عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۱
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰۱
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۶۹
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۸۳
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۸۶
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۰۶
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۲۵
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۴۰
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۵۱
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۵۲
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۷۲
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۶۰
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۸۶
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۵۶
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۸۵
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۰۵
ملکالشعرای بهار : غزلیات
غزل ۱
یا که به راه آرم این صید دل رمیده را
یا به رهت سپارم این جان به لب رسیده را
یا ز لبت کنم طلب قیمت خون خویشتن
یا به تو واگذارم این جسم به خون تپیده را
یا که غبار پات را نور دودیده می کنم
یا به دو دیده می نهم پای تو نور دیده را
یا به مکیدن لبی جان به بها طلب مکن
یا بستان و باز ده لعل لب مکیده را
کودک اشک من شود خاکنشین ز ناز تو
خاکنشین چرا کنی کودک نازدیده را؟
چهره به زر کشیدهام، بهر تو زر خریدهام
خواجه! به هیچکس مده بندهٔ زر خریده را
گر ز نظر نهان شوم چون تو به ره گذر کنی
کی ز نظر نهان کنم، اشک به ره چکیده را؟
بانوی مصر اگر کند صورت عشق را نهان
یوسف خسته چون کند پیرهن دریده را
گر دو جهان هوس بود، بیتو چه دسترس بود؟
باغ ارم قفس بود، طایر پر بریده را
جز دل و جان چه آورم بر سر ره؟ چو بنگرم
ترک کمین گشاده و شوخ کمان کشیده را
بوالعجبی شنیده ام، چیز ندیده دیده ام
این که فروغ دیده ام،دیده کند ندیده را
خیز، بهار خونجگر! جانب بوستان گذر
تا ز هزار بشنوی قصهٔ ناشنیده را
یا به رهت سپارم این جان به لب رسیده را
یا ز لبت کنم طلب قیمت خون خویشتن
یا به تو واگذارم این جسم به خون تپیده را
یا که غبار پات را نور دودیده می کنم
یا به دو دیده می نهم پای تو نور دیده را
یا به مکیدن لبی جان به بها طلب مکن
یا بستان و باز ده لعل لب مکیده را
کودک اشک من شود خاکنشین ز ناز تو
خاکنشین چرا کنی کودک نازدیده را؟
چهره به زر کشیدهام، بهر تو زر خریدهام
خواجه! به هیچکس مده بندهٔ زر خریده را
گر ز نظر نهان شوم چون تو به ره گذر کنی
کی ز نظر نهان کنم، اشک به ره چکیده را؟
بانوی مصر اگر کند صورت عشق را نهان
یوسف خسته چون کند پیرهن دریده را
گر دو جهان هوس بود، بیتو چه دسترس بود؟
باغ ارم قفس بود، طایر پر بریده را
جز دل و جان چه آورم بر سر ره؟ چو بنگرم
ترک کمین گشاده و شوخ کمان کشیده را
بوالعجبی شنیده ام، چیز ندیده دیده ام
این که فروغ دیده ام،دیده کند ندیده را
خیز، بهار خونجگر! جانب بوستان گذر
تا ز هزار بشنوی قصهٔ ناشنیده را
ملکالشعرای بهار : قصاید
قصیدهٔ ۴
بگرفت شب ز چهرهٔ انجم نقابها
آشفته شد به دیدهٔ عشاق خوابها
استارگان تافته بر چرخ لاجورد
چونان که اندر آب ز باران حبابها
اکنون که آفتاب به مغرب نهفته روی
از باده برفروز به بزم آفتابها
مجلس بساز با صنمی نغز و دلفریب
افکنده در دو زلف سیه پیچ و تاب ها
ساقی به پای خاسته چون سرو سیمتن
و انباشته به ساغر زرین شرابها
در گوش مشتری شده آواز چنگها
بر چرخ زهره خاسته بانگ ربابها
فصلی خوش و شبی خوش و جشنی مبارک است
وز کف برون شده است طرب را حسابها
بستند باب انده و تیمار و رنج و غم
وز شادی و نشاط گشادند بابها
رنگین کند به باده کنون دامن سپید
زاهد که بودش از می سرخ اجتنابها
گویند: « می منوش و مخور باده، ز آنکه هست
میخواره را گناه و گنه را عقابها»
در باده گر گناه فزون است، هم بود
در آستان حجت یزدان ثوابها
شمسالشموس، شاه ولایت که کردهاند
شمس و قمر ز خاک درش اکتسابها
بهر مقر و منکر او ایزد آفرید
انعامها به خلد و به دوزخ عذابها
خواهی اگر نوشت یکی جزوش از مدیح
در پیش نه ز برگ درختان کتابها
اکنون به شادی شب جشن ولادتش
گردون نهاده بر کف انجم خضابها
جشنی است خسروانه و بزمی است دلفروز
گویی گرفتهاند ز جنت حجابها
آن آتشین درخت چو زر بفت خیمه است
و آن تیرهای جسته، چو زرین طنابها
آشفته شد به دیدهٔ عشاق خوابها
استارگان تافته بر چرخ لاجورد
چونان که اندر آب ز باران حبابها
اکنون که آفتاب به مغرب نهفته روی
از باده برفروز به بزم آفتابها
مجلس بساز با صنمی نغز و دلفریب
افکنده در دو زلف سیه پیچ و تاب ها
ساقی به پای خاسته چون سرو سیمتن
و انباشته به ساغر زرین شرابها
در گوش مشتری شده آواز چنگها
بر چرخ زهره خاسته بانگ ربابها
فصلی خوش و شبی خوش و جشنی مبارک است
وز کف برون شده است طرب را حسابها
بستند باب انده و تیمار و رنج و غم
وز شادی و نشاط گشادند بابها
رنگین کند به باده کنون دامن سپید
زاهد که بودش از می سرخ اجتنابها
گویند: « می منوش و مخور باده، ز آنکه هست
میخواره را گناه و گنه را عقابها»
در باده گر گناه فزون است، هم بود
در آستان حجت یزدان ثوابها
شمسالشموس، شاه ولایت که کردهاند
شمس و قمر ز خاک درش اکتسابها
بهر مقر و منکر او ایزد آفرید
انعامها به خلد و به دوزخ عذابها
خواهی اگر نوشت یکی جزوش از مدیح
در پیش نه ز برگ درختان کتابها
اکنون به شادی شب جشن ولادتش
گردون نهاده بر کف انجم خضابها
جشنی است خسروانه و بزمی است دلفروز
گویی گرفتهاند ز جنت حجابها
آن آتشین درخت چو زر بفت خیمه است
و آن تیرهای جسته، چو زرین طنابها
ملکالشعرای بهار : قصاید
قصیدهٔ ۷
ماندهام در شکنج رنج و تعب
زین بلا وارهان مرا، یارب!
دلم آمد در این خرابه به جان
جانم آمد در این مغاک به لب
شد چنان سخت زندگی که مدام
شدهام از خدای مرگ طلب
ای دریغا لباس علم و هنر
ای دریغا متاع فضل و ادب
که شد آوردگاه طنز و فسوس
که شد آماجگاه رنج و تعب
آه غبنا و اندها! که گذشت
عمر در راه مسلک و مذهب
غم فرزندگان و اهل و عیال
روز عیشم سیه نموده چو شب
با قناعت کجا توان دادن
پاسخ پنج بچهٔ مکتب ؟
بخت بد بین که با چنین حالی
پادشا هم نموده است غضب
کیستم ؟ شاعری قصیده سرای
چیستم ؟ کاتبی بهار لقب
چیست جرمم که اندر این زندان
درد باید کشید و گرم و کرب ؟
به یکی تنگنای مانده درون
چون به دیوار، درشده مثقب
روز، محروم دیدن خورشید
شام، ممنوع ریت کوکب
از یکی روزنک همی بینم
پارهای ز آسمان به روز و به شب
شب نبینم همی از آن روزن
جز سر تیر و جز دم عقرب
دزد آزاد و اهل خانه به بند
داوری کردنی است سخت عجب
زین بلا وارهان مرا، یارب!
دلم آمد در این خرابه به جان
جانم آمد در این مغاک به لب
شد چنان سخت زندگی که مدام
شدهام از خدای مرگ طلب
ای دریغا لباس علم و هنر
ای دریغا متاع فضل و ادب
که شد آوردگاه طنز و فسوس
که شد آماجگاه رنج و تعب
آه غبنا و اندها! که گذشت
عمر در راه مسلک و مذهب
غم فرزندگان و اهل و عیال
روز عیشم سیه نموده چو شب
با قناعت کجا توان دادن
پاسخ پنج بچهٔ مکتب ؟
بخت بد بین که با چنین حالی
پادشا هم نموده است غضب
کیستم ؟ شاعری قصیده سرای
چیستم ؟ کاتبی بهار لقب
چیست جرمم که اندر این زندان
درد باید کشید و گرم و کرب ؟
به یکی تنگنای مانده درون
چون به دیوار، درشده مثقب
روز، محروم دیدن خورشید
شام، ممنوع ریت کوکب
از یکی روزنک همی بینم
پارهای ز آسمان به روز و به شب
شب نبینم همی از آن روزن
جز سر تیر و جز دم عقرب
دزد آزاد و اهل خانه به بند
داوری کردنی است سخت عجب
ملکالشعرای بهار : قصاید
قصیدهٔ ۹
در شهربند مهر و وفا دلبری نماند
زیر کلاه عشق و حقیقت سری نماند
صاحبدلی چو نیست، چه سود از وجود دل؟
آیینه گو مباش چو اسکندری نماند
عشق آن چنان گداخت تنم را که بعد مرگ
بر خاک مرقدم کف خاکستری نماند
ای بلبل اسیر! به کنج قفس بساز
اکنون که از برای تو بال و پری نماند
ای باغبان! بسوز که در باغ خرمی
زین خشکسال حادثه برگ تری نماند
برق جفا به باغ حقیقت گلی نهشت
کرم ستم به شاخ فضیلت بری نماند
صیاد ره ببست چنان کز پی نجات
غیر از طریق دام، ره دیگری نماند
آن آتشی که خاک وطن گرم بود از آن
طوری به باد رفت کز آن اخگری نماند
هر در که باز بود، سپهر از جفا ببست
بهر پناه مردم مسکین دری نماند
آداب ملکداری و آیین معدلت
بر باد رفت و ز آن همه جز دفتری نماند
با ناکسان بجوش، که مردانگی فسرد
با جاهلان بساز، که دانشوری نماند
با دستگیری فقرا، منعمی نزیست
در پایمردی ضعفا، سروری نماند
زین تازه دولتان دنی، خواجهای نخاست
وز خانوادههای کهن مهتری نماند
زین ناکسان که مرتبت تازه یافتند
دیگر به هیچ مرتبه جاه و فری نماند
آلوده گشت چشمه به پوز پلید سگ
ای شیر! تشنه میر، که آبشخوری نماند
جز گونههای زرد و لبان سپید رنگ
دیگر به شهر و دهکده، سیم و زری نماند
یاران! قسم به ساغر می، کاندر این بساط
پر ناشده ز خون جگر ساغری نماند
زیر کلاه عشق و حقیقت سری نماند
صاحبدلی چو نیست، چه سود از وجود دل؟
آیینه گو مباش چو اسکندری نماند
عشق آن چنان گداخت تنم را که بعد مرگ
بر خاک مرقدم کف خاکستری نماند
ای بلبل اسیر! به کنج قفس بساز
اکنون که از برای تو بال و پری نماند
ای باغبان! بسوز که در باغ خرمی
زین خشکسال حادثه برگ تری نماند
برق جفا به باغ حقیقت گلی نهشت
کرم ستم به شاخ فضیلت بری نماند
صیاد ره ببست چنان کز پی نجات
غیر از طریق دام، ره دیگری نماند
آن آتشی که خاک وطن گرم بود از آن
طوری به باد رفت کز آن اخگری نماند
هر در که باز بود، سپهر از جفا ببست
بهر پناه مردم مسکین دری نماند
آداب ملکداری و آیین معدلت
بر باد رفت و ز آن همه جز دفتری نماند
با ناکسان بجوش، که مردانگی فسرد
با جاهلان بساز، که دانشوری نماند
با دستگیری فقرا، منعمی نزیست
در پایمردی ضعفا، سروری نماند
زین تازه دولتان دنی، خواجهای نخاست
وز خانوادههای کهن مهتری نماند
زین ناکسان که مرتبت تازه یافتند
دیگر به هیچ مرتبه جاه و فری نماند
آلوده گشت چشمه به پوز پلید سگ
ای شیر! تشنه میر، که آبشخوری نماند
جز گونههای زرد و لبان سپید رنگ
دیگر به شهر و دهکده، سیم و زری نماند
یاران! قسم به ساغر می، کاندر این بساط
پر ناشده ز خون جگر ساغری نماند