عبارات مورد جستجو در ۷۳۷ گوهر پیدا شد:
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۳۱ - در مدح فخرالموک برادر پادشاه
تا جهانست شاه صفدر باد
تخت او با فلک برابر باد
آستانش که کعبه کرمست
از لب سرکشان مجدر باد
شاه فخرالموک دولت بخش
که عدو بند و دوست پرور باد
این یامین ملک تا جاوید
عدت یوسف برادر باد
ذات پاکش که عالم معنیست
روی اقبال و پشت لشگر باد
گرد سم سمند موکب شاه
سرمه چشم هفت اختر باد
آسمانش کمینه خرگاهست
آفتابش کمینه افسر باد
جاودان زبر ظل چتر ملک
سایه پرورد و سایه گستر باد
هر زمان کار دولت و ملت
از سر تیغ او قوی تر باد
چرخ اگر جز بحگم او گردد
بسته راه و شکسته چنبر باد
دولت آباد پنج نوبت ملک
چار دیوارهفت کشور باد
باغ شاهنشهی بدو تازه است
شاخ بخشندگی ازوتر باد
با دلش باد در کف کانست
با کفش بر سر زر بادخاک
شاه در مردمی ودر مردی
در جهان یادگار حیدر باد
پشت امیدها بدو گرمست
روی دولت ز رایش انور باد
آسمان پیش او بحکم ملک
بنده فرمان و سفته چاکر باد
رای او را جهان متابع شد
حکم اورا قضا مسخر باد
دایم از خون دشمنان ملک
صفحه تیغ او معصفر باد
کمترین پایه از مراتب شاه
سقف این طارم مدور باد
شاه را ملک کمین اقطاع
مرز خوارزم و ملک سنجر باد
ملک الشرق را هزاران فتح
از سر تیغ او میسر باد
هر کجا نام ملک شاه آید
ننگ بردولت سکندر باد
هرکه سر بر خطش نهاد بطوع
راست چون دایره همه سر باد
از دم خلق روح پروراو
شیر گردون چو شیر مجمر باد
هندوی چرخ را ز طالع شاه
لقب خاص سعد اکبر باد
یکدلی در ولای خسرو شرق
کار این پردل دلاور باد
گوش گردون ز لفظ در بارش
صدف در و درج گور بادگوهر
اشک بدخواه او زهیبت او
مدد آب اخضر بادبحر
روز رزمش ظفر دعا کرده
که شهنشاه دین مظفر باد
گفته نصرت که آفرین خدای
بر دل شاه و دست و خنجر باد
بهترین جوشنی بوقت گریز
برتن خصم شاه چادر باد
بحر قلزم که ساحل کف اوست
از زهاب دلش توانگر باد
ناصحش را بدست برزنجبر
گر بود زلف دلبر باد
حاسدش را ترقی و رفعت
از بلندی دار باور باد
تا که پرخاش باد و خاک بود
تا که خصمی آب و آذر باد
ترو خشک عدوی شاه جهان
از لب خشک و دیده تر باد
آب در چشم و آتش اندر دل
باد دردست و خاک در سر باد
تخت او با فلک برابر باد
آستانش که کعبه کرمست
از لب سرکشان مجدر باد
شاه فخرالموک دولت بخش
که عدو بند و دوست پرور باد
این یامین ملک تا جاوید
عدت یوسف برادر باد
ذات پاکش که عالم معنیست
روی اقبال و پشت لشگر باد
گرد سم سمند موکب شاه
سرمه چشم هفت اختر باد
آسمانش کمینه خرگاهست
آفتابش کمینه افسر باد
جاودان زبر ظل چتر ملک
سایه پرورد و سایه گستر باد
هر زمان کار دولت و ملت
از سر تیغ او قوی تر باد
چرخ اگر جز بحگم او گردد
بسته راه و شکسته چنبر باد
دولت آباد پنج نوبت ملک
چار دیوارهفت کشور باد
باغ شاهنشهی بدو تازه است
شاخ بخشندگی ازوتر باد
با دلش باد در کف کانست
با کفش بر سر زر بادخاک
شاه در مردمی ودر مردی
در جهان یادگار حیدر باد
پشت امیدها بدو گرمست
روی دولت ز رایش انور باد
آسمان پیش او بحکم ملک
بنده فرمان و سفته چاکر باد
رای او را جهان متابع شد
حکم اورا قضا مسخر باد
دایم از خون دشمنان ملک
صفحه تیغ او معصفر باد
کمترین پایه از مراتب شاه
سقف این طارم مدور باد
شاه را ملک کمین اقطاع
مرز خوارزم و ملک سنجر باد
ملک الشرق را هزاران فتح
از سر تیغ او میسر باد
هر کجا نام ملک شاه آید
ننگ بردولت سکندر باد
هرکه سر بر خطش نهاد بطوع
راست چون دایره همه سر باد
از دم خلق روح پروراو
شیر گردون چو شیر مجمر باد
هندوی چرخ را ز طالع شاه
لقب خاص سعد اکبر باد
یکدلی در ولای خسرو شرق
کار این پردل دلاور باد
گوش گردون ز لفظ در بارش
صدف در و درج گور بادگوهر
اشک بدخواه او زهیبت او
مدد آب اخضر بادبحر
روز رزمش ظفر دعا کرده
که شهنشاه دین مظفر باد
گفته نصرت که آفرین خدای
بر دل شاه و دست و خنجر باد
بهترین جوشنی بوقت گریز
برتن خصم شاه چادر باد
بحر قلزم که ساحل کف اوست
از زهاب دلش توانگر باد
ناصحش را بدست برزنجبر
گر بود زلف دلبر باد
حاسدش را ترقی و رفعت
از بلندی دار باور باد
تا که پرخاش باد و خاک بود
تا که خصمی آب و آذر باد
ترو خشک عدوی شاه جهان
از لب خشک و دیده تر باد
آب در چشم و آتش اندر دل
باد دردست و خاک در سر باد
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۳۵ - در مدح پادشاه ارسلان بن طغرل
نگار من زبر من همی چنان بجهد
که تیر وقت گشاد از برکمان بجهد
چنان بگریم در فرفتش که مردم چشم
مثال قطره خونم زدیدگان بجهد
گمان برم که مگر بوی زلف جانانست
سحر گهی که نسیمی زبوستان بجهد
بدین صفت که دل من بدست عشق در است
عظیم کاری باشد اگر بجان بجهد
خطا فتاده دلم را اگر گمان بردست
که جز بمرگ زدست غم فلان بجهد
دلی که از همه علم گزیده ی ایجان
براو زحد بمبرجورهان و هان بجهد
چه سود زارزویش دام مشک و دانه خال
که مرغ جانم از ین تنک آشیان بجهد
تنم بعشق تواندر دلی زیان کردست
چه سود بهتر ازین گر بدین زیان بجهد
دو دیده من اگر خون شود زغم شاید
مگر زدست دل این جان ناتوان بجهد
چو دل بواسطه دیده خون همی گردد
دریغ باشد اگر دیده رایگان بجهد
همی نبینم دل را خلاصی از غم عشق
مگر بدولت و فر خدایگان بجهد
سر ملوک جهان ارسلان بن زطغرل
که زربحرص کف وی همی ز کان بجهد
چنان برون جهد از حادثات رأی قویش
که تیر سخت کمانی زپرنیان بجهد
زسهم زخمش مریخ راز پنجم حصن
بجای قطره خون مغزاز استخوان بجهد
بفرعدلش عالم چنان شدست که شیر
بصد عقیله زدست سگ شبان بجهد
سموم هیبتش ار بگذرد بصحرا بر
زشاخ قطره خون همچو ارغوان بجهد
زشیر رایتش آن لرزه اوفتد بر چرخ
که گاو گردون از راه کهکشان بجهد
پرآب گردد از لفظ او دهان صدف
چنانکه گوهر او ازره دهان بجهد
بچرخ گفت عدویت که تا کی این خواری
بخشم گفت که تا چشم قلتبان بجهد
خدایگانا نا معذور دار بنده خویش
که شاعران را زین جنس از دهان بجهد
اگر تو گوئی مه را که هین پیاده برو
بحکم فرمان از ابلق زمان بجهد
زسهم خشم تو هر خون که در دل خصمست
بزیر هر بن موئی چو ناردان بجهد
چنان زعدل تو آفاق سرخ روی شدست
که زردی ازرخ بیمار زعفران بجهد
بشکر آنکه نهدروی پیش تو برخاک
زبامدادان خورشید زرفشان بجهد
سپهر پیرچنین سرنگون نماند اگر
براو نسیمی از ین دولت جوان بجهد
از آن بحرب تو آید عدوی تو که مگر
بسعی تیغ تو از ننگ جاودان بجهد
چو شاه شطرنج ارچه قویست دشمن تو
تو یک پیاده بران تا زخانمان بجهد
تبارک الله از آن باد سیر کوه قرار
که همچو صاعقه در حمله ناگهان بجهد
تکاوری که بیک طفره در یکی طرفه
چووهم زیرک از عرصه جهان بجهد
بوقت حمله چو آن شه گران رکاب شود
زپوست گرش نگیری سبک عنان بجهد
زباختر بدمی سوی خاور آید زود
زقیران بتکی تا بقیروان بجهد
سوی نشیب چو آب روان کند آهنگ
سوی فراز چنان کاتش از دخان بجهد
چنان دودکه قضا در پیش گسسته شود
چنان جهد که قدررا ززیرران بجهد
چو ابر از کمر کوه تند برگذرد
چو باد از سر دریای بیکران بجهد
در آنزمان که بخیزد غبار معرکه گاه
چو عکس خنجرشاه ملک نشان بجهد
غریو کوس چو آواز رعد بخروشد
رسول مرگ چو برق از خم کمان بجهد
امل زقبضه آن تیغ صف شکن برمد
اجل زهیبت آن کزسرگران بجهد
زبیم زهره شیران جنگ خون گردد
زترس هوش زگردان رزم دان بجهد
دلاوران ویلان گشته زرد و لرزنده
چو برگ بید که بروی دم خزان بجهد
قدر بحیلت از ان تیغ سرگرا برهد
قضا بجهد از آن رمح سرگران بجهد
فتاده باشد چندان زکشتگان برهم
که باد آنجا خیزان و اوفتان بجهد
اجل زعرصه آن رزمگاه نیز بجان
اگر تواند جستن بغل زنان بجهد
بجز ظفر که بگیرد دوال فتراکت
گمان مبرکه کسی زنده زانمبان بجهد
در آن مصاف اگر کوه آهن آیدپیش
چنان زنی که چو خون از سرسنان ببجهد
زگاو ساری گرزت چنان بلرزدچرخ
که گاوگردون ازراه کهکشان بجهد
زبیم زهره شیران جنک خون گردد
زترس هوش زگردان رزم دان بجهد
زغایت کرم و عفو شاملت انجا
اگر عدوی تو گوید شهاامان، بجهد
خدایگانا گفتم بفر مدحت تو
چو آب و آتش شعری،ردیف آن بجهد
زامتحانش اگر ممتحن شدم چه عجب
که تا بعذرچنین گونه زامتحان بجهد
همیشه تا که چو یرفان زده شوند برنگ
بنات بستان چون باد مهرکان بجهد
نصیب خصم تو زایام رنگ زردی باد
بتن همیشه ورا باد جان ستان بجهد
عدوی جاه ترا روز فتح چونان باد
که زیر چادر مرگ از برت نهان بجهد
که تیر وقت گشاد از برکمان بجهد
چنان بگریم در فرفتش که مردم چشم
مثال قطره خونم زدیدگان بجهد
گمان برم که مگر بوی زلف جانانست
سحر گهی که نسیمی زبوستان بجهد
بدین صفت که دل من بدست عشق در است
عظیم کاری باشد اگر بجان بجهد
خطا فتاده دلم را اگر گمان بردست
که جز بمرگ زدست غم فلان بجهد
دلی که از همه علم گزیده ی ایجان
براو زحد بمبرجورهان و هان بجهد
چه سود زارزویش دام مشک و دانه خال
که مرغ جانم از ین تنک آشیان بجهد
تنم بعشق تواندر دلی زیان کردست
چه سود بهتر ازین گر بدین زیان بجهد
دو دیده من اگر خون شود زغم شاید
مگر زدست دل این جان ناتوان بجهد
چو دل بواسطه دیده خون همی گردد
دریغ باشد اگر دیده رایگان بجهد
همی نبینم دل را خلاصی از غم عشق
مگر بدولت و فر خدایگان بجهد
سر ملوک جهان ارسلان بن زطغرل
که زربحرص کف وی همی ز کان بجهد
چنان برون جهد از حادثات رأی قویش
که تیر سخت کمانی زپرنیان بجهد
زسهم زخمش مریخ راز پنجم حصن
بجای قطره خون مغزاز استخوان بجهد
بفرعدلش عالم چنان شدست که شیر
بصد عقیله زدست سگ شبان بجهد
سموم هیبتش ار بگذرد بصحرا بر
زشاخ قطره خون همچو ارغوان بجهد
زشیر رایتش آن لرزه اوفتد بر چرخ
که گاو گردون از راه کهکشان بجهد
پرآب گردد از لفظ او دهان صدف
چنانکه گوهر او ازره دهان بجهد
بچرخ گفت عدویت که تا کی این خواری
بخشم گفت که تا چشم قلتبان بجهد
خدایگانا نا معذور دار بنده خویش
که شاعران را زین جنس از دهان بجهد
اگر تو گوئی مه را که هین پیاده برو
بحکم فرمان از ابلق زمان بجهد
زسهم خشم تو هر خون که در دل خصمست
بزیر هر بن موئی چو ناردان بجهد
چنان زعدل تو آفاق سرخ روی شدست
که زردی ازرخ بیمار زعفران بجهد
بشکر آنکه نهدروی پیش تو برخاک
زبامدادان خورشید زرفشان بجهد
سپهر پیرچنین سرنگون نماند اگر
براو نسیمی از ین دولت جوان بجهد
از آن بحرب تو آید عدوی تو که مگر
بسعی تیغ تو از ننگ جاودان بجهد
چو شاه شطرنج ارچه قویست دشمن تو
تو یک پیاده بران تا زخانمان بجهد
تبارک الله از آن باد سیر کوه قرار
که همچو صاعقه در حمله ناگهان بجهد
تکاوری که بیک طفره در یکی طرفه
چووهم زیرک از عرصه جهان بجهد
بوقت حمله چو آن شه گران رکاب شود
زپوست گرش نگیری سبک عنان بجهد
زباختر بدمی سوی خاور آید زود
زقیران بتکی تا بقیروان بجهد
سوی نشیب چو آب روان کند آهنگ
سوی فراز چنان کاتش از دخان بجهد
چنان دودکه قضا در پیش گسسته شود
چنان جهد که قدررا ززیرران بجهد
چو ابر از کمر کوه تند برگذرد
چو باد از سر دریای بیکران بجهد
در آنزمان که بخیزد غبار معرکه گاه
چو عکس خنجرشاه ملک نشان بجهد
غریو کوس چو آواز رعد بخروشد
رسول مرگ چو برق از خم کمان بجهد
امل زقبضه آن تیغ صف شکن برمد
اجل زهیبت آن کزسرگران بجهد
زبیم زهره شیران جنگ خون گردد
زترس هوش زگردان رزم دان بجهد
دلاوران ویلان گشته زرد و لرزنده
چو برگ بید که بروی دم خزان بجهد
قدر بحیلت از ان تیغ سرگرا برهد
قضا بجهد از آن رمح سرگران بجهد
فتاده باشد چندان زکشتگان برهم
که باد آنجا خیزان و اوفتان بجهد
اجل زعرصه آن رزمگاه نیز بجان
اگر تواند جستن بغل زنان بجهد
بجز ظفر که بگیرد دوال فتراکت
گمان مبرکه کسی زنده زانمبان بجهد
در آن مصاف اگر کوه آهن آیدپیش
چنان زنی که چو خون از سرسنان ببجهد
زگاو ساری گرزت چنان بلرزدچرخ
که گاوگردون ازراه کهکشان بجهد
زبیم زهره شیران جنک خون گردد
زترس هوش زگردان رزم دان بجهد
زغایت کرم و عفو شاملت انجا
اگر عدوی تو گوید شهاامان، بجهد
خدایگانا گفتم بفر مدحت تو
چو آب و آتش شعری،ردیف آن بجهد
زامتحانش اگر ممتحن شدم چه عجب
که تا بعذرچنین گونه زامتحان بجهد
همیشه تا که چو یرفان زده شوند برنگ
بنات بستان چون باد مهرکان بجهد
نصیب خصم تو زایام رنگ زردی باد
بتن همیشه ورا باد جان ستان بجهد
عدوی جاه ترا روز فتح چونان باد
که زیر چادر مرگ از برت نهان بجهد
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۳۷ - در مدح خواجه صدرالدین
بودم نشسته دوش که ناگه خبر رسید
کاینک رکاب خواجه آفاق در رسید
بختم بمژده گفت که هان زود قطعه
برگو که صدر عالم و فخر بشر رسید
چشمم بدست اشک برافشاند صد گهر
درپای پیک چون بدلم این خبررسید
گفتی بگوش دل صفتی از بهشت رفت
یاسوی جان خسته نسیم سحر رسید
یا خضر ناگهانی آب حیات یافت
یابوی پیرهن بپدر از پسر رسید
آمد بهار و خنده زنان مژده بداد
کاینک مرا بهار کرم براثر رسید
نوروز بست کله و آذین همی زند
دیبای فرش او بهمه رهگذر رسید
ابر آن نثار کرد که هر شاخ خشک را
چندین هزار یاره وعقده گهر رسید
نرگس بدین بشارت چون زودتر شتافت
اورا کلاه نقره و تاجی ززر رسید
چشم شکوفه گشت سفید از بس انتظار
واکنون دلش ببین که زدیده بدررسید
گل از پی نثار دهان کرد پر ززر
وز شرم سرخ شد چو بدست اینقدر رسید
گر آفتاب چونکه ببیت الشرف رسد
از فر او جهانرااین زیب و فررسید
نشگفت اگر جهان همگی یافت زیب و فر
چون آفتاب شرع بسوی مقررسید
ای مقبلی که روی بهر جا که کرده
پیش و پست سپاه زفتح و ظفر رسید
رایات همت تو زافلاک برگذشت
واعلام دولت تو بعیوق بر رسید
نوروز و نو بهار و قدوم مبارکت
تشریف پادشه همه با یکدیگر رسید
هر صبحدم سپهر کند پیرهن قبا
با این قبا کت از شه نیکو سیررسید
هر شامگه فرونهد از سر فلک کلاه
با این کله کت از ملک تاجور رسید
زین مقدم مبارک واین جاه و مرتبت
در کام دوستان تو شهد و شکر رسید
وانان که دشمنند که بادند خسته دل
زهر یست جانگزای کشان بر جگررسید
برصفحه صحیفه ایام دولتت
تأثیرهای یارب هر جانور رسید
هر چت رسید از شرف و جاه و مرتبت
در خورد فضل و همت گردون سپر رسید
هم زیر قدر تست اگر فی المثل ترا
زاکلیل و از مجره کلاه و کمر رسید
تو شاه شرقی و زسفر جاه تو فزود
مه را بلی زیادت نور از سفر رسید
لیکن چه مایه مائده بحر شد فزون
گر سوی بحر قلزم آب شمر رسید
والله که مسند تو بزرگ و مشرفست
آری کلاه را شرف از قدر سر رسید
با اینهمه شرف که رسیدت ز پادشاه
حقا گرت هزار یکی از هنر رسید
زانچت رسید خواهد و هست آن بغیب در
این خود بدان اضافت بس مختصر رسید
مفکن سپر زدشمن و میزن دورویه تیغ
کز آفتاب تیغ و زماهت سپر رسید
بر کن تو بیخ دشمن و مندیش از خطر
زیراکه مرد راخطر اندر خطر رسید
مطلق همی بگویم هرکس که خصم تست
روزش بآخر آمدو عمرش بسررسید
مشناس از فضلیلتش ار دشمن ترا
از قدر خویش پایگهی بیشتر رسید
چندین هزار جانور اندر میان بحر
بنگر گهر بد انصدف کور و کررسید
نه هرکه یافت منبری و بالشی سیاه
پس منصب تویافت بجاه تو در رسید
تو سروری بفضل و هنر کسب کرده
یکبار گی نگویمت این از پدر رسید
چونان رسید از تو بزرگی بدیگران
کزآفتاب نور بجرم قمر رسید
برخور کنون زجاه و جوانی و عمروبخت
کانچت بدآرزو زقضا و قدر رسید
یادت خجسته طوق و کلاه و قبای خاص
کز صدر شرق و پادشه بحر و بر رسید
مقلوب آن کلاه چو تصحیف این قبا
در جان دشمنان بد بد گهر رسید
خصم ترا بهر نفسی باد محنتی
وانگه رسیده باد که گویند در رسید
کاینک رکاب خواجه آفاق در رسید
بختم بمژده گفت که هان زود قطعه
برگو که صدر عالم و فخر بشر رسید
چشمم بدست اشک برافشاند صد گهر
درپای پیک چون بدلم این خبررسید
گفتی بگوش دل صفتی از بهشت رفت
یاسوی جان خسته نسیم سحر رسید
یا خضر ناگهانی آب حیات یافت
یابوی پیرهن بپدر از پسر رسید
آمد بهار و خنده زنان مژده بداد
کاینک مرا بهار کرم براثر رسید
نوروز بست کله و آذین همی زند
دیبای فرش او بهمه رهگذر رسید
ابر آن نثار کرد که هر شاخ خشک را
چندین هزار یاره وعقده گهر رسید
نرگس بدین بشارت چون زودتر شتافت
اورا کلاه نقره و تاجی ززر رسید
چشم شکوفه گشت سفید از بس انتظار
واکنون دلش ببین که زدیده بدررسید
گل از پی نثار دهان کرد پر ززر
وز شرم سرخ شد چو بدست اینقدر رسید
گر آفتاب چونکه ببیت الشرف رسد
از فر او جهانرااین زیب و فررسید
نشگفت اگر جهان همگی یافت زیب و فر
چون آفتاب شرع بسوی مقررسید
ای مقبلی که روی بهر جا که کرده
پیش و پست سپاه زفتح و ظفر رسید
رایات همت تو زافلاک برگذشت
واعلام دولت تو بعیوق بر رسید
نوروز و نو بهار و قدوم مبارکت
تشریف پادشه همه با یکدیگر رسید
هر صبحدم سپهر کند پیرهن قبا
با این قبا کت از شه نیکو سیررسید
هر شامگه فرونهد از سر فلک کلاه
با این کله کت از ملک تاجور رسید
زین مقدم مبارک واین جاه و مرتبت
در کام دوستان تو شهد و شکر رسید
وانان که دشمنند که بادند خسته دل
زهر یست جانگزای کشان بر جگررسید
برصفحه صحیفه ایام دولتت
تأثیرهای یارب هر جانور رسید
هر چت رسید از شرف و جاه و مرتبت
در خورد فضل و همت گردون سپر رسید
هم زیر قدر تست اگر فی المثل ترا
زاکلیل و از مجره کلاه و کمر رسید
تو شاه شرقی و زسفر جاه تو فزود
مه را بلی زیادت نور از سفر رسید
لیکن چه مایه مائده بحر شد فزون
گر سوی بحر قلزم آب شمر رسید
والله که مسند تو بزرگ و مشرفست
آری کلاه را شرف از قدر سر رسید
با اینهمه شرف که رسیدت ز پادشاه
حقا گرت هزار یکی از هنر رسید
زانچت رسید خواهد و هست آن بغیب در
این خود بدان اضافت بس مختصر رسید
مفکن سپر زدشمن و میزن دورویه تیغ
کز آفتاب تیغ و زماهت سپر رسید
بر کن تو بیخ دشمن و مندیش از خطر
زیراکه مرد راخطر اندر خطر رسید
مطلق همی بگویم هرکس که خصم تست
روزش بآخر آمدو عمرش بسررسید
مشناس از فضلیلتش ار دشمن ترا
از قدر خویش پایگهی بیشتر رسید
چندین هزار جانور اندر میان بحر
بنگر گهر بد انصدف کور و کررسید
نه هرکه یافت منبری و بالشی سیاه
پس منصب تویافت بجاه تو در رسید
تو سروری بفضل و هنر کسب کرده
یکبار گی نگویمت این از پدر رسید
چونان رسید از تو بزرگی بدیگران
کزآفتاب نور بجرم قمر رسید
برخور کنون زجاه و جوانی و عمروبخت
کانچت بدآرزو زقضا و قدر رسید
یادت خجسته طوق و کلاه و قبای خاص
کز صدر شرق و پادشه بحر و بر رسید
مقلوب آن کلاه چو تصحیف این قبا
در جان دشمنان بد بد گهر رسید
خصم ترا بهر نفسی باد محنتی
وانگه رسیده باد که گویند در رسید
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۴۲ - قصیده
همه میامن این روزگار میمون باد
همه سعدت این حضرت همایون باد
برآسمان معالی و اوج برج شرف
قران مشتری و آفتاب میمون باد
نثار گردون بر فرق رفعتت نرسد
نثار گردون هم درخور چنو دون باد
طواف چرخ بگرد سرای میمونت
چو گرد خیمه لیلی طواف مجنون باد
صدای صیت تو مساح قطر گردون گشت
نفاذ امر تو سیاح ربع مسکون باد
اوامر تو سر تازیانه قدرست
نواهی تو دوال رکاب گردون باد
معانی تو برون از تو هم چندست
معالی تو فزون از تصرف چون باد
نسیم خلق تو مشموم مشک اذفر شد
لعاب کلک تو جلباب در مکنون شد
جهان ز کلک تو و خاتمت چو بدرقه یافت
ز درد حادثه تا نفخ صور مأمون باد
اگر برای تو نبود مسیر هفت انجم
نه آشکوب فلک پست همچو هامون باد
عدو اگر زر نابست و گوهر ناسفت
چو زر و گوهر مضروب باد و مطعون باد
بروزگار تو اندر که موسم عدلست
وشاق تیغ بحبس نیام مسجون باد
ز یمن دولت بیدار و حسن تدبیرت
دماغ فتنه پر از شاخهای افیون باد
گه ترشح جود تو هر سر انگشتی
زهاب دجله و نیل و فرات و جیهون باد
وظیفه های ملک بر دعات مقصورست
سفینه های فلک از ثنات مشحون باد
هر آن نفس که ز تو روزگار برباید
بطول عمری بردور چرخ مضمون باد
سوار ابلق چرخ ارنه در حمایت تست
ز لشگر حدثان بر سرش شبیخون باد
عدوت را چو دویتت قصب بناخن در
چو لیقه ات درو دیوارهاش اکسون باد
ز خوان زندگی و از نواله روزی
نصیب دشمن جاه تو طشت و صابون باد
گه مباحثه زاسرار علم خاطر تو
دلیل حجت معقول و علم مظنون باد
حسودت ار بمثل هست جمله گنج روان
زبهر عصمت در زیر خاک مدفون باد
زقرعه های شرائین خصم دولت تو
همیشه صفحه شمشیر مرگ پر خون باد
ز شیشه های تهی فلک بدهن غرور
سر عدو که بریده بهست مدهون باد
چوریش احمق او دستمال موسی شد
سر مطوق او پایمال قارون باد
گه مدیح تو در جلوه معانی بکر
ضمیر من تتق صد هزار خاتون باد
کمینه لفظ چو مریم هزار عیسی زای
کمینه حرف چونون ظرف چند ذوالنون باد
چو طبع تو همه وزنش لطیف باد و سلیس
چو شکل تو همه الفاظهاش موزون باد
فزون ازین نبود جاه می ندانم گفت
که منصب و شرفت زانچه هست افزون باد
همیشه تا که قدر از بهر خیل وجود
گه توالد پیوند کاف با نون باد
بقا و مدت عمر تو در علو مکان
زضبط عقل وزحد شمار بیرون باد
همت بدست سخا اندرون ید بیضا
همت بسر سبزی روی بخت گلگون باد
مرا زفرت امانی بخیر محصولست
ترا زچرخ مقاصد بنجح مقرون باد
بدین دعا که بگفتم عقیب هر بیتی
زسدره روح امین گفته یارب ایدون باد
همه سعدت این حضرت همایون باد
برآسمان معالی و اوج برج شرف
قران مشتری و آفتاب میمون باد
نثار گردون بر فرق رفعتت نرسد
نثار گردون هم درخور چنو دون باد
طواف چرخ بگرد سرای میمونت
چو گرد خیمه لیلی طواف مجنون باد
صدای صیت تو مساح قطر گردون گشت
نفاذ امر تو سیاح ربع مسکون باد
اوامر تو سر تازیانه قدرست
نواهی تو دوال رکاب گردون باد
معانی تو برون از تو هم چندست
معالی تو فزون از تصرف چون باد
نسیم خلق تو مشموم مشک اذفر شد
لعاب کلک تو جلباب در مکنون شد
جهان ز کلک تو و خاتمت چو بدرقه یافت
ز درد حادثه تا نفخ صور مأمون باد
اگر برای تو نبود مسیر هفت انجم
نه آشکوب فلک پست همچو هامون باد
عدو اگر زر نابست و گوهر ناسفت
چو زر و گوهر مضروب باد و مطعون باد
بروزگار تو اندر که موسم عدلست
وشاق تیغ بحبس نیام مسجون باد
ز یمن دولت بیدار و حسن تدبیرت
دماغ فتنه پر از شاخهای افیون باد
گه ترشح جود تو هر سر انگشتی
زهاب دجله و نیل و فرات و جیهون باد
وظیفه های ملک بر دعات مقصورست
سفینه های فلک از ثنات مشحون باد
هر آن نفس که ز تو روزگار برباید
بطول عمری بردور چرخ مضمون باد
سوار ابلق چرخ ارنه در حمایت تست
ز لشگر حدثان بر سرش شبیخون باد
عدوت را چو دویتت قصب بناخن در
چو لیقه ات درو دیوارهاش اکسون باد
ز خوان زندگی و از نواله روزی
نصیب دشمن جاه تو طشت و صابون باد
گه مباحثه زاسرار علم خاطر تو
دلیل حجت معقول و علم مظنون باد
حسودت ار بمثل هست جمله گنج روان
زبهر عصمت در زیر خاک مدفون باد
زقرعه های شرائین خصم دولت تو
همیشه صفحه شمشیر مرگ پر خون باد
ز شیشه های تهی فلک بدهن غرور
سر عدو که بریده بهست مدهون باد
چوریش احمق او دستمال موسی شد
سر مطوق او پایمال قارون باد
گه مدیح تو در جلوه معانی بکر
ضمیر من تتق صد هزار خاتون باد
کمینه لفظ چو مریم هزار عیسی زای
کمینه حرف چونون ظرف چند ذوالنون باد
چو طبع تو همه وزنش لطیف باد و سلیس
چو شکل تو همه الفاظهاش موزون باد
فزون ازین نبود جاه می ندانم گفت
که منصب و شرفت زانچه هست افزون باد
همیشه تا که قدر از بهر خیل وجود
گه توالد پیوند کاف با نون باد
بقا و مدت عمر تو در علو مکان
زضبط عقل وزحد شمار بیرون باد
همت بدست سخا اندرون ید بیضا
همت بسر سبزی روی بخت گلگون باد
مرا زفرت امانی بخیر محصولست
ترا زچرخ مقاصد بنجح مقرون باد
بدین دعا که بگفتم عقیب هر بیتی
زسدره روح امین گفته یارب ایدون باد
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۵۴ - من کلامه غفرله
زهی قدرت از عالم فکر برتر
وجود تو بر فرق ایام افسر
جلال تو از فکرت عقل بیرون
کمال تو از مدرج وهم بر تر
بانصاف تو زنده جان شریعت
باقبال تو تازه دین پیمبر
زجاه تو یک پایه این سقف ازرق
زحلم تو یک ذره این گوی اغبر
زهر نقص چون عقل محضی مجرد
زهر عیب چون روح پاکی مطهر
یکی شعله از نور رای تو خورشید
یکی قطره از رشح کلک تو کوثر
نوآموز دستت دل بحر قلزم
لگدکوب قدرت سر قدرت سر چرخ اخضر
بخلق تو شد کسوت جان معطر
بخط تو شد عارض دین معنبر
وجود تو در شرع چون نور ئر چشم
شکوه تو دردست چون عقل در سر
جناب تو مظلوم را حصن محکم
و جود تو درویش را حظ اوفر
اگر مهر چون رای تو بخشدی نور
قراضات زر گرددی در هوا ذر
نسیم رضای تو هر جاکه بگذشت
گل نو شکفته برآیدازآذر
وگر شعله خشمت آتش فروزد
بآب اندر انگشت گردد سمندر
وگر بر خلاف مراد تو گردد
فرو ماند از دور چرخ مدور
بگوهر چو ماننده کردم ترا من
خرد گفت این نیست تشبیه در خور
که گر زاصل پرسند دریا و ابرست
ور از ذات گوئی سرا پای گوهر
چه معنی خوبست کایزد تعالی
نکردست در طینت تو مخمر
سخای تو بودست در هیچ معطلی؟
ضیای تو بودست در هیچ اختر؟
اگر شیر ابخر دهد شرح خلقت
کسش باز نشناسد از شیر مجمر
کسی کاو ز بهر تو بد گفت یاخواست
خلل یا زدین باشدش یا ز مادر
بوقتی که مشغول باشند هرکس
بلهو و صبوح و سماع بدلبر
صبوح تو ختم است و لهوت حکومت
سماع تو قرآن و معشوق دفتر
چه کوتاه دستی و چه پاک دامن
ازآنی تو چون سرو آزاد و سرور
تو آنی که درعهد تو کلک بیمار
بتحقیق نشنید بوی مزور
بعهد تو سوگند خوردست مسند
اگر دید و بیند دگر چون تو داور
همه عمر چونین توانگفت مدحت
که هرگز معانی نگردد مکرر
نه مدحست این خود که گر باز پرسی
همین گویدت خصم وزین نیز بهتر
در اخلاق تو هیچ عیبی نگنجد
ترا عیب حلم است الله اکبر
بلی حلم نیکوست لیکن نه چندان
که دشمن بیکبار گردد دلاور
بدی هم زبهر بدان می بباید
که باآهن آهن بسی بهتر از زر
ملکت فاسجح اگر چند نیکوست
ضربت فاوجع از ان نیست کمتر
نه با هر مزاجی بسازد نکوئی
بهرزه نگفت انکه گفتت و فی الشر
نه در چشم خفاش ظلمت به از نور؟
نه درکام بیمار تلخ است شکر؟
نه کوری افعیست سبزی زمرد؟
نه مرگ جعل میشود ورد احمر؟
تو بگذر این لفظ با دشمنانت
که خود خون شود در رگ خصم نشتر
تو چین اندر ابرو فکن تا ببینی
که در روم لرز آورد قصر قیصر
اگر باد خشمت بدنیا بجنبد
بلارک شود بید را جمله خنجر
در ایام عدلت چه پنداشت دشمن
که بشکست یأجوج سد سکندر
نه مهدی شود هر که بیابد
نه عیسی هر که بنشست بر خر
نه هر کس که او ده درم سیم دارد
بتاجی کند بر نهد همچو عبهر
چگونه بتیغی که برداشت لولی
پس آنگاه با چرخ باشد برابر
چو نارست مردم که بر تن همی پوست
بدرد چو گردد زدانه توانگر
دلیل زوالست مر مهر را اوج
نشان هلاکست مر مور را پر
بسیمی چرا کرد باید تفاخر
که دخلش بتیغ است و خرجش بساغر
عدوی تو گر صبح گردد چو صبحش
نفس همچو خنجر بر آید زخنجر
کرامات گوئیم یا محض اقبال
چنین نهضتی در زمانی مقدر
قدر بو العجب بازیی کرد پیدا
که در وی بس لطفها بود مضمر
بسا شکل مشکل که گردون نماید
که در ضمنش اغراض گردد میسر
همی تا تو در نصرت دین کنی سعی
ترا عون ایزد تمامست یاور
همی نصرت و فتح در جست و مدرج
در انصاف مظلوم و قهر ستمگر
حسود تو گر چند کور و کبودست
معالی قدرت شد او را مصور
شب تیره در غیبت مهر روشن
اگر چه ز انجم همی ساخت لشگر
چو آهیخت خورشید درآبگون تیغ
چو سیماب در لرزه افتند اختر
گل ار کرد بدعهدیی یا دو رویی
که تا رنگ و بوئیش گردد مقزر
چو منشور ملک ریاحین ستاند
بیک بادش اوراق گردد مبتر
زدشمن چو ایمن شدی جای خوفست
که زخم آورداندر گشاد از مششدر
چو دشمن ز قصد تو ایمن نشیند
بقصد تو بر خیزد آنگه مکابر
چو در کار جزئی بسازی تو با خصم
بکلی طمع آرد آنگاه یکسر
چو دشمن بشاشت نماید بیندیش
که زیر بشاشت بلائیست منکر
اگر چند باز از کبوتر نترسد
ولیک از پی حزم باشد زره ور
چنان لعب بر دشمن افکن که از دفع
نپردازد او با تمنای دیگر
عدو ار یکی ار صدند ار هزاراند
تو و نیت خوب و رای مظفر
همی تا برون آرد این زرد مهره
سپیده دم از جیب این سبز چنبر
مباد اندر ایام یک لحظه خالی
ز تو بالش و ازعدوی تو بستر
مقاصد پس پشت افکن چو مسند
فلک زیر پای اندر آور چو منبر
همه جرم بخشا همه عفو فرما
همه علم پرور همه عدل گستر
وجود تو بر فرق ایام افسر
جلال تو از فکرت عقل بیرون
کمال تو از مدرج وهم بر تر
بانصاف تو زنده جان شریعت
باقبال تو تازه دین پیمبر
زجاه تو یک پایه این سقف ازرق
زحلم تو یک ذره این گوی اغبر
زهر نقص چون عقل محضی مجرد
زهر عیب چون روح پاکی مطهر
یکی شعله از نور رای تو خورشید
یکی قطره از رشح کلک تو کوثر
نوآموز دستت دل بحر قلزم
لگدکوب قدرت سر قدرت سر چرخ اخضر
بخلق تو شد کسوت جان معطر
بخط تو شد عارض دین معنبر
وجود تو در شرع چون نور ئر چشم
شکوه تو دردست چون عقل در سر
جناب تو مظلوم را حصن محکم
و جود تو درویش را حظ اوفر
اگر مهر چون رای تو بخشدی نور
قراضات زر گرددی در هوا ذر
نسیم رضای تو هر جاکه بگذشت
گل نو شکفته برآیدازآذر
وگر شعله خشمت آتش فروزد
بآب اندر انگشت گردد سمندر
وگر بر خلاف مراد تو گردد
فرو ماند از دور چرخ مدور
بگوهر چو ماننده کردم ترا من
خرد گفت این نیست تشبیه در خور
که گر زاصل پرسند دریا و ابرست
ور از ذات گوئی سرا پای گوهر
چه معنی خوبست کایزد تعالی
نکردست در طینت تو مخمر
سخای تو بودست در هیچ معطلی؟
ضیای تو بودست در هیچ اختر؟
اگر شیر ابخر دهد شرح خلقت
کسش باز نشناسد از شیر مجمر
کسی کاو ز بهر تو بد گفت یاخواست
خلل یا زدین باشدش یا ز مادر
بوقتی که مشغول باشند هرکس
بلهو و صبوح و سماع بدلبر
صبوح تو ختم است و لهوت حکومت
سماع تو قرآن و معشوق دفتر
چه کوتاه دستی و چه پاک دامن
ازآنی تو چون سرو آزاد و سرور
تو آنی که درعهد تو کلک بیمار
بتحقیق نشنید بوی مزور
بعهد تو سوگند خوردست مسند
اگر دید و بیند دگر چون تو داور
همه عمر چونین توانگفت مدحت
که هرگز معانی نگردد مکرر
نه مدحست این خود که گر باز پرسی
همین گویدت خصم وزین نیز بهتر
در اخلاق تو هیچ عیبی نگنجد
ترا عیب حلم است الله اکبر
بلی حلم نیکوست لیکن نه چندان
که دشمن بیکبار گردد دلاور
بدی هم زبهر بدان می بباید
که باآهن آهن بسی بهتر از زر
ملکت فاسجح اگر چند نیکوست
ضربت فاوجع از ان نیست کمتر
نه با هر مزاجی بسازد نکوئی
بهرزه نگفت انکه گفتت و فی الشر
نه در چشم خفاش ظلمت به از نور؟
نه درکام بیمار تلخ است شکر؟
نه کوری افعیست سبزی زمرد؟
نه مرگ جعل میشود ورد احمر؟
تو بگذر این لفظ با دشمنانت
که خود خون شود در رگ خصم نشتر
تو چین اندر ابرو فکن تا ببینی
که در روم لرز آورد قصر قیصر
اگر باد خشمت بدنیا بجنبد
بلارک شود بید را جمله خنجر
در ایام عدلت چه پنداشت دشمن
که بشکست یأجوج سد سکندر
نه مهدی شود هر که بیابد
نه عیسی هر که بنشست بر خر
نه هر کس که او ده درم سیم دارد
بتاجی کند بر نهد همچو عبهر
چگونه بتیغی که برداشت لولی
پس آنگاه با چرخ باشد برابر
چو نارست مردم که بر تن همی پوست
بدرد چو گردد زدانه توانگر
دلیل زوالست مر مهر را اوج
نشان هلاکست مر مور را پر
بسیمی چرا کرد باید تفاخر
که دخلش بتیغ است و خرجش بساغر
عدوی تو گر صبح گردد چو صبحش
نفس همچو خنجر بر آید زخنجر
کرامات گوئیم یا محض اقبال
چنین نهضتی در زمانی مقدر
قدر بو العجب بازیی کرد پیدا
که در وی بس لطفها بود مضمر
بسا شکل مشکل که گردون نماید
که در ضمنش اغراض گردد میسر
همی تا تو در نصرت دین کنی سعی
ترا عون ایزد تمامست یاور
همی نصرت و فتح در جست و مدرج
در انصاف مظلوم و قهر ستمگر
حسود تو گر چند کور و کبودست
معالی قدرت شد او را مصور
شب تیره در غیبت مهر روشن
اگر چه ز انجم همی ساخت لشگر
چو آهیخت خورشید درآبگون تیغ
چو سیماب در لرزه افتند اختر
گل ار کرد بدعهدیی یا دو رویی
که تا رنگ و بوئیش گردد مقزر
چو منشور ملک ریاحین ستاند
بیک بادش اوراق گردد مبتر
زدشمن چو ایمن شدی جای خوفست
که زخم آورداندر گشاد از مششدر
چو دشمن ز قصد تو ایمن نشیند
بقصد تو بر خیزد آنگه مکابر
چو در کار جزئی بسازی تو با خصم
بکلی طمع آرد آنگاه یکسر
چو دشمن بشاشت نماید بیندیش
که زیر بشاشت بلائیست منکر
اگر چند باز از کبوتر نترسد
ولیک از پی حزم باشد زره ور
چنان لعب بر دشمن افکن که از دفع
نپردازد او با تمنای دیگر
عدو ار یکی ار صدند ار هزاراند
تو و نیت خوب و رای مظفر
همی تا برون آرد این زرد مهره
سپیده دم از جیب این سبز چنبر
مباد اندر ایام یک لحظه خالی
ز تو بالش و ازعدوی تو بستر
مقاصد پس پشت افکن چو مسند
فلک زیر پای اندر آور چو منبر
همه جرم بخشا همه عفو فرما
همه علم پرور همه عدل گستر
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۸۹ - در مدح صدر سعید قوام الدین ابوالفتوح
زهی ز رای تو روشن جهان تیغ و قلم
فلک بدست تو داده عنان تیغ و قلم
قوام دین سر احرار و اختیار ملوک
که نیست جز تو کسی قهرمان تیغ و قلم
توئی که هستی از گوهر سخا و کرم
توئی که هستی از خاندان تیغ و قلم
توئی که ترا گاه دانش و مردی
بیان فضل و فصاحت بنان تیغ و قلم
نفاذ امر تو وسطوت اشارت تست
مضا و هیبت و حکم روان تیغ و قلم
همی فرازد از تو سپهر فضل و هنر
همی فروزد از تو جهان تیغ و قلم
خطا نیفتد بر تیغ و بر قلم پس ازین
که پاس حکم تو شد پاسبان تیغ و قلم
ازان هنر که عیان گشت نزد عقل از تو
نبود صد یک ازان در گمان تیغ و قلم
شدست ویران از تو نهاد بخل و ستم
شدست پیدا از تو نهان تیغ و قلم
خجل شوند همی از زبان دربارت
زبان پر گوهر و در فشان تیغ و قلم
صریر کلک تو و عکس خنجر تو همی
چو رعد و برق جهد زاسمان تیغ و قلم
ببحر ماند دستت ازان همی خیزد
همیشه زو گهر و خیزران تیغ و قلم
شدست کند ز جود تو حرص آز و نیاز
شدست تیز بمدحت زبان تیغ و قلم
رواست گر بمدیح تو تر کنند زبان
که پر ز گوهر کردی دهان تیغ و قلم
ز آب لفظ تو و آبروی دشمن تست
اگر ز آب بود زنده جان تیغ و قلم
بجز دل تو نباشد جهان عدل و سخا
بجز کف تو نزیبد مکان تیغ و قلم
کنون که تیغ و قلم در ضمان دست توأند
شدند دولت و دین در ضمان تیغ و قلم
عدو و ناصح تو کرده عقد گردن و گوش
زدر و لعل که خیزد ز کان تیغ و قلم
بلفظ عذب تو و خون دشمنت گوئی
که رفت بیع و شری درمیان تیغ وقلم
زلفظ گوهر کرد آنزخونسرشت این مشک
که هست مشک و گهر کاروان تیغ و قلم
شدند تیغ و قلم جان ستان و روزی بخش
ز دست و بازوی تست این توان تیغ و قلم
بروز کینه چو گیری بدست قبضه تیغ
بر افکند عدویت طیلسان تیغ و قلم
نهد بنزد تو تیغ و قلم عطارد و شمس
زشرم چون تو کنی امتحان تیغ و قلم
کف تو هست سپهر سخا و عالم را
نمود شام و شفق از زبان تیغ و قلم
جهان شداست چو روی گل و دل لاله
که بشکفید ز تو بوستان تیغ و قلم
بیان تیغ و قلم شد کف و زبان تو زانک
فصاحتست و شجاعت بیان تیغ و قلم
سباع و انس گه رزق میهمان توأند
تو روزی همه میده ز خوان تیغ و قلم
نیام و ملقمه زان بیشتر سیه پوشند
که پوست دشمن تست آشیان تیغ و قلم
فلک چو دست تو هرگز کجا بود ور چه
دهد شهاب و مجره نشان تیغ و قلم
جهان بخندداز خرمی چو صبح و چو گل
چو اشگبار شود دیدگان تیغ و قلم
ز تف خشم تو نز بوی مشک و کافورست
که خشک مغز شدند استخوان تیغ
بروز کار تو اندر ز مردی و دانش
پر از عجایب شد داستان تیغ و قلم
چو دید چرخ ز کار تو و شجاعت تو
چه گفت؟گفت زهی پهلوان تیغ و قلم
بناز از قلم خویش و تیغ گوهر بار
که می بنازد از تو روان تیغ و قلم
همیشه تازبردست آسمان وش تو
همی کنند قران اختران تیغ و قلم
همه سعادت تأثیرشان نثار تو باد
که جز بسعد نباشد قران تیغ و قلم
کسیکه باشد با تو دورویه و دو زبان
بدین دو بادا همداستان تیغ و قلم
بریده باد بتیغ و سرشته باد بخون
سرو زبان عدویت بسان تیغ و قلم
بعقل گفتم کز مدح های خواجه ما
کدام لایق تر گفت آن تیغ و قلم
فلک بدست تو داده عنان تیغ و قلم
قوام دین سر احرار و اختیار ملوک
که نیست جز تو کسی قهرمان تیغ و قلم
توئی که هستی از گوهر سخا و کرم
توئی که هستی از خاندان تیغ و قلم
توئی که ترا گاه دانش و مردی
بیان فضل و فصاحت بنان تیغ و قلم
نفاذ امر تو وسطوت اشارت تست
مضا و هیبت و حکم روان تیغ و قلم
همی فرازد از تو سپهر فضل و هنر
همی فروزد از تو جهان تیغ و قلم
خطا نیفتد بر تیغ و بر قلم پس ازین
که پاس حکم تو شد پاسبان تیغ و قلم
ازان هنر که عیان گشت نزد عقل از تو
نبود صد یک ازان در گمان تیغ و قلم
شدست ویران از تو نهاد بخل و ستم
شدست پیدا از تو نهان تیغ و قلم
خجل شوند همی از زبان دربارت
زبان پر گوهر و در فشان تیغ و قلم
صریر کلک تو و عکس خنجر تو همی
چو رعد و برق جهد زاسمان تیغ و قلم
ببحر ماند دستت ازان همی خیزد
همیشه زو گهر و خیزران تیغ و قلم
شدست کند ز جود تو حرص آز و نیاز
شدست تیز بمدحت زبان تیغ و قلم
رواست گر بمدیح تو تر کنند زبان
که پر ز گوهر کردی دهان تیغ و قلم
ز آب لفظ تو و آبروی دشمن تست
اگر ز آب بود زنده جان تیغ و قلم
بجز دل تو نباشد جهان عدل و سخا
بجز کف تو نزیبد مکان تیغ و قلم
کنون که تیغ و قلم در ضمان دست توأند
شدند دولت و دین در ضمان تیغ و قلم
عدو و ناصح تو کرده عقد گردن و گوش
زدر و لعل که خیزد ز کان تیغ و قلم
بلفظ عذب تو و خون دشمنت گوئی
که رفت بیع و شری درمیان تیغ وقلم
زلفظ گوهر کرد آنزخونسرشت این مشک
که هست مشک و گهر کاروان تیغ و قلم
شدند تیغ و قلم جان ستان و روزی بخش
ز دست و بازوی تست این توان تیغ و قلم
بروز کینه چو گیری بدست قبضه تیغ
بر افکند عدویت طیلسان تیغ و قلم
نهد بنزد تو تیغ و قلم عطارد و شمس
زشرم چون تو کنی امتحان تیغ و قلم
کف تو هست سپهر سخا و عالم را
نمود شام و شفق از زبان تیغ و قلم
جهان شداست چو روی گل و دل لاله
که بشکفید ز تو بوستان تیغ و قلم
بیان تیغ و قلم شد کف و زبان تو زانک
فصاحتست و شجاعت بیان تیغ و قلم
سباع و انس گه رزق میهمان توأند
تو روزی همه میده ز خوان تیغ و قلم
نیام و ملقمه زان بیشتر سیه پوشند
که پوست دشمن تست آشیان تیغ و قلم
فلک چو دست تو هرگز کجا بود ور چه
دهد شهاب و مجره نشان تیغ و قلم
جهان بخندداز خرمی چو صبح و چو گل
چو اشگبار شود دیدگان تیغ و قلم
ز تف خشم تو نز بوی مشک و کافورست
که خشک مغز شدند استخوان تیغ
بروز کار تو اندر ز مردی و دانش
پر از عجایب شد داستان تیغ و قلم
چو دید چرخ ز کار تو و شجاعت تو
چه گفت؟گفت زهی پهلوان تیغ و قلم
بناز از قلم خویش و تیغ گوهر بار
که می بنازد از تو روان تیغ و قلم
همیشه تازبردست آسمان وش تو
همی کنند قران اختران تیغ و قلم
همه سعادت تأثیرشان نثار تو باد
که جز بسعد نباشد قران تیغ و قلم
کسیکه باشد با تو دورویه و دو زبان
بدین دو بادا همداستان تیغ و قلم
بریده باد بتیغ و سرشته باد بخون
سرو زبان عدویت بسان تیغ و قلم
بعقل گفتم کز مدح های خواجه ما
کدام لایق تر گفت آن تیغ و قلم
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۰۴ - قصیده
ای بحق پادشاه روی زمین
وی بتو تازه گشته دولت و دین
ای ز آواز کوس نصرت تو
مانده در گوش روزگار طنین
سکه از فر تست با رونق
منبر از نام تست با تمکین
صد سپهری فراز پایه تخت
صد جهانی میان خانه زین
چرخرا پیش حکمت ازمه نو
حلقه در گوش چون ینال و تکین
جود تو ریش فقر را مرهم
عدل تو دیو ظلمرا یاسین
قطره عفو تست آب حیات
شعله رای تست نور یقین
گر نه بر سمت حکم تو گردد
چنبر چرخ بگسلد در حین
خرج یکروزه جود تست هر آنچ
کرد خورشید زیر خاک دفین
پیش چوکان حکم تو بر عقل
مختصر می نمود گوی زمین
مهره ظلم از تو ماند گشاد
بیدق ملک ا زتو شد فرزین
فرش عدل تو در بسیط جهان
تخت قدرت بر اوج علیین
ابلق دهر زیر فرمانت
حلقه آسمانت زیر نگین
نزند صبح هیچ روز نفس
که نه بر دشمنت کند نفرین
شمه خلق تست باد صبا
اثر عدل تست فروردین
چه عجب گر ز عدل شامل تو
از کبوتر حذر کند شاهین
خصم تو ناید از عدم بوجود
که نه او را اجل بود بکمین
تیر سندان سم تو بر دوزد
در شب تیره دیده پروین
ملک از بهر فخر نام ترا
کرده در وردهای خود تضمین
تیغ تو سرفشان و فتنه نشان
خصم تو پای بند و قلعه نشین
زلزله در فلک فتد ازبیم
چون ز خشم اندر ابرو آری چین
بشکند هیبت تو پشت فلک
بگسلد قوت تو کوه متین
دهن مادح تو آکنداست
چون دهان صدف بدر ثمین
من چو نظم مدیحت اندیشم
جبرئیلم همی کند تلقین
چون من از جان دعای تو گویم
آسمانم همی کند آمین
عزم و قاد و حزم ثابت تو
پست کردست حصن های حصین
اینچنین فتح و این چنین نصرت
باز گویند در جهان پس ازین
مژده دولتست و معجز ملک
ورنه هرگز که دید فتح چنین
تا مکانرا بودحدوث و جهت
تا زمانرا بود شهور وسنین
باد قدر تو برتر ازکیوان
عمر افزونتر از الوف ومئین
تا قیامت بهر چه رای کنی
نصرت ایزدیت باد معین
وی بتو تازه گشته دولت و دین
ای ز آواز کوس نصرت تو
مانده در گوش روزگار طنین
سکه از فر تست با رونق
منبر از نام تست با تمکین
صد سپهری فراز پایه تخت
صد جهانی میان خانه زین
چرخرا پیش حکمت ازمه نو
حلقه در گوش چون ینال و تکین
جود تو ریش فقر را مرهم
عدل تو دیو ظلمرا یاسین
قطره عفو تست آب حیات
شعله رای تست نور یقین
گر نه بر سمت حکم تو گردد
چنبر چرخ بگسلد در حین
خرج یکروزه جود تست هر آنچ
کرد خورشید زیر خاک دفین
پیش چوکان حکم تو بر عقل
مختصر می نمود گوی زمین
مهره ظلم از تو ماند گشاد
بیدق ملک ا زتو شد فرزین
فرش عدل تو در بسیط جهان
تخت قدرت بر اوج علیین
ابلق دهر زیر فرمانت
حلقه آسمانت زیر نگین
نزند صبح هیچ روز نفس
که نه بر دشمنت کند نفرین
شمه خلق تست باد صبا
اثر عدل تست فروردین
چه عجب گر ز عدل شامل تو
از کبوتر حذر کند شاهین
خصم تو ناید از عدم بوجود
که نه او را اجل بود بکمین
تیر سندان سم تو بر دوزد
در شب تیره دیده پروین
ملک از بهر فخر نام ترا
کرده در وردهای خود تضمین
تیغ تو سرفشان و فتنه نشان
خصم تو پای بند و قلعه نشین
زلزله در فلک فتد ازبیم
چون ز خشم اندر ابرو آری چین
بشکند هیبت تو پشت فلک
بگسلد قوت تو کوه متین
دهن مادح تو آکنداست
چون دهان صدف بدر ثمین
من چو نظم مدیحت اندیشم
جبرئیلم همی کند تلقین
چون من از جان دعای تو گویم
آسمانم همی کند آمین
عزم و قاد و حزم ثابت تو
پست کردست حصن های حصین
اینچنین فتح و این چنین نصرت
باز گویند در جهان پس ازین
مژده دولتست و معجز ملک
ورنه هرگز که دید فتح چنین
تا مکانرا بودحدوث و جهت
تا زمانرا بود شهور وسنین
باد قدر تو برتر ازکیوان
عمر افزونتر از الوف ومئین
تا قیامت بهر چه رای کنی
نصرت ایزدیت باد معین
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۰۶ - درمدح نصره الدین جهان پهلوان
زهی بنفحه عدل تو زنده جان جهان
بدست حکم تو داده فلک عنان جهان
یگانه خسرو گیتی گشای نصرت دین
ستوده پادشه شرق و پهلوان جهان
توئی سکندر ایام و شهریار زمین
توئی سپه کش اسلام و مرزبان جهان
جهان نثار تو کرده ستارگان فلک
فلک خطاب تو کرده خدایگان جهان
بنور رای تو تابنده روشنان فلک
بخاکپای تو سوگند سرکشان جهان
ثنا و مدحت تو سبحه زبان ملک
دعای دولت تو رقیه امان جهان
نگشت چون تو ملک طبع در گمان گمان
نخاست چون تو جهاندار از جهان جهان
بخاکپای تو ماندست تشنه آب حیات
بآب تیغ تو گشتست پخته نان جهان
کمینه شعله رای تو آفتاب فلک
نخست پایه قدر تو لامکان جهان
شعاع تیغ تو چون تیغ آفتاب رسید
ازین گران جهان تابدان کران جهان
خلاف رای تو گر صبح دم زند گردون
بتیغ مهر دو نیمه کند میان جهان
ز لوح غیب بخواند ضمیر روشن تو
رمو ز هرچه معماست در نهان جهان
صدای کوس تو چونانگرفت در گردون
که مرغ فتنه بپرید از آشیا ن جهان
اگر نه شحنه عدلت کند جهانداری
از آنسوی عدم آرد جهان نشان جهان
وگرنه حلم تو باشد زهیبت تو فتد
بزلزله تب لرزاندر استخوان جهان
تبارک الله ازان بی کرانه لشگر تو
که قاصر است ز تفصیل آن بیان جهان
اگرچه مشکل جذر اصم شود زو حل
بعقد صد یک ازو کی رسد بنان جهان
بحرص خدمت توتاخت از عدم بوجود
هرآنه حشو مکانگشت وایرمان جهان
بتازیانه اشارت نما و لشگر بین
زقیروان جهان تا بقیروان جهان
تو بخت ملک باوج محیط گردون نه
که نیست لایق تخت تو خاکدان جهان
جهان بعهد تو معهود بود از گردون
بلب رسید ازین انتظار جان جهان
اگرنه عدل تو دریافتی و شاق ستم
بداده بود بتاراج خانمان جهان
مثال فتنه یأجوج و سد آهن چیست
مثال تیغ تو در آخر الزمان جهان
خدایگانا حال جهان بلطف ببین
که رفت در سر جود تو سوزیان جهان
جهان بنیل سخای تو گل کجا دارد
چه مایه گنجد در مکنت و توان جهان
حدیث حاتم طائی و نام نوشروان
بروزگار تو گمشد ز داستان جهان
جهان اگر پس ازین نام آنگروه برد
برون کشد ز پس سرقضا زبان جهان
چه جا نکند پس از ینهر که کانکند که سخات
رها نکرد جوی در دکان کان جهان
بخاکپای تو سوگند میخورد گردون
که مثل تو نزند سر زبادبان جهان
ز تیغ تیز تو گر دشمنی امان جوید
رهاش کن که بود دور از امان جهان
سگ تو مغز سر گردنان خورد شاید
که دشمن تو جگر میخورد ز خوان جهان
ز دزد حادثه دهر ایمنست کز پاست
جواز بدرقه دارند کاروان جهان
چو هندوانه پسندیده پاسبانی را
بس است هندوی تیغ تو پاسبان جهان
بپشت گرمی بازوی تو کند ور نی
برهنه هندو کی کی کند ضمان جهان
همیشه تا که ببافد زرشته شب و روز
سپهر کسوت اکسون و پرنیان جهان
بهار عدل تو سرسبز باد و پاینده
که بس بود زدم دشمنان خزان جهان
در موافق تو قبله ملوک زمین
دل مخالف تو لقمه دهان جهان
بدست حکم تو داده فلک عنان جهان
یگانه خسرو گیتی گشای نصرت دین
ستوده پادشه شرق و پهلوان جهان
توئی سکندر ایام و شهریار زمین
توئی سپه کش اسلام و مرزبان جهان
جهان نثار تو کرده ستارگان فلک
فلک خطاب تو کرده خدایگان جهان
بنور رای تو تابنده روشنان فلک
بخاکپای تو سوگند سرکشان جهان
ثنا و مدحت تو سبحه زبان ملک
دعای دولت تو رقیه امان جهان
نگشت چون تو ملک طبع در گمان گمان
نخاست چون تو جهاندار از جهان جهان
بخاکپای تو ماندست تشنه آب حیات
بآب تیغ تو گشتست پخته نان جهان
کمینه شعله رای تو آفتاب فلک
نخست پایه قدر تو لامکان جهان
شعاع تیغ تو چون تیغ آفتاب رسید
ازین گران جهان تابدان کران جهان
خلاف رای تو گر صبح دم زند گردون
بتیغ مهر دو نیمه کند میان جهان
ز لوح غیب بخواند ضمیر روشن تو
رمو ز هرچه معماست در نهان جهان
صدای کوس تو چونانگرفت در گردون
که مرغ فتنه بپرید از آشیا ن جهان
اگر نه شحنه عدلت کند جهانداری
از آنسوی عدم آرد جهان نشان جهان
وگرنه حلم تو باشد زهیبت تو فتد
بزلزله تب لرزاندر استخوان جهان
تبارک الله ازان بی کرانه لشگر تو
که قاصر است ز تفصیل آن بیان جهان
اگرچه مشکل جذر اصم شود زو حل
بعقد صد یک ازو کی رسد بنان جهان
بحرص خدمت توتاخت از عدم بوجود
هرآنه حشو مکانگشت وایرمان جهان
بتازیانه اشارت نما و لشگر بین
زقیروان جهان تا بقیروان جهان
تو بخت ملک باوج محیط گردون نه
که نیست لایق تخت تو خاکدان جهان
جهان بعهد تو معهود بود از گردون
بلب رسید ازین انتظار جان جهان
اگرنه عدل تو دریافتی و شاق ستم
بداده بود بتاراج خانمان جهان
مثال فتنه یأجوج و سد آهن چیست
مثال تیغ تو در آخر الزمان جهان
خدایگانا حال جهان بلطف ببین
که رفت در سر جود تو سوزیان جهان
جهان بنیل سخای تو گل کجا دارد
چه مایه گنجد در مکنت و توان جهان
حدیث حاتم طائی و نام نوشروان
بروزگار تو گمشد ز داستان جهان
جهان اگر پس ازین نام آنگروه برد
برون کشد ز پس سرقضا زبان جهان
چه جا نکند پس از ینهر که کانکند که سخات
رها نکرد جوی در دکان کان جهان
بخاکپای تو سوگند میخورد گردون
که مثل تو نزند سر زبادبان جهان
ز تیغ تیز تو گر دشمنی امان جوید
رهاش کن که بود دور از امان جهان
سگ تو مغز سر گردنان خورد شاید
که دشمن تو جگر میخورد ز خوان جهان
ز دزد حادثه دهر ایمنست کز پاست
جواز بدرقه دارند کاروان جهان
چو هندوانه پسندیده پاسبانی را
بس است هندوی تیغ تو پاسبان جهان
بپشت گرمی بازوی تو کند ور نی
برهنه هندو کی کی کند ضمان جهان
همیشه تا که ببافد زرشته شب و روز
سپهر کسوت اکسون و پرنیان جهان
بهار عدل تو سرسبز باد و پاینده
که بس بود زدم دشمنان خزان جهان
در موافق تو قبله ملوک زمین
دل مخالف تو لقمه دهان جهان
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۲۱ - در مدح خواجه رکن الدین صاعد
ای نهاده گوشه مسند بر اوج آسمان
وی گذشته پایه جاهت ز اطلاق مکان
ای طنین کوس فتح تو در اطراف زمین
وی صدای صیت عدل تو در اقطار جهان
صدر عالم کندین اقضی القضاة شرق و غرب
حاکم گردون نشین و خواجه حاکم نشان
نقطه خط سیادت بوالعلای جاه بخش
لعبت چشم شریعت صاعد صاحبقران
عقل تو الهام رنگ و عدل تو خورشید فش
خشم تو دوزخ نهیب و حکم تو گردون توان
پایمال قدر تو دست سیادت چون رکاب
زیردست امر تو صدر شریعت چون عنان
خامه حکمت نگارت خوب چون تدبیر پیر
خاطر قاروره پاشت تیز چون خشم جوان
چون تو بر منبر خرامی آسمانت مستمع
چون تو بر مسند نشینی جبرئیلت درسخوان
جانیوسف بر بنازد چونتو بنشینی بحکم
خاک لقمان سرفرازد چونتو فرمائی بیان
پیش رای انور تو حل شود هر مشکلی
همچنانکز خاصیت حل شده هما را استخوان
ذره دان از وقار طبع تو وزن زمین
شمه دان از نفاذ حکم تو سیر زمان
هم ز تقریر مثالت عاجز ادوار فلک
هم ز تصویر نظیرت قاصر ادراک گمان
چرخ چون لاله بپیش حکم تو طلق الجبین
دهر چون سوسن شکر عدل تو رطب اللسان
ای مسیر کلک تو بر شارع اسرار غیب
وی ممر حکم تو بر شاهراه کن فکان
طلعت میمون تو آیینه آمد کزو
صورت اقبال و دولت میتوان دیدن عیان
لطف محضی از پی آن هر کراجانیش هست
چون حیات آمیخته مهر تو با اجزای جان
چونتو در دست شریعت درفشانی در سخن
چون تو در صدر حکومت کلک گیری در بنان
عقل میگوید که گوئی طوطیست این یا قلم
روح میگوید که یارب شکرست این یا زبان
آسمان میخواند آندم قل اعوذ وان یکاد
مشتری میتابد آنجا رشته های طیلسان
دست عصمت چشم بدر امیل آهن در کشد
تا ز آسیبش نباشد مر جنابت را زیان
ای چو وهم از افتتاح آزمایش دوربین
وی چو عقل از ابتدای آفرینش کاردان
گر نسیم خلق تو بر خاک تبت بگذرد
ناف آهو سجده آرد پیش خاک اصفهان
چونبنات فکر تو جلوه کند در پیش عقل
عقل گوید نقدشد فیهن خیرات حسان
مثل تو نوباوه هم سن تو در فضل تو
زانسوی امکان بصد فرسنگ کس ندهد نشان
خردی و با چرخ اعظم در بزرگی همقطار
طفلی و با پیر عقل از بد و فطرت تو أمان
چون کنی رای سخن آنجا بلغزد پای عقل
چون کنی میل سخا آنجا بلرزد دست کان
شد روان فرمان تو بر شرع از روی نفاذ
ناشده بر ذات پاکت شرع را فرمان روان
تو رسیدستی بحد داوری در عقل و شرع
خصم گومیگو که نی؟ الله اکبر امتحان
هر که گوید ماه نو در چارده نبود تمام
گر کسی گوید که دیوانه است نبود دور ازان
هر چه اندر دمی محسود باشد آنت هست
هیچت ایدر می نباید جز که عمر جاودان
هر چه سر غیب در گوش قدر گوید برمز
عقل آنرا از ضمیرت باز جوید ترجمان
در نخستین پایه جاهت مناصب غرق شد
باش تاز ینپس چه خواهد کرد فیض آسمان
ابتدای دولت تو انتهای آرزوست
نیست گنجی کان نگردد یافت در این خاندان
ای بسا امید در دل مرده کز تو زنده شد
وی بسا جانهای پژمرده که شد تازه روان
از وجودت شد وفات صدر عالم خوشگوار
زین چنین مرهم بیاساید بلی زخمی چنان
تو نفس زن تابتبت مشک گردد باز خون
تو سخن گو تا بعسکر باز گردد کاروان
نیست بی کلکت انامل یا بفتوی یا بحکم
راست همچو نگنج و مارست ارنه بحر و خیزران
که گهی در مقلمه محبوس ماند کلک تو
زانکه او کردست روزی خلایقرا ضمان
تا محل عقل باشد در تجاویف دماغ
تا ممر نطق باشد در میادین دهان
همچو نطق آیات رایات تو بادا آشکار
همچو عقل از آفت چشم بدان بادی نهان
نیکخواهتر از رایت همچو رایت کاروبار
بدسگالتر از دستت همچو دستت خانمان
تا بتابد آفتاب از چرخ پیروزی بتاب
تا بماند آسمان در صدر بهروزی بمان
وی گذشته پایه جاهت ز اطلاق مکان
ای طنین کوس فتح تو در اطراف زمین
وی صدای صیت عدل تو در اقطار جهان
صدر عالم کندین اقضی القضاة شرق و غرب
حاکم گردون نشین و خواجه حاکم نشان
نقطه خط سیادت بوالعلای جاه بخش
لعبت چشم شریعت صاعد صاحبقران
عقل تو الهام رنگ و عدل تو خورشید فش
خشم تو دوزخ نهیب و حکم تو گردون توان
پایمال قدر تو دست سیادت چون رکاب
زیردست امر تو صدر شریعت چون عنان
خامه حکمت نگارت خوب چون تدبیر پیر
خاطر قاروره پاشت تیز چون خشم جوان
چون تو بر منبر خرامی آسمانت مستمع
چون تو بر مسند نشینی جبرئیلت درسخوان
جانیوسف بر بنازد چونتو بنشینی بحکم
خاک لقمان سرفرازد چونتو فرمائی بیان
پیش رای انور تو حل شود هر مشکلی
همچنانکز خاصیت حل شده هما را استخوان
ذره دان از وقار طبع تو وزن زمین
شمه دان از نفاذ حکم تو سیر زمان
هم ز تقریر مثالت عاجز ادوار فلک
هم ز تصویر نظیرت قاصر ادراک گمان
چرخ چون لاله بپیش حکم تو طلق الجبین
دهر چون سوسن شکر عدل تو رطب اللسان
ای مسیر کلک تو بر شارع اسرار غیب
وی ممر حکم تو بر شاهراه کن فکان
طلعت میمون تو آیینه آمد کزو
صورت اقبال و دولت میتوان دیدن عیان
لطف محضی از پی آن هر کراجانیش هست
چون حیات آمیخته مهر تو با اجزای جان
چونتو در دست شریعت درفشانی در سخن
چون تو در صدر حکومت کلک گیری در بنان
عقل میگوید که گوئی طوطیست این یا قلم
روح میگوید که یارب شکرست این یا زبان
آسمان میخواند آندم قل اعوذ وان یکاد
مشتری میتابد آنجا رشته های طیلسان
دست عصمت چشم بدر امیل آهن در کشد
تا ز آسیبش نباشد مر جنابت را زیان
ای چو وهم از افتتاح آزمایش دوربین
وی چو عقل از ابتدای آفرینش کاردان
گر نسیم خلق تو بر خاک تبت بگذرد
ناف آهو سجده آرد پیش خاک اصفهان
چونبنات فکر تو جلوه کند در پیش عقل
عقل گوید نقدشد فیهن خیرات حسان
مثل تو نوباوه هم سن تو در فضل تو
زانسوی امکان بصد فرسنگ کس ندهد نشان
خردی و با چرخ اعظم در بزرگی همقطار
طفلی و با پیر عقل از بد و فطرت تو أمان
چون کنی رای سخن آنجا بلغزد پای عقل
چون کنی میل سخا آنجا بلرزد دست کان
شد روان فرمان تو بر شرع از روی نفاذ
ناشده بر ذات پاکت شرع را فرمان روان
تو رسیدستی بحد داوری در عقل و شرع
خصم گومیگو که نی؟ الله اکبر امتحان
هر که گوید ماه نو در چارده نبود تمام
گر کسی گوید که دیوانه است نبود دور ازان
هر چه اندر دمی محسود باشد آنت هست
هیچت ایدر می نباید جز که عمر جاودان
هر چه سر غیب در گوش قدر گوید برمز
عقل آنرا از ضمیرت باز جوید ترجمان
در نخستین پایه جاهت مناصب غرق شد
باش تاز ینپس چه خواهد کرد فیض آسمان
ابتدای دولت تو انتهای آرزوست
نیست گنجی کان نگردد یافت در این خاندان
ای بسا امید در دل مرده کز تو زنده شد
وی بسا جانهای پژمرده که شد تازه روان
از وجودت شد وفات صدر عالم خوشگوار
زین چنین مرهم بیاساید بلی زخمی چنان
تو نفس زن تابتبت مشک گردد باز خون
تو سخن گو تا بعسکر باز گردد کاروان
نیست بی کلکت انامل یا بفتوی یا بحکم
راست همچو نگنج و مارست ارنه بحر و خیزران
که گهی در مقلمه محبوس ماند کلک تو
زانکه او کردست روزی خلایقرا ضمان
تا محل عقل باشد در تجاویف دماغ
تا ممر نطق باشد در میادین دهان
همچو نطق آیات رایات تو بادا آشکار
همچو عقل از آفت چشم بدان بادی نهان
نیکخواهتر از رایت همچو رایت کاروبار
بدسگالتر از دستت همچو دستت خانمان
تا بتابد آفتاب از چرخ پیروزی بتاب
تا بماند آسمان در صدر بهروزی بمان
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۵۰ - خطاب بصدرالدین
ایا صدری که چرخ پیر چون تو
جوانی در همه معنی نیارد
فلک در خدمتت خم می پذیرد
جهان در طاعتت جان می سپارد
سپهر امروز در دیوان جودت
خراج کان و دریا می گذارد
مدیحت جبرئیل از بهر تعویذ
بکلک تیر بر شهپر نگارد
فلک با اینهمه خود رائی او
خلاف رای تو جستن نیارد
به پیش عفو تو خشم تو باید
که تا پیشانی شیران بخارد
جوانی در همه معنی نیارد
فلک در خدمتت خم می پذیرد
جهان در طاعتت جان می سپارد
سپهر امروز در دیوان جودت
خراج کان و دریا می گذارد
مدیحت جبرئیل از بهر تعویذ
بکلک تیر بر شهپر نگارد
فلک با اینهمه خود رائی او
خلاف رای تو جستن نیارد
به پیش عفو تو خشم تو باید
که تا پیشانی شیران بخارد
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۱۰۲ - خواجه غافل
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۳۹ - بخشیدن جام انجمن نمای با آئینه حکمت ارژنگ شاه به شهریار گوید
چو زین باغ طاووس زرین پر
برون شد به شام از حد باختر
غزالان مشکین به باغ آمدند
همه چشمها چون چراغ آمدند
سه لشکر برابر فرود آمدند
برآمد خروش طلایه بلند
بفرمود ارژنگ تا تخت زر
نهادند و گردان پرخواشجوز
همه یکسره پیش شاه آمدند
کمر بر میان با کلاه آمدند
سپهدار آمد به نزدیک شاه
شه ارژنگ برخواست از روی گاه
ببوسید چشم و سر نامور
برو بر فشاندند زرو گهر
به گنجور گفت آنکه گفتم بیار
بنه آن بر نامور شهریار
برفت و بیاورد گنجور شاه
نهادند بر پهلوان سپاه
نخستین یکی جام گوهر بکار
بیاورد پیش یل نامدار
ز گوهر مرصع مر آن جام زر
نهادند گردان پر خواشخور
دویم نیز در پیش آن نامدار
یکی آئینه پاک و صاف از غبار
برون شد به شام از حد باختر
غزالان مشکین به باغ آمدند
همه چشمها چون چراغ آمدند
سه لشکر برابر فرود آمدند
برآمد خروش طلایه بلند
بفرمود ارژنگ تا تخت زر
نهادند و گردان پرخواشجوز
همه یکسره پیش شاه آمدند
کمر بر میان با کلاه آمدند
سپهدار آمد به نزدیک شاه
شه ارژنگ برخواست از روی گاه
ببوسید چشم و سر نامور
برو بر فشاندند زرو گهر
به گنجور گفت آنکه گفتم بیار
بنه آن بر نامور شهریار
برفت و بیاورد گنجور شاه
نهادند بر پهلوان سپاه
نخستین یکی جام گوهر بکار
بیاورد پیش یل نامدار
ز گوهر مرصع مر آن جام زر
نهادند گردان پر خواشخور
دویم نیز در پیش آن نامدار
یکی آئینه پاک و صاف از غبار
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۵ - در مدح خواجه منصور بن سعید بن احمد بن حسن میمندی صاحب دیوان عرض
امروز نشاطی است فره فضل و کرم را
و امروز وفاقیست عجب تیغ و قلم را
زیرا که در او بر شرف گوهر آدم
تقدیر همی وقف کند عرض حشم را
منصور سعید آنکه به انعام و به افضال
زو برک و نوائی است عرب را و عجم را
آن وفد جلالت که ز نعمت نرسیده است
شافی تر از او وفدی ابنای نعم را
شخصی است حمید آمده در قوت و بسطت
روحی است معین شده امثال و حکم را
چرخی که جهانی ست از او اختر جدش
صدریکه شکوهی است از او بالش عم را
افراخته رایش به عطا رایت رادی
وافروخته طبعش به وفا روی نعم را
از اوج فلک همت او ساخته مرکب
بر فرق زحل رفعت او سوده قدم را
تیغش ز سر دهر برون برده ضلالت
تیرش ز دل ملک برآورده ستم را
گر مدح و ثنا را سبب کسب نبودی
زو کس نپسندیدی دینار و درم را
تا مایده جودش در کار نکردند
در خلقت آدم نفزودند شکم را
بر شاخ بقم حشمت او ناگه بگذشت
خون خشک شد اندر تن از آن شاخ بقم را
گر در سخن آید شنوا گردد لاشک
گوش از لغت خاطر او جذر اصم را
حاسد نکند بر حسدش سود وگر چند
با طالع خود جمع کند طالع جم را
نوری ندهد روشنی کار حسودش
اصلی نبود فربهی حال ورم را
عزمش چو فلق گیرد ره گیرد بر باد
حزمش چو ثبات آرد پل سازدیم را
سهمش بزند قافله عمر مخالف
وهمش بدرد پرده اسرار عدم را
در سایه امنش نرسد باز به تیهو
در ساحت عدلش ندرد گرگ غنم را
خاک هنرش مرده کند شعله فتنه
باد ظفرش روح دهد شیر علم را
تا ماله زند هیچ زمین هیچ کشاورز
تا سجده برد هیچ شمن هیچ صنم را
انگیخته از خانه او خواهم شادی
آویخته در دشمن او خواهم غم را
گه منزل او برزده با سغد و سمرقند
گه مجلس او طعنه زند باغ ارم را
و امروز وفاقیست عجب تیغ و قلم را
زیرا که در او بر شرف گوهر آدم
تقدیر همی وقف کند عرض حشم را
منصور سعید آنکه به انعام و به افضال
زو برک و نوائی است عرب را و عجم را
آن وفد جلالت که ز نعمت نرسیده است
شافی تر از او وفدی ابنای نعم را
شخصی است حمید آمده در قوت و بسطت
روحی است معین شده امثال و حکم را
چرخی که جهانی ست از او اختر جدش
صدریکه شکوهی است از او بالش عم را
افراخته رایش به عطا رایت رادی
وافروخته طبعش به وفا روی نعم را
از اوج فلک همت او ساخته مرکب
بر فرق زحل رفعت او سوده قدم را
تیغش ز سر دهر برون برده ضلالت
تیرش ز دل ملک برآورده ستم را
گر مدح و ثنا را سبب کسب نبودی
زو کس نپسندیدی دینار و درم را
تا مایده جودش در کار نکردند
در خلقت آدم نفزودند شکم را
بر شاخ بقم حشمت او ناگه بگذشت
خون خشک شد اندر تن از آن شاخ بقم را
گر در سخن آید شنوا گردد لاشک
گوش از لغت خاطر او جذر اصم را
حاسد نکند بر حسدش سود وگر چند
با طالع خود جمع کند طالع جم را
نوری ندهد روشنی کار حسودش
اصلی نبود فربهی حال ورم را
عزمش چو فلق گیرد ره گیرد بر باد
حزمش چو ثبات آرد پل سازدیم را
سهمش بزند قافله عمر مخالف
وهمش بدرد پرده اسرار عدم را
در سایه امنش نرسد باز به تیهو
در ساحت عدلش ندرد گرگ غنم را
خاک هنرش مرده کند شعله فتنه
باد ظفرش روح دهد شیر علم را
تا ماله زند هیچ زمین هیچ کشاورز
تا سجده برد هیچ شمن هیچ صنم را
انگیخته از خانه او خواهم شادی
آویخته در دشمن او خواهم غم را
گه منزل او برزده با سغد و سمرقند
گه مجلس او طعنه زند باغ ارم را
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۱۳ - در مدح سلطان علاء الدوله ابو سعد مسعود بن ابراهیم بن مسعود
عرب را آسمانی حق گذار است
عجم را آفتابی سایه دار است
ملک مسعود ابراهیم مسعود
که صاحب خاتم این روزگار است
همایون خسروی که عدل و انصاف
به شاخ ملک او پر برت و بار است
نظرهای کریمش با طراوت
هنرهای عظیمش بی عوار است
براق همتش معراج پیمای
عقاب دولتش نهمت شکار است
بر جودش خراج بصره ناقص
بر قدرش عزیز مصر خوار است
نه بحر جود او دشوار عبره
نه موج باس او آسان گذار است
سپهر از وی سپهری عکس مانند
جهان از وی جهانی مستعار است
ز دامش جان شیرین در کشاکش
ز داغش ران گوران پرنگار است
همش در عقد ملک انسی و جنی
همش در حبس طاعت مور و مار است
چنان بر باس و امنش غالب آمد
که گفتی امن او فصل بهار است
چنان تنبیه سهمش کاری افتد
که گفتی سهم او روزشمار است
همه احکام کلیش آفریده
همه ارکان جزویش استوار است
نوندش کوه و صحرا را سماری
حسامش دین و دنیا را حصار است
یکی با معجز و برهان دلدل
یکی با رعد و برق ذوالفقار است
یکی خاکی که صرصر زو پیاده است
یکی آبی که بر آتش سوار است
از آن مر پشت ماهی را پشیزه
وز این دردیده کیوان شرار است
از آن بر علم بیطاران تطاول
وزین در مغز جباران خمار است
خدنگش جرم بی جان است لیکن
بدو هر گونه جرمی جان سپار است
شهاب از جرم سنگش فضله دربست
که شیطان از گشادش سنگسار است
کمان رستم دستان به سختی
کم از تنبوک نرم شهریار است
قضا را بازوی چرخش خجیدن
به اندامش کشیدن صعب کار است
به شکل پیل یک دیدش نگه کن
نعم چون پیل یک دیدش هزار است
زمین را هیکلش سد سکندر
هوا را قامتش قد چنار است
به تن چون گرد کوهی در سلاسل
بتک چون گردبادی در عیار است
نهنگ آب ورزش بادپرور
کزان یشک درازش مسته خور است
حکال حرب اندر حمله در وی
بلرزد گر حکا سامهار است
به جنب فتنه کافد خلقت او را
هم از بینی ببینی در مهار است
بیارای راوی از آثار شاهان
حکایتها کز ایشان یادگار است
کرا بود است از ایشان کار و باری
که بر درگاه سلطان کار و بار است
فلک ایوان قصرش دید و میدان
همه گیتیش گفت اندر کنار است
چه میدان موج اسب و پیل و مردم
چه ایوان عین بند و گیر و دار است
تو گفتی عرصه شطرنج دنیا است
که در عرصه دورویه کارزار است
همیشه تا شعار دین و اسلام
ز جاه و منزلت با پود و تار است
به ملک اندر قراری بار خسرو
که دارالملک او دارالقرار است
عجم را آفتابی سایه دار است
ملک مسعود ابراهیم مسعود
که صاحب خاتم این روزگار است
همایون خسروی که عدل و انصاف
به شاخ ملک او پر برت و بار است
نظرهای کریمش با طراوت
هنرهای عظیمش بی عوار است
براق همتش معراج پیمای
عقاب دولتش نهمت شکار است
بر جودش خراج بصره ناقص
بر قدرش عزیز مصر خوار است
نه بحر جود او دشوار عبره
نه موج باس او آسان گذار است
سپهر از وی سپهری عکس مانند
جهان از وی جهانی مستعار است
ز دامش جان شیرین در کشاکش
ز داغش ران گوران پرنگار است
همش در عقد ملک انسی و جنی
همش در حبس طاعت مور و مار است
چنان بر باس و امنش غالب آمد
که گفتی امن او فصل بهار است
چنان تنبیه سهمش کاری افتد
که گفتی سهم او روزشمار است
همه احکام کلیش آفریده
همه ارکان جزویش استوار است
نوندش کوه و صحرا را سماری
حسامش دین و دنیا را حصار است
یکی با معجز و برهان دلدل
یکی با رعد و برق ذوالفقار است
یکی خاکی که صرصر زو پیاده است
یکی آبی که بر آتش سوار است
از آن مر پشت ماهی را پشیزه
وز این دردیده کیوان شرار است
از آن بر علم بیطاران تطاول
وزین در مغز جباران خمار است
خدنگش جرم بی جان است لیکن
بدو هر گونه جرمی جان سپار است
شهاب از جرم سنگش فضله دربست
که شیطان از گشادش سنگسار است
کمان رستم دستان به سختی
کم از تنبوک نرم شهریار است
قضا را بازوی چرخش خجیدن
به اندامش کشیدن صعب کار است
به شکل پیل یک دیدش نگه کن
نعم چون پیل یک دیدش هزار است
زمین را هیکلش سد سکندر
هوا را قامتش قد چنار است
به تن چون گرد کوهی در سلاسل
بتک چون گردبادی در عیار است
نهنگ آب ورزش بادپرور
کزان یشک درازش مسته خور است
حکال حرب اندر حمله در وی
بلرزد گر حکا سامهار است
به جنب فتنه کافد خلقت او را
هم از بینی ببینی در مهار است
بیارای راوی از آثار شاهان
حکایتها کز ایشان یادگار است
کرا بود است از ایشان کار و باری
که بر درگاه سلطان کار و بار است
فلک ایوان قصرش دید و میدان
همه گیتیش گفت اندر کنار است
چه میدان موج اسب و پیل و مردم
چه ایوان عین بند و گیر و دار است
تو گفتی عرصه شطرنج دنیا است
که در عرصه دورویه کارزار است
همیشه تا شعار دین و اسلام
ز جاه و منزلت با پود و تار است
به ملک اندر قراری بار خسرو
که دارالملک او دارالقرار است
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۴۰ - در مدح سیف الدوله ابوالقاسم محمود بن سلطان ابراهیم غزنوی
آمد آن مایه سعادت باز
کز جهان ملک را به دوست نیاز
تخت او را سپهر گشته رهی
بخت او را زمانه برده نماز
حزم او پیش بین سیاه و سپید
عزم او پیش رو نشیب و فراز
«رأی او برگشاده گوش یقین
جود او برکشیده دیده آز
سیف دولت رسیده زو به هنر
عز ملت گرفته زو پرواز
خلق را عهدش اوفتاده درست
خطبه را نامش آمده دمساز
در زمان زوست هر چه هست خطر
بر زمین زوست هر چه هست آواز
عقل با حکم او گذارد گام
فضل با طبع او گشاید راز
ظلم کوتاه دست گشت ازانک
کرد عدلش برفق پای دراز
سال و مه از نهیب هیبت او
شب و روز اوفتاده در تک و تاز
بحر اگر خاک سهم او سپرد
آب جز تشنه زو نگردد باز
آنکه از حشر و از حقیقت آن
رود اندر سخن به راه مجاز
گوید این جرم روز مظلمتش
با دگر مجرمان یکی بگداز
تا ببیند که پیش شاه برو
گردد اعضای او همه غماز
ای ترا عدل برنهاده به جان
وی تو را ملک پروریده به ناز
کمر امر تست با جوزا
حذر نهی تست با مجتاز
صلح و جنگ تو شادی آمد و غم
خصم و خشم تو تیهو آمد و باز
هر که حرز هوات بر جان بست
نایدش دیو حادثات فراز
«سر گردنکشان همی بشکن
گردن سرکشی همی به فراز»
دوستی را به دوستان بنمای
دشمنی را به دشمنان پرداز
تا ز آغازها بود فرجام
تا به فرجام ها رسد آغاز
همه در کوی بختیاری پوی
همه سوی بزرگواری تاز
دشمنان را بدار و گیر طلب
دوستان را بعز و ناز نواز
کز جهان ملک را به دوست نیاز
تخت او را سپهر گشته رهی
بخت او را زمانه برده نماز
حزم او پیش بین سیاه و سپید
عزم او پیش رو نشیب و فراز
«رأی او برگشاده گوش یقین
جود او برکشیده دیده آز
سیف دولت رسیده زو به هنر
عز ملت گرفته زو پرواز
خلق را عهدش اوفتاده درست
خطبه را نامش آمده دمساز
در زمان زوست هر چه هست خطر
بر زمین زوست هر چه هست آواز
عقل با حکم او گذارد گام
فضل با طبع او گشاید راز
ظلم کوتاه دست گشت ازانک
کرد عدلش برفق پای دراز
سال و مه از نهیب هیبت او
شب و روز اوفتاده در تک و تاز
بحر اگر خاک سهم او سپرد
آب جز تشنه زو نگردد باز
آنکه از حشر و از حقیقت آن
رود اندر سخن به راه مجاز
گوید این جرم روز مظلمتش
با دگر مجرمان یکی بگداز
تا ببیند که پیش شاه برو
گردد اعضای او همه غماز
ای ترا عدل برنهاده به جان
وی تو را ملک پروریده به ناز
کمر امر تست با جوزا
حذر نهی تست با مجتاز
صلح و جنگ تو شادی آمد و غم
خصم و خشم تو تیهو آمد و باز
هر که حرز هوات بر جان بست
نایدش دیو حادثات فراز
«سر گردنکشان همی بشکن
گردن سرکشی همی به فراز»
دوستی را به دوستان بنمای
دشمنی را به دشمنان پرداز
تا ز آغازها بود فرجام
تا به فرجام ها رسد آغاز
همه در کوی بختیاری پوی
همه سوی بزرگواری تاز
دشمنان را بدار و گیر طلب
دوستان را بعز و ناز نواز
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۴۳ - در مدح سلطان مسعود بن ابراهیم
گاه مسعود تاجدار ملک
تاج ماه است گاه بار ملک
فلک آورده یمن و یسر از خلد
به یمین داده و یسار ملک
رانده کلک شمار گیر قضا
عدلی عدل در شمار ملک
کرده رای قطار دار قدر
بختی بخت در قطار ملک
نرسد عقل اگر دو اسبه رود
در تک وهم بی غبار ملک
هر چه شاهین آسمان سنجد
خوار سنجد مگر عیار ملک
برگرفت آدمی و دیو و پری
مذهب و سنت و شعار ملک
دین و دنیا بیافرید و نهاد
آفریننده در کنار ملک
آفتاب از فلک نیارد خواست
شرف عرض حق گذار ملک
زحل از قوس برنداند داشت
قزح نفس شاد خوار ملک
آب دارد که آتش افروزد
جوهر تیغ آبدار ملک
بار گیرد چو خاک پیماید
جرم یکران بی قرار ملک
ماه چون سنگ پشت سر به کتف
درکشد روز کارزار ملک
تا ذنب وار نور او نبرد
سایه گرز گاو سار ملک
ویحک آن کوکب عجول چه بود
که قران کرد با وقار ملک
منزلی تاخت عالمی پرداخت
عزم کوه و کمر گذار ملک
کشوری سوخت لشکری افروخت
رزم پرشعله و شرار ملک
گرد افغان و جت به رغبت و حرص
پرده زد موکب سوار ملک
جز شکاری برون نشد ز میان
یک تن از پره شکار ملک
گر بدان کوه پایه بازرسی
کاندر او فتح بود یار ملک
نشنواند صدای کوه ترا
جز همه کر و فر کار ملک
تن به قربان مشرکان در داد
اندرین عید ذوالفقار ملک
به چنین رسم تا جهان باشد
مقتدا باد روزگار ملک
بارور گشته سال و مه به ظفر
شاخ شاداب اختیار ملک
دست بر سر گرفته والی ظلم
از ره بند و گیر و دار ملک
تاج ماه است گاه بار ملک
فلک آورده یمن و یسر از خلد
به یمین داده و یسار ملک
رانده کلک شمار گیر قضا
عدلی عدل در شمار ملک
کرده رای قطار دار قدر
بختی بخت در قطار ملک
نرسد عقل اگر دو اسبه رود
در تک وهم بی غبار ملک
هر چه شاهین آسمان سنجد
خوار سنجد مگر عیار ملک
برگرفت آدمی و دیو و پری
مذهب و سنت و شعار ملک
دین و دنیا بیافرید و نهاد
آفریننده در کنار ملک
آفتاب از فلک نیارد خواست
شرف عرض حق گذار ملک
زحل از قوس برنداند داشت
قزح نفس شاد خوار ملک
آب دارد که آتش افروزد
جوهر تیغ آبدار ملک
بار گیرد چو خاک پیماید
جرم یکران بی قرار ملک
ماه چون سنگ پشت سر به کتف
درکشد روز کارزار ملک
تا ذنب وار نور او نبرد
سایه گرز گاو سار ملک
ویحک آن کوکب عجول چه بود
که قران کرد با وقار ملک
منزلی تاخت عالمی پرداخت
عزم کوه و کمر گذار ملک
کشوری سوخت لشکری افروخت
رزم پرشعله و شرار ملک
گرد افغان و جت به رغبت و حرص
پرده زد موکب سوار ملک
جز شکاری برون نشد ز میان
یک تن از پره شکار ملک
گر بدان کوه پایه بازرسی
کاندر او فتح بود یار ملک
نشنواند صدای کوه ترا
جز همه کر و فر کار ملک
تن به قربان مشرکان در داد
اندرین عید ذوالفقار ملک
به چنین رسم تا جهان باشد
مقتدا باد روزگار ملک
بارور گشته سال و مه به ظفر
شاخ شاداب اختیار ملک
دست بر سر گرفته والی ظلم
از ره بند و گیر و دار ملک
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۵۱ - در مدح علاء الدوله ابوسعد سلطان مسعود بن سلطان ابراهیم بن سلطان مسعود بن محمود بن سبکتکین
نظام گیرد کار هوا بدین هنگام
که دل ز شیر ستاند بدو دو پیکر وام
سپهر اگر چه درشت است یابی او را نرم
جهان اگر چه حرون است یابی او را آرام
برون کند خرد از خرده گاه لهو شکیل
فرو کشد طرب از طره جای عیش لگام
ز عشق یار بجنبد کش و به پیچد دل
ز حرص باده به برد لب و به خارد کام
دهان قمری موزون نهد عیار نفس
زبان طوطی شیرین کند ادای کلام
غذا به طعم عسل می رسد همی به گلو
عرق به بوی گلابی همی چکد ز مسام
بخار جمره در انگور و لاله در گوئی
همی گذارد لعل و همی طرازد جام
درخت سرو ز باد شمال پنداری
همی فشاند دست و همی گذارد گام
مگر مدام درین فصل خاک مست بود
ز بس که به روی ریزند جرعه های مدام
از آن چو مستان راز دلش قلیل و کثیر
گشاده یابد خاص و برهنه بیند عام
خزان عصر عدیل خزان جانور است
که روز او نه تمام است ور از او نه تمام
بهار سال غلام بهار جشن ملک
که هم به طبع غلام است و هم به طوع غلام
علای دولت بوسعد روی لشکر حق
سنای ملت مسعود پشت عهد انام
خدایگانی شاهنشهی که رایت او
ظفر به دیده کشد پشت موکب اسلام
فروغ تاجش پرورده نور در انجم
همای چترش گسترده سایه بر ایام
به رزم و بزم قضا کوشش و قدر بخشش
به عزم و حزم هوا جنبش و زمین آرام
به پای همت او آسمان سپرده رکاب
به دست طاعت او آفتاب داده زمام
نشسته امنش در مدخل صباح و مسا
گذشته امرش بر مخرج ضیاء و ظلام
براق اخر او را طریق کاهکشان
بلوس و لابه دهد کوکب دوال و ستام
شهاب ترکش او را ز گریه قالب دیو
به خون و مغز کند سیر در عروق و عظام
اگر به چرخ بر از چرخ او نموده برند
نموده ناطح انوار گردد و اجرام
پیش به خاید شاخ دو شاخه بر ناهید
زهش بمالد گوش دو گوشه بر بهرام
زرشک او بخمد پشت صاحب خرچنگ
ز سهم او برد هوش راکب ضرغام
منجمان که به شکل هلال کردارش
نگه کنند ندانند کاین هلال کدام
گمان کنند که اعجاز شاه پیکر ماه
دو مغزه کرد به ایمای پیکر صمصام
بر آن میان که بر انصار برزنند انصار
در آن میان که به اعلام درجهند اعلام
خطیب فتنه به خلقی همی دهد پاسخ
رسول جنگ به جمعی همی برد پیغام
شراب حسرت دنیا همی چشند افواه
وبال رجعت عقبی همی کشند اقدام
شود ز وحشت پوینده هوا مقعد
شود ز هیبت گوینده صدا تمتام
چنان رباید رمحش ز پشت کوه پلنگ
که شاهباز رباید ز روی آب نحام
زهی سیاست تو عقد شرک را فتاح
زهی ریاست تو عقد شرع را نظام
تو آن مطالع نفس داوری که در گیتی
به امر و نهی تو مقصور شد حلال و حرام
به عون عقل تو سهم هنر بیاراید
تن توانگر و درویش بی تکلف لام
به صیت عدل تو صیاد وحش می آرد
سروی آهوی نخجیر بی وسیلت دام
همیشه تا نبود یاریی چو یاریی بخت
همیشه تا نبود راندنی چو راندن کام
ز بختیاری بر تارک سپهر نشین
ز کامکاری بر دیده زمانه خرام
عریض ملک ترا ملک روزگار تبع
طویل تیغ ترا تیغ آفتاب نیام
که دل ز شیر ستاند بدو دو پیکر وام
سپهر اگر چه درشت است یابی او را نرم
جهان اگر چه حرون است یابی او را آرام
برون کند خرد از خرده گاه لهو شکیل
فرو کشد طرب از طره جای عیش لگام
ز عشق یار بجنبد کش و به پیچد دل
ز حرص باده به برد لب و به خارد کام
دهان قمری موزون نهد عیار نفس
زبان طوطی شیرین کند ادای کلام
غذا به طعم عسل می رسد همی به گلو
عرق به بوی گلابی همی چکد ز مسام
بخار جمره در انگور و لاله در گوئی
همی گذارد لعل و همی طرازد جام
درخت سرو ز باد شمال پنداری
همی فشاند دست و همی گذارد گام
مگر مدام درین فصل خاک مست بود
ز بس که به روی ریزند جرعه های مدام
از آن چو مستان راز دلش قلیل و کثیر
گشاده یابد خاص و برهنه بیند عام
خزان عصر عدیل خزان جانور است
که روز او نه تمام است ور از او نه تمام
بهار سال غلام بهار جشن ملک
که هم به طبع غلام است و هم به طوع غلام
علای دولت بوسعد روی لشکر حق
سنای ملت مسعود پشت عهد انام
خدایگانی شاهنشهی که رایت او
ظفر به دیده کشد پشت موکب اسلام
فروغ تاجش پرورده نور در انجم
همای چترش گسترده سایه بر ایام
به رزم و بزم قضا کوشش و قدر بخشش
به عزم و حزم هوا جنبش و زمین آرام
به پای همت او آسمان سپرده رکاب
به دست طاعت او آفتاب داده زمام
نشسته امنش در مدخل صباح و مسا
گذشته امرش بر مخرج ضیاء و ظلام
براق اخر او را طریق کاهکشان
بلوس و لابه دهد کوکب دوال و ستام
شهاب ترکش او را ز گریه قالب دیو
به خون و مغز کند سیر در عروق و عظام
اگر به چرخ بر از چرخ او نموده برند
نموده ناطح انوار گردد و اجرام
پیش به خاید شاخ دو شاخه بر ناهید
زهش بمالد گوش دو گوشه بر بهرام
زرشک او بخمد پشت صاحب خرچنگ
ز سهم او برد هوش راکب ضرغام
منجمان که به شکل هلال کردارش
نگه کنند ندانند کاین هلال کدام
گمان کنند که اعجاز شاه پیکر ماه
دو مغزه کرد به ایمای پیکر صمصام
بر آن میان که بر انصار برزنند انصار
در آن میان که به اعلام درجهند اعلام
خطیب فتنه به خلقی همی دهد پاسخ
رسول جنگ به جمعی همی برد پیغام
شراب حسرت دنیا همی چشند افواه
وبال رجعت عقبی همی کشند اقدام
شود ز وحشت پوینده هوا مقعد
شود ز هیبت گوینده صدا تمتام
چنان رباید رمحش ز پشت کوه پلنگ
که شاهباز رباید ز روی آب نحام
زهی سیاست تو عقد شرک را فتاح
زهی ریاست تو عقد شرع را نظام
تو آن مطالع نفس داوری که در گیتی
به امر و نهی تو مقصور شد حلال و حرام
به عون عقل تو سهم هنر بیاراید
تن توانگر و درویش بی تکلف لام
به صیت عدل تو صیاد وحش می آرد
سروی آهوی نخجیر بی وسیلت دام
همیشه تا نبود یاریی چو یاریی بخت
همیشه تا نبود راندنی چو راندن کام
ز بختیاری بر تارک سپهر نشین
ز کامکاری بر دیده زمانه خرام
عریض ملک ترا ملک روزگار تبع
طویل تیغ ترا تیغ آفتاب نیام
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۶۶ - در مدح ابوحلیم زریر شیبانی
ای شیر دل ای زریر شیبانی
ای قوت بازوی مسلمانی
ای رای تو چشم عقل بیداران
ای خشم تو تیغ تیز سلطانی
با عدل تو ظلم عدل نوشروان
با علم تو جهل علم یونانی
پیمان تو گاه صلح فاروقی
دستان تو روز جنگ دستانی
از گنج تو امتی در آسایش
از رنج تو عالمی در آسانی
درگاه ترا خلود فردوسی
دربان تو را جلوس رضوانی
آنجا که نه نعمت تو درویشی
وآنجا که نه حشمت تو ویرانی
آن میغ کمان ور است قربانت
کاندر سر اوست فعل طوفانی
وآن برق مجسم است شمشیرت
کاندر حک اوست جان جسمانی
شیطان سنان آبدارت را
ناداده شهاب کوب شیطانی
باران کمان کامکارت را
نادوخته روزگار بارانی
زور توبه عربده سخن گفته
از نوک زبان طفل ماکانی
داغ تو به خاصیت وطن کرده
بر تخته ران اسب گیلانی
سر خوانی سرکشان قضا خواهد
چون کوس تو کوفت شعر سرخوانی
پیشانی سرکشان قفا گردد
چون پیش کنی به حمله پیشانی
میل تو به حربگه فزون بینند
از میل طفیلیان به مهمانی
بر سفره رزم رزم جویانت
چیزی نخورند جز پشیمانی
رازی که زمانه داشت اندر دل
در حق نظام شرق و غرب آنی
تصدیق کند سپهر اگر گوید
گوینده ترا سکندر ثانی
چرخی شب و روز تیز از آن گردی
ماهی مه و سال تند از آن رانی
خواهی که شوی مقیم نشکیبی
کوشی که کنی مقام نتوانی
تا طبع درشت و نرم رویاند
خار و گل عقربی و میزانی
در صدر تو سعد باد ناهیدی
با قدر تو باد اوج کیوانی
آثار غزات تو فرامرزی
احکام قضای تو سلیمانی
حفظ تو به سایه زاد و در ظلش
آرام گرفته انسی و جانی
ای قوت بازوی مسلمانی
ای رای تو چشم عقل بیداران
ای خشم تو تیغ تیز سلطانی
با عدل تو ظلم عدل نوشروان
با علم تو جهل علم یونانی
پیمان تو گاه صلح فاروقی
دستان تو روز جنگ دستانی
از گنج تو امتی در آسایش
از رنج تو عالمی در آسانی
درگاه ترا خلود فردوسی
دربان تو را جلوس رضوانی
آنجا که نه نعمت تو درویشی
وآنجا که نه حشمت تو ویرانی
آن میغ کمان ور است قربانت
کاندر سر اوست فعل طوفانی
وآن برق مجسم است شمشیرت
کاندر حک اوست جان جسمانی
شیطان سنان آبدارت را
ناداده شهاب کوب شیطانی
باران کمان کامکارت را
نادوخته روزگار بارانی
زور توبه عربده سخن گفته
از نوک زبان طفل ماکانی
داغ تو به خاصیت وطن کرده
بر تخته ران اسب گیلانی
سر خوانی سرکشان قضا خواهد
چون کوس تو کوفت شعر سرخوانی
پیشانی سرکشان قفا گردد
چون پیش کنی به حمله پیشانی
میل تو به حربگه فزون بینند
از میل طفیلیان به مهمانی
بر سفره رزم رزم جویانت
چیزی نخورند جز پشیمانی
رازی که زمانه داشت اندر دل
در حق نظام شرق و غرب آنی
تصدیق کند سپهر اگر گوید
گوینده ترا سکندر ثانی
چرخی شب و روز تیز از آن گردی
ماهی مه و سال تند از آن رانی
خواهی که شوی مقیم نشکیبی
کوشی که کنی مقام نتوانی
تا طبع درشت و نرم رویاند
خار و گل عقربی و میزانی
در صدر تو سعد باد ناهیدی
با قدر تو باد اوج کیوانی
آثار غزات تو فرامرزی
احکام قضای تو سلیمانی
حفظ تو به سایه زاد و در ظلش
آرام گرفته انسی و جانی
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۶۷ - ایضاً له
نکند کار تیر آیازی
شل هندی و نیزه تازی
پیش پیکان او کی آید کوه
گر بداند که چیست جانبازی
بار سوفار او زه چرخش
با زمانه کشد بانبازی
روز پرتاب او ز شرق به غرب
نکند عبره جز به طنازی
پر او را عقاب سجده برد
چون گشادش دهد سرافرازی
اوج او در صعود کیوان را
بیند اندر هبوط صد بازی
«حکم سیرش اجل همی راند
کرده با او به فعل دمسازی
چون تواند ز حد ایشان جست
خصم کاین مرغزی است آن رازی »
ای ز تو بر عمارت عالم
یافته عدل خلعت رازی
سهم شمشیر تو فکنده به کوه
گرگ قصاب را به خرازی
مرزبانی قوی تر از عقلی
قهرمانی قوی تر از آزی
دل دولت شگفت رازی داشت
آشکارا شد و تو آن رازی
چرخ گردنده شهاب انداز
کاندر آورد بیلک اندازی
آفتاب از تو جرم در دزدد
گر بکین سوی جرم او تازی
یارب آن سهمناک ساعت چیست
که تو با خود و درع بگرازی
«وندر آری چو برق پای به رعد
بزنی رعد را و بنوازی »
«تیغ در خواهی و به آتش تیغ
میغ بر تیغ کوه بگدازی
از جهانی به طرفة العینی
کینه توزی و باز پردازی
دور باد از تو چشم حادثه دور
تا بغز و اندرون همی تازی
بی خطر باش هر کجا باشی
با ظفر یاز هر کجا یازی
همه فرجامهات معدوم است
محکم آغاز هر چه آغازی
شل هندی و نیزه تازی
پیش پیکان او کی آید کوه
گر بداند که چیست جانبازی
بار سوفار او زه چرخش
با زمانه کشد بانبازی
روز پرتاب او ز شرق به غرب
نکند عبره جز به طنازی
پر او را عقاب سجده برد
چون گشادش دهد سرافرازی
اوج او در صعود کیوان را
بیند اندر هبوط صد بازی
«حکم سیرش اجل همی راند
کرده با او به فعل دمسازی
چون تواند ز حد ایشان جست
خصم کاین مرغزی است آن رازی »
ای ز تو بر عمارت عالم
یافته عدل خلعت رازی
سهم شمشیر تو فکنده به کوه
گرگ قصاب را به خرازی
مرزبانی قوی تر از عقلی
قهرمانی قوی تر از آزی
دل دولت شگفت رازی داشت
آشکارا شد و تو آن رازی
چرخ گردنده شهاب انداز
کاندر آورد بیلک اندازی
آفتاب از تو جرم در دزدد
گر بکین سوی جرم او تازی
یارب آن سهمناک ساعت چیست
که تو با خود و درع بگرازی
«وندر آری چو برق پای به رعد
بزنی رعد را و بنوازی »
«تیغ در خواهی و به آتش تیغ
میغ بر تیغ کوه بگدازی
از جهانی به طرفة العینی
کینه توزی و باز پردازی
دور باد از تو چشم حادثه دور
تا بغز و اندرون همی تازی
بی خطر باش هر کجا باشی
با ظفر یاز هر کجا یازی
همه فرجامهات معدوم است
محکم آغاز هر چه آغازی
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۸۲ - در مدح سلطان مسعود بن ابراهیم و پسرش شیرزاد عضدالدولة
نو گشت به فر ملک این صفه زرین
این صفه زرین که بهشتی است نوآئین
این گنبد ثابت که در او ثابت گشتند
خورشید و مه و مشتری و زهره و پروین
این مجلس خرم که در او چهره نمودند
خیری و گل و نسترن و سوسن و نسرین
خضر است به باغ ملک آراسته از نور
حور است به قصر ملک آورده به کابین
وصاف چنین قبه نیارست در اوصاف
نقاش چنین نقش نپرداخته در چین
رود از خم طاقتش به صدا یافته از یاد
سحر از خط صنعتش نوا ساخته تلقین
سقفش به سرافرازی چون حشمت پیروز
شکلش به دل افروزی چون صورت شیرین
با برگ گل از گلشن ریزان شده تکیه
تکیه شده در مجلس او با گل گلچین
خسرو عضدالدوله خرم شده در آن (وی)
مر پادشه شاهان سلطان سلاطین
مسعود که از اختر مسعود فروزد
در دایره کفر همی نایره دین
عالم ز رضا و سخطش پیش دل و چشم
گه چشمه خضر آرد گه کوره بر زین
احرار سرایش همه با حکمت لقمان
اترک سپاهش همه با حشمت افشین
در جنگ دلیریش پلنگ جگر آور
گوئی که رمیدستی گنجشک ز شاهین
در حق سواریش به چابک زبر چرخ
گفتی که فرودستی زین از بر خرزین
تا مار نه چون رمح بود شهد نه چون صبر
تا باز نه چون جغد بود مهر نه چون کین
این شیر در این بیشه آباد بماناد
به ازاده و با آنکه از او زاید آمین
این صفه زرین که بهشتی است نوآئین
این گنبد ثابت که در او ثابت گشتند
خورشید و مه و مشتری و زهره و پروین
این مجلس خرم که در او چهره نمودند
خیری و گل و نسترن و سوسن و نسرین
خضر است به باغ ملک آراسته از نور
حور است به قصر ملک آورده به کابین
وصاف چنین قبه نیارست در اوصاف
نقاش چنین نقش نپرداخته در چین
رود از خم طاقتش به صدا یافته از یاد
سحر از خط صنعتش نوا ساخته تلقین
سقفش به سرافرازی چون حشمت پیروز
شکلش به دل افروزی چون صورت شیرین
با برگ گل از گلشن ریزان شده تکیه
تکیه شده در مجلس او با گل گلچین
خسرو عضدالدوله خرم شده در آن (وی)
مر پادشه شاهان سلطان سلاطین
مسعود که از اختر مسعود فروزد
در دایره کفر همی نایره دین
عالم ز رضا و سخطش پیش دل و چشم
گه چشمه خضر آرد گه کوره بر زین
احرار سرایش همه با حکمت لقمان
اترک سپاهش همه با حشمت افشین
در جنگ دلیریش پلنگ جگر آور
گوئی که رمیدستی گنجشک ز شاهین
در حق سواریش به چابک زبر چرخ
گفتی که فرودستی زین از بر خرزین
تا مار نه چون رمح بود شهد نه چون صبر
تا باز نه چون جغد بود مهر نه چون کین
این شیر در این بیشه آباد بماناد
به ازاده و با آنکه از او زاید آمین