عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
ملک‌الشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۱
شبی چشم کیوان ز فکرت نخفت
دژم گشته از رازهای نهفت
نحوست زده هاله بر گرد اوی
رده بسته ناکامیش پیش روی
دریغ و اسف از نشیب و فراز
ز هر سو بر او ره گرفتند باز
سعادت ز پیشش گریزنده شد
طبیعت از او اشک ریزنده شد
فرشته خروشان برفته ز جای
تبسم‌کنان دیو پیشش به پای
بجستیش برق نحوست ز چشم
از او منتشر کینه و کید و خشم
چو دیوانگان سر فرو برد پیش
همی چرخ زد گرد بر گرد خویش
هوا گشت تاریک از اندیشه‌اش
از اندیشه‌اش شومتر، پیشه‌اش
درون دلش عقده‌ای زهردار
بپیچد و خمید مانند مار
ز کامش برون جست مانند دود
تنوره‌زنان، شعله‌های کبود
بپیچد تا بامدادان به درد
به ناخن بر و سینه را چاک کرد
چو آبستنان نعره‌ها کرد سخت
جدا گشت از او خون و خوی لخت لخت
به دلش اندرون بد غمی آتشین
بر او سخت افشرده چنگال کین
یکی خنجر از برق بر سینه راند
به برق آن نحوست ز دل برفشاند
رها گشت کیوان هم اندر زمان
از آن شوم سوزندهٔ بی‌امان
سیه گوهر شوم بگداخته
که برقش ز کیوان جدا ساخته
ز بالا خروشان سوی خاک تاخت
به خاک آمد و جان عشقی گداخت
جوانی دلیر و گشاده‌زبان
سخنگوی و دانشور و مهربان
به بالا به سان یکی زاد سرو
خرامنده مانند زیبا تذرو
گشاده‌دل و برگشاده جبین
وطنخواه و آزاد و نغز و گزین
نجسته هنوز از جهان کام خویش
ندیده به واقع سرانجام خویش
نکرده دهانی خوش از زندگی
نگردیده جمع از پراکندگی
نگشته دلش بر غم عشق چیر
نخندیده بر چهر معشوق سیر
چو بلبل نوایش همه دردناک
گریبان بختش چو گل چاک‌چاک
هنوزش نپیوسته پر تا میان
نبسته به شاخی هنوز آشیان
به شب خفته بر شاخهٔ آرزو
سحرگاه با عشق در گفتگو
که از شست کیوان یکی تیر جست
جگرگاه مرغ سخنگوی خست
ز معدن جدا گشت سربی سیاه
گدازان چو آه دل بی‌گناه
ز صنع بشر نرم چون موم شد
سپس سخت چون بیخ زقوم شد
به مدبر فرو رفت و گردن کشید
یکی دوزخی زیر دامن کشید
چو افعی به غاری درون جا گرفت
به دل کینهٔ مرد دانا گرفت
نگه کرد هر سو به خرد و کلان
به تیره‌دلان و به روشندلان
به سردار و سالار و میر و وزیر
به اعیان و اشراف و خرد و کبیر
دریغ آمدش حمله آوردنا
به قلب سیه‌شان گذر کردنا
نچربید زورش به زورآوران
بجنبید مهرش به استمگران
ز ظالم بگردید و پیمان گرفت
سوی کاخ مظلوم جولان گرفت
سیه بود و کام از سیاهی نیافت
به سوی سپیدان رخ از رشک تافت
به قصد سپیدان بیفراشت قد
سیه‌رو برد بر سپیدان حسد
ز دیوار عشقی در این بوم و بر
ندید ایچ دیوار کوتاهتر
بر او تاختن برد یک بامداد
گل عمر او چید و بر باد داد
گل عاشقی بود و عشقیش نام
به عشق وطن خاک شد والسلام
نمو کرد و بشکفت و خندید و رفت
چو گل، صبحی از زندگی دید و رفت
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۴۲
خوشا آنانکه سودای ته دیرند
که سر پیوسته در پای ته دیرند
به دل دیرم تمنای کسانی
که اندر دل تمنای ته دیرند
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۶۶
بوره بلبل بنالیم از سر سوز
بوره آه سحر از مو بیاموز
تو از بهر گلی ده روز نالی
مو از بهر دل‌آرامم شو و روز
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۱۴۵
بی ته بالین سیه مار به چشمم
روج روشن شو تار به چشمم
بی ته ای نو گل باغ امیدم
گلستان سر به سر خار به چشمم
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۱۴۹
مو آن دلدادهٔ بی خانمانم
مو آن محنت نصیب سخت جانم
مو آن سرگشته خارم در بیابان
که چون بادی وزد هر سو دوانم
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۱۹۸
بوره جانا که جانانم تویی تو
بوره یارا که سلطانم تویی تو
ته دونی خود که مو جز تو ندونم
بوره بوره که ایمانم تویی تو
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۲۵۳
درین بوم و برانم پرورش نه
شوانم جا و روزانم خورش نه
سری دیرم که مغزی اندرو نه
تنی دیرم که پروای سرش نه
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۲۵۸
سحرگاهان فغان بلبلانه
به یاد روی پر نور گلانه
ز آه مو فلک آخر خدرکه
اثر در نالهٔ سوته دلانه
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۲۷۷
جهان بی‌وفا زندان ما بی
گل غم قسمت دامان ما بی
غم یعقوب و محنت‌های ایوب
همه گویا نصیب جان ما بی
باباطاهر عریان همدانی : باباطاهر عریان همدانی
قصیده
بتا تا زار چون تو دلبرستم
بتن عود و بسینه مجمرستم
اگر جز مهر تو اندر دلم بی
به هفتاد و دو ملت کافرستم
اگر روزی دو صد بارت بوینم
همی مشتاق بار دیگرستم
فراق لاله رویان سوته دیلم
وز ایشان در رگ جان نشترستم
منم آن شاخه بر نخل محبت
که حسرت سایه و محنت برستم
نه کار آخرت کردم نه دنیا
یکی بی سایه نخل بی‌برستم
نه خور نه خواب بیتو گویی
به پیکر هر سر مو خنجرستم
جدا از تو به حور و خلد و طوبی
اگر خورسند گردم کافرستم
چو شمعم گر سراندازند صدبار
فروزنده‌تر و روشن ترستم
مرا از آتش دوزخ چه غم بی
که دوزخ جزوی از خاکسترستم
سمندر وش میان آتش هجر
پریشان مرغ بی‌بال و پرستم
درین دیرم چنان مظلوم و مغموم
چو طفل بی پدر بی مادرستم
نمی‌گیرد کسم هرگز به چیزی
درین عالم ز هر کس کمترستم
بیک ناله بسوجم هر دو عالم
که از سوز جگر خنیاگرستم
ببالینم همه الماس سوده
همه خار و خسک در بسترستم
مثال کافرم در مومنستان
چو مؤمن در میان کافرستم
همه سوجم همه سوجم همه سوج
بگرمی چون فروزان اخگرستم
رخ تو آفتاب و مو چو حربا
و یا پژمان گل نیلوفرستم
بملک عشق روح بی‌نشانم
بشهر دل یکی صورت پرستم
رخش تا کرده در دل جلوه از مهر
بخوبی آفتاب خاورستم
بمیر ای دل که آسایش بیابی
که مو تا جان ندادم وانرستم
من از روز ازل طاهر بزادم
ازین رو نام بابا طاهرستم
محتشم کاشانی : غزلیات از رسالهٔ جلالیه
شمارهٔ ۳
من نه آن صیدم که بودم پاسدار اکنون مرا
ورنه شهبازی ز چنگت می‌کشد بیرون مرا
زود می‌بینی رگ جانم به چنگ دیگری
گر نوازش می‌کنی زین پس به این قانون مرا
آن که دی بر من کشید از غمزه صد شمشیر تیز
تا تو واقف می‌شود می‌افکند در خون مرا
آن که دوش از پیش چشم ساحرش بگریختم
تا تو می‌یابی خبر می‌بندد از افسون مرا
آن که در دل خیل وسواسش پیاپی می‌رسد
تا تو خود را می‌رسانی می‌کند مجنون مرا
آن که از یک حرف مستم کرد اگر گوید دو حرف
می‌تواند کرد مدهوش از لب میگون مرا
آن گران تمکین که من دیدم همانا قادر است
کز تو بار عاشقی بر دل نهد افزون مرا
گر به آن خورشیدرو یک ذره خود را می‌دهم
می‌برد در عزت از رغم تو بر گردون مرا
چون گریزم محتشم گر آن بت زنجیر موی
پای دل بندد پس از تحقیق این مضمون مرا
محتشم کاشانی : غزلیات از رسالهٔ جلالیه
شمارهٔ ۲۰
شعلهٔ حسن تو بالاتر ازین می‌باید
برق این شعله هویدا تر ازین می‌باید
نیم به سمل شده‌ای فیض تمام از تو نیافت
خنجر ناز تو براتر ازین می‌باید
طاق ابروی کجت طاقت من طاق نساخت
غرهٔ حسن تو غراتر ازین می‌باید
شعلهٔ نیم نظرهای توام پاک بسوخت
آری اسباب مهیا تر ازین می‌باید
من ز تقصیر تو رسوای دو عالم نشدم
شهرهٔ عشق تو رسوا تر ازین می‌باید
نیست کوتاه ز دامان تو دست همه کس
پایه وصل تو بالاتر ازین میباید
با گدائی که حریص است به دریوزه وصل
سگ کوی تو به غوغاتر ازین می‌باید
محتشم خواهی اگر دغدغه ناکش سازی
غزلی وسوسه فرماتر ازین می‌باید
محتشم کاشانی : غزلیات از رسالهٔ جلالیه
شمارهٔ ۳۱
این منم کز عصمت دل در دلت جا کرده‌ام
این منم کز عشق پاک این رتبه پیدا کرده‌ام
این منم کز پاکبازی چشم هجران دیده را
قابل نظاره آن روی زیبا کرده‌ام
این منم کز عین قدرت دیدهٔ اغیار را
بی‌نصیب از توتیای خاک آن پا کرده‌ام
این منم کز صیقل آئینهٔ صدق و صفا
در رخت آثار مهر خود هویدا کرده‌ام
این منم کز رازداری گوش حرف اندوز را
مخزن اسرار آن لعل شکرخا کرده‌ام
این منم کز پرسشت با صحت و عمر ابد
ناز بر خضر و تغافل بر مسیحا کرده‌ام
این منم کاندر حضور مدعی چون محتشم
هرچه طبعم کرده خواهش بی‌محابا کرده‌ام
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰
درهمی گرم غضب کرده نگاه که تو را
شعله‌ای آتشی افروخته آه که تو را
در پیت رخش که گرمست که غرق عرقی
عصمت افکنده در آتش به گناه که تو را
می‌رسی مظطرب از گر دره‌ای یوسف حسن
دهشت آورده دوان از لب چاه که تو را
می‌نماید که به قلبی زده‌ای یک تنه وای
در میان داشته آشوب سپاه که تو را
تیره رنگست رخت یارب از الایش طبع
کرده آئینهٔ خود رنگ سیاه که تو را
کز پناهت نشدی پاس خدا ای غافل
کوشش هرزه کشیدی به پناه که تو را
گر نه در محتشم آتش زده بی‌راهی تو
شده آه که بلند و زده راه که تو را
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶
سروی از یزد گذر کرد به کاشانهٔ ما
که ازو چون ارم آراسته شد خانهٔ ما
با دلی گرم نشاط آمد و از حرف نخست
گشت افسرده دل از سردی افسانهٔ ما
فتنه را سلسله جنبان نشد آن زلف که هیچ
اعتباری نگرفت از دل دیوانهٔ ما
به شراب لبش آلوده نگردید که دید
پر ز خوناب جگر ساغر و پیمانهٔ ما
مرغ طبعش طیران داشت چو بر اوج غرور
پیش او بود عبث ریختن دانهٔ ما
گرد تکلیف نگشتم از آن رو که نبود
لایق پادشهی بزم گدایانهٔ ما
محتشم چرخ گدای در ما گشتی اگر
شدی آن گنج روان ساکن ویرانهٔ ما
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹
به صد اندیشه افکند امشبم آن تیز دیدنها
در اثنای نگاه تیز تیز آن لب گزیدنها
ز بس بر جستم در رقص دارد چون سپند امشب
به سویم گرم از شست آن ناوک رسیدنها
زبان زینهار افتد ز کار از بس که آید خوش
از آن بی‌باک در بد مستی آن خنجر کشیدنها
برآرد خاصه وقتی گوی بیرون بردن از میدان
غریو از مردم آن چابک ز پشت زین خمیدنها
در تک آفتابست آن تماشا پیشگان معجز
ببیند آن فغان در گرمی جولان کشیدنها
ازو بر دوز چشم ای دل که بسیار آن گران تمکین
سبک دست است در قلب سپاهی دل دریدنها
بر آن حسن آفرین کاندر نمودش کرده است ایزد
هر آن دقت که ممکن بود در حسن آفریدنها
به بی قید آهوانت گو که به سایر این چنین خودسر
مناسب نیست در دشت دل مردم چریدنها
من و مشق سکون اندر پس زانوی غم زین پس
که پایم سوده تا زانو به بی حاصل دویدنها
به حکم ناقه چون لیلی ز محمل روی ننماید
چه تابد در دل مجنون ازین وادی بریدنها
جنونم محتشم دیدی دم از افسون به بند اکنون
که من عاقل نخواهم شد ازین افسون دمیدن‌ها
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱
دیشبش در خواب دیدم با رخ چون آفتاب
آن چنان فرخ شبی دیگر نمی‌بینم به خواب
بسته آتش‌پارهٔ من تیغ و من حیران که چون
بسته باشد در میان آتش سوزنده آب
خانه‌ها در بادخواهد شد چه از دریای چشم
خیمه‌ها بیرون زند خیل سرشگم چون حباب
تا قضا بازار حسنت گرم کرد از دست تو
آنقدر در آتش افتادم که افتاد از حساب
بحر اشک من که در طوفان دم از خون می‌زند
گر سحاب انگیز گردد خون ببارد از سحاب
ریت از هم پیکرم تا چند پی در پی مرا
ماه سیمائی چو سیماب افکند در اضطراب
محتشم مرغ دلم تا صید آن خون‌خواره شد
صد عقوبت دید چون گنجشک در چنگ عقاب
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸
رخش در غیر و چشم التفاتش در من است امشب
هزارش مصلحت درهر تغافل کردنست امشب
بتی کز غمزه هر شب دیگری را افکند در خون
نگاهی کرد و دانستم که چشمش برمنست امشب
تن و جانم فدای نرگس غماز او بادا
که از طرز نگاهش فتنه را جان در تنست امشب
شراب دهشتم دست هوس کوتاه می‌دارد
ز نقل وصل کاندر بزم خرمن خرمن است امشب
کند بدگوئیم با غیر و من بازی دهم خود را
که دیگر دوست در بند فریب دشمن است امشب
در اثنای حدیث درد من آن عارض افزودن
برین کز عشقم آگه گشته وجهی روشن است امشب
در آغوش خیالش جان غم فرسوده را با او
حجاب اندر میان نازکتر از پیراهنست امشب
ز بزم شحنه مجلس خدا را برمخیزانم
که نقد وصل دامن دامنم در دامنست امشب
دو چشم محتشم آماجگاه تیر پی در پی
ز پاس گوشهای چشم آن صید افکن است امشب
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰
غمزه کز قوت حسنت دو کمان ساخته است
پیش تیرت دو دل امروز نشان ساخته است
در حضور تو و رسوای دگر غمزه مرا
از اشارات دو ابرو دو زبان ساخته است
هر نگاهت ز ره شعبده یک پیک نظر
به دو اقلیم دل از سحر روان ساخته است
جنبش گوشه ابروی تو در پهلوی غیر
پردلی را هدف تیر و کمان ساخته است
در مزاج تو اثر کرده هوائی و مرا
سرعت نبض گمانی که از آن ساخته است
نظر غیر که پاس نگهم می‌دارد
چهرهٔ راز مرا از تو نهان ساخته است
می‌توان ساختن از دیدهٔ غماز نهان
نیم نازی که اسیر تو بدان ساخته است
غیر اگر جرعه‌ای از پند ندادست تو را
سرت از صحبت یاران که گران ساخته است
غم عشق تو که خو کرده به جانهای عزیز
سخت با محتشم سوخته جان ساخته است
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹
آن چه هر شب بگذرد از چرخ فریاد منست
و آن چه آن مه را به خاطر نگذرد یاد منست
آن چه بر من کارها را سخت می‌سازد مدام
بی‌ثباتی‌های صبر سست بنیاد منست
عشق می‌گوید ز من قصر بلا عالی بناست
هجر می‌گوید بلی اما بامداد منست
می‌گریزد صید از صیاد یارب از چه رو
دایم از من می‌گریزد آن که صیاد منست
من ز در بیرون و اهل بزم اندر پیچ و تاب
کان پری را چشم بر در گوش برداد منست
امشبم محروم ازو اما بسی شادم که غیر
این گمان دارد که او در وحدت آباد منست
از شعف هر دم که نظم محتشم سنجید و گفت
آن که خواهد گور خسرو کند فرهاد منست