عبارات مورد جستجو در ۶۰۳۴ گوهر پیدا شد:
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۵۹ - والی ولایت مطلق
ماند به نسترن تن آن سرو سیمتن
کو صبح و شام بر دمد از شاخ نسترن
وز شاخ نسترن رخ خورشید جلوه گر
خورشیدی آنچنان که بود شام را وطن
وآن شام پر شکن شکنش درع و اژدها
هندو نگردو معجز آرد ز یک شکن
چبود شکن فریب دل هر که شیخ و شاب
چبود شکن بلای دل هرچه مرد و زن
هر چین آن شکن همه زندان دین و دل
هر تار آن شکن همه زنّار برهمن
آن زلف حلقه حلقه و آن چشم چون غزال
همخوابه اژدر آمده با آهوی ختن
ترسم به سحر دعوی پیغمبری کند
کاورد ماه را ز فسون بار نارون
بر گرد آفتاب کشیده خط عبیر
در حُقه عقیق نهاده دُر عدن
صد ملک دل ز شوق لب چون عقیق خون
گو هیچکه عقیق نیارند از یمن
قوت روان عاشق و آن لعل تابناک
ماند بخواهش من و یاقوت بوالحسن
پرخون ز رشک عارض گلگون آن صنم
چشم شقایق آمده بر دامنِ دمن
زاهد به خلد عاشق و ما بر رخ نگار
عابد به سیب مایل و ما بر به ذقن
یک سو کمان ابرو و یک سو کمند زلف
مشکل شده است کار دل عاشق از دوجن
خورشیدی آشکار کند هر طرف ز عکس
آن مه جبین چو روی نماید به انجمن
خورشید کسب نور از آن مه کند مگر
سائیده رخ به خاک سرای شه زمن
آن والی ولایت مطلق که الحق است
دانا بهرچه هست چه در سرّ و چه علن
یعنی امام هفتم دین، قبله امم
کاظم که بر سجود رخش سجده وثن
ای قادری که مور ضعیف تو دانه سان
افلاک را ربوده ابانیش خویشتن
عقل محیط از پی درک گمان تو
مانند موری آمده کافتاده در لگن
ز اصطبل چاکر تو کبودی است آسمان
کز کهکشان نهاده مر او را بپارسن
از دردی عقار تو عالم مدام هست
گردد چگونه بخشی اگر از سراب دن
دنیا و آخرت، نه چو یک ذره مهر توست
یک ریزه لعل به که خزف صد هزار من
بخشد گدای کوی تو ملکی به سائلی
چون لقمه ای حقیر که بنهندش در دهن
بردار پرده زآن رخ خورشید آفرین
تا بی حجاب دیده شود ذات ذوالمنن
ای وجه ذوالجال که پر کرده ای جهان
در حیرتم مدام که چبود خطاب لن
شرم تراب بارگهت کاست ز آسمان
این بی ستون چنین بود آریش، کوه کن
امکان که قطره ایش بود عالمی وسیع
یک رشحه شد ز قلزم عزم تو موج زن
سائید سر به خاک سرای تو آسمان
زآن روی بر فرشته پناهی است مؤتمن
مورت به یک زبانیه برداشت نه سپهر
چون شاخ ثور در مثل و خوشه پرن
دادی از آن بدست قضا امر ماسوی
کت اوست همچو شخص قدر عبد ممتحن
جنس جنان که در طلبش جان دهند خلق
آمد به بیع بیعت خُدّاْمْتْ مرتهن
مهر ازل که روشن از آن شد جهان جان
تابیده ذره ات ز پس چند پیرهن
ما را چگونه دعوی حمل ولای توست
پشت فلک دوتا شده از بار این فتن
دشمن شود دو پاره ز صمصام سطوتت
باشد سپهرش گر به مثل قبه مجَنّ
شد تار عنکبوت تو، حبل المتین دین
زاین غم چو کرم پیله عدو گو بخود بتن
افکار ماسوا و مقامت زهی محال
در آشیانِ باز، نه مأوا کند زغن
بر هرچه بنگریم تو باشی و نیستی
زاین درک عاجزیم که سری است مستکن
این دیرسال ملک بمُردی به کودکی
گر دانه عطات نمی دادیش لبن
مُهر تو بر سجل گناه عدو دریغ
کی می رسد نگین سلیمان به اهرمن
داغ غمت به سینه ناپاک خصم نیست
از شوره زار می ندمد لاله و سمن
یک حکم از تو هرچه ادا می شود فروض
یک امر از تو هرکه بجا آورد سُنن
ای دل زبان ببند و ادب پیشه کن که نیست
در بزم شاهِ کون و مکان مقتضی سخن
تا هست در جهان اثر از روی آفتاب
تا هست در زمان سخن موی شام ون
بادا دل محب تو با نور توأمان
بادا رخ عدوی تو با قیر مقترن
کو صبح و شام بر دمد از شاخ نسترن
وز شاخ نسترن رخ خورشید جلوه گر
خورشیدی آنچنان که بود شام را وطن
وآن شام پر شکن شکنش درع و اژدها
هندو نگردو معجز آرد ز یک شکن
چبود شکن فریب دل هر که شیخ و شاب
چبود شکن بلای دل هرچه مرد و زن
هر چین آن شکن همه زندان دین و دل
هر تار آن شکن همه زنّار برهمن
آن زلف حلقه حلقه و آن چشم چون غزال
همخوابه اژدر آمده با آهوی ختن
ترسم به سحر دعوی پیغمبری کند
کاورد ماه را ز فسون بار نارون
بر گرد آفتاب کشیده خط عبیر
در حُقه عقیق نهاده دُر عدن
صد ملک دل ز شوق لب چون عقیق خون
گو هیچکه عقیق نیارند از یمن
قوت روان عاشق و آن لعل تابناک
ماند بخواهش من و یاقوت بوالحسن
پرخون ز رشک عارض گلگون آن صنم
چشم شقایق آمده بر دامنِ دمن
زاهد به خلد عاشق و ما بر رخ نگار
عابد به سیب مایل و ما بر به ذقن
یک سو کمان ابرو و یک سو کمند زلف
مشکل شده است کار دل عاشق از دوجن
خورشیدی آشکار کند هر طرف ز عکس
آن مه جبین چو روی نماید به انجمن
خورشید کسب نور از آن مه کند مگر
سائیده رخ به خاک سرای شه زمن
آن والی ولایت مطلق که الحق است
دانا بهرچه هست چه در سرّ و چه علن
یعنی امام هفتم دین، قبله امم
کاظم که بر سجود رخش سجده وثن
ای قادری که مور ضعیف تو دانه سان
افلاک را ربوده ابانیش خویشتن
عقل محیط از پی درک گمان تو
مانند موری آمده کافتاده در لگن
ز اصطبل چاکر تو کبودی است آسمان
کز کهکشان نهاده مر او را بپارسن
از دردی عقار تو عالم مدام هست
گردد چگونه بخشی اگر از سراب دن
دنیا و آخرت، نه چو یک ذره مهر توست
یک ریزه لعل به که خزف صد هزار من
بخشد گدای کوی تو ملکی به سائلی
چون لقمه ای حقیر که بنهندش در دهن
بردار پرده زآن رخ خورشید آفرین
تا بی حجاب دیده شود ذات ذوالمنن
ای وجه ذوالجال که پر کرده ای جهان
در حیرتم مدام که چبود خطاب لن
شرم تراب بارگهت کاست ز آسمان
این بی ستون چنین بود آریش، کوه کن
امکان که قطره ایش بود عالمی وسیع
یک رشحه شد ز قلزم عزم تو موج زن
سائید سر به خاک سرای تو آسمان
زآن روی بر فرشته پناهی است مؤتمن
مورت به یک زبانیه برداشت نه سپهر
چون شاخ ثور در مثل و خوشه پرن
دادی از آن بدست قضا امر ماسوی
کت اوست همچو شخص قدر عبد ممتحن
جنس جنان که در طلبش جان دهند خلق
آمد به بیع بیعت خُدّاْمْتْ مرتهن
مهر ازل که روشن از آن شد جهان جان
تابیده ذره ات ز پس چند پیرهن
ما را چگونه دعوی حمل ولای توست
پشت فلک دوتا شده از بار این فتن
دشمن شود دو پاره ز صمصام سطوتت
باشد سپهرش گر به مثل قبه مجَنّ
شد تار عنکبوت تو، حبل المتین دین
زاین غم چو کرم پیله عدو گو بخود بتن
افکار ماسوا و مقامت زهی محال
در آشیانِ باز، نه مأوا کند زغن
بر هرچه بنگریم تو باشی و نیستی
زاین درک عاجزیم که سری است مستکن
این دیرسال ملک بمُردی به کودکی
گر دانه عطات نمی دادیش لبن
مُهر تو بر سجل گناه عدو دریغ
کی می رسد نگین سلیمان به اهرمن
داغ غمت به سینه ناپاک خصم نیست
از شوره زار می ندمد لاله و سمن
یک حکم از تو هرچه ادا می شود فروض
یک امر از تو هرکه بجا آورد سُنن
ای دل زبان ببند و ادب پیشه کن که نیست
در بزم شاهِ کون و مکان مقتضی سخن
تا هست در جهان اثر از روی آفتاب
تا هست در زمان سخن موی شام ون
بادا دل محب تو با نور توأمان
بادا رخ عدوی تو با قیر مقترن
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۶۱ - شاه اورنگ امامت
دی به تأدیبم ادیبی نکته سنج و نکته دان
هی همی گفتا: زهی از عقل و دانش بی نشان
چند با نیرنگ و دستان، روز و شب باشی قرین
چند از فرهنگ و دانش، گاه و گه جویی کران
لختی از دانش نظر بگشا به کار این سپهر
لمحی از غیرت نگه بنما به وضع این جهان
کاین جهان را از چه بنهادند بنیاد اینچنین
کاین فلک را از چه بنمودند بنیان آنچنان
مختلف اضداد را بنگر که باهم مقترن
منفصل اشیاء را بنگر که با هم توأمان
گه جمادی جانب ملک نباتی رهسپر
گه نباتی جانب اقلیم حیوانی روان
گاه این بر تختگاه حشمت آن تکیه زن
گاه آن در شهر بند ملکت این حکمران
جنس ها را بین که هریک جسته از دیگر فرار
بین تو ضدها را، که هریک کرده با دیگر قران
آخر این آثار قدرت از که در عالم پدید؟
آخر این انوار رحمت از که در گیتی عیان؟
این تماثیل شگفت از کیست بی سعی قلم؟
این تصاویر شگرف از کیست بی رنج بنان؟
این همه نقش نوادر را، که باشد مخترع؟
این همه شکل بدایع را که باشد ترجمان؟
آخر این آثار هستی، خود که را باشد دلیل؟
آخر این اسرار معنی، خود که را باشد نشان؟
کیست آن صانع، که صنعش آدمی را از نخست،
تعبیت کرده است در تاریک تن روشن روان؟
کیست آن دانا، که عزمش هرکجا رازی نهفت
بی تکلف داند اندر سینه هر رازدان؟
کیست این بنا، که سعیش بر فراز این زمین،
کرده بر پا این مقرنس طارم زنگار سان؟
کیست آن قادر، که از نهماری قدرت کند،
خار را گل، خاره را گوهر، گیا را پرنیان؟
کیست آن منعم، که از انعام بی پایان خویش
مور را در صخره صمّا بود روزی رسان؟
با چنین قادر، الا تا چند رنج از عمر و زید؟
با چنین منعم، هلا تا چند جور از این و آن؟
چند خدمت ها کنی بر هر کجا ژاژی دنی؟
چند منت ها بری از هرچه شومی قلتبان؟
چند سختی ها کشی از بهر جمع سیم و زر؟
چند تلخی ها چشی از بهر پاس آب و نان؟
چند هر ناچیز را باشی الا، مدحت سرای
چند هر بی اصل را باشی هلا، توصیف خوان
مردمی را چون تو الحق کس ندیدم بی نصیب
بخردی را چون تو بالله کس نجستم بی نشان
خالی از تدبیر و دانش، عاری از تشریف عقل
فارغ از انوار هستی غافل از اسرار جان
از خردمندی جدا و با تبهکاری قرین
از ذکاوت برکنار و با سفاهت توأمان
جلوه روی بتانت روز و شب اندر نظر
وصف جعد دلبرانت گاه و بیگه بر زبان
چهره این را مثال آری گهی از یاسمین
طرّه آن را صفت خوانی گهی از ضیمران
گاه خوانی غمزه آن را خدنگی دلنشین
گاه خوانی مژّه این را سنانی جان ستان
گه به چهره اشک ریزی بهر جعدی مشک ریز
گه ز دیده خون فشانی بهر چهری خوی فشان
گه بنالی سخت سخت از عشق یاری مهرکیش
گه بگریی زار زار از هجر ماهی مهربان
ناله ای چون ناله حبلی بگاه وضع حمل
گریه ای چون گریه مینا به بزم میکشان
لحظه ای از عشق آن رانی به گردون صد نفیر
لمحه ای از هجر آن رانی به انجم صد فغان
گه کنی مدح فلان میر و گه از بهمان وزیر
گه سرایی مدح این و گه سگالی وصف آن
گاه گاه از ناصر خسرو کنی هر سو سخن
گه گه از مسعود سعد آری به هرجا داستان
لختی از معروف کرخی، قصه ها سازی حدیث
گاهی از ذوالنون مصری فضل ها سازی بیان
هی همی رانی حدیث از فضل ابدال و رجال
هی همی گویی سخن در وصف بهمان و فلان
معرفت ها خام بتراشی برای صید خلق
نردهای باژگون بازی به اغوای کسان
ننگ ها را فخرها پنداری از خوی دژم
لعل ها را سنگ ها بشماری از طبع هوان
طایر جان را که باشد ذروه گردون مطار
مرغ هستی را که اوج سدره باشد آشیان،
هشته ای بر پایش از شهوات بندی بس قوی
بسته ای بر بالش از عادات سنگی بس گران
بند آز از پای بگسل مرغ جان را تا همی
بنگری طیران آن را بر فراز لامکان
لذت روح ار تو را باید رها کن خوی نفس
دل ز اول بگسل از این تا بپیوندی به آن
تخت بنهادن اگر خواهی به ملک عافیت
رخت بیرون کش از این ویران سرای خاکدان
امنیت را خود چه جویی در دیار آب و گل
شو به ملک جان و دل، کانجا بود حصن امان
مردمی را مایلی گر در دو گیتی ز این سپس
جز ثنای شاه بر لب هیچگه حرفی مران
شاه اورنگ امامت آن که کمتر چاکرش
ملک هستی را گرفت از باختر تا خاوران
خسرو عالم مهینه دادخواه راستین
مفخر آدم بهینه پادشاه راستان
حامی شرع پیمبر وارث نوح و خلیل
پشت دار دین احمد، مهدی صاحب زمان
آن که فیض عام او در داده هرکس را صلا
بر بساط آفرینش تا کفش گسترده خوان
قلزم توحید را عزمش مهین زورق سپار
زورق تسدید را حزمش بهینه بادبان
نزد رای او بود یکسان چه سر و چه علن
در ضمیر او بود روشن چه پیدا چه نهان
گوی سان زآن رو به گرد خود همی گردد سپهر
کامد او را بر بتارک لطمه ای از صولجان
قهر او سوزان شرار و دوزخ او را التهاب
مهر او خرّم بهار و جنّت او را بوستان
روز کین کز نعره شیر اوژنان کارزار
پهنه هیجا به دشت ارژن آید سخره خوان
نای رومی از دو سو بنیاد سازد زیر و بم
کوس حربی از دو جانب سر کند بانگ فغان
خاک اندر اهتزاز آید ز غوغای نبرد
چرخ، اندر اعتراض آید ز هیهای یلان
پر ز آشوب دلیران باختر تا باختر
پر ز غوغای هژبران قیروان تا قیروان
یک طرف غلطان سری بینی به خون اندر خضاب
یک طرف پرخون تنی بینی به خاک اندر تپان
در کشاکش یک طرف قومی به قومی در ستیز
در تکاپو یک کنف برخی به برخی توأمان
نوک پیکان یلان خونریز چون مژگان یار
خام پر خمّ گوان پرتاب چون زلف بتان
پردلان را خانه زین غیرت تخت قباد
سرکشان را خود زرین خجلت تاج کیان
کاخ گردون پر شود از های و هوی اهل رزم
گوش کیوان کر شود از گیر و دار سرکشان
عرصه هیجا پر از شیر و پلنگ آید به چشم
از پلنگین صولتان رزم و شیراوژن یلان
پهنه کین در نظر آید پر از افعی و مار
از افاعی تیرها و از زه ماران کمان
ز آتش تیغش شراری گر فتد آنگه به خصم
خصم را یکباره خیزد دود مرگ از دودمان
شعله ای از تیغ او بر هرکه تابد تا ابد
بانگ ویلک ویلکش خیزد همی از استخوان
اوست گویی خود سرافیل قیامتگاه رزم
کز ظهورش قالب اعدا کند بدرود جان
بسکه تیغ او فشاند خون خصمان در دغا
بر زمین گویی همی شنگرف بارد زآسمان
ای پناه خلق ای دست خدا، ای پشت دین
ای یدالله فوق ایدیهم تو را در خورد و شأن
دردها دارم به دل ناگفته از جور سپهر
رنج ها دارم به جان بنهفته از دور زمان
هم مگر لطف عمیم تو دهد بهبود این
هم مگر خوی کریم تو شود داروی آن
مدح ها گفتیم و کس از ما نپذیرفتی به هیچ
وصفها کردیم و کس از ما نبودی شایگان
هم در این عید از تو امیدم که بخشی مرمرا
نغز تشریفی کز آن گردم به گیتی شادمان
وآرزویم آنکه زین پس گر زیم در روزگار
هم ز عون تو بود بی منّت اهل زمان
تا بود از کفر و دین در عرصه گیتی اثر
تا بود از روز و شب در حیز عالم نشان
باد احبابت همه با عیش و با عشرت قرین
باد اعدایت، همه با رنج و محنت توأمان
هی همی گفتا: زهی از عقل و دانش بی نشان
چند با نیرنگ و دستان، روز و شب باشی قرین
چند از فرهنگ و دانش، گاه و گه جویی کران
لختی از دانش نظر بگشا به کار این سپهر
لمحی از غیرت نگه بنما به وضع این جهان
کاین جهان را از چه بنهادند بنیاد اینچنین
کاین فلک را از چه بنمودند بنیان آنچنان
مختلف اضداد را بنگر که باهم مقترن
منفصل اشیاء را بنگر که با هم توأمان
گه جمادی جانب ملک نباتی رهسپر
گه نباتی جانب اقلیم حیوانی روان
گاه این بر تختگاه حشمت آن تکیه زن
گاه آن در شهر بند ملکت این حکمران
جنس ها را بین که هریک جسته از دیگر فرار
بین تو ضدها را، که هریک کرده با دیگر قران
آخر این آثار قدرت از که در عالم پدید؟
آخر این انوار رحمت از که در گیتی عیان؟
این تماثیل شگفت از کیست بی سعی قلم؟
این تصاویر شگرف از کیست بی رنج بنان؟
این همه نقش نوادر را، که باشد مخترع؟
این همه شکل بدایع را که باشد ترجمان؟
آخر این آثار هستی، خود که را باشد دلیل؟
آخر این اسرار معنی، خود که را باشد نشان؟
کیست آن صانع، که صنعش آدمی را از نخست،
تعبیت کرده است در تاریک تن روشن روان؟
کیست آن دانا، که عزمش هرکجا رازی نهفت
بی تکلف داند اندر سینه هر رازدان؟
کیست این بنا، که سعیش بر فراز این زمین،
کرده بر پا این مقرنس طارم زنگار سان؟
کیست آن قادر، که از نهماری قدرت کند،
خار را گل، خاره را گوهر، گیا را پرنیان؟
کیست آن منعم، که از انعام بی پایان خویش
مور را در صخره صمّا بود روزی رسان؟
با چنین قادر، الا تا چند رنج از عمر و زید؟
با چنین منعم، هلا تا چند جور از این و آن؟
چند خدمت ها کنی بر هر کجا ژاژی دنی؟
چند منت ها بری از هرچه شومی قلتبان؟
چند سختی ها کشی از بهر جمع سیم و زر؟
چند تلخی ها چشی از بهر پاس آب و نان؟
چند هر ناچیز را باشی الا، مدحت سرای
چند هر بی اصل را باشی هلا، توصیف خوان
مردمی را چون تو الحق کس ندیدم بی نصیب
بخردی را چون تو بالله کس نجستم بی نشان
خالی از تدبیر و دانش، عاری از تشریف عقل
فارغ از انوار هستی غافل از اسرار جان
از خردمندی جدا و با تبهکاری قرین
از ذکاوت برکنار و با سفاهت توأمان
جلوه روی بتانت روز و شب اندر نظر
وصف جعد دلبرانت گاه و بیگه بر زبان
چهره این را مثال آری گهی از یاسمین
طرّه آن را صفت خوانی گهی از ضیمران
گاه خوانی غمزه آن را خدنگی دلنشین
گاه خوانی مژّه این را سنانی جان ستان
گه به چهره اشک ریزی بهر جعدی مشک ریز
گه ز دیده خون فشانی بهر چهری خوی فشان
گه بنالی سخت سخت از عشق یاری مهرکیش
گه بگریی زار زار از هجر ماهی مهربان
ناله ای چون ناله حبلی بگاه وضع حمل
گریه ای چون گریه مینا به بزم میکشان
لحظه ای از عشق آن رانی به گردون صد نفیر
لمحه ای از هجر آن رانی به انجم صد فغان
گه کنی مدح فلان میر و گه از بهمان وزیر
گه سرایی مدح این و گه سگالی وصف آن
گاه گاه از ناصر خسرو کنی هر سو سخن
گه گه از مسعود سعد آری به هرجا داستان
لختی از معروف کرخی، قصه ها سازی حدیث
گاهی از ذوالنون مصری فضل ها سازی بیان
هی همی رانی حدیث از فضل ابدال و رجال
هی همی گویی سخن در وصف بهمان و فلان
معرفت ها خام بتراشی برای صید خلق
نردهای باژگون بازی به اغوای کسان
ننگ ها را فخرها پنداری از خوی دژم
لعل ها را سنگ ها بشماری از طبع هوان
طایر جان را که باشد ذروه گردون مطار
مرغ هستی را که اوج سدره باشد آشیان،
هشته ای بر پایش از شهوات بندی بس قوی
بسته ای بر بالش از عادات سنگی بس گران
بند آز از پای بگسل مرغ جان را تا همی
بنگری طیران آن را بر فراز لامکان
لذت روح ار تو را باید رها کن خوی نفس
دل ز اول بگسل از این تا بپیوندی به آن
تخت بنهادن اگر خواهی به ملک عافیت
رخت بیرون کش از این ویران سرای خاکدان
امنیت را خود چه جویی در دیار آب و گل
شو به ملک جان و دل، کانجا بود حصن امان
مردمی را مایلی گر در دو گیتی ز این سپس
جز ثنای شاه بر لب هیچگه حرفی مران
شاه اورنگ امامت آن که کمتر چاکرش
ملک هستی را گرفت از باختر تا خاوران
خسرو عالم مهینه دادخواه راستین
مفخر آدم بهینه پادشاه راستان
حامی شرع پیمبر وارث نوح و خلیل
پشت دار دین احمد، مهدی صاحب زمان
آن که فیض عام او در داده هرکس را صلا
بر بساط آفرینش تا کفش گسترده خوان
قلزم توحید را عزمش مهین زورق سپار
زورق تسدید را حزمش بهینه بادبان
نزد رای او بود یکسان چه سر و چه علن
در ضمیر او بود روشن چه پیدا چه نهان
گوی سان زآن رو به گرد خود همی گردد سپهر
کامد او را بر بتارک لطمه ای از صولجان
قهر او سوزان شرار و دوزخ او را التهاب
مهر او خرّم بهار و جنّت او را بوستان
روز کین کز نعره شیر اوژنان کارزار
پهنه هیجا به دشت ارژن آید سخره خوان
نای رومی از دو سو بنیاد سازد زیر و بم
کوس حربی از دو جانب سر کند بانگ فغان
خاک اندر اهتزاز آید ز غوغای نبرد
چرخ، اندر اعتراض آید ز هیهای یلان
پر ز آشوب دلیران باختر تا باختر
پر ز غوغای هژبران قیروان تا قیروان
یک طرف غلطان سری بینی به خون اندر خضاب
یک طرف پرخون تنی بینی به خاک اندر تپان
در کشاکش یک طرف قومی به قومی در ستیز
در تکاپو یک کنف برخی به برخی توأمان
نوک پیکان یلان خونریز چون مژگان یار
خام پر خمّ گوان پرتاب چون زلف بتان
پردلان را خانه زین غیرت تخت قباد
سرکشان را خود زرین خجلت تاج کیان
کاخ گردون پر شود از های و هوی اهل رزم
گوش کیوان کر شود از گیر و دار سرکشان
عرصه هیجا پر از شیر و پلنگ آید به چشم
از پلنگین صولتان رزم و شیراوژن یلان
پهنه کین در نظر آید پر از افعی و مار
از افاعی تیرها و از زه ماران کمان
ز آتش تیغش شراری گر فتد آنگه به خصم
خصم را یکباره خیزد دود مرگ از دودمان
شعله ای از تیغ او بر هرکه تابد تا ابد
بانگ ویلک ویلکش خیزد همی از استخوان
اوست گویی خود سرافیل قیامتگاه رزم
کز ظهورش قالب اعدا کند بدرود جان
بسکه تیغ او فشاند خون خصمان در دغا
بر زمین گویی همی شنگرف بارد زآسمان
ای پناه خلق ای دست خدا، ای پشت دین
ای یدالله فوق ایدیهم تو را در خورد و شأن
دردها دارم به دل ناگفته از جور سپهر
رنج ها دارم به جان بنهفته از دور زمان
هم مگر لطف عمیم تو دهد بهبود این
هم مگر خوی کریم تو شود داروی آن
مدح ها گفتیم و کس از ما نپذیرفتی به هیچ
وصفها کردیم و کس از ما نبودی شایگان
هم در این عید از تو امیدم که بخشی مرمرا
نغز تشریفی کز آن گردم به گیتی شادمان
وآرزویم آنکه زین پس گر زیم در روزگار
هم ز عون تو بود بی منّت اهل زمان
تا بود از کفر و دین در عرصه گیتی اثر
تا بود از روز و شب در حیز عالم نشان
باد احبابت همه با عیش و با عشرت قرین
باد اعدایت، همه با رنج و محنت توأمان
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۶۳ - روضه رضوان
بنال ای خطه یزد و ببال ای ساحت کرمان
که جانت از بدن شد دور، و وارد بر تنت شد جان
ز فیض مقدم شه گشتی ای کرمان بی رونق
به گیتی تا ابد پیرایه بخش روضه رضوان
ز درد دوری شه آمدی ای یزد با زیور
به دوران دم بدم بر ساکنانت کلبه ویران
چو شه آمد به کرمان، اهل کرمان جفا دیده
چو بیرون آمد از یزد، اهل یزد از وفا خندان
کنند از این فرح جان را نثار یکدگر خرم
دهند از این الم خون درون از دیده ها جریان
خوشا کرمان که غوث اعظم آمد مسکنش در وی
زهی اهلش که دیدند از شرافت چهره یزدان
جهانبان فلک معبر، خداوند ملک چاکر
شهنشاه جهان پرور خدیو کشور ایمان
شها گر نیستی بر مهدی دجال کش نایب،
چه سان پس آمدی سفیانیان در خاک غم پنهان
نداری ور به لب بر دوستان گر عیسوی معجز
نداری ور به کف بر دشمنان گر موسوی ثعبان
چسان پس ساختی احیا جهانی را ز فیض دم
چسان پس سوختی جان عدو از حرقت نیران
چو نامت بر زبان آید به بزم فرقه کافر
چو شخصت در سخط آید به رزم قوم با عصیان
در آن لحظه نظیر است آن به برق خاطف و خرمن
در آن لمحه شبیه است این به نجم ثاقب و شیطان
نباشد گر وجودت ماه بزم ملت و مذهب
نباشد گر ظهورت آفتاب کشور ایمان
بخوشد دشمن دین از ظهورت از چه چون شبنم
بپاشد منکر حق از وجودت از چه چون کتّان
بهر سو بنگرم از دشمنان آید به ملک دل
بهر جا بگذرم از دوستان آید به گوش جان
که ای کاش آمدی ما را به گیتی وصل او حاصل
که ای کاش آمدی ما را به عالم دردها درمان
همانا جنت است امروز بر یاران جان پرور
همانا دوزخ است امروز بر اعدای دل بریان
که بینم یاورت را هر زمان با لعل پر خنده
که بینم منکرت را هر نفس با دیده گریان
شهنشاها اگر قهرت نباشد ظلمت دوزخ
خداوندا اگر مهرت نباشد چشمه حیوان
ز قهرت از چه رو قلب عدو شد تار چون شبنم
ز مهرت از چه ره دیدند یاران عمر جاویدان
وجودت بر عدو ماننده آب است بر ناخوش
ظهورت بر محب باشنده آب است بر عطشان
جهان از صوت منحو سان پر از غوغای واشمرا
زمان از بانگ منکوسان پر از آواز یا عثمان
همی گویند فریاد و امان از قهر هفت اختر
همی گویند افسوس و فغان از جور چار ارکان
مداوا کی شود درد دل این قوم کین پرور
که می جویند از شیطان دوا، بر درد بی درمان
همی سازند اجل را هر زمان بر خویشتن حاضر
که از خوفت درآیند از لباس زندگی عریان
همی گویند در بال دجاج نیستی هر دم
نهان می آمدیم ای کاش در این فتنه چون فرخان
بود هر شام تا روی جهان تار از ظلام شب
شود هر صبح تا خورشید رخشان از افق تابان
تو را شام محبان باد چون صبح فرح روشن
تو را صبح عدویان باد چون شام الم قطران
که جانت از بدن شد دور، و وارد بر تنت شد جان
ز فیض مقدم شه گشتی ای کرمان بی رونق
به گیتی تا ابد پیرایه بخش روضه رضوان
ز درد دوری شه آمدی ای یزد با زیور
به دوران دم بدم بر ساکنانت کلبه ویران
چو شه آمد به کرمان، اهل کرمان جفا دیده
چو بیرون آمد از یزد، اهل یزد از وفا خندان
کنند از این فرح جان را نثار یکدگر خرم
دهند از این الم خون درون از دیده ها جریان
خوشا کرمان که غوث اعظم آمد مسکنش در وی
زهی اهلش که دیدند از شرافت چهره یزدان
جهانبان فلک معبر، خداوند ملک چاکر
شهنشاه جهان پرور خدیو کشور ایمان
شها گر نیستی بر مهدی دجال کش نایب،
چه سان پس آمدی سفیانیان در خاک غم پنهان
نداری ور به لب بر دوستان گر عیسوی معجز
نداری ور به کف بر دشمنان گر موسوی ثعبان
چسان پس ساختی احیا جهانی را ز فیض دم
چسان پس سوختی جان عدو از حرقت نیران
چو نامت بر زبان آید به بزم فرقه کافر
چو شخصت در سخط آید به رزم قوم با عصیان
در آن لحظه نظیر است آن به برق خاطف و خرمن
در آن لمحه شبیه است این به نجم ثاقب و شیطان
نباشد گر وجودت ماه بزم ملت و مذهب
نباشد گر ظهورت آفتاب کشور ایمان
بخوشد دشمن دین از ظهورت از چه چون شبنم
بپاشد منکر حق از وجودت از چه چون کتّان
بهر سو بنگرم از دشمنان آید به ملک دل
بهر جا بگذرم از دوستان آید به گوش جان
که ای کاش آمدی ما را به گیتی وصل او حاصل
که ای کاش آمدی ما را به عالم دردها درمان
همانا جنت است امروز بر یاران جان پرور
همانا دوزخ است امروز بر اعدای دل بریان
که بینم یاورت را هر زمان با لعل پر خنده
که بینم منکرت را هر نفس با دیده گریان
شهنشاها اگر قهرت نباشد ظلمت دوزخ
خداوندا اگر مهرت نباشد چشمه حیوان
ز قهرت از چه رو قلب عدو شد تار چون شبنم
ز مهرت از چه ره دیدند یاران عمر جاویدان
وجودت بر عدو ماننده آب است بر ناخوش
ظهورت بر محب باشنده آب است بر عطشان
جهان از صوت منحو سان پر از غوغای واشمرا
زمان از بانگ منکوسان پر از آواز یا عثمان
همی گویند فریاد و امان از قهر هفت اختر
همی گویند افسوس و فغان از جور چار ارکان
مداوا کی شود درد دل این قوم کین پرور
که می جویند از شیطان دوا، بر درد بی درمان
همی سازند اجل را هر زمان بر خویشتن حاضر
که از خوفت درآیند از لباس زندگی عریان
همی گویند در بال دجاج نیستی هر دم
نهان می آمدیم ای کاش در این فتنه چون فرخان
بود هر شام تا روی جهان تار از ظلام شب
شود هر صبح تا خورشید رخشان از افق تابان
تو را شام محبان باد چون صبح فرح روشن
تو را صبح عدویان باد چون شام الم قطران
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۷۰ - ارمغان
آوخ که شد ز تیر غمت قامتم کمان
رحمی کن ای جوان به من زار ناتوان
آن دل که گم شد از من مسکین بکوی تو
نک یافتم به حلقه زلف تواش نشان
از دل خموش آتش عشقت نمی شود
گر صد هزار چشمه ز چشمم شود روان
سازم هدف به ناوک پیکان ناز تو
باشد اگر بهر سر مویم هزار جان
سرو چمن ز پا فتد از شرم قامتت
تو سرو قامت، ار گذری سوی بوستان
پیکان چشم مست تو از درع جان گذشت
بیمار کس شنیده در آفاق شق کمان
از روز وصل کوته و شام دراز هجر
گه بر لب است الحذرم، گاه الامان
دارای دهر مهدی قائم که از نخست
روحی مجسم است ابر پیکر جهان
ای آنکه هر صباح و مسا از ره شرف
آیند بر طواف حریم تو قدسیان
ای آنکه مور کوی تو شیر سپهر را
بر گردن از مجرّه ای افکنده ریسمان
در پرده ای و پرده خلقی دریده ای
آوخ، اگر ز پرده کنی چهر خود عیان
هستی دوباره روی کند جانب عدم
بر وی اگر بناز شوی آستین فشان
پرگاروار نور جمالت گرفته است
ملک دو کون را چو یکی نقطه در میان
در طرف جویبار ریاض جلال تو
شب تاب کرمکی است بر این ماه آسمان
خلقت، اگرچه روی نبینند، نی عجب،
با جسم نیست قوه بینائی روان
در هر مکان که می نگرم بینمت کمین
با آنکه هست شخص تو را، لامکان، مکان
ای در نشیب کاخ جلال تو، عرش فرش
وی از کتاب فضل تو، یک حرف کن فکان
در کائنات اگر ز ره قهر بنگری
گردند منفصل همه اجزاء انس و جان
ای آنکه از سرای تو مور محقری
ارزاق خلق کون و مکان را بود ضمان
عزم ار کنی به آنکه شود آسمان زمین
میل ار کنی به آن که زمین گردد آسمان
گردون به خاکبوسی امرت شود دو تا
گیرد زمین به دست ز دور فلک عنان
احیا نمی شدی تنی از نفخه مسیح
فیض دمت نبودی اگر محییی روان
در اوج وصف تو نرسد فکر دوربین
چون پر زند به عرصه، جبریل ماکیان
با حکم محکم تو، قضا گشته هم رکاب
با امر آمر تو، قدر گشته همعنان
کی در حضیض پایه جاه تو پر زند
گر صد هزار سال بود طایر گمان
آتش به جان خلق جهان می زدم، اگر
ننهاده بود مهر توام، مهر بر دهان
تا بینمت جمال و کنم با تو شرح دل
سرتا به پای چشمم و پا تا به سر زبان
عید است و هر کسی ببرد هدیه ای به دوست
هین، مرمر است جان به کف از بهر ارمغان
تا هست در بسیط دو گیتی ز بسط نام
باشد ز فیض تا که بکون و مکان نشان
بادا، موافقان تو را انبساط قلب
باشد مخالفان تو را، انقباض جان
رحمی کن ای جوان به من زار ناتوان
آن دل که گم شد از من مسکین بکوی تو
نک یافتم به حلقه زلف تواش نشان
از دل خموش آتش عشقت نمی شود
گر صد هزار چشمه ز چشمم شود روان
سازم هدف به ناوک پیکان ناز تو
باشد اگر بهر سر مویم هزار جان
سرو چمن ز پا فتد از شرم قامتت
تو سرو قامت، ار گذری سوی بوستان
پیکان چشم مست تو از درع جان گذشت
بیمار کس شنیده در آفاق شق کمان
از روز وصل کوته و شام دراز هجر
گه بر لب است الحذرم، گاه الامان
دارای دهر مهدی قائم که از نخست
روحی مجسم است ابر پیکر جهان
ای آنکه هر صباح و مسا از ره شرف
آیند بر طواف حریم تو قدسیان
ای آنکه مور کوی تو شیر سپهر را
بر گردن از مجرّه ای افکنده ریسمان
در پرده ای و پرده خلقی دریده ای
آوخ، اگر ز پرده کنی چهر خود عیان
هستی دوباره روی کند جانب عدم
بر وی اگر بناز شوی آستین فشان
پرگاروار نور جمالت گرفته است
ملک دو کون را چو یکی نقطه در میان
در طرف جویبار ریاض جلال تو
شب تاب کرمکی است بر این ماه آسمان
خلقت، اگرچه روی نبینند، نی عجب،
با جسم نیست قوه بینائی روان
در هر مکان که می نگرم بینمت کمین
با آنکه هست شخص تو را، لامکان، مکان
ای در نشیب کاخ جلال تو، عرش فرش
وی از کتاب فضل تو، یک حرف کن فکان
در کائنات اگر ز ره قهر بنگری
گردند منفصل همه اجزاء انس و جان
ای آنکه از سرای تو مور محقری
ارزاق خلق کون و مکان را بود ضمان
عزم ار کنی به آنکه شود آسمان زمین
میل ار کنی به آن که زمین گردد آسمان
گردون به خاکبوسی امرت شود دو تا
گیرد زمین به دست ز دور فلک عنان
احیا نمی شدی تنی از نفخه مسیح
فیض دمت نبودی اگر محییی روان
در اوج وصف تو نرسد فکر دوربین
چون پر زند به عرصه، جبریل ماکیان
با حکم محکم تو، قضا گشته هم رکاب
با امر آمر تو، قدر گشته همعنان
کی در حضیض پایه جاه تو پر زند
گر صد هزار سال بود طایر گمان
آتش به جان خلق جهان می زدم، اگر
ننهاده بود مهر توام، مهر بر دهان
تا بینمت جمال و کنم با تو شرح دل
سرتا به پای چشمم و پا تا به سر زبان
عید است و هر کسی ببرد هدیه ای به دوست
هین، مرمر است جان به کف از بهر ارمغان
تا هست در بسیط دو گیتی ز بسط نام
باشد ز فیض تا که بکون و مکان نشان
بادا، موافقان تو را انبساط قلب
باشد مخالفان تو را، انقباض جان
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۷۱ - مهر سپهر جلال
تاخت بکاخ حمل، خسرو خور تا عنان
غیر باغ ارم، گشت فضای جهان
عرصه گیتی بهشت، گشت ز اردیبهشت
افسر نخوت بهشت، از سر خود مهرگان
از اثر باد دی، شخص جهان بود پیر
نک ز هوای ربیع، گشت دگر ره جوان
ابر مطیر از مطر، ریخته لؤلوی تر
طرف چمن را نگر، کامده عنبر فشان
دست نسیم صبا، پرده گل بر درید
بلبل بیچاره را، راز نهان شد عیان
لاله شکفت از دمن، چون رخ دلدار من
سبزه دمید از چمن، چون خط سبز بتان
دعوی رضوانیش، هست کشاورز باغ
تا که شد از نوبهار، باغ چو کوی جنان
ابر بهاری فشاند بس که گهر بر زمین
همچو صدف غنچه راست، لؤلوی تر در دهان
رفت چو سلطان گل، بر بزمرّد سریر
سرو، ستادش به پای، بر صفت بندگان
گل شده بس دلفریب، برده نک از عندلیب
صبر و قرار و شکیب، طاقت و تاب و توان
بر سر هر سروبن قمریی اندر نوا
بر رخ هر سرخ گل، بلبلی اندر فغان
ای دل نادیده عیش، چند بری بار طیش
فصل بهار است هین، نوبت غم نیست، هان
ازچه نشینی خموش، خیز و به عشرت بکوش
باده صافی بنوش، مدح شهنشه بخوان
شاه جهان مرتضی، صفدر خیبرگشا
شافع روز جزا، قاسم نار و جنان
مهر سپهر جلال، اختر برج کمال
آن که نه او را زوال، هست بکون و مکان
ای که به دربار تو، حضرت روح القدس
سبحه به کف هر صباح، آمده تسبیح خوان
مختصری بی بها هست به گاه عطا،
خادم کوی تو را، مایه دریا و کان
مطبخی از کوی توست عرصه این روزگار
مهر سپهر اندر او، آمده نار و دخان
روز و شبان در خطر، بود ز گرگ اجل
گله ایجاد را، گر تو نبودی شبان
گرنه به صبح ازل مهر رخت برفروخت
تار بدی تا ابد، عرصه کون و مکان
مطبخ کوی تو را، هست تنور این فلک
کش بود از مهر و ماه، پخته و ناپخته نان
پهنه جود تو را، پیک خرد پی سپر
گشته و نابرده ره، عاقبتش بر کران
پرده برافکن ز رخ تا به یقین پی بریم
چند بپوییم ما، بیهده راه گمان
بل بفشاند ز نار بر دو جهان آستین
آن که بساید تو را ناصیه برآستان
مدح تو فیصل پذیر نبود اگر آورد
منشی دیوان وحی، خامه کروبیان
از چه تصور کنم مدح تو را در ضمیر
وز چه تمنا کنم وصف تو را در بیان
وصف تو آری کجا، در خور اوهام ماست
وصفت تو نتوان کند همچو منی ناتوان
طلعت خورشید را چون نگرد مرغ شب
عرصه جبریل را چون گذرد ماکیان
تا ز سموم خزان هست به عالم اثر
تا ز نسیم بهار هست به گیتی نشان
گلشن احباب تو، باد همیشه بهار
کشت امید عدوت، باد سراسر خزان
غیر باغ ارم، گشت فضای جهان
عرصه گیتی بهشت، گشت ز اردیبهشت
افسر نخوت بهشت، از سر خود مهرگان
از اثر باد دی، شخص جهان بود پیر
نک ز هوای ربیع، گشت دگر ره جوان
ابر مطیر از مطر، ریخته لؤلوی تر
طرف چمن را نگر، کامده عنبر فشان
دست نسیم صبا، پرده گل بر درید
بلبل بیچاره را، راز نهان شد عیان
لاله شکفت از دمن، چون رخ دلدار من
سبزه دمید از چمن، چون خط سبز بتان
دعوی رضوانیش، هست کشاورز باغ
تا که شد از نوبهار، باغ چو کوی جنان
ابر بهاری فشاند بس که گهر بر زمین
همچو صدف غنچه راست، لؤلوی تر در دهان
رفت چو سلطان گل، بر بزمرّد سریر
سرو، ستادش به پای، بر صفت بندگان
گل شده بس دلفریب، برده نک از عندلیب
صبر و قرار و شکیب، طاقت و تاب و توان
بر سر هر سروبن قمریی اندر نوا
بر رخ هر سرخ گل، بلبلی اندر فغان
ای دل نادیده عیش، چند بری بار طیش
فصل بهار است هین، نوبت غم نیست، هان
ازچه نشینی خموش، خیز و به عشرت بکوش
باده صافی بنوش، مدح شهنشه بخوان
شاه جهان مرتضی، صفدر خیبرگشا
شافع روز جزا، قاسم نار و جنان
مهر سپهر جلال، اختر برج کمال
آن که نه او را زوال، هست بکون و مکان
ای که به دربار تو، حضرت روح القدس
سبحه به کف هر صباح، آمده تسبیح خوان
مختصری بی بها هست به گاه عطا،
خادم کوی تو را، مایه دریا و کان
مطبخی از کوی توست عرصه این روزگار
مهر سپهر اندر او، آمده نار و دخان
روز و شبان در خطر، بود ز گرگ اجل
گله ایجاد را، گر تو نبودی شبان
گرنه به صبح ازل مهر رخت برفروخت
تار بدی تا ابد، عرصه کون و مکان
مطبخ کوی تو را، هست تنور این فلک
کش بود از مهر و ماه، پخته و ناپخته نان
پهنه جود تو را، پیک خرد پی سپر
گشته و نابرده ره، عاقبتش بر کران
پرده برافکن ز رخ تا به یقین پی بریم
چند بپوییم ما، بیهده راه گمان
بل بفشاند ز نار بر دو جهان آستین
آن که بساید تو را ناصیه برآستان
مدح تو فیصل پذیر نبود اگر آورد
منشی دیوان وحی، خامه کروبیان
از چه تصور کنم مدح تو را در ضمیر
وز چه تمنا کنم وصف تو را در بیان
وصف تو آری کجا، در خور اوهام ماست
وصفت تو نتوان کند همچو منی ناتوان
طلعت خورشید را چون نگرد مرغ شب
عرصه جبریل را چون گذرد ماکیان
تا ز سموم خزان هست به عالم اثر
تا ز نسیم بهار هست به گیتی نشان
گلشن احباب تو، باد همیشه بهار
کشت امید عدوت، باد سراسر خزان
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۷۲ - اختر برج جمال
ز مقدم فروردین، ماه طراوت نشان
غیرت باغ ارم گشت فضای جهان
عرصه گیتی بهشت گشت ز اردیبهشت
افسر نخوت بهشت، از سر خود مهرگان
ابر مطیر از مطر، ریخت چو لؤلوی تر
طرف چمن از سمن آمده عنبرفشان
از وزش باد دی شخص جهان بود پیر
نک ز هوای ربیع گشت دگر ره جوان
دکه بزاز گشت ز گل محیط زمین
طبله عطار شد ز عطر، دور زمان
دست نسیم سحر پرده گل تا درید
بلبل دل خسته را راز نهان شد عیان
لاله شکفت از چمن چون رخ زیبای یار
سبزه دمید از دمن، چون خط سبز بتان
دعوی رضوانیش هست کشاورز باغ
تا که شد از نوبهار باغ عدیل جنان
لؤلوی تر غنچه راست همچو صدف در دهن
ابر بهاری ز بس، گشته جواهر نشان
خسرو گل چون گرفت جا بزمرّد سریر
سرو ستادش بپای بر صفت بندگان
گل شده بس دلفریب، برده نک از عندلیب
صبر و قرار و شکیب، طاقت و تاب و توان
تا کند از خود بری بلبل سرمست را
هان، ز پی دلبری، غنچه گشاده دهان
بر سر هر سروبن، قمریی اندر نوا
بر رخ هر سرخ گل، بلبلی آوازه خوان
ای دل نادیده عیش، چند بری بار طیش
فصل بهار است هین، موسم غم نیست، هان
از چه نشینی، خموش، خیز و به عشرت بکوش
باده صافی بنوش، مدح شهنشه بخوان
مهر سپهر جلال، اختر برج جمال
آنکه نه او را زوال هست به کون و مکان
خاتم آل رسول ز دودمان بتول
او خلف عسکری مهدی آخر زمان
ای که به دربار تو حضرت روح القدس
سبحه به کف هر صباح، آمده تسبیح خوان
مختصری بی بها، هست به گاه عطا
چاکر، کوی تو را، مایه دریا و کان
مطبخی از جود توست عرصه این روزگار
مهر سپهر اندر او آمده نارود خان
سرّ ازل مظهرت، آمده اندر ضمیر
راز نهان از رخت، گشته به گیتی عیان
روز و شبان در خطر بود ز گرگ اجل
گله ایجاد را گر تو نبودی شبان
گر نه به صبح ازل مهر رخت برفروخت
تار بدی تا ابد، عرصه کون و مکان
ریخته درّ و گهر، بس کف رادت به دهر
داده ز بس سیم و زر، دست تو بر این و آن
از درّ و گهر تهی است مخزن گنجوریم
وز در سیمین بری است کیسه اصداف و کان
مطبخ کوی تو را هست تنور این فلک
کش بود از مهر و ماه پخته و ناپخته نان
مدح تو فیصل پذیر نبود اگر آورد
منشی دیوان وحی، خامه همی در بنان
پهنه جود تو را پیک خرد پی سپر
گشته و نابرده پی عاقبتش بر کران
از چه تصور کنم مدح تو را در ضمیر،
وز چه تمنی کنم، حمد تو را در بیان
مدح تو آری کجا در خور اوهام ماست
وصف ترا چون کند همچو منی ناتوان
طلعت خورشید را چون نگرد مرغ شب
عرصه جبریل را پر چه زند ماکیان
خود بفشاند ز نار در دو جهان آستین
آن که بساید تو را ناصیه بر آستان
پرده برافکن ز رخ تا به یقین پی بریم
چند بپوئیم ما، بیهوده راه گمان
گر گنهم بیحد است نیست غمم زآنکه هست
مهر توام مهر دل، مدح توام حرز جان
ناز کند بر سپهر، هر که گذارد به مهر
فرق به پای تو و پا به سر فرقدان
تا ز سموم خزان هست به عالم اثر
تا ز نسیم بهار هست به گیتی نشان
گلشن آمال تو باد همیشه بهار
کشته ی امید خص باد سراسر خزان
غیرت باغ ارم گشت فضای جهان
عرصه گیتی بهشت گشت ز اردیبهشت
افسر نخوت بهشت، از سر خود مهرگان
ابر مطیر از مطر، ریخت چو لؤلوی تر
طرف چمن از سمن آمده عنبرفشان
از وزش باد دی شخص جهان بود پیر
نک ز هوای ربیع گشت دگر ره جوان
دکه بزاز گشت ز گل محیط زمین
طبله عطار شد ز عطر، دور زمان
دست نسیم سحر پرده گل تا درید
بلبل دل خسته را راز نهان شد عیان
لاله شکفت از چمن چون رخ زیبای یار
سبزه دمید از دمن، چون خط سبز بتان
دعوی رضوانیش هست کشاورز باغ
تا که شد از نوبهار باغ عدیل جنان
لؤلوی تر غنچه راست همچو صدف در دهن
ابر بهاری ز بس، گشته جواهر نشان
خسرو گل چون گرفت جا بزمرّد سریر
سرو ستادش بپای بر صفت بندگان
گل شده بس دلفریب، برده نک از عندلیب
صبر و قرار و شکیب، طاقت و تاب و توان
تا کند از خود بری بلبل سرمست را
هان، ز پی دلبری، غنچه گشاده دهان
بر سر هر سروبن، قمریی اندر نوا
بر رخ هر سرخ گل، بلبلی آوازه خوان
ای دل نادیده عیش، چند بری بار طیش
فصل بهار است هین، موسم غم نیست، هان
از چه نشینی، خموش، خیز و به عشرت بکوش
باده صافی بنوش، مدح شهنشه بخوان
مهر سپهر جلال، اختر برج جمال
آنکه نه او را زوال هست به کون و مکان
خاتم آل رسول ز دودمان بتول
او خلف عسکری مهدی آخر زمان
ای که به دربار تو حضرت روح القدس
سبحه به کف هر صباح، آمده تسبیح خوان
مختصری بی بها، هست به گاه عطا
چاکر، کوی تو را، مایه دریا و کان
مطبخی از جود توست عرصه این روزگار
مهر سپهر اندر او آمده نارود خان
سرّ ازل مظهرت، آمده اندر ضمیر
راز نهان از رخت، گشته به گیتی عیان
روز و شبان در خطر بود ز گرگ اجل
گله ایجاد را گر تو نبودی شبان
گر نه به صبح ازل مهر رخت برفروخت
تار بدی تا ابد، عرصه کون و مکان
ریخته درّ و گهر، بس کف رادت به دهر
داده ز بس سیم و زر، دست تو بر این و آن
از درّ و گهر تهی است مخزن گنجوریم
وز در سیمین بری است کیسه اصداف و کان
مطبخ کوی تو را هست تنور این فلک
کش بود از مهر و ماه پخته و ناپخته نان
مدح تو فیصل پذیر نبود اگر آورد
منشی دیوان وحی، خامه همی در بنان
پهنه جود تو را پیک خرد پی سپر
گشته و نابرده پی عاقبتش بر کران
از چه تصور کنم مدح تو را در ضمیر،
وز چه تمنی کنم، حمد تو را در بیان
مدح تو آری کجا در خور اوهام ماست
وصف ترا چون کند همچو منی ناتوان
طلعت خورشید را چون نگرد مرغ شب
عرصه جبریل را پر چه زند ماکیان
خود بفشاند ز نار در دو جهان آستین
آن که بساید تو را ناصیه بر آستان
پرده برافکن ز رخ تا به یقین پی بریم
چند بپوئیم ما، بیهوده راه گمان
گر گنهم بیحد است نیست غمم زآنکه هست
مهر توام مهر دل، مدح توام حرز جان
ناز کند بر سپهر، هر که گذارد به مهر
فرق به پای تو و پا به سر فرقدان
تا ز سموم خزان هست به عالم اثر
تا ز نسیم بهار هست به گیتی نشان
گلشن آمال تو باد همیشه بهار
کشته ی امید خص باد سراسر خزان
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۷۴ - شاهد بزم ازل
ای حجت عظمای حق، مولی امیرالمؤمنین
ای منشأ فیض ازل، وی مصطفی را جانشین
ای نور پاک لم یزل، و ای شاهد بزم ازل
کون و مکان یابد خلل گر برفشانی آستین
گر چشم معنی بین بسر باشد کسی را جلوه گر
بیند رخت را پرده در، هم در یسار و در یمین
از حکم تو روح روان باشد به جسمان و جان
وز امر تو سیر و سکون دارند گردون و زمین
ای خسرو کون و مکان بودی تو حجت آن زمان
کز بوالبشر طینت نهان، بد در میان ماء و طین
تا چهر تو تابان شده، خورشید سرگردان شده
حربا صفت حیران شده بر بام چرخ چارمین
رو بد غبار درگهت، آرد سجود خرگهت
رخساره بنهد در رهت صبح و مسا روح الامین
کی سجده گاه قدسیان می گشت مشتی آب و گل
گر در وجود بوالبشر، فیضت نمی بودی عجین
از بهر اجلالت قدر بنهاده از روز ازل
بر این کمیت نیلگون از جرم خود زرینه زین
بس سجده کرده آسمان روز و شبت بر آستان
داغی بود او را عیان از قرص بیضا بر جبین
ای میر ملک آرای من، برقع ز عارض برفکن
بنما جمال ذوالمنن، تا وارهیم از کفر و دین
گامی برون ننهم اگر، رانی دو صد بارم ز در
آری مگس کی می رود، زآن در که باشد انگبین
دل محو چشم مست تو، جانم همی پابست تو
زهر مذاب از دست تو، باشد مرا ماء معین
ای منشأ فیض ازل، وی مصطفی را جانشین
ای نور پاک لم یزل، و ای شاهد بزم ازل
کون و مکان یابد خلل گر برفشانی آستین
گر چشم معنی بین بسر باشد کسی را جلوه گر
بیند رخت را پرده در، هم در یسار و در یمین
از حکم تو روح روان باشد به جسمان و جان
وز امر تو سیر و سکون دارند گردون و زمین
ای خسرو کون و مکان بودی تو حجت آن زمان
کز بوالبشر طینت نهان، بد در میان ماء و طین
تا چهر تو تابان شده، خورشید سرگردان شده
حربا صفت حیران شده بر بام چرخ چارمین
رو بد غبار درگهت، آرد سجود خرگهت
رخساره بنهد در رهت صبح و مسا روح الامین
کی سجده گاه قدسیان می گشت مشتی آب و گل
گر در وجود بوالبشر، فیضت نمی بودی عجین
از بهر اجلالت قدر بنهاده از روز ازل
بر این کمیت نیلگون از جرم خود زرینه زین
بس سجده کرده آسمان روز و شبت بر آستان
داغی بود او را عیان از قرص بیضا بر جبین
ای میر ملک آرای من، برقع ز عارض برفکن
بنما جمال ذوالمنن، تا وارهیم از کفر و دین
گامی برون ننهم اگر، رانی دو صد بارم ز در
آری مگس کی می رود، زآن در که باشد انگبین
دل محو چشم مست تو، جانم همی پابست تو
زهر مذاب از دست تو، باشد مرا ماء معین
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۷۸ - زلزله کرمان
داورا، دریادلا، ای آن که در هنگام خشم
اوفکنده سطوتت بر چار ارکان، زلزله
ای که گاه خشم و روز کین، ز اطباق حشم
رعب تو انداخته بر طاق کیوان، زلزله
مرمرا درحضرتت بس شکوه ها باشد کنون
می نپرسی از که، از این نامسلمان، زلزله
بود روشن شام من چون روز امید وصال
کرد روزم تیره همچون شام هجران، زلزله
در شبی تاریک تر از جعد شبرنگ بتان
با دلی پر کینه بر من تاخت یکران، زلزله
من به خواب خوش ز هر نیک و بدی پوشیده چشم
ناگهان آمد به من دست و گریبان، زلزله
او به من پرخاش جوی و من به او چالش گرای
من گذشتم از سر و دل، کند از جان، زلزله
گرچه رفت آن شب میان ما و او جنگی عظیم
لیک کرد آخر، به من فتحی نمایان، زلزله
خانه و کاشانه ام بنمود او زیر و زبر
بوالعجب بر خرمنم افروخت نیران، زلزله
خانه من کو بُدی نیز از حوادث در امان
بی در و دیوار کردش چون بیابان، زلزله
خانه ام کو بودی از سد سکندر سخت تر،
حالیا با شهر لوطش کرده یکسان، زلزله
خانه ام ویران نمود و خانه آبادان نگفت
خانه اش آباد سختم کرد ویران، زلزله
پیش از اینم بود سامان و سری در این دیار
هان به من نگذاشته نه سر نه سامان، زلزله
من چه گویم تا چه کرد این عهد با ابنای دهر
خاصه با امثال من، جمعی پریشان، زلزله
فتنه چنگیز دون با مردم ایران نکرد
آنچه کرد این روزها با خلق کرمان، زلزله
قصه کوته، یک دومه شد کز سر قهر و غضب
هی به ما ورزید هر دم رسم طغیان، زلزله
اندک اندک گاه آمد، نرم نرمک گاه رفت
گاه شد بر خلق پیدا، گاه پنهان، زلزله
تا به چندی پیش از این، بیگاه و گه، هر صبح و شام
می زدی در عرصه این ملک، جولان، زلزله
چون شنید آوازه سیاسی و قهاریت
رفت ازین کشور برون افتان و خیزان، زلزله
اندرین کشور نخستین عهد آمد شادمان
وآخرین نوبت برون شد زار و نالان، زلزله
شکرلله کز جلالت ره سپرد اندر عدم
همچو بدخواه شهنشه ظل یزدان، زلزله
ظل یزدان سایه حق، ناصرالدین شاه راد
کو فکنده هیبتش بر کاخ امکان، زلزله
باد قصر جاهش از زلزال هر آفت مصون
تا بهر قرنی نماید، رخ به کیهان، زلزله
اوفکنده سطوتت بر چار ارکان، زلزله
ای که گاه خشم و روز کین، ز اطباق حشم
رعب تو انداخته بر طاق کیوان، زلزله
مرمرا درحضرتت بس شکوه ها باشد کنون
می نپرسی از که، از این نامسلمان، زلزله
بود روشن شام من چون روز امید وصال
کرد روزم تیره همچون شام هجران، زلزله
در شبی تاریک تر از جعد شبرنگ بتان
با دلی پر کینه بر من تاخت یکران، زلزله
من به خواب خوش ز هر نیک و بدی پوشیده چشم
ناگهان آمد به من دست و گریبان، زلزله
او به من پرخاش جوی و من به او چالش گرای
من گذشتم از سر و دل، کند از جان، زلزله
گرچه رفت آن شب میان ما و او جنگی عظیم
لیک کرد آخر، به من فتحی نمایان، زلزله
خانه و کاشانه ام بنمود او زیر و زبر
بوالعجب بر خرمنم افروخت نیران، زلزله
خانه من کو بُدی نیز از حوادث در امان
بی در و دیوار کردش چون بیابان، زلزله
خانه ام کو بودی از سد سکندر سخت تر،
حالیا با شهر لوطش کرده یکسان، زلزله
خانه ام ویران نمود و خانه آبادان نگفت
خانه اش آباد سختم کرد ویران، زلزله
پیش از اینم بود سامان و سری در این دیار
هان به من نگذاشته نه سر نه سامان، زلزله
من چه گویم تا چه کرد این عهد با ابنای دهر
خاصه با امثال من، جمعی پریشان، زلزله
فتنه چنگیز دون با مردم ایران نکرد
آنچه کرد این روزها با خلق کرمان، زلزله
قصه کوته، یک دومه شد کز سر قهر و غضب
هی به ما ورزید هر دم رسم طغیان، زلزله
اندک اندک گاه آمد، نرم نرمک گاه رفت
گاه شد بر خلق پیدا، گاه پنهان، زلزله
تا به چندی پیش از این، بیگاه و گه، هر صبح و شام
می زدی در عرصه این ملک، جولان، زلزله
چون شنید آوازه سیاسی و قهاریت
رفت ازین کشور برون افتان و خیزان، زلزله
اندرین کشور نخستین عهد آمد شادمان
وآخرین نوبت برون شد زار و نالان، زلزله
شکرلله کز جلالت ره سپرد اندر عدم
همچو بدخواه شهنشه ظل یزدان، زلزله
ظل یزدان سایه حق، ناصرالدین شاه راد
کو فکنده هیبتش بر کاخ امکان، زلزله
باد قصر جاهش از زلزال هر آفت مصون
تا بهر قرنی نماید، رخ به کیهان، زلزله
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۸۵ - بهار بی خزان
مرا کاین صبح روشن زا یک امشب در کنار استی
چه کارم ز این سپس با صبح و شام روزگار استی
به گونه طره افکندی و کردی تیره گون روزم
چگونه گونه نخراشم که اینم شام تار استی
تو را چشم و مرا دل هر دو بیمارند و این طرفه
دل بیمار من چشم تو را بیماردار استی
صف آرائی ز مژگان کرده چشمت از پی قتلم
همانا عادت ترکان همیشه کارزار استی
بود تا از گزند دیده نظارگان ایمن
به رویت خال مشکین چون سپند اندر شرار استی
عبور خسرو خط شد مگر در کشور حسنت
که از گرد سپاه وی به رخسارت غبار استی
چه ماه است این که تیغ ابروی او خون دل ریزد
چه نخل است این که از تیر و کمانش برگ و بار استی
از آن در زیر لب داری تو شیرین خنده ها هر دم
که ما را در غمت بس گریه های زارزار استی
شمیم مشک برخیزد ز زلفینت، همی جانا
مگر همخوابه زلفینت به آهوی تتار استی
تو را گر شمع رخساری فروزان است، ما را هم
دلی باشد که بر شمع رخت پروانه وار استی
اثر کی در تو خواهد کرد نالم گر هزار آسا
که چون من بر گل رویت هزار آسا هزار استی
قوام شرع پیغمبر مهیمن مظهر داور
امیرالمؤمنین حیدر ولی کردگار استی
شهنشاهی که گر بینی به چشم غیب بر رویش
محمد، شاهد غیبش، شهود آئینه دار استی
شود چون ظاهر از دست تو افعال سرافیلی
خداوندا، اگر دستت نه دست کردگار استی
چنان وارسته ای از خود، چنان پیوسته ای با حق
که خود رخساره یزدان ز رویت آشکار استی
تجلی کرد تا روی تو در آئینه امکان
از این رو دلربا رخسار هر زیبا نگار استی
گهی از چهر لیلی شاهدی مجنون فریب استی
گهی از روی عذرا، آهوی وامق شکار استی
جنان از نفحه مهرت بهار بی خزان استی
جحیم از شعله قهرت خزانی بی بهار استی
ز گرد موکبت بر چهره انجم نقاب استی
ز نعل توسنت بر گوش گردون گوشوار استی
چه کارم ز این سپس با صبح و شام روزگار استی
به گونه طره افکندی و کردی تیره گون روزم
چگونه گونه نخراشم که اینم شام تار استی
تو را چشم و مرا دل هر دو بیمارند و این طرفه
دل بیمار من چشم تو را بیماردار استی
صف آرائی ز مژگان کرده چشمت از پی قتلم
همانا عادت ترکان همیشه کارزار استی
بود تا از گزند دیده نظارگان ایمن
به رویت خال مشکین چون سپند اندر شرار استی
عبور خسرو خط شد مگر در کشور حسنت
که از گرد سپاه وی به رخسارت غبار استی
چه ماه است این که تیغ ابروی او خون دل ریزد
چه نخل است این که از تیر و کمانش برگ و بار استی
از آن در زیر لب داری تو شیرین خنده ها هر دم
که ما را در غمت بس گریه های زارزار استی
شمیم مشک برخیزد ز زلفینت، همی جانا
مگر همخوابه زلفینت به آهوی تتار استی
تو را گر شمع رخساری فروزان است، ما را هم
دلی باشد که بر شمع رخت پروانه وار استی
اثر کی در تو خواهد کرد نالم گر هزار آسا
که چون من بر گل رویت هزار آسا هزار استی
قوام شرع پیغمبر مهیمن مظهر داور
امیرالمؤمنین حیدر ولی کردگار استی
شهنشاهی که گر بینی به چشم غیب بر رویش
محمد، شاهد غیبش، شهود آئینه دار استی
شود چون ظاهر از دست تو افعال سرافیلی
خداوندا، اگر دستت نه دست کردگار استی
چنان وارسته ای از خود، چنان پیوسته ای با حق
که خود رخساره یزدان ز رویت آشکار استی
تجلی کرد تا روی تو در آئینه امکان
از این رو دلربا رخسار هر زیبا نگار استی
گهی از چهر لیلی شاهدی مجنون فریب استی
گهی از روی عذرا، آهوی وامق شکار استی
جنان از نفحه مهرت بهار بی خزان استی
جحیم از شعله قهرت خزانی بی بهار استی
ز گرد موکبت بر چهره انجم نقاب استی
ز نعل توسنت بر گوش گردون گوشوار استی
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۸۶ - خسرو خوبان
مرا کی صبح روشن زا یک امشب در کنار استی
چه کارم ز این سپس با صبح و شام روزگار استی
چه طرف از بوستان و از بهارم هست از ایراک
تو سیمین تن به از هر بوستان و هر بهار استی
بنازم چشم مستت را، که از مستی و مخموری
بلای خاطر صاحبدلان هوشیار استی
مرا از آن خمارین چشم و میگون لعل و شیرین لب
شراب و شربتی درجام و چشمی پرخمار استی
بگونه طره افکندی و کردی تیره گون روزم
چگونه گونه نخراشم که اینم روزگار استی
تو را چشم و مرا دل، هر دو بیمارند و این طرفه
دل بیمار من، چشم تو را بیماردار استی
صف آرایی ز مژگان کرد چشمت از پی قتلم
بلی خود عادت ترکان همیشه کارزار استی
بود تا از گزند دیده نظارگان ایمن
به رویت خال مشکین چون سپند اندر شرار استی
عبور خسرو خط شد، مگر در کشور حسنت
که از گرد سپاه او به رخسارت غبار استی
از آن در زیر لب داری تو شیرین خنده ها هر دم
که ما را از غمت بس گریه های زار زار استی
شمیم مشک برخیزد ز زلفینت همی یا رب
مگر همخوابه زلفینت به آهوی تتار استی
تو را گر شمع رخساری فروزان است ما را هم
دلی باشد که بر شمع رخت پروانه وار استی
اثر کی در تو خواهد کرد گر نالم هزار آسا
که چون من بر گل رویت هزار آسا هزار استی
از آنم بسته ای زنجیر زلف حلقه دامت
که از دلبستگان مهر شاه کامکاراستی
مهین مهدی قائم، سلیل عقل کل، آن کو
خرد بر درگه جاهش ذلیل و خاکسار استی
ز گرد موکبش بر چهره انجم نقاب استی
ز نعل توسنش در گوش گردون گوشوار استی
به روز رزم کز خون یلان و پیکر گردان
فضال دشت کین چون پشته از خون لاله زار استی
سواری هر طرف از نوک تیری بی ستور استی
ستوری هر کنف از خمّ خامی بی سوار استی
ز های و هوی و گیر و دار گردان پلنگ افکن
پلنگان شکاری را مکان در زیر غار استی
یکی را سر به خاک از خنجر مغفر شکاف استی
یکی را تن به خون از بیلک جوشن گذار استی
ز هر سو در کف شیر اوژنان پهنه هیجا
درخشان گر ز پولاد و درفش کاوه سار استی
یکی در پنجه خصمی غریب و بیکس و نالان
یکی در زیر تیغ دشمنی زار و نزار استی
سمندی پیل پیکر در نشیبش، کز سهیل آن
غریو تندر و غوغای ضیغم شرمسار استی
به هر جا رو کند او را قضا اندر یمین استی
به هر کس بگذرد او را قدر اندر یسار استی
چنان عدلش به ملک اندر لوای داد افرازد
که شیر چرخ با گاو زمین در یک قطار استی
چه کارم ز این سپس با صبح و شام روزگار استی
چه طرف از بوستان و از بهارم هست از ایراک
تو سیمین تن به از هر بوستان و هر بهار استی
بنازم چشم مستت را، که از مستی و مخموری
بلای خاطر صاحبدلان هوشیار استی
مرا از آن خمارین چشم و میگون لعل و شیرین لب
شراب و شربتی درجام و چشمی پرخمار استی
بگونه طره افکندی و کردی تیره گون روزم
چگونه گونه نخراشم که اینم روزگار استی
تو را چشم و مرا دل، هر دو بیمارند و این طرفه
دل بیمار من، چشم تو را بیماردار استی
صف آرایی ز مژگان کرد چشمت از پی قتلم
بلی خود عادت ترکان همیشه کارزار استی
بود تا از گزند دیده نظارگان ایمن
به رویت خال مشکین چون سپند اندر شرار استی
عبور خسرو خط شد، مگر در کشور حسنت
که از گرد سپاه او به رخسارت غبار استی
از آن در زیر لب داری تو شیرین خنده ها هر دم
که ما را از غمت بس گریه های زار زار استی
شمیم مشک برخیزد ز زلفینت همی یا رب
مگر همخوابه زلفینت به آهوی تتار استی
تو را گر شمع رخساری فروزان است ما را هم
دلی باشد که بر شمع رخت پروانه وار استی
اثر کی در تو خواهد کرد گر نالم هزار آسا
که چون من بر گل رویت هزار آسا هزار استی
از آنم بسته ای زنجیر زلف حلقه دامت
که از دلبستگان مهر شاه کامکاراستی
مهین مهدی قائم، سلیل عقل کل، آن کو
خرد بر درگه جاهش ذلیل و خاکسار استی
ز گرد موکبش بر چهره انجم نقاب استی
ز نعل توسنش در گوش گردون گوشوار استی
به روز رزم کز خون یلان و پیکر گردان
فضال دشت کین چون پشته از خون لاله زار استی
سواری هر طرف از نوک تیری بی ستور استی
ستوری هر کنف از خمّ خامی بی سوار استی
ز های و هوی و گیر و دار گردان پلنگ افکن
پلنگان شکاری را مکان در زیر غار استی
یکی را سر به خاک از خنجر مغفر شکاف استی
یکی را تن به خون از بیلک جوشن گذار استی
ز هر سو در کف شیر اوژنان پهنه هیجا
درخشان گر ز پولاد و درفش کاوه سار استی
یکی در پنجه خصمی غریب و بیکس و نالان
یکی در زیر تیغ دشمنی زار و نزار استی
سمندی پیل پیکر در نشیبش، کز سهیل آن
غریو تندر و غوغای ضیغم شرمسار استی
به هر جا رو کند او را قضا اندر یمین استی
به هر کس بگذرد او را قدر اندر یسار استی
چنان عدلش به ملک اندر لوای داد افرازد
که شیر چرخ با گاو زمین در یک قطار استی
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۸۷ - خزان عاشقان
با آن بهار خوبی و گلزار دلبری
رفتم به باغ تا شودم دل ز غم بری
دیدم فشانده باز ز اشجار برگ چند
لرزان و زرد روی چو عاشق ز بی زری
سطح چمن که بود چو گردون پر از نجوم
اینک ز سنگ ریزه نماید مجدری
ز آشوب فوج شاه خزان دست باغبان
بر بردن زمرّد و بیجاده شد جری
موسای نوبهار نهان شد ز چشم باغ
دی آمدش معاینه مانند سامری
از جوی دی ز شاخه دمد گل اگر کند
گلزار خرّمی و صنوبر صنوبری
منسوخ گشت صفحه مانای باغ و کرد
ز آیینه های آب گلستان سکندری
گفتم بدان بهشت شمایل که ای صنم
گفتم بدان فرشته خصایل که ای پری
بنگر به زرد روئی بستان که عاقبت
خار است بار گلبن گل های آذری
بر من نظاره کرد که دیدار زعفران
شادی به دل فزاید و از غم کند بری
گفت آن ریاض حسن بطور غرور و کبر
گفت آن نهال ناز بطرز ستمگری
گر زرد شد ز جور خزان برگ هر درخت
ور خشک شد ز صدمه دی سبزه طری
سوسن که گشت کنگ ز گفتار سوسنی
عبهر که ماند زار ز اطوار عبهری
ای بی خبر ز قاعده صبر عاشقان
وای بی اثر ز داغ اداهای دلبری
کرد است عزم دوری گلزار شاه ما
کاین سان بنام پاک وی آمد مظفری
ای آن که کرده کشتی ایجاد راز جود
عزم تو بادبانی و حزم تو لنگری
یک قطره شد ز قلزم جود تو موج زن
بحر محیط کرده در آن قطره معبری
لرزد تنش همیشه ازیرا که از غرور
کرد آسمان به برج تو دعوی اختری
خاک کف نعال تو کش آسمان بشرم
بر فرق فرقدان کند از فخر افسری
روشن شد اینکه مهر خیال تو روشن است
کاین گونه ماعدای خدا کرده کشوری
خواهد خرد ز جنس رخت مهر و عاجز است
بیچاره کور رفته به بازار مشتری
مهر و مه و ثوابت و سیاره اش سپند
تا کرده چرخ در حرمت شغل مجمری
عقل محیط و پایه وهمت کجا و کی
خس را به ژرف یم چه، که غمس و شناوری
اصل قدم ستایمت ای فرع هر کرم
با عجز مرغ شب ز تماشای خاوری
رویت کجا حجاب پذیرد ز کفر غیر
کی مشتبه به معجزه شد سحر سامری
درک من و سپاس تو بس آرزوی خام
وهم من و ثنای تو بس قصد سرسری
گنجشک بسته آنگه و اطوار شاهباز
روباه خسته آنگه و طرز غضنفری
از بحر ممکنات مبد نام جز سراب
از قطره ای نکرد گر ابرت مقطرّی
از چرخ آید آنچ ز دست سریع تو
ز آثار اگر بر آید، کار مؤثری
کلک تو خورده جادوی جادوگران قوم
آری کند عصای کلیم الله اژدری
گر شد سفال، خور ز تقاضای روزگار
ور شد پشیز، دُر به تمنای جوهری
اختر شود چو نقش نعالت منیر غیر
گردون کند به خاک سرایت برابری
ز امر تو سر نتافته جز قوم دین پناه
جز زرق نیست شیوه موسای اشعری
مدحت که برتر است ز افکار ماسوا
گو عنصری ستاید و سعدی و انوری
تا هست در زمان اثر از دُر نظم و نثر
تا هست در جهان سخن از تازی و دری
یار تو و عدوی تو شیوا زبان و کنگ
در شرق و غرب و فوق ثریا الی الثری
رفتم به باغ تا شودم دل ز غم بری
دیدم فشانده باز ز اشجار برگ چند
لرزان و زرد روی چو عاشق ز بی زری
سطح چمن که بود چو گردون پر از نجوم
اینک ز سنگ ریزه نماید مجدری
ز آشوب فوج شاه خزان دست باغبان
بر بردن زمرّد و بیجاده شد جری
موسای نوبهار نهان شد ز چشم باغ
دی آمدش معاینه مانند سامری
از جوی دی ز شاخه دمد گل اگر کند
گلزار خرّمی و صنوبر صنوبری
منسوخ گشت صفحه مانای باغ و کرد
ز آیینه های آب گلستان سکندری
گفتم بدان بهشت شمایل که ای صنم
گفتم بدان فرشته خصایل که ای پری
بنگر به زرد روئی بستان که عاقبت
خار است بار گلبن گل های آذری
بر من نظاره کرد که دیدار زعفران
شادی به دل فزاید و از غم کند بری
گفت آن ریاض حسن بطور غرور و کبر
گفت آن نهال ناز بطرز ستمگری
گر زرد شد ز جور خزان برگ هر درخت
ور خشک شد ز صدمه دی سبزه طری
سوسن که گشت کنگ ز گفتار سوسنی
عبهر که ماند زار ز اطوار عبهری
ای بی خبر ز قاعده صبر عاشقان
وای بی اثر ز داغ اداهای دلبری
کرد است عزم دوری گلزار شاه ما
کاین سان بنام پاک وی آمد مظفری
ای آن که کرده کشتی ایجاد راز جود
عزم تو بادبانی و حزم تو لنگری
یک قطره شد ز قلزم جود تو موج زن
بحر محیط کرده در آن قطره معبری
لرزد تنش همیشه ازیرا که از غرور
کرد آسمان به برج تو دعوی اختری
خاک کف نعال تو کش آسمان بشرم
بر فرق فرقدان کند از فخر افسری
روشن شد اینکه مهر خیال تو روشن است
کاین گونه ماعدای خدا کرده کشوری
خواهد خرد ز جنس رخت مهر و عاجز است
بیچاره کور رفته به بازار مشتری
مهر و مه و ثوابت و سیاره اش سپند
تا کرده چرخ در حرمت شغل مجمری
عقل محیط و پایه وهمت کجا و کی
خس را به ژرف یم چه، که غمس و شناوری
اصل قدم ستایمت ای فرع هر کرم
با عجز مرغ شب ز تماشای خاوری
رویت کجا حجاب پذیرد ز کفر غیر
کی مشتبه به معجزه شد سحر سامری
درک من و سپاس تو بس آرزوی خام
وهم من و ثنای تو بس قصد سرسری
گنجشک بسته آنگه و اطوار شاهباز
روباه خسته آنگه و طرز غضنفری
از بحر ممکنات مبد نام جز سراب
از قطره ای نکرد گر ابرت مقطرّی
از چرخ آید آنچ ز دست سریع تو
ز آثار اگر بر آید، کار مؤثری
کلک تو خورده جادوی جادوگران قوم
آری کند عصای کلیم الله اژدری
گر شد سفال، خور ز تقاضای روزگار
ور شد پشیز، دُر به تمنای جوهری
اختر شود چو نقش نعالت منیر غیر
گردون کند به خاک سرایت برابری
ز امر تو سر نتافته جز قوم دین پناه
جز زرق نیست شیوه موسای اشعری
مدحت که برتر است ز افکار ماسوا
گو عنصری ستاید و سعدی و انوری
تا هست در زمان اثر از دُر نظم و نثر
تا هست در جهان سخن از تازی و دری
یار تو و عدوی تو شیوا زبان و کنگ
در شرق و غرب و فوق ثریا الی الثری
افسر کرمانی : قطعات
شمارهٔ ۴
راد کف، آقا محمد جعفر، ای کز بدو حال
مردی و مردم نوازی در نهادت مدغم است
بهر فتح باب دارالضرب این فرخ دیار
ساعد سیمین تو، الحق کلیدی محکم است
هیچ احوالم نمی پرسی که این فرزانه دوست
در کجا هست و چه اش کار و که او را همدم است
روزها در عین صحت یا اسیر درد و رنج
شام ها مشغول شادی یا گرفتار غم است
گرچه با یاران نداری الفت دیرین و لیک
گاه و گه پرسیدن احوال ایشان لازم است
اینچنین هرگز نمی دانستمت پیمال گسل
بارها می گفتمی لطف تو با من دائم است
نیستی گردون که گویم با چو من آزاده ای
بی وفائیت آشکارا هست و مهرت مبهم است
منتی کز توست بر من، آنکه قدر اهل فضل
نیک بشناسی و دانی کاین چنین مردم کم است
نی چو دیگر مردمان استی که هر گوساله را
از خری گویند کو دارای اسم اعظم است
نیست منعم هر که چون قارون کند زر زیر خاک
آن که زر و خاکش یکسان، او به عالم منعم است
کاخ دل آباد کردن پیشه آزاد مرد
طاق گل بنیاد هشتن، شیوه هر لائم است
قول شیخ آن رند شاهد باز شیرازی که گفت:
کار من چون زلف یار من، پریش و درهم است
مردی و مردم نوازی در نهادت مدغم است
بهر فتح باب دارالضرب این فرخ دیار
ساعد سیمین تو، الحق کلیدی محکم است
هیچ احوالم نمی پرسی که این فرزانه دوست
در کجا هست و چه اش کار و که او را همدم است
روزها در عین صحت یا اسیر درد و رنج
شام ها مشغول شادی یا گرفتار غم است
گرچه با یاران نداری الفت دیرین و لیک
گاه و گه پرسیدن احوال ایشان لازم است
اینچنین هرگز نمی دانستمت پیمال گسل
بارها می گفتمی لطف تو با من دائم است
نیستی گردون که گویم با چو من آزاده ای
بی وفائیت آشکارا هست و مهرت مبهم است
منتی کز توست بر من، آنکه قدر اهل فضل
نیک بشناسی و دانی کاین چنین مردم کم است
نی چو دیگر مردمان استی که هر گوساله را
از خری گویند کو دارای اسم اعظم است
نیست منعم هر که چون قارون کند زر زیر خاک
آن که زر و خاکش یکسان، او به عالم منعم است
کاخ دل آباد کردن پیشه آزاد مرد
طاق گل بنیاد هشتن، شیوه هر لائم است
قول شیخ آن رند شاهد باز شیرازی که گفت:
کار من چون زلف یار من، پریش و درهم است
وحیدالزمان قزوینی : شهرآشوب کوچک
بخش ۱ - تعریف شهر اصفهان
بنمود سوادِ شهری از دور
مانند سوادِ دیده پر نور
شهری همه خانه هاش پر زر
چون کاخِ خیالِ کیمیاگر
چون دل همه خانه ها شمالی
هر یک چو بنای چرخ عالی
مانند نهال گل، خیابان
چون گل در خانه هاش خندان
بیرون ز شمار مخزن گنج
چون تصفیف بیوت شطرنج
سیّار ز خانه ها به صد سال
بیرون نرود چو فکر رمّال
از سبزی کشور و بلادش
سر سبز چو سرو گرد بادش
بر شاخ درخت، مرغ رنگین
چون شمع، گشوده بال زرّین
بگرفته ز سبزه در جنابش
آیینه به موم سبز آبش
بنموده ز روشنایی آب
هر قطره به شب چو کرم شب تاب
آسان گردد، به طرف گلشن
شمع، از آتش، چو لاله روشن
آبش به صفایِ روح، غلطان
جان بخش به رنگ آب حیوان
گندم چو دواند ریشه زان نم
جان یافت چو عنکبوت در دَم
اجساد ز زندگی، بریده
در خاک چو ریشه قد کشیده
گر واله ی لاله ی بهاری
مشغول شدی به گل شماری
کشتیش آن حنا نهاده زان بام
در کام زبان چو مغز بادام
بنموده مناره های پُر فر
همچون علمِ از میان لشکر
خورشید و مه از فراز آنها
چون سر عَلَم از عَلَم هویدا
هر برجی را نموده از سر
این چرخ کبود چون کبوتر
در چار حدش بیوت مردم
کز دیدن او شود نگه گم
بنموده به چشم اهل انصاف
چون جوجه ی ماکیان ز اطراف
بازار و دکانش از عدد بیش
هر صنفی از و محبت اندیش
مانند سوادِ دیده پر نور
شهری همه خانه هاش پر زر
چون کاخِ خیالِ کیمیاگر
چون دل همه خانه ها شمالی
هر یک چو بنای چرخ عالی
مانند نهال گل، خیابان
چون گل در خانه هاش خندان
بیرون ز شمار مخزن گنج
چون تصفیف بیوت شطرنج
سیّار ز خانه ها به صد سال
بیرون نرود چو فکر رمّال
از سبزی کشور و بلادش
سر سبز چو سرو گرد بادش
بر شاخ درخت، مرغ رنگین
چون شمع، گشوده بال زرّین
بگرفته ز سبزه در جنابش
آیینه به موم سبز آبش
بنموده ز روشنایی آب
هر قطره به شب چو کرم شب تاب
آسان گردد، به طرف گلشن
شمع، از آتش، چو لاله روشن
آبش به صفایِ روح، غلطان
جان بخش به رنگ آب حیوان
گندم چو دواند ریشه زان نم
جان یافت چو عنکبوت در دَم
اجساد ز زندگی، بریده
در خاک چو ریشه قد کشیده
گر واله ی لاله ی بهاری
مشغول شدی به گل شماری
کشتیش آن حنا نهاده زان بام
در کام زبان چو مغز بادام
بنموده مناره های پُر فر
همچون علمِ از میان لشکر
خورشید و مه از فراز آنها
چون سر عَلَم از عَلَم هویدا
هر برجی را نموده از سر
این چرخ کبود چون کبوتر
در چار حدش بیوت مردم
کز دیدن او شود نگه گم
بنموده به چشم اهل انصاف
چون جوجه ی ماکیان ز اطراف
بازار و دکانش از عدد بیش
هر صنفی از و محبت اندیش
سراج قمری : قصاید
شمارهٔ ۹
صدری که برکشید کفش، ورچه چاکرم
چون تیغ آفتاب به چرخ زره ورم
عالی گهر علی شرف الملک فخر دین
کاسباب دولت است به سعیش میسرم
ای گفته و همه سخنان تو حق، که من
دستور چرخ پایه و، صدر فلک درم
برخود زآب لفظ تر خویش خایفم
زیرا که وقت بذله سراپای شکرم
آب حیات لفظ مداد آمده ست و من
در ظلمتش گهرچده همچون سکندرم
یک پیکرم که جان خرد زنده شد به من
لیکن به وقت عرض فصاحت دو پیکرم
با طول و عرض ملکت محکم اساس من
کاشانه یی است گنبد سبز مدورم
اندر میان جنتم از خوی خویش و هست
از لطف سلسبیلم و از خلق کوثرم
جامه ز رشک چاک زند نافه های مشک
پیش نسیم نکهت خلق چو عنبرم
هرجایگه که بود دلی همچو غنچه تنگ
چون گل شکفته شد زنسیم معطرم
تا عقد گوهر از سخن من نظام بافت
جوهر مثال حلقه بگوش است گوهرم
هرکاو حدیث از کژی خویش یاد کرد
از فرط عدل خویش نکرده ست باورم
بی نور و سرنگون چو چه آمد عدوی ملک
زان غم که رشک چشمه ی خورشید انورم
بدمهری و قطعیت او بین، که چون زبان
اغلب به کام دشمن ملک است خنجرم
از آفتاب و ماه فزونم به قدر از انک
کز ذره و ستاره فزون است لشکرم
مستغنیم به یاری ایزد، ولی زحرم
از کلک باسنانم و از خط زره ورم
منت خدای را که به لطفش میسر است
ملکی که در خیال نبودی مصورم
صدرا، زحسب حال رهی قصه یی شنو
تا برچه سان زگردش چرخ ستمگرم
نی نی کیاست تو بر اسرار واقف است
زین بیش دردسر-که مبادا- نیاورم
چون تیغ آفتاب به چرخ زره ورم
عالی گهر علی شرف الملک فخر دین
کاسباب دولت است به سعیش میسرم
ای گفته و همه سخنان تو حق، که من
دستور چرخ پایه و، صدر فلک درم
برخود زآب لفظ تر خویش خایفم
زیرا که وقت بذله سراپای شکرم
آب حیات لفظ مداد آمده ست و من
در ظلمتش گهرچده همچون سکندرم
یک پیکرم که جان خرد زنده شد به من
لیکن به وقت عرض فصاحت دو پیکرم
با طول و عرض ملکت محکم اساس من
کاشانه یی است گنبد سبز مدورم
اندر میان جنتم از خوی خویش و هست
از لطف سلسبیلم و از خلق کوثرم
جامه ز رشک چاک زند نافه های مشک
پیش نسیم نکهت خلق چو عنبرم
هرجایگه که بود دلی همچو غنچه تنگ
چون گل شکفته شد زنسیم معطرم
تا عقد گوهر از سخن من نظام بافت
جوهر مثال حلقه بگوش است گوهرم
هرکاو حدیث از کژی خویش یاد کرد
از فرط عدل خویش نکرده ست باورم
بی نور و سرنگون چو چه آمد عدوی ملک
زان غم که رشک چشمه ی خورشید انورم
بدمهری و قطعیت او بین، که چون زبان
اغلب به کام دشمن ملک است خنجرم
از آفتاب و ماه فزونم به قدر از انک
کز ذره و ستاره فزون است لشکرم
مستغنیم به یاری ایزد، ولی زحرم
از کلک باسنانم و از خط زره ورم
منت خدای را که به لطفش میسر است
ملکی که در خیال نبودی مصورم
صدرا، زحسب حال رهی قصه یی شنو
تا برچه سان زگردش چرخ ستمگرم
نی نی کیاست تو بر اسرار واقف است
زین بیش دردسر-که مبادا- نیاورم
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸
شکر کز انجام خوب و خوبتر ز آغاز خویش
سازگاری یافتم از طالع ناساز خویش
ذره بودم آفتابم همنشین خویش کرد
صعوه بودم شاهبازم کرد هم پرواز خویش
بی زبانی را زبان دانی نمود از روی لطف
همزبان و همنشین و همدم و همراز خویش
جان بتن افسرده و دل مرده بود آورد باز
هم بحال خوبشان عیسی دمی ز اعجاز خویش
ناتوان صیدی که صیادان فکندندش ز چشم
شد قبول خاطر صیاد صید انداز خویش
مدتی بودم بجرگ بلبلان این چمن
نا خوش آوازی خجل از خویش و از آواز خویش
شد همائی سایه افکن وز هماوازان خود
کرد ممتازم ز فر سایه ی ممتاز خویش
آنکه در راه وفا و در طریق مردمی
نه شریک خویش را کس دید و نه انباز خویش
کن نثار خاک پای او رفیق، آری برون
هر گهر کز لجهٔ طبع گهرپرداز خویش
سازگاری یافتم از طالع ناساز خویش
ذره بودم آفتابم همنشین خویش کرد
صعوه بودم شاهبازم کرد هم پرواز خویش
بی زبانی را زبان دانی نمود از روی لطف
همزبان و همنشین و همدم و همراز خویش
جان بتن افسرده و دل مرده بود آورد باز
هم بحال خوبشان عیسی دمی ز اعجاز خویش
ناتوان صیدی که صیادان فکندندش ز چشم
شد قبول خاطر صیاد صید انداز خویش
مدتی بودم بجرگ بلبلان این چمن
نا خوش آوازی خجل از خویش و از آواز خویش
شد همائی سایه افکن وز هماوازان خود
کرد ممتازم ز فر سایه ی ممتاز خویش
آنکه در راه وفا و در طریق مردمی
نه شریک خویش را کس دید و نه انباز خویش
کن نثار خاک پای او رفیق، آری برون
هر گهر کز لجهٔ طبع گهرپرداز خویش
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۸
رخ مانند گلبرگ ترش بین
تن از برگ گل نازک ترش بین
لب شیرین تر از شهدش نظر کن
دهان به ز تنگ شکرش بین
به خد چون گل سوریش بنگر
به خط به ز مشک اذ فرش بین
سراپایش همه مطبوع و زیباست
ز سر تا پا و از پا تا سرش بین
شه حسن است و خال و خط سپاهش
سپاهش را نظر کن لشکرش بین
مپرس از من که در خونت که غلتاند
به خون آلوده دست و خنجرش بین
قبای خسروی و تاج شاهی
رفیق آن در برش این بر سرش بین
تن از برگ گل نازک ترش بین
لب شیرین تر از شهدش نظر کن
دهان به ز تنگ شکرش بین
به خد چون گل سوریش بنگر
به خط به ز مشک اذ فرش بین
سراپایش همه مطبوع و زیباست
ز سر تا پا و از پا تا سرش بین
شه حسن است و خال و خط سپاهش
سپاهش را نظر کن لشکرش بین
مپرس از من که در خونت که غلتاند
به خون آلوده دست و خنجرش بین
قبای خسروی و تاج شاهی
رفیق آن در برش این بر سرش بین
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۳
خوش تر ز طوبی است به خوبی نهال تو
طوبی کجا و قامت طوبی مثال تو
ماهی تو نه که ماه نباشد چنین جمیل
مهری تو نه که مهر ندارد جمال تو
حاشا که آفتاب همه روزه در زوال
باشد چو آفتاب رخ بی زوال تو
از ماه چارده تو به نیکی گذشته ای
از چارده همان نگذشته است سال تو
می زیبدش تحکم گل های بوستان
سروی که در چمن بودش اعتدال تو
فرخنده باد طالع تو چون رخت مدام
فرخنده فالم از رخ فرخنده فال تو
دی دیدمت به غیر و ز من منفعل شدی
من نیز منفعل شدم از انفعال تو
شوراب چشمی و لب خشکی مرا بس است
ای خضر از تو چشمه ی آب زلال تو
شد ختم بر تو شیوه ی قول و غزل رفیق
بالجمله قائلیم به حسن مقال تو
طوبی کجا و قامت طوبی مثال تو
ماهی تو نه که ماه نباشد چنین جمیل
مهری تو نه که مهر ندارد جمال تو
حاشا که آفتاب همه روزه در زوال
باشد چو آفتاب رخ بی زوال تو
از ماه چارده تو به نیکی گذشته ای
از چارده همان نگذشته است سال تو
می زیبدش تحکم گل های بوستان
سروی که در چمن بودش اعتدال تو
فرخنده باد طالع تو چون رخت مدام
فرخنده فالم از رخ فرخنده فال تو
دی دیدمت به غیر و ز من منفعل شدی
من نیز منفعل شدم از انفعال تو
شوراب چشمی و لب خشکی مرا بس است
ای خضر از تو چشمه ی آب زلال تو
شد ختم بر تو شیوه ی قول و غزل رفیق
بالجمله قائلیم به حسن مقال تو
رفیق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۴
رفیق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۹
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
مرا بس شکرها از کردگار است
که یارم در بر و غم بر کنار است
اگر سنگ از فلک بارد چه تشویش
حضور دلبرم رویین حصار است
به پای دوست نبود جز تو در دست
بپای ای جان که هنگام نثار است
جهان ماند به جانان زنده جاوید
چو او باشد مرا با جان چه کار است
دلارامی که قهرش بی دوام است
گل اندامی که لطفش پایدار است
نه نایی از گزندش ناله پرواز
نه چشمی از جفایش اشکبار است
ز پایش سر برآوردم کم اکنون
سراپا زین تغابن شرمسار است
به بوی وصل خرسندم ولی باز
دل از سودای مرگم زیر بار است
ترا این مایه با ما فرط الطاف
ز فر رحمت پروردگار است
خدایی را ثنا باید صفایی
که با چندین گناهت بردبار است
که یارم در بر و غم بر کنار است
اگر سنگ از فلک بارد چه تشویش
حضور دلبرم رویین حصار است
به پای دوست نبود جز تو در دست
بپای ای جان که هنگام نثار است
جهان ماند به جانان زنده جاوید
چو او باشد مرا با جان چه کار است
دلارامی که قهرش بی دوام است
گل اندامی که لطفش پایدار است
نه نایی از گزندش ناله پرواز
نه چشمی از جفایش اشکبار است
ز پایش سر برآوردم کم اکنون
سراپا زین تغابن شرمسار است
به بوی وصل خرسندم ولی باز
دل از سودای مرگم زیر بار است
ترا این مایه با ما فرط الطاف
ز فر رحمت پروردگار است
خدایی را ثنا باید صفایی
که با چندین گناهت بردبار است