عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : بخش هفتم
الحكایة و التمثیل
در رهی میرفت هارون الرشید
بود تابستان و آبی ناپدید
تشنگی غالب شد و در تف و تاب
چشم را بود ای عجب گربود آب
عابدی گفتش که ای شاه جهان
تشنگی چون برتو افتاد این زمان
گر دلت از تشنگی گردد خراب
ور نیابی فی المثل ده روز آب
گر کسی یک نیمه خواهد ملک شاه
تاترا یک شربت آب ارد براه
از سر آن بر توانی خاست تو
کژنشین با من بگو این راست تو
گفت ملک خود کنم نیمی نثار
تا رسد جانم بآب خوشگوار
گفت اگر آن شربت آبت در درون
ره نیابد تا بزیر آید برون
گر طبیبی خواهد آن نیمی دگر
تا دهد آن آب را در تو گذر
آن دگر نیمه توانی داد خوش
برتوانی خاست زان آزاد خوش
گفت چون در من بود صد پیچ پیچ
ملک با آن درد نبود هیچ هیچ
من بگویم ترک ملک و مرد خویش
تا خلاصی باشدم از درد خویش
گفت آن ملکت که در دفع عذاب
میتوان کردن عوض با یک من آب
دل درو بیهوده چندینی مبند
وز کفی دو آب چندینی مخند
ملکتی کان یک من آب ارزد ترا
دل برو چندین چرا لرزد ترا
ملک عقبی خواه تا خرم بود
ذرهٔ زان ملک صد عالم بود
عدل کن تادر میان این نشست
ذرهٔ زان مملکت آری بدست
عدل نبود این که بنشینی خوشی
میزنی در هر سرائی آتشی
گر چو خود خواهی رعیت را مدام
مملکت را عادلی باشی تمام
بود تابستان و آبی ناپدید
تشنگی غالب شد و در تف و تاب
چشم را بود ای عجب گربود آب
عابدی گفتش که ای شاه جهان
تشنگی چون برتو افتاد این زمان
گر دلت از تشنگی گردد خراب
ور نیابی فی المثل ده روز آب
گر کسی یک نیمه خواهد ملک شاه
تاترا یک شربت آب ارد براه
از سر آن بر توانی خاست تو
کژنشین با من بگو این راست تو
گفت ملک خود کنم نیمی نثار
تا رسد جانم بآب خوشگوار
گفت اگر آن شربت آبت در درون
ره نیابد تا بزیر آید برون
گر طبیبی خواهد آن نیمی دگر
تا دهد آن آب را در تو گذر
آن دگر نیمه توانی داد خوش
برتوانی خاست زان آزاد خوش
گفت چون در من بود صد پیچ پیچ
ملک با آن درد نبود هیچ هیچ
من بگویم ترک ملک و مرد خویش
تا خلاصی باشدم از درد خویش
گفت آن ملکت که در دفع عذاب
میتوان کردن عوض با یک من آب
دل درو بیهوده چندینی مبند
وز کفی دو آب چندینی مخند
ملکتی کان یک من آب ارزد ترا
دل برو چندین چرا لرزد ترا
ملک عقبی خواه تا خرم بود
ذرهٔ زان ملک صد عالم بود
عدل کن تادر میان این نشست
ذرهٔ زان مملکت آری بدست
عدل نبود این که بنشینی خوشی
میزنی در هر سرائی آتشی
گر چو خود خواهی رعیت را مدام
مملکت را عادلی باشی تمام
عطار نیشابوری : بخش هفتم
الحكایة و التمثیل
رفت نوشروان درآن ویرانهٔ
دید سر بر خاک ره دیوانهٔ
ناله میکرد و چونالی گشته بود
حال گردیده بحالی گشته بود
از همه رسم جهان و آئین او
کوزهٔ پر آب بر بالین او
در میان خاک راه افتاده بود
نیم خشتی زیر سر بنهاده بود
ایستادش بر زبر نوشین روان
ماند حیران در رخ آن ناتوان
مرد دیوانه ز شور بیدلی
گفت تو نوشین روان عادلی
گفت میگویند این هر جایگاه
گفت پرگردان دهانشان خاک راه
تا نمیگویند بر تو این دروغ
زانکه در عدلت نمیبینم فروغ
عدل باشد اینکه سی سال تمام
من درین ویرانه میباشم مدام
قوت خود میسازم از برگ گیاه
بالشم خشت است و خاکم خوابگاه
گه بسوزم پای تا سر زافتاب
گاه افسرده شوم از برف و آب
گاه بارانم کند آغشتهٔ
گه غم نانم کند سرگشتهٔ
گاه حیران گردم از سودای خویش
گاه سیرآیم ز سر تا پای خویش
من چنین باشم که گفتم خود ببین
روزگارم جمله نیکو بد ببین
تو چنان باشی که شب بر تخت زر
خفته باشی گرد تو صد سیمبر
شمع بر بالین و پائین باشدت
در قدح جلاب مشکین باشدت
جملهٔ آفاق در فرمان ترا
نه چو من در دل غم یک نان ترا
تو چنان خوش من چنین بی حاصلی
وانگهی گوئی که هستم عادلی
آن من بین وان خود عدل این بود
این چنین عدلی کجا آئین بود
نیستی عادل تو با عدلت چکار
عدلئی به از چو تو عادل هزار
گر توهستی عادل و پیروزگر
همچو من در غم شبی با روز بر
گر درین سختی و جوع و بیدلی
طاقت آری پادشاه عادلی
ورنه خود را میمده چندان غرور
چندگویم از برم برخیز دور
زان سخنها دیدهٔ نوشین روان
کرد دردم اشک چون باران روان
گفت تاتدبیر کار او کنند
خدمت لیل ونهار او کنند
همچنان میبود او برجایگاه
هیچ نپذیرفت قول پادشاه
گفت مپشولید این آشفته را
برمگردانید کار رفته را
هست این ویرانه جای مرگ من
نیست جائی نیز رفتن برگ من
این بگفت و سر بزیری در کشید
تا شدند آن قوم دیری درکشید
عادل آن باشد که در ملک جهان
دادبستاند ز نفس خود نهان
نبودش در عدل کردن خاص و عام
خلق را چون خویشتن خواهد مدام
گر بموری قصد غمخواری کند
خویشتن را سرنگوساری کند
دید سر بر خاک ره دیوانهٔ
ناله میکرد و چونالی گشته بود
حال گردیده بحالی گشته بود
از همه رسم جهان و آئین او
کوزهٔ پر آب بر بالین او
در میان خاک راه افتاده بود
نیم خشتی زیر سر بنهاده بود
ایستادش بر زبر نوشین روان
ماند حیران در رخ آن ناتوان
مرد دیوانه ز شور بیدلی
گفت تو نوشین روان عادلی
گفت میگویند این هر جایگاه
گفت پرگردان دهانشان خاک راه
تا نمیگویند بر تو این دروغ
زانکه در عدلت نمیبینم فروغ
عدل باشد اینکه سی سال تمام
من درین ویرانه میباشم مدام
قوت خود میسازم از برگ گیاه
بالشم خشت است و خاکم خوابگاه
گه بسوزم پای تا سر زافتاب
گاه افسرده شوم از برف و آب
گاه بارانم کند آغشتهٔ
گه غم نانم کند سرگشتهٔ
گاه حیران گردم از سودای خویش
گاه سیرآیم ز سر تا پای خویش
من چنین باشم که گفتم خود ببین
روزگارم جمله نیکو بد ببین
تو چنان باشی که شب بر تخت زر
خفته باشی گرد تو صد سیمبر
شمع بر بالین و پائین باشدت
در قدح جلاب مشکین باشدت
جملهٔ آفاق در فرمان ترا
نه چو من در دل غم یک نان ترا
تو چنان خوش من چنین بی حاصلی
وانگهی گوئی که هستم عادلی
آن من بین وان خود عدل این بود
این چنین عدلی کجا آئین بود
نیستی عادل تو با عدلت چکار
عدلئی به از چو تو عادل هزار
گر توهستی عادل و پیروزگر
همچو من در غم شبی با روز بر
گر درین سختی و جوع و بیدلی
طاقت آری پادشاه عادلی
ورنه خود را میمده چندان غرور
چندگویم از برم برخیز دور
زان سخنها دیدهٔ نوشین روان
کرد دردم اشک چون باران روان
گفت تاتدبیر کار او کنند
خدمت لیل ونهار او کنند
همچنان میبود او برجایگاه
هیچ نپذیرفت قول پادشاه
گفت مپشولید این آشفته را
برمگردانید کار رفته را
هست این ویرانه جای مرگ من
نیست جائی نیز رفتن برگ من
این بگفت و سر بزیری در کشید
تا شدند آن قوم دیری درکشید
عادل آن باشد که در ملک جهان
دادبستاند ز نفس خود نهان
نبودش در عدل کردن خاص و عام
خلق را چون خویشتن خواهد مدام
گر بموری قصد غمخواری کند
خویشتن را سرنگوساری کند
عطار نیشابوری : بخش هفتم
الحكایة و التمثیل
خسروی قصری معظم ساز کرد
اوستاد کار کار آغاز کرد
در بر آن قصر زالی خانه داشت
از همه عالم همان ویرانه داشت
شاه را گفتند ای صاحب کمال
گر نباشد کلبهٔ این پیر زال
قصر نبود چار سو آن را بخر
تا شود قصرت مربع در نظر
پیرزن را خواند شاه سخت کوش
گفت گشت این کلبه را واجب فروش
تا مربع گردد این قصر بلند
این زمانت رخت میباید فکند
پیرزن گفتا که لا واللّه مگوی
از فروش این بنا ای شه مگوی
گر ترا ملک جهان گردد تمام
کار حرص تو کجا گیرد نظام
هر کرا حرص جهان ازجان نخاست
کی شود کارش بدین یک کلبه راست
ترک این گیر و مرا مپشول هیچ
تا زآه من نگردی پیچ پیچ
صبر کرد القصه روزی پادشاه
تا برفت آن پیره زن زان جایگاه
شاه گفت آن خانه راویران کنید
چارسویش با زمین یکسان کنید
هرچه دارد رخت او بر ره نهید
پس بنای قصر من آنگه نهید
پیره زن آخر چو باز آمد ز راه
کلبهٔ خود دید قصر پادشاه
رخت خود بر راه دید انداخته
کلبه را دیوار ایوان ساخته
آتشی در جان آن غمگین فتاد
چشم چون سیلاب ازان آتش گشاد
با دلی پرخون زدست شهریار
روی رادر خاک ره مالید زار
گفت اگر اینجا نبودم ای اله
تو نبودی نیز هم این جایگاه
تن زدی تا کلبهٔ احزان من
در هم افکندند بی فرمان من
این بگفت و با رخی تر خشک لب
برکشید از حلق جان آهی عجب
غلغلی در آسمان افتاد ازو
سرنگون شد حالی آن بنیاد ازو
حق تعالی کرد آن شه را هلاک
در سرای خود فرو بردش بخاک
عدل کن در ملک چون فرزانگان
تا نگردی سخرهٔ دیوانگان
اوستاد کار کار آغاز کرد
در بر آن قصر زالی خانه داشت
از همه عالم همان ویرانه داشت
شاه را گفتند ای صاحب کمال
گر نباشد کلبهٔ این پیر زال
قصر نبود چار سو آن را بخر
تا شود قصرت مربع در نظر
پیرزن را خواند شاه سخت کوش
گفت گشت این کلبه را واجب فروش
تا مربع گردد این قصر بلند
این زمانت رخت میباید فکند
پیرزن گفتا که لا واللّه مگوی
از فروش این بنا ای شه مگوی
گر ترا ملک جهان گردد تمام
کار حرص تو کجا گیرد نظام
هر کرا حرص جهان ازجان نخاست
کی شود کارش بدین یک کلبه راست
ترک این گیر و مرا مپشول هیچ
تا زآه من نگردی پیچ پیچ
صبر کرد القصه روزی پادشاه
تا برفت آن پیره زن زان جایگاه
شاه گفت آن خانه راویران کنید
چارسویش با زمین یکسان کنید
هرچه دارد رخت او بر ره نهید
پس بنای قصر من آنگه نهید
پیره زن آخر چو باز آمد ز راه
کلبهٔ خود دید قصر پادشاه
رخت خود بر راه دید انداخته
کلبه را دیوار ایوان ساخته
آتشی در جان آن غمگین فتاد
چشم چون سیلاب ازان آتش گشاد
با دلی پرخون زدست شهریار
روی رادر خاک ره مالید زار
گفت اگر اینجا نبودم ای اله
تو نبودی نیز هم این جایگاه
تن زدی تا کلبهٔ احزان من
در هم افکندند بی فرمان من
این بگفت و با رخی تر خشک لب
برکشید از حلق جان آهی عجب
غلغلی در آسمان افتاد ازو
سرنگون شد حالی آن بنیاد ازو
حق تعالی کرد آن شه را هلاک
در سرای خود فرو بردش بخاک
عدل کن در ملک چون فرزانگان
تا نگردی سخرهٔ دیوانگان
عطار نیشابوری : بخش هفتم
الحكایة و التمثیل
ناگهی بهلول را خشکی بخاست
رفت پیش شاه ازوی دنبه خواست
آزمایش کرد آن شاهش مگر
تا شناسد هیچ باز از یکدیگر
گفت شلغم پاره باید کرد خرد
پاره کرد آن خادمیش و پیش برد
اندکی چون نان و آن شلغم بخورد
بر زمین افکند و مشتی غم بخورد
شاه را گفتا که تا گشتی تو شاه
چربی از دنبه برفت اینجایگاه
بی حلاوت شد طعام از قهر تو
میبباید شد برون از شهر تو
رفت پیش شاه ازوی دنبه خواست
آزمایش کرد آن شاهش مگر
تا شناسد هیچ باز از یکدیگر
گفت شلغم پاره باید کرد خرد
پاره کرد آن خادمیش و پیش برد
اندکی چون نان و آن شلغم بخورد
بر زمین افکند و مشتی غم بخورد
شاه را گفتا که تا گشتی تو شاه
چربی از دنبه برفت اینجایگاه
بی حلاوت شد طعام از قهر تو
میبباید شد برون از شهر تو
عطار نیشابوری : بخش هفتم
فی التمثیل
بامدادی شهریار شاد کام
داد بهلول ستمکش را طعام
او بسگ داد آن همه تا سگ بخورد
آن یکی گفتش که هرگز این که کرد
از چنین شاهی نداری آگهی
چون طعام او سگان را میدهی
این چنین بی حرمتی کردن خطاست
کار بی حرمت نیاید هیچ راست
گفت بهلولش خموش ای جمله پوست
گر بدانندی سگان کاین آن اوست
سر بسوی او نبردندی بسنگ
یعلم اللّه گر بخوردندی ز ننگ
داد بهلول ستمکش را طعام
او بسگ داد آن همه تا سگ بخورد
آن یکی گفتش که هرگز این که کرد
از چنین شاهی نداری آگهی
چون طعام او سگان را میدهی
این چنین بی حرمتی کردن خطاست
کار بی حرمت نیاید هیچ راست
گفت بهلولش خموش ای جمله پوست
گر بدانندی سگان کاین آن اوست
سر بسوی او نبردندی بسنگ
یعلم اللّه گر بخوردندی ز ننگ
عطار نیشابوری : بخش هفتم
الحكایة و التمثیل
عطار نیشابوری : بخش هفتم
الحكایة و التمثیل
یافت پیری یک درم سیم سیاه
گفت برباید گرفت این را ز راه
هرکه او محتاجتر خواهد فتاد
این درم اکنون بد و خواهیم داد
کرد بسیاری ز هر سوئی نگاه
کس نبد محتاجتر از پادشاه
از قضا آن روز روز بار بود
پادشه در حکم گیر ودار بود
پیر رفت و پیش اوبنهاد سیم
شاه شد در خشم و گفتش ای لئیم
چون منی را کی بدین باشد نیاز
گفت ای خسرو مکن قصه دراز
زانکه من برکس نیفکندم نظر
در همه عالم ز تو محتاجتر
هیچ مسجد نیست و بازار ای سلیم
کز برای تو نمیخواهند سیم
هر زمانت قسمتی دیگر بود
هر دمت چیزی دگر در خور بود
از همه درها گدائی میکنی
تا زمانی پادشاهی میکنی
با خودآی آخر دلت از سنگ نیست
خود ترازین نامداری ننگ نیست
گفت برباید گرفت این را ز راه
هرکه او محتاجتر خواهد فتاد
این درم اکنون بد و خواهیم داد
کرد بسیاری ز هر سوئی نگاه
کس نبد محتاجتر از پادشاه
از قضا آن روز روز بار بود
پادشه در حکم گیر ودار بود
پیر رفت و پیش اوبنهاد سیم
شاه شد در خشم و گفتش ای لئیم
چون منی را کی بدین باشد نیاز
گفت ای خسرو مکن قصه دراز
زانکه من برکس نیفکندم نظر
در همه عالم ز تو محتاجتر
هیچ مسجد نیست و بازار ای سلیم
کز برای تو نمیخواهند سیم
هر زمانت قسمتی دیگر بود
هر دمت چیزی دگر در خور بود
از همه درها گدائی میکنی
تا زمانی پادشاهی میکنی
با خودآی آخر دلت از سنگ نیست
خود ترازین نامداری ننگ نیست
عطار نیشابوری : بخش هفتم
الحكایة و التمثیل
شاه دین محمود سلطان جهان
داشت استادی بغایت خرده دان
بود نام او سدید عنبری
ای عجب کافور مویش بر سری
شاه یک روزی بدو گفت ای مقل
وتعز من تشاء و تذل
آیت زیباست معنی بازگوی
از عزیز و از ذلیلم راز گوی
پیر گفتش گوئیا ای جان من
آیتی در شأن تست و آن من
قسم من عزست و آن تست ذل
تو بجزوی قانعی و من بکل
کوزهٔ دارم من و یک بوریا
فارغم از طمطراق و از ریا
تا که در دنیا نفس باشد مرا
بوریا وین کوزه بس باشد مرا
باز تو بنگر بکار و بار خویش
ملک و پیل و لشگر بسیار خویش
آن همه داری دگر میبایدت
بیشتر از پیشتر میبایدت
من ندارم هیچ و آزادم ز کل
تو بسی داری دگر خواهی ز ذل
پس مرا عزت نصیب است از حبیب
بی نصیبی تو زعزت بی نصیب
ای دریغا ترک دولت کردهٔ
خواریت را نام عزت کردهٔ
بار هفت اقلیم در گردن کنی
عالمی را قصد خون خوردن کنی
تا دمی بر تخت بنشینی بناز
میمزن چون مینیاری خورد باز
داشت استادی بغایت خرده دان
بود نام او سدید عنبری
ای عجب کافور مویش بر سری
شاه یک روزی بدو گفت ای مقل
وتعز من تشاء و تذل
آیت زیباست معنی بازگوی
از عزیز و از ذلیلم راز گوی
پیر گفتش گوئیا ای جان من
آیتی در شأن تست و آن من
قسم من عزست و آن تست ذل
تو بجزوی قانعی و من بکل
کوزهٔ دارم من و یک بوریا
فارغم از طمطراق و از ریا
تا که در دنیا نفس باشد مرا
بوریا وین کوزه بس باشد مرا
باز تو بنگر بکار و بار خویش
ملک و پیل و لشگر بسیار خویش
آن همه داری دگر میبایدت
بیشتر از پیشتر میبایدت
من ندارم هیچ و آزادم ز کل
تو بسی داری دگر خواهی ز ذل
پس مرا عزت نصیب است از حبیب
بی نصیبی تو زعزت بی نصیب
ای دریغا ترک دولت کردهٔ
خواریت را نام عزت کردهٔ
بار هفت اقلیم در گردن کنی
عالمی را قصد خون خوردن کنی
تا دمی بر تخت بنشینی بناز
میمزن چون مینیاری خورد باز
عطار نیشابوری : بخش هفتم
الحكایة و التمثیل
رفت یک روزی مگر بهلول مست
در بر هارون و بر تختش نشست
خیل او چندان زدندش چوب و سنگ
کز تن او خون روان شد بیدرنگ
چون بخورد آن چوب بگشاد او زفان
گفت هارون را که ای شاه جهان
یک زمان کاین جایگه بنشستهام
از قفا خوردن ببین چون خستهام
تو که اینجا کردهٔ عمری نشست
بس که یک یک بند خواهندت شکست
یک نفس را من بخوردم آن خویش
وای بر تو زانچه خواهی داشت پیش
در بر هارون و بر تختش نشست
خیل او چندان زدندش چوب و سنگ
کز تن او خون روان شد بیدرنگ
چون بخورد آن چوب بگشاد او زفان
گفت هارون را که ای شاه جهان
یک زمان کاین جایگه بنشستهام
از قفا خوردن ببین چون خستهام
تو که اینجا کردهٔ عمری نشست
بس که یک یک بند خواهندت شکست
یک نفس را من بخوردم آن خویش
وای بر تو زانچه خواهی داشت پیش
عطار نیشابوری : بخش هشتم
الحكایة و التمثیل
گفت چون صحرا همه پربرف گشت
رفت ذوالنون در چنان روزی بدشت
دید گبری را ز ایمان بی خبر
دامنی ارزن درافکنده بسر
برف میرفت و بصحرا میدوید
دانه میپاشید و هرجا میدوید
گفت ذوالنونش که ای دهقان راه
از چه میپاشی تو این ارزن پگاه
گفت در برفست عالم ناپدید
چینه مرغان شد این دم ناپدید
مرغکان را چینه پاشم این قدر
تا خدا رحمت کند بر من مگر
گفت ذوالنونش که چون بیگانه
کی پذیرد تو مگر دیوانهٔ
گفت اگر نپذیرد این بیند خدا
گفت بیند گفت بس باشد مرا
رفت ذوالنون سوی حج سالی دگر
بر رخ آن گبر افتادش نظر
دید او را عاشق آسا در طواف
گفت ای ذوالنون چرا گفتی گزاف
گفتی آن نپذیرد و بیند ولیک
دید و بپسندید و بپذیرفت نیک
هم مرا در آشنائی راه داد
هم مرا جان ودلی آگاه داد
هم مرا در خانهٔ خود پیش خواند
هم مرا حیران راه خویش خواند
هست در بیت اللهم همخانگی
باز رستم زان همه بیگانگی
زان سخن حالی بشد ذوالنون ز جای
گفت ارزان میفروشی ای خدای
گبری چل ساله چون از گردنش
می بیندازی بمشتی ارزنش
دوستی خود بدشمن میدهی
این چنین ارزان بارزن میدهی
هاتفی در سر او آواز داد
کانکه او را خواند حق یا باز داد
گر بخواندش نه بعلت خواندش
ور براندش نه بعلت راندش
کار خلقست آنکه ملت ملتست
هرچه زان درگه رود بی علتست
رفت ذوالنون در چنان روزی بدشت
دید گبری را ز ایمان بی خبر
دامنی ارزن درافکنده بسر
برف میرفت و بصحرا میدوید
دانه میپاشید و هرجا میدوید
گفت ذوالنونش که ای دهقان راه
از چه میپاشی تو این ارزن پگاه
گفت در برفست عالم ناپدید
چینه مرغان شد این دم ناپدید
مرغکان را چینه پاشم این قدر
تا خدا رحمت کند بر من مگر
گفت ذوالنونش که چون بیگانه
کی پذیرد تو مگر دیوانهٔ
گفت اگر نپذیرد این بیند خدا
گفت بیند گفت بس باشد مرا
رفت ذوالنون سوی حج سالی دگر
بر رخ آن گبر افتادش نظر
دید او را عاشق آسا در طواف
گفت ای ذوالنون چرا گفتی گزاف
گفتی آن نپذیرد و بیند ولیک
دید و بپسندید و بپذیرفت نیک
هم مرا در آشنائی راه داد
هم مرا جان ودلی آگاه داد
هم مرا در خانهٔ خود پیش خواند
هم مرا حیران راه خویش خواند
هست در بیت اللهم همخانگی
باز رستم زان همه بیگانگی
زان سخن حالی بشد ذوالنون ز جای
گفت ارزان میفروشی ای خدای
گبری چل ساله چون از گردنش
می بیندازی بمشتی ارزنش
دوستی خود بدشمن میدهی
این چنین ارزان بارزن میدهی
هاتفی در سر او آواز داد
کانکه او را خواند حق یا باز داد
گر بخواندش نه بعلت خواندش
ور براندش نه بعلت راندش
کار خلقست آنکه ملت ملتست
هرچه زان درگه رود بی علتست
عطار نیشابوری : بخش هشتم
الحكایة و التمثیل
بود مردی چست خوش خوش نام او
حق تعالی کرده نامش دام او
گر کسی در جانش آتش میزدی
او نرنجیدی و خوش خوش میزدی
خانهٔ بودش فرو افتاد پاک
ماند فرزند و زنش در زیر خاک
ایستاده بود خوش خوش برکنار
وانگهی میگفت خوش خوش اینت کار
چون همه چیزی ز پیشان دید او
قول خوش خوش گفتن آسان دید او
گر چو خوش خوش خوش نبینی هر چه هست
خوش خوشی در ناخوشی افتی بشست
گر شود همچون زمین پست آسمان
تو خوشی خود طلب کن از میان
حق تعالی کرده نامش دام او
گر کسی در جانش آتش میزدی
او نرنجیدی و خوش خوش میزدی
خانهٔ بودش فرو افتاد پاک
ماند فرزند و زنش در زیر خاک
ایستاده بود خوش خوش برکنار
وانگهی میگفت خوش خوش اینت کار
چون همه چیزی ز پیشان دید او
قول خوش خوش گفتن آسان دید او
گر چو خوش خوش خوش نبینی هر چه هست
خوش خوشی در ناخوشی افتی بشست
گر شود همچون زمین پست آسمان
تو خوشی خود طلب کن از میان
عطار نیشابوری : بخش هشتم
الحكایة و التمثیل
آن یکی دیوانه در بغداد شد
یک دکان پر شیشه دید او شاد شد
برگرفت آنگاه سنگی ده بدست
وآن همه شیشه بیک ساعت شکست
صدهزاران شیشه میشد سرنگون
پس طراق و طمطراق آمد برون
مرد سودائی که آن سوداش کرد
از پسش خندید و بس صفراش کرد
آن یکی گفتش که ای شوریده مرد
این چرا کردی و هرگز این که کرد
سود اوبر باد دادی این زمان
مرد را درویش کردی زین زیان
گفت من دیوانهٔ بس سرکشم
وین طراق و طمطراق آید خوشم
چون خوشم این آمد اینم هست کار
با زیانم نیست یا با سود کار
در حقیقت زین همه طاق ورواق
نیست کس آگاه جز از طمطراق
هیچکس از سر کار آگاه نیست
زانکه آنجا هیچکس را راه نیست
نیست کس را از حقیقت آگهی
جمله میمیرند بادستی تهی
یک دکان پر شیشه دید او شاد شد
برگرفت آنگاه سنگی ده بدست
وآن همه شیشه بیک ساعت شکست
صدهزاران شیشه میشد سرنگون
پس طراق و طمطراق آمد برون
مرد سودائی که آن سوداش کرد
از پسش خندید و بس صفراش کرد
آن یکی گفتش که ای شوریده مرد
این چرا کردی و هرگز این که کرد
سود اوبر باد دادی این زمان
مرد را درویش کردی زین زیان
گفت من دیوانهٔ بس سرکشم
وین طراق و طمطراق آید خوشم
چون خوشم این آمد اینم هست کار
با زیانم نیست یا با سود کار
در حقیقت زین همه طاق ورواق
نیست کس آگاه جز از طمطراق
هیچکس از سر کار آگاه نیست
زانکه آنجا هیچکس را راه نیست
نیست کس را از حقیقت آگهی
جمله میمیرند بادستی تهی
عطار نیشابوری : بخش هشتم
الحكایة و التمثیل
بود مجنونی بدست آئینهٔ
چون بکردی جمعه هر آدینهٔ
برگشادی پرده از آئینه باز
تا چو بیرون آمدی خلق از نماز
آینه در روی مردم داشتی
چون شدی مردم بسی بگذاشتی
خلق چون بسیار در چشم آمدیش
آینه بفکندی و خشم آمدیش
مردمان پیشش شدندی دلنواز
پس بدادندیش آن آئینه باز
باز چون آن خلق بسیار آمدی
بار دیگر خشم در کار آمدی
آینه در رهگذار انداختی
خلق از سر باز با او ساختی
گاه بگرفتی و گه بگذاشتی
گاه بفکندی و گه برداشتی
چون نبودی خلق را پروای او
عاقبت غالب شدی سودای او
گفتی آن باید مرا کاین مردمان
روی خود بینند حاضر یک زمان
لیک یک تن را همی نه کم نه بیش
وا نمیگردد ز روی و ریش خویش
هرکرا پروای خود نبود دمی
هرگزش پروای حق باشد همی
این چنین مشغول و سرگردان شده
در غم شغل جهانت جان شده
تا کی آخر جمع خواهی کرد تو
جمع چندان کن که خواهی خورد تو
ای که روزی میکنی چندین طلب
جان شیرین جوی و نور دین طلب
ای ترا هر لحظه تلبیسی دگر
در بن هر مویت ابلیسی دگر
در حقیقت رو ز عادت دور باش
نی ز ابلیسی بخود مغرور باش
چون بکردی جمعه هر آدینهٔ
برگشادی پرده از آئینه باز
تا چو بیرون آمدی خلق از نماز
آینه در روی مردم داشتی
چون شدی مردم بسی بگذاشتی
خلق چون بسیار در چشم آمدیش
آینه بفکندی و خشم آمدیش
مردمان پیشش شدندی دلنواز
پس بدادندیش آن آئینه باز
باز چون آن خلق بسیار آمدی
بار دیگر خشم در کار آمدی
آینه در رهگذار انداختی
خلق از سر باز با او ساختی
گاه بگرفتی و گه بگذاشتی
گاه بفکندی و گه برداشتی
چون نبودی خلق را پروای او
عاقبت غالب شدی سودای او
گفتی آن باید مرا کاین مردمان
روی خود بینند حاضر یک زمان
لیک یک تن را همی نه کم نه بیش
وا نمیگردد ز روی و ریش خویش
هرکرا پروای خود نبود دمی
هرگزش پروای حق باشد همی
این چنین مشغول و سرگردان شده
در غم شغل جهانت جان شده
تا کی آخر جمع خواهی کرد تو
جمع چندان کن که خواهی خورد تو
ای که روزی میکنی چندین طلب
جان شیرین جوی و نور دین طلب
ای ترا هر لحظه تلبیسی دگر
در بن هر مویت ابلیسی دگر
در حقیقت رو ز عادت دور باش
نی ز ابلیسی بخود مغرور باش
عطار نیشابوری : بخش هشتم
الحكایة و التمثیل
سجدهٔ میکرد ابلیس لعین
گفت عیسی در چه کاری این چنین
گفت من بیش از همه عمری دراز
سجده عادت کردهام زانگاه باز
عادتم گشتست این زان میکنم
گرهمه سجدهست تاوان میکنم
عیسی مریم بدو گفت ای سقط
می ندانی هیچ و ره کردی غلط
تو یقین میدان که اندر راه او
نیست عادت لایق درگاه او
هرچه از عادت رود در روزگار
نیست آن را با حقیقت هیچ کار
وقف ابلیس است دنیا سر بسر
تو ازو میباز دزدی در بدر
هر که از ابلیس دزدد مال او
خود توان دانست فردا حال او
گر رود ابلیس از بازارها
کی رود بازارها را کارها
زانکه دنیا سر بسر بازار اوست
بیشتر بیع و شری از کار اوست
اوست مه بازار هر بازار و بس
کار دنیا نیست بی او یک نفس
گفت عیسی در چه کاری این چنین
گفت من بیش از همه عمری دراز
سجده عادت کردهام زانگاه باز
عادتم گشتست این زان میکنم
گرهمه سجدهست تاوان میکنم
عیسی مریم بدو گفت ای سقط
می ندانی هیچ و ره کردی غلط
تو یقین میدان که اندر راه او
نیست عادت لایق درگاه او
هرچه از عادت رود در روزگار
نیست آن را با حقیقت هیچ کار
وقف ابلیس است دنیا سر بسر
تو ازو میباز دزدی در بدر
هر که از ابلیس دزدد مال او
خود توان دانست فردا حال او
گر رود ابلیس از بازارها
کی رود بازارها را کارها
زانکه دنیا سر بسر بازار اوست
بیشتر بیع و شری از کار اوست
اوست مه بازار هر بازار و بس
کار دنیا نیست بی او یک نفس
عطار نیشابوری : بخش هشتم
الحكایة و التمثیل
گفت یک روزی سلیمان کای اله
بهر من ابلیس را آور براه
تا چو هر دیوی شود فرمانبرم
بی پری جفتی نهد سر در برم
حق بدو گفتا مشو او را شفیع
تاکنم در حکم تو او را مطیع
عاقبت ابلیس شد فرمان برش
گشت چون باد ای عجب خاک درش
گرچه چندانی سلیمان کار داشت
کز زمین تا عرش گیر و دار داشت
مسکنت را قدر چون بشناخت او
قوت از زنبیل بافی ساخت او
خادمش یک روز در بازار شد
از پی زنبیل او در کار شد
گرچه بسیاری بگشت از پیش و پس
عاقبت نخرید آن زنبیل کس
بازگشت و سوی او آورد باز
شد گرسنگی سلیمان را دراز
روز دیگر دیگری بهتر ببافت
تا خریداری تواند بو که یافت
برد خادم هر دو بازاری نبود
تا بشب گشت و خریداری نبود
چون نمیآمد خریداری پدید
ضعف شد القصه بسیاری پدید
شد ز بی قوتی سلیمان دردناک
آمدش بی قوتی در جان پاک
حق تعالی گفتش آخر حال چیست
کز ضعیفی بر تو دشوارست زیست
گفت نان میبایدم ای کردگار
گفت نان خور چند باشی بیقرار
گفت یا رب نان ندارم در نگر
گفت بفروش آن متاعت نان بخر
گفت زنبیلم فرستادم بسی
نیست این ساعت خریدارم کسی
گفت کی زنبیل باید کار را
بنده کرده مهتر بازار را
بی شکی شیطان چو محبوس آیدت
کار دنیا جمله مدروس آیدت
چونبود در بند ابلیس پلید
کی توان کردن فروشی یا خرید
کار دنیا جمله موقوف ویست
نهی منکر امر معروف ویست
بهر من ابلیس را آور براه
تا چو هر دیوی شود فرمانبرم
بی پری جفتی نهد سر در برم
حق بدو گفتا مشو او را شفیع
تاکنم در حکم تو او را مطیع
عاقبت ابلیس شد فرمان برش
گشت چون باد ای عجب خاک درش
گرچه چندانی سلیمان کار داشت
کز زمین تا عرش گیر و دار داشت
مسکنت را قدر چون بشناخت او
قوت از زنبیل بافی ساخت او
خادمش یک روز در بازار شد
از پی زنبیل او در کار شد
گرچه بسیاری بگشت از پیش و پس
عاقبت نخرید آن زنبیل کس
بازگشت و سوی او آورد باز
شد گرسنگی سلیمان را دراز
روز دیگر دیگری بهتر ببافت
تا خریداری تواند بو که یافت
برد خادم هر دو بازاری نبود
تا بشب گشت و خریداری نبود
چون نمیآمد خریداری پدید
ضعف شد القصه بسیاری پدید
شد ز بی قوتی سلیمان دردناک
آمدش بی قوتی در جان پاک
حق تعالی گفتش آخر حال چیست
کز ضعیفی بر تو دشوارست زیست
گفت نان میبایدم ای کردگار
گفت نان خور چند باشی بیقرار
گفت یا رب نان ندارم در نگر
گفت بفروش آن متاعت نان بخر
گفت زنبیلم فرستادم بسی
نیست این ساعت خریدارم کسی
گفت کی زنبیل باید کار را
بنده کرده مهتر بازار را
بی شکی شیطان چو محبوس آیدت
کار دنیا جمله مدروس آیدت
چونبود در بند ابلیس پلید
کی توان کردن فروشی یا خرید
کار دنیا جمله موقوف ویست
نهی منکر امر معروف ویست
عطار نیشابوری : بخش نهم
الحكایة و التمثیل
بود ذوالنون را مریدی پاکباز
هم بمعنی اهل دل هم اهل راز
در حضورش چل چله افتاده بود
تا بچل موقف تمام استاده بود
مدت چل سال جانی غرق راز
پاسبان حجرهٔ دل بود باز
نه درین چل سال حرفی گفته بود
نه درین چل سال یکشب خفته بود
روزی آمد پیش ذوالنون دردناک
سرنهاد از عجز خود بر روی خاک
طاعت چل سالهٔ خود بر دوام
آنچه کرده بود بر گفتش تمام
گفت اگرچه هر چه گفتی کردهام
همچو روز اولین در پردهام
نه دری در سینه میبگشایدم
نه جمالی روی میبنمایدم
نه زحق خطی بنامم میرسد
نه بدل از وی پیامم میرسد
بر نمیگیرد بهیچم چون کنم
چند سوزم چند پیچم چون کنم
تا نگوئی کاین شکایت کردنست
لیک بدبختی حکایت کردنست
دل گرفتن نیست از طاعت مرا
لیک ذوقی نیست یک ساعت مرا
تو طبیبی غمگنان را چاره کن
داروی این عاشق خونخواره کن
شیخ چون بشنود ازآن سرگشته راز
گفت امشب ترک کن کلی نماز
نان بخور سیر و بخسب امشب تمام
تا گر از لطفت نمیآید پیام
بو که از عنفی کند در تو نگاه
زانکه پندارم بلطفت نیست راه
هرکسی را از رهی دیگر برند
گه زپای آرند و گه از سر برند
این سخن درویش چون بشنود رفت
بود تشنه سیر خورد و سیر خفت
مصطفی رادید هم آن شب بخواب
ای عجب در شب که بیند آفتاب
گفت میگوید خداوندت سلام
میدهد از حضرت خویشت پیام
کی بهمت رنجها برده بسی
کی کند هرگز زیان بر ما کسی
تحفهٔ خود یادگار تو نهم
هرچه خواهی در کنار تو نهم
گرچه تو چل ساله داری رنج راه
گنج دولت بخشمت این جایگاه
در عوض گنج کرم بازت دهم
خلعت و انعام و اعزازت دهم
لیکن از ماسوی ذوالنون برسلام
گو که هان ای مدعی ناتمام
ای همه تزویر و ناموس آمده
پاک رفته پیش و سالوس آمده
عاشقان را میکنی از ما نفور
تا ز راه ما همی گردند دور
همچو غول از رهزنی دم میزنی
کار مشتی خسته بر هم میزنی
گر نیندازم بصد رسوائیت
نی خدایم چند از رعنائیت
تا تو دست از رهزنی کوته کنی
عاشقان را تا بکی گمره کنی
زین سخن ذوالنون چنان دلشاد شد
کز دو عالم تا ابد آزاد شد
چون زکار خویش مرد آید یکی
آنچه میجوید بیابد بی شکی
چند خواهی بود نه پخته نه خام
نیک خواهی کار میباید تمام
هرکه او در کار خود کامل بود
عاقبت مقصود او حاصل بود
هم بمعنی اهل دل هم اهل راز
در حضورش چل چله افتاده بود
تا بچل موقف تمام استاده بود
مدت چل سال جانی غرق راز
پاسبان حجرهٔ دل بود باز
نه درین چل سال حرفی گفته بود
نه درین چل سال یکشب خفته بود
روزی آمد پیش ذوالنون دردناک
سرنهاد از عجز خود بر روی خاک
طاعت چل سالهٔ خود بر دوام
آنچه کرده بود بر گفتش تمام
گفت اگرچه هر چه گفتی کردهام
همچو روز اولین در پردهام
نه دری در سینه میبگشایدم
نه جمالی روی میبنمایدم
نه زحق خطی بنامم میرسد
نه بدل از وی پیامم میرسد
بر نمیگیرد بهیچم چون کنم
چند سوزم چند پیچم چون کنم
تا نگوئی کاین شکایت کردنست
لیک بدبختی حکایت کردنست
دل گرفتن نیست از طاعت مرا
لیک ذوقی نیست یک ساعت مرا
تو طبیبی غمگنان را چاره کن
داروی این عاشق خونخواره کن
شیخ چون بشنود ازآن سرگشته راز
گفت امشب ترک کن کلی نماز
نان بخور سیر و بخسب امشب تمام
تا گر از لطفت نمیآید پیام
بو که از عنفی کند در تو نگاه
زانکه پندارم بلطفت نیست راه
هرکسی را از رهی دیگر برند
گه زپای آرند و گه از سر برند
این سخن درویش چون بشنود رفت
بود تشنه سیر خورد و سیر خفت
مصطفی رادید هم آن شب بخواب
ای عجب در شب که بیند آفتاب
گفت میگوید خداوندت سلام
میدهد از حضرت خویشت پیام
کی بهمت رنجها برده بسی
کی کند هرگز زیان بر ما کسی
تحفهٔ خود یادگار تو نهم
هرچه خواهی در کنار تو نهم
گرچه تو چل ساله داری رنج راه
گنج دولت بخشمت این جایگاه
در عوض گنج کرم بازت دهم
خلعت و انعام و اعزازت دهم
لیکن از ماسوی ذوالنون برسلام
گو که هان ای مدعی ناتمام
ای همه تزویر و ناموس آمده
پاک رفته پیش و سالوس آمده
عاشقان را میکنی از ما نفور
تا ز راه ما همی گردند دور
همچو غول از رهزنی دم میزنی
کار مشتی خسته بر هم میزنی
گر نیندازم بصد رسوائیت
نی خدایم چند از رعنائیت
تا تو دست از رهزنی کوته کنی
عاشقان را تا بکی گمره کنی
زین سخن ذوالنون چنان دلشاد شد
کز دو عالم تا ابد آزاد شد
چون زکار خویش مرد آید یکی
آنچه میجوید بیابد بی شکی
چند خواهی بود نه پخته نه خام
نیک خواهی کار میباید تمام
هرکه او در کار خود کامل بود
عاقبت مقصود او حاصل بود
عطار نیشابوری : بخش نهم
الحكایة و التمثیل
بود دزدی دزدی بسیار کرد
تا خلیفهش عاقبت بردار کرد
میگذشت آنجایگه شبلی مگر
چشم افتادش بران زیر و زبر
اشک بر رویش ز کار او دوید
نعرهٔ زد پیش دار او دوید
بوسهٔ بر پای او داد و برفت
پیش او دستار بنهاد و برفت
سر این پرسید از وی سایلی
گفت بودست او بدزدی کاملی
از کمال او دزدی بسیار کرد
تا که جان را در سر این کار کرد
هرکه او در کار خود باشد تمام
جان خود در کار بازدوالسلام
گرچه دزدی جاهل و غافل بدست
لیک اندر کار خود کامل بدست
چون تمام افتاد او در کار خویش
زان نهادم پیش اودستار خویش
چون بدیدم دار چوبین جای او
بوسه زان دادم خوشی بر پای او
او بکار خویش مرد خویش بود
نه چو من نامرد درد خویش بود
او بمردی بود پشت لشگری
نه چو من آمد مخنث گوهری
جان او او را جوی ارزیده بود
نه چو من برجان خود لرزیده بود
مرد باید خواه خاص و خواه عام
کو بود در فن و کار خود تمام
ذرهٔ گر نیک نامی بایدت
در همه کاری تمامی بایدت
در تمامی گر تو کاری بد کنی
آن هم از بهر خلاص خود کنی
تا خلیفهش عاقبت بردار کرد
میگذشت آنجایگه شبلی مگر
چشم افتادش بران زیر و زبر
اشک بر رویش ز کار او دوید
نعرهٔ زد پیش دار او دوید
بوسهٔ بر پای او داد و برفت
پیش او دستار بنهاد و برفت
سر این پرسید از وی سایلی
گفت بودست او بدزدی کاملی
از کمال او دزدی بسیار کرد
تا که جان را در سر این کار کرد
هرکه او در کار خود باشد تمام
جان خود در کار بازدوالسلام
گرچه دزدی جاهل و غافل بدست
لیک اندر کار خود کامل بدست
چون تمام افتاد او در کار خویش
زان نهادم پیش اودستار خویش
چون بدیدم دار چوبین جای او
بوسه زان دادم خوشی بر پای او
او بکار خویش مرد خویش بود
نه چو من نامرد درد خویش بود
او بمردی بود پشت لشگری
نه چو من آمد مخنث گوهری
جان او او را جوی ارزیده بود
نه چو من برجان خود لرزیده بود
مرد باید خواه خاص و خواه عام
کو بود در فن و کار خود تمام
ذرهٔ گر نیک نامی بایدت
در همه کاری تمامی بایدت
در تمامی گر تو کاری بد کنی
آن هم از بهر خلاص خود کنی
عطار نیشابوری : بخش نهم
الحكایة و التمثیل
آن یکی قلاب را بگرفت شاه
خواست تادستش ببرد پیش راه
قلب زن مرد مرقع پوش بود
از حقیقت ذرهٔ باهوش بود
گفت با خانه بریدم این زمان
تا نهم مالی که دارم در میان
چون بسوی خانه بردندش فراز
او مرقع برکشید و گشت باز
برهنه استاد پیش شهریار
گفت اکنون کار باید کرد کار
زانکه این قلاب را از هرچه هست
ماحضر قلبیست این ساعت بدست
شاه گفتش از چه میگفتی دروغ
گفت تا در دین نباشم بی فروغ
عیب خود پوشیدم از بیم هلاک
در لباس خاص بی عیبان پاک
از چنین عیبی چو در روی آمدم
زان لباس پاک یکسوی آمدم
تا نه بیند کس مرقع در برم
اهل دل را بدنگوید بر سرم
گر شدم بد نام در پیش سپاه
جانب آن قوم میدارم نگاه
زانکه بد نامی ایشان خواستن
کفرم آید کفر نتوان خواستن
شاه را از راستی آن جوان
وقت خوش شد عفو کردش آن زمان
چند خواهی بود مرد ناتمام
نه بدو نه نیک و نه خاص ونه عام
چون قلم شو عشق را بسته میان
پس بسر عشق بگشاده زفان
زانکه گر نبود ترا با عشق کار
تو خری باشی بمعنی بی فسار
خواست تادستش ببرد پیش راه
قلب زن مرد مرقع پوش بود
از حقیقت ذرهٔ باهوش بود
گفت با خانه بریدم این زمان
تا نهم مالی که دارم در میان
چون بسوی خانه بردندش فراز
او مرقع برکشید و گشت باز
برهنه استاد پیش شهریار
گفت اکنون کار باید کرد کار
زانکه این قلاب را از هرچه هست
ماحضر قلبیست این ساعت بدست
شاه گفتش از چه میگفتی دروغ
گفت تا در دین نباشم بی فروغ
عیب خود پوشیدم از بیم هلاک
در لباس خاص بی عیبان پاک
از چنین عیبی چو در روی آمدم
زان لباس پاک یکسوی آمدم
تا نه بیند کس مرقع در برم
اهل دل را بدنگوید بر سرم
گر شدم بد نام در پیش سپاه
جانب آن قوم میدارم نگاه
زانکه بد نامی ایشان خواستن
کفرم آید کفر نتوان خواستن
شاه را از راستی آن جوان
وقت خوش شد عفو کردش آن زمان
چند خواهی بود مرد ناتمام
نه بدو نه نیک و نه خاص ونه عام
چون قلم شو عشق را بسته میان
پس بسر عشق بگشاده زفان
زانکه گر نبود ترا با عشق کار
تو خری باشی بمعنی بی فسار
عطار نیشابوری : بخش نهم
الحكایة و التمثیل
بود در غزنی امامی از کرام
نام بودش میرهٔ عبدالسلام
چون سخن گفتی امام نامدار
خلق آنجا جمع گشتی بی شمار
هر کرا در شهر چیزی گم شدی
روز مجلس پیش آن مردم شدی
بانگ کردی آنچه گم کردی براه
پس نشان جستی ز خلق آنجایگاه
روز مجلس بود مردی سوگوار
زانکه خر گم کرده بود آن بیقرار
بر سر آن مردم مجلس نیوش
مرد خر گم کرده آمد در خروش
کای مسلمانان خری باجل که یافت
چه خر و چه اسب آن دلدل که یافت
چون نداد آنجا کسی از خر نشان
مرد شد بر خاک از آن غم خون فشان
آن امام القصه حرف آغاز کرد
دفتر عشاق از هم باز کرد
وصف عشق و عاشقان گفتن گرفت
وز کمال عشق آشفتن گرفت
پس چنین گفت او که ذرات جهان
جمله در عشقند پیدا ونهان
در جهان کس بود کو عاشق نبود
یا کمال عشق را لایق نبود
هست در مجلس کسی اینجایگاه
کو بسر عشق کم بردست راه
غافلی برخاست پنداشت آن سلیم
کانکه عاشق نیست کاریست آن عظیم
گفت اگر چه یافتم عمری تمام
هرگزم عشقی نبودست ای امام
میره گفت آن مرد خرگم کرده را
روفساری آر و گیر این مرده را
کانچه تو در جستنش بشتافتی
منت ایزد را که اینجا یافتی
مرد را بی عشق کاری چون بود
این چنین خر بی فساری چون بود
هر که عاشق نیست او را خر شمر
خر بسی باشد ز خر کمتر شمر
عاشقی در چستی و چالاکیست
هرکه عاشق نیست کرمی خاکیست
عشق را گاهی نوازش باشدت
گاه چون شمعی گدازش باشدت
تا نخواهی دید در اول گداز
نیست درآخر ترا ممکن نواز
نام بودش میرهٔ عبدالسلام
چون سخن گفتی امام نامدار
خلق آنجا جمع گشتی بی شمار
هر کرا در شهر چیزی گم شدی
روز مجلس پیش آن مردم شدی
بانگ کردی آنچه گم کردی براه
پس نشان جستی ز خلق آنجایگاه
روز مجلس بود مردی سوگوار
زانکه خر گم کرده بود آن بیقرار
بر سر آن مردم مجلس نیوش
مرد خر گم کرده آمد در خروش
کای مسلمانان خری باجل که یافت
چه خر و چه اسب آن دلدل که یافت
چون نداد آنجا کسی از خر نشان
مرد شد بر خاک از آن غم خون فشان
آن امام القصه حرف آغاز کرد
دفتر عشاق از هم باز کرد
وصف عشق و عاشقان گفتن گرفت
وز کمال عشق آشفتن گرفت
پس چنین گفت او که ذرات جهان
جمله در عشقند پیدا ونهان
در جهان کس بود کو عاشق نبود
یا کمال عشق را لایق نبود
هست در مجلس کسی اینجایگاه
کو بسر عشق کم بردست راه
غافلی برخاست پنداشت آن سلیم
کانکه عاشق نیست کاریست آن عظیم
گفت اگر چه یافتم عمری تمام
هرگزم عشقی نبودست ای امام
میره گفت آن مرد خرگم کرده را
روفساری آر و گیر این مرده را
کانچه تو در جستنش بشتافتی
منت ایزد را که اینجا یافتی
مرد را بی عشق کاری چون بود
این چنین خر بی فساری چون بود
هر که عاشق نیست او را خر شمر
خر بسی باشد ز خر کمتر شمر
عاشقی در چستی و چالاکیست
هرکه عاشق نیست کرمی خاکیست
عشق را گاهی نوازش باشدت
گاه چون شمعی گدازش باشدت
تا نخواهی دید در اول گداز
نیست درآخر ترا ممکن نواز
عطار نیشابوری : بخش نهم
الحكایة و التمثیل
بوسعید مهنه در آغاز کار
پیش لقمان رفت روزی بی قرار
سنگ در یک دست میافراشت او
سوخته در دست دیگر داشت او
شیخ گفتش چیست سنگ و سوخته
گفت تا گردانمت آموخته
میزنم این سنگ بر سر محکمت
سوخته برمینهم چون مرهمت
زانکه این دردی که این ساعت تراست
این چنین درمانش خواهد گشت راست
گه ز ضرب او جراحت میرسد
گه ز مرهم نیز راحت میرسد
گر ز ضرب او جراحت نبودت
تا ابد اومید راحت نبودت
راحت خود را شدی پیوسته دوست
بی جراحت نیز فقرت آرزوست
پیش لقمان رفت روزی بی قرار
سنگ در یک دست میافراشت او
سوخته در دست دیگر داشت او
شیخ گفتش چیست سنگ و سوخته
گفت تا گردانمت آموخته
میزنم این سنگ بر سر محکمت
سوخته برمینهم چون مرهمت
زانکه این دردی که این ساعت تراست
این چنین درمانش خواهد گشت راست
گه ز ضرب او جراحت میرسد
گه ز مرهم نیز راحت میرسد
گر ز ضرب او جراحت نبودت
تا ابد اومید راحت نبودت
راحت خود را شدی پیوسته دوست
بی جراحت نیز فقرت آرزوست