عبارات مورد جستجو در ۹۶۷۱ گوهر پیدا شد:
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۵
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۸
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۹
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۸
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۶
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۸
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰۵
سعدی : باب هشتم در شکر بر عافیت
گفتار اندر گزاردن شکر نعمتها
شب از بهر آسایش تست و روز
مه روشن و مهر گیتی فروز
اگر باد و برف است و باران و میغ
وگر رعد چوگان زند، برق تیغ
همه کارداران فرمانبرند
که تخم تو در خاک میپرورند
اگر تشنه مانی ز سختی مجوش
که سقای ابر آبت آرد به دوش
صبا هم ز بهر تو فراش وار
همی گستراند بساط بهار
ز خاک آورد رنگ و بوی و طعام
تماشاگه دیده و مغز و کام
عسل دادت از نحل و من از هوا
رطب دادت از نخل و نخل از نوی
همه نخلبندان بخایند دست
ز حیرت که نخلی چنین کس نبست
خور و ماه و پروین برای تواند
قنادیل سقف سرای تواند
ز خارت گل آورد و از نافه مشک
زر از کان و برگ تر از چوب خشک
به دست خودت چشم و ابرو نگاشت
که محرم به اغیار نتوان گذاشت
توانا که او نازنین پرورد
به الوان نعمت چنین پرورد
به جان گفت باید نفس بر نفس
که شکرش نه کار زبان است و بس
خدایا دلم خون شد و دیده ریش
که میبینم انعامت از گفت بیش
نگویم دد و دام و مور و سمک
که فوج ملایک بر اوج فلک
هنوزت سپاس اندکی گفتهاند
ز بیور هزاران یکی گفتهاند
برو سعدیا دست و دفتر بشوی
به راهی که پایان ندارد مپوی
مه روشن و مهر گیتی فروز
اگر باد و برف است و باران و میغ
وگر رعد چوگان زند، برق تیغ
همه کارداران فرمانبرند
که تخم تو در خاک میپرورند
اگر تشنه مانی ز سختی مجوش
که سقای ابر آبت آرد به دوش
صبا هم ز بهر تو فراش وار
همی گستراند بساط بهار
ز خاک آورد رنگ و بوی و طعام
تماشاگه دیده و مغز و کام
عسل دادت از نحل و من از هوا
رطب دادت از نخل و نخل از نوی
همه نخلبندان بخایند دست
ز حیرت که نخلی چنین کس نبست
خور و ماه و پروین برای تواند
قنادیل سقف سرای تواند
ز خارت گل آورد و از نافه مشک
زر از کان و برگ تر از چوب خشک
به دست خودت چشم و ابرو نگاشت
که محرم به اغیار نتوان گذاشت
توانا که او نازنین پرورد
به الوان نعمت چنین پرورد
به جان گفت باید نفس بر نفس
که شکرش نه کار زبان است و بس
خدایا دلم خون شد و دیده ریش
که میبینم انعامت از گفت بیش
نگویم دد و دام و مور و سمک
که فوج ملایک بر اوج فلک
هنوزت سپاس اندکی گفتهاند
ز بیور هزاران یکی گفتهاند
برو سعدیا دست و دفتر بشوی
به راهی که پایان ندارد مپوی
سعدی : باب نهم در توبه و راه صواب
حکایت در معنی بیداری از خواب غفلت
فرو رفت جم را یکی نازنین
کفن کرد چون کرمش ابریشمین
به دخمه برآمد پس از چند روز
که بر وی بگرید به زاری و سوز
چو پوسیده دیدش حریرین کفن
به فکرت چنین گفت با خویشتن
من از کرم برکنده بودم به زور
بکندند از او باز کرمان گور
دو بیتم جگر کرد روزی کباب
که میگفت گویندهای با رباب:
دریغا که بی ما بسی روزگار
بروید گل و بشکفد نوبهار
بسی تیر و دی ماه و اردیبهشت
برآید که ما خاک باشیم و خشت
کفن کرد چون کرمش ابریشمین
به دخمه برآمد پس از چند روز
که بر وی بگرید به زاری و سوز
چو پوسیده دیدش حریرین کفن
به فکرت چنین گفت با خویشتن
من از کرم برکنده بودم به زور
بکندند از او باز کرمان گور
دو بیتم جگر کرد روزی کباب
که میگفت گویندهای با رباب:
دریغا که بی ما بسی روزگار
بروید گل و بشکفد نوبهار
بسی تیر و دی ماه و اردیبهشت
برآید که ما خاک باشیم و خشت
سعدی : غزلیات
غزل ۲۸
وقت آنست که ضعف آید و نیرو برود
قدرت از منطق شیرین سخنگو برود
ناگهی باد خزان آید و این رونق و آب
که تو میبینی ازین گلبن خوشبو برود
پایم از قوت رفتار فرو خواهد ماند
خنک آن کس که حذر گیرد و نیکو برود
تا به روزی که به جوی شده بازآید آب
یعلمالله که اگر گریه گریه کنم جو برود
من و فردوس بدین نقد بضاعت که مراست؟
اهرمن را که گذارد که به مینو برود؟
سعیم اینست که در آتش اندیشه چو عود
خویشتن سوختهام تا به جهان بو برود
همه سرمایهٔ سعدی سخن شیرین بود
وین ازو ماند که چه با او برود
قدرت از منطق شیرین سخنگو برود
ناگهی باد خزان آید و این رونق و آب
که تو میبینی ازین گلبن خوشبو برود
پایم از قوت رفتار فرو خواهد ماند
خنک آن کس که حذر گیرد و نیکو برود
تا به روزی که به جوی شده بازآید آب
یعلمالله که اگر گریه گریه کنم جو برود
من و فردوس بدین نقد بضاعت که مراست؟
اهرمن را که گذارد که به مینو برود؟
سعیم اینست که در آتش اندیشه چو عود
خویشتن سوختهام تا به جهان بو برود
همه سرمایهٔ سعدی سخن شیرین بود
وین ازو ماند که چه با او برود
سعدی : غزلیات
غزل ۳۹
برخیز تا تفرج بستان کنیم و باغ
چون دست میدهد نفسی موجب فراغ
کاین سیل متفق بکند روزی این درخت
وین باد مختلف بکشد روزی این چراغ
سبزی دمید و خشک شد و گل شکفت و ریخت
بلبل ضرورتست که نوبت دهد به زاغ
بس مالکان باغ که دوران روزگار
کردست خاکشان گل دیوارهای باغ
فردا شنیدهای که بود داغ زر و سیم
خود وقت مرگ مینهد این مرده ریگ داغ
بس روزگارها که برآید به کوه و دشت
بعد از من و تو ابر بگرید به باغ و راغ
سعدی به مال و منصب دنیا نظر مکن
میراث بس توانگر و مردار بس کلاغ
گر خاک مرده باز کنی روشنت شود
کاین باد بارنامه نه چیزیست در دماغ
گر بشنوی نصیحت وگر نشنوی، به صدق
گفتیم و بر رسول نباشد به جز بلاغ
چون دست میدهد نفسی موجب فراغ
کاین سیل متفق بکند روزی این درخت
وین باد مختلف بکشد روزی این چراغ
سبزی دمید و خشک شد و گل شکفت و ریخت
بلبل ضرورتست که نوبت دهد به زاغ
بس مالکان باغ که دوران روزگار
کردست خاکشان گل دیوارهای باغ
فردا شنیدهای که بود داغ زر و سیم
خود وقت مرگ مینهد این مرده ریگ داغ
بس روزگارها که برآید به کوه و دشت
بعد از من و تو ابر بگرید به باغ و راغ
سعدی به مال و منصب دنیا نظر مکن
میراث بس توانگر و مردار بس کلاغ
گر خاک مرده باز کنی روشنت شود
کاین باد بارنامه نه چیزیست در دماغ
گر بشنوی نصیحت وگر نشنوی، به صدق
گفتیم و بر رسول نباشد به جز بلاغ
سعدی : غزلیات
غزل ۵۷
آستین بر روی و نقشی در میان افکندهای
خویشتن پنهان و شوری در جهان افکندهای
همچنان در غنچه و آشوب استیلای عشق
در نهاد بلبل فریاد خوان افکندهای
هر یکی نادیده از رویت نشانی میدهند
پرده بردار ای که خلقی در گمان افکندهای
آنچنان رویت نمیباید که با بیچارگان
در میان آری حدیثی در میان افکندهای
هیچ نقاشت نمیبیند که نقشی بر کند
و آنکه دید از حیرتش کلک از بنان افکندهای
این دریغم میکشد کافکندهای اوصاف خویش
در زبان عام و خاصان را زبان افکندهای
حاکمی بر زیردستان هر چه فرمایی رواست
پنجهٔ زورآزما با ناتوان افکندهای
چون صدف امید میدارم که لؤلؤیی شود
قطرهای کز ابر لطفم در دهان افکندهای
سر به خدمت مینهادم چون بدیدم نیک باز
چون سر سعدی بسی بر آستان افکندهای
خویشتن پنهان و شوری در جهان افکندهای
همچنان در غنچه و آشوب استیلای عشق
در نهاد بلبل فریاد خوان افکندهای
هر یکی نادیده از رویت نشانی میدهند
پرده بردار ای که خلقی در گمان افکندهای
آنچنان رویت نمیباید که با بیچارگان
در میان آری حدیثی در میان افکندهای
هیچ نقاشت نمیبیند که نقشی بر کند
و آنکه دید از حیرتش کلک از بنان افکندهای
این دریغم میکشد کافکندهای اوصاف خویش
در زبان عام و خاصان را زبان افکندهای
حاکمی بر زیردستان هر چه فرمایی رواست
پنجهٔ زورآزما با ناتوان افکندهای
چون صدف امید میدارم که لؤلؤیی شود
قطرهای کز ابر لطفم در دهان افکندهای
سر به خدمت مینهادم چون بدیدم نیک باز
چون سر سعدی بسی بر آستان افکندهای
سعدی : غزلیات
غزل ۶۴
یاری آنست که زهر از قبلش نوش کنی
نه چو رنجی رسدت یار فراموش کنی
هاون از یار جفا بیند و تسلیم شود
تو چه یاری که چو دیگ از غم دل جوش کنی
علم از دوش بنه ور عسلی فرماید
شرط آزادگی آنست که بر دوش کنی
راه دانا دگر و مذهب عاشق دگرست
ای خردمند که عیب من مدهوش کنی
شاهد آنوقت بیاید که تو حاضر گردی
مطرب آنگاه بگوید که تو خاموش کنی
سر تشنیع نداری طلب یار مکن
مگست نیش زند چون طلب نوش کنی
پای در سلسله باید که همان لذت عشق
در ت باشد که گرش دست در آغوش کنی
مرد باید که نظر بر ملخ و مور کند
آن تأمل که تو در زلف و بناگوش کنی
تا چه شکلی تو در آیینه همان خواهی دید
شاهد آیینهٔ تست ار نظر هوش کنی
سخن معرفت از حلقهٔ درویشان پرس
سعدیا شاید ازین حلقه که در گوش کنی
نه چو رنجی رسدت یار فراموش کنی
هاون از یار جفا بیند و تسلیم شود
تو چه یاری که چو دیگ از غم دل جوش کنی
علم از دوش بنه ور عسلی فرماید
شرط آزادگی آنست که بر دوش کنی
راه دانا دگر و مذهب عاشق دگرست
ای خردمند که عیب من مدهوش کنی
شاهد آنوقت بیاید که تو حاضر گردی
مطرب آنگاه بگوید که تو خاموش کنی
سر تشنیع نداری طلب یار مکن
مگست نیش زند چون طلب نوش کنی
پای در سلسله باید که همان لذت عشق
در ت باشد که گرش دست در آغوش کنی
مرد باید که نظر بر ملخ و مور کند
آن تأمل که تو در زلف و بناگوش کنی
تا چه شکلی تو در آیینه همان خواهی دید
شاهد آیینهٔ تست ار نظر هوش کنی
سخن معرفت از حلقهٔ درویشان پرس
سعدیا شاید ازین حلقه که در گوش کنی
سعدی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲ - در ستایش علاء الدین عطاملک جوینی صاحب دیوان
اگر مطالعه خواهد کسی بهشت برین را
بیا مطالعه کن گو به نوبهار زمین را
شگفت نیست گر از طین به درکند گل و نسرین
همانکه صورت آدم کند سلالهٔ طین را
حکیم بار خدایی که صورت گل خندان
درون غنچه ببندد چو در مشیمه جنین را
سزد که روی عبادت نهند بر در حکمش
مصوری که تواند نگاشت نقش چنین را
نعیم خطهٔ شیراز و لعبتان بهشتی
ز هر دریچه نگه کن که حور بینی و عین را
گرفته راه تماشا بدیع چهره بتانی
که در مشاهده عاجز کنند بتگر چین را
کمان ابرو ترکان به تیر غمزهٔ جادو
گشاده بر دل عشاق مستمند کمین را
هزار نالهٔ بیدل ز هر کنار برآید
چو پر کنند غلامان شاه، خانهٔ زین را
به هم برآمده آب از نهیب باد بهاری
مثال شاهد غضبان گره فکنده جبین را
مگر شکوفه بخندید و بوی عطر برآمد
که ناله در چمن افتاد بلبلان حزین را
بیار ساقی مجلس، بگوی مطرب مونس
که دیر شد که قرینان ندیدهاند قرین را
هزار دستان بر گل سخن سرای چو سعدی
دعای صاحب عادل علاء دولت ودین را
وزیر مشرق و مغرب امین مکه و یثرب
که هیچ ملک ندارد چنو حفیظ و امین را
جهان فضل و فتوت جمال دست وزارت
که زیر دست نشانده مقربان مکین را
در آن حرم که نهندش چهار بالش حرمت
جز آستان نرسد خواجگان صدرنشین را
چو شیر رایت وی را کند صبا متحرک
مجال حمله نماند ز هول شیر عرین را
ملوک روی زمین را به استمالت و حکمت
چنان مطیع و مسخر کند که ملک یمین را
دیار دشمن وی را به منجنیق چه حاجت
که رعب او متزلزل کند بروج حصین را
وزیر عالم و عادل به اتفاق افاضل
پناه ملک بود پادشاه روی زمین را
سنان دولت او دشمنان دولت و دین را
چنان زند که سنان ستاره دیو لعین را
به عهد ملک وی اندر نماند دست تطاول
مگر سواعد سیمین و بازوان سمین را
همیشه دست توقع گرفته دامن فضلش
چو وامدار که دریابد آستین ضمین را
شروح فکر من اندر بیان خاصیت او
تکلف است که حاجت به شرح نیست یقین را
هلال اگر بنماید کسی بدیع نباشد
چه حاجتست که بنمایم آفتاب مبین را
درین حدیقه که بلبل زبان نطق ندارد
تو شوخ دیده مگس بین که برگرفت طنین را
ایا رسیده به جایی کلاه گوشهٔ قدرت
که دست نیست بر آن پایه آسمان برین را
گر اشتیاق نویسم به وصف راست نیاید
چنان مرید محبم که تشنه ماء معین را
به خاک پای تو ماند یمین غیر مکفر
کزان زمان که بدانستم از یسار یمین را
برای حاجت دنیا طمع به خلق نبندم
که تنگ چشم تحمل کند عذاب مهین را
تو قدر فضل شناسی که اهل فضلی و دانشی
شبه فروش چه داند بهای در ثمین را
نگاهدار و معینت خدای بود که هرگز
به از خدای نبینی نگاهدار و معین را
مضاجع پدرانت غریق باد به رحمت
که چون تو عاقل و هشیار پرورند بنین را
در سخن به دو مصرع چنان لطیف ببندم
که شاید اهل معانی که ورد خود کند این را
بخور ببخش که دنیا به هیچ کار نیاید
جز آنکه پیش فرستند روز بازپسین را
بیا مطالعه کن گو به نوبهار زمین را
شگفت نیست گر از طین به درکند گل و نسرین
همانکه صورت آدم کند سلالهٔ طین را
حکیم بار خدایی که صورت گل خندان
درون غنچه ببندد چو در مشیمه جنین را
سزد که روی عبادت نهند بر در حکمش
مصوری که تواند نگاشت نقش چنین را
نعیم خطهٔ شیراز و لعبتان بهشتی
ز هر دریچه نگه کن که حور بینی و عین را
گرفته راه تماشا بدیع چهره بتانی
که در مشاهده عاجز کنند بتگر چین را
کمان ابرو ترکان به تیر غمزهٔ جادو
گشاده بر دل عشاق مستمند کمین را
هزار نالهٔ بیدل ز هر کنار برآید
چو پر کنند غلامان شاه، خانهٔ زین را
به هم برآمده آب از نهیب باد بهاری
مثال شاهد غضبان گره فکنده جبین را
مگر شکوفه بخندید و بوی عطر برآمد
که ناله در چمن افتاد بلبلان حزین را
بیار ساقی مجلس، بگوی مطرب مونس
که دیر شد که قرینان ندیدهاند قرین را
هزار دستان بر گل سخن سرای چو سعدی
دعای صاحب عادل علاء دولت ودین را
وزیر مشرق و مغرب امین مکه و یثرب
که هیچ ملک ندارد چنو حفیظ و امین را
جهان فضل و فتوت جمال دست وزارت
که زیر دست نشانده مقربان مکین را
در آن حرم که نهندش چهار بالش حرمت
جز آستان نرسد خواجگان صدرنشین را
چو شیر رایت وی را کند صبا متحرک
مجال حمله نماند ز هول شیر عرین را
ملوک روی زمین را به استمالت و حکمت
چنان مطیع و مسخر کند که ملک یمین را
دیار دشمن وی را به منجنیق چه حاجت
که رعب او متزلزل کند بروج حصین را
وزیر عالم و عادل به اتفاق افاضل
پناه ملک بود پادشاه روی زمین را
سنان دولت او دشمنان دولت و دین را
چنان زند که سنان ستاره دیو لعین را
به عهد ملک وی اندر نماند دست تطاول
مگر سواعد سیمین و بازوان سمین را
همیشه دست توقع گرفته دامن فضلش
چو وامدار که دریابد آستین ضمین را
شروح فکر من اندر بیان خاصیت او
تکلف است که حاجت به شرح نیست یقین را
هلال اگر بنماید کسی بدیع نباشد
چه حاجتست که بنمایم آفتاب مبین را
درین حدیقه که بلبل زبان نطق ندارد
تو شوخ دیده مگس بین که برگرفت طنین را
ایا رسیده به جایی کلاه گوشهٔ قدرت
که دست نیست بر آن پایه آسمان برین را
گر اشتیاق نویسم به وصف راست نیاید
چنان مرید محبم که تشنه ماء معین را
به خاک پای تو ماند یمین غیر مکفر
کزان زمان که بدانستم از یسار یمین را
برای حاجت دنیا طمع به خلق نبندم
که تنگ چشم تحمل کند عذاب مهین را
تو قدر فضل شناسی که اهل فضلی و دانشی
شبه فروش چه داند بهای در ثمین را
نگاهدار و معینت خدای بود که هرگز
به از خدای نبینی نگاهدار و معین را
مضاجع پدرانت غریق باد به رحمت
که چون تو عاقل و هشیار پرورند بنین را
در سخن به دو مصرع چنان لطیف ببندم
که شاید اهل معانی که ورد خود کند این را
بخور ببخش که دنیا به هیچ کار نیاید
جز آنکه پیش فرستند روز بازپسین را
سعدی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵ - در وصف بهار
علم دولت نوروز به صحرا برخاست
زحمت لشکر سرما ز سر ما برخاست
بر عروسان چمن بست صبا هر گهری
که به غواصی ابر از دل دریا برخاست
تا رباید کله قاقم برف از سر کوه
یزک تابش خورشید به یغما برخاست
طبق باغ پر از نقل و ریاحین کردند
شکر آن را که زمین از تب سرما برخاست
این چه بوییست که از ساحت خلخ بدمید؟
وین چه بادیست که از جانب یغما برخاست؟
چه هواییست که خلدش به تحسر بنشست؟
چه زمینیست که چرخش به تولا برخاست
طارم اخضر از عکس چمن حمرا گشت
بس که از طرف چمن لؤلؤ لالا برخاست
موسم نغمهٔ چنگست که در بزم صبوح
بلبلان را ز چمن ناله و غوغا برخاست
بوی آلودگی از خرقهٔ صوفی آمد
سوز دیوانگی از سینهٔ دانا برخاست
از زمین نالهٔ عشاق به گردون بر شد
وز ثری نعرهٔ مستان به ثریا برخاست
عارف امروز به ذوقی بر شاهد بنشست
که دل زاهد از اندیشهٔ فردا برخاست
هر دلی را هوس روی گلی در سر شد
که نه این مشغله از بلبل تنها برخاست
گوییا پردهٔ معشوق برافتاد از پیش
قلم عافیت از عاشق شیدا برخاست
هر کجا طلعت خورشید رخی سایه فکند
بیدلی خسته کمر بسته چو جوزا برخاست
هرکجا سروقدی چهره چو یوسف بنمود
عاشقی سوخته خرمن چو زلیخا برخاست
با رخش لاله ندانم به چه رونق بشکفت
با قدش سرو ندانم به چه یارا برخاست
سر به بالین عدم بازنه ای نرگس مست
که ز خواب سحر آن نرگس شهلا برخاست
به سخن گفتن او عقل ز هر دل برمید
عاشق آن قد مستم که چه زیبا برخاست
روز رویش چو برانداخت نقاب شب زلف
گفتی از روز قیامت شب یلدا برخاست
ترک عشقش بنه صبر چنان غارت کرد
که حجاب از حرم راز معما برخاست
سعدیا تا کی ازین نامه سیه کردن؟ بس
که قلم را به سر از دست تو سودا برخاست
زحمت لشکر سرما ز سر ما برخاست
بر عروسان چمن بست صبا هر گهری
که به غواصی ابر از دل دریا برخاست
تا رباید کله قاقم برف از سر کوه
یزک تابش خورشید به یغما برخاست
طبق باغ پر از نقل و ریاحین کردند
شکر آن را که زمین از تب سرما برخاست
این چه بوییست که از ساحت خلخ بدمید؟
وین چه بادیست که از جانب یغما برخاست؟
چه هواییست که خلدش به تحسر بنشست؟
چه زمینیست که چرخش به تولا برخاست
طارم اخضر از عکس چمن حمرا گشت
بس که از طرف چمن لؤلؤ لالا برخاست
موسم نغمهٔ چنگست که در بزم صبوح
بلبلان را ز چمن ناله و غوغا برخاست
بوی آلودگی از خرقهٔ صوفی آمد
سوز دیوانگی از سینهٔ دانا برخاست
از زمین نالهٔ عشاق به گردون بر شد
وز ثری نعرهٔ مستان به ثریا برخاست
عارف امروز به ذوقی بر شاهد بنشست
که دل زاهد از اندیشهٔ فردا برخاست
هر دلی را هوس روی گلی در سر شد
که نه این مشغله از بلبل تنها برخاست
گوییا پردهٔ معشوق برافتاد از پیش
قلم عافیت از عاشق شیدا برخاست
هر کجا طلعت خورشید رخی سایه فکند
بیدلی خسته کمر بسته چو جوزا برخاست
هرکجا سروقدی چهره چو یوسف بنمود
عاشقی سوخته خرمن چو زلیخا برخاست
با رخش لاله ندانم به چه رونق بشکفت
با قدش سرو ندانم به چه یارا برخاست
سر به بالین عدم بازنه ای نرگس مست
که ز خواب سحر آن نرگس شهلا برخاست
به سخن گفتن او عقل ز هر دل برمید
عاشق آن قد مستم که چه زیبا برخاست
روز رویش چو برانداخت نقاب شب زلف
گفتی از روز قیامت شب یلدا برخاست
ترک عشقش بنه صبر چنان غارت کرد
که حجاب از حرم راز معما برخاست
سعدیا تا کی ازین نامه سیه کردن؟ بس
که قلم را به سر از دست تو سودا برخاست
سعدی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲ - توحید
فضل خدای را که تواند شمار کرد؟
یا کیست آنکه شکر یکی از هزار کرد؟
آن صانع قدیم که بر فرش کائنات
چندین هزار صورت الوان نگار کرد
ترکیب آسمان و طلوع ستارگان
از بهر عبرت نظر هوشیار کرد
بحر آفرید و بر و درختان و آدمی
خورشید و ماه و انجم و لیل و نهار کرد
الوان نعمتی که نشاید سپاس گفت
اسباب راحتی که نشاید شمار کرد
آثار رحمتی که جهان سر به سر گرفت
احمال منتی که فلک زیر بار کرد
از چوب خشک میوه و در نی شکر نهاد
وز قطره دانهای درر شاهوار کرد
مسمار کوهسار به نطع زمین بدوخت
تا فرش خاک بر سر آب استوار کرد
اجزای خاک مرده، به تأثیر آفتاب
بستان میوه و چمن و لالهزار کرد
این آب داد بیخ درختان تشنه را
شاخ برهنه پیرهن نوبهار کرد
چندین هزار منظر زیبا بیافرید
تا کیست کو نظر ز سر اعتبار کرد
توحیدگوی او نه بنی آدمند و بس
هر بلبلی که زمزمه بر شاخسار کرد
شکر کدام فضل به جای آورد کسی؟
حیران بماند هر که درین افتکار کرد
گویی کدام؟ روح که در کالبد دمید
یا عقل ارجمند که با روح یار کرد
لالست در دهان بلاغت زبان وصف
از غایت کرم که نهان و آشکار کرد
سر چیست تا به طاعت او بر زمین نهند؟
جان در رهش دریغ نباشد نثار کرد
بخشندهای که سابقهٔ فضل و رحمتش
ما را به حسن عاقبت امیدوار کرد
پرهیزگار باش که دادار آسمان
فردوس جای مردم پرهیزگار کرد
نابرده رنج گنج میسر نمیشود
مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد
هر کو عمل نکرد و عنایت امید داشت
دانه نکاشت ابله و دخل انتظار کرد
دنیا که جسر آخرتش خواند مصطفی
جای نشست نیست بباید گذار کرد
دارالقرار خانهٔ جاوید آدمیست
این جای رفتنست و نشاید قرار کرد
چند استخوان که هاون دوران روزگار
خردش چنان بکوفت که خاکش غبار کرد
ظالم بمرد و قاعدهٔ زشت از او بماند
عادل برفت و نام نکو یادگار کرد
عیسی به عزلت از همه عالم کناره جست
محبوبش آرزوی دل اندر کنار کرد
قارون ز دین برآمد و دنیا برو نماند
بازی رکیک بود که موشی شکار کرد
ما اعتماد بر کرم مستعان کنیم
کان تکیه باد بود که بر مستعار کرد
بعد از خدای هرچه پرستند هیچ نیست
بیدولت آنکه بر همه هیچ اختیار کرد
وین گوی دولتست که بیرون نمیبرد
الا کسی که در ازلش بخت یار کرد
بیچاره آدمی چه تواند به سعی و رنج
چون هرچه بودنیست قضا کردگار کرد
او پادشاه و بنده و نیک و بد آفرید
بدبخت و نیک بخت و گرامی و خوار کرد
سعدی به هر نفس که برآورد چون سحر
چون صبح در بسیط زمین انتشار کرد
هر بندهای که خاتم دولت به نام اوست
در گوش دل نصیحت او گوشوار کرد
بالا گرفت و دولت والا امید داشت
هر شاعری که مدح ملوک دیار کرد
شاید که التماس کند خلعت مزید
سعدی که شکر نعمت پروردگار کرد
یا کیست آنکه شکر یکی از هزار کرد؟
آن صانع قدیم که بر فرش کائنات
چندین هزار صورت الوان نگار کرد
ترکیب آسمان و طلوع ستارگان
از بهر عبرت نظر هوشیار کرد
بحر آفرید و بر و درختان و آدمی
خورشید و ماه و انجم و لیل و نهار کرد
الوان نعمتی که نشاید سپاس گفت
اسباب راحتی که نشاید شمار کرد
آثار رحمتی که جهان سر به سر گرفت
احمال منتی که فلک زیر بار کرد
از چوب خشک میوه و در نی شکر نهاد
وز قطره دانهای درر شاهوار کرد
مسمار کوهسار به نطع زمین بدوخت
تا فرش خاک بر سر آب استوار کرد
اجزای خاک مرده، به تأثیر آفتاب
بستان میوه و چمن و لالهزار کرد
این آب داد بیخ درختان تشنه را
شاخ برهنه پیرهن نوبهار کرد
چندین هزار منظر زیبا بیافرید
تا کیست کو نظر ز سر اعتبار کرد
توحیدگوی او نه بنی آدمند و بس
هر بلبلی که زمزمه بر شاخسار کرد
شکر کدام فضل به جای آورد کسی؟
حیران بماند هر که درین افتکار کرد
گویی کدام؟ روح که در کالبد دمید
یا عقل ارجمند که با روح یار کرد
لالست در دهان بلاغت زبان وصف
از غایت کرم که نهان و آشکار کرد
سر چیست تا به طاعت او بر زمین نهند؟
جان در رهش دریغ نباشد نثار کرد
بخشندهای که سابقهٔ فضل و رحمتش
ما را به حسن عاقبت امیدوار کرد
پرهیزگار باش که دادار آسمان
فردوس جای مردم پرهیزگار کرد
نابرده رنج گنج میسر نمیشود
مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد
هر کو عمل نکرد و عنایت امید داشت
دانه نکاشت ابله و دخل انتظار کرد
دنیا که جسر آخرتش خواند مصطفی
جای نشست نیست بباید گذار کرد
دارالقرار خانهٔ جاوید آدمیست
این جای رفتنست و نشاید قرار کرد
چند استخوان که هاون دوران روزگار
خردش چنان بکوفت که خاکش غبار کرد
ظالم بمرد و قاعدهٔ زشت از او بماند
عادل برفت و نام نکو یادگار کرد
عیسی به عزلت از همه عالم کناره جست
محبوبش آرزوی دل اندر کنار کرد
قارون ز دین برآمد و دنیا برو نماند
بازی رکیک بود که موشی شکار کرد
ما اعتماد بر کرم مستعان کنیم
کان تکیه باد بود که بر مستعار کرد
بعد از خدای هرچه پرستند هیچ نیست
بیدولت آنکه بر همه هیچ اختیار کرد
وین گوی دولتست که بیرون نمیبرد
الا کسی که در ازلش بخت یار کرد
بیچاره آدمی چه تواند به سعی و رنج
چون هرچه بودنیست قضا کردگار کرد
او پادشاه و بنده و نیک و بد آفرید
بدبخت و نیک بخت و گرامی و خوار کرد
سعدی به هر نفس که برآورد چون سحر
چون صبح در بسیط زمین انتشار کرد
هر بندهای که خاتم دولت به نام اوست
در گوش دل نصیحت او گوشوار کرد
بالا گرفت و دولت والا امید داشت
هر شاعری که مدح ملوک دیار کرد
شاید که التماس کند خلعت مزید
سعدی که شکر نعمت پروردگار کرد
سعدی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵ - برگشت به شیراز
سعدی اینک به قدم رفت و به سر باز آمد
مفتی ملت اصحاب نظر باز آمد
فتنهٔ شاهد و سودا زدهٔ باد بهار
عاشق نغمهٔ مرغان سحر باز آمد
تا نپنداری کآشفتگی از سر بنهاد
تا نگویی که ز مستی به خبر بازآمد
دل بیخویشتن و خاطر شورانگیزش
همچنان یاوگی و تن به حضر بازآمد
سالها رفت مگر عقل و سکون آموزد
تا چه آموخت کز آن شیفتهتر بازآمد
عقل بین کز بر سیلاب غم عشق گریخت
عالمی گشت و به گرداب خطر بازآمد
تا بدانی که به دل نقطهٔ پابرجا بود
که چو پرگار بگردید و به سر بازآمد
وه که چون تشنهٔ دیدار عزیزان میبود
گوییا آب حیاتش به جگر بازآمد
خاک شیراز همیشه گل خوشبوی دهد
لاجرم بلبل خوشگوی دگر بازآمد
پای دیوانگیش برد و سر شوق آورد
منزلت بین که به پا رفت و به سر بازآمد
میلش از شام به شیراز به خسرو مانست
که به اندیشهٔ شیرین ز شکر بازآمد
جرمناکست ملامت مکنیدش که کریم
بر گنهکار نگیرد چو ز در بازآمد
چه ستم کو نکشید از شب دیجور فراق
تا بدین روز که شبهای قمر بازآمد
بلعجب بود که روزی به مرادی برسید
فلک خیره کش از جور مگر بازآمد
دختر بکر ضمیرش به یتیمی پس از این
جور بیگانه نبیند که پدر بازآمد
نی چه ارزد دو سه خر مهره که در پیلهٔ اوست
خاصه اکنون که به دریای گهر بازآمد
چون مسلم نشدش ملک هنر چاره ندید
به گدایی به در اهل هنر بازآمد
مفتی ملت اصحاب نظر باز آمد
فتنهٔ شاهد و سودا زدهٔ باد بهار
عاشق نغمهٔ مرغان سحر باز آمد
تا نپنداری کآشفتگی از سر بنهاد
تا نگویی که ز مستی به خبر بازآمد
دل بیخویشتن و خاطر شورانگیزش
همچنان یاوگی و تن به حضر بازآمد
سالها رفت مگر عقل و سکون آموزد
تا چه آموخت کز آن شیفتهتر بازآمد
عقل بین کز بر سیلاب غم عشق گریخت
عالمی گشت و به گرداب خطر بازآمد
تا بدانی که به دل نقطهٔ پابرجا بود
که چو پرگار بگردید و به سر بازآمد
وه که چون تشنهٔ دیدار عزیزان میبود
گوییا آب حیاتش به جگر بازآمد
خاک شیراز همیشه گل خوشبوی دهد
لاجرم بلبل خوشگوی دگر بازآمد
پای دیوانگیش برد و سر شوق آورد
منزلت بین که به پا رفت و به سر بازآمد
میلش از شام به شیراز به خسرو مانست
که به اندیشهٔ شیرین ز شکر بازآمد
جرمناکست ملامت مکنیدش که کریم
بر گنهکار نگیرد چو ز در بازآمد
چه ستم کو نکشید از شب دیجور فراق
تا بدین روز که شبهای قمر بازآمد
بلعجب بود که روزی به مرادی برسید
فلک خیره کش از جور مگر بازآمد
دختر بکر ضمیرش به یتیمی پس از این
جور بیگانه نبیند که پدر بازآمد
نی چه ارزد دو سه خر مهره که در پیلهٔ اوست
خاصه اکنون که به دریای گهر بازآمد
چون مسلم نشدش ملک هنر چاره ندید
به گدایی به در اهل هنر بازآمد
سعدی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸ - در ستایش علاء الدین عطاملک جوینی صاحب دیوان
کدام باغ به دیدار دوستان ماند
کسی بهشت نگوید به بوستان ماند
درخت قامت سیمینبرت مگر طوبیست
که هیچ سرو ندیدم که این بدان ماند
گل دو روی به یک روی با تو دعوی کرد
دگر رخش ز خجالت به زعفران ماند
کجاست آنکه به انگشت مینمود هلال
کز ابروان تو انگشت بر دهان ماند
هر آنکه روی تو بیند برابر خورشید
میان رویت و خورشید در گمان ماند
عجب مدار که تا زندهام محب توام
که تا به زیر زمینم در استخوان ماند
شگفت نیست دلم چون انار اگر بکفد
که قطره قطره خونش به ناردان ماند
غریق بحر مودت ملامتش مکنید
که دست و پا بزند هر که در میان ماند
به تیر غمزه اگر صید دل کنی چه عجب
که ابروانت به خمیدن کمان ماند
جفا مکن که نماند جهان و هرچه دروست
وفا و صحبت یاران مهربان ماند
اگر روی به هم درکشی چو نافهٔ مشک
طمع مدار که بوی خوشت نهان ماند
تو مرده زنده کنی گر به عهد بازآیی
که عود یار گرامی به عود جان ماند
لبی که بوسه گرفتم به وقت خنده ازو
به بر گرفتن مهر گلابدان ماند
خطی مسلسل شیرین که گر بیارم گفت
به خط صاحب دیوان ایلخان ماند
امین مشرق و مغرب علاء دولت و دین
که پایگاه رفیعش به اسمان ماند
خدای خواست که اسلام در حمایت او
ز تیر حادثه در بارهٔ امان ماند
وگرنه فتنه چنان کرده بود دندان تیز
کزین دیار نه فرخ و نه آشیان ماند
ضرورتست که نیک کند کسی که شناخت
که نیکی و بدی از خلق داستان ماند
تو آن جواد زمانی کز ازدحام عوام
درت به مشرب شیرین کاروان ماند
به روزگار تو هرجا که صاحب صدریست
ز هول قدر تو موقوف آستان ماند
تو را به حاتم طایی مثل زنند و خطاست
گل شکفته که گوید به ارغوان ماند؟
من این غلط نپسندم ز رای روشن خویش
که طبع و دست تو گویم به بحر و کان ماند
جلال و قدر منیعت کجا و وهم کجا
من آن نیم که در این موقفم زبان ماند
فنون فضل تو را غایتی و حدی نیست
که نفس ناطقه را قدرت بیان ماند
تو معن زائدهای در کمال فضل و ادب
که تا قیامت ازو در کتب نشان ماند
جهان نماند و اقبال روزگار تو باد
که نام نیک تو باقیست تا جهان ماند
علیالخصوص که سعدی مجال قرب تو یافت
حقیقت است که فکرت معالزمان ماند
تو نیز غایت امکان ازو دریغ مدار
که آن نماند و این ذکر جایدان ماند
به رغم انف اعادی دراز عمر بمان
که دزد دوست ندارد که پاسبان ماند
کسی بهشت نگوید به بوستان ماند
درخت قامت سیمینبرت مگر طوبیست
که هیچ سرو ندیدم که این بدان ماند
گل دو روی به یک روی با تو دعوی کرد
دگر رخش ز خجالت به زعفران ماند
کجاست آنکه به انگشت مینمود هلال
کز ابروان تو انگشت بر دهان ماند
هر آنکه روی تو بیند برابر خورشید
میان رویت و خورشید در گمان ماند
عجب مدار که تا زندهام محب توام
که تا به زیر زمینم در استخوان ماند
شگفت نیست دلم چون انار اگر بکفد
که قطره قطره خونش به ناردان ماند
غریق بحر مودت ملامتش مکنید
که دست و پا بزند هر که در میان ماند
به تیر غمزه اگر صید دل کنی چه عجب
که ابروانت به خمیدن کمان ماند
جفا مکن که نماند جهان و هرچه دروست
وفا و صحبت یاران مهربان ماند
اگر روی به هم درکشی چو نافهٔ مشک
طمع مدار که بوی خوشت نهان ماند
تو مرده زنده کنی گر به عهد بازآیی
که عود یار گرامی به عود جان ماند
لبی که بوسه گرفتم به وقت خنده ازو
به بر گرفتن مهر گلابدان ماند
خطی مسلسل شیرین که گر بیارم گفت
به خط صاحب دیوان ایلخان ماند
امین مشرق و مغرب علاء دولت و دین
که پایگاه رفیعش به اسمان ماند
خدای خواست که اسلام در حمایت او
ز تیر حادثه در بارهٔ امان ماند
وگرنه فتنه چنان کرده بود دندان تیز
کزین دیار نه فرخ و نه آشیان ماند
ضرورتست که نیک کند کسی که شناخت
که نیکی و بدی از خلق داستان ماند
تو آن جواد زمانی کز ازدحام عوام
درت به مشرب شیرین کاروان ماند
به روزگار تو هرجا که صاحب صدریست
ز هول قدر تو موقوف آستان ماند
تو را به حاتم طایی مثل زنند و خطاست
گل شکفته که گوید به ارغوان ماند؟
من این غلط نپسندم ز رای روشن خویش
که طبع و دست تو گویم به بحر و کان ماند
جلال و قدر منیعت کجا و وهم کجا
من آن نیم که در این موقفم زبان ماند
فنون فضل تو را غایتی و حدی نیست
که نفس ناطقه را قدرت بیان ماند
تو معن زائدهای در کمال فضل و ادب
که تا قیامت ازو در کتب نشان ماند
جهان نماند و اقبال روزگار تو باد
که نام نیک تو باقیست تا جهان ماند
علیالخصوص که سعدی مجال قرب تو یافت
حقیقت است که فکرت معالزمان ماند
تو نیز غایت امکان ازو دریغ مدار
که آن نماند و این ذکر جایدان ماند
به رغم انف اعادی دراز عمر بمان
که دزد دوست ندارد که پاسبان ماند
سعدی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۲ - در ستایش اتابک سعدبن ابوبکر بن سعدبن زنگی بن مودود
مطرب مجلس بساز زمزمهٔ عود
خادم ایوان بسوز مجمرهٔ عود
قرعهٔ همت برآمد آیت رحمت
یار درآمد ز در به طالع مسعود
دوست به دنیا و آخرت نتوان داد
صحبت یوسف به از دراهم معدود
وه که ازو جور و تندیم چه خوش آید
چون حرکات ایاز بر دل محمود
روز گلستان و نوبهار چه خسبی
خیز مگر پر کنیم دامن مقصود
باغ مزین چو بارگاه سلیمان
مرغ سحر برکشیده نغمهٔ داود
راوی روشندل از عبارت سعدی
ریخته در بزم شاه لؤلؤی منضود
وارث ملک عجم اتابک اعظم
سعد ابوبکر سعد زنگی مودود
خادم ایوان بسوز مجمرهٔ عود
قرعهٔ همت برآمد آیت رحمت
یار درآمد ز در به طالع مسعود
دوست به دنیا و آخرت نتوان داد
صحبت یوسف به از دراهم معدود
وه که ازو جور و تندیم چه خوش آید
چون حرکات ایاز بر دل محمود
روز گلستان و نوبهار چه خسبی
خیز مگر پر کنیم دامن مقصود
باغ مزین چو بارگاه سلیمان
مرغ سحر برکشیده نغمهٔ داود
راوی روشندل از عبارت سعدی
ریخته در بزم شاه لؤلؤی منضود
وارث ملک عجم اتابک اعظم
سعد ابوبکر سعد زنگی مودود
سعدی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵ - در وصف بهار
بامدادی که تفاوت نکند لیل و نهار
خوش بود دامن صحرا و تماشای بهار
صوفی از صومعه گو خیمه بزن بر گلزار
که نه وقتست که در خانه بخفتی بیکار
بلبلان وقت گل آمد که بنالند از شوق
نه کم از بلبل مستی تو، بنال ای هشیار
آفرینش همه تنبیه خداوند دلست
دل ندارد که ندارد به خداوند اقرار
این همه نقش عجب بر در و دیوار وجود
هر که فکرت نکند نقش بود بر دیوار
کوه و دریا و درختان همه در تسبیحاند
نه همه مستمعی فهم کنند این اسرار
خبرت هست که مرغان سحر میگویند
آخر ای خفته سر از خواب جهالت بردار
هر که امروز نبیند اثر قدرت او
غالب آنست که فرداش نبیند دیدار
تا کی آخر چو بنفشه سر غفلت در پیش
حیف باشد که تو در خوابی و نرگس بیدار
کی تواند که دهد میوهٔ الوان از چوب؟
یا که داند که برآرد گل صد برگ از خار
وقت آنست که داماد گل از حجلهٔ غیب
به در آید که درختان همه کردند نثار
آدمیزاده اگر در طرب آید نه عجب
سرو در باغ به رقص آمده و بید و چنار
باش تا غنچهٔ سیراب دهن باز کند
بامدادان چو سر نافهٔ آهوی تتار
مژدگانی که گل از غنچه برون میآید
صد هزار اقچه بریزند درختان بهار
باد گیسوی درختان چمن شانه کند
بوی نسرین و قرنفل بدمد در اقطار
ژاله بر لاله فرود آمده نزدیک سحر
راست چون عارض گلبوی عرق کردهٔ یار
باد بوی سمن آورد و گل و نرگس و بید
در دکان به چه رونق بگشاید عطار؟
خیری و خطمی و نیلوفر و بستان افروز
نقشهایی که درو خیره بماند ابصار
ارغوان ریخته بر دکه خضراء چمن
همچنانست که بر تختهٔ دیبا دینار
این هنوز اول آزار جهانافروزست
باش تا خیمه زند دولت نیسان و ایار
شاخها دختر دوشیزهٔ باغاند هنوز
باش تا حامله گردند به الوان ثمار
عقل حیران شود از خوشهٔ زرین عنب
فهم عاجز شود از حقهٔ یاقوت انار
بندهای رطب از نخل فرو آویزند
نخلبندان قضا و قدر شیرین کار
تا نه تاریک بود سایهٔ انبوه درخت
زیر هر برگ چراغی بنهند از گلنار
سیب را هر طرفی داده طبیعت رنگی
هم بر آن گونه که گلگونه کند روی نگار
شکل امرود تو گویی که ز شیرینی و لطف
کوزهای چند نباتست معلق بر بار
هیچ در به نتوان گفت چو گفتی که به است
به از این فضل و کمالش نتوان کرد اظهار
حشو انجیر چو حلواگر استاد که او
حب خشخاش کند در عسل شهد به کار
آب در پای ترنج و به و بادام روان
همچو در زیر درختان بهشتی انهار
گو نظر باز کن و خلقت نارنج ببین
ای که باور نکنی فیالشجرالاخضر نار
پاک و بیعیب خدایی که به تقدیر عزیز
ماه و خورشید مسخر کند و لیل و نهار
پادشاهی نه به دستور کند یا گنجور
نقشبندی نه به شنگرف کند یا زنگار
چشمه از سنگ برون آید و باران از میغ
انگبین از مگس نحل و در از دریا بار
نیک بسیار بگفتیم درین باب سخن
و اندکی بیش نگفتیم هنوز از بسیار
تا قیامت سخن اندر کرم و رحمت او
همه گویند و یکی گفته نیاید ز هزار
آن که باشد که نبندد کمر طاعت او
جای آنست که کافر بگشاید زنار
نعمتت بار خدایا ز عدد بیرونست
شکر انعام تو هرگز نکند شکرگزار
این همه پرده که بر کردهٔ ما میپوشی
گر به تقصیر بگیری نگذاری دیار
ناامید از در لطف تو کجا شاید رفت؟
تاب قهر تو نیاریم خدایا زنهار
فعلهایی که ز ما دیدی و نپسندیدی
به خداوندی خود پرده بپوش ای ستار
سعدیا راست روان گوی سعادت بردند
راستی کن که به منزل نرود کجرفتار
حبذا عمر گرانمایه که در لغو برفت
یارب از هر چه خطا رفت هزار استغفار
درد پنهان به تو گویم که خداوند منی
یا نگویم که تو خود مطلعی بر اسرار
خوش بود دامن صحرا و تماشای بهار
صوفی از صومعه گو خیمه بزن بر گلزار
که نه وقتست که در خانه بخفتی بیکار
بلبلان وقت گل آمد که بنالند از شوق
نه کم از بلبل مستی تو، بنال ای هشیار
آفرینش همه تنبیه خداوند دلست
دل ندارد که ندارد به خداوند اقرار
این همه نقش عجب بر در و دیوار وجود
هر که فکرت نکند نقش بود بر دیوار
کوه و دریا و درختان همه در تسبیحاند
نه همه مستمعی فهم کنند این اسرار
خبرت هست که مرغان سحر میگویند
آخر ای خفته سر از خواب جهالت بردار
هر که امروز نبیند اثر قدرت او
غالب آنست که فرداش نبیند دیدار
تا کی آخر چو بنفشه سر غفلت در پیش
حیف باشد که تو در خوابی و نرگس بیدار
کی تواند که دهد میوهٔ الوان از چوب؟
یا که داند که برآرد گل صد برگ از خار
وقت آنست که داماد گل از حجلهٔ غیب
به در آید که درختان همه کردند نثار
آدمیزاده اگر در طرب آید نه عجب
سرو در باغ به رقص آمده و بید و چنار
باش تا غنچهٔ سیراب دهن باز کند
بامدادان چو سر نافهٔ آهوی تتار
مژدگانی که گل از غنچه برون میآید
صد هزار اقچه بریزند درختان بهار
باد گیسوی درختان چمن شانه کند
بوی نسرین و قرنفل بدمد در اقطار
ژاله بر لاله فرود آمده نزدیک سحر
راست چون عارض گلبوی عرق کردهٔ یار
باد بوی سمن آورد و گل و نرگس و بید
در دکان به چه رونق بگشاید عطار؟
خیری و خطمی و نیلوفر و بستان افروز
نقشهایی که درو خیره بماند ابصار
ارغوان ریخته بر دکه خضراء چمن
همچنانست که بر تختهٔ دیبا دینار
این هنوز اول آزار جهانافروزست
باش تا خیمه زند دولت نیسان و ایار
شاخها دختر دوشیزهٔ باغاند هنوز
باش تا حامله گردند به الوان ثمار
عقل حیران شود از خوشهٔ زرین عنب
فهم عاجز شود از حقهٔ یاقوت انار
بندهای رطب از نخل فرو آویزند
نخلبندان قضا و قدر شیرین کار
تا نه تاریک بود سایهٔ انبوه درخت
زیر هر برگ چراغی بنهند از گلنار
سیب را هر طرفی داده طبیعت رنگی
هم بر آن گونه که گلگونه کند روی نگار
شکل امرود تو گویی که ز شیرینی و لطف
کوزهای چند نباتست معلق بر بار
هیچ در به نتوان گفت چو گفتی که به است
به از این فضل و کمالش نتوان کرد اظهار
حشو انجیر چو حلواگر استاد که او
حب خشخاش کند در عسل شهد به کار
آب در پای ترنج و به و بادام روان
همچو در زیر درختان بهشتی انهار
گو نظر باز کن و خلقت نارنج ببین
ای که باور نکنی فیالشجرالاخضر نار
پاک و بیعیب خدایی که به تقدیر عزیز
ماه و خورشید مسخر کند و لیل و نهار
پادشاهی نه به دستور کند یا گنجور
نقشبندی نه به شنگرف کند یا زنگار
چشمه از سنگ برون آید و باران از میغ
انگبین از مگس نحل و در از دریا بار
نیک بسیار بگفتیم درین باب سخن
و اندکی بیش نگفتیم هنوز از بسیار
تا قیامت سخن اندر کرم و رحمت او
همه گویند و یکی گفته نیاید ز هزار
آن که باشد که نبندد کمر طاعت او
جای آنست که کافر بگشاید زنار
نعمتت بار خدایا ز عدد بیرونست
شکر انعام تو هرگز نکند شکرگزار
این همه پرده که بر کردهٔ ما میپوشی
گر به تقصیر بگیری نگذاری دیار
ناامید از در لطف تو کجا شاید رفت؟
تاب قهر تو نیاریم خدایا زنهار
فعلهایی که ز ما دیدی و نپسندیدی
به خداوندی خود پرده بپوش ای ستار
سعدیا راست روان گوی سعادت بردند
راستی کن که به منزل نرود کجرفتار
حبذا عمر گرانمایه که در لغو برفت
یارب از هر چه خطا رفت هزار استغفار
درد پنهان به تو گویم که خداوند منی
یا نگویم که تو خود مطلعی بر اسرار