عبارات مورد جستجو در ۱۳۲۳ گوهر پیدا شد:
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۸۲
نوروز بساط نو گسترد به گلزاران
در باغ بساط دی بربود چو عیاران
بشکفت بهار نو شرط است نگار نو
ما و می و یار نو بر دامن کهساران
خوش گشت کنون عالم شادند بنیآدم
دلها همه شد خرّم خاصه دل میخواران
شد باغ پر از دیبا شد دشت بر از مینا
بر هر دو بود زیبا می خوردن هشیاران
از قمری و از بلبل در هر چمنی غلغل
گلزار ز بویگل چون طبلهٔ عطاران
با طالع فرخنده باغ ازگهر آکنده
وز ابر پراکنده لؤلؤ بدل باران
خوبان بر دلبازان از خوبی خودنازان
با غمزه چو غمازان با طُره چو طراران
اندر چمن و گلشن از سوسن و گل خرمن
ما برگل و بر سوسن تکیه زده با یاران
اقبال ندیم ما وافروخته دیم ما
بدخواه ز بیم ما دلخسته چو بیماران
در طبع همه شادی در دست همه رادی
وز بخت به آزادی خورشید جهانداران
سلطان بلند اختر شاهنشه دینپرور
شاهی که سِتَد یکسر جباری جباران
در باغ بساط دی بربود چو عیاران
بشکفت بهار نو شرط است نگار نو
ما و می و یار نو بر دامن کهساران
خوش گشت کنون عالم شادند بنیآدم
دلها همه شد خرّم خاصه دل میخواران
شد باغ پر از دیبا شد دشت بر از مینا
بر هر دو بود زیبا می خوردن هشیاران
از قمری و از بلبل در هر چمنی غلغل
گلزار ز بویگل چون طبلهٔ عطاران
با طالع فرخنده باغ ازگهر آکنده
وز ابر پراکنده لؤلؤ بدل باران
خوبان بر دلبازان از خوبی خودنازان
با غمزه چو غمازان با طُره چو طراران
اندر چمن و گلشن از سوسن و گل خرمن
ما برگل و بر سوسن تکیه زده با یاران
اقبال ندیم ما وافروخته دیم ما
بدخواه ز بیم ما دلخسته چو بیماران
در طبع همه شادی در دست همه رادی
وز بخت به آزادی خورشید جهانداران
سلطان بلند اختر شاهنشه دینپرور
شاهی که سِتَد یکسر جباری جباران
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۰۵
همچو خورشید فلک روشن همی دارد زمین
رای خاتون اجل زین نساءالعالمین
دختر سلطان ماضی خواهر سلطان عصر
شاه خاتون صفیه نازش دنیا و دین
آن خداوندی که از اقبال او آراسته است
از زمین هفتمین تا آسمان هفتمین
آسمان بر پردهٔ درگاه او گویی نوشت
آنچه بودی مر سلیمان را نوشته بر نگین
گوهر سلجوق همچون گوهر باقیمت است
کز خطاب و نام او دارد علم بر آستین
دهر با او یک دل است و چرخ با او یک زبان
سعد با او همره است و بخت با او همنشین
نیست او زهرا و مریم لیکن اندر اعتقاد
هست چون زهرا ستوده هست چون مریم گزین
تا که بر روی زمین باشد چنو نیکاختری
هر زمان بر آسمان فخر آورد روی زمین
قدر آن دارد که او را از بهشت آرد نثار
لولو و یاقوت و لعل قیمتی روحالامین
جای آن دارد که رضوان هدیه آرد پیش او
یاره و خلخال و تاج و گوشوار حور عین
در جهان هرگز چنو خاتون نخواهد بود نیز
از تبار طیبات و از نژاد طیبین
گر دلیلی باید این را داستان او بخوان
ور نشانی باید این را روزگار او ببین
مادر از وی شادمان است و برادر خرم است
زانکه هست او از خرد صاحبقرانی بیقرین
بخت او هر ماه بفزاید همی اقبال آن
عدل او هر روز بفزاید همی انصاف این
دودهٔ سلجوق را فرزند او سلجوق شاه
تازه خواهد داشت در دنیا و دین تا روز دین
نرم خواهد گشت از پیکان او پیل دمان
رام خواهدگشت از شمشیر او شیر عرین
خست خواهد چشم بدخواهان چو بفرازد کمان
بست خواهد پای گمراهان چو بگشاید کمین
ای خداوندی که عالم را به عدل تو همی
تهنیتگویند هر روزی کرامالکاتبین
وقف دارم جان و تن بر خدمت و مدح شما
هست بر سِرٌَم گوا یزدان گیتی آفرین
از خداوندان مرا تشریفها حاصل شدست
زر سرخ و جامههای فاخر و در ثمین
از تو ادراری همی باید که بفزاید بران
تا دل و جان رهی باشد به شکر تو رهین
تا جهان باشد دل سلطان و خاتون بزرگ
از تو خرم باد چون عالم ز باد فرودین
دهر بر منشور هر سه نام دولت کرده نقش
بخت بر درگاه هر سه اسب دولت کرده زین
هر سه را دولت بهکام و هر سه نعمت را مدام
هرسه را حشمت بلند و هر سه را رایت مبین
دشمنان هر سه در دوزخ ز اصحابالشمال
دوستان هر سه در جنت ز اصحابالیمین
رای خاتون اجل زین نساءالعالمین
دختر سلطان ماضی خواهر سلطان عصر
شاه خاتون صفیه نازش دنیا و دین
آن خداوندی که از اقبال او آراسته است
از زمین هفتمین تا آسمان هفتمین
آسمان بر پردهٔ درگاه او گویی نوشت
آنچه بودی مر سلیمان را نوشته بر نگین
گوهر سلجوق همچون گوهر باقیمت است
کز خطاب و نام او دارد علم بر آستین
دهر با او یک دل است و چرخ با او یک زبان
سعد با او همره است و بخت با او همنشین
نیست او زهرا و مریم لیکن اندر اعتقاد
هست چون زهرا ستوده هست چون مریم گزین
تا که بر روی زمین باشد چنو نیکاختری
هر زمان بر آسمان فخر آورد روی زمین
قدر آن دارد که او را از بهشت آرد نثار
لولو و یاقوت و لعل قیمتی روحالامین
جای آن دارد که رضوان هدیه آرد پیش او
یاره و خلخال و تاج و گوشوار حور عین
در جهان هرگز چنو خاتون نخواهد بود نیز
از تبار طیبات و از نژاد طیبین
گر دلیلی باید این را داستان او بخوان
ور نشانی باید این را روزگار او ببین
مادر از وی شادمان است و برادر خرم است
زانکه هست او از خرد صاحبقرانی بیقرین
بخت او هر ماه بفزاید همی اقبال آن
عدل او هر روز بفزاید همی انصاف این
دودهٔ سلجوق را فرزند او سلجوق شاه
تازه خواهد داشت در دنیا و دین تا روز دین
نرم خواهد گشت از پیکان او پیل دمان
رام خواهدگشت از شمشیر او شیر عرین
خست خواهد چشم بدخواهان چو بفرازد کمان
بست خواهد پای گمراهان چو بگشاید کمین
ای خداوندی که عالم را به عدل تو همی
تهنیتگویند هر روزی کرامالکاتبین
وقف دارم جان و تن بر خدمت و مدح شما
هست بر سِرٌَم گوا یزدان گیتی آفرین
از خداوندان مرا تشریفها حاصل شدست
زر سرخ و جامههای فاخر و در ثمین
از تو ادراری همی باید که بفزاید بران
تا دل و جان رهی باشد به شکر تو رهین
تا جهان باشد دل سلطان و خاتون بزرگ
از تو خرم باد چون عالم ز باد فرودین
دهر بر منشور هر سه نام دولت کرده نقش
بخت بر درگاه هر سه اسب دولت کرده زین
هر سه را دولت بهکام و هر سه نعمت را مدام
هرسه را حشمت بلند و هر سه را رایت مبین
دشمنان هر سه در دوزخ ز اصحابالشمال
دوستان هر سه در جنت ز اصحابالیمین
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۲۴
تا دین مصطفی است تو هستی قوام او
تا ملک پادشاست تو هستی نظام او
هرکس که او امام جهان است در علوم
چون بنگرم تویی به حقیقت امام او
بر فتح قادرست حسام خدایگان
زیرا که هست کِلک تو یار حُسام او
از دولت وکفایت و تدبیر ورای توست
در شرق و غرب سکه و خطبه بهنام او
گر قبله شد مقام براهیم در عرب
اندر عَجَم رکاب تو شد چون مقام او
بازارگان که دست تو بیند بهگاه جود
باشد محال بر لب دریا مقام او
تا ابر نوبهاری دیدست دست تو
از شرم خویگشاده شدست از مَسام او
چون مرکبی است بخت تورا چرخ زودگرد
هستند اختران همه طرف ستام او
ماه نو و مَجرّه و پروین و فَرقَدین
نعل است و تنگ و مقود و زین و لگام او
بادست مرکب توکه در مدتی سبک
پیموده گشت مَشرق و مغرب به گام او
ابری است بیخلاف که در سیر و در صهیل
خیزند برق و رعد ز گام و ز کام او
گردون مُشَعْبد است و جهان نیست یک زمان
خالی ز رنگ و شعبدهٔ بر دوام او
او صید توست اگرچه زمان است صید او
او رام توست اگرجه جهان است رام او
از دشمنت همی کشد ایام انتقام
تو ساکنی و فارغی از انتقام او
گردون در امید چو بر دشمنت ببست
زنجیر و قفلکرد عروق و عِظام او
دست اجل چو تیزکند تیغ دشمنی
جز جان دشمنانت نسازد نیام او
چون روزگار دام حوادث بگسترد
جز پای حاسدانت نباشد به دام او
باد شمال چون سوی دولت گذر کند
آرد به مجلس تو درود و پیام او
چون دولت اهتمام نماید به کار خلق
گردد به همت تو تمام اهتمام او
هرکاو ز روی عُجْب کند با تو احتشام
باطل شود ز حشمت تو احتشام او
آن راکه احترامکند رای شهریار
افزون شود به حرمت تو احترام او
کعبه است درگهت که همی خلق روزگار
بوسه دهند بر در و دیوار و بام او
بیدار را به یاد تو باید گذاشت شب
تا بردمد ز مشرق اقبال بام او
هر کس که عقل و فضل تو را بندگی کند
باشد ز عقل کامل و فضل تمام او
جز تو که داند از وزرا در همه جهان
رد و قبول شرع و حلال و حرام او
آن را که تو قبول کنی در وفای خویش
ایزد کند قبول صلوات و صیام او
یک هفته گر تو را شود آزادهای غلام
خواهد مه دو هفته که باشد غلام او
ور چاکری از آن تو بر ما کند سلام
باشد همه سلامت ما در سلام او
حبل متین بنده معزی مدیح توست
واجب کند به حبل متین اعتصام او
چون مدح تو کند سبب اغتنام خویش
تا حَشْر نگسلد مددِ اغتنام او
از آسمان اگر چه کلام آمد از نخست
برآسمان رسید زمدحت کلام او
ور قوت از طعام و شراب است خلق را
شکر و ثنای توست شراب و طعام او
انگشتری و خطّ تو بر وام او گواست
بگشای دست همت و بگزار وام او
تاکی زنم به جای جم از روشنی مثل
یک قطره می ز جام تو بهتر ز جام او
می خور ز دست آنکه بنفشه است و شکّرست
زلفین مشکبوی و لب لعل فام او
ور حاسدی ملام کند مر تو را همی
تو می ستان و باک مدار از مَلام او
تا شاه را نشاط بود چون خورد مدام
بر طلعت تو باد نشاط و مدام او
رای و کفایت و هنر تو دلیل باد
بر دولت مؤید و ملک مدام او
تا روزگار همچو هیونی بود درشت
در دست امر و نهی تو بادا زمام او
دینی که از علوم تو آراسته شدست
تا دامن قیامت بادا قوام او
تا ملک پادشاست تو هستی نظام او
هرکس که او امام جهان است در علوم
چون بنگرم تویی به حقیقت امام او
بر فتح قادرست حسام خدایگان
زیرا که هست کِلک تو یار حُسام او
از دولت وکفایت و تدبیر ورای توست
در شرق و غرب سکه و خطبه بهنام او
گر قبله شد مقام براهیم در عرب
اندر عَجَم رکاب تو شد چون مقام او
بازارگان که دست تو بیند بهگاه جود
باشد محال بر لب دریا مقام او
تا ابر نوبهاری دیدست دست تو
از شرم خویگشاده شدست از مَسام او
چون مرکبی است بخت تورا چرخ زودگرد
هستند اختران همه طرف ستام او
ماه نو و مَجرّه و پروین و فَرقَدین
نعل است و تنگ و مقود و زین و لگام او
بادست مرکب توکه در مدتی سبک
پیموده گشت مَشرق و مغرب به گام او
ابری است بیخلاف که در سیر و در صهیل
خیزند برق و رعد ز گام و ز کام او
گردون مُشَعْبد است و جهان نیست یک زمان
خالی ز رنگ و شعبدهٔ بر دوام او
او صید توست اگرچه زمان است صید او
او رام توست اگرجه جهان است رام او
از دشمنت همی کشد ایام انتقام
تو ساکنی و فارغی از انتقام او
گردون در امید چو بر دشمنت ببست
زنجیر و قفلکرد عروق و عِظام او
دست اجل چو تیزکند تیغ دشمنی
جز جان دشمنانت نسازد نیام او
چون روزگار دام حوادث بگسترد
جز پای حاسدانت نباشد به دام او
باد شمال چون سوی دولت گذر کند
آرد به مجلس تو درود و پیام او
چون دولت اهتمام نماید به کار خلق
گردد به همت تو تمام اهتمام او
هرکاو ز روی عُجْب کند با تو احتشام
باطل شود ز حشمت تو احتشام او
آن راکه احترامکند رای شهریار
افزون شود به حرمت تو احترام او
کعبه است درگهت که همی خلق روزگار
بوسه دهند بر در و دیوار و بام او
بیدار را به یاد تو باید گذاشت شب
تا بردمد ز مشرق اقبال بام او
هر کس که عقل و فضل تو را بندگی کند
باشد ز عقل کامل و فضل تمام او
جز تو که داند از وزرا در همه جهان
رد و قبول شرع و حلال و حرام او
آن را که تو قبول کنی در وفای خویش
ایزد کند قبول صلوات و صیام او
یک هفته گر تو را شود آزادهای غلام
خواهد مه دو هفته که باشد غلام او
ور چاکری از آن تو بر ما کند سلام
باشد همه سلامت ما در سلام او
حبل متین بنده معزی مدیح توست
واجب کند به حبل متین اعتصام او
چون مدح تو کند سبب اغتنام خویش
تا حَشْر نگسلد مددِ اغتنام او
از آسمان اگر چه کلام آمد از نخست
برآسمان رسید زمدحت کلام او
ور قوت از طعام و شراب است خلق را
شکر و ثنای توست شراب و طعام او
انگشتری و خطّ تو بر وام او گواست
بگشای دست همت و بگزار وام او
تاکی زنم به جای جم از روشنی مثل
یک قطره می ز جام تو بهتر ز جام او
می خور ز دست آنکه بنفشه است و شکّرست
زلفین مشکبوی و لب لعل فام او
ور حاسدی ملام کند مر تو را همی
تو می ستان و باک مدار از مَلام او
تا شاه را نشاط بود چون خورد مدام
بر طلعت تو باد نشاط و مدام او
رای و کفایت و هنر تو دلیل باد
بر دولت مؤید و ملک مدام او
تا روزگار همچو هیونی بود درشت
در دست امر و نهی تو بادا زمام او
دینی که از علوم تو آراسته شدست
تا دامن قیامت بادا قوام او
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۴۷
چیست آن رخشنده و پاک و زدوده گوهری
فتنهٔ هر دشمنی و شحنهٔ هر لشکری
گوهری کاندر صفت مانند آبی روشن است
یا به هنگام عمل مانند سوزان آذری
اصلش از سنگ است وچون آتش فروزد روز جنگ
سنگ خارا از نهیب او شود خاکستری
پشت اسلاماست ازین معنی ستایندش همی
روز آدینه خطیبان از سر هر منبری
سربهسر پرگوهرست و چون هنر باید نمود
گوهر او در هنر پیدا کند هر گوهری
راستگویی پیکر رخشان او چون آینه است
کاندرو دیده خیالی بیند از هر پیکری
روز رزم از خون دشمن بشکفاند ارغوان
ورچه رنگش درکبودی هست چون نیلوفری
اختر دشمن بسوزد چون بود روز نبرد
از کف سلطان درفشان چون زگردون اختری
افسر شاهان ملک سلطان که بیفرمان او
هیچ شاه اندر جهان بر سر ندارد افسری
آن خداوندی که پیمان بست با او روزگار
کز بقا بر عمر او هر روز بگشاید دری
کس نبیند زو همایونتر زمین را خسروی
کس نبیند زو مبارکتر جهان را داوری
نیست در عالم برون از بند پیمانش دلی
نیست درگیتی برون از خط فرمانش سری
زینت ایام باشد جاودان تا هر زمان
رسم او برگردن ایام بندد زیوری
عزم او آن است کز شمشیر او سالی دگر
کس نبیند در همه عالم بتی یا بتگری
گرچه آمد شاه ما بعداز همه نامآوران
بخت او عالیترست از قدر هر نام آوری
ورچه آمد مصطفی بعد از همه پیغمبران
قدر او افزونتر است از قدر هر پیغمبری
شهریارا آفتاب عالم افروزی مگر
زان کجا نام تو مشهورست در هر کشوری
همت تو بر همه آفاق نعمتگسترست
نیست الا همت عالیْتْ نعمتگستری
روز رزم از هیبت شمشیر گوهردار تو
بر تن خصم تو هر مویی شود چون نَشْتری
با حسام تو نماند در سپاه دشمنان
ناگسسته جوشنی و ناشکسته مغفری
هرکه نپسندد در و درگاه تو بالین خویش
روزگار او را ز محنت گستراند بستری
وانکه خواهد تا برآرد بر خلافت یکنفس
آن نفس در حنجرش گردد چو بُرّان خنجری
از سخا وجود توست افزایش هر خاطری
وز ثنا و مدح توست آرایش هر دفتری
مر تو را در حضرت عالی سعادت رهبرست
چون تو باشد هرکه دارد چون سعادت رهبری
پیش تو میر مؤید روز و شب خدمتگرست
نیست چون میر مؤید در جهان خدمتگری
هم ندیم است او به خدمت پیش تو هم چاکرست
اینت شایسته ندیمی اینت زیبا چاکری
کهترست او پیش تخت تو ولیکن در هنر
بر سر آزادگان هست او به واجب مهتری
از هنرمندی و عقل او را تویی پروردگار
کس ندید و کس نبیند چون تو چاکر پروری
تا بتابد مهر رخشان بر سپهر زودگرد
همچو زرین مهرهای از لاجوردین چنبری
همچنین بادی سر شاهان و تاج خسروان
یافته بوی نشاط تو سر هر سروری
یاور تو در همه کاری خدای دادگر
زانکه در هرکار ازو بهتر نباشد یاوری
فتنهٔ هر دشمنی و شحنهٔ هر لشکری
گوهری کاندر صفت مانند آبی روشن است
یا به هنگام عمل مانند سوزان آذری
اصلش از سنگ است وچون آتش فروزد روز جنگ
سنگ خارا از نهیب او شود خاکستری
پشت اسلاماست ازین معنی ستایندش همی
روز آدینه خطیبان از سر هر منبری
سربهسر پرگوهرست و چون هنر باید نمود
گوهر او در هنر پیدا کند هر گوهری
راستگویی پیکر رخشان او چون آینه است
کاندرو دیده خیالی بیند از هر پیکری
روز رزم از خون دشمن بشکفاند ارغوان
ورچه رنگش درکبودی هست چون نیلوفری
اختر دشمن بسوزد چون بود روز نبرد
از کف سلطان درفشان چون زگردون اختری
افسر شاهان ملک سلطان که بیفرمان او
هیچ شاه اندر جهان بر سر ندارد افسری
آن خداوندی که پیمان بست با او روزگار
کز بقا بر عمر او هر روز بگشاید دری
کس نبیند زو همایونتر زمین را خسروی
کس نبیند زو مبارکتر جهان را داوری
نیست در عالم برون از بند پیمانش دلی
نیست درگیتی برون از خط فرمانش سری
زینت ایام باشد جاودان تا هر زمان
رسم او برگردن ایام بندد زیوری
عزم او آن است کز شمشیر او سالی دگر
کس نبیند در همه عالم بتی یا بتگری
گرچه آمد شاه ما بعداز همه نامآوران
بخت او عالیترست از قدر هر نام آوری
ورچه آمد مصطفی بعد از همه پیغمبران
قدر او افزونتر است از قدر هر پیغمبری
شهریارا آفتاب عالم افروزی مگر
زان کجا نام تو مشهورست در هر کشوری
همت تو بر همه آفاق نعمتگسترست
نیست الا همت عالیْتْ نعمتگستری
روز رزم از هیبت شمشیر گوهردار تو
بر تن خصم تو هر مویی شود چون نَشْتری
با حسام تو نماند در سپاه دشمنان
ناگسسته جوشنی و ناشکسته مغفری
هرکه نپسندد در و درگاه تو بالین خویش
روزگار او را ز محنت گستراند بستری
وانکه خواهد تا برآرد بر خلافت یکنفس
آن نفس در حنجرش گردد چو بُرّان خنجری
از سخا وجود توست افزایش هر خاطری
وز ثنا و مدح توست آرایش هر دفتری
مر تو را در حضرت عالی سعادت رهبرست
چون تو باشد هرکه دارد چون سعادت رهبری
پیش تو میر مؤید روز و شب خدمتگرست
نیست چون میر مؤید در جهان خدمتگری
هم ندیم است او به خدمت پیش تو هم چاکرست
اینت شایسته ندیمی اینت زیبا چاکری
کهترست او پیش تخت تو ولیکن در هنر
بر سر آزادگان هست او به واجب مهتری
از هنرمندی و عقل او را تویی پروردگار
کس ندید و کس نبیند چون تو چاکر پروری
تا بتابد مهر رخشان بر سپهر زودگرد
همچو زرین مهرهای از لاجوردین چنبری
همچنین بادی سر شاهان و تاج خسروان
یافته بوی نشاط تو سر هر سروری
یاور تو در همه کاری خدای دادگر
زانکه در هرکار ازو بهتر نباشد یاوری
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۵۶
ای زلف دلبر من پربند و پرشکنی
گاهی چو وعدهٔ او گاهی چو پشت منی
گه دام سرخ مُلی گه بند تازه گلی
گه دِرْعِ مُعْصَفَری گه طوقِ نسترنی
گه خوشهٔ عِنَبی گه عُقْدهٔ ذنبی
گه پَردهٔ قَمَریگه حلقهٔ سمنی
چون رأی تیرهدلان پرپیج و تاب و خمی
چون راه بدکُنشان پررنگ و زرق و فنی
گویی دلیل غمی کاسیب جان و دلی
گویی قضای بدی کاشوب مرد و زنی
چون معجزه عجبی چون نادره مثلی
چون سلسله گرهی چون دایره شکنی
نور فریشتگان در زیر دامن توست
از تیرگی تو چرا چون جان اَهرِمنی
از مشک سودهکشی بر سیم ساده رقم
گویی سر قلم بوبکربن حسنی
کافیْ کَفَی که کفش چون ابر هست سَخی
صافی دلیکه دلش چون بحر هست غنی
رایش یکی صَنَم است از نیکویی و سِزَد
گر آفتاب بلند او راکند شمنی
ای رای روشن او با عقل مُتَّصِلی
وی عقل کامل او با فضل مقترنی
ای شاعری که همی مدحشکنی به سزا
در دست منت او همواره مرتهنی
گویی فضایل او زان شکرین سخنی
خوانی مدایح او زان عنبرین دهنی
ای دشمنی که ازو کین است در دل تو
بر آتش حَدَثان چون مرغ بابْ زنی
هم گوش بر اجلی هم چشم بر سَقَری
هم پای بر خَسَکی هم دست بر ذقنی
ای ماه گاه کهی گاهی فزوده شوی
دایم بدین دو صفت در شغل خویشتنی
گویی به مجلس او دیدی خلال و لگن
زین روگهی چو خلالگاهی چنان لگنی
ایکلک فرّخ او از نقشهای عجب
مانندهٔ صدفی پر درُ مختزنی
پروانهٔ خردی پیمانهٔ هنری
پیرایهٔ طَرَفی سرمایهٔ فِطَنی
گنج از تو هست قوی گرچه ضعیف دلی
ملک از تو هست سمن گرچه نحیف تنی
در ملک و دولت و دین هستی یمین و امین
تا در یمین و امین خود خسرو زمنی
ای مقبلیکه به عزم، اقبال را سببی
وی منصفی که بهکلک انصاف را وطنی
آنجا که جود بود چون مَعن زایدهای
وانجا که فضل بود چون سیف ذویزنی
در ملت نبوی چون نور در بصری
در دولت ملکی چون روح در بدنی
مظلوم را به عنا تو کاشف الکربی
محتاج را به سخا تو دافِعُ الحَزَنی
برهانِ منقبتی بنیانِ منفعتی
بنیاد مکرمتی فریاد ممتحنی
من در صفِ شعرا استاد انجمنم
تو در صف اُمرا خورشید انجمنی
من در شمایل تو دانی که شیفتهام
تو بر قصاید من دانم که مُفتَتَنی
تا آفتاب عَلَم جز بر فلک نزند
خواهم تو را که قَدَم جز بر فلک نزنی
صد سال خوش بخوری بُخل از جهان ببری
داد طرب بدهی بیخ ستم بکنی
گاهی شراب خوری با شاهد چِگِلی
گاهی نشاط کنی با لعبت ختنی
ارجو که ساعتکی دیدار من طلبی
چون بر رخ صنمی خواهی می سه منی
گفتم ستایش تو بر وزنِ شعرِ عرب
تقطیع آن به عروض الا چنین نکنی
مستفعلن فعلن مستفعلن فعلن
اَبلَی الهوی اَسَفا یومالنّوی بدنی
گاهی چو وعدهٔ او گاهی چو پشت منی
گه دام سرخ مُلی گه بند تازه گلی
گه دِرْعِ مُعْصَفَری گه طوقِ نسترنی
گه خوشهٔ عِنَبی گه عُقْدهٔ ذنبی
گه پَردهٔ قَمَریگه حلقهٔ سمنی
چون رأی تیرهدلان پرپیج و تاب و خمی
چون راه بدکُنشان پررنگ و زرق و فنی
گویی دلیل غمی کاسیب جان و دلی
گویی قضای بدی کاشوب مرد و زنی
چون معجزه عجبی چون نادره مثلی
چون سلسله گرهی چون دایره شکنی
نور فریشتگان در زیر دامن توست
از تیرگی تو چرا چون جان اَهرِمنی
از مشک سودهکشی بر سیم ساده رقم
گویی سر قلم بوبکربن حسنی
کافیْ کَفَی که کفش چون ابر هست سَخی
صافی دلیکه دلش چون بحر هست غنی
رایش یکی صَنَم است از نیکویی و سِزَد
گر آفتاب بلند او راکند شمنی
ای رای روشن او با عقل مُتَّصِلی
وی عقل کامل او با فضل مقترنی
ای شاعری که همی مدحشکنی به سزا
در دست منت او همواره مرتهنی
گویی فضایل او زان شکرین سخنی
خوانی مدایح او زان عنبرین دهنی
ای دشمنی که ازو کین است در دل تو
بر آتش حَدَثان چون مرغ بابْ زنی
هم گوش بر اجلی هم چشم بر سَقَری
هم پای بر خَسَکی هم دست بر ذقنی
ای ماه گاه کهی گاهی فزوده شوی
دایم بدین دو صفت در شغل خویشتنی
گویی به مجلس او دیدی خلال و لگن
زین روگهی چو خلالگاهی چنان لگنی
ایکلک فرّخ او از نقشهای عجب
مانندهٔ صدفی پر درُ مختزنی
پروانهٔ خردی پیمانهٔ هنری
پیرایهٔ طَرَفی سرمایهٔ فِطَنی
گنج از تو هست قوی گرچه ضعیف دلی
ملک از تو هست سمن گرچه نحیف تنی
در ملک و دولت و دین هستی یمین و امین
تا در یمین و امین خود خسرو زمنی
ای مقبلیکه به عزم، اقبال را سببی
وی منصفی که بهکلک انصاف را وطنی
آنجا که جود بود چون مَعن زایدهای
وانجا که فضل بود چون سیف ذویزنی
در ملت نبوی چون نور در بصری
در دولت ملکی چون روح در بدنی
مظلوم را به عنا تو کاشف الکربی
محتاج را به سخا تو دافِعُ الحَزَنی
برهانِ منقبتی بنیانِ منفعتی
بنیاد مکرمتی فریاد ممتحنی
من در صفِ شعرا استاد انجمنم
تو در صف اُمرا خورشید انجمنی
من در شمایل تو دانی که شیفتهام
تو بر قصاید من دانم که مُفتَتَنی
تا آفتاب عَلَم جز بر فلک نزند
خواهم تو را که قَدَم جز بر فلک نزنی
صد سال خوش بخوری بُخل از جهان ببری
داد طرب بدهی بیخ ستم بکنی
گاهی شراب خوری با شاهد چِگِلی
گاهی نشاط کنی با لعبت ختنی
ارجو که ساعتکی دیدار من طلبی
چون بر رخ صنمی خواهی می سه منی
گفتم ستایش تو بر وزنِ شعرِ عرب
تقطیع آن به عروض الا چنین نکنی
مستفعلن فعلن مستفعلن فعلن
اَبلَی الهوی اَسَفا یومالنّوی بدنی
امیر معزی : قطعات
شمارهٔ ۱۶
عزیزکرد مرا در محل عز و قبول
ظهیر دولت شاه و شهاب دین رسول
چنان شنید زمن شعر کاحمد مختار
شنید وحی ز روحالامین به وقت نزول
چو در ستایش او لفظ من مکرر شد
لَطَف نمود و ز تکرار من نگشت ملول
کجا ملول شود صاحبی که گاه سخن
بود ز خاطر او نفع را فروع و اصول
ایا ستوده کریمی که فضلگویان را
ز شکر مکرمت توست فصلها ز فصول
کمال فضل تو داری و من به مجلس تو
چو فضل خویش نمایم بود کمال فضول
اگر هزار زبانم بود به جای یکی
ستایش تو یکی از هزار کیف اقول
چو کرد طبع لطیفت قبول شعر مرا
سزد که رای شریفت دهد نشان قبول
تو بشت آل بتولی و هست نایب من
به مجلس تو خداوند شمع آل بتول
ظهیر دولت شاه و شهاب دین رسول
چنان شنید زمن شعر کاحمد مختار
شنید وحی ز روحالامین به وقت نزول
چو در ستایش او لفظ من مکرر شد
لَطَف نمود و ز تکرار من نگشت ملول
کجا ملول شود صاحبی که گاه سخن
بود ز خاطر او نفع را فروع و اصول
ایا ستوده کریمی که فضلگویان را
ز شکر مکرمت توست فصلها ز فصول
کمال فضل تو داری و من به مجلس تو
چو فضل خویش نمایم بود کمال فضول
اگر هزار زبانم بود به جای یکی
ستایش تو یکی از هزار کیف اقول
چو کرد طبع لطیفت قبول شعر مرا
سزد که رای شریفت دهد نشان قبول
تو بشت آل بتولی و هست نایب من
به مجلس تو خداوند شمع آل بتول
امیر معزی : قطعات
شمارهٔ ۲۰
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۷
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۹
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۵
شادی به روزگار شناسندگان راز
جانها فدای مقدم مردان پاکباز
بگذاشتند دنیی و بگذشت از صراط
آنها که یافتند ز دیوان حق جواز
دیدند در سلوک که ابلیس بر ره است
از منزل مخاطره کردند احتراز
از خود شدن برون و شدن در حبیب محو
آوردهاند با دو سخن قصهای دراز
دارالبقا به عینِ یقین دیده چون خَضِر
یکباره بر شکسته ازین عالم مجاز
ز آن چشمهٔ زلال که در عین ظلمت است
آب حیات خورده و پوشیده کرده راز
چشمی پرآب رفته و دستی تهی به راه
با خویشتن نبرده به درگاه جز نیاز
چشم از برای دیدن دیدار دوستان
گوش از پی شنیدن آواز دلنواز
فارغ شده ز منقلبات مدار دور
گه زیردست بودن و گاهی زبر فراز
حمال بار ناقه و سیّار راه فقر
نه دل به نام و ننگ و نه خاطر به برگ و ساز
در کعبهٔ حضور چو دیگر مجاوران
همواره در عبادت و پیوسته در نماز
دامن کشیده در قدم و چون مسافران
گاه از ختای خوانده خبر گاه از حجاز
گر دامنی چنین به کف آری نزاریا
بر آستین همت مردان شوی طراز
جانها فدای مقدم مردان پاکباز
بگذاشتند دنیی و بگذشت از صراط
آنها که یافتند ز دیوان حق جواز
دیدند در سلوک که ابلیس بر ره است
از منزل مخاطره کردند احتراز
از خود شدن برون و شدن در حبیب محو
آوردهاند با دو سخن قصهای دراز
دارالبقا به عینِ یقین دیده چون خَضِر
یکباره بر شکسته ازین عالم مجاز
ز آن چشمهٔ زلال که در عین ظلمت است
آب حیات خورده و پوشیده کرده راز
چشمی پرآب رفته و دستی تهی به راه
با خویشتن نبرده به درگاه جز نیاز
چشم از برای دیدن دیدار دوستان
گوش از پی شنیدن آواز دلنواز
فارغ شده ز منقلبات مدار دور
گه زیردست بودن و گاهی زبر فراز
حمال بار ناقه و سیّار راه فقر
نه دل به نام و ننگ و نه خاطر به برگ و ساز
در کعبهٔ حضور چو دیگر مجاوران
همواره در عبادت و پیوسته در نماز
دامن کشیده در قدم و چون مسافران
گاه از ختای خوانده خبر گاه از حجاز
گر دامنی چنین به کف آری نزاریا
بر آستین همت مردان شوی طراز
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۴
پیر خرابات به من گفت دوش
ای پسر از خویش مگوی و خموش
گر سر ما داری و پروای ما
ناز مکن درد کش و دُرد نوش
سوخته باید که بود مرد کار
خام بود هرکه نخوردهست جوش
ساکن و تن دار و گران بار باش
نی چو سبک مغز برآور خروش
مرد برانداخته دنیا و دین
محرم راز آمد و اسرار پوش
هیچ ندانند و همه مدعی
رای پرستان عبادت فروش
پس رو رندان خرابات باش
باز نمانی ز رفیقان بکوش
شیوه چالاک مجانین خوش است
بی خبر از مصلحت عقل و هوش
ترک زبان آوری و قصه گیر
چشم رضا بر کُن و بگشای گوش
هیچ نیی خواجه نزاری برو
بیش ز ابلیس مگو وز سروش
ای پسر از خویش مگوی و خموش
گر سر ما داری و پروای ما
ناز مکن درد کش و دُرد نوش
سوخته باید که بود مرد کار
خام بود هرکه نخوردهست جوش
ساکن و تن دار و گران بار باش
نی چو سبک مغز برآور خروش
مرد برانداخته دنیا و دین
محرم راز آمد و اسرار پوش
هیچ ندانند و همه مدعی
رای پرستان عبادت فروش
پس رو رندان خرابات باش
باز نمانی ز رفیقان بکوش
شیوه چالاک مجانین خوش است
بی خبر از مصلحت عقل و هوش
ترک زبان آوری و قصه گیر
چشم رضا بر کُن و بگشای گوش
هیچ نیی خواجه نزاری برو
بیش ز ابلیس مگو وز سروش
ابن حسام خوسفی : ترکیبات
مناقب هفت گل در مدح امام زمان (عج)
بس که شوخ است و فریبنده و رعنا نرگس
گوییا چشم تو دارد نظری با نرگس
تا گل عارض خوش رنگ تو بیند شب و روز
هیچ بر هم ننهد دیده ی بینا نرگس
با سرافرازی قد تو به نظاره ی سرو
شرم دارد که کند دیده به بالا نرگس
چشم مخمور تو در چشمه ی چشمم چه خوش است
خوش بود خرم و خوش بر لب دریا نرگس
بنده ی نرگس از آنم که به صد آزادی
کند آزادی آن قد دلارا نرگس
جهت خدمت قائم به تواضع شب و روز
مانده بر پای و سرافکنده به یک جا نرگس
قائم آل محمد که ز گرد قدمش
همچو آیینه کند دیده مصفا نرگس
ای که بر صحن چمن گل نه به زیبایی توست
لاله را با همه خوبی سر لالایی توست
گر شود با رخ خوب تو برابر لاله
بنهد سرکشی و خرّمی از سر لاله
گر کله داری جاه تو ببیند روزی
بیش بر سر ننهد تاج مزوّر لاله
مگر از شمع رخت مشعله داری آموخت
که برافروخت به سر شمع منور لاله
باد عنفت بنشاند به فلک بر مشعل
آب لطفت بدماند به چمن بر لاله
گر به صحرا بخرامی به تماشای بهار
در سم اسب تو ریزد ورق زر لاله
ور به جولان فکنی تازی خارا سم را
در گریبان کند از نعل تو عنبر لاله
دوش بر صفحه ی گل مرغ دلاویز سحر
من نوشت از ورق من غزل تر لاله
صفت حسن تو مرغان چمن می دانند
گرچه می دانند ولیکن نه چو من می دانند
دوش بگشاد ز هم باد صبا دفتر گل
مرغ خوش نغمه برآمد به سر منبر گل
خیلتاشان ریاحین به چمن بنشینند
همه را دیده و دل بر گل و بر منظر گل
آیت خلق تو بلبل به ریاحین می گفت
گرم گشت از دم او چون دم او مجمر گل
ای ز خلق تو دم باد صبا غالیه بوی
وی ز بوی تو معطّر دم جان پرور گل
جعد را تابد ده و تاب عمامه بگشای
بشکن رونق سنبل بستان افسر گل
بنشین تا ز چمن باد صبا برخیزد
بر سر و فرق تو ایثار کند زیور گل
به سر نیزه ی خطّی بدران جوشن خصم
همچنان چون ورق گل بدرد نشتر گل
عمل و علم و شجاعت همه یکجا داری
آنچه خوبان همه دارند تو تنها داری
ای به گلزار تو با زینت و فر نیلوفر
آب لطف تو کند تازه و تر نیلوفر
آفتاب سر تیغ تو اگر شعله زند
بفکند از سر خود خود و سپر نیلوفر
چون وشاقان سرایی ز پی خدمت تو
به غلامی تو بسته است کمر نیلوفر
نسزد چون بسزد بر قد تو کسوت آل
عطفی جیب قبای تو مگر نیلوفر
تکمه ی درعه ی تو سبز و عقیقی و کبود
غنچه ی صد ورق و لاله دگر نیلوفر
ای ریاض چمن جان ز دم مشکینت
خرّم و تازه چو از باد سحر نیلوفر
نفس باد صبا مجمره دار از دم توست
نافه ی مشک خطا غالیه دار از دم توست
با خط تو نکند طرّه نمایی سنبل
با دم تو نکند غالیه سایی سنبل
با خم طرّه پرچین تو کان مشک خطاست
به کند گر نکند نافه گشایی سنبل
باد بویی ز دمت برد به اطراف چمن
یافت زان دم نفس مشک خطایی سنبل
خواست سنبل که کند با نفست همنفسی
دم مزن گفتمش آیا تو کجایی سنبل
سنبل از بندگی ات آب رخی می جوید
گفت لطف تو که هم بنده ی مایی سنبل
با خطت سنبل تر مشک فروشی می کرد
گفتمش بس که تو در عین خطایی سنبل
از نسیم نفس مهدی قائم باشد
خرّم و تازه چو از خاگ برآیی سنبل
ای که خاک درت از سنبل تر خوشبو تر
عکس رخسار تو از شمس و قمر نیکوتر
ای ز گل های بهاری گل بی خار سمن
تازه و خرّم و خوش همچو رخ یار سمن
چون ستاره است برین دایره ی زنگاری
بر سر گلبن خضرا به شب تار سمن
مهدی از مهد جناب تو بیاموخت که ساخت
تکیه گه بر زبر طارم زنگار سمن
با خود از دست تو آموخت زرافشانی را
که بریزد به چمن درهم و دینار سمن
سوک آبای تو دارد که سرافکنده به پیش
چون بنفشه بنشسته است به تیمار سمن
مهد عزت بنه ای مهدی هادی درباغ
تا کند خرده ی زر بر سرت ایثار سمن
چون گشاده ست به رخسار تو نرگس دیده
چون که شاد است به دیدار تو بر بار سمن
همچو گل کر تتق غنچه برون آرد سر
وقت شد کر حجب غیب خرامی تو بدر
همه شب با دل خرم لب خندان سوسن
کند آزادی ات ای سرو خرامان سوسن
پای در دامن اندیشه به مداحی توست
سر فرو برده ز فکرت به گریبان سوسن
پیچ و تاب از شکن طرِّه ی سنبل بگشای
تا که بر باد دهد زلف پریشان سوسن
تا ثنای تو بر اوراق چمن بنویسد
قلم تیز گرفته است به دندان سوسن
دسته ی گل که در اوصاف تو بست ابن حسام
تازه تر زین ندمد از گل حسّان سوسن
دسته ی هفت گل از باغ طبیعت بستم
کس نبسته است بدینسان ز گلستان سوسن
تحفه ی این گل رنگین بپذیر از سر لطف
همچنان چون پدرت از کف سلمان سوسن
هر کسی تحفه به نوعی ز دل و جان آورد
مور بال ملخی پیش سلیمان آورد
گوییا چشم تو دارد نظری با نرگس
تا گل عارض خوش رنگ تو بیند شب و روز
هیچ بر هم ننهد دیده ی بینا نرگس
با سرافرازی قد تو به نظاره ی سرو
شرم دارد که کند دیده به بالا نرگس
چشم مخمور تو در چشمه ی چشمم چه خوش است
خوش بود خرم و خوش بر لب دریا نرگس
بنده ی نرگس از آنم که به صد آزادی
کند آزادی آن قد دلارا نرگس
جهت خدمت قائم به تواضع شب و روز
مانده بر پای و سرافکنده به یک جا نرگس
قائم آل محمد که ز گرد قدمش
همچو آیینه کند دیده مصفا نرگس
ای که بر صحن چمن گل نه به زیبایی توست
لاله را با همه خوبی سر لالایی توست
گر شود با رخ خوب تو برابر لاله
بنهد سرکشی و خرّمی از سر لاله
گر کله داری جاه تو ببیند روزی
بیش بر سر ننهد تاج مزوّر لاله
مگر از شمع رخت مشعله داری آموخت
که برافروخت به سر شمع منور لاله
باد عنفت بنشاند به فلک بر مشعل
آب لطفت بدماند به چمن بر لاله
گر به صحرا بخرامی به تماشای بهار
در سم اسب تو ریزد ورق زر لاله
ور به جولان فکنی تازی خارا سم را
در گریبان کند از نعل تو عنبر لاله
دوش بر صفحه ی گل مرغ دلاویز سحر
من نوشت از ورق من غزل تر لاله
صفت حسن تو مرغان چمن می دانند
گرچه می دانند ولیکن نه چو من می دانند
دوش بگشاد ز هم باد صبا دفتر گل
مرغ خوش نغمه برآمد به سر منبر گل
خیلتاشان ریاحین به چمن بنشینند
همه را دیده و دل بر گل و بر منظر گل
آیت خلق تو بلبل به ریاحین می گفت
گرم گشت از دم او چون دم او مجمر گل
ای ز خلق تو دم باد صبا غالیه بوی
وی ز بوی تو معطّر دم جان پرور گل
جعد را تابد ده و تاب عمامه بگشای
بشکن رونق سنبل بستان افسر گل
بنشین تا ز چمن باد صبا برخیزد
بر سر و فرق تو ایثار کند زیور گل
به سر نیزه ی خطّی بدران جوشن خصم
همچنان چون ورق گل بدرد نشتر گل
عمل و علم و شجاعت همه یکجا داری
آنچه خوبان همه دارند تو تنها داری
ای به گلزار تو با زینت و فر نیلوفر
آب لطف تو کند تازه و تر نیلوفر
آفتاب سر تیغ تو اگر شعله زند
بفکند از سر خود خود و سپر نیلوفر
چون وشاقان سرایی ز پی خدمت تو
به غلامی تو بسته است کمر نیلوفر
نسزد چون بسزد بر قد تو کسوت آل
عطفی جیب قبای تو مگر نیلوفر
تکمه ی درعه ی تو سبز و عقیقی و کبود
غنچه ی صد ورق و لاله دگر نیلوفر
ای ریاض چمن جان ز دم مشکینت
خرّم و تازه چو از باد سحر نیلوفر
نفس باد صبا مجمره دار از دم توست
نافه ی مشک خطا غالیه دار از دم توست
با خط تو نکند طرّه نمایی سنبل
با دم تو نکند غالیه سایی سنبل
با خم طرّه پرچین تو کان مشک خطاست
به کند گر نکند نافه گشایی سنبل
باد بویی ز دمت برد به اطراف چمن
یافت زان دم نفس مشک خطایی سنبل
خواست سنبل که کند با نفست همنفسی
دم مزن گفتمش آیا تو کجایی سنبل
سنبل از بندگی ات آب رخی می جوید
گفت لطف تو که هم بنده ی مایی سنبل
با خطت سنبل تر مشک فروشی می کرد
گفتمش بس که تو در عین خطایی سنبل
از نسیم نفس مهدی قائم باشد
خرّم و تازه چو از خاگ برآیی سنبل
ای که خاک درت از سنبل تر خوشبو تر
عکس رخسار تو از شمس و قمر نیکوتر
ای ز گل های بهاری گل بی خار سمن
تازه و خرّم و خوش همچو رخ یار سمن
چون ستاره است برین دایره ی زنگاری
بر سر گلبن خضرا به شب تار سمن
مهدی از مهد جناب تو بیاموخت که ساخت
تکیه گه بر زبر طارم زنگار سمن
با خود از دست تو آموخت زرافشانی را
که بریزد به چمن درهم و دینار سمن
سوک آبای تو دارد که سرافکنده به پیش
چون بنفشه بنشسته است به تیمار سمن
مهد عزت بنه ای مهدی هادی درباغ
تا کند خرده ی زر بر سرت ایثار سمن
چون گشاده ست به رخسار تو نرگس دیده
چون که شاد است به دیدار تو بر بار سمن
همچو گل کر تتق غنچه برون آرد سر
وقت شد کر حجب غیب خرامی تو بدر
همه شب با دل خرم لب خندان سوسن
کند آزادی ات ای سرو خرامان سوسن
پای در دامن اندیشه به مداحی توست
سر فرو برده ز فکرت به گریبان سوسن
پیچ و تاب از شکن طرِّه ی سنبل بگشای
تا که بر باد دهد زلف پریشان سوسن
تا ثنای تو بر اوراق چمن بنویسد
قلم تیز گرفته است به دندان سوسن
دسته ی گل که در اوصاف تو بست ابن حسام
تازه تر زین ندمد از گل حسّان سوسن
دسته ی هفت گل از باغ طبیعت بستم
کس نبسته است بدینسان ز گلستان سوسن
تحفه ی این گل رنگین بپذیر از سر لطف
همچنان چون پدرت از کف سلمان سوسن
هر کسی تحفه به نوعی ز دل و جان آورد
مور بال ملخی پیش سلیمان آورد
کمالالدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
نفس باد صبا می جنبد
غیرت مشک خطا می جنبد
سر و گویی سر حالت دراد
می زند دست وز جا می جنبد
لالۀسوخته دل پنداری
که هم از عالم ما می جنبد
شاخ از رقص نمی آساید
کز سر برگ و نوا می جنبد
شوری اندر چمن افکند صبا
خود ندانم ز کجا می جنبد
آب را سلسله می جنباند
باد دیوانه چو فا می جنبد
مهد طفلان چمن پنداری
بر انگشت هوا می جنبد
شاخ دندان شکوفه که هنوز
دی برآورد چرا می جنبد
دهنی دارد پر آتش و آب
گویی از خوف ورجا می جنبد
برگ در پیش همی تازد تیز
قطره نرمک ز هوا می جنبد
شاخ را هر نفسی باد صبا
می زند بر سر تا می جنبد
زند خوان همچو مغان بر سر شاخ
چون کند زمزمه ها می جنبد
باد نوروز چنان می جنبد
که بصد حیله فرا می جنبد
عالم مرده صفت بار دگر
ز اثر صنع خدا می جنبد
رگ باران حرکت می گیرد
نفس باد صبا می جنبد
همچو پیریست شکوفه بر شاخ
که بیاری عصا می جنبد
غیرت مشک خطا می جنبد
سر و گویی سر حالت دراد
می زند دست وز جا می جنبد
لالۀسوخته دل پنداری
که هم از عالم ما می جنبد
شاخ از رقص نمی آساید
کز سر برگ و نوا می جنبد
شوری اندر چمن افکند صبا
خود ندانم ز کجا می جنبد
آب را سلسله می جنباند
باد دیوانه چو فا می جنبد
مهد طفلان چمن پنداری
بر انگشت هوا می جنبد
شاخ دندان شکوفه که هنوز
دی برآورد چرا می جنبد
دهنی دارد پر آتش و آب
گویی از خوف ورجا می جنبد
برگ در پیش همی تازد تیز
قطره نرمک ز هوا می جنبد
شاخ را هر نفسی باد صبا
می زند بر سر تا می جنبد
زند خوان همچو مغان بر سر شاخ
چون کند زمزمه ها می جنبد
باد نوروز چنان می جنبد
که بصد حیله فرا می جنبد
عالم مرده صفت بار دگر
ز اثر صنع خدا می جنبد
رگ باران حرکت می گیرد
نفس باد صبا می جنبد
همچو پیریست شکوفه بر شاخ
که بیاری عصا می جنبد
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۲۰۹
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۴۷۷
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۵۳۴
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۵۶۱
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۵۷۷
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۸۰۷
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۸۱۱