عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۳
تو چشم آنکه حق بینی نداری
وگر نه هرچه بینی حق شماری
مکن بب غریق ای زاهد خشک
کزین دریا تو چون خس در کناری
از احوال درون دردمندان
چگویم با تو چون دردی نداری
ز ابرویش چه روی آری به محراب
نماز ناروا تا کی گزاری
دلا از ما بگو با چشم گریان
چو با عنایت کرد باری
نثار خاک آن دراز در و لعل
به بار ای کان گوهر تا چه داری
کمال آن خاک نعلین ار کنی تاج
از درویشی بشاهی سر برآری
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۸
درین پستی گر آن مه را نیابی
به بالا هم شوی آنجا نیابی
طنابت کی کشد زین سو به بالا
سر رشته از اینجا تا نیایی
تو هیچی با وجود او وز این هیچ
نیایی هیچ تا او را نیابی
شوی گم زیر پنهانخانه خاک
گر آن معشوق را پیدا نیابی
بدونان کم نشین کز صحبت دون
مقام قرب او ادنی نیابی
همی می جو کمال امروز و می پرس
که نرسم جوئیش فردا نیابی
به ترکستان با آن خاک درباب
اگر در روم مولانا نیابی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۹
درین ره هرچه جونی آن بیابی
بجو نقدی که ناگاهان بیابی
بکوی او دلی کم کن که آنجا
یکی دل گم کی صد جان بیابی
به جان گر طالب یک درد باشی
طلب تا کرده صدر درمان بیابی
گری بر خویش چون ابر بهاران
که سر سبزی ازین باران بیابی
شب وصل آن هم خندان لبی ها
چو شمع از دیدۂ گریان بیابی
دگر از بافتن سپری ندانی
چنین گنجی اگر پنهان بیابی
کمال بر هر زمانی باید او را
هنوزش همچنان جویان بیابی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۳
دل ز باران کهن برداشتی
چیست چندین جنگ پیش از آشتی
زنده ام پنداشتی در هجر خویش
این چنینم کشتی پنداشتی
گفتم از خاک رهم انگار کم
لطف کردی بیش از آن انگاشتی
شکر نعمتهای تو کز درد و غم
هیچ رفتم بینوا نگذاشتی
عشق ورزیدی سزا دیدی کمال
تخم محنت کاشتی برداشتی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۳
گر گم شوی از خود خبر بار بیایی
چون بافتی آن گم شده بسیار بیایی
با موسی دیدار طلب وعده همین بود
گر محو شوی دولت دیدار بیابی
چون سر به گریبان بری و غیر نبینی
در خرف نگو جوی که زنار بیایی
گم شد سر و دستار تو از زحمت اغیار
گر بار بیابی سر و دستار بیابی
دل جانب دلدار چنان دار که از دل
هر بار که جونی بر دلدار بیابی
گر طالب دردی که ز سوز نفس او
ناجسته علاج دل بیمار بیابی
آن عاشق دلسوخته امروز کمال است
کز گفته او گرمی عطار بیابی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۲
من آن بهتر که باشم رند و عامی
که نیکو نیست عشق و نیکنامی
نوشتند از ازل بر سر چو جامم
کران لب باشدم بس تلخکامی
بدان ساعد بغین شد لاف سیمم
که آن از سادگی بودست و خامی
مه نو ز ابرویش خود را فزون دید
همین باشد نشان نا تمامی
کمال این پنج بیت آن پنج گنج است
که ماند از تو چوآنها از نظامی
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵
داشتم روزی نگاری یاد می آید مرا
هر زمان از یاد او فریاد می آید مرا
مجمع اصحاب و وصل یار وایام شباب
همچو برق نیز رو با یاد می آید مرا
هر دو چشم اشک ریزم در فراق دوستان
نیل مصر و دجله بغداد می آید مرا
با خیال قامت او عشق بازی می کنم
چون نظر بر سرو و بر شمشاد می آید مرا
آن چنان بر روزگار بیوفا منکر شدم
کز توهم داد هم بیداد می آید مرا
نقش های چرخ را بی اصل می بینم تمام
کارهای دهر بی بنیاد می آید مرا
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
نه باغ بود و نه انگور و هی نه باده پرست
که دوست داد شرابی به عاشقان الست
هنوز در سر ما هست ذوق آن مستی
حریف مجلس او تا ابد بود سرمست
ز دست و پا و سر ما اثر نبود هنوز
که جانشراب محبت کشید و رفت از دست
اگر چه از شکن زلف خوب رویان شد
دلم شکسته ولی عهد روی او نشکست
ز غیرت است که چندین هزار پرده نور
میان دیده عشاق و روی خویش ببست
گذشت عکس وی از پرده ها و پرده ما
در ید و زاهد مستور گشت باده پرست
همام را همه شب انتظار خورشید است
خنک دلی که به نور صفات حق پیوست
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
در پی آن میدوید دل که نگاری کجاست
نوبت خوبان گذشت شاهد ما وقت ماست
بر سر آب حیات خیمه زده جان ما
این تن خاکی دوان بهر سرابی چراست
بر در بیگانگان هرزه چرا می رویم
دوست جو هم خانه شد خوشتر ازینجا کجاست
با خبر ان را ز دل نیست سر آب و گل
گو غم دنیی مخور این ند حدیث شماست
عالم جان را خوش است آب و هوا خاکیان
روی بدانجا نهند منزل گل نار ماست
بلبل جان در قفس هیچ نمی زد نفس
بوی گلستان شنید عزم صفیرش کجاست
چون به گلستان رود همدم رضوان شود
مجمع روحانیان منزل عیش و صفاست
هر که بدایشان رسید دید و زبان در کشید
وان که حدیثی شنید غافل ازین ماجراست
فاش مکن ای همام راز دل خویش را
محرم این ماجرا سمع دل آشناست
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
این زاب و خاک نیست که جانی مصور است
چشم جهانیان به جمالش منور است
گر زان که نسبتش به عناصر می کنند
آبش مگر ز کوثر و خاکش ز عنبر است
ذکر زبان هر که نظر می کند برو
سبحان من یصور و الله اکبر است
گل پیش ما مریز و دگر ارغوان میار
جانم فدای آن که ازین هر دو خوشتر است
عنبر میان آتش مجمر چه می نهی
زانفاس دوست مجلس ما خود معطر است
شمع از میان جمع برون بر که امشبم
در خانه روشنایی خورشید انور است
ساقی بیار باده که از مجلس الست
ما را هنوز مستی یک جرعه در سر است
نی نشکنیم از می دنیا خمار خویش
ما را شراب از لب میگون دلبر است
جام جهان نمای الهی ست صورتش
انصاف می دهند نظرها که مظهر است
با عاقلان بگوی که اصحاب عشق را
ذوق است ره نمای نه اندیشه رهبر است
در تنگنای لفظ نگنجد بیان ذوق
زان سوی حرف و صوت مقامات دیگر است
چون چشم مست یار دهد می به عاشقان
کی درمیان مجال صراحی و ساغر است
جان همام را نفس صبح و بوی دوست
پرورده اند زان نفسش روح پرور است
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
نی بی نوا ز شکر به نوا شکرفشان شد
چه خوش است نغمه او را که حیات جاودان شد
منگر در آن که دارد تن نازکش جراحت
بنگر که تا چه راحت ز وجود او روان شد
تن پر ز نیش دارد چو درون ریش دارد
غم و درد بیش دارد نفسش حیات ازان شد
دل و جان چو نیست نیر اعجب است این که دارد
خبری ز حال دل ها که انیس عاشقان شد
به سخن دهن گشاده نه که سر به باد داده
چو سر و زبان ندارد ز چه صاحب بیان شد
نفسش مسیح مریم که حیات بخشد از دم
به سخن گرفته عالم چو همام مهربان شد
چو شنید مرغ جانم ز نوای نی صفیری
زدیار تن زمانی به جوار آشیان شد
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
عاقلان از غافلان اسرار خود پوشیده اند
آب حیوان در میان تیرگی نوشیده اند
رنگ حرص وشهوت از آیینه دل برده اند
تا در ان آیینه عکس روی دلبر دیده اند
جان خود در زلف کافر کیش جانان بسته اند
کافری بگزیده وز اسلام بر گردیده اند
در خرابات محبت جان گروگان کرده اند
تا ز معشوق سقیهم یک قدح بخریده اند
با وصال خوب روی خویش در پیوسته اند
از افرینش فارغ از کون و مکان ببریده اند
تا نبیند چشم ایشان روی هر نامحرمی
خویش را چون گنج در ویرانه ها پوشیده اند
با گدایی کرده نسبت خویشتن را چون کلیم
رفته در زیر گلیمی سلطنت ورزیده اند
رسته اند از عالم صورت پرستی روز و شب
چون همام اندر ره معنی به جان کوشیده اند
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
دوستان از دوستان یاد آورید
عهد یار مهربان یاد آورید
گر ز یاری یک زمان آسوده اید
وقت دوری آن زمان یاد آورید
چون بگوید نکته یی شیرین لبی
آن لب شکتر فشان یاد آورید
تشنگان را در میان بادیه
سبزه و آب روان یاد آورید
طوطی شیرین نفس را در قفس
کشور هندوستان یاد آورید
جان علوی را درین زندان خاک
مجلس روحانیان یاد آورید
آدم محبوس را در آب و گل
از بهشت جاودان یاد آورید
این جهان چون منزل راحت نبود
عیش های آن جهان یاد آورید
در زمان از بی زمانی دم زنید
در مکان از لامکان یاد آورید
از همام این نظم را چون بشنوید
بیت آن صاحب قرآن یاد آورید
پیل را هندوستان یاد آورید
مرغ را از آشیان یاد آورید
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
ای سراندازان سراندازی کنید
خرقه بازی چیست جان بازی کنید
کاسه های سر چو از سودای دوست
نیست خالی کیسه پردازی کنید
تا رسیدن با شبستان وصال
با خیال دوست همرازی کنید
عشق سلطان است چون خواهد خراج
جان ببخشید و سرافرازی کنید
طالبان نوق را گو در سماع
استماع شعر شیرازی کنید
زاهدان را گو که با مستان عشق
از ضرورت ترک غمازی کنید
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳
به معنی چون شود صورت مزین
چو قصری باشد از خورشید روشن
گل رنگین اگر بویی ندارد
نظر بر رنگی رخسارش میفکن
میز دیگی هوس جز با ملیحی
نباید بی نمک خود دیگ پختن
نظر جز پیش منظورم نیاید
چنین حسنی که وصفش می کنم من
دل از اندیشه دنیی و عقبی
تهی کردم چو او را کشت مسکن
خوش است از پاک بازان جان فشانی
ولی در پای بار پاک دامن
محبت از ره پرهیزگاری
چنان آید که نور از راه روزن
نخواهم آرزوی جان که حیف است
میان جان و جانان دست و گردن
محبت بر هوا چون گشت غالب
همام از گلخن آمد سوی گلشن
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶
می آمد و خلق شهر در پی
وز شرم روان ز عارضش خوی
دزدیده به سوی من نظر کرد
کز دوست مباش بی خبر هی
در حال وان یکاد بر خواند
هر کس که نظر فکند بر وی
خوبان جهان کمر بیستند
در خدمت سرو دوست چون نی
زاهد چو لبش بدید می گفت
من توبه نمی کنم ازین می
هر جا که فتاد عکس رویش
گلزار همی شکفت در پی
می رفت و همام در پی او
فریاد کنان که هجر تا کی
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۸
بشنو زنی سماعی به زبان بی زبانی
شده بی حروف گویا همه صوت او معانی
بگشای سمع جان را چو گشادنی زبان را
که حدیث سیر شنیدن نه به گوش سر توانی
زنی است مستی ما نه ز می بزن زمانی
که حریف خوش نفس به زشراب ارغوانی
نفسی زنی روان شد نفسی حیات جان شد
اثری نمود بادی پس از آب زندگانی
ز سماع نی کسی را خبری بود که یا بد
نظری ز مهر ورزان اثری ز مهربانی
بگذار نیشکر را که به ذوق می نماید
نی بی نوا ز شکر به نوا شکر فشانی
چو شدند گرم یاران منشین که آتش از نی
نه چنان گرفت در دل که نشاندنش توانی
مدهید ای حریفان می عشق جز به ایشان
که به وقت خرقه بازی نکنند سرگرانی
نشوى خجل که لافی زنی از ولایت دل
به خیال رنگ و بویی ز وصال باز مانی
به سماع چون در آیی زخیال خویش بگذر
نفسی مگر نظر را به جمال او رسانی
وگر آن نظر میسر نشود تو را همان بس
که کننده التفاتی به جواب لن ترانی
چو همام بی زبان شد ز بیان ذوق عاجز
بشنو زنی حکایت به زبان بی زبانی
همام تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۳۷
دل وقت سماع بوی دلدار برد
حالش به سراپرده اسرار بود
این زمزمه مرکبی ست تا روح ترا
برگیرد و خوش به منزل یار برد
همام تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۵۳
این ملک به مالک گدا بازگذار
خود را به تو تسلیم و رضا بازگذار
تاکی به چرا و چون دهی عمر به باد
ای بنده خدایی به خدا بازگذار
همام تبریزی : مفردات
شمارهٔ ۳۵
نانش نه و خلق او را در هر دو جهان مهمان
ای دوست چنین باشد ایثار جوانمردان