عبارات مورد جستجو در ۵۴۵۲ گوهر پیدا شد:
شاه اسماعیل صفوی ( خطایی ) : گزیدهٔ اشعار ترکی
الیف
اول - الیف قددینه مونزل گلدی خطتی-اوستیوا
بئ - بولوندو قامتین وصلی وصالی-مونتها
تئ - تبارک سؤیلهدی هر کیم کی, گؤردو حوسنینی
سئ - سیاقتله یازیلمیش آلنینیزدا گافو ها
پئ - پاک ائت نفسینی تا کیم بولاسان نورینی
چیم - چک جورمینی هر نه گلدی ایسه وئر ریضا
جئ - جمعالین منیسین هر کیم سورارسا بیر نفس
هه - حیات آخار لبیندن, یا محمّد موستفا
خئ - خبر وئر گل نه یوزدن اوخونور ایسمین سنین؟
دال - دلیلی-اؤولییاسن, یا الییول-مورتضا
زال - ذاکردیر شولار کیم, دایما ذکرون ائدر
رئ - رقیبلر زهرین ایچمیش اول حسن, خولقی-ریضا
زئ - زمینین کبهسین هر کیم گؤررسه بیر نفس
سین - سنسن عالم ایچره, ائی حسینی-کربلا
شین - شهید ائت جانینی ۳عینل-ایبادین عشقینه
ساد - صفایی-باقیره ایرمک دیلرسن طالبا
زاد - زادین منیسین جعفر بولوبدور بیل تامام
تئ - تریقت ایچره سنسن, یا ایمامی-رهنوما
زای - ظالمدیر شولار کیم, ظالمه ظلم ائتدیلر
عین - ایناد ائدندیلر شونلارا دئر روزی-جزا
بئین - بئیری بیلهمم من, هر نه کیم, گؤرسم بو گون
فا - فضلوللاه سنسن, یا الی موسا ریضا
قاف - قییامت مهشرینده شاه تقییو با نقی
کاف - کرامت مدنینده اول حسن عسکر لیقا
لام - لعلین جمع ائدیبدیر لشگری-عاشقلری
میم - مئهدی سانجابیدیر سانجابی-صاحبلوا
نون - نوزولی-قاشلارینا قیلمایان جاندان سوجود
واو - وصالین فیرقتیندن آبلارام من دمبدا
هئ - هوا دؤورانلارین تاتلری کوللی-رییا
لام - الیفلادن گؤروندو دردینه چون کیم, دوا
یا -یوزون نورین گؤرلدن بو خطای خستهدیر
خاندانی-موستفانی مدح ائدر صوبحو مسا
روبای, قیته و تک بئیت
تا بادهٔ خوشگووار وار, ائی ساقی
تا واردیر الینده ایختییار, ائی ساقی
بیر دؤور ائله کی, دؤوپو دولانمیش دؤوران
نه باده قویار, نه بادسار, ائی ساقی!
بئ - بولوندو قامتین وصلی وصالی-مونتها
تئ - تبارک سؤیلهدی هر کیم کی, گؤردو حوسنینی
سئ - سیاقتله یازیلمیش آلنینیزدا گافو ها
پئ - پاک ائت نفسینی تا کیم بولاسان نورینی
چیم - چک جورمینی هر نه گلدی ایسه وئر ریضا
جئ - جمعالین منیسین هر کیم سورارسا بیر نفس
هه - حیات آخار لبیندن, یا محمّد موستفا
خئ - خبر وئر گل نه یوزدن اوخونور ایسمین سنین؟
دال - دلیلی-اؤولییاسن, یا الییول-مورتضا
زال - ذاکردیر شولار کیم, دایما ذکرون ائدر
رئ - رقیبلر زهرین ایچمیش اول حسن, خولقی-ریضا
زئ - زمینین کبهسین هر کیم گؤررسه بیر نفس
سین - سنسن عالم ایچره, ائی حسینی-کربلا
شین - شهید ائت جانینی ۳عینل-ایبادین عشقینه
ساد - صفایی-باقیره ایرمک دیلرسن طالبا
زاد - زادین منیسین جعفر بولوبدور بیل تامام
تئ - تریقت ایچره سنسن, یا ایمامی-رهنوما
زای - ظالمدیر شولار کیم, ظالمه ظلم ائتدیلر
عین - ایناد ائدندیلر شونلارا دئر روزی-جزا
بئین - بئیری بیلهمم من, هر نه کیم, گؤرسم بو گون
فا - فضلوللاه سنسن, یا الی موسا ریضا
قاف - قییامت مهشرینده شاه تقییو با نقی
کاف - کرامت مدنینده اول حسن عسکر لیقا
لام - لعلین جمع ائدیبدیر لشگری-عاشقلری
میم - مئهدی سانجابیدیر سانجابی-صاحبلوا
نون - نوزولی-قاشلارینا قیلمایان جاندان سوجود
واو - وصالین فیرقتیندن آبلارام من دمبدا
هئ - هوا دؤورانلارین تاتلری کوللی-رییا
لام - الیفلادن گؤروندو دردینه چون کیم, دوا
یا -یوزون نورین گؤرلدن بو خطای خستهدیر
خاندانی-موستفانی مدح ائدر صوبحو مسا
روبای, قیته و تک بئیت
تا بادهٔ خوشگووار وار, ائی ساقی
تا واردیر الینده ایختییار, ائی ساقی
بیر دؤور ائله کی, دؤوپو دولانمیش دؤوران
نه باده قویار, نه بادسار, ائی ساقی!
مولانا خالد نقشبندی : غزلیات
غزل شماره ۱۵
هرگز ترحمی به من مبتلات نیست
معلوم شد مرا که تو خوف خدات نیست
مرا در قمار عشق تو جان باختیم لیک
با آن دورخ تو شاهی و پروای مات نیست
بهر بلای جان سخنی جستم از لبت
خرسند کن بلات مرا گر بلات نیست
گفتم مگر حیات بود لعل جانفزات
گفتا کلام بیهده کم گو حیات نیست
گر بینم از وفات به بالین پس از وفات
مقصودم از خدای به غیر از وفات نیست
خالد ز کلکت این غزل دلگشا که ریخت
جز در خور بلاغت پیر هرات نیست
معلوم شد مرا که تو خوف خدات نیست
مرا در قمار عشق تو جان باختیم لیک
با آن دورخ تو شاهی و پروای مات نیست
بهر بلای جان سخنی جستم از لبت
خرسند کن بلات مرا گر بلات نیست
گفتم مگر حیات بود لعل جانفزات
گفتا کلام بیهده کم گو حیات نیست
گر بینم از وفات به بالین پس از وفات
مقصودم از خدای به غیر از وفات نیست
خالد ز کلکت این غزل دلگشا که ریخت
جز در خور بلاغت پیر هرات نیست
مولانا خالد نقشبندی : قصاید
در مدح یکی از امیران
خواهم از نظم ده لیل و نهار
مدد مدحت شه گرچه نیاید به شمار
آنکه در رزم دلش خنده کند بر فولاد
وانکه در بزم کفش طعنه زند بر ابحار
آنکه در منقبتش ایزد بی چون گویاست
شاهد حال بود آیه قلنا یانار
به سخایش که دهد نسبت جود حاتم؟
تا کنم رد به برهان و دلیلش صد بار
همت عالی او داغ دل چرخ برین
بخشش بی حد او رشک ده ابر بهار
دارد از موهبتش بهره همه روی زمین
عرب و کرد و عجم، تاجک و ترک و تاتار
زیر زین چو بکشد رخش و هنر بنماید
به زبر دستی او رستم دستان اقرار
ور کند درگه کین روی سنان در دشمن
خصم را از غضبش کیک فتد در شلوار
ور برد حمله کهسار چو شیر شرزه
کوه را کی بود از هیبت او استقرار؟
اهل چین را که کند فرق ز شب رنگ اگر
نظر قهر گمارد سوی آن مرز و دیار
نیست آئینه خورشید به صیقل محتاج
بهتر این شد به دعا ختم شود این اشعار
کردگارا به شهنشاه سریر لولاک
هم به سکان شبستان سپهر دوار
به صفوف ملک و زمره اصحاب رسول
به مصابیح ظلم ، شرذمه هشت و چهار
به تولای مجرد شدگان از عالم
به تمنای کریمان ز جنت بیزار
باد آن داور دین با همه اولاد کرام
ایمن از قاطبه صدمت چرخ دوار
به ابد خرم و فرمان ده و اورنگ نشین
دشمنش بد دل و محروم و ستمدیده و زار
افسر مجد به سر ، شاهد بختش در بر
تا بود پرچم شب شاهد عذرای نهار
در سخن پروریم عیب جز این نیست که نیست
جام در جام و بخارا و سمرقند قمار
خالد این شکر شیرین ز سخن می ریزی
خسروت گر بنوازد به کرم ، دور مدار
مدد مدحت شه گرچه نیاید به شمار
آنکه در رزم دلش خنده کند بر فولاد
وانکه در بزم کفش طعنه زند بر ابحار
آنکه در منقبتش ایزد بی چون گویاست
شاهد حال بود آیه قلنا یانار
به سخایش که دهد نسبت جود حاتم؟
تا کنم رد به برهان و دلیلش صد بار
همت عالی او داغ دل چرخ برین
بخشش بی حد او رشک ده ابر بهار
دارد از موهبتش بهره همه روی زمین
عرب و کرد و عجم، تاجک و ترک و تاتار
زیر زین چو بکشد رخش و هنر بنماید
به زبر دستی او رستم دستان اقرار
ور کند درگه کین روی سنان در دشمن
خصم را از غضبش کیک فتد در شلوار
ور برد حمله کهسار چو شیر شرزه
کوه را کی بود از هیبت او استقرار؟
اهل چین را که کند فرق ز شب رنگ اگر
نظر قهر گمارد سوی آن مرز و دیار
نیست آئینه خورشید به صیقل محتاج
بهتر این شد به دعا ختم شود این اشعار
کردگارا به شهنشاه سریر لولاک
هم به سکان شبستان سپهر دوار
به صفوف ملک و زمره اصحاب رسول
به مصابیح ظلم ، شرذمه هشت و چهار
به تولای مجرد شدگان از عالم
به تمنای کریمان ز جنت بیزار
باد آن داور دین با همه اولاد کرام
ایمن از قاطبه صدمت چرخ دوار
به ابد خرم و فرمان ده و اورنگ نشین
دشمنش بد دل و محروم و ستمدیده و زار
افسر مجد به سر ، شاهد بختش در بر
تا بود پرچم شب شاهد عذرای نهار
در سخن پروریم عیب جز این نیست که نیست
جام در جام و بخارا و سمرقند قمار
خالد این شکر شیرین ز سخن می ریزی
خسروت گر بنوازد به کرم ، دور مدار
مولانا خالد نقشبندی : قصاید
در مدح شاه عبدالله
دهید از من خبر آن شاه خوبان را به پنهانی
که عالم زنده شد بار دگر از ابر نیسانی
صف نظارگان در انتظارش چشم در راهند
پری رویان همه جمع اند و مطرب در غزلخوانی
خرامان و چمان با صد هزاران عشوه و دستان
کند تشریف را یک دم به صحن گلشن ارزانی
گدازد از کف پا لاله را مرهم داغ دل
نهد داغ غلامی لاله رویان را به پیشانی
برد تاب از لطافت تازه گلهای بهاری را
دهد آب از خجالت نونهالان گلستانی
غلام قد خود سازد همه آزاده سروان را
دهد شمشاد را از لاف رعنایی پشیمانی
کند آکنده از رشک رخش گل را به خون دل
کند شرمنده طاووس چمن را از خرامانی
شود روشن به دیدار شریفش دیده نرگس
رهد از پای بوسش سنبل تر از پریشانی
به وجه داوری و عزم گشت گلستان امروز
کند گلزار را غیرت فزای باغ رضوانی
که هست اندر نزاکت سخت بنیادش بسی محکم
ز نوزادان بستانی و خوبان شبستانی
ز یکسو دلبران هر هفت کرده برقع افکنده
همه هستند رشک خامه صورتگر مانی
ز دیگر سو بدانسان شد گلستان خرم و خندان
نباشد حاصل تحریر وصفش غیر حیوانی
به کلک صنعت آرا منشی قدرت بدایعها
نوشته بر حواشی چمن از خط ریحانی
بنفشه میزند با خال جانان لاف همرنگی
گل شبنم زده با روی دلداران خوی افشانی
کند راز دهن را غنچه فاش آهسته آهسته
به دیده میگند نرگس اشارتهای پنهانی
ریاحین از خط و سنبل ز زلف دلبران گوید
زند سروسهی با قد خوبان لاف همشانی
به روی برگ گل هر قطره ژاله می چکد گویی
که بر لعل یمانی رسته مروارید عمانی
ز فرش سبزه گلشن بر زمرد می زند طعنه
بخندد در شکفتن لاله بر یاقوت رمانی
دم از اعجاز عیسی می زند باد سحرگاهی
نشان می بخشد از احیای موتی ابر نیسانی
ز جوش گریه ابر بهاران گل همی خندد
چو معشوقان بی باک از خروش عاشق فانی
هزاران را به بوی گل ، دگر ره دیده شد روشن
بسان چشم یعقوب از شمیم ماه کنعانی
سمندرها شدند از سایه گل آتشین آبی
وحوش بر ز لطف گلستان گشتند بستانی
گلستان سبز و طوطی سبز و خنیا سبز در سبز است
نکیسا را کجا زیبد در این محفل خوش الحانی
هزاران گل شکفتند از نسیم صبح در یک دم
چو دلهای مریدان از نگاه قطب ربانی
چراغ آفرینش، مهر برج دانش و بینش
کلید گنج حکمت، مخزن اسرار سبحانی
مهین رهنمایان، شمع جمع اولیای دین
دلیل پیشوایان، قبله اعیان روحانی
عبیدالله، شاه دهلوی کز التفات او
دهد سنگ سیه خاصیت لعل بدخشانی
امام اولیا، سیاح بیدای خدا بینی
ندیم کبریا، سباح دریای خدا دانی
یمن شد گوئیا هندوستان از یمن انفاسش
دمادم می دمد زو نفحه انفاس رحمانی
اگر چه مشلعستانش بود شهر جهان آباد
ولی از مشعلش از قاف تا قاف است نورانی
ز اقصای ختا تا غایت مغرب زمین امروز
نباشد هیچکس مانند او از نوع انسانی
ز خورشید کمالش نیست جز خفاش بی بهره
بجز احول نبیند کس در این عالم ورا ثانی
پس از مظهر بجز وی در ضمیر کس نشد مضمر
کمالاتی که ظاهر گشت بر قیوم ربانی
نزیبد مهر را با فیض او لاف جهانگیری
نباشد چرخ را با قدر او امکان همشانی
نباشد باد را در حضرتش تاب سبکروحی
نباشد کوه را با همتش حد گرانجانی
سبق گویان سابق گر در این ایام می بودند
به محفل می نشستندش به جان بهر سبق خوانی
سفر اندر وطن کار مقیمان درش باشد
برایشان نگذرد بی خلوت اندر انجمن آنی
به جنب نسبت غرای آن قوم سعادتمند
ندارد هوش دردم با نظر اندر قدم شانی
بزرگانی که صد دفتر معارف گفته اند از بر
به نزدیکش همه هستند اطفال دبستانی
بسی چون قطب بسطامی و منصور است در کویش
انا الحق بر زبان هرگز نمی رانند و سبحانی
ز اقطاب جهان دعوی همشانیش می زیبد
سها را گر سزد با مهر تابان لاف رخشانی
چنان ارواح زاری شد ز روحانیتش دهلی
نمی گردد به گرد قلعه او فکر انسانی
اگرچه کافرستان است باشد از وجود او
بهشت و این سخن نبود خلاف نص قرآنی
بسی پژمردگیها بود گلزار هدایت را
دگر ره زابر فیضتش یافت سرسبزی وریانی
اگر معمار لطفش قصر ایمان را در این آخر
اساس از نو نبستی، روی بنهادی به ویرانی
مرا نادیده باشد با سر کویش سر و کاری
پس از دیدن عراقی را نبد پا پیر ملتانی
بسی توبیخ کردند اهل توران و خراسانم
به دارالکفر رفتن چون پسندی گر مسلمانی
به دهلی ظلمت کفر است گفتند و به دل گفتم
به ظلمت رو اگر در جستجوی آب حیوانی
نشد با طول صحبت ز اولیای یثرب و بطحا
میسر آنچه از وی شد مرا نادبده ارزانی
به جان شوبنده اش ای آنکه می خواهی شدن آزاد
ز تسویلات نفسانی و تلبیسات شیطانی
در انگشت ار بکردی صخره روزی خاتم عهدش
به موری کی خریدی حاصل ملک سلیمانی
به بدبختی خود شاید که خون گرید سیه بختی
در آن کوی است و دارد میل سوی عالم فانی
لئیمی گفت من در هندم و نشناسمش، گفتم
مگر نقل ابوجهل و محمد را نمی دانی
ز بنده خاکروبان درش را باد صد زنهار
ز کف ندهند آن اکسیر اعظم را به آسانی
تمنای قبولش دارم و دانم که نا اهلم
مدد یا روح شاه نقشبند و غوث گیلانی
سگم، از سگ بسی کمتر، تو نجم الدین صفت جانا
بدین سگ بنگر از روی کرم زانسان که میدانی
گریزان از نهیب باز نفسم صعوه سان سویت
زهی دولت به لطف این صعوه را گر بازگردانی
به خود کن آشنا چون کردیم از خویش بیگانه
عطای احمدی فرما چو ما کردیم سلمانی
بدانسان مظهری شد جان پاکت جان جانان را
به چشم اهل بیتش این زمان خود جان جانانی
ز جام فیض خود کن خالد درمانده را سیراب
که او لب تشنه تیه است و تو دریای احسانی
که عالم زنده شد بار دگر از ابر نیسانی
صف نظارگان در انتظارش چشم در راهند
پری رویان همه جمع اند و مطرب در غزلخوانی
خرامان و چمان با صد هزاران عشوه و دستان
کند تشریف را یک دم به صحن گلشن ارزانی
گدازد از کف پا لاله را مرهم داغ دل
نهد داغ غلامی لاله رویان را به پیشانی
برد تاب از لطافت تازه گلهای بهاری را
دهد آب از خجالت نونهالان گلستانی
غلام قد خود سازد همه آزاده سروان را
دهد شمشاد را از لاف رعنایی پشیمانی
کند آکنده از رشک رخش گل را به خون دل
کند شرمنده طاووس چمن را از خرامانی
شود روشن به دیدار شریفش دیده نرگس
رهد از پای بوسش سنبل تر از پریشانی
به وجه داوری و عزم گشت گلستان امروز
کند گلزار را غیرت فزای باغ رضوانی
که هست اندر نزاکت سخت بنیادش بسی محکم
ز نوزادان بستانی و خوبان شبستانی
ز یکسو دلبران هر هفت کرده برقع افکنده
همه هستند رشک خامه صورتگر مانی
ز دیگر سو بدانسان شد گلستان خرم و خندان
نباشد حاصل تحریر وصفش غیر حیوانی
به کلک صنعت آرا منشی قدرت بدایعها
نوشته بر حواشی چمن از خط ریحانی
بنفشه میزند با خال جانان لاف همرنگی
گل شبنم زده با روی دلداران خوی افشانی
کند راز دهن را غنچه فاش آهسته آهسته
به دیده میگند نرگس اشارتهای پنهانی
ریاحین از خط و سنبل ز زلف دلبران گوید
زند سروسهی با قد خوبان لاف همشانی
به روی برگ گل هر قطره ژاله می چکد گویی
که بر لعل یمانی رسته مروارید عمانی
ز فرش سبزه گلشن بر زمرد می زند طعنه
بخندد در شکفتن لاله بر یاقوت رمانی
دم از اعجاز عیسی می زند باد سحرگاهی
نشان می بخشد از احیای موتی ابر نیسانی
ز جوش گریه ابر بهاران گل همی خندد
چو معشوقان بی باک از خروش عاشق فانی
هزاران را به بوی گل ، دگر ره دیده شد روشن
بسان چشم یعقوب از شمیم ماه کنعانی
سمندرها شدند از سایه گل آتشین آبی
وحوش بر ز لطف گلستان گشتند بستانی
گلستان سبز و طوطی سبز و خنیا سبز در سبز است
نکیسا را کجا زیبد در این محفل خوش الحانی
هزاران گل شکفتند از نسیم صبح در یک دم
چو دلهای مریدان از نگاه قطب ربانی
چراغ آفرینش، مهر برج دانش و بینش
کلید گنج حکمت، مخزن اسرار سبحانی
مهین رهنمایان، شمع جمع اولیای دین
دلیل پیشوایان، قبله اعیان روحانی
عبیدالله، شاه دهلوی کز التفات او
دهد سنگ سیه خاصیت لعل بدخشانی
امام اولیا، سیاح بیدای خدا بینی
ندیم کبریا، سباح دریای خدا دانی
یمن شد گوئیا هندوستان از یمن انفاسش
دمادم می دمد زو نفحه انفاس رحمانی
اگر چه مشلعستانش بود شهر جهان آباد
ولی از مشعلش از قاف تا قاف است نورانی
ز اقصای ختا تا غایت مغرب زمین امروز
نباشد هیچکس مانند او از نوع انسانی
ز خورشید کمالش نیست جز خفاش بی بهره
بجز احول نبیند کس در این عالم ورا ثانی
پس از مظهر بجز وی در ضمیر کس نشد مضمر
کمالاتی که ظاهر گشت بر قیوم ربانی
نزیبد مهر را با فیض او لاف جهانگیری
نباشد چرخ را با قدر او امکان همشانی
نباشد باد را در حضرتش تاب سبکروحی
نباشد کوه را با همتش حد گرانجانی
سبق گویان سابق گر در این ایام می بودند
به محفل می نشستندش به جان بهر سبق خوانی
سفر اندر وطن کار مقیمان درش باشد
برایشان نگذرد بی خلوت اندر انجمن آنی
به جنب نسبت غرای آن قوم سعادتمند
ندارد هوش دردم با نظر اندر قدم شانی
بزرگانی که صد دفتر معارف گفته اند از بر
به نزدیکش همه هستند اطفال دبستانی
بسی چون قطب بسطامی و منصور است در کویش
انا الحق بر زبان هرگز نمی رانند و سبحانی
ز اقطاب جهان دعوی همشانیش می زیبد
سها را گر سزد با مهر تابان لاف رخشانی
چنان ارواح زاری شد ز روحانیتش دهلی
نمی گردد به گرد قلعه او فکر انسانی
اگرچه کافرستان است باشد از وجود او
بهشت و این سخن نبود خلاف نص قرآنی
بسی پژمردگیها بود گلزار هدایت را
دگر ره زابر فیضتش یافت سرسبزی وریانی
اگر معمار لطفش قصر ایمان را در این آخر
اساس از نو نبستی، روی بنهادی به ویرانی
مرا نادیده باشد با سر کویش سر و کاری
پس از دیدن عراقی را نبد پا پیر ملتانی
بسی توبیخ کردند اهل توران و خراسانم
به دارالکفر رفتن چون پسندی گر مسلمانی
به دهلی ظلمت کفر است گفتند و به دل گفتم
به ظلمت رو اگر در جستجوی آب حیوانی
نشد با طول صحبت ز اولیای یثرب و بطحا
میسر آنچه از وی شد مرا نادبده ارزانی
به جان شوبنده اش ای آنکه می خواهی شدن آزاد
ز تسویلات نفسانی و تلبیسات شیطانی
در انگشت ار بکردی صخره روزی خاتم عهدش
به موری کی خریدی حاصل ملک سلیمانی
به بدبختی خود شاید که خون گرید سیه بختی
در آن کوی است و دارد میل سوی عالم فانی
لئیمی گفت من در هندم و نشناسمش، گفتم
مگر نقل ابوجهل و محمد را نمی دانی
ز بنده خاکروبان درش را باد صد زنهار
ز کف ندهند آن اکسیر اعظم را به آسانی
تمنای قبولش دارم و دانم که نا اهلم
مدد یا روح شاه نقشبند و غوث گیلانی
سگم، از سگ بسی کمتر، تو نجم الدین صفت جانا
بدین سگ بنگر از روی کرم زانسان که میدانی
گریزان از نهیب باز نفسم صعوه سان سویت
زهی دولت به لطف این صعوه را گر بازگردانی
به خود کن آشنا چون کردیم از خویش بیگانه
عطای احمدی فرما چو ما کردیم سلمانی
بدانسان مظهری شد جان پاکت جان جانان را
به چشم اهل بیتش این زمان خود جان جانانی
ز جام فیض خود کن خالد درمانده را سیراب
که او لب تشنه تیه است و تو دریای احسانی
مولانا خالد نقشبندی : قطعات
قطعه شماره ۲
ای داوری که خاک درت دیده را جلاست
صد جم بر آستان جلالت کمین گداست
با وجود مدرکی و عموم عوایدت
حاتم بخیل و آصف نادان و خورسهاست
از سایه تو تا به سرم پرتوی فتاد
دیوانه وش ز بال و پر رنجم از هماست
چون مدحتت به دور تسلسل کشید دل
برگشت از آن و عازم تحریر مدعاست
داعی امیدوار به انعام مردگی است
بیچاره ای که گر نبود کاف ازو رواست
از قلزم مواهب شه نیم قطره نیست
نسبت به حال داعی چو طوفان ابتداست
کس نیست در جهان بجز از شاه ملجام
عالم چو حالم ای شه عادل بدان گواست
در پیش شاه نیست به اظهار احتیاج
چون شه جم است و قلب منیرش جهان نماست
هم مس شکسته دارم و امید آنکه تو
زر سازیم به لطف که لطف تو کیمیاست
فتح و ظفر قرین و جهانت به کام باد
تا هست جان مرا به بدن کارم این دعاست
چتر سعادتت به سر و خصم زیر پای
تا سایبان چرخ فراز زمین به پاست
صد جم بر آستان جلالت کمین گداست
با وجود مدرکی و عموم عوایدت
حاتم بخیل و آصف نادان و خورسهاست
از سایه تو تا به سرم پرتوی فتاد
دیوانه وش ز بال و پر رنجم از هماست
چون مدحتت به دور تسلسل کشید دل
برگشت از آن و عازم تحریر مدعاست
داعی امیدوار به انعام مردگی است
بیچاره ای که گر نبود کاف ازو رواست
از قلزم مواهب شه نیم قطره نیست
نسبت به حال داعی چو طوفان ابتداست
کس نیست در جهان بجز از شاه ملجام
عالم چو حالم ای شه عادل بدان گواست
در پیش شاه نیست به اظهار احتیاج
چون شه جم است و قلب منیرش جهان نماست
هم مس شکسته دارم و امید آنکه تو
زر سازیم به لطف که لطف تو کیمیاست
فتح و ظفر قرین و جهانت به کام باد
تا هست جان مرا به بدن کارم این دعاست
چتر سعادتت به سر و خصم زیر پای
تا سایبان چرخ فراز زمین به پاست
مولانا خالد نقشبندی : قطعات
قطعه شماره ۹
آرام رفت از دل و آرام جان ندید
جان بر لب آمد و رخ آن مهربان ندید
بر گلشن خزان رسیده رویم ز اشک سرخ
بس جویبار خون شد و سرو و روان ندید
شد دامنم چمن ز گل اشک ای دریغ
آن نونهال روضه باغ جنان ندید
درد سری که دیده ام از یاد خط او
از شهپری دل دیوانگان ندید
از بس که در ربودن دلها دلاور است
گوئی شکوه شوکت شاه جهان ندید
شاهنشهی که هر که سر از امر او بتافت
در ششدر زمان ره امن و و امان ندید
وآنکس به بندگیش چو جوزا میان ببست
آرامگاه خویش بجز آسمان ندید
زینسان کریم و عادل و عالم یگانه ای
نشنید گوش چرخ و زمین و زمان ندید
بس نسخه مصحح و جامع فتاده است
آن کس که آصف و جم و نوشیروان ندید
منت خدای را که ز تایید لطف او
زخمی ز چشم فتنه آخر زمان ندید
هر روز برتر است سلالیم رفعتش
هرگز تنزلی کس ازین نردبان ندید
شرمنده ام ز چشم جهان بین خود چرا
بیتاست، مدتی است که آن آستان ندید
جان بر لب آمد و رخ آن مهربان ندید
بر گلشن خزان رسیده رویم ز اشک سرخ
بس جویبار خون شد و سرو و روان ندید
شد دامنم چمن ز گل اشک ای دریغ
آن نونهال روضه باغ جنان ندید
درد سری که دیده ام از یاد خط او
از شهپری دل دیوانگان ندید
از بس که در ربودن دلها دلاور است
گوئی شکوه شوکت شاه جهان ندید
شاهنشهی که هر که سر از امر او بتافت
در ششدر زمان ره امن و و امان ندید
وآنکس به بندگیش چو جوزا میان ببست
آرامگاه خویش بجز آسمان ندید
زینسان کریم و عادل و عالم یگانه ای
نشنید گوش چرخ و زمین و زمان ندید
بس نسخه مصحح و جامع فتاده است
آن کس که آصف و جم و نوشیروان ندید
منت خدای را که ز تایید لطف او
زخمی ز چشم فتنه آخر زمان ندید
هر روز برتر است سلالیم رفعتش
هرگز تنزلی کس ازین نردبان ندید
شرمنده ام ز چشم جهان بین خود چرا
بیتاست، مدتی است که آن آستان ندید
مولانا خالد نقشبندی : قطعات
قطعه شماره ۱۲
ای ملک شیوه فرخنده شعار
وی فلک پایه عالی مقدار
کان فضل و هنر و مهر و وفا
منبع شرم و ادب، کوه وقار
مفخر زمره دانشمندان
هستی و نیست در این کار انکار
رو به مطلب نهم اولی است، از آنک
برتری زانچه نویسم صد بار
چون در این وقت به یاد آوردیم
شده به نامه نامیت اصدار
نامه نی، کاتب فهرست وجود
شده بر صفحه مه عنبر بار
طره اش رشک ده گیسوی حور
غره اش داغ نه عارض یار
طرفه تر اینکه خط مشکینش
شده مرهم پی ریش دل زار
آمد و از همه حرفی فرحی
رخ نما شد به من محنت بار
نافه سان باز گشادم چو سرش
این حوالی شد ازو رشک تتار
رشحه خامه جانان است این
یا خم زلف پری بر رخسار
یا خداوند به محض قدرت
جمع کرده است به هم لیل و نهار
بس که جانبخش بود، می زیبد
کنمش تا به قیامت تکرار
از همه سلسله اش، زنجیری
رفته در پای روان بهر قرار
خالد از مدحت ارو رنجه مشو
زانکه ز یک عشر نیاید به شمار
وی فلک پایه عالی مقدار
کان فضل و هنر و مهر و وفا
منبع شرم و ادب، کوه وقار
مفخر زمره دانشمندان
هستی و نیست در این کار انکار
رو به مطلب نهم اولی است، از آنک
برتری زانچه نویسم صد بار
چون در این وقت به یاد آوردیم
شده به نامه نامیت اصدار
نامه نی، کاتب فهرست وجود
شده بر صفحه مه عنبر بار
طره اش رشک ده گیسوی حور
غره اش داغ نه عارض یار
طرفه تر اینکه خط مشکینش
شده مرهم پی ریش دل زار
آمد و از همه حرفی فرحی
رخ نما شد به من محنت بار
نافه سان باز گشادم چو سرش
این حوالی شد ازو رشک تتار
رشحه خامه جانان است این
یا خم زلف پری بر رخسار
یا خداوند به محض قدرت
جمع کرده است به هم لیل و نهار
بس که جانبخش بود، می زیبد
کنمش تا به قیامت تکرار
از همه سلسله اش، زنجیری
رفته در پای روان بهر قرار
خالد از مدحت ارو رنجه مشو
زانکه ز یک عشر نیاید به شمار
مولانا خالد نقشبندی : قطعات
قطعه شماره ۲۰
از روم تا به هند گرفتیم جان به کف
بهر نثار مرقد شه بوعلی شرف
بر وی قسم به جان عزیز مبارزش
کاندر وفاش کرد جوانی خود تلف
هست این غلام را به درش حاجت عظیم
لطفی کنند و باز رهانندش از اسف
باشد در آستانش امید شفاعتی
در حضرتی که یافت ازو هند صد شرف
یمضی علی الصلاح من العمر مابقی
یاوی الی الفلاح من الذنب ماسلف
شاهی به چشم خشم به بحر اربنگرد گهی
بر روی آفتاب شمارد دو صد کلف
نسبت به اعتناش خزف بهتر از گهر
با قوت غناش گهر کمتر از خزف
در چشم اهل دیده، مسماش همچو اسم
آئینه ایست عکس نمای شه نجف
خالد خموش، هر چه تو گوئی به طرز شعر
بی دولتان مبالغه دانندش و صلف
بهر نثار مرقد شه بوعلی شرف
بر وی قسم به جان عزیز مبارزش
کاندر وفاش کرد جوانی خود تلف
هست این غلام را به درش حاجت عظیم
لطفی کنند و باز رهانندش از اسف
باشد در آستانش امید شفاعتی
در حضرتی که یافت ازو هند صد شرف
یمضی علی الصلاح من العمر مابقی
یاوی الی الفلاح من الذنب ماسلف
شاهی به چشم خشم به بحر اربنگرد گهی
بر روی آفتاب شمارد دو صد کلف
نسبت به اعتناش خزف بهتر از گهر
با قوت غناش گهر کمتر از خزف
در چشم اهل دیده، مسماش همچو اسم
آئینه ایست عکس نمای شه نجف
خالد خموش، هر چه تو گوئی به طرز شعر
بی دولتان مبالغه دانندش و صلف
مولانا خالد نقشبندی : قطعات
قطعه شماره ۲۷
بحمدالله که از اقبال و بخت خسرو ثانی
در درج مروت، اختر برج جهانبانی
چراغ دودمان شیر شیران، شاه گردون جاه
حسن بیگ آنگه زیبد نور چشم عالمش خوانی
ز آزاری که عالم از غمش بودند در ماتم
به اندک مدتی صحت بیافت از فضل یزدانی
سزد از شکر این نعمت اگر کروبیان هر دم
به سجده سر فرو آرند چون افراد انسانی
ز تشخیص شفایش خسرو ثانی چنان شد شاد
که یعقوب پیمبر از وصال ماه کنعانی
تن و جان من و صد همچو من بادا فدای او
وجودش عافیت بخش است بهر قاصی و دانی
نه تنها من از یمن همتش گشتم خلاص از غم
کزو شاداب گردد خار و گل چون ابر نیسانی
من مسکین اگر قربان او گشتم عجب نبود
که اسمعیل را حق آفرید از بهر قربانی
در درج مروت، اختر برج جهانبانی
چراغ دودمان شیر شیران، شاه گردون جاه
حسن بیگ آنگه زیبد نور چشم عالمش خوانی
ز آزاری که عالم از غمش بودند در ماتم
به اندک مدتی صحت بیافت از فضل یزدانی
سزد از شکر این نعمت اگر کروبیان هر دم
به سجده سر فرو آرند چون افراد انسانی
ز تشخیص شفایش خسرو ثانی چنان شد شاد
که یعقوب پیمبر از وصال ماه کنعانی
تن و جان من و صد همچو من بادا فدای او
وجودش عافیت بخش است بهر قاصی و دانی
نه تنها من از یمن همتش گشتم خلاص از غم
کزو شاداب گردد خار و گل چون ابر نیسانی
من مسکین اگر قربان او گشتم عجب نبود
که اسمعیل را حق آفرید از بهر قربانی
مولانا خالد نقشبندی : قطعات
قطعه شماره ۳۳
مولانا خالد نقشبندی : مثنویات
مناجات
خداوندا به حق اسم اعظم
به نور دیده اولاد آدم
به سوز سینه صدیق اکبر
به سلمان و به قاسم بار دیگر
با شاه صفدر کرار، حیدر
که از نیروش واشد باب خیبر
نبد فصلی به روز کاروزارش
ز عزرائیل و ضرب ذوالفقارش
به آن سرو گلستان نبوت
به آن شمع شبستان فتوت
حسن کز محض لطف و خیرخواهی
فرود آمد ز تخت پادشاهی
به آن نوباوه باغ رسالت
به آن یکتای میدان بسالت
حسین آن سرور جمع سعیدان
سپهسالار افواج شهیدان
به آن چشم چراغ اهل بینش
که بر وی بد مدار آفرینش
علی بن الحسین آن زین عباد
که بد از غیر ذات بخت آزاد
به آن کان صفا و منبع نور
که بود اندر قباب عز مستور
محمد باقر آن کوه مفاخر
که از تحریریش گفتند باقر
به حق مجمع البحرین انوار
که شد او را ز صدیق و علی یار
امام صادق و مصدوق، جعفر
که این دو منصب او را شد میسر
به حق جمله اهل بیت اطهار
کلان و خرد و مرد و زن به یکبار
که هر یک کشتی بحر یقین اند
چو کشتی لنگر روی زمین اند
بدان سر مست صهبای محبت
کا بد غواص دریای محبت
رئیس عشقبازان قطب بسطام
که در این ره نزد چون وی کسی گام
به شرب بوالحسن از جام عشقت
که بد شایسته اقدام عشقت
به حق بو علی آن قطب فایق
به خواجه یوسف آن غوث الخلایق
به عبدالخالق آن البرز تمکین
امام پیشوایان ره دین
که پا ننهاد آن فرخنده اختر
بجز اندر قدمگاه پیمبر
به حق خواجه عارف کان معنی
به محمود آن شه انجیر فغنی
به تمکین عزیز آن پیر نساج
که بر چرخ برین سود از شرف تاج
به حق خواجه بابا سماسی
به آن خورشید برج حق شناسی
امیر سید کلال آن پیر کامل
که فکر غیر نگذشتیش بر دل
به حق پیر پیران بخارا
کزو شد سنگ خارا زر سارا
بهاالدین و الدنیا محمد
که این راه هدی زو شد ممهد
به بی نقشی چو کردی سر بلندش
نهادی نام شاه نقشبندش
ز بس کز وی گره از کار واشد
خطابش خواجه مشکل گشا شد
به قطب حق علاء الدین عطار
که از عالم گشادی قفل اسرار
به آن پیری که نقش آمد مقامش
از آن یعقوب چرخی گشت نامش
به حق آبروی پیر احرار
کزو زیب دگر بگرفت این کار
چه گویم من ز وصف آن گرامی؟
در وصفش چنین سفته است جامی
مقام خواجه برتر از گمان است
برون از حد تقریر و بیان است
دلش بحری است ز اسرار الهی
ازو یک قطره از مه تا به ماهی
به خواجه زاهد آن پیر صفا کیش
به جانبازی مولانای درویش
به حق خواجگی کاندر بدایت
نمودی درج اسرار نهایت
به آن مهر سپهر ارجمندی
ختام خواجگان نقشبندی
که صهبای محبت راست ساقی
در دریای عرفان خواجه باقی
به آن سیار سیر بی نهایت
به آن سرهنگ ارباب درایت
به آن ینبوع اسرار نهانی
که کس او را نمی داند، تو دانی
به آن دریای زخار معانی
به آن شهباز اوج لامکانی
به نور دیده فاروق احمد
کزو شرع محمد شد مجدد
ز نورش شد سواد هند روشن
وزو سرهند شد وادی ایمن
چراغ محفل باریک بینان
سپهسالار فوج پاک دینان
نسنجد هر که داند ارتقایش
نگاه هیچکس از نقش پایش
به هر دو دیده آن غوث قیوم
سعید عروه الوثقای معصوم
به شیخ عبدالصمد آن نجم ثاقب
محمد عابد والا مناقب
به سیف الدین و سید نور محمد
به شمس الدین حبیب الله ارشد
به پیر ما که هست اندر زمانش
هدایت حصر اندر آستانش
نشد جز بندگی آرامگاهش
از آن شد نام عبدالله شاهش
نگویم از کمالاتش که چون است
ز وصفش که اندیشم فزون است
غریب و بی کسم بر من ببخشای
چو کس مشکل گشا نبود، تو بگشای
دری بگشای از خوشنودی خویش
برین سرگشته مهجور دلریش
به هر کس کز کرم کردی نگاهی
دو عالم را نمی سنجد به کاهی
ز بحری کز فیوضت گشت ریزان
ز عین مکرمت بر این عزیزان
به رحمت رشحه ای هم بر دل من
اگر ریزی، شود حل مشکل من
ز من هرگز نشد کاری که باید
گنه زینسان که در گفتن نیاید
ز اعمال بد خود شرمسارم
نه طاعت، نه زبان عذر دارم
چو بر خود بینم از بس شرمساری
به دوزخ خوشترم از رستگاری
بیامرز و مپرس از کار خامم
به رسوایی نیرزد انتقامم
اگر چه بس ستم بر خویش کردم
قباحتهای از حد بیش کردم
چو می اندیشم از دریای جودت
خوشم با اینهمه نقض عهودت
به محض فضل تو امیدوارم
تو خود فرموده ای آمرزگارم
به نور دیده اولاد آدم
به سوز سینه صدیق اکبر
به سلمان و به قاسم بار دیگر
با شاه صفدر کرار، حیدر
که از نیروش واشد باب خیبر
نبد فصلی به روز کاروزارش
ز عزرائیل و ضرب ذوالفقارش
به آن سرو گلستان نبوت
به آن شمع شبستان فتوت
حسن کز محض لطف و خیرخواهی
فرود آمد ز تخت پادشاهی
به آن نوباوه باغ رسالت
به آن یکتای میدان بسالت
حسین آن سرور جمع سعیدان
سپهسالار افواج شهیدان
به آن چشم چراغ اهل بینش
که بر وی بد مدار آفرینش
علی بن الحسین آن زین عباد
که بد از غیر ذات بخت آزاد
به آن کان صفا و منبع نور
که بود اندر قباب عز مستور
محمد باقر آن کوه مفاخر
که از تحریریش گفتند باقر
به حق مجمع البحرین انوار
که شد او را ز صدیق و علی یار
امام صادق و مصدوق، جعفر
که این دو منصب او را شد میسر
به حق جمله اهل بیت اطهار
کلان و خرد و مرد و زن به یکبار
که هر یک کشتی بحر یقین اند
چو کشتی لنگر روی زمین اند
بدان سر مست صهبای محبت
کا بد غواص دریای محبت
رئیس عشقبازان قطب بسطام
که در این ره نزد چون وی کسی گام
به شرب بوالحسن از جام عشقت
که بد شایسته اقدام عشقت
به حق بو علی آن قطب فایق
به خواجه یوسف آن غوث الخلایق
به عبدالخالق آن البرز تمکین
امام پیشوایان ره دین
که پا ننهاد آن فرخنده اختر
بجز اندر قدمگاه پیمبر
به حق خواجه عارف کان معنی
به محمود آن شه انجیر فغنی
به تمکین عزیز آن پیر نساج
که بر چرخ برین سود از شرف تاج
به حق خواجه بابا سماسی
به آن خورشید برج حق شناسی
امیر سید کلال آن پیر کامل
که فکر غیر نگذشتیش بر دل
به حق پیر پیران بخارا
کزو شد سنگ خارا زر سارا
بهاالدین و الدنیا محمد
که این راه هدی زو شد ممهد
به بی نقشی چو کردی سر بلندش
نهادی نام شاه نقشبندش
ز بس کز وی گره از کار واشد
خطابش خواجه مشکل گشا شد
به قطب حق علاء الدین عطار
که از عالم گشادی قفل اسرار
به آن پیری که نقش آمد مقامش
از آن یعقوب چرخی گشت نامش
به حق آبروی پیر احرار
کزو زیب دگر بگرفت این کار
چه گویم من ز وصف آن گرامی؟
در وصفش چنین سفته است جامی
مقام خواجه برتر از گمان است
برون از حد تقریر و بیان است
دلش بحری است ز اسرار الهی
ازو یک قطره از مه تا به ماهی
به خواجه زاهد آن پیر صفا کیش
به جانبازی مولانای درویش
به حق خواجگی کاندر بدایت
نمودی درج اسرار نهایت
به آن مهر سپهر ارجمندی
ختام خواجگان نقشبندی
که صهبای محبت راست ساقی
در دریای عرفان خواجه باقی
به آن سیار سیر بی نهایت
به آن سرهنگ ارباب درایت
به آن ینبوع اسرار نهانی
که کس او را نمی داند، تو دانی
به آن دریای زخار معانی
به آن شهباز اوج لامکانی
به نور دیده فاروق احمد
کزو شرع محمد شد مجدد
ز نورش شد سواد هند روشن
وزو سرهند شد وادی ایمن
چراغ محفل باریک بینان
سپهسالار فوج پاک دینان
نسنجد هر که داند ارتقایش
نگاه هیچکس از نقش پایش
به هر دو دیده آن غوث قیوم
سعید عروه الوثقای معصوم
به شیخ عبدالصمد آن نجم ثاقب
محمد عابد والا مناقب
به سیف الدین و سید نور محمد
به شمس الدین حبیب الله ارشد
به پیر ما که هست اندر زمانش
هدایت حصر اندر آستانش
نشد جز بندگی آرامگاهش
از آن شد نام عبدالله شاهش
نگویم از کمالاتش که چون است
ز وصفش که اندیشم فزون است
غریب و بی کسم بر من ببخشای
چو کس مشکل گشا نبود، تو بگشای
دری بگشای از خوشنودی خویش
برین سرگشته مهجور دلریش
به هر کس کز کرم کردی نگاهی
دو عالم را نمی سنجد به کاهی
ز بحری کز فیوضت گشت ریزان
ز عین مکرمت بر این عزیزان
به رحمت رشحه ای هم بر دل من
اگر ریزی، شود حل مشکل من
ز من هرگز نشد کاری که باید
گنه زینسان که در گفتن نیاید
ز اعمال بد خود شرمسارم
نه طاعت، نه زبان عذر دارم
چو بر خود بینم از بس شرمساری
به دوزخ خوشترم از رستگاری
بیامرز و مپرس از کار خامم
به رسوایی نیرزد انتقامم
اگر چه بس ستم بر خویش کردم
قباحتهای از حد بیش کردم
چو می اندیشم از دریای جودت
خوشم با اینهمه نقض عهودت
به محض فضل تو امیدوارم
تو خود فرموده ای آمرزگارم
مولانا خالد نقشبندی : مثنویات
در ستایش سرور کائنات رسول اکرم ﷺ
از پس حمد ملک ذوالجلال
بعد درود مه برج کمال
به که به اوصاف شه دادگر
خامه کنم رشک ده نیشکر
آن شه دریا دل والا تبار
داور دادار سیر جم وقار
کوه شرف، کان سخا و هنر
هر که شود از کرمش بهره ور
رتبه عالیش بدانسان شود
تاج سرش صیقل کیوان شود
کشتن تن در یم احسان او
خرد کند موجه طوفان او
خصم خجل گشته شمشیر او
چرخ سراسیمه تدبیر او
خواست برد سر به در از امر او
خورد دو سیلی ز کف قهر او
اینکه بر او چشمه شمس و قمر
مانده نشان بسته ز جوزا کمر
شاهد اقبال در آغوش او
صد جم و کی غاشیه بر دوش او
عالم و رغبت ده ارباب شرع
ارض و سمائی است به اصل و به فرع
گشت ز همنامی او پیش ازین
آتش نمرود چو خلد برین
تا زده آن مهر عدالت علم
رخت برون برده ز عالم الم
باز به گنجشک دهد دانه را
شمع نسوزد پر پروانه را
الغرض از غایت امن و امان
داغ نهد بر دل نوشیروان
مهدی اگر گردد از این باخبر
یحسبه سنه خیر البشر
بانی این بلده جنت نهاد
رشک ده روضه ذات العماد
بس که فرح می دهد آن گلستان
حافظ شیراز بلاغت نشان
بیند اگر یک نفسش جای خویش
نسخ کند نعت مصلای خویش
کرد خرد ختم سخن اینچنین
انک فیها لمن الخالدین
بعد درود مه برج کمال
به که به اوصاف شه دادگر
خامه کنم رشک ده نیشکر
آن شه دریا دل والا تبار
داور دادار سیر جم وقار
کوه شرف، کان سخا و هنر
هر که شود از کرمش بهره ور
رتبه عالیش بدانسان شود
تاج سرش صیقل کیوان شود
کشتن تن در یم احسان او
خرد کند موجه طوفان او
خصم خجل گشته شمشیر او
چرخ سراسیمه تدبیر او
خواست برد سر به در از امر او
خورد دو سیلی ز کف قهر او
اینکه بر او چشمه شمس و قمر
مانده نشان بسته ز جوزا کمر
شاهد اقبال در آغوش او
صد جم و کی غاشیه بر دوش او
عالم و رغبت ده ارباب شرع
ارض و سمائی است به اصل و به فرع
گشت ز همنامی او پیش ازین
آتش نمرود چو خلد برین
تا زده آن مهر عدالت علم
رخت برون برده ز عالم الم
باز به گنجشک دهد دانه را
شمع نسوزد پر پروانه را
الغرض از غایت امن و امان
داغ نهد بر دل نوشیروان
مهدی اگر گردد از این باخبر
یحسبه سنه خیر البشر
بانی این بلده جنت نهاد
رشک ده روضه ذات العماد
بس که فرح می دهد آن گلستان
حافظ شیراز بلاغت نشان
بیند اگر یک نفسش جای خویش
نسخ کند نعت مصلای خویش
کرد خرد ختم سخن اینچنین
انک فیها لمن الخالدین
مولانا خالد نقشبندی : اشعار عربی
شماره ۱ (ابیات منتخبه من قصیدیه العربیه من بحر الکامل فی مدح شیخه اانشاها لیله دخوله بلده جهان آباد)
کملت مسافه کعبه الآمال
حمدا لمن قد من بالاکمال
و اراح مرکبی الطلیح من السری
و من اعتوارالحط و الترحال
نجانی من قید الاقارب و الوطن
و علاقه الاحباب و الاموال
و هموم امهتی و حسره اخوتی
و غموم عمی اوخیال الخال
و مواعظ السادت و العلما
و ملامه الحساد و العذال
و اعاذنی من فرقه افاکه
و اجارنی من امه جهال
و هجوم امواج البحار الزاخره
و اذیه المکاس و العمال
و انا لنی اعلی المآرب و المنی
اعنی لقاء المرشد المضال
من الآفاق بعد ظلامها
و هدی جمیع الخلق بعد ظلال
اعنی غلام علی القرم الذی
من لحظه یحیی الرمیم البال
تمثیله ماساغ الا انه
ما ناقش الادباء فی التمثال
هویم فضل طود طول والکرم
یینبوع کل فضیله و خصال
نجم الهدی، بدرالدجی، بحر التقی
کنز الفیوض، خزانه الاحوال
کالارض حلما، و الجبال تمکنا
والشمس ضو، والسما معال
عین الشریعه، معدن العرفان
عون البریه ، منبع الافضال
قطب الطرائق ، قدوه الاوتاد
غوث الخلایق، رحله الابدال
شیخ الانام و قبله الاسلام
صدر العظام و مرجع الاشکال
هاد الی الاولی بهدی مختف
داع الی المولی بصوت عال
مجبوب رب العالمین من اقتدی
بهداه اصبح قدوه الامثال
کم من جهول بالهوی مکبول
نجاه من لحظ کحل عقال
کم من ولی کامل من صده
قد صد عنه عجائب الاحوال
کم منکر لعلو شانه قدردی
فاذاقه المولی اشد نکال
معطی کمال تمام اهل نقیصه
و مزیل نقص جمیع اهل کمال
اخفاه رب العز جل جلاله
فی قبه الاعزاز و الاجلال
یا اهل مکه حوله در طائفا
واهجر حجازا ان سمعت مقالی
و مبیت خیف دع ور کض محسر
و منی منی والرمی للامیال
واسکن بذا الوادی المقدس خالعا
نعلی هوی الکونین باستعجال
حجر مقامک بالمطاف بلاصفا
من طوف حضره کعبه الآمال
ما السعی الا فی رضاه بملتزم
ما الطوف الا حوله بحلال
من شام لمعا من بروق دیاره
بمشام روض الشام کیف یبالی
آنست من تلقاء مدین مصره
نارا تهیج البال بالبلبال
فهجرت اهلی قائلا له امثکوا
ارجع الیکم غب الاستشعال
و نویت هجران الاحبه والوطن
و رکبت متن الادهم الصهال
فطوی منازل فی مسیره منزل
فنسیت اصحابی علی میثاقهم
و اها لجار سابح شملال
و مواعدی من فرط شوق جمال
من لی بتبلیغ السلام لاخوتی
و ببسط عذر الغدر و الاهمال
سلب الهوی لبی فما فی خاطری
غیر الحبیب و طیف شوق وصال
قدحان حین تشرفی بوصاله
من لی بشکر عطیه الایصال
یارب لا احصی ثناءک انه
سفه علی من شم ریح زوال
الله لو اعطیت عمرا خالدا
و ترکت غیرالحمد کل فعال
واتیح لی فی کل منبت شعره
الفا لسان فی الوف مقال
و امیط عنی النفس و الشیطان کی
لا تلهیانی بخطره فی البال
فصرفت عمری کله فی حمده
بشراشری ابدا بلا اهمال
ما اقدرن علی کفاء عطیه
فضلا عن التفصیل بالاجمال
این العطایا و هی غیر عدیده
کیف التنکر و هو بعض نوال
ام کیف احمد ناظما اوناثرا
ذاتا ترقت عن حضیض خیال
سلب التجوز و المجاز ابلغ
من تقدسه عن الامثال
اله الخلایق فی نعوث کماله
سبحانه من خالق متعال
فالعجز نطقی والتحیر فکرتی
ما ینبغی الا السکوت بحالی
فکما قضیت الهنا فی اشهر
طیا لبعد مسافه الاحوال
و حبیتنا حفظا عن لافات
و منتحنا امنا من الاهوال
و رزقنا تقبیل عتبه قبله
فاز المقبل منه بالاقبال
فارزق اله العالمین بحقه
ادبا یلیق بذالجناب العالی
و امدنا بلقائه و بقائه
و عطائه و نواله المتوالی
زدمن حیاتی فی اطاله عمره.
آدم الوری بحماه تحت ظلال
و اجعلنی مسعودا بحسن قبوله
و امنحنی ما یرضیه من اعمال
زد کل یوم فی فوادی وقعه
ما دمت حیا فی جمیع الحال
و امتنی مرضیا لدیه و راضیا
عنه رضا یجدی مفاز مآلی
فالحمد للرب الرحیم المنعم
القادر المتقدس المتعال
ثم الصلوه علی الرسول المجتبی
خیر الوری و الصحب بعد الآل
حمدا لمن قد من بالاکمال
و اراح مرکبی الطلیح من السری
و من اعتوارالحط و الترحال
نجانی من قید الاقارب و الوطن
و علاقه الاحباب و الاموال
و هموم امهتی و حسره اخوتی
و غموم عمی اوخیال الخال
و مواعظ السادت و العلما
و ملامه الحساد و العذال
و اعاذنی من فرقه افاکه
و اجارنی من امه جهال
و هجوم امواج البحار الزاخره
و اذیه المکاس و العمال
و انا لنی اعلی المآرب و المنی
اعنی لقاء المرشد المضال
من الآفاق بعد ظلامها
و هدی جمیع الخلق بعد ظلال
اعنی غلام علی القرم الذی
من لحظه یحیی الرمیم البال
تمثیله ماساغ الا انه
ما ناقش الادباء فی التمثال
هویم فضل طود طول والکرم
یینبوع کل فضیله و خصال
نجم الهدی، بدرالدجی، بحر التقی
کنز الفیوض، خزانه الاحوال
کالارض حلما، و الجبال تمکنا
والشمس ضو، والسما معال
عین الشریعه، معدن العرفان
عون البریه ، منبع الافضال
قطب الطرائق ، قدوه الاوتاد
غوث الخلایق، رحله الابدال
شیخ الانام و قبله الاسلام
صدر العظام و مرجع الاشکال
هاد الی الاولی بهدی مختف
داع الی المولی بصوت عال
مجبوب رب العالمین من اقتدی
بهداه اصبح قدوه الامثال
کم من جهول بالهوی مکبول
نجاه من لحظ کحل عقال
کم من ولی کامل من صده
قد صد عنه عجائب الاحوال
کم منکر لعلو شانه قدردی
فاذاقه المولی اشد نکال
معطی کمال تمام اهل نقیصه
و مزیل نقص جمیع اهل کمال
اخفاه رب العز جل جلاله
فی قبه الاعزاز و الاجلال
یا اهل مکه حوله در طائفا
واهجر حجازا ان سمعت مقالی
و مبیت خیف دع ور کض محسر
و منی منی والرمی للامیال
واسکن بذا الوادی المقدس خالعا
نعلی هوی الکونین باستعجال
حجر مقامک بالمطاف بلاصفا
من طوف حضره کعبه الآمال
ما السعی الا فی رضاه بملتزم
ما الطوف الا حوله بحلال
من شام لمعا من بروق دیاره
بمشام روض الشام کیف یبالی
آنست من تلقاء مدین مصره
نارا تهیج البال بالبلبال
فهجرت اهلی قائلا له امثکوا
ارجع الیکم غب الاستشعال
و نویت هجران الاحبه والوطن
و رکبت متن الادهم الصهال
فطوی منازل فی مسیره منزل
فنسیت اصحابی علی میثاقهم
و اها لجار سابح شملال
و مواعدی من فرط شوق جمال
من لی بتبلیغ السلام لاخوتی
و ببسط عذر الغدر و الاهمال
سلب الهوی لبی فما فی خاطری
غیر الحبیب و طیف شوق وصال
قدحان حین تشرفی بوصاله
من لی بشکر عطیه الایصال
یارب لا احصی ثناءک انه
سفه علی من شم ریح زوال
الله لو اعطیت عمرا خالدا
و ترکت غیرالحمد کل فعال
واتیح لی فی کل منبت شعره
الفا لسان فی الوف مقال
و امیط عنی النفس و الشیطان کی
لا تلهیانی بخطره فی البال
فصرفت عمری کله فی حمده
بشراشری ابدا بلا اهمال
ما اقدرن علی کفاء عطیه
فضلا عن التفصیل بالاجمال
این العطایا و هی غیر عدیده
کیف التنکر و هو بعض نوال
ام کیف احمد ناظما اوناثرا
ذاتا ترقت عن حضیض خیال
سلب التجوز و المجاز ابلغ
من تقدسه عن الامثال
اله الخلایق فی نعوث کماله
سبحانه من خالق متعال
فالعجز نطقی والتحیر فکرتی
ما ینبغی الا السکوت بحالی
فکما قضیت الهنا فی اشهر
طیا لبعد مسافه الاحوال
و حبیتنا حفظا عن لافات
و منتحنا امنا من الاهوال
و رزقنا تقبیل عتبه قبله
فاز المقبل منه بالاقبال
فارزق اله العالمین بحقه
ادبا یلیق بذالجناب العالی
و امدنا بلقائه و بقائه
و عطائه و نواله المتوالی
زدمن حیاتی فی اطاله عمره.
آدم الوری بحماه تحت ظلال
و اجعلنی مسعودا بحسن قبوله
و امنحنی ما یرضیه من اعمال
زد کل یوم فی فوادی وقعه
ما دمت حیا فی جمیع الحال
و امتنی مرضیا لدیه و راضیا
عنه رضا یجدی مفاز مآلی
فالحمد للرب الرحیم المنعم
القادر المتقدس المتعال
ثم الصلوه علی الرسول المجتبی
خیر الوری و الصحب بعد الآل
مولانا خالد نقشبندی : مفردات (معما به نامهای خاص)
شماره ۲۲
ایرج میرزا : قصیده ها
در رثاء مرحومه دُرَّةُ المَعالی
ز درج دیده در آودره ام لَـالی را
نثار مقبره ی درة المعالی را
گمان برم که برای چنین نثاری بود
که درج دیده بیندوخت این لَـالی را
اگر نه دیده به من همرهی کند امروز
چه عذر آورم ای دوست دست خالی را
مثال روی تو در قلب ما به جاست هنوز
تهی نمودی اگر قالب مثالی را
چنان بریدی از ما که کس نشان ندهد
به هیچ طایری این گونه تیز بالی را
مرا ز مرگ تو قامت هلال وار خمید
بر آرد سر بنگر قامت هلالی را
تویی که در تعلیم سهل بشمردی
مشقّتِ بدنی زحمتِ خیالی را
تویی که پیش تو آسان نمود و بی مقدار
عُلُوِ همت تو کارهای عالی را
عَلیَ التَّوالی در کار تربیت بودی
به جان خریدی رنج عَلیَ التَّوالی را
دو باب مدرسه ی دختران بنا کردی
بدون آن که کشی منت اهالی را
ترا به سایر زن ها قیاس نتوان کرد
به جای زر که خرد ماسه ی سفالی را ؟
چه شعله بود که ناگه نمود جلوه و سوخت
دل اَدانیِ این کشور و اعالی را
دقیقه یی ز خیالت فَراغِ بالم نیست
مگر به خواب ببینم فَراغِ بالی را
نثار مقبره ی درة المعالی را
گمان برم که برای چنین نثاری بود
که درج دیده بیندوخت این لَـالی را
اگر نه دیده به من همرهی کند امروز
چه عذر آورم ای دوست دست خالی را
مثال روی تو در قلب ما به جاست هنوز
تهی نمودی اگر قالب مثالی را
چنان بریدی از ما که کس نشان ندهد
به هیچ طایری این گونه تیز بالی را
مرا ز مرگ تو قامت هلال وار خمید
بر آرد سر بنگر قامت هلالی را
تویی که در تعلیم سهل بشمردی
مشقّتِ بدنی زحمتِ خیالی را
تویی که پیش تو آسان نمود و بی مقدار
عُلُوِ همت تو کارهای عالی را
عَلیَ التَّوالی در کار تربیت بودی
به جان خریدی رنج عَلیَ التَّوالی را
دو باب مدرسه ی دختران بنا کردی
بدون آن که کشی منت اهالی را
ترا به سایر زن ها قیاس نتوان کرد
به جای زر که خرد ماسه ی سفالی را ؟
چه شعله بود که ناگه نمود جلوه و سوخت
دل اَدانیِ این کشور و اعالی را
دقیقه یی ز خیالت فَراغِ بالم نیست
مگر به خواب ببینم فَراغِ بالی را
ایرج میرزا : قصیده ها
در طلبِ اسب از نظام السلطنه
چشمم سپید شد به رَهِ انتظارِ اسب
پیدا نشد ز جانب سوران سوارِ اسب
آری شدید تر بود از موت بی گُمان
چون انتظار های دگر انتظار اسب
با اسب می کنند همه مردمان شکار
من کرده ام پیاده به سوران شکارِ اسب
چشمم به راه بود که پیدا شود ز دور
تا جان و دل کنم به تشکّر نثارِ اسب
از بهر احترام روم چند گام پیش
گیرم ز دستِ رایض و بوسَم فَسارِ اسب
همچون عنان دو دست به گردن در آرمش
بوسم رکاب وار یمین و یسارِ اسب
من بی قرار اسب و دوچشمم بود به راه
باشد به جای خویش کماکان قرارِ اسب
رنجِ پیادگی و لبِ خشک و راهِ ذُشک
یارِ منند و سایۀ اصطبل یارِ اسب
با پای لنگ می روم امروز سویِ کنک
فردا چه سود اگر بشوم من سوار اسب
تا کی بسانِ فاخته کو کو کنم همی
در انتظارِ طلعتِ طاووس وارِ اسب
تا کی بُوَد روا که دلِ مستمندِ من
چون رانِ اسب خواجه شود داغدارِ اسب
ترسم که اسب را بفرستد خدایگان
روزی که من ز ضعف نیایم به کارِ اسب
ترسم پیاده طیِ طریقِ اجل کنم
با خود بَرَم به مدفنِ خود بادگارِ اسب
ای یار با وفا من ای هادیِ مُضِل
قبرِ مرا تو حفر بِکُن در جَوارِ اسب
گر هر دو یکدیگر را نادیده بگذریم
همسایه کن مزار مرا با مزارِ اسب
بی موجبی نباشد اگر دیر شد عطا
کردست خواجه رحم به حالِ فَگار اسب
داند که چون دو روز در اصطبل من بماند
چون روزگار بنده شود روزگارِ اسب
این ها تمام طبیعت محض است ور نه زود
سازد وفا به وعده خداوندگارِ اسب
فرمانورای شرق که فرقِ عدویِ او
ساید چو شیشه زیر سُمِ استوارِ اسب
بس اسب ها گرفته ام از خاندان او
تنها کنون نگشته ام امّیدوارِ اسب
در پیش خواجه بخششِ یک اسب هیچ نیست
بخشیده است خواجه مکرّر قطارِ اسب
دارم امیدِ آن که هم امروز خویش را
بینم به فّرِ دولتِ او در کنارِ اسب
اسبی که راد والیِ مشرق به من دهد
اندر شمارِ پیل بود نی شمارِ اسب
دارم من از سواریِ آن افتخارها
هر چند از سوار بود افتخارِ اسب
ننهاده پا هنوز ز اصطبل خود برون
بالا گرفته است عجب کار و بارِ اسب
آیند از برای تماشا ز هر طرف
آنان که چون منند به دل دوستدارِ اسب
در کوهپایه زود صدا منعکس شود
نَشگِفت اگر بلند شود اشتهارِ اسب
امّیدوارم اسب قشنگی عطا کند
حالا که رفته همّت من زیر بارِ اسب
منّت خدای را که اصطبلش اسبِ خوب
چندان بُوَد که کس نتواند شُمارِ اسب
میر اجلّ تقی خان آن نُخبۀ جهان
داند خصال اسب و شناسد تبارِ اسب
در انتخابِ اسب بود رأیِ او مُطاع
با اوست اختیارِ من و اختیارِ اسب
اسبِ موقّری بپسندد برای من
باشد ز حُسنِ اسب یکی هم وقار اسب
بفرستد و مرا متشکّر کند ز خویش
با زین و برگِ ساختۀ زرنگارِ اسب
یا رب همیشه تا سخن از اسب می رود
بادا نظام السلطنه دایم سوار اسب
اندر ردیفِ اسب چنین چامه کس نگفت
مشکل بود به قافیه گشتن دوچار اسب
پیدا نشد ز جانب سوران سوارِ اسب
آری شدید تر بود از موت بی گُمان
چون انتظار های دگر انتظار اسب
با اسب می کنند همه مردمان شکار
من کرده ام پیاده به سوران شکارِ اسب
چشمم به راه بود که پیدا شود ز دور
تا جان و دل کنم به تشکّر نثارِ اسب
از بهر احترام روم چند گام پیش
گیرم ز دستِ رایض و بوسَم فَسارِ اسب
همچون عنان دو دست به گردن در آرمش
بوسم رکاب وار یمین و یسارِ اسب
من بی قرار اسب و دوچشمم بود به راه
باشد به جای خویش کماکان قرارِ اسب
رنجِ پیادگی و لبِ خشک و راهِ ذُشک
یارِ منند و سایۀ اصطبل یارِ اسب
با پای لنگ می روم امروز سویِ کنک
فردا چه سود اگر بشوم من سوار اسب
تا کی بسانِ فاخته کو کو کنم همی
در انتظارِ طلعتِ طاووس وارِ اسب
تا کی بُوَد روا که دلِ مستمندِ من
چون رانِ اسب خواجه شود داغدارِ اسب
ترسم که اسب را بفرستد خدایگان
روزی که من ز ضعف نیایم به کارِ اسب
ترسم پیاده طیِ طریقِ اجل کنم
با خود بَرَم به مدفنِ خود بادگارِ اسب
ای یار با وفا من ای هادیِ مُضِل
قبرِ مرا تو حفر بِکُن در جَوارِ اسب
گر هر دو یکدیگر را نادیده بگذریم
همسایه کن مزار مرا با مزارِ اسب
بی موجبی نباشد اگر دیر شد عطا
کردست خواجه رحم به حالِ فَگار اسب
داند که چون دو روز در اصطبل من بماند
چون روزگار بنده شود روزگارِ اسب
این ها تمام طبیعت محض است ور نه زود
سازد وفا به وعده خداوندگارِ اسب
فرمانورای شرق که فرقِ عدویِ او
ساید چو شیشه زیر سُمِ استوارِ اسب
بس اسب ها گرفته ام از خاندان او
تنها کنون نگشته ام امّیدوارِ اسب
در پیش خواجه بخششِ یک اسب هیچ نیست
بخشیده است خواجه مکرّر قطارِ اسب
دارم امیدِ آن که هم امروز خویش را
بینم به فّرِ دولتِ او در کنارِ اسب
اسبی که راد والیِ مشرق به من دهد
اندر شمارِ پیل بود نی شمارِ اسب
دارم من از سواریِ آن افتخارها
هر چند از سوار بود افتخارِ اسب
ننهاده پا هنوز ز اصطبل خود برون
بالا گرفته است عجب کار و بارِ اسب
آیند از برای تماشا ز هر طرف
آنان که چون منند به دل دوستدارِ اسب
در کوهپایه زود صدا منعکس شود
نَشگِفت اگر بلند شود اشتهارِ اسب
امّیدوارم اسب قشنگی عطا کند
حالا که رفته همّت من زیر بارِ اسب
منّت خدای را که اصطبلش اسبِ خوب
چندان بُوَد که کس نتواند شُمارِ اسب
میر اجلّ تقی خان آن نُخبۀ جهان
داند خصال اسب و شناسد تبارِ اسب
در انتخابِ اسب بود رأیِ او مُطاع
با اوست اختیارِ من و اختیارِ اسب
اسبِ موقّری بپسندد برای من
باشد ز حُسنِ اسب یکی هم وقار اسب
بفرستد و مرا متشکّر کند ز خویش
با زین و برگِ ساختۀ زرنگارِ اسب
یا رب همیشه تا سخن از اسب می رود
بادا نظام السلطنه دایم سوار اسب
اندر ردیفِ اسب چنین چامه کس نگفت
مشکل بود به قافیه گشتن دوچار اسب
ایرج میرزا : قصیده ها
در مدح اعتضادالسَّلطنه
مقبول باد طاعتِ شَهزاده اعتضاد
عیدِ سعیدِ فطر بر او فرخجسته باد
چون از جوان بسنده بود طاعتِ خدای
هر طاعتی که کرد خدا را پسنده باد
واجب نمود سجدۀ حقّ را به خویشتن
زان رو به خلق سجدۀ او واجب اوفتاد
شاهان جبینِ عجز به درگاهِ او نهند
چون او جبینِ عجز به درگاهِ حقّ نهاد
بر حقّ مطیع بود که چونان مُطاع شد
شاگرد تا نباشی کی گردی اوستاد
ای شاه زاده یی که تُرا از ازل خدای
شرم و حیا و دانش بنهاد در نهاد
فرخنده زی به دَهر که چون جدّ و چون پدر
شاهی و شاه زاده و پاکی و پاکزاد
از کردۀ تو ایزد شاد است و شادمان
زانرو کند همیشه تُرا شادمان و شاد
چون هیچ گه برون نَبُود حق زیادِ تو
در هیچ گه نباشی حق را برون زیاد
از عدل و داد چون که وجودِ تو خلق شد
محکم شد از وجودِ تو بُنیانِ عدل و داد
آن جا که تو نشستی دولت همی نشست
آن جا که تو ستادی دولت همی ستاد
آن کس که بنگرد به جبینِ مبینِ تو
بیند همی عیان که تویی پادشه نژاد
در روز جنگ دشمنِ تو بر تو جان دهد
بنگر که تا چه پایم کریم آمدست شاد
تا نامِ سلطنت به جهان جاودانِ کنی
ایزد خدای نام تُرا جاودان کُناد
عیدِ سعیدِ فطر بر او فرخجسته باد
چون از جوان بسنده بود طاعتِ خدای
هر طاعتی که کرد خدا را پسنده باد
واجب نمود سجدۀ حقّ را به خویشتن
زان رو به خلق سجدۀ او واجب اوفتاد
شاهان جبینِ عجز به درگاهِ او نهند
چون او جبینِ عجز به درگاهِ حقّ نهاد
بر حقّ مطیع بود که چونان مُطاع شد
شاگرد تا نباشی کی گردی اوستاد
ای شاه زاده یی که تُرا از ازل خدای
شرم و حیا و دانش بنهاد در نهاد
فرخنده زی به دَهر که چون جدّ و چون پدر
شاهی و شاه زاده و پاکی و پاکزاد
از کردۀ تو ایزد شاد است و شادمان
زانرو کند همیشه تُرا شادمان و شاد
چون هیچ گه برون نَبُود حق زیادِ تو
در هیچ گه نباشی حق را برون زیاد
از عدل و داد چون که وجودِ تو خلق شد
محکم شد از وجودِ تو بُنیانِ عدل و داد
آن جا که تو نشستی دولت همی نشست
آن جا که تو ستادی دولت همی ستاد
آن کس که بنگرد به جبینِ مبینِ تو
بیند همی عیان که تویی پادشه نژاد
در روز جنگ دشمنِ تو بر تو جان دهد
بنگر که تا چه پایم کریم آمدست شاد
تا نامِ سلطنت به جهان جاودانِ کنی
ایزد خدای نام تُرا جاودان کُناد
ایرج میرزا : قصیده ها
در مدح نصرة الدوله عم زاده ناصرالدین شاه در تبریز گفته
برخیز که باید به قدح خون رز افگند
کِامد مهِ فروردین تا شد مهِ اسفند
آورد نسیم آنچه همی باید آورد
افگند صبا آنچه همی شاید افگند
وقتست نگارا که تو هم چهره فروزی
اکنون که گل و لاله همی چهره فروزند
فضلیست مساعد چه خوش آید که درین فصل
با یارِ مساعد بزنی ساتگنی چند
من شاعرم و قدر تُرا نیک شناسم
عُشّاقِ دگر قدرِ تو چون می نشناسند
من ساده دل و باده کش و دوست پرستم
نه زهد و ورع دارم نه حیله و ترفند
نه مُبغِضِ اِنجیلَم و نه مُسلِمِ تَورات
نه منکرِ فُرقانم و نه معتقدِ زَند
من مهر و وفایم همه تو جور و جفایی
بگشای در صلح و در جنگ فروبند
هر صبح به نوعی دگرم خسته بِمَگذار
هر شام به طرزی دگرم رنجه بِمَپسند
برخیز و سمن بار از آن زلفِ سمن بار
بنشین و شکر ریز از آن لعل شکرخند
میثاق شکستن ، بتِ من آخر تا کی
پیوند گسستن ، مهِ من آخر تا چند
شایسته نباشد ، مشکن این همه میثاق
بایسته نباشد مَگُسِل این همه پیوند
تنها نه دل من ز تو خرسند نباشد
یک دل بِنَدیدَم که ز تو باشد خرسند
زود است که از جور تو آیم به تظلُّم
در حضرتِ آن کش به جهان نیست همانند
این عَمِ شه ناصرِ دین نصرتِ دولت
آن ناصرِ شرعِ نبی و دینِ خداوند
فّرخ گهر و پاک و نکوخوی و نکو روی
فّرخ سیر و راد و عدوسوز و عدو بند
فیروز و جوانبخت و جوانمرد و هنر جوی
بهروز و سخن سنج و سخندان و خردمند
عهدش همگی محکم و قولش همگی راست
گفتش همگی حکمت و لفظش همگی پند
ای خصمِ مَلِکزاده تُرا بهره خوشی نیست
در هند و خُتَن باشی یا چین و سمرقند
خاصیت زهر آرد بر جانِ تو پا زهر
کیفیّتِ سم بخشد اندر لب تو قند
پیوسته تو فیروزی ای میر ازیرک
فیروز پدر بودت و فیروزت فرزند
فرخنده و فّرخ به تو نوروز و سرِ سال
با نصرت و عزّت که نهال تو برومند
همدستِ تو بادا به حَضَر لطفِ الهی
همراه تو بادا به سفر عون خداوند
کِامد مهِ فروردین تا شد مهِ اسفند
آورد نسیم آنچه همی باید آورد
افگند صبا آنچه همی شاید افگند
وقتست نگارا که تو هم چهره فروزی
اکنون که گل و لاله همی چهره فروزند
فضلیست مساعد چه خوش آید که درین فصل
با یارِ مساعد بزنی ساتگنی چند
من شاعرم و قدر تُرا نیک شناسم
عُشّاقِ دگر قدرِ تو چون می نشناسند
من ساده دل و باده کش و دوست پرستم
نه زهد و ورع دارم نه حیله و ترفند
نه مُبغِضِ اِنجیلَم و نه مُسلِمِ تَورات
نه منکرِ فُرقانم و نه معتقدِ زَند
من مهر و وفایم همه تو جور و جفایی
بگشای در صلح و در جنگ فروبند
هر صبح به نوعی دگرم خسته بِمَگذار
هر شام به طرزی دگرم رنجه بِمَپسند
برخیز و سمن بار از آن زلفِ سمن بار
بنشین و شکر ریز از آن لعل شکرخند
میثاق شکستن ، بتِ من آخر تا کی
پیوند گسستن ، مهِ من آخر تا چند
شایسته نباشد ، مشکن این همه میثاق
بایسته نباشد مَگُسِل این همه پیوند
تنها نه دل من ز تو خرسند نباشد
یک دل بِنَدیدَم که ز تو باشد خرسند
زود است که از جور تو آیم به تظلُّم
در حضرتِ آن کش به جهان نیست همانند
این عَمِ شه ناصرِ دین نصرتِ دولت
آن ناصرِ شرعِ نبی و دینِ خداوند
فّرخ گهر و پاک و نکوخوی و نکو روی
فّرخ سیر و راد و عدوسوز و عدو بند
فیروز و جوانبخت و جوانمرد و هنر جوی
بهروز و سخن سنج و سخندان و خردمند
عهدش همگی محکم و قولش همگی راست
گفتش همگی حکمت و لفظش همگی پند
ای خصمِ مَلِکزاده تُرا بهره خوشی نیست
در هند و خُتَن باشی یا چین و سمرقند
خاصیت زهر آرد بر جانِ تو پا زهر
کیفیّتِ سم بخشد اندر لب تو قند
پیوسته تو فیروزی ای میر ازیرک
فیروز پدر بودت و فیروزت فرزند
فرخنده و فّرخ به تو نوروز و سرِ سال
با نصرت و عزّت که نهال تو برومند
همدستِ تو بادا به حَضَر لطفِ الهی
همراه تو بادا به سفر عون خداوند
ایرج میرزا : قصیده ها
در ورود مظفّرالدین میرزا ولّی عهد به تبریز و مدح امیر نظام
چو شاه بنند دل در جهان به رَشفِ ثُغُور
چگونه یارد بستن کمر به حفظِ ثُغور
چو شه که جانِ جهانست رنجِ خویش گُزید
دگر نگردد جانِ جهانیان رنجور
اگر نباشد رایِ بلندِ شه معمار
سرایِ دولت و ملّت کجا شود معمور
هر آن که گوش به طنبور داد در گهِ بزم
به گاهِ رزم خورَد گوشمال چون طَنبور
مخور فشردۀ انگور گر نخواهی گشت
همی فشرده به چرخُشتِ فتنه چون انگور
بخارِ خونِ عدو آرَدَش به مغز خُمار
هر آن که مغزش از خونِ رز بُوَد مخمور
بزرگ مرد بُوَد آن که فرِّ دانش و داد
کند ز جبهۀ او همچو آفتاب ظهور
نه مور باش نه مارِ گزنده لیکِن باش
به گاهِ خشم چو ما رو به گاهِ حلم چو مور
نه نورِ محض همی شونه نارِ صرف و بباش
به گاهِ سوزش چون نار و گاهِ سازش نور
اگر همی نبُوَد مهر و قهر سلطان را
به دوستانِ سعید و به دشمنانِ شرور
نه دوستان را مانَد به دل امید ز شاه
نه دشمنان را بیمی به ترکِ فِسق و فُجور
اگر نه شاهِ جهان روز و شب ببیند رنج
ز رنج گردد روزِ جهان شبِ دیجور
چنان که شاه مظفّر به یک دو مه زین پیش
کشید رنجِ سفر ، کرد طی منازلِ دور
به فصلِ دی که ز سرما فَسُرده گشت چو یخ
هر آن چه بد به جِبال و هر آنچه بد به بُحور
زمین چو پرِّ حَواصِل شد از شگرفیِ برف
رسید زاغ و زغن را زمانِ عیش و سرور
بِمُرد گلشن و کافور ریخت ابر از برف
که ناگزیر بریزند مرده را کافور
نسیمِ صبح مؤثر به جان و دل چو نانک
به هَجر دیده ولی آهِ عاشقی مهجور
نمود روی به تبریز شه مظفّرِدین
به فرّ و شوکت و اِجلال با نشاط و سرور
نسیمِ صبح به خَلقِ جهان بشارت دارد
که باز آمد از راه موکبِ منصور
به کارِ مُلک هر آنچه این مَلِک نماید سعی
بود برِ مَلِکُ المُلک سعیِ او مشکور
بود به مُلک مر او را مِهین امیری یار
که مُلک را به کفِ اوست رتق و فتقِ امور
مهین امیری بوزرجمهر رای و صلاح
که خلق گشته برایِ مصالحِ جمهور
امیدگاهِ امیران مِهین امیرنظام
که خاک در گه او هست کُحلِ دیدۀ حور
سَمومِ قهرش سَمُّ یَذُوُقُه الکُفّار
نسیمِ مهرش عَین مِزاجُها کافُور
هر آن شهی که مر او را چنُو امیر بُوَد
مشیر و یارو ظهیر و مُصاحِب و دستور
شگفت نیست اگر باج گیرد از قیصر
عجب نباشد اگر تاج گیرد از فغفور
همیشه تا ز سِنین و شهور نام بُوَد
به کام باد ولی عهد را سِنین و شُهور
به زیر سایۀ او فر خجسته صدرِ اجلّ
امید گاهِ امیران خدایگانِ صدور
زِیَد به دولت و عزّت چه در سفر چه حَضَر
به زیرِ ظِلِّ ولی عهد تا به یومِ نُشُور
چگونه یارد بستن کمر به حفظِ ثُغور
چو شه که جانِ جهانست رنجِ خویش گُزید
دگر نگردد جانِ جهانیان رنجور
اگر نباشد رایِ بلندِ شه معمار
سرایِ دولت و ملّت کجا شود معمور
هر آن که گوش به طنبور داد در گهِ بزم
به گاهِ رزم خورَد گوشمال چون طَنبور
مخور فشردۀ انگور گر نخواهی گشت
همی فشرده به چرخُشتِ فتنه چون انگور
بخارِ خونِ عدو آرَدَش به مغز خُمار
هر آن که مغزش از خونِ رز بُوَد مخمور
بزرگ مرد بُوَد آن که فرِّ دانش و داد
کند ز جبهۀ او همچو آفتاب ظهور
نه مور باش نه مارِ گزنده لیکِن باش
به گاهِ خشم چو ما رو به گاهِ حلم چو مور
نه نورِ محض همی شونه نارِ صرف و بباش
به گاهِ سوزش چون نار و گاهِ سازش نور
اگر همی نبُوَد مهر و قهر سلطان را
به دوستانِ سعید و به دشمنانِ شرور
نه دوستان را مانَد به دل امید ز شاه
نه دشمنان را بیمی به ترکِ فِسق و فُجور
اگر نه شاهِ جهان روز و شب ببیند رنج
ز رنج گردد روزِ جهان شبِ دیجور
چنان که شاه مظفّر به یک دو مه زین پیش
کشید رنجِ سفر ، کرد طی منازلِ دور
به فصلِ دی که ز سرما فَسُرده گشت چو یخ
هر آن چه بد به جِبال و هر آنچه بد به بُحور
زمین چو پرِّ حَواصِل شد از شگرفیِ برف
رسید زاغ و زغن را زمانِ عیش و سرور
بِمُرد گلشن و کافور ریخت ابر از برف
که ناگزیر بریزند مرده را کافور
نسیمِ صبح مؤثر به جان و دل چو نانک
به هَجر دیده ولی آهِ عاشقی مهجور
نمود روی به تبریز شه مظفّرِدین
به فرّ و شوکت و اِجلال با نشاط و سرور
نسیمِ صبح به خَلقِ جهان بشارت دارد
که باز آمد از راه موکبِ منصور
به کارِ مُلک هر آنچه این مَلِک نماید سعی
بود برِ مَلِکُ المُلک سعیِ او مشکور
بود به مُلک مر او را مِهین امیری یار
که مُلک را به کفِ اوست رتق و فتقِ امور
مهین امیری بوزرجمهر رای و صلاح
که خلق گشته برایِ مصالحِ جمهور
امیدگاهِ امیران مِهین امیرنظام
که خاک در گه او هست کُحلِ دیدۀ حور
سَمومِ قهرش سَمُّ یَذُوُقُه الکُفّار
نسیمِ مهرش عَین مِزاجُها کافُور
هر آن شهی که مر او را چنُو امیر بُوَد
مشیر و یارو ظهیر و مُصاحِب و دستور
شگفت نیست اگر باج گیرد از قیصر
عجب نباشد اگر تاج گیرد از فغفور
همیشه تا ز سِنین و شهور نام بُوَد
به کام باد ولی عهد را سِنین و شُهور
به زیر سایۀ او فر خجسته صدرِ اجلّ
امید گاهِ امیران خدایگانِ صدور
زِیَد به دولت و عزّت چه در سفر چه حَضَر
به زیرِ ظِلِّ ولی عهد تا به یومِ نُشُور
ایرج میرزا : قصیده ها
خوشامد به شاه در مهمانیِ وزیر
تا شهنشاهِ جهان گردید مهمانِ وزیر
متّفق دید آسمان بختِ جوان با رایِ پیر
عمر ها پرورده شد در مرتعِ گردون حَمَل
تا چنین روزی شود طبخِ خدیوِشیر گیر
شیرِ گردون کرد فر به خویش را تا آورند
شهریارِ پیل افکن را کباب از رانِ شیر
ثَور اندر چرخ باشد منتظر تا خواهدش
بهرِ قربانِ قدومِ شه وزیرِ بی نظیر
زین و زیر پیر و زین شاهِ جوان شایسته است
گر جوانی را ز سر گیرد همی گردونِ پیر
دولتِ ایران ز فّرِ کلک او و تیغِ این
زود یابد آرزویی را که در دل داشت دیر
خود به تیغ او بُوَد اقبال و نصرت پای بند
همچنان بر کلکِ این فضل و هنر شد دستگیر
شهریارا روزگارِ دولتت بادا دراز
آنچنان کاین چامه چون عمرِ عَدُویَت شد تقصیر
متّفق دید آسمان بختِ جوان با رایِ پیر
عمر ها پرورده شد در مرتعِ گردون حَمَل
تا چنین روزی شود طبخِ خدیوِشیر گیر
شیرِ گردون کرد فر به خویش را تا آورند
شهریارِ پیل افکن را کباب از رانِ شیر
ثَور اندر چرخ باشد منتظر تا خواهدش
بهرِ قربانِ قدومِ شه وزیرِ بی نظیر
زین و زیر پیر و زین شاهِ جوان شایسته است
گر جوانی را ز سر گیرد همی گردونِ پیر
دولتِ ایران ز فّرِ کلک او و تیغِ این
زود یابد آرزویی را که در دل داشت دیر
خود به تیغ او بُوَد اقبال و نصرت پای بند
همچنان بر کلکِ این فضل و هنر شد دستگیر
شهریارا روزگارِ دولتت بادا دراز
آنچنان کاین چامه چون عمرِ عَدُویَت شد تقصیر