عبارات مورد جستجو در ۶۰۳۴ گوهر پیدا شد:
نظیری نیشابوری : قطعات
شمارهٔ ۲ - این قطعه در تاریخ فوت جلال الدین اکبر پادشاه گفته شده
جهاندار فرمان روا شاه اکبر
که ملک از پدر تا به آدم گرفته
دو عالم جگر تشنه سیراب گشته
نگینی کز انگشت از نم گرفته
ز ایثار زر بس عرق کرده دستش
ورق های افلاک بر هم گرفته
چو رفته به مسند به معراج رفته
گرفته جهان را چو خاتم گرفته
قضایای کیوان به ایوان گشوده
عطایای رفرف به سلم گرفته
چنان کرده کار جهان راست عدلش
که دینش مسیحای مریم گرفته
بسیط فلک دلگشاتر نموده
بساط جهان را فراهم گرفته
فرو رفته ز اوج شرف آفتابش
چو یوسف ته چاه مظلم گرفته
پس از مرگ او از کسوف مکرر
یقین شد که خورشید ماتم گرفته
چنان برده مرگش ز ایام شادی
که نوروز رنگ محرم گرفته
ز ویرانی ملکش افسوس خوردم
کسی گفت ملک جهان کم گرفته
چو سال وفاتش به تاریخ دیدم
«به اقبال ایزد دو عالم گرفته »
نظیری نیشابوری : قطعات
شمارهٔ ۳ - این قطعه در تاریخ مولود صاحب زاده برخوردار میرزا داراب بن عبدالرحیم خان خانان گفته شده
داراب دوم طفل فلک مهد جلی قدر
رخسار ظفر حسن کرم نور عقیده
نیک آمدی ای چشم جهانی به تو روشن
طالع گل اقبال ز مولود تو چیده
هر حرف پسندیده که در نسخه فضل است
در پشت پدر گوش قبول تو شنیده
تا در دل مریم هوس دایگی تست
عیسی ز یتیمی سر انگشت مکیده
گویا ز لب اعجاز فرو شسته مسیحا
روزی که به سرچشمه خورشید رسیده
زان شربت جان بخش که اکسیر وجودست
یک قطره مگر در صدف جاه چکیده
ماهی چو تو از گوشه مسند شده طالع
نورت ز الف تا افق ملک رسیده
نازم ادبت را که به تعظیم برادر
یک سال عنان را ز جهان بازکشیده
زین پیش تن ملک قوی بود به یک دل
اکنون سر ملکست خوش از نور دو دیده
تاریخ تو بر جبهه ایام نگارست
«صبح دوم از مشرق اقبال دمیده »
نظیری نیشابوری : ترجیعات
شمارهٔ ۲ - این ترجیع بند در آیین بندی اگره گفته شده
زین نگارستان که اهل اگره آیین بسته اند
چینیان درهای صورتخانه چین بسته اند
دست این صنعت نگاران نشکند کز آب و گل
طاق ها چون طاق ابروی نگارین بسته اند
حجله سور است کار باب سعادت را در او
نوعروس کشوری هر گوشه کابین بسته اند
زیر نقش هر قدم آیینه اسکندری
از نشان و جبهه خان و سلاطین بسته اند
بارگاه شاه در وی آستانی دیگرست
که پرند و پرنیانش ماه و پروین بسته اند
پایه عرش مرصع بر ثوابت کرده جا
بر سر عرش آسمانی گوهرآگین بسته اند
خرده کاری های شادروان گردون سای شاه
اختران را پرده بر چشم جهان بین بسته اند
اختیار دین و دولت افتخار عز و جاه
شاه نورالدین جهانگیر ابن اکبر پادشاه
شکر این ساقی که از یک جرعه صد جان تازه کرد
هرکه را بشکست از می توبه ایمان تازه کرد
ملکت از حکمت گرفت آثار گردون طرفه یافت
جام بر مسند کشید آیین و دوران تازه کرد
منصب هر مرد بر اندازه مقدار او
در دل مردان مجلس عیش مردان تازه کرد
هیچ شاهی را چنین مسند کسی آیین نبست
فیض قدسی یار شد فردوس و رضوان تازه کرد
خلعتی کایام بر بالای این مجلس برید
صبح وش هر روز از نورش گریبان تازه کرد
بر خود از شادی این آیین ببالد روزگار
همچو دهقانی که بارانش گلستان تازه کرد
چرخ چندان گوهر رخشان نثار شاه ساخت
کز حضیض خاک تا بالای کیوان تازه کرد
اختیار دین و دولت افتخار عز و جاه
شاه نورالدین جهانگیر ابن اکبر پادشاه
این جهان را بارگاه تو جهانی دیگرست
سقف قصرت آسمان را آسمانی دیگرست
مایه تجار کنعان این قدر اسباب نیست
زیب این فرخنده مصر از کاروانی دیگرست
با حمل؟ چندین سعادت در جهان هرگز نبود
این شرف با آفتاب از خاندانی دیگرست
تخته ارژنگ و ملک چین و قصر بیستون
کز ورای نه سپهرش آستانی دیگرست
دهر را چندین جواهر حاصل ایام نیست
لعل و مروارید او از بحر و کانی دیگرست
گنج می جوید ز قهر دست شه در وی امان
زانکه هر عقدش به حسنش قهرمانی دیگرست
اختیار دین و دولت افتخار عز و جاه
شاه نورالدین جهانگیر ابن اکبر پادشاه
ای درت مجموعه ذرات سرگردان شده
آفتابی دایم از برج شرف تابان شده
نه فلک زیر و زبر هر روز بیرون کرده اند
تا به طراحان بزمت طرح کار آسان شده
اوج سقفش اختر آیین است گویی آسمانست
فرش صحنش گوهرآگین است گویی کان شده
از نوای زهره کو دستان سرای بزم تست
آسمان بر درگهت استاده و حیران شده
خاک را نشر دفاین کرده اینک رستخیز
بحر را کشف ذخاین گشته هین طوفان شده
روضه ای کز شرم او رضوان جنت گشته گم
مجلسی کز رشگ او باغ جنان پنهان شده
شاه چون شمع فروزان در میان انجمن
انجمش در گرد چو پروانه سرگردان شده
اختیار دین و دولت افتخار عز و جاه
شاه نورالدین جهانگیر ابن اکبر پادشاه
پادشاها، تا بود ایام ایام تو باد
تا می عشرت بود در جام در جام تو باد
نطق را آسایش از آسایش ایام تست
ملک را آرام از عدل دلارام تو باد
درهمه کارم عدالت رهبر کردار تست
در همه رای سعادت کام بر کام تو باد
چرخ اگر کامی دهد با رای تو بیند صلاح
بخت اگر کاری کند چشمش بر انعام تو باد
نام تو دین محمد را بلندآوازه کرد
تا قیامت خطبه اسلام بر نام تو باد
هر کجا مشکل گشا عقلیست جبریلت رسول
هر کجا فرمان روا وصلیست پیغام تو باد
نام تو بر ماه و بر گردون به خوبی شد علم
این علم تا ماه بر چرخست بر بام تو باد
اختیار دین و دولت افتخار عز و جاه
شاه نورالدین جهانگیر ابن اکبر پادشاه
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۵
گاهی به نوای بی نوایان گردم
گه بر اثر برهنه پایان گردم
گردم همه زاری و به دریوزه دوست
بر کلبه خاطر گدایان گردم
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۳
فکری کنم و دهم سرانجام سخن
شاداب کنم به مدح تو کام سخن
فرمان تو زنده کرد اگر نام مرا
من زنده کنم به نام تو نام سخن
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۵
ای فیض سپهر و نور اختر با تو
حسن صدف چهار گوهر با تو
فوق فلک و تحت سما در خور کیست
زیبنده تخت و فر افسر با تو
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
جمشید کو؟ سکندر گیتی ستان کجاست؟
آن حشمت و جلال ملوک کیان کجاست؟
تاج قباد و، تخت فریدون، نگین جم
طبل سکندر و، علم کاویان کجاست؟
هر میل چل منار زبانیست در خروش
گوید، به صد زبان که: جم شه نشان کجاست؟
گردد ز گنبد هرمان، این صدا بلند
آنکو بنا نهاد مرا در جهان، کجاست؟
این بانگ از منار سکندر رسد بگوش:
دارا چه شد؟ سکندر گردون مکان کجاست؟
وا کرده است طاق مدائن دهن مدام
فریاد میکند که: انوشیروان کجاست؟
بر فرد فرد خشت خورنق نوشته است:
نعمان و آن دوریه صف چاکران کجاست؟
ای دل رهت به ملک نیشابور اگر فتد
آن جا سئوال کن، که: الب ارسلان کجاست؟
گر بگذری بدخمه سلجوقیان، بپرس
سنجر چگونه گشت و، ملکشاهتان کجاست؟
فرداست بلبلان چمن هم بعد فغان
خواهند گفت: واعظ شیرین زبان کجاست؟
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۳
الهی تا جهان باشد، شه ما کامران باشد
بگیتی حکم او چون آب احسانش روان باشد
سپهر سست تا برپاست، دست او قوی گردد
جهان پیر تا برجاست، بخت او جوان باشد
زلال لطف او جاری، نشان تا هست از حاجت
خدنگ حکم او کاری، ز گیتی تا نشان باشد
فلکسان دوستش، بر اوج عزت تا زمین پاید
زمین وش دشمنش پامال غم، تا آسمان باشد
زبان تابا شدم در کام و، جان تابا شدم در تن
دعای دولتش واعظ، مرا ورد زبان باشد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۲
خلق می‌بینند فیض از تنگدستان بیشتر
روشنایی می‌دهد شمع پریشان بیشتر
در گرفتن می‌کند انگشتها هم را مدد
چشم یاری هست یاران را ز یاران بیشتر
خار بن در باغ و گل هر سو پریشان می‌دود
می‌کشند آزار در دنیا عزیزان بیشتر
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۶
از بزرگان وحشی و، با خاکساران همدمیم
کوه اگر باشی تو، ما سیلیم؛ اگر خاکی، نمیم!
همچو حرفی کز کتاب افتاده باشد برکنار
گر بصورت دورم از یاران، بمعنی باهمیم
صبح تا شب باد پیما، شب سراسر غنچه خسب
بوستان زندگی را ما همانا شبنمیم
میتوان با چرب و نرمی، خصم را بستن زبان
ما ز خوی نرم، بر زخم دهنها مرهمیم
بر نمی آید ز قوت، آنچه می آید ز ضعف
پشت شمشیر است اگر خصم توانا، ما دمیم!
جلوه کردن ز آن سهی قد، گرد سرگشتن ز ما
قامت او هر کجا باشد علم، ما پرچمیم
شور ما در تلخ گویی واعظ از عین صفاست
در مذاق خلق اگر ناخوش چو آب زمزمیم!
واعظ قزوینی : قصاید
شمارهٔ ۳ - در احوال درویشی و ستایش آفتاب عالم آرای سپهر دین حضرت امام محمدتقی «ع »
حشمت از سلطان و، راحت از فقیر بینواست
چتر از طاووس، لیک اوج سعادت از هماست
راحت شاه و گدا را زین توان معلوم کرد
کو بصد گنجست محتاج، این به نانی پادشاست
پادشاهان را اگر چه چتر دولت بر سر است
بینوایان را ولیکن آسمانها زیر پاست
نیست گر درویش را بر خاتم زر دسترس
گنج گمنامی نگیندان خود نگین پربهاست
خرج شه باشد مدام از کیسه درویش عور
خرج درویشان تمام از کیسه لطف خداست
کار شه باشد گرفتن، شیوه درویش ترک
او کف دست است یکسر، وین سراپا پشت پاست
او همه استادگی و، این همه افتادگی است
او همه دست تعدی، این همه دست دعاست
فقر یکسر راحت امنیت و جمعیت است
پادشاهی جمله تشویق و غم و رنج و عناست
فقر صلح و دوستی و الفت و آسودگیست
پادشاهی جنگ و غوغا و زد و خورد و وغاست
خوی عالمسوز شاهان، آتش نمرودی است
طینت پاکیزه درویش خاک کربلاست
فقر را گسترده خوانی چون گشاد خاطر است
بر سر این خوان نعمت پادشاهان را صلاست
جز غم مردن چه غم دارد دگر درویش عور
کز کمند وحدت خود در حصار از هر بلاست
باغ جنت را نباشد برگ ریزان خزان
برگ عیش بینوایان ایمن از باد فناست
پیش سالک گفت و گو از سربلندیهای جاه
همچو عکس نخل در آب روان پا درهواست
عالم پستی ز بس آزادگان را خوشتر است
بید مجنون میرود بالا و رویش بر قفاست
چون رهاند گردن از طوق وبال عالمی
دست وپای دولت از خون جگرها در حناست
گو ننازد شاه چندین بر غنای خویشتن
گر گدا محتاج شده، شه نیز محتاج گداست
خلق عالم سر بسر هستند دست وپای هم
هم عصا پای شل و، هم دست شل پای عصاست
دولت از داد و دهش باشد تفاخر کردنی
چون سعادت میدهد، بال هما، فر هماست
نعمت الوان بدست مرد در رفتن خوش است
در خزان کردن حنا را بیشتر زیب و بهاست
آن قدر کز اهل دولت خوش بود داد و دهش
صد چنان نگرفتن از درویش مسکین خوشنماست
جود حاتم، گنج قارون، داغ استغنای اوست
گر چه جاهل معنی درویش پندارد گداست
نیست درویش آنکه بر دست کسان از ناکسی
همچو دلق خویشتن چشم طمع سرتا بپاست
نیست درویش آنکه پایش ره بدرها می برد
نیست درویش آنکه چشمش با کف خلق آشناست
نیست درویش آنکه از بس قوت حرص و طمع
از پی اظهار ضعفش دست بیعت با عصاست
خودنمایی از ریا در پرده عزلت کنند
خلوت این گوشه گیران چون لباس ته نماست
هست درویش آنکه در صحرای عشق خانه سوز
بر سرش ژولیده مویی خوشتر از بال هماست
هست درویش آنکه در راه طلب از احتیاط
با وجود چشم دائم همچو نرگس بر عصاست
گر خورد خاک و بخود پیچد ز غیرت دور نیست
مرد عارف بر سر گنج قناعت اژدهاست
وحشت از غیر حقش در الفت خلق است کم
از همه عریانیش پوشیده در زیر قباست
وقت خفتن دست از فرش حصیرش کوته است
شب چو برخیزد به پا، دست دعایش عرش ساست
کس نبیند هرگزش از تنگدستی تنگدل
دست امیدش چو در گنجینه لطف خداست
از جفای سنگ طفلان حوادث فارغ است
از تهیدستی بخود چون بید اگر بالد بجاست
گر بود مفلس ز ملک و مال، از آنش باک نیست
خلعت «الفقر فخری »از برش زینت فزاست
مفلس ننگین که باشد؟آنکه دامان دلش
خالی از نقد ولای سرور اهل سخاست
آفتاب عالم آرای سپهر دین «تقی »
آنکه از نورش جهان علم و دانش را ضیاست
مهر تابان رو از آن دارد بر هر خشک و تر
کو بخاک درگه آن ذره پرور آشناست
در تلاش اینکه ساید بر ضریحش روی زرد
آفتاب از صبح تا شب بر درش در دست و پاست
تا زمین را برگرفت از خاک جسم پاک او
گر ز حسرت آسمان را مانده گردن کج، بجاست
چشمه خورشید، تا چشم آب داد از خاک او
تا قیامت کشت هستی را از آن نشو و نماست
از حریمش رفتن و، گردش نگشتن مشکل است
گر شط بغداد را چین بر جبین باشد رواست
سائلش روی پریشانی نمی بیند دگر
گر مه از وی نور خواهد، قرص خورشیدش اداست
عاجز از سامان خرج دست ابر آسای اوست
بحر از گرداب اگر بر خویش می پیچد رواست
از محیط دست او، تا دامن حاجت مدام
گر گهر غلتان نباشد پیش جودش کم بهاست
آنچه ابر جود و سیل همت او کرد صرف
نام بحر و کان نمیدانم چه سان دیگر بجاست!
تا نگردد خواهش سائل مکرر پیش او
از بزرگی کوهسار همت او بی صداست!
پیش بینا نیست اکسیری به از خاک درش
تا رسانیده است حاجت خویش را آنجا غناست
تخم حاجت را ز بس جودش ز عالم برفگند
آنکه تنگی میکشد روزگار او سخاست
کرده با خلق وسیعش نسبت دوری درست
وسعت صحرا ز خاطرها از آن رو غمزداست
خاکروبان درش را در نظر از زهد پاک
ز آتش زر غصه دنیا چو کام اژدهاست
دعوی اغیار در زهد و ورع با حضرتش
دعویی باشد که سگ را در قناعت با هماست
زندگی تا هست و، عالم هست، ور دم مدح اوست
حیف اما زندگی کوتاه و علم بی بقاست
زندگی شاها نباشد زندگی، بی یاد تو
تاکه جان دارد، زجان واعظ ترا مدحت سراست
نی نی کلکم شکر ریز است از مدحت همین
بعد مردن هم چو نی در استخوانم این نواست
از برای فکر مدحت با هزار اندوه و غم
غنچه گردیدن مرا با خویش باغ دلگشاست
خویش را گنجانم ار در خیل مداحان تو
در دو علام گر بگنجم از بزرگی ها بجاست
هر نفس بر خویش میبالد سخن از مدح تو
ورنه پرگویی چنین در حضرتت کی حد ماست
ای سخن هرچند خودداری ز مدحش مشکل است
با زبان حال کن دیگر ثنا، و قسمت دعاست
تا بود این گنبد از خلق جهان خالی و پر
تا درین محراب خواهد مهر و مه افتاد و خاست
روضه اش ز آمد شد زوار پر باد و تهی
بر در او پشت طاعت حلق را کج باد و راست
واعظ قزوینی : قصاید
شمارهٔ ۴ - وصف بهار و ستایش شاه حیدر نسب ایران، حارس کشور دین شاه سلیمان صفوی
نوبهار است و درو و دشت دگر روح فزاست
سبزه تر به سرانگشت ز دل عقده گشاست
بسکه دلکش بود از فیض هوا خاک چمن
بید مجنون بفلک میرود و، رو بقفاست
میتوان کرد در آن سیر بهار دیگر
بسکه چون آینه، هر برگ گلستان بصفاست
حسن گل عقل ربا، فیض هوا شور انگیز
خیز ای آینه دل که دگر وقت جلاست!
گشته از ابر عجب بار گهی بر سر پا
که بهر سوی طنابش ز رگ موج هواست
بر بساط چمن افگنده هوا مسند رنگ
هر طرف نامیه از لاله و گل بزم آراست
مسند آرا بسعادت شده سلطان بهار
چتر گلبن بسرش سایه فگن همچو هماست
تاجداران شکوفه، بدو صد فر و شکوه
هر یک استاده باندام و ادب بر سرپاست
چوبداران گل و غنچه پی راندن غم
کرده هریک بعصا تکیه زهر سو چپ و راست
آبها را لب جو بهر زمین بوس بخاک
نخل ها را سر برگ از در او گردون ساست
سنبل افتاده و در عرض پریشانحالیست
نرگس استاده و چشمش ز ادب بر ته پاست
یک طرف جبهه اوراق گل از سجده بخاک
یک طرف قد نهالان پی تسلیم دوتاست
یک طرف شاخ تر از برگ کند عرضه بلند
یک طرف گشته زبان سوسن و، مشغول دعاست
قمریان را ببرش، شکوه ز بیرحمی سرو
بلبلان را بدرش، داد ز بیداد صباست
جمله بی برگ و نوایان چمن را هر دم
از گهرباری ابر کرمش، برگ و نواست
گفتم: این بارگه از چیست باین فر و شکوه؟!
این همه کوکبه و دبدبه ای دل ز کجاست؟!
گفت: این گرده درگاه شه ایرانست
که ز گرد در او، چشم جهانی بیناست
فارس کشور دین، «شاه سلیمان » که ازو
علم دولت اولاد علی گردون ساست
شاه حیدر نسب آن کو بطناب ضبطش
خیمه ملت اثنی عشری بر سر پاست
خانه امن و امانست ز تیغش روشن
بسکه افروخته از آتش چشم اعداست
برق تیغ، ابر عطا، بحر کرم، کوه وقار
آسمان بارگه، انجم سپه و، صبح لواست
پیش بحر کرم او، که جهان راست، محیط
آب از خجلت خود گر شده، حق با دریاست
بجز از میمنت نسبت چترش نبود
این همه دولت اقبال که در بال هماست
ننهاد آینه رای منیرش، پا پیش
خویش را شاهد گیتی نتوانست آراست
خلق بیرون نتواند شدن از ضابطه اش
آب هرگز نرود کج چو بود جدول راست
بکسه ایام ز عدل و کرمش خوشوقت است
نو بهاری که ز عهدش گذرد، رو بقفاست
طعمه صعوه شود چرغ، گریزد گر ازو
پیش اهل نظر از بس نمک او گیراست
از نهیبش نه چنان خصم بجا ماند خشک
کز رخش رنگ تواند بسهولت برخاست
نخل عمری که قدم در ره او نفشارد
کی ز بیما حصلی، از بر خود کامرواست؟!
راست کیشند ز بس لشکر نصرت اثرش
تیرشان بر دل اعدای وی ایمن ز خطاست
خصم سرکش نه چنان گشته ازو خاک نشین
که غبارش دگر از خاک تواند برخاست
لشکرش بار بصحرا چو کشد، کهسار است
موکبش پا چو بکهسار گذارد، صحراست
زله بندد گنه از بهر گناه دیگر
دامن سفره بخشایش او بسکه رساست
جز سخن، کو بود از حق مدیحش مفلس
در جهان از کرمش کیست که بی برگ ونواست؟!
نه همین واعظ دلخسته دعاگوی ویست
دولتش را کف هر برگ چمن، دست دعاست
نیست حد چو منی، حق ثناگستریش
کآن نه حرفی است، که هرگز بزبان آید راست
غرض اینست، که از آب رخ مدحت او
گوهر معنیم از خاک تواند برخاست
خامه ای دل بگذار و، کف اخلاص برآر
که دگر وقت بپا داشتن فرض دعاست
تا برآید خور تابان و، شود عالمگیر
تا ازو سایه مسافر سوی اقلیم فناست
دولتش باد جهانگیر،چو خورشید مدام
دشمنش سایه صفت، باد ز عالم کم و کاست
واعظ قزوینی : قصاید
شمارهٔ ۵ - وصف بهار و ستایش ذات پاک حضرت ختمی مرتبت محمد مصطفی «ص »
باد نوروزی دگر پیغام عشرت آورست؟
یا جهان پیر را یاد جوانی در سراست؟!
در نظر گردیده صحراها سراسر کوهسار
بسکه هر سو فیض تل تل بر سر یکدیگر است
در چنین فصلی که کوه و دشت، باغ دلگشاست
تن دهد هرکس بزیر سقف، خاکش بر سر است!
چار دیوار است دیگر، چار موج بحر غم
ساحل آن دامن صحرای عشرت گستر است
گشته گر دل در غم آباد سواد شهر گم
نیست غم، خضر بهارش سوی صحرا رهبر است
بسکه دارد شوق، بیرون شد برنگ برگ، نی
نیست بیجا کوچه نی تنگ اگر بر شکر است
تن بزیر سقف گل چون سر کند در موسمی؟
کز شکوفه هر درختی آسمان دیگر است!
سوی صحرا پر برآرد مور، از سوراخ خویش
این دل بیدست و پا تاکی ز موران کمتر است؟!
دانه ها بیرون دوند از خاک هر سو موروش
دانه دل، در گل غم مانده، تاکی بی براست؟!
در نمو، هر غنچه گل راست با افشانیی
این دل بی شوق، تا کی مرغ بی بال و پر است؟!
روزگار از نو بهار آورده روی تازه یی
گر به تعظیمش، ز جا ای شوق خیزی، در خور است
هر نسیمی بادبان کشتی زیبا گلی است
ای دماغ ار میکنی سودا، نه جای لنگر است
دست و رویی تازه کن ای دل ز گرد راه غم
چشمه یی در عین جوش از هر گلت چون در براست
بسکه گرید زار بر احوال محبوسان شهر
در چمن ها سبزه سیراب را مژگان تراست
بهر تعمیر خرابیهای دی در ملک دل
از شکوفه دامن هر نخل سرکش پرزر است
تا زداید زنگ غم ز آیینه دلها چمن
موجها هر سوی صیقل، آبها صیقل گر است
دیده روشن میکند نظاره آب روان
چشم ازین رو غنچه را بر جوی هر شاخ تراست
خیر مقدم، ای بهار دلگشا، خوب آمدی
مرحبا، ای باد نوروزی، صفای دیگر است!
خوش تماشایی است ای دل، خیز و چشمی آب ده
کز نسیم تر روان جویی بهر بوم و براست
باد، هر سو خیمه رنگین گل بر پای کن
ابر هر جانب بساز عیش و عشرت گستر است
شهر زرین سلیمان گشته بام و در ز گل
کوه و دشت از سبزه سیراب بحر اخضر است
هر گلستان روضه فردوس و، رضوانش بهار
هر نهال تازه یی، جویی ز آب کوثر است
عارض صبح از بنفشه، هر طرف پرخط و خال
طره شام از شمیم گل چو مشک اذفر است
گشته یکسو ژاله ریز و، سوی دیگر غنچه ساز
یک هوا گاهی زره ساز است و، گه پیکانگر است
گریه شبنم ز یک سو، خنده گل یک طرف
غم ز حیرت مانده خشک و، دامن صحرا تراست
هر طرف شاخ گلی چون ساقی گل پیرهن
در کفش هر گل شراب رنگ و بو را ساغر است
نرگس و سنبل رود،آید گل زرد از قفا
نوبهار امروز نقاش است و، فردا زرگر است
در چمن هر سو نغلتیدن بروی سبزه ها
هست روشن اینکه بس مشکل بر آب گوهر است
آتش هر لاله از داغ دل آرد بسکه زور
خاک گلشن بی نیاز از منت خاکستر است
سبز خنگ نوبهار افگنده بادی در دماغ
راکب ایام را در سر هوای دیگر است
در چنین فصلی که عالم دلخوش از لطف هواست
دلخوشی ما را بلطف شاه امت پرور است
کاروان سالار امت، آنکه از ظلمت جهل
عقل ها را مشعل شرعش سوی حق رهبر است
نخل امکان را فلک ها جمله فرع و، اوست اصل
هیکل نوع بشر را، خلق پاو، او سر است
دفتر هر ملتی را نور شرع او بیاض
نسخه هر طاعتی را، راه دینش مسطر است
لاله زار سرخ رویی را هوای اوست آب
بوستان زندگانی را، ولای او براست
سایه بر سر همتش نفگند عالم را، ولی
عالمی در سایه آن آفتاب انور است
از کلام او، قلم ها جوی شیر معرفت
از حدیث او، ورق ها ابر باران گوهر است
گر نخواند از مصحف رخسار او حرفی کتاب
در ثنای او هزاران نظم و نثرش از بر است
با بنانش گر ز بی مغزی قلم الفت نکرد
روز و شب بهر تدارک بر درش مدحتگر است
گر نشد پیشش مداد از تیره روزیها سفید
منشیان دفتر احکام او را یاور است
آشنا با آن هدایت نامه حق، چون نشد
زین جهت در نامه خط را خاک حسرت بر سر است
صفحه یی از وصف خلقش، ناز بر اوراق گل
خامه را از ذکر حرفش، حرف با نیشکر است
یک شب آن کوه شرف پا بر سر گردون نهاد
تا قیامت آسمانها در عرق از اختر است
بود مقصد این ز معراجش که تا بینند خلق
کز زمین و آسمان ها رتبه او بر تراست
باشدش چون نسبتی با گنبد پر نور او
زین شرافت آسمان دایم جهان را بر سر است
ذات پاکش کرد اول در سرای او نزول
این جهان را، ز آن تقدم بر جهان دیگر است
پیش از آن بر پس مقدم شد، که هست او پیشوا
سر از آن دارد شرافت بر بدن، کو سرور است
کرده نوش از چشمه سار نسبت علمش کفی
بهر آن زین آب اکنون هم لب عمان تراست
بحر، جوش از علم و، خاک آرام از حلمش گرفت
زیر بار منت احسان او، بحر و براست
کرده گویی بر محیط فیض او روزی گذار
زین سبب بر کشت عالم باد باران آور است
شعله را زین غصه بر اندام افتاده است لرز
کو بعقبی دشمن بدبخت او را در خوراست
نیست جز از لطف، بر خلقش ز خشم افروختن
هست خشمش شعله شمعی که مومش عنبر است
با افشانی کند تا در ریاض نعمت او
مرغ معنی را، ز لفظ و صوت از آن بال و پر است
بهر نظم در مدحش برده از بس انتظار
رشته فکرم عجب نبود، چنین گر لاغر است
در بهشت رستگاری دیده ام خود را ز بس
دیده ام روشن ز در مدحت آن سرور است
چون نباشد نور چشمم، آنچه زاد از دل مرا
خانه زاد مهر آل حضرت پیغمبر است
نیست واعظ مدح او کار زبان، آید مگر
از زبان خامشی نعتی که او را در خور است
میرود کلک زبان در حضرت او پر زیاد
ای ادب زودش خبر کن کاین مقام دیگر است!
هست از آن طول سخن، کز شوق می بالد بخود
چون نبالد هیچ میدانی کرا مدحتگر است؟!
نطق، قدری کام خود از شهد نعت او گرفت
گر بخاموشی دهد من بعد نوبت، بهتر است
ای زبان، شو پیش نعتش پای تا سر پشت دست
معذرت خواه و، دعا کن کاستجابت بر در است
باد نخل عمرها پر بار از اخلاص او
نخل امکان از وجود خلق تا بار آوراست
باد زینت طاق دلها را ز نور مهر او
تا رواق آسمان را شمسه مهر انور است
باد حکم شرع او در دفتر ایام ثبت
کاتب تقدیر تا در پشت این نه دفتر است
خاک ذلت از در خلقم مکن یارب بسر
کاین نه سر، خاک در آل نبی و حیدر است
واعظ قزوینی : قصاید
شمارهٔ ۷ - در وصف بهار و ستایش شه سریر امامت حضرت رضا«ع »
بهار آمد و، آفاق را سحاب گرفت
ز سایه، چهره ایام آفتاب گرفت
هوا، زمین و زمان راز گرد کلفت شست
بهار، بهر جنون خوش گلی در آب گرفت
چنان عزیز نگردید غم که از شادی
بوام گریه تواند کس از کباب گرفت
بداد دردسر روزگار، دی چندان
که خون لاله بهار از رگ سحاب گرفت
گرفت گرم هوا را چنان ترشح ابر
که خویش را بته خیمه حباب گرفت
جهان ز فیض هوا گشته است عالم آب
عجب نباشد اگر زخم جوی، آب گرفت
ز بس فضای جهان پر ز نکهت چمن است
توان بآتش گل از هوا گلاب گرفت
بهار بهر خودآرایی عروس چمن
بموم آینه مهر از سحاب گرفت
هجوم نکهت گل تنگ ساخت محفل را
چنانکه جای بگردیدن کباب گرفت
گمان شود که مگر میجهد شرار از سنگ
ز کوه لاله ز بس در نمو شتاب گرفت
ز بس که تار نگه ریشه میکند چو نهال
نمیتوان نظر از گل بهیچ باب گرفت
چو باد میگذرد نو بهار از آن گلشن
چراغ گل بته دامن سحاب گرفت
بسان مو که در آتش فتد زهر جانب
ز تاب آتش گل، تاک پیچ و تاب گرفت
زبس شکفتگی طبع خلق شادابست
توان ز خنده گل بعد از این گلاب گرفت
ز شوخ چشمی اختر چو گلرخان عرب
چمن نقاب سیه بر رخ از سحاب گرفت
در آتش است زهر داغ لاله، نعل بهار!
کدام گل ز رخ خویشتن نقاب گرفت؟!
بکوه و دشت، گل و لاله موج زن گردید
چنانکه راه بگردیدن سراب گرفت
ز سبزه کوه چنین بالد ار بخود، چه عجب؟
تواند از ره آمد شد سحاب گرفت!
فشرده تنگ بهم گل چنان ز جوش بهار
که بی میانجی آتش توان گلاب گرفت
ز خاک سبزه تر میکشد از آن قامت
که شاه را بتواند مگر رکاب گرفت
شه سریر امامت «رضا» که با مهرش
کسی بحشر نخواهد ز کس حساب گرفت
بزیر چرخ نگنجد شکوه شوکت او
که بحر را نتواند ببر حباب گرفت
بدور بینی درگاه قدر او خورشید
به پیش دیده خود دست از سحاب گرفت
ز عکس گنبد او، آفتاب گیرد نور
چنانکه لعل از خورشید آب و تاب گرفت
چنان خزید بهم ظلمت شب از نورش
که راه بر گذر ناوک شهاب گرفت
سواد نسخه رایش مگر کند روشن
از آن سپهر بکف، لوح آفتاب گرفت
زدند ساحت قدرش بطول عمر طناب
خضر پی شرف آمد سر طناب گرفت
ز خاک درگه او بسکه هست دامنگیر
بزور، اوج دعاهای مستجاب گرفت
نه روشنی است کز آن شیشه فلک شده پر
که رای او عرق شرم ز آفتاب گرفت
حباب نیست، که از ریزش سحاب کفش
ز بسکه گفت، نفس در گلوی آب گرفت
بخویش شعله ز بیم سیاستش لرزد
مگر بچوب ز برگ گلی گلاب گرفت؟!
ز بس که رسم گرفتن فگند از عالم
نمک برخصت او حرمت از شراب گرفت
دمی ز گریه نیاسود چشم حق بینش
ز بس در آتش دل جای، چون کباب گرفت
نیافت عیش جهان ره بخاطر پاکش
ز گریه شش جهتش را ز بس که آب گرفت
چنان ز شبنم اشکش لباس شب تر شد
که روز جامه خود را بآفتاب گرفت
بشوق منصب سقائی فضای درش
بهار مشک بدوش خود از سحاب گرفت
برفت و روب حریمش برسم فراشان
فلک دو تا شد و جاروب آفتاب گرفت
ز پاس معدلت او، عجب نباشد اگر
صدا ز کوه نیارد دگر جواب گرفت
فتاده رعشه بر اندام موج از نهیش
از اینکه دستش در کاسه شراب گرفت
از آن زمان که گزندش رسید از انگور
نهال تاک از این غصه پیچ و تاب گرفت
من از کجا و تلاش مدیح او ز کجا؟
ز کف عنان ادب شوق آنجناب گرفت!
مداد نیست، که از خامه ریخت بر ورقم
سخن ز خجلت مدحش برخ نقاب گرفت
گرفت صیت سخن گر ترا جهان، واعظ
ز فیض مدحت اولاد بوتراب گرفت
بتاب سوی دعا بعد ازین عنان قلم
که حرف مدحت او دفتر و کتاب گرفت
محیط تا که تواند گهر گرفت از ابر
سحاب تا که تواند ز بحر آب گرفت
خدا دهد همه را جذبه یی که بتوانیم
ز بحر مکرمتش فیض بی حساب گرفت
واعظ قزوینی : قصاید
شمارهٔ ۱۵ - در مذمت ابنای روزگار و مدحت امام همام حضرت موسی کاظم «ع »
نیست با دوستی خلق جهان هیچ دوام
در نمک خوارگی ابنای زمانند چو کام
چشم سختند، چو آیینه پی دیدن عیب
نرم چشمند ولیکن همگی چون بادام
مهرشان را چو بجویند، پر است از کینه
مدحشان را چو بکاوند، پر است از دشنام
در سلوکند سراسر همه بی اندامی
لیک در وقت خرامند سراپا اندام
هیچ نندوخته از داد و دهش، غیر فریب
هیچ نشناخته از راه و روش، غیر خرام
همه سرسخت، ولی در ره دین سست قدم
جمله ناقص بدل، اما بزبانند تمام
همچو شاهین ترازو، همه چشمند و زبان
تا بدان سو که بود پیش، نمایند سلام!
قوت ماسکه پر زورتر از جنگل باز
دیده طامعه گیرنده تر از دیده دام
جودشان ساخته چون ریزش آب تصویر
سودشان عاریه، چون گرمی آب حمام
نشود کلبه درویشی از ایشان روشن
گر چه پیه اند و فتیله همه چون مغز حرام
پیش درویش فلانند، همه خواجه فلان
خواجه بهمان چو درآید، همه گردند غلام
در صف رزم، چو رنگ رخ خود جمله گریز
در گه بزم، چو ساغر همگی خون آشام
ناگوارند و دل آزار، چو ناپخته کباب
خشک و ناساخته و بیمزه و چون میوه خام
همه چون آب نهارند طبیعت آزار
همه چون خواب پسین اند کدورت انجام
چون عبوس گه بزمند، همه بی موقع
چون خروس شب وصلند، همه بی هنگام
همه رنج و خنکی، چون بزمستان صرصر
همه دلگیری و اندوه، چو در غربت شام
رویهاشان، گل صبحست و، درونها دل شب
طبعهاشان همه چون شیشه و، دلها چو رخام
از سه مستی غفلت، همه چون شیشه می
موی بر سر شده چون پنبه، شکم پر ز حرام
همه تن سرو صفت ناز و خرامند، ولی
هیچ در بار ندارند بغیر از اندام
خضر و الیاس از آن زنده جاوید شدند
که ز چشم بد این خلق، نهانند مدام
هر که گردیده بر این دشت پر از موج سراب
نخورد مرغ دلش آب جز از چشمه دام
هر دمش صورت نادیدنیی باید دید
جای رحمتست بر آیینه از این زشت مقام
زین سبع خویان، مجنون اگر ایمن بودی
خویشتن را نکشیدی بحصار دد و دام
سگ ازین گشته خروشان، که شدش شهر وطن
کبک از آن رو شده خندان، که شدش کوه مقام
عیش بر خاطر، ازین زهرسرشتان شده تلخ
زندگی بر دل ازین مرده دلان گشته حرام
نه چنان تلخ ازین بیمزه مردم شده است
که دگر بار تواند شدنم شیرین، کام
مگر از شهد شکر خایی مدح شه دین
که بعالم علم از مدحت او گشت کلام
«حضرت موسی کاظم » که بود پیرویش
بر صف جمله طاعات و مبرات امام
حیف باشد که شود صرف نه در مدحش حرف
ظلم باشد که زند دم ز جز این حرف کلام
بر فلک ماه بخود بالد، کاو را بنده است
در جهان صبح علم گشته، که اوراست غلام
تا کند سرمه ز گرد گذر موکب او
همه تن دیده شده مهر و دود بر درو بام
تا بچیند گلی از گلشن شبخیزی او
مه رود دامن مهتاب بکف، ز اول شام
گرد شب، مهر بمژگان ز در او روبد
در جهان زین شرفش نیر اعظم شده نام
بسکه در سوختن دشمن او بیتابست
شعله آتش یک لحظه ندارد آرام
شط بغداد بحسرت گذرد و از خاکش
بختور اشک، که سر بر قدمش داشت مدام
بود محبوس اگر گوهر پاکش چو نگین
حکم او لیک روان بود در آفاق تمام
پای در قید و دلش رسته ز قید عالم
تن اسیر قفس و، طائر جان عرش مقام
دامن پاک ز چشم گهر افشانش پر
همچو دامان طمع از کف آن رحمت عام
معدن از کوه چو سیلاب روان گشتی اگر
خواستی همت او مال برای انعام
گر دهندش بمحیط کرم او نسبت
آن قدر بحر زند جوش که آید بقوام
بسکه از رشک چراغ حرمش سوخته است
هیچ در سنگ نمانده است ز آتش جز نام
گر شبانی بر او شکوه برد از گرگی
شیر را تب همگی لرز شود بر اندام
پا گذرد اگر آوازه قدرش بر کوه
نتواند شرر از سنگ نهد بیرون گام
آب حملش بمثل گر گذرد از دل سنگ
طمع پختن از آتش طمعی باشد خام
موری از خانه خرابی کند ار شکوه به او
کوه را سیل چو رگ خشک شود بر اندام
سخنش ار چو شکر خواند اگر بی ادبی
دگر از شادی در پوست نگنجد بادام
گرد اشکال ز رخ مسأله ها می شستند
آب علمش چو روان میشدی از جوی کلام
نتوانند حق مدحت او کرد ادا
گر کنند اهل جهان جمله زبان از هم وام
کوشش واعظ دلخسته بجایی نرسد
مطلبی نیست مدیحش که پذیرد انجام!
سرو را، نیست مرا قدر ثناگویی تو
این قدر بس که ازین شهد کنم شیرین، کام
شرف هر دو جهان گر همه قسمت گردد
نرسد بیش ازینم که ترا بردم نام
دیگرم شکوه ز ناکامی دنیا غلط است
کز ثنای تو مرا هردو جهانست بکام
هرچ کم نیست مرا، گر نظر لطف تو هست
همچو مه کرده مرا پرتو مهر تو تمام
تاج سرهاست، هر آنکس که ترا خاک رهست
باشد آزاد زغم، آنکه ترا هست غلام
تا نشسته است مرا مهر تو در دل، دیگر
ننشیند ز ادب گرد ملال از ایام
دیدنی نیست رخم گر چه ز عصیان، لیکن
چشم دارم نظر مرحمتت روز قیام
با عذاب گنه خویش، گرفتم سازم؛
پیش اعدای تو مپسند شوم دشمنکام!
در ره مدح تو گر خامه درآید از پای
مینماید بدعا از دل و جان لیک قیام
تا که ساید علم صبح بگردون هر روز
تا بود زیر نگین خور تابان ایام
علم دین نبی، باد فلک سا دائم
دولت آل علی باد جهانگیر مدام
واعظ قزوینی : قصاید
شمارهٔ ۱۶ - در توصیف خزان و ستایش سرور دنیا و دین و فخر آسمان و زمین حضرت امام محمد باقر «ع »
باز الوان پوش شد، پیرانه سر باغ جهان
میکند گلزار پرافشانی، از برگ خزان
یافت از فیض هوا هر نخل جان تازه یی
آمد آب رفته عشرت بجوی گلستان
خنده گر خیزد بجای اشکم از دل، دور نیست
کز پیاز امروز دیگر میکند گل زعفران
بهر صید دل، ز هر برگ خزان بر شاخسار
زد دگر دستی بترکش شاهد پیر جهان
آب و رنگی کز چمن می بینم اکنون، دور نیست
گر بگویم نیست فصل گل، مگر فصل خزان
در کمال و نقص، دوری دارد این فصل از بهار
آن قدر دوری که دارد پیر کامل از جوان
کرد گیتی، ز اقتضای، فصل از شبنم عرق
یافت صحت از تب گرمای تابستان جهان
تا شود هم وزن، چون گرمی و سردی روز و شب
کفه میزان نمود از قرص خورشید آسمان
از حرارت تا رود در چشمه کافور دی
از لباس برگ، عریان میشود ز آن گلستان
بسکه گردیده است گلشن، بی نیاز از آب و رنگ
دور نبود از چمن، گر پا کشد آب روان
از برای رفتن ایام جانسوز تموز
کرده، از بس خرمی، گلشن چراغان از خزان
گشته از صد برگ،روشن هر طرف مهتابیی
رفته چون موشک ز هر سو تاکها بر آسمان
هر چنار از تندی باد خریفی در چمن
چون گل غران، خروشان گشته و آتش فشان
از پی سیر چراغان خزان، نبود عجب
پیر دی از خانه گر بیرون دود چون کودکان
رایض فصل خزان، از بهر استقبال دی
کرده نیلی خنگ سبزی را، ز تاک آتش عنان
از خروش زاغ، کآمد آمد فصل دی است
سوزد آتش بر سریر شاخ از برگ خزان
در بساط برگها، شد بسکه گلریزان رنگ
گشته مرغان را صفیر انگشت حیرت در دهان
در چمن از بس فضاها از گل رنگ است پر
عندلیبان را نمیگردد بحرف گل زبان
شد مجسم، بسکه از عکس خزان چون شاخ گل
میتواند مرغ بر موج هوا بست آشیان
در گلستان کرده اند از بسکه رنگ و بو هجوم
خنده از تنگی خزیده در مزاج زعفران
بسکه رنگین است از عکس خزان هر سو هوا
باد چون دامان پر گل میرود از بوستان
گشته بر رنگینی بالا بلندان چمن
پای تا سر دود آه حسرتی سرو روان
بسته هر برگی بخود پیرایه صد گونه رنگ
جلوه گر گردیده طاووسان بجای بلبلان
داده از بس رنگ تأثیر هوا هر برگ را
چشم رنگینی حنا دارد ز برگ گردکان
صفحه خاک از گل ریحان زبس پر اختر است
مزد مردی کو بگوید: این زمین، آن آسمان!
بسکه زرین است از اکسیر تأثیر هوا
گشته تیغ آفتاب از عکس گلها زر نشان
در هوا از رشته نظاره اهل نظر
مینماید همچو کاغذ باد، هر برگ خزان
بسکه در وقت نمو، مشق پریدن کرده است
می پرد از طبله عطار هم زآن زعفران
گشته چابک بسکه گلهای خریفی در نمو
کرده از نشو و نما مشق پریدن زعفران
بوستان افروز نبود، هست آهی آتشین
نیست آن زلف عروسان، هست اشک عاشقان
بسکه افگنده است هر سو در چمن مرغ دلی
گشته خون آلود تیر بوستان افروز از آن
گشته چون وقت زوال آفتاب جعفری
میکند تاج خروسان در چمن هر سو فغان
بسکه رنگین است گلشن، مینماید در نظر
همچو داغ لاله، زاغان در میان گلستان
هست در چشم نظر بازان ز زاغان هر طرف
همچو چشم سرمه دار دلبران هر آشیان
بشکفد هر دم ز شاخ خامه ای رنگین گلی
گلشن طبع مرا گویی بهار است این خزان
گرچه باشد گلستان را، آب و رنگ از حد فزون
بوستان نظم من هم، کی دهد باجی بآن؟!
ما ز سیر گلشن معنی، دلی وا میکنیم
کرده ما را فارغ این گلشن ز سیر گلستان
نی غلط گفتم، چه آید زین پریشان گفته ها
میکنم زین حرفها، کلک زبان را امتحان
تا نویسم شمه یی از مدحت شاهی که اوست
سرور دنیا و دین، فخر زمین و آسمان
نور چشم مصطفی «باقر» امام پنجمین
آنکه می بالد سخن برخود ز مدحش هر زمان
دل چو مه سازد ببالیدن شکست خود درست
گر کند آیینه مهرویش آیینه دان
گر بر برگی ز دهقان شکوه پیش عدل او
میخورد از زهره شیر، آب دیگر نیستان
ور کند تحریر، حرفی از حمایتهای او
بر قلم هرگز نیفتد زور دیگر از بنان
بحر عدلش تند اگر بسوی اهل جور
دیگر آتش زور نتواند گرفتن ازکمان!
کرده تا عزم شکست شیشه عمر عدو
بسته هر سنگی بخدمت چون سلیمانی میان
مهره گر سازند سنگی را، ز کوه قدر او
چین روز و شب رود بیرون ز طومار زمان
کشت حاجتها اگر خرم نبودی از شرر
آب حلمش تخم آتش را فگندی از جهان
هرزه نالان بس که دارند احتیاط از نهی او
نی ز بیم او بجز در پرده ننوازد شبان
چشم بیدارش بخواب ناز، یکسر زهر چشم
فرق فرقدساش، با بالین راحت سر گران
صنع حق را بود چشم و، یاد حق را بود دل
حکم حق را بود گوش و، حرف حق را بد زبان
کاخ ملت را ستون و، قصر دانش را اساس
راه حق را رهنما و، حصن دین را پاسبان
اطلس زر دوز گردون کرده زیر اندازیش
خاک تا گردیده شمع جسم او را شمعدان
گر نماید یاد قدرش، ناله بر خیزد ز دل
ور کند تعریف تمکینش، گران گردد زبان
از وقارش چون بگویم شمه یی، نبود عجب
گر شود قدر سخن با این سبک قدری، گران
زنده سازد نام خود را تا زیاد او، سخن
مرده آنست کو را باشد از مدحتگران
شمع فکر مدحش از فانوس دل تا روشن است
لفظ و معنی گرددش برگرد سر پروانه سان
لیکن این خجلت که از مدحش سخن اندوخته است
چون دگر خواهد برآوردن سر از جیب دهان؟!
حد واعظ کی بود شاها تلاش مدح تو؟
نیست جز تعریف عرض حال منظوری از آن
از شر و شور دو عالم مأمنی میخواستم
داد حسن اعتقادم آستانت را نشان
تا تواند فکر خود دیدن برای روز مرگ
چشم دارد دیده دل سرمه یی ز آن آستان
هست ما را وقت تنگ و، پای لنگ و، راه سنگ
وقت همراهی است ای امیدگاه شیعیان
راه مقصد سخت دورو، پای همت سخت سست
لاشه تن بس ضعیف و، بار خدمت خوش گران
چشم بینش پر ضعیف و، خط مطلب بس خفی
زندگی بسیار پیر و، آرزوها بس جوان
دردمندم، نامرادم، بینوایم، عاجزم
بیکسم، بیچاره ام، بی دست و پایم، الأمان!
گر ز بیقدری چو خاکم، لیک خاک آن درم
ور زبد خویی سگم، اما سگ آن آستان
از سگان هم کمترم، گر رانیم از درگهت
بر سران هم سرورم، گر خوانیم از بندگان
گر تو افروزی چراغم، آفتابم آفتاب!
گر تو برداری ز خاکم، آسمانم آسمان!!
گو سخن راه دعا سرکن دگر، ز آنرو که هست
مدعا در پرده دل نیز پیش او عیان
تا بدل، از دوستی و دشمنی باشد اثر
تا بگیتی، از بهار و از خزان باشد نشان
دوستش از خاک خیزد، همچو گلهای بهار
دشمنش از خاک ریزد، همچو اوراق خزان
واعظ قزوینی : قصاید
شمارهٔ ۲۱ - توصیف شکوفه بهاری و ستایش آفتاب سپهر امامت حسن مجتبی «ع »
جهان را جوان ساخت دیگر شکوفه
جوانانه زد سال بر سر شکوفه
بسان زمرد، که در پنبه پیچی
نهان گشت صحن چمن در شکوفه
چو جوزق که از پنبه لبریز باشد
فضای فلک شد سراسر شکوفه
چنان دانه در پنبه پنهان نگردد
که گم گشته گوی زمین در شکوفه
زهر سوی چون میوه یک سر جهان را
کشیده است خوش تنگ در بر شکوفه
چو آن کاسه کز شیر لبریز گردد
چمن را گذاشته است از سر شکوفه
چو طوطی که در شکرستان شود گم
شده سبزی برگ، گم در شکوفه
ز عکس چمن شد هوا آسمانی
در و کهکشان شاخ و، اختر شکوفه
هلالی است ماه نشاط و طرب را
ز بس شاخ را کرده انور شکوفه
شده شاخ تر، همچو ابروی پیران
برو بسکه افگنده لنگر شکوفه
پی خواهش خلعت برگ باشد
بسر شاخ را تفت نوبر شکوفه
چنان گشته سیل رطوبت که خود را
کشیده است بر شاخ یکسر شکوفه
ثمر تا بساحل کشد بار خود را
شده کشتی بحر اخضر شکوفه
بنوعی که مو در سفیدی شود گم
رگ شاخ تر، غوطه زد در شکوفه
بباغ وجود از ره شاخ نو رس
شده میوه را پیر رهبر شکوفه
بنظاره گلشن صنع دارد
ثمر دیده بر روزن هر شکوفه
ز شادی کله بر هوا افگند ز آن
که از سیم باشد توانگر شکوفه
تعلق نباشد بزر، پختگان را
ز خامی ثمر بسته دل بر شکوفه
کشیده است بهر شکست صف غم
زهر شاخ یک صف ز لشکر شکوفه
عجب کز میان بر ندارند غم را
از آن سر خزان و، از این سر شکوفه
هوای زمین بوس دارد، از آن رو
سراپا دهان است و لب هر شکوفه
زمین بوس شاهی، که از یاد قدرش
عجب گر بگنجد ثمر در شکوفه
«حسن » آفتاب سپهر امامت
که دارد ز خاکش رخ انور شکوفه
امامی که هر سال در جستجویش
بهر گلشنی میکشد سر شکوفه
بشوق نثار رهش میرود ز آن
نیستد بهمراهی بر شکوفه
ز هر شاخ، از دوری آستانش
کشیده است بر خویش خنجر شکوفه
بنظاره موکب حشمت او
دود بر سر شاخ، چون بر شکوفه
ز بس دست و پا کرده گم، از شکوهش
نهد میوه را پای بسر سر شکوفه
نزد بی ادب بوسه بر خاک راهش
پرید از چه بر چرخ اخضر شکوفه؟!
به ناخن بخارد سر از شرم جودش
شجر را از آن است بر سر شکوفه
گشاد کفش، گر چمن یاد آرد
عجب گر ببندد ثمر در شکوفه
سپر افگند چرخ پیش نهیبش
چو از حمله باد صرصر شکوفه
مگر ماتم او گرفته است گلشن
که میریزد از خویش زیور شکوفه؟!
مگر سبزه از رنگ او گفته حرفی
که دستار اندازد از سر شکوفه؟!
زده لاله حرف، جگر پاره او
که بر سر دریده است معجر شکوفه
ز بی تابی ماتمش دور نبود
زشاخ افگند خویش را گر شکوفه
سری در ره اوست، هر غنچه گل
جبینهاست بر خاک او هر شکوفه
بیاد درش سبزه بسر خاک غلتد
بشوق هوایش زند پر شکوفه
سراپا زبان گشته گلشن بمدحش
دهانش از آن کرده پر زر شکوفه
بکن ختم واعظ که از شوق مدحش
نگنجد بگفتار دیگر شکوفه
زدست شجر، تا چشد میوه دوران
ز جیب چمن تا زند سر شکوفه
بود نخل عمر غلامان او را
دل زنده بر روی انور شکوفه
واعظ قزوینی : مقطعات
شمارهٔ ۲ - در آفرین یکی از بزرگان
ای فروزان اختر اوج بزرگی کز شرف
میکند کسب معارف از فروغت روزگار
دیده ایام روشن، صبح فیروزی دمید!
دانه امیدها را مژده، کآمد نوبهار!!
از پی تعظیم پیک این بشارت، دور نیست
خلق عالم را اگر خیزد ز خاطرها غبار
شد علمها از دعای خسروان دوران بلند
لشکر اهل دعا را، چون سپهبد شد سوار
تا صبا برد از صفاهان سرمه این مژده را
شد ز نور دیده روشن چراغان هر دیار
زین نوازش گشته اوراق کتاب علم دین
هر یکی دست دعای خسرو جم اقتدار
شد قوی از آب اجرای تو، نخل حکم شرع
گشت اساس خانه دین ز اهتمامت استوار
قدردانی چون اکنون مشتری شد، دور نیست
گر فزاید قیمت جنس هنر در روزگار
پخته شد نان فقیران از نگاه گرم تو
وا شد از روی گشادت، در بروی روزگار
التفاتت تنگدستان را ز بس پهلو دهد
میتوان با یک نگاهت عمرها کردن مدار
مژده یی آمد بگوشم، کز سر اشفاق و لطف
کرده یی از قابلان خدمت خویشم شمار
جای آن دارد که از اسناد این شایستگی
جانم از شادی نگنجد در قبای جسم زار
لیک عذری زین سعادت باز میدارد مرا
ورنه می بستم کمر پیشت به خدمت بنده وار
چشم این دارم ک انصافت پذیرد عذر من
ز آنکه هست این شیوه جد تو ای والا تبار
عذرم این، کز من عزیزی چون جوانی رفته است
هست جان ناتوانم در غم او سوگوار
قرب پنجه سالم از کف رفته در فکر معاش
بعد ازین فکر تلافی برده است از من قرار
ریخت بر خاک هوس صاف می هستی، مگر
سرخ رویم سازد این ته جرعه در روز شمار
صبح پیری از تمسخر خنده بر من میزند
بایدم بر حال خود اکنون گرستن زار زار
وقتم از بهر سرانجام سر گردیده تنگ
نیست آن فرصت که پردازم بشغل کار و بار
کنج عزلت، خوشترم از شهر بند شهرتست
دامن پر اشک گلگونم، به از صد لاله زار
سر ز خدمت چون نتابم؟ پا ز رفتن مانده است!
پا بدامن چون نپیچم؟ بر سر افتاده است کار!
من که عمری مبتلای علت بیدردیم
در مزاجم نیست غیر از شربت غم سازگار
ز آتش فکر معاش، از بس دماغم سوخته است
جز دعای دولتت از من نیاید هیچ کار
گر چه لطفت قابل این اعتبارم دیده است
من بخود اما ندارم یک سر مو اعتبار
واقف اسرار دلها، بر ضمیرم شاهد است
اینکه نبود خود فروشی مطلبم زین اعتذار
بودی ار منظور کسب اعتبارم زین سخن
ریخته است این جنس در خاک درت بی اعتبار
مرحمت اینست در حقم، که گردد لطف تو
باعث توفیق این آواره شهر و دیار
سوی دارالملک عزلت، خیمه بیرون زد دلم
همتی، ای ابر همتها ز بحرت مایه دار
شام غربت گشته دلگیر از مکرر دیدنم
میتواند کردنم لطف تو راهی زین دیار
بیش ازین، از حضرتت ترک ادب باشد سخن
وقت آن شد کز دعا گردد زبانم کامگار
زین دعا دیگر نمیدانم دعائی خوبتر
باد کارت جمله بر وفق رضای کردگار
واعظ قزوینی : مقطعات
شمارهٔ ۶ - در ستایش صدر اعظم و بث الشکوی و آفرین شاه عباس ثانی
ای فلک قدر که از افسر خاک در شاه
سر اقبال رسیده است ترا بر کیوان
تویی آن آصف دستور که نال قلمت
دفتر جور و ستم را شده خط بطلان
آب یاقوت سراپا عرق خجلت شد
تا ترا گشت گهر بار رگ ابر بنان
شحنه راستیت میزندش بس که به تیر
کجی از بیم نهان گشته پس پشت کمان
ره توصیف تو سر کرد و بانجام نبرد
خلق بیجا نگرفتند سخن را بزبان
عرض حالیست مرا، شاید اگر عرض کنی
حاجت مور ضعیفی که به «سلیمان » زمان
شاه اسکندر و، تو آینه اخلاصی
از تو بر شاه شود صورت احوال عیان
گر چه اظهار غم دل نبود شیوه من
لیکن آورده مرا سختی ایام بجان
سخن از نظم فتاده است مرا همچو سرشک
نگهم خشک فرومانده بجا چون مژگان
نیست نقدی، بجز از نقد حیاتم در دست
نیست جز قرضی مرا جنسی از اسباب جهان
خجلت اهل طلب، در وطنم نگذارد
ز آن بهر سو شده ام چون عرق شرم روان
بند زندان وطن، پای دلم سودی اگر
آمد و رفت طلبگار نگشتی سوهان
نیست قدرت، که کشم ما حضری جز خجلت
گر شود مورچه یی بر سر خوانم مهمان
دستم از چاره بود کوته و، دخلم از خرج
همچو دست سخن از مدح شهنشاه زمان
«شاه عباس » که از واهمه شحنه او
رنگ بیوقت نگردد برخ برگ خزان
روز و شب خلق ز امنیت عهدش چه عجب
که نبندند در خانه خود، همچو کمان؟!
ظالمان بس که ز عدلش همه مظلوم شدند
وقت آن شد که بگرگان بگمارند شبان
نسق او نه بحدیست که با عاشق زار
بیوفایان بتوانند شکستن پیمان
بسته پر گشته از او طلبه صفت زاغ ستم
مانده چون بهله از او دست تعدی پیچان
شرع را پشت ز دین پروری او برکوه
عدل را راست ز سنجیدگی او میزان
باده را بسکه بر انداخته دین پروریش
لعل دلدار ز همرنگی او گشته نهان
ننهند آبله پایان بزمین پای دلیر
رسم افشردن انگور بر افتاده چنان!
بسکه ترسیده ز همرنگی جوشیدن می
خون بجرأت نزند جوش در اندام کسان
همچنان کز رگ تلخی گره افتد بجبین
گر بگیرد چه عجب در سخن تاک زبان؟!
گشته موقوف ز بس دور قدح، میترسم
گردش چشم فراموش نمایند بتان
از پی بولی شاهین ظفر طلبه صفت
سایه بال هما هست بگردش گردان
چرخ هم گر یکی از میر شکارانش نیست
بهله از پنجه خورشید چرا زد بمیان؟!
وقت کین چون غضبش دست بشمشیر کند
قبضه گردد ز فشارش همه فیروزه نشان
تیر خارا گذرش، سرخی سوفار کند
رنگ تا میپرد از روی عدو در میدان
لعل بارد چو رگ ابر سخایش، گویی:
خون خصمش زدم تیغ مگر گشته روان
در عطا بسکه محیط کرمش بیتابست
نیست فرصت کند انگاره گوهر باران
سیر از و چشم طمع، گرسنه زو چشم سخا
پر ازو دامن امید و، تهی کیسه کان
تا برافراشته معمار قضا درگاهش
زده بر درگه شاهان همه طاق نسیان
بسته زنجیر عدالت، همه از جوهر تیغ
شسته نام غم و محنت، همه با آب سنان
در کف عقده گشایش، گره مشکل خلق
همچو شبنم بود و پنجه مهر تابان
واعظ آن به که دگر درد سر از حد نبری
برگ پیوند کنی نخل دعا را بزبان
تا ز بازوی دل و، ناوک آه است اثر
وز کمان فلک و تیر شهابست نشان
سینه دشمنش از گرد غم آماج بود
تا شود تیر جگر دوز شه از وی پران
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۱ - در بنای مدرسه نواب سلطان
در زمان دولت خاقان عهد
آن چراغ افروز شرع مصطفی
شاه دین عباس ثانی، آنکه هست
رایت قانون دین، از وی بپا
از رخ آیینه ایام گشت
صیقل شمشیر او، ظلمت زدا
کرده در گردون دوام دولتش
پنجه خورشید را، دست دعا
شد ز همت، بانی این مدرسه
آن محیط دانش و، کان سخا
پشت دین،«نواب سلطان » آنکه هست
بردرش اهل جهان را التجا
اهتمامش کرد از این محکم اساس
کاخ دانش را، ز رفعت چرخ سا
بهر کسب فیض، توفیقم کشید
دامن دل سوی آن عالی بنا
گفتمش تاریخ جویان کاین کجاست؟
گفت، «درد جهان را دارالشفا»!