عبارات مورد جستجو در ۶۰۳ گوهر پیدا شد:
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواری‌ها
شمارهٔ ۱۳ - مهر درخشنده
چون شه تشنه لبان، بی کس بی یاور شد
وقت جان بازی شهزاده علی اکبر شد
همچنان سرو خرامان، ببر مادر شد
صدف دیده اش از اشک، پر از گوهر شد
دست بر سینه بر مادر خود کرد قیام
غنچهٔ لب بگشود و به ادب کرد سلام
خم به خم طرهٔ پرپیچ و خمش از بن گوش
ریخته حلقه به حلقه چو کمند از سر دوش
برده چشم سیهش از دل و سر، طاقت و هوش
دلش از غصه ملول و لبش از گفته خموش
به تکلم لب چون لعل، ز هم باز نمود
کرد با مادر غمدیده چنین گفت و شنود
گفت ای مادر نیک اختر و غم پرور من!
بنشین لحظه ای از راه وفا در بر من
دمی از مهر بنه بر سر زانو سر من
سیر بنگر تو سر و زلف و رخ انور من
که دلم از غم ایام، به تنگ آمده است
شیشهٔ طاقتم از غصه، به سنگ آمده است
سخت در دل هوس رفتن میدان دارم
سر جان باختن، اندر ره جانان دارم
شوق دیدار رخ ختم رسولان دارم
سر در این کار نهم تا که به تن، جان دارم
پدرم بی کس و بی یار و مدد کارشده
روز در چشم من اینک، چو شب تار شده
آه لیلا ز پسر، رفتن میدان، چو شنید
رنگ از چهرهٔ آن مادر غمدیده پرید
رفت از هوش و، به هوش آمده و، او صیحه کشید
گیسوان کرد پریشان و گریبان بدرید
از مژه اشک، به رخسارهٔ خود جاری کرد
به سرو صورت خود لطمه زد و، زاری کرد
گفت ای ماه جبین یوسف گل پیرهنم
گل خوشبوی من ای اکبر شیرین سخنم!
تو مرو از بر من، ای مه نازک بدنم!
تو روی جانب میدان و رود جان ز تنم
گر روی جانب میدان، تو ایانیک صفات
منهم آیم به تماشای تو اینک ز قفات
پای مهد تو چه شبها که به روز آوردم
طفل بودی و تو را تازه جوانی کردم
من که یک عمر تو را از دل و جان پروردم
هان! منه داغ جدایی به دل پر دردم
تو جوان هستی و من مادر زار و پیرم
تو اگر کشته شوی من ز غمت می میرم
گفت شهزاده که ای مادر فرخنده سیر
بده انصاف که در روز جزا ای مادر!
جده ام فاطمه پرسد اگر از تو که مگر
بود لیلا علی اکبر ز حسینم بهتر
چه جوابش دهی و، عذر چه خواهی آورد
پیش جدم تو خجالت زده ام خواهی کرد
زین سخن مادر دل سوخته اش گشت خموش
لیک در سینهٔ او خون جگر می زد جوش
رفت در خیمه و افتاد و، ز غم شد بی هوش
پس زجا جست و گرفتش ز وفا در آغوش
بنشست و سر او بر سر زانو بنهاد
ریخت اشک از مژه و، رخصت میدانش داد
کرد از سرمه سیه نرگس شهلایش را
شانه از مهر زد آن زلف سمن سایش را
ساخت از غالیه خوشبو همه اعضایش را
دا زینت ز کفن، قامت رعنایش را
بعد از آن کرد روانش بسوی قربانگاه
گفت لا حول ولا قوه الا بالله
کرد شهزاده وداعی به همه اهل حرم
اذن بگرفت پس از خسرو بی خیل و حشم
از سرا پرده سوی معرکه بنهاد قدم
قد مردانگی از بهر غزا کرد علم
تیغ بگرفت و رجز خواند و برانگیخت عقاب
حمله ور گشت اسد وار، بر آن خیل کلاب
الغرض می زد و می کشت از آن بی دینان
تا گرفتند لعینان، چو نگینش به میان
زخم بسیار زدندش به تن از تیغ و سنان
جوی خون، از بدن اطهر او گشت روان
ناگهان منغذ بی دین، ز کمینگه بشتافت
تیغی از قهر زد و تارک او را بشکافت
کوفیان جمله کمان های ستم کرده به زه
تیرباران بنمودند ز کین شهزاده
کفن اندر بر او گشت مشبک چو زره
گریه شد در گلوی او ز غم و غصه گره
نازنین قامتش از خانهٔ زین، گشت نگون
فرق بشکافته و زلف و رخش غرقه به خون
کرد رو سوی خیام و ز سر سوز و گداز
گفت کی باب گرامی من ای میر حجاز!
لحظه ای بنده نوازی کن ایا بنده نواز
ای که باشد بسویت باز مرا چشم نیاز!
ای شه بی سپه کرب و بلا ادرکنی
وی گل سر سبد باغ ولا ادرکنی
شه دین نالهٔ او را چو شنید از جا جست
شد سوار فرس و قبضهٔ شمشیر به دست
لشکر کوفی شامی همه درهم بشکست
آمد و بر سر بالین جوانش بنشست
چهره بر چهره پرخون جوانش بنهاد
گشت بی هوش و کشید از دل غمگین فریاد
حیف از آن مهر درخشنده که شد خاک نشین
حیف از آن قد دل آرا که فتاد از سر زین
حیف از آن قامت رعنا که نگون شد به زمین
حیف از آن زلف سمن سا که ز خون شد رنگین
نظم «ترکی» نه همین قلب پیمبر سوزد
کز شرار سخنش، خامه و دفتر سوزد
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواری‌ها
شمارهٔ ۱۴ - اکبر گل پیرهن
دید شاه شهدا چون بدن اکبر را
لعل سان دید زخون، آن تن چون گوهر را
در بغل تنگ کشید آن بدن اطهر را
بوسه زد ماه رخ اکبر سیمین بر را
گفت ای مهر جبین، نور دو چشم تر من!
ای به خون خفته! علی اکبر مه پیکر من!
تیغ بیداد که بشکافته از هم سر تو
سرخ از خون سرت کرده رخ انور تو
پاره پاره که نموده است ز کین، پیکر تو
داغ مرگت که نهاده به دل مادر تو
تیشهٔ ظلم که سرو قدت افکنده ز پا
لاله سان پیکر تو گشته ز خون سرخ چرا؟
ای به پیش ادبت گشته خجل شرم و حیا!
پدرت آمده ای جان پسر خیز ز جا
دیده بگشا به رخم لحظه ای از راه وفا
با من ای جان پدر! لب به تکلم بگشا
پدر پیر تو از روی تو شرمنده بود
تو مپندار که بعد از تو دگر زنده بود
مرگ پیش از تو مرا کاش که دریافته بود
پنجهٔ عمر مرا دست اجل یافته بود
آفتاب از پس مرگم به بدن تافته بود
تیغ بیداد خسان فرق تو نشکافته بود
زندگی بعد تو بسیار به من دشوار است
بی تو یک لحظه حیاتم به جهان بسیار است
زخم های بدنت گر چه ز حد افزون است
مادر پیر تو لیلا ز غمت مجنون است
عمه ات زینب کبری ز غمت محزون است
خواهر زار تو از غصه دلش پر خون است
مادر و عمه و خواهر ز غمت بی تابند
هر سه از زلف تو پرپیچ تر و پرتابند
خیز از جای خود ای بلبل شیرین سخنم!
شاخهٔ نسترن و اکبر گل پیرهنم
به حرم پای نه ای کشته گلگون کفنم
تا که از سوزن مژگان، به سرت بخیه زنم
آه و افسوس ندیدم به جهان، شادی تو
خفت در برکهٔ خون قامت شمشادی تو
حیف زود از برم ای سرو روان رفتی تو!
با لب تشنه از این دار جهان رفتی تو
من شدم پیر و دریغا که جوان رفتی تو
چشم بستی ز جهان،سوی جنان رفتی تو
نه همین «ترکی» افسرده از این غم سوزد
کاین شراری ست که خشک و تر عالم سوزد
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواری‌ها
شمارهٔ ۱۵ - در اشک
شد وقت آن که باز کنم گریه زار زار
ریزم سرشک از مژه چون ابر نوبهار
بلبل صفت کشم ز جگر آه آتشین
کز سوزه آه من شرر افتد به شاخسار
دیوانه وار، روی کنم سوی کوه و دشت
نالم چنان ناله برآید ز کوهسار
هر بامداد، ناله کنم از غم حبیب
هر شام، ساز گریه کنم از فراق یار
گر فی المثل به گلشنی افتد، گزار من
گل ها تمام در نظر آید مرا چو خار
در بوستان، به سرو گر افتد نگاه من
از دیده اشک بارم چون ابر نوبهار
هرگه که یاد واقعهٔ کربلا کنم
چون نی به بند بند من افتد ز غم شرار
یاد آورم ز غربت و مظلومی حسین
سیلاب خون روان کنم از چشم اشکبار
آه از دمی که نوبت قربان شدن رسید
بر نوجوان تازه خط شاه تاج دار
اکبر جوان سرو قد شاه دین حسین
کز جد و باب بود پدر را به یادگار
دست ادب به سینه نهاد آن شکوه شرم
آمد به نزد آیینهٔ عصمت و وقار
گفتا که ای پدر! ز جهان سیر شد دلم
خواهم روم به خدمت جد بزرگوار
شرح غریبی تو بگویم به جد خویش
لختی کنم شکایت از این قوم نابکار
تا چند بی کسی تو را بینم ای پدر!
بی یاری تو برده مرا از کف اختیار
بر غربت تو کون و مکان بی قرار شد
دیگر به جا نمانده مرا طاقت و قرار
اذنم بده که جانب میدان روم پدر
جان عزیز را به قدومت کنم نثار
من زنده باشم و لب خشک تو بنگرم
با دیدگان تر، به لب آب خوشگوار
از اکبر این سخن چو شه تشنه لب شنید
از دیده دراشک فرو ریخت بر عذار
او را به پیش خواند و چون جان در برش کشید
زد بوسه بر لبش به دو چشمان اشکبار
گفت از هزار سال کنم زندگی، چه سود
این زندگی ز بعد تو ای پور نامدار
هر گه نظر به چهر تو می کردم ای پسر
می آمدم به یاد زجد بزرگوار
چندان به نزد باب جزع کرد وناله کرد
او اذن داد و، رفت به میدان کارزار
شمشیر بر کشید و، رجز خواند و، جنگ کرد
با آن گروه زشت و، بد آیین و، نابکار
آن سان بر آن گروه ستمکار حمله کرد
گفتی که حیدر است و به کف تیغ ذوالفقار
صف ها از هم درید ز پیشش گریختند
چون خیل رو بهان که کنند از اسد فرار
لشکر تمام، جانب وی حله ور شدند
یک فرقه از یمینش و یک فرقه از یسار
با تیغ و، تیر و، خنجر، ز راه کین
آن ظالمان، زدند به وی زخم بی شمار
ناگاه ظالمی ز کمینگاه در رسید
زد ضربتی به فرق وی از تیغ آبدار
چون تارکش شکافت ز شمشیر خصم دون
آن دم حدیث شق قمر، گشت آشکار
از پشت زین، به روی زمین، گشت سر نگون
فریاد بر کشید که ای باب غمگسار
دریاب اکبرت که ز پا اوفتاده است
دستی برای یاریش ازآستین برآر
آمد صدای نالهٔ او چون به گوش شاه
شد رهسپار معرکه آن شاه باوقار
از اسب شد پیاده و، آه از جگر کشید
بگرفت از وفا سر فرزند در کنار
بنهاد رو به رویش و گفتا که یا بنی
ای بی تو روز روشن من همچو شام تار
تو رفتی و، ز مرگ تو سرو قدم خمید
داغ جدایی ات به دلم ماند بر قرار
بسترد محاسن خود خونش از جبین
وز سیل اشک، شست ز رخساره اش غبار
پس برگرفت آن تن صد چاک را ز خاک
گفتا به خیمه چون برم این جسم زخمدار
اهل حرم، تمام شدند از حرم برون
شد دیده شان ز اشک، به مانند جویبار
از ناله و فغان زنان، بر در خیام
گفتی مگر که روز قیامت، شد آشکار
به اله که اشک، قابل این شاهزاده نیست
«ترکی» به جای اشک، بیا خون زدیده بار
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواری‌ها
شمارهٔ ۱۶ - زلف گره گشا
خیز ز جای ای پسر، جان و تنم فدای تو
غرق به خون چرا شده گیسوی مشک سای تو
بر سر زانویم دمی، از ره مهر سر بنه
تا که ز دود دل کشم، سرمه به چشم های تو
تو در زمین کربلا شدی دچار صد بلا
از چه نصیب من نشد درد تو وبلای تو
تیغ جفا ز کین چو زد خصم به تارکت علی
کاش که بود جای تو مادر بی نوای تو
کاش که گیسوان من، سرخ شدی ز خون سر
غرق به خون نمی شد این زلف گره گشای تو
مادر غم رسیده و داغ عزیز دیده ام
ناله کنم برای خود گریه کنم برای تو
در دم جان سپردنت آه به سر نبودنت
تا که کشم من ای پسر!جانب قبله پای تو
داغ تو در دلم نهان، زخم تو بر تو تنت عیان
گریه کنم به حال دل، یا که به زخم های تو
بسکه به جسم نازکت تیر و سنان رسیده است
رخنه به رخنه چون زره گشته ببر قبای تو
از سر کشتهٔ توام نیست سر جدا شدن
لیک امان نمی دهد قاتل بی حیای تو
خصم امان نمی دهد یک شب و روزم ای پسر
تا که بپا کنم در این دشت بلا عزای تو
گربه مدینه رو کنم گو که جواب چون دهم
تا چه دهد خدای من، روز جزا جزای تو
«ترکی » زین نمط اگر، رشته به گوهر آوری
غیرت بحر و کان شود دفتر کم بهای تو
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواری‌ها
شمارهٔ ۱۷ - قاسم گلگون عذار
باز غم از چارسو، ریخت به جانم شرار
در نظرم گشت روز، تیره تر از شام تار
چرخ ستم پیشه باز، در حق آل نبی
آنچه به دل کینه داشت، کرد همه آشکار
نیست عجب گر چکد، خون دل از دیده ام
بسکه ز غم روز وشب، گریه کنم زار زار
یاد چو آید مرا واقعه کربلا
دل شودم غرق خون، دیده شود اشکبار
آه از آن دم که شد عازم میدان جنگ
سرو ریاض حسن قاسم گلگون عذار
کرد به اهل حرم، با دل محزون وداع
گفت به مادر چنین، کای تو مرا غمگسار
بر در خیمه دگر، منتظر من مباش
وعدهٔ دیدار ما ماند به روز شمار
تاخت به میدان سمند، تیغ کشید از کمر
یکتنه زد خویش را بر صف چندیدن هزار
ریخت به هم یکتنه میسره بر میمنه
قلب سپه را درید، یکسره کرباس وار
این بلا تیر بار، دست قضا تیغ زن
یک تن و، وآنگاه طفل، خیل عدو صد هزار
خشک لبش از عطش، دیده اش ازاشک تر
درد دلش بی حساب، زخم تنش بی شمار
بر بدن نازکش هر که رسیدی زدی
تیغ یکی از یمین، نیزه یکی از یسار
از دم شمشیر تیز، گشت تنش ریز ریز
گیسوی مشکین او گشت ز خونش نگار
بسکه به جسمش زدند زخم از پشت فرس
قامت او سرنگون، شد به زمین سایه وار
پیکرش از صدر زین، گشت چو غلطان به خاک
ناله ز دل بر کشید کی عم والا تبار
تا رمقم بر تن است جان عمو کن شتاب
بر سر بالین من، زود قدم رنجه دار
سرور دین چون شنید، نالهٔ آن طفل را
جست ز جا چون سپند، از سر سوزنده نار
گشت سوار و نمود، حمله بر آن ناکسان
خرمن جانشان بسوخت از شرر ذوالفقار
جنگ کنان بر سرکشتهٔ قاسم رسید
دید که از خون او گشته زمین لاله زار
پای کشید از رکاب، بر سر نعشش نشست
از سر مهر و وفا هشت سرش در کنار
پاک ز شفقت نمود، خون رخش ز آستین
شست ز سیل سرشک، از سر و مویش غبار
بر رخ سلطان دین، دیده گشود و به بست
طایر روحش نمود، از قفس تن فرار
زینب کبری چو شد با خبر از قتل او
اشک ز چشمش روان، شد چو در شاهوار
ناله ز دل بر کشید جامه به تن بر درید
بدر نخست از هلال، ریخت گهر بر عذار
مادر غمدیده اش گشت به اندوه جفت
طاقتش آمد به طاق، شد ز کفش اختیار
عمهٔ دل خسته اش شد ز غمش ناشکیب
رفت ز دستش برون، طاقت و صبر و قرار
«ترکی» این نظم تو بسکه بود جان گداز
نیست دلی در جهان، کو نبود داغدار
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواری‌ها
شمارهٔ ۲۲ - آفتاب برج امانت
باران مگر به کرب وبلا قحط آب بود
کاطفال راز سوز عطش، دل کباب بود
سلطان ملک عشق حسین آنکه جبریل
دربان خاص بارگه آن جناب بود
از صدر زین فتاد به گودال قتلگاه
مهر افسری که حلقهٔ ماهش رکاب بود
آن آفتاب برج امامت، به روی خاک
افتاد و سایبان سرش آفتاب بود
شاهی به خاک خفت، که در عهد کودکی
دایم کنار فاطمه اش جای خواب بود
مظلوم وار کشته شد آن بی گنه دریغ
یا رب مگر که کشتن آن شه ثواب بود
می کرد بهر آب از آن ناکسان سئوال
او را سنان و نیزه زبان جواب بود
یک تن شفیع او نشد و کشته شد به ظلم
آن خسروی که شافع یوم الحساب بود
آتش ز کین، به خیمهٔ بی صاحبش زدند
شاهنشهی که خیمه اش این نه قباب بود
عباس شیر صف شکن دشت کربلا
مقتول از ستیزهٔ خیل کلاب بود
از کربلا به کوفه و، از کوفه تا به شام
بسته به بازوی ولی حق، طناب بود
لیلا ز هجر اکبر گل پیرهن مدام
بر عارضش سر شک روان، چون گلاب بود
دردا سکینه گوهر یکدانه حسین
اشکش روان به چهره چو در خوشاب بود
گریم به حال نجمه که در دشت کربلا
دستش ز خون پیکر قاسم خضاب بود
زینب که بود بند نقابش ز زلف حور
در مجلس یزید لعین، بی نقاب بود
« ترکی » چو این مصیبت جان سوز می سرود
در سینه داشت آتش و چشمش پرآب بود
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواری‌ها
شمارهٔ ۲۳ - روز عاشورا
«کربلا شد خزان گلستانش
که شکفت ارغوان ز دامانش»
فلک از دست تو مرا در دل
هست دردی که نیست درمانش
در دلم درد بی دوایی هست
که نه پیداست حد و پایانش
بر زبانم نمی شود جاری
غیر ذکر حسین و یارانش
یادم آمد که روز عاشورا
گرمی آفتاب سوزانش
مرغ اگر پر زدی درآن صحرا
می نمود آفتاب، بریانش
سرور دین، ز صدر زین افتاد
خاک بگرفت سر به دامانش
آه از آن دم که اوفتاد به خاک
بدن چاک چاک عریانش
زخم برتن ز اختر افزون داشت
بسکه کردند تیربارانش
شمر ببرید از قفا سراو
در میان دو نهر، عطشانش
برد خولی سرش به خانهٔ خویش
کرد اندر تنور، پنهانش
سر او در تنور و، در صحرا
جسم مجروح بهتر از جانش
زین مصیبت فغان به بزم یزید
پیش چشم زنان و طفلانش
سر سلطان دین، به طشت و یزید
چوب می زد به لعل مرجانش
بوسه گاه رسول را آزرد
آن ستمگر ز چوب خزرانش
روز وشب « ترکی » از برای حسین
خون دل می چکد ز مژگانش
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواری‌ها
شمارهٔ ۲۴ - دشت عشق
عید قربان است و می بایست قربانی نمود
کعبهٔ عشق است باید حج روحانی نمود
خیز تا خود را به راه دوست قربانی کنیم
تا به کی باید در این عالم، گران جانی نمود
آفرین بر همت سلطان مظلومان حسین
کو به دشت عشق، هفتاد و دو قربانی نمود
شد پریشان گیسوی اکبر ز خونش لاله رنگ
زان پریشان زلف خونین، دل پریشانی نمود
نوح دشت کربلا شد غرق در موج بلا
کشتی آل علی را چرخ طوفانی نمود
شمر کافر کشت سبط مصطفی را تشنه لب
صد هزاران رخنه در دین مسلمانی نمود
شد به خاک و خون تن شاهی که جبریل امین
از سر اخلاص او را مهد جنبای نمود
روزگار از کربلا افکند زینب را به شام
روز روشن را به چشمش شام ظلمانی نمود
در خرابه دختر خیرالنسا را شد مقام
آن که بر درگاه او جبریل دربانی نمود
« ترکیا » دنیای فانی را نمی باشد بقا
در رضای دوست باید خویش را فانی نمود
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواری‌ها
شمارهٔ ۲۵ - جگر گوشهٔ مصطفی
چو در کربلا خسرو نشاتین
شهید به خون خفتهٔ دین حسین
ز جور فلک بی کس و یار شد
در آن دشت بی یار و انصار شد
نماند اندر آن وادی پربلا
ز پیر و جوان زنده یک تن به جا
علی اکبر آن نوجوان دلیر
که در رزم بودی چو غرنده شیر
سر نازنینش شد از تیغ چاک
بیفتاد جسمش به دامان خاک
سپهدار عباس پیل افکنش
شد از کین جدا هر دو دست از تنش
ز نوک سنان و دم تیغ تیز
درآن دشت شد پیکرش ریز ریز
یتیم حسن قاسم مه لقا
ز دار فنا شد به ملک بقا
درآن دشت یک تن نبد یاورش
ز اکبر بشد کشته تا اصغرش
امام مبین کرد هر سو نگاه
کشید آه وگفتا که وا غربتاه
پس آنگه وداعی به اهل حرم
نمود و روان شد دلی پر ز غم
سوی قتلگه با دلی پر ملال
دو چشمش ز خون جگر مال مال
نگاهی نمود از یمین و یسار
زخون دید آن دشت را لاله زار
جوانان مه روی سیمین بدن
فتاده درآن دشت صد پاره تن
حسین آه سرد از جگر برکشید
به رخساره خون از دو چشمش چکید
به حسرت برون آمد از قتلگاه
روان شد سوی عرصهٔ رزمگاه
عنان را کشید و چو کوه ایستاد
به اتمام حجت زبان برگشاد
چنین گفت کی قوم بی عار و ننگ
که دارید با من در این دشت جنگ
مگر من نه اولاد پیغمبرم
مگر نیست عمامه اش بر سرم
مرا باب شیر خدا حیدر است
که داماد و بن عم پیغمبر است
مگر مادرم نیست خیرالنسا
که پرورده از شیره جان مرا
حلالی نکردم به دنیا حرام
گناهم چه ای قوم و جرمم کدام؟
که کشتید اصحاب و یاران من
فکندید از پا جوانان من
به رویم ببستید از کینه آب
شدند از عطش کودکانم کباب
چه کردم من ای مردم تیره بخت!
که کردید بر من چنین کارسخت
شما را مگر از خدا شرم نیست
به چشم شما هیچ آزرم نیست
ولی باز ای قوم بی آبرو
نباشد مرا با شما گفتگو
مرا ره دهید ای گروه لعین
که بیرون کشم رخت از این سرزمین
اگر بر شما کرده ام عرصه تنگ
کنم رو به سوی دیار فرنگ
نگیرم در این ملک یکدم قرار
روم در حبش یا که در زنگبار
گذشتم ز خون علی اکبرم
هم از خون عباس نام آورم
مرا از عطش مرغ دل شد کباب
به کامم رسانید یک قطره آب
جوابش بگفتند آن ناکسان
که ای گشته آواره از خانمان
تو فرزند دلبند پیغمبری
جگر گوشه حیدر صفدری
هر آنچه که گفتی شنیدیم ما
ولیکن به حکم یزیدیم ما
همه ملک عالم بگیرد گرآب
نخواهی چشید آب الا به خواب
تو یا دست بیعت دهی با یزید
و یا با لب تشنه گردی شهید
شه تشنه لب این سخن چون شنید
بزد دست و تیغ از میان برکشید
یکی حمله افکند چون شیر غاب
بر آن فرقهٔ زشت تر از کلاب
به هر سو که می تاختی ذوالجناح
شکستی صف قلب را بر جناح
ز هر سو همی حمله کرد آن جناب
تو گفتی مگر زنده شد بوتراب
زدی هر که را بر کمر ذوالفقار
دو نیمش نمودی در ان کارزار
همی ریخت از تن سر پردلان
چو برگ درختان، زباد خزان
ز شمشیر آن خسرو پاک دین
روان جوی خون شد به روی زمین
زبس ریخت بر روی هم کشته ها
شد آن دشت از کشته ها پشته ها
چنان شور در شامیان اوفتاد
که شد جنگ صفینشان هم زیاد
ز هم بر سر یکدگر ریختند
به هم مرد و مرکب درآمیختند
سر جنگ جویان پرخاشجوی
به هر سو روان بود مانند گوی
بسی گرد برخاست از رزمگاه
که شد چشم خورشید تابان سیاه
بیفکند بر خاک با ذوالفقار
ازآن لشکر دون، هزاران هزار
به دست یدالله آن شهسوار
همی خون چکید از دم ذوالفقار
ز بیم آن گروه سیه روزگار
نمودند تا پشت کوفه فرار
نبودی به ایشان دل بازگشت
پریشان شدند اندر آن پهن دشت
شه تشنه کامان به میدان جنگ
چو شیر ژیان، کرد لختی درنگ
که ناگه ندایی به گوشش رسید
که ای قفل هر مشکلی را کلید
تو را گشته گویا فراموش عهد
که در جنگ داری چنین جد و جهد
بدینسان اگر جنگ خواهی نمود
جهان را به هم بر دری تار و پود
بهعهدی که بستی تو روز ازل
به آن عهد باید نمایی عمل
تو باید به فیض شهادت رسی
شوی کشته از خنجر ناکسی
تو باید شوی کشته از تیغ و تیر
شود اهل بیت تو یکسر اسیر
شه ملک دین این ندا چون شنید
زجان شست دست آن فروغ امید
به یکباره برداشت دست از مصاف
نهان کرد شمشیر را درغلاف
ز درج دهان، درنا سفته سفت
سپاس خدا کرد و لا هول گفت
به ناگاه آن لشگر کینه جو
گرفتند گرد وی از چارسو
یکی نیزه می زد به پهلوی او
یکی خنجر از کین، به بازوی او
زدند آنقدر تیر بر آن جناب
که جسمش برآورد پر چون عقاب
ز بس خون شد از جسم پاکش روان
نماندش دیگر هیچ تاب وتوان
نگون گشت ناگاه از صدر زین
تن ناز پرورد او بر زمین
چو از صدر زین، بر زمین اوفتاد
تزلزل به عرش برین اوفتاد
در آن لحظه قاتل امانش نداد
چه گویم که چون کرد آن بد نهاد
پی کشتنش خنجر از کین کشید
لب تشنه سر از قفایش برید
چو از خنجرش بر زمین ریخت خون
زمین بی سکون شد هوا قیرگون
به نی شد سر آن شه تاج دار
تفو بر تو ای چرخ ناپایدار
دریغا از آن جسم همچون حریر
که شد پاره پاره ز شمشیر و تیر
دریغا از آن پیکر تابناک
که گردید از تیغ کین، چاک چاک
شب وروز «ترکی» برای حسین
بود نوحه گر در عزای حسین
سزد گر شب و روز، خلق جهان
ببارند خون دل از دیدگان
برای جگر گوشهٔ مصطفی
که جان کرد در راه امت فدا
ز امت چنین جور بیحد کشید
سرو جان بداد و شفاعت خرید
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواری‌ها
شمارهٔ ۲۶ - داستان غم فزا
باز بر جان عشقم آتش برفروخت
خانهٔ عقل مرا یکسر به سوخت
عشق آمد عقل کرد از وی فرار
می دویدم هر طرف، دیوانه وار
عشق زد بر جان افگارم شرر
می دویدم هر طرف، اسیمه سر
شد دلیل راه من عشق از وفا
برد یکسر تا به دشت کربلا
یادم آمد آن زمان، کز صدر زین
شاه دین افتاد بر روی زمین
ساعتی آن تشنه لب، بی هوش بود
از شراب عشق حق،مدهوش بود
ذوالجناح آن مرکب خاص حسین
بود گرم جست و خیز و شور و شین
ابن سعد آن بی حیای بد سیر
گفت با آن کوفیان خیره سر
کاین فرس را زود بر چنگ آورید
تا بریمش ارمغان بهر یزید
خیل دشمن ناگهان از چارسو
حمله ور گشتند بهر اخذ او
دم علم کرد آن سمند باوفا
حمله ور شد بر گروه اشقیا
کوفیان را می ربود از صدر زین
می زد از خشم آن تکاور بر زمین
زان گروه بی حیا ننمود پشت
تا چهل تن زان لعینان را بکشت
بعد از آن آمد به بالین حسین
اشک خونینش روان از هر دو عین
یال و کاکل را، ز خونش کرد رنگ
کرد بر بالین او قدری درنگ
پس به امر آن امام رهنما
شد شتابان رو بسوی خیمه ها
آن سمند باوفای ناامید
می دوید و شیهه از دل می کشید
از صدای شیهه آن خسته دم
پیشبازش آمدند اهل حرم
مرکبی دیدند زینش واژگون
یال او از خون راکب غرق خون
ذوالجناح اندر میان، مانند شمع
دورا و پروانه سان گشتند جمع
هر یکی از اسب با اشک دو عین
پرسشی می کرد از حال حسین
آن یکی می گفت چون شد صاحبت
ای نکو مرکب،کجا شد راکبت
دیگری می گفت ای فرخنده بال!
بود در میدان حسینم در چه حال
پس سکینه با دو چشم پر ز آب
کرد با آن اسب بی صاحب خطاب
ذوالجناها! باب غمخوارم چه شد
آن ضیاء چشم خونبارم چه شد
ذوالجناها! کوشه مهر افسرم
از چه ناوردی تو او را دربرم
ذوالجناها! واژگون زینت چراست؟
صاحب با عز و تمکینت کجاست؟
ذوالجناها! گو تو شبل بوتراب
تشنه لب جان داد یا نوشید آب
یال، از خون که رنگین ساختی
در کجا باب مرا انداختی
این بگفت و از سخن خاموش شد
دست غم بر سر زد و بی هوش شد
شهربانو با دو چشم اشکبار
در حرم بنشسته با حال فگار
آمد از خیمه برون با اضطراب
لرز لرزان پا نهاد اندررکاب
گفت ای زینب ! حلالم کن حلال
که مرا آمد زمان ارتحال
کرد زینب شهربانو را صدا
کی عروس مادرم خیرالنسا
از حسینم دل چرا؟ برداشتی
جسم او را بر زمین بگذاشتی
بر سر نعشش نکردی جامه چاک
پیکر او را تو نسپردی به خاک
رفت و ما را پریشان ساختی
از فراقت دیده گریان ساختی
بود امیدم که اندر راه شام
همزبان باشی تو با من، صبح و شام
در مصیبت ها مرا یاری کنی
عابدینت را پرستاری کنی
رفتی و هجرت مرا از پا فکند
تو رها گشتی، من افتادم به بند
شهربانو با دو چشم اشکبار
گفت ای بی بی! مرا معذور دار
من نخواهم رفت از این سرزمین
لیک مامورم به امر شاه دین
این بگفت و خونش ازرخ می چکید
وز نظرها چون پری شد ناپدید
رفت رفته طی منزل می نمود
رفت آنجا که امامش گفته بود
« ترکیا » این داستان غم فزا
کی رود از یاد، تا روز جزا
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواری‌ها
شمارهٔ ۲۷ - باغ کربلا
سحرگه عندلیبی در گلستان
همی گفت این سخن با عندلیبان
که ای هم جنسهای من بنالید
چو من، در صحنهٔ گلشن بنالید
از این پس ترک آب و دانه سازید
چو جغدان، جای در ویرانه سازید
که شد در کربلا سبط پیمبر
قتیل از نیزه و شمشیر و خنجر
ستمکاران شام و کوفه با هم
به روز عاشر ماه محرم
در اول آب بر رویش ببستند
دل اهل و عیالش را شکستند
در آخر دست بی رحمی گشودند
چگویم تیر بارانش نمودند
به مقتل از قفایش سر بریدند
تن او را به خاک وخون کشیدند
میان آفتاب گرم سوزان
تنش افکنده اند آن تیره روزان
شما نوشید آب از جویباران
حسین آتش به جان با جمع یاران
شما هم چشم از گلشن بپوشید
دگر آب زلال از جو، ننوشید
شما پا بر فراز گل نهاده
تن عباس بی دست اوفتاده
شما بر شاخهٔ گل نغمه خوانید
به خون آغشتن اکبر ندانید
شما در باغ و بستان خرم وشاد
به خون غلطیده قاسم شاخ شمشاد
شما با جفت خود خندان و مسرور
حسین از اهل بیت خود شده دور
شما درسایهٔ سرو آرمیده
قد زینب ز بار غم خمیده
شما در دامن گلشن فرحناک
گلوی اصغر از تیر ستم چاک
شما با یک دگر همراز و دمساز
به هم یاور، هم آهنگ و، هم آواز
یتیمان حسین از غم پریشان
پراکنده به صحرا و بیابان
کشیده آهشان بر مه زبانه
ز ضرب سیلی و، وز تازیانه
شما بر شاخه های گل نواخوان
سکینه باشد از غم زار وگریان
شما بر شاخه های گل نشسته
رقیه خار در پایش شکسته
شما زین شاخ بر آن شاخ جسته
پریشان عابدین با دست بسته
چرا در طرف باغ و لاله زارید
ز گلشن روی برصحرا گذارید
پس از این واقعه دیگر مخوانید
در این باغ و در این گلشن نمانید
که صیادان زشت کوفه و شام
سیه رویان بدتر از ددودام
به باغ کربلا آتش فکندند
نهال و سرو، و گل از بیخ کندند
میان بلبلان کربلایی
فکندند عاقبت سنگ جدایی
ز چوب کینه پرهاشان شکستند
به بند و ریسمانشان سخت بستند
به شام از کربلاشان زار بردند
میان کوچه و بازار بردند
شما ای بلبلان زین باغ و گلشن
به دشت کربلا سازید مسکن
به سوی کوفه بال و پرگشائید
حسین را از وفا یاری نمائید
ز پر سازید او را سایه بانی
کنید از بهر او مرثیه خوانی
پس از قتل حسین گوگل مبادا
به گلشن سوسن و سنبل مبادا
تو هم « ترکی » نی از بلبلی کم
بیا با بلبلان می باش همدم
تو هستی بلبل گلزار شیراز
به بلبل های دیگر شو هم آواز
تو هم با بلبلان، تا می توانی
به عشق کربلا کن نغمه خوانی
به زخمان حسین از چشم پر نم
بنه از اشک شور خویش مرهم
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواری‌ها
شمارهٔ ۲۸ - کبوتران حرم
به دشت کرب وبلا ازجفای شمر شریر
شهید گشت عزیز دل بشیر و نذیر
هزار ونهصد و پنجاه زخم بر تن داشت
ز تیر و نیزه و زوبین وخنجر وشمشیر
قتیل شد همه انصار او، ز پیر و جوان
شهید شد همه اعوان، او صغیر وکبیر
یکی فتاده ز پا، با قدی، چو سرو روان
یکی طپیده به خون با رخی، چو بدر منیر
به دست وپای گرفته یکی خضاب ز خون
فرو بسته دهان، کودکی از خوردن شیر
ز راه کینه گروه دغا جدا کردند
دو دست از تن عباس نامدار دلیر
علی اصغر مه طلعتش ز شوق مکید
به جای شیر، ز پستان مرگ، ناوک تیر
شدند آل پیمبر به کربلا سیراب
همه ز چشمهٔ تیر و، ز جدول شمشیر
سپاه کوفی و شامی در آن زمین بلا
کبوتران حرم را زدند جمله به تیر
خیام او همه بر باد رفت ز آتش کین
عیال او همه گشتند خوار و زار و اسیر
ریاض کرب و بلا شد ز بلبلان خالی
به شاخه های گل و سرو ناکشیده صفیر
دریغ شمع شرر پوش بزم عرفان را
ز راه کینه کشیدند در غل و زنجیر
فتاد شورشی اندر حریم آل رسول
چنان که گوش فلک کر شد از فغان نفیر
فغان اهل حرم رفت تا به عرش برین
خروش اهل ولا رفت تا به چرخ اثیر
نبود قوت دل افسردگان در آن وادی
به غیر آه سحرگاه و، نالهٔ شبگیر
به غیر گریهٔ بر آل مصطفی «ترکی»
خرابی دل ما را که می کند تعمیر
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواری‌ها
شمارهٔ ۲۹ - محراب عشق
نهاد شمر چو بر خاک، ماه روی حسین
ستاره ریخت فلک بر غبار کوی حسین
حیا نکرد ز روی نبی و فاطمه خصبم
نهاد خنجر بیداد، بر گلوی حسین
به سجده رفت به محراب عشق، روح نماز
به جای آب شد از خون سر، وضوی حسین
ندانم آنکه به زینب چها گذشت آن دم
که کرد با دل خونین نظر، به سوی حسین
سوار بر شتر بی جهاز شد زینب
به شام رفت و به دل ماندش آرزوی حسین
چسان به آتش دوزخ برند «ترکی» را
که هست آب رخ او، ز خاک کوی حسین
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواری‌ها
شمارهٔ ۳۰ - قره العین نبی
زیر خنجر شه دین، گر ندهد سر چکند؟
حنجر نازک او با دم خنجر چکند؟
عرصهٔ شام پر از لشگر شام است و عراق
شه دین یک تنه با این همه لشگر چکند
به اسیری به سوی شام رود زینب لیک
با تن ناشده مدفون برادر چکند؟
با دل خستهٔ کلثوم ندانم یا رب
غم بی دستی عباس دلاور چکند؟
خود گرفتم که سکینه شود از گریه خموش
با جفا و ستم شمر ستمگر چکند؟
گر کند صبر به بیماری خود زین عباد
با غل و جامعه آن سید و سرور چکند؟
گیرم از شام، اسیران به وطن برگردند
لیک لیلا به فراق علی اکبر چکند؟
سر خونین حسین از وسط طشت طلا
با سر چوب یزید و می ساغر چکند؟
قره العین نبی را زجفا کشت یزید
زین عمل، روز جزا در بر داور چکند؟
نظم چون آتش «ترکی» که دل عالم سوخت
عجب اینجاست که با خامه و دفتر چکند؟
گر نباشد به سرش سایهٔ الطاف حسین
با دل سوخته در گرمی محشر چکند؟
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواری‌ها
شمارهٔ ۳۱ - لعل گهربار
خنجر شمر، به قتل شه ابرار، حریص
حنجر شه به دم خنجر خونخوار، حریص
زیر خنجر شه دین، تشنهٔ یک جرعهٔ آب
وز پی کشتن او شمر جفاکار، حریص
شمر می کرد پی کشتن آن شاه شتاب
شه لب تشنه، به واصل شدن یار، حریص
سینه ای را که بدی مخزن اسرار الاه
به لگد کوفتنش شمر ستم کار، حریص
عابدین خسته و بیمار، ولی خصم دغا
به رسن بستن آن سید بیمار، حریص
هر اسیری به سر نعشی و کلثوم فگار
به سراغ تن عباس علمدار، حریص
مادر زار علی اصغر معصوم رباب
در پی جستجوی طفل لبن خوار، حریص
دل شکسته حرم آل پیمبر در شام
وز پی دیدنشان مردم بسیار، حریص
رو به رو راس حسین و به کفش چوب، یزید
بهر آزردن آن لعل گهربار، حریص
آن لبی را که زدی چوب، یزید از ره کین
بهر بوسیدن او زینب افگار، حریص
هست در مرثیهٔ شاه شهیدان شب و روز
کلک «ترکی» به رقم کردن اشعار، حریص
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواری‌ها
شمارهٔ ۳۲ - واقعهٔ کربلا
یاران مگر حسین ولی خدا نبود؟
یا یادگار فاطمه و مرتضی نبود؟
تا روزگار چید به گیتی اساس ظلم
ظلمی چو ظلم واقعهٔ کربلا نبود
از بی کسی نهاد سر خود به روی خاک
شاهی که غیر دامن زهراش جا نبود
یحیی سرش بریده شد از خنجر جفا
اما ز کین، بریده سرش از قفا نبود
ایوب صبر کرد به رنج و محن ولی
صبرش چو صبر سید سجاد ما نبود
سوزد دلم به حالت بیمار کربلا
کو را به غیر اشک، دوا و غذا نبود
در راه شام زینب محنت رسیده را
دردی بدتر ز گم شدن طفل ها نبود
«ترکی» ز دیده خون بفشان بهر کشته ای
کورا کفن به بر، به جز از بوریا نبود
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواری‌ها
شمارهٔ ۳۳ - فزون از ستاره زخم
شاهی که جان سپرد و، ببر مادرش نبود
جز خاک گرم کرب و بلا بسترش نبود
لب تشنه جان سپرد میان دو نهرآب
گویا که آب، مهریهٔ مادرش نبود
در حال احتضار، به هر سو نظر نمود
غیر از سنان و شمر، کسی بر سرش نبود
بر سینه اش که داشت فزون از ستاره زخم
اما چو زخم داغ علی اکبرش نبود
از بس رسیده بود به جسمش سنان و تیر
جای درست در همهٔ پیکرش نبود
پوشیده بود بر تن خود کهنه پیرهن
آن جامه بعد کشته شدن، در برش نبود
احساس بین که او به غمستان کربلا
غیر از غم سکینه غم دیگرش نبود
شمر لعین برید سرش را زتن مگر
خوف از خدا و شرم ز پیغمبرش نبود
آه از دمی که زینب کبری ز کربلا
می رفت سوی شام و، به سر افسرش نبود
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواری‌ها
شمارهٔ ۳۴ - مژهٔ چشم تر
شوری که حسین بهر شهادت به سرش بود
از روز ازل کشته شدن، در نظرش بود
بگذاشت قدم تا که به میدان شهادت
دل جای دگر، دیده به جای دگرش بود
تیری که رها می شدی از شست مخالف
در مقتل خون سینهٔ آن شه سپرش بود
آن دم که بریدند، لب تشنه سرش را
سیلاب روان از مژهٔ چشم ترش بود
گر پیکر او داشت بسی زخم روی زخم
اما به دل غمزده زخم دگرش بود
زخمی که به تن داشت ز شمشیر و سنان بود
زخمی که به دل داشت ز داغ پسرش بود
بر خاک سیه کرد مکان، با تن صد چاک
شاهی که مکان، دامن خیرالبشرش بود
افسوس پس از قتل، به بردند به یغما
آن کهنه لباسی که کفن سان ببرش بود
جان داد لب تشنه، لب آب، ز بیداد
شاهی که علی ساقی کوثر پدرش بود
شد دربدر اطفال امامی که به طفلی
جبریل امین، خادم و دربان درش بود
از تیشهٔ اهل ستم، از پای درآمد
نخل قد اکبر که زمان ثمرش بود
قوت سحر و شام سکینه به ره شام
از نالهٔ شبگیر و فغان سحرش بود
نظمش ز چه در اهل عزا شور بپا کرد
نه اگر شور حسینی به سرش بود
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواری‌ها
شمارهٔ ۳۵ - طایر باغ جنان
ای شهیدی که لب تشنه بریدند سرت را!
سوختند از پی یک قطرهٔ آبی جگرت را
گر چه خواندند به مهمانیت از شهر مدینه
کوفیان از چه بریدند لب تشنه سرت را
طایر باغ جنان بودی و، با سنگ شقاوت
بشکستند به هم دوزخیان، بال و پرت را
نه شکستند همین صدر تو را از سم اسبان
که شکستند دل مادر و جد و پدرت را
کوفیان از پدرت شرم نکردند و بریدند
با دم تیغ ستم، رشتهٔ عمر پسرت را
لعن حق باد بر آن طایفهٔ زشت نهادی
که نمودند خم از مرگ برادر کمرت را
کاش از کرب و بلا قاصدی از مهر رساندی
در نجف نزد علی ساقی کوثر خبرت را
کی علی یک نظر ازلطف سوی کرب و بلا کن!
غرق در خون بنگر پیکر شمس و قمرت را
کاش در آن دم آخر که ز تن، رفت روانت
مادرت بود که بستی ز وفا چشم ترت را
ترسم ای خسرو خوبان! که برد «ترکی» مسکین
به لحد همره خود آرزوی خاک درت را
روز و شب، پیشهٔ او نیست بجز نوحه سرایی
ناامید از سر کویت منما نوحه گرت را
از تو آن روز که بر فرق نهی تاج شفاعت
چشم دارد که ز وی باز نگیری نظرت را
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواری‌ها
شمارهٔ ۳۶ - چرخ نیلگون
ای زخم های پیکرت از اختران فزون
وی چهره ات زخون گلوی تو لاله گون
مقتول چون تو دیده ندیده است تا به حال
قاتل چو شمر، کس نشنیده است تا کنون
جرمت چه بود شمر سرت از قفا برید
افکنده پاره پاره تنت را به موج خون
خولی سرت نهاد به خاکستر تنور
جایی دگر نداشت مگر آن لعین دون
ای کاش! آسمان به زمین، سرنگون شدی
آن دم که بر زمین، شدی از صدر زین نگون
آن دم که خون پیکر پاکت به خاک ریخت
چون آسمان، زمین شدی ای کاش بی سکون
آن دم که شد برون ز تنت جان ز تشنگی
ای کاش! جان شدی ز تن انس و جان برون
چون پیکر تو گشت گلدکوب اسب ها
زیر و زبر چرا نشد این چرخ نیلگون؟
در ماتم تو ای شه گلگون قبای عشق
«ترکی» به جای اشک، چکد خونش از عیون