عبارات مورد جستجو در ۵۵۴۶ گوهر پیدا شد:
ملا هادی سبزواری : رباعیات
و له ایضاً
لیکن نه سری که غیر پا پنداری
تا آنک آری بدین سخن انکاری
آن پا و سر آن سر است و پاهان بشنو
‌‌گر دانش اسرار معما داری
وحدت کرمانشاهی : رباعیات
رباعی شماره 1
از عشق خدا گر به سرت شور و نواست
از حق بنما طلب دلت هرچه که خواست
با دیده حق‌بین بنگر خوبان را
رخسار نکو آینه صنع خداست
وحدت کرمانشاهی : غزلیات
غزل شماره 1
ای دوست مرانم ز در خویش خدا را
کز پیش نرانند شهان خیل گدا را
باز آی که تا فرش کنم دیده به راهت
حیف است که بر خاک نهی آن کف پا را
از دست مده باده که این صیقل ارواح
بزداید از آیینه دل زنگ ریا را
زاهد تو و رب ارنی؟ این چه خیال است
با دیده خودبین نتوان دید خدا را
هرگز نبری راه به سر منزل الا
تا مرحله پیما نشوی وادی لا را
چون دور به عاشق برسد ساقی دوران
در دور تسلسل فکند جام بلا را
آتش به جهانی زند ار سوخته جانی
بر دامن معبود زند دست دعا را
طوفان بلا آمد و بگرفت در و دشت
چون نوح برافراشت به حق دست رجا را
در حضرت جانان سخن از خویش مگوئید
قدری نبود در بر خورشید سها را
از درد منالید که مردان ره عشق
با درد بسازند و نخواهند دوا را
وحدت که بود زنده خَضَروار مگر خورد
از چشمه حیوان فنا آب بقا را
وحدت کرمانشاهی : غزلیات
غزل شماره 4
آتش عشقم بسوخت خرقه طامات را
سیل جنون در ربود رخت عبادات را
مسئله عشق نیست درخور شرح و بیان
به که به یکسون نهند لفظ و عبارات را
دامن خلوت ز دست کی دهد آن کو که یافت
در دل شب‌های تار ذوق مناجات را
هر نفسم چنگ و نی از تو پیامی دهد
پی نبرد هر کسی رمز اشارات را
جای دهید امشبم مسجدیان تا سحر
مستم و گم کرده‌ام راه خرابات را
دوش تفرج‌کنان خوش ز حرم تا به دیر
رفتم و کردم تمام سیر مقامات را
غیر خیالات نیست عالم و ما کرده‌ایم
از دم پیر مغان رفع خیالات را
خاک‌نشینان عشق بی مدد جبرئیل
هر نفسی می‌کنند سیر سماوات را
بر سر بازار عشق کس نخرد ای عزیز
از تو به یک جو هزار کشف و کرامات را
وحدت از این پس مده دامن رندان ز دست
صرف خرابات کن جمله اوقات را
وحدت کرمانشاهی : غزلیات
غزل شماره 18
بر آنکه مرید می و معشوقه و جام است
جز دوست نعیم دو جهان جمله حرام است
ترک سر و جان گیر پس آنگاه بیاسای
آری سفر عشق همین یک دو سه گام است
از اول این بادیه تا کعبه مقصود
دیدیم و گذشتیم از او چار مقام است
چون طالب و مطلوب و طلب هر سه یکی شد
هنگام وصال است دگر سیر تمام است
هر خواجه که در بندگی عشق کمر بست
کی دفع کند ننگ و کجا طالب نام است
معلوم شود عاقبت از رنج ره عشق
کاین همسفران پخته کدام است و که خام است
هشدار که زاهد نزند راه تو ای دوست
تحت الحنک و سبحه او دانه و دام است
وحدت عجبی نیست که در بحر محبت
گر بنده شود خواجه اگر شاه غلام است
وحدت کرمانشاهی : غزلیات
غزل شماره 23
زاهد نشُسته دست ز تن جانت آرزوست؟
جان را فدا نساخته جانانت آرزوست؟
نازرده پای در طلب از زخم نیش خار
سیر گل و صفای گلستانت آرزوست؟
چون کودکان بی‌خبر از راه و رسم و عشق
روز وصال بی شب هجرانت آرزوست؟
بیرون نکرده دیو طبیعت ز ملک تن
اهریمنا، نگین سلیمانت آرزوست؟
از خسروان ملک بقا خلعت وجود
بی ترک برگ عالم امکانت آرزوست؟
یک ره کمر نبسته به خدمت چو بندگان
همواره قرب حضرت سلطانت آرزوست؟
وحدت خیال بیهده تا کی، عبث چرا
حور و قصور و کوثر و غلمانت آرزوست؟
وحدت کرمانشاهی : غزلیات
غزل شماره 25
چو پوست تخت من است و کلاه پشمین تاج
به تخت و تاج کیانی کجا شوم محتاج
کلاه فقر بود خود اشاره در معنی
به اینکه دور کن از سر هوای افسر و تاج
زبان حالت درویش دلق‌پوش این است
که راه میکده باشد مرا بهین منهاج
ز جان و تن بگذر تا رسی به کعبه دل
که این بود حرم خاص و آن مناسک حاج
نظیر جذبه و عشق است عقل و نفس و فنا
براق و رفرف و جبریل و احمد و معراج
بنای هستی ما را به می خراب کنید
که خسروان نستانند از خراب خراج
خراب باده عشقم نه مست آب عنب
حریف عذب فراتم نه اهل ملح و اجاج
چه گویمت که چه دردیست درد عشق که هیچ
ز هیچکس نپذیرد به هیچگونه علاج
چنان به موج درآمد فضای بحر محیط
که اصل بحر نهان شد ز کثرت امواج
سروش گفت به وحدت که عشق مصباح است
بود تن تو چو مصباح و دل در او چو زجاج
وحدت کرمانشاهی : غزلیات
غزل شماره 43
تا چند سرگران ز مدار جهان شوم
تا چند از مدار جهان سرگران شوم
در بین ما و دوست به جز خود حجاب نیست
آن به که بگذرم ز خود و از میان شوم
زندان تن گذارم و این خاکدان دون
در اوج عرش یوسف کنعان جان شوم
از خاکیان و صحبت ایشان دلم گرفت
یک چند نیز هم‌نفس قدسیان شوم
با طایران گلشن قرب جلال دوست
این دامگه گذارم و هم‌آشیان شوم
سودی نبخشدم سخن واعظ و فقیه
تا چند سال و مه ز پی این و آن شوم
آن به که نشنوم سخن این و آن به گوش
وز چاکران حلقه پیر مغان شوم
شاید بدین سبب کندم بخت یاوری
در بزم دوست محرم راز نهان شوم
وحدت حبیب گر بخرامد به باغ حسن
با گوهر سخن به رهش درفشان شوم
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
سفر
تو سفر خواهی کرد
با دو چشم مطمئن تر از نور
با دو دست راستگوتر از همه ی آینه ها
خواب دریای خزر را
به شبِ
چشمانت می بخشم ...
موج ها .
زیر پایت همه قایق هستند
ماسه ها ،
در قدمت می رقصند
من تو را در همه ی آینه ها
می بینم
روبرو
در خورشید
پشتِ سر
شب
در ماه
من تو را تا جایی خواهم برد
که صدایی از جنگ
و خبرهایی کذایی از ماه
لحظه هامان را زایل نکند
من تو را
از همه آفاق جهان خواهم برد ...
*
همسفر با منی
تو سفر می کنی امّا تنها
صبح ِ صادق
و همه همهمه ی دستان
ره توشه ی تو
این صمیمی
هر ستاره
پسته ی خندان راه ِ تو باد ...
*
جفت من
سفری می کنیم اما
دست های خود را به بهاری بخشیم
که همه گل های تنها را
با صداقت
نوازش باشند ...
چشم خود را به راهی بخشیم
که برای طرح بی باکِ
قدم ها
ستایش باشند
تو سفر خواهی کرد
من تو را در نفسم خواهم خواند
وقتی آزاد شوند از قفس کهنه
کبوترهایم
در جوار همه ی گنبدها
به زیارتگاه چشمانت می آیم
و در آن لحظه ، ماه
در دستم خواهد خواند
- زندگی در فراسوی همه زنجیرست ...
*
روح من گسترده ست
تا قدم بگذاری
در خیابان ِ صداقت هایش ...
و بکاری
کاج دستانت را
در هزاران راهش ...
*
روح من گسترده ست
تا که آغاز کنی
فلسفه ی رُخصت چشمانت را
به همه ضجه ی جاوید برادرهایم
تا که احساس کنی
بردگی ِ دستانم
تا که آگاه شوی
از قفس ِ واژه که آویزان است ؟
*
سوختن نزدیک است
تو سفر خواهی کرد
من تو را
از صفِ این آدمکان چوبی
خواهم برد ...
شاه اسماعیل صفوی ( خطایی ) : گزیدهٔ اشعار ترکی
مئهمان گؤردوم
یئنه مئهمان گؤردوم, کؤنلوم شاد اولدو
مئهمانلار, سیز بیزه صفا گلدینیز!
قار-قیش یابار ایکن, باهار-یاز اولدو
مئهمانلار, سیز بیزه صفا گلدینیز!
موصافیر عشق قاپوسونون دیلیدیر
خیزری سئو کیم, صاحبی‌نین قولودور
تانری موصافیری پیریم الیدیر
مئهمانلار, سیز بیزه صفا گلدینیز!
بیر ائوه قهر اولا, موصافیر گئتمز
چالیشسا, چیرپینسا اکدیگی بیتمز
چابیرسا, بابیرسا, بیر یئپه یئتمز
مئهمانلار, سیز بیزه صفا گلدینیز!
حوممت ائیله سن کی, دایما گله
یامان-یاخشی بیزیم یوزوموز گوله
بؤیوک-کیچیک اونو, هم, خیزیر بیله
مئهمانلار, سیز بیزه صفا گلدینیز!
موصافیر گلیر کی, قیسمتی بیله
موصافیر خیزیردیر عذرونو دیله
خطایم اوبرویو توت, وئر گل اله
مئهمانلار, سیز بیزه صفا گلدینیز!
شاه اسماعیل صفوی ( خطایی ) : گزیدهٔ اشعار ترکی
دوست دئییب گزمه
کؤنول, نه گزیرسن سئیران یئرینده,
عالمده هر شئیین وار اولمایینجا.
اولورا-اولمازا دوست دئییب گزمه,
بیر عهدینه بوتون یار اولمایینجا.
یورو, صوفی, یورو, یولوندان آزما,
ائلین قئیبتینه قویولار قازما.
یورولما بیهوده, بوشونا گزمه,
یانیندا مورشیدین یار اولمایینجا.
قالخدی, هاوالاندی کؤنولون قوشو,
قووبا, قئیبت ائتمک گؤنتونون ایشی,
اوستادین تانیماز بوندا هر کیشی,
اونون کیم, مورشیدی ار اولمایینجا.
واریب بیر کؤنتویه سن اولما نؤکر,
چرخینه دؤگر ده دولونو دؤگر,
نه خودادن قورخار, نه حجاب چکر,
بیر کؤنتوده ناموس, آر اولمایینجا.
شاه خطای, ائدیم بو سیرری بَیان,
کامیلمیدیر جاهیل سؤزونه اویان?
بیر باشدان آبلاماق عومره‌دیر زیان,
ایکی باشدان موهوبب, یار اولمایینجا.
وارساغیلار
قایبدن دلیل گؤروندون,
دده‌م, خوش گلدین, خوش گلدین!
بیزی سئویب سئویندیردین,
دده‌م, خوش گلدین, خوش گلدین!
ایکی جان ایدیک بیرلشدیک,
محبت قاپیسین آشدیق,
شوکور دیدارا ایریشدیک,
دده‌م, خوش گلدین, خوش گلدین!
اوستوموزه یول اوبراتدین,
گؤوهر آلدین, گؤوهر ساتدین,
ارلیگینی اثبات ائتدین,
دده‌م, خوش گلدین, خوش گلدین!
بیر آباجدا گوللر بیتر,
دالیندا بولبوللر اؤتر,
شاهیما برگوزار گئدر,
دده‌م, خوش گلدین, خوش گلدین!
بویله, شاه خطایم, بویله,
پیریم دستور وئرسین سؤیله,
شاها مندن نیاز ائیله,
دده‌م, خوش گلدین, خوش گلدین!
بیر گؤزه‌لین ووجودونون شهرینه,
باخ, نظر ائیله ده همن عاریف اول,
دوکانیندا دئدیگین متاینا,
باخ, نظر ائیله ده همن عاریف اول.
سئیر ائت اؤزگه ارنلرین گؤره‌سین,
طبیب سارار یورگیمین یاره‌سین,
چرب ائیله‌مه محبتین چاره‌سین,
باخ, نظر ائیله ده همن عاریف اول.
هرجایی گؤزله قوشما باشینی,
هرجاییلیک ائدیب, آتار داشینی,
موشتری بولورسا, سؤز قوماشینی,
باخ, نظر ائیله ده همن عاریف اول.
خطای دئر: - رحم ائتمزم یالانا,
اؤزون تسلیم ائدر کندی گلنه,
آی الیدیر, گون موهممد بیلنه,
باخ, نظر ائیله ده همن عاریف اول.
سلطان باهو : غزلیات
غزل ۱
یقین دانم درین عالم که لا معبود الا ھُو
ولا موجود فی الکونین لا مقصود الا ھُو
چو تیغ لا بدست آری بیا تنها چه غم داری
مجو از غیر حق یاری که لا فتاح الا ھُو
بلا لا لا همه لا کن بگو الله والله جو
نظر خود سوی وحدت کن که لا مطلوب الا هُو
هُو الاول هُوالآخر ظهور آمد تجلی او
بذات خود هویدا حق که لا فی الکون الا هُو
الا ای یار شو فانی مگر ثالث مگو ثانی
هوالواحد هوالمقصود لا موجود الا هُو
ھُوالھُو ھُو، ھُوالحق ھُو، ندانم غیر الا ھُو
ھُوالھُو ھُو، ھُوالحق ھُو، نخوانم غیر اِلا ھُو
یکی گویم، یکی جویم، یکی در دل چو گل رویم
همون یک را بیک پویم، نه پویم غیر الا ھُو
بگرد عالم چو گردیدم ، ھُو الحق ھُو پسندیدم
یکی خواندم، یکی دیدم، ندیدم غیر الا ھُو
منم غم خوار خود هستم ، بجز یاھُو نه دَر دَستم
دِل و جان را به ھُو بستم، نه بستم غیر اِلا ھُو
سلطان باهو : غزلیات
غزل ۲۳
و هو معکم اینما کنتم نگر
ورنه خواندی رو تو در قرآن نگر
قرب حق با تو چنان دارد یقین
تو همیدانی که ازما دور تر
کاشکی از قرب او واقف شوی
تا نه گردی گرد دنیا در بدر
یار منزل دوستان خود دور نیست
چشم باید تا شوی صاحب نظر
سلطان باهو : غزلیات
غزل ۴۹
طور سینا گشت موسی را مقام
بی حجاب آنجا شنیدی خود کلام
عاشقی را طور معراج دل ست
هر زمان از حق رسد او را سلام
دل که انسان ست عرش الله بدان
از حدیث حضرت ، آمد این کلام
این دل انسان بیضهء ناسوتی ثمر
لیک در وی سر لاهوتی تمام
ذات انسان عین سر الله بدان
هان شنو گفتم ترا مجمل کلام
یار انسان مخزن خاصه خدا ست
غیر عارف کس نداند والسلام
مولانا خالد نقشبندی : غزلیات
غزل شماره ۱ (در بازگشت از سفر حج)
وا حسرتا که جدا شدم از خانه خدا
از غصه وقت گشت شود دل ز هم جدا
ما را نبود خواهش رفتن ز کوی دوست
اما چو امر اوست، ز سر می کنیم پا
اهل صفا به داغ غم مروه مرده اند
من شاد چون زیم، که شدم دور از صفا
حجر و مقام و زمزم و ارکان و ملتزم
گویند باز گرد، کجا می روی کجا؟
دامان دل گرفته، برندم کشان کشان
حنانه، روضه، منبر و محراب مصطفی
از اشتیاق یثرب و درد فراق بیت
کاهی است دل، فتاده میان دو کهربا
خالد چو دوست در همه جا جلوه گر شود
پس غم مخور ز خانه او گر شدی جدا
مولانا خالد نقشبندی : غزلیات
غزل شماره ۱۶
گر چه اسباب طرب پیش من امشب نه کم است
شادیم بی گل روی تو همه درد و غم است
داب ارباب محبت نبود آسایش
لذت عاشق دل سوخته اندر الم است
به امید سر خود پای منه در ره عشق
که در این مرحله سر باختن اول قدم است
گردن شیشه می گیر و سفالینه جام
اگرت آرزوی تاج کی و جام جم است
جان من دولت جاوبد به دنیا مفروش
گر کنی نیک نظر حاصل آن یک دو دم است
گر زنی نوبت شاهی به جهان تا مانی
اولت درد سر و آخر کارت ندم است
زخم ناخورده ز خالد طمع شر مدار
سینه اش گر به مثل لوح و زبانش قلم است
مولانا خالد نقشبندی : غزلیات
غزل شماره ۳۷
خدایا جز تو ما را نیست حافظ
گدا تا پادشا را کیست حافظ
به محنت خانه غربت شب و روز
غریب بی نوا را کیست حافظ
شب تاریک و بی ره در بیابان
من بی رهنما را کیست حافظ
ز موج قلزم زخار خونخوار
خدا را، ناخدا را کیست حافظ
ز دست اندازی شیطان سرکش
من بی دست و پا را کیست حافظ
نباشد رهنما گر لطف عامش
تو می گو خالدا خود کیست حافظ؟
مولانا خالد نقشبندی : قصاید
در وصف باغ باقله عبدالان
گوش باید کرد ازین سرگشته اندوهگین
شمه ای از صنعت خلاق گیتی آفرین
چند تن روزی ز همزادان ز جام عیش مست
بهر گشت گلستان گشتیم با هم همقرین
ده به ده، صحرا به صحرا، تا به گلزار ارم
یعنی باغ عبدلان آن معدن ارباب دین
ناگهان هاتف ز هر سو بانگ زد کای بیدلان
هذه جنات عدن فادخلوها خالدین
چون فرو بردیم سر بهر تماشای چمن
از دل ما محو شد سودای فردوس برین
سرو و شمشاد و صنوبر، بید مشک و نارون
ایستاده صف به صف چون دلبران نازنین
عر عر از سودای گل دیوانه خواهدشد مگر
زان به پا قید جنونش گشته زلف یاسمین
گوئیا با قد جانان لاف رعنایی زده
بید مجنون ، زان کند روی خجالت بر زمین
طوطی و دراج و ساری، تیهو و کبک دری
داده بر باد از نوا اندوه عشاق حزین
چهچه بلبل، صدای قمری و بانگ تذرو
کرده جا الحانش در گوش سپهر هشتمین
گویی از چاه زنخدان عزیزان آب خورد
می چکد از آبیش آب نزاکت اینچنین
خوج و زرد آلود ، انار و پسته ، انجیر و عنب
هر یکی گوید که ای طالب بیا از من بچین
از لطافت در میان سیب و امرود است جنگ
مشت از آن مالند بر فرق دگر از روی کین
می توان مدهوش بود از بوی خاکش تا ابد
بسکه می ریزد ز شاخ تاک خشکش بر زمین
از پی طفلان بستان یعنی گنجشکان او
شیره می بارد بجای شیر از پستان تین
چند انواع ریاحین برکنار جویبار
سوسن و لاله، بنفشه، نرگس دیده نمین
گل شقایق، زلف عروس، تاج خروس و پیل گوش
هر یکی گوید منم بهتر، بسوی من ببین
از نوای نغمه سنجان گوش گردون گشته کر
از تواضع زهره هر دم بر زمین ساید جبین
می خورد هر دم سمندر غوطه ها در جوی آب
گوئیا آتش شده است از سایه گل آتشین
از نزاکت می برد آب زلالش بر کمر
بیدلان را صبر و آرام و شکیب و عقل و دین
چون فروریزد ز کوه باقله با صد طرب
گردد از عکس هوا هر قطره اش دری ثمین
یارب این آبست ازین کوه بلند آید به زیر
یا فلک از رشک ریزد اشک حسرت بر زمین
از صدای دلبرای صافیش گردد خجل
ناله بربط ، بیاض گردن خوبان چین
وز نسیم جانفزاش اندک اندک بر کمر
می شود سنبل پریشان همچو زلف حور عین
کردگارا ، شهسوار عرصه روز جزا
آورم پیشت شفیع و حضرت روح الامین
خالد از فرط گنه شرمنده درگاه تست
فاعف عنه کل ذنب ، انت خیر الراحمین
مولانا خالد نقشبندی : قطعات
قطعه شماره ۲۰
از روم تا به هند گرفتیم جان به کف
بهر نثار مرقد شه بوعلی شرف
بر وی قسم به جان عزیز مبارزش
کاندر وفاش کرد جوانی خود تلف
هست این غلام را به درش حاجت عظیم
لطفی کنند و باز رهانندش از اسف
باشد در آستانش امید شفاعتی
در حضرتی که یافت ازو هند صد شرف
یمضی علی الصلاح من العمر مابقی
یاوی الی الفلاح من الذنب ماسلف
شاهی به چشم خشم به بحر اربنگرد گهی
بر روی آفتاب شمارد دو صد کلف
نسبت به اعتناش خزف بهتر از گهر
با قوت غناش گهر کمتر از خزف
در چشم اهل دیده، مسماش همچو اسم
آئینه ایست عکس نمای شه نجف
خالد خموش، هر چه تو گوئی به طرز شعر
بی دولتان مبالغه دانندش و صلف
ایرج میرزا : غزل ها
غزل شمارۀ ۷
شکر خدا را که بخت هادیم آمد
نامه یی از حاج شیخ هادیم آمد
از پس سرگشتگی به وادی حیرت
هادیِ سر منزلِ ایادیم آمد
از پسِ یک عمر رنج در طلبِ گنج
هادیِ آن کانِ فضل و رادیم آمد
وز رشحاتِ غَمامِ فضل و کمالش
نامه یی امروز بهرِ شادیم آمد
کرده در آن نامه از مکارم و اَلطاف
درج بدان حدّ که خود زیادیم آمد
داد بساط مرا نشاط ربیعی
گرچه مر آن نامه در جُمادیم آمد
چرخ چو دانست بر مراد رسیدم
دی پیِ تمهیدِ نامُرادیَم آمد
کرد ز خانه مرا برون و به خانه
حضرتِ ذی قدرِ اوستادیم آمد
هیچ ز حرمانِ خود شگفت ندارم
کاینهمه از سوء بختِ عادیم آمد
درکِ لقایش غنیمتی است مه برچنگ
از سفرِ این خجسته وادیم آمد
خواستم افزون کنم سخن به مدیحش
قافیه بد تنگ کون گشادیم آمد