عبارات مورد جستجو در ۶۰۳۴ گوهر پیدا شد:
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۶۳ - در مدح صاحب عادل عمر
عشق سیمین لعبت من کیمیا دارد مگر
روشن و زرین کند کان بت هوا دارد بزر
لعبت سیمین من دارد بزر میل و هوا
ور ندارد بر میان زرین چرا دارد کمر
تا بدیدم شکرین یاقوت پر لؤلؤی او
لؤلؤ از دو جزع من بر کهربا دارد گذر
جان بها دادم بیک بوس لب شیرین او
گفت یاقوتم ازین بهتر بها دارد مگر
عنبرین زلفین او از اژدها دارد نشان
عارض رخشانش از ماه سما دارد اثر
پس مقر اژدها چون شد همیشه عارضش
گه گه از ماه سما بر اژدها دارد مقر
در سر من هست مالیخولیای عشق او
آن نه عاشق کو نه مالیخولیا دارد بسر
هرکه بردارد نصیب از گنج حسن و زیب او
سرور عالی گهر کز بوالعلا دارد گهر
نور چشم صاحب عادل ضیاء الدین که دین
بی ضیاء فر و رایش نه ضیا دارد نه فر
آنکه بر ملک هنرمندی و دانش پادشاست
پادشاهی کو وزیر پادشا دارد پدر
صاحب عادل عمر کو را بنام داد و دین
روز محشر ثانی اثنین اذهما دارد عمر
شاد و برخوردار بادا جاودان از عمر و ملک
صاحب عادل عمر کو چون ضیا دارد پسر
آن هنرمندی که اندر مهتری و سروری
باغ جود و خلق او برو عطا دارد ثمر
آن خداوندی کز آب مهر و نار و کین او
تازه و تر دوست دل دشمن شوا دارد جگر
مهر و کینش آماده مراحباب و مراعداش را
این جزا دارد جنان و آن سزا دارد سقر
از کریمی بر متابع او دهد نفع و منال
وز حلیمی بر منازع نار او دارد ضرر
گر کرم جوئی ازو بی انتها دارد کرم
ور هنر جوئی ازو بی منتها دارد هنر
خوش لقا و خوب سیرت نیست در گیتی کسی
اوست در گیتی که در خورد لقا دارد هنر
توتیای چشم مردم را ز خاک پای اوست
بی بصر باد آنکه بی آن توتیا دارد بصر
مهر او اصل صواب و کین او عین خطاست
حاسد خاطیش در راه خطا دارد خطر
شمه خلق ورا مشک ختا خواندن خطاست
والله ار با خلق او مشک ختا دارد خطر
کف رادش آستین سائلان زرین کند
جود او چون عشق یارم کیمیا دارد مگر
طبع او بحریست کابش هست برو مکرمت
دست او ابریست کاحسان و سخا دار مطر
سال و ماه و روز و شب باران آن و موج آن
بهر هر بیگانه و هر آشنا دارد درر
نیکخواهش باد هر بیگانه و هر آشنا
تا بخدمت بر در خود هر دو را دارد بسر
در خوشی و خرمی بادا بقای عمر او
تا بدین گیتی در امکان بقا دارد بشر
در مثل تا هر کسی گوید که فال نیک و بد
رسته دارد چون گیا را بر گیا دارد ممر
فال کردم دست بدخواهانش زیر سنگ باد
راست چون دستی که سنگ آسیا دارد زبر
تا دعا رد بلا باشد بگفتار نبی
ور دعا سازد سپر هر کز بلا دارد حذر
بر تنش تیر بلای دهر کاریگر مباد
خود نباشد کز دعای اولیا دارد سپر
روشن و زرین کند کان بت هوا دارد بزر
لعبت سیمین من دارد بزر میل و هوا
ور ندارد بر میان زرین چرا دارد کمر
تا بدیدم شکرین یاقوت پر لؤلؤی او
لؤلؤ از دو جزع من بر کهربا دارد گذر
جان بها دادم بیک بوس لب شیرین او
گفت یاقوتم ازین بهتر بها دارد مگر
عنبرین زلفین او از اژدها دارد نشان
عارض رخشانش از ماه سما دارد اثر
پس مقر اژدها چون شد همیشه عارضش
گه گه از ماه سما بر اژدها دارد مقر
در سر من هست مالیخولیای عشق او
آن نه عاشق کو نه مالیخولیا دارد بسر
هرکه بردارد نصیب از گنج حسن و زیب او
سرور عالی گهر کز بوالعلا دارد گهر
نور چشم صاحب عادل ضیاء الدین که دین
بی ضیاء فر و رایش نه ضیا دارد نه فر
آنکه بر ملک هنرمندی و دانش پادشاست
پادشاهی کو وزیر پادشا دارد پدر
صاحب عادل عمر کو را بنام داد و دین
روز محشر ثانی اثنین اذهما دارد عمر
شاد و برخوردار بادا جاودان از عمر و ملک
صاحب عادل عمر کو چون ضیا دارد پسر
آن هنرمندی که اندر مهتری و سروری
باغ جود و خلق او برو عطا دارد ثمر
آن خداوندی کز آب مهر و نار و کین او
تازه و تر دوست دل دشمن شوا دارد جگر
مهر و کینش آماده مراحباب و مراعداش را
این جزا دارد جنان و آن سزا دارد سقر
از کریمی بر متابع او دهد نفع و منال
وز حلیمی بر منازع نار او دارد ضرر
گر کرم جوئی ازو بی انتها دارد کرم
ور هنر جوئی ازو بی منتها دارد هنر
خوش لقا و خوب سیرت نیست در گیتی کسی
اوست در گیتی که در خورد لقا دارد هنر
توتیای چشم مردم را ز خاک پای اوست
بی بصر باد آنکه بی آن توتیا دارد بصر
مهر او اصل صواب و کین او عین خطاست
حاسد خاطیش در راه خطا دارد خطر
شمه خلق ورا مشک ختا خواندن خطاست
والله ار با خلق او مشک ختا دارد خطر
کف رادش آستین سائلان زرین کند
جود او چون عشق یارم کیمیا دارد مگر
طبع او بحریست کابش هست برو مکرمت
دست او ابریست کاحسان و سخا دار مطر
سال و ماه و روز و شب باران آن و موج آن
بهر هر بیگانه و هر آشنا دارد درر
نیکخواهش باد هر بیگانه و هر آشنا
تا بخدمت بر در خود هر دو را دارد بسر
در خوشی و خرمی بادا بقای عمر او
تا بدین گیتی در امکان بقا دارد بشر
در مثل تا هر کسی گوید که فال نیک و بد
رسته دارد چون گیا را بر گیا دارد ممر
فال کردم دست بدخواهانش زیر سنگ باد
راست چون دستی که سنگ آسیا دارد زبر
تا دعا رد بلا باشد بگفتار نبی
ور دعا سازد سپر هر کز بلا دارد حذر
بر تنش تیر بلای دهر کاریگر مباد
خود نباشد کز دعای اولیا دارد سپر
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۶۴ - در مدح سعدالملک
ای ز سعدالملک فخر دین جهانرا یادگار
بر جهانداری مهیا باش سعدالملک وار
بخت مسعود قلج تمغاج خان مسعود کرد
نام مسعود ترا القاب سعدالملک یار
تا بنام خسرو سعد اختر مسعود بخت
بر تو سعدالملکی و ملک سعادت برقرار
در سعاداتی و القاب به سعدالملک را
وارث حقی بنیکی نام هر یک زنده دار
خاندان سعد ملک از سر باقبال تو صدر
گشت سعد آباد آبادان بسعی شهریار
روزگار ار آب جوئی را بجوئی باز برد
هم بجوی خویش باز آمد ز گشت روزگار
بر هوای شاه ترکستان چو شهباز و همای
ز آشیان منشاء ار پرواز کردی اختیار
پر و بال تو شد از شه باز گشتی و فکند
با فراغ سایه بر سر خویش و تبار
سایه پروردان پر جاه و اقبال تواند
آل سعدالملک ماضی از صغار و از کبار
کلک ملک آرای تو توقیع نکند جز بعدل
ظلم نپسندد دلت در هیچ شغل و هیچ کار
آسمان همت خداوندی و بر گرد زمین
آسمانرا بر مراد تو دهد بودن مدار
از دوات و کاغذ تو چون ز دور آسمان
ظلمت لیل آشکارا گردد و نور نهار
تا شود روی نهار از زلف لیل آراسته
کلک تو مشاطه گردد زین بران بندد نگار
از مدار آسمان پنهان شود از روز و شب
وز سر کلک تو شب بر روز گردد آشکار
شب ز روز و روز از شب از مدار آسمان
این همی جوید گریز و آن همی گیرد کنار
هر خطی از کلک تو بر کاغذی باشد ز قدر
چون شب قدری که گیرد روز عیدی در کنار
خلق را دیدار تو عید است بی خوف وعید
مهر تو در هر دلی خمر است بی رنج خمار
قبله ابنای ایامست صدر بار تو
زانکه در ایام تو در هیچ صدری نیست بار
از جمال طلعت خورشید رخشان آسمان
هرگز آن زینت بیابد کز تو مسند روز بار
چون بصدر بار بنشینی چنان کز ابر سیل
کف راد تو شود بر سائلان دینار بار
بنده پروردگاری و قلم رانده شده
کز تو پرورده شود هر بنده پروردگار
سوزنی پرورده انعام عم و باب تست
نعمت اینرا و آنرا شکر گوی و حق گذار
گر بحکم یادگاری مدحتی زو بشنوی
بر براق سنت عم و پدر باشی سوار
تا بکس ناظر خوهد بود اختر سعد فلک
تا بود کس نظرت سعد فلک را خواستار
باب سعد اکبر و اصغر شده ناظر بتو
هم بر احباب تو ناظر از صغار و از کبار
بخت مسعود تو خوانده بر سرای بار تو
خیر دار حل فیها خیر ارباب الدیار
هر که باشد دوستدار تو شکار غم مباد
زان که هستی دوستدار خسرو دشمن شکار
بر جهانداری مهیا باش سعدالملک وار
بخت مسعود قلج تمغاج خان مسعود کرد
نام مسعود ترا القاب سعدالملک یار
تا بنام خسرو سعد اختر مسعود بخت
بر تو سعدالملکی و ملک سعادت برقرار
در سعاداتی و القاب به سعدالملک را
وارث حقی بنیکی نام هر یک زنده دار
خاندان سعد ملک از سر باقبال تو صدر
گشت سعد آباد آبادان بسعی شهریار
روزگار ار آب جوئی را بجوئی باز برد
هم بجوی خویش باز آمد ز گشت روزگار
بر هوای شاه ترکستان چو شهباز و همای
ز آشیان منشاء ار پرواز کردی اختیار
پر و بال تو شد از شه باز گشتی و فکند
با فراغ سایه بر سر خویش و تبار
سایه پروردان پر جاه و اقبال تواند
آل سعدالملک ماضی از صغار و از کبار
کلک ملک آرای تو توقیع نکند جز بعدل
ظلم نپسندد دلت در هیچ شغل و هیچ کار
آسمان همت خداوندی و بر گرد زمین
آسمانرا بر مراد تو دهد بودن مدار
از دوات و کاغذ تو چون ز دور آسمان
ظلمت لیل آشکارا گردد و نور نهار
تا شود روی نهار از زلف لیل آراسته
کلک تو مشاطه گردد زین بران بندد نگار
از مدار آسمان پنهان شود از روز و شب
وز سر کلک تو شب بر روز گردد آشکار
شب ز روز و روز از شب از مدار آسمان
این همی جوید گریز و آن همی گیرد کنار
هر خطی از کلک تو بر کاغذی باشد ز قدر
چون شب قدری که گیرد روز عیدی در کنار
خلق را دیدار تو عید است بی خوف وعید
مهر تو در هر دلی خمر است بی رنج خمار
قبله ابنای ایامست صدر بار تو
زانکه در ایام تو در هیچ صدری نیست بار
از جمال طلعت خورشید رخشان آسمان
هرگز آن زینت بیابد کز تو مسند روز بار
چون بصدر بار بنشینی چنان کز ابر سیل
کف راد تو شود بر سائلان دینار بار
بنده پروردگاری و قلم رانده شده
کز تو پرورده شود هر بنده پروردگار
سوزنی پرورده انعام عم و باب تست
نعمت اینرا و آنرا شکر گوی و حق گذار
گر بحکم یادگاری مدحتی زو بشنوی
بر براق سنت عم و پدر باشی سوار
تا بکس ناظر خوهد بود اختر سعد فلک
تا بود کس نظرت سعد فلک را خواستار
باب سعد اکبر و اصغر شده ناظر بتو
هم بر احباب تو ناظر از صغار و از کبار
بخت مسعود تو خوانده بر سرای بار تو
خیر دار حل فیها خیر ارباب الدیار
هر که باشد دوستدار تو شکار غم مباد
زان که هستی دوستدار خسرو دشمن شکار
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۶۵ - در مدح بهاء الدین بن سعدالدوله
آمد چنانکه کرد ستاره شمر شمار
شاه ستارگان بحمل شهریار وار
تا بوستان بتابش شاه ستارگان
بر شاخ آسمان گون آرد ستار بار
بستان شود چنانکه ندانیش ز آسمان
چون ابر گشت بر رخ بستان ستاره بار
بر شاخسار بستان بلبل نوازند
نوی است خوش نوائی بلبل ز شاخسار
در جویبار سرو ببالد ز بهر آن
تا فاخته بنالد بر سرو جویبار
بی آب دیده بر طرف جویبار گل
قمری غریو دارد بر جستجوی یار
هنگام را محابا نبود مثل زنند
تا آن مثل زدند شد از عاشقان قرار
هنگام گل رسید ز گلروی لعبتی
بر بوسه رام گشته محابا مکن کنار
خوش بر کنار گیر و نشان در کنار خویش
مگذار کز کنار تو گیرد دمی کنار
از خاک و خار و خاره باردیبهشت ماه
روید بنفشه زار و سمن زار و لاله زار
اردیبهشت ماه بساقی کند ندا
خیز ای بت بهشتی وان جام می بیار
تا شهریار وار بدستوری خرد
جام می از تو گیرد دستور شهریار
صدر کبیر عالم عادل بهاء دین
آن هر حدیث او ببها در شاهوار
دستور دادگستر و سلطان دادگر
مسعود سعد ملکت و مسعود کامکار
فرزند سعد دولت و فرزند سعد ملک
چون جد و چون پدر شرف دوده و تبار
از دوده و تبار وی افکنده دور چرخ
در دوده و تبار بداندیش او تبار
ای صدر روزگار که در روزگار خویش
نور دل گرامی و تاج سر کبار
پیروزه گون سپهر بزیر نگین تست
از دولت شهنشه پیروز روزگار
داری دو کف دو کفه شاهین مکرمت
بخشندگان سیم حلال و زر عیار
اندر یمین تو بسخا بیعت و یمین
خلق از یسار تو شده با عدت و یسار
در چشم تو که چشم بدان دور ازو سخن
چون زر عزیز باشد و زر عزیز خوار
آید بحاصل اهل سخن را بمدح تو
آنرا که شعر باشد رسم و ره و شعار
نامی چنانکه در پس آن نام نیست ننگ
فخری چنانکه در پس آن فخر نیست عار
در باغ عمر سوزنی ای صدر روز به
هفتاد شد تموز و خزان و دی و بهار
چون هفده سالگان نتواند نگاشتن
بر روی کار نامه خود لعبت بهار
بسیار منت است ترا بر من از قیاس
کانرا بعمرها نتوان بود حق گذار
از شکر نعمت تو ز پیری مقصرم
کرد است باز بر تو شکر مرا شکار
تا در شکارگاه بتان عاشقی بلب
باشد شکر شکار چه پنهان چه آشکار
از بوسه گاه خوبان شکر شکار باش
تا پیشگاه باشی و اقبال پیشکار
تا در زبان تازی بستان بود بهشت
نام هزار دستان در بوستان هزار
شاعر هزار بار ببستان مدح تو
تا چون هزار دستان دستان زند هزار
سال بقای عمر تو پیش از ستاره باد
صد بار زانکه کرد ستاره شمر شمار
شاه ستارگان بحمل شهریار وار
تا بوستان بتابش شاه ستارگان
بر شاخ آسمان گون آرد ستار بار
بستان شود چنانکه ندانیش ز آسمان
چون ابر گشت بر رخ بستان ستاره بار
بر شاخسار بستان بلبل نوازند
نوی است خوش نوائی بلبل ز شاخسار
در جویبار سرو ببالد ز بهر آن
تا فاخته بنالد بر سرو جویبار
بی آب دیده بر طرف جویبار گل
قمری غریو دارد بر جستجوی یار
هنگام را محابا نبود مثل زنند
تا آن مثل زدند شد از عاشقان قرار
هنگام گل رسید ز گلروی لعبتی
بر بوسه رام گشته محابا مکن کنار
خوش بر کنار گیر و نشان در کنار خویش
مگذار کز کنار تو گیرد دمی کنار
از خاک و خار و خاره باردیبهشت ماه
روید بنفشه زار و سمن زار و لاله زار
اردیبهشت ماه بساقی کند ندا
خیز ای بت بهشتی وان جام می بیار
تا شهریار وار بدستوری خرد
جام می از تو گیرد دستور شهریار
صدر کبیر عالم عادل بهاء دین
آن هر حدیث او ببها در شاهوار
دستور دادگستر و سلطان دادگر
مسعود سعد ملکت و مسعود کامکار
فرزند سعد دولت و فرزند سعد ملک
چون جد و چون پدر شرف دوده و تبار
از دوده و تبار وی افکنده دور چرخ
در دوده و تبار بداندیش او تبار
ای صدر روزگار که در روزگار خویش
نور دل گرامی و تاج سر کبار
پیروزه گون سپهر بزیر نگین تست
از دولت شهنشه پیروز روزگار
داری دو کف دو کفه شاهین مکرمت
بخشندگان سیم حلال و زر عیار
اندر یمین تو بسخا بیعت و یمین
خلق از یسار تو شده با عدت و یسار
در چشم تو که چشم بدان دور ازو سخن
چون زر عزیز باشد و زر عزیز خوار
آید بحاصل اهل سخن را بمدح تو
آنرا که شعر باشد رسم و ره و شعار
نامی چنانکه در پس آن نام نیست ننگ
فخری چنانکه در پس آن فخر نیست عار
در باغ عمر سوزنی ای صدر روز به
هفتاد شد تموز و خزان و دی و بهار
چون هفده سالگان نتواند نگاشتن
بر روی کار نامه خود لعبت بهار
بسیار منت است ترا بر من از قیاس
کانرا بعمرها نتوان بود حق گذار
از شکر نعمت تو ز پیری مقصرم
کرد است باز بر تو شکر مرا شکار
تا در شکارگاه بتان عاشقی بلب
باشد شکر شکار چه پنهان چه آشکار
از بوسه گاه خوبان شکر شکار باش
تا پیشگاه باشی و اقبال پیشکار
تا در زبان تازی بستان بود بهشت
نام هزار دستان در بوستان هزار
شاعر هزار بار ببستان مدح تو
تا چون هزار دستان دستان زند هزار
سال بقای عمر تو پیش از ستاره باد
صد بار زانکه کرد ستاره شمر شمار
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۶۶ - در مدح صدر الوزراء
سرو سیمین طرف ماه منیر
تیره کرد از خط شبرنگ چو قیر
هست شبرنگ خط تیره او
رخ رخشنده او ماه منیر
بنفیر آید عالم هرگاه
که رخ ماه بگیرد شبگیر
رخ آنماه گرفت اینک و من
بنفیر آمده ام زو بنفیر
کرد دیوانه دلم راز نخست
وانگهی بست بمشگین زنجیر
چنگ را در سر زنجیر زدم
شد کنارم همه پر مشک و عبیر
لب لعلش بمزیدم بخوشی
یافتم زو مزه شکر و شیر
شیر ازان لعل مزیدم که ز سر
باز کودک شدم ار بودم پیر
کودکی نو بحدیث آمده ام
سخنم نی بجز از مدح وزیر
صاحب عادل صدرالوزرا
صدر فرخ پی فرخنده ضمیر
بنسب فخر امیران بزرگ
بلقب صدر وزیران کبیر
مسند آرای بفر و بشکوه
ملک آرای برأی و تدبیر
آن امیری و وزیری که چنو
نه وزیر است بعالم نه امیر
در امارت بده بی کفو و شبیه
در وزارت شده بی مثل و نظیر
بسر کلک وی آراسته ملک
خسرو مشرق شه کشور گیر
ای وزیری که سر کلک تو کرد
صورت عدل کرم را تصویر
هر چه تصویر کند خامه تو
نبود خام و نباشد تزویر
دست عدل تو ستم یافته را
راست چون موی برآرد زخمیر
در تنور کرم تو همه وقت
آز را مایه نبودست فطیر
پشت عمال بعون تو قویست
دیده شاه بروی تو قریر
وزرا و امرا را ای صدر
نیست از خدمت صدر تو گزیر
نیست در عالم یک نوع هنر
که ترا نیست ازان بهره و تیر
روز روشن شود از هیبت تو
بر دل حاسد تو چون شب قیر
تا فلک بر دل خصم تو زند
تیر در برج کمان گردد تیر
حاسد جاه تو از آتش دل
بادم گرم بود در مه تیر
نیست همتای تو در گیتی مرد
نیست همسان تو در گردون تیر
تیر از سهم سر خامه تو
گم کند بر فلک خویش مسیر
با سخا و کرم تو به جهان
هست نایاب چو سیمرغ فقیر
کرمت میت را چون دم صور
زنده گرداند کلکت بصریر
سائل از زر تو گردد قارون
اگر از مدح تو سازد اکسیر
نیست آیات کرامات ترا
بجز احسان و ایادی تفسیر
هرکه مدح تو فرو خواند بخواب
بخت تعبیر برآمد تعبیر
کوه بر کوه شود همچو پیاز
از برت مادح یک پوست چو سیر
تا چنین است ره و سیرت تو
نبود دولت تو عزل پذیر
تا که باشد فلک بر شده را
از بر خاک مسطح تدویر
باد بر کام تدویر فلک
همچنین باد ملک را تقدیر
تو همه ساله بشادی و طرب
مانده بدخواه تو در کرم و زحیر
تیره کرد از خط شبرنگ چو قیر
هست شبرنگ خط تیره او
رخ رخشنده او ماه منیر
بنفیر آید عالم هرگاه
که رخ ماه بگیرد شبگیر
رخ آنماه گرفت اینک و من
بنفیر آمده ام زو بنفیر
کرد دیوانه دلم راز نخست
وانگهی بست بمشگین زنجیر
چنگ را در سر زنجیر زدم
شد کنارم همه پر مشک و عبیر
لب لعلش بمزیدم بخوشی
یافتم زو مزه شکر و شیر
شیر ازان لعل مزیدم که ز سر
باز کودک شدم ار بودم پیر
کودکی نو بحدیث آمده ام
سخنم نی بجز از مدح وزیر
صاحب عادل صدرالوزرا
صدر فرخ پی فرخنده ضمیر
بنسب فخر امیران بزرگ
بلقب صدر وزیران کبیر
مسند آرای بفر و بشکوه
ملک آرای برأی و تدبیر
آن امیری و وزیری که چنو
نه وزیر است بعالم نه امیر
در امارت بده بی کفو و شبیه
در وزارت شده بی مثل و نظیر
بسر کلک وی آراسته ملک
خسرو مشرق شه کشور گیر
ای وزیری که سر کلک تو کرد
صورت عدل کرم را تصویر
هر چه تصویر کند خامه تو
نبود خام و نباشد تزویر
دست عدل تو ستم یافته را
راست چون موی برآرد زخمیر
در تنور کرم تو همه وقت
آز را مایه نبودست فطیر
پشت عمال بعون تو قویست
دیده شاه بروی تو قریر
وزرا و امرا را ای صدر
نیست از خدمت صدر تو گزیر
نیست در عالم یک نوع هنر
که ترا نیست ازان بهره و تیر
روز روشن شود از هیبت تو
بر دل حاسد تو چون شب قیر
تا فلک بر دل خصم تو زند
تیر در برج کمان گردد تیر
حاسد جاه تو از آتش دل
بادم گرم بود در مه تیر
نیست همتای تو در گیتی مرد
نیست همسان تو در گردون تیر
تیر از سهم سر خامه تو
گم کند بر فلک خویش مسیر
با سخا و کرم تو به جهان
هست نایاب چو سیمرغ فقیر
کرمت میت را چون دم صور
زنده گرداند کلکت بصریر
سائل از زر تو گردد قارون
اگر از مدح تو سازد اکسیر
نیست آیات کرامات ترا
بجز احسان و ایادی تفسیر
هرکه مدح تو فرو خواند بخواب
بخت تعبیر برآمد تعبیر
کوه بر کوه شود همچو پیاز
از برت مادح یک پوست چو سیر
تا چنین است ره و سیرت تو
نبود دولت تو عزل پذیر
تا که باشد فلک بر شده را
از بر خاک مسطح تدویر
باد بر کام تدویر فلک
همچنین باد ملک را تقدیر
تو همه ساله بشادی و طرب
مانده بدخواه تو در کرم و زحیر
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۶۷ - در مدح نظام الدین محمد بن علی
خورشید ببرج حمل آمد چو رخ یار
هم نور بحاصل شود از تابش و هم نار
نور از پی روشن شدن عالم تاریک
نار از جهت پختن هر خام بر اشجار
تا باز جهان از تبش و تابش خورشید
برنا شود اشجار پدید آرد اثمار
برگ گل از اشجار برون آرد بستان
الوان بدایع شود از خاک پدیدار
از رنگ چمن گردد چون زرمه بزاز
وز بوی هوا گردد چون کلبه عطار
دستان زن بستان بسحرگاهان گردد
بر سرو سراینده سرود غزل یار
هنگام تماشای خداوندان گردد
کز طارم و کاشانه خرامند بگلزار
بلبل بشود از دل راوی و بخواند
بیت و غزل رودکی اندر حق عیار
رازل نه همانا که بدی همچو نظامی
در صدر نظام الدین برخواندن اشعار
صدری که نظام الملک ارزنده شود باز
از خدمت صدرش نه همانا که کند عار
مستوفی ملک ملک شرق محمد
فرزند علی بن امیر آن شه ابرار
میری که امیران سخن رایگه نظم
از مدحت او به نبود فکرت گفتار
در شغل شه شرق قلم وار میان بست
تا اهل قلم پیش وی آیند قلم وار
آن صدر سرافراز که ارباب قلم را
بر روی زمین نیست چنو صدر سزاوار
هرکس که سزاواری او را نپسندد
گردد بسر تیغ شه از نیش سزاوار
لطف و کرم او بهمه خلق رسایست
با اندک و بسیار ویند اندک و بسیار
ای اندک منت کش بسیار مروت
کس را بمروت نخوهی منت بردار
آثار تو در عالم خواهی که نماند
نی نی تو خوهی ماندن در عالم آثار
هنگام بهار است درین موسم فرخ
از خاک پدیدار شود لعبت فرخار
با لعبت فر خار نشاط و طرب انگیز
وز خار تعب چشم بداندیش همی خار
در عقد بنانت قلم سحر نمایست
چون زرین طیری که ورا مشکین منقار
چون طیر شود فرخ بمنقار خط او
ارزاق رسانیده بسوآل و بزوار
نو گشت سر سال و باقبال شه غرب
تا سال دگر در دل و جان تخم طرب کار
تا چشمه خورشید نشاط دل خود باش
هر جای که دل خواهد برج حمل انگار
در نور رخ یار نگه میکن و میگوی
خورشید ببرج حمل آمد چو رخ یار
گر سوزنی پیر دعاگوی ترا طبع
چون بحر عدن گردد پر لؤلؤ شهوار
بی در ثنای تو مبادا که همه عمر
در سوزن نظام کشد رشته بسوفار
از دست فنا نامه عمر تو مبادا
طی تا نشود دنیا طی گشته چو طومار
هم نور بحاصل شود از تابش و هم نار
نور از پی روشن شدن عالم تاریک
نار از جهت پختن هر خام بر اشجار
تا باز جهان از تبش و تابش خورشید
برنا شود اشجار پدید آرد اثمار
برگ گل از اشجار برون آرد بستان
الوان بدایع شود از خاک پدیدار
از رنگ چمن گردد چون زرمه بزاز
وز بوی هوا گردد چون کلبه عطار
دستان زن بستان بسحرگاهان گردد
بر سرو سراینده سرود غزل یار
هنگام تماشای خداوندان گردد
کز طارم و کاشانه خرامند بگلزار
بلبل بشود از دل راوی و بخواند
بیت و غزل رودکی اندر حق عیار
رازل نه همانا که بدی همچو نظامی
در صدر نظام الدین برخواندن اشعار
صدری که نظام الملک ارزنده شود باز
از خدمت صدرش نه همانا که کند عار
مستوفی ملک ملک شرق محمد
فرزند علی بن امیر آن شه ابرار
میری که امیران سخن رایگه نظم
از مدحت او به نبود فکرت گفتار
در شغل شه شرق قلم وار میان بست
تا اهل قلم پیش وی آیند قلم وار
آن صدر سرافراز که ارباب قلم را
بر روی زمین نیست چنو صدر سزاوار
هرکس که سزاواری او را نپسندد
گردد بسر تیغ شه از نیش سزاوار
لطف و کرم او بهمه خلق رسایست
با اندک و بسیار ویند اندک و بسیار
ای اندک منت کش بسیار مروت
کس را بمروت نخوهی منت بردار
آثار تو در عالم خواهی که نماند
نی نی تو خوهی ماندن در عالم آثار
هنگام بهار است درین موسم فرخ
از خاک پدیدار شود لعبت فرخار
با لعبت فر خار نشاط و طرب انگیز
وز خار تعب چشم بداندیش همی خار
در عقد بنانت قلم سحر نمایست
چون زرین طیری که ورا مشکین منقار
چون طیر شود فرخ بمنقار خط او
ارزاق رسانیده بسوآل و بزوار
نو گشت سر سال و باقبال شه غرب
تا سال دگر در دل و جان تخم طرب کار
تا چشمه خورشید نشاط دل خود باش
هر جای که دل خواهد برج حمل انگار
در نور رخ یار نگه میکن و میگوی
خورشید ببرج حمل آمد چو رخ یار
گر سوزنی پیر دعاگوی ترا طبع
چون بحر عدن گردد پر لؤلؤ شهوار
بی در ثنای تو مبادا که همه عمر
در سوزن نظام کشد رشته بسوفار
از دست فنا نامه عمر تو مبادا
طی تا نشود دنیا طی گشته چو طومار
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۶۹ - در مدح دهقان علی بن احمد
هلال روزه نمود از سپهر دایره وار
بشکل و گونه چنان نیم دایره دینار
تمام دایره گردد چو مه بنیمه رسد
تمام نیمه بحرمت بدان برین پرگار
فلک نموده چو زنگار یافته لگنی
بر او هلال چو یک گوشه تا زده رنگار
ویا چو زرین ماهی در آبگون دانی
که از میانه فرو خواهد آمدن بکنار
ز روزه داران کس ناشده نزار و نحیف
هلال روزه برای چه شد نحیف و نزار
خمیده قامت و زرین عذار چون عاشق
شدست گوئی بر آفتاب عاشق زار
هلال و چشمه خورشید ناخج و سپرند
یکی ز سیم حلال و یکی ز زر عیار
میان آخر شعبان و اول رمضان
سبب چه بد که شب و روز هر دو گشت سوار
چو کرد شعبان سیمین سپر در آب نهان
سپهر ناخج زرین روزه کر اظهار
هوای مغرب گشت از شفق چو معرکه گاه
چو روز آن و شب این شدند در پیکار
هلال روزه بدین وصفها که دادم شرح
ز روی قبله فروشد ببحر لؤلؤ وار
بطبع بنده فرستاد لؤلؤ منثور
بنظم کردم در مدح سید احرار
سر مفاخر فرزند فخر دین احمد
ابوالمعالی دهقان علی سپهسالار
سپهر مردی وجود افتخار دین که بدوست
همه مفاخرت دین احمد مختار
ز هر که او بهتر فخر کرد در عالم
به است چون هنر از عیب و همچو فخر از عار
جمال گوهر خاک آنکه از نکو خلقی
رخ خرد را خال است و چشم بد را خار
مصدری که چو بر صدر بار بنشیند
چو آفتاب کند خیره دیده نظار
بر آسمان هنرمندی و شجاعت وجود
چو آفتاب ندارد قرین و همسر و یار
کمر بخدمت او سال و ماه بسته کرام
زبان بمدحت او روز و شب گشاده کبار
بزرگواری کز مدح و از مناقب او
بر آنچه دانا واجب نیاید استغفار
بدانسبب که رهی پرورست و بنده نواز
ز بندگیش ندیدم کسی شود بیزار
به بر و احسان زابرار برتری دارد
ببرگ و بار بدانسان که طوبی از اشجار
کف عطاده او بی سخا و احسان نیست
درخت طوبی بی برگ نبود و بی بار
ایا کسی که نماید بچشم خلق جهان
جهان ز نیکی کردار تو چنان کردار
سرای بار تو از فر تو چنان صفت است
صفت همان که چنانست بی خلاف و غبار
بروزنامه عمر تو بی سخا و کرم
دمی کرام نرانند خامه بر طومار
شمار جود و سخای ترا فذلک نیست
ز عقد کردن مستوفیان بروز شمار
چه میزبان کریمی که آید از حضرت
مهی عزیز و مکرم بر تو مهمان وار
خجسته ماهی آمد بمهمانی تو
که برترست زهر ماه مرو را مقدار
ز کردگار که جانها فدای نامش باد
همیرساندت مهمان بگونه گونه نثار
نثار اول رحمت بسی بود بر تو
از آنکه بر ضعفا رحم کرده ای بسیار
دوم نثار بود مغفرت که جرم و خطا
فرو گذاشتی از کهتران خدمتکار
از آنکه مهمان باشد ز تو بآزادی
نثار آخر از اویت بود برات از نار
شبی ازین مه میمون به از هزار مه است
چنین شب آمده بادا بعمر تو دو هزار
همیشه تا ز خداوند روزه داران را
بود دو شادی چونانکه هست در اخبار
یکی بدنیا وقت گشادن روزه
دوم بعقبی وقت نمودن دیدار
از آنکه نبود در وعده خدای خلاف
ز هر دو شادی چونانکه هست برخوردار
خجسته باد مه روزه چونکه عید رسید
خجسته تر ز مه روزه عید تو صد بار
بشکل و گونه چنان نیم دایره دینار
تمام دایره گردد چو مه بنیمه رسد
تمام نیمه بحرمت بدان برین پرگار
فلک نموده چو زنگار یافته لگنی
بر او هلال چو یک گوشه تا زده رنگار
ویا چو زرین ماهی در آبگون دانی
که از میانه فرو خواهد آمدن بکنار
ز روزه داران کس ناشده نزار و نحیف
هلال روزه برای چه شد نحیف و نزار
خمیده قامت و زرین عذار چون عاشق
شدست گوئی بر آفتاب عاشق زار
هلال و چشمه خورشید ناخج و سپرند
یکی ز سیم حلال و یکی ز زر عیار
میان آخر شعبان و اول رمضان
سبب چه بد که شب و روز هر دو گشت سوار
چو کرد شعبان سیمین سپر در آب نهان
سپهر ناخج زرین روزه کر اظهار
هوای مغرب گشت از شفق چو معرکه گاه
چو روز آن و شب این شدند در پیکار
هلال روزه بدین وصفها که دادم شرح
ز روی قبله فروشد ببحر لؤلؤ وار
بطبع بنده فرستاد لؤلؤ منثور
بنظم کردم در مدح سید احرار
سر مفاخر فرزند فخر دین احمد
ابوالمعالی دهقان علی سپهسالار
سپهر مردی وجود افتخار دین که بدوست
همه مفاخرت دین احمد مختار
ز هر که او بهتر فخر کرد در عالم
به است چون هنر از عیب و همچو فخر از عار
جمال گوهر خاک آنکه از نکو خلقی
رخ خرد را خال است و چشم بد را خار
مصدری که چو بر صدر بار بنشیند
چو آفتاب کند خیره دیده نظار
بر آسمان هنرمندی و شجاعت وجود
چو آفتاب ندارد قرین و همسر و یار
کمر بخدمت او سال و ماه بسته کرام
زبان بمدحت او روز و شب گشاده کبار
بزرگواری کز مدح و از مناقب او
بر آنچه دانا واجب نیاید استغفار
بدانسبب که رهی پرورست و بنده نواز
ز بندگیش ندیدم کسی شود بیزار
به بر و احسان زابرار برتری دارد
ببرگ و بار بدانسان که طوبی از اشجار
کف عطاده او بی سخا و احسان نیست
درخت طوبی بی برگ نبود و بی بار
ایا کسی که نماید بچشم خلق جهان
جهان ز نیکی کردار تو چنان کردار
سرای بار تو از فر تو چنان صفت است
صفت همان که چنانست بی خلاف و غبار
بروزنامه عمر تو بی سخا و کرم
دمی کرام نرانند خامه بر طومار
شمار جود و سخای ترا فذلک نیست
ز عقد کردن مستوفیان بروز شمار
چه میزبان کریمی که آید از حضرت
مهی عزیز و مکرم بر تو مهمان وار
خجسته ماهی آمد بمهمانی تو
که برترست زهر ماه مرو را مقدار
ز کردگار که جانها فدای نامش باد
همیرساندت مهمان بگونه گونه نثار
نثار اول رحمت بسی بود بر تو
از آنکه بر ضعفا رحم کرده ای بسیار
دوم نثار بود مغفرت که جرم و خطا
فرو گذاشتی از کهتران خدمتکار
از آنکه مهمان باشد ز تو بآزادی
نثار آخر از اویت بود برات از نار
شبی ازین مه میمون به از هزار مه است
چنین شب آمده بادا بعمر تو دو هزار
همیشه تا ز خداوند روزه داران را
بود دو شادی چونانکه هست در اخبار
یکی بدنیا وقت گشادن روزه
دوم بعقبی وقت نمودن دیدار
از آنکه نبود در وعده خدای خلاف
ز هر دو شادی چونانکه هست برخوردار
خجسته باد مه روزه چونکه عید رسید
خجسته تر ز مه روزه عید تو صد بار
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۷۰ - در مدح دهقان اجل احمد سمسار
شاید بسرو دیده شدن پیشرو کار
کاندر سفر باد خدای همه احرار
خورشید معالی فلک فضل و محامد
دهقان اجل اصل جلال احمد سمسار
فرخنده نصیرالدین صدری که زدادش
بردوخته شد دیده بیداد بمسمار
مخدوم جهان عین دهاقین که بگیتی
بی چهره او عین خرد ندهد دیدار
آن بنده نوازی که همه عمر مراو را
جز بنده نوازی بجهان نیست دگر کار
برده بتواضع سبق از مردم خاکی
وز همت عالی شده در نیکی کردار
زانروی که تا در کف او دیر عناند
اسپیدی روی درم و زردی دینار
خورشید و کف را دو را بر زر و بر سیم
دو کار عجیب است برین گونه و کردار
از خاک زر و سیم برآرد تف خورشید
او خاک برآرد ز زر و سیم بخروار
از تابش بسیار کند سیم و زر آن خاک
وین خاک کند سیم و زر از بخشش بسیار
ای سید احرار که احرار ندارند
از بنده بدان خاک کف پای ترا عار
جان تو که تا تو بسفر بودی بودم
اندر حضر آشفته و سرگشته چو پرگار
بی مجلس تو سوز نئی بودم ضایع
چون سوزن سر ریخته و کفته بسوفار
سوفار نه تا رشته درآرند و بدوزند
سر نیز نه کز پای بیارند برون خار
تا تو بشدی نیز نرفتم بدر کس
در زاویه ای مانده بدم روی بدیوار
تیمار تو و تربیت تو شده از من
من مانده میان غم و اندیشه و تیمار
غم خوردم و تیمار کشیدم بشب و روز
ای خورده غم من رهی و داشته تیمار
تیمار کشد هر که تو تیمار نداریش
غمخوار نبود آنکه نباشیش تو غمخوار
ببریده مرا هوش و خرد از هوس شعر
خاطر شده از کار و فرمانده زاشعار
خاطر شود از کار فرمانده و از شعر
آنرا که نیابد چو تو ممدوح سزاوار
زان بار گرانتر نبدی بر دل و جانم
کم خواسته بایستی جز بر در تو بار
از خدمت تو دور نباشم بهمه حال
خواهی بحضر خوه بسفر این بار آن بار
گر در حضری بنده ترا هست ثنا خوان
ور در سفری بنده ترا هست دعا کار
من چون تو خداوند سرافراز ندیدم
تو نیز چو من بنده مطواع مپندار
تا گنبد زنگاری گرد کره خاک
آرد مه و خورشید شب و روز پدیدار
از گردش او باد مه و سال و شب و روز
در دیده اعدات فرو ریخته زنگار
بادا علم و جاه تو پیوسته سرافراز
اعدای ترا بخت نگون باد و نگونسار
کاندر سفر باد خدای همه احرار
خورشید معالی فلک فضل و محامد
دهقان اجل اصل جلال احمد سمسار
فرخنده نصیرالدین صدری که زدادش
بردوخته شد دیده بیداد بمسمار
مخدوم جهان عین دهاقین که بگیتی
بی چهره او عین خرد ندهد دیدار
آن بنده نوازی که همه عمر مراو را
جز بنده نوازی بجهان نیست دگر کار
برده بتواضع سبق از مردم خاکی
وز همت عالی شده در نیکی کردار
زانروی که تا در کف او دیر عناند
اسپیدی روی درم و زردی دینار
خورشید و کف را دو را بر زر و بر سیم
دو کار عجیب است برین گونه و کردار
از خاک زر و سیم برآرد تف خورشید
او خاک برآرد ز زر و سیم بخروار
از تابش بسیار کند سیم و زر آن خاک
وین خاک کند سیم و زر از بخشش بسیار
ای سید احرار که احرار ندارند
از بنده بدان خاک کف پای ترا عار
جان تو که تا تو بسفر بودی بودم
اندر حضر آشفته و سرگشته چو پرگار
بی مجلس تو سوز نئی بودم ضایع
چون سوزن سر ریخته و کفته بسوفار
سوفار نه تا رشته درآرند و بدوزند
سر نیز نه کز پای بیارند برون خار
تا تو بشدی نیز نرفتم بدر کس
در زاویه ای مانده بدم روی بدیوار
تیمار تو و تربیت تو شده از من
من مانده میان غم و اندیشه و تیمار
غم خوردم و تیمار کشیدم بشب و روز
ای خورده غم من رهی و داشته تیمار
تیمار کشد هر که تو تیمار نداریش
غمخوار نبود آنکه نباشیش تو غمخوار
ببریده مرا هوش و خرد از هوس شعر
خاطر شده از کار و فرمانده زاشعار
خاطر شود از کار فرمانده و از شعر
آنرا که نیابد چو تو ممدوح سزاوار
زان بار گرانتر نبدی بر دل و جانم
کم خواسته بایستی جز بر در تو بار
از خدمت تو دور نباشم بهمه حال
خواهی بحضر خوه بسفر این بار آن بار
گر در حضری بنده ترا هست ثنا خوان
ور در سفری بنده ترا هست دعا کار
من چون تو خداوند سرافراز ندیدم
تو نیز چو من بنده مطواع مپندار
تا گنبد زنگاری گرد کره خاک
آرد مه و خورشید شب و روز پدیدار
از گردش او باد مه و سال و شب و روز
در دیده اعدات فرو ریخته زنگار
بادا علم و جاه تو پیوسته سرافراز
اعدای ترا بخت نگون باد و نگونسار
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۷۲ - در مدح سعدالدین عمر
سیم بر یارم شد از من سیم بر
سیم یارم نی و یارم سیمبر
عاشق سیم ار بخواند وی مرا
من ورا معشوق دانم سیم بر
زان نگار سیمبر با من نماند
جز نگاری کان بروی سیم بر
کرد زرین روی من وانگاه گفت
منت از من دان که زر از سیم بر
لعبتی سیمین صنوبر قامتی
بر سر سیمین صنوبر سیم بر
سیم پنهانی که ماه و مشک و گل
نرگس و شمشاد و مرجان و درر
نرگس او بر کمان پیوست تیر
تیر او را زهر کش پیکان و پر
تا شود زان شکرین مرجان او
ز هر تیر نرگس او بی ضرر
ناردان مرجان در آگین او
گر بخندد یا سخن گوید شکر
مشک و شمشادش کشیده گرد گل
دایره چون طوق قمری پر قمر
خط و زلف است آن نه شمشاد و نه مشک
برده شم از مشک و از شمشاد فر
بر رخ رخشان آن میر بتان
تیره و مرغول و سر در یکدیگر
راست مانند خط میر عمید
سیدالکتاب سعد دین عمر
آنکه تشبیه دوات و کاغذش
هست چون از مشک بحر از سیم بر
از کمال عدل شاه بحر و بر
تا شود این بر ازان بحر آبخور
از بنان او به بحر و بر شود
ماهئی از سیم تن از مشک سر
ای سر اهل هنر در خط تو
خط تو تاج سر اهل هنر
چون دواتت تاجور گردد هر آنک
چون قلم در خدمتت بندد کمر
خدمت صدر تو از جان واجبست
بر کمر بندان شاه تاجور
تا عمید ملکتی بر کلک تست
اعتماد داد خواه دادگر
آستین سایلان و زایران
زآستان تو شود پر سیم و زر
بارگاه خسرو مشرق بتست
زان مزین تر که چرخ از ماه و خور
حکمت آرایان بمدح صدر تو
دفتر آرایند از الفاظ و صور
دفتر بی مدح تو دف تر است
در طرب نارد کسی را دف تر
سوزنی را در ثنا و مدح تو
گشت از سوزن سخن باریکتر
رشته فکرت بسوزن برکشید
تا برشته درکشد در و گهر
گر قبولی یابد از اقبال تو
بشکند از سوزن فکرت تبر
تا خداوند سخن را در جهان
از خداوند سخا نبود گذر
باد ارباب سخن را سال و ماه
آستان درگه تو مستقر
نور خورشید سخای تو بلطف
تافته بر هر یکی از بام و در
در جهان همچون سخن باد و سخا
نام تو باقی و محمود الاثر
سیم یارم نی و یارم سیمبر
عاشق سیم ار بخواند وی مرا
من ورا معشوق دانم سیم بر
زان نگار سیمبر با من نماند
جز نگاری کان بروی سیم بر
کرد زرین روی من وانگاه گفت
منت از من دان که زر از سیم بر
لعبتی سیمین صنوبر قامتی
بر سر سیمین صنوبر سیم بر
سیم پنهانی که ماه و مشک و گل
نرگس و شمشاد و مرجان و درر
نرگس او بر کمان پیوست تیر
تیر او را زهر کش پیکان و پر
تا شود زان شکرین مرجان او
ز هر تیر نرگس او بی ضرر
ناردان مرجان در آگین او
گر بخندد یا سخن گوید شکر
مشک و شمشادش کشیده گرد گل
دایره چون طوق قمری پر قمر
خط و زلف است آن نه شمشاد و نه مشک
برده شم از مشک و از شمشاد فر
بر رخ رخشان آن میر بتان
تیره و مرغول و سر در یکدیگر
راست مانند خط میر عمید
سیدالکتاب سعد دین عمر
آنکه تشبیه دوات و کاغذش
هست چون از مشک بحر از سیم بر
از کمال عدل شاه بحر و بر
تا شود این بر ازان بحر آبخور
از بنان او به بحر و بر شود
ماهئی از سیم تن از مشک سر
ای سر اهل هنر در خط تو
خط تو تاج سر اهل هنر
چون دواتت تاجور گردد هر آنک
چون قلم در خدمتت بندد کمر
خدمت صدر تو از جان واجبست
بر کمر بندان شاه تاجور
تا عمید ملکتی بر کلک تست
اعتماد داد خواه دادگر
آستین سایلان و زایران
زآستان تو شود پر سیم و زر
بارگاه خسرو مشرق بتست
زان مزین تر که چرخ از ماه و خور
حکمت آرایان بمدح صدر تو
دفتر آرایند از الفاظ و صور
دفتر بی مدح تو دف تر است
در طرب نارد کسی را دف تر
سوزنی را در ثنا و مدح تو
گشت از سوزن سخن باریکتر
رشته فکرت بسوزن برکشید
تا برشته درکشد در و گهر
گر قبولی یابد از اقبال تو
بشکند از سوزن فکرت تبر
تا خداوند سخن را در جهان
از خداوند سخا نبود گذر
باد ارباب سخن را سال و ماه
آستان درگه تو مستقر
نور خورشید سخای تو بلطف
تافته بر هر یکی از بام و در
در جهان همچون سخن باد و سخا
نام تو باقی و محمود الاثر
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۷۳ - در مدح نظام الدین
در ضمیرم بدی هوای امیر
وانکه باشم ثنا سرای وزیر
نشد اندیشه ضمیرم کم
خواجه را یافتم وزیر و امیر
بوزارت نشسته خوشدل و شاد
وز امارت نگشته عزل پذیر
شاه میران نظام دولت و دین
عالم عادل کریم کبیر
آنکه خورشید عدل و فضل ویست
نور گسترده بر کبیر و صغیر
در نیاید بچشم همت او
ملک و ملک جهان قلیل و کثیر
رأی و تدبیر ملک آرایش
نبود جز موافق تقدیر
آیت فضل و رحمتت از حق
که بجز حق نداندش تفسیر
دیده ملک و ملک دارانرا
دارد از تیره دل دوات قریر
صورت عقل را بدارالملک
بصریر قلم کند تصویر
از وزیران مشرق و مغرب
بصریر قلم گرفت سریر
خط او پیش دیده اکمه
گر بداری شود بدیهه بصیر
بجز انصاف و عدل شفقت و رحم
فکرتی در نیایدش بضمیر
عدل او ناخن ستم از گوش
برکشد همچو موی راز خمیر
در جهان با کف عطاده او
همچو سیمرغ و کیمیاست فقیر
در سرای وزارتش کم و بیش
کیمیا در نگنجد و تزویر
همچو مظلوم باشد از ظالم
ظلم از دست عدل او بنفیر
هرکه بیند خیال او در خواب
باشدش فر و فرخی تعبیر
وان کز او هیچ برنگیرد چشم
چه بود هم برین نسق میگیر
نظرش نور دیده افزاید
زانکه صدریست بی عدیل و نظیر
ای نظیر تو جز تو نی بجهان
بجوانی بخت و دولت پیر
سوزنی پیر گشت و در پیری
گشت در خدمت تو با تقصیر
گر تغیرپذیر شد سخنش
نپذیرد عقیدتش تغییر
تا سپهر سریع دورانراست
سیر شمس مضی ء و بدر منیر
تا دم صور از آفت ایام
ملکت حافظ و معین و نصیر
شمس و بدر بقات را بادا
جاودان بر سپهر جاه مسیر
وانکه باشم ثنا سرای وزیر
نشد اندیشه ضمیرم کم
خواجه را یافتم وزیر و امیر
بوزارت نشسته خوشدل و شاد
وز امارت نگشته عزل پذیر
شاه میران نظام دولت و دین
عالم عادل کریم کبیر
آنکه خورشید عدل و فضل ویست
نور گسترده بر کبیر و صغیر
در نیاید بچشم همت او
ملک و ملک جهان قلیل و کثیر
رأی و تدبیر ملک آرایش
نبود جز موافق تقدیر
آیت فضل و رحمتت از حق
که بجز حق نداندش تفسیر
دیده ملک و ملک دارانرا
دارد از تیره دل دوات قریر
صورت عقل را بدارالملک
بصریر قلم کند تصویر
از وزیران مشرق و مغرب
بصریر قلم گرفت سریر
خط او پیش دیده اکمه
گر بداری شود بدیهه بصیر
بجز انصاف و عدل شفقت و رحم
فکرتی در نیایدش بضمیر
عدل او ناخن ستم از گوش
برکشد همچو موی راز خمیر
در جهان با کف عطاده او
همچو سیمرغ و کیمیاست فقیر
در سرای وزارتش کم و بیش
کیمیا در نگنجد و تزویر
همچو مظلوم باشد از ظالم
ظلم از دست عدل او بنفیر
هرکه بیند خیال او در خواب
باشدش فر و فرخی تعبیر
وان کز او هیچ برنگیرد چشم
چه بود هم برین نسق میگیر
نظرش نور دیده افزاید
زانکه صدریست بی عدیل و نظیر
ای نظیر تو جز تو نی بجهان
بجوانی بخت و دولت پیر
سوزنی پیر گشت و در پیری
گشت در خدمت تو با تقصیر
گر تغیرپذیر شد سخنش
نپذیرد عقیدتش تغییر
تا سپهر سریع دورانراست
سیر شمس مضی ء و بدر منیر
تا دم صور از آفت ایام
ملکت حافظ و معین و نصیر
شمس و بدر بقات را بادا
جاودان بر سپهر جاه مسیر
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۷۴ - فی مدح اشرف الدین
ای جهان شرف بتو معمور
یافته از دو پادشا منشور
از خداوند دلدل و قنبر
وز خداوند ناقه و یعفور
پادشاه حسینیان اشرف
شرف دین کردگار غفور
هست در جنب پادشاهی تو
بندگی پادشاهی فغفور
پادشاه سیادتی و تراست
از شرف ملک و از خرد منشور
امت جد تو ترا حشمند
طایعا راغبا بجان مأمور
هیچکس نی ز دل بتو غمگین
هیچکس نی ز تو بتن رنجور
بی هوا خواهی تو در دل کس
ندهد آفتاب ایمان نور
تا دم صور پادشاهی کس
نیست وان تورانسوی دم صور
هست فراش جد او در خلد
شهپر روح و زلف و طره حور
شهر نخشب بفر دولت تست
همچو خلد برین و حور و قصور
چون نبوت بجد تو مختوم
شد فتوت بنام تو مقصور
از عطای کف عطاده تو
یک جهان شاکرند و تو مشکور
عالمی قائل ثنای تواند
زوجه منظوم گوی و چه منشور
نظم و نثر همه ستایش تست
راستی بی دروغ و غیبت و زور
از مدیح تو بر صحیفه عمر
کرده مدحت سرای تو مسطور
عمر من در ثنا و مدح تو باد
تا بود قصر عمر من معمور
صرف در دولت و بقای تو باد
چرخ را مدت سنین و شهور
تا شهور و سنین پدید آرد
دور چرخ بلند روشن و دور
دور باد از خجسته مجلس تو
نکبت دهر پیر و دار غرور
یافته از دو پادشا منشور
از خداوند دلدل و قنبر
وز خداوند ناقه و یعفور
پادشاه حسینیان اشرف
شرف دین کردگار غفور
هست در جنب پادشاهی تو
بندگی پادشاهی فغفور
پادشاه سیادتی و تراست
از شرف ملک و از خرد منشور
امت جد تو ترا حشمند
طایعا راغبا بجان مأمور
هیچکس نی ز دل بتو غمگین
هیچکس نی ز تو بتن رنجور
بی هوا خواهی تو در دل کس
ندهد آفتاب ایمان نور
تا دم صور پادشاهی کس
نیست وان تورانسوی دم صور
هست فراش جد او در خلد
شهپر روح و زلف و طره حور
شهر نخشب بفر دولت تست
همچو خلد برین و حور و قصور
چون نبوت بجد تو مختوم
شد فتوت بنام تو مقصور
از عطای کف عطاده تو
یک جهان شاکرند و تو مشکور
عالمی قائل ثنای تواند
زوجه منظوم گوی و چه منشور
نظم و نثر همه ستایش تست
راستی بی دروغ و غیبت و زور
از مدیح تو بر صحیفه عمر
کرده مدحت سرای تو مسطور
عمر من در ثنا و مدح تو باد
تا بود قصر عمر من معمور
صرف در دولت و بقای تو باد
چرخ را مدت سنین و شهور
تا شهور و سنین پدید آرد
دور چرخ بلند روشن و دور
دور باد از خجسته مجلس تو
نکبت دهر پیر و دار غرور
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۷۶ - در مدح علی بن حسین بن ذوالفقار
ای نامی از تو نام خداوند ذوالفقار
در دین سید ولد آدم افتخار
هم خلق سید ولد آدمی ز لطف
همنام و هم سخای خداوند ذوالفقار
از ذوالفقار جود تو شد کشته آز و بخل
همچون ز ذوالفقار علی عمرو و ذوالخمار
از بخل خالی است دل جود ورز تو
بر روی جود خالی و در چشم بخل خار
از فخر دین خال به نیکیت یاد کرد
از بهر آنکه ماندی ازو نیک یادگار
جایش بهشت باد که در خاندان خویش
پرورده بهشت شد آن مفخر تبار
اعمال نیک او شده از مرگ منقطع
بل کز تو شد یکی عمل نیک او هزار
زنده کند پدر را فرزند نیکنام
نام پدر تو از پسر خویش زنده دار
خاص خدایگانی خلق خدای را
یاری دهی بنیکی بادت خدای یار
از روزگار دولت تو خاص و عام را
از چنگ غم نجاتست از جور روزگار
در سینه تو بحر سخا موج میزند
تا غرق نعمت تو شوند اهل این دیار
از بیشمار خواسته بخشیدن تو نیست
در فهم و وهم خواسته بخشیت را شمار
با اهل علم و عقل بتقریر علم و عقل
کم پیشی سخاوت تو نیست بر قرار
اندر میان دلها شاهی است مهر تو
بگرفته زین کنار جهان تا بدان کنار
اقبال و بخت و دولت و پیروز روز را
فرزند نازنینی پرورده در کنار
قبله در سرای تو است اهل فضل را
گرد سرای تو فلک فضل را مدار
در خدمت تو اهل هنر را دین و فضل
وز خدمت تو دوری شین است و عیب و عار
هر شاعری که بوسه دهد بر رکاب تو
گردد بدولت تو بر اسب سخن سوار
من بوسه داده ام دگران بوسه می دهند
تا همچو من شوند و به از من هزار بار
در بنده بودن تو ز پیری مقصرم
ای بخت تو جوان ز من پیر درگذار
دلشاد باش و خرم و خوش عیش و خوش طرب
بنده نواز باش و حق اندیش و حق گذار
دهقان کشتمند رضای خدای باش
اندر زمین فربه دل تخم خیر کار
تا جاش بر گری بقیامت ثواب و مزد
اینست کار و بهتر ازین کار خود چه کار
در ماه روزه کار شب قدر کن بشکر
تا بر تو آن ثواب نهان گردد آشکار
رحمت نثار یافته باشی و مغفرت
آزادی از جهنم و زتف تفته نار
عیدت خجسته باد و تو اندر خجستگی
آیین عید ساخته و ساز عید دار
تا دور چرخ و سیر ستاره دهنده اند
هر سال و ماه را مدد از لیل و از نهار
لیل و نهار و سال و مه تو بخیر باد
با تو جهان چنانکه ترا باشد اختیار
ای سوزنی بمدح خداوند ازین نسق
در ثنا بسوزن خاطر برشته آر
در دین سید ولد آدم افتخار
هم خلق سید ولد آدمی ز لطف
همنام و هم سخای خداوند ذوالفقار
از ذوالفقار جود تو شد کشته آز و بخل
همچون ز ذوالفقار علی عمرو و ذوالخمار
از بخل خالی است دل جود ورز تو
بر روی جود خالی و در چشم بخل خار
از فخر دین خال به نیکیت یاد کرد
از بهر آنکه ماندی ازو نیک یادگار
جایش بهشت باد که در خاندان خویش
پرورده بهشت شد آن مفخر تبار
اعمال نیک او شده از مرگ منقطع
بل کز تو شد یکی عمل نیک او هزار
زنده کند پدر را فرزند نیکنام
نام پدر تو از پسر خویش زنده دار
خاص خدایگانی خلق خدای را
یاری دهی بنیکی بادت خدای یار
از روزگار دولت تو خاص و عام را
از چنگ غم نجاتست از جور روزگار
در سینه تو بحر سخا موج میزند
تا غرق نعمت تو شوند اهل این دیار
از بیشمار خواسته بخشیدن تو نیست
در فهم و وهم خواسته بخشیت را شمار
با اهل علم و عقل بتقریر علم و عقل
کم پیشی سخاوت تو نیست بر قرار
اندر میان دلها شاهی است مهر تو
بگرفته زین کنار جهان تا بدان کنار
اقبال و بخت و دولت و پیروز روز را
فرزند نازنینی پرورده در کنار
قبله در سرای تو است اهل فضل را
گرد سرای تو فلک فضل را مدار
در خدمت تو اهل هنر را دین و فضل
وز خدمت تو دوری شین است و عیب و عار
هر شاعری که بوسه دهد بر رکاب تو
گردد بدولت تو بر اسب سخن سوار
من بوسه داده ام دگران بوسه می دهند
تا همچو من شوند و به از من هزار بار
در بنده بودن تو ز پیری مقصرم
ای بخت تو جوان ز من پیر درگذار
دلشاد باش و خرم و خوش عیش و خوش طرب
بنده نواز باش و حق اندیش و حق گذار
دهقان کشتمند رضای خدای باش
اندر زمین فربه دل تخم خیر کار
تا جاش بر گری بقیامت ثواب و مزد
اینست کار و بهتر ازین کار خود چه کار
در ماه روزه کار شب قدر کن بشکر
تا بر تو آن ثواب نهان گردد آشکار
رحمت نثار یافته باشی و مغفرت
آزادی از جهنم و زتف تفته نار
عیدت خجسته باد و تو اندر خجستگی
آیین عید ساخته و ساز عید دار
تا دور چرخ و سیر ستاره دهنده اند
هر سال و ماه را مدد از لیل و از نهار
لیل و نهار و سال و مه تو بخیر باد
با تو جهان چنانکه ترا باشد اختیار
ای سوزنی بمدح خداوند ازین نسق
در ثنا بسوزن خاطر برشته آر
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۷۸ - در مدح علی بن ذوالفقار
آیین ابن علی است سخاوت چنانکه بود
آیین ابن عم نبی سید البشر
تا ذوالفقار جود وی آهخته شد بدهر
شد خون عمرو و عنتر و بخل از جهان بدر
ای آنکه در زمانه باحسان و مردمی
شد نام تو چو مردی هم نام تو سمر
در جنب رأی روشن و کف جواد تو
خورشید کم ز ذره و دریا کم از شمر
بی بار شکر منت احسان و جود تو
آزاده ای نیابی در کل بحر و بر
در باغ مکرمت شجر همت تراست
زاحسان وجود و برو سخا شاخ و برگ وبر
یکتن ز اهل فضل نیابی درین دیار
زان باغ بی نصیبه و بی بهره زان شجر
بودند اهل حضرت جلت ز دیر باز
از جاه و از جلالت تو باجمال و فر
بالین مهتران و سران آستان تست
وز آفتاب تو بفلکشان رسیده سر
در خدمت تو آمده مخدوم پیشه گان
بسته بصدر بار تو چون بندگان کمر
وین بندگان نخشب مانده ز جاه تو
محروم چون پیمبر کنعانی از پسر
در هجر تو بجان یکایک ضرر رسید
چون آمدی بنفع بدل شد همه ضرر
شد نخشب از جمال تو یار دگر چنانک
گویند نخشب است این یا جنت دگر
تا ماه روزه و شب قدر است در جهان
تا عید در رسد چو مه روزه شد بسر
تا حشر ماه صوم و شب قدر و روز عید
بر تو بخیر باد و بر اعدای تو به شر
چندان بزی که از عدد سال عمر تو
عاجز بود خواطر و حیران شود فکر
آیین ابن عم نبی سید البشر
تا ذوالفقار جود وی آهخته شد بدهر
شد خون عمرو و عنتر و بخل از جهان بدر
ای آنکه در زمانه باحسان و مردمی
شد نام تو چو مردی هم نام تو سمر
در جنب رأی روشن و کف جواد تو
خورشید کم ز ذره و دریا کم از شمر
بی بار شکر منت احسان و جود تو
آزاده ای نیابی در کل بحر و بر
در باغ مکرمت شجر همت تراست
زاحسان وجود و برو سخا شاخ و برگ وبر
یکتن ز اهل فضل نیابی درین دیار
زان باغ بی نصیبه و بی بهره زان شجر
بودند اهل حضرت جلت ز دیر باز
از جاه و از جلالت تو باجمال و فر
بالین مهتران و سران آستان تست
وز آفتاب تو بفلکشان رسیده سر
در خدمت تو آمده مخدوم پیشه گان
بسته بصدر بار تو چون بندگان کمر
وین بندگان نخشب مانده ز جاه تو
محروم چون پیمبر کنعانی از پسر
در هجر تو بجان یکایک ضرر رسید
چون آمدی بنفع بدل شد همه ضرر
شد نخشب از جمال تو یار دگر چنانک
گویند نخشب است این یا جنت دگر
تا ماه روزه و شب قدر است در جهان
تا عید در رسد چو مه روزه شد بسر
تا حشر ماه صوم و شب قدر و روز عید
بر تو بخیر باد و بر اعدای تو به شر
چندان بزی که از عدد سال عمر تو
عاجز بود خواطر و حیران شود فکر
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۷۹ - در مدح تاج الدین محمود
گسترد نام نیک چو محمود تاجدار
محمود تاج شد و ز احرار روزگار
از شاهوار بخشش او ظن بری که او
محمود تاج نیست که محمود تاجدار
او تاجدار ملک هنر زیبد و عدوش
در بارگاه حشمت او گشته تاج دار
تا آمد از دیار خراسان بماورا
النهر نهر دولت او گشت چون بحار
بر فرق اهل فضل زرافشان شود هوا
هرگاه از آن بحار شود بر هوا بخار
نیل و فرات و دجله و جیحون موج زن
با کف داد او چو سرابند هر چهار
هرگه که سیر کلک کمردار او کند
سردل دوات کلهدارش آشکار
آرد برات او امرای کلام را
بر دوش طوق منت و در گوش گوشوار
محمود شاه غازی شاعر نواختن
آیین نهاد و سنت و رسم و ره و شعار
از سرگذشت بود و نبود همه جهان
دیوان عنصریست ز محمود یادگار
وز خادمان مجلس محمود تاج دین
چون عنصری هزار برآید بیک شمار
محمود سومنات گشای صنم شکن
در غزو سیگزی بسنان ز ره گذار
آن مرتبت نیافت که محمود تاج دین
از یک بدست کلک بریده سر نزار
ای تاج کز جواهر دانش مرصعی
بر فرق دین سید و شاه بنی نزار
نور دلی و راحت روح و سدید دین
عبدالکریم صدر کرام و سر کبار
عبدالکریم صدری کز وی کریمتر
عبدی نیافریده کریم آفریدگار
او اصل مهتریست مران اصل را تو فرع
تا زان بتو چو جسم بروح و شجر ببار
مستوفی ممالک مشرق توئی و هست
بر کلک بی قرار تو هر ملک را قرار
ز ابنای روزگار نیاید کسی چو تو
بر مرکب کفایت و فضل و هنر سوار
گر کار تو بعقد بنانست و سیر کلک
اندر کشی ذرایر خورشید را بکار
بی سهو و بی غلط بجریده نشان کنی
از پیش باد اگر بهزیمت رود غبار
دانی شمار آن و ندانی که سیم و زر
بر شاعران ز جود تو چندین شود نثار
بر شاعران ثنای تو در سال سنت است
بر من رهی فریضه بروزی هزار بار
گر شعر بنده هست بدین چاشنی پسند
در یک دو مه بمدح تو دیوان کنم نگار
تا از برای گفت و شنود است خلق را
گوش سخن نیوش و زبان سخن گذار
سیماب باد ریخته در گوش آنکسی
کو دارد از شنودن مدح و ثنات عار
محمود تاج شد و ز احرار روزگار
از شاهوار بخشش او ظن بری که او
محمود تاج نیست که محمود تاجدار
او تاجدار ملک هنر زیبد و عدوش
در بارگاه حشمت او گشته تاج دار
تا آمد از دیار خراسان بماورا
النهر نهر دولت او گشت چون بحار
بر فرق اهل فضل زرافشان شود هوا
هرگاه از آن بحار شود بر هوا بخار
نیل و فرات و دجله و جیحون موج زن
با کف داد او چو سرابند هر چهار
هرگه که سیر کلک کمردار او کند
سردل دوات کلهدارش آشکار
آرد برات او امرای کلام را
بر دوش طوق منت و در گوش گوشوار
محمود شاه غازی شاعر نواختن
آیین نهاد و سنت و رسم و ره و شعار
از سرگذشت بود و نبود همه جهان
دیوان عنصریست ز محمود یادگار
وز خادمان مجلس محمود تاج دین
چون عنصری هزار برآید بیک شمار
محمود سومنات گشای صنم شکن
در غزو سیگزی بسنان ز ره گذار
آن مرتبت نیافت که محمود تاج دین
از یک بدست کلک بریده سر نزار
ای تاج کز جواهر دانش مرصعی
بر فرق دین سید و شاه بنی نزار
نور دلی و راحت روح و سدید دین
عبدالکریم صدر کرام و سر کبار
عبدالکریم صدری کز وی کریمتر
عبدی نیافریده کریم آفریدگار
او اصل مهتریست مران اصل را تو فرع
تا زان بتو چو جسم بروح و شجر ببار
مستوفی ممالک مشرق توئی و هست
بر کلک بی قرار تو هر ملک را قرار
ز ابنای روزگار نیاید کسی چو تو
بر مرکب کفایت و فضل و هنر سوار
گر کار تو بعقد بنانست و سیر کلک
اندر کشی ذرایر خورشید را بکار
بی سهو و بی غلط بجریده نشان کنی
از پیش باد اگر بهزیمت رود غبار
دانی شمار آن و ندانی که سیم و زر
بر شاعران ز جود تو چندین شود نثار
بر شاعران ثنای تو در سال سنت است
بر من رهی فریضه بروزی هزار بار
گر شعر بنده هست بدین چاشنی پسند
در یک دو مه بمدح تو دیوان کنم نگار
تا از برای گفت و شنود است خلق را
گوش سخن نیوش و زبان سخن گذار
سیماب باد ریخته در گوش آنکسی
کو دارد از شنودن مدح و ثنات عار
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۸۱ - در مدح نظام الدین
باز دیگر ره جوان خاطر شد این مداح پیر
از ره مدح جوانبخت جوان دولت وزیر
صاحب عادل نظام الدین وزیر شاه شرق
مفخر اولاد میران هم وزیر و هم امیر
صاحب صاحبقران عالم فضل و هنر
وندران صاحبقرانی بیقرین و بی نظیر
مسند و صدر سری کم دید و کم بیند چنو
صدر والا قدر عالی همت روشن ضمیر
از ضمیر روشنش گیرد ضیا شمس مضی
هم بدان تقدیر کز شمس مضی بدر منیر
دستگیر خلق شد عدل وی از دست ستم
تا نگردد هیچکس در دست ظالم دستگیر
خلق را بودی نفیر از ظلم پیش از عهد او
عدل او آورد ظالم را بفریاد و نفیر
تا مشیر شاه شد اندر ره انصاف و عدل
بچه آهو شد از پستان شیران سیر شیر
دل چو قیر و رخ چو زر گردد عدو کز دست او
مرغ زرین تن زند منقار در دریای قیر
هم بدان دریای قیر و هم بدان منقار مرغ
آستین پر زر برد از خط او دست فقیر
خود کسی با جود او یابد فقیر اندر جهان
کس بدین فتوی نداند زو جواب دلپذیر
چون مخمر کرد طین خلقت او کردگار
بخل رازان گل برون آورد چون مو از خمیر
از تنور گرم مالیخولیای مهتری
حاسدان جاه او را خام سوز آید فطیر
ای صریر خامه تو ملک شه آراسته
وز تو آرایش گرفته مسند صدور و سریر
گر صریر سیر کلکت تیر گردون بشنود
پیش سیارات دیگر بشکند بازار تیر
حامی تیر ار شود کلکت نترسد زاحتراق
بگذرد از قرص خور چون از هدف پیکان تیر
از کمان چرخ بر جان بداندیشان تو
تیر باران بلا بادا چو دردی ز مهریر
حاسدانت را زباد حسرت و بار ندم
دم بسان زمهریر و دل بکردار سعیر
آفرین گویان عالم آفرین گویان شده
پیش تخت چون تو صاحبدولت از برنا و پیر
نیست در علم سخندانی و در درس سخا
مفتئی چون تو مصیب و ناقدی چون تو بصیر
شعر من دانا خرد نادان هر گلبن بود
شعر من پیشش چو در پیش خر گلبن شعیر
تا قلم گیرد دبیر و چون مطر زبر کشد
از قلم مشگین رقم بر روی کافوری حریر
از پی انهای گردون ماه بادت چون برید
وز پی تحریر دیوان تیر بادت چون دبیر
از ره مدح جوانبخت جوان دولت وزیر
صاحب عادل نظام الدین وزیر شاه شرق
مفخر اولاد میران هم وزیر و هم امیر
صاحب صاحبقران عالم فضل و هنر
وندران صاحبقرانی بیقرین و بی نظیر
مسند و صدر سری کم دید و کم بیند چنو
صدر والا قدر عالی همت روشن ضمیر
از ضمیر روشنش گیرد ضیا شمس مضی
هم بدان تقدیر کز شمس مضی بدر منیر
دستگیر خلق شد عدل وی از دست ستم
تا نگردد هیچکس در دست ظالم دستگیر
خلق را بودی نفیر از ظلم پیش از عهد او
عدل او آورد ظالم را بفریاد و نفیر
تا مشیر شاه شد اندر ره انصاف و عدل
بچه آهو شد از پستان شیران سیر شیر
دل چو قیر و رخ چو زر گردد عدو کز دست او
مرغ زرین تن زند منقار در دریای قیر
هم بدان دریای قیر و هم بدان منقار مرغ
آستین پر زر برد از خط او دست فقیر
خود کسی با جود او یابد فقیر اندر جهان
کس بدین فتوی نداند زو جواب دلپذیر
چون مخمر کرد طین خلقت او کردگار
بخل رازان گل برون آورد چون مو از خمیر
از تنور گرم مالیخولیای مهتری
حاسدان جاه او را خام سوز آید فطیر
ای صریر خامه تو ملک شه آراسته
وز تو آرایش گرفته مسند صدور و سریر
گر صریر سیر کلکت تیر گردون بشنود
پیش سیارات دیگر بشکند بازار تیر
حامی تیر ار شود کلکت نترسد زاحتراق
بگذرد از قرص خور چون از هدف پیکان تیر
از کمان چرخ بر جان بداندیشان تو
تیر باران بلا بادا چو دردی ز مهریر
حاسدانت را زباد حسرت و بار ندم
دم بسان زمهریر و دل بکردار سعیر
آفرین گویان عالم آفرین گویان شده
پیش تخت چون تو صاحبدولت از برنا و پیر
نیست در علم سخندانی و در درس سخا
مفتئی چون تو مصیب و ناقدی چون تو بصیر
شعر من دانا خرد نادان هر گلبن بود
شعر من پیشش چو در پیش خر گلبن شعیر
تا قلم گیرد دبیر و چون مطر زبر کشد
از قلم مشگین رقم بر روی کافوری حریر
از پی انهای گردون ماه بادت چون برید
وز پی تحریر دیوان تیر بادت چون دبیر
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۸۲ - در مدح ابراهیم رکن الدین حبیب
ز گرد راه چو عنقا باشیانه باز
بسوی بنده خرامید شاه بنده نواز
شهی که بنده نوازی و لطف او آورد
شهان روی زمین را به بندگیش نیاز
شهی که بارگه اوست سجده گاه ملوک
همی برند بدان سجدگه ملوک نماز
کمی نیابد در عز و پادشاهی اگر
کمینه بنده ازو جاه یابد و اعزاز
رسید شاه جهان سوی فخر دین مهمان
چو شاه ز اول سوی غلام خویش ایاز
ایا ز قافیه بایست یا ز هیبت شاه
نبودمی ز شه ز اولی سخن پرداز
بشه نواخته شد فخر دین و جای بود
بدین نوازش شاه ار کند تفاخر و ناز
شهی که همچو سکندر سپهبدان دارد
سنان گذار و کمندافکن و خدنگ انداز
شه ملکوک براهیم رکن دین حبیب
که یافتست بهنامی خلیل جواز
ملوک شرق و سلاطین چین بدو بازند
چو از خلیل و حبیب اهل شام و اهل حجاز
ز بهر قوت دین حبیب اگر چو پدر
اساس و قاعده غزو را نهد آغاز
خلیل وار بتان بشکند که نندیشد
ز آفرازه نمرود منجنیق افراز
گر این براهیم آنگه بدی که بد نمرود
بدی بکشتن نمرود با خلیل انباز
فرو فکندی از یک خدنگ کرکس پر
چهار کرکس نمرود را گه پرواز
ایا شهی که در آفاق هرکجا شهریست
که دین و سنت فاش است و کفر و بدعت راز
ندای عدل تو در داده اند بر منبر
منادیان سیه جامه بلند آواز
شود ز عدل تو گیتی چنانکه بام ببام
ببیت مقدس بتوان شدن ز چین و طراز
نه دیر باشد تا نزد تو خراج آرند
ز مصر و کوفه و بغداد و بصره و اهواز
ز روی تجربه را گر کمینه بنده خود
سوی شهنشه کرمان فرستی و شیراز
بساعت ار ننهد بنده ترا گردن
بگور بیند کرمان بدو شده دمساز
چو شمع گریان خندان بسر دهد همه تن
چو شمع یکشبه عمرش بو نه دیر و دراز
مخالف تو اگر شمع گیتی افروز است
چو سر دهد همه تن سر جدا کنند بگاز
دم منازعت تو شها که یا رد زد
در مخالفت تو که کرد خواهد باز
که خواند تخته عصیان تو که درنفتاد
ز تخت پنجه پایه بچاه پنجه باز
که رفت بر ره فرمان تو کزان فرمان
رمیده بخت بفرمان او نیامد باز
همای عدل تو چون پر و بال باز کند
تذر و دانه برون آرد از مخا لب باز
ز بیم هیبت و سهم سیاست تو بدشت
ز گرگ پنجه فرو ریزد از نهیب نهاز
شکار دوستی ار نه ز عدل تو آهو
بپیش بازش یوز آمدی گر از گراز
سوار بی جان پیش سپاه دشمن تو
رود چو بیژن جنگی بسوی جنگ گراز
بشاهنامه برار هیبت تو نقش کنند
ز شاهنامه بمیدان رود بجنگ فراز
ز هیبت تو عدو نقش شاهنامه شود
کز او نه مرد بکار آید و نه اسب و نه ساز
همیشه تا که نبرد آزمای شاهانرا
بگوی بازی باشد مرا دو نهمت و آز
ز تیغ چوگان ساز از سر مخالف گوی
مراد بر تو بود خواه باز و خواه مباز
بخواه گوی ز نخ لعبتان چوگان زلف
گهی بگوی گرای و گهی بچوگان یاز
بیازمای چو شاهان حلاوت و تلخی
حلاوت لب معشوق و تلخی بگماز
بسوی بنده خرامید شاه بنده نواز
شهی که بنده نوازی و لطف او آورد
شهان روی زمین را به بندگیش نیاز
شهی که بارگه اوست سجده گاه ملوک
همی برند بدان سجدگه ملوک نماز
کمی نیابد در عز و پادشاهی اگر
کمینه بنده ازو جاه یابد و اعزاز
رسید شاه جهان سوی فخر دین مهمان
چو شاه ز اول سوی غلام خویش ایاز
ایا ز قافیه بایست یا ز هیبت شاه
نبودمی ز شه ز اولی سخن پرداز
بشه نواخته شد فخر دین و جای بود
بدین نوازش شاه ار کند تفاخر و ناز
شهی که همچو سکندر سپهبدان دارد
سنان گذار و کمندافکن و خدنگ انداز
شه ملکوک براهیم رکن دین حبیب
که یافتست بهنامی خلیل جواز
ملوک شرق و سلاطین چین بدو بازند
چو از خلیل و حبیب اهل شام و اهل حجاز
ز بهر قوت دین حبیب اگر چو پدر
اساس و قاعده غزو را نهد آغاز
خلیل وار بتان بشکند که نندیشد
ز آفرازه نمرود منجنیق افراز
گر این براهیم آنگه بدی که بد نمرود
بدی بکشتن نمرود با خلیل انباز
فرو فکندی از یک خدنگ کرکس پر
چهار کرکس نمرود را گه پرواز
ایا شهی که در آفاق هرکجا شهریست
که دین و سنت فاش است و کفر و بدعت راز
ندای عدل تو در داده اند بر منبر
منادیان سیه جامه بلند آواز
شود ز عدل تو گیتی چنانکه بام ببام
ببیت مقدس بتوان شدن ز چین و طراز
نه دیر باشد تا نزد تو خراج آرند
ز مصر و کوفه و بغداد و بصره و اهواز
ز روی تجربه را گر کمینه بنده خود
سوی شهنشه کرمان فرستی و شیراز
بساعت ار ننهد بنده ترا گردن
بگور بیند کرمان بدو شده دمساز
چو شمع گریان خندان بسر دهد همه تن
چو شمع یکشبه عمرش بو نه دیر و دراز
مخالف تو اگر شمع گیتی افروز است
چو سر دهد همه تن سر جدا کنند بگاز
دم منازعت تو شها که یا رد زد
در مخالفت تو که کرد خواهد باز
که خواند تخته عصیان تو که درنفتاد
ز تخت پنجه پایه بچاه پنجه باز
که رفت بر ره فرمان تو کزان فرمان
رمیده بخت بفرمان او نیامد باز
همای عدل تو چون پر و بال باز کند
تذر و دانه برون آرد از مخا لب باز
ز بیم هیبت و سهم سیاست تو بدشت
ز گرگ پنجه فرو ریزد از نهیب نهاز
شکار دوستی ار نه ز عدل تو آهو
بپیش بازش یوز آمدی گر از گراز
سوار بی جان پیش سپاه دشمن تو
رود چو بیژن جنگی بسوی جنگ گراز
بشاهنامه برار هیبت تو نقش کنند
ز شاهنامه بمیدان رود بجنگ فراز
ز هیبت تو عدو نقش شاهنامه شود
کز او نه مرد بکار آید و نه اسب و نه ساز
همیشه تا که نبرد آزمای شاهانرا
بگوی بازی باشد مرا دو نهمت و آز
ز تیغ چوگان ساز از سر مخالف گوی
مراد بر تو بود خواه باز و خواه مباز
بخواه گوی ز نخ لعبتان چوگان زلف
گهی بگوی گرای و گهی بچوگان یاز
بیازمای چو شاهان حلاوت و تلخی
حلاوت لب معشوق و تلخی بگماز
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۸۳ - در مدح سعدالدوله
سعد دولت را بسعدالدوله بازآمد نیاز
هردو بهر بندگی در پیش استادند باز
هست با وی نیک ساز ایام از روی خرد
تا که خواهد بود چون با وی نباشد نیک ساز
باز چون رأی رفیع و همت سعد دول
رایت اقبال سعدالملکیان شد سرفراز
هم کنون باشد که گردن بردگان از امر او
پیش درگاه تو آرند از بن دندان غاز
بی نیازان جهانرا باز بینی پیش او
بسته و بگشاده بند خدمت و دست نیاز
نیکخواه او اگر چون زر شود اقبال او
دارد آن قوت که آن زر را ببرد زیر گاز
بدسگال دولت او گر ز روی و آهن است
هست پیش او چو زآتش موم و روغن درگداز
گر بود بر تخت پنجه پایه جای حاسدش
باشد او را تحت پنجه پایه چاه شصت باز
حاش لله گر بود در چاه جای ناصحش
شصت بازی چاه دارد تخت پنجه پایه باز
دایه وار اعدای او را چرخ چندان شیر داد
تا چو پستان گر شود آنگه کندشان شیر باز
وقت آن آمد که اعدا را بکوبد سر چو سیر
تا یکایک آگهی یابند از نرخ پیاز
حاسد او گفت کاید هر فرازیرا نشیب
ناصح او گفت کاید هر نشیبی را فراز
از پس عمر درازی کاندر آن پیمان بدند
ناصحش را شد زبان و دست بر حاسد دراز
گفت کای بدخواه سعدالدوله میبینی که گشت
گفت من جد و حقیقت گفت تو هزل و مجاز
آستان سعد دولت را ز عالم قبله کن
تا در اقبال سعدالدوله آید بر تو باز
خاک پای سعد دولت توتیای چشم کن
تا شوی بر چشم در او بیدریغ و پاکباز
ای خداوندی که بر صدر خداوندان جاه
بدر صدری تکیه کرده بر سریر عز و ناز
تا بباشی بدر صدر سروران دهر باش
در سر کلک تو کار دهر را منع و جواز
دوستان و دشمنانرا آب و آتش فعل باش
بدسگالانرا بسوز و نیکخواهانرا بساز
تا پدید آید بناگوش بتانرا خط سبز
همچو بر دیبای از مشک تاتاری طراز
گاه با زیبا رخان و گاه با مشگین خطان
جام می نوش از بتان چین و تاتار و طراز
تا بگیرد باز بازان کش خرامیدن ز کبک
تا بیاموزد خرامان کبک بازیدن ز باز
دست در زلف چو چنگ یار یار کبک زن
وز شکار بوسه چون بازان بسوی کبک یاز
هردو بهر بندگی در پیش استادند باز
هست با وی نیک ساز ایام از روی خرد
تا که خواهد بود چون با وی نباشد نیک ساز
باز چون رأی رفیع و همت سعد دول
رایت اقبال سعدالملکیان شد سرفراز
هم کنون باشد که گردن بردگان از امر او
پیش درگاه تو آرند از بن دندان غاز
بی نیازان جهانرا باز بینی پیش او
بسته و بگشاده بند خدمت و دست نیاز
نیکخواه او اگر چون زر شود اقبال او
دارد آن قوت که آن زر را ببرد زیر گاز
بدسگال دولت او گر ز روی و آهن است
هست پیش او چو زآتش موم و روغن درگداز
گر بود بر تخت پنجه پایه جای حاسدش
باشد او را تحت پنجه پایه چاه شصت باز
حاش لله گر بود در چاه جای ناصحش
شصت بازی چاه دارد تخت پنجه پایه باز
دایه وار اعدای او را چرخ چندان شیر داد
تا چو پستان گر شود آنگه کندشان شیر باز
وقت آن آمد که اعدا را بکوبد سر چو سیر
تا یکایک آگهی یابند از نرخ پیاز
حاسد او گفت کاید هر فرازیرا نشیب
ناصح او گفت کاید هر نشیبی را فراز
از پس عمر درازی کاندر آن پیمان بدند
ناصحش را شد زبان و دست بر حاسد دراز
گفت کای بدخواه سعدالدوله میبینی که گشت
گفت من جد و حقیقت گفت تو هزل و مجاز
آستان سعد دولت را ز عالم قبله کن
تا در اقبال سعدالدوله آید بر تو باز
خاک پای سعد دولت توتیای چشم کن
تا شوی بر چشم در او بیدریغ و پاکباز
ای خداوندی که بر صدر خداوندان جاه
بدر صدری تکیه کرده بر سریر عز و ناز
تا بباشی بدر صدر سروران دهر باش
در سر کلک تو کار دهر را منع و جواز
دوستان و دشمنانرا آب و آتش فعل باش
بدسگالانرا بسوز و نیکخواهانرا بساز
تا پدید آید بناگوش بتانرا خط سبز
همچو بر دیبای از مشک تاتاری طراز
گاه با زیبا رخان و گاه با مشگین خطان
جام می نوش از بتان چین و تاتار و طراز
تا بگیرد باز بازان کش خرامیدن ز کبک
تا بیاموزد خرامان کبک بازیدن ز باز
دست در زلف چو چنگ یار یار کبک زن
وز شکار بوسه چون بازان بسوی کبک یاز
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۸۴ - در مدح وجیه الدین
این منم یارب بصدر مهتر کهتر نواز
از ندیمان یافته بر خواندن مدحت جواز
قفل درج طبع بگشاه بمفتاح زبان
آشکارا کرده هر دری که در دل بود راز
مهتر کهتر نواز از مدحت من شاد و خوش
من خوش و شاد از قبول مهتر کهتر نواز
مهتر آزادگان والا وجیه الدین که خلق
مدح او خوانند چون وجهت وجهی در نماز
محترم صدری که در ساز سرایش در عجم
حرمت آباد است چون بیت الحرام اندر حجاز
آنکه در بستان و باغ رادی و آزادگی است
سوسن آزاده و آزاده سر و سرفراز
آنکه تا آزادگی بر نام او تحقیق شد
سرو و سوسن را شد است آزادگی نام مجاز
آنکه باشد بر سریر بی نیازی متکی
شد سریر جود او تکیه گه اهل نیاز
سفره جود ورا تا باز گستردند شد
بخل را آژنگ ابرو چهره چون سفره فراز
با سخای او حدیث آز گفتند اندکی
گفت هرگز من خبر دارد نداند نام آز
آز اندک باشد اندر لفظ ترکی و بعمر
ساقی بر و عطای من نداند داد آز
منت از سائل بجان بردارد از چیزی که خواست
ورچه جان خواهد دهد بی منت و با اعتذاز
همچو طفل نازنین از باب و مام مهربان
سایلان و زایران از لفظ او یابند ناز
گر بصدر او درآید سایلی عریان چو سیر
با حریر و حله تو بر تو رود همچون پیاز
مهتران از بهر حرزمال خود سازند گنج
او ز حرزمال باشد روز و شب در احتراز
گر زکف بخشش او سایه افتد بر زمین
در زمین افتد ز بهر گنج قارون اهتزاز
دل ز مهر سیم صافی صافتر دارد ز سیم
ندهد اندر زرگدازی بین چو زر اندر گداز
ای ز سهم پهلوان وز رأی عدل آموز تو
یوز ز آهو در گریز افتاده و گرگ از گراز
قار اگر بازو زند بر باز عدل پهلوان
چرخ عنقاوار متواری شود از بیم قاز
صعوه در ظل همای عدل و داد پهلوان
مر عقاب ظلم را بر بردراند قاز قاز
در پناه پهلوان کبک و تذرو آرد برون
جوجه گان دانه چین از بیضه شاهین و باز
ملک توران مهره کردار است بر روی بساط
رأی ملک آرای تو بر مهره ما هر مهره باز
پیر پرور دایه لطف تو است آنکو نکرد
هیچ دانا را ز طفلی تا بپیری شیر باز
کرد ره گم کرده دم در فراق صدر تو
کرد ره گم را جاهت براه آورد باز
آمدم تا طبع را سازم ز مدح تو غذا
مدح تو طبع مرا باشد غذای طبع ساز
در امل تا دیر بازی و درازی ممکنست
چون امل بادا ترا عمر دراز و دیر باز
بدسگالان تو از هر شادئی کوتاه دست
مانده از اقبال کوتاه اندر ادبار دراز
تا زنند از حسن خوبان طراز و چین مثل
از نکویان مجلس بزم تو چین با دو طراز
کسوت عمر ترا تا تادامن آخر زمان
از بزرگی نام تو بر آستین بادا طراز
از ندیمان یافته بر خواندن مدحت جواز
قفل درج طبع بگشاه بمفتاح زبان
آشکارا کرده هر دری که در دل بود راز
مهتر کهتر نواز از مدحت من شاد و خوش
من خوش و شاد از قبول مهتر کهتر نواز
مهتر آزادگان والا وجیه الدین که خلق
مدح او خوانند چون وجهت وجهی در نماز
محترم صدری که در ساز سرایش در عجم
حرمت آباد است چون بیت الحرام اندر حجاز
آنکه در بستان و باغ رادی و آزادگی است
سوسن آزاده و آزاده سر و سرفراز
آنکه تا آزادگی بر نام او تحقیق شد
سرو و سوسن را شد است آزادگی نام مجاز
آنکه باشد بر سریر بی نیازی متکی
شد سریر جود او تکیه گه اهل نیاز
سفره جود ورا تا باز گستردند شد
بخل را آژنگ ابرو چهره چون سفره فراز
با سخای او حدیث آز گفتند اندکی
گفت هرگز من خبر دارد نداند نام آز
آز اندک باشد اندر لفظ ترکی و بعمر
ساقی بر و عطای من نداند داد آز
منت از سائل بجان بردارد از چیزی که خواست
ورچه جان خواهد دهد بی منت و با اعتذاز
همچو طفل نازنین از باب و مام مهربان
سایلان و زایران از لفظ او یابند ناز
گر بصدر او درآید سایلی عریان چو سیر
با حریر و حله تو بر تو رود همچون پیاز
مهتران از بهر حرزمال خود سازند گنج
او ز حرزمال باشد روز و شب در احتراز
گر زکف بخشش او سایه افتد بر زمین
در زمین افتد ز بهر گنج قارون اهتزاز
دل ز مهر سیم صافی صافتر دارد ز سیم
ندهد اندر زرگدازی بین چو زر اندر گداز
ای ز سهم پهلوان وز رأی عدل آموز تو
یوز ز آهو در گریز افتاده و گرگ از گراز
قار اگر بازو زند بر باز عدل پهلوان
چرخ عنقاوار متواری شود از بیم قاز
صعوه در ظل همای عدل و داد پهلوان
مر عقاب ظلم را بر بردراند قاز قاز
در پناه پهلوان کبک و تذرو آرد برون
جوجه گان دانه چین از بیضه شاهین و باز
ملک توران مهره کردار است بر روی بساط
رأی ملک آرای تو بر مهره ما هر مهره باز
پیر پرور دایه لطف تو است آنکو نکرد
هیچ دانا را ز طفلی تا بپیری شیر باز
کرد ره گم کرده دم در فراق صدر تو
کرد ره گم را جاهت براه آورد باز
آمدم تا طبع را سازم ز مدح تو غذا
مدح تو طبع مرا باشد غذای طبع ساز
در امل تا دیر بازی و درازی ممکنست
چون امل بادا ترا عمر دراز و دیر باز
بدسگالان تو از هر شادئی کوتاه دست
مانده از اقبال کوتاه اندر ادبار دراز
تا زنند از حسن خوبان طراز و چین مثل
از نکویان مجلس بزم تو چین با دو طراز
کسوت عمر ترا تا تادامن آخر زمان
از بزرگی نام تو بر آستین بادا طراز
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۸۵ - در مدح وزیری گوید
وزارتست باهل وزارت آمده باز
سرای دولت میرانیان شده در باز
نظام دین شه میرانیان که بر شاهان
خجسته فال تراست از همای و از شهباز
چهار سال چو شهباز از آشیانه ملک
بهر هوائی پرواز کرد و آمد باز
بمستقر و سرا و سریر و مسند خویش
بدان نسق که بمعشوق عاشق دلباز
گرفت صدر وزارت بفرخی تا کرد
همای دولت و پیروزی از سرش پرواز
عدم شود ستم از کلک عدل گستر او
چو شد منادی انصاف او بلند آواز
به سیر کوفته دارد سر ستم پیشه
خبر دهد ستم اندیش را زنرخ پیاز
شود بکلک وی آراسته ممالک شرق
برند نامه انصاف او بشام و حجاز
چو شمع دولت او برفروخت بفروزد
بنور عدلش گیتی همه نشیب و فراز
ایا حسود تو از جاه تو بغیرت و رشک
زرشک تو سرانگشت خود گزیده بگاز
چو شمع باد بداندیش تو ز شب تا روز
بگاز داده سر از سوز و تن زسر بگداز
نیاز بود چنین ملک را بچون تو وزیر
در آرزوی تو میبود روزگار دراز
بشعر تهنیت این ملکرا کنم نه ترا
که ملک داشت بشغل وزارت تو نیاز
به بی نیازی ایزد اگر خورم سوگند
که نیست همچو منی شاعر سخن پرداز
خلاف باشد و اندازه من آن نبود
که نیستم چو حکیمان وقت حکم انداز
بدیهه حسبی گفتم بوسع طاقت طبع
ضعیف و سست بانجام بردم از آغاز
اگر بد آمد اگر نیک هیچ حاجت نیست
ترا بمدحت من چون خدایرا بنماز
من و دعا و نماز و ثنای مجلس تو
چو نیست بهتر ازین سه برین کنم ایجاز
همیشه تا که نبینند آز را سیری
بقات بادا بدانکه سیر گردد آز
سرای دولت میرانیان شده در باز
نظام دین شه میرانیان که بر شاهان
خجسته فال تراست از همای و از شهباز
چهار سال چو شهباز از آشیانه ملک
بهر هوائی پرواز کرد و آمد باز
بمستقر و سرا و سریر و مسند خویش
بدان نسق که بمعشوق عاشق دلباز
گرفت صدر وزارت بفرخی تا کرد
همای دولت و پیروزی از سرش پرواز
عدم شود ستم از کلک عدل گستر او
چو شد منادی انصاف او بلند آواز
به سیر کوفته دارد سر ستم پیشه
خبر دهد ستم اندیش را زنرخ پیاز
شود بکلک وی آراسته ممالک شرق
برند نامه انصاف او بشام و حجاز
چو شمع دولت او برفروخت بفروزد
بنور عدلش گیتی همه نشیب و فراز
ایا حسود تو از جاه تو بغیرت و رشک
زرشک تو سرانگشت خود گزیده بگاز
چو شمع باد بداندیش تو ز شب تا روز
بگاز داده سر از سوز و تن زسر بگداز
نیاز بود چنین ملک را بچون تو وزیر
در آرزوی تو میبود روزگار دراز
بشعر تهنیت این ملکرا کنم نه ترا
که ملک داشت بشغل وزارت تو نیاز
به بی نیازی ایزد اگر خورم سوگند
که نیست همچو منی شاعر سخن پرداز
خلاف باشد و اندازه من آن نبود
که نیستم چو حکیمان وقت حکم انداز
بدیهه حسبی گفتم بوسع طاقت طبع
ضعیف و سست بانجام بردم از آغاز
اگر بد آمد اگر نیک هیچ حاجت نیست
ترا بمدحت من چون خدایرا بنماز
من و دعا و نماز و ثنای مجلس تو
چو نیست بهتر ازین سه برین کنم ایجاز
همیشه تا که نبینند آز را سیری
بقات بادا بدانکه سیر گردد آز
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۸۶ - در مدح سعدالملک مسعود بن اسعد
ای بنظم آراستن با سعد اکبر هم نفس
مدح سعدالملک مسعود بن اسعد گوی و بس
آنکه نفس ناطقه از سینه ارباب نظم
بهر سلک مدح او در نفیس آرد نفس
صدر عالی رأی ملک آرای دستوری که بر
پایگاه قدر او کیوان ندارد دسترس
صاحب عادل بهاء الدین که هست از دوستی
شاق مشرق را چو شاه قاب قوسین را انس
آفتاب خسروان را سایه دستار او
چتر فیروزیست فتح و نصرت اندر پیش و پس
فر دیدار همایونش به از فر همای
چون همای از بوم و باز از جغد و طاوس از مگس
خلق در بستان حلقش همچو بلبل خوشنوا
شکر شکرش غذا کرده چو طوطی در قفس
ای سرو صدری که بر گاه و سریر سروری
مثل تو صدری ندید است و نبیند چشم کس
آسمان قدری و تا قدر تو دید است آسمان
آسمانرا روز و شب آنست سودا و هوس
تا کنی از آفتاب آسمان زرین سپر
وز هلال آسمان زرین کنی نعل فرس
هست در میزان حلمت بی گرانی بوقبیس
هست با میزان خشم تو جهنم بی قبس
مهر دینار و درم را در دل تو جای نیست
گنج دینار و درم ننهی بمهر لایمس
کعبه حاجت وران و سایلان درگاه تست
کشته مر هر ملتمس را زو محصل ملتمس
فی المثل گر جان شیرین خواهد از تو سائلی
هرگز اندر چهره شیرین تو ناید عبس
دشمن جاه تو در دل تیرگی دارد چو شب
نی غلط دان آنکه شب هرگز نباشد بی تکس
گر نیارد نور شمع مهر تو در پیش دل
شب رود او را بهر گامی بگیرد ده عسس
هرکرا کین تو دارد دل سیه چون لوبیا
از دو سنگ آس غم بی پوست گردد چون عدس
دیده حاسد بتو چون غژب انگور است سرخ
در لگدکوب عنا بادش جدا آب از تکس
در ثنای مجلس میمون تو مداح را
ناید اندر دل ملال و در زبان ناید خرس
سوزنی اسب قوافی راند در میدان تنگ
تا خر خمخانه بیهوده بجنباند جرس
چون نباشد شاعر منحول کار شعر دزد
گو گذارد قافیت را تنگنائی در حرس
خس بود در لفظ تازی کوک و اندر شاعری
کوک زن بر سوزنی گر خوش براید لفظ خس
شاه ملک آرای را بایسته چون بر رأی چشم
بدسگال ملک او را چون بروی دیده خس
ملحدان سنی شوند اندر طبس گر مدح تو
راوی بازار خوان خواند ببازار طبس
تا بقرآن قصه اصحاب رس خوانده شود
بی رسن بادا بداندیش تو اندر قعر رس
مدح سعدالملک مسعود بن اسعد گوی و بس
آنکه نفس ناطقه از سینه ارباب نظم
بهر سلک مدح او در نفیس آرد نفس
صدر عالی رأی ملک آرای دستوری که بر
پایگاه قدر او کیوان ندارد دسترس
صاحب عادل بهاء الدین که هست از دوستی
شاق مشرق را چو شاه قاب قوسین را انس
آفتاب خسروان را سایه دستار او
چتر فیروزیست فتح و نصرت اندر پیش و پس
فر دیدار همایونش به از فر همای
چون همای از بوم و باز از جغد و طاوس از مگس
خلق در بستان حلقش همچو بلبل خوشنوا
شکر شکرش غذا کرده چو طوطی در قفس
ای سرو صدری که بر گاه و سریر سروری
مثل تو صدری ندید است و نبیند چشم کس
آسمان قدری و تا قدر تو دید است آسمان
آسمانرا روز و شب آنست سودا و هوس
تا کنی از آفتاب آسمان زرین سپر
وز هلال آسمان زرین کنی نعل فرس
هست در میزان حلمت بی گرانی بوقبیس
هست با میزان خشم تو جهنم بی قبس
مهر دینار و درم را در دل تو جای نیست
گنج دینار و درم ننهی بمهر لایمس
کعبه حاجت وران و سایلان درگاه تست
کشته مر هر ملتمس را زو محصل ملتمس
فی المثل گر جان شیرین خواهد از تو سائلی
هرگز اندر چهره شیرین تو ناید عبس
دشمن جاه تو در دل تیرگی دارد چو شب
نی غلط دان آنکه شب هرگز نباشد بی تکس
گر نیارد نور شمع مهر تو در پیش دل
شب رود او را بهر گامی بگیرد ده عسس
هرکرا کین تو دارد دل سیه چون لوبیا
از دو سنگ آس غم بی پوست گردد چون عدس
دیده حاسد بتو چون غژب انگور است سرخ
در لگدکوب عنا بادش جدا آب از تکس
در ثنای مجلس میمون تو مداح را
ناید اندر دل ملال و در زبان ناید خرس
سوزنی اسب قوافی راند در میدان تنگ
تا خر خمخانه بیهوده بجنباند جرس
چون نباشد شاعر منحول کار شعر دزد
گو گذارد قافیت را تنگنائی در حرس
خس بود در لفظ تازی کوک و اندر شاعری
کوک زن بر سوزنی گر خوش براید لفظ خس
شاه ملک آرای را بایسته چون بر رأی چشم
بدسگال ملک او را چون بروی دیده خس
ملحدان سنی شوند اندر طبس گر مدح تو
راوی بازار خوان خواند ببازار طبس
تا بقرآن قصه اصحاب رس خوانده شود
بی رسن بادا بداندیش تو اندر قعر رس
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۸۷ - در مدح وزیر شاه
وزیر شاه بدیدار پهلوان بر غوش
گرفت و داد بپیمان دوستی دل و هوش
بموسم گل و بلبل زجام و بلبله کرد
شراب گلگون از دست گلعذاران نوش
همه سعادت دستور شاه سعدالملک
همه سعادت ایام پهلوان بر غوش
محمد بن سلیمان که چون سلیمان را
مسخرند ورا جن و انس از بن گوش
بقهر دشمن خاقان شه سلیمان فر
کشیده صف صف اهریمنان آهن پوش
زاور کند پی آمد که فتحنامه رسید
بدست پیک سلیمان باور گند و باوش
زاورگند بحضرت رسید نیک اندیش
بخدمت ملک نیک بخت نیکی کوش
وزیر شاه جهانرا جمال داد و ازو
جمال یافت که آمد دل حسود بجوش
بموسمی که ستوران دروش و داغ کنند
ستوروار بر اعدا نهاد داغ و دروش
ز عدل شاه خروش از جهانیان بنشست
ز عندلیب وز چنگ و رباب خاست خروش
خروش بلبل و چنگ و رباب لهوانگیز
مباد هیچ ز بزم وزیر شه خاموش
ز دور چرخ کهن تا همیشه نام بود
شب گذشته و روز گذشته راوی و دوش
ز دست ساقی دارند هر دو باده گسار
ز لفظ شاعر داننده دو مدح نیوش
گرفت و داد بپیمان دوستی دل و هوش
بموسم گل و بلبل زجام و بلبله کرد
شراب گلگون از دست گلعذاران نوش
همه سعادت دستور شاه سعدالملک
همه سعادت ایام پهلوان بر غوش
محمد بن سلیمان که چون سلیمان را
مسخرند ورا جن و انس از بن گوش
بقهر دشمن خاقان شه سلیمان فر
کشیده صف صف اهریمنان آهن پوش
زاور کند پی آمد که فتحنامه رسید
بدست پیک سلیمان باور گند و باوش
زاورگند بحضرت رسید نیک اندیش
بخدمت ملک نیک بخت نیکی کوش
وزیر شاه جهانرا جمال داد و ازو
جمال یافت که آمد دل حسود بجوش
بموسمی که ستوران دروش و داغ کنند
ستوروار بر اعدا نهاد داغ و دروش
ز عدل شاه خروش از جهانیان بنشست
ز عندلیب وز چنگ و رباب خاست خروش
خروش بلبل و چنگ و رباب لهوانگیز
مباد هیچ ز بزم وزیر شه خاموش
ز دور چرخ کهن تا همیشه نام بود
شب گذشته و روز گذشته راوی و دوش
ز دست ساقی دارند هر دو باده گسار
ز لفظ شاعر داننده دو مدح نیوش