عبارات مورد جستجو در ۶۲۵۴ گوهر پیدا شد:
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۳
بی سر و پایی اگر در چشم خوار آید تو را
دل به دست آرش که یک روزی به کار آید تو را
با هزاران رنج بردن گنج عالم هیچ نیست
دولت آن باشد ز در بی انتظار آید تو را
دولت هر مملکت در اختیار ملت است
آخر ای ملت به کف کی اختیار آید تو را
پافشاری کن، حقوق زندگان آور به دست
ورنه همچون مرده تا محشر فشار آید تو را
نام جان کندن به شهر مردگان چون زندگیست
همچو من زین زندگانی ننگ و عار آید تو را
تا نسازی دست و دامن را نگار از خون دل
کی به کف بی خون دل دست نگار آید تو را
کیستی ای نوگل خندان که در باغ بهشت
بلبل شوریده دل هر سو هزار آید تو را
کن روان از خون دل جو در کنار خویشتن
تا مگر آن سرو دلجو در کنار آید تو را
فرخی بسپار جان وز انتظار آسوده شو
گر به بالینت نیامد در مزار آید تو را
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
سخت با دل، دل سخت تو به جنگ است این جا
تا که را دل شکند شیشه و سنگ است این جا
در بهاران گل این باغ ز غم وا نشود
غنچه تا فصل خزان با دل تنگ است این جا
نکنم شکوه ز مژگان تو اما چه کنم
که دل آماج گه نوک خدنگ است این جا
از می میکده ی دهر مشو مست غرور
که به ساغر عوض شهد شرنگ است این جا
بی خطر کس نبرد گوهر از این لجه ی ژرف
کام دل در گرو کام نهنگ است این جا
من نه تنها به ره عشق ز پا افتادم
پای یک ران فلک خسته و لنگ است این جا
تا به سر حد جنونم به شتاب آوردی
ای دل آهسته که هنگام درنگ است این جا
گل یک رنگ در این باغ نگردد سر سبز
خرمی قسمت گل های دو رنگ است این جا
از خطا بس که در این خطه سیه رو پر شد
پیش بیگانه کم از کشور زنگ است این جا
فرخی با همه شیرین سخنی از دهنت
دم نزد هیچ ز بس قافیه تنگ است این جا
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
زندگانی گر مرا عمری هراسان کرد و رفت
مشکل ما را به مردن خوب آسان کرد و رفت
جغد غم هم در دل ناشاد ما ساکن نشد
آمد و این بوم را یک باره ویران کرد و رفت
جانشین جم نشد اهریمن از جادوگری
چند روزی تکیه بر تخت سلیمان کرد و رفت
پیش مردم آشکارا چون مرا دیوانه ساخت
روی خود را آن پری از دیده پنهان کرد و رفت
وانکرد از کار دل چون عقده باد مشکبوی
گردشی در چین آن زلف پریشان کرد و رفت
پیش از این ها در مسلمانی خدایی داشتم
بت پرستم آن نگار نامسلمان کرد و رفت
با رمیدن های وحشی آمد آن رعنا غزال
فرخی را با غزل سازی غزل خوان کرد و رفت
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
دوش از مهر به من آن مه محبوب گذشت
چشم بد دور که آن ماه به من خوب گذشت
مگذر از بیشه ی ما نیست گرت جرأت شیر
که در اینجا نتوان با دل مرعوب گذشت
مردم از کشمکش زندگی و حیف که عمر
همه در پیچ و خم کوچه ی آشوب گذشت
فرخی عمر امانی نفسی بیش نبود
آن هم از آمد و شد گر بد و گر خوب گذشت
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰
شب چو در بستم و مست از می نابش کردم
ماه اگر حلقه بدر کوفت جوابش کردم
دیدی آن ترک ختا دشمن جان بود مرا
گر چه عمری بخطا دوست خطابش کردم
منزل مردم بیگانه چو شد خانه چشم
آنقدر گریه نمودم که خرابش کردم
شرح داغ دل پروانه چو گفتم با شمع
آتشی در دلش افکندم و آبش کردم
غرق خون بود و نمی مرد ز حسرت فرهاد
خواندم افسانه شیرین و بخوابش کردم
دل که خونابه غم بود و جگر گوشه درد
بر سر آتش جور تو کبابش کردم
زندگی کردن من مردن تدریجی بود
آنچه جان کند، تنم عمر حسابش کردم
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰
ریز بر خاک فنا ای خضر آب زندگی
من ندارم چون تو این اندازه تاب زندگی
دفتر عمر مرا ای مرگ سرتاپا بشوی
پاک کن با دست خود ما را حساب زندگی
خواب من خواب پریشان خورد من خون جگر
خسته گشتم ای خدا از خورد و خواب زندگی
بهر من این زندگانی غیر جان کندن نبود
مرگ را هر روز دیدم در نقاب زندگی
مرگ را بر زندگی رجحان دهم زآنرو که نیست
غیر چندین قطره خون مالک رقاب زندگی
دفتر ایام را یک عمر خواندم فصل فصل
حرف بیعلت ندیدم در کتاب زندگی
لاله می روید ز خاک فرخی با داغ سرخ
خورده از بس خون دل در انقلاب زندگی
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۷
در موقع سخت می نباید شد سست
کز عزم، شکسته را توان کرد درست
خورشید موفقیت رخشان را
در سایه ی اتفاق می باید جست
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳
هر خواجه که خیل و حشمش بیشتر است
درد و غم و رنج و المش بیشتر است
دنیا نبود جای سرور و شادی
هر پیشتری درد و غمش بیشتر است
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷
ما را همه از دو کون یک گوشه بس است
در راه طلب عزم متین توشه بس است
از کشته روزگار و از خرمن دهر
یک دانه کفایت است و یک خوشه بس است
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۵
هر کس که در این زمانه با فرهنگ است
با طالع برگشته خود در جنگ است
دلتنگی غنچه در چمن تنها نیست
بر هر که نظر کنی چو من دلتنگ است
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۲
قانون که اصول واجب التعظیم است
ما را به اطاعتش سر تسلیم است
گوید که بنای زندگانی بشر
بر روی قواعد امید و بیم است
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۲
دنیا که مقر حکمفرمائی توست
سعی و عملش اصل خودآرائی تست
در پیش مدیر این تجارتخانه
سهم تو بقدر فهم و دانائی تست
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۸۰
هرگز دل ما غمین ز بیش و کم نیست
گر بیش و اگر کم دل ما را غم نیست
اسباب حیات نیست غیر از یکدم
آن نیز دمی باشد و دیگر دم نیست
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۹۳
عمری که مرا به گردش و سیر گذشت
دیروز به کعبه دوش در دیر گذشت
هر چند که زندگی بلا بود اما
از دولت مرگ آن بلاخیز گذشت
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۹۶
عمری که مرا به گردش و سیر گذشت
دیروز به کعبه دوش در دیر گذشت
هر چند که زندگی بلا بود اما
از دولت مرگ آن بلا خیر گذشت
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۹۸
ای دیده تو را بر آب دیدیم و گذشت
ای خانه تو را خراب دیدیم و گذشت
وی بخت سیاه شوم بیدار آزار
یک عمر تو را بخواب دیدیم و گذشت
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۷
هر سر که بپای خم می سوده نشد
از دست غم زمانه آسوده نشد
هر دامن پاکی که به می شد رنگین
با آن همه آلودگی آلوده نشد
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۰۲
هر چند افق زمانه روشن نبود
تکلیف جهانیان معین نبود
در قرن طلائی نکند آدم روی
در مملکتی که راه آهن نبود
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۲۵
روزی به نبرد صف شکستن باید
بر خصم ره فرار بستن باید
روز دگری بقصد یک حمله سخت
از موقع خود عقب نشستن باید
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۵۳
دهقان پسر کارگری کهنه لباس
آمد پی دعوتم ز شب رفته دو پاس
با پای برهنه راضی از دست و چکش
با فرق شکسته شاکر از بازو داس