عبارات مورد جستجو در ۹۶۶۸ گوهر پیدا شد:
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۲۵
ای بلبل خوش نغمه ز ما باد سلامت
مرغ که در سدره همین نغمه سراید
هر نام تو از آن شد خرد از ما در فطرت
کاین خرده شناسی همه از طبع نوازید
هر نقش که در پرده نهفتی زنی و چنگ
چون ماه نوش زهره بانگشت نماید
نام سخن بنده بر آور به غریبی
کاین کار غریب است و زدست تو برآید
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۳۳
چوحاجی احمد کل از در شیخ
جدا افتاد زو افغان برآمد
روان بر منظر آن حاجی نی زن
طربناک و خوش و خندان برآمد
چو تابستان رسید و شد هوا گرم
کدو افتاد و بادمجان برآمد
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۳۹
مرا یار از شکارستان مشگین
در آهو بره مشگین فرستاد
چو افتادند دور از لاله و گل
بصحرای عدمشان رخت افتاد
گر آهو برگان را کرد اجل صید
بقای آهوان چشم او باد
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۴۹
باغی است پر از گل معانی
دیوان کمال تازه اش دار
شعر دگران چو خار اشتر
پیرامن او بجای دیوار
تا سنبل و نرگسش نچینند
دزدان گل ریاض اشعار
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۶۹
حاجی احمد گله میکرد که در خانه مرا
نیست برگ و شده ام راضی ازین غصه به مرگ
گفتم ای کله کدو فهم نشد اینقدرت
که زمستان نبود هیچ کدو خانه به برگ
کمال خجندی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳
گر گل نه بخدمتت ز جا برخیزد
بهر زدنش باد صبا برخیزد
پیش قد تو سرو سهی را در باغ
چندانکه نشانند ز پا برخیزد
کمال خجندی : رباعیات
شمارهٔ ۲۳
ای سرو اگر ترا چو طوبی خوانیم
از سرکشیت بجای خود بنشانیم
با قامت او چند کنی نسبت خویش
ما اصل تو و فرع تو نیکو دانیم
کمال خجندی : رباعیات
شمارهٔ ۲۵
شمعی که به رخسار نکو بودی گرم
دید آن رخ و چون موم شدش آن دل نرم
پیش قد و چشم و خدمتش در بستان
نرگس ز حیا برآید و یرو از شرم
کمال خجندی : رباعیات
شمارهٔ ۲۹
دی از سر اسب ای قمر خانه نشین
گر آژنگ فتادی که کند عیب تو زین
تو برگ گلی و اسب تو باد صباست
از باد صبا برگ گل افتد بزمین
کمال خجندی : رباعیات
شمارهٔ ۳۹
با قامتت ای لاله رخ سوسن بوی
از جای رود چو آب سرو لب جوی
پیش رخ تو زسیلی باد صبا
گل هم بطبانچه سرخ میدارد روی
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
کنون کافتاد دور حسین با این زلف و چوگانها
سر ما و براه عشق بودن گوی میدانها
درین درگه محرم مزن بهر گشایش دم
که اینجا بش سهان را سرشکست از چوب دربانها
از این دریای پهناور به زودی رخت بیرون بر
که عمری بایدت سر کوفت بر سنگ بیابانها
مرو در طورای موسی بیا در کوی مشتاقان
بسی انوار طالع بین از این چاک گریبانها
گذشت آن عهد نوح و قصه دریا و طوفانش
که او یک بار طوفان دید ماهر لحظه طوفانها
نسیم صبحگاهی کن گذر ز آنجا که می‌دانی
بگو ای دوستان آخر چه شد آن عهد و پیمانها
شما ساکن به گلشن‌ها و ما سرگرم گلخنها
ز (صامت) هم به یاد آرید در طرف گلستانها
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
قیمت به خود از عشق تو ارزان بگذارد
خواهد که دلم پا به سر جان بگذارد
خواهم به تو هنگامه هجران بنویسم
جانا اگر این دیده گریان بگذارد
کرده سفر زنگ دل اندر خم زلف
گر آب و هوایش به غریبان بگذارد
ترسم بگه وصل چنان عمر نپاید
تا دیده قضای شب هجران بگذارد
گفتم به سوی گوشه عزلت بگریزم
گر زلف توام دست ز دامان بگذارد
ای باد خزانی به گل اینقدر امان ده
تا مرغ سحر پا به گلستان بگذارد
گو باد صبا تا گذرد بر سر کویش
پیغام من زار پریشان بگذارد
گوید صنما چند ز هجران تو (صامت)
مجنون شود و سر به یابان بگذارد
آن کس که نموده است مرا یوسف دلبند
باری قدمی جانب زندان بگذارد
صامت بروجردی : اشعار مصیبت
شمارهٔ ۱۱ - در مدح شهاب ثاقب علی بن ابی‌طالب(ع)
جهان فرتوت باز چمید زی فرهی
کدورت فصل دی نهاد رو بربهی
چمان شد اندر چمن دوباره سرو سهی
بشیر فرورد داد به بلبلان آگهی
که گل بسر بر نهاد دوباره تاج شهی
فغان و آشوب را کنید از سریله
کشیده خیل طیور به گرد هم دائره
به دشت زردشت و ارچکاوک و قبره
نوای پا زند و زند کشند از حنجره
چون مقربان قمریان ز میمنه میسره
به گوش انسان زنند صغیر ما اکفره
فکنده بلبلل به باغ ز یک طرف بلبله
اگر چه ضحاک دی به حیله و رنگ و ریو
گرفت اورنگ جم زمانه را شد خدیو
فر فریدون گرفت جهان چو گودرز و گیو
و یا چو رستم که رفت به جنگ اسپند دیو
نمود از جا بلند سیامک آسا غریو
فکندش اندر بدن سپند سان و لو برای او
بهار را با خزان ره جدل بود تنگ
یکی به هیبت هژیر یکی به هیئت پلنگ
به خون هم لاله‌گون نموده در جنگ چنگ
ز چهره روزگار پریده از بیم رنگ
که تا که افتد ز پا سر که آید به سنگ
رود که زین رستخیز رهد که زین غایله
که ناگهان از فلک رسید جیش حمل
شهاب ریزان سحاب شد از تگرگ اجل
به رجم دیوان همی به پیشه کوه و تل
به قلب ایشان فکند تزلزلی از جدل
چنان که شیر خدا بر در جنگ جمل
به کاخ کفر او فکند ز تیغ خود زلزله
وصی خیرالبشر سمی یزدان علی
قوام کون وجود نظام کیهان علی
مدیر قانون شرع مدار ایمان علی
به حصر قل مایکون ولی سبحان علی
بطون اهل الکتاب ظهور فرمان علی
به شان او فاتحه به نام او به سلمه
چو ذات یزدان جدا ز ضد و ندوشیبا
مفاد اسوار غیب رموز لاریب فیه
الا فصلوا علیه و آله والبنیه
که هست وجه اللهی به حضرت او وجیه
بسر الا علیم به معنی لافقیه
ز فته او گشته حل دقایق مشکله
شهی که اندر غدیر به حکم حی قدیر
گرفت بازوی او شه بشیر و نذیر
نمود بر کائنات همه صعیر و کبیر
که کرده بر مومنان خدا علی را امیر
صلاح شادی زدند تمام برنا و پیر
که بخ‌بخ از این مقام خوشا به این منزله
چو شد تعلق‌پذیر اراده کردگار
به هستی آب و خاک به خلقت باد و نار
که معنی کنت کنز شود به خلق آشکار
زمین شود مستقر زمان شود برقرار
نهال توحید را عیان کند برگ و بار
شد از وجود علی مشیتش حامله
وجوب را گر بود تمکن اندر لباس
وجود او را وجود خرد نمودی قیاس
برم سپاسش که او برد خدا را سپاس
سفائن کن فکان بوی سواحل شناس
کمیت ایجاد را عنایت او عطاس
عروس اسلام را اطاعتش مرسله
زهی امامی که هست ز قدر والای او
قبای امکان قصیر به قد زیبای او
بود به دست قضا سواد امضای او
سر اطاعت قدر نهاده بر پای او
کراهی بنگرد اگر به سیمای او
شود هبوطش صعود سوانح نازله
تبارک الله از آن خدای کت آفرید
که کارت از بندگی کنون به جایی رسید
که تفعل و ماتشاء و تحکیم ما ترید
چه از صغار و کبار چه از سیاه و سفید
به درک اوصاف او کسی نیارد رسید
که کار فقه و اصول نباشد این مسئله
چرا سوی کربلا شها به این عز و جاه
نیامدی چون حسین گرفت با اشک و آه
صغیر ششماهه را ز خیمه چون قصر ماه
به جانب کوفیان ببرد در رزمگاه
بگفت رحمی کنید که مانده‌ایم ای سپاه
من و همین شیر خوار به جای یک سلسله
زده تک تشنگی شراره بر پیکرش
ز بس که ناخن زده است به سینه مادرش
نه هوش مانده بسر نه تاب در پیکرش
از این فراتی که هست ز جده اطهرش
چه باشد ارتر کنید لب الم پرورش
که با اجل نبودش به جز کمی فاصله
در آخر از پی کسبی شهنشه حق‌پرست
چو دید ین قوم را ز ساغر کفر مست
نمود او را بلند به نزد آن خلق پست
چو مصحف کردگار گرفت بر روی دست
ولی فتاد آن زمان برکن ایمان شکست
که از کمان برگشاد خدنک کین حرمله
چو حلق آن بی‌زبان درید تیر عدو
به بازوی شاه کرد گلوی او را رفو
به خنده لب بر گشاد که داشتم آرزو
شوم به راه پدر ز خون خود سرخ‌رو
به سوی باغ جنان شدم روان کامجو
که تابه (صامت) دهم به روز محشرصله
صامت بروجردی : اشعار مصیبت
شمارهٔ ۱۳ - در مدح حضرت علی بن موسی الرضا(ع)
باز شد پیکر زیبای چمن اطلس پوش
شد دمن دفتر ما نی ز خطوط و زنقوش
گشت از دیبه چبن دامن صحرا مفروش
زلف سنبل زدم باد چه عهن المنفوش
هم ریاحین شده عطار صفت عطرفروش
هم به شهلایی شد نرگس شهلا موصوف
شد هلا موج زنان خون شقایق در باغ
لاله در راغ برافروخت ز هر گوشه چراغ
همچو مستی که کند ترز بط باده دماغ
کرد از شیشه وحدت می گلگون با یاغ
باغ را گشت ز نو باد بهاری به سراع
چو غریبی که کند یاد مقام مالوف
ید و بیضای کلیم است ترا اگر منظور
به شبستان گلستان به چم و بین کز نور
کوه و صحرا همه شد مشعله افرو چه طور
شد ز معموری گیتی همه بیت‌المعور
هم گل از زمزمه بلبل نالان مسرور
هم ز رعنایی گل بلبل شیدا معشود
قهقه کبک دری می‌رسد از تحت به فوق
به هزار آوا دمساز هزاران از شوق
واشه زین شاخ به آن شاخ بپرد از شوق
صف به صف طوطی کان صفزده جوق اندر جوق
کرده درگردن خود قمری در بستان طوق
بسته چون صوفی هدهد به سر عمامه صوف
یار شد یار دگر یار چو بخت مسعود
به غنیمت بشمار این دو سه روز معدود
لاتکن قط علی نعمت رب لکنود
ساز چون سوسن آزاد هلاساز درود
تاب ده رشته اوصاف چو عقد منضود
به شهی کو به غریب الغربا شد معروف
خامس خامس اصحاب کسا فخر تبار
که ز بس مرتبه و جاه و جلال و مقدار
ذات او شد به صفات احدیت معیار
هست در عالم کن از همه جا بر همه کار
ناهی جمله نواهی چو خدای قهار
آمر کل اوامر چه خداوند روف
آیت باهره لطف خدای اعظم
حجت قاطعه صانع اوصاف امم
کعبه اهل وفا زیب صفا فخر حرم
پیش رایش بزنند ارز نکو رائی دم
هر دو گردند به بدنامی ظلمت توام
مهر و مه تا بابد این ز خسوف آن ز کسوف
ای عبادالله در ملک عبودیت شاه
غیر شخص تو نبرده است ز ماهی تا ماه
ز عبودیت در ملک ربوبیت راه
محرم راز خدایی و خدا هست گواه
ز خدا خواندنت آدم به خداوند پناه
که سلامت گذرد عقل از این راه مخوف
تا تو را آمده در ملک خراسان ماوا
طوس فردوس برین گشت و نهالش طوبی
عرش یکتا به طواف در تو صبح و مسا
گشته با این عظمت ازره تظعیم دو تا
به ثنای تو زبان همه اشیا گویا
به رضای تو رضای همه عالم موقوف
تا تو در کشور هستی زدی ای شاه قدم
آمد از جود تو در عالم موجود عدم
ای حدوثی که ز سیمای تو پیداست قدم
گر ز جد و پدرت چرخ جدا کرد چه غم
هرگز از حرمت قرآن نشود چیزی کم
ز جدا کردن اوراق وز تقطیع حروف
با چنین رتبه ز مامون دغا کی شاید
که پی قتل تو انگور به زهر آلاید
وز تف زهر ز حلقوم تو خون پالاید
حضرتت هم به کسی شکوه او ننماید
آری آری چو تویی حجت یزدان باید
که کریمی و رحیمی و رئوفی و عطوف
ریخت زهری فلک پیر به پیمانه تو
آتشی زد غم ایام به کاشانه تو
که شدند عاقل و مجنون همه دیوانه تو
ای به قربان تو و آه غریبانه تو
من بگویم ز کدامیم غم و افسانه تو
که گذشته است یکایک ز کرور و ز الوف
ای نبی قدر و علی رتبه و زهرا تمثال
حسنی خوی حسین خلقت و سجاد خصال
باقر و صادق و موسی منش اندر همه حال
گر ترا شد جگر از زهر خون مالامال
به رخ جد تو بستند خسان آب زلال
گوش کمن خواهی اگر یافت از آن حال وقوف
در وطن جمعیتی داشت فلک زد بهمش
کوفیان تا بفزایند ستم بر ستمش
بهر مهمانی بردند برون از حرمش
جانب کرب و بلا با حرم محترمش
عوض آنکه گذارند سر خود قدمش
«جلس الشمر علی صدره فی عرض الصفوف»
نازپرورده تنی را که چون جان داشت نبی
به جهان زینت آغوش رسول عربی
یک جهان تشنه به خونش همه خونخوار غبی
گشت چون مصحف اوراق ز هر شیخ وصیی
بس که از قهر زدندش ز سر بی‌ادبی
به سهام و بسنان و بر ماح و به سیوف
این قدر شد حرم جد تو در دوران خوار
که بمانند اسیران ختائی و تنار
همه گشتند به جمازه در انظار سوار
ببر پیر و جوان شهره هر شهر و دیار
همه خونین جگر و دربه در و زار و نزار
همه بی‌مونس و غمخوار و غریب و ملهوف
منم آن (صامت) گمنام که در دار سرور
همچو عنقا شد در قاف زاعیان مستور
سر سوا زده‌ای دارم و یک عالم شور
ز عزای پسر فاطمه تا یوم نشور
مکن ای داشته بر آتش ما دست ز دور
به ثنای دگران عمر گرامی مصروف
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۴
مریض عشق بتان را بر طبیب نباشد
باتفاق طبیبی به از حبیب نباشد
امید هست که بار از درم چو بخت در آبد
اگر چنانچه بد آموزی رقیب نباشد
ز ناله های حزیثم مترس و روی مپوشان
که این معامله گل را به عندلیب نباشد
تو در زمانه غریبی بلطف و بنده نوازی
گر التفات غریبان کئی غریب نباشد
نسیم باد صبا را بگاه عطرفشانی
به حلقه های سر گیسوانت طیب نباشد
مکن ملامتم ای پارسا که دلشدگان را
بر مجادله ناصح و ادیب نباشد
بخوردن غم دل غم مخور کمال که کس را
زخوان دولت خوبان جزاین نصیب نباشد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۷
نخل مدنی ثمر برآورد
پهلوی رطب شکر برآورد
حسن دگر به بصره آورد
تخلش رطب دگر برآورد
در دجله برفت پیر بغداد
دریا عوضش گهر بر آورد
ساقی بشکست جام جامی
زان جام لطیفتر برآورد
از روزنه آفتاب تبریز
در خانه برفت و در بر آورد
رومی به زمین روم زد نقب
از خاک خجند سر بر آورد
زان خاک کمال دامن افشاند
گرد از ملک و بشر بر آورد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۱
نوبهاران ز گلم بوی تو خوش می آید
همه را باغ و مرا روی تو خوش می آید
همچو نرگس ننهم چشم به سرو لب جوی
که مرا قامت دلجوی تو خوش می آید
زان همه حلقه که شمشاد زند بر سر گل
بنده را حلقه گیسوی تو خوش می آید
بوی گلزار خوش آید همه کس را و مرا
نکهت خاک سر کوی تو خوش می آید
شیوه چشم تو نرگس چه کند شیوه و ناز
شیوه از نرگس جادوی تو خوش می آید
پیچ سنبل به سمن هیچ نمی آید خوش
پیش روی تو خم موی تو خوش می آید
چشم نگشود بروی گل از آن روی کمال
که نظر بر گل خود روی تو خوش می آید
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۵
کنار آب و لب جویبار و گوشه باغ
خوش است با صنمی سرو قد به شرط فراغ
نواخت ریختها در چمن مغنی آب
ترانه های نر او لطیف ساخت دماغ
شب بهار و شبستان باغ و صحبت یار
چنین شبان و شبستان دلا بجو به چراغ
مدار دور گل از می فدح دمی خالی
که لاله دارد ازین درد بر دل این همه داغ
اگر به روضه روم با رقیب در قفسم
شنیده باشی و دیده حدیث طوطی و زاغ
چه غم به دفع غمم باغ و گلشنی گر نیست
که عاشق تو فراغت ز باغ دارد و راغ
به بوسه سیب ذقن گفتمش ز گلشن کیست
ک مال گفت تو انگور خور مپرس از باغ
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۶
نارگی می جنبدم در تن چو چنگ
باشه آهنگم بمیهای چو زنگ
زاهدا رزق از ازل بنهاده اند
بر کف ما جام و در دست تو سنگ
نیست ما را در میان مال پدر
با منت جان برادر چیست جنگ
سلسبیل ما و حور اینک بنقد
ساقی گلبو شراب لاله رنگ
ساقیا می ده که شاهد رخ نمود
موسم گل شد چه فرمائی درنگ
چون دهان و زلف او بی عکس جام
هسته بر مستان جهان تاریک و تنگ
می به آواز پریشم خور کمال
مطربی گر آیدت روزی به چنگ
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۲
بحمدالله که دیگر بر روی دوستانه دیدم
چو بلبل می کنم مسنی که باغ و بوستان دیدم
من آن مرغ خوش الحانم که بیرون از قفس خود را
به اقبال بهار ایمن ز تشویش خزان دیدم
فلک گر تافت روی مهر و بر گردید از یاری
فراموشم شد آن، هر دو چو یار مهربان دیدم
شب قدری که می جستم به خواب و روز نوروزی
چو آن رو دیدم و آن موهمین دیدم همان دیدم
مراد من میان بار بود آن در کنار آمد
میان راحت افتادم چو رنج بیکران دیدم
زمان وصل کر دیگر زمانها به نهد عاشق
به روی دوستان من این زمان را آن زمان دیدم
کمال آن دم که خواهی دید با باران ترین خودرا
بگو این دولت از بمن نه صاحب قرآن دیدم