عبارات مورد جستجو در ۷۰۵ گوهر پیدا شد:
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۱۴ - پادشاهی توس
پس آنگه مغان انجمن ساختند
یکی شاه بر تخت بنشاختند
شه نوذران کش بدی نام توس
هریدوت داناش خواند دیوس
بیامد به تخت مهی برنشست
شهی بود با داد و دانش پرست
بر آراست آن کاویایی درفش
اباکوس و پیلان و زرینه کفش
همه برج ها کرده بد سرخ و زرد
چو زرین و سیمین و هم لاجورد
که روشن روان بود و بیدار بود
به داد و به دانش سزاوار بود
بیاورد از بلخ آتشکده
نگه داشت آیین جشن سده
ز شهر دیاکو یکی دخت خواست
چو کار بزرگی بر او گشت راست
پدید آمد از وی فریبرز راد
که خواند فراورتسش هیرداد
بگاه مهی شد یکی شاه نو
گمانم که بد او سیاوخش کو
خوشا گاه فرخ تیوس بزرگ
که بامیش خوردی همی آب گرگ
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۵۶ - پادشاهی اردشیر بابکان
چنین تابگاه کیی بر نشست
بیازید بر قیصر روم دست
سکندر سور امپراتور روم
یکی مرد بد سخت و ناپاک و شوم
بیاراست رزمی ابا اردشیر
که شد چهره ی هور رخشنده تیر
نگردید پیروز ازین هر دو کس
که بر یکدیگرشان نبد دسترس
به فرجام گشتند از جنگ سیر
مسوپوتمی را گرفت اردشیر
خنک گاه آن شاه با فر و رای
که آیین کی باز آورد جای
ازو زنده شد فرجشن سده
همان رسم نوروز و آتشکده
گرو برد از فیلسوفان دهر
همش نوش بودی و هم نیش زهر
یکی کارنامه در ایران نهاد
که هر کس ازو جست آیین داد
وز آن پس همه کاردانان اوی
شهنشاه کردند عنوان اوی
یکی پورش از دختر اردوان
پدیدار شد نامدار و جوان
ورا مادرش نام شاپور کرد
مگر او بنای نشابور کرد
به شهنامه زو داستانیست یاد
ابا دختر مهرک نوشزاد
کزاو زاد هرمزد شاه دلیر
به گاه کی نامدار اردشیر
مجیرالدین بیلقانی : ملمعات
شمارهٔ ۲۶
قد باهت الثغور باعلام بهلوان
و ارتاحت السعود بایام بهلوان
می در فگن به جام غم انجام پهلوان
کاب حیات گشت می از جام پهلوان
لا زالت الثواقت فی لجه الدجی
مغبرة بتربة اقدام بهلوان
هرگز مباد خطبه و سکه به شرق و غرب
بی کنیت مبارک و بی نام پهلوان
فلکی شروانی : قطعات
شمارهٔ ۸ - آغاز بداندیشی، فرجام گرفتاری
شاهی که بدو نازد شاهی به جهانداری
خواهند به نور از وی اجرام فلک یاری
فرخنده (منوچهر) آن کش دهر برد فرمان
دارد صفت یزدان در قصد نکوکاری
بدخواه ورا خویشی با محنت و درویشی
آغاز بداندیشی، فرجام گرفتاری
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۵۹ - در مدح ابوالخلیل جعفر
ای ماه خوش حدیث و نگار نکو کنار
با شاخ زی من آر یکی نازه کو کنار
کرده تهی ز دانه زمانه میان او
کرده پر آب لاله همه تنش روزگار
ماند بمانده ناری بر شاخ نار بر
بگداخته بنار درون دانه های نار
زان آب نار و لاله بپیمانه می خورند
آزادگان بنام شهنشاه تاجدار
خورشید روزگار جهاندار بوالخلیل
جعفر که هست مفخر میران روزگار
چون او نیافرید خدا هیچ تاج بخش
چون او نپرورید جهان هیچ نامدار
آنکس که هست ناصح او تاجدار باد
وآنکس که هست حاسد او باد تاج دار
خرم شود ز زائر چون مفلس از درم
شادان شود ز سائل چون عاشق از نگار
مجلس چنو ندید ببزم اندرون جواد
میدان چنو ندید برزم اندرون سوار
در حلق دشمنانش زانده بود کمند
در دست دوستانش ز شادی بود سوار
تا آفریدگار جهان را بیافرید
چون او نیافرید بفضل آفریدگار
مانند چرخ علم دو گیتی نگاشته است
بر طبع او جهان چو بپولاد بر نگار
چونانکه گاه مردی شاهان شکار او
گنجش بگاه رادی خواهنده را شکار
مردی و مردمی بجهان گشت زو پدید
رادی و راستی بزمین زو شد آشکار
تا شاد کام باشد با ناز و نوش جفت
تا سوگوار باشد با درد و رنج یار
خیل موافقانش باشند شادکام
قوم منافقانش بادند سوگوار
بر شاه باد خرم و فرخنده فرودین
چشم عدوش دائم چون ابر نوبهار
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۷۷ - در مدح ابوالخلیل جعفر
ز روزنامه شاهان چنین دهند خبر
چنین کنند بزرگان چیره دست هنر
که شهریار زمین کرد و پادشاه زمان
امیر و سید و خورشید خسروان جعفر
اگرچه دیر همی داد داد او گردون
و گرچه دیر همی جست کام او اختر
کنون که دادش این داد و جست کامش آن
از او نتابد تأیید روی تا محشر
ز بهر خدمتش آورد شهریار اران
سپاه خویش برای نبرد بسته کمر
یکی بتیر فکندن بسان ارش نیو
یکی بدرع دریدن بسان رستم زر
بجای جامه بتنشان همیشه بر جوشن
بجای تاج بسرشان همیشه بر مغفر
بسال و ماه بود طرف زینشان بالین
بسال و ماه بود پشت اسبشان بستر
نیاید از دهن آواز سوی گوش چنانک
کجا رود ز کمان تیرشان بسوی بصر
بتیغ مغز شکاف و بنیزه دیده گذار
بتیر شیر شکار و بگرز شاه شکر
بتن چو کوه ولیکن بتاب کوهستان
بتک چو باد و لیکن بسم باد سپر
پناه ایشان در بیشه ای که بود همه
چو زلف خوبان کاندر شده بیکدیگر
بچاره کردی باد اندر او همیشه گذار
بباره کردی دیو اندر او همیشه گذر
بماه آذر از برق تیغ لشگر شاه
بغز و ایشان اندر فروختند آذر
بدان سپاه نبود او نیازمند ولیک
بدان سپاه شهان خواند تا بهر کشور
خبر دهند که چون او رود بحرب عدو
بود بلشگرش اندر شه اران و خزر
همی بفخر بخوانند جنگ بیژن و گیو
که او میان گرازی بزد بیک خنجر
بیک خدنگ ملک لشگری شکست کجا
گراز بود همیشه غذای آن لشگر
بتن موافق پیکار کین شاه جهان
بدل موافق گفتار دین پیغمبر
سپاهشان را کردند تار و مار همه
زمینشان را کردند پاک زیر و زبر
فراز نیزه اینان جگر بجای سنان
میان سینه آنان سنان بجای جگر
از آن زمینها چندان غنیمت آوردند
که از شنیدن و دیدنش عاجز است بشر
همی نداند کردن مهندس او را حد
همی نیارد کردن محاسب او را مر
عدو در اول آذر بجست کینه شاه
کشید کینه از او هم در اول آذر
همان عدوی خدا و خدایگان جهان
که گفت نیست کسی در جهان مرا همسر
همیشه افسر شاهی مرا سزد که منم
بخسروان و بشاهان دهر چون افسر
خدای داد بدست خدایگانش چنان
بجای افسر بر سر همی کند معجر
زهی مؤید و کشورگشای و دشمن بند
زهی مظفر و فیروز بخت و نیک اختر
از این ظفر که تو کردی بترک رفت نشان
از این هنر که تو جستی بروم رفت خبر
شگفت نیست گرت بندگی کند خاقان
عجیب نیست گرت چاکری کند قیصر
سر مخالف در زیر چنبر ادب است
اگر ز چنبر پیمانت کرد بیرون سر
اگر نه جست رضای تو زود کیفر برد
وگر رضات نجوید دگر برد کیفر
ایا فزوده ز تو نام لشگر اسلام
و یا شکسته ز تو فر لشگر کافر
سنان تو اجل است و سپاه خصم امل
سپاه تو قدر است و حصار خصم حذر
ایا ز بخشش تو خیل آز کشته هبا
و یا ز رامش تو خون شرم گشته هدر
یکی فرو شود از هیبت تو تا ماهی
یکی فرا رود از نعمت تو تا محور
بشعرهای دگر مر ترا همی گفتم
که ملک دشمن خواهد شدن ترا یکسر
ببود هرچه بگفتم من و دگر باشد
پدید کشت نشان اندر این نخست سفر
همه کسان سخن من بفال نیک شمرد
تو نیز هم سخن من بفال نیک شمر
همیشه نازش چاکر بود بخدمت تو
اگر زمانه شود چاکر ترا چاکر
همیشه مهر تو جوید اگر چه نیست آنجا
همیشه شکر تو گوید اگرچه هست ایدر
هزار یک نتواند ز فضلهای تو گفت
اگر ز مدحت تو میکند دو صد دفتر
همیشه تا نبود هیچ شکری چون زهر
همیشه تا نبود هیچ آهنی چون زر
بدست ناصحت اندر چو زر بود آهن
بکام حاسدت اندر چو زهر باد شکر
هزار شهر بگیر و هزار تاج ببخش
هزار شیر ببند و هزار صف بر در
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۴ - در مدح ابوالمعمر
خلاف بود همیشه میان تیغ و قلم
کنون ببخت ملک متفق شدند بهم
چگونه کلک که بر دشمنان و بر یاران
از اوست راحت و محنت از اوست شادی و غم
ضعیف جسم و تن خصم از او شده است ضعیف
سقیم لون و دل دوست را شفا ز سقم
مخالفانرا چون چوب موسی عمران
موافقانرا چون باد عیسی مریم
سرش چو قیر و شب دوستان از او چو بلور
تنش چو زرد و رخ ناصحان از او چو بقم
حدیث گوید چون گوهر و بریده زبان
غذا نجوید جز عنبر و دریده شکم
طرب ندارد وزو دوستان عدیل طرب
الم نداند و زو دشمنان رفیق الم
نهان هر دل بشناسد و ندارد فهم
حدیث گوید با هرکس و ندارد فم
زبانش نی شب و روز است ترجمان عرب
نظرش نی شب و روز است رهنمای عجم
علم بجست قلم برکشید از آنکه دو کس
جهان بزیر علم یافتند و زیر قلم
یکی امیر جهان اختیار هفت اقلیم
یکی رئیس اجل افتخار صد عالم
مکان مردی استاد بوالمعمر راد
چراغ مجلس انس و وفا امام امم
ز چرخ بهر معادیش کاستی و خلل
ز دهر بهر موالیش راستی و نعم
بگاه شرع زیادت ببخشد او ز سخا
بروز حشر سیادت ببخشد او ز کرم
ز خصم جان بستاند همی بتیغ و سنان
ز دوست دل برباید همی بزر و درم
نه هیج فضل بود بر ضمیر او مضمر
نه هیچ لفظ بود بر زبان او مدغم
بلا شناسد گفتن جواب مردم لا
نعم شمارد گفتن جواب خلق نعم
عدوی خانه او جاودان عدیل عناست
حسود دولت او جاودان ندیم ندم
فلک بروی موالیش برفشاند گل
سما بجان معادیش برفشاند سم
بفضل گوهر معدوم را کشد بوجود
بجود گوهر موجود را برد بعدم
ایا بخاتم در دست ملک چون انگشت
و یا بمهر بر انگشت ملک چون خاتم
بفر و فال فریدونی و سیاست سام
بمهر و چهر منوچهری و جلالت جم
ز خلق دست بدی دور کرده چون دستان
ستم کننده براعد ای ملک چون رستم
ز روی جود ترا حاتم از شمار عبید
ز روی فضل ترا صاحب از شما رخدم
همی بتیغ کنی گردن مخالف نرم
زمین راست کنی وصلهاش را بقلم؟
بشادی آفت انده براست نفی دروغ
برادی آتش بخلی بداد مرگ ستم
بود معانی روشن پدید از قلمت
چنانکه نور مه و مشتری در ابر ظلم
توئی بگاه سخا درد آز را درمان
توئی بگاه سخن ریش جهل را مرهم
بجان تو که گر ابلیس را خبر بودی
که چون توئی بود اندر نژاده آدم
به پیش آدم صدره برخ بسودی خاک
بپیش آدم صدره بتن ببودی خم
شود چو مرجان لؤلؤ میان کام صدف
گر اوفتد ز حسام تو سایه بر قلزم
چو چشم مهر بود با دل تو چشمه نیل
بود چو بادیه پیش کف تو وادی زم
همیشه تا ز حرم ایمنی جدا نبود
همیشه تا نبود خرمی جدا ز ارم
همیشه تا ببهار است سبز و خرم باغ
همیشه تا بخزان است زرد و زار و دژم
دیار تو چو حرم باد جاودان ایمن
سرای تو چو ارم باد جاودان خرم
ز بخت رنج تو هر روز کم نشاط تو بیش
بجود نام تو هر روز بیش و مالت کم
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۹۶
به تبریز خانه برین بر زمین؟
بکردم بدینار و در ثمین
پر از بوستانش یمین و یسار
پر از گلستانش یسار و یمین
ز بس بوی فرخار وارش هوا
ز بس نقش کابل مثالش زمین
فراوان در او خورده میر اجل
می سرخ بر نرگس و یاسمین
مرا همسر جان خود داشتی
چو از مرگ در جانش آمد کمین
ز دست من آن ظالمان بستدند
همی خوانم از غم علی الظالمین
از آن به بفر ملک بوالخلیل
یکی ساختم بر در او زمین
دو آباد کردم بوقت دو شاه
که دانست قدرم همان و همین
یکی شد یکی جاودان زنده باد
جهان را امیر و مهان را امین
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۴۳
ای آفتاب شاهان شاهی و بی قرینی
پاک از همه بلائی چون گیتی آفرینی
با راستی رفیقی با مردمی قرینی
رایند جمله شاهان تو رای آفرینی
گر چه مه زمانی ورچه شه زمینی
از همت بلندی بر چرخ هفتمینی
از بخردان خیاری وز راستان گزینی
از بهر این ز یزدان جز راستی نه بینی
هم نور تاج و تختی هم فر اسب و زینی
هم شاه بی خلافی هم میر راستینی
بر خاتم سخاوت ماننده نگینی
با زائران بصلحی با خواسته بکینی
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۷۶ - مدح سلطان غیاث الدین
فارغ شد از محارق کدورت صفای ملک
صافی شد از غبار حوادث هوای ملک
دید از سعود تارک کیوان فرود خویش
بر هر قدم گهی که بیاسود پای ملک
جائی کزو چو حلقه فلک تیر بر در است
گر باورت فتدز من آنجاست جای ملک
کز بهر عشقبازی نصرت ز تیغ و کلک
با خط و غمزه گشت رخ دلگشای ملک
رضوان به تربیت زنم سبزه حسام
چون خلد کرد عرصه نزهت فزای ملک
اینک شهنشهی که بشمشیر نیل فام
از چتر نیلگون بگذارد لوای ملک
خسرو غیاث دینی و دین آنکه صورتش
ننگاشت نقش بند قضا جز برای ملک
داود جم عنان که ز سیل عزایمش
در پرده ی دوام سراید نوای ملک
شاهی که در مراتب تعظیم قدر او
صد پایگاه یافت فزون تر و رای ملک
چون بر رخ سریر نهد پای مرتبت
بر آسمان رسد سر خورشید سای ملک
تا بحر بر زند بتموج غدیر شرع
بر سدره سرکشد بتفوق کیای ملک
ای ماه فر خجسته لقای ملک لباس
گر هست فر خجستگی ئی در لقای ملک
روشن ز پرتو نظر او شعاع دین
معلم بسایه علم او لوای ملک
تا کی رسد نوید که از خوان دعوتش
در بحر احتماست لب ناشتای ملک
چون سایه در طفیل وی آرد بزیر پای
نه پایه فلک قدم ارتقای ملک
ای مالک الملوک جهان تاج اهل فضل
در دولت تو بسته زمام لقای ملک
بگزید رای ملک، تو را اختیار کرد
مقصور شد بر آنچه گزید ست رای ملک
اورنگ بر سپهر برد ملک آن زمان
دیهیم فرخ تو شود مقتدای ملک
بر دعوی ئی که ملک نظیر توکس ندید
هم صورت تو بس، که بود خود گوای ملک
گژ نه کلاه گوشه دولت که آسمان
بر قامت تو دوخت همایون قبای ملک
گر ملک گشته تو نهاده است باک نیست
آید گهی که باز دهی خونبهای ملک
رای تو بر فکند سر بوالفضول را
کاکنده بود گوش قبول از ندای ملک
بسته است دست دشمن رو به فعال را
خاصه که شیر چرخ بود پیشوای ملک
ای مکتسب ز پایه قدرت علو چرخ
وی مقتبس ز شعله حزمت ضیای ملک
از مایه تو گشت توانگر امید عدل
وز سایه تو گشت همایون همای ملک
تا چشم عالمی بتو روشن بود دهد
هر دم غبار موکب تو توتیای ملک
هر ملک پروری که بعدل تو مؤمن است
شاید که اعتماد کند بر وفای ملک
بر جمله ی ملوک زمان قهرمان بود
در دور دولت تو کمینه کدای ملک
جای از سرای خویش گزیدی تو را سزد
منت خدای را که نه ئی ناسزای ملک
تا بر سریر شرع بود اعتماد شرع
تا با سرای شرع بود انتمای ملک
مأمول ز اصطناع تو بادا مدار دین
مقصور بر ولای تو بادا، هوای ملک
اثیر اخسیکتی : مفردات
شمارهٔ ۱
درامثال عجم گویند خسرو هم نکوداند
که روز اول و آخر نکودارند مهمان را
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۴۸ - وله
گهر نتیجه بحر است و بر خلاف قیاس
نتیجه آمده بحری ز گوهر عباس
ابوالمحاسن عبدالصمد که بخت آمد
بنای دولت و دین را قوی نهاد اساس
کشیده تیغ چو مهر است عزم او در حرب
گشاده چشم چو چرخ است حزم او در پاس
زهی ضمیر چو بحرم فشانده بر سر تو
هزار گوهر معنی بصد هزار اساس
گشاده لطف تو چون ابر دیدهای امید
کشیده عنف تو چون برق چشمهای هراس
از آنکه صاحب سری روا بود که ترا
ز سر دلها یک یک خبر دهد انفاس
بکنه فضل و بزرگی نه ابن عم توام
ز مقتضای کرم قدر ابن عم بشناس
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
ای سعد فلک بندگی شاه گرفتی
وز دیده و جان خدمت درگاه گرفتی
گوئی ز قران قسمت یک یک ز سلاطین
صدصد بنهادی و سر از شاه گرفتی
بهرامشه ای شاه که از رایت شبرنگ
در کوکبه چون زلف بتان ماه گرفتی
در رزم همه پای بد اندیش بریدی
در بزم همه دست نکو خواه گرفتی
بس فتنه که از فضل خداوند شکستی
بس قلعه که المنة لله گرفتی
گویند جهان جمله به یکبار بگیری
از پای بننشینی چون راه گرفتی
آن شیر که در آیینه پیل بر آمد
گفت از سر حیرت که مرا آه گرفتی
درخون چو بغلطید بطنز آهوکی گفت
کای شیر سبک خیز که روباه گرفتی
در عمر دراز تو فزون بادا ملکت
کین ملک نه ز اندیشه کوتاه گرفتی
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۵۱ - چکامه وطنی
ای عنبرین فضای صفاهان ز من درود
بر خاک مشکبیز تو و آب زنده رود
بر ریگهای پر در و یاقوت و بهرمان
بر خاکهای پر گل و نسرین و آبرود
بر آن ستوده کاخ سلاطین که دیرگاه
قیصر بطوع بر درشان روی و جبهه سود
بر آن مرو جان شریعت که از خدای
گوئی همیشه وحی برایشان رسد فرود
بر نقش کارخانه شرکت که هر یکی
ارزد بصد خریطه در و لعل نابسود
ای جامه مقدس شرکت که آسمان
بر تن درد ز رشک تو پیراهن کبود
آنی که دست غیرت حب الوطن ترا
در کارگاه عشق همی رشته تار و پود
نام آوران عرصه ملک از تو جسته نام
سوداگران کشو دین از تو برده سود
دولت بزیر سایه چتر تو جای کرد
اقبال از دریچه حسن تو رخ نمود
ای حامیان شرع پیمبر که فکرتان
زنگار غم ز آینه دین حق زدود
دشمن درود مزرع ما را بداس کین
هان همتی کنید که بر جانتان درود
تا کی ز داغ کودک دانش در اوفتد
در خاندان ثروت ما بانگ رود رود
تا کی ز نار غفلت و پندار برشود
از دودمان غیرت ما بر سپهر دود
تا کی ز آه دل چو سمندر در آتشیم
وز اشک هر دو دیده چو ماهی در آب رود
تا کی بدست ملت ترسا همی زنیم
اسلام را بدامن دین وصله جهود
این جامه را که پرچم و آیات احمدی است
بر سر نهید چابک و در بر کنید زود
این جامه هست جامه تقوی که کردگار
اندر کلام خویش بپا کی ورا ستود
این جامه از حریر بهشتی بنزد حق
بالله بود نکوتر بی گفت و بی شنود
پیراهن و عمامه ازین دیبه بهتر است
زان کاهنیه سازی برگستوان و خود
بیدار دل کسی است بر من که گاه خواب
در بستری ز شرکت اسلامیان غنود
پوشید هر که جامه شرکت بروزگار
ایزد دری ز رحمت خود بر رخش گشود
تا دوختم ز شرکت اسلامیان قبای
گفتم پرند روم خود اندر جهان نبود
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۶۵ - ملحقات
از این مقدمه ز آن پس که یافت آگاهی
جناب نزهت افندی ستوده شهبندر
خجسته رادی والا بدانش و بخرد
ستوده مردی یکتا بمایه و بهنر
امین و محرم بر هر دو دولت اسلام
صدیق و حامی بر هر دو شعبه انور
جهان و معرفت و جان، درون جامه تن
چنانکه معنی بنهفته در لباس صور
همه بخوانده و دانسته رسم فقه و حدیث
ز کیش شافعی و بوحنیفه و جعفر
نه از تعصب بیهوده باز گفته سخن
نه از تجنب بیغاره برگرفته خبر
بجان و دل ز محبان خاندان علی
ولیک زاده تبارش ز دودمان عمر
چنین خجسته روانی که نام بردم از او
که تا ز نامش زینت دهم بر این دفتر
بدید خسرو ایران و خادم حرمین
یکی روانند آراسته بدو پیکر
چنانکه گوئی بحر محیط و بحر عمان
بود یکی بحقیقت دو آیدا بنظر
دو تاجدارند این هر دو آیه رحمت
دو شهریارند این هر دو سایه داور
چو دو نهال بروئیده از یکی بستان
چو دو برادرزاده ز یک پدر و مادر
ز عیش رست و فراچید دامن از راحت
ز جای جست و فروبست استوار کمر
پیام داد بر آن خیرگان بی آزرم
خطاب کرد بدان سفلگان بدگوهر
گهی بوعظ و گهی وعده و گهی تهدید
گهی بفکر و گهی بافسون و گه بسمر
گهی کتاب و احادیث خواند و گه آیات
گهی بیان تواریخ کرد و گاه سیر
هزار نکته بیان کرد با هزار زبان
هزار رمز بهر نکته ای بدش مضمر
بگوش شورشیان قول صدق را ز صواب
چنان سرود که در مغز خلق کرد اثر
گران سران متنبه شدند و خوار و خجل
چنان که مرد سیه نامه در صف محشر
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۱۱ - چکامه
روز یکشنبه دویم ماه ربیع الثانی سال یکهزار و سیصد و هشت بود که خدایگانم با همراهان چون جناب اجل ساعدالملک و نواب والانصرة الدوله و خانبابا خان قاجار و دیگران که هم بشمار بزرگان میرفتند در ارومی بخانه امیرالامرای آن سامان بمهمان آمدند و آن مرد کسی است که در نزد شاهنشاه اسلامیان پناه خلدالله ملکه و دولته آبروئی فراوان دارد و روزگار جوانی را در سایه درخت دولت بپیری رسانیده و بنام و لقب ویرا آقاخان امیر تومان خواندندی و در این روز میزبانی بسزا کرده چندان خوان خورش بیاراست که آنهمه بخوردند و هنوز بسا خوانهای بزرگ که همچنان برجای مانده بود پس از آنکه خوردنی برداشتند خدایگان ایده الله تعالی ببازی شطرنج پرداخت و من در گوشه بسرودن این ابیات مشغول شدم و مسوده آن را در آن حضرت برخواندم تا دوستانم برشکفتند و دشمنانم بشگیفتند. و آن این است
هزار باغ بدیدم من و هزار چمن
کز آن گشایش و نزهت نیافت خاطر من
بسی بگشتم خاک ری و دیار عراق
نیارمید دلم کو رمیده بد ز وطن
غریب بودن من در وطن شگفت نه زانک
غریب تر ز من آمد شعیب در مدین
غریب باشد آری به لجه در لؤلؤ
غریب باشد آری به بیشه در چندن
وطن نخواستم ایدر که در وطن ز دلم
سخن نبود کسی را مگر بوهم و به ظن
سرود شعر ز طبعم بخواستند آنان
که در دبستان ناخوانده ابجد و کلمن
سفر گزیدم ناچار از آن دیار که بود
چنین مسافرت ار ماندی چنان احسن
شنیده بودم کرمانشهان بخلد بود
مشابه از چمن سبز و چشمه روشن
شدم بدان سو و نگشود خاطرم که جهان
بچشم تنگدلان شد چو چشمه سوزن
از آن سپس بصفهان شدم کز آن سامان
صفای جان طلبم یافتم هلاکت تن
بدارالایمان رفتم مگر شوم آنجا
بکوی حضرت معصومه از قضا ایمن
چهار سال از آن تربت خجسته پاک
شنیدم آن نفسی را که مصطفی ز یمن
سپس برخصت آن بانوی حریم وجود
بطوف کوی رضا بر کمر زدم دامن
در آستان همایون آن امام مبین
دلم گرفت قرار و تنم گزید سکن
ز کیمیای خداوند کارگاه وجود
مرا فریشته شد طبع همچو اهریمن
چو سال و اندی ماندم در آن خجسته مکان
قضا تنم را بنمود دور از آن مامن
ز ملک طوسم افکند در ممالک روس
سپهر کژ حرکات و زمانه ریمن
شدم بخطه باورد و از بصر ماورد
همی فشاندم بر یاد آن حکیم ز من
حکیم انوری آن شاعر ابیوردی
که دستیار هنر بود و اوستاد سخن
فلک ندارد دیگر چنان حکیم بیاد
نه هیچ بیند چون او یکی بدانش وفن
خراب شد همه باورد و آن حکیم بزرگ
ز تن گسسته شدش روح و شد بدیده و سن
کنون بخیره بود نام شهر عشق آباد
که عشق را نبود هیچ ره در آن مسکن
کنام غولانستی و جای عفریتان
مقام دیوانستی و کاخ اهریمن
دوباره زین جازی شهر بادکوبه شدم
چو نقش سکه نشستم به سکه آهن
شبانه روزی در کشتی اندر آسودم
دلم چو کشتی بر روی آب کرده وطن
همی بدیدم در بادکوبه از کم و بیش
نشان دولت پیشینیان بسرو علن
فسوس خوردم ازیرا که دست دشمن دین
ز خسروان کهن دیدم آن بنای کهن
که را شکیب و توان تا بچشم خود بیند
گرفته جایگه دوستان، صف دشمن
بجای گوهر، سنگ و بجای شکر، زهر
بجای بلبل زاع و بجای کبک زغن
همی تو گوئی بر طاق کعبه بار دگر
نهاده پیکر عزی و لات و جبت و وثن
کجا که جامع اسلام گورخانه شدی
مرا چو گور شدی خانه، دل چو بیت حزن
بجای بانگ اذان و ترانه تهلیل
همی شنیدم آوای خاچ با ارغن
بجای آنکه درون مساجد از صلحا
صف جماعت بینم زده چو عقد پرن
بدیدمی بکنایس درون کشیشان را
بفرق برنس و افکنده خاچ در گردن
ز بسکه بیختم از مژه گوهر اندر خاک
ز بسکه ریختم از دیده اشک بر دامن
کریم بار خدا لطف کرد بر دل زار
خدای عزوجل رحم کرد بر دل من
ز بادکوبه رساندم بساحت تبریز
همی تو گوئی بیرون ز چاه شد بیژن
مگر زمانه همی خواست رنجهای مرا
دهد ز دست خداوند کار پاداشن
وزیر افخم با همت بزرگ منش
امیر اعظم با صولت هژبر افکن
سنان رمح بلندش نگاهبان ظفر
صریر کلک بدیعش خدایگان سخن
هم اوست تالی لقمان و ثانی یحیی
ز بیشی خرد و هم ز پاکی دامن
اگر ببودی لقمان امین دولت و دین
وگر ببودی یحیی معین شرع و سنن
خلاصه چون سوی تبریز آمدم رستم
هم از عقود مهالک هم از قیود محن
رسید بار دگر روزم از پی شب تار
دمید صبح دگر آفتابم از روزن
خدایگان فرشته فر هریمن کش
ز گردن دل پرمحنتم گشود رسن
نمود نازل بر من سکینه رحمت
بگوش جانم برخواند بانگ لاتحزن
همان تلطف دیدم من از امیر نظام
که دید از علی مرتضی اویس قرن
نماند آرزوئی در دلم مگر بدو روز
ز فضل خویش روا کرد و شد دلم روشن
چو التفات خداوند را چنین دیدم
فرا کشیدم از کبر بر زمین دامن
بر آن شدم که ببازوی جهد راست کنم
خمیده قامت این آسمان پیر کهن
سبک شمرد ترازوی چرخ سنگ مرا
از آن بسنگ شکستم سر کلوخ افکن
خدایگان سفری ساز کرد و خواست رهی
در آن رکاب ز گردون همی کند توسن
از آن سپس که لگدکوب همچو سبزه بدم
شدم سرافراز از همتش چو شاخ سمن
عنان عزمش بر سرکشی ملک کشید
که ملک شد چمن و خواجه همچو سرو چمن
بگشت ساحت ساوجبلاغ و در آن بوم
یکی دو روز بگسترد از کرم دامن
بگوش مدعیان داد گوشمال سخط
بسمع ملتجیان از امید راند سخن
بباغ چاکر دولت ازو دمید شجر
بقلب دشمن ملت از او رسید شجن
سپس بسوی ارومی عنان همت تاخت
که کشوری است به از ساحت ختا و ختن
بمرغزارش پیوسته دست فروردین
بریده از چمنش پنجه دی و بهمن
ز لاله بیخته بر فرش عنبرین گوهر
ز سبزه ریخته بر سطح زمردین لادن
یکی معاینه چون تخت خسرو پرویز
یکی علانیه چون زلف بانوی ارمن
هوای گاه خزانش بدیع تر ز ربیع
صفای برگ رزانش علاوه تر ز سمن
برهنه بید چو ترکی بدستش اندر تیغ
گسسته سبزه چو کردی به پیکرش جوشن
بگرد جوی درش سبزه ها دمیده ز نو
بسان مورچه لنگ در میان لگن
ز انگبین و لبن نهرها نگر گر زانک
بود بخلد یکی نهر از انگبین و لبن
کنار دریا گلها چو آن نقوش زرین
بگرد جدول و آیات مصحف ذوالمن
خیام اردو در آن چمن بعینه بود
نجوم ثابته بر سطح طارم روشن
دو خیمه بود هویدا در این خیام که چرخ
نموده سجده برایشان چو در بهار شمن
یکی چو مهر بلند و یکی چو بدر منیر
یکی بعقل مکان و یکی بجان مسکن
یکی بساط همایون حضرت اقدس
ولی عهد ملک آسمان فضل و منن
ملک مظفر دین شه که تف هیبت وی
کند چو دریا کوهی بود گر از آهن
دوم خجسته و فرخنده خر گهی که در آن
خدایگان اجل بر فراشته گردن
خلاصه چون با رومی مکان گزید امیر
مبارک آمد فالش در آن طلال و دمن
شدند خوشدل ازین مکرمت چه شیخ و چه شاب
شدند خرم ازین عاطفت چه مرد و چه زن
نخست چاکر دیرین دولت جاوید
امیر تومان آن نامدار شیر اوژن
سپهر مجد و مکارم جهان عقل و هنر
که چرخ خوانده بر احسان وجود وی احسن
کسیکه از اثر تیغ کژ و نیزه راست
دهد بقامت این چرخ کوژپشت شکن
کجا که عرصه گردان و گردنان باشد
کسی چو او نفرازد بمردمی گردن
بسنگ جودش چون خاک تیره زر عیار
بخاک کویش چون سنگریزه در عدن
بعقل و بینش و فکرت هم اوست جد و پدر
بفضل و دانش و حکمت هم اوست صهر و ختن
اگر چه از رخ او دوست شادمان لیکن
ز جان خصم برآرد مهابتش شیون
ز بسکه تنها جان یافتند از دم وی
تو گوئی او همه جان است و دیگران همه تن
به پیشباز خداوندم آمد از ره دور
به شکر و نعت و ثنایش گشود باب سخن
پی حصول مزیت نمود استدعا
که محفلش کند از خاکپای خود گلشن
خدایگان اجل عرض میر تومان را
همپذیرفت از فضل خود بوجه حسن
چو آفتاب بگردون درون خرگه وی
براند میر مهین از ره کرم توسن
امیر تومان چون از جمال میر اجل
بدید خانه اقبال خویش را روشن
بخوان چرخ بچربید خوان همت وی
که یافت کاسه اش از چشمه فلک روغن
ز خلد مائده آورد بر حواریون
و یا برامت موسی ز چرخ سلوی و من
خدایگان من ای آفتاب فتح و ظفر
که واقفی تو بهر راز و آگه از هر فن
بطوع رای تو طفل خیال پرورده
بمهر روی تو شبهای قدر آبستن
امیر را ز کمند تو نیست میل خلاص
غریب را بحضور تو نیست یاد وطن
اگر عروس توان گفت ملک گیتی را
خجسته تیغ درخشان تو است خشتامن
همان توانی کردن بدفع خصم ملک
که کرده با سپه قادسیه بوالمحجن
بداده من نفزائی که در ترازوی تو
هزار خروار آید سبکتر از یک من
بروزگار سزد منشی رسائل تو
عمید ملک بود یا نظام ملک حسن
بصدر با وزارت تو شمع انجمنی
دگر وزیران پروانها به پیرامن
تو نیکنامی و دانشوری و پخته کلام
نه چون دگر وزرا، شوخ چشم و خام سخن
بساکسان که بداندیش جان خلق بدند
دهان بستند اینک فسانه شان بدهن
چنانکه بر حسنک روزگار رفت و بماند
بزشت نامی بوسهل خواجه زوزن
تو بر خلاف کسان کز برهنه جامه برند
برهنگان را پوشی ز لطف پیراهن
گشوده مهر تو اندر زمانه پای فرج
بریده قهر تو در روزگار دست فتن
همیشه باش چو گل شاد و سرخ رو که رهی
بصد زبانت سرآید مدیحه چون سوسن
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۲۰ - در نکوهش بعضی از وزرای وزرانگیز آغاز مشروطیت
به ایران از اروپا گشت روشن
چراغ تربیت شمع تمدن
غزالان بیختند از ناف نافه
پلنگان ریخته خون‌ها ز ناخن
دبیران چون غزالان با تبختر
وزیران چون پلنگان با تفرعن
یکی دل می‌برد بهر تمتع
یکی سر می‌برد بهر تفنن
تو گوئی صف زده در دشت و کهسار
بتان چین و سرداران ژاپن
به ماچین و به ژاپن شد فسانه
بت ایرانی از پاچین و ژوپن
شب آدینه تابد تا سحرگاه
ثریا در ترن جوزا به واگن
فرو ماندند اشخاص از تشخص
سته گشتند اعیان از تعین
خردمندان پریشان از تفکر
وطن‌خواهان پشیمان از توطن
چو بوقلمون شده است اوضاع گیتی
ز تغییر و ز تردید و تلون
چرا فرسوده ما را دند و دندان
اگر دند است، بوقلمون و دندن
مشیر جمع شوری شور و شوره
امیر این و آن آن است و آنن
وزیرا وقت آن آمد که امروز
بیاموزی ره و رسم تدین
تو از کنبیه ایشان از مترجم
مترجم از کتاب سان پتی کن
نشینی با هزاران جلوه و ناز
به دارالدوله چون در باغ گلبن
برانگیزی چو پیلان یال و خرطوم
برافرازی چو شیران ناب و برثن
بجوشانی هوا را از حرارت
بگندانی جهان را از تعفن
براری ریشه انصاف از بیخ
بر اندازی اساس عدل از بن
کنی خامش چراغ دین اسلام
بسوزی هم تشیع هم تسنن
به جای بقعه بطحا و یثرب
طرازی کعبه در پاریس و لندن
مصاحب خستگی یابد ز صحبت
معاون عاجز آید از تعاون
مترجم همچو سقراط و تو هستی
ارسطو مستشارت چون فلاطن
کنون بر تخت دارا جام جم گیر
فلاطون را زخم کن در فلاکن
وزارت بی شرارت شد مرارت
یواسن سان پواسن آن پوآژن
ز چپ بر راست زن از راست بر چپ
که نشناسی تیاسر از تیامن
ز شاگردان خاص یوسف اسمیت
طلب کن نشرده آیین مرمن
چو استاد عروض اندر دوائر
مفاعیلن تراش از فاعلاتن
تو را از بهر گردن آفریدند
چرا آویزی اندر سینه گردن
زر سرخ و زن زیبا به دست آر
که زر در خانه طاق است و زن استن
بیا اندرز من بشنو وزیرا
ز تیر آه مظلومان حذر کن
به دیوان ده مر این دیوانگی را
که از افسوس جن باشد تجنن
بترس از آنکه مظلومی درین روز
به حصن حول حق یابد تحصن
فروزد شعله قهر ایزدی را
ز آه خود به تسبیح و تحنن
زند سیلی به گوشت امر فاخرج
به جای نغمه یا آدم اسکن
بمانی از وزارت هم ز او زار
بیفتی از مکانت وز تمکن
ازین سودا بیابی غبن فاحش
بماند مستشارت در تغابن
تو چون قبطی کنار نیل و خصمت
چو روح‌الله کنار نهر اردن
چنان کاسکندر رومی بسر هشت
کلاه مشتری در دیر آمن
به سر بادت کلاه قلتبانی
کزان یابی تبرک هم تیمن
وزیرا همچو من ناگفته مدحت
کس از آغاز تکوین و تکون
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۲۵
ز اصل پاک و نژاد بلند و طبع نکو
بدی نزاید چونانکه نیکی از بدخو
هزار مرتبه گر قند را بجوشانی
لطیف گردد و افزون شود حلاوت او
ولی درخت مغیلان ترنجبین ندهد
گرش چشانی از کوثر آب در مینو
کراگهر نبود خاصیت نمی بخشد
گر آستینش آکنده سازی از لؤلو
نه ماهتاب کند رنگ هندوئی رومی
نه آفتاب کند شکل رومیئی هندو
اگر عجوزی چون شاهدان مشکین خط
بر وی غازه نهد یا که وسمه، بر ابرو
همی بگوید روی کژ و قد کوژش
کزین دو شاهد عادل طریق صدق مجو
وگر عروسی رعنا برای مصلحتی
پلاس پوشد و اندر زند نقاب به رو
بود دو شاهد دانای راستگو او را
نخست راستی قد، دویم خم گیسو
پس از شکستن دندان و رنجه کردن کام
شود هویدا کان نقل بود و این پینو
تن لطیف چه در خزچه در عبا چه گلیم
شراب ناب چه در بط چه در قدح چه سبو
من این مقدمه زان چیدمی که این سخنان
نمایم اثبات اندر گه جدل به عدو
که شاهزاده فرخ منش امامقلی
بسوی رستاق از شهر اگر نماید رو
عجب مدار که شاهین در آشیانه خویش
همی نگردد صیاد کبک یا تیهو
از آن بساحل دریا مکان گزیده که هیچ
نهنگ تر نکند کام خویش اندر جو
بلند مرتبه شهزاده که همت وی
ز ارتفاع بگردون همی زند پهلو
نشانده مهرش از آفتاب تکمه زر
از آن سپس که گریبان چرخ کرده رفو
خدایگانا گویند کاندر این دریا
جزیره است ترا همچو روضه مینو
دران جزیره یکی کوه و اندران کهسار
با من و عیش چرد شیر بیشه با آهو
شنیده ام من و باور ندارم این گفتار
مگر کنایه شمارم حدیث این هر دو
همی بگویم کهی ز عفو و حلم تراست
محیط گشته بر آن کوه رشحه کف تو
تمام جانوران در پناه مرحمتت
همی شوند پرستش گرو ستایش گو
شنیده ام که هلاکو مراغه را بگزید
در آن بساخت سرای و عمارت و مشکو
کنون مراغه اسبان و استران توشد
مراغه ای که بدی تختگاه هولاکو
امیدوارم کاندر زمانه شاد زیئی
ابا صلابت چنگیز و حشمت منکو
سر خیامت اندر فراز چرخ فرا
بن سنانت اندر فرود خاک فرو
خدای عز و جل دولتت کند جاوید
بحق اشهد ان لا اله الا هو
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۳۷
تبارک الله از این نغزنامه دلخواه
که بر کمال نگارنده شاهد است و گواه
اگر کسی را باشد در این جریده نظر
وگر کسی را افتد بر این صحیفه نگاه
ز کار مردم گیتی همی شود واقف
ز حال مشرق و مغرب می شود آگاه
همی بداند کاندر فرنگ و امریکا
چگونه باشد سامان ملک و کار سپاه
بخاک شرق کجا خیزد از صدف گوهر
بملک غرب چسان بردمد ز خاره گیاه
سوی کدام ره آید کس از کدام بلد
سوی کدام بلد آید از کدامین راه
معاینه کندت داستان کوه وز وو
که چاه در دل کوه است و دود در دل چاه
درست گوئی جام جهان نمای اینست
بیادگار ز جمشید آفتاب کلاه
در آن نبشته خط استوا و محور قطب
مدار مهر و نقوش زمین و گردش ماه
فسون چشم غزالان روس و روی سپید
فنون عشق نکویان روم و زلف سیاه
نگاشت با خط خود این کتاب وافی را
معین سلطنه میر گزیده طال بقاه
سپهر مجد محمدعلی که درگه فخر
بود ز دامن او دست آسمان کوتاه
کف جوادش بخشد بهر فقیر عطا
در بلندش باشد بهر غریب پناه
در آن سفر که بامر یک شد ز خاک فرنگ
بعهد خسرو مبرور ناصرالدین شاه
بقصد دیدن بازارگاه شیکاگو
شتافت با دل روشن در آن نمایشگاه
بسیر انفس و آفاق شد دلش مشغول
پس از اجازه فرخ پدرش طاب ثراه
بشهرهای بدیع و بملکهای وسیع
سفر گزید و نیاسود درگه و بیگاه
ز قله ای که نیارد پلنگ کرد گذر
بلجه ای که نتابد نهنگ کرد شناه
گذشت و گشت بگرد زمین تو پنداری
که گرد شمس زمین گرد خاک گردد ماه
کسی نبودش جز رای مستقیم ندیم
کسی نگشتش جز عقل دوربین همراه
در آن بلاد بسی دید نقشهای شگرف
که ذکرشان باسماع در نه در افواه
سپرد خامه همت بدست منشی فضل
نبشت نامه اسفار خود بعون الله
امیدوار چنانم که کردگار جهان
همی بداردش از گردش زمانه پناه
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۴۳
قصه گیسوی لعبتان طرازی
از شب یلدا فزوده شد به درازی
عمر گرانمایه ای دریغ تلف شد
در خم گیسوی لعبتان طرازی
درد و دریغا که عاشقان وطن را
عشق حقیقی، بدل شده به مجازی
ما به سر زلف یار، بسته دل و خصم
بسته دو بازویمان به حیلت و بازی
ای پسر نازین شوخ که باشد
مادرت از پارسی پدرت ز تازی
مادر تو دخت شهریار کیانی
و آن پدرت پور پیشوای حجازی
عمت گند آوران مکی و شامی
خالت دانشوران طوسی و رازی
گلشن توحید را خجسته نهالی
گله تائید را یگانه نهازی
پیشه تو مردمی و مردی رادی
کار تو دشمن کشی و دوست نوازی
الحق با این نژاد و پروز و هنجار
شاید اگر بر مه و ستاره بنازی
لیک یکی راز با تو دارم و باید
گوش دهی نیک ز آنکه محرم رازی
از تو شگفت آیدم بسی که بدین ناز
پیش لئیمان چرا چو اهل نیازی
بر در دونان بری نیاز ولی خود
تا به کمر غرق مال و نعمت و نازی
کعبه تو آباد کرده بودی و اینک
رو به کلیسا ستاده بهر نمازی
چشمت بی پرده شد چو دیده صرعی
رویت بی آبرو چو چهره آزی
خشک و تهی شد سرت مگر تو کدوئی
خام و دو تو شد دلت مگر تو پیازی
چون شدت ای مهر زرفشان که درین روز
هر دم چون زر درون بوته گدازی
گاه چو در استخوان شکسته ز سنگی
گاه چو زر جان و تن دریده ز گازی
خود تو نه آنی که بودی از رخ و بالا
شهره ی گیتی به دلکشی و برازی
تا به ختا سیر کردی از در ایران
با هنر و علم در خط متوازی
از چه در این باغ ای درخت برومند
میوه نیاری به بار و قد نفرازی
از چه درین پهنه ای دلیر دلاور
تیغ نگیری بدست و اسب نتازی
گر عجب است از گراز دعوی شیری
اعجب باشد ز شیر بیشه گرازی
خصم و رقیب از نشیب رو به فرازند
تو به نشیب ای عجب دوان ز فرازی
چاره بیچارگان تو بودی و امروز
درد دل خود به هیچ چاره نسازی
دزد به کاخ تو اندر است و تو ابله
خفته به غفلت درون بستر نازی
دیده بدیدار و دست در خم زلفی
لب به قدح گوش بر ترانه سازی
قهقهه کبک نر نیوش و بخونش
پنجه فرو کن نه کم ز طغرل و بازی
رخت به غارت شدت کلاه به یغما
تو پی پیرایه و سجاف و طرازی
خفته عروست بر رقیب و تو غافل
در پی تقدیم سور و حمل جهازی
بی خبر از آن عروس شوخ شگرفی
شیفته بر این عجوز زشت چغازی
خیرگی و تیرگی رها کن از ایراک
با دل بیدار و با دو دیده بازی
بایدت اندر مصاف دشمن خونخوار
باشی هشیار کار و زهره نبازی
تیر چو بارد سهام زرین باری
تیغ چو یازد حسام خونین یازی
ای پسر بی گناه و کودک مسکین
چند درین نار تفته سوزی و سازی
غم مخور اینک که پایمرد تو باشد
حامی اسلام شه مظفر غازی
بار خدائی که بر زمانه صلا زد
از در بخشندگی و بنده نوازی