عبارات مورد جستجو در ۱۸۶۸ گوهر پیدا شد:
ملکالشعرای بهار : مستزادها
از ماست که بر ماست
این دود سیه فام که از بام وطن خاست
ازماست کهبرماست
وین شعله سوزان که برآمد ز چپ وراست
ازماست کهبرماست
جان گر به لب ما رسد، از غیر ننالیم
با کس نسگالیم
از خویش بنالیم که جان سخن اینجاست
ازماست کهبرماست
یکتن چو موافق شد یک دشت سپاهاست
با تاج وکلاهست
ملکی چو نفاق آورد او یکه و تنها
ازماست کهبرماست
ماکهنه چناریم که از باد ننالیم
بر خاک ببالیم
لیکن چه کنیم، آتش ما در شکم ماست
ازماست کهبرماست
اسلام گر امروز چنین زار و ضعیف است
زین قوم شریفست
نه جرم ز عیسی نه تعدی زکلیساست
ازماست کهبرماست
ده سال به یک مدرسه گفتیم و شنفتیم
تا روز نخفتیم
وامروز بدیدیم که آن جمله معماست
ازماست کهبرماست
گوییم که بیدار شدیم! این چه خیالست؟
بیداری ما چیست؟
بیداری طفلی است که محتاج بهلالاست
ازماست کهبرماست
از شیمی و جغرافی و تاربخ، نفوریم
از فلسفه دوریم
وز قال وان قلت، بهر مدرسه غوغاست
زماست کهبرماست
گویند بهار از دل و جان عاشق غربیست
یاکافر حربی است
ما بحث نرانیم در آن نکته که پیداست
ازماست کهبرماست
ازماست کهبرماست
وین شعله سوزان که برآمد ز چپ وراست
ازماست کهبرماست
جان گر به لب ما رسد، از غیر ننالیم
با کس نسگالیم
از خویش بنالیم که جان سخن اینجاست
ازماست کهبرماست
یکتن چو موافق شد یک دشت سپاهاست
با تاج وکلاهست
ملکی چو نفاق آورد او یکه و تنها
ازماست کهبرماست
ماکهنه چناریم که از باد ننالیم
بر خاک ببالیم
لیکن چه کنیم، آتش ما در شکم ماست
ازماست کهبرماست
اسلام گر امروز چنین زار و ضعیف است
زین قوم شریفست
نه جرم ز عیسی نه تعدی زکلیساست
ازماست کهبرماست
ده سال به یک مدرسه گفتیم و شنفتیم
تا روز نخفتیم
وامروز بدیدیم که آن جمله معماست
ازماست کهبرماست
گوییم که بیدار شدیم! این چه خیالست؟
بیداری ما چیست؟
بیداری طفلی است که محتاج بهلالاست
ازماست کهبرماست
از شیمی و جغرافی و تاربخ، نفوریم
از فلسفه دوریم
وز قال وان قلت، بهر مدرسه غوغاست
زماست کهبرماست
گویند بهار از دل و جان عاشق غربیست
یاکافر حربی است
ما بحث نرانیم در آن نکته که پیداست
ازماست کهبرماست
ملکالشعرای بهار : مستزادها
ای مردم ایران!
ای مردم ایران همگی تند زبانید
خوشنطق و بیانید
هنگام سخن گفتن برنده سنانید
بگسسته عنانید
در وقت عمل کند و دگر هیچ ندانید
از بس که جفنگید از بس که جبانید
گفتن بلدید اماکردن نتوانید
هنگام سخن پادشه چین و ختایید
ارباب عقولید
در فلسفه اهل کره را راهنمایید
با رد وقبولید
هنگام فداکاری در زیر عبایید
از بس که فضولید، از بس که جهولید
از بس چو خروس سحری هرزه درایید
گرروی زمینراهمگیآب بگیرد
ای ملت هشیار
دانم که شما را همگی خواب بگیرد
ای مردم بیکار
ور این کره رادانش و آداب بگیرد
براین تن بیعار، هرگز نکندکار
کی راست شود چوب اگرتاب بگیرد
گر روی زمین پر ز جدل گشته به ما چه
ملت به شما چه!
ور موقع خذلان دول گشته به ما چه
دولت به شما چه!
عالم همه پر کید و دغل گشته به ما چه
آقا به شما چه، مولا به شما چه!
ور بین دوکس رد و بدل گشته به ما چه
ما عرضه نداربم کزین جنگ عمومی
گردیم زیاده
عز و شرف افزاید بلغاری و رومی
ما باده و ساده
ما را نبود صنعتی از شهری و بومی
جز کبر و مناعت، جز ناز و افاده
فریاد ازین مسکنت و ذلت و شومی
گوییم که کیخسرو ما تاخت به کلدان
در سایهٔ خورشید
گوییم که اگزرسس ما رفت به یونان
با لشکر جاوید
گوییم که بهرام درآویخت به خاقان
آن یک چه بر این کرد، این یک چه ازآن دید
گر بس بود این فخر به ما، وای بر ایران
گر کورش ما شاه جهان بود، به من چه
جان بود به تن چه
گشتاسب سرپادشهان بود، به من چه
دندان به دهن چه
ور توسن شاپور، جهان بود به من چه
شاپور چنان بود، برکلب حسن چه
جانا، تو چه هستی؟ اگر آن بود، به من چه
ای وای دریغا که وطن مرد ندارد
کس درد ندارد
روبینتنی اندر خور ناورد ندارد
همدرد ندارد
در خاک وطن خصم، همآورد ندارد
هم جمع ندارد، هم فرد ندارد
جز دیدهٔ گریان و رخ زرد ندارد
ای مفتخوران مفتخوری تاکی وتا چند
کو حس و حمیت؟!
ای رنجبران دربدری تاکی و تا چند
بیچاره رعیت!!
ای هموطنان کینه وی تاکی وتا چند
کوعرقنژادی ، کوآنعصبیت
این مزرعه خشکید، خری تاکی وتا چند
خاکم به دهن ملت ایران همه شیرند
هنگام مکافات
از بهر نگهداری این خاک دلیرند
پیش صف آفات
چونجانبهلبآیدهمهازجانشدهسیرند
یکباره بشویند اوراق خرافات
اوراق بشویند و بمانند و نمیرند
امیدکه جنبش کند این خون کیانی
در ملت آرین
گیرند ز سر مرد صفت تازه جوانی
چون مردم ژرمن
در ملک نگهداری و در ملک ستانی
کز سطوت جمشید وز قدرت بهمن
دارند بسی بر ورق دهر نشانی
خوشنطق و بیانید
هنگام سخن گفتن برنده سنانید
بگسسته عنانید
در وقت عمل کند و دگر هیچ ندانید
از بس که جفنگید از بس که جبانید
گفتن بلدید اماکردن نتوانید
هنگام سخن پادشه چین و ختایید
ارباب عقولید
در فلسفه اهل کره را راهنمایید
با رد وقبولید
هنگام فداکاری در زیر عبایید
از بس که فضولید، از بس که جهولید
از بس چو خروس سحری هرزه درایید
گرروی زمینراهمگیآب بگیرد
ای ملت هشیار
دانم که شما را همگی خواب بگیرد
ای مردم بیکار
ور این کره رادانش و آداب بگیرد
براین تن بیعار، هرگز نکندکار
کی راست شود چوب اگرتاب بگیرد
گر روی زمین پر ز جدل گشته به ما چه
ملت به شما چه!
ور موقع خذلان دول گشته به ما چه
دولت به شما چه!
عالم همه پر کید و دغل گشته به ما چه
آقا به شما چه، مولا به شما چه!
ور بین دوکس رد و بدل گشته به ما چه
ما عرضه نداربم کزین جنگ عمومی
گردیم زیاده
عز و شرف افزاید بلغاری و رومی
ما باده و ساده
ما را نبود صنعتی از شهری و بومی
جز کبر و مناعت، جز ناز و افاده
فریاد ازین مسکنت و ذلت و شومی
گوییم که کیخسرو ما تاخت به کلدان
در سایهٔ خورشید
گوییم که اگزرسس ما رفت به یونان
با لشکر جاوید
گوییم که بهرام درآویخت به خاقان
آن یک چه بر این کرد، این یک چه ازآن دید
گر بس بود این فخر به ما، وای بر ایران
گر کورش ما شاه جهان بود، به من چه
جان بود به تن چه
گشتاسب سرپادشهان بود، به من چه
دندان به دهن چه
ور توسن شاپور، جهان بود به من چه
شاپور چنان بود، برکلب حسن چه
جانا، تو چه هستی؟ اگر آن بود، به من چه
ای وای دریغا که وطن مرد ندارد
کس درد ندارد
روبینتنی اندر خور ناورد ندارد
همدرد ندارد
در خاک وطن خصم، همآورد ندارد
هم جمع ندارد، هم فرد ندارد
جز دیدهٔ گریان و رخ زرد ندارد
ای مفتخوران مفتخوری تاکی وتا چند
کو حس و حمیت؟!
ای رنجبران دربدری تاکی و تا چند
بیچاره رعیت!!
ای هموطنان کینه وی تاکی وتا چند
کوعرقنژادی ، کوآنعصبیت
این مزرعه خشکید، خری تاکی وتا چند
خاکم به دهن ملت ایران همه شیرند
هنگام مکافات
از بهر نگهداری این خاک دلیرند
پیش صف آفات
چونجانبهلبآیدهمهازجانشدهسیرند
یکباره بشویند اوراق خرافات
اوراق بشویند و بمانند و نمیرند
امیدکه جنبش کند این خون کیانی
در ملت آرین
گیرند ز سر مرد صفت تازه جوانی
چون مردم ژرمن
در ملک نگهداری و در ملک ستانی
کز سطوت جمشید وز قدرت بهمن
دارند بسی بر ورق دهر نشانی
ملکالشعرای بهار : چهارپارهها
مرغ شباهنگ
برشو ای رایت روز از در شرق
بشکف ای غنچهٔ صبح از بر کوه
دهر را تاج زر آویز به فرق
کامدم زین شب مظلم بهستوه
*
*
ای شب موحش انده گستر
اندک احسان و فراوان ستمی
مطلع یأس و هراسی تو مگر
سحر حشر و غروب عدمی
*
*
تو شنیدی که منم برخی شب
آری اما نه چنان ابراندود
بیفروغ مه و نور کوکب
چون یکی زنگی انگشتآلود
*
*
ماه چون بیوهزنان پوشیده
به حجاب سیه اندر، همه تن
سخت پوشیده جمال از دیده
تا ندانندکه پیرست آن زن
*
*
نجم ناهید نهان ساخته رو
در پس ابر عبوس غمگین
مردم چشم من اندر پی او
چون کسی کش به چه افتاده نگین
*
*
مانده ازکار درین ظلمت عام
به فلک برقلم تیرِ دبیر
زانکه بر جای مرکب ز غمام
دهر پرکرده دواتش از قیر
*
*
مشتری بسته درین ابر سیاه
سیه چهره از بیم فرجامی
واندر امواج بخار جانکاه
گم شده شعشعهٔ بهرامی
*
*
عاشقم من به شبی مینایی
خوش و لیلیوش و هندیهعذار
نه یکی وحشی افریقایی
زشت و آشفته و مجنون کردار
*
*
عاشقم من به شبی خامش و صاف
نور پیوسته سما را به سمک
همره نور سماوات شکاف
به زمین تاخته آواز ملک
*
*
ماه بیرون شده از پشت سحاب
گسترانیده شعاع سیمین
گاه پنهان شده در زیر نقاب
گه عیان ساخته لختی ز جبین
*
*
عاشقم بر فلکی نورانی
ز اختران پنجرهٔ نقره بر آن
من از آن پنجرهٔ روحانی
در فضای ابدیت نگران
*
*
نه هوایی کدر و گردآلود
بر وی از ابر یکی خیمهٔ شوم
بسته اندر قفسی قیراندود
منظره دیده ز دیدار نجوم
*
*
از تو و تیرگیت داد ای شب
که دلم پاره شد از واهمهات
زین سیه کاری و بیداد ای شب
به کجا برد توان مظلمهات
ای شب جانشکر عمرگداز
ای ز جور تو به هر دل اثری
ظلم کوته کندت دست دراز
هر شبی را بود از پی سحری
*
*
من و دژخیم خیانتکردار
بگذرانیم جهان گذران
خفته او مست و من اینک بیدار
بر وی از دیده نفرت نگران
*
*
شب که اندر بن این ژرفقباب
خلق خفتهاست،خدا بیدار است
آنکه را دیده نیالود به خواب
دیدهبانش کرم دادار است
*
*
تیره شد دیده و شد ختم کتاب
لیک نوز این شب غمناک بجاست
سپری گشت ز چشمانم خواب
چون غم آید به میان خواب کجاست
*
*
به امیدی که مگر فجر دمید
دمبدم دوخته بر شیشه نگاه
در پس شیشهٔ درگشت سپید
چشم بیخواب من و شیشه سیاه
*
*
شمعشد خامشو ساعتهمخفت
دل من تفته و چشمم بیدار
شده با زحمتبیداری، جفت
غم و اندیشهٔ این شهر و دیار
*
*
یک ره این پردهٔ غمناک بدر
وین سیاهی ببر ای روز سپید
ورنهای هیچ صباح محشر
سر برآر از عدم ای صبح امید
*
*
نه شبم رام و نه روزم پیروز
منزوی روز و دل اندر وا شب
چون شود شب بخروشم تا روز
چون شود روز بنالم تا شب
*
*
این بود حال غریبی چون من
در یکی کشور بیداد سرشت
مانده بیگانه به شهر و به وطن
چون مؤذن به کلیسا و کنشت
ای دریغا که جوانی بگذشت
بهر آبادی این ملک خراب
همچو دهقان که برد آب ز دشت
تا گل و سبزه دماند ز سراب
یاد آرید در آن بستر ناز
ای فرو خفته بهم فرزندان
زبن شبان سیه عمرگداز
که سر آورده پدر در زندان
یاد آر ای پسر خوبخصال
کز تبه کاری این مردم دون
پدرت گشت به خواری پامال
تا تو گردی به شرافت مقرون
شو سوی مدرسهای دختر زار
ای زن باهنر سیصد و بیست
واندر آن عهد همایون یاد آر
تا بدانی پدرت کشتهٔ کیست
لیک دانم که در آن عهد و زمن
این مصائب همه با یاد شماست
جستن کین من و ملت من
اندر آن روز، ورستاد شماست
روزگاری که شما آزادان
باز جویید ز دزدان کیفر
دزدزادان و ستمگرزادان
غرق ننگند و شما نامآور
بحرم بر، گلهٔ گرگ رده
بهصفت گرگ و به صورت چو غنم
خورده آهوی حرم را و شده
جای آهوی حرم گرگ حرم
ای جوانان غیور فردا
پردل و باشرف و زبرکسار
پاک سازید ز گرگان دغا
حرم پاک وطن را یکبار
آن سیه لحظه که از گرسنگی
رخ اطفال وطن گردد زرد
سبزخطان و جوانان همگی
بیرق فتح به کف بهر نبرد
تو هم ای پور دلآزردهٔ من
اندر آن روز به یاد آر این درس
پای نه پیش و به تن پوش کفن
سر غوغا شو و از مرگ مترس
روزکیفر چو طبیعت خواند
خائنان را پی تفریغ حساب
دزدزاده ز تو خط بستاند
بو که تخفیف دهندش به عذاب
پسر من! تو به روز کیفر
ریشهٔ عاطفه از دل برکن
از سرکیفر دزدان مگذر
تا پشیمان نشوی همچون من
اجر این تیرهشبان مظلم
بازگردد به تو در روز حسیب
راند آن روز نژاد ظالم
که ز ما هر دو که خوردهاست فریب
بخ بخ ای مرغ شباهنگ ز شاخ
با من دلشده دمسازی کن
تو هم ای دل به ره حق گستاخ
با شباهنگ همآوازی کن
ای شباهنگ! از آن شاخ بلند
شو یک امشب ز وفا یار بهار
گر بخواهی که شوم من خرسند
یکدم ازگفتن حق دست مدار
هان چه گوید بشنو، مرغ ز دور
میدهد پاسخ من، حق حق حق
آخر از همت مردان غیور
شود آباد وطن، حق حق حق
بشکف ای غنچهٔ صبح از بر کوه
دهر را تاج زر آویز به فرق
کامدم زین شب مظلم بهستوه
*
*
ای شب موحش انده گستر
اندک احسان و فراوان ستمی
مطلع یأس و هراسی تو مگر
سحر حشر و غروب عدمی
*
*
تو شنیدی که منم برخی شب
آری اما نه چنان ابراندود
بیفروغ مه و نور کوکب
چون یکی زنگی انگشتآلود
*
*
ماه چون بیوهزنان پوشیده
به حجاب سیه اندر، همه تن
سخت پوشیده جمال از دیده
تا ندانندکه پیرست آن زن
*
*
نجم ناهید نهان ساخته رو
در پس ابر عبوس غمگین
مردم چشم من اندر پی او
چون کسی کش به چه افتاده نگین
*
*
مانده ازکار درین ظلمت عام
به فلک برقلم تیرِ دبیر
زانکه بر جای مرکب ز غمام
دهر پرکرده دواتش از قیر
*
*
مشتری بسته درین ابر سیاه
سیه چهره از بیم فرجامی
واندر امواج بخار جانکاه
گم شده شعشعهٔ بهرامی
*
*
عاشقم من به شبی مینایی
خوش و لیلیوش و هندیهعذار
نه یکی وحشی افریقایی
زشت و آشفته و مجنون کردار
*
*
عاشقم من به شبی خامش و صاف
نور پیوسته سما را به سمک
همره نور سماوات شکاف
به زمین تاخته آواز ملک
*
*
ماه بیرون شده از پشت سحاب
گسترانیده شعاع سیمین
گاه پنهان شده در زیر نقاب
گه عیان ساخته لختی ز جبین
*
*
عاشقم بر فلکی نورانی
ز اختران پنجرهٔ نقره بر آن
من از آن پنجرهٔ روحانی
در فضای ابدیت نگران
*
*
نه هوایی کدر و گردآلود
بر وی از ابر یکی خیمهٔ شوم
بسته اندر قفسی قیراندود
منظره دیده ز دیدار نجوم
*
*
از تو و تیرگیت داد ای شب
که دلم پاره شد از واهمهات
زین سیه کاری و بیداد ای شب
به کجا برد توان مظلمهات
ای شب جانشکر عمرگداز
ای ز جور تو به هر دل اثری
ظلم کوته کندت دست دراز
هر شبی را بود از پی سحری
*
*
من و دژخیم خیانتکردار
بگذرانیم جهان گذران
خفته او مست و من اینک بیدار
بر وی از دیده نفرت نگران
*
*
شب که اندر بن این ژرفقباب
خلق خفتهاست،خدا بیدار است
آنکه را دیده نیالود به خواب
دیدهبانش کرم دادار است
*
*
تیره شد دیده و شد ختم کتاب
لیک نوز این شب غمناک بجاست
سپری گشت ز چشمانم خواب
چون غم آید به میان خواب کجاست
*
*
به امیدی که مگر فجر دمید
دمبدم دوخته بر شیشه نگاه
در پس شیشهٔ درگشت سپید
چشم بیخواب من و شیشه سیاه
*
*
شمعشد خامشو ساعتهمخفت
دل من تفته و چشمم بیدار
شده با زحمتبیداری، جفت
غم و اندیشهٔ این شهر و دیار
*
*
یک ره این پردهٔ غمناک بدر
وین سیاهی ببر ای روز سپید
ورنهای هیچ صباح محشر
سر برآر از عدم ای صبح امید
*
*
نه شبم رام و نه روزم پیروز
منزوی روز و دل اندر وا شب
چون شود شب بخروشم تا روز
چون شود روز بنالم تا شب
*
*
این بود حال غریبی چون من
در یکی کشور بیداد سرشت
مانده بیگانه به شهر و به وطن
چون مؤذن به کلیسا و کنشت
ای دریغا که جوانی بگذشت
بهر آبادی این ملک خراب
همچو دهقان که برد آب ز دشت
تا گل و سبزه دماند ز سراب
یاد آرید در آن بستر ناز
ای فرو خفته بهم فرزندان
زبن شبان سیه عمرگداز
که سر آورده پدر در زندان
یاد آر ای پسر خوبخصال
کز تبه کاری این مردم دون
پدرت گشت به خواری پامال
تا تو گردی به شرافت مقرون
شو سوی مدرسهای دختر زار
ای زن باهنر سیصد و بیست
واندر آن عهد همایون یاد آر
تا بدانی پدرت کشتهٔ کیست
لیک دانم که در آن عهد و زمن
این مصائب همه با یاد شماست
جستن کین من و ملت من
اندر آن روز، ورستاد شماست
روزگاری که شما آزادان
باز جویید ز دزدان کیفر
دزدزادان و ستمگرزادان
غرق ننگند و شما نامآور
بحرم بر، گلهٔ گرگ رده
بهصفت گرگ و به صورت چو غنم
خورده آهوی حرم را و شده
جای آهوی حرم گرگ حرم
ای جوانان غیور فردا
پردل و باشرف و زبرکسار
پاک سازید ز گرگان دغا
حرم پاک وطن را یکبار
آن سیه لحظه که از گرسنگی
رخ اطفال وطن گردد زرد
سبزخطان و جوانان همگی
بیرق فتح به کف بهر نبرد
تو هم ای پور دلآزردهٔ من
اندر آن روز به یاد آر این درس
پای نه پیش و به تن پوش کفن
سر غوغا شو و از مرگ مترس
روزکیفر چو طبیعت خواند
خائنان را پی تفریغ حساب
دزدزاده ز تو خط بستاند
بو که تخفیف دهندش به عذاب
پسر من! تو به روز کیفر
ریشهٔ عاطفه از دل برکن
از سرکیفر دزدان مگذر
تا پشیمان نشوی همچون من
اجر این تیرهشبان مظلم
بازگردد به تو در روز حسیب
راند آن روز نژاد ظالم
که ز ما هر دو که خوردهاست فریب
بخ بخ ای مرغ شباهنگ ز شاخ
با من دلشده دمسازی کن
تو هم ای دل به ره حق گستاخ
با شباهنگ همآوازی کن
ای شباهنگ! از آن شاخ بلند
شو یک امشب ز وفا یار بهار
گر بخواهی که شوم من خرسند
یکدم ازگفتن حق دست مدار
هان چه گوید بشنو، مرغ ز دور
میدهد پاسخ من، حق حق حق
آخر از همت مردان غیور
شود آباد وطن، حق حق حق
ملکالشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۹ - به مناسبت شهادت سید حسن مدرس
ملکالشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۳۶ - کنایه از انگلیس
ملکالشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۶۰
ملکالشعرای بهار : آیینۀ عبرت
بخش دوم - از اتابکان فارس تا نادرشاه افشار
هم اتابیکان به ملک فارس چتر افراشتند
آل کرت آنگه هرات و غور درکف داشتند
پارس، از آن پس اتابیکان زکف نگذاشتند
واندر آن آل مظفر تخم نیکی کاشتند
شیخ ابواسحق و یاران گنجها انباشتند
در عراق و یزد وکرمان عاملان بگماشتند
تا بیامد شمسهٔ آل مظفر، شه شجاع
گوسفندان را رهایی داد از چنگ سباع
روزی اندر پارس شد رایات سلطانی عیان
گرد گشتند از پی دیدار شه، پیر و جوان
از بر بامی عجوزی بانگ زد ناگه که هان
فاطمه خاتون بیا تا بنگری شاه جهان
شه چو این بشنید لختی برکشید ازره عنان
خاصگان گفتند شاها چون ستادی ناگهان
گفت از آن تا فاطمه خاتون به بیند چهر من
هم از این ره در دل اینان فزاید مهر من
و ندر آن هنگام شد رایات تیموری به پای
ملک ایران را به چنگ آورد از نیروی رای
شام و آن ساحات را بستد به تیغ جانگزای
وندر آنساماننماند از مرد و زن یکتن بهجای
پس به سوی هند شد و آن ملک را بستد ز رای
زان سپس در جنگ عثمانی شد و بفشرد پای
وان سپه بشکست و سلطان را به بند اندرکشید
بایزید بندی اندر بند او دم درکشید
چون عروس مملکت را کرد چندی شوهری
رفت و فرزندان او جستند برکشور سری
هر یک اندر گوشهای در سر هوای سروری
داد شهرخ زان میان یکچند داد مهتری
هم در آخر در سر آوردند کبر و خودسری
و ز کف افکندند آیین عدالتگستری
باری از کبر و نفاق این ملک را بگذاشتند
رایت اقبال را آل صفی برداشتند
این گره را نیز فر ایزدی همراه شد
دست جور از دامن کردارشان کوتاه شد
چندتنشان را دل از سرّ خرد آگاه شد
کار دین و دولت از ایشان خوش و دلخواه شد
شاه اسمعیل از اول شاه و شاهنشاه شد
صیت اقبالش ز ماهی بر فراز ماه شد
بود از پاکی رسول پاک را خیرالسلیل
بنگه او ملک ایران، مسقط او اردبیل
در اوان کودکی بر قصد پیکار و نبرد
شد ز لاهیجان سوی خلخال با هفتاد مرد
پس بار زنجان شد و یاران خود راگردکرد
زان سپس زی شیروان بشتافت با ساز نبرد
وز سر شروان شه از مردانگی انگیخت کرد
شد ز بیم او رخ گردنکشان ملک زرد
الوند شاه چون در آذربایجان آگاه شد
سوی شرون راند بر قصد شه صوفی، سپاه
شاه دینپرور ز شروان ره بر آن لشکر گرفت
وز دم تیغ جهانسوزش به خصم آذر گرفت
از نخستین حمله دشمن راه کوه و در گرفت
شه سوی تبریز شد آن ملک را در برگرفت
افسر و تخت جهانداری از او زیور گرفت
رسم دین شیعی از او نیروی دیگر گرفت
سکه بر زر زد به نام احمد و نام علی
وین همایون رسم از او برجاست تا اکنون، بلی
پس برون آمد شه گیتی ز آذربایجان
برد لشکر سوی شیراز و عراق و اسپهان
وان سه کشور را تهی کرد از گروه ترکمان
پس به نیروی ظفر بشتافت زی مازندران
کار آن کشور به قانون کرد شاه کاردان
پس سوی بغداد روی آورد چون سیل دمان
والی آن بوم شد از بیم شه سوی حلب
وان همایون ملک را بگرفت شاه دینطلب
چون سوی تبریز شد تا لشکر آساید ز جنگ
شاه عثمانی درآمد با گروهی تیزچنگ
شاه خود با لشکری اندک روان شد بیدرنگ
رزم و کوشش را دلیرانه میان بربست تنگ
چون فزون شد خصم، شاه اندیشه کرد از نام و ننگ
خشمگین برتافت رخ چون بچهگمکرده پلنگ
سوی ری شد تا دگر ره بازگردد جنگجوی
لیک دشمن بیسبب زان سرزمین برتافت روی
زان پس سوی خراسان روی کرد آن شهریار
کشت شیبک میر ترکان را و بگرفت آن دیار
با ملوک ازبک از رادی به صلح انداخت کار
شد به امرش سرحد ایران و توران آشکار
کرد بر شهزاده بابر لطف و احسان بیشمار
لشکرش بخشود و برگ کار و ساز کارزار
شه زیانها برد لیکن زان حمایتهای سخت
شاه بابر رفت سوی هند و شد با تاج و تخت
زان سپس بغنود چندی در سراب و نخجوان
تا شد از بیماری، آن مرد سهی زار و نوان
هم در آن سامان روانش شد سوی مینو روان
پور او طهماسب شه چون بود طفلی ناتوان
خود نفاق آمد پدید اندر دل پیر و جوان
ملک او افتاد در سرپنجهٔ ذل و هوان
هر طرف بیگانگان درکشور او تاختند
و ازبکان اندر خراسان تیغ جور افراختند
چون برومندی گرفت آن برشده سرو سهی
شد سوی قزوین و بگرفت افسر شاهنشهی
پس گروه شاملو او را شدند از جان رهی
دست خصمان درونی یافت زانان کوتهی
پس به خصمان برونی تاخت با فر و بهی
کرد با نیروی یزدان ملک خود زانان تهی
پس سلیمان شه ز روم آمد به عزم رزم شاه
لیک رخ برتافت زان کشور به فر عزم شاه
بار دیگر خان ازبک سوی مشهد کرد روی
و ندر آن کشور بسی بیداد کرد آن تندخوی
هرکه را دیدند کشتند آن گروه بیگفتوگوی
شوی بر مرگ زن افغان کرد و زن بر مرگ شوی
منهیان شه را خبر کردند از این های و هوی
شاه دینپرور نکرد آسایش و نسترد موی
تا برآورد از سر آن قوم کینگستر دمار
هم در آن کوشش به چنگ آورد شهر قندهار
اندر آن هنگام سوی گرجیان آهنگ کرد
عرصه را برآن گروه از شیر مردان تنگ کرد
بر در تفلیس با آنان به نیرو جنگ کرد
ملکشانبگرفت و خاک از خونشان گلرنک کرد
پس سویقزوین شد و جای از بر اورنگ کرد
بار دیگر شه سلیمان قصد ریو و رنگ کرد
لیک از یک حملهٔ شاهنشه دشمن گداز
تا به قسطنطنیه یک ره عنان نگرفت باز
چون به کار کشوری پرداخت شاه بحر و بر
شه سلیمان کرد قصد رزم شه بار دگر
شاه خود پیکار را آماده شد چون شیر نر
شه سلیمان را وزیری بود راد و پرهنر
گشت سلطان را به صلح شاه ایران راهبر
نیز شه را داد از این اندیشهٔ نیکو خبر
شاه تن درداد و صلح افتاد در کار دو شاه
همچنان برجای ماند آن دوستی تا دیرگاه
شد دگر ره سوی گرجستان خدیو پاکدین
سخت ویرانی پدید آورد در آن سرزمین
پس به شکی رفت و بنهاد اندر آنان تیغ کین
ای عجب خشنودی یزدان همی دید اندرین
زان میان شد با خراسان فتنه و غوغا قرین
شه به کار ملک خود پرداخت با رای رزین
داد سامان جنگ را وانگه سوی قزوین شتافت
پای از کوشش کشید و سوی داد و دین شتافت
هم در آن دوران ز ملک فارس و اکناف دگر
باج و ساو ملک نستد هشت سال آن دادگر
کفت اکنونمان که با کس نیست جنگ و کر و فر
نیز ما را زر به قدر خرج باشد زیر سر
نیزمان بازارگانی نیست هنجار و سیر
پس به زور از زیردستان از چه بستانیم زر
به که در بیاحتیاجی باز بخشیم این خراج
تا به یاریمان به سر پویند وقت احتیاج
بود پاک و پاکدین آن پادشاه رستگار
مینخوردی و غضب راندی همی بر بادهخوار
در جوانمردی بدی ضربالمثل در روزگار
داستانها از جوانمردیش باشد یادگار
چون همایون شه که بود از «شیرخان» در هندخوار
بر در شاه آمد و شد یاری از شه خواستار
شاه لشکر داد و او را بار دیگر شاه کرد
دست جور زیردستان را از او کوتاه کرد
وز پس چندی نهال زندگیش از پا فتاد
شاه اسمعیل، پورش تند و بیپروا فتاد
از پس او شه محمد کور و نابینا فتاد
و ندر این دوران به کشور شوررش و غوغا فتاد
هم در آنگه صیت جیش مصطفی پاشا فتاد
ملک گرجستان و شروان در کف اعدا فتاد
وندرین آشوب و غوغا رفت با حول اله
از خراسان سوی قزوین موکب عباس شاه
ملک را ز آشوب ایمن کرد سلطان زمن
اهل کشور را رهانید از غم و رنج و محن
ازبکان کردند ناگه در خراسان تاختن
در خراسان شد شه و راند آن گروه راهزن
کرد نیکیها به خلق خسته، شاه پاکتن
پس دگر ره سوی قزوین شد شه لشکرشکن
شاه عثمانی همانگه با شهنشه عهد بست
لیک ازآن پس خهدهای بسته را درهم شکست
شه چو لختی یافت آسایش ز جنگ و دار و گیر
در سپاهان رفت و بنشست ازبر فرخ سریر
پس به ترکستان وگرجستان شد آن والا امیر
کرد برخی را قتیل وکرد برخی را اسیر
زان سپس بغداد را بگرفت شاه ملک کیر
وز ملوک عیسوی آمد به درگاهش سفیر
جمله را خوشنودکردانید شه وز آن سپس
سهری آن شاهان روان فرمرد از خرد چندکس
در اوان نهصد و ده مردمان پرتقال
در جزیرهٔ هرمز افکندند رحل انتقال
خسروکیتیستان چون گشت اگه زین مقال
عامل شیراز را فرمود با ساز جدال
تا شد و آنجای را بستد به فیروزی و فال
هم در آن ساحل بنایی ساخت شاه بیهمال
چون ز همت آن خزف را همسر الماس کرد
نام آن فرخ مکان را بندر عباس کرد
در رواج دین همی کوشید شاه پارسای
زان به تدبیرش موافق بود تقدیر خدای
شد پیاده سوی طوس آن پادشاه پاکرای
هم در آن ره ساخت بهر کاروان چندین سرای
نیز در مازندران چندین اساس دیرپای
ساختهاست آن شاه و تا اکنون بود چونان به جای
پسنبیرهٔ خود صفیشه را به جای خود نشاند
نیز از مازندران زی کشور باقی براند
شهصفی خود نیز در کشور به نیکی کار کرد
هم به خصمان درونی کوشش بسیار کرد
نیز جوری با بزرگ فرقهٔ افشار کرد
پس اباعثمانی اندر ایروان پیکار کرد
نیز در بغداد با او رزم ناهنجار کرد
هم در آخر صلح با آن خصم بدکردار کرد
پس به کاشان رفت شه وآنجا زمانی بود شاد
هم در آن کشور بنای قریهٔ «فین» برنهاد
هم به کاشان ناگهش پیک اجل گفتاکه قم
کشت مدفون پیکر شاهانهاش در خاک قم
زان سپس بگرفت افسر شاه عباس دوم
خنگ دولت را نگار عدل زد بر یال و دم
توسن قهرش به مغز بادهخواران سود سم
حکم او برکند رز، فرمان او بشکست خم
کس به عهدش دست سوی می نبردی بیدریغ
زانکه بد در عهد او پادافره میخواره تیغ
کرد قزوین را دگر ره پایتخت آن پاک کیش
و ز شه عثمانی و روسش سفیر آمد بهپیش
شاه ترکستان به ناگه رانده گشت از ملک خویش
شد به سوی شاه و یاری خواست با حال پریش
شه نهاد او را ز یاری مرهمی بر قلب ریش
کرد او را شاه ملک ترک بر هنجار پیش
وز پی تنبیه افغان برد زی خاور سپاه
هم درآمد قندهار وکابل اندر دست شاه
زان سپس در اسپهان شد خسرو گیتیستان
بار دیگر تختگه برد اندر آن شادیستان
پس بناهای نوآیین ساخت اندر اسپهان
چون بنای چلستون و سردر نقش جهان
نیز چندی بهر رامش شد سوی مازندران
بازگشتن را ملک بیمار شد در دامغان
وندر آنجا کرد بدرود جهان آن شهریار
آوخ آوخ، گر جهان را این بود انجام کار
شه سلیمان پور او بگرفت تخت و افسرش
لیک کودک بود و شد دستور اعظم رهبرش
میندادی ره وزیر اندر امور کشورش
شاه کرد این شکوه را یکروزه با میرآخورش
گفت میرآخور به فرمان تو بدهم کیفرش
هم به فرمان ملک کشتند روز دیگرش
از پس او میرآخور گشت دستور اجل
وان قشو کم کم قلمدان کشت و شد ضربالمثل
همت و مردانگی هر مشکل آسان می کند
خود قشو را مرد با همت قلمدان می کند
چون قلمدان یافت، عدل و داد و احسان می کند
عدل آری ملک را چون باغ رضوان می کند
مملکت را جور و استبداد ویران می کند
جور در هرجا که ره جوید چو ایران می کند
ای دریغا چون شد آن ایران و آن ایرانیان
تا ببینند این ده ویران و این ویرانیان
الغرض عدل شه و تدبیر آن دستور داد
ملک را کردند خرم خلق را کردند شاد
تا شه ازگیتی سوی مینوی فرخرخ نهاد
در سپاهان چند بنیاد است از آن فرخنهاد
بعد او سلطان حسین اندر جهانداری ستاد
لیک از نابخردی در پنجهٔ افغان فتاد
ملک ایران را گرفتند آن گروه کینهور
روس و عثمانی هم از یکسو برآوردند سر
پور او طهماسب شه از بیم افغان خوار شد
هم به خواری در پناه فرقهٔ قاجار شد
این گره را نیز با افغان بسی پیکار شد
تا جهان خرم ز فخر دودهٔ افشار شد
موکب شه ناگهان زی طوس راه اسپار شد
نادر لشکرشکن را با ملک دیدار شد
شاه را نیک آمد آن رفتار و وضع بلعجب
داد از آن رفتار، طهماسب قلیخانش لقب
پس پی رزم ملک محمود سکزی، شهریار
خیمه و خرگاه عزت کوفت در آن مرغزار
مهتر قاجار بس کوشید در آن گیرودار
لیک خود کاری نرفت از پیش و نگشود آندیار
ناگهان سلطان دی آورد جیش از هر کنار
ابر غران نیز سنگر بست در هر کوهسار
مهتر قاجار با شه گفت زین میدان جنگ
سوی گرگان رفت باید تا شود لختی درنگ
داشت چون نادر به سر آهنگ ملک و سروری
میشمرد اندر نهان آن گفتهها را سرسری
کرد چندان پیش شاه سادهدل افسونگری
تا به قتل مهتر قاجار کرد او را جری
هم به جهد او ز پای افتاد آن نخل طری
زان سپس اندر جهان افتاد صیت نادری
شد سپهسالار آن لشکر به توفیق خدای
هم حصار طوس را بگرفت از تدبیر و رای
زان سپس ضبط خراسان کرد و شد سهری هراه
وز پس ضبط هری در طوس جست آرامگاه
ناگهان اشرف به سمنان زاصفهان پیمود راه
نادر و طهماسب شه رفتند زی اوکینهخواه
هم به مهماندوست رویارو شدند آن دو سپاه
روی کیتی شد ز دود توپ و زنبوری سیاه
داد مردی داد نادر اندر ان دشت نبرد
تا برآورد از سر افغان به یک شلیک کرد
این زبردستی چو از نادر بدید ان زشت کیش
روی واپس کرد و راه اسپهان بگرفت پیش
رفت نادر در پیش چون شیر در دنبال میش
دید چون اشرف سپاهی در قفا زاندازه بیش
خهراستاز خثمانیانجیشی بهٔاریسهری خریش
نیمهجنگی کرد و رخ برتافت با حال پریش
از ره شیراز وکرمان جست ره زی قندهار
در بلوچستان بریدندش سر وکشتند زار
از پس تنبیه افغان نادر با فر و هنگ
بهر دفع روس و عثمانی میان بربست تنگ
شاه را در اصفهان بنهاد و خود شد سوی جنگ
کرد ایران را تهی از آن دوخصم تیزچنگ
پس به امر شاه شد سوی خراسان بیدرنگ
روبهان پنهان شدند از بیم آن جنگی پلنگ
حاصل ترکان و افغانان از او بدروده شد
هم به ملک شه هراه و قندهار افزوده شد
در سپاهان شاه و نزدیکان سپاهی ساختند
جانب بغداد بهر رزم ترکان تاختند
ترکیان بهر شبیخون تیغ هندی اختند
سوی اینان تاختند ویار اینان ساختند
لشکر طهماسب شه از بیم دلها باختند
پشت کردند و به پاس جان خود پرداختند
شاه نیز از بیم با آنان به صلح آواز داد
وآنچه نادر زان جماعت برده بود او بازداد
نادر اندر طوس چون بشنید آن چنگ وکریز
نامهای بنگاشت سوی شه همه بیغاره خیز
گفت بس در چشم بدخواهان نماید ناتمیز
این ستیز زشت و صلحی زشتتر ازآن ستیز
باری اکنون چارهای باید پس از این رستخیز
اینکه شه جیشی ز نو گرد آورد این بنده نیز
تا مگر راحت کنیم این خاطر آشفته را
نیز در جوی آوریم این آب از جو رفته را
از پس این نامه خود زی اسپهان کرد ایلغار
داد اردو را مکان در مرغزار «مورچهخوار»
مقدم شه را پی عرض سپه شد خواستار
شد به لشکرگاه نادر، شاد و خرم شهریار
نیز نادر میزبانی را به شب انداخت کار
وندران شب مجلسی آراست چون خرم بهار
سادهها در پردهها و بادهها در شیشهها
لیک اندر هریک از آن شیشهها اندیشهها
شه*ر شد سرمست می از سادکان شد کامخراه
همچنان سرگرم بد زآغاز شب تا صبحگاه
نیز نادر با امیران و بزرگان سپاه
آمد و بنمودشان وضع درون بارگاه
جملگی دیدند آن کار بد و حال تباه
در عجب ماندند از آن اعمال ناشایست شاه
جمله با نادر بیاوردند عهد اندر میان
تاکنند آن ننگ را دور از سر ایرانیان
عهد و پیمانها بشد ستوار و نادر بامداد
پای هشیاری در آن خفتنگه مستان نهاد
کفت شاها بندگان را دل ز خسرو نیست شاد
تاج باید هشت و جان در پنجهٔ تقدیر داد
شه چو این بشنید ناگه برکشید آه از نهاد
هم به ناکامی نگین و تاج را ازکف نهاد
زان سپس نادر نمودش زی خراسان رهسپار
هم قتیل فرقهٔ قاجار شد در سبزوار
کشورایران از آن پس فرخ و فرخنده شد
کوس ملک و دولت نادر شهی غرنده شد
نخل عمر ناکسان از بیخ و بن پرکنده شد
مملکت آباد و رزق ارزان و عدل ارزنده شد
گلبن دولت ز آب تیغ او بالنده شد
کوش شاهان جهان از نام او آکنده شد
چون نبود اندر عیان خویش شه و پیوند شاه
تاج را آویخت ازگهوارهٔ فرزند شاه
کرد از آن پس بهر دفع دشمنان جیشی گزین
سخت رزمی کرد با عثمانیان در خانقین
والی بغداد روگردان شد از میدان کین
هم سوی بغداد شد وز بیم شد بارونشین
نادر از پی رفت و خنگ باره گیری کرد زین
ناگه از قسطنطنیه جیشی آمد سهمگین
نادر لشکرشکن برخاست از گرد حصار
رفت زی کرکوک و شد آماده بهر کارزار
از نماز بامدادان تا به هنگام زوال
باز نستادند یکدم آن دو لشکر از قتال
تا شکست آمد به جیش نادر فرخندهفال
شد روان سوی عراق ازدشت کین آشفتهحال
گفت تاکاتب نویسد نامهٔ نیکی سگال
سوی ارکان بلاد و سوی اعیان جبال
تا میان بندند و سوی دشت کین جولان کنند
تا مگر باز این شکست زشت را جبران کنند
این شنیدستم که اندر نامهها کاتب نوشت
این که تخم چشمزخمی گنبد گردنده گشت
دید چون نادر، به خشم آن نامه ها از دست هشت
گفت نندیشی از این گفتار ناشایست و زشت
آنچه پیران در حرم دانند و طفلان درکنشت
چون توان پنهان نمودن، اینچنین باید نوشت:
کز سپاه رومیان نادر شکستی سخت دید
هان، وفا و یاری از ایرانیان دارد امید
الغرض او را بهٔاری آمدند از هر قبیل
لشکری نریان چنان *رن سیل غلطان بر سبیل
رفت و با عثمانیان پیکارکرد آن ژندهپیل
شد زشمشیرش سرو سالارآن لشکرقتیل
پس به زنهار آمدند آن قوم، نالان و ذلیل
دادشان زنهار و شد درماندکانشان را کفیل
زان سپس بغداد را بگرفت شاه کینهخواه
با نوید فتح، زی ایرانزمین پیمود راه
ملک را چون کرد زآشوب و فتن امن و امان
با سپاهی جنگجو شد سوی داغستان روان
وندر آن ساحات گردان نامور فتحی عیان
زان سپس برگشت وکرد اتراق در دشت مغان
جمله سرداران و میران نیز با او همعنان
جیش ترکستان و ایران نیز با هم توأمان
اندر آن گلگشت خرم جمله کردند انجمن
هم در آن کنکاش، نادر کرد آغاز سخن
گفت هان ای قوم! ابر خرد و کلان هست آشکار
کاختر آلصفی برگشت در انجام کار
هر طرف همسایگان کردند قصد این دیار
قوم افغان در سپاهان تاختند از هرکنار
نیز آذربایجان را شد ز رومی کار، زار
نیز روسی سوی گیلان تاخت در این گیرودار
شحنهای کاین رهزنان را راند از این برزن که بود؟
و انکهمستخلص نمود اینملکرا، جز من که بود؟
لیک اکنون دفتر آل صفی شد منطوی
نیست یک تن کاندرین کشور نماید خسروی
خسروی جوئید بهر خویشتن راد و قوی
تا بریمش طاعت و فرمان ز راه نیکوئی
جمله گفتند آنکه راه خسروی پوید توئی
مرد دانا جز تو کس را کی نماید پیروی
خیز و خسرو باش و پیداکن دم اردیبهشت
تا کنیم این ملک را زیبنده چون خرم بهشت
گفت هان لاطایل است این جبنش و این غائله
زانکه نادر را به شاهی برنتابد حوصله
هان به جز من خسروی جوئید در این مرحله
خلق گشتند اندر آن اصرار با هم یکدله
چون مسلسل شد سخن، پذرفت آن شیر یله
اابفلهمتغعلرا افکند اندر سلسله
گفت گر من خسروم باری بدین شرط و سجل
کانچه من گویم شما را، بشنوید از جان و دل
فتنهٔ شیعی و سنی و آنهمه آشوب وشر
در زمان دولت آل صفی شد مشتهر
ناسزا گفتند بر بوبکر و عثمان و عمر
نیز بد گفتند بر همخوابهٔ پیغامبر
کشت ناشایستها زینگونه در ایران سمر
خون خلقی بی گنه گشت اندرین غوغا هدر
هم کنون ز ایرانیان بی گنه جمعی کثیر
ماندهاند اندرکف بیگانگان زار و اسیر
پند برگیرید و راه زشتکاری مسپرید
هم از این پس ناسزای این گروه برنشمرید
بر حدیث من نه، بر اوضاع کشور بنگرید
وز سر این خودستایی و تعصب بگذرید
هر دو ملت اتحاد و یکدلی پیش آورید
تا از این ره پردهٔ ناموس دشمن بردرید
آری آری پردهٔ ناموس دشمن بردرند
چون دو ملت اتحاد و یکدلی پیش آورند
الغرض گفتار او در گوش مردم جا گرفت
هم بدین شرط از گروه شیعه پیمانها گرفت
زان سپس جشنی بدین شادی در آن صحرا گرفت
گشت نادرشاه و کار ملک ازو بالا گرفت
پس به اسپاهان شد و بر تختگه ماوا گرفت
در جهانداری سبق زاسکندر و دارا گرفت
بس به سوی قندهار و کابل آمد با سپاه
کرد مفتوح آن دو کشور را به تایید اله
پس دلیرانه سوی هندوستان بربست رخت
با محمدشاه هندی کرد چندین رزم سخت
بیشتر زان ملک را بگرفت شاه نیکبخت
گوهر و زر برد از آن بار بار و لخت لخت
پس بر آنان سایه افکند آن هنرپرور درخت
با محمدشه سپرد آن گنج و ملک و تاج و تخت
لیک در دهلی پی تنبیه اشرار دیار
غارت و قتلی عظیم افکند حکم شهریار
پس به ترکستان و خوارم و بخارا شد روان
وان سه کشور زیر فرمان کرد شاه کاردان
پس به ایران اندر آمد از ره مازندران
وندر آن جنگل به شاه افتاد تیری ناگهان
هم نجستند اندر آن کشور ز تیرافکن نشان
شه به فرزند بزرگ خویشتن شد بدگمان
گفت دشمن کامی او این جسارتها نمود
چون به ری آمد بدین بهتانش نابینا نمود
پس به قصد آستانبوسی روان شد زی نجف
کرد ایثار اندر آن درگه هدایا و تحف
پس سوی بغداد شد با رایت عز و شرف
گفت تا دانشوران گرد آمدند از هر طرف
در برش از شیعی و سنی فروبستند صف
کرد با هریک به رسم خویش احسان و لطف
پس سخنهاکفت شه با آن کروه از اتفاق
تا برون کرد از دل آنان به دانایی نفاق
پس سوی سلطان عثمانی بریدی کرد راست
هم در این اندیشهٔ عالی ز وی امداد خواست
گفت قصدم زین عمل آسایش خلق خداست
زانکه ما ملت ز یک پیراهنیم از راه راست
چندگوئیم اینیکی برحق و آنیک بر خطاست
در میان ما دو ملت این خطاکاری چراست
خوش بود تا اتحاد آریم و همدستان شویم
تا بدین تدبیر عالی مالک کیهان شویم
پس به لگزستان شد و زانجا به اسپاهان چمید
هم در اسپاهان برید شاه عثمانی رسید
شاه اندر نامهٔ او، رنگ یکرنگی ندید
خشمگین سوی حدود ملک او لشکرکشید
زین خبر آشوب شد در ملک عثمانی پدید
حکمرانان حدود روم با بیم و امید
پوزش آوردند نادر را که بر فرمان تو
شاه خود را گرمدل سازیم بر پیمان تو
نادر این پذرفت و خود سوی خراسان رفت چست
تا که بر ترکان و افغانان کند پیمان درست
لیک با او شد دل ایرانیان بر خیره سست
تا به قوچان نقش عمر از صفحهٔ ایام شست
کشته شد ناکام لیک از نام نیکو کام جست
هم بدین کردار خار فتنه درکشور برست
وان خیال عالی شاهنشه با رای و هوش
پاک از آن کردار مدهوشانه بیرون شد زگوش
ای دریغ آن تخت و آن دیهیم و آن فر و بهی
ای دریغ آن عزم و آن تدبیر و آن فرماندهی
ای دریغ آن کاردانی ای دریغ آن آگهی
ای دریغ آن رادمردی وآن دلیری وآن مهی
کاش اکنون بودی وکردی ز نو شاهنشهی
تا که گشتندی ز نو شاهنشهان او را رهی
تیغ او دست طمع ببریدی از همسایگان
تا نبردندی چنین ایران او را رایگان
الغرض چون گشت خالی زان شهنشه تخت و تاج
فتنه و شر با مزاج مملکت جست امتزاج
بیوزیر و شاه، فاسدگشت ایران را مزاج
زادگانش جمله شه بودند لیکن شاه عاج
بازی پیلانه می کردند با هم ز اعوجاج
تا پیاده کرد گیتیشان ز اسب ابتهاج
خود علیشاه و شه ابراهیم و شهرخ هر سه تن
اندر افتادند سالی دو به جان خویشتن
آل کرت آنگه هرات و غور درکف داشتند
پارس، از آن پس اتابیکان زکف نگذاشتند
واندر آن آل مظفر تخم نیکی کاشتند
شیخ ابواسحق و یاران گنجها انباشتند
در عراق و یزد وکرمان عاملان بگماشتند
تا بیامد شمسهٔ آل مظفر، شه شجاع
گوسفندان را رهایی داد از چنگ سباع
روزی اندر پارس شد رایات سلطانی عیان
گرد گشتند از پی دیدار شه، پیر و جوان
از بر بامی عجوزی بانگ زد ناگه که هان
فاطمه خاتون بیا تا بنگری شاه جهان
شه چو این بشنید لختی برکشید ازره عنان
خاصگان گفتند شاها چون ستادی ناگهان
گفت از آن تا فاطمه خاتون به بیند چهر من
هم از این ره در دل اینان فزاید مهر من
و ندر آن هنگام شد رایات تیموری به پای
ملک ایران را به چنگ آورد از نیروی رای
شام و آن ساحات را بستد به تیغ جانگزای
وندر آنساماننماند از مرد و زن یکتن بهجای
پس به سوی هند شد و آن ملک را بستد ز رای
زان سپس در جنگ عثمانی شد و بفشرد پای
وان سپه بشکست و سلطان را به بند اندرکشید
بایزید بندی اندر بند او دم درکشید
چون عروس مملکت را کرد چندی شوهری
رفت و فرزندان او جستند برکشور سری
هر یک اندر گوشهای در سر هوای سروری
داد شهرخ زان میان یکچند داد مهتری
هم در آخر در سر آوردند کبر و خودسری
و ز کف افکندند آیین عدالتگستری
باری از کبر و نفاق این ملک را بگذاشتند
رایت اقبال را آل صفی برداشتند
این گره را نیز فر ایزدی همراه شد
دست جور از دامن کردارشان کوتاه شد
چندتنشان را دل از سرّ خرد آگاه شد
کار دین و دولت از ایشان خوش و دلخواه شد
شاه اسمعیل از اول شاه و شاهنشاه شد
صیت اقبالش ز ماهی بر فراز ماه شد
بود از پاکی رسول پاک را خیرالسلیل
بنگه او ملک ایران، مسقط او اردبیل
در اوان کودکی بر قصد پیکار و نبرد
شد ز لاهیجان سوی خلخال با هفتاد مرد
پس بار زنجان شد و یاران خود راگردکرد
زان سپس زی شیروان بشتافت با ساز نبرد
وز سر شروان شه از مردانگی انگیخت کرد
شد ز بیم او رخ گردنکشان ملک زرد
الوند شاه چون در آذربایجان آگاه شد
سوی شرون راند بر قصد شه صوفی، سپاه
شاه دینپرور ز شروان ره بر آن لشکر گرفت
وز دم تیغ جهانسوزش به خصم آذر گرفت
از نخستین حمله دشمن راه کوه و در گرفت
شه سوی تبریز شد آن ملک را در برگرفت
افسر و تخت جهانداری از او زیور گرفت
رسم دین شیعی از او نیروی دیگر گرفت
سکه بر زر زد به نام احمد و نام علی
وین همایون رسم از او برجاست تا اکنون، بلی
پس برون آمد شه گیتی ز آذربایجان
برد لشکر سوی شیراز و عراق و اسپهان
وان سه کشور را تهی کرد از گروه ترکمان
پس به نیروی ظفر بشتافت زی مازندران
کار آن کشور به قانون کرد شاه کاردان
پس سوی بغداد روی آورد چون سیل دمان
والی آن بوم شد از بیم شه سوی حلب
وان همایون ملک را بگرفت شاه دینطلب
چون سوی تبریز شد تا لشکر آساید ز جنگ
شاه عثمانی درآمد با گروهی تیزچنگ
شاه خود با لشکری اندک روان شد بیدرنگ
رزم و کوشش را دلیرانه میان بربست تنگ
چون فزون شد خصم، شاه اندیشه کرد از نام و ننگ
خشمگین برتافت رخ چون بچهگمکرده پلنگ
سوی ری شد تا دگر ره بازگردد جنگجوی
لیک دشمن بیسبب زان سرزمین برتافت روی
زان پس سوی خراسان روی کرد آن شهریار
کشت شیبک میر ترکان را و بگرفت آن دیار
با ملوک ازبک از رادی به صلح انداخت کار
شد به امرش سرحد ایران و توران آشکار
کرد بر شهزاده بابر لطف و احسان بیشمار
لشکرش بخشود و برگ کار و ساز کارزار
شه زیانها برد لیکن زان حمایتهای سخت
شاه بابر رفت سوی هند و شد با تاج و تخت
زان سپس بغنود چندی در سراب و نخجوان
تا شد از بیماری، آن مرد سهی زار و نوان
هم در آن سامان روانش شد سوی مینو روان
پور او طهماسب شه چون بود طفلی ناتوان
خود نفاق آمد پدید اندر دل پیر و جوان
ملک او افتاد در سرپنجهٔ ذل و هوان
هر طرف بیگانگان درکشور او تاختند
و ازبکان اندر خراسان تیغ جور افراختند
چون برومندی گرفت آن برشده سرو سهی
شد سوی قزوین و بگرفت افسر شاهنشهی
پس گروه شاملو او را شدند از جان رهی
دست خصمان درونی یافت زانان کوتهی
پس به خصمان برونی تاخت با فر و بهی
کرد با نیروی یزدان ملک خود زانان تهی
پس سلیمان شه ز روم آمد به عزم رزم شاه
لیک رخ برتافت زان کشور به فر عزم شاه
بار دیگر خان ازبک سوی مشهد کرد روی
و ندر آن کشور بسی بیداد کرد آن تندخوی
هرکه را دیدند کشتند آن گروه بیگفتوگوی
شوی بر مرگ زن افغان کرد و زن بر مرگ شوی
منهیان شه را خبر کردند از این های و هوی
شاه دینپرور نکرد آسایش و نسترد موی
تا برآورد از سر آن قوم کینگستر دمار
هم در آن کوشش به چنگ آورد شهر قندهار
اندر آن هنگام سوی گرجیان آهنگ کرد
عرصه را برآن گروه از شیر مردان تنگ کرد
بر در تفلیس با آنان به نیرو جنگ کرد
ملکشانبگرفت و خاک از خونشان گلرنک کرد
پس سویقزوین شد و جای از بر اورنگ کرد
بار دیگر شه سلیمان قصد ریو و رنگ کرد
لیک از یک حملهٔ شاهنشه دشمن گداز
تا به قسطنطنیه یک ره عنان نگرفت باز
چون به کار کشوری پرداخت شاه بحر و بر
شه سلیمان کرد قصد رزم شه بار دگر
شاه خود پیکار را آماده شد چون شیر نر
شه سلیمان را وزیری بود راد و پرهنر
گشت سلطان را به صلح شاه ایران راهبر
نیز شه را داد از این اندیشهٔ نیکو خبر
شاه تن درداد و صلح افتاد در کار دو شاه
همچنان برجای ماند آن دوستی تا دیرگاه
شد دگر ره سوی گرجستان خدیو پاکدین
سخت ویرانی پدید آورد در آن سرزمین
پس به شکی رفت و بنهاد اندر آنان تیغ کین
ای عجب خشنودی یزدان همی دید اندرین
زان میان شد با خراسان فتنه و غوغا قرین
شه به کار ملک خود پرداخت با رای رزین
داد سامان جنگ را وانگه سوی قزوین شتافت
پای از کوشش کشید و سوی داد و دین شتافت
هم در آن دوران ز ملک فارس و اکناف دگر
باج و ساو ملک نستد هشت سال آن دادگر
کفت اکنونمان که با کس نیست جنگ و کر و فر
نیز ما را زر به قدر خرج باشد زیر سر
نیزمان بازارگانی نیست هنجار و سیر
پس به زور از زیردستان از چه بستانیم زر
به که در بیاحتیاجی باز بخشیم این خراج
تا به یاریمان به سر پویند وقت احتیاج
بود پاک و پاکدین آن پادشاه رستگار
مینخوردی و غضب راندی همی بر بادهخوار
در جوانمردی بدی ضربالمثل در روزگار
داستانها از جوانمردیش باشد یادگار
چون همایون شه که بود از «شیرخان» در هندخوار
بر در شاه آمد و شد یاری از شه خواستار
شاه لشکر داد و او را بار دیگر شاه کرد
دست جور زیردستان را از او کوتاه کرد
وز پس چندی نهال زندگیش از پا فتاد
شاه اسمعیل، پورش تند و بیپروا فتاد
از پس او شه محمد کور و نابینا فتاد
و ندر این دوران به کشور شوررش و غوغا فتاد
هم در آنگه صیت جیش مصطفی پاشا فتاد
ملک گرجستان و شروان در کف اعدا فتاد
وندرین آشوب و غوغا رفت با حول اله
از خراسان سوی قزوین موکب عباس شاه
ملک را ز آشوب ایمن کرد سلطان زمن
اهل کشور را رهانید از غم و رنج و محن
ازبکان کردند ناگه در خراسان تاختن
در خراسان شد شه و راند آن گروه راهزن
کرد نیکیها به خلق خسته، شاه پاکتن
پس دگر ره سوی قزوین شد شه لشکرشکن
شاه عثمانی همانگه با شهنشه عهد بست
لیک ازآن پس خهدهای بسته را درهم شکست
شه چو لختی یافت آسایش ز جنگ و دار و گیر
در سپاهان رفت و بنشست ازبر فرخ سریر
پس به ترکستان وگرجستان شد آن والا امیر
کرد برخی را قتیل وکرد برخی را اسیر
زان سپس بغداد را بگرفت شاه ملک کیر
وز ملوک عیسوی آمد به درگاهش سفیر
جمله را خوشنودکردانید شه وز آن سپس
سهری آن شاهان روان فرمرد از خرد چندکس
در اوان نهصد و ده مردمان پرتقال
در جزیرهٔ هرمز افکندند رحل انتقال
خسروکیتیستان چون گشت اگه زین مقال
عامل شیراز را فرمود با ساز جدال
تا شد و آنجای را بستد به فیروزی و فال
هم در آن ساحل بنایی ساخت شاه بیهمال
چون ز همت آن خزف را همسر الماس کرد
نام آن فرخ مکان را بندر عباس کرد
در رواج دین همی کوشید شاه پارسای
زان به تدبیرش موافق بود تقدیر خدای
شد پیاده سوی طوس آن پادشاه پاکرای
هم در آن ره ساخت بهر کاروان چندین سرای
نیز در مازندران چندین اساس دیرپای
ساختهاست آن شاه و تا اکنون بود چونان به جای
پسنبیرهٔ خود صفیشه را به جای خود نشاند
نیز از مازندران زی کشور باقی براند
شهصفی خود نیز در کشور به نیکی کار کرد
هم به خصمان درونی کوشش بسیار کرد
نیز جوری با بزرگ فرقهٔ افشار کرد
پس اباعثمانی اندر ایروان پیکار کرد
نیز در بغداد با او رزم ناهنجار کرد
هم در آخر صلح با آن خصم بدکردار کرد
پس به کاشان رفت شه وآنجا زمانی بود شاد
هم در آن کشور بنای قریهٔ «فین» برنهاد
هم به کاشان ناگهش پیک اجل گفتاکه قم
کشت مدفون پیکر شاهانهاش در خاک قم
زان سپس بگرفت افسر شاه عباس دوم
خنگ دولت را نگار عدل زد بر یال و دم
توسن قهرش به مغز بادهخواران سود سم
حکم او برکند رز، فرمان او بشکست خم
کس به عهدش دست سوی می نبردی بیدریغ
زانکه بد در عهد او پادافره میخواره تیغ
کرد قزوین را دگر ره پایتخت آن پاک کیش
و ز شه عثمانی و روسش سفیر آمد بهپیش
شاه ترکستان به ناگه رانده گشت از ملک خویش
شد به سوی شاه و یاری خواست با حال پریش
شه نهاد او را ز یاری مرهمی بر قلب ریش
کرد او را شاه ملک ترک بر هنجار پیش
وز پی تنبیه افغان برد زی خاور سپاه
هم درآمد قندهار وکابل اندر دست شاه
زان سپس در اسپهان شد خسرو گیتیستان
بار دیگر تختگه برد اندر آن شادیستان
پس بناهای نوآیین ساخت اندر اسپهان
چون بنای چلستون و سردر نقش جهان
نیز چندی بهر رامش شد سوی مازندران
بازگشتن را ملک بیمار شد در دامغان
وندر آنجا کرد بدرود جهان آن شهریار
آوخ آوخ، گر جهان را این بود انجام کار
شه سلیمان پور او بگرفت تخت و افسرش
لیک کودک بود و شد دستور اعظم رهبرش
میندادی ره وزیر اندر امور کشورش
شاه کرد این شکوه را یکروزه با میرآخورش
گفت میرآخور به فرمان تو بدهم کیفرش
هم به فرمان ملک کشتند روز دیگرش
از پس او میرآخور گشت دستور اجل
وان قشو کم کم قلمدان کشت و شد ضربالمثل
همت و مردانگی هر مشکل آسان می کند
خود قشو را مرد با همت قلمدان می کند
چون قلمدان یافت، عدل و داد و احسان می کند
عدل آری ملک را چون باغ رضوان می کند
مملکت را جور و استبداد ویران می کند
جور در هرجا که ره جوید چو ایران می کند
ای دریغا چون شد آن ایران و آن ایرانیان
تا ببینند این ده ویران و این ویرانیان
الغرض عدل شه و تدبیر آن دستور داد
ملک را کردند خرم خلق را کردند شاد
تا شه ازگیتی سوی مینوی فرخرخ نهاد
در سپاهان چند بنیاد است از آن فرخنهاد
بعد او سلطان حسین اندر جهانداری ستاد
لیک از نابخردی در پنجهٔ افغان فتاد
ملک ایران را گرفتند آن گروه کینهور
روس و عثمانی هم از یکسو برآوردند سر
پور او طهماسب شه از بیم افغان خوار شد
هم به خواری در پناه فرقهٔ قاجار شد
این گره را نیز با افغان بسی پیکار شد
تا جهان خرم ز فخر دودهٔ افشار شد
موکب شه ناگهان زی طوس راه اسپار شد
نادر لشکرشکن را با ملک دیدار شد
شاه را نیک آمد آن رفتار و وضع بلعجب
داد از آن رفتار، طهماسب قلیخانش لقب
پس پی رزم ملک محمود سکزی، شهریار
خیمه و خرگاه عزت کوفت در آن مرغزار
مهتر قاجار بس کوشید در آن گیرودار
لیک خود کاری نرفت از پیش و نگشود آندیار
ناگهان سلطان دی آورد جیش از هر کنار
ابر غران نیز سنگر بست در هر کوهسار
مهتر قاجار با شه گفت زین میدان جنگ
سوی گرگان رفت باید تا شود لختی درنگ
داشت چون نادر به سر آهنگ ملک و سروری
میشمرد اندر نهان آن گفتهها را سرسری
کرد چندان پیش شاه سادهدل افسونگری
تا به قتل مهتر قاجار کرد او را جری
هم به جهد او ز پای افتاد آن نخل طری
زان سپس اندر جهان افتاد صیت نادری
شد سپهسالار آن لشکر به توفیق خدای
هم حصار طوس را بگرفت از تدبیر و رای
زان سپس ضبط خراسان کرد و شد سهری هراه
وز پس ضبط هری در طوس جست آرامگاه
ناگهان اشرف به سمنان زاصفهان پیمود راه
نادر و طهماسب شه رفتند زی اوکینهخواه
هم به مهماندوست رویارو شدند آن دو سپاه
روی کیتی شد ز دود توپ و زنبوری سیاه
داد مردی داد نادر اندر ان دشت نبرد
تا برآورد از سر افغان به یک شلیک کرد
این زبردستی چو از نادر بدید ان زشت کیش
روی واپس کرد و راه اسپهان بگرفت پیش
رفت نادر در پیش چون شیر در دنبال میش
دید چون اشرف سپاهی در قفا زاندازه بیش
خهراستاز خثمانیانجیشی بهٔاریسهری خریش
نیمهجنگی کرد و رخ برتافت با حال پریش
از ره شیراز وکرمان جست ره زی قندهار
در بلوچستان بریدندش سر وکشتند زار
از پس تنبیه افغان نادر با فر و هنگ
بهر دفع روس و عثمانی میان بربست تنگ
شاه را در اصفهان بنهاد و خود شد سوی جنگ
کرد ایران را تهی از آن دوخصم تیزچنگ
پس به امر شاه شد سوی خراسان بیدرنگ
روبهان پنهان شدند از بیم آن جنگی پلنگ
حاصل ترکان و افغانان از او بدروده شد
هم به ملک شه هراه و قندهار افزوده شد
در سپاهان شاه و نزدیکان سپاهی ساختند
جانب بغداد بهر رزم ترکان تاختند
ترکیان بهر شبیخون تیغ هندی اختند
سوی اینان تاختند ویار اینان ساختند
لشکر طهماسب شه از بیم دلها باختند
پشت کردند و به پاس جان خود پرداختند
شاه نیز از بیم با آنان به صلح آواز داد
وآنچه نادر زان جماعت برده بود او بازداد
نادر اندر طوس چون بشنید آن چنگ وکریز
نامهای بنگاشت سوی شه همه بیغاره خیز
گفت بس در چشم بدخواهان نماید ناتمیز
این ستیز زشت و صلحی زشتتر ازآن ستیز
باری اکنون چارهای باید پس از این رستخیز
اینکه شه جیشی ز نو گرد آورد این بنده نیز
تا مگر راحت کنیم این خاطر آشفته را
نیز در جوی آوریم این آب از جو رفته را
از پس این نامه خود زی اسپهان کرد ایلغار
داد اردو را مکان در مرغزار «مورچهخوار»
مقدم شه را پی عرض سپه شد خواستار
شد به لشکرگاه نادر، شاد و خرم شهریار
نیز نادر میزبانی را به شب انداخت کار
وندران شب مجلسی آراست چون خرم بهار
سادهها در پردهها و بادهها در شیشهها
لیک اندر هریک از آن شیشهها اندیشهها
شه*ر شد سرمست می از سادکان شد کامخراه
همچنان سرگرم بد زآغاز شب تا صبحگاه
نیز نادر با امیران و بزرگان سپاه
آمد و بنمودشان وضع درون بارگاه
جملگی دیدند آن کار بد و حال تباه
در عجب ماندند از آن اعمال ناشایست شاه
جمله با نادر بیاوردند عهد اندر میان
تاکنند آن ننگ را دور از سر ایرانیان
عهد و پیمانها بشد ستوار و نادر بامداد
پای هشیاری در آن خفتنگه مستان نهاد
کفت شاها بندگان را دل ز خسرو نیست شاد
تاج باید هشت و جان در پنجهٔ تقدیر داد
شه چو این بشنید ناگه برکشید آه از نهاد
هم به ناکامی نگین و تاج را ازکف نهاد
زان سپس نادر نمودش زی خراسان رهسپار
هم قتیل فرقهٔ قاجار شد در سبزوار
کشورایران از آن پس فرخ و فرخنده شد
کوس ملک و دولت نادر شهی غرنده شد
نخل عمر ناکسان از بیخ و بن پرکنده شد
مملکت آباد و رزق ارزان و عدل ارزنده شد
گلبن دولت ز آب تیغ او بالنده شد
کوش شاهان جهان از نام او آکنده شد
چون نبود اندر عیان خویش شه و پیوند شاه
تاج را آویخت ازگهوارهٔ فرزند شاه
کرد از آن پس بهر دفع دشمنان جیشی گزین
سخت رزمی کرد با عثمانیان در خانقین
والی بغداد روگردان شد از میدان کین
هم سوی بغداد شد وز بیم شد بارونشین
نادر از پی رفت و خنگ باره گیری کرد زین
ناگه از قسطنطنیه جیشی آمد سهمگین
نادر لشکرشکن برخاست از گرد حصار
رفت زی کرکوک و شد آماده بهر کارزار
از نماز بامدادان تا به هنگام زوال
باز نستادند یکدم آن دو لشکر از قتال
تا شکست آمد به جیش نادر فرخندهفال
شد روان سوی عراق ازدشت کین آشفتهحال
گفت تاکاتب نویسد نامهٔ نیکی سگال
سوی ارکان بلاد و سوی اعیان جبال
تا میان بندند و سوی دشت کین جولان کنند
تا مگر باز این شکست زشت را جبران کنند
این شنیدستم که اندر نامهها کاتب نوشت
این که تخم چشمزخمی گنبد گردنده گشت
دید چون نادر، به خشم آن نامه ها از دست هشت
گفت نندیشی از این گفتار ناشایست و زشت
آنچه پیران در حرم دانند و طفلان درکنشت
چون توان پنهان نمودن، اینچنین باید نوشت:
کز سپاه رومیان نادر شکستی سخت دید
هان، وفا و یاری از ایرانیان دارد امید
الغرض او را بهٔاری آمدند از هر قبیل
لشکری نریان چنان *رن سیل غلطان بر سبیل
رفت و با عثمانیان پیکارکرد آن ژندهپیل
شد زشمشیرش سرو سالارآن لشکرقتیل
پس به زنهار آمدند آن قوم، نالان و ذلیل
دادشان زنهار و شد درماندکانشان را کفیل
زان سپس بغداد را بگرفت شاه کینهخواه
با نوید فتح، زی ایرانزمین پیمود راه
ملک را چون کرد زآشوب و فتن امن و امان
با سپاهی جنگجو شد سوی داغستان روان
وندر آن ساحات گردان نامور فتحی عیان
زان سپس برگشت وکرد اتراق در دشت مغان
جمله سرداران و میران نیز با او همعنان
جیش ترکستان و ایران نیز با هم توأمان
اندر آن گلگشت خرم جمله کردند انجمن
هم در آن کنکاش، نادر کرد آغاز سخن
گفت هان ای قوم! ابر خرد و کلان هست آشکار
کاختر آلصفی برگشت در انجام کار
هر طرف همسایگان کردند قصد این دیار
قوم افغان در سپاهان تاختند از هرکنار
نیز آذربایجان را شد ز رومی کار، زار
نیز روسی سوی گیلان تاخت در این گیرودار
شحنهای کاین رهزنان را راند از این برزن که بود؟
و انکهمستخلص نمود اینملکرا، جز من که بود؟
لیک اکنون دفتر آل صفی شد منطوی
نیست یک تن کاندرین کشور نماید خسروی
خسروی جوئید بهر خویشتن راد و قوی
تا بریمش طاعت و فرمان ز راه نیکوئی
جمله گفتند آنکه راه خسروی پوید توئی
مرد دانا جز تو کس را کی نماید پیروی
خیز و خسرو باش و پیداکن دم اردیبهشت
تا کنیم این ملک را زیبنده چون خرم بهشت
گفت هان لاطایل است این جبنش و این غائله
زانکه نادر را به شاهی برنتابد حوصله
هان به جز من خسروی جوئید در این مرحله
خلق گشتند اندر آن اصرار با هم یکدله
چون مسلسل شد سخن، پذرفت آن شیر یله
اابفلهمتغعلرا افکند اندر سلسله
گفت گر من خسروم باری بدین شرط و سجل
کانچه من گویم شما را، بشنوید از جان و دل
فتنهٔ شیعی و سنی و آنهمه آشوب وشر
در زمان دولت آل صفی شد مشتهر
ناسزا گفتند بر بوبکر و عثمان و عمر
نیز بد گفتند بر همخوابهٔ پیغامبر
کشت ناشایستها زینگونه در ایران سمر
خون خلقی بی گنه گشت اندرین غوغا هدر
هم کنون ز ایرانیان بی گنه جمعی کثیر
ماندهاند اندرکف بیگانگان زار و اسیر
پند برگیرید و راه زشتکاری مسپرید
هم از این پس ناسزای این گروه برنشمرید
بر حدیث من نه، بر اوضاع کشور بنگرید
وز سر این خودستایی و تعصب بگذرید
هر دو ملت اتحاد و یکدلی پیش آورید
تا از این ره پردهٔ ناموس دشمن بردرید
آری آری پردهٔ ناموس دشمن بردرند
چون دو ملت اتحاد و یکدلی پیش آورند
الغرض گفتار او در گوش مردم جا گرفت
هم بدین شرط از گروه شیعه پیمانها گرفت
زان سپس جشنی بدین شادی در آن صحرا گرفت
گشت نادرشاه و کار ملک ازو بالا گرفت
پس به اسپاهان شد و بر تختگه ماوا گرفت
در جهانداری سبق زاسکندر و دارا گرفت
بس به سوی قندهار و کابل آمد با سپاه
کرد مفتوح آن دو کشور را به تایید اله
پس دلیرانه سوی هندوستان بربست رخت
با محمدشاه هندی کرد چندین رزم سخت
بیشتر زان ملک را بگرفت شاه نیکبخت
گوهر و زر برد از آن بار بار و لخت لخت
پس بر آنان سایه افکند آن هنرپرور درخت
با محمدشه سپرد آن گنج و ملک و تاج و تخت
لیک در دهلی پی تنبیه اشرار دیار
غارت و قتلی عظیم افکند حکم شهریار
پس به ترکستان و خوارم و بخارا شد روان
وان سه کشور زیر فرمان کرد شاه کاردان
پس به ایران اندر آمد از ره مازندران
وندر آن جنگل به شاه افتاد تیری ناگهان
هم نجستند اندر آن کشور ز تیرافکن نشان
شه به فرزند بزرگ خویشتن شد بدگمان
گفت دشمن کامی او این جسارتها نمود
چون به ری آمد بدین بهتانش نابینا نمود
پس به قصد آستانبوسی روان شد زی نجف
کرد ایثار اندر آن درگه هدایا و تحف
پس سوی بغداد شد با رایت عز و شرف
گفت تا دانشوران گرد آمدند از هر طرف
در برش از شیعی و سنی فروبستند صف
کرد با هریک به رسم خویش احسان و لطف
پس سخنهاکفت شه با آن کروه از اتفاق
تا برون کرد از دل آنان به دانایی نفاق
پس سوی سلطان عثمانی بریدی کرد راست
هم در این اندیشهٔ عالی ز وی امداد خواست
گفت قصدم زین عمل آسایش خلق خداست
زانکه ما ملت ز یک پیراهنیم از راه راست
چندگوئیم اینیکی برحق و آنیک بر خطاست
در میان ما دو ملت این خطاکاری چراست
خوش بود تا اتحاد آریم و همدستان شویم
تا بدین تدبیر عالی مالک کیهان شویم
پس به لگزستان شد و زانجا به اسپاهان چمید
هم در اسپاهان برید شاه عثمانی رسید
شاه اندر نامهٔ او، رنگ یکرنگی ندید
خشمگین سوی حدود ملک او لشکرکشید
زین خبر آشوب شد در ملک عثمانی پدید
حکمرانان حدود روم با بیم و امید
پوزش آوردند نادر را که بر فرمان تو
شاه خود را گرمدل سازیم بر پیمان تو
نادر این پذرفت و خود سوی خراسان رفت چست
تا که بر ترکان و افغانان کند پیمان درست
لیک با او شد دل ایرانیان بر خیره سست
تا به قوچان نقش عمر از صفحهٔ ایام شست
کشته شد ناکام لیک از نام نیکو کام جست
هم بدین کردار خار فتنه درکشور برست
وان خیال عالی شاهنشه با رای و هوش
پاک از آن کردار مدهوشانه بیرون شد زگوش
ای دریغ آن تخت و آن دیهیم و آن فر و بهی
ای دریغ آن عزم و آن تدبیر و آن فرماندهی
ای دریغ آن کاردانی ای دریغ آن آگهی
ای دریغ آن رادمردی وآن دلیری وآن مهی
کاش اکنون بودی وکردی ز نو شاهنشهی
تا که گشتندی ز نو شاهنشهان او را رهی
تیغ او دست طمع ببریدی از همسایگان
تا نبردندی چنین ایران او را رایگان
الغرض چون گشت خالی زان شهنشه تخت و تاج
فتنه و شر با مزاج مملکت جست امتزاج
بیوزیر و شاه، فاسدگشت ایران را مزاج
زادگانش جمله شه بودند لیکن شاه عاج
بازی پیلانه می کردند با هم ز اعوجاج
تا پیاده کرد گیتیشان ز اسب ابتهاج
خود علیشاه و شه ابراهیم و شهرخ هر سه تن
اندر افتادند سالی دو به جان خویشتن
ملکالشعرای بهار : آیینۀ عبرت
بخش سوم - از کریم خان زند تا مشروطه
اندرین فترت برآمد رایت سالار زند
مملکت را کرد مستخلص پس از پیکار چند
بود سلطانی کریم و شهریاری هوشمند
دوحهٔ نیکی نشاند و ریشهٔ زشتی بکند
پایگاه ملک را بنهاد بر چرخ بلند
خسروان را شاید از رفتار او گیرند پند
بس که بد راد و فروتن، شه نخواندی خویش را
خود وکیل زیردستان نام راندی خویش را
کشور اندر عهد او آسایش و آرام یافت
زیردستان را به نیکی کام داد و کام یافت
چون حسن شاه قجر مازندران را رام یافت
خان زند از او شکستی سخت بدفرجام یافت
حیلهها انگیخت چون خود را به بند و دام یافت
تا که کار دشمن از تدبیر او انجام یافت
خود سر قاجار سر ببریده بود زان دار و گیر
نیز فرزند و کسانش زان میان گشتند اسیر
الغرض با زیردستان گشت چندان سازگار
کان نتاند مهربان مادر به طفل شیرخوار
شب شدی بر بام و افکندی نظر بر هر کنار
گر نشان عیش جستی شکر کردی بیشمار
ور نشان بانگ و رامش کم شنیدی شهریار
ناسزا گفتی بسی بر پاسبانان دیار
تا چه کردستید با مردم ز زشتی و بدی
کامشب از آنان نیاید بانگ عیش و بیخودی
خود شبی بزمی بپا کرد از زنان ماهرو
دید یک تن زان میان افکنده چین اندر برو
کفت این از چیست؟ گفت ای شهریارکامجو
کرده با من چند گه سبزی فروشی دل نکو
نیز من امشب قرار وصل دادستم بدو
چون حدیث او به پایان رفت، شاه نیکخو
گفت کان زن را همان دم با می و اسباب نوش
چاکران بردند اندر خانهٔ سبزیفروش
با چنین آبادی ملک و خوشی و کر و فر
با خودآرائی و آرایش نبود او را نظر
جامهای از پنبه بودش هر دو رویه آستر
وآن هم آرنجش همیشه پینهدار و نیمهدر
لیک گاه جود و بخشش داشت در پیش نظر
سنگ را همتای گوهر خاک همسنگ زر
هم ازین احسان و جود آنگه که رخ بر خاک سود
در درون مخزنش جز هفت بدره زر نبود
باری اندر ملک داری درّ عدل و داد سفت
هم به نام نیک، تخت و تاج را بدرود گفت
جانشینان ورا شد جهل و استبداد جفت
طالع بیدارشان از جهل و استبداد خفت
صرصر بیدولتیشان خرمن آمال رفت
پس گل قاجاریان ازگلشن عزت شکفت
لیک نام زند را بنمود درگیتی بلند
پهلوان شیردل لطفعلی خان میر زند
بر در شیراز با خلقی گران میر دلیر
تاخت بر لشکرگه آقا محمد خان چو شیر
مهتر قاجار مردی کرد و باز استاد دیر
زین ثبات و پردلی شد بر امیر زند چیر
جنگها کردند تا شد روزگار از جنگ سیر
پهلوان زند آمد عاقبت زین جنگ زیر
گشت صیت دولت آقا محمد خان بلند
کرد گیتی دولت پیشینیان را ریشخند
اوست اندر پادشاهی مغز و اینان جمله پوست
یک تن ازاینان اگر شایان تحسین است اوست
بیدورنگی بد، به دشمن دشمن و با دوست دوست
آفرین بر شهریاری کاینش طبع و اینش خوست
گاه کوشش راست گفتی ساخته از سنگ روست
گاه تدبیر آنچه گفتی خلق گفتندی نکوست
از پس مرگ خدیو زند از شیراز تاخت
شد سوی مازندران و نوبت شاهی نواخت
فرقهٔ قاجار از جان بندهٔ درگه شدند
مردم کوه پتشخوارش ز جان همره شدند
الغرض نیمی ز ایران بندگان شه شدند
دشمنان خانگی چون زین خبر آگه شدند
جنگجویی را همه تن سوی میدانگه شدند
لیک در میدان آن شیر ژیان روبه شدند
بر خوانین و رجال زند یک یک چیره شد
روز بدخواهان ز نور رای پاکش تیره شد
باری او را بود در شاهی دو خوی ناپسند
خست بسیار و بیانصافی بالابلند
نیمهٔ مردان کرمان را به خواری چشم کند
دخترانشان را به ذل بردگی اندر فکند
پس بکندش چشم و آوردش به ری بسته بهبند
راند حکمی زشت بر لطفعلی خان. شاه زند
در ری آن شهزادهٔ آزاده را بر دارکرد
خویش را نزد جوانمردان گیتی خوار کرد!
میرزا شهرخ که بود اندر خراسان حکمران
پور نادر شه بد و بودش جواهرها نهان
بود نابینا و شد تسلیم خاقان جهان
وز شکنجه مرد مسکین، اینت خصمی بیامان
شد به رزم روسیان زآن پس سوی تفلیس، خان
گنجه و تفلیس بستد شد سوی شوشی روان
وز خراسان گنجهای نادرش آمد به دست
نیز از تاراج گرجستان فراوان طرف بست
اندر اردوگاه پیرامون شوشی نیمشب
کرد از دو خادم دیرینه خربوزه طلب
بهرش آوردند و شه بنمود بر آنان غضب
کفت ازین خربوزه خوردستید بیشرط ادب
بامدادان چشمهاتان برکنم تا زان سبب
عبرت افزایید زیرا عبرت افزاید تعب
وان دواش از بیم جان کشتند نزدیک سحر
خست و بیرحمی آری اینچنین بخشد ثمر!
شد سپس فتحعلی شه اندر ایران پادشا
بود سلطانی رحیم و شهریاری با حیا
لطفها فرمود بر فتحعلی خان صبا
شعر و صنعت یافت از تشویق او قدر و بها
هم در آن ایام جنگ روس و ایران شد بپا
انگلیسان وعدهها کردند بیشرط وفا
چند منصبدار در افواج ایران داشتند
جنگ چون پیش آمد آن اشخاص را برداشتند
بست ناپلیون با فتحعلی عهد وداد
زان بریتانی به بیم افتاد و برگشت از عناد
بست با قیصر، علیرغم بناپارت اتحاد
کرد اندر بارهٔ قفقاز وگرجستان فساد
نیز با فتحعلی شه دم زد از صلح و سداد
زان میان فتحعلی شه کرد بر وی اعتماد
شد در آن هنگام ناپلیون اول از میان
گشت ایران زان سپس جولانگه بیگانگان
روس با ما جنگ کرد و در گلستان عهد بست
لیک ناگه عهدهای بسته را در هم شکست
حمله بر تبریز کرد و داد جنگی تازه دست
عاقبت در ترکمانچایی ز نو پیمان ببست
وآن قرار جابرانه همچنان برجای هست
چند شهر از ما گرفت و نام ما را کرد پست
لیک شد قیصر ضمین کز بعد مرگ پادشاه
خسروی عباس و آلش را بود بیاشتباه
شاهعباس از پس آن عهد و پیمان خوار شد
نایب شه بود لیکن راندهٔ دربار شد
متهم شد در شکست روس و بیمقدار شد
در خراسان رفت و آنجا زاندهان بیمار شد
خاک طوس از آن قد بالنده برخوردار شد
شاه هم در اصفهان از زندگی بیزار شد
از پس فتحعلی شه، شهمحمد شاه کشت
مر علیشه را ز شاهی دست و دل کوتاه گشت
جانشین بد شه محمد زادهٔ عباس شاه
زانکه عهد روس و ایران بد بر این معنی گواه
لیک فرزندان شه بودند اندر اشتباه
هریکی خود را شهی خواندند با خیل و سپاه
ظل سلطان شد علیشاه و بهری برشد به گاه
جانشین بیرون از آذربایجان شد کینهخواه
همره قائم مقام آمد سوی ری با شتاب
کشت تسلیم برادرزاده، شاه نیمخواب
زادگان شاه ماضی هر یکی شاهی بدند
هر یکی در ملک چون شیر دژآکاهی بدند
لیک با تهدید قیصر جمله روباهی بدند
مر محمد شاه را خدام همراهی بدند
تابع استاره کشته ارچه خود ماهی بدند
در بر قائم مقامش عبد درگاهی بدند
فخر ایران و فراهان خواجه بوالقاسم وزیر
آنکه کلکش وحشیان رارام کردی با صفیر
خواجهبوالقاسم به کار روس و ایران دست داشت
در منظم کردن ایران بسی همت گماشت
در فن انشا ز نو تخمی به باغ فضل کاشت
شعر را نیکو سرود و نامه را نیکو نگاشت
در امور ملک رایات اولیالامری فراشت
زان سبب افکار دربار شه از وی روی کاشت
در نگارستان به ناحق کشته شد قائممقام
حاجی میرزا آقاسی آن جاه و مقام را یافت
میرزا آقاسی اندر فتح اقلیم هرات
جنب و جوشی کرد لیکن پیش آمد مشکلات
ساخت بهر خود ضیاع وافر از ملک و قنات
دست و پایی کرد تا شه را پدید آمد وفات
ناصرالدینشه بری رخ کرد چون شد شاه مات
بود همراهش وزیری داهی و عالی صفات
میر نام آور تقی خان آن وزیر بینظیر
کش اتابک شد لقب زانپس که بد میرکبیر
چون که ناپلیون بهسوری «سن هلن» شد رهسپار
بسته شد اندر اروپا عهدهای استوار
یافت لوی هجدهم بر مسند شاهی قرار
اختلافات اروپا ختم شد یک روزگار
وز دگر سو جنبش علمی به عالم یافت بار
لیک ایران بود غرق خواب جهل و اضطرار
درکناری اوفتاده سست و غافل زین امور
انگلیس و روس بر وی چیره از نزدیک و دور
مردم هشیار دنیا در خیال سروری
روز و شب مستغرق تدبیر و حیلت گستری
گرم نشر صنعت و علم و رعیتپروری
بهر کالای وطن در جستجوی مشتری
در نهان ستوار کرده پایهٔ جنگآوری
لیک ایران زندگانی را شمرده سرسری
گه فریب روس خورده گه فریب انگریز
تاگذشت آن فرصت عالی به کجدار و مریز
ناصرالدین شه جوانی بود نادانسته کار
مهد علیا مادرش درکارها دایر مدار
مردم دربار هر یک ناکسی مردمشکار
بود تنها صدر اعظم در پی اصلاح کار
فکرتش آن بود تا با روسیان آید کنار
وز هری آرد به کف تا غزنی و تا قندهار
روس و ایران متحد در آسیا جولان کنند
انگلیسان رابرون از خاک هندستان کنند
اندرین فکرت وزیر شه میان را تنگ بست
ریشهّ بیداد کند وگردن رشوت شکست
دزد و جاسوس و سخنچین ز احتسابش گشت پست
جمع و خرج ملک را تنظیم داد آن حقپرست
سخت بگرفت اقتدارات پراکنده به دست
لیک غافل بود کاو را در پی است آن پیل مست
پیل هندستان بلی دنبال کرد آن شیر را
تا به کاشان سرخ کرد از خون او شمشیر را
مادر شه با دگر درباریان شوربخت
همره بیگانگان کشتند وکوشیدند سخت
شاه را دادند بیم از انتقال تاج و تخت
چاه چربک خورد و بنهاد اره بر پای درخت
خواجهشدخلوت گزین،و آخر به کاشان برد رخت
شد دل دانشوران اندر فراقش لخت لخت
پس به امر شاه دژخیمی پی اهلاک او
رفت و درکرمابهٔ فین ریخت خون پاک او
از پس مرگش در ایران فکر نام و ننگ مرد
خون اوگفتی که نقش عزت از ایران سترد
ماند ایران در شمر همباز کشورهای خرد
انگلیس و روس از آن ساعت در ایران دست برد
قدرت همسایگان یکسان گلوی ما فشرد
گشت برپا فتنهٔ ایلات ترک و لر و کرد
مرکزیت رفت و هر سو والی و شهزادهای
برده اقطاعی و مردم را به غارت دادهای
ما و ژاپن همسفر بودیم اندر آسیا
او سوی مقصد شد و در نیمهره ماندیم ما
ملک آلمان را منظم ساخت بیزمارک از وفا
خورد ناپلیون سوم زو شکست اندر وغا
پهنهٔ آمریک شد میدان هر زورآزما
هرکسی کرد از برای خود بهنوعی دست و پا
کار علم و اختراع اندر جهان بالاکرفت
غیر ایرانی که درگنج قناعت جا گرفت
جنبش ملی بمرد اندر دل ایرانیان
فکر بسط و ارتقاء عسکری رفت از میان
بود ایران امن و دولت خفته اندر پرنیان
چون کسی کاو خسبد اندر بیشهٔ شیر ژیان
علم تاریخ و ادب راگشت بازاری عیان
هم اصول و حکمت و فقه و معانی و بیان
فقه را بس شافعی و بوحنیفه شد پدید
وز ادب بس جاحظ و بس انوری گردن کشید
خودکرفتم شافعی و بوحنیفه زنده کشت
یا سخن چون روزگار انوری ارزنده گشت
چیست حاصل گرنه بیخ فقر و ذلت کنده گشت
بخت کشور شد سیهچون رخت لشکر ژنده گشت
شه که در معنی بر شاهان عالم بنده کشت
معنویت نیست در ملکش وگر پاینده گشت
خود تناسب شرط باشد در جهات همسری
واین تناسب از میان گم شد به عهد ناصری
گر تناسب را بگیریم از ملوک غزنوی
ناصرالدین شه به مشرق بوده سلطانی قوی
صاحب تدبیر و عزم و رای و طبع مستوی
جمع در وی جمله آداب و صفات خسروی
کشورش ز امن و رفاه و علم و صنعت محتوی
در قضایا کرده از فکر عمومی پیروی
ور قیاس از عهد بیزمارک وگلادستون کنیم
از سر انصاف باید مدح را وارون کنیم
این شنیدم کز پس سی سال شاهی گفت شاه
کای دریغا از چه روکردم اتابک را تباه
باد بر زخمش پس از سی سال خورد و کرد آه
وز حدیث بیوزیریک گشت خستو بر گناه
یافت کز بیزمارک، زی پاریس برد آلمان سپاه
وانگلستان از وزیران، زد به مرز هند راه
لیک در ایران وزیران قصد جان هم کنند
هر به روزی چند سور ملک را ماتم کنند
شد فراهانی تباه وگشت اتابک ناپدید
بر سپهسالار هم از مفسدان آفت رسید
دیر شد هنگام اصلاحات و شد مویش سپید
کشت از درباریان سفله یکسر ناامید
در سیاست چارهای جز روز طی کردن ندید
دست از مرو و هرات و خیوه و اترک کشید
محنت نادانی درباریان کردش زبون
ساخت بهر رفع حاجت جامع دارالفنون
در مسیل مسکنت بغنود و چندی برگذشت
سر ز جا برداشت آنساعت که آب از سرگذشت
قسمتی از روزش اندر حاجت کشورگذشت
باقی اوقات او در زین و در بستر گذشت
وز پی گردش یکی سوی اروپا برگذشت
ماندش از پنجاه ساله خسروی این سرگذشت
تا به شه عبدالعظیمش راند دژخیم قضا
وز قضا گشت اندر آنجا کشته تیر رضا
مرگش آغاز غمان دورهٔ قاجار شد
واز قضا تاریخ مرگش هم «غم بسیار» شد
شه مظفر اندکی از ملک برخوردار شد
زانکه او هم ز اول شاهنشهی بیمار شد
انقلاب فکری اندر عهد او برکار شد
جلسهها ایجاد گشت و فکرها بیدار شد
اختر سعد دموکراسی ز مغرب بردمید
پرتو آن اختر از مغرب سوی مشرق رسید
از فرنگ آمد به ایران طرفههای رنگرنگ
شاه را مجذوب کرد آوازهٔ شهر فرنگ
زی فرنگستان سه کرت شاه ایران راند خنگ
خواست تا ایران شود همچون فرنگستان قشنگ
زان سبب کرد از اجانب قرضهایی بیدرنگ
شد خریداری از آن زر اندکی توپ و تفنگ
مابقی صرف هوسهای شه و دربار شد
وانهمه وام گران بر دوش ایران بار شد
تلگراف اندر زمان ناصرالدین شد درست
پس مظفر شاه گمرک را نمود اصلاح و پست
مردم از بلژیک آورد و به کار انداخت چست
با اتابک داد او کار صدارت را نخست
پس امینالدوله را آورد و ز او اصلاح جست
لیک با دربار فاسد کی شود کاری درست
باز اتابک آمد و رفت و بتر شدکارها
چون که عینالدوله آمد بسته شد بازارها
کر و فری کرد عینالدوله اندر کار ملک
لیک از آن پیچیده تر شد عقده دشوار ملک
کی به زور هایهو رونق پذیرد کار ملک
کی شود ادبار ملک اصلاح از دربار ملک
شاه خود بیمار و مانده بیدوا بیمار ملک
رشوت و تزویر و دزدی رایج بازار ملک
اینچنین ملکی پریشان مانده دور از قافله
کی شود اصلاح با صوم و صلاه نافله
رفته رفته شد ز عینالدوله دلها پرگزند
در مجالس گفتگوها شت برضدش بلند
کرد عینالدوله جمعی را ز دانایان به بند
چند تن را درکلات و اردبیل اندر فکند
تاجران هم رنجه از لَت خوردن تجار قند
زین سبب بازارها شد بسته زین آزار چند
مسجد جامع پر از غوغا و پرهنگامه شد
بر در مسجد سپه بر قصد جان عامه شد
سیدی شد کشته وز غوغاییان فریاد خاست
مرد و زن از بارگاه شهمظفر دادخواست
لیک عینالدوله اندرکار خود استاد راست
گفت بایدکاقتدار پشه را از باد کاست
پادشه گفتش که دربار شهنشه داد جاست
مرجع خلقست اگر هفتاد اگر هشتاد پاست
گفت عینالدوله با سلطان که الملک عقیم
عاقبت رفتند مردم سوی شه عبدالعظیم
سیّد آزاده عبدالّه که بود از بهبهان
همچنین سید محمد عالم بسیاردان
با دگر دانشوران و فاضلان و عالمان
جملگی گشتند سوی مسجد جامع روان
گشت در ری انقلابی آشکار اندر زمان
هرج و مرج افتاد در بازار و برزن ناگهان
کرد نصرالسلطنه با مردم بازار جنگ
بر در مسجد به مردم کرد شلیک تفنگ
هیئت روحانیان رفتند از ری سوی قم
تاکه از این ملک فرمایند هجرت کلهم
صدر اعظم کرد بامردم ز هر سو اشتلم
لیک گفتش جنبش ملی که، هان ای خواجه قم!
طبل آزادی کشید آواز چون رویینه خم
خلق باز آمد ز شه عبدالعظیم و شهر قم
گشت صادر دستخط شه در اصلاح امور
از قضا «عدل مظفر» گشت تاریخ صدور
کشت عینالدوله از کار صدارت برکنار
از پس او شد مشیرالدوله را آغاز کار
داد بر مشروطه فرمان خسرو والاتبار
منتخب شد مجلس شوری در اول روزگار
یافت قانون اساسی در ولایت انتشار
انجمنها گشت برپا در همه شهر و دیار
اندر آن هنگام فرمان یافت شاه دادگر
تاج و تخت ملک را بگذاشت از بهر پسر
اینهمه آثار شاهان خسروا، افسانه نیست
شاه را شاها، گزیر از سیرت شاهانه نیست
خسروی اندر خور هر مست و هر دیوانه نیست
مجلسافروزیز شمعاست آری از پروانه نیست
اینک اینک کدخدایی جز تو در این خانه نیست
خانهای چون خانهٔ تو خسروا ویرانه نیست
خیز و از داد و دهش آبادکن این خانه را
واندک اندک دورکن از خانهات بیگانه را
مملکت را کرد مستخلص پس از پیکار چند
بود سلطانی کریم و شهریاری هوشمند
دوحهٔ نیکی نشاند و ریشهٔ زشتی بکند
پایگاه ملک را بنهاد بر چرخ بلند
خسروان را شاید از رفتار او گیرند پند
بس که بد راد و فروتن، شه نخواندی خویش را
خود وکیل زیردستان نام راندی خویش را
کشور اندر عهد او آسایش و آرام یافت
زیردستان را به نیکی کام داد و کام یافت
چون حسن شاه قجر مازندران را رام یافت
خان زند از او شکستی سخت بدفرجام یافت
حیلهها انگیخت چون خود را به بند و دام یافت
تا که کار دشمن از تدبیر او انجام یافت
خود سر قاجار سر ببریده بود زان دار و گیر
نیز فرزند و کسانش زان میان گشتند اسیر
الغرض با زیردستان گشت چندان سازگار
کان نتاند مهربان مادر به طفل شیرخوار
شب شدی بر بام و افکندی نظر بر هر کنار
گر نشان عیش جستی شکر کردی بیشمار
ور نشان بانگ و رامش کم شنیدی شهریار
ناسزا گفتی بسی بر پاسبانان دیار
تا چه کردستید با مردم ز زشتی و بدی
کامشب از آنان نیاید بانگ عیش و بیخودی
خود شبی بزمی بپا کرد از زنان ماهرو
دید یک تن زان میان افکنده چین اندر برو
کفت این از چیست؟ گفت ای شهریارکامجو
کرده با من چند گه سبزی فروشی دل نکو
نیز من امشب قرار وصل دادستم بدو
چون حدیث او به پایان رفت، شاه نیکخو
گفت کان زن را همان دم با می و اسباب نوش
چاکران بردند اندر خانهٔ سبزیفروش
با چنین آبادی ملک و خوشی و کر و فر
با خودآرائی و آرایش نبود او را نظر
جامهای از پنبه بودش هر دو رویه آستر
وآن هم آرنجش همیشه پینهدار و نیمهدر
لیک گاه جود و بخشش داشت در پیش نظر
سنگ را همتای گوهر خاک همسنگ زر
هم ازین احسان و جود آنگه که رخ بر خاک سود
در درون مخزنش جز هفت بدره زر نبود
باری اندر ملک داری درّ عدل و داد سفت
هم به نام نیک، تخت و تاج را بدرود گفت
جانشینان ورا شد جهل و استبداد جفت
طالع بیدارشان از جهل و استبداد خفت
صرصر بیدولتیشان خرمن آمال رفت
پس گل قاجاریان ازگلشن عزت شکفت
لیک نام زند را بنمود درگیتی بلند
پهلوان شیردل لطفعلی خان میر زند
بر در شیراز با خلقی گران میر دلیر
تاخت بر لشکرگه آقا محمد خان چو شیر
مهتر قاجار مردی کرد و باز استاد دیر
زین ثبات و پردلی شد بر امیر زند چیر
جنگها کردند تا شد روزگار از جنگ سیر
پهلوان زند آمد عاقبت زین جنگ زیر
گشت صیت دولت آقا محمد خان بلند
کرد گیتی دولت پیشینیان را ریشخند
اوست اندر پادشاهی مغز و اینان جمله پوست
یک تن ازاینان اگر شایان تحسین است اوست
بیدورنگی بد، به دشمن دشمن و با دوست دوست
آفرین بر شهریاری کاینش طبع و اینش خوست
گاه کوشش راست گفتی ساخته از سنگ روست
گاه تدبیر آنچه گفتی خلق گفتندی نکوست
از پس مرگ خدیو زند از شیراز تاخت
شد سوی مازندران و نوبت شاهی نواخت
فرقهٔ قاجار از جان بندهٔ درگه شدند
مردم کوه پتشخوارش ز جان همره شدند
الغرض نیمی ز ایران بندگان شه شدند
دشمنان خانگی چون زین خبر آگه شدند
جنگجویی را همه تن سوی میدانگه شدند
لیک در میدان آن شیر ژیان روبه شدند
بر خوانین و رجال زند یک یک چیره شد
روز بدخواهان ز نور رای پاکش تیره شد
باری او را بود در شاهی دو خوی ناپسند
خست بسیار و بیانصافی بالابلند
نیمهٔ مردان کرمان را به خواری چشم کند
دخترانشان را به ذل بردگی اندر فکند
پس بکندش چشم و آوردش به ری بسته بهبند
راند حکمی زشت بر لطفعلی خان. شاه زند
در ری آن شهزادهٔ آزاده را بر دارکرد
خویش را نزد جوانمردان گیتی خوار کرد!
میرزا شهرخ که بود اندر خراسان حکمران
پور نادر شه بد و بودش جواهرها نهان
بود نابینا و شد تسلیم خاقان جهان
وز شکنجه مرد مسکین، اینت خصمی بیامان
شد به رزم روسیان زآن پس سوی تفلیس، خان
گنجه و تفلیس بستد شد سوی شوشی روان
وز خراسان گنجهای نادرش آمد به دست
نیز از تاراج گرجستان فراوان طرف بست
اندر اردوگاه پیرامون شوشی نیمشب
کرد از دو خادم دیرینه خربوزه طلب
بهرش آوردند و شه بنمود بر آنان غضب
کفت ازین خربوزه خوردستید بیشرط ادب
بامدادان چشمهاتان برکنم تا زان سبب
عبرت افزایید زیرا عبرت افزاید تعب
وان دواش از بیم جان کشتند نزدیک سحر
خست و بیرحمی آری اینچنین بخشد ثمر!
شد سپس فتحعلی شه اندر ایران پادشا
بود سلطانی رحیم و شهریاری با حیا
لطفها فرمود بر فتحعلی خان صبا
شعر و صنعت یافت از تشویق او قدر و بها
هم در آن ایام جنگ روس و ایران شد بپا
انگلیسان وعدهها کردند بیشرط وفا
چند منصبدار در افواج ایران داشتند
جنگ چون پیش آمد آن اشخاص را برداشتند
بست ناپلیون با فتحعلی عهد وداد
زان بریتانی به بیم افتاد و برگشت از عناد
بست با قیصر، علیرغم بناپارت اتحاد
کرد اندر بارهٔ قفقاز وگرجستان فساد
نیز با فتحعلی شه دم زد از صلح و سداد
زان میان فتحعلی شه کرد بر وی اعتماد
شد در آن هنگام ناپلیون اول از میان
گشت ایران زان سپس جولانگه بیگانگان
روس با ما جنگ کرد و در گلستان عهد بست
لیک ناگه عهدهای بسته را در هم شکست
حمله بر تبریز کرد و داد جنگی تازه دست
عاقبت در ترکمانچایی ز نو پیمان ببست
وآن قرار جابرانه همچنان برجای هست
چند شهر از ما گرفت و نام ما را کرد پست
لیک شد قیصر ضمین کز بعد مرگ پادشاه
خسروی عباس و آلش را بود بیاشتباه
شاهعباس از پس آن عهد و پیمان خوار شد
نایب شه بود لیکن راندهٔ دربار شد
متهم شد در شکست روس و بیمقدار شد
در خراسان رفت و آنجا زاندهان بیمار شد
خاک طوس از آن قد بالنده برخوردار شد
شاه هم در اصفهان از زندگی بیزار شد
از پس فتحعلی شه، شهمحمد شاه کشت
مر علیشه را ز شاهی دست و دل کوتاه گشت
جانشین بد شه محمد زادهٔ عباس شاه
زانکه عهد روس و ایران بد بر این معنی گواه
لیک فرزندان شه بودند اندر اشتباه
هریکی خود را شهی خواندند با خیل و سپاه
ظل سلطان شد علیشاه و بهری برشد به گاه
جانشین بیرون از آذربایجان شد کینهخواه
همره قائم مقام آمد سوی ری با شتاب
کشت تسلیم برادرزاده، شاه نیمخواب
زادگان شاه ماضی هر یکی شاهی بدند
هر یکی در ملک چون شیر دژآکاهی بدند
لیک با تهدید قیصر جمله روباهی بدند
مر محمد شاه را خدام همراهی بدند
تابع استاره کشته ارچه خود ماهی بدند
در بر قائم مقامش عبد درگاهی بدند
فخر ایران و فراهان خواجه بوالقاسم وزیر
آنکه کلکش وحشیان رارام کردی با صفیر
خواجهبوالقاسم به کار روس و ایران دست داشت
در منظم کردن ایران بسی همت گماشت
در فن انشا ز نو تخمی به باغ فضل کاشت
شعر را نیکو سرود و نامه را نیکو نگاشت
در امور ملک رایات اولیالامری فراشت
زان سبب افکار دربار شه از وی روی کاشت
در نگارستان به ناحق کشته شد قائممقام
حاجی میرزا آقاسی آن جاه و مقام را یافت
میرزا آقاسی اندر فتح اقلیم هرات
جنب و جوشی کرد لیکن پیش آمد مشکلات
ساخت بهر خود ضیاع وافر از ملک و قنات
دست و پایی کرد تا شه را پدید آمد وفات
ناصرالدینشه بری رخ کرد چون شد شاه مات
بود همراهش وزیری داهی و عالی صفات
میر نام آور تقی خان آن وزیر بینظیر
کش اتابک شد لقب زانپس که بد میرکبیر
چون که ناپلیون بهسوری «سن هلن» شد رهسپار
بسته شد اندر اروپا عهدهای استوار
یافت لوی هجدهم بر مسند شاهی قرار
اختلافات اروپا ختم شد یک روزگار
وز دگر سو جنبش علمی به عالم یافت بار
لیک ایران بود غرق خواب جهل و اضطرار
درکناری اوفتاده سست و غافل زین امور
انگلیس و روس بر وی چیره از نزدیک و دور
مردم هشیار دنیا در خیال سروری
روز و شب مستغرق تدبیر و حیلت گستری
گرم نشر صنعت و علم و رعیتپروری
بهر کالای وطن در جستجوی مشتری
در نهان ستوار کرده پایهٔ جنگآوری
لیک ایران زندگانی را شمرده سرسری
گه فریب روس خورده گه فریب انگریز
تاگذشت آن فرصت عالی به کجدار و مریز
ناصرالدین شه جوانی بود نادانسته کار
مهد علیا مادرش درکارها دایر مدار
مردم دربار هر یک ناکسی مردمشکار
بود تنها صدر اعظم در پی اصلاح کار
فکرتش آن بود تا با روسیان آید کنار
وز هری آرد به کف تا غزنی و تا قندهار
روس و ایران متحد در آسیا جولان کنند
انگلیسان رابرون از خاک هندستان کنند
اندرین فکرت وزیر شه میان را تنگ بست
ریشهّ بیداد کند وگردن رشوت شکست
دزد و جاسوس و سخنچین ز احتسابش گشت پست
جمع و خرج ملک را تنظیم داد آن حقپرست
سخت بگرفت اقتدارات پراکنده به دست
لیک غافل بود کاو را در پی است آن پیل مست
پیل هندستان بلی دنبال کرد آن شیر را
تا به کاشان سرخ کرد از خون او شمشیر را
مادر شه با دگر درباریان شوربخت
همره بیگانگان کشتند وکوشیدند سخت
شاه را دادند بیم از انتقال تاج و تخت
چاه چربک خورد و بنهاد اره بر پای درخت
خواجهشدخلوت گزین،و آخر به کاشان برد رخت
شد دل دانشوران اندر فراقش لخت لخت
پس به امر شاه دژخیمی پی اهلاک او
رفت و درکرمابهٔ فین ریخت خون پاک او
از پس مرگش در ایران فکر نام و ننگ مرد
خون اوگفتی که نقش عزت از ایران سترد
ماند ایران در شمر همباز کشورهای خرد
انگلیس و روس از آن ساعت در ایران دست برد
قدرت همسایگان یکسان گلوی ما فشرد
گشت برپا فتنهٔ ایلات ترک و لر و کرد
مرکزیت رفت و هر سو والی و شهزادهای
برده اقطاعی و مردم را به غارت دادهای
ما و ژاپن همسفر بودیم اندر آسیا
او سوی مقصد شد و در نیمهره ماندیم ما
ملک آلمان را منظم ساخت بیزمارک از وفا
خورد ناپلیون سوم زو شکست اندر وغا
پهنهٔ آمریک شد میدان هر زورآزما
هرکسی کرد از برای خود بهنوعی دست و پا
کار علم و اختراع اندر جهان بالاکرفت
غیر ایرانی که درگنج قناعت جا گرفت
جنبش ملی بمرد اندر دل ایرانیان
فکر بسط و ارتقاء عسکری رفت از میان
بود ایران امن و دولت خفته اندر پرنیان
چون کسی کاو خسبد اندر بیشهٔ شیر ژیان
علم تاریخ و ادب راگشت بازاری عیان
هم اصول و حکمت و فقه و معانی و بیان
فقه را بس شافعی و بوحنیفه شد پدید
وز ادب بس جاحظ و بس انوری گردن کشید
خودکرفتم شافعی و بوحنیفه زنده کشت
یا سخن چون روزگار انوری ارزنده گشت
چیست حاصل گرنه بیخ فقر و ذلت کنده گشت
بخت کشور شد سیهچون رخت لشکر ژنده گشت
شه که در معنی بر شاهان عالم بنده کشت
معنویت نیست در ملکش وگر پاینده گشت
خود تناسب شرط باشد در جهات همسری
واین تناسب از میان گم شد به عهد ناصری
گر تناسب را بگیریم از ملوک غزنوی
ناصرالدین شه به مشرق بوده سلطانی قوی
صاحب تدبیر و عزم و رای و طبع مستوی
جمع در وی جمله آداب و صفات خسروی
کشورش ز امن و رفاه و علم و صنعت محتوی
در قضایا کرده از فکر عمومی پیروی
ور قیاس از عهد بیزمارک وگلادستون کنیم
از سر انصاف باید مدح را وارون کنیم
این شنیدم کز پس سی سال شاهی گفت شاه
کای دریغا از چه روکردم اتابک را تباه
باد بر زخمش پس از سی سال خورد و کرد آه
وز حدیث بیوزیریک گشت خستو بر گناه
یافت کز بیزمارک، زی پاریس برد آلمان سپاه
وانگلستان از وزیران، زد به مرز هند راه
لیک در ایران وزیران قصد جان هم کنند
هر به روزی چند سور ملک را ماتم کنند
شد فراهانی تباه وگشت اتابک ناپدید
بر سپهسالار هم از مفسدان آفت رسید
دیر شد هنگام اصلاحات و شد مویش سپید
کشت از درباریان سفله یکسر ناامید
در سیاست چارهای جز روز طی کردن ندید
دست از مرو و هرات و خیوه و اترک کشید
محنت نادانی درباریان کردش زبون
ساخت بهر رفع حاجت جامع دارالفنون
در مسیل مسکنت بغنود و چندی برگذشت
سر ز جا برداشت آنساعت که آب از سرگذشت
قسمتی از روزش اندر حاجت کشورگذشت
باقی اوقات او در زین و در بستر گذشت
وز پی گردش یکی سوی اروپا برگذشت
ماندش از پنجاه ساله خسروی این سرگذشت
تا به شه عبدالعظیمش راند دژخیم قضا
وز قضا گشت اندر آنجا کشته تیر رضا
مرگش آغاز غمان دورهٔ قاجار شد
واز قضا تاریخ مرگش هم «غم بسیار» شد
شه مظفر اندکی از ملک برخوردار شد
زانکه او هم ز اول شاهنشهی بیمار شد
انقلاب فکری اندر عهد او برکار شد
جلسهها ایجاد گشت و فکرها بیدار شد
اختر سعد دموکراسی ز مغرب بردمید
پرتو آن اختر از مغرب سوی مشرق رسید
از فرنگ آمد به ایران طرفههای رنگرنگ
شاه را مجذوب کرد آوازهٔ شهر فرنگ
زی فرنگستان سه کرت شاه ایران راند خنگ
خواست تا ایران شود همچون فرنگستان قشنگ
زان سبب کرد از اجانب قرضهایی بیدرنگ
شد خریداری از آن زر اندکی توپ و تفنگ
مابقی صرف هوسهای شه و دربار شد
وانهمه وام گران بر دوش ایران بار شد
تلگراف اندر زمان ناصرالدین شد درست
پس مظفر شاه گمرک را نمود اصلاح و پست
مردم از بلژیک آورد و به کار انداخت چست
با اتابک داد او کار صدارت را نخست
پس امینالدوله را آورد و ز او اصلاح جست
لیک با دربار فاسد کی شود کاری درست
باز اتابک آمد و رفت و بتر شدکارها
چون که عینالدوله آمد بسته شد بازارها
کر و فری کرد عینالدوله اندر کار ملک
لیک از آن پیچیده تر شد عقده دشوار ملک
کی به زور هایهو رونق پذیرد کار ملک
کی شود ادبار ملک اصلاح از دربار ملک
شاه خود بیمار و مانده بیدوا بیمار ملک
رشوت و تزویر و دزدی رایج بازار ملک
اینچنین ملکی پریشان مانده دور از قافله
کی شود اصلاح با صوم و صلاه نافله
رفته رفته شد ز عینالدوله دلها پرگزند
در مجالس گفتگوها شت برضدش بلند
کرد عینالدوله جمعی را ز دانایان به بند
چند تن را درکلات و اردبیل اندر فکند
تاجران هم رنجه از لَت خوردن تجار قند
زین سبب بازارها شد بسته زین آزار چند
مسجد جامع پر از غوغا و پرهنگامه شد
بر در مسجد سپه بر قصد جان عامه شد
سیدی شد کشته وز غوغاییان فریاد خاست
مرد و زن از بارگاه شهمظفر دادخواست
لیک عینالدوله اندرکار خود استاد راست
گفت بایدکاقتدار پشه را از باد کاست
پادشه گفتش که دربار شهنشه داد جاست
مرجع خلقست اگر هفتاد اگر هشتاد پاست
گفت عینالدوله با سلطان که الملک عقیم
عاقبت رفتند مردم سوی شه عبدالعظیم
سیّد آزاده عبدالّه که بود از بهبهان
همچنین سید محمد عالم بسیاردان
با دگر دانشوران و فاضلان و عالمان
جملگی گشتند سوی مسجد جامع روان
گشت در ری انقلابی آشکار اندر زمان
هرج و مرج افتاد در بازار و برزن ناگهان
کرد نصرالسلطنه با مردم بازار جنگ
بر در مسجد به مردم کرد شلیک تفنگ
هیئت روحانیان رفتند از ری سوی قم
تاکه از این ملک فرمایند هجرت کلهم
صدر اعظم کرد بامردم ز هر سو اشتلم
لیک گفتش جنبش ملی که، هان ای خواجه قم!
طبل آزادی کشید آواز چون رویینه خم
خلق باز آمد ز شه عبدالعظیم و شهر قم
گشت صادر دستخط شه در اصلاح امور
از قضا «عدل مظفر» گشت تاریخ صدور
کشت عینالدوله از کار صدارت برکنار
از پس او شد مشیرالدوله را آغاز کار
داد بر مشروطه فرمان خسرو والاتبار
منتخب شد مجلس شوری در اول روزگار
یافت قانون اساسی در ولایت انتشار
انجمنها گشت برپا در همه شهر و دیار
اندر آن هنگام فرمان یافت شاه دادگر
تاج و تخت ملک را بگذاشت از بهر پسر
اینهمه آثار شاهان خسروا، افسانه نیست
شاه را شاها، گزیر از سیرت شاهانه نیست
خسروی اندر خور هر مست و هر دیوانه نیست
مجلسافروزیز شمعاست آری از پروانه نیست
اینک اینک کدخدایی جز تو در این خانه نیست
خانهای چون خانهٔ تو خسروا ویرانه نیست
خیز و از داد و دهش آبادکن این خانه را
واندک اندک دورکن از خانهات بیگانه را
ملکالشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
تمثیل
گشت مردی شریک پرخواری
کرد تقسیم توشه را باری
گفت یک چیز ازین دوگانه بخواه
خربزه یا که هندوانه بخواه
گفت من هر دوانه میخواهم
خربزه، هندوانه میخواهم
برد مشروطه داغ و چوب و فلک
جای آن ساخت حبس نمره یک
شحنهٔ شهر هر دو وانه گرفت
خربزه داشت هندوانه گرفت
کرد منباب دبه و لنجه
حبس تاریک جفت اشکنجه
دستبند و شکنجههای دگر
تازبانه ز جملگی بدتر
گاهگاهی هم از پی تحقیق
آب جوشیده میشود تزریق
آن شنیدم که «هایم» بدبخت
مبتلا شد بدین شکنجهٔ سخت
تا گروهی ز عارف و عامی
یار خود سازد، اینت بدنامی
و آن یهودی ز تهمت دگران
بست لب با چنین عذاب گران
وان که او را شکنجه میفرمود
مسلمی بود شومتر ز جهود
بود تشنه، به خون ایرانی
شحنه با دعوی مسلمانی
بود «هایم» بدان دلآگاهی
بهتر از صدهزار «درگاهی»
کاو به ناحق نبرد نام کسی
وین به خلق افترا ببست بسی
برد از آغاز آن جهول ظلوم
دست در خون عشقی مظلوم
بعد از آن تا زند مؤسس را
زد به تیر بلا «مدرس» را
شحنهٔ شهر چون که شد فتاک
دگران را ز قتل و فتک چه باک
دارم افسانهای ز «درگاهی»
شاهکاریست بشنو ار خواهی
کرد تقسیم توشه را باری
گفت یک چیز ازین دوگانه بخواه
خربزه یا که هندوانه بخواه
گفت من هر دوانه میخواهم
خربزه، هندوانه میخواهم
برد مشروطه داغ و چوب و فلک
جای آن ساخت حبس نمره یک
شحنهٔ شهر هر دو وانه گرفت
خربزه داشت هندوانه گرفت
کرد منباب دبه و لنجه
حبس تاریک جفت اشکنجه
دستبند و شکنجههای دگر
تازبانه ز جملگی بدتر
گاهگاهی هم از پی تحقیق
آب جوشیده میشود تزریق
آن شنیدم که «هایم» بدبخت
مبتلا شد بدین شکنجهٔ سخت
تا گروهی ز عارف و عامی
یار خود سازد، اینت بدنامی
و آن یهودی ز تهمت دگران
بست لب با چنین عذاب گران
وان که او را شکنجه میفرمود
مسلمی بود شومتر ز جهود
بود تشنه، به خون ایرانی
شحنه با دعوی مسلمانی
بود «هایم» بدان دلآگاهی
بهتر از صدهزار «درگاهی»
کاو به ناحق نبرد نام کسی
وین به خلق افترا ببست بسی
برد از آغاز آن جهول ظلوم
دست در خون عشقی مظلوم
بعد از آن تا زند مؤسس را
زد به تیر بلا «مدرس» را
شحنهٔ شهر چون که شد فتاک
دگران را ز قتل و فتک چه باک
دارم افسانهای ز «درگاهی»
شاهکاریست بشنو ار خواهی
ملکالشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
حکایت حاج واعظ قزوینی
شب آدینه هشتم آبان
شد به مجلس خلاف شه عنوان
بی دلیل و بهانه میر سپاه
بود شایق به خلع احمدشاه
وکلا جمله واقف از اسرار
بین بیم و امید گشته دچار
همه سوگند خورده با قرآن
به وفاداری شه ایران
لیک سوگند گشت باد آن شب
رفت عهد وفا زیاد آن شب
سیم و زر دیدهٔ صلاح ببست
منفعت عهد مردمی بشکست
وکلا بیبهانه کرده تیار
نقشهٔ عزل دودهٔ قاجار
کرد طرح قضیه «یاسایی»
دگران گرم مجلسآرایی
نز خدا کرده یاد و نز سوگند
کاهرمن بسته بودشان به کمند
گشته مندیلها بدل به کلاه
شده نانشان سفید و قلب سیاه
حمله بردند بر شه مظلوم
چون به طاوس خسته لشکر بوم
من کشیدم زکام تیغ زبان
تکیه کردم به صاحب قرآن
با زبان فصیح و منطق راست
ساختمشان چنان که دل میخواست
چون بکردم مراد خویش ادا
هیجانی فتاد در دلها
یافتم کز نفوذ آن گفتار
اندرین جلسه نگذرد آن کار
سخنی کز دل سخنور خاست
در دل مستمع نشیند راست
شدم از جلسه تا کشم سیگار
سپری شد دقیقهای سه چهار
بازگشتم درون جلسه که بود
هم درین قصه گرم گفت و شنود
ناگهان بانگ تیر خاست ز در
چند تیر از قفای یکدیگر
شیرمردان ز بیم ریزش خون
همه از جلسه ریختند برون
سوی درها شدند ویله کنان
لیک سربازشان گرفت عنان
پر دلان یافتند راه فرار
بخشی از درگروهی از دیوار
مانده من با «امیر جنگ» به کاخ
رفقا جمله رفته در سوراخ
شد چو مجلس دوباره بر سر پای
نیمیاز جمع مانده بود بهجای
جلسه شد ختم تا به روز نهم
بامداد مصیبت مردم
چون ز مجلس برون شدیم به کوی
بود هرجا پلیس در تکوپوی
نه درشکه بهجا ونه خودرو
شه شکاران پیاده در تک و دو
سوی منزل شدم در آن شب تار
دیده گریان ز وضع شهر و دیار
روز آدینه قرب ظهر از در
فرخی آمد و دو دیدهٔ تر
گفت از خانه پا منه بیرون
که بریزند خائنانت خون
شب دوشین ز جلسه چون رفتی
نطق کردی سپس برون رفتی
چند تن آن دم از تماشا جای
سوی بیرون شدند برقآسای
از قضا بود واعظ قزوین
رفته بیرون ز صحن درآن حین
چون شبیه تو بود بیچاره!
شد دچار گروه خونخواره!
کز سر شب حسین و همدستان
به کمین بر در بهارستان
همه همدست با رئیس پلیس
شده پنهان به پردهٔ تلبیس
روز تا شام کرده تدبیرت
که شبانگه زنند با تیرت
واعظ بی گنه در آن شب شوم
شدگرفتار آن گروه ظلوم
چون به قد و صفت مشابه تست
به گمانشان که او تویی بدرست
دم مجلس بگیرش آوردند
زیر باران تیرش آوردند
شیخ واعظ گرفت راه فرار
خونیان در پیاش به قصد شکار
سوی سرچشمه ره گرفت فقیر
خونیانش گرفته در دم تیر
خورده تیرش به شانه وگردن
باز سرگرم جان بدر بردن
تا به مسجد نایستاد بجای
بر در مسجد اوفتاد ز پای
پهلویش را بکی به دشنه درید
دگری حنجرش به کارد برید
هم درین حین کسی رسید از پی
بانگ زد بر رفیق خویش که هی
این کس دیگرست یارو نیست
دست ازو بازدارکاین او نیست
زین سخن ماند دستشان ازکار
همه بگذاشتند پا به فرار
چون بجستند خونیان زآنجا
سرپلیس وپلیس شد پیدا
کاین پلیسان ز بیم معزولی
کرده بر تن لباس معمولی
دیدهبانان خونیان بودند
یک دو تن هم در آنمیان بودند
واعظ سر بریده را بردند
جسم در خون طپیده را بردند
نام او را «بهار» بنهادند
وین خبر را به «پهلوی» دادند
چون بیامد طبیب عدلیه
سوی بیمارسان نظمیه
از پس بازجستها که نمود
شد محقق که او «بهار» نبود
عکس برداشتند از آن مردار
تلفون شد به حضرت سردار
بد به مهمانی سفیرفرنگ
کآمد این مژدههای رنگارنگ
با وزیری که بود نزدش، گفت
وآن وز یر این خبر زما ننهفت
این تمنی ز دوستان بشنو
یک دو روزی ز خانه دور مشو
شد «مدرس» ازین حدیث خبر
«بهبهانی» و دوستان دگر
همه دادند سوی من پیغام
که تو فردا منه به مجلس گام
گفتم آن قوم راکه این نه رواست
مردن و زیستن بهدست خداست
کان که دوش از اجل نجاتم داد
دیگری را به جای من بنهاد
هم تواند که در درون سرا
بسپارد به کام مرگ مرا
این مثل در جهان فسانه شده
که بود امن، راه دزد زده
حیف باشدکه جلسهٔ فردا
من نباشم میان جمع شما
دوستان لابهام نپذرفتند
یک دوتن شب به خانهام خفتند
که مبادا برون شوم ز سرای
روز شنبه نهم به مجلس پای
زبن سبب روز طرح بیدادی
نهم ماه و مرگ آزادی
نقل گفتار من کسی نشنید
نالهٔ زار من کسی نشنید
شد به مجلس خلاف شه عنوان
بی دلیل و بهانه میر سپاه
بود شایق به خلع احمدشاه
وکلا جمله واقف از اسرار
بین بیم و امید گشته دچار
همه سوگند خورده با قرآن
به وفاداری شه ایران
لیک سوگند گشت باد آن شب
رفت عهد وفا زیاد آن شب
سیم و زر دیدهٔ صلاح ببست
منفعت عهد مردمی بشکست
وکلا بیبهانه کرده تیار
نقشهٔ عزل دودهٔ قاجار
کرد طرح قضیه «یاسایی»
دگران گرم مجلسآرایی
نز خدا کرده یاد و نز سوگند
کاهرمن بسته بودشان به کمند
گشته مندیلها بدل به کلاه
شده نانشان سفید و قلب سیاه
حمله بردند بر شه مظلوم
چون به طاوس خسته لشکر بوم
من کشیدم زکام تیغ زبان
تکیه کردم به صاحب قرآن
با زبان فصیح و منطق راست
ساختمشان چنان که دل میخواست
چون بکردم مراد خویش ادا
هیجانی فتاد در دلها
یافتم کز نفوذ آن گفتار
اندرین جلسه نگذرد آن کار
سخنی کز دل سخنور خاست
در دل مستمع نشیند راست
شدم از جلسه تا کشم سیگار
سپری شد دقیقهای سه چهار
بازگشتم درون جلسه که بود
هم درین قصه گرم گفت و شنود
ناگهان بانگ تیر خاست ز در
چند تیر از قفای یکدیگر
شیرمردان ز بیم ریزش خون
همه از جلسه ریختند برون
سوی درها شدند ویله کنان
لیک سربازشان گرفت عنان
پر دلان یافتند راه فرار
بخشی از درگروهی از دیوار
مانده من با «امیر جنگ» به کاخ
رفقا جمله رفته در سوراخ
شد چو مجلس دوباره بر سر پای
نیمیاز جمع مانده بود بهجای
جلسه شد ختم تا به روز نهم
بامداد مصیبت مردم
چون ز مجلس برون شدیم به کوی
بود هرجا پلیس در تکوپوی
نه درشکه بهجا ونه خودرو
شه شکاران پیاده در تک و دو
سوی منزل شدم در آن شب تار
دیده گریان ز وضع شهر و دیار
روز آدینه قرب ظهر از در
فرخی آمد و دو دیدهٔ تر
گفت از خانه پا منه بیرون
که بریزند خائنانت خون
شب دوشین ز جلسه چون رفتی
نطق کردی سپس برون رفتی
چند تن آن دم از تماشا جای
سوی بیرون شدند برقآسای
از قضا بود واعظ قزوین
رفته بیرون ز صحن درآن حین
چون شبیه تو بود بیچاره!
شد دچار گروه خونخواره!
کز سر شب حسین و همدستان
به کمین بر در بهارستان
همه همدست با رئیس پلیس
شده پنهان به پردهٔ تلبیس
روز تا شام کرده تدبیرت
که شبانگه زنند با تیرت
واعظ بی گنه در آن شب شوم
شدگرفتار آن گروه ظلوم
چون به قد و صفت مشابه تست
به گمانشان که او تویی بدرست
دم مجلس بگیرش آوردند
زیر باران تیرش آوردند
شیخ واعظ گرفت راه فرار
خونیان در پیاش به قصد شکار
سوی سرچشمه ره گرفت فقیر
خونیانش گرفته در دم تیر
خورده تیرش به شانه وگردن
باز سرگرم جان بدر بردن
تا به مسجد نایستاد بجای
بر در مسجد اوفتاد ز پای
پهلویش را بکی به دشنه درید
دگری حنجرش به کارد برید
هم درین حین کسی رسید از پی
بانگ زد بر رفیق خویش که هی
این کس دیگرست یارو نیست
دست ازو بازدارکاین او نیست
زین سخن ماند دستشان ازکار
همه بگذاشتند پا به فرار
چون بجستند خونیان زآنجا
سرپلیس وپلیس شد پیدا
کاین پلیسان ز بیم معزولی
کرده بر تن لباس معمولی
دیدهبانان خونیان بودند
یک دو تن هم در آنمیان بودند
واعظ سر بریده را بردند
جسم در خون طپیده را بردند
نام او را «بهار» بنهادند
وین خبر را به «پهلوی» دادند
چون بیامد طبیب عدلیه
سوی بیمارسان نظمیه
از پس بازجستها که نمود
شد محقق که او «بهار» نبود
عکس برداشتند از آن مردار
تلفون شد به حضرت سردار
بد به مهمانی سفیرفرنگ
کآمد این مژدههای رنگارنگ
با وزیری که بود نزدش، گفت
وآن وز یر این خبر زما ننهفت
این تمنی ز دوستان بشنو
یک دو روزی ز خانه دور مشو
شد «مدرس» ازین حدیث خبر
«بهبهانی» و دوستان دگر
همه دادند سوی من پیغام
که تو فردا منه به مجلس گام
گفتم آن قوم راکه این نه رواست
مردن و زیستن بهدست خداست
کان که دوش از اجل نجاتم داد
دیگری را به جای من بنهاد
هم تواند که در درون سرا
بسپارد به کام مرگ مرا
این مثل در جهان فسانه شده
که بود امن، راه دزد زده
حیف باشدکه جلسهٔ فردا
من نباشم میان جمع شما
دوستان لابهام نپذرفتند
یک دوتن شب به خانهام خفتند
که مبادا برون شوم ز سرای
روز شنبه نهم به مجلس پای
زبن سبب روز طرح بیدادی
نهم ماه و مرگ آزادی
نقل گفتار من کسی نشنید
نالهٔ زار من کسی نشنید
ملکالشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
خطاب به نزدیکان شاه
ای که نزد شه آبرو داری
ز چه دست از حیا برو داری
شرم داری ز شه که گویی راست
ایعجبشرمت از خدای کجاست؟!
چون مجال سخن ز شه جویی
سخن از دوستان خود گویی
از چه هنگام نفع خویشتنت
نیست قفل سکوت بر دهنت
دادی و میدهی تو صاف و صریح
نفع خود را به نفع شه ترجیح
گر دلت خیر شاه دارد دوست
سخنی گو که خیر شاه در اوست
خیر شاه است در نکوکاری
نه درشتی و مردمآزاری
تو به هرجا که پنجه بند کنی
نالهٔ خلق را بلندکنی
تا فزایی ز بهر شاه سپاه
یا که افزون کنی خزینهٔ شاه
این نه عشق خزینه و سپه است
بلکه این دشمنی به پادشه است
هست بهر چه این زر و لشکر
جز که بهر سلامت کشور
مرد نالان و خستهٔ محتاج
چون کند کار و چون گزارد باج
هر تجارت که سود بیش آورد
دولت آن را به چنگ خویش آورد
هر متاعی که سخت رایج بود
یک به دَه بر خراج آن افزود
هر زراعت که داشت منفعتی
منحصر شد به دولت از جهتی
زارع و پیشهور ز دست شدند
تاجران جمله ورشکست شدند
خلق کشور همه فقیر وگدا
همه نالان به پیشگاه خدا
کای خداوند قادر ذوالمن
ریشه ظلم را ز بیخ بکن
ز چه دست از حیا برو داری
شرم داری ز شه که گویی راست
ایعجبشرمت از خدای کجاست؟!
چون مجال سخن ز شه جویی
سخن از دوستان خود گویی
از چه هنگام نفع خویشتنت
نیست قفل سکوت بر دهنت
دادی و میدهی تو صاف و صریح
نفع خود را به نفع شه ترجیح
گر دلت خیر شاه دارد دوست
سخنی گو که خیر شاه در اوست
خیر شاه است در نکوکاری
نه درشتی و مردمآزاری
تو به هرجا که پنجه بند کنی
نالهٔ خلق را بلندکنی
تا فزایی ز بهر شاه سپاه
یا که افزون کنی خزینهٔ شاه
این نه عشق خزینه و سپه است
بلکه این دشمنی به پادشه است
هست بهر چه این زر و لشکر
جز که بهر سلامت کشور
مرد نالان و خستهٔ محتاج
چون کند کار و چون گزارد باج
هر تجارت که سود بیش آورد
دولت آن را به چنگ خویش آورد
هر متاعی که سخت رایج بود
یک به دَه بر خراج آن افزود
هر زراعت که داشت منفعتی
منحصر شد به دولت از جهتی
زارع و پیشهور ز دست شدند
تاجران جمله ورشکست شدند
خلق کشور همه فقیر وگدا
همه نالان به پیشگاه خدا
کای خداوند قادر ذوالمن
ریشه ظلم را ز بیخ بکن
ملکالشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
جعل نامه و گرفتار ساختن مرد بیگناه
نامهای ساخت پس به خط رفیق
به سوی خویش کای رفیق شفیق
دلم از نوکری به تنگ آمد
شیشهٔ طاقتم به سنگ آمد
خلق یکسر فقیر و درویشند
همه در فکر چارهٔ خویشند
یکطرف مالیات قند و شکر
یک طرف مالیاتهای دگر
بدتر از این نظام اجباری
کرده ترویج شغل بیکاری
بجز از چند تن امیر و وزیر
باقی خلق مفلسند و فقیر
ما چنین، شه چنان، وزیر چنان
کشوری موکنان و مویه کنان
من بر آنم که فتنه آغازم
با چنین دولتی دغل بازم
کردهام شیخ و شاب را تحریک
شده اجرای نقشهام نزدیک
که گروهی بههم شریک شوبم
همه در سلک بلشوبک شویم
زد ببایست در نخستین دم
این اساس پلید را بر هم
تو به تهران بجوی یاران را
حزبسازان و خفیه کاران را
من هم اینک ز راه میآیم
سرکش وکینهخواه میآیم
من به شورشگری زبان دادم
زن خود را طلاق از آن دادم
چون می انقلاب نوشیدم
از زن و بچه چشم پوشیدم
به تو بس اعتماد دارم من
اعتمادی زیاد دارم من
چون بهخوبی ترا شناختهام
راز خود با تو فاش ساختهام
باد بر اهل دل درود و سلام
ختم شد والسلام خیر ختام
هشت در پاکتی از آن پاکات
کش فرستاده بود این اوقات
رفت و آن نامه را به صد تلبیس
داشتش عرضه بر رئیس پلیس
گفت سوزد بدین رفیق دلم
نتوانم که دل از او گسلم
بایدش اندکی نصیحت کرد
نه که رسوایی و فضیحت کرد
زان که هرچند فتنهساز بود
با منش دوستی دراز بود
من نوشتم بدو نصایح چند
لیک ترسم ز من نگیرد پند
گرچه بر کار دوست پرده نکوست
لیک دولت مهمتر است از دوست
من وطن خواهم و فدائی شاه
دشمن بلشویک نامه سیاه
لیک مستدعیم کزین ابواب
نشود مطلع کسی ز احباب
گر بدانند اصل مطلب چیست
وندرین کشف جرم، عامل کیست
ذکر من ورد خاص و عام شود
زندگانی به من حرام شود
طمعی نیست بنده را از کس
قصد من هست خدمت شه و بس
وین جوان مخلص شفیق منست
همه دانندکاو رفیق منست
لیک دزدیدهاند هوشش را
جهل بستست چشم و گوشش را
بایدش پند داد و گوش کشید
لیک جرم نکرده را بخشید
گر نهان ماند این حکایتها
کرد خواهم به شاه خدمتها
رفت و آسود مرد وجدانکار
تار بگرفت و خواند این اشعار
به سوی خویش کای رفیق شفیق
دلم از نوکری به تنگ آمد
شیشهٔ طاقتم به سنگ آمد
خلق یکسر فقیر و درویشند
همه در فکر چارهٔ خویشند
یکطرف مالیات قند و شکر
یک طرف مالیاتهای دگر
بدتر از این نظام اجباری
کرده ترویج شغل بیکاری
بجز از چند تن امیر و وزیر
باقی خلق مفلسند و فقیر
ما چنین، شه چنان، وزیر چنان
کشوری موکنان و مویه کنان
من بر آنم که فتنه آغازم
با چنین دولتی دغل بازم
کردهام شیخ و شاب را تحریک
شده اجرای نقشهام نزدیک
که گروهی بههم شریک شوبم
همه در سلک بلشوبک شویم
زد ببایست در نخستین دم
این اساس پلید را بر هم
تو به تهران بجوی یاران را
حزبسازان و خفیه کاران را
من هم اینک ز راه میآیم
سرکش وکینهخواه میآیم
من به شورشگری زبان دادم
زن خود را طلاق از آن دادم
چون می انقلاب نوشیدم
از زن و بچه چشم پوشیدم
به تو بس اعتماد دارم من
اعتمادی زیاد دارم من
چون بهخوبی ترا شناختهام
راز خود با تو فاش ساختهام
باد بر اهل دل درود و سلام
ختم شد والسلام خیر ختام
هشت در پاکتی از آن پاکات
کش فرستاده بود این اوقات
رفت و آن نامه را به صد تلبیس
داشتش عرضه بر رئیس پلیس
گفت سوزد بدین رفیق دلم
نتوانم که دل از او گسلم
بایدش اندکی نصیحت کرد
نه که رسوایی و فضیحت کرد
زان که هرچند فتنهساز بود
با منش دوستی دراز بود
من نوشتم بدو نصایح چند
لیک ترسم ز من نگیرد پند
گرچه بر کار دوست پرده نکوست
لیک دولت مهمتر است از دوست
من وطن خواهم و فدائی شاه
دشمن بلشویک نامه سیاه
لیک مستدعیم کزین ابواب
نشود مطلع کسی ز احباب
گر بدانند اصل مطلب چیست
وندرین کشف جرم، عامل کیست
ذکر من ورد خاص و عام شود
زندگانی به من حرام شود
طمعی نیست بنده را از کس
قصد من هست خدمت شه و بس
وین جوان مخلص شفیق منست
همه دانندکاو رفیق منست
لیک دزدیدهاند هوشش را
جهل بستست چشم و گوشش را
بایدش پند داد و گوش کشید
لیک جرم نکرده را بخشید
گر نهان ماند این حکایتها
کرد خواهم به شاه خدمتها
رفت و آسود مرد وجدانکار
تار بگرفت و خواند این اشعار
ملکالشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
آمدن سرمایهداری و رفتن دین
تا که سرمایه یافت آزادی
شد تجارت اساس آبادی
پادشاهان و صاحبان نفوذ
جمله گشتندکشته یا مأخوذ
مبتذل گشت اصل و عرق و نژاد
بی اثرماند خلق وخوی ونهاد
سیم و سرمایه شد به عالم چیر
گشت سرمایهدارگرد و دلیر
دین که همکاسهٔ سیاست بود
قوّت بازوی ریاست بود
از سیاست به قهر گشت جدا
ماند دین خالص از برای خدا
مقتدر شد چو گشت همپایه
صنعت و علم و کار و سرمایه
شرکت علم و سیم و صنعت و کار
برد آب اعاظم و اخیار
ز انقلابات مدهش خونین
عامه برد آبروی دولت و دین
اسقفان در تکاپو افتادن
پادشاهان به زانو افتادند
گشت آزاد فکر و اندیشه
قلم ونطق وحرفت وپیشه
پیش از این علم خاص ملا بود
زندگی بستهٔ کلیسا بود
کرد ازین انقلابهای درشت
عامه بر مردم کلیسا پشت
علمها ز انحصار بیرون شد
زندگی زان حصار بیرون شد
پردهها بود بر سر هرکار
پرده درگشت خامهٔ سحار
نقل الحاد وکفر بیبزه گشت
زندگانی جدید و بامزه گشت
از میان رفت عصر اشرافی
راه سرمایهدار شد صافی
دانشوفضلوهوشو عرقو نژاد
پیش زر ناف بر زمین بنهاد
هرکه زر داشت شد شریف و عزیز
وآن که بیچیز بود شد ناچیز
هنر و علم و حیلت و تزوبر
دولت و دین و شاه ومیر و وزپر
شده هریک عبید سرمایه
بندهٔ زرخرید سرمایه
کشت مرسل یکی بزرگ رسول
معجز او نگاهداری پول
سه اقانیم روشنش به جهان
هست عقل و تمدن و وجدان
سپه او گروه کارگران
ملک گیرد بدین سپاه گران
سر ز خاور به نیمروز افراخت
باختر برد و بر خراسان تاخت
عالم از یمن این بزرگ استاد
گشت خالی ز دین و اصل و نژاد
بر ضعیفان درازدستی ازوست
ماده و مادهپرستی ازوست
مردمی رخت بست و همدردی
غیرت و عفت و جوانمردی
زر مهیا نمود و چید بساط
تا کند عیش و نوش و رقص و نشاط
هیچش از عیش و کیف رادع نیست
به زن و مرد خوبش قانع نیست
بسته ی وهم وبندهٔ عصب است
خود سراپای شهوت و غضب است
کارفرما ز پرخوری رنجور
کارگر شد گرسنه جانب گور
چند سرمایهدار بیوجدان
در جهان گشته صاحب فرمان
یکدو قارون به تخت بخت مقیم
ربخته خون صد هزار کلیم
الغرض این اساس خودبینی
اصل وجدانکشی و بیدینی
می کشدکار را به جای دگر
آید از نایها نوای دگر
کارگر شد سپاه صاحبکار
سپهی لخت و خسته و بیمار
لاجرم متحد شوند همه
کار را مستعد شوند همه
چون فقیران شوند با هم یار
مالداران شوند بی کس و کار
بود دین تسلیتفزای فقیر
مانع خشم جانگزای فقیر
تا شریعتمدار در همه کار
بود همدست عمدهٔ التجار
مینمودند کُرکُری همگی
تا بدین حد نبود بیمزگی
حاجی داغ کرده پیشانی
پیرو سنت مسلمانی
توشه بردی برای پیری چند
دست بگرفتی ازفقیری چند
گهی از صدق مسجدی میساخت
گاه حمام وقف میپرداخت
تا به مسجد کند نماز، فقیر
خواهد از مومنان نیاز، فقیر
پس شود همعنان همخوابه
هر سحر رایگان به گرمابه
سیر بودند منعم و بیچیز
مرد درونش لات بود وتمیز
لیکن امروز مرد دولتمند
غالباً ملحدیست بیمانند
نه ز وَجه حرام دارد دست
نه به نفع وطن بود پابست
نه بهعنوان خمس و مال امام
به کسی میکند جوی اکرام
تا بدانجا برد مروت را
که خورد مالیات دولت را
همچو موش است رهزن خانه
یا که دلال مال بیگانه
می کند از تجملات فرنگ
شهر را پر متاع رنگارنگ
گر بپرسی که چیست آئینت
یا چه باشد بهراستی دینت
گوبدت هست دین من وجدان
لیک وجدان کجا و این حیوان
شد تجارت اساس آبادی
پادشاهان و صاحبان نفوذ
جمله گشتندکشته یا مأخوذ
مبتذل گشت اصل و عرق و نژاد
بی اثرماند خلق وخوی ونهاد
سیم و سرمایه شد به عالم چیر
گشت سرمایهدارگرد و دلیر
دین که همکاسهٔ سیاست بود
قوّت بازوی ریاست بود
از سیاست به قهر گشت جدا
ماند دین خالص از برای خدا
مقتدر شد چو گشت همپایه
صنعت و علم و کار و سرمایه
شرکت علم و سیم و صنعت و کار
برد آب اعاظم و اخیار
ز انقلابات مدهش خونین
عامه برد آبروی دولت و دین
اسقفان در تکاپو افتادن
پادشاهان به زانو افتادند
گشت آزاد فکر و اندیشه
قلم ونطق وحرفت وپیشه
پیش از این علم خاص ملا بود
زندگی بستهٔ کلیسا بود
کرد ازین انقلابهای درشت
عامه بر مردم کلیسا پشت
علمها ز انحصار بیرون شد
زندگی زان حصار بیرون شد
پردهها بود بر سر هرکار
پرده درگشت خامهٔ سحار
نقل الحاد وکفر بیبزه گشت
زندگانی جدید و بامزه گشت
از میان رفت عصر اشرافی
راه سرمایهدار شد صافی
دانشوفضلوهوشو عرقو نژاد
پیش زر ناف بر زمین بنهاد
هرکه زر داشت شد شریف و عزیز
وآن که بیچیز بود شد ناچیز
هنر و علم و حیلت و تزوبر
دولت و دین و شاه ومیر و وزپر
شده هریک عبید سرمایه
بندهٔ زرخرید سرمایه
کشت مرسل یکی بزرگ رسول
معجز او نگاهداری پول
سه اقانیم روشنش به جهان
هست عقل و تمدن و وجدان
سپه او گروه کارگران
ملک گیرد بدین سپاه گران
سر ز خاور به نیمروز افراخت
باختر برد و بر خراسان تاخت
عالم از یمن این بزرگ استاد
گشت خالی ز دین و اصل و نژاد
بر ضعیفان درازدستی ازوست
ماده و مادهپرستی ازوست
مردمی رخت بست و همدردی
غیرت و عفت و جوانمردی
زر مهیا نمود و چید بساط
تا کند عیش و نوش و رقص و نشاط
هیچش از عیش و کیف رادع نیست
به زن و مرد خوبش قانع نیست
بسته ی وهم وبندهٔ عصب است
خود سراپای شهوت و غضب است
کارفرما ز پرخوری رنجور
کارگر شد گرسنه جانب گور
چند سرمایهدار بیوجدان
در جهان گشته صاحب فرمان
یکدو قارون به تخت بخت مقیم
ربخته خون صد هزار کلیم
الغرض این اساس خودبینی
اصل وجدانکشی و بیدینی
می کشدکار را به جای دگر
آید از نایها نوای دگر
کارگر شد سپاه صاحبکار
سپهی لخت و خسته و بیمار
لاجرم متحد شوند همه
کار را مستعد شوند همه
چون فقیران شوند با هم یار
مالداران شوند بی کس و کار
بود دین تسلیتفزای فقیر
مانع خشم جانگزای فقیر
تا شریعتمدار در همه کار
بود همدست عمدهٔ التجار
مینمودند کُرکُری همگی
تا بدین حد نبود بیمزگی
حاجی داغ کرده پیشانی
پیرو سنت مسلمانی
توشه بردی برای پیری چند
دست بگرفتی ازفقیری چند
گهی از صدق مسجدی میساخت
گاه حمام وقف میپرداخت
تا به مسجد کند نماز، فقیر
خواهد از مومنان نیاز، فقیر
پس شود همعنان همخوابه
هر سحر رایگان به گرمابه
سیر بودند منعم و بیچیز
مرد درونش لات بود وتمیز
لیکن امروز مرد دولتمند
غالباً ملحدیست بیمانند
نه ز وَجه حرام دارد دست
نه به نفع وطن بود پابست
نه بهعنوان خمس و مال امام
به کسی میکند جوی اکرام
تا بدانجا برد مروت را
که خورد مالیات دولت را
همچو موش است رهزن خانه
یا که دلال مال بیگانه
می کند از تجملات فرنگ
شهر را پر متاع رنگارنگ
گر بپرسی که چیست آئینت
یا چه باشد بهراستی دینت
گوبدت هست دین من وجدان
لیک وجدان کجا و این حیوان
ملکالشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
آخر سال
ماه اسفند نیز شد گذری
گشت سالی ز عمر ما سپری
رفت سالی که جز وبال نبود
عمر بود این که رفت، سال نبود
پنج مه زان به حبس و خون جگری
هفت ماه دگر به دربهدری
چهل و نه گذشت با اکراه
بر سرم پنجه میزند پنجاه
سر ز پنجه گرفتهام به دو دست
کاهنین پنجهاش تا شست
نرسد عمر من به شصت یقین
زیر این پنجههای پولادین
چل و پنجاه، آهنین دستند
در گلوها چو پنجه و شستند
عمر اکنون ز سال پنجاهم
دامی افکنده بر سر راهم
گر سلامت رهم ز پنجهٔ دام
چون کشمسر ز شصتخونآشام
با چنین دست کز غمم بسر است
راه پنجاه نیز پر خطر است
در شگفتم که با چنین غم و درد
سال دیگر چکار خواهم کرد!
آخر سال را خدا داناست
سال نیکو از اولش پیداست
شب عید است و من غریب و اسیر
بسته تقدیر پنجهٔ تدبیر
قرض بالای قرض خوابیده
خانهام چون دلم خرابیده
سال پارینه هم در اول سال
قرض من بود شش هزار ربال
سال بگذشت و تازه شد نوروز
سیهزار است قرض من امروز
میرسد نامهٔ وکیل از ری
که بود بینتیجه کوشش وی
که خریدار خانه نایابست
زان که زر در زمانه نایابست
سیم و زر گشته در خزینه نهان
وآن خزینه نهان ز چشم جهان
یا شود خرج راهآهن شاه
یا بدر میرود ز دیگر راه
آنچه دولت ستاند از مردم
هشت عشر از میانه گرددگم
همه نادار، خلق و دارا هیچ
همه جا عرضه و تقاضا هیچ
غیر عمال دولت و تجار
باقی خلق در شکنجه دچار
تاجران هم ازین کساد فره
پس هم میزنند یک یک زه
جز دو سه لات روزنامهنگار
کز چپ و راست داخلند به کار
راست چون شاعران عهد قدیم
لب پر از مدح و سرپر از تعظیم
باقی خلق لند لند کنند
گاهی آهسته گاه تند کنند
دسته دسته به شیوهٔ قاچاق
می گریزند سوی هند و عراق
وان که چونمنشپای رفتن نیست
کرد باید به رنج و زحمت زیست
بلدی خانهاش کند حرٍّاج
عوض مالیات خانه و باج
کودکانش ز درس وامانند
همه از تربیت جدا مانند
من در اینجاگرسنه و بیکار
گرد من ده دوازده نانخوار
مورد قهر و خانه بر بادم
رفته علم و ادب هم از یادم
طرفهعهدیست کز سیاستو زور
کور، شد چشمدار و بیناکور
زد به ذوق و ادب معارف جار
شد فلان، اوستاد و مرد بهار
نیستم من دریغ مرد هجا
گرچه باشد هجا به وقت، بجا
مفت خواهند جست از دستم
که بدین تیر نگرود شستم
هجو اینان وظیفهٔ عالیست
جای یغمای جندقی خالیست
گشت سالی ز عمر ما سپری
رفت سالی که جز وبال نبود
عمر بود این که رفت، سال نبود
پنج مه زان به حبس و خون جگری
هفت ماه دگر به دربهدری
چهل و نه گذشت با اکراه
بر سرم پنجه میزند پنجاه
سر ز پنجه گرفتهام به دو دست
کاهنین پنجهاش تا شست
نرسد عمر من به شصت یقین
زیر این پنجههای پولادین
چل و پنجاه، آهنین دستند
در گلوها چو پنجه و شستند
عمر اکنون ز سال پنجاهم
دامی افکنده بر سر راهم
گر سلامت رهم ز پنجهٔ دام
چون کشمسر ز شصتخونآشام
با چنین دست کز غمم بسر است
راه پنجاه نیز پر خطر است
در شگفتم که با چنین غم و درد
سال دیگر چکار خواهم کرد!
آخر سال را خدا داناست
سال نیکو از اولش پیداست
شب عید است و من غریب و اسیر
بسته تقدیر پنجهٔ تدبیر
قرض بالای قرض خوابیده
خانهام چون دلم خرابیده
سال پارینه هم در اول سال
قرض من بود شش هزار ربال
سال بگذشت و تازه شد نوروز
سیهزار است قرض من امروز
میرسد نامهٔ وکیل از ری
که بود بینتیجه کوشش وی
که خریدار خانه نایابست
زان که زر در زمانه نایابست
سیم و زر گشته در خزینه نهان
وآن خزینه نهان ز چشم جهان
یا شود خرج راهآهن شاه
یا بدر میرود ز دیگر راه
آنچه دولت ستاند از مردم
هشت عشر از میانه گرددگم
همه نادار، خلق و دارا هیچ
همه جا عرضه و تقاضا هیچ
غیر عمال دولت و تجار
باقی خلق در شکنجه دچار
تاجران هم ازین کساد فره
پس هم میزنند یک یک زه
جز دو سه لات روزنامهنگار
کز چپ و راست داخلند به کار
راست چون شاعران عهد قدیم
لب پر از مدح و سرپر از تعظیم
باقی خلق لند لند کنند
گاهی آهسته گاه تند کنند
دسته دسته به شیوهٔ قاچاق
می گریزند سوی هند و عراق
وان که چونمنشپای رفتن نیست
کرد باید به رنج و زحمت زیست
بلدی خانهاش کند حرٍّاج
عوض مالیات خانه و باج
کودکانش ز درس وامانند
همه از تربیت جدا مانند
من در اینجاگرسنه و بیکار
گرد من ده دوازده نانخوار
مورد قهر و خانه بر بادم
رفته علم و ادب هم از یادم
طرفهعهدیست کز سیاستو زور
کور، شد چشمدار و بیناکور
زد به ذوق و ادب معارف جار
شد فلان، اوستاد و مرد بهار
نیستم من دریغ مرد هجا
گرچه باشد هجا به وقت، بجا
مفت خواهند جست از دستم
که بدین تیر نگرود شستم
هجو اینان وظیفهٔ عالیست
جای یغمای جندقی خالیست
ملکالشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
گفتار هفتم در سیاست و شرط ریاست
آنچه اکنون سیاستش خوانی
هست کاری عظیم اگر دانی
سختتر زان به دهرکاری نیست
مرد این پهنه هر سواری نیست
آن که را قصد مهتری باشد
در سرش باد سروری باشد
فکرتی استوار میباید
شرط هایی به کار میباید
هست شرط نخست مهتر قوم
اعتدال مزاج و قلت نوم
دومین، قلب پاک و حزم تست
سومین، پشت کار و عزم قویست
شرط چارم، شجاعتی به کمال
که نگردد به هر بلیه ز حال
شرط پنجم، درستی پیمان
ششمین، اعتماد و اطمینان
هفتمین، داشتن مرامی خاص
کان بود محترم بر اشخاص
تا از آن ره به عادت معهود
ببردشان به جانب مقصود
شرط هشتم بود وقار و جلال
تهی از کبر و عجب وغنج و دلال
نهمین، کتم سرّ و شرط دهم
این که داند طبایع مردم
ویژه حالات ملت خود را
جنبهء خوبوجنبهء بدرا
بشناسد به پیکر اصحاب
رگ بیدارکردن و رگ خواب
علم تاربخ و اجتماع و سیر
اندرین کار باشد اندر خور
نیز میبایدش زباده بر این
خلقتی خوب ومنطقی شیرین
همرهش زهر و انگبین باید
مهر و کینش در آستین باید
هست شرط مهم جوانمردی
نه لئیمی وبخل و بیدردی
هست کاری عظیم اگر دانی
سختتر زان به دهرکاری نیست
مرد این پهنه هر سواری نیست
آن که را قصد مهتری باشد
در سرش باد سروری باشد
فکرتی استوار میباید
شرط هایی به کار میباید
هست شرط نخست مهتر قوم
اعتدال مزاج و قلت نوم
دومین، قلب پاک و حزم تست
سومین، پشت کار و عزم قویست
شرط چارم، شجاعتی به کمال
که نگردد به هر بلیه ز حال
شرط پنجم، درستی پیمان
ششمین، اعتماد و اطمینان
هفتمین، داشتن مرامی خاص
کان بود محترم بر اشخاص
تا از آن ره به عادت معهود
ببردشان به جانب مقصود
شرط هشتم بود وقار و جلال
تهی از کبر و عجب وغنج و دلال
نهمین، کتم سرّ و شرط دهم
این که داند طبایع مردم
ویژه حالات ملت خود را
جنبهء خوبوجنبهء بدرا
بشناسد به پیکر اصحاب
رگ بیدارکردن و رگ خواب
علم تاربخ و اجتماع و سیر
اندرین کار باشد اندر خور
نیز میبایدش زباده بر این
خلقتی خوب ومنطقی شیرین
همرهش زهر و انگبین باید
مهر و کینش در آستین باید
هست شرط مهم جوانمردی
نه لئیمی وبخل و بیدردی
ملکالشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
حکایت در بخل و امساک
چون به شاهی نشست پور زبیر
بود جمع اندرو هزاران خیر
پس مرگ یزید نامهسیاه
گشت صافی جهان به عبدالله
منقرض گشته دولت علوی
متزلزل حکومت اموی
بود در زیر حکم و فرمانش
از در مصر تا خراسانش
لیک با آنهمه جلالت وفر
بود مردی بخیل و تنگنظر
گشت روزی مکدر از اصحاب
بر سر انجمن نمود عتاب
کفت خوردید جمله تمر مرا
لیک عاصی شدید امر مرا
چون بدیدند بخل و امساکش
بکشیدند سر ز فتراکش
شد تنش تیر طعنه را آماج
گشت مقتول لشکر حجاج
شه که خرماش را شمار بود
لاجرم نزد خلق خوار بود
شاه را رادی و سخا باید
تا که محبوب شیخ و شاب آید
بود جمع اندرو هزاران خیر
پس مرگ یزید نامهسیاه
گشت صافی جهان به عبدالله
منقرض گشته دولت علوی
متزلزل حکومت اموی
بود در زیر حکم و فرمانش
از در مصر تا خراسانش
لیک با آنهمه جلالت وفر
بود مردی بخیل و تنگنظر
گشت روزی مکدر از اصحاب
بر سر انجمن نمود عتاب
کفت خوردید جمله تمر مرا
لیک عاصی شدید امر مرا
چون بدیدند بخل و امساکش
بکشیدند سر ز فتراکش
شد تنش تیر طعنه را آماج
گشت مقتول لشکر حجاج
شه که خرماش را شمار بود
لاجرم نزد خلق خوار بود
شاه را رادی و سخا باید
تا که محبوب شیخ و شاب آید
ملکالشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
حکایت اشرف خر
خود شنیدی حدیث اشرف خر
که مثل شد به گرد کردن زر
بود تاتار زادهای نادان
پور تیمورتاش بن چوپان
نه کیاست نه مردمی نه شرف
نام خود ساخته ملک اشرف
پس مرگ حسن برادر خوبش
پادشه گشت اشرف بد کیش
آذر آبادگان مسخر داشت
در دل اندیشههای بیمر داشت
از دنائت به گنج شد طالب
طمع زربه طبع شد غالب
ز ستم، کار خلق یکسره کرد
هرکجا بود زر مصادره کرد
هرکه زر داشت زار شدکارش
گشت رخ زرد همچو دینارش
آن که زرخردهای به دامان داشت
روی مانند غنچه پنهان داشت
وانکه دانگی بدست آوردی
همچو گل در شکم نهان کردی
زان فقیران کسی که دیده شدی
شکمش همچو گل دریده شدی
همچو گل هر که در میان زر داشت
شکمش بردرید و زر برداشت
در درازای ده دوازده سال
گنجها آکنید از زر و مال
زر پیاپی بدست آوردی
نه به کس دادی و نه خود خوردی
ظلم اشرف ز حد و مر بگذشت
عملش در زمانه شایع گشت
همه همسایگان شدند آگاه
که رعیت بری بود از شاه
میر قپچاق بود جانی بیک
تاجداری بزرگ و خانی نیک
حملهور شد به آذرآبادان
گشت غالب بر اشرف نادان
شد گرفتار و کشته شد اشرف
جانش از تن برفت و گنج از کف
شد به وزر و وبال آغشته
هم به بخل و خری مثل گشته
هفتصد بد به سال و پنجه و هشت
کاشرف خر اسیر ترکان گشت
مثلی گشت کار اشرف خر
او مظالم ببرد و ترکان زر
که مثل شد به گرد کردن زر
بود تاتار زادهای نادان
پور تیمورتاش بن چوپان
نه کیاست نه مردمی نه شرف
نام خود ساخته ملک اشرف
پس مرگ حسن برادر خوبش
پادشه گشت اشرف بد کیش
آذر آبادگان مسخر داشت
در دل اندیشههای بیمر داشت
از دنائت به گنج شد طالب
طمع زربه طبع شد غالب
ز ستم، کار خلق یکسره کرد
هرکجا بود زر مصادره کرد
هرکه زر داشت زار شدکارش
گشت رخ زرد همچو دینارش
آن که زرخردهای به دامان داشت
روی مانند غنچه پنهان داشت
وانکه دانگی بدست آوردی
همچو گل در شکم نهان کردی
زان فقیران کسی که دیده شدی
شکمش همچو گل دریده شدی
همچو گل هر که در میان زر داشت
شکمش بردرید و زر برداشت
در درازای ده دوازده سال
گنجها آکنید از زر و مال
زر پیاپی بدست آوردی
نه به کس دادی و نه خود خوردی
ظلم اشرف ز حد و مر بگذشت
عملش در زمانه شایع گشت
همه همسایگان شدند آگاه
که رعیت بری بود از شاه
میر قپچاق بود جانی بیک
تاجداری بزرگ و خانی نیک
حملهور شد به آذرآبادان
گشت غالب بر اشرف نادان
شد گرفتار و کشته شد اشرف
جانش از تن برفت و گنج از کف
شد به وزر و وبال آغشته
هم به بخل و خری مثل گشته
هفتصد بد به سال و پنجه و هشت
کاشرف خر اسیر ترکان گشت
مثلی گشت کار اشرف خر
او مظالم ببرد و ترکان زر
ملکالشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
حکایت احمد شاه قاجار و مال اندوختن او
این چنین بود احمد قاجار
شاه مشروطه بود و کم آزار
آنچه زر ماهیانه بگرفتی
مبلغی زان به گنج بنهفتی
دادمش من به نوبهار بسی
پند چون دُرّ شاهوار بسی
گفتم آن شه که تنگچشم بود
دل مردم ازو به خشم بود
چون دل خلق شد به خشم از شاه
زودش از گاه افکنند به چاه
چون رعیت ز شه شود رنجه
گرددش سست زور سرپنجه
یا رعایا شوند بروی چیر
یا سپاهی بر او شوند دلیر
پیل زوری و تیز چنگالی
نکند چارهٔ بد اقبالی
نشنید و ملول گشت از من
دید بر من به دیدهٔ دشمن
من از آن روز دم فرو بستم
دیرگه لب ز گفتگو بستم
خلق از او یک به یک نفور شدند
دور بودند، باز دور شدند
روز میجست خصم فرزانه
تاکند بازیئی درین خانه
دید چون خلق را ز شاه بری
بازیئی کرد بهر شاه بری
رخ نهان کرد و اسب تازی کرد
با شه آغاز پیلبازی کرد
زد وزیران شاه را به زمین
ساخت از خود پیادهٔ فرزین
مات شد شاه ما در اول دست
و آن پیاده بهجای شاه نشست
شاه ما بد ضعیف و سستنهاد
ما پراکنده و حریف استاد
دل شه بود خوش به سیم و زرش
وز رعیت نداشت دل خبرش
گفت در غرب اگر کلم کارم
به که در شرق تاج بگذارم
لاجرم رفت خاسر و مغلوب
اخترش هم به غرب کرد غروب
شه چو از هر جهت تمام آید
امر او را زمانه رام آید
ور بود شاه ناقص از منشی
یا فزون باشد اندرو روشی
شاهیش هر چه استوار بود
از همان راه رخنهدار شود
شه گرش سوء ظن مدام بود
زندگانی بر او حرام بود
وگرش حسن ظن تمام افتد
از ره دانهای به دام افتد
جود بیحد، کند به فقر دچار
بخل و امساک، خواری آرد بار
کبر و نخوت عدو کند ایجاد
وز تواضع جری شوند آحاد
لهو دایم ثقیل سازد خون
ثقل پیوسته می کشد به جنون
عفو و اغماض چون ز حد گذرد
جرم افراد از عدد گذرد
پادشه کاو به خلق کین دارد
خویش را روز و شب غمین دارد
کینه و قهر چون شود افزون
رود امید از میانه برون
گر کسی کرد یک خطا ناگاه
چون ندارد امید عفو ز شاه
صد خطا میکند فزون ز نخست
خون کند هر که دست از جان شست
شه قهار و خسرو خونریز
رود آنجا که نادر و پرویز
کینهجویی ز شه روا نبود
کینهجو به که پادشاه نبود
هرکرا نیست قصد پادشهی
سزدش گر نوید عفو دهی
خسروانی که عاقبت سنجند
از نصیحتگران نمیرنجند
چیره چون بیم برامید آید
آن زمان دشمنی پدید آید
وگر امید چیره گشت به بیم
خواجه گردد به بندگان تسلیم
داشت باید به مکر و فن جاوبد
خلق را در میان بیم و امید
لطف کن آن که را به تو قهر است
قهر زهر استولطفپازهر است
شاه مشروطه بود و کم آزار
آنچه زر ماهیانه بگرفتی
مبلغی زان به گنج بنهفتی
دادمش من به نوبهار بسی
پند چون دُرّ شاهوار بسی
گفتم آن شه که تنگچشم بود
دل مردم ازو به خشم بود
چون دل خلق شد به خشم از شاه
زودش از گاه افکنند به چاه
چون رعیت ز شه شود رنجه
گرددش سست زور سرپنجه
یا رعایا شوند بروی چیر
یا سپاهی بر او شوند دلیر
پیل زوری و تیز چنگالی
نکند چارهٔ بد اقبالی
نشنید و ملول گشت از من
دید بر من به دیدهٔ دشمن
من از آن روز دم فرو بستم
دیرگه لب ز گفتگو بستم
خلق از او یک به یک نفور شدند
دور بودند، باز دور شدند
روز میجست خصم فرزانه
تاکند بازیئی درین خانه
دید چون خلق را ز شاه بری
بازیئی کرد بهر شاه بری
رخ نهان کرد و اسب تازی کرد
با شه آغاز پیلبازی کرد
زد وزیران شاه را به زمین
ساخت از خود پیادهٔ فرزین
مات شد شاه ما در اول دست
و آن پیاده بهجای شاه نشست
شاه ما بد ضعیف و سستنهاد
ما پراکنده و حریف استاد
دل شه بود خوش به سیم و زرش
وز رعیت نداشت دل خبرش
گفت در غرب اگر کلم کارم
به که در شرق تاج بگذارم
لاجرم رفت خاسر و مغلوب
اخترش هم به غرب کرد غروب
شه چو از هر جهت تمام آید
امر او را زمانه رام آید
ور بود شاه ناقص از منشی
یا فزون باشد اندرو روشی
شاهیش هر چه استوار بود
از همان راه رخنهدار شود
شه گرش سوء ظن مدام بود
زندگانی بر او حرام بود
وگرش حسن ظن تمام افتد
از ره دانهای به دام افتد
جود بیحد، کند به فقر دچار
بخل و امساک، خواری آرد بار
کبر و نخوت عدو کند ایجاد
وز تواضع جری شوند آحاد
لهو دایم ثقیل سازد خون
ثقل پیوسته می کشد به جنون
عفو و اغماض چون ز حد گذرد
جرم افراد از عدد گذرد
پادشه کاو به خلق کین دارد
خویش را روز و شب غمین دارد
کینه و قهر چون شود افزون
رود امید از میانه برون
گر کسی کرد یک خطا ناگاه
چون ندارد امید عفو ز شاه
صد خطا میکند فزون ز نخست
خون کند هر که دست از جان شست
شه قهار و خسرو خونریز
رود آنجا که نادر و پرویز
کینهجویی ز شه روا نبود
کینهجو به که پادشاه نبود
هرکرا نیست قصد پادشهی
سزدش گر نوید عفو دهی
خسروانی که عاقبت سنجند
از نصیحتگران نمیرنجند
چیره چون بیم برامید آید
آن زمان دشمنی پدید آید
وگر امید چیره گشت به بیم
خواجه گردد به بندگان تسلیم
داشت باید به مکر و فن جاوبد
خلق را در میان بیم و امید
لطف کن آن که را به تو قهر است
قهر زهر استولطفپازهر است
ملکالشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
در عقل و علم
خرد و داد و راستی کرم است
کژی و جهل وکاستی ستم است
عاقل ار هیچ علم ناموزد
وز ادب نکتهای نیندوزد
در جهان راه راست میپوبد
وز کژیها کرانه میجوید
ورشود پادشاه کشور خویش
بالد از عقل عدل گستر خویش
بس که با خلق نیکخوی بود
نگسلد رشته گرچه موی بود
گرکشد خلق رشته، بگذارد
ور رها کرد او نگهدارد
وآن که را عقل و عدل نیست بهطبع
الکن است ار کند قرائت سبع
علم او گر بزی و ریمنی است
گر به خورشید سرکشد دنی است
اصل هایی ز علم بگزیند
که به وفق خیال خود بیند
وان که باشد میانهٔ بد و نیک
در دلش دیو را فرشته شریک
علمش از دست دیو برهاند
در سرشتش فرشتگی ماند
وان که باشد فرشته از اول
از ملک بگذرد به علم و عمل
وای از آن دیو طبع بدکردار
که نباشد ز علم برخوردار
جاهل و پست و بی کتاب و شرور
ظالم و دون و طامع و مغرور
مفرط و پر طمع به شهوت و کین
نه شرف نی خرد نه داد و نه دین
از حیا و وقار و مردی و قول
متنفر چو دیو از لاحول
کرده پندار و عجب بیدرمان
سر او را چوگنبد هرمان
رفته درگوش او مبالغهای
کرده باورکه هست نابغهای
ویژه کاین آسمان ز مکاری
چندگاهی با وی کند یاری
و ابلهی چند از طریق خری
یا ز راه فریب و حیله گری
وارث کورش و جمش خوانند
داربوش معظمش خوانند
بینصیب آید از مسلمانی
خویش راگم کند ز نادانی
نشود ابن سعد سالارش
نیز شمر لعین جلودارش
سیلسان بردَوَد به پست و بلند
نشود هیچ چیز پیشش بند
بشکند بند و بگسلد افسار
جفته کوبد به گنبد دوار
اصلهای کهن براندازد
رسمهایی نوین عیان سازد
عالمان را ز خود نفورکند
عاقلان را ز خویش دور کند
دوستانش نخست پند دهند
بخردان پند سودمند دهند
او از آن پندها به خشم آید
دوستان را نکال فرماید
نیکمردان و کاردانان را
کشد و برکشد عوانان را
مردم از بیم جان سکوت کنند
مگسان مدح عنکبوت کنند
هرچه کارآگهان زبون گردند
گرد او ناکسان فزون گردند
کار افتد به دست عامی چند
نان شودپخته بهر خامی چند
چرخ چون برکشد اراذل را
گاو مرگی فتد افاضل را
چاپلوسان سویش هجوم کنند
عارفان ترک مرز و بوم کنند
فسخ گردد اصول آزادی
طی شود رسم مردی و رادی
نر گدایان به جان خلق افتند
قوم در حلق و جلق و دلق افتند
اندک اندک شوند خلق فقیر
پر شود گنج پادشاه و وزیر
جیب یک شهر میشود خالی
تاکه قصری بنا شود عالی
خلق گردند مشرف و جاسوس
ازشرفدستشستهوز ناموس
تهمت و کذب و کید و غمازی
حسد و شهوت و دغلبازی
این همه عادت عموم شود
کارفرمای مرز وبوم شود
زیردستان به شه نگاه کنند
خلق تقلید پادشاه کنند
کس به فضل و کمال رو نکند
گل جود و نوال بونکند
چون شود شورشی به برکه پدید
بر سر آیند جرمهای پلید
هرچه باشد به قعر آب، لجن
بر سر آبدان کند مسکن
میشود تیره سطح صافی آب
آبدانی بدل شود به خلاب
سازد این انقلاب ادباری
این عمل را به مملکت جاری
اهل کشور به مدت دو سه بال
میروند آنچنان به راه ضلال
که به صد سال عدل و دینداری
نتوانیش باز جای آری
دیدهای لکهای که در یکدم
بر حریری چکد ز نوک قلم
صد ره ار شویی و کنیش درست
برنگردد دگر به حال نخست
کژی و جهل وکاستی ستم است
عاقل ار هیچ علم ناموزد
وز ادب نکتهای نیندوزد
در جهان راه راست میپوبد
وز کژیها کرانه میجوید
ورشود پادشاه کشور خویش
بالد از عقل عدل گستر خویش
بس که با خلق نیکخوی بود
نگسلد رشته گرچه موی بود
گرکشد خلق رشته، بگذارد
ور رها کرد او نگهدارد
وآن که را عقل و عدل نیست بهطبع
الکن است ار کند قرائت سبع
علم او گر بزی و ریمنی است
گر به خورشید سرکشد دنی است
اصل هایی ز علم بگزیند
که به وفق خیال خود بیند
وان که باشد میانهٔ بد و نیک
در دلش دیو را فرشته شریک
علمش از دست دیو برهاند
در سرشتش فرشتگی ماند
وان که باشد فرشته از اول
از ملک بگذرد به علم و عمل
وای از آن دیو طبع بدکردار
که نباشد ز علم برخوردار
جاهل و پست و بی کتاب و شرور
ظالم و دون و طامع و مغرور
مفرط و پر طمع به شهوت و کین
نه شرف نی خرد نه داد و نه دین
از حیا و وقار و مردی و قول
متنفر چو دیو از لاحول
کرده پندار و عجب بیدرمان
سر او را چوگنبد هرمان
رفته درگوش او مبالغهای
کرده باورکه هست نابغهای
ویژه کاین آسمان ز مکاری
چندگاهی با وی کند یاری
و ابلهی چند از طریق خری
یا ز راه فریب و حیله گری
وارث کورش و جمش خوانند
داربوش معظمش خوانند
بینصیب آید از مسلمانی
خویش راگم کند ز نادانی
نشود ابن سعد سالارش
نیز شمر لعین جلودارش
سیلسان بردَوَد به پست و بلند
نشود هیچ چیز پیشش بند
بشکند بند و بگسلد افسار
جفته کوبد به گنبد دوار
اصلهای کهن براندازد
رسمهایی نوین عیان سازد
عالمان را ز خود نفورکند
عاقلان را ز خویش دور کند
دوستانش نخست پند دهند
بخردان پند سودمند دهند
او از آن پندها به خشم آید
دوستان را نکال فرماید
نیکمردان و کاردانان را
کشد و برکشد عوانان را
مردم از بیم جان سکوت کنند
مگسان مدح عنکبوت کنند
هرچه کارآگهان زبون گردند
گرد او ناکسان فزون گردند
کار افتد به دست عامی چند
نان شودپخته بهر خامی چند
چرخ چون برکشد اراذل را
گاو مرگی فتد افاضل را
چاپلوسان سویش هجوم کنند
عارفان ترک مرز و بوم کنند
فسخ گردد اصول آزادی
طی شود رسم مردی و رادی
نر گدایان به جان خلق افتند
قوم در حلق و جلق و دلق افتند
اندک اندک شوند خلق فقیر
پر شود گنج پادشاه و وزیر
جیب یک شهر میشود خالی
تاکه قصری بنا شود عالی
خلق گردند مشرف و جاسوس
ازشرفدستشستهوز ناموس
تهمت و کذب و کید و غمازی
حسد و شهوت و دغلبازی
این همه عادت عموم شود
کارفرمای مرز وبوم شود
زیردستان به شه نگاه کنند
خلق تقلید پادشاه کنند
کس به فضل و کمال رو نکند
گل جود و نوال بونکند
چون شود شورشی به برکه پدید
بر سر آیند جرمهای پلید
هرچه باشد به قعر آب، لجن
بر سر آبدان کند مسکن
میشود تیره سطح صافی آب
آبدانی بدل شود به خلاب
سازد این انقلاب ادباری
این عمل را به مملکت جاری
اهل کشور به مدت دو سه بال
میروند آنچنان به راه ضلال
که به صد سال عدل و دینداری
نتوانیش باز جای آری
دیدهای لکهای که در یکدم
بر حریری چکد ز نوک قلم
صد ره ار شویی و کنیش درست
برنگردد دگر به حال نخست
ملکالشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
خطاب به دروغگویان مصلح نما
ای درآورده بازی اصلاح
وز تو در ناله تاجر و فلاح
تا تو در بند شهوتی و غضب
از تو ناید به حاصل این مطلب
تا طمع بر تو پادشا باشد
طمع عافیت خطا باشد
هرچه تو ریش بیش جنبانی
دان که افسار خویش جنبانی
این سر و روی و سبلت جنبان
بهر فاطی نمیشود تنبان
مردمانی که از تو آگاهند
همگی مرگت از خدا خواهند
خویش را دایهٔ وطن خوانی
مصلح حال مرد و زن خوانی
لیک از آن دایهای که تا بودست
سر پستان به زهر آلودست
دایه کز کودکش فراغ بود
زو دل باب و مام داغ بود
دور شو ای پلید دامن چاک
دل ما را ز دامن تو چه باک
مثلست این که سوزد از حدثان
مام را قلب و دایه را دامان
تو هم ای دایه زبن هنر بشکن
دل ما سوختی دگر بس کن
ما نخواهیم خیر، شر مرسان
منفعت پیشکش، ضرر مرسان
هرچه سرزنده بود درکشور
زنده کردی به گورشان یکسر
آن که را بود قریهای در نور
وان که را بدکلاتهای به کجور
قصد ملک و دکانشان کردی
بعد از آن قصد جانشان کردی
این به کرمان نشسته بر سر راه
وآن گدایی کند به کرمانشاه
وان که دشتی به دینور دارد
یا به کرمانشه آبچر دارد
سرش از غصه درگریبانست
منزلش کوچه غریبانست
طبرستانیان صاحب فر
همه در ری به دوش هشته تبر
شده تاریک روزگار همه
به گدایی کشیده کار همه
هرکه خود را ز توکنارکشید
سختی از دست روزگارکشید
وان که شد با مظالم تو شربک
ساخت خود را به حضرتت نزدیک
پس ده سال خدمت از دل و جان
یافت پاداش گور یا زندان
وان که عیب تو گفت رویاروی
وزحقیقت نگشت یک سرموی
یا بمیرد به فقر و خونجگری
یاکشد حبس و نفی و دربدری
به خراسان فتد صفاهانی
به صفاهان رود خراسانی
دور از زاد و رود وتوشه و زاد
آن به خرجرد و این به شمسآباد
اهل ملک از توانگر و محتاج
ناف هشتند زیر بار خراج
خانهٔ خاص و عام ویران کشت
همهٔ خانهها خیابان گشت
دکهٔ پیر زال شد میدان
لیک میدان مشق شد دکان
کاخ پیر عجوز تل کردند
پس خریدند و مستغل کردند
به چه کار این همه عقار ترا؟!
وبنهمه مستغل چه کار ترا؟!
پادشا کاو ضیاع گرد آرد
خوبش را پادشاه نپندارد
ورنه کشور ضیاع پادشه است
ملک یکسر ضیاع پادشه است
ملک ضایع، ضیاع شاه، آباد
پادشاهی چنین به ملک مباد
شه کجا ملک خوبش یغما کرد
گربه باشد که زاد بچه و خورد
خسروان ملک خود چنین نبرند
همهٔ گربکان چنین ندرند
جیب مردم ز سیم و زر خالی
پر زرانبار حضرت عالی
به جز از چند صاحب منصب
وآن وزبر و وکیل لامذهب
باقی خلق جمله در تعبند
وز خدا مرگ ظالمان طلبند
وز تو در ناله تاجر و فلاح
تا تو در بند شهوتی و غضب
از تو ناید به حاصل این مطلب
تا طمع بر تو پادشا باشد
طمع عافیت خطا باشد
هرچه تو ریش بیش جنبانی
دان که افسار خویش جنبانی
این سر و روی و سبلت جنبان
بهر فاطی نمیشود تنبان
مردمانی که از تو آگاهند
همگی مرگت از خدا خواهند
خویش را دایهٔ وطن خوانی
مصلح حال مرد و زن خوانی
لیک از آن دایهای که تا بودست
سر پستان به زهر آلودست
دایه کز کودکش فراغ بود
زو دل باب و مام داغ بود
دور شو ای پلید دامن چاک
دل ما را ز دامن تو چه باک
مثلست این که سوزد از حدثان
مام را قلب و دایه را دامان
تو هم ای دایه زبن هنر بشکن
دل ما سوختی دگر بس کن
ما نخواهیم خیر، شر مرسان
منفعت پیشکش، ضرر مرسان
هرچه سرزنده بود درکشور
زنده کردی به گورشان یکسر
آن که را بود قریهای در نور
وان که را بدکلاتهای به کجور
قصد ملک و دکانشان کردی
بعد از آن قصد جانشان کردی
این به کرمان نشسته بر سر راه
وآن گدایی کند به کرمانشاه
وان که دشتی به دینور دارد
یا به کرمانشه آبچر دارد
سرش از غصه درگریبانست
منزلش کوچه غریبانست
طبرستانیان صاحب فر
همه در ری به دوش هشته تبر
شده تاریک روزگار همه
به گدایی کشیده کار همه
هرکه خود را ز توکنارکشید
سختی از دست روزگارکشید
وان که شد با مظالم تو شربک
ساخت خود را به حضرتت نزدیک
پس ده سال خدمت از دل و جان
یافت پاداش گور یا زندان
وان که عیب تو گفت رویاروی
وزحقیقت نگشت یک سرموی
یا بمیرد به فقر و خونجگری
یاکشد حبس و نفی و دربدری
به خراسان فتد صفاهانی
به صفاهان رود خراسانی
دور از زاد و رود وتوشه و زاد
آن به خرجرد و این به شمسآباد
اهل ملک از توانگر و محتاج
ناف هشتند زیر بار خراج
خانهٔ خاص و عام ویران کشت
همهٔ خانهها خیابان گشت
دکهٔ پیر زال شد میدان
لیک میدان مشق شد دکان
کاخ پیر عجوز تل کردند
پس خریدند و مستغل کردند
به چه کار این همه عقار ترا؟!
وبنهمه مستغل چه کار ترا؟!
پادشا کاو ضیاع گرد آرد
خوبش را پادشاه نپندارد
ورنه کشور ضیاع پادشه است
ملک یکسر ضیاع پادشه است
ملک ضایع، ضیاع شاه، آباد
پادشاهی چنین به ملک مباد
شه کجا ملک خوبش یغما کرد
گربه باشد که زاد بچه و خورد
خسروان ملک خود چنین نبرند
همهٔ گربکان چنین ندرند
جیب مردم ز سیم و زر خالی
پر زرانبار حضرت عالی
به جز از چند صاحب منصب
وآن وزبر و وکیل لامذهب
باقی خلق جمله در تعبند
وز خدا مرگ ظالمان طلبند