عبارات مورد جستجو در ۵۵۴۶ گوهر پیدا شد:
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۷
ای واله طور جلوه نور ببین
عالم عالم ز نور معمور ببین
آشوب صدای «لن ترانی» است ز طور
بگذر از طور و نور بی طور ببین
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۸
ای غم ز دلم اگر توانی بدر آی
هر چند عزیزتر ز جانی بدر آی
تو گنج نه‌ای گنج فشانی تا چند
دلگیر درین خزانه مانی بدر آی
فصیحی هروی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۳
به داغی بستم آیین طراوت لاله‌زاری را
به یک ساغر به سر بردم چو گل فصل بهاری را
فصیحی هروی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۷
شاید که به آفرینش خود نازد
ایزد که تماشای جمال تو کند
میرداماد : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
این زمینی ست که جولانگاه جانان بوده ست
در تن از جلوه ی جانان منش جان بوده است
این زمینی ست که از نور جمال ورخ دوست
آفتابش خجل از ریگ بیابان بوده است
این مدینه ست همانا که حریم حرمش
کعبه ی حاجت این گنبد گردان بوده است
این زمینی ست که از غیرت خاک چمنش
آتش اندر جگر چشمه ی حیوان بوده است
این زمین داوری کشور امکان کرده ست
این زمین سجده گه روضه ی رضوان بوده است
بارها پیش درش چرخ برین برده نماز
بارها عقل کلش نایب و دربان بوده است
اندرین کوی گرد است که چون نور بصر
خانه افروز جلیدیه ی امکان بوده است
ابر تا بر سر او سایه فکن گشته زشرم
زیرسیلاب عرق غرقه ی طوفان بوده است
خجلت از ذره ی خاک حرمش برده سحاب
گر همه مهر و مهش قطره ی باران بوده است
میرداماد : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
مگر با هر گیاهی یا گلی کز خاک می‌روید
بلایی یا غمی بهر من غمناک می‌روید
نمی‌دانم چه طالع دارم این کز گلستان عشق
همه خلق جهان را گل مرا خاشاک می‌روید
بیا ای آنکه حسرت می‌بری بر کشت امیدم
تماشا کن که برق شعله چون از خاک می‌روید
مکن دعوی عشق ای آنکه چاک سینه می‌دوزی
که این تخم بلا از سینه‌های چاک می‌روید
وفاداری طمع اشراق از هرکس نمی‌دانی
که این داروی نایاب از نهاد پاک می‌روید
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۳
ای عشق توئی تو مایه پاکی ما
دور از بر مامشو ز غمناکی ما
آی آتش عشق دوست از پا بنشین
در شعله کشی ز ننگ خاشاکی ما
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۵
اندر صدوبیست دوره چرخش‌ها
کز درگه جدت شه اقلیم رضا
دورم نکشیدم آن ستم کز دو سه روز
از دوری خدمت تو دیدم ز قضا
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۱۸
آشی که به رشک افتدش آش بهشت
از آب حیاتش کف طباخ سرشت
گرم است بسی مگر که دهقان قضا
هیمه اش به دشت فرقت یار بکشت
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۶۰
در قالب فطرت از تو جان دگر است
در تن ز خیال تو روان دگر است
در محور آسمان استعدادت
هر نقطه محیط آسمان دگر است
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۶۳
دل بیهده ترک عشق دلدار گرفت
شادی جهان جای غم یار گرفت
اکنون خجل است از آنکه مرآت وجود
بی صیقل عشق دوست ز نگار گرفت
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۵
این دنیی پیر را جوان خواهی کرد
آراسته چون منزل جان خواهی کرد
وین خانه غم که بی تو همچون سقر است
از مقدم خویش چون جنان خواهی کرد
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۷
هرچند طریق خدمت ما بد بود
الطاف تو اندر حق مابیحد بود
از لطف تومشکل اشارات و شفا
در مکتب علم ما یکی ابجد بود
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۲۴۴
دل مخزن اسرار الهی کردم
در عالم عقل پادشاهی کردم
اندر قباست بحر تحقیق شدم
کشتی شک و شبهه تباهی کردم
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۲۵۱
کی باد ز شر تن اخسا برهیم
از وحشت این قفس چو عنقا برهیم
جان در چمن قدس فشانم به رقص
روزی که ز ظلمت هیولا برهیم
میرداماد : مشرق‌الانوار
بخش ۱۰ - منقبت امام زمان
ای علمت کنیت نام نبی
خورده لبت آب زجام نبی
مهدی دین هادی عالم توئی
روشنی دیده آدم توئی
حافظ شرعی وامام امم
طاعت تو فرض همی بر ذمم
جان توئی و هردو جهانت تن است
مهر و مه از نور رخت روشن است
آهن مریخ شده موم تو
عیسی عقل آمده ماموم تو
چرخ که این اوج فروشی کند
بر در تو حلقه بگوشی کند
عقل که لافش ز سروشی بود
پیش تو در نکته نیوشی بود
ای ملک و ملتت از خون دین
خاک جهان کرده زمانه عجین
فتنه بر اقطار جهان تاخته ست
تیغ حوادث ز نیام آخته ست
بهر چه یک لحظه بخون ستم
گل نکنی خاک وجود و عدم
ای پدرت رهبر افلاکیان
سایه فکن بر سر این خاکیان
شخص تو چون روح و جهان چون بدن
در بدنش طرح تصرف فکن
ما همه مقهور و توئی قهرمان
خون دل ودین ز جهان واستان
ظلم ز عدل تو سقیم المزاج
خود ز چه عدل تو ندارد رواج
عالم دین را بجهان شگفت
ظلمت طوفان حوادث گرفت
شرع تو کشتی ست بیا نوح باش
ما همگی تن تو بیا روح باش
اسب تو بر آخور عطلت چراست
خود و رکاب مه و مهرت کجاست
زین فلک چونت ابر باره نیست
اشهب روز ادهم شب بهر کیست
یار نشد دل تو بیا یار شو
گردن غم بشکن و دلدار شو
درد تو جان داروی جانهای ماست
خاک درت آب روان های ماست
دیده به دیدار بیا باز کن
پرده آهنگ دگر ساز کن
کن فکن خلوت اسرار باش
ما همه مستیم تو هشیار باش
تا که در افلاک بود نحس و سعد
یا دی و امروز بود قبل و بعد
سعد فلک باد به فرمان تو
عیش جهان باد به دوران تو
عیش گر آبستن کامت شود
یاچومی فتح به جامت شود
باد میسر ز تو تا صور عشق
کار سقنفور ز کافور عشق
روغن اشراق از آب تو باد
در قدمت همچو رکاب تو باد
میرداماد : اشعار عربی
شمارهٔ ۴ - : یا ازلی الدوام یا ابدی البقاء
یا ازلی الدوام یا ابدی البقاء
یا احدی الوجود یا صمدی البهاء
حبس عنی السرور احصر عنی البحور
طال علی المضیق ضاق علی الفضاء
اَنتَ طَبیبُ القُلوب انتَ حَبیبُ العُقول
اَنتَ مُغیث اللهیف انت سَمیعُ الدعاء
انت فلقت العدم انت برئت النسم
انت وضعت الصعید انت رفعت السماء
ان فناء الجواد مزدلف العافیه
وان طوارالکریم مشعروفدالرجاء
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
گفتم اندر قدمت این سر و این جان منست
گفت هر جا سر و جانیست گروکان منست
گفتم این چیست کز او سینه‌ام آتشکده گشت
گفت این عشق منست آتش سوزان منست
گفتم از عشق تو عقل و دل و دین تفرقه شد
گفت جمع آن همه در زلف پریشان منست
گفتم از بعد جنون نیستم از دل اثری
گفت آواره بصحرا و بیابان منست
گفتم این سر شدم اندر سر سودای تو خاک
گفت سرهاست که افتاده بمیدان منست
گفتم از دلم توأم راه رهایی به نماند
گفت این نیست عجب اول دستان منست
گفتم احسان تو گردد بکه افزوده مدام
گفت بر آنکه بجان شاکر احسان منست
گفتم از گردش چشم تو شود عاقله مست
گفت او دُردکش حلقه مستان منست
گفتم از چیست که یوسف صفتان در خطرند
گفت کاندر ره دل چاه زنخدان منست
گفتم از درد نماندم بدل امید علاج
گفت دردیست که همسایه درمان منست
گفتم آن کز غم لعلت دل و جان باخت چه یافت
گفت جان پرور اون حُقه مرجان منست
گفتمش خضر نبی زنده بگیتی بچه ماند
گفت او طالب سرچشمه حیوان منست
گفتمش جای تو در هیچ دلی نیست که نیست
گفت دلها همه در حیطه فرمان منست
گفتمش روز من از هجر تو گردید سیاه
گفت روز همه‌کس تیره ز هجران منست
گفتم از حسن تو حیرانم و بر روی تو محو
گفت هر ذی‌بصری واله و حیران منست
گفتم این روشنی اندر افق از چیست بصبح
گفت از عکس بناگوش و گریبان منست
گفتم آفاق شده خرم از انفاس بهار
گفت آنهم نفسی از دم رحمان منست
گفتم اخلاق تو حاکسیت ز جنات نعیم
گفت جنات نسیمی ز گلستان منست
گفتم ایوان ترا روی زمین پرده کجاست
گفت افلاک بر این پرده ایوان منست
گفتم از دست غمت بگذرم از کون و مکان
گفت هر جا گذری ساحت و سامان منست
گفتم آلوده صفی را ز چه شد دامن دلق
گفت پاکی همه چون درخور دامان منست
گفتم ارلایق آتش بود اینخرقه بجاست
گفت بل در خور آمرزش و غفران منست
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
روی نیاورد به من یار که معیوب و بدم
لیک شد از خنده او فاش که بس بی‌خردم
من شدم از خنده او واله و شرمنده او
دید چو شرم و غم من داد نمایش بخودم
تا نگرم پایه خود حاصل و سرمایه خود
تا بچه اندازه و حد گیج و کجم پست وردم
خویش چو دید بعیان تیره شد آئینه جان
تا بمقامی که روان گشت روان از جسدم
بیهده بنمود و دغل معرفت علم و عمل
گشت مساوی بمثل خصلت شفق و حسدم
آنهمه تحقیق و نظر معنی عرفان و اثر
حاصل صد عمر دگر از لبنم تا لحدم
جمله نمودم چو خسی پیشه و مور و مگسی
یا هوس بوالهوسی یا روش دیو و ددم
من بگمان کز همه رو گشته‌ام آئینه او
پشم شد و ریخت فرو چوب چو زد بر نمدم
تاخته ز افلاک برون باره و غافل زکمون
کاسترک نفس حرون کشته بزیر لگدم
گرمی من تابش من بده مه یخ و آتش من
آب شد اندر کش من تافت چو مهر اسدم
گفتمش‌ ای سلسله مو حاصلم از سلسله کو
جز که بکار از همه شد عقده اندر عقدم
گفتم من نادره‌ام در ره معنی سره‌ام
بینش هر با صره‌ام دافع هر گون رمدم
چیست که در راه طلب چند زدم پی بادب
هر چه که رشتم بتعب پنبه شد اندر سبدم
گفت از این بیش دو صد هست در این مرحله سد
اینکه تو دیدی بعد دهست نهی از نودم
تا که بد آیین نشوی خود سرو خودبین نشوی
دور ز تمکین نشوی راه روی بر رشدم
زهد فروشی و فلان لایق شیخست و دکان
صوفی بی‌نام و نشان چیست بحیلت سندم
نطق و سکوت و ادبت دانش و جهل و طلبت
خوب و بد روز و شبت بر همه نامعتمدم
ز انکه ز نفس است هو او ز پی شیدایست و ریا
عارف بیچون و چرا چون نبود نامعتمدم
شیخی و پیشی و سری نیست بجز بیخبری
زین همگی باش بری تا که بیابی مددم
مردی اگر پیش نه کم زکمی بیش نه
با احدی خویش نه یکدله دانی احدم
گشت صفی پی سپرش باز نیامد خبرش
می‌روم اندر اثرش تا خبری زو رسدم
صفی علیشاه : رباعیات
شمارهٔ ۹۹
ای آنکه توئی بذات خود عین کمال
بر خلق رسد زخوان جود تو نوال
پوشی‌ تو معایبم چه حاجت یکسان
دانی تو حوائجم چه حاجت بسوال