عبارات مورد جستجو در ۹۶۶۸ گوهر پیدا شد:
قدسی مشهدی : مثنویها
شمارهٔ ۱۷ - تعریف ورود شاهجهان به کشمیر
کند طاووس کشتی بر هما ناز
که جا در زیر چترش کرده شهباز
چو طبعش مایل خشکی شد از آب
فرو شد از الم دریا به گرداب
صبا رفت و گلستان را خبر کرد
که اینک نوبهاری تازه سر کرد
ز شوق آن بهار بوستاندوست
چمن چون غنچه بیرون آمد از پوست
ز شکر مقدم خاقان اعظم
لب جدول نمیآمد فراهم
به یکبار آنچنان گلها شکفتند
که گویی باغ را از غنچه رفتند
گل از شبنم به روی غنچه زد آب
که دولت میرسد برخیز از خواب
درآمد پادشاه هفت کشور
به گلشن، چون بهار تازه و تر
نگیرد غنچه چون لب را به افسوس؟
که چشم نرگس اول کرد پابوس
پریشان چون نگردد طبع شمشاد؟
که اول، بنده گشتش سرو آزاد
به خاک پایت ای خاقان اکبر
که کشمیر از تو شد کشمیر دیگر
وگرنه، پیش از این بودهست این شهر
نبردی اینقدرها چشم ازو بهر
ز یمن مقدمت بختش بلندست
وگرنه قدر مشت سبزه چندست؟
مرا هندست از کشمیر مقصود
چراغ لاله را روغن بود دود
نهال قدس در کشمیر کم نیست
بهشت است این، گلستان ارم نیست
درین گلزار، راه طعنه بازست
زبان سوسنش بر گل درازست
ز شبنم گو منه گل پنبه در گوش
که حیرت بلبلان را کرده خاموش
بود در پرده اینجا صوت بلبل
که از افغان نرنجد خاطر گل
کند نرگسپرستی چشم آهو
گدازد بهر سنبل، یار، گیسو
سری دارد به سبزی کوه ماران
که باشد سبز، رنگ زهرخواران
به هر سو میبرد گل در چمن باد
چه شد گر گل به چشم نرگس افتاد
بهشت از شوق کشمیرست بی تاب
ارم چشم از تماشایش دهد آب
به بازی گرم شد با هیزمش عود
ز بازی ساختن بر سر زدش دود
درین بستان طراوت پایدارست
تذرو سرو این گلشن، بهارست
ندانم کرد تالابش چه نیرنگ
که هست آیینهاش غمّاز در سنگ
ز بس حسن ازل رفته به کارش
نمانده بهر خوبان دیارش
نرسته گل چنان در خنده افتاد
که شاخ گل چو نی آمد به فریاد
ز عکس سبزه، پیرانش رداپوش
جوانان در زمرد، گوش تا گوش
مگر زین خاک خواهد زعفران رست؟
که گل از خنده بسیار شد سست
پریشان است ازان گیسوی سروش
که باشد شانه از بال تذروش
ز بس میکوفت پهلویش ز شمشاد
ز گلشن رفت بیرون، سرو آزاد
نیفتد بر زمین، حرف تمنا
به عاشق مژده باد از سبزه اینجا
صبا مرکب دواند در فضایش
رطوبت عشق ورزد با هوایش
به رنگ بوی گل، مرغ شباهنگ
گل شببوی را نگذارد از چنگ
گشوده غنچه چون بلبل پر و بال
صبا افتان و خیزانش ز دنبال
مکن گو غنچه نقد گل شماره
زر مردم، نماید کیسه پاره
شنیدی تا صدای خنده گل
دمیدی ناله از منقار بلبل
که جا در زیر چترش کرده شهباز
چو طبعش مایل خشکی شد از آب
فرو شد از الم دریا به گرداب
صبا رفت و گلستان را خبر کرد
که اینک نوبهاری تازه سر کرد
ز شوق آن بهار بوستاندوست
چمن چون غنچه بیرون آمد از پوست
ز شکر مقدم خاقان اعظم
لب جدول نمیآمد فراهم
به یکبار آنچنان گلها شکفتند
که گویی باغ را از غنچه رفتند
گل از شبنم به روی غنچه زد آب
که دولت میرسد برخیز از خواب
درآمد پادشاه هفت کشور
به گلشن، چون بهار تازه و تر
نگیرد غنچه چون لب را به افسوس؟
که چشم نرگس اول کرد پابوس
پریشان چون نگردد طبع شمشاد؟
که اول، بنده گشتش سرو آزاد
به خاک پایت ای خاقان اکبر
که کشمیر از تو شد کشمیر دیگر
وگرنه، پیش از این بودهست این شهر
نبردی اینقدرها چشم ازو بهر
ز یمن مقدمت بختش بلندست
وگرنه قدر مشت سبزه چندست؟
مرا هندست از کشمیر مقصود
چراغ لاله را روغن بود دود
نهال قدس در کشمیر کم نیست
بهشت است این، گلستان ارم نیست
درین گلزار، راه طعنه بازست
زبان سوسنش بر گل درازست
ز شبنم گو منه گل پنبه در گوش
که حیرت بلبلان را کرده خاموش
بود در پرده اینجا صوت بلبل
که از افغان نرنجد خاطر گل
کند نرگسپرستی چشم آهو
گدازد بهر سنبل، یار، گیسو
سری دارد به سبزی کوه ماران
که باشد سبز، رنگ زهرخواران
به هر سو میبرد گل در چمن باد
چه شد گر گل به چشم نرگس افتاد
بهشت از شوق کشمیرست بی تاب
ارم چشم از تماشایش دهد آب
به بازی گرم شد با هیزمش عود
ز بازی ساختن بر سر زدش دود
درین بستان طراوت پایدارست
تذرو سرو این گلشن، بهارست
ندانم کرد تالابش چه نیرنگ
که هست آیینهاش غمّاز در سنگ
ز بس حسن ازل رفته به کارش
نمانده بهر خوبان دیارش
نرسته گل چنان در خنده افتاد
که شاخ گل چو نی آمد به فریاد
ز عکس سبزه، پیرانش رداپوش
جوانان در زمرد، گوش تا گوش
مگر زین خاک خواهد زعفران رست؟
که گل از خنده بسیار شد سست
پریشان است ازان گیسوی سروش
که باشد شانه از بال تذروش
ز بس میکوفت پهلویش ز شمشاد
ز گلشن رفت بیرون، سرو آزاد
نیفتد بر زمین، حرف تمنا
به عاشق مژده باد از سبزه اینجا
صبا مرکب دواند در فضایش
رطوبت عشق ورزد با هوایش
به رنگ بوی گل، مرغ شباهنگ
گل شببوی را نگذارد از چنگ
گشوده غنچه چون بلبل پر و بال
صبا افتان و خیزانش ز دنبال
مکن گو غنچه نقد گل شماره
زر مردم، نماید کیسه پاره
شنیدی تا صدای خنده گل
دمیدی ناله از منقار بلبل
قدسی مشهدی : مثنویها
شمارهٔ ۱۸ - تعریف چشمه اچول
اگر عمر ابد خواهی در ایام
ز آب چشمه اچول طلب، کام
سکندر آب اگر زین چشمه میخورد
برای چشمه حیوان نمیمرد
ندارد قدر این آب، آب حیوان
ازان تن زنده میماند ازین جان
صفای چشمه بین، کز چند فرسنگ
نماید سنگ در آب، آب در سنگ
عروسی را که رخ شویند ازین آب
بتابد روی از مشّاطه در خواب
بود گر بید را زین آب، امّید
هلالستان نماید سایه بید
برد گر ابر ازین سرچشمه مایه
نیفتد بر زمین از ابر، سایه
اگر این آب، سوی باغ پوید
ید بیضا چو برگ از شاخه روید
درین سرچشمه گردد دیده بینا
به بر گو باد، بوی پیرهن را
صفا نوعی به سنگش نقش بسته
که بازار بلور از وی شکسته
وزد بر کوه اگر زین چشمه صرصر
کند سنگ سیه را رشک مرمر
مخوانش آب خضر از بیتمیزی
که هست از آبرو به در عزیزی
اشارت جانب این چشمه از دور
کند انگشت را فواره نور
ندارد آب کوثر این شرافت
شرافت فرض کردی، کو لطافت؟
کند گر امتحان سردی آب
نیارد پنجه مرجان دمی تاب
نمیآید به جوش این آب از آتش
هوس گو، زحمت بیهوده میکش
مگر یاقوت اینجا آب خورده؟
که آتش آبرویش را نبرده
ازان ماهی زند خود را به قلاب
که در آتش جهد از سردی آب
دهد لبتشنگان را با صد امّید
خط موجش برات عمر جاوید
خداوندا ندانم این چه آب است
که چشم خضر بر وی چون حباب است
به روی چشمه ماهی صف کشیده
چو مژگانهای تر بر روی دیده
دمادم چشمه از ماهی تپیدن
کند چون چشم، انداز پریدن
دلی کاین چشمه را دیدهست در خواب
که از چاه زنخدان میخورد آب؟
نیابد تا ز چشم بد گزندی
بر این سرچشمه میباید سپندی
چه معجز میکند این چشمه نوش؟
که دایم دیگ سردش میزند جوش
بر این سرچشمه چندان در فشاندم
که دریا را به روی خود نشاندم
چه میپرسی حدیث باغ اچول
ارم بر سینه دارد داغ اچول
ز آب چشمه اچول طلب، کام
سکندر آب اگر زین چشمه میخورد
برای چشمه حیوان نمیمرد
ندارد قدر این آب، آب حیوان
ازان تن زنده میماند ازین جان
صفای چشمه بین، کز چند فرسنگ
نماید سنگ در آب، آب در سنگ
عروسی را که رخ شویند ازین آب
بتابد روی از مشّاطه در خواب
بود گر بید را زین آب، امّید
هلالستان نماید سایه بید
برد گر ابر ازین سرچشمه مایه
نیفتد بر زمین از ابر، سایه
اگر این آب، سوی باغ پوید
ید بیضا چو برگ از شاخه روید
درین سرچشمه گردد دیده بینا
به بر گو باد، بوی پیرهن را
صفا نوعی به سنگش نقش بسته
که بازار بلور از وی شکسته
وزد بر کوه اگر زین چشمه صرصر
کند سنگ سیه را رشک مرمر
مخوانش آب خضر از بیتمیزی
که هست از آبرو به در عزیزی
اشارت جانب این چشمه از دور
کند انگشت را فواره نور
ندارد آب کوثر این شرافت
شرافت فرض کردی، کو لطافت؟
کند گر امتحان سردی آب
نیارد پنجه مرجان دمی تاب
نمیآید به جوش این آب از آتش
هوس گو، زحمت بیهوده میکش
مگر یاقوت اینجا آب خورده؟
که آتش آبرویش را نبرده
ازان ماهی زند خود را به قلاب
که در آتش جهد از سردی آب
دهد لبتشنگان را با صد امّید
خط موجش برات عمر جاوید
خداوندا ندانم این چه آب است
که چشم خضر بر وی چون حباب است
به روی چشمه ماهی صف کشیده
چو مژگانهای تر بر روی دیده
دمادم چشمه از ماهی تپیدن
کند چون چشم، انداز پریدن
دلی کاین چشمه را دیدهست در خواب
که از چاه زنخدان میخورد آب؟
نیابد تا ز چشم بد گزندی
بر این سرچشمه میباید سپندی
چه معجز میکند این چشمه نوش؟
که دایم دیگ سردش میزند جوش
بر این سرچشمه چندان در فشاندم
که دریا را به روی خود نشاندم
چه میپرسی حدیث باغ اچول
ارم بر سینه دارد داغ اچول
قدسی مشهدی : مثنویها
شمارهٔ ۱۹ - تعریف باغ بیگمآباد
چو آمد سوی باغ بیگمآباد
صبا در رعشه جاوید افتاد
ز بس دهشت، درین پاکیزه گلشن
نگیرد یاسمن را خار، دامن
گل آن باغ را از بس حیا بود
نگاه نرگسش بر پشت پا بود
برون ناید ز کاخ از شرمساری
نسازد غنچه را تا گل عماری
نچیند باغبان اینجا گل از بار
که یاد چیدن گل، بردش از کار
نباشد جز گل شببو درین باغ
نسیم صبحدم گو داغ شو، داغ
چه رنگ است ارغوان این چمن را
که رنگین میکند حرفش سخن را
صبا را سنبلش کی میدهد باج
پریشانی ز دلها کرده تاراج
به دامن سایه خود چیده از خاک
حلال لاله بادا دامن پاک
عذار سبزه این باغ خرم
عرقناک است روز و شب ز شبنم
ز بس درس ادب گوید ادیبش
بود در پرده صوت عندلیبش
چه حرف غنچه میکردم زبانزد
زبانم دامن دل بر میان زد
به گرد این چمن، بی منت خار
تماشایی ز مژگان کرده دیوار
درین بستانسرا از سرو و شمشاد
ز هر جانب عیان صد محشرآباد
ز بس گیسوی سروش بود پرتاب
به گردن قمریان را طوق شد آب
ز سروش سایه کی میریخت بر خاک؟
قیامت قامتش میبیخت بر خاک
صبا در رعشه جاوید افتاد
ز بس دهشت، درین پاکیزه گلشن
نگیرد یاسمن را خار، دامن
گل آن باغ را از بس حیا بود
نگاه نرگسش بر پشت پا بود
برون ناید ز کاخ از شرمساری
نسازد غنچه را تا گل عماری
نچیند باغبان اینجا گل از بار
که یاد چیدن گل، بردش از کار
نباشد جز گل شببو درین باغ
نسیم صبحدم گو داغ شو، داغ
چه رنگ است ارغوان این چمن را
که رنگین میکند حرفش سخن را
صبا را سنبلش کی میدهد باج
پریشانی ز دلها کرده تاراج
به دامن سایه خود چیده از خاک
حلال لاله بادا دامن پاک
عذار سبزه این باغ خرم
عرقناک است روز و شب ز شبنم
ز بس درس ادب گوید ادیبش
بود در پرده صوت عندلیبش
چه حرف غنچه میکردم زبانزد
زبانم دامن دل بر میان زد
به گرد این چمن، بی منت خار
تماشایی ز مژگان کرده دیوار
درین بستانسرا از سرو و شمشاد
ز هر جانب عیان صد محشرآباد
ز بس گیسوی سروش بود پرتاب
به گردن قمریان را طوق شد آب
ز سروش سایه کی میریخت بر خاک؟
قیامت قامتش میبیخت بر خاک
قدسی مشهدی : مثنویها
شمارهٔ ۲۰ - تعریف باغ آصفآباد
چو آمد سوی باغ آصفآباد
سلیمان ملک خود را رونما داد
به آبش، آب زمزم چون ستیزد؟
که این از چشمه، آن از چاه خیزد
قرین میگشت با این چشمه، زمزم
اگر میبود در کشمیر، آن هم
نمیباشد گواراتر ازین آب
نوشته خضر، صد محضر درین باب
به صافی، صافتر از ماه بیمیغ
گرو برده به سردی از دم تیغ
به دل فیض روانی میچشاند
که در صافی به شعر صاف ماند
زند چون چشمه جوش از سردی آب
نماند بر فلک خورشید را تاب
ز آشامیدن این رشک کوثر
بود هر گام، خضرآباد دیگر
ز مشرق تا به مغرب گر شتابی
چنین سرچشمهای، دیگر نیابی
بود سرچشمه تسنیم و کوثر
ز فیض باغ رضوان تازه و تر
همین آب است آب زندگانی
برو از خضر بشنو گر ندانی
درین چشمه نماید عکس زنگی
چو در آیینهها عکس فرنگی
بود بر خاک حیف این رشک زمزم
به روی سبزه میزید چو شبنم
شبم روشن بود زین چشمه آب
به بر گو تیرگی را گرد مهتاب
ز شوقش چشمهسار کوه الوند
رساند اشک حسرت تا دماوند
ز شرمش آب حیوان را جبین تر
دهد باج گواراییش، کوثر
بود برّندهتر از آب شمشیر
مخور این آب تا از نان شوی سیر
نباشد هیچکس بیبهره زین آب
بیا گو سلسبیل و فیض دریاب
بود برّندگی سر خیل فوجش
بر این برهان قاطع تیغ موجش
سلیمان ملک خود را رونما داد
به آبش، آب زمزم چون ستیزد؟
که این از چشمه، آن از چاه خیزد
قرین میگشت با این چشمه، زمزم
اگر میبود در کشمیر، آن هم
نمیباشد گواراتر ازین آب
نوشته خضر، صد محضر درین باب
به صافی، صافتر از ماه بیمیغ
گرو برده به سردی از دم تیغ
به دل فیض روانی میچشاند
که در صافی به شعر صاف ماند
زند چون چشمه جوش از سردی آب
نماند بر فلک خورشید را تاب
ز آشامیدن این رشک کوثر
بود هر گام، خضرآباد دیگر
ز مشرق تا به مغرب گر شتابی
چنین سرچشمهای، دیگر نیابی
بود سرچشمه تسنیم و کوثر
ز فیض باغ رضوان تازه و تر
همین آب است آب زندگانی
برو از خضر بشنو گر ندانی
درین چشمه نماید عکس زنگی
چو در آیینهها عکس فرنگی
بود بر خاک حیف این رشک زمزم
به روی سبزه میزید چو شبنم
شبم روشن بود زین چشمه آب
به بر گو تیرگی را گرد مهتاب
ز شوقش چشمهسار کوه الوند
رساند اشک حسرت تا دماوند
ز شرمش آب حیوان را جبین تر
دهد باج گواراییش، کوثر
بود برّندهتر از آب شمشیر
مخور این آب تا از نان شوی سیر
نباشد هیچکس بیبهره زین آب
بیا گو سلسبیل و فیض دریاب
بود برّندگی سر خیل فوجش
بر این برهان قاطع تیغ موجش
قدسی مشهدی : مثنویها
شمارهٔ ۲۱ - تعریف چشمه ورناک
خَضِر سرچشمه ورناک جوید
که دست از چشمه حیوان بشوید
محیط از شرم ریگ آب ورناک
عرق از جبهه گوهر کند پاک
فرات از رشک نهرش کربلا شد
ز غیرت دجله را، نم توتیا شد
چه شد گر خضر را هم جرعهای داد
رسد این چشمه دریا را به فریاد
ز فیضش ملک کشمیرست معمور
ازین سرچشمه بادا چشم بد دور
اگر ذوق بهار و سبزه داری
به جز کشمیر در خاطر نیاری
که دست از چشمه حیوان بشوید
محیط از شرم ریگ آب ورناک
عرق از جبهه گوهر کند پاک
فرات از رشک نهرش کربلا شد
ز غیرت دجله را، نم توتیا شد
چه شد گر خضر را هم جرعهای داد
رسد این چشمه دریا را به فریاد
ز فیضش ملک کشمیرست معمور
ازین سرچشمه بادا چشم بد دور
اگر ذوق بهار و سبزه داری
به جز کشمیر در خاطر نیاری
قدسی مشهدی : مثنویها
شمارهٔ ۲۲ - صدای سروش برای ثناگستری چمن کشمیر
مرا این نغمه مالد دم به دم گوش
که بلبل در چمن عیب است خاموش
ز لب مهر خموشی زود برگیر
زبان را در پس دندان مکن پیر
چه خاموشی، چمن را گوش کر نیست
فغان عندلیبان بیاثر نیست
محیط جسم را نطق است گوهر
زبان بی سخن، برگیست بی بر
ز دریای سخن، از یک صدف در
جهانی را توان کرد از گهر پر
سخن روح است و پیکر جوهر جان
سخن را هست منت بر سر جان
کسی را بر سخن انگشت رد نیست
سخن از ملک جان است، از جسد نیست
سخن سازد جوان چرخ کهن را
چه منتهاست بر گردون سخن را
سخن منسوخ بودی گر در ایام
نبردی هیچکس را، هیچکس نام
سخن را گر قضا از عرصه رُفتی
به عالم، کس چه گفتی یا شنفتی
زبانی کز سخن بیکار باشد
زبان صورت دیوار باشد
سخن اصل وجود کاینات است
سخن پیرایه ذات و صفات است
ز بس طبعم به فکر گلشن افتاد
سخن با غنچه در یک پیرهن زاد
حدیث گل چنان افسانهام شد
که بلبل آمد و پروانهام شد
به قمری گفتم از سرو آنقدر من
که طوق از منتم سودش به گردن
ثناگستر نباشم چون چمن را؟
کند حرف چمن، رنگین سخن را
زبانم حرف گل چون کرد آغاز
به جای گوش، گل را شد دهن باز
حکایت آنقدر گفتم ز بستان
که اعضایم شد اجزای گلستان
به باغ فکر ازین گلشن ستایی
کفی دارم ز گل چیدن حنایی
که بلبل در چمن عیب است خاموش
ز لب مهر خموشی زود برگیر
زبان را در پس دندان مکن پیر
چه خاموشی، چمن را گوش کر نیست
فغان عندلیبان بیاثر نیست
محیط جسم را نطق است گوهر
زبان بی سخن، برگیست بی بر
ز دریای سخن، از یک صدف در
جهانی را توان کرد از گهر پر
سخن روح است و پیکر جوهر جان
سخن را هست منت بر سر جان
کسی را بر سخن انگشت رد نیست
سخن از ملک جان است، از جسد نیست
سخن سازد جوان چرخ کهن را
چه منتهاست بر گردون سخن را
سخن منسوخ بودی گر در ایام
نبردی هیچکس را، هیچکس نام
سخن را گر قضا از عرصه رُفتی
به عالم، کس چه گفتی یا شنفتی
زبانی کز سخن بیکار باشد
زبان صورت دیوار باشد
سخن اصل وجود کاینات است
سخن پیرایه ذات و صفات است
ز بس طبعم به فکر گلشن افتاد
سخن با غنچه در یک پیرهن زاد
حدیث گل چنان افسانهام شد
که بلبل آمد و پروانهام شد
به قمری گفتم از سرو آنقدر من
که طوق از منتم سودش به گردن
ثناگستر نباشم چون چمن را؟
کند حرف چمن، رنگین سخن را
زبانم حرف گل چون کرد آغاز
به جای گوش، گل را شد دهن باز
حکایت آنقدر گفتم ز بستان
که اعضایم شد اجزای گلستان
به باغ فکر ازین گلشن ستایی
کفی دارم ز گل چیدن حنایی
قدسی مشهدی : مثنویها
شمارهٔ ۲۵ - در توصیف باغ جهانآرای اکبرآباد
تعالیلله ازین باغ دلافروز
که شامش راست فیض صبح نوروز
هوایش طبعها را معتدل ساز
درختان همسر و مرغان همآواز
هرات از شرم باغ اکبرآباد
چو گل اوراق خوبی داده بر باد
مگر بر سبزهاش غلتیده کشمیر؟
که باشد حسن سبزانش جهانگیر
در باغش صلای عام داده
چو طاق ابروی خوبان، گشاده
به مهرش داده فروردین دل از دست
هزار اردیبهشت از بوی او مست
به نوعی گلبن این باغ خوشبوست
که گویی ریشهاش در ناف آهوست
درین گلشن، بتان هرجا نشستند
به تار زلف، سنبل دسته بستند
به روی سبزهاش فرش ارجمندان
تذرو سرو او، همتبلندان
درختانش به هم پیوسته مایل
صنوبر عاشق سروش به صد دل
بر سروش قد خوبان چه سنجد؟
ز حرف راست باید کس نرنجد
نمیگوید بهای جلوه چندست
دماغ سرو این گلشن بلندست
به جیب غنچه گر چاکی فتاده
دری بر گلشن دیگر گشاده
بهار از خانهزادان حریمش
نسیم از بیقراران قدیمش
ز جویش آب حیوان تاب دارد
که چندین خضر را سیراب دارد
هوایش میدهم از نم گواهی
که میآید ز مرغان کار ماهی
نهال سیب او چون قامت یار
نمیآرد به جز سیب ذقن بار
بلندیهای سروش بد مبیناد
که از پرواز قمری گشته آزاد
دهد آواز مرغ این گلستان
ز معجز، نغمه داوود را جان
ره دلها چنان زد حسن آواز
که بلبل بر سر گل میکند ناز
درین گلزار، بی گل نیست یک خار
دمیده بلبلش را گل ز منقار
ز گل افتاده چندان رنگ بر رنگ
که جای ناله بر بلبل شده تنگ
گل افشرد آنچنان پهلوی بلبل
که بلبل غنچه شد در پهلوی گل
در او آب بقا یک جویبارست
هوایش را دم عیسی غبارست
ز شوق نرگسش، چشم بتان مست
به باد غنچهاش دل داده از دست
در آبش از قران ماه و ماهی
دهد عکس گل و غنچه گواهی
شفق را لاله او سرخرو کرد
خضر از شبنمش می در سبو کرد
هما در سایه بیدش نشسته
که منشور شرف بر بال بسته
هوا گل را چنان سیراب دارد
که برگ گل ز خود شبنم برآرد
ز عکس سبزه و سنبل درین باغ
کند مژگان پر طاووس را داغ
چه شد گر چشم بت دل میرباید
به چشم نرگس او درنیاید
جز این نشنیدم از بالای سروش
که مرغ سدره میزیبد تذروش
ز بس کوته بود از قامتش دست
به صد تشویش قمری دل در او بست
ز شوق حوضش از بس بود بیتاب
چو نیلوفر، فلک سر بر زد از آب
نگردد تا فضایش ظلمتآلود
چراغ لاله را در دل گره دود
نهان در زیر هر برگش بهاری
ز شبنم هر گل او چشمهساری
چنان بر تازگی نخلش سوارست
که گویی سایهاش ابر بهارست
غزال آرد به سوی این گلستان
برای چشم نرگس تحفه مژگان
ز شرم بیدمشکش نافه در دشت
چو مجنون همنشین آهوان گشت
دل قمری درین فردوس آباد
نپردازد به سرو از حسن شمشاد
ز هر جانب چو مجنونان خودرای
فکنده بید مجنون، زلف در پای
چه شد گر بید مجنون است موزون
به موزونی بود مشهور، مجنون
بود هرجا چو گل مسندنشینی
به پهلویش چو نسرین نازنینی
به ساز و برگ خود خیری چه نازد
که از صد ماه نو یک بدر سازد
درین گلشن مجو از خس نشانه
ز برگ گل نهد مرغ آشیانه
زبان شکوه اینجا بسته بلبل
ملایمتر بود خار از رگ گل
گل این بوستان را خار و خس نیست
محبت خانه است اینجا هوس نیست
کف پا را کند خاکش حنایی
که هست از لاله در شنجرفسایی
کشیده گرد او دیواری از گل
سر دیوار او را خار، سنبل
نمیباشد هوا چندین معطر
مگر دارد چنارش گوی عنبر؟
ز بوی ارغوان، گل رفته از دست
شراب ارغوانی داردش مست
ز دل کیفیت تاکش برد هوش
نگاه از دیدنش بی باده در جوش
صبا کرد آتش گل را چنان تیز
که شاخ گل شد آتشبار گلریز
نماند از غایت سبزی درین باغ
تفاوت در میان طوطی و زاغ
گرو بردهست در افسانه گل
زبان بلبل از آواز بلبل
گل از بس گرمی بازار دارد
عرق پیوسته بر رخسار دارد
درین گلزار، پرکاری بود گل
که پرگارش بود منقار بلبل
سوادش چون سواد خط خوبان
بود سیراب از چاه زنخدان
فشاند بلبلش چون گرد گیسو
ز بار منت افتد ناف آهو
به خاکش هم گرفتارست بلبل
که باشد گلبنش تا ریشه در گل
چه باشد وسعت مشرب؟ فضایش
مسیحا کیست؟ شاگرد هوایش
ز گل، نَرد شکفتن برده خارش
خزان را دست کوتاه از بهارش
درین باغ ار شود جبریل نازل
بماند چون نهالش پای در گل
درین گلشن که شد از جان سرشته
ز بس نازکمزاجی عام گشته
شود گر برگ گل دمساز بلبل
نخیزد بی خراش آواز بلبل
درین بستان ز شرم سرو آزاد
زلیخا را گریزد یوسف از یاد
زده بر سرو، پهلو، بوته گل
شده همآشیان قمریّ و بلبل
***
مرا باغ جهانآرا بهشت است
بهشت این باغ باشد، ورنه زشت است
گلشن را باغبان تا دسته بسته
به یوسف مانده بازار شکسته
هوایش در کمال اعتدال است
کمال اعتدالش بیزوال است
ز نخل این چمن، شاخ فکنده
بماند جاودان چون خضر، زنده
به صد منت ز روی این گلستان
قضا برداشت طرح باغ رضوان
درین گلشن ندارد قدر خاشاک
ارم گو از خیابان سینه کن چاک
برای چشمزخم این گلستان
سپند از خال حور آورده رضوان
قدم بیرون منه زنهار ازین باغ
که دارد عالمی را لالهاش داغ
هوای این گلستان صحّتافزاست
نسیم اینجا هوادار مسیحاست
بهار این گلستان بی زوال است
شکست رنگ گل اینجا محال است
هوایی بس ملایمتر ز مرهم
نیارد زخم گل را چون فراهم؟
مسیحا روز و شب در کار اینجا
چرا نرگس بود بیمار اینجا؟
مگو قمری به سروش گشته پابست
بود خضری، عصای سبز در دست
بدین گلشن بود این نه چمن را
همان ربطی که با جان است تن را
زبانم این چمن را تا ثناگوست
نمیگنجد ز گل چون غنچه در پوست
خیال سنبلش تا نقش بستم
قلم، شد دسته سنبل به دستم
میان گلبن او شد خرد گم
ببستم لب چو غنچه از تکلم
***
گل و شمشاد باغ شاه عادل
دوانَد چون محبت ریشه در دل
چراغ دوده گیتی ستانی
بهار گلشن صاحبقرانی
نهال بوستان سرفرازی
شهابالدین محمد شاه غازی
برای خطبه نامش مکرر
ملایک کردهاند از بال، منبر
ز رویش مهر انور، شرمگینی
ز رنگش خرمن گل خوشهچینی
ز عدل او جهان گردیده آباد
به دیدارش دل خلق جهان شاد
کند طغرای جودش را چو انشا
به آب زر، قلم شوید زبان را
ز سوادی نثارش در ته آب
نیاسود از تپش گوهر چو سیماب
کرم را داد دستی از هر انگشت
کفش را پنج دریا جمع در مشت
برای خنده دارد کبک طناز
به عهدش داغها از سینه باز
هوای خدمتش چون در سر آرند
چو هدهد تاجداران پر برآرند
نه تنها با درم دارد نگین را
گرفته نام او روی زمین را
سزد کز نام شاهنشاه عالم
چو نقش زر ببالد نقش خاتم
کفش پیمانه دریای اکرام
لباس خاص لطفش، رحمت عام
سخن را تازگی از دولت اوست
بلندیهای شعر از همت اوست
به دریای عطایش بهر تقسیم
ز ماهی مضطربتر بدره سیم
سخن را بازگردانم عماری
به سوی باغ چون باد بهاری
***
درین گلشن اساسی بود عالی
که چرخ افتاده بودش بر حوالی
بنایی توامان با چرخ اعظم
به دیوارش بقا را بست محکم
ز گردون گوی همدوشی ربوده
به رفعت چرخها چرخش ستوده
بهشت از شرم حسنش ناپدیدار
برش بتخانه چین نقش دیوار
در کعبه درش را حلقه در گوش
دو عالم چارچوبش را در آغوش
ز گلمیخ درش خورشید در تاب
دو پیکر، پیکرش را کرده محراب
دل از زلفین و زنجیرش چنان شاد
که چشم و زلف دلبر رفته از یاد
صفای این عمارت شد چنان عام
که میکرد اصفهان از او صفا وام
ز افتادن چو حسنش را بود عار
نمیدانم که چون افتاده پرکار؟
گذشته برج او را از فلک سر
ملایک گشته برجش را کبوتر
قضا از حسن محضش آفریده
کسش در هیچ آن، بی آن ندیده
چو در طرحش به خاکستر فتد کار
نویسد بر صفاهان سرمه، معمار
چو با قصر فلک گردد همآغوش
نداند کس، که را برتر بود دوش
برای دفع چشم زخم مردم
سپند پیش طاقش گشته انجم
صفای طاق این زیبا عمارت
چو ابروی بتان دل کرده غارت
هوس اینجا بود با عشق، همسنگ
کز استحکام منزل نشکند رنگ
در استحکام این پاینده ایوان
بقا چون صورت دیوار، حیران
اگر زین در غباری خیزد از جای
بماند سالها چون چرخ بر پای
رسانده استواری را به معراج
بقا را برج او بر سر بود تاج
در و دیوار او آشوب چین است
اگر نقشی ز مانی مانده، این است
ز قدر او سخت چون برشمارم
بلندیهای فکر آید به کارم
کسی کاین جا میسر شد سجودش
سپهر آیینه زانو نمودش
نظر چون در تماشایش کنم باز
کند پیش از نگاهم دیده پرواز
در و دیوار آن باشد منور
مگر ز آیینه زد خشتش سکندر؟
بنایی کاین چنین افکند معمار
سزد آنجا سکندر گر کند کار
به این منزل بود روشن زمانه
که چشم است این و عالم چشمخانه
ازین دولتسرا، دولت به کام است
جهان را بخت بیدار این مقام است
چنین جایی ندارد یاد، دوران
تو گر داری گمان، گوی است و چوگان
ز قدر این عمارت چند پرسی؟
تماشا کن به عجز عرش و کرسی
الهی این بنا معمور بادا
چو چشم بد غم از وی دور بادا
***
ز باغ افتاده بحری بر کرانه
که یک مدّش بود طول زمانه
فلک از جزر و مدّش در کشاکش
ز رشک موج او بر روی آتش
ببندد قطره او گر میان چست
تواند هفت دریا را ورق شست
چه گویم وصف این دریا که بینی
جز این، کز آسمان آید زمینی
چو آگه شد ز بحر اکبرآباد
ز قید دجله شد آزاد بغداد
چه دریا منبع آب حیاتی
به سویش بازگشت هر فراتی
حبابش برده گوی دلربایی
ز پستان نکویان ختایی
ز فیلان نهر را هر سو شکافی
خیابانی به راه کوه قافی
عیان از سادگی راز نهانش
شده افتادگی پای روانش
ز جیبش گرچه گوهر آشکارست
چو دلق بینوایان بینگارست
نهاده پشت راحت گرچه بر خاک
همان در گردش است از چشم نمناک
ز ابرو کرده کشتی گلرخانش
چنان کز پرده دل بادبانش
ز کشتی موج دریا نیست پیدا
که کشتی هست بیش از موج دریا
همه مردمنشین چون خانه چشم
به خوبی غیرت کاشانه چشم
به هر کشتی نشسته چند یاری
شده هر ماه نو خورشیدزاری
به گاه سیر این بحر معظّم
چو در کشتی نشیند شاه عالم
ز بس بر خویش بالد آب دریا
شود همعِقد، گوهر با ثریا
نه کشتی یافت بر پابوس شه دست
مه نو خویش را بر آسمان بست
مگر چشم ملایک بود در خواب؟
که کشتی گوی فرصت زد درین باب
نشست آن نوگل باغ بهشتی
به سان توتیا در چشم کشتی
ز شوق از بس که دریا رفت بالا
ز مرغابی فلک نشناخت خود را
چو شد کشتینشین آن بحر خوبی
حسد بر چوب کشتی برد طوبی
ز رشک بحر شد پرخون، دل بر
که از خشکی به دریا رفت گوهر
چه کشتی، منبع دریای رحمت
ز فیض عالمی جویای رحمت
ز شوق این بحر یا رب در چه کارست
که بر وی ابر رحمت را گذارست
چو سیرش سوی کشتی رهنمون شد
ز دریا تلخی و شوری برون شد
صدف بر گرد کشتی گوهر افشاند
حباب از تن سر و ماهی زر افشاند
ز بحر آن گوهر خوبی گذر کرد
سراسر آب دریا را گوهر کرد
ز ملّاحان آن کشتی چه پرسی
که هریک حامل عرشند و کرسی
به دریا گرچه کشتی بیشمارست
زهی دریا که بر کشتی سوارست
ندانم این سفینه از چه باب است
که جای شاهبیت انتخاب است
***
سحر چون عندلیب آمد به فریاد
هوای باغ بازم در سر افتاد
بهشتی را که چندین یاد کردم
به مدحش عالمی را شاد کردم
بگویم کز که بود و از کجا خاست
که این فردوس را این گونه آراست
ز ابر رحمتی بود این گلستان
که بر وی ریختی گوهر چو باران
غلامان درش کیوان و برجیس
کنیزش را کنیزی کرده بلقیس
فلک بر درگهش چون حلقه میم
ز مهدش مهر و مه، گوی زر و سیم
ز مژگان گرد چشمش فوج عصمت
نظرهای بلندش اوج عصمت
به درج پادشاهی گوهری داشت
بلند اقبال نیکو اختری داشت
ندیده سایه او را فرشته
ز نور رحمتش یزدان سرشته
بود هرکس مثل در پارسایی
ز چشم او کند عصمت گدایی
ز شرم او چنان آیینه شد آب
که از دستش حنا را شست سیلاب
ملایک فرش بال آرند ز افلاک
که مهدش را نیفتد سایه بر خاک
..............................
به غیر از عصمت از عصمت چه آید؟
به او آن باغ را تملیک فرمود
که پروازش سوی باغ دگر بود
کلید باغ را پیشش فرستاد
که باشد باغ، ملک سرو آزاد
به گل داد اختیار گلستان را
پس آنگه خود به جانان داد جان را
برون شد زین جهان پرندامت
شفیعش باد خاتون قیامت
پس آنگه آن نهال مهرپرور
که گلشن را بدو بخشید مادر
قبول باغ کرد از مادر خویش
به گلبن، گل فرود آرد سر خویش
نهاد آن شاهزاده بهر تعظیم
به دست خویش بر سر تاج تسلیم
نرفته این گلستان جای دوری
بهشتی را به حوری داده حوری
زهی خاک جنابت تاج فغفور
غبار آستانت سرمه حور
کسی نشنیده دولتمند چون تو
پدر این، مادر آن، فرزند چون تو
به دولت باد دایم بارگاهت
بود لطفا پدر پشت و پناهت
الهی تا بود گلزار عالم
ز آب خضر باد این باغ خرم
فضایش سیرگاه گلرخان باد
برِ رو نوبر این بوستان باد
که شامش راست فیض صبح نوروز
هوایش طبعها را معتدل ساز
درختان همسر و مرغان همآواز
هرات از شرم باغ اکبرآباد
چو گل اوراق خوبی داده بر باد
مگر بر سبزهاش غلتیده کشمیر؟
که باشد حسن سبزانش جهانگیر
در باغش صلای عام داده
چو طاق ابروی خوبان، گشاده
به مهرش داده فروردین دل از دست
هزار اردیبهشت از بوی او مست
به نوعی گلبن این باغ خوشبوست
که گویی ریشهاش در ناف آهوست
درین گلشن، بتان هرجا نشستند
به تار زلف، سنبل دسته بستند
به روی سبزهاش فرش ارجمندان
تذرو سرو او، همتبلندان
درختانش به هم پیوسته مایل
صنوبر عاشق سروش به صد دل
بر سروش قد خوبان چه سنجد؟
ز حرف راست باید کس نرنجد
نمیگوید بهای جلوه چندست
دماغ سرو این گلشن بلندست
به جیب غنچه گر چاکی فتاده
دری بر گلشن دیگر گشاده
بهار از خانهزادان حریمش
نسیم از بیقراران قدیمش
ز جویش آب حیوان تاب دارد
که چندین خضر را سیراب دارد
هوایش میدهم از نم گواهی
که میآید ز مرغان کار ماهی
نهال سیب او چون قامت یار
نمیآرد به جز سیب ذقن بار
بلندیهای سروش بد مبیناد
که از پرواز قمری گشته آزاد
دهد آواز مرغ این گلستان
ز معجز، نغمه داوود را جان
ره دلها چنان زد حسن آواز
که بلبل بر سر گل میکند ناز
درین گلزار، بی گل نیست یک خار
دمیده بلبلش را گل ز منقار
ز گل افتاده چندان رنگ بر رنگ
که جای ناله بر بلبل شده تنگ
گل افشرد آنچنان پهلوی بلبل
که بلبل غنچه شد در پهلوی گل
در او آب بقا یک جویبارست
هوایش را دم عیسی غبارست
ز شوق نرگسش، چشم بتان مست
به باد غنچهاش دل داده از دست
در آبش از قران ماه و ماهی
دهد عکس گل و غنچه گواهی
شفق را لاله او سرخرو کرد
خضر از شبنمش می در سبو کرد
هما در سایه بیدش نشسته
که منشور شرف بر بال بسته
هوا گل را چنان سیراب دارد
که برگ گل ز خود شبنم برآرد
ز عکس سبزه و سنبل درین باغ
کند مژگان پر طاووس را داغ
چه شد گر چشم بت دل میرباید
به چشم نرگس او درنیاید
جز این نشنیدم از بالای سروش
که مرغ سدره میزیبد تذروش
ز بس کوته بود از قامتش دست
به صد تشویش قمری دل در او بست
ز شوق حوضش از بس بود بیتاب
چو نیلوفر، فلک سر بر زد از آب
نگردد تا فضایش ظلمتآلود
چراغ لاله را در دل گره دود
نهان در زیر هر برگش بهاری
ز شبنم هر گل او چشمهساری
چنان بر تازگی نخلش سوارست
که گویی سایهاش ابر بهارست
غزال آرد به سوی این گلستان
برای چشم نرگس تحفه مژگان
ز شرم بیدمشکش نافه در دشت
چو مجنون همنشین آهوان گشت
دل قمری درین فردوس آباد
نپردازد به سرو از حسن شمشاد
ز هر جانب چو مجنونان خودرای
فکنده بید مجنون، زلف در پای
چه شد گر بید مجنون است موزون
به موزونی بود مشهور، مجنون
بود هرجا چو گل مسندنشینی
به پهلویش چو نسرین نازنینی
به ساز و برگ خود خیری چه نازد
که از صد ماه نو یک بدر سازد
درین گلشن مجو از خس نشانه
ز برگ گل نهد مرغ آشیانه
زبان شکوه اینجا بسته بلبل
ملایمتر بود خار از رگ گل
گل این بوستان را خار و خس نیست
محبت خانه است اینجا هوس نیست
کف پا را کند خاکش حنایی
که هست از لاله در شنجرفسایی
کشیده گرد او دیواری از گل
سر دیوار او را خار، سنبل
نمیباشد هوا چندین معطر
مگر دارد چنارش گوی عنبر؟
ز بوی ارغوان، گل رفته از دست
شراب ارغوانی داردش مست
ز دل کیفیت تاکش برد هوش
نگاه از دیدنش بی باده در جوش
صبا کرد آتش گل را چنان تیز
که شاخ گل شد آتشبار گلریز
نماند از غایت سبزی درین باغ
تفاوت در میان طوطی و زاغ
گرو بردهست در افسانه گل
زبان بلبل از آواز بلبل
گل از بس گرمی بازار دارد
عرق پیوسته بر رخسار دارد
درین گلزار، پرکاری بود گل
که پرگارش بود منقار بلبل
سوادش چون سواد خط خوبان
بود سیراب از چاه زنخدان
فشاند بلبلش چون گرد گیسو
ز بار منت افتد ناف آهو
به خاکش هم گرفتارست بلبل
که باشد گلبنش تا ریشه در گل
چه باشد وسعت مشرب؟ فضایش
مسیحا کیست؟ شاگرد هوایش
ز گل، نَرد شکفتن برده خارش
خزان را دست کوتاه از بهارش
درین باغ ار شود جبریل نازل
بماند چون نهالش پای در گل
درین گلشن که شد از جان سرشته
ز بس نازکمزاجی عام گشته
شود گر برگ گل دمساز بلبل
نخیزد بی خراش آواز بلبل
درین بستان ز شرم سرو آزاد
زلیخا را گریزد یوسف از یاد
زده بر سرو، پهلو، بوته گل
شده همآشیان قمریّ و بلبل
***
مرا باغ جهانآرا بهشت است
بهشت این باغ باشد، ورنه زشت است
گلشن را باغبان تا دسته بسته
به یوسف مانده بازار شکسته
هوایش در کمال اعتدال است
کمال اعتدالش بیزوال است
ز نخل این چمن، شاخ فکنده
بماند جاودان چون خضر، زنده
به صد منت ز روی این گلستان
قضا برداشت طرح باغ رضوان
درین گلشن ندارد قدر خاشاک
ارم گو از خیابان سینه کن چاک
برای چشمزخم این گلستان
سپند از خال حور آورده رضوان
قدم بیرون منه زنهار ازین باغ
که دارد عالمی را لالهاش داغ
هوای این گلستان صحّتافزاست
نسیم اینجا هوادار مسیحاست
بهار این گلستان بی زوال است
شکست رنگ گل اینجا محال است
هوایی بس ملایمتر ز مرهم
نیارد زخم گل را چون فراهم؟
مسیحا روز و شب در کار اینجا
چرا نرگس بود بیمار اینجا؟
مگو قمری به سروش گشته پابست
بود خضری، عصای سبز در دست
بدین گلشن بود این نه چمن را
همان ربطی که با جان است تن را
زبانم این چمن را تا ثناگوست
نمیگنجد ز گل چون غنچه در پوست
خیال سنبلش تا نقش بستم
قلم، شد دسته سنبل به دستم
میان گلبن او شد خرد گم
ببستم لب چو غنچه از تکلم
***
گل و شمشاد باغ شاه عادل
دوانَد چون محبت ریشه در دل
چراغ دوده گیتی ستانی
بهار گلشن صاحبقرانی
نهال بوستان سرفرازی
شهابالدین محمد شاه غازی
برای خطبه نامش مکرر
ملایک کردهاند از بال، منبر
ز رویش مهر انور، شرمگینی
ز رنگش خرمن گل خوشهچینی
ز عدل او جهان گردیده آباد
به دیدارش دل خلق جهان شاد
کند طغرای جودش را چو انشا
به آب زر، قلم شوید زبان را
ز سوادی نثارش در ته آب
نیاسود از تپش گوهر چو سیماب
کرم را داد دستی از هر انگشت
کفش را پنج دریا جمع در مشت
برای خنده دارد کبک طناز
به عهدش داغها از سینه باز
هوای خدمتش چون در سر آرند
چو هدهد تاجداران پر برآرند
نه تنها با درم دارد نگین را
گرفته نام او روی زمین را
سزد کز نام شاهنشاه عالم
چو نقش زر ببالد نقش خاتم
کفش پیمانه دریای اکرام
لباس خاص لطفش، رحمت عام
سخن را تازگی از دولت اوست
بلندیهای شعر از همت اوست
به دریای عطایش بهر تقسیم
ز ماهی مضطربتر بدره سیم
سخن را بازگردانم عماری
به سوی باغ چون باد بهاری
***
درین گلشن اساسی بود عالی
که چرخ افتاده بودش بر حوالی
بنایی توامان با چرخ اعظم
به دیوارش بقا را بست محکم
ز گردون گوی همدوشی ربوده
به رفعت چرخها چرخش ستوده
بهشت از شرم حسنش ناپدیدار
برش بتخانه چین نقش دیوار
در کعبه درش را حلقه در گوش
دو عالم چارچوبش را در آغوش
ز گلمیخ درش خورشید در تاب
دو پیکر، پیکرش را کرده محراب
دل از زلفین و زنجیرش چنان شاد
که چشم و زلف دلبر رفته از یاد
صفای این عمارت شد چنان عام
که میکرد اصفهان از او صفا وام
ز افتادن چو حسنش را بود عار
نمیدانم که چون افتاده پرکار؟
گذشته برج او را از فلک سر
ملایک گشته برجش را کبوتر
قضا از حسن محضش آفریده
کسش در هیچ آن، بی آن ندیده
چو در طرحش به خاکستر فتد کار
نویسد بر صفاهان سرمه، معمار
چو با قصر فلک گردد همآغوش
نداند کس، که را برتر بود دوش
برای دفع چشم زخم مردم
سپند پیش طاقش گشته انجم
صفای طاق این زیبا عمارت
چو ابروی بتان دل کرده غارت
هوس اینجا بود با عشق، همسنگ
کز استحکام منزل نشکند رنگ
در استحکام این پاینده ایوان
بقا چون صورت دیوار، حیران
اگر زین در غباری خیزد از جای
بماند سالها چون چرخ بر پای
رسانده استواری را به معراج
بقا را برج او بر سر بود تاج
در و دیوار او آشوب چین است
اگر نقشی ز مانی مانده، این است
ز قدر او سخت چون برشمارم
بلندیهای فکر آید به کارم
کسی کاین جا میسر شد سجودش
سپهر آیینه زانو نمودش
نظر چون در تماشایش کنم باز
کند پیش از نگاهم دیده پرواز
در و دیوار آن باشد منور
مگر ز آیینه زد خشتش سکندر؟
بنایی کاین چنین افکند معمار
سزد آنجا سکندر گر کند کار
به این منزل بود روشن زمانه
که چشم است این و عالم چشمخانه
ازین دولتسرا، دولت به کام است
جهان را بخت بیدار این مقام است
چنین جایی ندارد یاد، دوران
تو گر داری گمان، گوی است و چوگان
ز قدر این عمارت چند پرسی؟
تماشا کن به عجز عرش و کرسی
الهی این بنا معمور بادا
چو چشم بد غم از وی دور بادا
***
ز باغ افتاده بحری بر کرانه
که یک مدّش بود طول زمانه
فلک از جزر و مدّش در کشاکش
ز رشک موج او بر روی آتش
ببندد قطره او گر میان چست
تواند هفت دریا را ورق شست
چه گویم وصف این دریا که بینی
جز این، کز آسمان آید زمینی
چو آگه شد ز بحر اکبرآباد
ز قید دجله شد آزاد بغداد
چه دریا منبع آب حیاتی
به سویش بازگشت هر فراتی
حبابش برده گوی دلربایی
ز پستان نکویان ختایی
ز فیلان نهر را هر سو شکافی
خیابانی به راه کوه قافی
عیان از سادگی راز نهانش
شده افتادگی پای روانش
ز جیبش گرچه گوهر آشکارست
چو دلق بینوایان بینگارست
نهاده پشت راحت گرچه بر خاک
همان در گردش است از چشم نمناک
ز ابرو کرده کشتی گلرخانش
چنان کز پرده دل بادبانش
ز کشتی موج دریا نیست پیدا
که کشتی هست بیش از موج دریا
همه مردمنشین چون خانه چشم
به خوبی غیرت کاشانه چشم
به هر کشتی نشسته چند یاری
شده هر ماه نو خورشیدزاری
به گاه سیر این بحر معظّم
چو در کشتی نشیند شاه عالم
ز بس بر خویش بالد آب دریا
شود همعِقد، گوهر با ثریا
نه کشتی یافت بر پابوس شه دست
مه نو خویش را بر آسمان بست
مگر چشم ملایک بود در خواب؟
که کشتی گوی فرصت زد درین باب
نشست آن نوگل باغ بهشتی
به سان توتیا در چشم کشتی
ز شوق از بس که دریا رفت بالا
ز مرغابی فلک نشناخت خود را
چو شد کشتینشین آن بحر خوبی
حسد بر چوب کشتی برد طوبی
ز رشک بحر شد پرخون، دل بر
که از خشکی به دریا رفت گوهر
چه کشتی، منبع دریای رحمت
ز فیض عالمی جویای رحمت
ز شوق این بحر یا رب در چه کارست
که بر وی ابر رحمت را گذارست
چو سیرش سوی کشتی رهنمون شد
ز دریا تلخی و شوری برون شد
صدف بر گرد کشتی گوهر افشاند
حباب از تن سر و ماهی زر افشاند
ز بحر آن گوهر خوبی گذر کرد
سراسر آب دریا را گوهر کرد
ز ملّاحان آن کشتی چه پرسی
که هریک حامل عرشند و کرسی
به دریا گرچه کشتی بیشمارست
زهی دریا که بر کشتی سوارست
ندانم این سفینه از چه باب است
که جای شاهبیت انتخاب است
***
سحر چون عندلیب آمد به فریاد
هوای باغ بازم در سر افتاد
بهشتی را که چندین یاد کردم
به مدحش عالمی را شاد کردم
بگویم کز که بود و از کجا خاست
که این فردوس را این گونه آراست
ز ابر رحمتی بود این گلستان
که بر وی ریختی گوهر چو باران
غلامان درش کیوان و برجیس
کنیزش را کنیزی کرده بلقیس
فلک بر درگهش چون حلقه میم
ز مهدش مهر و مه، گوی زر و سیم
ز مژگان گرد چشمش فوج عصمت
نظرهای بلندش اوج عصمت
به درج پادشاهی گوهری داشت
بلند اقبال نیکو اختری داشت
ندیده سایه او را فرشته
ز نور رحمتش یزدان سرشته
بود هرکس مثل در پارسایی
ز چشم او کند عصمت گدایی
ز شرم او چنان آیینه شد آب
که از دستش حنا را شست سیلاب
ملایک فرش بال آرند ز افلاک
که مهدش را نیفتد سایه بر خاک
..............................
به غیر از عصمت از عصمت چه آید؟
به او آن باغ را تملیک فرمود
که پروازش سوی باغ دگر بود
کلید باغ را پیشش فرستاد
که باشد باغ، ملک سرو آزاد
به گل داد اختیار گلستان را
پس آنگه خود به جانان داد جان را
برون شد زین جهان پرندامت
شفیعش باد خاتون قیامت
پس آنگه آن نهال مهرپرور
که گلشن را بدو بخشید مادر
قبول باغ کرد از مادر خویش
به گلبن، گل فرود آرد سر خویش
نهاد آن شاهزاده بهر تعظیم
به دست خویش بر سر تاج تسلیم
نرفته این گلستان جای دوری
بهشتی را به حوری داده حوری
زهی خاک جنابت تاج فغفور
غبار آستانت سرمه حور
کسی نشنیده دولتمند چون تو
پدر این، مادر آن، فرزند چون تو
به دولت باد دایم بارگاهت
بود لطفا پدر پشت و پناهت
الهی تا بود گلزار عالم
ز آب خضر باد این باغ خرم
فضایش سیرگاه گلرخان باد
برِ رو نوبر این بوستان باد
قدسی مشهدی : مثنویها
شمارهٔ ۲۶ - در توصیف شکارگاه شاه جهان در پالم
زهی صیدگاه شهنشاه دین
که صیاد دوران ندیدش قرین
چنین صیدگاهی برای شکار
ندیدهست صیدافکن روزگار
شکاری که در عرصه عالم است
همه جمع گردیده در پالم است
ز آهو در و دشت پر آنچنان
که گویی جهان گشته آهوستان
هوا عشرتافزا ز باد شمال
زمین نرگسستان ز چشم غزال
به عالم که دید این چنین صیدگاه؟
که صیدش بود بیشتر از گیاه
درین صیدگه، با شتاب تمام
شهنشاه دین قبله خاص و عام
ز دنبال هم بی خطا و درنگ
بسی صید افکند با یک تفنگ
ز آهو که صید شهنشاه شد
شمارش دو افزون ز پنجاه شد
صدوچار نوبت در آن گیر و دار
ز مرکب فرود آمد و شد سوار
تماشای صیاد این صیدگاه
کند محو در چشم آهو نگاه
به راه است چشم غزالان چهار
که آید شهنشه به عزم شکار
که صیاد دوران ندیدش قرین
چنین صیدگاهی برای شکار
ندیدهست صیدافکن روزگار
شکاری که در عرصه عالم است
همه جمع گردیده در پالم است
ز آهو در و دشت پر آنچنان
که گویی جهان گشته آهوستان
هوا عشرتافزا ز باد شمال
زمین نرگسستان ز چشم غزال
به عالم که دید این چنین صیدگاه؟
که صیدش بود بیشتر از گیاه
درین صیدگه، با شتاب تمام
شهنشاه دین قبله خاص و عام
ز دنبال هم بی خطا و درنگ
بسی صید افکند با یک تفنگ
ز آهو که صید شهنشاه شد
شمارش دو افزون ز پنجاه شد
صدوچار نوبت در آن گیر و دار
ز مرکب فرود آمد و شد سوار
تماشای صیاد این صیدگاه
کند محو در چشم آهو نگاه
به راه است چشم غزالان چهار
که آید شهنشه به عزم شکار
قدسی مشهدی : مثنویها
شمارهٔ ۲۷ - در توصیف جلد کتابی سلطنتی
صدفوار این جلد گوهرنگار
لبالب بود از در شاهوار
به حسن و صفا میبرد دل ز چنگ
کجا نقش ارژنگ و این آب و رنگ
چنین صنعتی کس نبرده به کار
به جز صانع دست صنعتنگار
کسی کاین چنین لعبتی ساز کرد
مگویید نیرنگ، اعجاز کرد
در او درج اوراق هفت آسمان
که گنجد در آن ذکر شاه جهان
سزد لاف معجز ز صورت نگار
که کرد این چنین صورتی آشکار
به صنعت، ندانم که این نقش بست؟
که بهزاد را بست بر تخته، دست
که دیده جز این جلد گوهرنگار؟
که گیرد صدف بحر را در کنار
بهار ارم کرده اینجا بهار
شکفته گل از پوستش غنچهوار
ز شرم مقواش دارد حجاب
که نام ورق میبرد آفتاب
از آن جا گرفتهست در طاق دل
که باشد مقواش ز اوراق دل
گرو برده این لعبت دلفریب
ز رخسار خورشیدرویان به زیب
چه چست است و در دلربایی دلیر
نمیگردد از دیدنش دیده سیر
به حسن است افزون ز خورشید و ماه
به اندازه دیدنش کو نگاه؟
ز رخ رنگ خورشید روزی پرید
که شکل ترنجش قضا میبرید
شبیه ترنجش چو میساختند
به ترکیب خورشید پرداختند
مریزاد دستی که این گل برید
که از غیرتش گل گریبان درید
بود سرنوشتش ز روز نخست
که ربطش کند ربط اجزا درست
نیابی به جمعیتش دیگری
که در جمع افراد دارد سری
کسی شکر چون گوید آن دوست را
که داد اینقدر مغز یک پوست را
به نقش و نگارست زیبا و نغز
ندیده چنین پوستی هیچ مغز
ترنجش بود آفتابی دگر
خطوط شعاعیش تحریر زر
حدیثش به هر صدر مجلس بلند
مربعنشین و مربعپسند
به گیتی گرفت آنقدر اعتبار
که شد ذکر شاه جهان را حصار
فلک روزی از قدرش آگاه شد
که جلد کتاب شهنشاه شد
به غیر از ترنج زر این کتاب
ندیدهست ثابت کسی آفتاب
کتابی که باشد چنین جلد آن
بود درخور ذکر شاه جهان
لبالب بود از در شاهوار
به حسن و صفا میبرد دل ز چنگ
کجا نقش ارژنگ و این آب و رنگ
چنین صنعتی کس نبرده به کار
به جز صانع دست صنعتنگار
کسی کاین چنین لعبتی ساز کرد
مگویید نیرنگ، اعجاز کرد
در او درج اوراق هفت آسمان
که گنجد در آن ذکر شاه جهان
سزد لاف معجز ز صورت نگار
که کرد این چنین صورتی آشکار
به صنعت، ندانم که این نقش بست؟
که بهزاد را بست بر تخته، دست
که دیده جز این جلد گوهرنگار؟
که گیرد صدف بحر را در کنار
بهار ارم کرده اینجا بهار
شکفته گل از پوستش غنچهوار
ز شرم مقواش دارد حجاب
که نام ورق میبرد آفتاب
از آن جا گرفتهست در طاق دل
که باشد مقواش ز اوراق دل
گرو برده این لعبت دلفریب
ز رخسار خورشیدرویان به زیب
چه چست است و در دلربایی دلیر
نمیگردد از دیدنش دیده سیر
به حسن است افزون ز خورشید و ماه
به اندازه دیدنش کو نگاه؟
ز رخ رنگ خورشید روزی پرید
که شکل ترنجش قضا میبرید
شبیه ترنجش چو میساختند
به ترکیب خورشید پرداختند
مریزاد دستی که این گل برید
که از غیرتش گل گریبان درید
بود سرنوشتش ز روز نخست
که ربطش کند ربط اجزا درست
نیابی به جمعیتش دیگری
که در جمع افراد دارد سری
کسی شکر چون گوید آن دوست را
که داد اینقدر مغز یک پوست را
به نقش و نگارست زیبا و نغز
ندیده چنین پوستی هیچ مغز
ترنجش بود آفتابی دگر
خطوط شعاعیش تحریر زر
حدیثش به هر صدر مجلس بلند
مربعنشین و مربعپسند
به گیتی گرفت آنقدر اعتبار
که شد ذکر شاه جهان را حصار
فلک روزی از قدرش آگاه شد
که جلد کتاب شهنشاه شد
به غیر از ترنج زر این کتاب
ندیدهست ثابت کسی آفتاب
کتابی که باشد چنین جلد آن
بود درخور ذکر شاه جهان
قدسی مشهدی : ساقینامه
بخش ۵
چو راه ثنایش کند سر، رقم
چه حیرت که سر کرده روید قلم؟
فنا برقی از خنجر صولتش
بقا مدّی از دفتر دولتش
عنان قلم را که دارد نگاه؟
ز تعریف اسب جهان پادشاه
***
زهی نرم گاهی که با آن شتاب
توان رفت بالای زینش به خواب
بود آیتی برق در شان او
سخن فربه از پهلوی ران او
تواند زدودن به یک نقش پا
ز روی زمین، نقش فرسنگها
ز عزمش ره دور دلتنگ گشت
که طاعون فرسنگ آمد به دشت
ز مقصد سوارش چنان کامیاب
که دروازه شد منزلش را رکاب
اگر راه در پیش صددرصدست
رکابش در خانه مقصدست
فضای جهان تنگ بر گام او
بود حرزِ طیّ مکان نام او
رساند، اگر سر کند راه را
به درگاه، دوران درگاه را
شد آهن ز اقبال نعلش چنان
که بی سکهاش زر نگردد روان
زهی بادپا برق آتشنهاد
کزو رفته ناموس وسعت به باد
در الزام مه، داغ رانش بس است
نشان شهنشه نشانش بس است
به جستن، ز جستن برآورد گرد
گرانجانی برق را فاش کرد
گه پویه گردد چو گرم شتاب
ز گرمی شود آهن نعل، آب
ازان در پیاش مهر بشتافته
که گیسو به موی دمش بافته
بود فکر این شعله تند و تیز
هوادار شاعر به وقت گریز
چنان میرود نرم بر روی آب
که ایمن بود زیر پایش حباب
ازو مانده با یک جهان عذر لنگ
به یک گام سایه، به یک گام رنگ
ندیدهست در دو، به آن فربهی
به جز قوت از همرهان همرهی
بیاباننوردی که گاه شتاب
به در رفته از سایه آفتاب
ازو نگذرد هر دوندی که هست
مگر پای را بگذراند ز دست
ز رفتار او از کران تا کران
سبک گشته فرسنگهای گران
ز پی کی رسند آب و آتش به وی؟
نمیماند از باد بر خاک، پی
نبودش نیازی فراخور به دست
فلک بر دمش مهره مهر بست
ز بس گرد شد گرد میدان و گشت
دم از کاکلش بارها برگذشت
به هر قبضه از خاک میدان، دمی
زند چرخ، چون بر کفی، خاتمی
بگردد به هر سو که گردانیاش
ملاقات دم کرده پیشانیاش
به سختی سمش گرچه خارا درد
پریدن به پرواز او میپرد
نمالیده باد صبا موی او
نخاریده مهمیز، پهلوی او
چو با سنگ خارا نبرد آورد
ز باد، آسیاها به گرد آورد
ز خارادری هر سمش بی سخن
کند کار صد تیشه کوهکن
چنان پای بر فرق خارا نهد
که از دیده خاره آتش جهد
بود گوش تا گوش، سرشار هوش
زباندانیاش در زبان خموش
به نعل زری گر شوی رهنمون
کند گریه تا آهن تیغ، خون
بود پرده چشم اگر یالپوش
بیندازدش از نزاکت ز دوش
گرو برده از رخش در بهتری
سهیلش کند در جهان مهتری
حُلیبند زینش به صد عار و ننگ
کشد حلقه چشم ترکان به تنگ
لجامش جهان را پر از دُر کند
به افسارش افسر تفاخر کند
نشان سمش سکه دلبری
بر او ختم، حسن پریپیکری
چو یک پا نهد راکبش در رکاب
به منزل رود پای دیگر به خواب
کجا بر در خانهای ایستاد
که خشتش نزد طعنه بر خشت باد
به رفتن چنان شیههای برکشد
که وسعت ز میدان امکان برد
به هر سو که گردد روان جابجای
جلو ریزش آید ز پی نقش پای
به رفتن ز پایش چه نعل اوفتاد؟
کزو ماه نو سیر نگرفت یاد
به وصفش سخن خود جهد از زبان
چه حاجت به فکر است گاه بیان
گه پویه، صد ره عنانش کشند
که شاید تک و دو به گردش رسند
ز همره بود راکبش بینیاز
ز همراهیاش همرهی مانده باز
جداریش باید ز طیّ مکان
که پوید ره آهستهتر یک زمان
ز نعلش گرفت آهن آن زیب و فر
که از غیرتش زرد شد روی زر
به وصفش نشد تا قلم تر زبان
نگردید معلوم، نظم روان
حدیث سمش چون نیامد به دست
به وصف دمش خامهام یال بست
متاع جدایی ازو شد کساد
که از پویهاش رفته دوری ز یاد
ز سیرش ز بس میکشد اشتلم
شد از بیم او، بُعد در قرب گم
به فرسنگ گامش چنان در نبرد
که برخاست از راه دوری چو گرد
ز دنبال او برق چندان که جست
نیاورد دامان گردش به دست
چو سیماب گوی زمین بیقرار
ز نقش پیاش تا به روز شمار
به وصفش چو جنبد زبان در دهن
قلموار در راه گوید سخن
چو پرگار گردد ازان گرد خویش
که منزل ز گامش نیفتاده پیش
قلم راست حرفی ازو در سرشت
که بر کاغذ باد باید نوشت
سوارش چو فال عزیمت گشود
اگر نیت از شرق تا غرب بود
به مقصد چنان رفت و برگشت تیز
که گفت آمدن، رفتنش را که خیز
کند نعلش از زر شهنشاه ازان
که زرهای بی سکه گردد روان
ز نعلش اگر تیغ سازد کسی
کند کار بی کارفرما بسی
ز نعلش گر آیینه سازد نگار
سزد گر ز عکسش گریزد قرار
به وصفش زبانها سوار سخن
ز حرفش قلم در شکار سخن
به صحرای امکان کند چون عبور
بود صید نزدیک او راه دور
پی جلوهاش عرصه دهر، تنگ
ز شوخی به میدان شوخی به جنگ
ز زین مرصع به پشتش، غرض
گریزاندن جوهرست از عرض
به جستن نیابد ز گردش سراغ
پیاش برق، بیهوده سوزد دماغ
نیارد نمودن گه گیر و دار
جلوداریاش غیر دست سوار
ندانم که چندان که ره میبرد
ز منزل گذشتن چرا نگذرد
ز حرفش سخن بر زبان میدود
ز نظّارهاش دل ز خود میرود
کند، چون جهد راست، برق سراغ
مخالف چو گردد، شود چرخ داغ
ز بس مانده از عضو عضوش خجل
فرو رفته پای روارو به گل
به پایش، چو از آستان راندگان
ره پیش، پستر ز پسماندگان
پر از خون ره، کاسههای سمش
صبا بسته کاکل ز پی بر دمش
رگ برق از جستنش در گداز
ز شرمش دکان بسته مهمیز ساز
به گردش نشد چشم مهر آشنا
ز دستش کند خاک بر سر صبا
ز تندیش بازار صرصر شکست
ز دنبالش اندیشه را پر شکست
پسندیدهای از پسندیدهها
پریخانه از دیدنش دیدهها
قویهیکل و زیرک و دلپسند
تن زورمندی ازو زورمند
عجب نوعروسی به حسن و صفا
ز خون صبا دست و پا در حنا
ز خاطر، گمان را به دو برده است
ز سبقت، به سبقت گرو برده است
مرا میبرد فکر صورتنگار
که چون میدهد صورتش را قرار؟
به میدان دود گاه چپ، گاه راست
که بازار وسعتفروشان کجاست
ز پابند میخش بود در کمند
که نگریزد از عرصه چون و چند
نپوید به ترتیب، منزل چو ماه
ازو محضر طفره، طومار راه
مصور بود غافل از قدرتش
که زنجیر بر پا کشد صورتش
چه فن برده هنگام شوخی به کار
که رنگش نیفتاده است از قرار
خوی افشان شد و حیرتم داد دست
که یا رب بر آتش عرق چون نشست؟
به هرجا گذارد عرقریز، پا
ز سیماب، جاری شود چشمهها
چو ناخن به سنگش رسد در شتاب
برد کوه را صرصر اضطراب
چو پا بر هوا افشرد از درنگ
کند لکه ابر را لخت سنگ
عنان درنگش به دست شتاب
ز سر تا قدم جوهر اضطراب
به گردوننوردی چو آهنگ کرد
بناگوش خورشید گردید زرد
اصیل و هنرمند و تازینژاد
خطابش خرد داده بال مراد
ز باد صبا چست و چالاکتر
سرینش ز آب روان پاکتر
چه حیرت که سر کرده روید قلم؟
فنا برقی از خنجر صولتش
بقا مدّی از دفتر دولتش
عنان قلم را که دارد نگاه؟
ز تعریف اسب جهان پادشاه
***
زهی نرم گاهی که با آن شتاب
توان رفت بالای زینش به خواب
بود آیتی برق در شان او
سخن فربه از پهلوی ران او
تواند زدودن به یک نقش پا
ز روی زمین، نقش فرسنگها
ز عزمش ره دور دلتنگ گشت
که طاعون فرسنگ آمد به دشت
ز مقصد سوارش چنان کامیاب
که دروازه شد منزلش را رکاب
اگر راه در پیش صددرصدست
رکابش در خانه مقصدست
فضای جهان تنگ بر گام او
بود حرزِ طیّ مکان نام او
رساند، اگر سر کند راه را
به درگاه، دوران درگاه را
شد آهن ز اقبال نعلش چنان
که بی سکهاش زر نگردد روان
زهی بادپا برق آتشنهاد
کزو رفته ناموس وسعت به باد
در الزام مه، داغ رانش بس است
نشان شهنشه نشانش بس است
به جستن، ز جستن برآورد گرد
گرانجانی برق را فاش کرد
گه پویه گردد چو گرم شتاب
ز گرمی شود آهن نعل، آب
ازان در پیاش مهر بشتافته
که گیسو به موی دمش بافته
بود فکر این شعله تند و تیز
هوادار شاعر به وقت گریز
چنان میرود نرم بر روی آب
که ایمن بود زیر پایش حباب
ازو مانده با یک جهان عذر لنگ
به یک گام سایه، به یک گام رنگ
ندیدهست در دو، به آن فربهی
به جز قوت از همرهان همرهی
بیاباننوردی که گاه شتاب
به در رفته از سایه آفتاب
ازو نگذرد هر دوندی که هست
مگر پای را بگذراند ز دست
ز رفتار او از کران تا کران
سبک گشته فرسنگهای گران
ز پی کی رسند آب و آتش به وی؟
نمیماند از باد بر خاک، پی
نبودش نیازی فراخور به دست
فلک بر دمش مهره مهر بست
ز بس گرد شد گرد میدان و گشت
دم از کاکلش بارها برگذشت
به هر قبضه از خاک میدان، دمی
زند چرخ، چون بر کفی، خاتمی
بگردد به هر سو که گردانیاش
ملاقات دم کرده پیشانیاش
به سختی سمش گرچه خارا درد
پریدن به پرواز او میپرد
نمالیده باد صبا موی او
نخاریده مهمیز، پهلوی او
چو با سنگ خارا نبرد آورد
ز باد، آسیاها به گرد آورد
ز خارادری هر سمش بی سخن
کند کار صد تیشه کوهکن
چنان پای بر فرق خارا نهد
که از دیده خاره آتش جهد
بود گوش تا گوش، سرشار هوش
زباندانیاش در زبان خموش
به نعل زری گر شوی رهنمون
کند گریه تا آهن تیغ، خون
بود پرده چشم اگر یالپوش
بیندازدش از نزاکت ز دوش
گرو برده از رخش در بهتری
سهیلش کند در جهان مهتری
حُلیبند زینش به صد عار و ننگ
کشد حلقه چشم ترکان به تنگ
لجامش جهان را پر از دُر کند
به افسارش افسر تفاخر کند
نشان سمش سکه دلبری
بر او ختم، حسن پریپیکری
چو یک پا نهد راکبش در رکاب
به منزل رود پای دیگر به خواب
کجا بر در خانهای ایستاد
که خشتش نزد طعنه بر خشت باد
به رفتن چنان شیههای برکشد
که وسعت ز میدان امکان برد
به هر سو که گردد روان جابجای
جلو ریزش آید ز پی نقش پای
به رفتن ز پایش چه نعل اوفتاد؟
کزو ماه نو سیر نگرفت یاد
به وصفش سخن خود جهد از زبان
چه حاجت به فکر است گاه بیان
گه پویه، صد ره عنانش کشند
که شاید تک و دو به گردش رسند
ز همره بود راکبش بینیاز
ز همراهیاش همرهی مانده باز
جداریش باید ز طیّ مکان
که پوید ره آهستهتر یک زمان
ز نعلش گرفت آهن آن زیب و فر
که از غیرتش زرد شد روی زر
به وصفش نشد تا قلم تر زبان
نگردید معلوم، نظم روان
حدیث سمش چون نیامد به دست
به وصف دمش خامهام یال بست
متاع جدایی ازو شد کساد
که از پویهاش رفته دوری ز یاد
ز سیرش ز بس میکشد اشتلم
شد از بیم او، بُعد در قرب گم
به فرسنگ گامش چنان در نبرد
که برخاست از راه دوری چو گرد
ز دنبال او برق چندان که جست
نیاورد دامان گردش به دست
چو سیماب گوی زمین بیقرار
ز نقش پیاش تا به روز شمار
به وصفش چو جنبد زبان در دهن
قلموار در راه گوید سخن
چو پرگار گردد ازان گرد خویش
که منزل ز گامش نیفتاده پیش
قلم راست حرفی ازو در سرشت
که بر کاغذ باد باید نوشت
سوارش چو فال عزیمت گشود
اگر نیت از شرق تا غرب بود
به مقصد چنان رفت و برگشت تیز
که گفت آمدن، رفتنش را که خیز
کند نعلش از زر شهنشاه ازان
که زرهای بی سکه گردد روان
ز نعلش اگر تیغ سازد کسی
کند کار بی کارفرما بسی
ز نعلش گر آیینه سازد نگار
سزد گر ز عکسش گریزد قرار
به وصفش زبانها سوار سخن
ز حرفش قلم در شکار سخن
به صحرای امکان کند چون عبور
بود صید نزدیک او راه دور
پی جلوهاش عرصه دهر، تنگ
ز شوخی به میدان شوخی به جنگ
ز زین مرصع به پشتش، غرض
گریزاندن جوهرست از عرض
به جستن نیابد ز گردش سراغ
پیاش برق، بیهوده سوزد دماغ
نیارد نمودن گه گیر و دار
جلوداریاش غیر دست سوار
ندانم که چندان که ره میبرد
ز منزل گذشتن چرا نگذرد
ز حرفش سخن بر زبان میدود
ز نظّارهاش دل ز خود میرود
کند، چون جهد راست، برق سراغ
مخالف چو گردد، شود چرخ داغ
ز بس مانده از عضو عضوش خجل
فرو رفته پای روارو به گل
به پایش، چو از آستان راندگان
ره پیش، پستر ز پسماندگان
پر از خون ره، کاسههای سمش
صبا بسته کاکل ز پی بر دمش
رگ برق از جستنش در گداز
ز شرمش دکان بسته مهمیز ساز
به گردش نشد چشم مهر آشنا
ز دستش کند خاک بر سر صبا
ز تندیش بازار صرصر شکست
ز دنبالش اندیشه را پر شکست
پسندیدهای از پسندیدهها
پریخانه از دیدنش دیدهها
قویهیکل و زیرک و دلپسند
تن زورمندی ازو زورمند
عجب نوعروسی به حسن و صفا
ز خون صبا دست و پا در حنا
ز خاطر، گمان را به دو برده است
ز سبقت، به سبقت گرو برده است
مرا میبرد فکر صورتنگار
که چون میدهد صورتش را قرار؟
به میدان دود گاه چپ، گاه راست
که بازار وسعتفروشان کجاست
ز پابند میخش بود در کمند
که نگریزد از عرصه چون و چند
نپوید به ترتیب، منزل چو ماه
ازو محضر طفره، طومار راه
مصور بود غافل از قدرتش
که زنجیر بر پا کشد صورتش
چه فن برده هنگام شوخی به کار
که رنگش نیفتاده است از قرار
خوی افشان شد و حیرتم داد دست
که یا رب بر آتش عرق چون نشست؟
به هرجا گذارد عرقریز، پا
ز سیماب، جاری شود چشمهها
چو ناخن به سنگش رسد در شتاب
برد کوه را صرصر اضطراب
چو پا بر هوا افشرد از درنگ
کند لکه ابر را لخت سنگ
عنان درنگش به دست شتاب
ز سر تا قدم جوهر اضطراب
به گردوننوردی چو آهنگ کرد
بناگوش خورشید گردید زرد
اصیل و هنرمند و تازینژاد
خطابش خرد داده بال مراد
ز باد صبا چست و چالاکتر
سرینش ز آب روان پاکتر
قدسی مشهدی : ساقینامه
بخش ۶
تنومندی و دست زورش حلال
که موری نشد در رهش پایمال
چو افشرد بر سنگ پای درنگ
چو خون از رگ لعل جوشید رنگ
به یادش کجا میوهای رخ نمود؟
که در خامی از کار نگذشته بود
به پرواز گامش چه کوه و چه دشت
به یادش توان از دو عالم گذشت
نگردیده در دل خیال دوال
برون جسته از عرصه ماه و سال
زند تا لگد بر سر راه دور
کشد راه را پیش، دستش به زور
به یادش مگر جیب دل پاره گشت؟
که چاکش ز دامان محشر گذشت
نبینی به جز راه در هیچ حال
که افتادهای را کند پایمال
به ناخن کند سینه خاک، چاک
که آرام را در سپارد به خاک
ز شوخی به بستن نمیداد دست
چگونه پیاش بر زمین نقش بست
نهان از نظر میرود چون پری
ولیکن چو انسان به فرمانبری
بود سرکش اما به حکم هنر
ز آرام آسودگان رامتر
به جولانگری چون نسیم بهار
سبکروتر از آب در سبزهزار
ز تمکین دل کوه را سوخته
به شبنم سبکروحی آموخته
خیالش اگر بگذرد از کران
شود در صدف آب گوهر روان
به یک گام جستی ازین نُه حصار
گر از برق نعلش نبودی جدار
برش خواه ره بیش و خواه اندکی
به پیشش بلندی و پستی یکی
ز نعلش زمین شد ز سیاره پر
سپهر از خوی او پر از ماه و خور
خیالش اگر بگذرد بر سراب
زمین را به ناخن رساند به آب
چو ادراک اهل ذکا، تیز و تند
ز تندیش بازار مهمیز، کند
چو ملّاح نام آردش بر زبان
شود کشتی آزاد از بادبان
به راهی کزو رفت پیک امید
نشد صبح دوری در آن ره سفید
مگر عازمش یافت در قطع راه؟
که دوری به نزدیکی آرد پناه
به راهی که یک بار پیموده است
ز نزدیکی خود ره آسوده است
به راهی که عزمش تکاپوی کرد
ازان راه برخاست دوری چو گرد
ز دامان زینش قضا داده بال
محال است همراهی او، محال
چو بر سطح خارا کند سخت، پا
گشاید گلویش چو سنگ آسیا
دویدن زند چند بر وی نیاز؟
کند کاش وسعت بغل پهن باز
کند پس کشیدن عنان را کمین
که پیشی به گردش رساند جبین
مرصع یراقش به یاقوت و در
میان خالی اما کفل کیسه پر
نمیدانم این پرهنر از کجاست
که یک موی او را دو عالم بهاست
به چندین هنر میخرندش چنین
منال از هنر، گو کسی بعد ازین
سوارش نجنبانده بند قبا
سمش کرده طی از سمک تا سما
درنگش مگر سرعتانگیز شد؟
که بازار طی زمان تیز شد
سوارش به منزل چه آزاد رفت
که جنباندن پایش از یاد رفت
بر این ابلق، افلاک را حیرت است
که تا خانه زین پر از دولت است
ز پرواز نعلش که راند سخن؟
که حیرت ندوزد به میخش دهن
سرین منعم از بسته ریو و رنگ
میان مفلس و تنگ بالای تنگ
به هیکل چرا رام هرکس بود؟
قوی هیکلی، هیکلش بس بود
چو بر خویش گیر سر راه ناز
سراپا زند بر سراپا نیاز
ز نعلش سزد تیغ روز نبرد
که انگیزد از خون بدخواه، گرد
نشان سمش بر زمین نقش بست
برای زمین، طرفه نقشی نشست
نیابند در چارسوی جهان
چو نقد سمش، نقد دیگر روان
به موی دمش زلف خوبان اسیر
ز مشت سمش سنگ خارا خمیر
چنین رهنوردی که دارد به یاد؟
که نعلش کند حلقه در گوش باد
کشی صورت ناخنش گر به سنگ
جهد از رگ سنگ، خون بیدرنگ
بود دانهاش گر ز کشتن مراد
دهد تخم، ناکشته خرمن به باد
ز دستش مددجوییای بسته پا
جلوگیر کن بخت برگشته را
به سعیش چنان سعی را گرم، پشت
که سیماب را طعن آرام کشت
زمین از پیاش گر پذیرد نشان
کند خاک در چشم ریگ روان
نشان پیاش در گل رهگذر
ز سیاره با سیر نزدیکتر
زند پای سعیش چو ناخن به سنگ
دَرَد سنگ خارا لباس درنگ
کند بس که در زیر پایش سماع
بود آسمان با زمین در نزاع
مصوّر بر او نقش پیشی نبست
مگر بگذرد نقش پایش ز دست
خرامنده سیلی که وقت سکون
ز غیرت کند در دل کوه، خون
ز دنبال او برق در جستجو
به صحرا به ریگ روان شد فرو
غبار سمش سرمه چشم باد
متاع درنگ از شتابش کساد
شتابش ز ره گر نپیچد عنان
درنگ آید از بیدرنگی به جان
ز طبعش روش یاد گیرد نهال
ز چشمش خورد خون غیرت غزال
نبودی اگر موی او رنگ بست
چو رنگ حنا زود رفتی ز دست
کلاه از نمد زین او کرده ماه
که بی سر کند سیر گردون، کلاه
گرش آرد آرام پا در رکاب
نهد پا به دروازه اضطراب
چو گام فراخش بود دزد راه
ز آسیب، ره را که دارد نگاه؟
درنگ از شتابش کند اضطراب
ز بیم درنگش بلرزد شتاب
چو چوگان شود دست آن پرهنر
برد گوی شوخی ز میدان به در
روان خرد، واله هوش او
صبا کشته خنجر گوش او
به زور قدم، وزن فرسنگ برد
خط دوری از صفحه ره سترد
نهد وقت گردش چو بر خاره پا
به چرخش درآرد چو سنگ آسیا
به سرعت چنان دست و پا در جدل
که از همرهی مانده داغ کفل
ز همراهیاش بعد چندین شتاب
ز داغ کفل نگذرد آفتاب
چه منزل که پیمود و منزل نکرد
که شد در رهش خاک منزل به گرد
ببین بر سر ره چه بیداد برد
که پیش سمش باد را باد برد
رهی را که پیمودنش ساز کرد
ز انجام بگذشت و آغاز کرد
همان به که طی سازم این قال و قیل
برانگیزم اسبی به تعریف فیل
***
تعالی الله از پیکر نوربخت
که هم نوربخت است و هم نیکبخت
بود هیکلش کوه قدر و شکوه
کجک بر سرش سرکش کاف کوه
ز چو کندیاش کس فتد در گمان
که وارون شده کرسی آسمان
به خرطوم دارد فلک را نگاه
که از نقش پایش نیفتد به چاه
کند سحر، خرطوم او دمبهدم
ز خرطوم، دهلیز راه عدم
به خرطوم او دستبازی خطاست
عجب سیلی این نهر را در قفاست
ندیدهست ایام، فیلی چنین
کزو پر بود آسمان و زمین
بود سایهاش ملک هندوستان
که گردون ندیده سوادی چنان
گرفته فرو از سما تا سمک
به هم خلقتی برده گوی از فلک
فلک را به صورت چو گردد دچار
شود معنی جزو و کل آشکار
بود معدن زیرکی پیکرش
تو گویی بود عقل کل در سرش
به گوشش نظر کن شعورش بدان
دهد گوش پهن از فراست نشان
ندارد به غیر از شنیدن هوس
بزرگان همه گوش باشند و بس
ز فهمیدگیها، چو اهل یقین
نفهمیده ننهاده پا بر زمین
شمار نظر کرده در چشم مور
که دارد به قدر بزرگی شعور
ندارد به جز خاکساری هوس
کمال بزرگی همین است و بس
ز وصفش فلک گفتگو میکند
بزرگی ز بالای او میکند
به خرطوم، ز اختر بود دانهچین
بزرگیش آن داده، بینیش این
خورد کشته آسمان را خوید
بزرگی به این تنگچشمی که دید؟
شود تکیهگاهش اگر کوه قاف
فتد کوه را از کمرگاه، ناف
گه پویه، بر خاک، پایی فشرد
که از ثقل، گاو زمین جان نبرد
ز دندان به ناخن ندارد نیاز
که چندان که چینند، گردد دراز
بود بر تن آیینهاش خوشنما
ز خاکستر آیینه یابد جلا
ندانم که بی پایه آسمان
به بالای او رفته چون فیلبان؟
نهد بر سر سایه خود چو پای
نجنبد دگر چون شب غم ز جای
که موری نشد در رهش پایمال
چو افشرد بر سنگ پای درنگ
چو خون از رگ لعل جوشید رنگ
به یادش کجا میوهای رخ نمود؟
که در خامی از کار نگذشته بود
به پرواز گامش چه کوه و چه دشت
به یادش توان از دو عالم گذشت
نگردیده در دل خیال دوال
برون جسته از عرصه ماه و سال
زند تا لگد بر سر راه دور
کشد راه را پیش، دستش به زور
به یادش مگر جیب دل پاره گشت؟
که چاکش ز دامان محشر گذشت
نبینی به جز راه در هیچ حال
که افتادهای را کند پایمال
به ناخن کند سینه خاک، چاک
که آرام را در سپارد به خاک
ز شوخی به بستن نمیداد دست
چگونه پیاش بر زمین نقش بست
نهان از نظر میرود چون پری
ولیکن چو انسان به فرمانبری
بود سرکش اما به حکم هنر
ز آرام آسودگان رامتر
به جولانگری چون نسیم بهار
سبکروتر از آب در سبزهزار
ز تمکین دل کوه را سوخته
به شبنم سبکروحی آموخته
خیالش اگر بگذرد از کران
شود در صدف آب گوهر روان
به یک گام جستی ازین نُه حصار
گر از برق نعلش نبودی جدار
برش خواه ره بیش و خواه اندکی
به پیشش بلندی و پستی یکی
ز نعلش زمین شد ز سیاره پر
سپهر از خوی او پر از ماه و خور
خیالش اگر بگذرد بر سراب
زمین را به ناخن رساند به آب
چو ادراک اهل ذکا، تیز و تند
ز تندیش بازار مهمیز، کند
چو ملّاح نام آردش بر زبان
شود کشتی آزاد از بادبان
به راهی کزو رفت پیک امید
نشد صبح دوری در آن ره سفید
مگر عازمش یافت در قطع راه؟
که دوری به نزدیکی آرد پناه
به راهی که یک بار پیموده است
ز نزدیکی خود ره آسوده است
به راهی که عزمش تکاپوی کرد
ازان راه برخاست دوری چو گرد
ز دامان زینش قضا داده بال
محال است همراهی او، محال
چو بر سطح خارا کند سخت، پا
گشاید گلویش چو سنگ آسیا
دویدن زند چند بر وی نیاز؟
کند کاش وسعت بغل پهن باز
کند پس کشیدن عنان را کمین
که پیشی به گردش رساند جبین
مرصع یراقش به یاقوت و در
میان خالی اما کفل کیسه پر
نمیدانم این پرهنر از کجاست
که یک موی او را دو عالم بهاست
به چندین هنر میخرندش چنین
منال از هنر، گو کسی بعد ازین
سوارش نجنبانده بند قبا
سمش کرده طی از سمک تا سما
درنگش مگر سرعتانگیز شد؟
که بازار طی زمان تیز شد
سوارش به منزل چه آزاد رفت
که جنباندن پایش از یاد رفت
بر این ابلق، افلاک را حیرت است
که تا خانه زین پر از دولت است
ز پرواز نعلش که راند سخن؟
که حیرت ندوزد به میخش دهن
سرین منعم از بسته ریو و رنگ
میان مفلس و تنگ بالای تنگ
به هیکل چرا رام هرکس بود؟
قوی هیکلی، هیکلش بس بود
چو بر خویش گیر سر راه ناز
سراپا زند بر سراپا نیاز
ز نعلش سزد تیغ روز نبرد
که انگیزد از خون بدخواه، گرد
نشان سمش بر زمین نقش بست
برای زمین، طرفه نقشی نشست
نیابند در چارسوی جهان
چو نقد سمش، نقد دیگر روان
به موی دمش زلف خوبان اسیر
ز مشت سمش سنگ خارا خمیر
چنین رهنوردی که دارد به یاد؟
که نعلش کند حلقه در گوش باد
کشی صورت ناخنش گر به سنگ
جهد از رگ سنگ، خون بیدرنگ
بود دانهاش گر ز کشتن مراد
دهد تخم، ناکشته خرمن به باد
ز دستش مددجوییای بسته پا
جلوگیر کن بخت برگشته را
به سعیش چنان سعی را گرم، پشت
که سیماب را طعن آرام کشت
زمین از پیاش گر پذیرد نشان
کند خاک در چشم ریگ روان
نشان پیاش در گل رهگذر
ز سیاره با سیر نزدیکتر
زند پای سعیش چو ناخن به سنگ
دَرَد سنگ خارا لباس درنگ
کند بس که در زیر پایش سماع
بود آسمان با زمین در نزاع
مصوّر بر او نقش پیشی نبست
مگر بگذرد نقش پایش ز دست
خرامنده سیلی که وقت سکون
ز غیرت کند در دل کوه، خون
ز دنبال او برق در جستجو
به صحرا به ریگ روان شد فرو
غبار سمش سرمه چشم باد
متاع درنگ از شتابش کساد
شتابش ز ره گر نپیچد عنان
درنگ آید از بیدرنگی به جان
ز طبعش روش یاد گیرد نهال
ز چشمش خورد خون غیرت غزال
نبودی اگر موی او رنگ بست
چو رنگ حنا زود رفتی ز دست
کلاه از نمد زین او کرده ماه
که بی سر کند سیر گردون، کلاه
گرش آرد آرام پا در رکاب
نهد پا به دروازه اضطراب
چو گام فراخش بود دزد راه
ز آسیب، ره را که دارد نگاه؟
درنگ از شتابش کند اضطراب
ز بیم درنگش بلرزد شتاب
چو چوگان شود دست آن پرهنر
برد گوی شوخی ز میدان به در
روان خرد، واله هوش او
صبا کشته خنجر گوش او
به زور قدم، وزن فرسنگ برد
خط دوری از صفحه ره سترد
نهد وقت گردش چو بر خاره پا
به چرخش درآرد چو سنگ آسیا
به سرعت چنان دست و پا در جدل
که از همرهی مانده داغ کفل
ز همراهیاش بعد چندین شتاب
ز داغ کفل نگذرد آفتاب
چه منزل که پیمود و منزل نکرد
که شد در رهش خاک منزل به گرد
ببین بر سر ره چه بیداد برد
که پیش سمش باد را باد برد
رهی را که پیمودنش ساز کرد
ز انجام بگذشت و آغاز کرد
همان به که طی سازم این قال و قیل
برانگیزم اسبی به تعریف فیل
***
تعالی الله از پیکر نوربخت
که هم نوربخت است و هم نیکبخت
بود هیکلش کوه قدر و شکوه
کجک بر سرش سرکش کاف کوه
ز چو کندیاش کس فتد در گمان
که وارون شده کرسی آسمان
به خرطوم دارد فلک را نگاه
که از نقش پایش نیفتد به چاه
کند سحر، خرطوم او دمبهدم
ز خرطوم، دهلیز راه عدم
به خرطوم او دستبازی خطاست
عجب سیلی این نهر را در قفاست
ندیدهست ایام، فیلی چنین
کزو پر بود آسمان و زمین
بود سایهاش ملک هندوستان
که گردون ندیده سوادی چنان
گرفته فرو از سما تا سمک
به هم خلقتی برده گوی از فلک
فلک را به صورت چو گردد دچار
شود معنی جزو و کل آشکار
بود معدن زیرکی پیکرش
تو گویی بود عقل کل در سرش
به گوشش نظر کن شعورش بدان
دهد گوش پهن از فراست نشان
ندارد به غیر از شنیدن هوس
بزرگان همه گوش باشند و بس
ز فهمیدگیها، چو اهل یقین
نفهمیده ننهاده پا بر زمین
شمار نظر کرده در چشم مور
که دارد به قدر بزرگی شعور
ندارد به جز خاکساری هوس
کمال بزرگی همین است و بس
ز وصفش فلک گفتگو میکند
بزرگی ز بالای او میکند
به خرطوم، ز اختر بود دانهچین
بزرگیش آن داده، بینیش این
خورد کشته آسمان را خوید
بزرگی به این تنگچشمی که دید؟
شود تکیهگاهش اگر کوه قاف
فتد کوه را از کمرگاه، ناف
گه پویه، بر خاک، پایی فشرد
که از ثقل، گاو زمین جان نبرد
ز دندان به ناخن ندارد نیاز
که چندان که چینند، گردد دراز
بود بر تن آیینهاش خوشنما
ز خاکستر آیینه یابد جلا
ندانم که بی پایه آسمان
به بالای او رفته چون فیلبان؟
نهد بر سر سایه خود چو پای
نجنبد دگر چون شب غم ز جای
قدسی مشهدی : ساقینامه
بخش ۷
به صحرا مگر سایهاش پا فشرد؟
که در خاک، خون در دل لاله مرد
به دریا اگر عکس در آب راند
به بطن صدف دُرّ غلتان نماند
شکستهست از سایهاش آسمان
همین است اگر هست بار گران
چو عکسش به دریا شود خودفروش
صدف را گرانی فروشد به گوش
فتد سایهاش بر فلک گر به فرض
کند آسمان رفعت از خاک، قرض
نبودی اگر پای او در میان
نمیداشت معنی، سپاه گران
به میدان سعیی که افشرده پا
گران خورده بر گوش، حرف بها
ز بالایش انجمشناسان به زیر
شناسند سیاره را دیر دیر
ز خرق فلک بس که دارد حجاب
به اندازه تن نیاشامد آب
به قحط و غلا نیست طبعش دلیر
نسازد شکم هرگز از دانه سیر
فلک بر سرش کرده اختر نثار
ولی نقش پایش ازان کرده عار
چها چرخ اطلس به هم بافته
که جای گلی بر جلش یافته
رود راه باریک را خوش چنان
که بارند سیل از مژه عاشقان
به نیرنگ بر کرده نقش پلنگ
وگرنه که سیلاب را کرده رنگ؟
ز دندان او کوه دارد خبر
که از لاله دندان نهد بر جگر
کشد فیلبان گر ز نیلش به سنگ
برآید خم نیل گردون ز رنگ
گر از سایهاش نیست امیدوار
چرا در زمین مانده تخم وقار؟
مصوّر کشد صورتش گر به سنگ
ز سنگینیاش بشکند سنگ، رنگ
به تمکین فشارد چو بر خاک پای
بلرزد زمین و بجنبد ز جای
نزد بادمش باد صرصر نفس
به پایش بود نه فلک یک جرس
زمین آورد سایهاش را به دست
که بازار تمکین نیابد شکست
نمیداشت گر میخکوبی چنین
سبکتر نبودی کسی از زمین
نجنبانده بیراه، پایش جرس
تامل ز سیلاب، کم دیده کس
نگردد برش ناز سبزان سفید
چنین سرگران سبکپا که دید؟
ز صرصر گرو برده با این شکوه
به سرعت که دیدهست چون باد، کوه؟
برآید چنان کوه را بر فراز
که وقت اجابت، به گردون، نماز
خرامان چو آید ز بالا به زیر
نمیگردد از دیدنش دیده سیر
زمین را کشندش گر از زیر پای
ز سنگینی تن نجنبد ز جای
ز دندان خرطوم، هنگام کین
برآرد دو دست از یکی آستین
چو خرطوم خود را گذارد به آب
عجب نیست دریا شود گر سراب
چو از پشتش آید فرو فیلبان
گذارد قدم بر سر لامکان
به بالای او فیلبان، بی گزاف
چو سیمرغ بر قله کوه قاف
ز بس شد گرانبار از مغزِ هوش
فرو برد سر، گردنش را به دوش
دو دندانش از طوق زر در نظر
بود شمع کافوری و تاج زر
نیارد فرو سر به چرخ نژند
ز خرطوم دارد دماغی بلند
دو دندان خرطوم آن فیل مست
چو یک آستین در میان دو دست
ز مشرق نگاهش به مغربزمین
که چشمش بود عینک دوربین
اگر گردد آواز زنگش بلند
دم صور تا حشر افتد به بند
فلک پست در جنب بالای او
زمین تنگ بر نقش یک پای او
گرانمایگی داده آن پایهاش
که سندان شود تابه در سایهاش
ز پهلوی او چرخ را رفته آب
چو دلو تهی مانده در آفتاب
توانا ولی بهر تدبیر و فن
ز خرطوم دارد عصا جزو تن
به دندان فکندهست در شهر، شور
ز هر دست بالا، بود دست زور
به یک حمله بر هم زند لشگری
به یک دم مسخر کند کشوری
مسلّح چو گردد پی کارزار
بود آسمان را از آهن حصار
چه صفها که بر هم زند روز کین
به رزمی که وصفش کنم بعد از این
***
بلا فتنه را باز در میزند
مگر صبح شمشیر سر میزند؟
ز هر گوشه سر کرد سیلاب زور
ز شورش جهان گشت دریای شور
غبار آنقدر سوی افلاک شد
که قطب فلک، مرکز خاک شد
پدر گر ازین قصه یابد خبر
ز مادر زرهپوش زاید پسر
چنان تیغ کین را شد آتش بلند
که از جا جهد جوهرش چون سپند
ز نوک سنان، آسمان سفته گوش
ز نعل ستوران، زمین جبّهپوش
ز شمشیر مردان آهنشکاف
شده تیغ را تیغ دیگر غلاف
نمیآید از نیزه چون تیر، کار
بود یک سر تیر، صد نیزهوار
جهان شد چنان پر ز مردان جنگ
که بر عکس، شد جا در آیینه تنگ
کمان را چنان گوشهها شد بلند
که شد بر فلک ناخن تیر بند
تفک نارسیده ز جوش و خروش
که داروی بیهوشیاش داده هوش
چو نخل شکوفه در آن بوم و بر
یلان کرده چادر ز دستار سر
به پیکان تیر استخوان ساخته
عقاب خدنگ آشیان ساخته
به خون غرقه دامن سپرهای کرک
ز شمشیر چون لاله شد ترک ترک
سر ساده بر نیزه بیشمار
جهان پر ز آیینه دستهدار
ز خشم تفک داغها بر جگر
بر آن داغها پنبه از مغز سر
کشد موج خون غازه بر روی ماه
خورد غوطه در خون ماهی، نگاه
شده تیر بر خود بلند آنقدر
که چون غنچه گویی برآورده پر
ز بس ریخت بالای هم دست مرد
زمین چنگ در چنگ ناهید کرد
ز قید بدن، ناوک کارگر
دهد طایر روح را بال و پر
دلیری که گیرد کمندافکنش
کند مهره با مار در گردنش
چو خالی شده خاک دشت نبرد
تن کشته شد خاک و گردید گرد
بود مشکل از ضرب گرز گران
جدا کردن مغز از استخوان
سنان چون شمار از سران برگرفت
مکرر غلط کرد و از سر گرفت
چو تیغ افکند دست از پیکری
خورد سیلیاش بر رخ دیگری
دلیران شمشیرزن بیش و کم
بخفتند در سایه تیغ هم
به تیغ دو دم بس که پرداختند
به یک دم همه کار هم ساختند
کند تیغ در سینهها چاک ازان
که بادی خورد بر دل پردلان
ازان رزمگه جان برنا و پیر
گریزان، ولی رخنه سوفار تیر
بشو دست از شیشه نام و ننگ
براید چو پای تهوّر به سنگ
در و دشت دریای خون شد تمام
زره، ماهی دشت را گشت دام
یلان را چنان مرده خون در درون
که از زخمشان خون نیاید برون
به صد رخنه شمشیر خوش میبرید
به دندانه سین، الف میکشید
چه غم روز میدان ز سرگشتگی؟
مباد از دم تیغ، برگشتگی
ز بازندگان هوا و هوس
به سربازی نیزه، کم بود کس
رباید سر از تن ز بالاروی
مبادا که از نیزه غافل شوی
ز ناوک علمها ز پا تا به سر
چو پای کبوتر برآورد پر
به گردان گزیدن در آن کارزار
کند سایه تیرها کار مار
ز گرز استخوان سر و پا و دست
شدند از شکست ایمن، از بس شکست
شد از آب پیکان در آن بوستان
خم از میوه فتح، شاخ کمان
نظرها ز نظّاره خنجر شده
ز خون، چشم مردم دلاور شده
زده موج خون، دم ز طوفان نوح
شده جوهر تیغ، سوهان روح
ستیزنده را تیغ کین دستگیر
گریزنده را رخنه، سوفار تیر
سر از بس که افتاد بر یکدگر
کدوخانه شد، خانه زین ز سر
فتاده حریفان ز خون در شراب
ز پیکان دل خسته دزدیده آب
ز خون لالهگون قبههای سپر
چو در عرصه باغ، گلهای تر
چو گل سرخ گردیده از خون عذار
زبانها چو سوسن فتاده ز کار
سنان حلقه درع کردی شمار
چو صاحبدلان، حلقه زلف یار
جهان ز آب شمشیر عمّان شده
ز خون پنجهها شاخ مرجان شده
ز شمشیر، از خون روان رودها
قفسهای آهن، کلهخودها
گریزد خیال از نبردی چنین
ز آیینه در قلعه آهنین
بر اعدای شه، بسته راه گریز
تکاور در آهن چو شمشیر تیز
کمان را بود گرچه زورآوری
نشاید گذشت از سنان سرسری
که در خاک، خون در دل لاله مرد
به دریا اگر عکس در آب راند
به بطن صدف دُرّ غلتان نماند
شکستهست از سایهاش آسمان
همین است اگر هست بار گران
چو عکسش به دریا شود خودفروش
صدف را گرانی فروشد به گوش
فتد سایهاش بر فلک گر به فرض
کند آسمان رفعت از خاک، قرض
نبودی اگر پای او در میان
نمیداشت معنی، سپاه گران
به میدان سعیی که افشرده پا
گران خورده بر گوش، حرف بها
ز بالایش انجمشناسان به زیر
شناسند سیاره را دیر دیر
ز خرق فلک بس که دارد حجاب
به اندازه تن نیاشامد آب
به قحط و غلا نیست طبعش دلیر
نسازد شکم هرگز از دانه سیر
فلک بر سرش کرده اختر نثار
ولی نقش پایش ازان کرده عار
چها چرخ اطلس به هم بافته
که جای گلی بر جلش یافته
رود راه باریک را خوش چنان
که بارند سیل از مژه عاشقان
به نیرنگ بر کرده نقش پلنگ
وگرنه که سیلاب را کرده رنگ؟
ز دندان او کوه دارد خبر
که از لاله دندان نهد بر جگر
کشد فیلبان گر ز نیلش به سنگ
برآید خم نیل گردون ز رنگ
گر از سایهاش نیست امیدوار
چرا در زمین مانده تخم وقار؟
مصوّر کشد صورتش گر به سنگ
ز سنگینیاش بشکند سنگ، رنگ
به تمکین فشارد چو بر خاک پای
بلرزد زمین و بجنبد ز جای
نزد بادمش باد صرصر نفس
به پایش بود نه فلک یک جرس
زمین آورد سایهاش را به دست
که بازار تمکین نیابد شکست
نمیداشت گر میخکوبی چنین
سبکتر نبودی کسی از زمین
نجنبانده بیراه، پایش جرس
تامل ز سیلاب، کم دیده کس
نگردد برش ناز سبزان سفید
چنین سرگران سبکپا که دید؟
ز صرصر گرو برده با این شکوه
به سرعت که دیدهست چون باد، کوه؟
برآید چنان کوه را بر فراز
که وقت اجابت، به گردون، نماز
خرامان چو آید ز بالا به زیر
نمیگردد از دیدنش دیده سیر
زمین را کشندش گر از زیر پای
ز سنگینی تن نجنبد ز جای
ز دندان خرطوم، هنگام کین
برآرد دو دست از یکی آستین
چو خرطوم خود را گذارد به آب
عجب نیست دریا شود گر سراب
چو از پشتش آید فرو فیلبان
گذارد قدم بر سر لامکان
به بالای او فیلبان، بی گزاف
چو سیمرغ بر قله کوه قاف
ز بس شد گرانبار از مغزِ هوش
فرو برد سر، گردنش را به دوش
دو دندانش از طوق زر در نظر
بود شمع کافوری و تاج زر
نیارد فرو سر به چرخ نژند
ز خرطوم دارد دماغی بلند
دو دندان خرطوم آن فیل مست
چو یک آستین در میان دو دست
ز مشرق نگاهش به مغربزمین
که چشمش بود عینک دوربین
اگر گردد آواز زنگش بلند
دم صور تا حشر افتد به بند
فلک پست در جنب بالای او
زمین تنگ بر نقش یک پای او
گرانمایگی داده آن پایهاش
که سندان شود تابه در سایهاش
ز پهلوی او چرخ را رفته آب
چو دلو تهی مانده در آفتاب
توانا ولی بهر تدبیر و فن
ز خرطوم دارد عصا جزو تن
به دندان فکندهست در شهر، شور
ز هر دست بالا، بود دست زور
به یک حمله بر هم زند لشگری
به یک دم مسخر کند کشوری
مسلّح چو گردد پی کارزار
بود آسمان را از آهن حصار
چه صفها که بر هم زند روز کین
به رزمی که وصفش کنم بعد از این
***
بلا فتنه را باز در میزند
مگر صبح شمشیر سر میزند؟
ز هر گوشه سر کرد سیلاب زور
ز شورش جهان گشت دریای شور
غبار آنقدر سوی افلاک شد
که قطب فلک، مرکز خاک شد
پدر گر ازین قصه یابد خبر
ز مادر زرهپوش زاید پسر
چنان تیغ کین را شد آتش بلند
که از جا جهد جوهرش چون سپند
ز نوک سنان، آسمان سفته گوش
ز نعل ستوران، زمین جبّهپوش
ز شمشیر مردان آهنشکاف
شده تیغ را تیغ دیگر غلاف
نمیآید از نیزه چون تیر، کار
بود یک سر تیر، صد نیزهوار
جهان شد چنان پر ز مردان جنگ
که بر عکس، شد جا در آیینه تنگ
کمان را چنان گوشهها شد بلند
که شد بر فلک ناخن تیر بند
تفک نارسیده ز جوش و خروش
که داروی بیهوشیاش داده هوش
چو نخل شکوفه در آن بوم و بر
یلان کرده چادر ز دستار سر
به پیکان تیر استخوان ساخته
عقاب خدنگ آشیان ساخته
به خون غرقه دامن سپرهای کرک
ز شمشیر چون لاله شد ترک ترک
سر ساده بر نیزه بیشمار
جهان پر ز آیینه دستهدار
ز خشم تفک داغها بر جگر
بر آن داغها پنبه از مغز سر
کشد موج خون غازه بر روی ماه
خورد غوطه در خون ماهی، نگاه
شده تیر بر خود بلند آنقدر
که چون غنچه گویی برآورده پر
ز بس ریخت بالای هم دست مرد
زمین چنگ در چنگ ناهید کرد
ز قید بدن، ناوک کارگر
دهد طایر روح را بال و پر
دلیری که گیرد کمندافکنش
کند مهره با مار در گردنش
چو خالی شده خاک دشت نبرد
تن کشته شد خاک و گردید گرد
بود مشکل از ضرب گرز گران
جدا کردن مغز از استخوان
سنان چون شمار از سران برگرفت
مکرر غلط کرد و از سر گرفت
چو تیغ افکند دست از پیکری
خورد سیلیاش بر رخ دیگری
دلیران شمشیرزن بیش و کم
بخفتند در سایه تیغ هم
به تیغ دو دم بس که پرداختند
به یک دم همه کار هم ساختند
کند تیغ در سینهها چاک ازان
که بادی خورد بر دل پردلان
ازان رزمگه جان برنا و پیر
گریزان، ولی رخنه سوفار تیر
بشو دست از شیشه نام و ننگ
براید چو پای تهوّر به سنگ
در و دشت دریای خون شد تمام
زره، ماهی دشت را گشت دام
یلان را چنان مرده خون در درون
که از زخمشان خون نیاید برون
به صد رخنه شمشیر خوش میبرید
به دندانه سین، الف میکشید
چه غم روز میدان ز سرگشتگی؟
مباد از دم تیغ، برگشتگی
ز بازندگان هوا و هوس
به سربازی نیزه، کم بود کس
رباید سر از تن ز بالاروی
مبادا که از نیزه غافل شوی
ز ناوک علمها ز پا تا به سر
چو پای کبوتر برآورد پر
به گردان گزیدن در آن کارزار
کند سایه تیرها کار مار
ز گرز استخوان سر و پا و دست
شدند از شکست ایمن، از بس شکست
شد از آب پیکان در آن بوستان
خم از میوه فتح، شاخ کمان
نظرها ز نظّاره خنجر شده
ز خون، چشم مردم دلاور شده
زده موج خون، دم ز طوفان نوح
شده جوهر تیغ، سوهان روح
ستیزنده را تیغ کین دستگیر
گریزنده را رخنه، سوفار تیر
سر از بس که افتاد بر یکدگر
کدوخانه شد، خانه زین ز سر
فتاده حریفان ز خون در شراب
ز پیکان دل خسته دزدیده آب
ز خون لالهگون قبههای سپر
چو در عرصه باغ، گلهای تر
چو گل سرخ گردیده از خون عذار
زبانها چو سوسن فتاده ز کار
سنان حلقه درع کردی شمار
چو صاحبدلان، حلقه زلف یار
جهان ز آب شمشیر عمّان شده
ز خون پنجهها شاخ مرجان شده
ز شمشیر، از خون روان رودها
قفسهای آهن، کلهخودها
گریزد خیال از نبردی چنین
ز آیینه در قلعه آهنین
بر اعدای شه، بسته راه گریز
تکاور در آهن چو شمشیر تیز
کمان را بود گرچه زورآوری
نشاید گذشت از سنان سرسری
قدسی مشهدی : ساقینامه
بخش ۹
اگر زان رگ ابر، برقی جهد
بقا را، هلاکی تخلص دهد
به گیتی جز این تیغ گوهرنگار
که دیده رگ ابر یاقوتبار؟
که از پا درآمد ز مردان جنگ؟
که نگرفت دستی به پایش خدنگ
کلهخودها چون فلک سرنگون
جهان در تلاطم ز دریای خون
یلان جامه تار در تن کشند
که خود را به سوراخ سوزن کشند
ز بس خون روان گشت از فرق مرد
زمین را سر از خون درآمد به درد
ز بس کشته افتاد بر روی هم
ز جای فتادن برآمد علم
چو تسبیح زاهد در آن گیر و بند
کم از صد نبودند در یک کمند
نیابد کسی بر گرفتار، دست
کمند از برای اسیرست شست
بکاوند اگر استخوان یلان
نیابند بی رگ، چو شمع، استخوان
ازین قصه دل پیچ و تاب آورد
گذشت آن که افسانه خواب آورد
***
ندارند فتح و ظفر قبلهگاه
به جز طاق ابروی شمشیر شاه
چو در غمزه ابرو تُنُک میکند
سپاه گران را سبک میکند
اجل بود نامش چو انگاره بود
پلارک لقب یافت چون رخ نمود
ازان فتنه در عهد ما خفته است
که این تیغش از بادها رُفته است
بود فتح از نسبتش محترم
ظفر را به این قبضه باشد قسم
کند زخم این تیغ، از بخیه عار
رفو کی پذیرد لب جویبار؟
زبانش به گوش اجل گفته راز
که زخمم به مرهم ندارد نیاز
خیالش جگر خسته بیداد را
چه نسبت به الماس، فولاد را؟
به هر جلوه او جهانی اسیر
یک ابرو، ولی غمزه آفاق گیر
نیابد فرو جز به دشمن سرش
بود زهر چشم اجل جوهرش
یراق غلافش ازان رو طلاست
که الماس را خانه زر سزاست
ز برقش هوا را جهان گشته صاف
میا گو برون تیغ برق از غلاف
شود بر سر تربتی گر چراغ
کند در کفن مرده را خوندماغ
جز آن پیکر اندر غلاف سیاه
لبالب کس از آب، کم دیده چاه
ز برق دمش شعله در اضطراب
بنامش چَه، اما لبالب ز آب
به خاطر که دارد درین عرصهگاه؟
که برّنده باشد چنین آب چاه
اجل جوید از ضربتش زینهار
ز یادش به دلها نفس زخم دار
ز اقبال این قبضه تا کرد یاد
قضا بوسه بر قبضه خویش داد
ازان کس نزد بوسه بر قبضهاش
که گوهر شد الماس در قبضهاش
سرانگشت او بر سران در نبرد
گذشتهست چون سبحه بر فردفرد
خیالش به دل چون برابر شود
دل از زخم بار صنوبر شود
چو حرفش کند بر زبانها گذار
دهنها ز خون پر شود لالهوار
کند از دل سخت دشمن غلاف
همین است و بس، تیغ آهنشکاف
گر این شعله را شیر بیند به خواب
خورد بیشه از زهره شیر، آب
به وصفش قلم را که شد رهنمون؟
که میآید از حرف آن بوی خون
ز سعیش بود ملک را برگ و ساز
زبانش به طعن مخالف دراز
چو خواهد کند خامه نامش رقم
شکافد بنان چون زبان قلم
به تیزی چنان کز ملاقات وی
رگ سنگ شد ریشه ریشه چو نی
چو بی نقطه زخمش نگارد قلم
دو پیکر شود نطفهها در رقم
بود فتح پروانه این چراغ
ز بادش ظفر بشکفد باغ باغ
کشیدهست این قبضه از اقتدار
ز فولاد بر گرد عالم حصار
***
حصاری که مثلش ندیدهست کس
بود قلعه دولتآباد و بس
در چرخ را رقعتی یاد نیست
که در قلعه دولتآباد نیست
بلندیش خورشید را بسته دست
ز خمخانه رفعتش چرخ مست
ز دیوار او، محکمی در حصار
بلندی ز بالای او چیرهدار
خرد سنگ ازو کیمیا گر به جان
که دارد ز گوگرد احمر نشان
ز بالای او ماند تا در شگفت
بلندی ز همت کناری گرفت
جهان را ضرورست خمیازهای
که از سایهاش گیرد اندازهای
بود از تب رشک در اضطراب
ز گل میخ دروازهاش آفتاب
فلک را گزیده به دروانگی
کند کنگرش زهره را شانگی
ز رفعت برد با دل چاک چاک
زمین حسرت سایهاش را به خاک
فلک را رخ از رفعت پایهاش
کبودست از سیلی سایهاش
فضای جهان بر فراخیش تنگ
ز دیوار او چرخ یک پارهسنگ
مدد جوید اول ز چندین طناب
که تا خاکریزش رسد آفتاب
که گفتش کزین قلعه داری نشان؟
که بالیده بر خویشتن آسمان
چنان سنگهایش به هم درز تنگ
که گویی بنا شد ز یک پارهسنگ
ندارد گر این قلعه را در خیال
حکیم از چه داند خلا را محال؟
شده رفعت از رفعتش سربلند
ز بالاش کوته، خیال کمند
فلک گشته بیرونق از رونقش
چراگاه گاو زمین خندقش
ز دیوارش افتاده تا بر زمین
رخ آفتاب است زرد این چنین
درش را کند پاسبان چون فراز
ملایک در عرش بینند باز
سر کنگر از چرخ بیرون شده
پل خندقش طاق گردون شده
به دروازهاش گر دهد تن در آن
شود تخته پل، کرسی آسمان
عطارد ز دستم ستاند قلم
که فصلی کند از فصیلش رقم
شد از کنگر خود به چندین زبان
ستایشگر رفعتش آسمان
ز کار فلک، عمرهای دراز
به ناخن کند کنگرش عقده باز
به سختی همه سنگش آهنوش است
ز توپ و تفک منقل آتش است
پی طعنه، برجش به چندین زبان
چها گفته درباره آسمان!
لب خندقش بسته از سحر دم
طلسمی میان وجود و عدم
خرد را بود خندقش در نظر
ز غور خردمند، تهدارتر
ندیده فلک خندقی این چنین
همین است معراج پستی، همین
ازین خندق و قلعه باشکوه
به هم گشته مربوط، دریا و کوه
که دیده حصاری ز یک پارهسنگ؟
که با برج چرخ است برجش به جنگ
درین کار چون تیشه صد کوهکن
ز حیرت سرانگشتها در دهن
کسی در تراشیدن این حصار
نزد تیشه جز قدرت کردگار
که را بود یا رب درین کار، چنگ؟
مگر پیش ازین موم بودهست سنگ
رهش چون منار از نظرها نهان
یکی نقب در سنگ تا آسمان
منالید از سستی روزگار
که شد محکمیهاش اینجا به کار
فلک از سر مهر با اخترش
چون پروانه گردد به گرد سرش
شبی نگذرد بر سپهر بلند
که بر وی ز اختر نسوزد سپند
به خوبی بود دیده روزگار
بود مردم آن دیده را شهریار
نخوابیده شب حارسش بر فراز
ز بیداریاش چشم سیاره باز
فضای جهان بر فراخیش تنگ
ازو کوه البرز یک پارهسنگ
رسیدهست برجش به ایوان چرخ
مگر دسته میخواست چوگان چرخ؟
سوی خاکریزش رود چون شمال
نخست آسمان را کند پایمال
ندیده فلک از فرازش اثر
زمین چون دهد از نشیبش خبر؟
عروسی بود ملک را این حصار
که پایش بود از شفق در نگار
به دروازهاش چرخ پرداخته
ز نُه تخته، یک لخت در ساخته
ندیدهست تا شد بنا روزگار
چنین قلعهای چشم این نُه حصار
به گفتن نمیآید این حرف، راست
بیا و ببین تا ببینی چه جاست
اگر عمرها قد کشد کوه قاف
نیارد زدن با بلندیش لاف
ز برجش ندارد جز این کس خبر
که برکرده از جیب افلاک، سر
ز بالای دروازهاش آسمان
نگون چون سر خصم شاه جهان
نشاید گرفتن به توپ و تفنگ
جهد آتش از جنگ فولاد و سنگ
دری دارد این عرش، پیکر حصار
چو عهد اسیران عشق، استوار
به جان میخرد، گر فروشد به جان
ستبری ز دیوار او آسمان
نتابیده بر خندقش آفتاب
چو فکر مهندس، عمیق و پرآب
بقا را، هلاکی تخلص دهد
به گیتی جز این تیغ گوهرنگار
که دیده رگ ابر یاقوتبار؟
که از پا درآمد ز مردان جنگ؟
که نگرفت دستی به پایش خدنگ
کلهخودها چون فلک سرنگون
جهان در تلاطم ز دریای خون
یلان جامه تار در تن کشند
که خود را به سوراخ سوزن کشند
ز بس خون روان گشت از فرق مرد
زمین را سر از خون درآمد به درد
ز بس کشته افتاد بر روی هم
ز جای فتادن برآمد علم
چو تسبیح زاهد در آن گیر و بند
کم از صد نبودند در یک کمند
نیابد کسی بر گرفتار، دست
کمند از برای اسیرست شست
بکاوند اگر استخوان یلان
نیابند بی رگ، چو شمع، استخوان
ازین قصه دل پیچ و تاب آورد
گذشت آن که افسانه خواب آورد
***
ندارند فتح و ظفر قبلهگاه
به جز طاق ابروی شمشیر شاه
چو در غمزه ابرو تُنُک میکند
سپاه گران را سبک میکند
اجل بود نامش چو انگاره بود
پلارک لقب یافت چون رخ نمود
ازان فتنه در عهد ما خفته است
که این تیغش از بادها رُفته است
بود فتح از نسبتش محترم
ظفر را به این قبضه باشد قسم
کند زخم این تیغ، از بخیه عار
رفو کی پذیرد لب جویبار؟
زبانش به گوش اجل گفته راز
که زخمم به مرهم ندارد نیاز
خیالش جگر خسته بیداد را
چه نسبت به الماس، فولاد را؟
به هر جلوه او جهانی اسیر
یک ابرو، ولی غمزه آفاق گیر
نیابد فرو جز به دشمن سرش
بود زهر چشم اجل جوهرش
یراق غلافش ازان رو طلاست
که الماس را خانه زر سزاست
ز برقش هوا را جهان گشته صاف
میا گو برون تیغ برق از غلاف
شود بر سر تربتی گر چراغ
کند در کفن مرده را خوندماغ
جز آن پیکر اندر غلاف سیاه
لبالب کس از آب، کم دیده چاه
ز برق دمش شعله در اضطراب
بنامش چَه، اما لبالب ز آب
به خاطر که دارد درین عرصهگاه؟
که برّنده باشد چنین آب چاه
اجل جوید از ضربتش زینهار
ز یادش به دلها نفس زخم دار
ز اقبال این قبضه تا کرد یاد
قضا بوسه بر قبضه خویش داد
ازان کس نزد بوسه بر قبضهاش
که گوهر شد الماس در قبضهاش
سرانگشت او بر سران در نبرد
گذشتهست چون سبحه بر فردفرد
خیالش به دل چون برابر شود
دل از زخم بار صنوبر شود
چو حرفش کند بر زبانها گذار
دهنها ز خون پر شود لالهوار
کند از دل سخت دشمن غلاف
همین است و بس، تیغ آهنشکاف
گر این شعله را شیر بیند به خواب
خورد بیشه از زهره شیر، آب
به وصفش قلم را که شد رهنمون؟
که میآید از حرف آن بوی خون
ز سعیش بود ملک را برگ و ساز
زبانش به طعن مخالف دراز
چو خواهد کند خامه نامش رقم
شکافد بنان چون زبان قلم
به تیزی چنان کز ملاقات وی
رگ سنگ شد ریشه ریشه چو نی
چو بی نقطه زخمش نگارد قلم
دو پیکر شود نطفهها در رقم
بود فتح پروانه این چراغ
ز بادش ظفر بشکفد باغ باغ
کشیدهست این قبضه از اقتدار
ز فولاد بر گرد عالم حصار
***
حصاری که مثلش ندیدهست کس
بود قلعه دولتآباد و بس
در چرخ را رقعتی یاد نیست
که در قلعه دولتآباد نیست
بلندیش خورشید را بسته دست
ز خمخانه رفعتش چرخ مست
ز دیوار او، محکمی در حصار
بلندی ز بالای او چیرهدار
خرد سنگ ازو کیمیا گر به جان
که دارد ز گوگرد احمر نشان
ز بالای او ماند تا در شگفت
بلندی ز همت کناری گرفت
جهان را ضرورست خمیازهای
که از سایهاش گیرد اندازهای
بود از تب رشک در اضطراب
ز گل میخ دروازهاش آفتاب
فلک را گزیده به دروانگی
کند کنگرش زهره را شانگی
ز رفعت برد با دل چاک چاک
زمین حسرت سایهاش را به خاک
فلک را رخ از رفعت پایهاش
کبودست از سیلی سایهاش
فضای جهان بر فراخیش تنگ
ز دیوار او چرخ یک پارهسنگ
مدد جوید اول ز چندین طناب
که تا خاکریزش رسد آفتاب
که گفتش کزین قلعه داری نشان؟
که بالیده بر خویشتن آسمان
چنان سنگهایش به هم درز تنگ
که گویی بنا شد ز یک پارهسنگ
ندارد گر این قلعه را در خیال
حکیم از چه داند خلا را محال؟
شده رفعت از رفعتش سربلند
ز بالاش کوته، خیال کمند
فلک گشته بیرونق از رونقش
چراگاه گاو زمین خندقش
ز دیوارش افتاده تا بر زمین
رخ آفتاب است زرد این چنین
درش را کند پاسبان چون فراز
ملایک در عرش بینند باز
سر کنگر از چرخ بیرون شده
پل خندقش طاق گردون شده
به دروازهاش گر دهد تن در آن
شود تخته پل، کرسی آسمان
عطارد ز دستم ستاند قلم
که فصلی کند از فصیلش رقم
شد از کنگر خود به چندین زبان
ستایشگر رفعتش آسمان
ز کار فلک، عمرهای دراز
به ناخن کند کنگرش عقده باز
به سختی همه سنگش آهنوش است
ز توپ و تفک منقل آتش است
پی طعنه، برجش به چندین زبان
چها گفته درباره آسمان!
لب خندقش بسته از سحر دم
طلسمی میان وجود و عدم
خرد را بود خندقش در نظر
ز غور خردمند، تهدارتر
ندیده فلک خندقی این چنین
همین است معراج پستی، همین
ازین خندق و قلعه باشکوه
به هم گشته مربوط، دریا و کوه
که دیده حصاری ز یک پارهسنگ؟
که با برج چرخ است برجش به جنگ
درین کار چون تیشه صد کوهکن
ز حیرت سرانگشتها در دهن
کسی در تراشیدن این حصار
نزد تیشه جز قدرت کردگار
که را بود یا رب درین کار، چنگ؟
مگر پیش ازین موم بودهست سنگ
رهش چون منار از نظرها نهان
یکی نقب در سنگ تا آسمان
منالید از سستی روزگار
که شد محکمیهاش اینجا به کار
فلک از سر مهر با اخترش
چون پروانه گردد به گرد سرش
شبی نگذرد بر سپهر بلند
که بر وی ز اختر نسوزد سپند
به خوبی بود دیده روزگار
بود مردم آن دیده را شهریار
نخوابیده شب حارسش بر فراز
ز بیداریاش چشم سیاره باز
فضای جهان بر فراخیش تنگ
ازو کوه البرز یک پارهسنگ
رسیدهست برجش به ایوان چرخ
مگر دسته میخواست چوگان چرخ؟
سوی خاکریزش رود چون شمال
نخست آسمان را کند پایمال
ندیده فلک از فرازش اثر
زمین چون دهد از نشیبش خبر؟
عروسی بود ملک را این حصار
که پایش بود از شفق در نگار
به دروازهاش چرخ پرداخته
ز نُه تخته، یک لخت در ساخته
ندیدهست تا شد بنا روزگار
چنین قلعهای چشم این نُه حصار
به گفتن نمیآید این حرف، راست
بیا و ببین تا ببینی چه جاست
اگر عمرها قد کشد کوه قاف
نیارد زدن با بلندیش لاف
ز برجش ندارد جز این کس خبر
که برکرده از جیب افلاک، سر
ز بالای دروازهاش آسمان
نگون چون سر خصم شاه جهان
نشاید گرفتن به توپ و تفنگ
جهد آتش از جنگ فولاد و سنگ
دری دارد این عرش، پیکر حصار
چو عهد اسیران عشق، استوار
به جان میخرد، گر فروشد به جان
ستبری ز دیوار او آسمان
نتابیده بر خندقش آفتاب
چو فکر مهندس، عمیق و پرآب
قدسی مشهدی : ساقینامه
بخش ۱۱
چو برزد به پرداز گل آستین
شنید از لب غنچه صد آفرین
چو نقش لبی کلکش آغاز کرد
به تحسین دستش دهان باز کرد
چو کلکش نگارد زبان خموش
جز آواز تحسین نیاید به گوش
کشد صورت نخل اگر بر ورق
نگنجد ز نشو و نما در ورق
به یک دست اگر نخل بندد به کاخ
به دست دگر، میوه چیند ز شاخ
ز یک دست او رُست تا نقش کشت
دگر دست، مزدش به خرمن نوشت
کند صورت خستهای چون رقم
ز تحریک نبضش بلرزد قلم
نگارد اگر صورت زخمدار
جهد بر فلک ز آتش خون، شرار
ز مو، صورت ساز ناکرده سر
که ناخن زند، نغمهاش بر جگر
قلم نقش نابسته تاتار را
که مشکش دکان بسته عطار را
ز کلکش چنان ریخت نقش شراب
که باران نریزد چنان از سحاب
ز تردستی کلک معجزبیان
کند نقش دیوار را ترزبان
کند صورت خود چو نیمی رقم
شبیهش ز دستش ستاند قلم
ازو شکل گوی زمین بر ورق
به گردش دهد آسمان را سبق
نگارد چو بر پردهای شکل شیر
دلیران نبینند سویش دلیر
به فرض ار کشد مرغ را پر نخست
ز پروازش اجزا نگردد درست
چو خواهد سمندی کشد تیزگام
شود صورتش در بیابان تمام
کجا شست تصویر پیکان گشاد؟
که در سینه خصم، آبش نداد
گر افتد ز دستش قلم در رقم
ز مژگان تصویر بندد قلم
ز پرداز صورت نپرداخته
که بهر هیولاش جان ساخته
ز بس پیش او جبهه بر خاک سود
جبین کرده مانی تهی از سجود
صنایع درین برج بیش از حد است
درش خود در خانه مقصدست
بود وصف این برج بیش از شمار
شمردن نشاید یکی از هزار
مقام شهنشاه دینپرورست
چه دولت که این برج را در برست
الهی بود تا ز سیر سپهر
مدار افق مطلع ماه و مهر
به دولت به کام دل شیخ و شاب
شهنشه درین برج باد آفتاب
***
رسیدم به رضوان نسب گلشنی
که جنت گلش راست نه خرمنی
نسیمش ز صنعت بهارآفرین
قلمهای نخلش نگارآفرین
ز برگ گلش خلد رو ساخته
رطوبت به خاکش وضو ساخته
زمرّد برد سبزهاش را نماز
کف خاکش از لاله یاقوت ساز
دل از فیض جنت در او بهرهمند
نظر از تماشای سروش بلند
به صحنش زمرّد برابر به خاک
به آبش توان باختن عشق پاک
درین خاک، فرش است نشو و نما
رطوبت، رطوبت برد زین هوا
به خاکش نهد ریشه در گل قدم
که از شبنمش نم رسیده به نم
طروات ز روی گلش منفعل
بلندی ز بالای سروش خجل
لب جویش از لاله رنگین چنان
که لبهای سبزان هندی ز پان
چنارش بسی سرو را دل شکست
بود دست، بسیار بالای دست
ز سرو و صنوبر درین خاک پاک
قیامت دمد تا قیامت ز خاک
به آسوده خاک پاکش، تذرو
قیامت فروشد ز بالای سرو
ارم را دل از آرزوی گلش
پریشانتر از طره سنبلش
به سر نرگسش تاج زر بافته
ز چشم که یا رب نظر یافته؟
ز گلهای الوانش از هر کنار
بساطی فروچیده رنگین، بهار
ز فریاد بلبل به صد اضطراب
بهشتی دگر جسته هر سو ز خواب
ز بس سبز رنگین درین تازه باغ
ز بوی گلش رنگ گیرد دماغ
به صحنش ز جوش گل و یاسمن
شده غنچه در بیضه، مرغ چمن
همین بس بود شاهد جوش گل
که نشنیده نام خزان گوش گل
چنان گل درین باغ، رنگین دمید
که از سایهاش میتوان رنگ چید
در او بید مجنون چنان بیخبر
که خلخال پا کرده از موی سر
رسانیده سروش به عیّوق، تاج
زمرّد دهد سبزهاش را خراج
بود فرش دایم درین بوستان
بهاری که نشنیده نام خزان
ز بس ابر پاشیده بر خاکش آب
غباری ندارد هوا جز سحاب
نسیمش برون آرد از شاخسار
چو برگ گل از روی هم نوبهار
درین باغ، بیش است ازان خرّمی
که در پوست گنجد غم از بیغمی
بود سرمه نرگسش از حیا
گلش خندد، اما ندارد صدا
شقایق نظر بر چمن دوخته
ز نرگس نظربازی آموخته
کند بر سمن عطربیزی صبا
رطوبت فروشد به شبنم هوا
شراب قدحسوز دارد به جام
که دارد به جز لاله عیش مدام؟
مگر کرده نرگس به سویش نگاه؟
که افکنده از سر شقایق کلاه
مگر بود منقار بلبل قلم؟
که از بوی گل شد معطر، رقم
ندارد درین باغ عشرت کمی
گلی زین گلستان بود خرمی
چو رخسار ساقی ز جام شراب
چمن درگرفت از گل آفتاب
ز پهلوی گل شد چنان عطریاب
که چون گل دهد برگ گلبن گلاب
نمالیده چشم از شکر خواب ناز
شکفتن بغل کرده بر غنچه باز
چنان شد ز گل بار گلبن گران
که افکند از شاخ مرغ آشیان
درین بوستان طراوتنگار
توان جای گل، دسته بستن بهار
کند گر سوی این گلستان گذار
ارم عندلیبی کند اختیار
خط سبزهاش بر بیاض چمن
در انشای موزونی نارون
درین بوستان سراسر بهشت
نیابی نهالی که رضوان نکشت
درین باغ از سایه شاخسار
کند باغبان ابر رحمت شکار
بود پیش سبزان موزون باغ
ز موزونی نارون، سرو داغ
عروس چمن را کند زیوری
چو آیین جعفر، گل جعفری
چو گلهای رعنا درین لالهزار
خزان را پس پشت کرده بهار
ازین باغ رفتن نباشد صواب
چرا میرود چشم نرگس به خواب؟
گلستان بود گر چنین دلربای
کند قدسیان را گلستانستای
***
به سحر آن که ترتیب گرمابه داد
بنای بهشتی بر آتش نهاد
به حمام شد توبهام رهنمون
که آن از درون شوید، این از برون
نگاری چنین، کس نپرداخته
چو می، آب و آتش به هم ساخته
تفاوت نه در وی گدا را ز شاه
به آلودگی بد، چو لطف اله
هوایش رطوبتفزای دماغ
می از شیشهاش کرده روشن چراغ
ز دیوار صحنش به نقش و نگار
ز بتخانه چین برآید دمار
درین خانقه از یسار و یمین
تجردپرستان خلوتنشین
بود مجمع فیض هر خلوتش
عجب انجمنهاست در خلوتش
در او پهلوی هم، چو گل در چمن
بلورینهساقان سیمینهتن
دمش آتش از آب آرد پدید
چنین آتشین باطنی کس ندید
زلالش چو آلایش آشکار
تواند که شوید ز دلها غبار
جواهرنشان گشته دیوار و در
ز هر جوهرش آب و تاب دگر
نیابی درین خانقه هیچ تن
که از چرک دنیا نشوید بدن
بخیلی که در خلوت او نشست
ز آلودگی شست یکباره دست
شب و روزش آتش بود زیر پای
ولیکن ز تمکین نجنبد ز جای
ز دولت دهد حسن فرشش نوید
کند مرمرش کار بخت سفید
مزاجش تر و گرم مانند روح
ز فیضش تن خاکیان را فتوح
ندانم خرد داده جای از چه فن
در آغوش یک روح، چندین بدن
حریمی که خواهی گدا، خواه شاه
گذارند بر آستانش کلاه
برای جدارش جواهرتراش
دل کان، به فولاد کرده تراش
بود مجمع صبح خیزان در او
چو دیده، بدن قطرهریزان در او
برد فیض عامش صغیر و کبیر
به صحنش مساوی غنی و فقیر
وجودش بود منکران را دلیل
که آتش گلستان شده بر خلیل
ز رشح رطوبت ز دیوار و در
صدفوار، فرشش ز لولوی تر
شنید از لب غنچه صد آفرین
چو نقش لبی کلکش آغاز کرد
به تحسین دستش دهان باز کرد
چو کلکش نگارد زبان خموش
جز آواز تحسین نیاید به گوش
کشد صورت نخل اگر بر ورق
نگنجد ز نشو و نما در ورق
به یک دست اگر نخل بندد به کاخ
به دست دگر، میوه چیند ز شاخ
ز یک دست او رُست تا نقش کشت
دگر دست، مزدش به خرمن نوشت
کند صورت خستهای چون رقم
ز تحریک نبضش بلرزد قلم
نگارد اگر صورت زخمدار
جهد بر فلک ز آتش خون، شرار
ز مو، صورت ساز ناکرده سر
که ناخن زند، نغمهاش بر جگر
قلم نقش نابسته تاتار را
که مشکش دکان بسته عطار را
ز کلکش چنان ریخت نقش شراب
که باران نریزد چنان از سحاب
ز تردستی کلک معجزبیان
کند نقش دیوار را ترزبان
کند صورت خود چو نیمی رقم
شبیهش ز دستش ستاند قلم
ازو شکل گوی زمین بر ورق
به گردش دهد آسمان را سبق
نگارد چو بر پردهای شکل شیر
دلیران نبینند سویش دلیر
به فرض ار کشد مرغ را پر نخست
ز پروازش اجزا نگردد درست
چو خواهد سمندی کشد تیزگام
شود صورتش در بیابان تمام
کجا شست تصویر پیکان گشاد؟
که در سینه خصم، آبش نداد
گر افتد ز دستش قلم در رقم
ز مژگان تصویر بندد قلم
ز پرداز صورت نپرداخته
که بهر هیولاش جان ساخته
ز بس پیش او جبهه بر خاک سود
جبین کرده مانی تهی از سجود
صنایع درین برج بیش از حد است
درش خود در خانه مقصدست
بود وصف این برج بیش از شمار
شمردن نشاید یکی از هزار
مقام شهنشاه دینپرورست
چه دولت که این برج را در برست
الهی بود تا ز سیر سپهر
مدار افق مطلع ماه و مهر
به دولت به کام دل شیخ و شاب
شهنشه درین برج باد آفتاب
***
رسیدم به رضوان نسب گلشنی
که جنت گلش راست نه خرمنی
نسیمش ز صنعت بهارآفرین
قلمهای نخلش نگارآفرین
ز برگ گلش خلد رو ساخته
رطوبت به خاکش وضو ساخته
زمرّد برد سبزهاش را نماز
کف خاکش از لاله یاقوت ساز
دل از فیض جنت در او بهرهمند
نظر از تماشای سروش بلند
به صحنش زمرّد برابر به خاک
به آبش توان باختن عشق پاک
درین خاک، فرش است نشو و نما
رطوبت، رطوبت برد زین هوا
به خاکش نهد ریشه در گل قدم
که از شبنمش نم رسیده به نم
طروات ز روی گلش منفعل
بلندی ز بالای سروش خجل
لب جویش از لاله رنگین چنان
که لبهای سبزان هندی ز پان
چنارش بسی سرو را دل شکست
بود دست، بسیار بالای دست
ز سرو و صنوبر درین خاک پاک
قیامت دمد تا قیامت ز خاک
به آسوده خاک پاکش، تذرو
قیامت فروشد ز بالای سرو
ارم را دل از آرزوی گلش
پریشانتر از طره سنبلش
به سر نرگسش تاج زر بافته
ز چشم که یا رب نظر یافته؟
ز گلهای الوانش از هر کنار
بساطی فروچیده رنگین، بهار
ز فریاد بلبل به صد اضطراب
بهشتی دگر جسته هر سو ز خواب
ز بس سبز رنگین درین تازه باغ
ز بوی گلش رنگ گیرد دماغ
به صحنش ز جوش گل و یاسمن
شده غنچه در بیضه، مرغ چمن
همین بس بود شاهد جوش گل
که نشنیده نام خزان گوش گل
چنان گل درین باغ، رنگین دمید
که از سایهاش میتوان رنگ چید
در او بید مجنون چنان بیخبر
که خلخال پا کرده از موی سر
رسانیده سروش به عیّوق، تاج
زمرّد دهد سبزهاش را خراج
بود فرش دایم درین بوستان
بهاری که نشنیده نام خزان
ز بس ابر پاشیده بر خاکش آب
غباری ندارد هوا جز سحاب
نسیمش برون آرد از شاخسار
چو برگ گل از روی هم نوبهار
درین باغ، بیش است ازان خرّمی
که در پوست گنجد غم از بیغمی
بود سرمه نرگسش از حیا
گلش خندد، اما ندارد صدا
شقایق نظر بر چمن دوخته
ز نرگس نظربازی آموخته
کند بر سمن عطربیزی صبا
رطوبت فروشد به شبنم هوا
شراب قدحسوز دارد به جام
که دارد به جز لاله عیش مدام؟
مگر کرده نرگس به سویش نگاه؟
که افکنده از سر شقایق کلاه
مگر بود منقار بلبل قلم؟
که از بوی گل شد معطر، رقم
ندارد درین باغ عشرت کمی
گلی زین گلستان بود خرمی
چو رخسار ساقی ز جام شراب
چمن درگرفت از گل آفتاب
ز پهلوی گل شد چنان عطریاب
که چون گل دهد برگ گلبن گلاب
نمالیده چشم از شکر خواب ناز
شکفتن بغل کرده بر غنچه باز
چنان شد ز گل بار گلبن گران
که افکند از شاخ مرغ آشیان
درین بوستان طراوتنگار
توان جای گل، دسته بستن بهار
کند گر سوی این گلستان گذار
ارم عندلیبی کند اختیار
خط سبزهاش بر بیاض چمن
در انشای موزونی نارون
درین بوستان سراسر بهشت
نیابی نهالی که رضوان نکشت
درین باغ از سایه شاخسار
کند باغبان ابر رحمت شکار
بود پیش سبزان موزون باغ
ز موزونی نارون، سرو داغ
عروس چمن را کند زیوری
چو آیین جعفر، گل جعفری
چو گلهای رعنا درین لالهزار
خزان را پس پشت کرده بهار
ازین باغ رفتن نباشد صواب
چرا میرود چشم نرگس به خواب؟
گلستان بود گر چنین دلربای
کند قدسیان را گلستانستای
***
به سحر آن که ترتیب گرمابه داد
بنای بهشتی بر آتش نهاد
به حمام شد توبهام رهنمون
که آن از درون شوید، این از برون
نگاری چنین، کس نپرداخته
چو می، آب و آتش به هم ساخته
تفاوت نه در وی گدا را ز شاه
به آلودگی بد، چو لطف اله
هوایش رطوبتفزای دماغ
می از شیشهاش کرده روشن چراغ
ز دیوار صحنش به نقش و نگار
ز بتخانه چین برآید دمار
درین خانقه از یسار و یمین
تجردپرستان خلوتنشین
بود مجمع فیض هر خلوتش
عجب انجمنهاست در خلوتش
در او پهلوی هم، چو گل در چمن
بلورینهساقان سیمینهتن
دمش آتش از آب آرد پدید
چنین آتشین باطنی کس ندید
زلالش چو آلایش آشکار
تواند که شوید ز دلها غبار
جواهرنشان گشته دیوار و در
ز هر جوهرش آب و تاب دگر
نیابی درین خانقه هیچ تن
که از چرک دنیا نشوید بدن
بخیلی که در خلوت او نشست
ز آلودگی شست یکباره دست
شب و روزش آتش بود زیر پای
ولیکن ز تمکین نجنبد ز جای
ز دولت دهد حسن فرشش نوید
کند مرمرش کار بخت سفید
مزاجش تر و گرم مانند روح
ز فیضش تن خاکیان را فتوح
ندانم خرد داده جای از چه فن
در آغوش یک روح، چندین بدن
حریمی که خواهی گدا، خواه شاه
گذارند بر آستانش کلاه
برای جدارش جواهرتراش
دل کان، به فولاد کرده تراش
بود مجمع صبح خیزان در او
چو دیده، بدن قطرهریزان در او
برد فیض عامش صغیر و کبیر
به صحنش مساوی غنی و فقیر
وجودش بود منکران را دلیل
که آتش گلستان شده بر خلیل
ز رشح رطوبت ز دیوار و در
صدفوار، فرشش ز لولوی تر
قدسی مشهدی : ساقینامه
بخش ۱۲
بر آتش بود عود در گلخنش
مشام آرزومند پیرامنش
خضر کرده آبش ز سرچشمه صاف
هوایش به عمر ابد در مصاف
چو آیینه سنگش مصفا بود
ز جامش چو می نشئه پیدا بود
به وصف جدارش کنم چون تلاش
جواهرتراشم، نه کاشیتراش
به صحنش بود گرم، بازار نور
بود آتشش از تجلای طور
به حمام شاه جهان از قدیم
خَضِر آورد آب و آتش کلیم
کند حرف زیبش چو اندیشه سر
عرقوار ریزد گهر بر گهر
به هم آتش و آب درساخته
وز آن نقش گرمابه برساخته
گرش در ندارد خزینه، به جاست
ز سیم روان ایستادن خطاست
گروهی به خدمت ز کارآگهی
همه کیسهها پر ز دست تهی
تهیکیسگان را در او جا خوش است
بود گنج، اما زرش آتش است
چو دست کریمان گشاده درش
غلو کرده شاه و گدا بر سرش
گشوده دری با دل سوزناک
به تکلیف ناپاک و اخراج پاک
ز هر جانبش حوض صافی سرشت
دهد یاد از سلسبیل بهشت
بر اطراف حوضش ز بس انبساط
به آب طرب، غسل کرده نشاط
ز آبش بتانند آشفته حال
که ناگه نشوید سیاهی ز خال
ز روزن کند گر به آبش نگاه
غبار سَبَل شوید از چشم، ماه
درون و برون را سحاب و چمن
که شوید غم از دل، غبار از بدن
ز شبنم عنان بهارش به دست
چو فصل خزان لیک عریانپرست
جهانی در او غوطهزن سربهسر
همه تا به گردن در آب گهر
ندانم به این رونق احتساب
چه سان مرمرش کرده در سر شراب
گدایی که آید بدین خانقاه
بود بی کلاه و کمر پادشاه
گرفته چنان شعلهاش طبع آب
که دودش به سنبل دهد آب و تاب
بود آهکش از سفیداب صبح
به نور و صفا برده است آب صبح
طلسمی خرد ز آتش و آب بست
که بر خاکش از باد غم نیست دست
بر اهل زمین و زمان روشن است
که خورشید، یک جامش از روزن است
کی آنجاست بخشندهتر، کس ز کس؟
تواضع به یک تاس آب است و بس
ز جمعیت آب و آتش به هم
ز هر خاطری فرد افتاده غم
هوایش چو باد خطا مشکبوی
کند چون خطایی ز تن پاک موی
صلا گر زند بر خواص و عوام
چه حیرت، که گرمابهاش گشته نام
اشارت به احضار جمع است و بس
دم آب هرجا کند گرم، کس
برآیند ازین کعبه اهل صفا
درآیند هریک به کیشی جدا
ز فیضش دماغ جهانی ترست
مزاجش، مزاج می احمر است
مکش گو خرد دست ازان خانه باز
که در وی توان کرد پایی دراز
چو داغ دل عاشقان خراب
خراب است بی فیض آتش، خراب
جهان را شبیهی چو حمام نیست
که در وی بسی جای آرام نیست
چو گیرد سحاب از بخارش رواج
نیفتد به بحرش دگر احتیاج
ز مال جهان هیچش اسباب نیست
کمالش به جز آتش و آب نیست
جز این منبع عیش شاه و گدا
که دیدهست در زیر گنج اژدها؟
به گرمی گرو برده است از شراب
کز اعجازش آتش نمیرد در آب
هوایش ز بس میکند نشئه سر
حریفان دماغ از عرق کرده تر
فسون را به نیرنگ گوید سبق
به تردستی از خشت گیرد عرق
ز گرمی در و بام او قطرهبار
که دیدهست یک جا تموز و بهار؟
چه جادوگری فرشش آموخته؟
که در سنگ آتش برافرخته
شنیدم ز هر خشتش این ساز را
که من مکتبم، مشق آواز را
کند استخوان شکسته علاج
هوایش بود مومیاییمزاج
کند گر در او جای، رویینهتن
ملایمتر از موم سازد بدن
عزیزست گرمابه هر جایگاه
به تخصیص گرمابه پادشاه
تر و گرم، دیو از کسی شست دست
که احرام مسجد ز گرمابه بست
دهد مرد را از طریق فلاح
پی عزم میدان مسجد، سلاح
زدم حرف گرمابه بس بیدریغ
دگر زین سخن مُهر بِه، سنگ و تیغ
***
زهی مسجد پادشاه جهان
که دارد ز بیتالمقدس نشان
خوشا قدر این خانه کز احترام
بود ثانی اثنین بیتالحرام
مقدس حریمی چو قدس خلیل
به وصفش زبان وقف ذکر جمیل
شمارند با کعبهاش توامان
که دیدهست مسجد به این عز و شان؟
شرافت همین بس، که اهل حجاز
به این مسجد آرند روی نیاز
بر این در دعا کرد صبح و دمید
بنایی به این میمنت کس ندید
ندیده بهشتی چنین، هیچکس
که دربانیاش کرده رضوان هوس
ز بالای منبر، خروشان خطیب
چو در گلشن از شاخ گل عندلیب
مقیم درش را برای نجات
کفاف است موج حصیرش برات
شب و روزش از پرتو مهر و ماه
دو گازُر، پی نامههای سیاه
ز بس حاجت اینجا روا میشود
کفیل اجابت، دعا میشود
که دیده چنین مسجدی محترم؟
فضای حریمش محیط حرم
بود از حرم عزتش بیشتر
خدا را به این خانه باشد نظر
کند دسته مژگان خود آفتاب
که جاروبکش یابد اینجا خطاب
نمایان در او کعبه وقت نماز
ز محراب، در بر حرم کرده باز
بود حلقه در کعبه فریادرس
بر این در بود حلقه ذکر و بس
ملک گرد شمعش ز پروانه بیش
زد از نقش فرشش فلک فال خویش
بود کعبهاش توامان در حسب
به بیتالمقدس رساند نسب
به توفیق محراب کرد از دو سوی
به یک قبله پشت و به یک قبله روی
نهال دعایش دهد بر، مراد
درین خانه، باشد اثر خانهزاد
ز بیتالمقدس دهندش درود
کند کعبه در پیش سنگش سجود
ملک خواهد اینجا ز روی نیاز
به قصد تقرّب، گزارد نماز
به حسن و صفا در بساط زمین
ندیده کسی مسجدی اینچنین
بود خانه کعبه همسایهاش
بود بیت معمور در سایهاش
ز طوبی تراشیده رضوان درش
فلک اولین پایه از منبرش
به فرشش گذاری چو روی امید
شود نامه چون سنگ مرمر سفید
به تعمیر فرشش سزد بیدرنگ
که آرد به دوش از صفا، مروه سنگ
فضایش بود مشرقستان طور
ستونهای مرمر، علمهای نور
جدارش چو گوهر سراسر سفید
صدفوار از سنگ مرمر سفید
چنین مرمری کس ندارد به یاد
تو گویی که مشرق درین خانه زاد
مگر کعبه را زین عمارت، نگاه
شناسد به سنگ سفید و سیاه
به هندم قوی شد ازان رو امید
که خاک سیه راست بخت سفید
اثر بیشمارست و در انتظار
دعای که اینجا نیاید به کار؟
اگر پاک، اگر راست، اینجاش جاست
چه دلهای پاک و چه صفهای راست
چه حیرت گر این مسجد باصفا
کند حلقه در گوش خود کعبه را
چو شاه جهان در محل نماز
به محراب آورد روی نیاز
ازین روی شاید اگر خاص و عام
بخوانند ذوقبلتینش به نام
نشسته به مسجد شهنشاه دین
بلی هست محراب مسجدنشین
میسر در آن، دیدن پادشاه
که باشد ز مسجد سوی قبله راه
جهان را دو چشمند مردمنشین
یکی خانه کعبه و دیگر این
به وقت دعای شه از هر طرف
ملایک چو پاکان زده صف به صف
زند چون موذن به طاعت صلا
اثر میکند انتظار دعا
چه گویم ز قدرش که چون است و چند
که گوید موذن به بانگ بلند
نداند جز اخلاص در وی دعا
در آب و گلش نیست بوی ریا
به فرموده شاه گردون وقار
فلک، ثانی کعبه کرد آشکار
ندیده چنین مسجدی کس به خواب
که تا کعبه کردهست رفع حجاب
چراغش که قندیل ازان برفروخت
به جز روغن فیض چیزی نسوخت
دلیلش بود روشن و روشناس
چو فانوس با آن که دارد لباس
مشام آرزومند پیرامنش
خضر کرده آبش ز سرچشمه صاف
هوایش به عمر ابد در مصاف
چو آیینه سنگش مصفا بود
ز جامش چو می نشئه پیدا بود
به وصف جدارش کنم چون تلاش
جواهرتراشم، نه کاشیتراش
به صحنش بود گرم، بازار نور
بود آتشش از تجلای طور
به حمام شاه جهان از قدیم
خَضِر آورد آب و آتش کلیم
کند حرف زیبش چو اندیشه سر
عرقوار ریزد گهر بر گهر
به هم آتش و آب درساخته
وز آن نقش گرمابه برساخته
گرش در ندارد خزینه، به جاست
ز سیم روان ایستادن خطاست
گروهی به خدمت ز کارآگهی
همه کیسهها پر ز دست تهی
تهیکیسگان را در او جا خوش است
بود گنج، اما زرش آتش است
چو دست کریمان گشاده درش
غلو کرده شاه و گدا بر سرش
گشوده دری با دل سوزناک
به تکلیف ناپاک و اخراج پاک
ز هر جانبش حوض صافی سرشت
دهد یاد از سلسبیل بهشت
بر اطراف حوضش ز بس انبساط
به آب طرب، غسل کرده نشاط
ز آبش بتانند آشفته حال
که ناگه نشوید سیاهی ز خال
ز روزن کند گر به آبش نگاه
غبار سَبَل شوید از چشم، ماه
درون و برون را سحاب و چمن
که شوید غم از دل، غبار از بدن
ز شبنم عنان بهارش به دست
چو فصل خزان لیک عریانپرست
جهانی در او غوطهزن سربهسر
همه تا به گردن در آب گهر
ندانم به این رونق احتساب
چه سان مرمرش کرده در سر شراب
گدایی که آید بدین خانقاه
بود بی کلاه و کمر پادشاه
گرفته چنان شعلهاش طبع آب
که دودش به سنبل دهد آب و تاب
بود آهکش از سفیداب صبح
به نور و صفا برده است آب صبح
طلسمی خرد ز آتش و آب بست
که بر خاکش از باد غم نیست دست
بر اهل زمین و زمان روشن است
که خورشید، یک جامش از روزن است
کی آنجاست بخشندهتر، کس ز کس؟
تواضع به یک تاس آب است و بس
ز جمعیت آب و آتش به هم
ز هر خاطری فرد افتاده غم
هوایش چو باد خطا مشکبوی
کند چون خطایی ز تن پاک موی
صلا گر زند بر خواص و عوام
چه حیرت، که گرمابهاش گشته نام
اشارت به احضار جمع است و بس
دم آب هرجا کند گرم، کس
برآیند ازین کعبه اهل صفا
درآیند هریک به کیشی جدا
ز فیضش دماغ جهانی ترست
مزاجش، مزاج می احمر است
مکش گو خرد دست ازان خانه باز
که در وی توان کرد پایی دراز
چو داغ دل عاشقان خراب
خراب است بی فیض آتش، خراب
جهان را شبیهی چو حمام نیست
که در وی بسی جای آرام نیست
چو گیرد سحاب از بخارش رواج
نیفتد به بحرش دگر احتیاج
ز مال جهان هیچش اسباب نیست
کمالش به جز آتش و آب نیست
جز این منبع عیش شاه و گدا
که دیدهست در زیر گنج اژدها؟
به گرمی گرو برده است از شراب
کز اعجازش آتش نمیرد در آب
هوایش ز بس میکند نشئه سر
حریفان دماغ از عرق کرده تر
فسون را به نیرنگ گوید سبق
به تردستی از خشت گیرد عرق
ز گرمی در و بام او قطرهبار
که دیدهست یک جا تموز و بهار؟
چه جادوگری فرشش آموخته؟
که در سنگ آتش برافرخته
شنیدم ز هر خشتش این ساز را
که من مکتبم، مشق آواز را
کند استخوان شکسته علاج
هوایش بود مومیاییمزاج
کند گر در او جای، رویینهتن
ملایمتر از موم سازد بدن
عزیزست گرمابه هر جایگاه
به تخصیص گرمابه پادشاه
تر و گرم، دیو از کسی شست دست
که احرام مسجد ز گرمابه بست
دهد مرد را از طریق فلاح
پی عزم میدان مسجد، سلاح
زدم حرف گرمابه بس بیدریغ
دگر زین سخن مُهر بِه، سنگ و تیغ
***
زهی مسجد پادشاه جهان
که دارد ز بیتالمقدس نشان
خوشا قدر این خانه کز احترام
بود ثانی اثنین بیتالحرام
مقدس حریمی چو قدس خلیل
به وصفش زبان وقف ذکر جمیل
شمارند با کعبهاش توامان
که دیدهست مسجد به این عز و شان؟
شرافت همین بس، که اهل حجاز
به این مسجد آرند روی نیاز
بر این در دعا کرد صبح و دمید
بنایی به این میمنت کس ندید
ندیده بهشتی چنین، هیچکس
که دربانیاش کرده رضوان هوس
ز بالای منبر، خروشان خطیب
چو در گلشن از شاخ گل عندلیب
مقیم درش را برای نجات
کفاف است موج حصیرش برات
شب و روزش از پرتو مهر و ماه
دو گازُر، پی نامههای سیاه
ز بس حاجت اینجا روا میشود
کفیل اجابت، دعا میشود
که دیده چنین مسجدی محترم؟
فضای حریمش محیط حرم
بود از حرم عزتش بیشتر
خدا را به این خانه باشد نظر
کند دسته مژگان خود آفتاب
که جاروبکش یابد اینجا خطاب
نمایان در او کعبه وقت نماز
ز محراب، در بر حرم کرده باز
بود حلقه در کعبه فریادرس
بر این در بود حلقه ذکر و بس
ملک گرد شمعش ز پروانه بیش
زد از نقش فرشش فلک فال خویش
بود کعبهاش توامان در حسب
به بیتالمقدس رساند نسب
به توفیق محراب کرد از دو سوی
به یک قبله پشت و به یک قبله روی
نهال دعایش دهد بر، مراد
درین خانه، باشد اثر خانهزاد
ز بیتالمقدس دهندش درود
کند کعبه در پیش سنگش سجود
ملک خواهد اینجا ز روی نیاز
به قصد تقرّب، گزارد نماز
به حسن و صفا در بساط زمین
ندیده کسی مسجدی اینچنین
بود خانه کعبه همسایهاش
بود بیت معمور در سایهاش
ز طوبی تراشیده رضوان درش
فلک اولین پایه از منبرش
به فرشش گذاری چو روی امید
شود نامه چون سنگ مرمر سفید
به تعمیر فرشش سزد بیدرنگ
که آرد به دوش از صفا، مروه سنگ
فضایش بود مشرقستان طور
ستونهای مرمر، علمهای نور
جدارش چو گوهر سراسر سفید
صدفوار از سنگ مرمر سفید
چنین مرمری کس ندارد به یاد
تو گویی که مشرق درین خانه زاد
مگر کعبه را زین عمارت، نگاه
شناسد به سنگ سفید و سیاه
به هندم قوی شد ازان رو امید
که خاک سیه راست بخت سفید
اثر بیشمارست و در انتظار
دعای که اینجا نیاید به کار؟
اگر پاک، اگر راست، اینجاش جاست
چه دلهای پاک و چه صفهای راست
چه حیرت گر این مسجد باصفا
کند حلقه در گوش خود کعبه را
چو شاه جهان در محل نماز
به محراب آورد روی نیاز
ازین روی شاید اگر خاص و عام
بخوانند ذوقبلتینش به نام
نشسته به مسجد شهنشاه دین
بلی هست محراب مسجدنشین
میسر در آن، دیدن پادشاه
که باشد ز مسجد سوی قبله راه
جهان را دو چشمند مردمنشین
یکی خانه کعبه و دیگر این
به وقت دعای شه از هر طرف
ملایک چو پاکان زده صف به صف
زند چون موذن به طاعت صلا
اثر میکند انتظار دعا
چه گویم ز قدرش که چون است و چند
که گوید موذن به بانگ بلند
نداند جز اخلاص در وی دعا
در آب و گلش نیست بوی ریا
به فرموده شاه گردون وقار
فلک، ثانی کعبه کرد آشکار
ندیده چنین مسجدی کس به خواب
که تا کعبه کردهست رفع حجاب
چراغش که قندیل ازان برفروخت
به جز روغن فیض چیزی نسوخت
دلیلش بود روشن و روشناس
چو فانوس با آن که دارد لباس
قدسی مشهدی : ساقینامه
بخش ۱۳
شراری که شمعش ازان یافت تاب
بود سنگ چخماق آن آفتاب
طلبکار حاجات، دلبستهاش
بهار مناجات، گلدستهاش
ز بالایش اندیشه کوتهکمند
بود بیت معمور بختش بلند
بود خطبه شاه تا درخورش
ز بال ملایک سزد منبرش
چه والاست قدرش که بالای آن
بود خطبه بر نام شاه جهان
حرم زان سبب قبله شد، کز نخست
به این مسجد اخلاص بودش درست
ز وصفش به بیتالمقدس رهیست
که هر بیت، بنیاد بیتاللّهیست
اجابت زند بر عبادت نیاز
خوش آن کس که اینجا گزارد نماز
به ابروی محراب اشارت نمای
که وقت نمازست، از در درآی
توان کرد بر منبرش جان سپند
کزان نام شاه جهان شد بلند
ازان منبرش سر به گردون رساند
که جاوید در خطبه شاه ماند
ز آواز قرآن شده هوشها
ز تسبیح و تهلیل پر، گوشها
چنان خلق را سوی خود خوانده است
که محرابش ابرو نجنبانده است
چراغش گل باغ ایمن بود
که روشن ز دلهای روشن بود
به تکلیف مردم برای نماز
درش چون در توبه پیوسته باز
چو خواهد کند خامه وصفش بیان
ز تسنیم و کوثر بشوید زبان
لب حوضش از آب زمزم ترست
ز محراب، با کعبه در بر درست
ز عمّان حوضش ز بس آب و تاب
لآلی برآید به جای حباب
زلالش ز هر موجهای بیدریغ
به قطع تعلق کشیدهست تیغ
لب رستگاران ز آبش ترست
مگر منبعش چشمه کوثرست؟
شنیدم ز خاصان فرخنده فال
که پیش از جلوس ابد اتصال
شهنشاه دینپرور دینپناه
فلک قدر، شاه جهان پادشاه
پناه امم، صاحب تخت و تاج
که دارد شریعت به عهدش رواج
پس از فتح رانا، به صد عزّ و جاه
به دولت در اجمیر زد بارگاه
به طوف مزار حقایق شعار
معین جهان خواجه روزگار
حقایقپناه و معارفمآب
که دادش فلک، قطب عالم خطاب
کمر بست چست و قدم درنهاد
نه از راه رسم، از ره اعتقاد
چو عشاق، خود را به جانان رساند
طریق زیارت به پایان رساند
در آن روضه پاک، مسجد نبود
دلش را تمنای مسجد فزود
خداوند را با خدا شد قرار
که ماند ازو مسجدی یادگار
بسی برنیامد ز دور فلک
که آن قبلهگاه ملوک و ملک
برآمد بر اورنگ شاهنشهی
ز لطف الهی به فرماندهی
به توفیق حق شد چو کارش به کام
بنا کرد این مسجد و شد تمام
به فرموده سایه کردگار
چو کرد این بنا را قضا استوار
بنایی چو بنیاد عشق استوار
چو عهد وفاپیشگان پایدار
نوشتند تاریخش اهل یقین
بنای شهنشاه روی زمین
***
به ملک دگر، خاطرم شاد نیست
بهشتی به از اکبرآباد نیست
درین گلشن عیش و دار سرور
به هر گوشهای، جوش غلمان و حور
ز سبزان شیرینشمایل مپرس
لب پرنمک بین و از دل مپرس
چو سنبل همه مویشان پیچپیچ
کمر هیچ و دلها گرفتار هیچ
شکرخنده عام و دهن ناپدید
جهانی نمک، بینمکدان که دید؟
دهن هیچ و در هیچ هم صد سخن
همین در میان گفتگوی دهن
به مو رُفته از چشم امّید خواب
ز دلها به تاب کمر برده تاب
ندارم به جز حرف سبزان هوس
سخن سبز کردن همین است و بس
***
ندانم چه ترتیب کردند و فن
که فانوس را آب شد پیرهن
فروزان چراغ از پی آبشار
بود لوح سیمین که شد آشکار
ز عکس چراغان بود سطح آب
سپهری که باشد پر از آفتاب
ز عکس چراغان به دریا حباب
بلورینقدح بود و گلگونشراب
چراغان ز آب آتش انگیخته
زر و سیم با هم برآمیخته
نظر کن به فواره این حریم
اگر بید مجنون ندیدی ز سیم
بود بخت فوارهاش ارجمند
در افشاندن سیم، دستش بلند
بلندست فواره را دست ازان
که بخشد به سیاره سیم روان
ندانم چه نیرنگ فواره ساخت
که در آستین سیم ساعد گداخت
در افشاندن سیم، دستش کریم
وز آن، صفحه چرخ، افشان سیم
ز رخسار گردون فرو شست گرد
که بودش سر شستن لاجورد
بود سرو فوارهاش سیمتن
ببین تا چه باشد گل این چمن
چو خورشید، بر طرف جو پادشاه
سراسر رو کوچه صبحگاه
***
رفیقی که هرگز نورزد نفاق
کتاب است در زیر این نُه رواق
ز هر لفظم آید به گوش این خطاب
که باشد در گنج معنی، کتاب
غنیمت شمار اینچنین دوستی
که دید اینقدر مغز در پوستی؟
کتاب است سرمایه آدمی
کتاب است پیرایه خرمی
گرت کس نباشد مکن اضطراب
غم بیکسی شوید از دل، کتاب
ز لوح قدر نیست یک نقطه کم
قدم کرده سر تا به پایش قلم
حقیقتشناسی بود با کمال
که لفظش بود قال و معنیش حال
نگوید سخن با همه قال و قیل
خموشی بود بر کمالش دلیل
سطورش پی ربط هر داستان
به هم متفق چون صف راستان
دل نکتهسنجان بود دوستش
که مغز معانیست در پوستش
ز حرفش جهانی پر و خود خموش
همین است آثار ارباب هوش
ز سرلوح، تاج زرش بر سر است
به ملک سخن، خسرو دیگرست
چو در خدمتش خامه بندد کمر
شود چون سیاهی روان مشک تر
سخنور ز طرز کلامش خجل
قلم بسته بر حرفش از نقطه دل
نوای طرب میزند الفتش
کدورت ز دل میبرد صحبتش
ورقهاش چون دلبران چگل
به خال و خط از عالمی برده دل
پی ربطش اوراق، هر یک سری
نهاده به پای ز خود برتری
به رویش نظر کرد هر چند کار
چو پرگار بر خط فتادش گذار
پر از علم هر صفحهای سینهایست
ز هر سطر، مفتاح گنجینهایست
غیوری که سوی فلک دیده دیر
گه دیدنش افکند سر به زیر
سراپایش از لفظ و معنیست پر
صدفوار پهلوی هم چیده دُر
خرد راست هر صفحهاش در نظر
محیطی لبالب ز لولوی تر
کند سحرها آشکار از دو کف
جهانی گهر جمع در یک صدف
به هم لفظ و معنی چو شیر و شکر
غریبان و مربوط با یکدگر
چرا آسمانش نخواند کسی؟
که زیر و زبر کرده دارد بسی
کشیده بسی سرزنش از قلم
کزو واکشیدهست چندین رقم
نگاری بود پر ز نقش و نگار
به رغبت کشندش ازان در کنار
ندارد زبان، لیک هر حرف آن
کلیدی بود بهر قفل زبان
سخندوستی بین که در انجمن
سخن چیند اما نگوید سخن
ز نقد سخن داده وجه بیان
وفا کرده دخلش به خرج زبان
انیس خلایق به سرّ و علن
مددکار هر کس به وقت سخن
گهی در کنار سخنآگهان
گهی بر سر دست شاهنشهان
محیط سخن وز سخن بیخبر
صدفوار غافل ز قدر گهر
به جز خال و خط نیست اندیشهاش
مخطّطپرستی بود پیشهاش
به هر نوسوادی چو دیرینگان
خبر داده از حال پیشینگان
به ضبط سخن شهره در روزگار
برآورده حفظش ز نسیان دمار
سخن آنچنان در وی افشرده پای
که از نقلکردن نجنبد ز جای
ز افتادگی صفحهاش محترم
همه رو پر از نقش پای قلم
کند از زبان قلم گفتگوی
رود از رگ خامه آبش به جوی
چه نیرنگسازی بود کز فسون
ز کان شبه گوهر آرد برون
ورقهاش همچون زبان در دهن
کمالی ندارد به غیر از سخن
بود سنگ چخماق آن آفتاب
طلبکار حاجات، دلبستهاش
بهار مناجات، گلدستهاش
ز بالایش اندیشه کوتهکمند
بود بیت معمور بختش بلند
بود خطبه شاه تا درخورش
ز بال ملایک سزد منبرش
چه والاست قدرش که بالای آن
بود خطبه بر نام شاه جهان
حرم زان سبب قبله شد، کز نخست
به این مسجد اخلاص بودش درست
ز وصفش به بیتالمقدس رهیست
که هر بیت، بنیاد بیتاللّهیست
اجابت زند بر عبادت نیاز
خوش آن کس که اینجا گزارد نماز
به ابروی محراب اشارت نمای
که وقت نمازست، از در درآی
توان کرد بر منبرش جان سپند
کزان نام شاه جهان شد بلند
ازان منبرش سر به گردون رساند
که جاوید در خطبه شاه ماند
ز آواز قرآن شده هوشها
ز تسبیح و تهلیل پر، گوشها
چنان خلق را سوی خود خوانده است
که محرابش ابرو نجنبانده است
چراغش گل باغ ایمن بود
که روشن ز دلهای روشن بود
به تکلیف مردم برای نماز
درش چون در توبه پیوسته باز
چو خواهد کند خامه وصفش بیان
ز تسنیم و کوثر بشوید زبان
لب حوضش از آب زمزم ترست
ز محراب، با کعبه در بر درست
ز عمّان حوضش ز بس آب و تاب
لآلی برآید به جای حباب
زلالش ز هر موجهای بیدریغ
به قطع تعلق کشیدهست تیغ
لب رستگاران ز آبش ترست
مگر منبعش چشمه کوثرست؟
شنیدم ز خاصان فرخنده فال
که پیش از جلوس ابد اتصال
شهنشاه دینپرور دینپناه
فلک قدر، شاه جهان پادشاه
پناه امم، صاحب تخت و تاج
که دارد شریعت به عهدش رواج
پس از فتح رانا، به صد عزّ و جاه
به دولت در اجمیر زد بارگاه
به طوف مزار حقایق شعار
معین جهان خواجه روزگار
حقایقپناه و معارفمآب
که دادش فلک، قطب عالم خطاب
کمر بست چست و قدم درنهاد
نه از راه رسم، از ره اعتقاد
چو عشاق، خود را به جانان رساند
طریق زیارت به پایان رساند
در آن روضه پاک، مسجد نبود
دلش را تمنای مسجد فزود
خداوند را با خدا شد قرار
که ماند ازو مسجدی یادگار
بسی برنیامد ز دور فلک
که آن قبلهگاه ملوک و ملک
برآمد بر اورنگ شاهنشهی
ز لطف الهی به فرماندهی
به توفیق حق شد چو کارش به کام
بنا کرد این مسجد و شد تمام
به فرموده سایه کردگار
چو کرد این بنا را قضا استوار
بنایی چو بنیاد عشق استوار
چو عهد وفاپیشگان پایدار
نوشتند تاریخش اهل یقین
بنای شهنشاه روی زمین
***
به ملک دگر، خاطرم شاد نیست
بهشتی به از اکبرآباد نیست
درین گلشن عیش و دار سرور
به هر گوشهای، جوش غلمان و حور
ز سبزان شیرینشمایل مپرس
لب پرنمک بین و از دل مپرس
چو سنبل همه مویشان پیچپیچ
کمر هیچ و دلها گرفتار هیچ
شکرخنده عام و دهن ناپدید
جهانی نمک، بینمکدان که دید؟
دهن هیچ و در هیچ هم صد سخن
همین در میان گفتگوی دهن
به مو رُفته از چشم امّید خواب
ز دلها به تاب کمر برده تاب
ندارم به جز حرف سبزان هوس
سخن سبز کردن همین است و بس
***
ندانم چه ترتیب کردند و فن
که فانوس را آب شد پیرهن
فروزان چراغ از پی آبشار
بود لوح سیمین که شد آشکار
ز عکس چراغان بود سطح آب
سپهری که باشد پر از آفتاب
ز عکس چراغان به دریا حباب
بلورینقدح بود و گلگونشراب
چراغان ز آب آتش انگیخته
زر و سیم با هم برآمیخته
نظر کن به فواره این حریم
اگر بید مجنون ندیدی ز سیم
بود بخت فوارهاش ارجمند
در افشاندن سیم، دستش بلند
بلندست فواره را دست ازان
که بخشد به سیاره سیم روان
ندانم چه نیرنگ فواره ساخت
که در آستین سیم ساعد گداخت
در افشاندن سیم، دستش کریم
وز آن، صفحه چرخ، افشان سیم
ز رخسار گردون فرو شست گرد
که بودش سر شستن لاجورد
بود سرو فوارهاش سیمتن
ببین تا چه باشد گل این چمن
چو خورشید، بر طرف جو پادشاه
سراسر رو کوچه صبحگاه
***
رفیقی که هرگز نورزد نفاق
کتاب است در زیر این نُه رواق
ز هر لفظم آید به گوش این خطاب
که باشد در گنج معنی، کتاب
غنیمت شمار اینچنین دوستی
که دید اینقدر مغز در پوستی؟
کتاب است سرمایه آدمی
کتاب است پیرایه خرمی
گرت کس نباشد مکن اضطراب
غم بیکسی شوید از دل، کتاب
ز لوح قدر نیست یک نقطه کم
قدم کرده سر تا به پایش قلم
حقیقتشناسی بود با کمال
که لفظش بود قال و معنیش حال
نگوید سخن با همه قال و قیل
خموشی بود بر کمالش دلیل
سطورش پی ربط هر داستان
به هم متفق چون صف راستان
دل نکتهسنجان بود دوستش
که مغز معانیست در پوستش
ز حرفش جهانی پر و خود خموش
همین است آثار ارباب هوش
ز سرلوح، تاج زرش بر سر است
به ملک سخن، خسرو دیگرست
چو در خدمتش خامه بندد کمر
شود چون سیاهی روان مشک تر
سخنور ز طرز کلامش خجل
قلم بسته بر حرفش از نقطه دل
نوای طرب میزند الفتش
کدورت ز دل میبرد صحبتش
ورقهاش چون دلبران چگل
به خال و خط از عالمی برده دل
پی ربطش اوراق، هر یک سری
نهاده به پای ز خود برتری
به رویش نظر کرد هر چند کار
چو پرگار بر خط فتادش گذار
پر از علم هر صفحهای سینهایست
ز هر سطر، مفتاح گنجینهایست
غیوری که سوی فلک دیده دیر
گه دیدنش افکند سر به زیر
سراپایش از لفظ و معنیست پر
صدفوار پهلوی هم چیده دُر
خرد راست هر صفحهاش در نظر
محیطی لبالب ز لولوی تر
کند سحرها آشکار از دو کف
جهانی گهر جمع در یک صدف
به هم لفظ و معنی چو شیر و شکر
غریبان و مربوط با یکدگر
چرا آسمانش نخواند کسی؟
که زیر و زبر کرده دارد بسی
کشیده بسی سرزنش از قلم
کزو واکشیدهست چندین رقم
نگاری بود پر ز نقش و نگار
به رغبت کشندش ازان در کنار
ندارد زبان، لیک هر حرف آن
کلیدی بود بهر قفل زبان
سخندوستی بین که در انجمن
سخن چیند اما نگوید سخن
ز نقد سخن داده وجه بیان
وفا کرده دخلش به خرج زبان
انیس خلایق به سرّ و علن
مددکار هر کس به وقت سخن
گهی در کنار سخنآگهان
گهی بر سر دست شاهنشهان
محیط سخن وز سخن بیخبر
صدفوار غافل ز قدر گهر
به جز خال و خط نیست اندیشهاش
مخطّطپرستی بود پیشهاش
به هر نوسوادی چو دیرینگان
خبر داده از حال پیشینگان
به ضبط سخن شهره در روزگار
برآورده حفظش ز نسیان دمار
سخن آنچنان در وی افشرده پای
که از نقلکردن نجنبد ز جای
ز افتادگی صفحهاش محترم
همه رو پر از نقش پای قلم
کند از زبان قلم گفتگوی
رود از رگ خامه آبش به جوی
چه نیرنگسازی بود کز فسون
ز کان شبه گوهر آرد برون
ورقهاش همچون زبان در دهن
کمالی ندارد به غیر از سخن
قدسی مشهدی : ساقینامه
بخش ۱۴
مرا بود از دوستان دوستی
که بودیم چون مغز در پوستی
مدقّق چنان در خفیّ و جلی
که از دقتش دق کند بوعلی
رصدبند قانون ناز و نیاز
ز دل ره به دل کن چو تسبیح ساز
سر صدق کیشان ز جوش و خروش
چو صبح از گریبان برآید به جوش
چو افکند صبح ضمیرش نقاب
نهد بر زمین پشت دست آفتاب
نیرزد به سیم دغل بی خلاف
برش تیزبازاری موشکاف
شفا، یک مسیحادم از کوی او
اشارات، درسی ز ابروی او
بود علم اشفاق بر طاق ازو
رسیده به معراج، اشراق ازو
به مشّائیان دامنی برفشاند
کزان فلسفی را بر آتش نشاند
تن بخردی، جان فهمیدگی
ازو تازه، ایمان فهمیدگی
بر علم او، علمها جهل محض
..............................
..............................
ز انشای او نقره تازگی
تتبّع ز املای او برملا
نمایان ادافهمیاش از ادا
پذیرد ز آشفتگی، خرمی
برش کار درهم، کند درهمی
گلیم ضلالت ازو تارتار
برآورده از جهل، علمش دمار
که دید از خراسان چنین گوهری؟
که هر ذره دارد به مهرش سری
غباری که برخیزد از خاوران
بود سرمه چشم یونانیان
ز یونان فهمیدگی هرکه خاست
بود پیش حرفش الفوار، راست
اگر خواند از حکمتش یک ورق
ارسطو بشوید کتاب از عرق
دهد جکمتش می چو در پای خم
فلاطون میاش را بود لای خم
به انداز معنی چنان میرسد
که جویای گوهر به کان میرسد
چو بیند ز کس نقطهای را سقیم
به بالین ز اصلاحش آرد حکیم
نه از کم کند کم، نه از بیش بیش
بود محض انصاف در کار خویش
قبولش ز صد نکته بوالعجب
به تحسین بیجا نجنبانده لب
ز قدر سخن، با سخن اکتساب
کند آنچه با کان کند آفتاب
خمی در نمازش مسلم بود
به این راستی آدمی کم بود
کند زندگی بر مراد سخن
چو او کی رسد کس به داد سخن؟
اگر زر به خروار، اگر در به من
نگیرد ز کس تحفه غیر از سخن
***
شبی شد مرا زالکی میهمان
که زال فلک بود پیشش جوان
ز تاریخ خود یاد آرد همین
که آمد ملک پیش ازو بر زمین
خجل ششدر ابرویش از گشاد
وجودش خیالی چو خال زیاد
همین است از سن خویشش به یاد
که پیش از ازل داده دندان به باد
جهان بود از روز و شب ناامید
که میگشت موی سیاهش سفید
به صد قرن پیش از فلک گشته پیر
ازل شسته در پیش او لب ز شیر
لب گور، خندان ز خندیدنش
اجل مویه بر گر خود از دیدنش
ز بس ناتوانی قدش کرده خم
طبقزن شده فرج و بینی به هم
به تنگ آمده گوشهگیری ازو
کمانی که دیدهست تیری ازو؟
کند گر ز گیسوی خود گرد پاک
کند جای چون دانه در زیر خاک
درین خاکش آب و هوا ساخته
چو مشک، آب در پوست انداخته
ز چشمش که از روشنی ساده است
گو افتادن، اندر گو افتاده است
شده میخکوب قدم مشت او
خمیدن خمیدهست در پشت او
چو نی پوستش خشک بر استخوان
ز تحریک باد نفس در فغان
ز تحریک گیسو، تنش دردناک
برای اجل، تلّه زیر خاک
فرو ریزد از رعشه دستش ز هم
چو دست لئیمان ز باد کرم
ضعیفیش از پوست برچیده آب
چو مشکی که خشکیده در آفتاب
چو یاران ناساز از یکدگر
ندارند اعضایش از هم خبر
تن از بیغذاییش چون نال بود
که قوتش همین خوردن سال بود
نیالوده از لقمه کام هوس
غذایش همین خوردن سال و بس
که دیدهست زالی به سامان چنین
ز چین، فرج بالای هم تا جبین
عذارش کبود ابلق از خال نیل
فروهشته بینی چو خرطوم فیل
دو دندان پیشش به حدی دراز
که با آن کند بند شلوار باز
بر اعضای او رسته موی درشت
ز قاقم برش نرمتر، خارپشت
ز چرخ کهنسال، بدپیرتر
ز نقد بخیلان زمینگیرتر
سرش گشته خالی به سودا ز هوش
زبانش ز شیر سخن، پاکدوش
وجودش سبکتر ز بال مگس
همین در تنش جان گران بود و بس
ز گند دهانش نفس در گریز
ز نور نظر، دیدهاش پاکبیز
کدوییست از مغز خالی سرش
اسیر بلا رعشه در پیکرش
ز سرپنجه با رعشه دارد ستیز
حصار اجل را تنش خاکریز
سر رفته در دوش را، چون کشف
برآرد گهی بهر آب و علف
گه از چرخ نالان بود چرخهوار
گه از ضعف پیچان چو تار
گرو برده رویش به سردی ز دی
اجل جان نبرده ز دیدار وی
به نادیدنش زندگی در گرو
کند داس ابروی او جان درو
اجل را ز دیدار او صد فتوح
خط چین پیشانیاش قبض روح
زهی رعشهناکی که روز نخست
ز سیماب گردیدش اعضا درست
به ناخن جدا مو ز اندام کرد
تن از کندن مو چو بادام کرد
همین صرفهاش بس ز قد دو تا
که موی سرش بافد انگشت پا
بدل گشته صبح امیدش به شام
چراغ دلش کرده روغن تمام
چنان کرده خود را به خال کبود
که آورده گویی فلک را فرود
برون رفته از پوشش خواب و خور
که دیدهست انبانی از هیچ پر؟
چو چادر به دوش افکند دم مزن
چه به زان که باشد اجل در کفن؟
***
ازان خم شد از غمزه مژگان یار
که خوابیده، بهتر کند نیزه کار
چه گویم ز باریکی آن کمر؟
ز معنیّ باریک، باریکتر
شهیدان خود را کند گر کفن
ببالند بر خویش، یک پیرهن
به زلفش قوی شانه را دست زور
ز عکس لبش چشم آیینه شور
***
نشاط است در آسمان و زمین
به عالم که دیدهست سوری چنین؟
فضای جهان پر زر و زیور است
تو گویی فلک یک صدف گوهرست
فلک زین چراغان سورست داغ
که چون لاله از خاک روید چراغ
جهان برگ عشرت ز بس کرده ساز
طرب را دهن مانده از خنده باز
به رقص آسمان شد جدا از زمین
همین است معراج عشرت، همین
کند رقص از ذره تا آفتاب
ندیده چنین روز گیتی به خواب
***
بود نغمه آن غارت هوشها
که جایش طرب رفته در گوشها
چو از پرده ساز، سر بر کند
رود پرده گوش چادر کند
عروسی بود رهزن عقل و هوش
که بیپرده از لب نباید به گوش
نزد هرگز از دلبران چگل
به جز نغمه در پرده کس راه دل
زند زلف خوبان به صد اضطراب
ز تحریر آوازشان پیچ و تاب
***
بود با هوا بد، جواهرفروش
که رفت آب گوهر به گرما ز جوش
ز بس در بدنها هوا کرد کار
جهد از بن مو عرق چون شرار
هوا شد چنان گرم از تاب میغ
که شد آتشافشان دم سرد تیغ
***
نمایان چو ماه نو از لاغری
چو ابروی خوبان، همه دلبری
***
که دیده جز این توپ گیتیگشا؟
که غاری کند کار صد اژدها
***
حریفان خوش از سردی روزگار
که بازی نسوزد ز کس در قمار
که بودیم چون مغز در پوستی
مدقّق چنان در خفیّ و جلی
که از دقتش دق کند بوعلی
رصدبند قانون ناز و نیاز
ز دل ره به دل کن چو تسبیح ساز
سر صدق کیشان ز جوش و خروش
چو صبح از گریبان برآید به جوش
چو افکند صبح ضمیرش نقاب
نهد بر زمین پشت دست آفتاب
نیرزد به سیم دغل بی خلاف
برش تیزبازاری موشکاف
شفا، یک مسیحادم از کوی او
اشارات، درسی ز ابروی او
بود علم اشفاق بر طاق ازو
رسیده به معراج، اشراق ازو
به مشّائیان دامنی برفشاند
کزان فلسفی را بر آتش نشاند
تن بخردی، جان فهمیدگی
ازو تازه، ایمان فهمیدگی
بر علم او، علمها جهل محض
..............................
..............................
ز انشای او نقره تازگی
تتبّع ز املای او برملا
نمایان ادافهمیاش از ادا
پذیرد ز آشفتگی، خرمی
برش کار درهم، کند درهمی
گلیم ضلالت ازو تارتار
برآورده از جهل، علمش دمار
که دید از خراسان چنین گوهری؟
که هر ذره دارد به مهرش سری
غباری که برخیزد از خاوران
بود سرمه چشم یونانیان
ز یونان فهمیدگی هرکه خاست
بود پیش حرفش الفوار، راست
اگر خواند از حکمتش یک ورق
ارسطو بشوید کتاب از عرق
دهد جکمتش می چو در پای خم
فلاطون میاش را بود لای خم
به انداز معنی چنان میرسد
که جویای گوهر به کان میرسد
چو بیند ز کس نقطهای را سقیم
به بالین ز اصلاحش آرد حکیم
نه از کم کند کم، نه از بیش بیش
بود محض انصاف در کار خویش
قبولش ز صد نکته بوالعجب
به تحسین بیجا نجنبانده لب
ز قدر سخن، با سخن اکتساب
کند آنچه با کان کند آفتاب
خمی در نمازش مسلم بود
به این راستی آدمی کم بود
کند زندگی بر مراد سخن
چو او کی رسد کس به داد سخن؟
اگر زر به خروار، اگر در به من
نگیرد ز کس تحفه غیر از سخن
***
شبی شد مرا زالکی میهمان
که زال فلک بود پیشش جوان
ز تاریخ خود یاد آرد همین
که آمد ملک پیش ازو بر زمین
خجل ششدر ابرویش از گشاد
وجودش خیالی چو خال زیاد
همین است از سن خویشش به یاد
که پیش از ازل داده دندان به باد
جهان بود از روز و شب ناامید
که میگشت موی سیاهش سفید
به صد قرن پیش از فلک گشته پیر
ازل شسته در پیش او لب ز شیر
لب گور، خندان ز خندیدنش
اجل مویه بر گر خود از دیدنش
ز بس ناتوانی قدش کرده خم
طبقزن شده فرج و بینی به هم
به تنگ آمده گوشهگیری ازو
کمانی که دیدهست تیری ازو؟
کند گر ز گیسوی خود گرد پاک
کند جای چون دانه در زیر خاک
درین خاکش آب و هوا ساخته
چو مشک، آب در پوست انداخته
ز چشمش که از روشنی ساده است
گو افتادن، اندر گو افتاده است
شده میخکوب قدم مشت او
خمیدن خمیدهست در پشت او
چو نی پوستش خشک بر استخوان
ز تحریک باد نفس در فغان
ز تحریک گیسو، تنش دردناک
برای اجل، تلّه زیر خاک
فرو ریزد از رعشه دستش ز هم
چو دست لئیمان ز باد کرم
ضعیفیش از پوست برچیده آب
چو مشکی که خشکیده در آفتاب
چو یاران ناساز از یکدگر
ندارند اعضایش از هم خبر
تن از بیغذاییش چون نال بود
که قوتش همین خوردن سال بود
نیالوده از لقمه کام هوس
غذایش همین خوردن سال و بس
که دیدهست زالی به سامان چنین
ز چین، فرج بالای هم تا جبین
عذارش کبود ابلق از خال نیل
فروهشته بینی چو خرطوم فیل
دو دندان پیشش به حدی دراز
که با آن کند بند شلوار باز
بر اعضای او رسته موی درشت
ز قاقم برش نرمتر، خارپشت
ز چرخ کهنسال، بدپیرتر
ز نقد بخیلان زمینگیرتر
سرش گشته خالی به سودا ز هوش
زبانش ز شیر سخن، پاکدوش
وجودش سبکتر ز بال مگس
همین در تنش جان گران بود و بس
ز گند دهانش نفس در گریز
ز نور نظر، دیدهاش پاکبیز
کدوییست از مغز خالی سرش
اسیر بلا رعشه در پیکرش
ز سرپنجه با رعشه دارد ستیز
حصار اجل را تنش خاکریز
سر رفته در دوش را، چون کشف
برآرد گهی بهر آب و علف
گه از چرخ نالان بود چرخهوار
گه از ضعف پیچان چو تار
گرو برده رویش به سردی ز دی
اجل جان نبرده ز دیدار وی
به نادیدنش زندگی در گرو
کند داس ابروی او جان درو
اجل را ز دیدار او صد فتوح
خط چین پیشانیاش قبض روح
زهی رعشهناکی که روز نخست
ز سیماب گردیدش اعضا درست
به ناخن جدا مو ز اندام کرد
تن از کندن مو چو بادام کرد
همین صرفهاش بس ز قد دو تا
که موی سرش بافد انگشت پا
بدل گشته صبح امیدش به شام
چراغ دلش کرده روغن تمام
چنان کرده خود را به خال کبود
که آورده گویی فلک را فرود
برون رفته از پوشش خواب و خور
که دیدهست انبانی از هیچ پر؟
چو چادر به دوش افکند دم مزن
چه به زان که باشد اجل در کفن؟
***
ازان خم شد از غمزه مژگان یار
که خوابیده، بهتر کند نیزه کار
چه گویم ز باریکی آن کمر؟
ز معنیّ باریک، باریکتر
شهیدان خود را کند گر کفن
ببالند بر خویش، یک پیرهن
به زلفش قوی شانه را دست زور
ز عکس لبش چشم آیینه شور
***
نشاط است در آسمان و زمین
به عالم که دیدهست سوری چنین؟
فضای جهان پر زر و زیور است
تو گویی فلک یک صدف گوهرست
فلک زین چراغان سورست داغ
که چون لاله از خاک روید چراغ
جهان برگ عشرت ز بس کرده ساز
طرب را دهن مانده از خنده باز
به رقص آسمان شد جدا از زمین
همین است معراج عشرت، همین
کند رقص از ذره تا آفتاب
ندیده چنین روز گیتی به خواب
***
بود نغمه آن غارت هوشها
که جایش طرب رفته در گوشها
چو از پرده ساز، سر بر کند
رود پرده گوش چادر کند
عروسی بود رهزن عقل و هوش
که بیپرده از لب نباید به گوش
نزد هرگز از دلبران چگل
به جز نغمه در پرده کس راه دل
زند زلف خوبان به صد اضطراب
ز تحریر آوازشان پیچ و تاب
***
بود با هوا بد، جواهرفروش
که رفت آب گوهر به گرما ز جوش
ز بس در بدنها هوا کرد کار
جهد از بن مو عرق چون شرار
هوا شد چنان گرم از تاب میغ
که شد آتشافشان دم سرد تیغ
***
نمایان چو ماه نو از لاغری
چو ابروی خوبان، همه دلبری
***
که دیده جز این توپ گیتیگشا؟
که غاری کند کار صد اژدها
***
حریفان خوش از سردی روزگار
که بازی نسوزد ز کس در قمار
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
شانه زد باد زلف یار مرا
اصلح الله شانه ابدا
گر خدا راست آرد آید باز
سرو طوبی خرام ما بر ما
دل چو پیراهن تو گی لرزد
بر تو گر بگذرد نسیم صبا
تا به بالا تو راست چون الفی
ما چو لامیم در میان بلا
دیده بگذار تا لبت بیند
که به مرطوب به بود حلوا
دل ز درد تو پر شدست چنان
که نگنجد درو خیال دوا
دل مرنجان به درد دوست کمال
فهو ماءالحیات فیه شفا
اصلح الله شانه ابدا
گر خدا راست آرد آید باز
سرو طوبی خرام ما بر ما
دل چو پیراهن تو گی لرزد
بر تو گر بگذرد نسیم صبا
تا به بالا تو راست چون الفی
ما چو لامیم در میان بلا
دیده بگذار تا لبت بیند
که به مرطوب به بود حلوا
دل ز درد تو پر شدست چنان
که نگنجد درو خیال دوا
دل مرنجان به درد دوست کمال
فهو ماءالحیات فیه شفا
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
ای گله گوشه حسن آمده بر فرق تو راست
مرو را نیست چنین قامت رعنا که تو راست
سنبل زلف تو مشاطة گلبرگ تر است
لاله روی نر آرایش بستان صفاست
جعد بر حسن خطت نافه مشک ختن است
طاق ابروی خوشت قبله خوبان ختاست
تا کسی منکر خورشید جمالت نشود
خط شبرنگ تو بر محضر دعویش گواست
یا مگر شیفته سرو سهی قامت تست
که بر آهنگ نوا زد همه در پرده راست
خبر وصل تو از باد صبا می پرسم
زآنکه ما را طمع وصل تو از باد صباست
ساقی جرعة عشقت به کمال است مدام
گر چه از میکد، وصل تو پیوسته جداست
مرو را نیست چنین قامت رعنا که تو راست
سنبل زلف تو مشاطة گلبرگ تر است
لاله روی نر آرایش بستان صفاست
جعد بر حسن خطت نافه مشک ختن است
طاق ابروی خوشت قبله خوبان ختاست
تا کسی منکر خورشید جمالت نشود
خط شبرنگ تو بر محضر دعویش گواست
یا مگر شیفته سرو سهی قامت تست
که بر آهنگ نوا زد همه در پرده راست
خبر وصل تو از باد صبا می پرسم
زآنکه ما را طمع وصل تو از باد صباست
ساقی جرعة عشقت به کمال است مدام
گر چه از میکد، وصل تو پیوسته جداست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
باز عقلم برد از سر کاکل مشکین دوست
بست بر دل بند دیگر کا کل مشکین دوست
در دلاویژی و دلبندی سر یک موی نیست
از کمند زلف کمتر کاکل مشکین دوست
گر نه شمشادست کز باد صبا در تاب رفت
از چه پیچد بر صنوبر کاکل مشکین دوست
چون قبای غنچه و پیراهن گل بر تنش
کرده پوششها معطر کاکل مشکین دوست
همچو خونریزی که از قتل خطا گردد خجل
شد ز خون عاشقان ثر کاکل مشکین دوست
تا بود عمر درازش می کند گم شانه را
در میان مشک و عنبر کا کل مشکین دوست
نیست لعلی و دری زین گفته نازکتر کمال
گر بیندی زیوری بر کاکل مشکین دوست
بست بر دل بند دیگر کا کل مشکین دوست
در دلاویژی و دلبندی سر یک موی نیست
از کمند زلف کمتر کاکل مشکین دوست
گر نه شمشادست کز باد صبا در تاب رفت
از چه پیچد بر صنوبر کاکل مشکین دوست
چون قبای غنچه و پیراهن گل بر تنش
کرده پوششها معطر کاکل مشکین دوست
همچو خونریزی که از قتل خطا گردد خجل
شد ز خون عاشقان ثر کاکل مشکین دوست
تا بود عمر درازش می کند گم شانه را
در میان مشک و عنبر کا کل مشکین دوست
نیست لعلی و دری زین گفته نازکتر کمال
گر بیندی زیوری بر کاکل مشکین دوست