عبارات مورد جستجو در ۶۰۳۴ گوهر پیدا شد:
نظام قاری : قصاید
شمارهٔ ۱۰ - مولانا خواجو فرماید
وجه برات شام بر اختر نوشته اند
و اموال زنگ برشه خاور نوشته اند
در جواب او
اوصاف شمله بر علم زر نوشته اند
القاب بندقی بسراسر نوشته اند
از صوف رقعه بمختم رسانده اند
وزحبر کاغذی بمحبر نوشته اند
مدح قماش رومی و حسن ثبات آن
برطاق جامه خانه قیصر نوشته اند
شرح قماش مصری و جنس سکندری
برشامیانهای سکندر نوشته اند
در وصف عنبرینه جیب آنچه گفته ام
بر قرص کشتهای معنبر نوشته اند
در عصمت و طهارت خاتون نرمدست
یاران بقچه کش همه محضر نوشته اند
تعویذ چشم زخم نگر کز عذاد مشک
بر جامهای احمر و اصفر نوشته اند
رازی که در میان سر آغوش و پیچک است
آن راز سر بمهر بمعجر نوشته اند
سوی سنجیف صوف زمدفون شکایتی
پیچیده در لباس مکرر نوشته اند
مستوفیان مخفی وا بیاری و بمی
وجه برات فوطه بمیزر نوشته اند
در جمع رختها چو کلانتر عمامه است
وجه برات ازان بکلانتر نوشته اند
منشور خرگه وتتق و چتر و سایبان
بر کندلان چرخ مدور نوشته اند
جز دیده صدف زالرجاق ننگرد
خطی که برعبائی استر نوشته اند
مدح سلیم ژنده و دلق الف نمد
بر دلق سلجقی همه یکسر نوشته اند
گوئی برات جامه من خازنان بخت
برتن برهنگان قلندر نوشته اند
مردم زکهنگی سرو دستار در قدم
آشفته را نگرکه چه در سر نوشته اند
بیجامه نکو نتوان شد بدعوتی
این رمز را بپرده هر در نوشته اند
در جامه خواب گوش بزیر افکنی نکو
بر بالش این لطیفه و بستر نوشته اند
بنگر خط غبار خشیشی که صفحه
زان خط بهیچ کاغذ و دفتر نوشته اند
قاری مصنفات توبر پوشی و برک
هرجا رفوگران هنرور نوشته اند
هر شاه بیت من که درین طرز گفته ام
شاهان بگرد چار قب زر نوشته اند
و اموال زنگ برشه خاور نوشته اند
در جواب او
اوصاف شمله بر علم زر نوشته اند
القاب بندقی بسراسر نوشته اند
از صوف رقعه بمختم رسانده اند
وزحبر کاغذی بمحبر نوشته اند
مدح قماش رومی و حسن ثبات آن
برطاق جامه خانه قیصر نوشته اند
شرح قماش مصری و جنس سکندری
برشامیانهای سکندر نوشته اند
در وصف عنبرینه جیب آنچه گفته ام
بر قرص کشتهای معنبر نوشته اند
در عصمت و طهارت خاتون نرمدست
یاران بقچه کش همه محضر نوشته اند
تعویذ چشم زخم نگر کز عذاد مشک
بر جامهای احمر و اصفر نوشته اند
رازی که در میان سر آغوش و پیچک است
آن راز سر بمهر بمعجر نوشته اند
سوی سنجیف صوف زمدفون شکایتی
پیچیده در لباس مکرر نوشته اند
مستوفیان مخفی وا بیاری و بمی
وجه برات فوطه بمیزر نوشته اند
در جمع رختها چو کلانتر عمامه است
وجه برات ازان بکلانتر نوشته اند
منشور خرگه وتتق و چتر و سایبان
بر کندلان چرخ مدور نوشته اند
جز دیده صدف زالرجاق ننگرد
خطی که برعبائی استر نوشته اند
مدح سلیم ژنده و دلق الف نمد
بر دلق سلجقی همه یکسر نوشته اند
گوئی برات جامه من خازنان بخت
برتن برهنگان قلندر نوشته اند
مردم زکهنگی سرو دستار در قدم
آشفته را نگرکه چه در سر نوشته اند
بیجامه نکو نتوان شد بدعوتی
این رمز را بپرده هر در نوشته اند
در جامه خواب گوش بزیر افکنی نکو
بر بالش این لطیفه و بستر نوشته اند
بنگر خط غبار خشیشی که صفحه
زان خط بهیچ کاغذ و دفتر نوشته اند
قاری مصنفات توبر پوشی و برک
هرجا رفوگران هنرور نوشته اند
هر شاه بیت من که درین طرز گفته ام
شاهان بگرد چار قب زر نوشته اند
نظام قاری : قصاید
شمارهٔ ۱۲ - لاادری قائله
با هر که راز دوستی اظهار میکنم
خوابیده دشمنی است که بیدار میکنم
درجواب او
هر دم کلاه و کفش ببازار میکنم
دسمال اکثر از سرد ستار می کنم
دوزم بجبه خرمی پار و پیرهن
امسال از دوتوئی پیرار میکنم
برمیکنم بروی میان بند جانماز
لنکوته را معارض شلوار میکنم
بر سر بجای طاقیه ام هست کله پوش
تخفیفه را جنیبه دستار میکنم
میآورم بیاد زپای تهی بسی
در ره بکفش تنک چو رفتار میکنم
خیاط گه گهی که حنینی بدوزدم
خرجیش را سلیم ببازار میکنم
دامن بهر که میرسم از عضو خویش بر
میدارم وبرهنگی اظهار میکنم
شش ماه بیش رخت رها میکنم بچرک
چون میدرد ملامت قصار میکنم
از جامه توقع خدمت بود محال
کاز ضرب گارزش چوتن افکار میکنم
صد کفش و گیوه در طلبش بیش میدرم
چون آرزوی موزه بلغار میکنم
از برک توت آورم ابریشم و ازو
الوان مختلف همه ازهار میکنم
سلطان رخت اطلس زر بفت مینهم
در جیب کویش از در شهوار میکنم
بابوی خوش که از جگر افتگون روم
یابم چه وصف طبله عطار میکنم
بیت وکتان وزوده و بیرم رود بگرد
آنجا که وصف روسی انصار میکنم
اوصاف طرهای عمایم بود همه
هرجا که ذکر طره طرار میکنم
مشکین لباس صوف که باریک بوده است
فکر و خیال آن بشب تار میکنم
آن کوی پادراز چو می بینم و سجیف
تشبیهشان بجدول و پرگار میکنم
از درج برد و مخفی و ابیاری و بمی
سرخط همی ستانم و تکرار میکنم
قاری زبس کسادی بازار البسه
هرجا که هست بانک خریدار میکنم
خوابیده دشمنی است که بیدار میکنم
درجواب او
هر دم کلاه و کفش ببازار میکنم
دسمال اکثر از سرد ستار می کنم
دوزم بجبه خرمی پار و پیرهن
امسال از دوتوئی پیرار میکنم
برمیکنم بروی میان بند جانماز
لنکوته را معارض شلوار میکنم
بر سر بجای طاقیه ام هست کله پوش
تخفیفه را جنیبه دستار میکنم
میآورم بیاد زپای تهی بسی
در ره بکفش تنک چو رفتار میکنم
خیاط گه گهی که حنینی بدوزدم
خرجیش را سلیم ببازار میکنم
دامن بهر که میرسم از عضو خویش بر
میدارم وبرهنگی اظهار میکنم
شش ماه بیش رخت رها میکنم بچرک
چون میدرد ملامت قصار میکنم
از جامه توقع خدمت بود محال
کاز ضرب گارزش چوتن افکار میکنم
صد کفش و گیوه در طلبش بیش میدرم
چون آرزوی موزه بلغار میکنم
از برک توت آورم ابریشم و ازو
الوان مختلف همه ازهار میکنم
سلطان رخت اطلس زر بفت مینهم
در جیب کویش از در شهوار میکنم
بابوی خوش که از جگر افتگون روم
یابم چه وصف طبله عطار میکنم
بیت وکتان وزوده و بیرم رود بگرد
آنجا که وصف روسی انصار میکنم
اوصاف طرهای عمایم بود همه
هرجا که ذکر طره طرار میکنم
مشکین لباس صوف که باریک بوده است
فکر و خیال آن بشب تار میکنم
آن کوی پادراز چو می بینم و سجیف
تشبیهشان بجدول و پرگار میکنم
از درج برد و مخفی و ابیاری و بمی
سرخط همی ستانم و تکرار میکنم
قاری زبس کسادی بازار البسه
هرجا که هست بانک خریدار میکنم
نظام قاری : قصاید
شمارهٔ ۱۴ - سید حسن ترمدی گوید
سلام علی دار ام الکواعب
بتان سیه چشم مشکین ذوائب
در جواب او
(لبسنا لباسا لطیف الجبائب)
شی صوف مشکین صفت در غیاهب
بزیر منور عروس منصه
تتقها بگردش مشلشل جوانب
زدیبای چینی حلل را محلی
باعلام پیشک صدور مناکب
گریبان و اطلس بدرها ودگمه
منور بسان سپهر از کواکب
جیوب لباسات همچون مشارق
چو اذیال کآمد بپوشش مغارب
امیران ارمک سلاطین اطلس
گزیده زسنجاب و ابلق مراکب
سراسر سر آغوش و والا و موبند
چو خوبان گلروی مشکین ذوائب
میان بندهای قصب هر یکی را
بدیدم برابریشمش پنبه غالب
کلاه و عرقچین و مسحی و موزه
چو ارواح بگزیده دوری زقالب
لباسات رومی و چینی نفایس
قماشات هندوستانی غرایب
درآنان که ایزار در پاندارند
نظرکن چو خواهی که بینی عجایب
مبر جامه نارسا و رببری
بیندیش پایان کار و عواقب
نگر موجها در خشیشی که بینی
نشان سپهر ونجوم ثواقب
بروی قبای کهن جامه نو
بهر تن که پوشند باشد معایب
توان آدمی ساخت از رخت رنگین
چو آن لعبتکها که سازد ملاعب
میان بند و الباغ ودستار و موزه
سزد با هم ارزانکه باشد مناسب
به بیکار سرما که تنها بلرزد
مگر پهلوان پنبه باشد محارب
در آن حرب قندس چو آید زخشمش
شود موی بر تن چو نیش عقارب
بود چکمه از دگمه پا درازش
بکف گرز و همچون گرازان مضارب
خریدم یکی کفش نو جامه بدرید
ندیدم ازین جنس کعاب کاعب
دهد بندقی هر زماتم فریبی
شکیبم از و نیست (طال المعاتب)
بدیدم ذهها بر اعلام دستار
دلم میل آن کرد(والصبر ذاهب)
مگر اطلس وصوف دارد مفاصل
که داغ از اتو کردنش بود واجب
بوالای پر مگس بین و دامک
ذباب ار ندیدی و دام عناکب
خوشا آن شمطها و آن صاحبیها
که آرند سوغات مارا صواحب
بمقدار تشریف و خلعت بیابی
بمحفل جواب سلام و مراحب
چنانست دستار پیچیدنم صعب
که گوئی که باید بریدن سیاسب
بمحراب و سجاده رونه زمانی
رها کن بتان محلل حواجب
گذشتم زناگاه بر محفلی خاص
همه جامه نحشان واهل مناصب
در اندیشه کین رختها بر که پوشم
که باشد برازنده این مراتب
خرد گفت ممدوح اهل العمائم
(معین البرایا)(کفیل المارب)
پناه امم زین اعیان (علی) آن
که چرخش بسجاده داریست راغب
بمسند مه و آفتابش ازائک
عطارد بدیوان جاهش محاسب
بخطهای ابیاری و برد و مخفی
نوشتند القاب ومدح و مناقب
چنان جامه بخشی که رختی که پوشد
بجز یک زمان نبود او را مصاحب
جهان گفت با چرخ کمحلی که برکن
بعهدش ز سر این لباس مصائب
چو رایت جناب(وی اعلی المواقف)
چو خرگاه ذات وی اقصی المطالب
زبهر عرقچین واعظ ازین پیش
شدندی برهنه سران جمله تائب
بهر گوشه دستار بندان نبودی
گذرشان شبانگاه از ترس سالب
از و خلعت تربیت تا نبودش
نشد طیلسان دار برجیس خاطب
حسودت چه سودش بود شرب زرکش
که چون شمع جان داده (والجسم ذائب)
بجزقیف و کمخاکه دل میر بایند
ندیدم بعهدت دگر قلب و غاصب
چو سرما که او را دوا پوستین است
علل را کنی دفع از فکر صائب
بدین نظم پیچیده وین طرز مخصوص
مرا هست انعام و الباس واجب
چو رختم متاعی که آورد کاسد
که دیدست بیمزد چون بنده کاسب
الاتا نخواهند موئینه گرما
کتانرا بسرما نباشند طالب
فلک رخت جاه تراقیچیجی باد
ز تشریف الطاف ستار واهب
بتان سیه چشم مشکین ذوائب
در جواب او
(لبسنا لباسا لطیف الجبائب)
شی صوف مشکین صفت در غیاهب
بزیر منور عروس منصه
تتقها بگردش مشلشل جوانب
زدیبای چینی حلل را محلی
باعلام پیشک صدور مناکب
گریبان و اطلس بدرها ودگمه
منور بسان سپهر از کواکب
جیوب لباسات همچون مشارق
چو اذیال کآمد بپوشش مغارب
امیران ارمک سلاطین اطلس
گزیده زسنجاب و ابلق مراکب
سراسر سر آغوش و والا و موبند
چو خوبان گلروی مشکین ذوائب
میان بندهای قصب هر یکی را
بدیدم برابریشمش پنبه غالب
کلاه و عرقچین و مسحی و موزه
چو ارواح بگزیده دوری زقالب
لباسات رومی و چینی نفایس
قماشات هندوستانی غرایب
درآنان که ایزار در پاندارند
نظرکن چو خواهی که بینی عجایب
مبر جامه نارسا و رببری
بیندیش پایان کار و عواقب
نگر موجها در خشیشی که بینی
نشان سپهر ونجوم ثواقب
بروی قبای کهن جامه نو
بهر تن که پوشند باشد معایب
توان آدمی ساخت از رخت رنگین
چو آن لعبتکها که سازد ملاعب
میان بند و الباغ ودستار و موزه
سزد با هم ارزانکه باشد مناسب
به بیکار سرما که تنها بلرزد
مگر پهلوان پنبه باشد محارب
در آن حرب قندس چو آید زخشمش
شود موی بر تن چو نیش عقارب
بود چکمه از دگمه پا درازش
بکف گرز و همچون گرازان مضارب
خریدم یکی کفش نو جامه بدرید
ندیدم ازین جنس کعاب کاعب
دهد بندقی هر زماتم فریبی
شکیبم از و نیست (طال المعاتب)
بدیدم ذهها بر اعلام دستار
دلم میل آن کرد(والصبر ذاهب)
مگر اطلس وصوف دارد مفاصل
که داغ از اتو کردنش بود واجب
بوالای پر مگس بین و دامک
ذباب ار ندیدی و دام عناکب
خوشا آن شمطها و آن صاحبیها
که آرند سوغات مارا صواحب
بمقدار تشریف و خلعت بیابی
بمحفل جواب سلام و مراحب
چنانست دستار پیچیدنم صعب
که گوئی که باید بریدن سیاسب
بمحراب و سجاده رونه زمانی
رها کن بتان محلل حواجب
گذشتم زناگاه بر محفلی خاص
همه جامه نحشان واهل مناصب
در اندیشه کین رختها بر که پوشم
که باشد برازنده این مراتب
خرد گفت ممدوح اهل العمائم
(معین البرایا)(کفیل المارب)
پناه امم زین اعیان (علی) آن
که چرخش بسجاده داریست راغب
بمسند مه و آفتابش ازائک
عطارد بدیوان جاهش محاسب
بخطهای ابیاری و برد و مخفی
نوشتند القاب ومدح و مناقب
چنان جامه بخشی که رختی که پوشد
بجز یک زمان نبود او را مصاحب
جهان گفت با چرخ کمحلی که برکن
بعهدش ز سر این لباس مصائب
چو رایت جناب(وی اعلی المواقف)
چو خرگاه ذات وی اقصی المطالب
زبهر عرقچین واعظ ازین پیش
شدندی برهنه سران جمله تائب
بهر گوشه دستار بندان نبودی
گذرشان شبانگاه از ترس سالب
از و خلعت تربیت تا نبودش
نشد طیلسان دار برجیس خاطب
حسودت چه سودش بود شرب زرکش
که چون شمع جان داده (والجسم ذائب)
بجزقیف و کمخاکه دل میر بایند
ندیدم بعهدت دگر قلب و غاصب
چو سرما که او را دوا پوستین است
علل را کنی دفع از فکر صائب
بدین نظم پیچیده وین طرز مخصوص
مرا هست انعام و الباس واجب
چو رختم متاعی که آورد کاسد
که دیدست بیمزد چون بنده کاسب
الاتا نخواهند موئینه گرما
کتانرا بسرما نباشند طالب
فلک رخت جاه تراقیچیجی باد
ز تشریف الطاف ستار واهب
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۲ - خواجه حافظ فرماید
رونق عهد شبابست دگر بستانرا
میرسد مژده گل بلبل خوش الحانرا
در جواب او
رونق حسن بهاریست دگر کتانرا
گرم بازار زشمسی شده تابستانرا
انکه دستار طلا دوز علم گردانید
کرد چون ریشه پریشان من سرگردانرا
تا نهالی و لحافت نبود چندین دست
در وثاقت شب سرما منشان مهمانرا
ای تکلتو بکفل پوش چو روزی برسی
خدمات جل خرسک برسان ایشانرا
گرچنین جلوه کند آستی جامه صوف
خاکروب در خیاط کنم دامانرا
قاری آن کورخ کمخای گلستان بیند
التفاتی ننماید چمن بستانرا
عجبی نیست زدارائی عدل سلطان
ماهتاب ارکند از رفق رفو کتانرا
میرسد مژده گل بلبل خوش الحانرا
در جواب او
رونق حسن بهاریست دگر کتانرا
گرم بازار زشمسی شده تابستانرا
انکه دستار طلا دوز علم گردانید
کرد چون ریشه پریشان من سرگردانرا
تا نهالی و لحافت نبود چندین دست
در وثاقت شب سرما منشان مهمانرا
ای تکلتو بکفل پوش چو روزی برسی
خدمات جل خرسک برسان ایشانرا
گرچنین جلوه کند آستی جامه صوف
خاکروب در خیاط کنم دامانرا
قاری آن کورخ کمخای گلستان بیند
التفاتی ننماید چمن بستانرا
عجبی نیست زدارائی عدل سلطان
ماهتاب ارکند از رفق رفو کتانرا
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱ - من ابکار افکاره
خوشست جامه بریدن برون زاندازه
برآمدن زقدک پاره کردن آوازه
چه دلکشست بدامن سجیف و گنج درست
چه طرفه است بدان چاک جامه شیرازه
بترک طاقیه گفتم که برگ گل ماند
خیال گفت نگفتی سخن باندازه
چو تن بشوئی و بیرون خرامی از حمام
زرخت نو شودت در زمان روان تازه
گهی زچشمه سوزن برون رود رشته
گهی بدر نتوان شدن زدروازه
مکن زجامه والا رقم زمشک و عذاد
عروس خوب لقا را چه حاجت غازه
بیان حجله رخت زفاف کن قاری
که تا شوی به جهان زین بلند آوازه
برآمدن زقدک پاره کردن آوازه
چه دلکشست بدامن سجیف و گنج درست
چه طرفه است بدان چاک جامه شیرازه
بترک طاقیه گفتم که برگ گل ماند
خیال گفت نگفتی سخن باندازه
چو تن بشوئی و بیرون خرامی از حمام
زرخت نو شودت در زمان روان تازه
گهی زچشمه سوزن برون رود رشته
گهی بدر نتوان شدن زدروازه
مکن زجامه والا رقم زمشک و عذاد
عروس خوب لقا را چه حاجت غازه
بیان حجله رخت زفاف کن قاری
که تا شوی به جهان زین بلند آوازه
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷ - و من بدایع افکاره
ای روز و شبت از رخت اکسونی و دیباجی
بر اطلس و الباغت چرخ آمده نساجی
مانند فراویزم تا چند زخود رانی
ای با فرجی تو صد صوف به قیغاجی
سلطان همه رختی دستار طلادوزست
کش از علم ترکست هم تختی و هم تاجی
در کوچه درزارتیر بارد زره سوزن
از قب زرهی سازم وز ور بدن آماجی
پیر ولی مخفی کوشد بقبا پنبه
قاری چه شد ار برخاست از دامن حلاجی؟
بر اطلس و الباغت چرخ آمده نساجی
مانند فراویزم تا چند زخود رانی
ای با فرجی تو صد صوف به قیغاجی
سلطان همه رختی دستار طلادوزست
کش از علم ترکست هم تختی و هم تاجی
در کوچه درزارتیر بارد زره سوزن
از قب زرهی سازم وز ور بدن آماجی
پیر ولی مخفی کوشد بقبا پنبه
قاری چه شد ار برخاست از دامن حلاجی؟
نظام قاری : مناظرهٔ طعام و لباس
بخش ۵ - مکتوبی که صوف با صفوت باطلس بانصرت بخط ابیاری قلمی فرموده در لباس صاحب البسه
سلامی خرمتر از گلستان کمخا و خوشبوتر از جیب پر مشک و عبیر دیبا بآستر والا و قد اعلای (زینه النسا) آن آئین هر ملبس بانوی اطلس(دام ستره وزید عطره) توئی که کهنه را بچشم مردم آرائی و نورایکی صد نمائی. پایه صندلی و قتلی تو بر افتادگان و خاک نشینان نهالی و قالی روز افزون باد و در کنف کنفی و فرج فرجی دامنت از کرد حوادث محروس و مصون. بعد از آستین بوسی بر آن رای کتان وار عرض میرود که شاعر البسه نظام قاری(لازال تشریفه) این البسه که ساخته و پرداخته باین عبارت مانند ابریشم پیچیده و سنجیده تا چند بسان کرم پیله برخود تند و چون درزی از خود برد و برخود دوزد.
در برش بر هر قدی از رخت تقصیری نکرد
یکسر سوزن برای خویش توفیری نکرد
ازین فن کمروار طرفی نیست. چون از تکبر طرف کلاه بر نشکست. در گلیم او خسبیدن نه فتوتست و نه مروت. بهر جا عرض ما میبرد. تا چند زبان مقراض بر ما تیز باشد و طعن نیزه قندس کشیم. سمور تیغی زند و سوزن پوستین دوزی سخنان پهلودار گوید و از استره تیزتر شود و عمامه سرا کوفتی کند. اینخار سوزن نه از پای اینرختها بیرون باید آورد. خود پسندی بافنده خام طمع چون کیسه جیب پهلو بر ما دوخته. در بر هر کس کنایه میگوید که من مداحی و تمشیت لک و پک چند میکنم و صاحب لکی نشدم. در میان روپوشی چند افتاده و خاله زنان شده. پس دستار ما باید سیاه کرد بمثال شخص در گریبان تنک ازین خجالت سر بر نمیتوانم آورد. و با وجود آنکه من پشمینه پوشی صوفی ام و مرا صوف از آن میگویند بهر طریق گلیم خویش از آب بیرون توانم آورد و ملبوسات دیگر هر یک بتلبیسی این حکایت چون رخت گرما از خود میاندازند و چون لبس سرما دامن بخود میکشند. این زبان حال سربلندان خیمه سایبانست. یکی سر بزانوی کماج نهاده. دیگری دست عمود بزیر زنخدان ستون کرده. کرباس است و از ده نیمه اش میکشند و بروی صد کار میفرمایند. گز از میانه کناری میگیرد و هر زمان گرهی در کار میاندازد. ریسمان از آن نیست که سر رشته بدست او باز دهد چه از جوف سوزنی بیرون میرود و از دروازه بدر نمیرود. ابریشم بتاب میرود و سرخ و زرد بر میآید و از و نیز گرهی نمیکشاید. باشده در میان نهاده شد. مزاجی نازک و باریک دارد. اگر حواله بشیب جامه والا میرود وجهی پا در هواست. در نظر مدفون کردیم و بغایت تنگچشم است.
مخقی خورد چشم بر قدمن
نرسانید جامه هموار
همچو ابنای روزگار او نیز
تنک چشمی خویش کرد اظهار
قبا نفس گرفته است وضیق النفس دارد. پوشیده نماند که چکمه و جقه هر زمان بروئی اند. سقرلاط پهلش باز میدهد و این وابسته دستارست و تخفیف میکند و موزه در پای میاندازد و میگوید . تعجیل چیست. پایتاوه نه پیچیده ام، قطیفه از روی بالش زین بر نمیخیزد ومیگوید. دیده صدفم ازین غم سفید شد که وصله اندام من در چترست و پادشاهان در سایه او و من چنین غاشیه کش زین.
سخنهای سرآشیبی نباشد غالبا به زین
مجرح دارائی او نخواهد کرد. رختهای ابر یشیمینه نیمی عاشقی چندند که داغ اتو مینهند. اگر چه بسمع عین البقر رسد گوید خبث حدقه میکنند. برک نیز از و آوازی بر میآید و طبل زیر گلیم میزند. سرپوش سخن در پرده میگوید. فوطه نقش گرماوه است. دامک شیب جامه هر زمان سراز سوراخی بر میاورد. دستارچه گره تنگه بسته و از بخل که دارد نه بدست و نه بدندان باز نمیتوان کرد. قماشهای زوده رنج باریک دارند. نیمتنه و حنین و قباچه از قصوری که دارند منفعلند و در زیر جبه و فرجی و خرمی میگریزند. نمد در گوشه افتاده و در مقامیست که نقش از زیلوچه برود و او از جا نرود. رختهای صندوق عذر پوسیده میگویند. شال درشت سخنی از بالای همه گفت که این مصادره چرا خود.(صفی الدین) صوف نکشد. هرکرا سوزنی در خود فرو نبرد جوالدوزی بر کسی نزند. تکیه بر قول بالش و متکا نتوان کرد. جامه خواب و نهالی دو نقش کلکند. چادر شب صاحب فراشست. جامهای کهنه را اکر آتش بزنی بوی لک برنیاید. رختهای شسته میگویند از چه ترو خشک بهم گرفته اند. اینها جامه مردم بگازر دادنست. غرض شست و شوی ماست. جامه دیگران دراشنان ما میشویند. ما صد ازینان میپنداریم که آب میبرد. چندانکه نظر میکنم این امر ریشه میان بندیست بدامن آنحضرت متعلق. زینهار نه یقه مقلبست که باز پس پشت اندازند یا طره که باهمال فرو گذارند. بمحفل الباس مشارالیه را بدست آرند و دستی رخت از جهه او مهیا دارند. چون عاطفت و خطاپوشی معلوم بود زیادت اطناب نمیرود. ظلل دامان مرحمت بر سرپوشیدگان مبسوط باد. توقع که بخلعت جوابم مشرف فرمایند.
ازینجانب برادر اعز( اکرم الدین ارمک طال عمره) سلام میرساند. از آنجانب مقبول الخواص خاص خانشاهی سلام بخواند. (خواجه علم الدین میان بند) سلام بخواند. معلوم دارند که دیبای معلم شکوه کرده بود که جهه چشم زخم ریشه بمن نداد. علم او بسردوش دوختم. (آغا شاه جامه زردوزی) سلام بخواند.(بیکسی کمخا دامت عصمتها) سلام بخواند. گوئیا خطائی دیده بود و چون مقنعه چین برابر و انداخته. سخن چینانرا در حرم خاص راه نباید داد. محرمان شب اندر روز والچی محرمات و خاتون شرب و دایه تافته و بردایه قطنی سلام بخوانند نگارشاه نرمدست سلام بخواند.
در عصمت و طهارت خاتون نرمدست
یاران بقچه کش همه محضر نوشته اند
عجب ازان آرام جان که ما را برقعه از کاغذ جامه بیت یاد نکرد. گلستان سلام بخواند. دادی بهار والای قلغی سلام بخواند. (شیخ رمضان) جامه منبر پابوسی میرساند. (پیر خرقه دام نعلینه) سلام بخواند. آنها میرود که از روح جرزدان و قالب کلاه شرم ندارند بزه نباشد. عصا و مسواک چنین برهنه و دوکک در قبا اگر چه ماسوره جامه ابریشم پوشیده این بزه چون طوق گردن او خواهد شد و نفرینی که بکند بگریبان خودش میرود. جامه ما از گناه میشوید(معتمد باسلق) وکیل خرج سلام بخواند چنین رسانیدند که پیش از حد خرده کیرد. رشته وانموده که کیسه بری در پی من افتاده است. حاضر باش که دزد از خانه بدرنیست. (استاد سوزنی) ریسمان سلام بخواند. لاله لالائی و خواجه عنبر کتان عنبری و خواجه سر در رخت ختنه سور و سه وردار لنگوته و خواجه کافور ابیاری و مهتر قشمشم نیمتنه و مهتر تک و دو پاپوش سلام بخوانند. رکیب دار بر کسون سلام بخواند. آغا کندمک توئی جبه سلام بخواند. در ملک مروارید سلام بخواند. دگمهای جیب خورد و بزرگ سلام بخوانند. ایچکی بدروئی سلام بخواند. دسمالی شب مریم رشته بود که باینجانب ارسال کردی که شایستی جهه مقنعه آنمستوره گزی فرستاده شدی. پاشای شیب جامه والا سلام بخواند. مهمات لایقه جامه خواب رجوع فرماید تا کمر بسته بتقدیم رساند. عروس خاتون سر آغوش با دختران پیچک و سربند سلام بخوانند. بی بی علولوی چشم آویز سلام بخواند. خواجه گرزالدین دستار دمشقی سلام بخواند. بدست دارنده نامه میلکی و میخکی وکله واری بر سر فرستاده شد، همانا رسیده باشد. کمر در صحبت سلام میرساند. غلام سلام بخواند. بازیار حقه دربندی سلام بخواند. مشعله دار نمد سرخ سلام بخواند. زیادت گرد ملال بجامه مخاذیم نمیرساند.
رختت از هر چه هست افزون باد
در برش بر هر قدی از رخت تقصیری نکرد
یکسر سوزن برای خویش توفیری نکرد
ازین فن کمروار طرفی نیست. چون از تکبر طرف کلاه بر نشکست. در گلیم او خسبیدن نه فتوتست و نه مروت. بهر جا عرض ما میبرد. تا چند زبان مقراض بر ما تیز باشد و طعن نیزه قندس کشیم. سمور تیغی زند و سوزن پوستین دوزی سخنان پهلودار گوید و از استره تیزتر شود و عمامه سرا کوفتی کند. اینخار سوزن نه از پای اینرختها بیرون باید آورد. خود پسندی بافنده خام طمع چون کیسه جیب پهلو بر ما دوخته. در بر هر کس کنایه میگوید که من مداحی و تمشیت لک و پک چند میکنم و صاحب لکی نشدم. در میان روپوشی چند افتاده و خاله زنان شده. پس دستار ما باید سیاه کرد بمثال شخص در گریبان تنک ازین خجالت سر بر نمیتوانم آورد. و با وجود آنکه من پشمینه پوشی صوفی ام و مرا صوف از آن میگویند بهر طریق گلیم خویش از آب بیرون توانم آورد و ملبوسات دیگر هر یک بتلبیسی این حکایت چون رخت گرما از خود میاندازند و چون لبس سرما دامن بخود میکشند. این زبان حال سربلندان خیمه سایبانست. یکی سر بزانوی کماج نهاده. دیگری دست عمود بزیر زنخدان ستون کرده. کرباس است و از ده نیمه اش میکشند و بروی صد کار میفرمایند. گز از میانه کناری میگیرد و هر زمان گرهی در کار میاندازد. ریسمان از آن نیست که سر رشته بدست او باز دهد چه از جوف سوزنی بیرون میرود و از دروازه بدر نمیرود. ابریشم بتاب میرود و سرخ و زرد بر میآید و از و نیز گرهی نمیکشاید. باشده در میان نهاده شد. مزاجی نازک و باریک دارد. اگر حواله بشیب جامه والا میرود وجهی پا در هواست. در نظر مدفون کردیم و بغایت تنگچشم است.
مخقی خورد چشم بر قدمن
نرسانید جامه هموار
همچو ابنای روزگار او نیز
تنک چشمی خویش کرد اظهار
قبا نفس گرفته است وضیق النفس دارد. پوشیده نماند که چکمه و جقه هر زمان بروئی اند. سقرلاط پهلش باز میدهد و این وابسته دستارست و تخفیف میکند و موزه در پای میاندازد و میگوید . تعجیل چیست. پایتاوه نه پیچیده ام، قطیفه از روی بالش زین بر نمیخیزد ومیگوید. دیده صدفم ازین غم سفید شد که وصله اندام من در چترست و پادشاهان در سایه او و من چنین غاشیه کش زین.
سخنهای سرآشیبی نباشد غالبا به زین
مجرح دارائی او نخواهد کرد. رختهای ابر یشیمینه نیمی عاشقی چندند که داغ اتو مینهند. اگر چه بسمع عین البقر رسد گوید خبث حدقه میکنند. برک نیز از و آوازی بر میآید و طبل زیر گلیم میزند. سرپوش سخن در پرده میگوید. فوطه نقش گرماوه است. دامک شیب جامه هر زمان سراز سوراخی بر میاورد. دستارچه گره تنگه بسته و از بخل که دارد نه بدست و نه بدندان باز نمیتوان کرد. قماشهای زوده رنج باریک دارند. نیمتنه و حنین و قباچه از قصوری که دارند منفعلند و در زیر جبه و فرجی و خرمی میگریزند. نمد در گوشه افتاده و در مقامیست که نقش از زیلوچه برود و او از جا نرود. رختهای صندوق عذر پوسیده میگویند. شال درشت سخنی از بالای همه گفت که این مصادره چرا خود.(صفی الدین) صوف نکشد. هرکرا سوزنی در خود فرو نبرد جوالدوزی بر کسی نزند. تکیه بر قول بالش و متکا نتوان کرد. جامه خواب و نهالی دو نقش کلکند. چادر شب صاحب فراشست. جامهای کهنه را اکر آتش بزنی بوی لک برنیاید. رختهای شسته میگویند از چه ترو خشک بهم گرفته اند. اینها جامه مردم بگازر دادنست. غرض شست و شوی ماست. جامه دیگران دراشنان ما میشویند. ما صد ازینان میپنداریم که آب میبرد. چندانکه نظر میکنم این امر ریشه میان بندیست بدامن آنحضرت متعلق. زینهار نه یقه مقلبست که باز پس پشت اندازند یا طره که باهمال فرو گذارند. بمحفل الباس مشارالیه را بدست آرند و دستی رخت از جهه او مهیا دارند. چون عاطفت و خطاپوشی معلوم بود زیادت اطناب نمیرود. ظلل دامان مرحمت بر سرپوشیدگان مبسوط باد. توقع که بخلعت جوابم مشرف فرمایند.
ازینجانب برادر اعز( اکرم الدین ارمک طال عمره) سلام میرساند. از آنجانب مقبول الخواص خاص خانشاهی سلام بخواند. (خواجه علم الدین میان بند) سلام بخواند. معلوم دارند که دیبای معلم شکوه کرده بود که جهه چشم زخم ریشه بمن نداد. علم او بسردوش دوختم. (آغا شاه جامه زردوزی) سلام بخواند.(بیکسی کمخا دامت عصمتها) سلام بخواند. گوئیا خطائی دیده بود و چون مقنعه چین برابر و انداخته. سخن چینانرا در حرم خاص راه نباید داد. محرمان شب اندر روز والچی محرمات و خاتون شرب و دایه تافته و بردایه قطنی سلام بخوانند نگارشاه نرمدست سلام بخواند.
در عصمت و طهارت خاتون نرمدست
یاران بقچه کش همه محضر نوشته اند
عجب ازان آرام جان که ما را برقعه از کاغذ جامه بیت یاد نکرد. گلستان سلام بخواند. دادی بهار والای قلغی سلام بخواند. (شیخ رمضان) جامه منبر پابوسی میرساند. (پیر خرقه دام نعلینه) سلام بخواند. آنها میرود که از روح جرزدان و قالب کلاه شرم ندارند بزه نباشد. عصا و مسواک چنین برهنه و دوکک در قبا اگر چه ماسوره جامه ابریشم پوشیده این بزه چون طوق گردن او خواهد شد و نفرینی که بکند بگریبان خودش میرود. جامه ما از گناه میشوید(معتمد باسلق) وکیل خرج سلام بخواند چنین رسانیدند که پیش از حد خرده کیرد. رشته وانموده که کیسه بری در پی من افتاده است. حاضر باش که دزد از خانه بدرنیست. (استاد سوزنی) ریسمان سلام بخواند. لاله لالائی و خواجه عنبر کتان عنبری و خواجه سر در رخت ختنه سور و سه وردار لنگوته و خواجه کافور ابیاری و مهتر قشمشم نیمتنه و مهتر تک و دو پاپوش سلام بخوانند. رکیب دار بر کسون سلام بخواند. آغا کندمک توئی جبه سلام بخواند. در ملک مروارید سلام بخواند. دگمهای جیب خورد و بزرگ سلام بخوانند. ایچکی بدروئی سلام بخواند. دسمالی شب مریم رشته بود که باینجانب ارسال کردی که شایستی جهه مقنعه آنمستوره گزی فرستاده شدی. پاشای شیب جامه والا سلام بخواند. مهمات لایقه جامه خواب رجوع فرماید تا کمر بسته بتقدیم رساند. عروس خاتون سر آغوش با دختران پیچک و سربند سلام بخوانند. بی بی علولوی چشم آویز سلام بخواند. خواجه گرزالدین دستار دمشقی سلام بخواند. بدست دارنده نامه میلکی و میخکی وکله واری بر سر فرستاده شد، همانا رسیده باشد. کمر در صحبت سلام میرساند. غلام سلام بخواند. بازیار حقه دربندی سلام بخواند. مشعله دار نمد سرخ سلام بخواند. زیادت گرد ملال بجامه مخاذیم نمیرساند.
رختت از هر چه هست افزون باد
نظام قاری : مخیّلنامه (در جنگ صوف و کمخا)
بخش ۲ - درنعت نبی علیه السلام
نظام قاری : مخیّلنامه (در جنگ صوف و کمخا)
بخش ۱۳ - در چریک انداختن و لشکر آوردن از اطراف
چریک ملابس زهر کشوری
بخواند او زبومی که بود و بری
محبر بجست ومخیل بخواند
حریری و شرب مقفل بخواند
جگن را طلب کرد از افتگون
که رنگین و با جاه آمد برون
زراه عدن جامهای بموج
همی آمد از هر طرف فوج فوج
دبیقی دق مصری و بندقی
علمهاش هررنک تا فستقی
چه از جنس اعلای اسکندری
چه رومی باف و چه از قیصری
سراجی شهابی نظر بافته
دگر موش دندان و بشکافته
عجب جنسها آمدند از ختا
بایشان شدن روبرو دان خطا
زدیبای ششتر زیزدی قماش
که آوازه شان در عراقست فاش
زابریشم لاهجی شکلها
برآمد بماننده اژدها
هرانچه او تعلق بدان میگرفت
از آنها که رگشان بجان میگرفت
زدیبای رومی و چینی حریر
بخرگاه آراسته کت سریر
زهند و ستان سالوی ساغری
رسیدند سمشی و دو چنبری
چو بنمود در تسملو آن زره
گریبانی از اوحدی گفت زه
زره بست والا بنوعی دگر
ازان پنبهای کنادش سپر؟
بیک معجر ار کار روسی رسد
زسر کوی سوزن چماقش زند
کتان فرم آمد و مغربی
دگر کیسه بعد از و صاحبی
شلوار هم گشته پنهان سلاح
بداند کسی کوست اهل مزاح
زشهر ابرقوه دستار شاش
که از فش زروی جدل گشته فاش
زتن جامه و کدروئی گزی
زکستونی و برکجین و قزی
دوتاره ز(کربرکه) آمد برون
دگر چونه و شیله از حد فزون
سرافراز این جملگی گلفتن
که در جامها هست چون سربتن
بریده ره از قندهار اینچنین
که افتاد سالوی معجر بچین
چو خاتونئی بود ابریشمین
چو چتری وفوتک کلی و کژین
بیک شربتی گفت شیرینه باف
که نتوان ز حد برد دعوی ولاف
زجان خود از درد آورده ایم
بموئینه کی جنگ ما کرده ایم
که از پشت ایشان بتیغ و سنان
سمور آیدش قندس کین ستان
بسرما که بیژن نکردست حرب
نیارست هم گیو بنمود ضرب
باو کرده اند این و آن کارزار
درین جنگ ما را شود کارزار
نیاریم از پوستین کینه خواست
سخن پوست کنده بگوئیم و راست
نخوانندتان در عروسی و سور
و یا در حجال نشاط و سرور
از ایشان اگر بر شما بگذرد
یکی پف کند بادتان میبرد
بجائی که باشد سپاه امتعه
بسرتان بدرد همه مقنعه
جوابش چنین گفت عقد سپیچ
شما را پس چرخ باید بسیج
عجب اینکه با انکه خاتون رسید
زهر گوشه هر یک سری میکشید
یکی جامه فخ کانراست صیت
زهندوستان هم بیاورد بیت
چو شد رایت کرد یزدی پدید
یل زوده از اصفهان هم رسید
برنجک خود و دامک سرسبک
رسیدند هر دو دل از غم تنگ
کلهجه سرانداز و موبند باز
سرآغوش با پیچک سرفراز
دگر چادر زوده و چشم بند
بشوخی و فتنه گری چشم بند
چو ترغوو و چون قیفک و تافته
از آنان که قلبند و ور بافته
چو دارائی آنکوزحسنش خجل
شده روی پوشان چین و چکل
هم از جیبها کرد کشته سران
هم از یقها جمله گردنکشان
بوالای مشکین و شده کمر
بگفتا چه بافید در این حشر
چه وصله نشینیم گفتند لیک
سیاهی لشکر بشائیم نیک
قضا را سجاده مگر باردا
دگر خرقه و طیسان و عصا
مله ریشه میلک و مرشدی
چه صوفک چه خود رنگ آن مسودی
زسرهای سی پارها هم شمط
دگر جامه قبر از آن نمط
وزان رختها کان بقبر افکنند
بتابوتها نقش و زیور کنند
باینها موافق شده بهر کین
جبه بکترو خود و جوشن کجین
نه از بهر یاران دعا میکنید
شمامان بهمت مدد میدهد
بکافورئی گفت برد یمن
که شرمی ندارید از خویشتن
بمانم از این هر دو جانب دژم
که شان هست پیوند ووصلت بهم
بصوف آستر که زوالا بود
گهی او فراویز کمخا بود
بخرگه سقرلاط در فصل دی
چو قیقاج یابی بدامان وی
زروی حقیقت چو می بنگرند
سرو تن زکرباس یک دیگرند
بجوئید صلح و یکی پیرهن
بگو باش دروی ازین پس دو تن
توئی شاهد من که همچون نگار
درینحالت از دست رفتست کار
که از هر جهت لشکری آمدند
همانان دسمالک ما شدند
بخواند او زبومی که بود و بری
محبر بجست ومخیل بخواند
حریری و شرب مقفل بخواند
جگن را طلب کرد از افتگون
که رنگین و با جاه آمد برون
زراه عدن جامهای بموج
همی آمد از هر طرف فوج فوج
دبیقی دق مصری و بندقی
علمهاش هررنک تا فستقی
چه از جنس اعلای اسکندری
چه رومی باف و چه از قیصری
سراجی شهابی نظر بافته
دگر موش دندان و بشکافته
عجب جنسها آمدند از ختا
بایشان شدن روبرو دان خطا
زدیبای ششتر زیزدی قماش
که آوازه شان در عراقست فاش
زابریشم لاهجی شکلها
برآمد بماننده اژدها
هرانچه او تعلق بدان میگرفت
از آنها که رگشان بجان میگرفت
زدیبای رومی و چینی حریر
بخرگاه آراسته کت سریر
زهند و ستان سالوی ساغری
رسیدند سمشی و دو چنبری
چو بنمود در تسملو آن زره
گریبانی از اوحدی گفت زه
زره بست والا بنوعی دگر
ازان پنبهای کنادش سپر؟
بیک معجر ار کار روسی رسد
زسر کوی سوزن چماقش زند
کتان فرم آمد و مغربی
دگر کیسه بعد از و صاحبی
شلوار هم گشته پنهان سلاح
بداند کسی کوست اهل مزاح
زشهر ابرقوه دستار شاش
که از فش زروی جدل گشته فاش
زتن جامه و کدروئی گزی
زکستونی و برکجین و قزی
دوتاره ز(کربرکه) آمد برون
دگر چونه و شیله از حد فزون
سرافراز این جملگی گلفتن
که در جامها هست چون سربتن
بریده ره از قندهار اینچنین
که افتاد سالوی معجر بچین
چو خاتونئی بود ابریشمین
چو چتری وفوتک کلی و کژین
بیک شربتی گفت شیرینه باف
که نتوان ز حد برد دعوی ولاف
زجان خود از درد آورده ایم
بموئینه کی جنگ ما کرده ایم
که از پشت ایشان بتیغ و سنان
سمور آیدش قندس کین ستان
بسرما که بیژن نکردست حرب
نیارست هم گیو بنمود ضرب
باو کرده اند این و آن کارزار
درین جنگ ما را شود کارزار
نیاریم از پوستین کینه خواست
سخن پوست کنده بگوئیم و راست
نخوانندتان در عروسی و سور
و یا در حجال نشاط و سرور
از ایشان اگر بر شما بگذرد
یکی پف کند بادتان میبرد
بجائی که باشد سپاه امتعه
بسرتان بدرد همه مقنعه
جوابش چنین گفت عقد سپیچ
شما را پس چرخ باید بسیج
عجب اینکه با انکه خاتون رسید
زهر گوشه هر یک سری میکشید
یکی جامه فخ کانراست صیت
زهندوستان هم بیاورد بیت
چو شد رایت کرد یزدی پدید
یل زوده از اصفهان هم رسید
برنجک خود و دامک سرسبک
رسیدند هر دو دل از غم تنگ
کلهجه سرانداز و موبند باز
سرآغوش با پیچک سرفراز
دگر چادر زوده و چشم بند
بشوخی و فتنه گری چشم بند
چو ترغوو و چون قیفک و تافته
از آنان که قلبند و ور بافته
چو دارائی آنکوزحسنش خجل
شده روی پوشان چین و چکل
هم از جیبها کرد کشته سران
هم از یقها جمله گردنکشان
بوالای مشکین و شده کمر
بگفتا چه بافید در این حشر
چه وصله نشینیم گفتند لیک
سیاهی لشکر بشائیم نیک
قضا را سجاده مگر باردا
دگر خرقه و طیسان و عصا
مله ریشه میلک و مرشدی
چه صوفک چه خود رنگ آن مسودی
زسرهای سی پارها هم شمط
دگر جامه قبر از آن نمط
وزان رختها کان بقبر افکنند
بتابوتها نقش و زیور کنند
باینها موافق شده بهر کین
جبه بکترو خود و جوشن کجین
نه از بهر یاران دعا میکنید
شمامان بهمت مدد میدهد
بکافورئی گفت برد یمن
که شرمی ندارید از خویشتن
بمانم از این هر دو جانب دژم
که شان هست پیوند ووصلت بهم
بصوف آستر که زوالا بود
گهی او فراویز کمخا بود
بخرگه سقرلاط در فصل دی
چو قیقاج یابی بدامان وی
زروی حقیقت چو می بنگرند
سرو تن زکرباس یک دیگرند
بجوئید صلح و یکی پیرهن
بگو باش دروی ازین پس دو تن
توئی شاهد من که همچون نگار
درینحالت از دست رفتست کار
که از هر جهت لشکری آمدند
همانان دسمالک ما شدند
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
ایخواجه شنیدم که لبت کان نبات است
ایخواجه شنیدم دهنت آب حیات است
ایخواجه شنیدم که بدست کرم تو
از لطف خداوند یکی تازه برات است
ای خواجه شنیدم که در این خرمن نعمت
از قسمت درویش یکی تازه برات است
ای خواجه شنیدم که اسیران جهانرا
چین و شکن زلف تو مفتاح نجات است
ای خواجه شندم که بوقت کرم وجود
یک رشحه ز بحر کرمت نیل و فرات است
ایخواجه شنیدم دهنت آب حیات است
ایخواجه شنیدم که بدست کرم تو
از لطف خداوند یکی تازه برات است
ای خواجه شنیدم که در این خرمن نعمت
از قسمت درویش یکی تازه برات است
ای خواجه شنیدم که اسیران جهانرا
چین و شکن زلف تو مفتاح نجات است
ای خواجه شندم که بوقت کرم وجود
یک رشحه ز بحر کرمت نیل و فرات است
میرزا حبیب خراسانی : مدایح
شمارهٔ ۳
در ازل کاین جلوه در خاک و گل آدم نبود
مهر رخسار علی را از تجلی کم نبود
از لب لعلش دمی در طینت آدم دمید
گر نبود آندم، نشان از هستی آدم نبود
عاشقانرا با رخ و زلفش عجایب عالمی
بود کاندر وی خبر از آدم و عالم نبود
بزم عیشی بود از مهر رخش عشاقرا
کاندرو از چین زلفش حلقه ماتم نبود
جام می بر نام وی میزد دم از دور وصال
بزم عشرت را که در آن بزم نام از جم نبود
بزم خاصان بود و با لعل لب میگون یار
جز لب پیمانه و ساغر لبی همدم نبود
شانه با چندین زبان از راز عشقش دم نزد
گر چه با زلف پریشانش جز او محرم نبود
در ره عشقش نبود این پیچ و تاب ار بر رخش
این همه چین و شکن از زلف خم در خم نبود
دم زدی از راز عشقش حضرت خاتم اگر
مهر خاموشی ازین دم بر لب خاتم نبود
در کتابت نام او را اسم اعظم کرده اند
زانکه حق را نامی از نام علی اعظم نبود
گر نبودی این کرامت فیض آن صاحب کرم
نقش این خط لفظ کرمنا بنی آدم نبود
مهر رخسار علی را از تجلی کم نبود
از لب لعلش دمی در طینت آدم دمید
گر نبود آندم، نشان از هستی آدم نبود
عاشقانرا با رخ و زلفش عجایب عالمی
بود کاندر وی خبر از آدم و عالم نبود
بزم عیشی بود از مهر رخش عشاقرا
کاندرو از چین زلفش حلقه ماتم نبود
جام می بر نام وی میزد دم از دور وصال
بزم عشرت را که در آن بزم نام از جم نبود
بزم خاصان بود و با لعل لب میگون یار
جز لب پیمانه و ساغر لبی همدم نبود
شانه با چندین زبان از راز عشقش دم نزد
گر چه با زلف پریشانش جز او محرم نبود
در ره عشقش نبود این پیچ و تاب ار بر رخش
این همه چین و شکن از زلف خم در خم نبود
دم زدی از راز عشقش حضرت خاتم اگر
مهر خاموشی ازین دم بر لب خاتم نبود
در کتابت نام او را اسم اعظم کرده اند
زانکه حق را نامی از نام علی اعظم نبود
گر نبودی این کرامت فیض آن صاحب کرم
نقش این خط لفظ کرمنا بنی آدم نبود
میرزا حبیب خراسانی : مدایح
شمارهٔ ۷ - ترکیب بند
نام تو در نامه حی قدیم
بسم الله الرحمن الرحیم
ذات تو مقصود از این یاوسین
شخص تو معهود از این حاومیم
آیتی از لطف جمال تو بود
هر چه خدا گفت ز فضل عمیم
سطوتی از قهر و جلال تو بود
هر چه مثل زد ز عذاب الیم
نام تو بود آنکه درام الکتاب
گفت لدنیا لعلی حکیم
در صفت دلشده گان غمت
گفت اتی الله بقلب سلیم
چهر دل آرای توام الکتاب
لعل دل آرای تو فصل الخطاب
نسخه هستی ز جمال تو بود
صورت آدم بمثال تو بود
هر چه پدید آید از این شش جهت
نقشه ای از عکس خیال تو بود
سر حقیقت که ندانست کس
نکته ای از دانه خال تو بود
روز قیامت که خدا وعده داده
مژده ای از روز وصال تو بود
عرش معظم که نیاید بوهم
مسندی از عز و جلال تو بود
هرچه بتورات و بانجیل گفت
حضرت حق، وصف کمال تو بود
هر چه خدا گفت و پیمبر شنید
در نبی از صورت حال تو بود
فاکهه مریم و خوان مسیح
لقمه ای از خوان و نوال تو بود
خانه معمور که شد بر فلک
صفحه ای از صف نعال تو بود
چشمه تسنیم و شراب طهور
جرعه ای از عذب زلال تو بود
سفره احسان تو روزی نهاد
خلق جهانرا که عیال تو بود
مهر که پوید بفلک روز و شب
پیک و برید مه و سال تو بود
دم مزن ای دل که همه دم علی است
روح خدا در تن آدم علی است
روز ازل کادم و عالم نبود
جلوه ای از روی علی کم نبود
آدم اگر چهره نسودی بخاک
بر در پیرم علی، آدم نبود
مرغ گل ار یافت بتن جان و دل
از دم عیسی بجز این دم نبود
نخلفه مریم نشدی بار ور
سایه اش ار بر سر مریم نبود
ای که نه گر کلک تو دادی نظام
دفتر ایجاد منظم نبود
کعبه ز میلاد تو این رتبه یافت
ورنه بدین پایه معظم نبود
در شب معراج که حق با رسول
گفت سخن، غیر تو محرم نبود
کیستی ای آنکه همه عالمی
گر تو نبودی همه عالم نبود
گر ننهادی تو بهستی قدم
نام و نشان زادم و خاتم نبود
در ره دل کی بدی این پیچ و تاب
کر شکن زلف تو را خم نبود
فاش بگو کاول و آخر علی است
در دو جهان باطن و ظاهر علی است
بسم الله الرحمن الرحیم
ذات تو مقصود از این یاوسین
شخص تو معهود از این حاومیم
آیتی از لطف جمال تو بود
هر چه خدا گفت ز فضل عمیم
سطوتی از قهر و جلال تو بود
هر چه مثل زد ز عذاب الیم
نام تو بود آنکه درام الکتاب
گفت لدنیا لعلی حکیم
در صفت دلشده گان غمت
گفت اتی الله بقلب سلیم
چهر دل آرای توام الکتاب
لعل دل آرای تو فصل الخطاب
نسخه هستی ز جمال تو بود
صورت آدم بمثال تو بود
هر چه پدید آید از این شش جهت
نقشه ای از عکس خیال تو بود
سر حقیقت که ندانست کس
نکته ای از دانه خال تو بود
روز قیامت که خدا وعده داده
مژده ای از روز وصال تو بود
عرش معظم که نیاید بوهم
مسندی از عز و جلال تو بود
هرچه بتورات و بانجیل گفت
حضرت حق، وصف کمال تو بود
هر چه خدا گفت و پیمبر شنید
در نبی از صورت حال تو بود
فاکهه مریم و خوان مسیح
لقمه ای از خوان و نوال تو بود
خانه معمور که شد بر فلک
صفحه ای از صف نعال تو بود
چشمه تسنیم و شراب طهور
جرعه ای از عذب زلال تو بود
سفره احسان تو روزی نهاد
خلق جهانرا که عیال تو بود
مهر که پوید بفلک روز و شب
پیک و برید مه و سال تو بود
دم مزن ای دل که همه دم علی است
روح خدا در تن آدم علی است
روز ازل کادم و عالم نبود
جلوه ای از روی علی کم نبود
آدم اگر چهره نسودی بخاک
بر در پیرم علی، آدم نبود
مرغ گل ار یافت بتن جان و دل
از دم عیسی بجز این دم نبود
نخلفه مریم نشدی بار ور
سایه اش ار بر سر مریم نبود
ای که نه گر کلک تو دادی نظام
دفتر ایجاد منظم نبود
کعبه ز میلاد تو این رتبه یافت
ورنه بدین پایه معظم نبود
در شب معراج که حق با رسول
گفت سخن، غیر تو محرم نبود
کیستی ای آنکه همه عالمی
گر تو نبودی همه عالم نبود
گر ننهادی تو بهستی قدم
نام و نشان زادم و خاتم نبود
در ره دل کی بدی این پیچ و تاب
کر شکن زلف تو را خم نبود
فاش بگو کاول و آخر علی است
در دو جهان باطن و ظاهر علی است
میرزا حبیب خراسانی : مدایح
شمارهٔ ۱۳ - در تهنیت عید غدیر خم
روزگاری است که از جور خزان، فصل بهار
بار بر بست و بیکبار برفت از گلزار
سبزه از باغ بشد سوی عدم راه نورد
غنچه از راغ بشد سوی سفر راهسپار
گل ز گلزار بصد خون دل آمد بیرون
لاله از باغ بصد خون جگر کرد فرار
غالبا عهد گل و صحبت ابنای زمان
چون شب وصل و دم عیش نپاید بسیار
و این عجبتر که در این سردی دی شعر حبیب
کار آتش کند اندر دل و جان هشیار
شعر من آتش سرد آمد و آب سوزان
که چو آب است ز سردی وز گرمی چون نار
زسم چرخ است که آبان و دی اندر هر سال
بجهان گام زند در پی نیسان و ایار
کرده اوراق چنان دفتر ما باد خزان
که مگر سال دگر جمع شد دیگر بار
هفته ای بیش نپاید بچمن صحبت گل
همچو هم صحبتی سیمبر گلرخسار
غنچه نگشود لب از بهر تکلم که ببست
روزگارش دهن از خنده و لب از گفتار
از دم سرد خزان روی چمن زرد چنانک
زعفران کرده تو گوئی بگلستان انبار
زعفرانی نه کز او خنده و تفریح آید
زعفرانی که از او غصه و رنج آید بار
گر نه هر شاخ شجر دست کریمی است چرا
آستین کرم افشانده که ریزد دینار
عمر شب عهد شباب است که در عین کمال
از جوانی همه نقصان رسدش آخر کار
اول جدی و شب از روز بهنگام سحر
پیله ور وار کند نسیه شبی مشک تتار
تا بآئین تجارت بنجوم و اقساط
بدهد در ثمن او زر سنجیده عیار
تا پسین ماه که آید سرطان روز بروز
ریزدش در بترازو بقرار تجار
آن دهد زر که ستاند بدلش مسک سیاه
این دهد مشگ که گیرد عوضش رز نضار
زر سنجیده این یک همه روز روشن
مشک پیچیده آن یک همه گی از شبه تار
در دلم بود که چون سبزه دمد در گلشن
در سرم بود که چون لاله چمد در گلزار
عشوه پرداز شود چون بچمن چهره گل
ارغنون ساز شود چون بد من صوت هزار
باغ از غنچه شود غیرت مشکوی ختن
راغ از سبزه شود حیرت آهوی تتار
دشت از لاله شود سرح چو صحن شنگرف
کوه از سبزه شود سبز چو سطح زنگار
من و با یکدوسه مشکین نفس صاحب طبع
من و با یکدوسه شکر سخن شیرین کار
همه در فن ریاضی بمثل اقلیدس
همه در علم طبیعی بصفت بهمن یار
بر سر سبزه بنوشم همه جا ساغر می
بر لب آب بریزم همه دم جام عقار
صبحدم مهر صفت چتر زنم در گلشن
ای مگه ابر غطا خیمه زنم در گلزار
گه به بینم برخ لاله و گه برخ دوست
گه ببوسم ز لب غنچه و گه از لب یار
صبح چون آب روان سر بنهم در صحرا
شام چون باد صبا پا بنهم در گلزار
گاه چون نهر بغلطم بمیان گلشن
گاه چون سبزه برویم ز شکاف دیوار
گاه چون لاله زنم گام بصحن گلشن
گاه چون مرغ نهم گام بطرف کهسار
هی از این شاخ بدان شاخ پرم چون قمری
هی از این باغ بدان باغ روم همچو هزار
الغرض روز و شب و شام و سحر چون نرگس
نشود باز دو چشمم دمی از خواب خمار
من بدین عزم که امسال بگیرم مهلت
بهر خود یکدوسه روز از فلاک کجرفتار
تا ز بیفرصتیم فصل بهاران امسال
نرود بیهده از دست چه پیرار و چه پار
تا می از خم بسبو ریختم از شیشه بجام
گل ز کلزار سفر کرد و بشد فصل بهار
سبزه شد سرد و چمن زرد و گلستان بیورد
باغ پژمرده گل افسرده و گلشن بیمار
حالیا بر سر آنم که پی سوگ ربیع
مجلس تعزیتی ساز دهم ناهنجار
بد هم قهوه بنظاره ولی از صهبا
بنهم جزوه و سی پاره ولی از اشعار
هی بگوئیم پی فاتخه از ناله و درد
رحم الله بهارا رحم الله بهار
فکر بکری رسدم باز مگر در خواطر
بهتر از تعزیه و سوگ و غریو و تیمار
که خیالی کنم و طرح نوی ریزم باز
من بر غم فلک کجروش بد کردار
بی گل و لاله یکی باغ کنم طراحی
که بر او رشک برد لاله و گل در گلزار
چمنی سبز کنم تازه چو باغ مینو
دمنی طرح دهم سبزه چو دشت فرخار
صحن مشکوی کنم باغچه مشکین بوی
ساحت خانه کنم انجمنی سنبل زار
هیچ دانی چکنم تا شود این کار درست
هیچ دانی چکنم تا برم این حیله بکار
بکف آرم بتکی سر و قد و سنگین دل
گلرخ و مهوش و نسرین برو سیمین رخسار
سازم از لعل لبش باغچه ای پر غنچه
آنچنان لعل که ریزد شکر اندر گفتار
باغبان گو ببرد لاله از این صد خرمن
خوشه چین گو بچند سنبل از آن صد خروار
خانه را سبز کنم از خط او چون گلشن
بزمرا زیب دهم از رخ او چون گلزار
تا شود از رخ و زلف و لب و اندام و قدش
صحن مشکوی چو گلزار پر از نقش و نگار
بر سر سبزه خط و گل رویش نوشم
روز و شب، شام و سحر باده گلگون هموار
هی رخش بینم و هی جام نمایم لبریز
هی لبش بوسم و هی ساغر سازم سرشار
هی لبش بوسم و نوشم می بر رغم خزان
هی رخش بینم و جویم گل بر جای بهار
ای بت خلق فریب ای گل صد برگ حبیب
ای زده راه شکیب از دل عاشق یکبار
ای قدت سرو چه سروی که بود نسرین بر
وی لبت لعل چه لعلی که بود شکر بار
ایدو زلف تو چه سنبل همه پرتاب و شکن
وی دو چشم تو چه نرگس همه پر خواب و خمار
ای گل روی ترا باد صبا مجمره سوز
وی مه چهر تو را مهر فلک آینه دار
بر زبان قلمم از لب لعل تو شبی
سخنی رفت مگر از سر مستی یکبار
خامه شد نیشکر و شد شکرستان نامه
من چو طوطی شده شیرین سخن و شکر خوار
دفتر من شده دانی زچه بنگاله هند
که ازو قند بآفاق رود بار ببار
هر شبی شعر کنم نظم و بقناد برم
تا کند نقل و فروشد سحرش در بازار
وین عجب تر که شبی بر سر دفتر قلمم
نام گیسوی پریشان ترا کرد نگار
ناگهم خانه چو کاشانه افسون خوانان
گشت پر عقرب جراره و پر افعی و مار
او همی نیش بدل میزد و من از رندی
هی بر او منتر و افسون بدمیدم ز اشعار
تا بکی خواب کنی نقش نهی بر مسند
تا بکی صبر کنی روی نهی بر دیوار
سخت غمگین شده ام باده بده بی ابرام
سخت پژمان شده ام بوسه بده بی اصرار
موسم خم غدیر است که با خم و غدیر
خورد باید می بر رغم سپهر غدار
وقت آنستکه یکسر همه اسرار وجود
بی میانجی شود از قالب خاکی اظهار
وقت آنستکه از امر خدا پیغمبر
از جهاز شتران منبر سازد ناچار
پس بیرلیغ خداوند و به تبلیغ امین
مدحت حیدر کرار نماید تکرار
خانه پرداز عدم سر سویدای قدم
معنی نون و قلم صورت ذات دادار
نقشه نقش نبوت که بود روح وجود
نقطه بای مشیت که بود آخر کار
اولین آیت توحید کتاب ایجاد
آخرین غایت تایید خطاب اسرار
آنکه با قدرت او دست قدر بیقدرت
آنکه بار تبت او قدر فلک بی مقدار
بسوی نقطه ذاتش نبرد راه عقول
تا ابد گر بزند دور چه خط پرگار
ایکه از قوت تدبیر تو شد شرع متین
ویکه از قبضه شمشیر تو شد دین ستوار
خطه جاه تو را هشت فلک یکدرگاه
صحن درگاه تو را هفت زمین یکدربار
ادهم عزم تو را دست فلک قاشیه کش
ساحت بزم تو را مهرسرا مشعله دار
دفتر فضل تو را دست قدر چامه نویس
مصحف عز تو را کلک قضا نامه نگار
نامه علم تو را شصت ازل خامه تراش
صفحه نعت تو را دور ابد صفحه شمار
کاخ احسان تو را چرخ و فلک مائده چین
ساحت خوان تو را خلق جهان زائده خوار
صحن ایوان تو را روی زمین یک مسند
خنگ جولان تو را سطح فلک یک مضمار
جنت از گلشن لطف تو یکی تازه نهال
دوزخ از آتش مهر تو یکی تیره شرار
ابر از فیض کف راد تو شد گوهر ریز
آب از عکس دم تیغ تو شد جوهر دار
در صدف قطره نیسان تو کنی مروارید
در رحم نقطه انسان تو نمائی جاندار
قطره آب شد از فیض تو مهری روشن
رشحه ابر شد از لطف تو دری شهوار
شش جهت بر درکاخ تو یکی مسندگاه
نه فلک بر سر خوان تو یکی صاحب کار
بر سر خوان تو خورشید بود کاتب خرج
بر دربار تو جمشید بود حاجب بار
دعوت خوان ترا کلک قضا رقعه نویس
سفره جود تو را دست قدر خوانسالار
خطه ملک تو را صحفه گیتی سامان
خیمه قدر تو را دیده انجم مسمار
از ازل خورده قضا از کف قهر تو فلک
که بود تا ابد اندر سر او رنج دوار
دشمن از بیم دم تیغ تو سر تا بقدم
یکدهان باز کند تا که بگوید زینهار
سالها مهر بصد خون دل و لخت جگر
پرورد دانه یاقوت خوشابی شهوار
تا بصد خجلت و شرمندگی از روی نیاز
کند از عجز بخاک کف پای تو نثار
تو بر او دست نیالوده و نگشوده نظر
کنیش خاک صفت در ره درویشان خوار
شبی از هیبت قهر تو نسیم سحری
سخنی گفت باطفال چمن در گلزار
جگر لاله شد از داغ جگر سوز سیاه
بس چکید از ورق غنچه و گل ریخت زبار
در دل باد در افتاد ز هیبت خفقان
چشم نرگس یرقان کرد و ز غم شد بیمار
مگر از تیغ تو آموخت فلک این گردش
مگر از تیر تو اندوخت سپهر این رفتار
که بود قاطع آمال ز بس زود گذر
که بود فاتح آجال ز بس زود گذار
گرنه حزم تو بود محور گردون ریزد
بیکی لحظه ز هم منطقه و قطب بدار
دوش از حالت مهر و مه گردون کردم
این سخن را ز یکی اهل خرد استفسار
گز چه گه گاه شود مهر پذیرای کسوف
وز چه هر ماه شود ماه طلبکار نزار
مه گردند شود بی کلفی زار و نژند
مهر تابنده شود بی سببی تیره و تار
گفت این هر دو دوسکه است که در تاب چرج
میزند دست قضا هر شب و روزش هموار
این یک از سیم دلفروز مصفا در هم
وان یک از زر فلک تاب منقش دینار
دست دارای جهان پادشه کون و مکان
بس زر و سیم بسنجیده زند بر معیار
گر بود ناسره و قلب شود تار و سیاه
ور بود صاف و درشت آید بیرون ز غیار
خلق گویند که در غزوه خیبر چون زد
ضربت تیغ تو بر فرق عدو برق شرار
هیکل تیغ تو در چشم دو پندار دوبین
از یک آورد پدیدار دوو از دو چهار
راست رو تیغ کجت کرد چنان عدل که هوش
گشت دو نیم برابر بسر اسب و سوار
حق بگفتا که سراقیل نگهدار یمین
شود از شخص تو میکال نگهدار یسار
پر سپر سازد از تیغ تو جبریل مباد
که کند از شکم گاو و دل حوت گذار
لیکن این نکته بمیزان خرد نیست مرا
چون نکو مینگرم صافی و سنجیده عیار
کیست میکال که بازوی تو گیرد در رزم
یا سرافیل که نیروی تو دارد از کار
کیست جبریل که سازد سپر تیغ تو پر
که بریزد پر و بالش ز تف تیغ و شرار
گر نه حلم تو نهد پا بمیان در صف رزم
نیست در قوت بازوی ملایک این کار
مرغ تیر تو چه مرغی است که اندر صف رزم
عوض دانه همی روح چند با منقار
خصم دلریش بد اندیش بحیلت سازد
همچو آتش اگر از بیم تو در سنگ حصار
تیغ پولاد تو از سنگ بر آرد جانش
بطریقی که کشد از جگر سنگ شرار
خواهم انشاد مدیح تو ولیکن چکنم
که مرا مایه نی و مدح تو کاری دشوار
که بیاض آرم اگر از همه اوراق شجر
که مداد آرم اگر از همه امواج بحار
عرش و کرسی فلک و چرخ شود مادحه گوی
جن و انس و قلم و لوح شود دفتر دار
نشود مدحت تو گفته یکی از اندک
نشود وصف تو بشمرده کمی از بسیار
شد ثناگوی تو حق راوی مدحت جبریل
شاه دین ختم رسل خواجه کل نامه نگار
بار بر بست و بیکبار برفت از گلزار
سبزه از باغ بشد سوی عدم راه نورد
غنچه از راغ بشد سوی سفر راهسپار
گل ز گلزار بصد خون دل آمد بیرون
لاله از باغ بصد خون جگر کرد فرار
غالبا عهد گل و صحبت ابنای زمان
چون شب وصل و دم عیش نپاید بسیار
و این عجبتر که در این سردی دی شعر حبیب
کار آتش کند اندر دل و جان هشیار
شعر من آتش سرد آمد و آب سوزان
که چو آب است ز سردی وز گرمی چون نار
زسم چرخ است که آبان و دی اندر هر سال
بجهان گام زند در پی نیسان و ایار
کرده اوراق چنان دفتر ما باد خزان
که مگر سال دگر جمع شد دیگر بار
هفته ای بیش نپاید بچمن صحبت گل
همچو هم صحبتی سیمبر گلرخسار
غنچه نگشود لب از بهر تکلم که ببست
روزگارش دهن از خنده و لب از گفتار
از دم سرد خزان روی چمن زرد چنانک
زعفران کرده تو گوئی بگلستان انبار
زعفرانی نه کز او خنده و تفریح آید
زعفرانی که از او غصه و رنج آید بار
گر نه هر شاخ شجر دست کریمی است چرا
آستین کرم افشانده که ریزد دینار
عمر شب عهد شباب است که در عین کمال
از جوانی همه نقصان رسدش آخر کار
اول جدی و شب از روز بهنگام سحر
پیله ور وار کند نسیه شبی مشک تتار
تا بآئین تجارت بنجوم و اقساط
بدهد در ثمن او زر سنجیده عیار
تا پسین ماه که آید سرطان روز بروز
ریزدش در بترازو بقرار تجار
آن دهد زر که ستاند بدلش مسک سیاه
این دهد مشگ که گیرد عوضش رز نضار
زر سنجیده این یک همه روز روشن
مشک پیچیده آن یک همه گی از شبه تار
در دلم بود که چون سبزه دمد در گلشن
در سرم بود که چون لاله چمد در گلزار
عشوه پرداز شود چون بچمن چهره گل
ارغنون ساز شود چون بد من صوت هزار
باغ از غنچه شود غیرت مشکوی ختن
راغ از سبزه شود حیرت آهوی تتار
دشت از لاله شود سرح چو صحن شنگرف
کوه از سبزه شود سبز چو سطح زنگار
من و با یکدوسه مشکین نفس صاحب طبع
من و با یکدوسه شکر سخن شیرین کار
همه در فن ریاضی بمثل اقلیدس
همه در علم طبیعی بصفت بهمن یار
بر سر سبزه بنوشم همه جا ساغر می
بر لب آب بریزم همه دم جام عقار
صبحدم مهر صفت چتر زنم در گلشن
ای مگه ابر غطا خیمه زنم در گلزار
گه به بینم برخ لاله و گه برخ دوست
گه ببوسم ز لب غنچه و گه از لب یار
صبح چون آب روان سر بنهم در صحرا
شام چون باد صبا پا بنهم در گلزار
گاه چون نهر بغلطم بمیان گلشن
گاه چون سبزه برویم ز شکاف دیوار
گاه چون لاله زنم گام بصحن گلشن
گاه چون مرغ نهم گام بطرف کهسار
هی از این شاخ بدان شاخ پرم چون قمری
هی از این باغ بدان باغ روم همچو هزار
الغرض روز و شب و شام و سحر چون نرگس
نشود باز دو چشمم دمی از خواب خمار
من بدین عزم که امسال بگیرم مهلت
بهر خود یکدوسه روز از فلاک کجرفتار
تا ز بیفرصتیم فصل بهاران امسال
نرود بیهده از دست چه پیرار و چه پار
تا می از خم بسبو ریختم از شیشه بجام
گل ز کلزار سفر کرد و بشد فصل بهار
سبزه شد سرد و چمن زرد و گلستان بیورد
باغ پژمرده گل افسرده و گلشن بیمار
حالیا بر سر آنم که پی سوگ ربیع
مجلس تعزیتی ساز دهم ناهنجار
بد هم قهوه بنظاره ولی از صهبا
بنهم جزوه و سی پاره ولی از اشعار
هی بگوئیم پی فاتخه از ناله و درد
رحم الله بهارا رحم الله بهار
فکر بکری رسدم باز مگر در خواطر
بهتر از تعزیه و سوگ و غریو و تیمار
که خیالی کنم و طرح نوی ریزم باز
من بر غم فلک کجروش بد کردار
بی گل و لاله یکی باغ کنم طراحی
که بر او رشک برد لاله و گل در گلزار
چمنی سبز کنم تازه چو باغ مینو
دمنی طرح دهم سبزه چو دشت فرخار
صحن مشکوی کنم باغچه مشکین بوی
ساحت خانه کنم انجمنی سنبل زار
هیچ دانی چکنم تا شود این کار درست
هیچ دانی چکنم تا برم این حیله بکار
بکف آرم بتکی سر و قد و سنگین دل
گلرخ و مهوش و نسرین برو سیمین رخسار
سازم از لعل لبش باغچه ای پر غنچه
آنچنان لعل که ریزد شکر اندر گفتار
باغبان گو ببرد لاله از این صد خرمن
خوشه چین گو بچند سنبل از آن صد خروار
خانه را سبز کنم از خط او چون گلشن
بزمرا زیب دهم از رخ او چون گلزار
تا شود از رخ و زلف و لب و اندام و قدش
صحن مشکوی چو گلزار پر از نقش و نگار
بر سر سبزه خط و گل رویش نوشم
روز و شب، شام و سحر باده گلگون هموار
هی رخش بینم و هی جام نمایم لبریز
هی لبش بوسم و هی ساغر سازم سرشار
هی لبش بوسم و نوشم می بر رغم خزان
هی رخش بینم و جویم گل بر جای بهار
ای بت خلق فریب ای گل صد برگ حبیب
ای زده راه شکیب از دل عاشق یکبار
ای قدت سرو چه سروی که بود نسرین بر
وی لبت لعل چه لعلی که بود شکر بار
ایدو زلف تو چه سنبل همه پرتاب و شکن
وی دو چشم تو چه نرگس همه پر خواب و خمار
ای گل روی ترا باد صبا مجمره سوز
وی مه چهر تو را مهر فلک آینه دار
بر زبان قلمم از لب لعل تو شبی
سخنی رفت مگر از سر مستی یکبار
خامه شد نیشکر و شد شکرستان نامه
من چو طوطی شده شیرین سخن و شکر خوار
دفتر من شده دانی زچه بنگاله هند
که ازو قند بآفاق رود بار ببار
هر شبی شعر کنم نظم و بقناد برم
تا کند نقل و فروشد سحرش در بازار
وین عجب تر که شبی بر سر دفتر قلمم
نام گیسوی پریشان ترا کرد نگار
ناگهم خانه چو کاشانه افسون خوانان
گشت پر عقرب جراره و پر افعی و مار
او همی نیش بدل میزد و من از رندی
هی بر او منتر و افسون بدمیدم ز اشعار
تا بکی خواب کنی نقش نهی بر مسند
تا بکی صبر کنی روی نهی بر دیوار
سخت غمگین شده ام باده بده بی ابرام
سخت پژمان شده ام بوسه بده بی اصرار
موسم خم غدیر است که با خم و غدیر
خورد باید می بر رغم سپهر غدار
وقت آنستکه یکسر همه اسرار وجود
بی میانجی شود از قالب خاکی اظهار
وقت آنستکه از امر خدا پیغمبر
از جهاز شتران منبر سازد ناچار
پس بیرلیغ خداوند و به تبلیغ امین
مدحت حیدر کرار نماید تکرار
خانه پرداز عدم سر سویدای قدم
معنی نون و قلم صورت ذات دادار
نقشه نقش نبوت که بود روح وجود
نقطه بای مشیت که بود آخر کار
اولین آیت توحید کتاب ایجاد
آخرین غایت تایید خطاب اسرار
آنکه با قدرت او دست قدر بیقدرت
آنکه بار تبت او قدر فلک بی مقدار
بسوی نقطه ذاتش نبرد راه عقول
تا ابد گر بزند دور چه خط پرگار
ایکه از قوت تدبیر تو شد شرع متین
ویکه از قبضه شمشیر تو شد دین ستوار
خطه جاه تو را هشت فلک یکدرگاه
صحن درگاه تو را هفت زمین یکدربار
ادهم عزم تو را دست فلک قاشیه کش
ساحت بزم تو را مهرسرا مشعله دار
دفتر فضل تو را دست قدر چامه نویس
مصحف عز تو را کلک قضا نامه نگار
نامه علم تو را شصت ازل خامه تراش
صفحه نعت تو را دور ابد صفحه شمار
کاخ احسان تو را چرخ و فلک مائده چین
ساحت خوان تو را خلق جهان زائده خوار
صحن ایوان تو را روی زمین یک مسند
خنگ جولان تو را سطح فلک یک مضمار
جنت از گلشن لطف تو یکی تازه نهال
دوزخ از آتش مهر تو یکی تیره شرار
ابر از فیض کف راد تو شد گوهر ریز
آب از عکس دم تیغ تو شد جوهر دار
در صدف قطره نیسان تو کنی مروارید
در رحم نقطه انسان تو نمائی جاندار
قطره آب شد از فیض تو مهری روشن
رشحه ابر شد از لطف تو دری شهوار
شش جهت بر درکاخ تو یکی مسندگاه
نه فلک بر سر خوان تو یکی صاحب کار
بر سر خوان تو خورشید بود کاتب خرج
بر دربار تو جمشید بود حاجب بار
دعوت خوان ترا کلک قضا رقعه نویس
سفره جود تو را دست قدر خوانسالار
خطه ملک تو را صحفه گیتی سامان
خیمه قدر تو را دیده انجم مسمار
از ازل خورده قضا از کف قهر تو فلک
که بود تا ابد اندر سر او رنج دوار
دشمن از بیم دم تیغ تو سر تا بقدم
یکدهان باز کند تا که بگوید زینهار
سالها مهر بصد خون دل و لخت جگر
پرورد دانه یاقوت خوشابی شهوار
تا بصد خجلت و شرمندگی از روی نیاز
کند از عجز بخاک کف پای تو نثار
تو بر او دست نیالوده و نگشوده نظر
کنیش خاک صفت در ره درویشان خوار
شبی از هیبت قهر تو نسیم سحری
سخنی گفت باطفال چمن در گلزار
جگر لاله شد از داغ جگر سوز سیاه
بس چکید از ورق غنچه و گل ریخت زبار
در دل باد در افتاد ز هیبت خفقان
چشم نرگس یرقان کرد و ز غم شد بیمار
مگر از تیغ تو آموخت فلک این گردش
مگر از تیر تو اندوخت سپهر این رفتار
که بود قاطع آمال ز بس زود گذر
که بود فاتح آجال ز بس زود گذار
گرنه حزم تو بود محور گردون ریزد
بیکی لحظه ز هم منطقه و قطب بدار
دوش از حالت مهر و مه گردون کردم
این سخن را ز یکی اهل خرد استفسار
گز چه گه گاه شود مهر پذیرای کسوف
وز چه هر ماه شود ماه طلبکار نزار
مه گردند شود بی کلفی زار و نژند
مهر تابنده شود بی سببی تیره و تار
گفت این هر دو دوسکه است که در تاب چرج
میزند دست قضا هر شب و روزش هموار
این یک از سیم دلفروز مصفا در هم
وان یک از زر فلک تاب منقش دینار
دست دارای جهان پادشه کون و مکان
بس زر و سیم بسنجیده زند بر معیار
گر بود ناسره و قلب شود تار و سیاه
ور بود صاف و درشت آید بیرون ز غیار
خلق گویند که در غزوه خیبر چون زد
ضربت تیغ تو بر فرق عدو برق شرار
هیکل تیغ تو در چشم دو پندار دوبین
از یک آورد پدیدار دوو از دو چهار
راست رو تیغ کجت کرد چنان عدل که هوش
گشت دو نیم برابر بسر اسب و سوار
حق بگفتا که سراقیل نگهدار یمین
شود از شخص تو میکال نگهدار یسار
پر سپر سازد از تیغ تو جبریل مباد
که کند از شکم گاو و دل حوت گذار
لیکن این نکته بمیزان خرد نیست مرا
چون نکو مینگرم صافی و سنجیده عیار
کیست میکال که بازوی تو گیرد در رزم
یا سرافیل که نیروی تو دارد از کار
کیست جبریل که سازد سپر تیغ تو پر
که بریزد پر و بالش ز تف تیغ و شرار
گر نه حلم تو نهد پا بمیان در صف رزم
نیست در قوت بازوی ملایک این کار
مرغ تیر تو چه مرغی است که اندر صف رزم
عوض دانه همی روح چند با منقار
خصم دلریش بد اندیش بحیلت سازد
همچو آتش اگر از بیم تو در سنگ حصار
تیغ پولاد تو از سنگ بر آرد جانش
بطریقی که کشد از جگر سنگ شرار
خواهم انشاد مدیح تو ولیکن چکنم
که مرا مایه نی و مدح تو کاری دشوار
که بیاض آرم اگر از همه اوراق شجر
که مداد آرم اگر از همه امواج بحار
عرش و کرسی فلک و چرخ شود مادحه گوی
جن و انس و قلم و لوح شود دفتر دار
نشود مدحت تو گفته یکی از اندک
نشود وصف تو بشمرده کمی از بسیار
شد ثناگوی تو حق راوی مدحت جبریل
شاه دین ختم رسل خواجه کل نامه نگار
میرزا حبیب خراسانی : مدایح
شمارهٔ ۱۴ - در ولادت محمود حضرت احمد مختار و خلافت مسعود حیدر کرار
سخن مگو که نبینی ز هیچکس آزار
چرا که مهر خموشی است خاتم زینهار
یکی بگوی و دو بشنو که داده حضرت حق
دو گوش بهر شنو یکزبان پی گفتار
چو تیغ هر که سراسر زبان بود دائم
به پیش خلق بود سر بپا فکنده و خوار
خلاف آنکه سرا پاش گوش همچو صدف
که حقه ایست لبالب ز گوهر شهوار
براز داری چون خامه باش کش تا تیغ
بسر نرفته نیارد ز دل بلب اسرار
نه همچو نامه که چون برلبش نهی انگشت
کند صحیفه جان باز و راز دل اظهار
در این دو ساعت عشرت بحکمت داور
در این دو روز معیشت بصنعت دادار
چهار دشمن دیرین بهم برآمده دوست
چهار خصم پر از کین بهم برآمده یار
که تا نظر کنی از دست هم کشند زمام
که تا نفس کشی از شست هم برند مهار
ز چار سوی خوری لطمه های باد فنا
تو در میانه این چارموج کشتی وار
چو یکدرخت که بندد بچار سیل طریق
چو یک چراغ که گردد بچار باد دو چار
بهرزه چند کنی پای باد را زنجیر
بخیره چند کشی راه سیل را دیوار
بیاوه چند کنی آب سوده در هاون
بحیله چند کنی باد بسته بر مسمار
دمی نرفته دگر دم رود ز عمر که هست
چو ذوالفقار دو دم چرخ، قاطع الاعمار
مخسب یکنفس اندر سحر که خواهی داشت
شبی که صبح قیامت مگر شوی بیدار
باضطراز چو میبایدت گذشت و گذاشت
باختیار در آغاز بگذر و بگذار
چنان ز باد فنا شمع خود شود خاموش
که روی روزنه بینی بخواب در شب تار
چنان ز سیل اجل کاخ تن شد ویارن
که بوم نیز نسازد در او مکان و قرار
زهم بپا شد گیتی چو مرده دیرین
بهم به پیچد گردون چو صفحه طومار
چنان صحیفه گردون زهم شود اوراق
که می بکار نیاید بکاغذ عطار
یکی بکوی خموشان گذار پا و به بین
نوشته بر سر الواحشان بخط غبار
که پای بر سرم آهسته تر بنه که تو نیز
بجای پای نهی سر در این مغاک و مغار
اگر زخون دل گلرخان نمیخورد آب
چرا همیشه بود سرخ گونه ناوک خار
منه خیال بر این آبگون محیط فلک
که چون حباب بر آب و هوا گرفته قرار
که زود بشکندش سنگ فتنه شیشه عمر
چو باد هر که در آید در آبگینه حصار
زمین چو تخته نرد است و آسمان لیلاج
تو طفل کودک و لیلاج پیر بس پر کار
زمهر و مه بکفش کعبتین و چیده بسی
در او سپید و سیه مهره ها ز لیل و نهار
اگر برد بستاند وگر بری ندهد
کز این حریف دغل هیچکس نبرد قمار
چه بی وفا است عروسی که صد هزارش شوی
چه بی صفا است صدیقی که صد هزارش یار
زماه نو شد ابروی او سفید و هنوز
کشد ز قوس باز و سمه از زنگار
ز نافه غسق افشانده مشک بر گیسو
ز سرخی شفق آورده غازه بر رخسار
بسر کشیده گه از حیله چادر نیلی
بسر فکنده گه از مکر معجر گلخار
بدیده سرمه کشد از سیاهی دیجود
بچهره طره گشاید زعقرب جرار
برخ نگار کشد از شراره آتش
به روی زلف نهد از ستاره دم دار
چو بست نقشه این کاخ خامه نقاش
چو کرد صورت این خانه پنجه معمار
ز خشت فقر و فنا بست طاق این گنبد
ز خاک جور و عنا کرد فرش این دربار
مسوز دست بهر خوان چو دسته کفگیر
مدوز چشم بهر در چه چشمه معمار
که گر شوی همه چشم طمع چه پرویزن
که گر شوی همه دندان حرص همچو انار
سپهر بر سرت آخر ز غم به بیزد خاک
زمانه پوستت آخر ز تن بدرد زار
چو آفتاب مزن در فضای هر خس گام
چو عنکبوت متن بر سرای هر کس تار
ز موج حادثه چون بحرچین بجبهه مزن
ز برق نائره چون ابر خون ز دیده مبار
نبرده سختی نادان کجا شود دانا
نخورده سوهان آهن چسان شود هموار
هر آنچه دیر نپاید مشو بدان شادان
هر آنچه زود سر آید مباش از آن غمخوار
چه شعله خاک نشین شد چه موج باد و چه آب
چه چشم واهمه بین شد چه رنگ نور و چه نار
بره نماتی گم گشتگان منزل دل
شنیده ام سخنی خوش ز کاروان سالار
که پای لنگ بود وقت دیر و منزل دور
اگر سبک نکنی کی رسد بمنزل بار
مرا که سال بسی میرسد ز عمر اکنون
بود بدیده ز سی ماه تیره تر دیدار
چو مخملم همه تن مژه لیکن از پی خواب
چو نرگسم همه سر دیده لیک بهر خمار
ز بسکه گشته دلم از هوای دنیا پر
چو چرخ خم شده پشت از تحمل اوزار
اگر چه هیچ ندارم و لیک خورسندم
بمهر خواجه و لطف ائمه اطهار
که نقش صورتشان چون بدل کنم تصویر
که حرف مدحتشان چون بلب کنم تکرار
شود هزار بنان مویم از پی تحریر
شود هزار زبان طبعم از پی گفتار
اگر نه باورت آید بدین قصیده نگر
اگر نه باورت آید چنین چکامه نگار
چه خواست صورت امکان برآورد مستور
چه خواست طلعت یزدان بر افکند استار
چو خواست یوسف کنعان جان ز چاه عدم
شود بمصر وجود از شهود در بازار
کند ببزم وجود از سرای جود گذر
کند بکاخ شهود از فضای غیب گذار
گشاید از خم ابروی خویش چین و شکن
بشوید از سر گیسوی خویش گرد و غبار
نهاد بوته ای از چرخ کیمیاگر صنع
در او ز مهر فروزان فروخت شعله نار
کشید جوهر ارواح انبیاء و رسل
گرفت صفوه اخلاف و عنصر ابرار
بحار فیض چنان موج زد ز لطمه جود
که بر فکند گرانمایه گوهری بکنار
چه راز بود که هستی بگوس امکان گفت
که شد بسان صدف درج گوهر شهوار
چو نور بود که اندر ز جاجه از مصباح
فکند عکس ز مشکوه بر در و دیوار
چه مهر بود که هر ذره ای ز تابش او
هزار مهر که هر مهر مطلع الانوار
چه قطره بود که از ابر مرحمت بارید
که گشت جاری از آنقطره صد هزار بحار
چه نور خیره در او فکرت اولی الالباب
چه مهر تیره از او دیده اولی الابصار
سخن دراز مکن، کرد صورتی تصویر
که فرق کس نکند با مصور از آثار
چه پای نکته بدینجا رساند دست قلم
ز پیر عقل نمودم بجبر استفسار
که این نمونه توحید حضرت داور
که این نشانه تقدیس حضرت دادار
که این سلاله تخلیص جوهر ایجاد
که این لطیفه تصعید جوهر اخیار
که این مشبک قندیل محفل توحید
که این مجسم تمثال پرده اسرار
که این شراره ایجاد نور قله طور
که این ستاره مجلس فروز خلوت یار
که این ز جاجه مصباح هیکل توحید
که این مشبک مشکات عالم انوار
بکاخ تیره امکان چسان نمود نزول
بصلب آدم خاکی چسان گرفت قرار
چگونه نور بتابد بمحفل ظلمت
چگونه یار در آید بمجلس اغیار
ز جیب فکر در آورد عقل سر بیرون
جواب داد که ای مرد عاقل هشیار
مگر نه شاه در آید به بنگه درویش
مگر نه ماه بتابد به ظلمت شب تار
مگر نه مهر فروزنده تابد از روزن
مگر نه لاله رخشنده روید از کهسار
مگر نه در ظلمات است آب چشمه خضر
مگر نه در دل سنگ است نور جذوه نار
مگر نه در دل مومن فکنده حق پرتو
که گشته نام دلش عرش حضرت جبار
مگر نه قطره نیسان نهان شود بصدف
که آب گردد از او جسم گوهر شهوار
مگر نه دانه گندم شود بخاک نهان
که سبز گردد و با برگ و بر شود اشجار
چه راز دار جهان و جهانیان خاک است
بدست خاک سپردند حقه اسرار
مگر نه بینی تابنده مهر با انجم
مگر نه بینی گردنده چرخ با انوار
بدور خاک دوانند صاعد و هابط
بگرد ارض روانند ثابت و سیار
رسید وقت که نور خدا شود ظاهر
رسید وقت که سر قضا شود اظهار
رسید وقت که هر ذره ای شود خورشید
رسید وقت که هر قطره ای شود انهار
شد از تجلی دیدار آینه منشق
چنانکه از رخ توحید پرده پندار
دو نیمه گشت و بهر یک فتاد جلوه دوست
دو نیمه گشت و زهر یک نمود روی نگار
دو نیمه گشت و بهر دو فتاد یک صورت
دو نیمه گشت و زهر دو نمو دیگرخسار
یکی دو گشت وز دو یک نمود کز یک راز
دو لب کنند حکایت ولی بیک گفتار
بدان نمط که ز اشراق مجمع النورین
دو دیده نور دهد لیک یک بود دیدار
یکی ز چاک گریبان جان عبدالله
نمود چون سحر از دامن افق رخسار
یکی ز جیب جمال دل ابوطالب
فشاند همچو خور از شقه شفق انوار
رسید وقت که از نقش نام ختم رسل
شود بخاتم حق ختم سطر این طومار
رسید وقت که تابنده چهره صانع
کند در آینه صنع عکس خود دیدار
رسید وقت که دستانسرای بزم ازل
دهد ترانه ز بیت القصیده اشعار
رسید وقت که مرغ سخن سرای قلم
هزار نغمه بر آرد چو نغمه های هزار
زوجد باز قلم از کفم چو هوش از سر
پرید رقص کنان همچو مرغکی طیار
زحکم خواجه بر او آیتی فرو خواندم
که همچو کوه گران در کفم گرفت قرار
چنانکه پنجه من تا بکف نماند بجای
چنانکه بازوی من تا بدوش رفت از کار
ز عزم خواجه فسونی در او دمیدم باز
که شد ز باد سبکتر به پویه و رفتار
ز خاطر خود هی در فشاند بر دفتر
ز گفته خود هی مشک ریخت در طومار
سخن نگفته من، او هی نمود شعر انشاء
گهر نسفه من، او هی نمود نثر نثار
چو بحر عمان، عنبر کشید بر ساحل
چو ابر آذر، گوهر فشاند بر کهسار
نمود خطه دفتر بسان خطه هند
ز بس چو طوطی افشاند شکر از گفتار
نمود ساحت دیوان بسان ساحت چین
ز بس چو آهو آورد نافه از تانار
نمود صفحه کاغذ بسان صفح بدخش
ز بسکه جون بط افشاند لعل از منقار
سرو دمش چه نگاری چه میکنی جانا
چه افتاده ترا چیست موجب اینکار
جواب داد که وه وه ز عاقل دانا
جواب داد که بخ بخ ز عارف هشیار
مگر ندانی کاین ماه را بود دو ربیع
مگر ندانی کامسال را رسد دو بهار
مگر ندانی کایدون شود دو عید قرین
مگر ندانی کایدر شود دو عیش قرار
حریف چرخ ببازد بیکروش دو قمار
عروس بخت نماید بیک کرشمه دو کار
کسی ندیده بیک مه بود دو فصل ربیع
کسی ندیده بیگره رسد دو وصل نگار
دو روزگار همایون دو ساعت میمون
دو عید میمنت افزون دو ابر شادی بار
یکی ولادت محمود حضرت احمد
یکی خلافت مسعود حیدر کرار
یکی بشارت میلاد خواجه عالم
یکی اشارت تمکین سید ابرار
یکی که صبح ز طرف افق نموده طلوع
یکی که شمس ببرج حمل گرفته قرار
یکی به تهنیت میر انبیاء و رسل
یکی به تهنیت شیر حضرت دادار
به گفتمش که فدای دهان شیرینت
که قند را بشکسته است نرخ در بازار
چو نیک و نغز سرائی سخن به پوی و بگوی
چه خوب نکته نمائی بیان بیا و بیار
نشست یک شب و داد اینقصیده را تحریر
نخفت یکدم و کرد این فریده را تقصار
که روزی اینسان یعنی بجمعه فصل بهار
که از ربیع نخستین گذشته پنج و سه چهار
هبوط آدم را افزون زهفتصد و سی و هفت
گذشته سال بتاریخ کم ز هفتهزار
چو تیغ مهر گریبان آسمان بدرید
چو دست صبح بزد چاک دامن شب تار
همه کواکب ساکن به برجهای شرف
همه سعادت ساری در اوجهای مدار
نهاده جدی فلک شاخ بر کنار افق
نموده شیر فلک زی کنام غرب فرار
بدست کیوان تیری بکین دشمن شاه
که جا بدیده گردون گرفته تا سوفار
بکاخ عقرب بنموده مشتری ره تاک
فسون دمد مگر از حیله بر دم جرار
غزال چرخ بهمراه گرگ خون آشام
به پشت بره گردون دو پشته گشته سوار
گرفته زهره بکف مزمر و عطارد کلک
نموده هر دو چو یونس به بطن حوت قرار
گرفته ماه ز بهر شرف بکف شاهین
که بزم عیش و طرب را شود ترازو دار
که آفتاب جهان تاب مشرق اسرار
گشود چهره و آفاق گشت پر انوار
ز بطن آمنه و صلب پاک عبدالله
بکعبه در حرم امن حضرت غفار
بزاد احمد محمود شه ابوالقاسم
رسول حضرت یزدان محمد مختار
کنار آمنه شد رشک وادی ایمن
چو در نهفت چنین گوهری بجیب و کنار
کنار آمنه شد رشک ساحت عمان
چو زد ندای اناالحق در او چه طور شرار
جمال خواجه عیان شد مگر بمصر جمال
که کرد یوسف مصری به بندگی اقرار
نهاد چون بزمین پا چنان سراسیمه
بپای خاست فلک کش بسر بماند دوار
غنان کشید قلم سوی قصه معراج
که بر فلک بزند گام اندر این مضمار
شبی که هیچ ز ظلمت در او نبود آثار
جز آنکه چشم سیاهی در او گرفته قرار
شبی چنانکه در آئینه سکندر گشت
زعکس آب خضر موج زن بسی انهار
که بار خواست مهین پیک وحی بار خدای
از آن دریکه نبد عقل را بر آن دربار
بکوفت حلقه بر آن در که پیروانش چشم
هماره دوخته بر وی چو حلقه مسمار
سخن گزافه سراید قلم که دیده عقل
ز بانگ حلقه در آن نیمه شب نشد بیدار
درون حلقه که سهل است، کز برون سرای
چو حلقه گوش بنودش بحلقه اسرار
چه بار یافت در آمد بکف رکاب براق
گرفت و خواجه بر او شد چه خوبسیر سوار
دو اسبه راند همی تا بمسجد اقصی
سمند تیز تک باد پای خوش رفتار
فرو شد و بنماز ایستاد و از پس او
پیمبران خدا جملگی نماز گذار
سوار گشت و عنان تاب شد بسوی سپهر
به پیش خنکش پیک خدای شاطروار
چو پابه پشت فلک زد چنان زجا برخاست
فلک که پای ز سر کردگم، سر از دستار
ز گرد سم سبک باد سیر پیمایش
هنوز مانده بر آینه فلک زنگار
هنوز رعشه بود بر سرش از این هیبت
هنوز لرزه بود بر تنش از این تیمار
سپهر دوخت چه بر خرمن نوالش چشم
گدا صفت که مگر خوشه ای کند ایثار
نمود خوشه پروین بدو عطا که سرش
هنوز باشد از این خوشه سبز چون گلزار
نمود لاله خورشا بدو عطا که رخش
هنوز باشد از این لاله سرخ چون گلنار
بچرخ اطلس بخشید دیبی اطلس
بساط انجم پوشید حلقه زر تار
بماه داد ز سیم سپید یک درهم
بمهر داد ز زر نضار یگدینار
که زران یک، پا سنگ خورد از کافور
که سیم این یک، هم سنگ شد بمشک تتار
غرض که کرده زر و سیم هر دو سرمایه
بسود برده ز سودای سیم و زر اعمار
نه سیم را یکذره کاست از میزان
نه زران را یک حبه کم شد از مقدار
زجود او چو فلک سخت ماند در حیرت
ز بذل او چو فلک گشت نیک برخوردار
ز قوس چرخ گذر کرد قامتش چون تیر
که بود قله عرشش نشانه سوفار
ز شاخ سدره چه پرواز زد همای وجود
بماند پیک خدا چون براق از رفتار
سرود خواجه که هان ای مهین خجسته براق
ز همرهی بچه واماندی اندر این مضمار
بعجز گفت که یک گام اگر زنم زین بیش
بسوزدم پر و بال از تجلی انوار
شنیده ای که بقصد هوا چه مرغ سرا
پر آورد نپرد پیش از سر دیوار
درون پرده قدم نه شها که من ایدر
چه نقش پرده نهم سر بفرش این دربار
به پشت رفرف شد خواجه از فراز براق
وزان سپس بره قرب گشت راه سپار
چه نوک خامه بدینجا رسید، دست خرد
گرفت چاک گریبان من که دست بدار
سخن مگوی که افتد بحال نامه شرر
سخن مگوی که خیزد ز نوک خامه شرار
سخن مگو که زبان گشته باز آتش خیز
سخن مگو که نهان گشته باز آتش بار
سخن مگو که نه هر چشم قابل دیدن
سخن مگو که نه هر گوش محرم اسرار
سخن مگو که نه هر خار میشود گلبن
سخن مگو که نه هر خاک میشود گلزار
سخن مگو که نه هر سنگ گوهر آرد رنگ
سخن مگو که نه هر شاخ میوه آرد بار
سخن گزافه ندانم همین قدر دانم
در آن حریم علی بود محرم اسرار
علی بفرش و پیمبر بعرش و حق بیرون
ز وهم ممکن و وضع و مکان و استقرار
شنیده ام که پیمبر ز نقش روی علی
به صحن عرش شبی خواندایت اسرار
به حیرتم که به دیوار عرش نقش علی
نموده بود رقم کلک حضرت دادار
و یا که ذات علی از تجلی سبحان
بمانده بود ز حسرت چو نقش بر دیوار
و یا در آئینه غیب چشم پیغمبر
نمود چهر علی را ز عکس خود دیدار
ز نام حیدر کرار خار نوک قلم
چنان چمید که بشگفت صد گل از یک خار
بسیط نامه از این خرمی چنان شد سبز
که بر شگفت زهر گلبنی دو صد گلزار
نشست مرغ سخن بر فراز این گلبن
که این قصیده نوازد هزار دستان وار
از این قصیده غرا که مجمع الامثال
از این فریده یکتا که مطلع الانوار
بدست روح قدس عقد سبحه تقدیس
بجید حور جنان نظم لولوی شهوار
اگر چه رتبه شعرم گذشته از شعری
اگرچه شعر مرا گشته نظم نثره نثار
بکیش اهل فضیلت نکو نمی آید
مرا ز شعر شعار و مرا ز نثر نثار
چه مایه فضل کز اینگونه شعر دارم ننگ
چه پایه قدر کز اینگونه نظم دارم عار
چرا که مهر خموشی است خاتم زینهار
یکی بگوی و دو بشنو که داده حضرت حق
دو گوش بهر شنو یکزبان پی گفتار
چو تیغ هر که سراسر زبان بود دائم
به پیش خلق بود سر بپا فکنده و خوار
خلاف آنکه سرا پاش گوش همچو صدف
که حقه ایست لبالب ز گوهر شهوار
براز داری چون خامه باش کش تا تیغ
بسر نرفته نیارد ز دل بلب اسرار
نه همچو نامه که چون برلبش نهی انگشت
کند صحیفه جان باز و راز دل اظهار
در این دو ساعت عشرت بحکمت داور
در این دو روز معیشت بصنعت دادار
چهار دشمن دیرین بهم برآمده دوست
چهار خصم پر از کین بهم برآمده یار
که تا نظر کنی از دست هم کشند زمام
که تا نفس کشی از شست هم برند مهار
ز چار سوی خوری لطمه های باد فنا
تو در میانه این چارموج کشتی وار
چو یکدرخت که بندد بچار سیل طریق
چو یک چراغ که گردد بچار باد دو چار
بهرزه چند کنی پای باد را زنجیر
بخیره چند کشی راه سیل را دیوار
بیاوه چند کنی آب سوده در هاون
بحیله چند کنی باد بسته بر مسمار
دمی نرفته دگر دم رود ز عمر که هست
چو ذوالفقار دو دم چرخ، قاطع الاعمار
مخسب یکنفس اندر سحر که خواهی داشت
شبی که صبح قیامت مگر شوی بیدار
باضطراز چو میبایدت گذشت و گذاشت
باختیار در آغاز بگذر و بگذار
چنان ز باد فنا شمع خود شود خاموش
که روی روزنه بینی بخواب در شب تار
چنان ز سیل اجل کاخ تن شد ویارن
که بوم نیز نسازد در او مکان و قرار
زهم بپا شد گیتی چو مرده دیرین
بهم به پیچد گردون چو صفحه طومار
چنان صحیفه گردون زهم شود اوراق
که می بکار نیاید بکاغذ عطار
یکی بکوی خموشان گذار پا و به بین
نوشته بر سر الواحشان بخط غبار
که پای بر سرم آهسته تر بنه که تو نیز
بجای پای نهی سر در این مغاک و مغار
اگر زخون دل گلرخان نمیخورد آب
چرا همیشه بود سرخ گونه ناوک خار
منه خیال بر این آبگون محیط فلک
که چون حباب بر آب و هوا گرفته قرار
که زود بشکندش سنگ فتنه شیشه عمر
چو باد هر که در آید در آبگینه حصار
زمین چو تخته نرد است و آسمان لیلاج
تو طفل کودک و لیلاج پیر بس پر کار
زمهر و مه بکفش کعبتین و چیده بسی
در او سپید و سیه مهره ها ز لیل و نهار
اگر برد بستاند وگر بری ندهد
کز این حریف دغل هیچکس نبرد قمار
چه بی وفا است عروسی که صد هزارش شوی
چه بی صفا است صدیقی که صد هزارش یار
زماه نو شد ابروی او سفید و هنوز
کشد ز قوس باز و سمه از زنگار
ز نافه غسق افشانده مشک بر گیسو
ز سرخی شفق آورده غازه بر رخسار
بسر کشیده گه از حیله چادر نیلی
بسر فکنده گه از مکر معجر گلخار
بدیده سرمه کشد از سیاهی دیجود
بچهره طره گشاید زعقرب جرار
برخ نگار کشد از شراره آتش
به روی زلف نهد از ستاره دم دار
چو بست نقشه این کاخ خامه نقاش
چو کرد صورت این خانه پنجه معمار
ز خشت فقر و فنا بست طاق این گنبد
ز خاک جور و عنا کرد فرش این دربار
مسوز دست بهر خوان چو دسته کفگیر
مدوز چشم بهر در چه چشمه معمار
که گر شوی همه چشم طمع چه پرویزن
که گر شوی همه دندان حرص همچو انار
سپهر بر سرت آخر ز غم به بیزد خاک
زمانه پوستت آخر ز تن بدرد زار
چو آفتاب مزن در فضای هر خس گام
چو عنکبوت متن بر سرای هر کس تار
ز موج حادثه چون بحرچین بجبهه مزن
ز برق نائره چون ابر خون ز دیده مبار
نبرده سختی نادان کجا شود دانا
نخورده سوهان آهن چسان شود هموار
هر آنچه دیر نپاید مشو بدان شادان
هر آنچه زود سر آید مباش از آن غمخوار
چه شعله خاک نشین شد چه موج باد و چه آب
چه چشم واهمه بین شد چه رنگ نور و چه نار
بره نماتی گم گشتگان منزل دل
شنیده ام سخنی خوش ز کاروان سالار
که پای لنگ بود وقت دیر و منزل دور
اگر سبک نکنی کی رسد بمنزل بار
مرا که سال بسی میرسد ز عمر اکنون
بود بدیده ز سی ماه تیره تر دیدار
چو مخملم همه تن مژه لیکن از پی خواب
چو نرگسم همه سر دیده لیک بهر خمار
ز بسکه گشته دلم از هوای دنیا پر
چو چرخ خم شده پشت از تحمل اوزار
اگر چه هیچ ندارم و لیک خورسندم
بمهر خواجه و لطف ائمه اطهار
که نقش صورتشان چون بدل کنم تصویر
که حرف مدحتشان چون بلب کنم تکرار
شود هزار بنان مویم از پی تحریر
شود هزار زبان طبعم از پی گفتار
اگر نه باورت آید بدین قصیده نگر
اگر نه باورت آید چنین چکامه نگار
چه خواست صورت امکان برآورد مستور
چه خواست طلعت یزدان بر افکند استار
چو خواست یوسف کنعان جان ز چاه عدم
شود بمصر وجود از شهود در بازار
کند ببزم وجود از سرای جود گذر
کند بکاخ شهود از فضای غیب گذار
گشاید از خم ابروی خویش چین و شکن
بشوید از سر گیسوی خویش گرد و غبار
نهاد بوته ای از چرخ کیمیاگر صنع
در او ز مهر فروزان فروخت شعله نار
کشید جوهر ارواح انبیاء و رسل
گرفت صفوه اخلاف و عنصر ابرار
بحار فیض چنان موج زد ز لطمه جود
که بر فکند گرانمایه گوهری بکنار
چه راز بود که هستی بگوس امکان گفت
که شد بسان صدف درج گوهر شهوار
چو نور بود که اندر ز جاجه از مصباح
فکند عکس ز مشکوه بر در و دیوار
چه مهر بود که هر ذره ای ز تابش او
هزار مهر که هر مهر مطلع الانوار
چه قطره بود که از ابر مرحمت بارید
که گشت جاری از آنقطره صد هزار بحار
چه نور خیره در او فکرت اولی الالباب
چه مهر تیره از او دیده اولی الابصار
سخن دراز مکن، کرد صورتی تصویر
که فرق کس نکند با مصور از آثار
چه پای نکته بدینجا رساند دست قلم
ز پیر عقل نمودم بجبر استفسار
که این نمونه توحید حضرت داور
که این نشانه تقدیس حضرت دادار
که این سلاله تخلیص جوهر ایجاد
که این لطیفه تصعید جوهر اخیار
که این مشبک قندیل محفل توحید
که این مجسم تمثال پرده اسرار
که این شراره ایجاد نور قله طور
که این ستاره مجلس فروز خلوت یار
که این ز جاجه مصباح هیکل توحید
که این مشبک مشکات عالم انوار
بکاخ تیره امکان چسان نمود نزول
بصلب آدم خاکی چسان گرفت قرار
چگونه نور بتابد بمحفل ظلمت
چگونه یار در آید بمجلس اغیار
ز جیب فکر در آورد عقل سر بیرون
جواب داد که ای مرد عاقل هشیار
مگر نه شاه در آید به بنگه درویش
مگر نه ماه بتابد به ظلمت شب تار
مگر نه مهر فروزنده تابد از روزن
مگر نه لاله رخشنده روید از کهسار
مگر نه در ظلمات است آب چشمه خضر
مگر نه در دل سنگ است نور جذوه نار
مگر نه در دل مومن فکنده حق پرتو
که گشته نام دلش عرش حضرت جبار
مگر نه قطره نیسان نهان شود بصدف
که آب گردد از او جسم گوهر شهوار
مگر نه دانه گندم شود بخاک نهان
که سبز گردد و با برگ و بر شود اشجار
چه راز دار جهان و جهانیان خاک است
بدست خاک سپردند حقه اسرار
مگر نه بینی تابنده مهر با انجم
مگر نه بینی گردنده چرخ با انوار
بدور خاک دوانند صاعد و هابط
بگرد ارض روانند ثابت و سیار
رسید وقت که نور خدا شود ظاهر
رسید وقت که سر قضا شود اظهار
رسید وقت که هر ذره ای شود خورشید
رسید وقت که هر قطره ای شود انهار
شد از تجلی دیدار آینه منشق
چنانکه از رخ توحید پرده پندار
دو نیمه گشت و بهر یک فتاد جلوه دوست
دو نیمه گشت و زهر یک نمود روی نگار
دو نیمه گشت و بهر دو فتاد یک صورت
دو نیمه گشت و زهر دو نمو دیگرخسار
یکی دو گشت وز دو یک نمود کز یک راز
دو لب کنند حکایت ولی بیک گفتار
بدان نمط که ز اشراق مجمع النورین
دو دیده نور دهد لیک یک بود دیدار
یکی ز چاک گریبان جان عبدالله
نمود چون سحر از دامن افق رخسار
یکی ز جیب جمال دل ابوطالب
فشاند همچو خور از شقه شفق انوار
رسید وقت که از نقش نام ختم رسل
شود بخاتم حق ختم سطر این طومار
رسید وقت که تابنده چهره صانع
کند در آینه صنع عکس خود دیدار
رسید وقت که دستانسرای بزم ازل
دهد ترانه ز بیت القصیده اشعار
رسید وقت که مرغ سخن سرای قلم
هزار نغمه بر آرد چو نغمه های هزار
زوجد باز قلم از کفم چو هوش از سر
پرید رقص کنان همچو مرغکی طیار
زحکم خواجه بر او آیتی فرو خواندم
که همچو کوه گران در کفم گرفت قرار
چنانکه پنجه من تا بکف نماند بجای
چنانکه بازوی من تا بدوش رفت از کار
ز عزم خواجه فسونی در او دمیدم باز
که شد ز باد سبکتر به پویه و رفتار
ز خاطر خود هی در فشاند بر دفتر
ز گفته خود هی مشک ریخت در طومار
سخن نگفته من، او هی نمود شعر انشاء
گهر نسفه من، او هی نمود نثر نثار
چو بحر عمان، عنبر کشید بر ساحل
چو ابر آذر، گوهر فشاند بر کهسار
نمود خطه دفتر بسان خطه هند
ز بس چو طوطی افشاند شکر از گفتار
نمود ساحت دیوان بسان ساحت چین
ز بس چو آهو آورد نافه از تانار
نمود صفحه کاغذ بسان صفح بدخش
ز بسکه جون بط افشاند لعل از منقار
سرو دمش چه نگاری چه میکنی جانا
چه افتاده ترا چیست موجب اینکار
جواب داد که وه وه ز عاقل دانا
جواب داد که بخ بخ ز عارف هشیار
مگر ندانی کاین ماه را بود دو ربیع
مگر ندانی کامسال را رسد دو بهار
مگر ندانی کایدون شود دو عید قرین
مگر ندانی کایدر شود دو عیش قرار
حریف چرخ ببازد بیکروش دو قمار
عروس بخت نماید بیک کرشمه دو کار
کسی ندیده بیک مه بود دو فصل ربیع
کسی ندیده بیگره رسد دو وصل نگار
دو روزگار همایون دو ساعت میمون
دو عید میمنت افزون دو ابر شادی بار
یکی ولادت محمود حضرت احمد
یکی خلافت مسعود حیدر کرار
یکی بشارت میلاد خواجه عالم
یکی اشارت تمکین سید ابرار
یکی که صبح ز طرف افق نموده طلوع
یکی که شمس ببرج حمل گرفته قرار
یکی به تهنیت میر انبیاء و رسل
یکی به تهنیت شیر حضرت دادار
به گفتمش که فدای دهان شیرینت
که قند را بشکسته است نرخ در بازار
چو نیک و نغز سرائی سخن به پوی و بگوی
چه خوب نکته نمائی بیان بیا و بیار
نشست یک شب و داد اینقصیده را تحریر
نخفت یکدم و کرد این فریده را تقصار
که روزی اینسان یعنی بجمعه فصل بهار
که از ربیع نخستین گذشته پنج و سه چهار
هبوط آدم را افزون زهفتصد و سی و هفت
گذشته سال بتاریخ کم ز هفتهزار
چو تیغ مهر گریبان آسمان بدرید
چو دست صبح بزد چاک دامن شب تار
همه کواکب ساکن به برجهای شرف
همه سعادت ساری در اوجهای مدار
نهاده جدی فلک شاخ بر کنار افق
نموده شیر فلک زی کنام غرب فرار
بدست کیوان تیری بکین دشمن شاه
که جا بدیده گردون گرفته تا سوفار
بکاخ عقرب بنموده مشتری ره تاک
فسون دمد مگر از حیله بر دم جرار
غزال چرخ بهمراه گرگ خون آشام
به پشت بره گردون دو پشته گشته سوار
گرفته زهره بکف مزمر و عطارد کلک
نموده هر دو چو یونس به بطن حوت قرار
گرفته ماه ز بهر شرف بکف شاهین
که بزم عیش و طرب را شود ترازو دار
که آفتاب جهان تاب مشرق اسرار
گشود چهره و آفاق گشت پر انوار
ز بطن آمنه و صلب پاک عبدالله
بکعبه در حرم امن حضرت غفار
بزاد احمد محمود شه ابوالقاسم
رسول حضرت یزدان محمد مختار
کنار آمنه شد رشک وادی ایمن
چو در نهفت چنین گوهری بجیب و کنار
کنار آمنه شد رشک ساحت عمان
چو زد ندای اناالحق در او چه طور شرار
جمال خواجه عیان شد مگر بمصر جمال
که کرد یوسف مصری به بندگی اقرار
نهاد چون بزمین پا چنان سراسیمه
بپای خاست فلک کش بسر بماند دوار
غنان کشید قلم سوی قصه معراج
که بر فلک بزند گام اندر این مضمار
شبی که هیچ ز ظلمت در او نبود آثار
جز آنکه چشم سیاهی در او گرفته قرار
شبی چنانکه در آئینه سکندر گشت
زعکس آب خضر موج زن بسی انهار
که بار خواست مهین پیک وحی بار خدای
از آن دریکه نبد عقل را بر آن دربار
بکوفت حلقه بر آن در که پیروانش چشم
هماره دوخته بر وی چو حلقه مسمار
سخن گزافه سراید قلم که دیده عقل
ز بانگ حلقه در آن نیمه شب نشد بیدار
درون حلقه که سهل است، کز برون سرای
چو حلقه گوش بنودش بحلقه اسرار
چه بار یافت در آمد بکف رکاب براق
گرفت و خواجه بر او شد چه خوبسیر سوار
دو اسبه راند همی تا بمسجد اقصی
سمند تیز تک باد پای خوش رفتار
فرو شد و بنماز ایستاد و از پس او
پیمبران خدا جملگی نماز گذار
سوار گشت و عنان تاب شد بسوی سپهر
به پیش خنکش پیک خدای شاطروار
چو پابه پشت فلک زد چنان زجا برخاست
فلک که پای ز سر کردگم، سر از دستار
ز گرد سم سبک باد سیر پیمایش
هنوز مانده بر آینه فلک زنگار
هنوز رعشه بود بر سرش از این هیبت
هنوز لرزه بود بر تنش از این تیمار
سپهر دوخت چه بر خرمن نوالش چشم
گدا صفت که مگر خوشه ای کند ایثار
نمود خوشه پروین بدو عطا که سرش
هنوز باشد از این خوشه سبز چون گلزار
نمود لاله خورشا بدو عطا که رخش
هنوز باشد از این لاله سرخ چون گلنار
بچرخ اطلس بخشید دیبی اطلس
بساط انجم پوشید حلقه زر تار
بماه داد ز سیم سپید یک درهم
بمهر داد ز زر نضار یگدینار
که زران یک، پا سنگ خورد از کافور
که سیم این یک، هم سنگ شد بمشک تتار
غرض که کرده زر و سیم هر دو سرمایه
بسود برده ز سودای سیم و زر اعمار
نه سیم را یکذره کاست از میزان
نه زران را یک حبه کم شد از مقدار
زجود او چو فلک سخت ماند در حیرت
ز بذل او چو فلک گشت نیک برخوردار
ز قوس چرخ گذر کرد قامتش چون تیر
که بود قله عرشش نشانه سوفار
ز شاخ سدره چه پرواز زد همای وجود
بماند پیک خدا چون براق از رفتار
سرود خواجه که هان ای مهین خجسته براق
ز همرهی بچه واماندی اندر این مضمار
بعجز گفت که یک گام اگر زنم زین بیش
بسوزدم پر و بال از تجلی انوار
شنیده ای که بقصد هوا چه مرغ سرا
پر آورد نپرد پیش از سر دیوار
درون پرده قدم نه شها که من ایدر
چه نقش پرده نهم سر بفرش این دربار
به پشت رفرف شد خواجه از فراز براق
وزان سپس بره قرب گشت راه سپار
چه نوک خامه بدینجا رسید، دست خرد
گرفت چاک گریبان من که دست بدار
سخن مگوی که افتد بحال نامه شرر
سخن مگوی که خیزد ز نوک خامه شرار
سخن مگو که زبان گشته باز آتش خیز
سخن مگو که نهان گشته باز آتش بار
سخن مگو که نه هر چشم قابل دیدن
سخن مگو که نه هر گوش محرم اسرار
سخن مگو که نه هر خار میشود گلبن
سخن مگو که نه هر خاک میشود گلزار
سخن مگو که نه هر سنگ گوهر آرد رنگ
سخن مگو که نه هر شاخ میوه آرد بار
سخن گزافه ندانم همین قدر دانم
در آن حریم علی بود محرم اسرار
علی بفرش و پیمبر بعرش و حق بیرون
ز وهم ممکن و وضع و مکان و استقرار
شنیده ام که پیمبر ز نقش روی علی
به صحن عرش شبی خواندایت اسرار
به حیرتم که به دیوار عرش نقش علی
نموده بود رقم کلک حضرت دادار
و یا که ذات علی از تجلی سبحان
بمانده بود ز حسرت چو نقش بر دیوار
و یا در آئینه غیب چشم پیغمبر
نمود چهر علی را ز عکس خود دیدار
ز نام حیدر کرار خار نوک قلم
چنان چمید که بشگفت صد گل از یک خار
بسیط نامه از این خرمی چنان شد سبز
که بر شگفت زهر گلبنی دو صد گلزار
نشست مرغ سخن بر فراز این گلبن
که این قصیده نوازد هزار دستان وار
از این قصیده غرا که مجمع الامثال
از این فریده یکتا که مطلع الانوار
بدست روح قدس عقد سبحه تقدیس
بجید حور جنان نظم لولوی شهوار
اگر چه رتبه شعرم گذشته از شعری
اگرچه شعر مرا گشته نظم نثره نثار
بکیش اهل فضیلت نکو نمی آید
مرا ز شعر شعار و مرا ز نثر نثار
چه مایه فضل کز اینگونه شعر دارم ننگ
چه پایه قدر کز اینگونه نظم دارم عار
میرزا حبیب خراسانی : مدایح
شمارهٔ ۱۵ - مولود ختم ولایت زمان عجل الله فرجه
دو هفته پیش که آید ز ره مه شعبان
رسید پیک سموم و برید تابستان
نفس گسسته بدن خسته دیده آتشخیز
ز ره رسیده تعب دیده سینه آتشخوان
درشت خوی و ترش روی و تلخگوی چنان
که از ره آید ناگه محصل دیوان
بلب شرار و بگیسو غبار و، ابرو، چین
بسان مردم مصروع سنگ در دامان
بکف گرفته یکی خامه آتشین پیکر
بدان نوشته یکی نامه آتشین عنوان
چه نامه ای که سوادش ز سوده آتش
چه نامه ای که مدادش ز دوده قطران
چه نامه که بکین خواهی سپاه بهار
نوشته سوی امیر تموز شاه خزان
که ای تموز، توئی پیش جنگ لشگر من
که روز عمر تو بادا بلند و بی پایان
شنیده ای که سپاه بهار و جیش ربیع
که باد ملک وجودش چو کاخ من ویران
چه کینه ها که کشید و چه حیله ها که نمود
بدستیاری باد صبا و آب روان
بجام لاله می ژاله ریخت و ز مستی
بشست آب جوانمردی از رخ دوران
هزار خرمن عمر مرا که در یکعمر
ذخیره کردم، با رنج و سعی بی پایان
هزار عقد ثمین مرا که در شش ماه
نهاده بودم در کوه و دشت ومعدن و کان
بیکنفس همه را آب کرد و ریخت بخاک
که باد کاخ بلندش بخاک ره یکسان
هزار گنج دفین مرا که در ته خاک
ذخیره ساختم از برگ و دولت و سامان
بجای خار که باشد سنان شوکت من
تشاند بر در هر باغ گلبنی خندان
بشد ز لهو و لعل روز و شب بعیش و طرب
گذاشت عمر بگلشن بطیبت و هذیان
همیشه در طرب از باده های روح افزار
هماره در شغب از نغمه های خوش الحال
بعیش او همه خوبان باغ، در عشرت
ببزم او همه اطفال راغ، دست افشان
زخیری و سمن و سبزه و بنفشه و سرو
ز سوری و گل و شمشاد و سنبل و ریحان
یکی چه سبزه بیکسو فتاده خرم دل
یکی چه سرو بیکپا ستاده رقص کنان
یکی چه نرگس مدهوش با هزاران چشم
یکی چه سوسن خاموش با هزار زبان
بدست باد صبا چاک زد بر سوائی
گل از غرور گریبان جامه تا دامان
بریخت باد چنان آبروی گل کز شرم
میان دکه عطار کرد رخ پنهان
بدست باد سحر گشت طره سنبل
چنان پریش که شد بوم و بر عبیر فشان
غرض که کرد بهار آنچه کرد و پنهان نیست
ز هیچکس که چه کرد او بگلشن و بستان
رسیده وقت کنون تا به پشت گرمی مهر
کشیم کینه دیرینه را از این کژ خوان
ترا مقدمه الجیش ساختم اکنون
که سوی رزم دهی خنک عزم را جولان
طلایه دارو عنان تاب شو بملک بهار
بکوب بام و در و دشت باسم یکران
بگیر تاج گل و تخت سبزه از دشمن
بده بغارت و یغما برسم کین خواهان
ز سبزه و سمن و ارغوان بکن جاروب
سرای باغ و بجز نوک خار هیچ ممان
سه مه امارت این مملکت ترا دادم
که کین کشی کنی از خصم ناکس نادان
پس از سه ماه بدان بوم و برکشم لشکر
بعدل و قسط ترازو نهم در آنمیدان
کنم عدالتی آنسان که روز و شب یکجو
بهم نچربد اندر دو کفه میزان
اگر قبول کنی مر ترا کنم سردار
و گرنه همچو بهارت زتن بر آرم جان
تموز خواند چه فرمان پادشاه خریف
ز جای جست و بر آمد بکومه شهلان
گرفت رایت زرین مهر از جوزا
ز کینه زد علم زرنگار در سرطان
ز برق شعله خنجر بکینه آتش زد
بصحن گلشن و گلزار و ساحت بستان
مهی بجنگ و جدل لشگر بهار و تموز
ز قهر و کینه خروشان چو قلزم جوشان
بجنگ اول شد کشته ارغوان و سمن
ولی ز سبزه بگلزار مانده بود نشان
که بهر نصرت جیش تموز، شاه نجوم
کشید تیغ و تکاور براند در میدان
بکین غزاله گردون بسان شیر عرین
بعزم رزم، ابر پشت شیر شد غژمان
بسوخت با تف شمشیر خرمن سبزه
چنانکه دودش برشد بگنبد کیوان
بریخت خون بهار و بسوخت پیکر او
بباد رفتش خاکستر از تن بیجان
کنون ز تابش خورشید از دل گلشن
بجای سبزه دمد برگ خنجر بران
چنان بتافت ز گرما بمغز چرخ خیال
که شیر ابر بخوشید جمله در پستان
عجب نباشد اگر در مشمه اصداف
گهر دو باره شود باز قطره نیسان
عجب نباشد اگر در قراره ارحام
جنین دوباره شود باز نطفه انسان
چنان ز گرما خوشیده خون بهر رگ و پی
که همچونی بدمد ناله ارزگ شریان
بجای خوی ز تن مام بسکه جوشد خون
غذا نماند از بهر بچه در زاهدان
نتافته تف آتش بکوره حداد
که آب گردد یکباره پتک با سندان
ز آسمان فکند آفتاب صبح و پسین
چو شخص سوخته در دجله خویش را عریان
ولی چه سود که از تاب گرمی اندر آب
شود چو ماهی بر تابه ناگهان بریان
عجب نه ماهی در دجله گر شود پخته
که همچو دیگ بر آتش شد از هوا جوشان
شد از سه ماهه مه از تاب شعله خورشید
ببزمگاه فلک بره حمل بریان
بباده تر نتوان کرد بهر عیش دماغ
از این قبل که بود کار تنگ بر مستان
عجب نباشد اگر آبگینه گردد آب
ز تابش می و گرمای فصل تابستان
بروز می نتوان نوش کرد لیک بشب
بگاه فرصت بتوان سه چار استیکان
که روز سامره است ار چه آتش دوزخ
بود شبش بمثل همچو روضه رضوان
بگاه آنکه کند ماه میل سوی غروب
شود چه کشتی سیمین بسوی بحر روان
بگاه آنکه نسیم صبا ز نفحه صبح
دهد بهر دل افسرده از تنفس جان
بوقت آنکه شمیم وفا ز طره دوست
برد پیام بعشاق خسته از هجران
هنوز یکنفس از عمر شب بود باقی
که باد و باده کند زنده خاطر پژمان
هنوز صبح نخندیده خنده ساغر
سزا بود که شود مهر می در او تابان
نهان ز چشم سکندر بظلمت شب تار
توان چه خضر رسیدن بچشمه حیوان
بآب چشمه حیوان می توان ره برد
هنوز حضرت ملا خضر نگفته اذان
هنوز نا شده گرم چرا غزاله چرخ
هنوز نا زده سر از افق دم سرحان
چه روز عمر بود تنگ و خنک فرصت لنگ
ز دست داد نشاید صبوحرا دامان
علی الخصوص که آید زره بیکنا گه
مهین مبارک مه حضرت مه رمضان
که هر که باده در این مه کشد بفتوی شرع
سرش بجای سبو بشکنند بی تاوان
می دو ساله بهر روز و سال و ماه خوش است
بویژه در شب و در روز نیمه شعبان
شبی که چرخ برین با دو صد هزاران چشم
بسوی خاک کند تا سحر نظر حیران
شبی که نرگسی از دیده مسیح شگفت
در او که عرش الهیست کشت نرگس دان
شبی که غنچه ای از باغ احمدی شد باز
که آفرینش گشت از رخش بهارستان
شب ولادت ختم ولایت آیت حق
تمام جلوه واجب بصورت امکان
ملک بدرگه او کیست بنده درگاه
فلک بخرگه او چیست هندوئی دربان
بنزد قبه او هفت چرخ مسند گاه
به پیش خیمه او نه سپهر شاد روان
دمد بجای گهر از دلش رخ خورشید
اگر بیحر کفش غوطه ای خورد عمان
بسوی نقطه ذاتش خرد نیابد راه
شود چه پرگار ار تا بحشر سرگردان
فضای چرخ شود تنگ چون دل دشمن
سمند عزمش اگر گرم رو کند جولان
خیال قهرش اگر بگذرد بصحن چمن
دو چشم نرگس از خاک سر زند گریان
نسیم لطفش اگر سوی آتش دوزخ
برید قهرش اگر سوی روضه رضوان
گذر کند، شود از لطف چشمه کوثر
سفر کند، شود از قهر شعله یزدان
ز لطف وجودش این قطره ایست از دریا
ز قهر و کینش این رشحه ایست از عمان
شها توئی که گدای در تو باج و خراج
ستاند از سر قیصر و ز افسر خاقان
ببزمگاه تو عالم تمام یک قندیل
ببارگاه تو هرنه سپهر یک ایوان
جهان بدست تو چون صید در کف صیاد
فلک بشست تو چون گوی در خم چوگان
که بر وجود تو برهان طلب تواند کرد
که بر وجود جهان سر بسر توئی برهان
اگر ز چشم جهان گشته ای نهان چه عجب
چرا که هست جهان چشم و تو درار انسان
تو مبدئی و جهان از وجود تو مشتق
که همچو مصدر و دروی نهان شدی ز عیان
بگردن مه گردون در افکنی زنجیر
چه رای حزم تو باشد ز رشته کتان
مگر زخون دل خصم داغدار تو آب
خورد که روید در باغ لاله نعمان
حدیث مدح تو یکروز بر دهانم رفت
که بوی مشک مدام آیدم همی زدهان
بیان وصف تو یکبار بربنانم رفت
که تا بحشر گهر ریزدم همی زبنان
رسید عمر بپایان شها و قصه ما
هنوز هست ز هجر رخ تو بی پایان
شود که این شب هجران سجر شود روزی
که آفتاب ز طرف افق شود تابان
بتاب چهره، ای آفتاب روز افروز
که نور گیرد از مهر چشم شبکوران
ز انتظار تو شد دیده سپهر سپید
ز فرقت تو بود قلب چرخ در خفقان
کنم ز دست غمت چاک هر شبی بسحر
بسان صبح گریبان جامه تا دامان
چه روز گردد بار دگر رفو آرم
دریده چاک گریبان بسوزن مژگان
بدست دزد دهی گنج چند بی گنجور
بکام گرگ نهی گله چند بی چوپان
فتد که روزی چون چرخ در رکاب تو من
بخواجه تاشی فتح و ظفر شوم پویان
ز آفتاب بسر بر نهم یکی مغفر
هم از ستاره بتن بر کشم یکی خفتان
بسان جم که کند جایگه بمسند باد
شوم سوار ابر پشت کوهه شهلان
شوم برخش بدانسان که هر که نشناسد
گمان کند که بود راست رستم دستان
ز کهکشان فکنم تاب داده ای پرچین
ز ماه نو بکشم آب داده ای بران
بدست، شعله جواله ای مرا زو بین
بشست، آتش سیاله ای مرا پیکان
ز تیغ مهر حمایل کنم یکی شمشیر
ز قوس چرخ بپشت افکنم یکی کیوان
بپای خنک تو از برق تیغ آتشبار
هزار سامری و گاو زر کنم قربان
بهر کجا که نهم رو بسوی صف عدو
بسان سیل ز بن بر کنم همه بنیان
اگر بخندد حضمت مگوی خنده، که چون
کفیده مار ز غم بر جگر نهد دندان
اگر چه نیست مرا این شجاعت و قدرت
اگر چه نیست مرا این جلادت و امکان
شود ز مهر تو یکذره مهر عالمتاب
شود ز لطف تو یک قطره بحر بی پایان
وگر که هیچ نیاید زمن، همینم بس
که پیشه مدح تو سازم همیشه چون حسان
شها، مها، ملکا، دادگسترا، دارم
ز جور چرخ جفا پیشه خاطری پژمان
شکایتی است مرا از که، بنده تو فلک
حکایتی است مر از که، رانده تو جهان
فلک که باشد دانا گداز و دون پرور
مرا چرا بگدازد مگر نیم نادان
ولیک گردد اگر نصرت توام یاور
چه کینه ها کشم از چرخ کوژ پشت کمان
سمند قهر بتازم بساحت گردون
کمند عزم در آرم بگردن کیوان
ز هم بپاشم یکسر بروج این گنبد
بهم بکوبم یکره قصور این ایوان
چنان فسرده شها خاطر از قریحه نظم
که لال گشته چو سوسن بصد هزار زبان
ولی بعزم مدیح توام شود بر تن
ز شوق هر سر موصد هزار کلک و زبان
شوم قصیده سرا چون بقصد مدحت تو
سبق برد قلمم را شریطه از عنوان
کجا مجال نوشتن که لفظ از خامه
عنان رباید از شوق و معنی از تبیان
همیشه تا که بود سبزه خیز فضل بهار
هماره تا که بود برگ ریز وقت خزان
محب روی تو خندان چه برق در آزار
عدوی جاه تو گریان چه ابر در نیسان
شها قبول کن از بنده وز نصرالله
که هر دو ببده یکدرگهیم و یکدیوان
رسید پیک سموم و برید تابستان
نفس گسسته بدن خسته دیده آتشخیز
ز ره رسیده تعب دیده سینه آتشخوان
درشت خوی و ترش روی و تلخگوی چنان
که از ره آید ناگه محصل دیوان
بلب شرار و بگیسو غبار و، ابرو، چین
بسان مردم مصروع سنگ در دامان
بکف گرفته یکی خامه آتشین پیکر
بدان نوشته یکی نامه آتشین عنوان
چه نامه ای که سوادش ز سوده آتش
چه نامه ای که مدادش ز دوده قطران
چه نامه که بکین خواهی سپاه بهار
نوشته سوی امیر تموز شاه خزان
که ای تموز، توئی پیش جنگ لشگر من
که روز عمر تو بادا بلند و بی پایان
شنیده ای که سپاه بهار و جیش ربیع
که باد ملک وجودش چو کاخ من ویران
چه کینه ها که کشید و چه حیله ها که نمود
بدستیاری باد صبا و آب روان
بجام لاله می ژاله ریخت و ز مستی
بشست آب جوانمردی از رخ دوران
هزار خرمن عمر مرا که در یکعمر
ذخیره کردم، با رنج و سعی بی پایان
هزار عقد ثمین مرا که در شش ماه
نهاده بودم در کوه و دشت ومعدن و کان
بیکنفس همه را آب کرد و ریخت بخاک
که باد کاخ بلندش بخاک ره یکسان
هزار گنج دفین مرا که در ته خاک
ذخیره ساختم از برگ و دولت و سامان
بجای خار که باشد سنان شوکت من
تشاند بر در هر باغ گلبنی خندان
بشد ز لهو و لعل روز و شب بعیش و طرب
گذاشت عمر بگلشن بطیبت و هذیان
همیشه در طرب از باده های روح افزار
هماره در شغب از نغمه های خوش الحال
بعیش او همه خوبان باغ، در عشرت
ببزم او همه اطفال راغ، دست افشان
زخیری و سمن و سبزه و بنفشه و سرو
ز سوری و گل و شمشاد و سنبل و ریحان
یکی چه سبزه بیکسو فتاده خرم دل
یکی چه سرو بیکپا ستاده رقص کنان
یکی چه نرگس مدهوش با هزاران چشم
یکی چه سوسن خاموش با هزار زبان
بدست باد صبا چاک زد بر سوائی
گل از غرور گریبان جامه تا دامان
بریخت باد چنان آبروی گل کز شرم
میان دکه عطار کرد رخ پنهان
بدست باد سحر گشت طره سنبل
چنان پریش که شد بوم و بر عبیر فشان
غرض که کرد بهار آنچه کرد و پنهان نیست
ز هیچکس که چه کرد او بگلشن و بستان
رسیده وقت کنون تا به پشت گرمی مهر
کشیم کینه دیرینه را از این کژ خوان
ترا مقدمه الجیش ساختم اکنون
که سوی رزم دهی خنک عزم را جولان
طلایه دارو عنان تاب شو بملک بهار
بکوب بام و در و دشت باسم یکران
بگیر تاج گل و تخت سبزه از دشمن
بده بغارت و یغما برسم کین خواهان
ز سبزه و سمن و ارغوان بکن جاروب
سرای باغ و بجز نوک خار هیچ ممان
سه مه امارت این مملکت ترا دادم
که کین کشی کنی از خصم ناکس نادان
پس از سه ماه بدان بوم و برکشم لشکر
بعدل و قسط ترازو نهم در آنمیدان
کنم عدالتی آنسان که روز و شب یکجو
بهم نچربد اندر دو کفه میزان
اگر قبول کنی مر ترا کنم سردار
و گرنه همچو بهارت زتن بر آرم جان
تموز خواند چه فرمان پادشاه خریف
ز جای جست و بر آمد بکومه شهلان
گرفت رایت زرین مهر از جوزا
ز کینه زد علم زرنگار در سرطان
ز برق شعله خنجر بکینه آتش زد
بصحن گلشن و گلزار و ساحت بستان
مهی بجنگ و جدل لشگر بهار و تموز
ز قهر و کینه خروشان چو قلزم جوشان
بجنگ اول شد کشته ارغوان و سمن
ولی ز سبزه بگلزار مانده بود نشان
که بهر نصرت جیش تموز، شاه نجوم
کشید تیغ و تکاور براند در میدان
بکین غزاله گردون بسان شیر عرین
بعزم رزم، ابر پشت شیر شد غژمان
بسوخت با تف شمشیر خرمن سبزه
چنانکه دودش برشد بگنبد کیوان
بریخت خون بهار و بسوخت پیکر او
بباد رفتش خاکستر از تن بیجان
کنون ز تابش خورشید از دل گلشن
بجای سبزه دمد برگ خنجر بران
چنان بتافت ز گرما بمغز چرخ خیال
که شیر ابر بخوشید جمله در پستان
عجب نباشد اگر در مشمه اصداف
گهر دو باره شود باز قطره نیسان
عجب نباشد اگر در قراره ارحام
جنین دوباره شود باز نطفه انسان
چنان ز گرما خوشیده خون بهر رگ و پی
که همچونی بدمد ناله ارزگ شریان
بجای خوی ز تن مام بسکه جوشد خون
غذا نماند از بهر بچه در زاهدان
نتافته تف آتش بکوره حداد
که آب گردد یکباره پتک با سندان
ز آسمان فکند آفتاب صبح و پسین
چو شخص سوخته در دجله خویش را عریان
ولی چه سود که از تاب گرمی اندر آب
شود چو ماهی بر تابه ناگهان بریان
عجب نه ماهی در دجله گر شود پخته
که همچو دیگ بر آتش شد از هوا جوشان
شد از سه ماهه مه از تاب شعله خورشید
ببزمگاه فلک بره حمل بریان
بباده تر نتوان کرد بهر عیش دماغ
از این قبل که بود کار تنگ بر مستان
عجب نباشد اگر آبگینه گردد آب
ز تابش می و گرمای فصل تابستان
بروز می نتوان نوش کرد لیک بشب
بگاه فرصت بتوان سه چار استیکان
که روز سامره است ار چه آتش دوزخ
بود شبش بمثل همچو روضه رضوان
بگاه آنکه کند ماه میل سوی غروب
شود چه کشتی سیمین بسوی بحر روان
بگاه آنکه نسیم صبا ز نفحه صبح
دهد بهر دل افسرده از تنفس جان
بوقت آنکه شمیم وفا ز طره دوست
برد پیام بعشاق خسته از هجران
هنوز یکنفس از عمر شب بود باقی
که باد و باده کند زنده خاطر پژمان
هنوز صبح نخندیده خنده ساغر
سزا بود که شود مهر می در او تابان
نهان ز چشم سکندر بظلمت شب تار
توان چه خضر رسیدن بچشمه حیوان
بآب چشمه حیوان می توان ره برد
هنوز حضرت ملا خضر نگفته اذان
هنوز نا شده گرم چرا غزاله چرخ
هنوز نا زده سر از افق دم سرحان
چه روز عمر بود تنگ و خنک فرصت لنگ
ز دست داد نشاید صبوحرا دامان
علی الخصوص که آید زره بیکنا گه
مهین مبارک مه حضرت مه رمضان
که هر که باده در این مه کشد بفتوی شرع
سرش بجای سبو بشکنند بی تاوان
می دو ساله بهر روز و سال و ماه خوش است
بویژه در شب و در روز نیمه شعبان
شبی که چرخ برین با دو صد هزاران چشم
بسوی خاک کند تا سحر نظر حیران
شبی که نرگسی از دیده مسیح شگفت
در او که عرش الهیست کشت نرگس دان
شبی که غنچه ای از باغ احمدی شد باز
که آفرینش گشت از رخش بهارستان
شب ولادت ختم ولایت آیت حق
تمام جلوه واجب بصورت امکان
ملک بدرگه او کیست بنده درگاه
فلک بخرگه او چیست هندوئی دربان
بنزد قبه او هفت چرخ مسند گاه
به پیش خیمه او نه سپهر شاد روان
دمد بجای گهر از دلش رخ خورشید
اگر بیحر کفش غوطه ای خورد عمان
بسوی نقطه ذاتش خرد نیابد راه
شود چه پرگار ار تا بحشر سرگردان
فضای چرخ شود تنگ چون دل دشمن
سمند عزمش اگر گرم رو کند جولان
خیال قهرش اگر بگذرد بصحن چمن
دو چشم نرگس از خاک سر زند گریان
نسیم لطفش اگر سوی آتش دوزخ
برید قهرش اگر سوی روضه رضوان
گذر کند، شود از لطف چشمه کوثر
سفر کند، شود از قهر شعله یزدان
ز لطف وجودش این قطره ایست از دریا
ز قهر و کینش این رشحه ایست از عمان
شها توئی که گدای در تو باج و خراج
ستاند از سر قیصر و ز افسر خاقان
ببزمگاه تو عالم تمام یک قندیل
ببارگاه تو هرنه سپهر یک ایوان
جهان بدست تو چون صید در کف صیاد
فلک بشست تو چون گوی در خم چوگان
که بر وجود تو برهان طلب تواند کرد
که بر وجود جهان سر بسر توئی برهان
اگر ز چشم جهان گشته ای نهان چه عجب
چرا که هست جهان چشم و تو درار انسان
تو مبدئی و جهان از وجود تو مشتق
که همچو مصدر و دروی نهان شدی ز عیان
بگردن مه گردون در افکنی زنجیر
چه رای حزم تو باشد ز رشته کتان
مگر زخون دل خصم داغدار تو آب
خورد که روید در باغ لاله نعمان
حدیث مدح تو یکروز بر دهانم رفت
که بوی مشک مدام آیدم همی زدهان
بیان وصف تو یکبار بربنانم رفت
که تا بحشر گهر ریزدم همی زبنان
رسید عمر بپایان شها و قصه ما
هنوز هست ز هجر رخ تو بی پایان
شود که این شب هجران سجر شود روزی
که آفتاب ز طرف افق شود تابان
بتاب چهره، ای آفتاب روز افروز
که نور گیرد از مهر چشم شبکوران
ز انتظار تو شد دیده سپهر سپید
ز فرقت تو بود قلب چرخ در خفقان
کنم ز دست غمت چاک هر شبی بسحر
بسان صبح گریبان جامه تا دامان
چه روز گردد بار دگر رفو آرم
دریده چاک گریبان بسوزن مژگان
بدست دزد دهی گنج چند بی گنجور
بکام گرگ نهی گله چند بی چوپان
فتد که روزی چون چرخ در رکاب تو من
بخواجه تاشی فتح و ظفر شوم پویان
ز آفتاب بسر بر نهم یکی مغفر
هم از ستاره بتن بر کشم یکی خفتان
بسان جم که کند جایگه بمسند باد
شوم سوار ابر پشت کوهه شهلان
شوم برخش بدانسان که هر که نشناسد
گمان کند که بود راست رستم دستان
ز کهکشان فکنم تاب داده ای پرچین
ز ماه نو بکشم آب داده ای بران
بدست، شعله جواله ای مرا زو بین
بشست، آتش سیاله ای مرا پیکان
ز تیغ مهر حمایل کنم یکی شمشیر
ز قوس چرخ بپشت افکنم یکی کیوان
بپای خنک تو از برق تیغ آتشبار
هزار سامری و گاو زر کنم قربان
بهر کجا که نهم رو بسوی صف عدو
بسان سیل ز بن بر کنم همه بنیان
اگر بخندد حضمت مگوی خنده، که چون
کفیده مار ز غم بر جگر نهد دندان
اگر چه نیست مرا این شجاعت و قدرت
اگر چه نیست مرا این جلادت و امکان
شود ز مهر تو یکذره مهر عالمتاب
شود ز لطف تو یک قطره بحر بی پایان
وگر که هیچ نیاید زمن، همینم بس
که پیشه مدح تو سازم همیشه چون حسان
شها، مها، ملکا، دادگسترا، دارم
ز جور چرخ جفا پیشه خاطری پژمان
شکایتی است مرا از که، بنده تو فلک
حکایتی است مر از که، رانده تو جهان
فلک که باشد دانا گداز و دون پرور
مرا چرا بگدازد مگر نیم نادان
ولیک گردد اگر نصرت توام یاور
چه کینه ها کشم از چرخ کوژ پشت کمان
سمند قهر بتازم بساحت گردون
کمند عزم در آرم بگردن کیوان
ز هم بپاشم یکسر بروج این گنبد
بهم بکوبم یکره قصور این ایوان
چنان فسرده شها خاطر از قریحه نظم
که لال گشته چو سوسن بصد هزار زبان
ولی بعزم مدیح توام شود بر تن
ز شوق هر سر موصد هزار کلک و زبان
شوم قصیده سرا چون بقصد مدحت تو
سبق برد قلمم را شریطه از عنوان
کجا مجال نوشتن که لفظ از خامه
عنان رباید از شوق و معنی از تبیان
همیشه تا که بود سبزه خیز فضل بهار
هماره تا که بود برگ ریز وقت خزان
محب روی تو خندان چه برق در آزار
عدوی جاه تو گریان چه ابر در نیسان
شها قبول کن از بنده وز نصرالله
که هر دو ببده یکدرگهیم و یکدیوان
میرزا حبیب خراسانی : مدایح
شمارهٔ ۱۶ - عید مولود امیر مومنان
بگاه شام که از ریو جادوی ریمن
فتاد خاتم جم در بدست اهریمن
بگور غار فرو رفت تا جور بهرام
بکام مار در افتاد نامور بهمن
فرو نشست چو از تاب شعله آتش مهر
جهان زدود سیه تیره گشت چون گلخن
سر از دریچه فرو داشتند با صد ناز
هزار لعبت دستان نواز چشمک زن
بچشم آمد گیتی چو خانه تاریک
که بینی از در و بام اندران بسی روزن
فلک تو گفتی در سوگ مهر روز افروز
سیاه کرد بیکبار درع و پیراهن
نشسته من بشب تیره در برنج و عذاب
حلیف فکروسهاد و الیف درد و حزن
نبود همدم من جز دو یار ناهمجنس
کرشمه ساز و ترانه نواز و دستان زن
یکی قلم، دگری شمع، هر دو محرم راز
بهر مقام و بهر محفل و بهر برزن
یکی بماه فرا کرده قد بسان علم
یکی بچاه فرو برده سر بسان رسن
یکی بداده سر خویش در بهای زبان
یکی نهاده دل خویش در فضای دهن
فراز فرق یکی را بصر گرفته قرار
فرود پای یکیرا زبان نموده وطن
یکی چو خضر و سیاهیش از فضای دوات
یکی چو یونس و ماهیش از دهان لگن
یکی از اندوهمه سرش دیده چون نرگس
یکی همه سر شد زبانش چون سوسن
بهمزبانی این هر دو یار ناهمجنس
برفت نیمه شب من برنج و درد و محن
نشسته من بکناری ملول وار خموش
که رفت شمع و قلمرا زهر کرانه سخن
حدیثشان بتفاخر کشید و بحث و جدال
که از تفاخر خیزد همه نزاع و فتن
چه گفت شمع بگفت آنمحل که نورمن است
تو کیستی که برانی حدیث از تو و من
تو سر بسر همه تن استخوان بی مغزی
منم که مغزم و بی استخوان مرا همه تن
مرا همیشه بود جای در بلورین تخت
ترا بچوبین تابوت در بود مسکن
بهر کجا که تجلی کنم ز فرط ظهور
شود چه طور پر از نور وادی ایمن
ز بسکه شعله زند در دلم شراره عشق
هماره پوشم تن بر فراز پیراهن
دهان بخوان کسم چرب می نگشته که هست
مرا چو بادام از اشک چشم خود روغن
درون ریش دائم نشسته وزلب و چشم
هماره آهم بر لب، سرشک در دامن
به نیمه تن چو کلیمم به نیمه تن چو خلیل
در آب ساخته ماوی، بنار کرده وطن
بگاه پرورش از جسم خود خورش سازم
که به زخوان کسان خون خویشتن خوردن
چو بر فروزم چون مهر رخ ز پروانه
هزار حربا بینی مرا به پیرامن
برخ فروزی قائم مقام مهر فلک
بقد فرازی نائب مناب سرو چمن
مرا زبان و دل اندریکیست کم چو تو نیست
دو سوی قلب و زبان و دوروی سر و علن
دلت دو سوی و زبانت دو گوی و چهره دو روی
بسان جادوی مکار پرفسون و فتن
سیاهکاری و وارون و باژگون رفتار
زبان دراز و تهی مغز و کم دل و پرفن
بزاده ایم من و انگبین زیک مادر
بود دل مگس نحل هر دو را معدن
ز یک برادر کام جهانیان شیرین
زیک برادر چشم جهانیان روشن
بسر سراسر چشمم، ولی نه چون نرگس
بتن تمام زبانم، ولی نه چون سوسن
که چشم من همه روشن بود، از آن تاریک
که لعل من همه گویا بود، از آن الکن
ترا بپایه من کی سخن رسد که بود
همت ز سایه من ساز پایه گاه سخن
سخن چه شمع بدینجا رساند، بروی بانگ
بزد قلم که هلا تا بکی غریو و غژن
فزون مگوی و بهرزه ملای و ژاژمخای
زنخ مکوب و گزافه مران و لاف مزن
که مهر گردون نتوان نهفت در بگلیم
که آب دریا نتوان کشید در بلگن
بمشت برد نشاید گزافه زی سندان
بخشت کرد نشاید ستیزه با آهن
اگر بجاید داندان کسی ابا سوهان
زیان بدندان خواهد رسیدنی سوهن
که سنگ خارا نتوان برید با مژگان
که برق آتش نتوان نهفت در دامن
چراغ مهر نشانی بآستین قبا
بباغ چرخ برائی بنردبان رسن
ز من بگیتی پیداست ترجمان خرد
ز من بخلق هویداست داستان فطن
سخن هنوز نپیموده ره ز دل بزبان
که من نوشتمش از باختر بملک ختن
صریر من نه اگر نفخ صور پس ز چه روست
چو نفخ صور بدو زنده مرده های کهن
بخط بندگی خواجه تا نهادم سر
بخط بندگیم سر نهاده خلق ز من
یکی کشیده درختم که زیر سایه مراست
ز چین بباختر از باختر بملک دکن
گرفته ملک جهانم تمام شاخه و برگ
گرفته روی زمینم همه فروع و فنن
کنم ز مشک سیه دانه های لعل بدخش
کنم ز عقد شبه خوشه های در عدن
صریر من بود اندر بگوش دانشور
به از نوای نی و چنگ و ناله ارغن
بغیر من که نگارد ساله در همه علم
بغیر من که نویسد صحیفه در همه فن
هماره از من پاینده هر چه علم و کمال
همیشه از من زاینده هر چه فرض و سنن
همیشه سازم انگشت عاقلان مرکب
هماره دارم در شست بخردان مسکن
کمر بخدمت بربندم از میانه جان
به تیغم ار بگشایند بند بند ازتن
ز خط فرمان هرگز نمیکشم سر اگر
هزار بار به تیغم برند سر زبدن
چو چوب موسی عمران ز شکل مار دمار
کشم ز سحر بفرمان قادر ذوالمن
سه گوهریم من و نای ورمح از یک کان
که هست کار جهان از نظام ما متقن
یکی برزم شهید و بکی ببزم ندیم
یکی بعزم جهان پیشکار و خصم شکن
کهین برادر اگر چه منم و لیک آندو
برند طاعت و فرمان من بجان و بتن
بشهد ناب بود نوک خار من پر بار
بصنع حضرت یزدان چنانکه خاریمن
هزار طبله عطار در زبان من است
که میفشانم عنبر برطل و، مشک، به من
زبان درازی شمع و قلم ز رسم ادب
فزون کشید و بغوغا رسید و بحث و فتن
که من ز جای فرو جستم و بیک ناگاه
زدم بگز لک تادیب هر دو را گردن
هنوز ساز نزال و قتال و بحث و جدال
ز جنگ شمع و قلم بود در میان، تا من
بفکر آنکه میانشان بساط صلح نهم
که رفته بود زخیل نجوم روح از تن
ز بهر مرگ جگر گوشگان خویش، فلک
دریده بود گریبان جامه تا دامن
فلک بگوش در آویخت قرطه زرین
هوا زدوش بر افکند گوشه ادکن
مگر بجیب نسیم سحر ز یوسف مهر
بشیروار نهان بود بوی پیراهن
که چشم چرخ که از درد هجر بود سپید
بسان دیده یعقوب گشت از او روشن
سپهر مشعله افروز گشت و غالیه سوز
نسیم مجمره گردان و صبح نوبت زن
بعید مولد مسعود شاه خیبر گیر
بجشن دلکش میلاد میر شیر افکن
شهی که از شرف مولدش بکعبه هنوز
ز رشک شعله زند خاک وادی ایمن
نهاد گام چه اندر بخانه یزدان
ز طاق خانه فرو ریخت هر چه بود و ثن
بلی چو خانه خدا در نهد بخانه قدم
تهی نماید بیگانه خانه و برزن
دو دست اوست دو گیتی چو نیک درنگری
بقهر و لطف یکی ایسر و یکی ایمن
یقین بود که از این روست مردم دو جهان
یکی قرین نشاط و یکی ندیم محن
بهم نه بینی دستش مگر بروز غزا
که می بگیرد اندر همی بدشت پرن
مگر که تیغ ورا در یمن بدادند آب
که سرخ گشت از او چهره عقیق یمن
عدو چه تازد زی رزم او، بسو کش مام
کند سیاه بتن خاک بر سر از شیون
جهان بدستش چون صید در کف صیاد
فلک بشستش چون گوی در خم محجن
نه درک شخص وی اندر توان بعلم و یقین
نه فهم ذات وی اندر توان بو هم و بظن
گرفته مهروی اندر بجسم جای، چو جان
ولی نه جانی کاید برون بمرگ زتن
شها توئی که بوصف مدائح تو بود
زبان ناطقه لال و بیان طبع الکن
ز سم اسب تو در دیدگاه چرخ غبار
زخم خام تو بر چهره سپهر شکن
چه غم حسام تو را، گر بود عدو پرزور
چه باک تیغ تو را، گر بود سپاه کشن
چه باک دارد شیر از بزرگی آهو
چه بیم دارد برق از بزرگی خرمن
نه گر عطای تو را دست ابرشد گنجور
نه گر سخای تو را قعر بجرشد مخزن
ز قعر این ز چه رو خاست لولوی خوش آب
زچشم آن ز چه سان ریخت گوهر روشن
ز بیم تیغ تو برخنگ آسمان رفتار
کند بسوی هزیمت عزیمت از دشمن
ز تیغ بیند دیوار آتشین در پیش
ز درع یابد زندان آهنین بر تن
همان دو موی که بر رسته اش بدور ز نخ
همان دو رشته که یپوسته ای بگرد ذقن
شود بحکم تو چندین هزار بند گران
که دست او را بندد ز پشت برگردن
نفس به حلقش بندد ز بیم، راه نفس
زبان بکامش گیرد ز هول، راه سخن
برمح خویش به بیند گمان کند که تودار
همی فراخته ای کش بدو کنی آون
به تیع خویش به بیند گمان کند که تونار
همی فروخته ای کش بدان بسوزی تن
کمند خویش به بیندگمان کند که تومار
بدو گماشته ای کش فرو کشد بدهن
بموی خویش به بیند گمان کند که توخار
فکنده ایش بجامه که در خلد ببدن
عدو برزم تو چون درع آهنین پوشد
کند ز آهن برتن بدست خویش کفن
بروز معرکه کز های و هوی کینه کشان
فضای رز مگه آید پر از غریو و غژن
سنان نیزه نشسته درون حلقه چشم
بدانصفت که تن شمع در دهان لگن
نهد ز خون یلان تیغ تاج بر تارک
کند ز چشم زره نیزه طوق در گردن
ز آب تیغ شود روی زرد مردان سرخ
بدان صفت که در آب اندر اوفتد روین
خمیده خنجر ز نگار گون تو چو فلک
شود عیان و گهر اندر آن بسان پرن
کند خراب بدست تو آبداده حسام
بنای کاخ بقا را چو سیل بنیان کن
برای آنکه بجوید ز جان و دل زنهار
ز تیغ زهره شکاف و ز گرز خاره شکن
ز نوک تیرچه تنها که بر کشیده زبان
ز زخم تیغ چه سرها که بر گشاده دهن
دهان غنچه نه بیند کسی دگر خندان
نسیم قهر تو گر بگذرد بخاک دمن
دو چشم نرگس از خاک بر دمد گریان
خیال تیغ تو گر بگذرد بصحن چمن
برای بخشش تو است اینکه مهر روز افروز
بروزگار کشد در هماره رنج و محن
بروز و شب نکند لحظه ای تن آسائی
بگرد خاک بگردد هماره دور زمن
بخون دیده کند رنگ گوهر اندر کان
باشک چشم دهد آب سیم در معدن
چند برزم چنان نوک مرغ تیر توجان
که مرغ خانگی از خاک دانه ارزن
هوای مدح تو بودم شها ولی چکنم
که هست ناطقه عنیین و طبع استر ون
بدین چکامه نثار اوردیده است که در اوست
مدایحی که فزون است از بها و ثمن
بدین ستبری و زفتی که بینی ام اندام
شوم بفکر چو باریک رشته در سوزن
قلم نیارد تاب از کمال سختی شعر
مگر که بربرم از این سپس قلم زاهن
همیشه تا که دمد خاک ورد نیسان
هماره تا که وزد باد سرد در بهمن
بود محب تو دلگرم در براحت و عیش
بود عدوی تو دل سرد در بدرد و محن
فتاد خاتم جم در بدست اهریمن
بگور غار فرو رفت تا جور بهرام
بکام مار در افتاد نامور بهمن
فرو نشست چو از تاب شعله آتش مهر
جهان زدود سیه تیره گشت چون گلخن
سر از دریچه فرو داشتند با صد ناز
هزار لعبت دستان نواز چشمک زن
بچشم آمد گیتی چو خانه تاریک
که بینی از در و بام اندران بسی روزن
فلک تو گفتی در سوگ مهر روز افروز
سیاه کرد بیکبار درع و پیراهن
نشسته من بشب تیره در برنج و عذاب
حلیف فکروسهاد و الیف درد و حزن
نبود همدم من جز دو یار ناهمجنس
کرشمه ساز و ترانه نواز و دستان زن
یکی قلم، دگری شمع، هر دو محرم راز
بهر مقام و بهر محفل و بهر برزن
یکی بماه فرا کرده قد بسان علم
یکی بچاه فرو برده سر بسان رسن
یکی بداده سر خویش در بهای زبان
یکی نهاده دل خویش در فضای دهن
فراز فرق یکی را بصر گرفته قرار
فرود پای یکیرا زبان نموده وطن
یکی چو خضر و سیاهیش از فضای دوات
یکی چو یونس و ماهیش از دهان لگن
یکی از اندوهمه سرش دیده چون نرگس
یکی همه سر شد زبانش چون سوسن
بهمزبانی این هر دو یار ناهمجنس
برفت نیمه شب من برنج و درد و محن
نشسته من بکناری ملول وار خموش
که رفت شمع و قلمرا زهر کرانه سخن
حدیثشان بتفاخر کشید و بحث و جدال
که از تفاخر خیزد همه نزاع و فتن
چه گفت شمع بگفت آنمحل که نورمن است
تو کیستی که برانی حدیث از تو و من
تو سر بسر همه تن استخوان بی مغزی
منم که مغزم و بی استخوان مرا همه تن
مرا همیشه بود جای در بلورین تخت
ترا بچوبین تابوت در بود مسکن
بهر کجا که تجلی کنم ز فرط ظهور
شود چه طور پر از نور وادی ایمن
ز بسکه شعله زند در دلم شراره عشق
هماره پوشم تن بر فراز پیراهن
دهان بخوان کسم چرب می نگشته که هست
مرا چو بادام از اشک چشم خود روغن
درون ریش دائم نشسته وزلب و چشم
هماره آهم بر لب، سرشک در دامن
به نیمه تن چو کلیمم به نیمه تن چو خلیل
در آب ساخته ماوی، بنار کرده وطن
بگاه پرورش از جسم خود خورش سازم
که به زخوان کسان خون خویشتن خوردن
چو بر فروزم چون مهر رخ ز پروانه
هزار حربا بینی مرا به پیرامن
برخ فروزی قائم مقام مهر فلک
بقد فرازی نائب مناب سرو چمن
مرا زبان و دل اندریکیست کم چو تو نیست
دو سوی قلب و زبان و دوروی سر و علن
دلت دو سوی و زبانت دو گوی و چهره دو روی
بسان جادوی مکار پرفسون و فتن
سیاهکاری و وارون و باژگون رفتار
زبان دراز و تهی مغز و کم دل و پرفن
بزاده ایم من و انگبین زیک مادر
بود دل مگس نحل هر دو را معدن
ز یک برادر کام جهانیان شیرین
زیک برادر چشم جهانیان روشن
بسر سراسر چشمم، ولی نه چون نرگس
بتن تمام زبانم، ولی نه چون سوسن
که چشم من همه روشن بود، از آن تاریک
که لعل من همه گویا بود، از آن الکن
ترا بپایه من کی سخن رسد که بود
همت ز سایه من ساز پایه گاه سخن
سخن چه شمع بدینجا رساند، بروی بانگ
بزد قلم که هلا تا بکی غریو و غژن
فزون مگوی و بهرزه ملای و ژاژمخای
زنخ مکوب و گزافه مران و لاف مزن
که مهر گردون نتوان نهفت در بگلیم
که آب دریا نتوان کشید در بلگن
بمشت برد نشاید گزافه زی سندان
بخشت کرد نشاید ستیزه با آهن
اگر بجاید داندان کسی ابا سوهان
زیان بدندان خواهد رسیدنی سوهن
که سنگ خارا نتوان برید با مژگان
که برق آتش نتوان نهفت در دامن
چراغ مهر نشانی بآستین قبا
بباغ چرخ برائی بنردبان رسن
ز من بگیتی پیداست ترجمان خرد
ز من بخلق هویداست داستان فطن
سخن هنوز نپیموده ره ز دل بزبان
که من نوشتمش از باختر بملک ختن
صریر من نه اگر نفخ صور پس ز چه روست
چو نفخ صور بدو زنده مرده های کهن
بخط بندگی خواجه تا نهادم سر
بخط بندگیم سر نهاده خلق ز من
یکی کشیده درختم که زیر سایه مراست
ز چین بباختر از باختر بملک دکن
گرفته ملک جهانم تمام شاخه و برگ
گرفته روی زمینم همه فروع و فنن
کنم ز مشک سیه دانه های لعل بدخش
کنم ز عقد شبه خوشه های در عدن
صریر من بود اندر بگوش دانشور
به از نوای نی و چنگ و ناله ارغن
بغیر من که نگارد ساله در همه علم
بغیر من که نویسد صحیفه در همه فن
هماره از من پاینده هر چه علم و کمال
همیشه از من زاینده هر چه فرض و سنن
همیشه سازم انگشت عاقلان مرکب
هماره دارم در شست بخردان مسکن
کمر بخدمت بربندم از میانه جان
به تیغم ار بگشایند بند بند ازتن
ز خط فرمان هرگز نمیکشم سر اگر
هزار بار به تیغم برند سر زبدن
چو چوب موسی عمران ز شکل مار دمار
کشم ز سحر بفرمان قادر ذوالمن
سه گوهریم من و نای ورمح از یک کان
که هست کار جهان از نظام ما متقن
یکی برزم شهید و بکی ببزم ندیم
یکی بعزم جهان پیشکار و خصم شکن
کهین برادر اگر چه منم و لیک آندو
برند طاعت و فرمان من بجان و بتن
بشهد ناب بود نوک خار من پر بار
بصنع حضرت یزدان چنانکه خاریمن
هزار طبله عطار در زبان من است
که میفشانم عنبر برطل و، مشک، به من
زبان درازی شمع و قلم ز رسم ادب
فزون کشید و بغوغا رسید و بحث و فتن
که من ز جای فرو جستم و بیک ناگاه
زدم بگز لک تادیب هر دو را گردن
هنوز ساز نزال و قتال و بحث و جدال
ز جنگ شمع و قلم بود در میان، تا من
بفکر آنکه میانشان بساط صلح نهم
که رفته بود زخیل نجوم روح از تن
ز بهر مرگ جگر گوشگان خویش، فلک
دریده بود گریبان جامه تا دامن
فلک بگوش در آویخت قرطه زرین
هوا زدوش بر افکند گوشه ادکن
مگر بجیب نسیم سحر ز یوسف مهر
بشیروار نهان بود بوی پیراهن
که چشم چرخ که از درد هجر بود سپید
بسان دیده یعقوب گشت از او روشن
سپهر مشعله افروز گشت و غالیه سوز
نسیم مجمره گردان و صبح نوبت زن
بعید مولد مسعود شاه خیبر گیر
بجشن دلکش میلاد میر شیر افکن
شهی که از شرف مولدش بکعبه هنوز
ز رشک شعله زند خاک وادی ایمن
نهاد گام چه اندر بخانه یزدان
ز طاق خانه فرو ریخت هر چه بود و ثن
بلی چو خانه خدا در نهد بخانه قدم
تهی نماید بیگانه خانه و برزن
دو دست اوست دو گیتی چو نیک درنگری
بقهر و لطف یکی ایسر و یکی ایمن
یقین بود که از این روست مردم دو جهان
یکی قرین نشاط و یکی ندیم محن
بهم نه بینی دستش مگر بروز غزا
که می بگیرد اندر همی بدشت پرن
مگر که تیغ ورا در یمن بدادند آب
که سرخ گشت از او چهره عقیق یمن
عدو چه تازد زی رزم او، بسو کش مام
کند سیاه بتن خاک بر سر از شیون
جهان بدستش چون صید در کف صیاد
فلک بشستش چون گوی در خم محجن
نه درک شخص وی اندر توان بعلم و یقین
نه فهم ذات وی اندر توان بو هم و بظن
گرفته مهروی اندر بجسم جای، چو جان
ولی نه جانی کاید برون بمرگ زتن
شها توئی که بوصف مدائح تو بود
زبان ناطقه لال و بیان طبع الکن
ز سم اسب تو در دیدگاه چرخ غبار
زخم خام تو بر چهره سپهر شکن
چه غم حسام تو را، گر بود عدو پرزور
چه باک تیغ تو را، گر بود سپاه کشن
چه باک دارد شیر از بزرگی آهو
چه بیم دارد برق از بزرگی خرمن
نه گر عطای تو را دست ابرشد گنجور
نه گر سخای تو را قعر بجرشد مخزن
ز قعر این ز چه رو خاست لولوی خوش آب
زچشم آن ز چه سان ریخت گوهر روشن
ز بیم تیغ تو برخنگ آسمان رفتار
کند بسوی هزیمت عزیمت از دشمن
ز تیغ بیند دیوار آتشین در پیش
ز درع یابد زندان آهنین بر تن
همان دو موی که بر رسته اش بدور ز نخ
همان دو رشته که یپوسته ای بگرد ذقن
شود بحکم تو چندین هزار بند گران
که دست او را بندد ز پشت برگردن
نفس به حلقش بندد ز بیم، راه نفس
زبان بکامش گیرد ز هول، راه سخن
برمح خویش به بیند گمان کند که تودار
همی فراخته ای کش بدو کنی آون
به تیع خویش به بیند گمان کند که تونار
همی فروخته ای کش بدان بسوزی تن
کمند خویش به بیندگمان کند که تومار
بدو گماشته ای کش فرو کشد بدهن
بموی خویش به بیند گمان کند که توخار
فکنده ایش بجامه که در خلد ببدن
عدو برزم تو چون درع آهنین پوشد
کند ز آهن برتن بدست خویش کفن
بروز معرکه کز های و هوی کینه کشان
فضای رز مگه آید پر از غریو و غژن
سنان نیزه نشسته درون حلقه چشم
بدانصفت که تن شمع در دهان لگن
نهد ز خون یلان تیغ تاج بر تارک
کند ز چشم زره نیزه طوق در گردن
ز آب تیغ شود روی زرد مردان سرخ
بدان صفت که در آب اندر اوفتد روین
خمیده خنجر ز نگار گون تو چو فلک
شود عیان و گهر اندر آن بسان پرن
کند خراب بدست تو آبداده حسام
بنای کاخ بقا را چو سیل بنیان کن
برای آنکه بجوید ز جان و دل زنهار
ز تیغ زهره شکاف و ز گرز خاره شکن
ز نوک تیرچه تنها که بر کشیده زبان
ز زخم تیغ چه سرها که بر گشاده دهن
دهان غنچه نه بیند کسی دگر خندان
نسیم قهر تو گر بگذرد بخاک دمن
دو چشم نرگس از خاک بر دمد گریان
خیال تیغ تو گر بگذرد بصحن چمن
برای بخشش تو است اینکه مهر روز افروز
بروزگار کشد در هماره رنج و محن
بروز و شب نکند لحظه ای تن آسائی
بگرد خاک بگردد هماره دور زمن
بخون دیده کند رنگ گوهر اندر کان
باشک چشم دهد آب سیم در معدن
چند برزم چنان نوک مرغ تیر توجان
که مرغ خانگی از خاک دانه ارزن
هوای مدح تو بودم شها ولی چکنم
که هست ناطقه عنیین و طبع استر ون
بدین چکامه نثار اوردیده است که در اوست
مدایحی که فزون است از بها و ثمن
بدین ستبری و زفتی که بینی ام اندام
شوم بفکر چو باریک رشته در سوزن
قلم نیارد تاب از کمال سختی شعر
مگر که بربرم از این سپس قلم زاهن
همیشه تا که دمد خاک ورد نیسان
هماره تا که وزد باد سرد در بهمن
بود محب تو دلگرم در براحت و عیش
بود عدوی تو دل سرد در بدرد و محن
میرزا حبیب خراسانی : مدایح
شمارهٔ ۱۷ - در جشن میلاد مولای متقیان و مدب محی السنن الحاج میرزا حسن شیرازی و ختم قصیده به نام ولی عصر صاحب الزمان عجل الله فرجه
جشن میلاد شهنشاه زمین و زمن است
عید مولود خداوند جهان بوالحسن است
روز عیش است بده ساقی از آن باده ناب
که بتن توشن و بسر هوش و بخاطر فطن است
مهربان ماه من ای آنکه مرا بزم طرب
از رخ و زلف و لبت غیرت و رشک چمن است
گو نباشد بچمن سرو و سمن، گلشن من
از قدو روی تو یک باغچه سرو و سمن است
سوری و نسترن ار رفت ز باغ و ز چمن
محفل من ز تو پر سوری و پر نسترن است
بجز از چهر سپید تو بزلفین سیاه
نشنیدیم که شهباز اسیر زغن است
کفر و ایمان و عزازیل و ملک شک و یقین
روز و شب ظلمت و نور و صنم و برهمن است
همچو چوگان شده ام چنبر و سرگشته چو گوی
تا بچوگان سر زلف تو گوی ذقن است
گر زنخدان تو بابل نه، چرا چون بابل
اندر و چاهی و انباشته از سحر و فن است
گر در آن چاه دو ساغر بیکی رشته نگون
این یکی چاه نگونسار خود از دورسن است
لب لعل تو و آن خال سیه فام مگر
نقش جام جم و تصویر رخ اهرمن است
گردش چشم تو کش نیم سیه نیم سپید
همچو دور شب و روز است که باب فتن است
خواستم وصف لبان تو ولی بسکه دقیق
بجز این نکته ندانم که نه جای سخن است
خواستم نعت دهان تو ولی بس شیرین
بجز این حرف نگویم که چو اشعار من است
بده آن جوهر آسایش و معجون سرور
که دلم چون سر زلف تو، شکن در شکن است
سخت رنجیده ام از دانش و از هوش، بیار
آن سبک روح قوی پنجه که دانا فکن است
این مثل را نشنیدی که حکیمی گفته است
که می کهنه علاج غم و درد کهن است
نخل اندیشه و غم را که بود محنت بار
به مثل شیشه می تیشه صفت ریشه کن است
زی گلو نا شده، از کام بر آید ز مشام
با عرق هر چه در اندام غبار محن است
باده بی کیل و حساب آر که امروز مرا
می پرستی نه باندازه رطل است و من است
در خم چرخ، شراب آر که امبار مرا
ساز مستی نه به پیمانه جام است و دن است
غم اگر پور پشنک است بکوپال و بچنگ
می گلرنگ بجنگش چه گو پیلتن است
در خم آئینه رخشان بقدح لعل بدخش
در رخ دوست بمانند شقیق دمن است
گو دهد خانه هستی همه بر باد مرا
صرصر باده که این غمکده دارالمحن است
گو کند خانه ایجاد زبنیاد مرا
می گلرنگ که این دهکده بیت الحزن است
مفتی شهر که میدیدمش از منع شراب
روز و شب ورد زبان مساله لاولن است
دیدمش دوش که در کوی خرابات، خراب
بیخود و بیخرد و بیخبر از خویشتن است
چون سبو تا بخورد باده، سرا پا شکم است
چون قدح تا بزند شیشه، سراسر دهن است
چون صراحی ز دل خم و سبو باده کش است
همچو مینا ز لب جام و قدح بوسه زن است
سبحه اش در پی پیمانه بمیخانه گرو
خرقه اش بر در خمار بمی مرتهن است
گفتمش کان همه ناموس کجا رفت و چه شد
گفت خشت سر خم شیشه تقوی شکن است
می توحید حلال است که در مشرب عشق
می اشارت بدل و جام عبارت ز تن است
باده خوردن چه بود راه بدل پیمودن
که دل آن عالم علوی است که اصل وطن است
مستی آنست که هستی سپرد وین معنی
حاصل از درد دل ای دوست نه از ذر دون است
می فرح بخش بود خاصه که در مولد شاه
جان و دل مست بیکجرعه می از ذوالمنن است
دوش در گوش من آورد فلک سر پنهان
که مرا با تو یکی مشورت ای رای زن است
مگر این نکته شنیدی تو هم از قول حکیم
مستشار آنکه بهر راز بود موتمن است
بهر این مولد مسعود مرا تحفه چند
سالها شد که بگنجینه دل مختزن است
با تهی دستی و درویشیم از بهر نثار
بکف اندوخته ای چند ز دور ز من است
گفتم آن تحفه کدام است که از عز و شرف
لایق شیر خدا، باب حسین و حسن است
گفت مهدی است ز فیروزه در او هفت طبق
از لئالی و گهرهای فزون از ثمن است
گفتمش چیست دگر گفت یکی طرفه نطاق
از دو پیکر که یکی پارچه از بهرمن است
گفتمش باز بگو گفت یکی مجمره سوز
از رخ روز که آرایش هر انجمن است
گفتمش باز بگو گفت یکی غالیه دان
از دل شب که پر از نامه مشک ختن است
گفتمش چیست دگر، گفت یکی زرین خوان
از رخ مهر که از ماهش سیمین لگن است
گفتمش باز بگو گفت یکی رامشگر
زهره اش نام که بر تار طرب چنگ زن است
گفتمش باز بگو گفت یکی ترک دلیر
نام بهرام، که خنجر کش و لشکر شکن است
گفتمش باز بگو گفت یکی مرد دبیر
نام برجیس، که آرایش اهل سخن است
گفتمش باز بگو گفت یکی دانشور
مشتری نام، که استاد بهر علم و فن است
گفتمش باز بگو گفت که پیری دهقان
ز حلش نام که با تجربه مردی کهن است
گفتمش باز بگو گفت یکی خوشه گهر
دارم از در شب افروز که عقد پرن است
گفتمش باز بگو گفت یکی اطلس پوش
بنده ساده که دارای زمین و زمن است
گفتمش پیری و بی مغزی و غفلت کردی
ورنه پیداست که این مسئله دور از فطن است
اینهمه تحفه که گفتی بنثاره ره شاه
مثل یوسف مصر و رسن پیره زن است
می نه بینی که شد از شرم رخش آب چو اشک
این گهرها که پریشیده بدامان من است
سر ز خجلت بگریبانم با این دامن
که پر از سنبل چون دامن دشت و دمن است
لیک عیبی نبود ران ملخ بردن مور
زی سلیمان، که برین قاعده رسمی کهن است
وقت آنست که تکرار کنم مطلع خویش
گر چه این قاعده دور از روش اهل فن است
جشن میلاد شهنشاه زمین و زمن است
روز مولود خداوند جهان بوالحسن است
رای او جذر اصم، سر قدم، جمع کلم
روی او شمع حرم، دفتر علم لدن است
هیکل قدس و طلسم خرد و گنج خفا
اولین نقش که نقاش رواق کهن است
روی او فاتحه ماسیق و مالحق است
مهر او خاتمه ما ظهر و ما بطن است
سر توحید و جمال ازل و راز وجود
نقطه بای مشیت که نخستین سخن است
خسروی کز شرف مولد او خانه حق
قبله پیر و جوان، سجده گه مرد و زن است
خانه بی خانه خدا، منزل اغیار بود
کعبه بی او عجبی نیست که بیت الوثن است
صنم از طاق حرم ریخت چه او سود قدم
زآنکه دانست که این دست خدا بت شکن است
فهم ذات تو نه در حوصله شک و یقین
درک وصف تو نه در مرحله وهم و ظن است
عقل فعال که تدبیر جهان در کف اوست
پیش رای تو یکی بیخرد و آژکن است
رای رخشای تو گنجینه عقل و خرد است
روی زیبای تو آئینه سرو علن است
ذات تو علت ایجاد نقوش و صور است
مهر تو غایت تشریع فروض و سنن است
یارب این پرده چه راز است که در فصل خطاب
محک نقد و غش و فرق لجین و لجن است
یارب این نکته چه حرف است که در اصل کتاب
فارق نیک بدو فصل قبیح و حسن است
بنده سده ایوان تو موسی و شعیب
لقمه سفره احسان تو سلوی و من است
گوهر مهر تو را جان احبا صدف است
طائر تیر تو را دیده اعداد کن است
بر در قصر جلال تو نسیج مه و مهر
عنکبوتی است که بر طاق کهن تارتن است
دشمنت همچو شکوفه است که نازاده زمام
راست اندام براندازه قدش کفن است
با چه غنچه است که نگشوده دهن بهر سخن
چاک سر تا بقدم جامه اش از غم بتن است
خنجرت بسکه شکافد بوغا زهره خصم
عرصه جنگ ز سبزی بمثال چمن است
رمحت از بس شکفد روز غزالاله ز خون
ساحت رزم ز سرخی بمثال دمن است
تا که بر شعله کین مرغ دل خصم کباب
شود، از تیغ تو پر مکسش بادزن است
تا که گردد جگرش زاتش هیجا بریان
رمح دلدوز جگر سوز تواش با بزن است
درع داود بهنگام غزا روز جزا
پیش شمشیر تو چون بافته کارتن است
خنجر ترا که چو بادام دو مغز است و دو رنگ
زهره خصم قبا خون عدو پیرهن است
در گهربار کفت تیغ گهر دار شها
چون نهنگی است کش اندر دل دریا وطن است
روز هیجا که صف معرکه چون بزم طرب
از هیاهوی یلان پر ز غریو و غژن است
تیر پران تو مرغی که بود نامه رسان
نامه مرگ بکف در پی آمد شدن است
مثل تیغ دل افروز تو با چشم زره
مثل آب روان و مثل پروزن است
قوس از بیم تو در دست کماندار فلک
لرز لرزان چو کمانی بکف پنبه زن است
چرخ از خوف تو در شست جهاندار قضا
رعشه بر چرخه چو چرخی بکف پیرزن است
آب تیغ تو بشوید همه آیات وجود
گر خطابش نه ز حکم تو بلاتعجلن است
نام قهر تو برد گر بچمن باد صبا
غنچه پیکان دهد آن باغ که پر یاسمن است
وصف قهر تو کند گربدمن تابش مهر
سبزه خنجر دمد آن راغ که پر نسترن است
الحق این تهنیت دلکش و این نظم بدیع
در خور بزمگه حضرت محی السنن است
مهبط نور هدی، بحر کرم، کوه و قار
صدف معرفت و صدق که نامش حسن است
دوحه گلشن دین سرو گلستان وجود
آنکه بر خلق ز حق منتخب و موتمن است
آفتاب ار نبود رای تو هر روز چرا
همچو خورشید، فروغ رخ هر انجمن است
ماهتاب ار نبود روی تو هر شب ز چه رو
همچو مهتاب، چراغ دل هر بیوه زن است
بنگه سامری و جلوه گه عجل خوار
از تو بنگاه اویس قرنی چون قرن است
صفت خلق تو میکرد مگر باد صبا
غنچه دم زد که حدیثش ز لب من حسن است
سخن از جود تو میگفت مگر ابر بهار
بحر جوشید که این سلسله از موج من است
حرفی از عزم تو میراند مگر برق یمان
چرخ شد تند که این نکته فزون از سخن است
وصفی از حزم تو میخواند مگر گاو زمین
گفت ماهی بهل این بار که پهلوشکن است
سرو را مدح تو بیرون ز زبان خرد است
صاحبا وصف تو افزون زلسان لسن است
نه منم قابل مدح و نه توئی مایل مدح
چکنم قافیه امروز بنام حسن است
هر زمان نام تو در قافیه تکرار کنم
زآنکه نامت بمثل چاشنی شعر من است
روزگاری است که از کوی تو و روی توام
مسکن و منزل و ماوی و متاع و سکن است
گر نباشد بجهان هیچکسم، گو نبود
زانکه در شخص تو تنها دو جهان مکتمن است
آفتاب ار بکشد تیغ و فلک تیر زند
سایه ات بر سرم از سهم حوادث مجن است
ختم این نامه بدان نام که چون نام خدا
از ازل تا با بد خاتمه هر سخن است
اولین علت ایجاد که نور ازل است
آخرین غایت ابداع که پور حسن است
برج ثانی عشر چرخ ولایت که چه حوت
زو شتابنده و پاینده زمین و زمن است
صورت او، دل این عالم و، عالم بمثل
همچو عاشق که بدنبال دل خویشتن است
همچو دیوانه بدیوار بدر شام و سحر
سر زند مهر چرا گرنه بدو مفتتن است
همچو سودازده، گردون ز چه سر گردان است
در طلب، گرنه بدل مهرویش مختزن است
گرنه قلب است چرا هر دو جهانش قالب
ورنه روح است چرا کون و مکانش بدن است
شخص ایجاد بدوزنده و او زنده بخویش
جان بخود زنده بود لیک بدو زنده تن است
ای ظهور ازل ای نور ابد سر وجود
تا کی از هجر تو جان و دل ما ممتحن است
رخ ابر افروز، که مهری تو و گیتی فلک است
قدبرافراز، که سروی تو و عالم چمن است
بزن ای نوح یکی لطمه ز طوفان بلا
که کفت بحر و به شمشیر و سنان موج زن است
ای خلیلی که بود تیغ نزار تو سقیم
تیشه بردار که عالم همه بیت الوثن است
سبزه و آب تو تیغ است بکن بر دو سلام
نار نمرود که تا بام فلک شعله زن است
چشم یعقوب فلک کور شد ای یوسف مصر
زانکه کنعان جهان بی تو چه بیت الحزن است
تا کی ای موسی جان غیبت میقات شهود
قوم از سامری و گاوزرین مفتتن است
سنگی از پنجه تقدیر بزن ای داود
که دل خلق ز جالوت، قرین محن است
ای سلیمان جهان چند کنی چهره نهان
روزگاری است که خاتم بکف اهرمن است
ای محمد چکنی چهره نهان زیر گلیم
رخ بر افروز که شمعی تو و عالم لگن است
ای علی تا بکی از جور عدو خانه نشین
تیغ بر گیرکه این داهیه ام الفتن است
نه عجب گر که بدین نادره تحسین گوید
طفل یکروزه کش آلوده لبان از لبن است
راستی طبع در رخیز گهر ریز حبیب
رشک کان یمن و غیرت بحر عدن است
عیب تکرار قوافی نبود شعر مرا
زانکه همچون شکر مصر و چه مشک ختن است
عید مولود خداوند جهان بوالحسن است
روز عیش است بده ساقی از آن باده ناب
که بتن توشن و بسر هوش و بخاطر فطن است
مهربان ماه من ای آنکه مرا بزم طرب
از رخ و زلف و لبت غیرت و رشک چمن است
گو نباشد بچمن سرو و سمن، گلشن من
از قدو روی تو یک باغچه سرو و سمن است
سوری و نسترن ار رفت ز باغ و ز چمن
محفل من ز تو پر سوری و پر نسترن است
بجز از چهر سپید تو بزلفین سیاه
نشنیدیم که شهباز اسیر زغن است
کفر و ایمان و عزازیل و ملک شک و یقین
روز و شب ظلمت و نور و صنم و برهمن است
همچو چوگان شده ام چنبر و سرگشته چو گوی
تا بچوگان سر زلف تو گوی ذقن است
گر زنخدان تو بابل نه، چرا چون بابل
اندر و چاهی و انباشته از سحر و فن است
گر در آن چاه دو ساغر بیکی رشته نگون
این یکی چاه نگونسار خود از دورسن است
لب لعل تو و آن خال سیه فام مگر
نقش جام جم و تصویر رخ اهرمن است
گردش چشم تو کش نیم سیه نیم سپید
همچو دور شب و روز است که باب فتن است
خواستم وصف لبان تو ولی بسکه دقیق
بجز این نکته ندانم که نه جای سخن است
خواستم نعت دهان تو ولی بس شیرین
بجز این حرف نگویم که چو اشعار من است
بده آن جوهر آسایش و معجون سرور
که دلم چون سر زلف تو، شکن در شکن است
سخت رنجیده ام از دانش و از هوش، بیار
آن سبک روح قوی پنجه که دانا فکن است
این مثل را نشنیدی که حکیمی گفته است
که می کهنه علاج غم و درد کهن است
نخل اندیشه و غم را که بود محنت بار
به مثل شیشه می تیشه صفت ریشه کن است
زی گلو نا شده، از کام بر آید ز مشام
با عرق هر چه در اندام غبار محن است
باده بی کیل و حساب آر که امروز مرا
می پرستی نه باندازه رطل است و من است
در خم چرخ، شراب آر که امبار مرا
ساز مستی نه به پیمانه جام است و دن است
غم اگر پور پشنک است بکوپال و بچنگ
می گلرنگ بجنگش چه گو پیلتن است
در خم آئینه رخشان بقدح لعل بدخش
در رخ دوست بمانند شقیق دمن است
گو دهد خانه هستی همه بر باد مرا
صرصر باده که این غمکده دارالمحن است
گو کند خانه ایجاد زبنیاد مرا
می گلرنگ که این دهکده بیت الحزن است
مفتی شهر که میدیدمش از منع شراب
روز و شب ورد زبان مساله لاولن است
دیدمش دوش که در کوی خرابات، خراب
بیخود و بیخرد و بیخبر از خویشتن است
چون سبو تا بخورد باده، سرا پا شکم است
چون قدح تا بزند شیشه، سراسر دهن است
چون صراحی ز دل خم و سبو باده کش است
همچو مینا ز لب جام و قدح بوسه زن است
سبحه اش در پی پیمانه بمیخانه گرو
خرقه اش بر در خمار بمی مرتهن است
گفتمش کان همه ناموس کجا رفت و چه شد
گفت خشت سر خم شیشه تقوی شکن است
می توحید حلال است که در مشرب عشق
می اشارت بدل و جام عبارت ز تن است
باده خوردن چه بود راه بدل پیمودن
که دل آن عالم علوی است که اصل وطن است
مستی آنست که هستی سپرد وین معنی
حاصل از درد دل ای دوست نه از ذر دون است
می فرح بخش بود خاصه که در مولد شاه
جان و دل مست بیکجرعه می از ذوالمنن است
دوش در گوش من آورد فلک سر پنهان
که مرا با تو یکی مشورت ای رای زن است
مگر این نکته شنیدی تو هم از قول حکیم
مستشار آنکه بهر راز بود موتمن است
بهر این مولد مسعود مرا تحفه چند
سالها شد که بگنجینه دل مختزن است
با تهی دستی و درویشیم از بهر نثار
بکف اندوخته ای چند ز دور ز من است
گفتم آن تحفه کدام است که از عز و شرف
لایق شیر خدا، باب حسین و حسن است
گفت مهدی است ز فیروزه در او هفت طبق
از لئالی و گهرهای فزون از ثمن است
گفتمش چیست دگر گفت یکی طرفه نطاق
از دو پیکر که یکی پارچه از بهرمن است
گفتمش باز بگو گفت یکی مجمره سوز
از رخ روز که آرایش هر انجمن است
گفتمش باز بگو گفت یکی غالیه دان
از دل شب که پر از نامه مشک ختن است
گفتمش چیست دگر، گفت یکی زرین خوان
از رخ مهر که از ماهش سیمین لگن است
گفتمش باز بگو گفت یکی رامشگر
زهره اش نام که بر تار طرب چنگ زن است
گفتمش باز بگو گفت یکی ترک دلیر
نام بهرام، که خنجر کش و لشکر شکن است
گفتمش باز بگو گفت یکی مرد دبیر
نام برجیس، که آرایش اهل سخن است
گفتمش باز بگو گفت یکی دانشور
مشتری نام، که استاد بهر علم و فن است
گفتمش باز بگو گفت که پیری دهقان
ز حلش نام که با تجربه مردی کهن است
گفتمش باز بگو گفت یکی خوشه گهر
دارم از در شب افروز که عقد پرن است
گفتمش باز بگو گفت یکی اطلس پوش
بنده ساده که دارای زمین و زمن است
گفتمش پیری و بی مغزی و غفلت کردی
ورنه پیداست که این مسئله دور از فطن است
اینهمه تحفه که گفتی بنثاره ره شاه
مثل یوسف مصر و رسن پیره زن است
می نه بینی که شد از شرم رخش آب چو اشک
این گهرها که پریشیده بدامان من است
سر ز خجلت بگریبانم با این دامن
که پر از سنبل چون دامن دشت و دمن است
لیک عیبی نبود ران ملخ بردن مور
زی سلیمان، که برین قاعده رسمی کهن است
وقت آنست که تکرار کنم مطلع خویش
گر چه این قاعده دور از روش اهل فن است
جشن میلاد شهنشاه زمین و زمن است
روز مولود خداوند جهان بوالحسن است
رای او جذر اصم، سر قدم، جمع کلم
روی او شمع حرم، دفتر علم لدن است
هیکل قدس و طلسم خرد و گنج خفا
اولین نقش که نقاش رواق کهن است
روی او فاتحه ماسیق و مالحق است
مهر او خاتمه ما ظهر و ما بطن است
سر توحید و جمال ازل و راز وجود
نقطه بای مشیت که نخستین سخن است
خسروی کز شرف مولد او خانه حق
قبله پیر و جوان، سجده گه مرد و زن است
خانه بی خانه خدا، منزل اغیار بود
کعبه بی او عجبی نیست که بیت الوثن است
صنم از طاق حرم ریخت چه او سود قدم
زآنکه دانست که این دست خدا بت شکن است
فهم ذات تو نه در حوصله شک و یقین
درک وصف تو نه در مرحله وهم و ظن است
عقل فعال که تدبیر جهان در کف اوست
پیش رای تو یکی بیخرد و آژکن است
رای رخشای تو گنجینه عقل و خرد است
روی زیبای تو آئینه سرو علن است
ذات تو علت ایجاد نقوش و صور است
مهر تو غایت تشریع فروض و سنن است
یارب این پرده چه راز است که در فصل خطاب
محک نقد و غش و فرق لجین و لجن است
یارب این نکته چه حرف است که در اصل کتاب
فارق نیک بدو فصل قبیح و حسن است
بنده سده ایوان تو موسی و شعیب
لقمه سفره احسان تو سلوی و من است
گوهر مهر تو را جان احبا صدف است
طائر تیر تو را دیده اعداد کن است
بر در قصر جلال تو نسیج مه و مهر
عنکبوتی است که بر طاق کهن تارتن است
دشمنت همچو شکوفه است که نازاده زمام
راست اندام براندازه قدش کفن است
با چه غنچه است که نگشوده دهن بهر سخن
چاک سر تا بقدم جامه اش از غم بتن است
خنجرت بسکه شکافد بوغا زهره خصم
عرصه جنگ ز سبزی بمثال چمن است
رمحت از بس شکفد روز غزالاله ز خون
ساحت رزم ز سرخی بمثال دمن است
تا که بر شعله کین مرغ دل خصم کباب
شود، از تیغ تو پر مکسش بادزن است
تا که گردد جگرش زاتش هیجا بریان
رمح دلدوز جگر سوز تواش با بزن است
درع داود بهنگام غزا روز جزا
پیش شمشیر تو چون بافته کارتن است
خنجر ترا که چو بادام دو مغز است و دو رنگ
زهره خصم قبا خون عدو پیرهن است
در گهربار کفت تیغ گهر دار شها
چون نهنگی است کش اندر دل دریا وطن است
روز هیجا که صف معرکه چون بزم طرب
از هیاهوی یلان پر ز غریو و غژن است
تیر پران تو مرغی که بود نامه رسان
نامه مرگ بکف در پی آمد شدن است
مثل تیغ دل افروز تو با چشم زره
مثل آب روان و مثل پروزن است
قوس از بیم تو در دست کماندار فلک
لرز لرزان چو کمانی بکف پنبه زن است
چرخ از خوف تو در شست جهاندار قضا
رعشه بر چرخه چو چرخی بکف پیرزن است
آب تیغ تو بشوید همه آیات وجود
گر خطابش نه ز حکم تو بلاتعجلن است
نام قهر تو برد گر بچمن باد صبا
غنچه پیکان دهد آن باغ که پر یاسمن است
وصف قهر تو کند گربدمن تابش مهر
سبزه خنجر دمد آن راغ که پر نسترن است
الحق این تهنیت دلکش و این نظم بدیع
در خور بزمگه حضرت محی السنن است
مهبط نور هدی، بحر کرم، کوه و قار
صدف معرفت و صدق که نامش حسن است
دوحه گلشن دین سرو گلستان وجود
آنکه بر خلق ز حق منتخب و موتمن است
آفتاب ار نبود رای تو هر روز چرا
همچو خورشید، فروغ رخ هر انجمن است
ماهتاب ار نبود روی تو هر شب ز چه رو
همچو مهتاب، چراغ دل هر بیوه زن است
بنگه سامری و جلوه گه عجل خوار
از تو بنگاه اویس قرنی چون قرن است
صفت خلق تو میکرد مگر باد صبا
غنچه دم زد که حدیثش ز لب من حسن است
سخن از جود تو میگفت مگر ابر بهار
بحر جوشید که این سلسله از موج من است
حرفی از عزم تو میراند مگر برق یمان
چرخ شد تند که این نکته فزون از سخن است
وصفی از حزم تو میخواند مگر گاو زمین
گفت ماهی بهل این بار که پهلوشکن است
سرو را مدح تو بیرون ز زبان خرد است
صاحبا وصف تو افزون زلسان لسن است
نه منم قابل مدح و نه توئی مایل مدح
چکنم قافیه امروز بنام حسن است
هر زمان نام تو در قافیه تکرار کنم
زآنکه نامت بمثل چاشنی شعر من است
روزگاری است که از کوی تو و روی توام
مسکن و منزل و ماوی و متاع و سکن است
گر نباشد بجهان هیچکسم، گو نبود
زانکه در شخص تو تنها دو جهان مکتمن است
آفتاب ار بکشد تیغ و فلک تیر زند
سایه ات بر سرم از سهم حوادث مجن است
ختم این نامه بدان نام که چون نام خدا
از ازل تا با بد خاتمه هر سخن است
اولین علت ایجاد که نور ازل است
آخرین غایت ابداع که پور حسن است
برج ثانی عشر چرخ ولایت که چه حوت
زو شتابنده و پاینده زمین و زمن است
صورت او، دل این عالم و، عالم بمثل
همچو عاشق که بدنبال دل خویشتن است
همچو دیوانه بدیوار بدر شام و سحر
سر زند مهر چرا گرنه بدو مفتتن است
همچو سودازده، گردون ز چه سر گردان است
در طلب، گرنه بدل مهرویش مختزن است
گرنه قلب است چرا هر دو جهانش قالب
ورنه روح است چرا کون و مکانش بدن است
شخص ایجاد بدوزنده و او زنده بخویش
جان بخود زنده بود لیک بدو زنده تن است
ای ظهور ازل ای نور ابد سر وجود
تا کی از هجر تو جان و دل ما ممتحن است
رخ ابر افروز، که مهری تو و گیتی فلک است
قدبرافراز، که سروی تو و عالم چمن است
بزن ای نوح یکی لطمه ز طوفان بلا
که کفت بحر و به شمشیر و سنان موج زن است
ای خلیلی که بود تیغ نزار تو سقیم
تیشه بردار که عالم همه بیت الوثن است
سبزه و آب تو تیغ است بکن بر دو سلام
نار نمرود که تا بام فلک شعله زن است
چشم یعقوب فلک کور شد ای یوسف مصر
زانکه کنعان جهان بی تو چه بیت الحزن است
تا کی ای موسی جان غیبت میقات شهود
قوم از سامری و گاوزرین مفتتن است
سنگی از پنجه تقدیر بزن ای داود
که دل خلق ز جالوت، قرین محن است
ای سلیمان جهان چند کنی چهره نهان
روزگاری است که خاتم بکف اهرمن است
ای محمد چکنی چهره نهان زیر گلیم
رخ بر افروز که شمعی تو و عالم لگن است
ای علی تا بکی از جور عدو خانه نشین
تیغ بر گیرکه این داهیه ام الفتن است
نه عجب گر که بدین نادره تحسین گوید
طفل یکروزه کش آلوده لبان از لبن است
راستی طبع در رخیز گهر ریز حبیب
رشک کان یمن و غیرت بحر عدن است
عیب تکرار قوافی نبود شعر مرا
زانکه همچون شکر مصر و چه مشک ختن است
میرزا حبیب خراسانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۶
ساقی به یاد چشم وی برخیز وده جام میم
مطرب دلم داردفغان حاجت نباشد بر نیم
می خوش بوداز دست وی بی وی نبخشد نشئه می
می می شود بر من حلال آندم که می بدهدویم
گوینداندر فصل گل نوشیدباید جام مل
کو تا بهاران ساقیا برخیز ومیده دردیم
بنشسته پیشم دخت تاک از شحنه وشیخم چه باک
از کس ندارم هیچ بیم ار خلقی افتند ازپیم
جم گو بیاور جام می تا کی سخن گوئی ز کی
در عهدرکن الدوله من امروز هم جم هم کیم
در عصر رکن الدوله من باید کنم ساغر زدن
عشرت نه امروز ار کنم مستی بباید پسکیم
همچون بلنداقبال شه فخر آورم برمهر ومه
انعام این شیرین غزل شه بخشد ار ملک ریم
مطرب دلم داردفغان حاجت نباشد بر نیم
می خوش بوداز دست وی بی وی نبخشد نشئه می
می می شود بر من حلال آندم که می بدهدویم
گوینداندر فصل گل نوشیدباید جام مل
کو تا بهاران ساقیا برخیز ومیده دردیم
بنشسته پیشم دخت تاک از شحنه وشیخم چه باک
از کس ندارم هیچ بیم ار خلقی افتند ازپیم
جم گو بیاور جام می تا کی سخن گوئی ز کی
در عهدرکن الدوله من امروز هم جم هم کیم
در عصر رکن الدوله من باید کنم ساغر زدن
عشرت نه امروز ار کنم مستی بباید پسکیم
همچون بلنداقبال شه فخر آورم برمهر ومه
انعام این شیرین غزل شه بخشد ار ملک ریم