عبارات مورد جستجو در ۶۸۰ گوهر پیدا شد:
سحاب اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۲۷
خان فلک اجلال حسین آنکه بنا کرد
محکم تر از ارکان بهشت این دو سراچه
آن رتبت بستان جلالت که از او شد
زیبنده چو بستان بهشت این دو سراچه
زایوان فلک قصر جلالش بود ارفع
زآنسان که زایوان بهشت این دو سراچه
دارد ارم خلوتش از حور بهشتی
خادم چو ز غلمان بهشت این دو سراچه
بر وضع ارم زد حرمش طعنه به سامان
چونانکه به سامان بهشت این دو سراچه
نبود عجب ار زآتش غیرت بگدازد
چون شمع شبستان بهشت این دو سراچه
ز آن بیش نبودند سزاوار و گرنه
می بود زسکان بهشت این دو سراچه
از دیده فتد روضه ی رضوانش ببیند
گر دیده ی رضوان بهشت این دو سراچه
گر نیست بهشت از چه شب و روز بود پر
از نعمت الوان بهشت این دو سراچه
القصه بنا چون شد از افزونی رتبت
شد باعث نقصان بهشت این دو سراچه
بنوشت (سحاب) از پی تاریخ بنایش:
«بینی چو دو ایوان بهشت این دو سراچه»
محکم تر از ارکان بهشت این دو سراچه
آن رتبت بستان جلالت که از او شد
زیبنده چو بستان بهشت این دو سراچه
زایوان فلک قصر جلالش بود ارفع
زآنسان که زایوان بهشت این دو سراچه
دارد ارم خلوتش از حور بهشتی
خادم چو ز غلمان بهشت این دو سراچه
بر وضع ارم زد حرمش طعنه به سامان
چونانکه به سامان بهشت این دو سراچه
نبود عجب ار زآتش غیرت بگدازد
چون شمع شبستان بهشت این دو سراچه
ز آن بیش نبودند سزاوار و گرنه
می بود زسکان بهشت این دو سراچه
از دیده فتد روضه ی رضوانش ببیند
گر دیده ی رضوان بهشت این دو سراچه
گر نیست بهشت از چه شب و روز بود پر
از نعمت الوان بهشت این دو سراچه
القصه بنا چون شد از افزونی رتبت
شد باعث نقصان بهشت این دو سراچه
بنوشت (سحاب) از پی تاریخ بنایش:
«بینی چو دو ایوان بهشت این دو سراچه»
عمعق بخاری : رباعیات
شمارهٔ ۱۷
جهان ملک خاتون : در مرثیهٔ فرزند دلبند سلطان بخت طاب ثراها
شمارهٔ ۱۳
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۵۰
پرده مستان نواخت زخمه باد سحر
باده ده ای عشق تو همچو سحر پرده در
دایره بزم را نقطه چو از خال تست
ساغر تا خط بیار سر ز خط ما مبر
مردمیی کن به شرط از پی ما پیش از آنک
شهری در پای تو کشته شود سر بسر
رطل غمت می کشم پس تو به چون من کسی
خط به چه در می کشی چون لب رطل ای پسر!
خاک شدم پیش تو جرعه خاصت مراست
زانکه به بزم کرام خاک بود جرعه خور
چشم من خشک لب پیش تو پر اشگ به
تا تو شکر لب کنی نقل ز بادام تر
گر نه ربابم مرا زخم مزن بر میان
با دگری همچو چنگ دست مکن در کمر
چاشت خورد عشق تو بر دل ما تا ز حسن
زلف تو بر نیم شب خنده زند چون سحر
از غم تو همچو نی صد گرهم بر دلست
ای دو دل آخر بر آر کام من از یک شکر
زر به ترازو بخواه از من و با من مشو
گاهی چون زر دو روی گه چو ترازو دو سر
خار به زر نه مرا زانکه من اکنون چو گل
زر به کف آورده ام از پی تو سیمبر
خاک زرم چون خسان بهر چو تو نقره ای
کو کند این کار من با تو به از آب زر
همچو شکوفه بریز خون من ار من ترا
گویم چون برگ گل از سر زر در گذر
بر در تو آفتاب آینه صورت شده است
تا دود آیینه وار در طلبت در بدر
سینه مکن کز غمت گشت جگرها کباب
کم کن ارت زهره ایست رنج دلی از جگر
مردم چشم منی پس تو ز نامردمی
کار مرا کژمکن از خم ابرو بتر
می نیم از بوی من سر که چه ریزی ز روی
می خور و از من مکن همچو من از می حذر
گر تو مرا همچو اشگ بفگنی از چشم خوار
باز کنم همچو اشگ جای تو اندر بصر
گوشه دل گر خوری شاید کاقطاع تست
جان به نظر کن که کرد شاه سوی وی نظر
قلزم دجله عطا مهدی دجال بند
کسری جمشید جام خسرو خورشید فر
بلبل داود لحن تا ز چمن شد بدر
شکل زره کرد از آب باد مسیحا اثر
باده ده ای عشق تو همچو سحر پرده در
دایره بزم را نقطه چو از خال تست
ساغر تا خط بیار سر ز خط ما مبر
مردمیی کن به شرط از پی ما پیش از آنک
شهری در پای تو کشته شود سر بسر
رطل غمت می کشم پس تو به چون من کسی
خط به چه در می کشی چون لب رطل ای پسر!
خاک شدم پیش تو جرعه خاصت مراست
زانکه به بزم کرام خاک بود جرعه خور
چشم من خشک لب پیش تو پر اشگ به
تا تو شکر لب کنی نقل ز بادام تر
گر نه ربابم مرا زخم مزن بر میان
با دگری همچو چنگ دست مکن در کمر
چاشت خورد عشق تو بر دل ما تا ز حسن
زلف تو بر نیم شب خنده زند چون سحر
از غم تو همچو نی صد گرهم بر دلست
ای دو دل آخر بر آر کام من از یک شکر
زر به ترازو بخواه از من و با من مشو
گاهی چون زر دو روی گه چو ترازو دو سر
خار به زر نه مرا زانکه من اکنون چو گل
زر به کف آورده ام از پی تو سیمبر
خاک زرم چون خسان بهر چو تو نقره ای
کو کند این کار من با تو به از آب زر
همچو شکوفه بریز خون من ار من ترا
گویم چون برگ گل از سر زر در گذر
بر در تو آفتاب آینه صورت شده است
تا دود آیینه وار در طلبت در بدر
سینه مکن کز غمت گشت جگرها کباب
کم کن ارت زهره ایست رنج دلی از جگر
مردم چشم منی پس تو ز نامردمی
کار مرا کژمکن از خم ابرو بتر
می نیم از بوی من سر که چه ریزی ز روی
می خور و از من مکن همچو من از می حذر
گر تو مرا همچو اشگ بفگنی از چشم خوار
باز کنم همچو اشگ جای تو اندر بصر
گوشه دل گر خوری شاید کاقطاع تست
جان به نظر کن که کرد شاه سوی وی نظر
قلزم دجله عطا مهدی دجال بند
کسری جمشید جام خسرو خورشید فر
بلبل داود لحن تا ز چمن شد بدر
شکل زره کرد از آب باد مسیحا اثر
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۵۷
تا دار ملک زان سوی عالم بساختم
خود را ز کاینات مسلم بساختم
بر چنبر جهان گذرم بود ازین سبب
تن چون رسن نزار و پر از خم بساختم
دیدم که زخم حادثه مرهم پذیر نیست
با زخم بی حمایت مرهم بساختم
در دل شکستم آرزوی جام می چنانک
صد جام جم به طبع بیکدم بساختم
بر من جهان چو حلقه خاتم شدست از آنک
ملکی برون ز مملکت جم بساختم
دیدم که ملک فقر من از ملک جم بهست
زر وام کردم از رخ و خاتم بساختم
بهر مصاف حادثه از صبح و ماه نو
با نعل زر جنیبت ادهم بساختم
همدم نبود مردمک چشم را از آن
در دیده جای کردم و همدم بساختم
در چشم من ببین که ز بهر سریر اوست
این عاج و آبنوس که در هم بساختم
من همچو چنگ با دل سرگشته چون رباب
هم زیر راست کردم و هم بم بساختم
از بس نوای غم که من و دل بهم زدیم
صد زخمه بیش سوخت ولی هم بساختم
داروی دلخوشی به عدم باز رفته به
اکنون که من مفرحی از غم بساختم
زیرا که همچو گنبد گل بی بقا نمود
کاری که زیر گنبد اعظم بساختم
چندان سرشگ دیده فشردم به دم کزو
عقدی برای گردن عالم بساختم
چون با سه شش مجیر ز ایام بیش ماند
در بر دو یک نهادم و با کم بساختم
خود را ز کاینات مسلم بساختم
بر چنبر جهان گذرم بود ازین سبب
تن چون رسن نزار و پر از خم بساختم
دیدم که زخم حادثه مرهم پذیر نیست
با زخم بی حمایت مرهم بساختم
در دل شکستم آرزوی جام می چنانک
صد جام جم به طبع بیکدم بساختم
بر من جهان چو حلقه خاتم شدست از آنک
ملکی برون ز مملکت جم بساختم
دیدم که ملک فقر من از ملک جم بهست
زر وام کردم از رخ و خاتم بساختم
بهر مصاف حادثه از صبح و ماه نو
با نعل زر جنیبت ادهم بساختم
همدم نبود مردمک چشم را از آن
در دیده جای کردم و همدم بساختم
در چشم من ببین که ز بهر سریر اوست
این عاج و آبنوس که در هم بساختم
من همچو چنگ با دل سرگشته چون رباب
هم زیر راست کردم و هم بم بساختم
از بس نوای غم که من و دل بهم زدیم
صد زخمه بیش سوخت ولی هم بساختم
داروی دلخوشی به عدم باز رفته به
اکنون که من مفرحی از غم بساختم
زیرا که همچو گنبد گل بی بقا نمود
کاری که زیر گنبد اعظم بساختم
چندان سرشگ دیده فشردم به دم کزو
عقدی برای گردن عالم بساختم
چون با سه شش مجیر ز ایام بیش ماند
در بر دو یک نهادم و با کم بساختم
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۴۴
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۷
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۷۳ - در تهنیت عروسی گودرز و منوچهر دو فرزند ابوالحسن علی لشگری که از سلاطین شدادیان گنجه بوده است
چون عروسی جلوه گر شد باغ و ابرش جلوه گر
بر نگارش هر زمان رنگی بیفزاید دگر
از بنفشه مر ز او چون شانده بر زنگار نیل
از شکوفه شاخ او چون هشته بر مینا گهر
بوستان پر حور گشت و گلستان پرنور گشت
این یکی گردون مثال وان یکی جنت صور
باد بر مینا بباغ اندر همی ریزد درم
ابر بر دیبا بکوه اندر همی بارد درر
از سرشگ این شده لؤلؤی مرجان بی بها
وز نسیم آن شده کافور و عنبر بی خطر
مرغ بر گلبن سرایان همچو مستان از نشاط
گور بر صحرا خرامان همچو خوبان از بطر
از بر باغ ایستاده ابر شبگیری چنانک
ماده گردد پرپر و آزاد بر طاوس نر
باز کرده چشم نرگس باز کرده چشم نار
باز سرافکنده آبی برکشیده لاله سر
گونه این همچو بر کافور سوده زعفران
چهره آن همچو بر مرجان دمیده معصفر
بوستان شد چون بهشت و شهر شد چون بوستان
رنگ آن بیرون ز حد و نقش این بیرون زمر
زیر دیباکوی و برزن زیر لاله باغ و راغ
زیر زیور کاخ و ایوان زیر نرگس کوه و در
آن ز فعل ابر و این از دست میر ابر دست
آن ز داد مهر و این از سور شاه دادگر
راست پنداری درختانند هنگام بهار
زان زنان مطرب چو مرغ از شاخ هنگام سحر
هست بر هر بام گوئی صد بهار قندهار
هست در هر کوی گوئی صد طراز شوشتر
گوشها دستان نیوش و دیده ها خورشید بین
دستها دینار بار و پایها دیبا سپر
بوم روشن گشته چون چرخ از نثار زر ناب
چرخ تاری گشته چون بوم از بخار عود تر
گرد فرزندان خسرو بر مدد پیچان مدد
پیش دلبندان خسرو بر نفر باران نفر کذا
مطربان نغز گوی و ساقیان ماه روی
مهتران نامجوی و سروران تاجور
رسم و راه پور آذر گشته نو از پور شاه
شهر چون بتخانه از وی کوی شد پر سیم و زر
مشتری دیدار گودرز و منوچهر رشید
چون دو ماه آسمانند و دو سر و غاتفر
از پس کاهش پدید آید فزونی ماه را
سرو را بفزاید از پیراستن بالا و فر
خسرو ارانیان را سور باشد سال و ماه
نیست جز سور و سرورش در جهان کار دگر
دل بپیوندد بکاری چون کند کاری تمام
جان بیاراید بسوری چون برد سوری بسر
شاه گیتی دار و لشگر بر پسر دارد چنان
دو بزرگ ماه دیدار و دو سر و سیم بر
چون دو سروند و دو گلبن چون دو یاقوت و دو در
چون دو بدرند و دو کوکب چون دو شمس و دو قمر
کرده سور دو پسر چونان که کس دیگر نکرد
هیچ از آن بهتر بشادی ساز سور دو پسر
از پی این سور و این شادی بخدمت آمده
مهتران نامدار از شهرهای مشتهر
بر تن و جان بشر آمد بشارت زین نشاط
زانکه بی خلعت نماند کس در آفاق از بشر
با سخا باشند شاهان و نباشدشان وفا
با گهر باشند میران و نباشدشان هنر
از وفا بیش از سخا دارد سخا بیش از وفا
او گهر بیش از هنر دارد هنر بیش از گهر
مشتری بر دوستان او همیشه مهربان
آسمان بر دشمنان او همیشه کینه ور
نز خرد باشد نمودن دشمنی با آنکسی
کو همه خلق جهان دارد خدایش دوستر
تا ببزم اندر بود کارش مبادا جز نشاط
تا برزم اندر بود شغلش مبادا جز ظفر
بر نگارش هر زمان رنگی بیفزاید دگر
از بنفشه مر ز او چون شانده بر زنگار نیل
از شکوفه شاخ او چون هشته بر مینا گهر
بوستان پر حور گشت و گلستان پرنور گشت
این یکی گردون مثال وان یکی جنت صور
باد بر مینا بباغ اندر همی ریزد درم
ابر بر دیبا بکوه اندر همی بارد درر
از سرشگ این شده لؤلؤی مرجان بی بها
وز نسیم آن شده کافور و عنبر بی خطر
مرغ بر گلبن سرایان همچو مستان از نشاط
گور بر صحرا خرامان همچو خوبان از بطر
از بر باغ ایستاده ابر شبگیری چنانک
ماده گردد پرپر و آزاد بر طاوس نر
باز کرده چشم نرگس باز کرده چشم نار
باز سرافکنده آبی برکشیده لاله سر
گونه این همچو بر کافور سوده زعفران
چهره آن همچو بر مرجان دمیده معصفر
بوستان شد چون بهشت و شهر شد چون بوستان
رنگ آن بیرون ز حد و نقش این بیرون زمر
زیر دیباکوی و برزن زیر لاله باغ و راغ
زیر زیور کاخ و ایوان زیر نرگس کوه و در
آن ز فعل ابر و این از دست میر ابر دست
آن ز داد مهر و این از سور شاه دادگر
راست پنداری درختانند هنگام بهار
زان زنان مطرب چو مرغ از شاخ هنگام سحر
هست بر هر بام گوئی صد بهار قندهار
هست در هر کوی گوئی صد طراز شوشتر
گوشها دستان نیوش و دیده ها خورشید بین
دستها دینار بار و پایها دیبا سپر
بوم روشن گشته چون چرخ از نثار زر ناب
چرخ تاری گشته چون بوم از بخار عود تر
گرد فرزندان خسرو بر مدد پیچان مدد
پیش دلبندان خسرو بر نفر باران نفر کذا
مطربان نغز گوی و ساقیان ماه روی
مهتران نامجوی و سروران تاجور
رسم و راه پور آذر گشته نو از پور شاه
شهر چون بتخانه از وی کوی شد پر سیم و زر
مشتری دیدار گودرز و منوچهر رشید
چون دو ماه آسمانند و دو سر و غاتفر
از پس کاهش پدید آید فزونی ماه را
سرو را بفزاید از پیراستن بالا و فر
خسرو ارانیان را سور باشد سال و ماه
نیست جز سور و سرورش در جهان کار دگر
دل بپیوندد بکاری چون کند کاری تمام
جان بیاراید بسوری چون برد سوری بسر
شاه گیتی دار و لشگر بر پسر دارد چنان
دو بزرگ ماه دیدار و دو سر و سیم بر
چون دو سروند و دو گلبن چون دو یاقوت و دو در
چون دو بدرند و دو کوکب چون دو شمس و دو قمر
کرده سور دو پسر چونان که کس دیگر نکرد
هیچ از آن بهتر بشادی ساز سور دو پسر
از پی این سور و این شادی بخدمت آمده
مهتران نامدار از شهرهای مشتهر
بر تن و جان بشر آمد بشارت زین نشاط
زانکه بی خلعت نماند کس در آفاق از بشر
با سخا باشند شاهان و نباشدشان وفا
با گهر باشند میران و نباشدشان هنر
از وفا بیش از سخا دارد سخا بیش از وفا
او گهر بیش از هنر دارد هنر بیش از گهر
مشتری بر دوستان او همیشه مهربان
آسمان بر دشمنان او همیشه کینه ور
نز خرد باشد نمودن دشمنی با آنکسی
کو همه خلق جهان دارد خدایش دوستر
تا ببزم اندر بود کارش مبادا جز نشاط
تا برزم اندر بود شغلش مبادا جز ظفر
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۷۳
ای چون بهشت مجلس و چون آسمان حصار
تا روز حشر باد در او شاد شهریار
دیوارهاش محکم و عالی سپهروش
ایوانهاش خرم و رنگین بهشت وار
مغز اندر او نیابد چیزی بجز نسیم
چشم اندر او نبیند چیزی بجز نگار
دیبا به پیش نقش تصاویر او چو خاک
خارا بمحکمی بر دیدار او چو خار
باد اندر او بحیله نیابد همی گذر
دیو اندر او بجلوه نیابد همی گذار
مانند قدر و همت شاه جهان بلند
چون تخت و دولت ملک عالم استوار
شاه اندر او نشسته بشادی و خرمی
پیش اندرش نهاده همه گیتی آشکار
هر سو که بنگرد همه باغ است و بوستان
هرجا که بگذرد همه جویست و جویبار
نقش بهشت بیند و آرایش بهشت
بوی بهار یابد و پیرایه بهار
تا روز حشر باد در او شاد شهریار
دیوارهاش محکم و عالی سپهروش
ایوانهاش خرم و رنگین بهشت وار
مغز اندر او نیابد چیزی بجز نسیم
چشم اندر او نبیند چیزی بجز نگار
دیبا به پیش نقش تصاویر او چو خاک
خارا بمحکمی بر دیدار او چو خار
باد اندر او بحیله نیابد همی گذر
دیو اندر او بجلوه نیابد همی گذار
مانند قدر و همت شاه جهان بلند
چون تخت و دولت ملک عالم استوار
شاه اندر او نشسته بشادی و خرمی
پیش اندرش نهاده همه گیتی آشکار
هر سو که بنگرد همه باغ است و بوستان
هرجا که بگذرد همه جویست و جویبار
نقش بهشت بیند و آرایش بهشت
بوی بهار یابد و پیرایه بهار
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۰۶
ایا شده ز تو مدحت گران و زر ارزان
هنر نمائی و سرمایه هنرورزان
دل موافق میر از لقای تو خرم
تن مخالف شاه از نهیب تو لرزان
معادیان تو بی فره اند و بی فرهنگ
موافقان تو با فره اندر با فرزان
بفضل خویش مرا پار رسمکی دادی
کنون بباید دادن بسی فزون تر ازان
شعیر پارگران بود و شعر ارزان بود
کنون گران شد شعر من و شعیر ارزان
هنر نمائی و سرمایه هنرورزان
دل موافق میر از لقای تو خرم
تن مخالف شاه از نهیب تو لرزان
معادیان تو بی فره اند و بی فرهنگ
موافقان تو با فره اندر با فرزان
بفضل خویش مرا پار رسمکی دادی
کنون بباید دادن بسی فزون تر ازان
شعیر پارگران بود و شعر ارزان بود
کنون گران شد شعر من و شعیر ارزان
اثیر اخسیکتی : قطعات
شمارهٔ ۲۵
اثیر اخسیکتی : قطعات
شمارهٔ ۶۲
بازوی ملک نیامیخت چو تو شمشیری
خامه و هم نیانگیخت چو تو تمثالی
از سرا پرده ی جاه تو هوا دهلیزی
وز ترازوی وقار تو زمین مثقالی
زخمه ی گرز، و،صلیل سرتیغت زعراق
بخراسان وری افتاد ظفر را حالی
زاده بخت جوان تو جهان کهن است
طفل دیدی که تولد کند ازوی زالی
صفدرا، چرخ بهر مرتبه درپای آرد
در هوای سخن، ار باز گشایم بالی
هر که لفظی بهم آرد نشود همسرمن
کل کجا، دیلم گردد بکلاه شالی
گر جهودی شود از حاشیه متنی حشو!
من مسیحم نکشم غاشیه دجالی
تا که بر ماه نگارم رقم مدحت شاه
همتم داشت زبان بند چوماهی سالی
بی دل من که بود غالب ساغر ز مئی
بی رخ گل که بود بلبل عاشق لالی
قلم پرتو خورشید نگارد لیلی
سایه شهپر سیمرغ بر آرد زالی
من نه آنم که شوم بهردوزرپاره قلب
حلقه در گوش لئیمان چودف قوالی
شاخ طوبی چو سر پنجه دعوی بفراخت
بازوی بال نیارد که بر آرد بالی
آیت معنی تیغ تو روایت کندا
هر زبان قلمی کاو بنگارد قالی
خامه و هم نیانگیخت چو تو تمثالی
از سرا پرده ی جاه تو هوا دهلیزی
وز ترازوی وقار تو زمین مثقالی
زخمه ی گرز، و،صلیل سرتیغت زعراق
بخراسان وری افتاد ظفر را حالی
زاده بخت جوان تو جهان کهن است
طفل دیدی که تولد کند ازوی زالی
صفدرا، چرخ بهر مرتبه درپای آرد
در هوای سخن، ار باز گشایم بالی
هر که لفظی بهم آرد نشود همسرمن
کل کجا، دیلم گردد بکلاه شالی
گر جهودی شود از حاشیه متنی حشو!
من مسیحم نکشم غاشیه دجالی
تا که بر ماه نگارم رقم مدحت شاه
همتم داشت زبان بند چوماهی سالی
بی دل من که بود غالب ساغر ز مئی
بی رخ گل که بود بلبل عاشق لالی
قلم پرتو خورشید نگارد لیلی
سایه شهپر سیمرغ بر آرد زالی
من نه آنم که شوم بهردوزرپاره قلب
حلقه در گوش لئیمان چودف قوالی
شاخ طوبی چو سر پنجه دعوی بفراخت
بازوی بال نیارد که بر آرد بالی
آیت معنی تیغ تو روایت کندا
هر زبان قلمی کاو بنگارد قالی
اثیر اخسیکتی : قطعات
شمارهٔ ۶۴
ای فکرت تو بکام کرده
بالای زمانه در زبانی
مرگ از کف خنجر تو جسته
با صد حیلت زنیم جانی
تا صدر جهان پیربنشست
چون بخت تو به نشین جوانی
زنجیر گسل بنات حزمت
نیلی بندد بر آسمانی
از بازوی هیبت توزخمی
وز تعبیه بلا جهانی
هر زال کجا تواند آویخت
با روستمی به دوکدانی
از عالم مدح تو چه بیند
فکری بدریچه بیانی
بر بام جهان کجا توان شد
با نیم شکسته نردبانی
ای بیع گه هنر در تو
در وجه کسی نه آشیانی
گر منزل روح پیشت آرد
هر روز بتازه کاروانی
دانی که گران بها نباشد
بلبل طبعی بر آستانی
از بهر وثاق کهنه ی چند
بر من سبکی کند کرانی
حقا که اگر بهشتی ارزد
درد سر خام قلتپانی
تا خاک بود کران رکابی
تا باد بود سبک عنانی
از آتش و آب خنجر تو
بادا اثری بهر مکانی
بالای زمانه در زبانی
مرگ از کف خنجر تو جسته
با صد حیلت زنیم جانی
تا صدر جهان پیربنشست
چون بخت تو به نشین جوانی
زنجیر گسل بنات حزمت
نیلی بندد بر آسمانی
از بازوی هیبت توزخمی
وز تعبیه بلا جهانی
هر زال کجا تواند آویخت
با روستمی به دوکدانی
از عالم مدح تو چه بیند
فکری بدریچه بیانی
بر بام جهان کجا توان شد
با نیم شکسته نردبانی
ای بیع گه هنر در تو
در وجه کسی نه آشیانی
گر منزل روح پیشت آرد
هر روز بتازه کاروانی
دانی که گران بها نباشد
بلبل طبعی بر آستانی
از بهر وثاق کهنه ی چند
بر من سبکی کند کرانی
حقا که اگر بهشتی ارزد
درد سر خام قلتپانی
تا خاک بود کران رکابی
تا باد بود سبک عنانی
از آتش و آب خنجر تو
بادا اثری بهر مکانی
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۷۰ - در مدح صاحب نظام الملک ابو جعفر محمدبن عبدالمجید
نسیم عدل همی آید از هوای جهان
شعاع بخت همی تابد از لقای جهان
گزارد مژده میمون صدا خروس فلک
فکند سایه خورشید بر همای جهان
جز او که جای ندارد نداند اینکه چه کرد
خدایگان جهان از کرم به جای جهان
سزد که دولت و دین هر دو تهنیت گویند
خدایگان جهان را بکدخدای جهان
نظام ملک محمد که یمن صورت او
خجسته آمد بر ملک پادشای جهان
ز کار بسته منال و عنان گشاده ببین
که نقشبندی او شد گره گشای جهان
مگوی جز فلک مستقیم کلکش را
چو دیدی از روشش خط استوای جهان
ضمان شده است جهان را بقای او ورنه
چه اعتماد توان کرد بر بقای جهان
شد آن چنانک همه بانگ نام او شنوی
اگر به صخره صما رسد صدای جهان
چو سایه پس رو او باش سال و مه همه عمر
چو آفتاب همی کرد پیشوای جهان
از آن نبود جهان را وفا که اهل نداشت
کنون که یافت ببین تا ابد وفای جهان
خهی ز نوک قلم صد هزار در و گهر
فرو گشاده برشته بهر قبای جهان
فلک مراد تو دارد خهی مراد فلک
جهان هوای تو دارد زهی هوای جهان
تو آمدی بسزا صاحب جهان ورنی
نکرده بود مهیا فلک سزای جهان
نعوذ بالله اگر نه سر جهان شدئی
نیامدی به زمین تا به حشر پای جهان
سزد که رای تو آیینه دار غیب آمد
که هست رای تو جام جهان نمای جهان
امید گشت و دل آسوده شد چو سایه فکند
درخت بخت تو بر بوستان سرای جهان
اگر که نبود عالم مباش باکی نیست
که هست همت عالی تو و رای جهان
بخر ز غصه جهان را و هم تو کن آزاد
سزا بود تو خداوند را ولای جهان
به آب عدل نشان گرد فتنه را کز ظلم
شکسته دانه دل دور آسیای جهان
دریغ گوهر آزادگی و در سخن
به بی زری شده زین چرخ مهره سای جهان
در آشنائی این چرخ موج زن کم کوش
که غرقه گشته نمیرد در آشنای جهان
دلم سراسر خوش بود چون گل و اکنون
ز خون چو لاله لبالب شد از جفای جهان
جهان ز در ضمیرم ببست پیرایه
اگر از آن درماند یتیم وای جهان
مراست ملک سخن مطلق و تو میدانی
وگر ندانی داند همی خدای جهان
به کیمیای کرم خاک آز را زر کن
که هیچ گرد نخیزد ز کیمیای جهان
همیشه تا گل و بلبل به جلوه گاه بهار
کنند ساخته برگ و نوا برای جهان
جمال چون گل و لفظ چو بلبلت بادا
چنانکه سازد این برگ و آن نوای جهان
شعاع بخت همی تابد از لقای جهان
گزارد مژده میمون صدا خروس فلک
فکند سایه خورشید بر همای جهان
جز او که جای ندارد نداند اینکه چه کرد
خدایگان جهان از کرم به جای جهان
سزد که دولت و دین هر دو تهنیت گویند
خدایگان جهان را بکدخدای جهان
نظام ملک محمد که یمن صورت او
خجسته آمد بر ملک پادشای جهان
ز کار بسته منال و عنان گشاده ببین
که نقشبندی او شد گره گشای جهان
مگوی جز فلک مستقیم کلکش را
چو دیدی از روشش خط استوای جهان
ضمان شده است جهان را بقای او ورنه
چه اعتماد توان کرد بر بقای جهان
شد آن چنانک همه بانگ نام او شنوی
اگر به صخره صما رسد صدای جهان
چو سایه پس رو او باش سال و مه همه عمر
چو آفتاب همی کرد پیشوای جهان
از آن نبود جهان را وفا که اهل نداشت
کنون که یافت ببین تا ابد وفای جهان
خهی ز نوک قلم صد هزار در و گهر
فرو گشاده برشته بهر قبای جهان
فلک مراد تو دارد خهی مراد فلک
جهان هوای تو دارد زهی هوای جهان
تو آمدی بسزا صاحب جهان ورنی
نکرده بود مهیا فلک سزای جهان
نعوذ بالله اگر نه سر جهان شدئی
نیامدی به زمین تا به حشر پای جهان
سزد که رای تو آیینه دار غیب آمد
که هست رای تو جام جهان نمای جهان
امید گشت و دل آسوده شد چو سایه فکند
درخت بخت تو بر بوستان سرای جهان
اگر که نبود عالم مباش باکی نیست
که هست همت عالی تو و رای جهان
بخر ز غصه جهان را و هم تو کن آزاد
سزا بود تو خداوند را ولای جهان
به آب عدل نشان گرد فتنه را کز ظلم
شکسته دانه دل دور آسیای جهان
دریغ گوهر آزادگی و در سخن
به بی زری شده زین چرخ مهره سای جهان
در آشنائی این چرخ موج زن کم کوش
که غرقه گشته نمیرد در آشنای جهان
دلم سراسر خوش بود چون گل و اکنون
ز خون چو لاله لبالب شد از جفای جهان
جهان ز در ضمیرم ببست پیرایه
اگر از آن درماند یتیم وای جهان
مراست ملک سخن مطلق و تو میدانی
وگر ندانی داند همی خدای جهان
به کیمیای کرم خاک آز را زر کن
که هیچ گرد نخیزد ز کیمیای جهان
همیشه تا گل و بلبل به جلوه گاه بهار
کنند ساخته برگ و نوا برای جهان
جمال چون گل و لفظ چو بلبلت بادا
چنانکه سازد این برگ و آن نوای جهان
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۳۷
سرم فدای تو ای خامه خجسته خصال
غزال مشک فشان طایر معنبر بال
کلید گنج سعادت ستون خانه علم
عصای موسی فکرت زبان طوطی حال
سرای دولت و اقبال را فروزان شمع
ریاض معرفت و فضل را خجسته خصال
تویی مقدمه اسباب آفرینش کون
تویی مقدمه صنع ایزد متعال
تویی محرر احکام کارخانه عقل
تویی مصور اشکال کارگاه خیال
تراست رابطه با تصرف ادراک
تراست ضابطه در تصور اشکال
کمین حکم ز یاقوت تست با قیمت
ریاض ملک ز ریحان تست مالامال
اسیر سخن متصل تو می آری
ز حبس خانه خاطر به جلوه گاه خیال
ولیک تا نگریزد مدام می داری
ز سطرهای خطش در سلاسل اغلال
عروس حسن عبارت همیشه عاشق تست
بهر طرف که خرامی فتاده در دنبال
تو داده ای پی زیور بسان گردن او
ز حرفهای مقوس قلاده و خلخال
صدای صیت تو فیضیست لیک فیض عمیم
ادای کار تو سحریست لیک سحر حلال
عذار بکر عبارت ز تو معنبر خط
رخ مخدره معنی از تو مشگین خال
بلطف طبع منسوب حفظ هر قانون
بحسن سعی تو مربوط حل هر اشکال
تویی که میبری از لوح دل غبار الم
تویی که میکنی از اهل درد دفع ملال
بدین سبب که تو از واسطی من از بغداد
من و توییم ز یک ملک در حقیقت حال
درین بساط بهم گشته ایم چندین دور
درین دیار بهم بوده ایم چندین سال
تو بوده ای همه دم دستگیر من در هجر
تو کرده ای همه جا محرمم به بزم وصال
اراک لست کما کنت مشفق بحقی
و دادک المتعارف به ای ذنب و ال
چنین هم از من بیدل مباش بی پروا
چنین هم از من بی کس مگرد فارغ بال
مبر علاقه ز همصحبتان بدین اسلوب
مورز نفرت هم شهریان بدین منوال
شنیده ام که ز بابل سر سفر داری
بعزم روم پی اکتساب فضل و کمال
چو هم دیار منی حال من تو می دانی
نیازمندی خود با تو می کنم ارسال
خدای را چو بدان بقعه شریف رسی
شوی مقرب ارباب دولت و اقبال
دران محال که خوان سخی کسی بمیان
گهی میانه سخن گر فتد بقدر مجال
سیاه بختی من شرح ده مشو غافل
شکسته حالی من عرض کن مکن اهمال
بخاک پای فلک رفعتی ملک قدری
که در فلک ملک او را ندیده است مثال
به محفل ملک از ذکر اوست ذوق سماع
بگردن فلک از طوع اوست طوق هلال
ملک بخدمتش از سالکان راه رضاست
فلک بدرگهش از ساکنان صف نعال
کمال بندگی درگهش بعید ز نقص
ستاره شرف خدمتش بری زوال
قدر بفیض رسانی بدو سپرده عمل
قضا بکار گذاری ازو گرفته مثال
زلال فیض عمیمش روان صباح و مسا
نسیم خلق عظیمش روان یمین و شمال
وزان زلال گرفته لعاب فیض سحاب
وزان نسیم ربوده عبیر عطر شمال
سمی احمد مختار مصطفی چلبی
گل ریاض هنر سرو باغ جاه و جلال
بدست یاری کلک تو بر همه عالم
کشیده مایده وسعت نوا و نوال
در اعتلای تو تا آفتاب این فرقست
که هست در تو کمال و در آفتاب زوال
تویی بتاج سخن گوهری به استعداد
تویی بملک هنر والی به استقلال
سخن ز فیض تو کرد آنچنان عروج که ماند
زبان ناطقه در وصف آن ز حیرت لال
برنگ وحی سخن ز آسمان فرود آمد
دمی که پرده بر افکند و کرد عرض جمال
ز تو برنگ دگر باز اگر رود به فلک
بهر نزول صعودیست نیست امر محال
ز بس که هست ترا غایت لطافت خلق
ز بس که هست ترا منتهای حسن فعال
فکند نام تو در خلق شبهه اما
خط تو باز بدان شبهه زد خط ابطال
صفای طبع ترا رتبه ایست در دانش
که بسته است بهر احتیاج راه سوال
شها فضولی زارم درین دیار ترا
همیشه داعی حسن عواقب آمال
ثنای تو سخنم بالعشی و الابکار
دعای تو علمم بالغدو و الآصال
امید هست که تأثیر این دعا و ثنا
ترا نصیب شود از دم محمد و آل
غزال مشک فشان طایر معنبر بال
کلید گنج سعادت ستون خانه علم
عصای موسی فکرت زبان طوطی حال
سرای دولت و اقبال را فروزان شمع
ریاض معرفت و فضل را خجسته خصال
تویی مقدمه اسباب آفرینش کون
تویی مقدمه صنع ایزد متعال
تویی محرر احکام کارخانه عقل
تویی مصور اشکال کارگاه خیال
تراست رابطه با تصرف ادراک
تراست ضابطه در تصور اشکال
کمین حکم ز یاقوت تست با قیمت
ریاض ملک ز ریحان تست مالامال
اسیر سخن متصل تو می آری
ز حبس خانه خاطر به جلوه گاه خیال
ولیک تا نگریزد مدام می داری
ز سطرهای خطش در سلاسل اغلال
عروس حسن عبارت همیشه عاشق تست
بهر طرف که خرامی فتاده در دنبال
تو داده ای پی زیور بسان گردن او
ز حرفهای مقوس قلاده و خلخال
صدای صیت تو فیضیست لیک فیض عمیم
ادای کار تو سحریست لیک سحر حلال
عذار بکر عبارت ز تو معنبر خط
رخ مخدره معنی از تو مشگین خال
بلطف طبع منسوب حفظ هر قانون
بحسن سعی تو مربوط حل هر اشکال
تویی که میبری از لوح دل غبار الم
تویی که میکنی از اهل درد دفع ملال
بدین سبب که تو از واسطی من از بغداد
من و توییم ز یک ملک در حقیقت حال
درین بساط بهم گشته ایم چندین دور
درین دیار بهم بوده ایم چندین سال
تو بوده ای همه دم دستگیر من در هجر
تو کرده ای همه جا محرمم به بزم وصال
اراک لست کما کنت مشفق بحقی
و دادک المتعارف به ای ذنب و ال
چنین هم از من بیدل مباش بی پروا
چنین هم از من بی کس مگرد فارغ بال
مبر علاقه ز همصحبتان بدین اسلوب
مورز نفرت هم شهریان بدین منوال
شنیده ام که ز بابل سر سفر داری
بعزم روم پی اکتساب فضل و کمال
چو هم دیار منی حال من تو می دانی
نیازمندی خود با تو می کنم ارسال
خدای را چو بدان بقعه شریف رسی
شوی مقرب ارباب دولت و اقبال
دران محال که خوان سخی کسی بمیان
گهی میانه سخن گر فتد بقدر مجال
سیاه بختی من شرح ده مشو غافل
شکسته حالی من عرض کن مکن اهمال
بخاک پای فلک رفعتی ملک قدری
که در فلک ملک او را ندیده است مثال
به محفل ملک از ذکر اوست ذوق سماع
بگردن فلک از طوع اوست طوق هلال
ملک بخدمتش از سالکان راه رضاست
فلک بدرگهش از ساکنان صف نعال
کمال بندگی درگهش بعید ز نقص
ستاره شرف خدمتش بری زوال
قدر بفیض رسانی بدو سپرده عمل
قضا بکار گذاری ازو گرفته مثال
زلال فیض عمیمش روان صباح و مسا
نسیم خلق عظیمش روان یمین و شمال
وزان زلال گرفته لعاب فیض سحاب
وزان نسیم ربوده عبیر عطر شمال
سمی احمد مختار مصطفی چلبی
گل ریاض هنر سرو باغ جاه و جلال
بدست یاری کلک تو بر همه عالم
کشیده مایده وسعت نوا و نوال
در اعتلای تو تا آفتاب این فرقست
که هست در تو کمال و در آفتاب زوال
تویی بتاج سخن گوهری به استعداد
تویی بملک هنر والی به استقلال
سخن ز فیض تو کرد آنچنان عروج که ماند
زبان ناطقه در وصف آن ز حیرت لال
برنگ وحی سخن ز آسمان فرود آمد
دمی که پرده بر افکند و کرد عرض جمال
ز تو برنگ دگر باز اگر رود به فلک
بهر نزول صعودیست نیست امر محال
ز بس که هست ترا غایت لطافت خلق
ز بس که هست ترا منتهای حسن فعال
فکند نام تو در خلق شبهه اما
خط تو باز بدان شبهه زد خط ابطال
صفای طبع ترا رتبه ایست در دانش
که بسته است بهر احتیاج راه سوال
شها فضولی زارم درین دیار ترا
همیشه داعی حسن عواقب آمال
ثنای تو سخنم بالعشی و الابکار
دعای تو علمم بالغدو و الآصال
امید هست که تأثیر این دعا و ثنا
ترا نصیب شود از دم محمد و آل
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۴۹
باز شد غالیه سا عطر نسیم سحری
کرد در صحن چمن شاهد گل پرده دری
ناله مرغ سحر می شنوم باز مگر
پرده افکند بهار از رخ گل برگ طری
صوت بلبل سبب جلوه گل شد در باغ
بر مثالی که غزایم کند احضار پری
می رسانید ضرر دیده مکافات عمل
نرسیدست کسی را ضرر از بی ضرری
خانه ساخت هوا بهر توطن ز حباب
در چمن بر لب جو تا رسد از دربدری
ژاله را باش که دارد سر ویرانی آن
سخت رویست که می بارد ازو بدگهری
آب اگر حبس هوا کرد بزندان حباب
سبب آن بود که می کرد هوا پرده دری
در چنین فصل که گل پرده برخسار کشید
هست قطع نظر از سیر چمن بی بصری
وای بر من که ندارم خبر از سبزه و گل
مانده ام معتکف زاویه بی خبری
چند چون غنچه کشم بگریبان و ز غم
بگذرانم همه اوقات به خونین جگری
به از آن نیست که خود را برسانم چو صبا
بریاحین که بهارش ز خزانست طری
روضه بزم کریمی که بتوفیق هنر
هست خر همه فرقه نوع بشری
آن زکی طبع که در معرض بینائی او
همه احکام بدیهیست فنون نظری
ملک آیین فلک مرتبه عبدالرحمان
که نظیرش نتوان یافت بصاحب نظری
ای شده پیش کمال هنرت در همه فن
همه اهل هنر معترف بی هنری
هست این بر همه روشن که ندیدست فلک
آفتابی چو تو در عرصه دور قمری
طاعتم برد ثنای تو عجب نیست اگر
یافت در طی کلامم صفت مختصری
چون شدم عازم درگاه تو آن طاعت را
فرض شد قصر کنم همچو نماز سفری
سرورا داشت فضولی هوس طوف درت
شکرالله که قضا کرد باو راه بری
هست امید که تا حشر نهال قلمت
متصل در چمن لطف کند باروری
تو ز حق فیض بری ما ز تو تا در عالم
اثر فیض رسانی بود و فیض بری
کرد در صحن چمن شاهد گل پرده دری
ناله مرغ سحر می شنوم باز مگر
پرده افکند بهار از رخ گل برگ طری
صوت بلبل سبب جلوه گل شد در باغ
بر مثالی که غزایم کند احضار پری
می رسانید ضرر دیده مکافات عمل
نرسیدست کسی را ضرر از بی ضرری
خانه ساخت هوا بهر توطن ز حباب
در چمن بر لب جو تا رسد از دربدری
ژاله را باش که دارد سر ویرانی آن
سخت رویست که می بارد ازو بدگهری
آب اگر حبس هوا کرد بزندان حباب
سبب آن بود که می کرد هوا پرده دری
در چنین فصل که گل پرده برخسار کشید
هست قطع نظر از سیر چمن بی بصری
وای بر من که ندارم خبر از سبزه و گل
مانده ام معتکف زاویه بی خبری
چند چون غنچه کشم بگریبان و ز غم
بگذرانم همه اوقات به خونین جگری
به از آن نیست که خود را برسانم چو صبا
بریاحین که بهارش ز خزانست طری
روضه بزم کریمی که بتوفیق هنر
هست خر همه فرقه نوع بشری
آن زکی طبع که در معرض بینائی او
همه احکام بدیهیست فنون نظری
ملک آیین فلک مرتبه عبدالرحمان
که نظیرش نتوان یافت بصاحب نظری
ای شده پیش کمال هنرت در همه فن
همه اهل هنر معترف بی هنری
هست این بر همه روشن که ندیدست فلک
آفتابی چو تو در عرصه دور قمری
طاعتم برد ثنای تو عجب نیست اگر
یافت در طی کلامم صفت مختصری
چون شدم عازم درگاه تو آن طاعت را
فرض شد قصر کنم همچو نماز سفری
سرورا داشت فضولی هوس طوف درت
شکرالله که قضا کرد باو راه بری
هست امید که تا حشر نهال قلمت
متصل در چمن لطف کند باروری
تو ز حق فیض بری ما ز تو تا در عالم
اثر فیض رسانی بود و فیض بری
فضولی : مقطعات
شمارهٔ ۳
ای سخن پرور ز نظم خویشتن غافل مشو
نیست فرزندی درین عالم ازین بهتر ترا
گر بود در وی فسادی قابل اصلاح هست
سر نمی پیچد ز حکمت هست فرمان بر ترا
نیست آن خودکام فرزندی که هر ساعت دهد
با تقاضاهای رنگارنگ درد سر ترا
سالها بس باشدش گسوت ز کاغذ پاره
وز خز و اطلس نباید کرد صرف زر ترا
می خورد دایم غذای خود ز بستان دوات
نیست مطلق غصه شیر و غم شکر ترا
می رود هر جا که باشد بی متاع و بی ملال
رفته رفته می کند مشهور بحر و بر ترا
نیست فرزندی درین عالم ازین بهتر ترا
گر بود در وی فسادی قابل اصلاح هست
سر نمی پیچد ز حکمت هست فرمان بر ترا
نیست آن خودکام فرزندی که هر ساعت دهد
با تقاضاهای رنگارنگ درد سر ترا
سالها بس باشدش گسوت ز کاغذ پاره
وز خز و اطلس نباید کرد صرف زر ترا
می خورد دایم غذای خود ز بستان دوات
نیست مطلق غصه شیر و غم شکر ترا
می رود هر جا که باشد بی متاع و بی ملال
رفته رفته می کند مشهور بحر و بر ترا
فضولی : ساقی نامه
بخش ۹ - مناظره با عود
شبی خواستم بزمی آراستم
سرودی ز بهر طرب خواستم
صدایی بگوشم رسانید عود
که چون عودم از سر برون رفت دود
باو گفتم از خازن گنج راز
که هم اهل سوزی و هم اهل ساز
بگو این نوا از که آموختی
که برگ نشاط مرا سوختی
چه سرست مضمون گفتار تو
چه رمزست در پرده کار تو
که سوزنده با نواهای تر
ترا نیست جان داری از جان اثر
تو یک مشت چوبی نوای تو تار
ز نارست کافی ترا یک شرار
برانم که گر در تو می بود درد
نمی ماند تا این زمان از تو گرد
همانا تو از حال خود غافلی
ازان رو بدین گونه فارغ دلی
نداری بآواز خود آرزو
نمی گویی ار کس نگوید بگو
بمن گفت عود مسرت اثر
که من زانچه گفتی ندارم خبر
مرا روز اول که می ساختند
درون دلم ذوقی انداختند
که آن ذوق از من مرا در ربود
در بی خودیها برویم گشود
نمی دانم این پیکر من که ساخت
چرا سعی کرد و برای چه ساخت
ز من نیست این ناله زار من
ز استاد دان جنبش کار من
مدان از من این نالهای حزین
نه بر من بر استاد کن آفرین
نه تنها مرا داده این حال دست
درین محفل بی خودی هر که هست
چو من غفلتی دارد از حال خویش
نمی داند انجام اعمال خویش
ولی هست سازنده در ازل
که او نقش بندست در هر عمل
من و تو درین کار گه آلتیم
نه صنعتگری آلت صنعتیم
مغنی بده عود را گوشمال
که ظاهر کند بر تو تحقیق حال
بزن تا بگوید ببانگ بلند
که ذاتست چون و صفاتست چند
ظهور حقیقت نمای از مجاز
مگو کز فضولیست افشای راز
خوشا آنکه سرمست افتاده است
ارادت به پیر مغان داده است
نمی داند از مستی می مدام
که ساقی کدامست و ساغر کدام
سرودی ز بهر طرب خواستم
صدایی بگوشم رسانید عود
که چون عودم از سر برون رفت دود
باو گفتم از خازن گنج راز
که هم اهل سوزی و هم اهل ساز
بگو این نوا از که آموختی
که برگ نشاط مرا سوختی
چه سرست مضمون گفتار تو
چه رمزست در پرده کار تو
که سوزنده با نواهای تر
ترا نیست جان داری از جان اثر
تو یک مشت چوبی نوای تو تار
ز نارست کافی ترا یک شرار
برانم که گر در تو می بود درد
نمی ماند تا این زمان از تو گرد
همانا تو از حال خود غافلی
ازان رو بدین گونه فارغ دلی
نداری بآواز خود آرزو
نمی گویی ار کس نگوید بگو
بمن گفت عود مسرت اثر
که من زانچه گفتی ندارم خبر
مرا روز اول که می ساختند
درون دلم ذوقی انداختند
که آن ذوق از من مرا در ربود
در بی خودیها برویم گشود
نمی دانم این پیکر من که ساخت
چرا سعی کرد و برای چه ساخت
ز من نیست این ناله زار من
ز استاد دان جنبش کار من
مدان از من این نالهای حزین
نه بر من بر استاد کن آفرین
نه تنها مرا داده این حال دست
درین محفل بی خودی هر که هست
چو من غفلتی دارد از حال خویش
نمی داند انجام اعمال خویش
ولی هست سازنده در ازل
که او نقش بندست در هر عمل
من و تو درین کار گه آلتیم
نه صنعتگری آلت صنعتیم
مغنی بده عود را گوشمال
که ظاهر کند بر تو تحقیق حال
بزن تا بگوید ببانگ بلند
که ذاتست چون و صفاتست چند
ظهور حقیقت نمای از مجاز
مگو کز فضولیست افشای راز
خوشا آنکه سرمست افتاده است
ارادت به پیر مغان داده است
نمی داند از مستی می مدام
که ساقی کدامست و ساغر کدام
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۱
تو رسم دلبری داری و دانی دلبری کردن
ولیکن من ز تو مشکل توانم دل بری کردن
مکن تشبیه رویش را به گلبرگ طری زانرو
که نتوان نسبت آن گل را به گلبرگ طری کردن
اگر داری سر عشقش ز فکر جان و تن بگذر
که کار طبع خامان است فکر سرسری کردن
ز هاروت ار چه آموزند مردم ساحری لیکن
کجا چون مردم چشمت تواند ساحری کردن
دلی کو شد هوادارت تواند دم زد از جایی
سری کافتاد در پایت تواند سروری کردن
بگو صورتگر چین را مکن اندیشه رویش
که نقاش ازل داند چنین صورتگری کردن
خیال شمع رخسارش کسی کو در نظر دارد
نظر باشد حرام او را به ماه و مشتری کردن
سری کز خاک درگاهت چو گردون سربلند آمد
نخواهد گردن افرازی به تاج سنجری کردن
به وصف چشم جادوی تو اشعار نسیمی را
سراسر می توان نسبت به سحر سامری کردن
ولیکن من ز تو مشکل توانم دل بری کردن
مکن تشبیه رویش را به گلبرگ طری زانرو
که نتوان نسبت آن گل را به گلبرگ طری کردن
اگر داری سر عشقش ز فکر جان و تن بگذر
که کار طبع خامان است فکر سرسری کردن
ز هاروت ار چه آموزند مردم ساحری لیکن
کجا چون مردم چشمت تواند ساحری کردن
دلی کو شد هوادارت تواند دم زد از جایی
سری کافتاد در پایت تواند سروری کردن
بگو صورتگر چین را مکن اندیشه رویش
که نقاش ازل داند چنین صورتگری کردن
خیال شمع رخسارش کسی کو در نظر دارد
نظر باشد حرام او را به ماه و مشتری کردن
سری کز خاک درگاهت چو گردون سربلند آمد
نخواهد گردن افرازی به تاج سنجری کردن
به وصف چشم جادوی تو اشعار نسیمی را
سراسر می توان نسبت به سحر سامری کردن
نسیمی : رباعیات
شمارهٔ ۴۷