عبارات مورد جستجو در ۹۶۶۸ گوهر پیدا شد:
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
چو بحر نامتناهیست دایما موّاج
حجاب وحدت دریاست کثرت امواج
جهان و هرچه در او هست جنبش دریاست
ز قعر بحر بساحل همی کند اخراج
دلم که ساحل بینهایت اوست
بود مدام بامواج بحر او محتاج
علاج درد دلم غیر موج دریا نیست
چو طرفه درد که موحش بود در او علاج
بهر خسی برسد زین محیط در و گهر
یکی بخس رسد از وی یکی بگوهر باج
از این محیط که عالم بجنّت اوست سراب
مراست عذب و فرات و تراست ملح اجاج
بلون و طعم اگر مختلف همی گردد
ز اختلاف محل است و انحراف مزاج
هر آنچه مغربی از کاینات حاصل کرد
بگرد بحر محیطش بیکزمان تاراج
حجاب وحدت دریاست کثرت امواج
جهان و هرچه در او هست جنبش دریاست
ز قعر بحر بساحل همی کند اخراج
دلم که ساحل بینهایت اوست
بود مدام بامواج بحر او محتاج
علاج درد دلم غیر موج دریا نیست
چو طرفه درد که موحش بود در او علاج
بهر خسی برسد زین محیط در و گهر
یکی بخس رسد از وی یکی بگوهر باج
از این محیط که عالم بجنّت اوست سراب
مراست عذب و فرات و تراست ملح اجاج
بلون و طعم اگر مختلف همی گردد
ز اختلاف محل است و انحراف مزاج
هر آنچه مغربی از کاینات حاصل کرد
بگرد بحر محیطش بیکزمان تاراج
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹
مرا آن لبت خندان تازه
بتن هردم فرستد جان تازه
بچشم جان تازه هر زمانی
ناید چهره جانان تازه
دهد هر ساعتی طفل دلم را
نگارین شیر از پستان تازه
ز دریای دل و جانم برآرد
دمادم لولو مرجان تازه
برون آید مرا در جان و در دل
هزاران روضه و بستان تازه
نماید هر زمانی معجزی نو
بیارد حجت و برهان تازه
ولیعهد خودش سازد دگر بار
نویسد بهر او فرمان تازه
قدیمی عهد را سازد مجدد
کند با مغربی پیمان تازه
بتن هردم فرستد جان تازه
بچشم جان تازه هر زمانی
ناید چهره جانان تازه
دهد هر ساعتی طفل دلم را
نگارین شیر از پستان تازه
ز دریای دل و جانم برآرد
دمادم لولو مرجان تازه
برون آید مرا در جان و در دل
هزاران روضه و بستان تازه
نماید هر زمانی معجزی نو
بیارد حجت و برهان تازه
ولیعهد خودش سازد دگر بار
نویسد بهر او فرمان تازه
قدیمی عهد را سازد مجدد
کند با مغربی پیمان تازه
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۳
تا تو اندر مراتب عددی
گه دهی و گه هزار و گاه صدی
لب را قشر و قشر را لبی
جسمرا روح و روح را جسدی
نیستی هیچ خالی از کثرت
تا درین معرض و درین صددی
گاه ابری و گاه بارانی
گاه بحری و گه برآن زبدی
بلبل نوبهار بستانی
گلرخ و ماه روی و سرو قدی
خوبی روی هر پریرویی
زیب و هر زلف و خط و خال و خدی
بحقیقت ترا جهان ولد است
گرچه او را ت این زمان ولدی
گرچه در اسم و نعت بسیاری
لیک در ذات واحد احدی
پیش از این بود مغربی ازلی
مدتی شد که گشته ابدی
گه دهی و گه هزار و گاه صدی
لب را قشر و قشر را لبی
جسمرا روح و روح را جسدی
نیستی هیچ خالی از کثرت
تا درین معرض و درین صددی
گاه ابری و گاه بارانی
گاه بحری و گه برآن زبدی
بلبل نوبهار بستانی
گلرخ و ماه روی و سرو قدی
خوبی روی هر پریرویی
زیب و هر زلف و خط و خال و خدی
بحقیقت ترا جهان ولد است
گرچه او را ت این زمان ولدی
گرچه در اسم و نعت بسیاری
لیک در ذات واحد احدی
پیش از این بود مغربی ازلی
مدتی شد که گشته ابدی
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
بی می نتوان بردبسر فصل خزان را
ساقی بده آنجام پر از خون رزان را
ترسم که کند فاش دگر راز نهانرا
از دیده که میریزدم این اشک روان را
از پیر و جوان برده دل آن ترک جفاجو
تا عیب نگیرد پدر پیر جوان را
گر باد خزان خون رزان ریخت بگلزار
بر خون رزان ده ثمن برگ خزانرا
بگرفت دل از صحبت زهاد سبک مغز
یاران بمن آید مر آنرطل گرانرا
صحن چمن از چیست زر اندوه وگرنه
خاصیت اکسیر بود باد وزان را
ساقی بده آنجام پر از خون رزان را
ترسم که کند فاش دگر راز نهانرا
از دیده که میریزدم این اشک روان را
از پیر و جوان برده دل آن ترک جفاجو
تا عیب نگیرد پدر پیر جوان را
گر باد خزان خون رزان ریخت بگلزار
بر خون رزان ده ثمن برگ خزانرا
بگرفت دل از صحبت زهاد سبک مغز
یاران بمن آید مر آنرطل گرانرا
صحن چمن از چیست زر اندوه وگرنه
خاصیت اکسیر بود باد وزان را
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
سرخوشانی که شراب لب مستانه زدند
سنک بر جام و خم و ساغر و پیمانه زدند
خسرو حسن تو تا نرگس مستانه گشود
کوس تعطیل ببام در میخانه زدند
پرده بردار ز رخ تا همه اقرار دهند
رقم قصۀ یوسف نه بافسانه زدند
دل سودائی من سلسلۀ عقل گسیخت
از سر موی توام بند حکیمانه زدند
خرمن مشک سیه بود که میرفت بباد
بامدادان که سر زلف ترا شانه زدند
آفت شیشۀ حسن تو پریچهره مباد
کودکان اینهمه گر سنگ بدیوانه زدند
زاهد و دانۀ تسبیح و من وخال نگار
چکنم دام مرا بر سر ایندانه زدند
آشنا آیدم ایمرغ حزین نالۀ تو
مطربان طرب آئین ره بیگانه زدند
بلبلان بیخبرند از اثر آتش عشق
بس همین قرعه بنام من پروانه زدند
سر ما و قدم دوست گرابنای ملوک
تکیه بر بالش تمکین ملوکانه زدند
دلم از خطّ تبر ز بزنهار آمد
نیرا خیمۀ مابین که بویرانه زدند
سنک بر جام و خم و ساغر و پیمانه زدند
خسرو حسن تو تا نرگس مستانه گشود
کوس تعطیل ببام در میخانه زدند
پرده بردار ز رخ تا همه اقرار دهند
رقم قصۀ یوسف نه بافسانه زدند
دل سودائی من سلسلۀ عقل گسیخت
از سر موی توام بند حکیمانه زدند
خرمن مشک سیه بود که میرفت بباد
بامدادان که سر زلف ترا شانه زدند
آفت شیشۀ حسن تو پریچهره مباد
کودکان اینهمه گر سنگ بدیوانه زدند
زاهد و دانۀ تسبیح و من وخال نگار
چکنم دام مرا بر سر ایندانه زدند
آشنا آیدم ایمرغ حزین نالۀ تو
مطربان طرب آئین ره بیگانه زدند
بلبلان بیخبرند از اثر آتش عشق
بس همین قرعه بنام من پروانه زدند
سر ما و قدم دوست گرابنای ملوک
تکیه بر بالش تمکین ملوکانه زدند
دلم از خطّ تبر ز بزنهار آمد
نیرا خیمۀ مابین که بویرانه زدند
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
کجا بگوش رسد ناله های زار منش
هزار بلبل دستانسراست در چمنش
ضرورتست مرا بی تو رو بصحرا کرد
که بوی موی تو آید ز سنبل و سمنش
مگر که پای توبست ای نسیم گلشن مصر
نه یوسفی نه بشیری نه موی پیرهنش
کس التفات ندارد بخویش از او چه عجب
گر التفات نباشد بکس ز خویشتنش
هزار خار ز مژگان بدیده رفت مرا
گلی نچیده هنوز از نهال نسترنش
تبارک الله از این گلشن بهشت مثال
که بارنی شکر آرد درخت نارونش
چنان گرفته بمن کار تنگ چشم رقیب
که اختیار ندارم ببوسه از دهنش
کمال حسن و لطافت نگر که چشم دقیق
بجهد فرق نیارد میان جان و تنش
قیاس روی تو سهو است جز بباغ بهشت
که دیده سیر کند ارغوان و یاسمنش
من ارزو جد کنم پیرهن قبا چه عجب
قرین روی تو تنگست پوست بر بدنش
خوشا نواحی بغداد خاصه فصل بهار
که مرده در طرب آید زو جد در کفنش
کنار دجله و بوی بهار و روی نگار
ولی دریغ که نگذاشت آسمان بمنش
مرا هوای وطن جز صداع غم نفزود
اگر دل همه عالم خوشست با وطنش
کمال صورت منظور عاشقان نیر
توان قیاس گرفت از حلاوت و سخنش
هزار بلبل دستانسراست در چمنش
ضرورتست مرا بی تو رو بصحرا کرد
که بوی موی تو آید ز سنبل و سمنش
مگر که پای توبست ای نسیم گلشن مصر
نه یوسفی نه بشیری نه موی پیرهنش
کس التفات ندارد بخویش از او چه عجب
گر التفات نباشد بکس ز خویشتنش
هزار خار ز مژگان بدیده رفت مرا
گلی نچیده هنوز از نهال نسترنش
تبارک الله از این گلشن بهشت مثال
که بارنی شکر آرد درخت نارونش
چنان گرفته بمن کار تنگ چشم رقیب
که اختیار ندارم ببوسه از دهنش
کمال حسن و لطافت نگر که چشم دقیق
بجهد فرق نیارد میان جان و تنش
قیاس روی تو سهو است جز بباغ بهشت
که دیده سیر کند ارغوان و یاسمنش
من ارزو جد کنم پیرهن قبا چه عجب
قرین روی تو تنگست پوست بر بدنش
خوشا نواحی بغداد خاصه فصل بهار
که مرده در طرب آید زو جد در کفنش
کنار دجله و بوی بهار و روی نگار
ولی دریغ که نگذاشت آسمان بمنش
مرا هوای وطن جز صداع غم نفزود
اگر دل همه عالم خوشست با وطنش
کمال صورت منظور عاشقان نیر
توان قیاس گرفت از حلاوت و سخنش
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹
ساقی کناف بوالهوسان از پیاله کن
کار مر ابدان لب میگون حواله کن
مطرب برآر دست و فرو کوب پای رقص
بر روی لاله سنبل مشگین کلاله کن
بر گوشۀ هلال نشان آفتاب جام
دوری میان حلقۀ رندان چو هاله کن
بر عنصر وجود مناز می زن آتشی
وزنو سرشت طینت من زانسلاله کن
شیخم کند ز دیدن ماهی دو هفته منع
سیر شعور مفتی هفتاد ساله کن
ساقی سبوی نقره بخامان سفله بخش
ما را شراب پخته ده و در سفله کن
باشد که رقتی کند آنسگدل طبیب
ایدل هنوز تا رمقی هست ناله کن
ای باغبان بشاخ گلی ناز تا بچند
بازآ بشهر سیر گلستان لاله کن
نیرّ چو وصل عارض لیلی نداد روی
مجنون صفت تسلی خود از غزاله کن
کار مر ابدان لب میگون حواله کن
مطرب برآر دست و فرو کوب پای رقص
بر روی لاله سنبل مشگین کلاله کن
بر گوشۀ هلال نشان آفتاب جام
دوری میان حلقۀ رندان چو هاله کن
بر عنصر وجود مناز می زن آتشی
وزنو سرشت طینت من زانسلاله کن
شیخم کند ز دیدن ماهی دو هفته منع
سیر شعور مفتی هفتاد ساله کن
ساقی سبوی نقره بخامان سفله بخش
ما را شراب پخته ده و در سفله کن
باشد که رقتی کند آنسگدل طبیب
ایدل هنوز تا رمقی هست ناله کن
ای باغبان بشاخ گلی ناز تا بچند
بازآ بشهر سیر گلستان لاله کن
نیرّ چو وصل عارض لیلی نداد روی
مجنون صفت تسلی خود از غزاله کن
نیر تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۹
نیر تبریزی : سایر اشعار
شمارهٔ ۳۴
نیر تبریزی : سایر اشعار
شمارهٔ ۸۳
نیر تبریزی : لآلی منظومه
بخش ۱۱ - نوحهٔ ترکی زبانحال مادر جناب قاسم علیه السلام
ایتدی غم طغیان سرور قلب ناشادیم اویان
اود دو توب جلم چخوب قلا که فریادم اویان
آچیلوب قان چشمه ساری آلدی دور چشممی
اولدی سیل اویناقی کنج محنت آبادیم اویان
طرفه لاله ستان اولوب دورون سرشک آلدن
باشلیوب قمربار افغان سرو آزادیم اویان
کاکلون بادیله یاتوب گورمشم خواب مخوف
اولموشام دیوانه وش ماه پریزادیم اویان
یاوریم غم لشگری قیلدی مسخر گوگلیمی
ضعف تایدی قوّت الدن گیتدی بنیادیم اویان
دامه دو شموش صیدتک یول گوزامکدن گوزاریم
دولدی قان یاشیله آهوگوزلو صیادیم اویان
گورمسون تا گل بوزون گون باشون اوسته نوعروس
ایلیوب زلفین پریشان تازه دامادیم اویان
اود دو توب جلم چخوب قلا که فریادم اویان
آچیلوب قان چشمه ساری آلدی دور چشممی
اولدی سیل اویناقی کنج محنت آبادیم اویان
طرفه لاله ستان اولوب دورون سرشک آلدن
باشلیوب قمربار افغان سرو آزادیم اویان
کاکلون بادیله یاتوب گورمشم خواب مخوف
اولموشام دیوانه وش ماه پریزادیم اویان
یاوریم غم لشگری قیلدی مسخر گوگلیمی
ضعف تایدی قوّت الدن گیتدی بنیادیم اویان
دامه دو شموش صیدتک یول گوزامکدن گوزاریم
دولدی قان یاشیله آهوگوزلو صیادیم اویان
گورمسون تا گل بوزون گون باشون اوسته نوعروس
ایلیوب زلفین پریشان تازه دامادیم اویان
نیر تبریزی : لآلی منظومه
بخش ۱۲ - وداع جناب سکینه با جناب علی اکبر
الوداع ای سرو ناز گلشن جان الوداع
الودای ای اکبر ناکام عطشان الوداع
دور تماشا قیل کیم اولدی دام صیاده اسیر
قمری آزادون ای سرو خرامان الوداع
نه امیدیلن داخی گلشنده قالسون عندلیب
اسدی چون باد خزان سولدی گلستان الوداع
آیربلوق چاقی بتشدی میزبانم یاتما دور
کیم کوچنده و سمدور تشییع مهمان الوداع
خصم کمفرصت یولوم چون سندن آیریلماق چنین
چوخ یامان برده دو تو شدی شام هجران الوداع
نه چکر شمر ال جفادن نه من اُلم قورتولوم
نه یتر فریادیمه بیر نامسلمان الوداع
الودای ای اکبر ناکام عطشان الوداع
دور تماشا قیل کیم اولدی دام صیاده اسیر
قمری آزادون ای سرو خرامان الوداع
نه امیدیلن داخی گلشنده قالسون عندلیب
اسدی چون باد خزان سولدی گلستان الوداع
آیربلوق چاقی بتشدی میزبانم یاتما دور
کیم کوچنده و سمدور تشییع مهمان الوداع
خصم کمفرصت یولوم چون سندن آیریلماق چنین
چوخ یامان برده دو تو شدی شام هجران الوداع
نه چکر شمر ال جفادن نه من اُلم قورتولوم
نه یتر فریادیمه بیر نامسلمان الوداع
نیر تبریزی : لآلی منظومه
بخش ۵۰ - در مدح امیرالمؤمنین علیه السلام
سحّ طرفی الدّموع حتی تخلی
و فوادی من الجوی لا یسلی
من یودی لصیر عنی سلاماً
ان قلباً@ حواه منه تخلی
یا نذیر المشیب اغدرت اما
کان یجدی الانذار فیه ضلی
قل لطرف لم یخط فی السحر سهماً
قر عیناً فقد هویت المعلی
لا تصدّن طرف عینک عنی
هود الله قاتلی لیس الا
سل بین الجفون منه سیوف
و دم الناظرین فی البین طلا
اعذرانی فی تاثر لا یراعی
من زمام و لا یراقب و الا
لا یغرنک ابتام لماه
علّه طارق یری الجدّ هزلا
فاقض یا ذو القصاص ما انت قاص
قد ملکت الرقاب عقداً و حلا
کاد من ذاق ما بفیک لیبلی
ان روح بن مریم فیک حلا
عن لی مدح من ثوی بالعزبین
فان النشید من فیک اهلی
حبذا وقفه بنهر المعلّی
و نجوم من افقه تتجلّی
و عهود خلت بارض الغربین
سقتها الحیاء و بلا و طلّا
لست انسی بها معرّس انس
جمع الله للمنی فیه شملّا
و جناناً حوت قنادیل یاقوت
علی قبه الزبرجد تدلی
و عیوناً کانها نحر عین
بعقود من اللآلی تحلّی
و طیوراً علی القصون نغبین
لحون الزبور فصلاً ففصلا
و ظباء یطقن حول حمامها
لا کظبی الفلاء عطفاً و دلّا
هذه انما و لیکم الله
نناوی به نهاراً و لیلا
بابی مصدر الوجود و لو لاه
لعادت ام القوابل نکلی
صوره الزعیه من رآها
کبرّ الله ذالعلی و اهلاً
ذاک نور الله الذی خرموسی
صعقاً من سناه لما تجلّی
و کتاب الله الّذی نفخات
القدس آیا علی الناس تتلی
ضل من قال با التمثل فی الله
ولو انّه لما کان الاّ
عرّفوه بکل نعت بدیع
من معاینه و المعرف اجلی
کم لمن رام ان یصیب مداه
قلت مهلا ابعدت مرماک مهلا
جل وجه الله المیهمن عن نعت
سوی من براه عزّ و جلا
عیلم تستقی جد اول جدواه
صودای النفوس علا و نهلا
کم له السماء آیات نصّ
باهرات کالشمس بل هی اجلی
فسل النجم اذنهادی الی الارض
الی بیت من هوی و ادلاّ
و سل الشمس من اقام قناها
بعد ما کورت فقام و صلی
و لمن سلمت عذاه دعاها
فی حضور من الجماعه قبلا
یا لها من مناقب عی عنها
یعملات النهار و اللیل ثقلا
جل نفس الرّسول عن ان تسامی
ضل قوم بغو لمثلک مثلا
اوسئلت البیت المحرم عن اول
من صدق الرسول وصلی
لتجیبک الحصا انّه هو
و علوج الحجاز یدعون بغلا
این ماحی الاصنام من عابدیها
تعس قوم قاست علی الشمس ظلاّ
یاتری این کان شیخا قریش
یوم نادی جبرئیل لا سیف الا
رب امر لا یحسن الکشف و عنه
سعدد عنی عن ذکر سعدی و لیلا
کم باحد و خیبر و حنین
هنوات او فصلت لا ملاّ
من محی ظلمه الضلال بیدر
و عتیق تحت العریش استضلا
قدماه حتی اقسام قنا
الاسلام فاستاخره لما استقلا
سر حنانیک فی البلاد و باحث
عن بطون الکرام جیلا فجیلا
فانظرن هل و تری لتیم بن مر
اوعدی یا سعد فیها محلا
لا و من شق جانب البیت حتی
دخلت فیه امه و هی حبلی
فتخلّت عن اسجع هاشمی
بورکت حاملا و بورکت حلا
و سمی غارب النبی فخی
عنه اصنامهم و حسبک نبلا
لو امیدت باهلها الارض حتی
لا یری آثر لادم نسلا
ولد تیم بن مره و عدی
لا یکونان للخلافته اهلاً
لیت شعری اکان فیم بنی
بعد حتی یکون بالناس اولی
ام اجاد صلحاً بغیر ارتضاء
من ذویه اولی لهم ثم اولی
ام باجماع امته لیس فیها
قول اهدی الوری الی الحق سبلاً
اقضاء بلا حضور الخصمین
قضی الله فی ذوی الجور عدلا
فلیجیز و افعال امت موسی
حین ما قلّدو الا لوهیته عجلاً
حیث کاوا اشد و کنا و اقوی
عده منهم و اعذر قولا
لا و حق النبی اما امام
امر الله بعده ان یولی
او جهود به و قول بان
الله خلی سبیلها لتصلاّ
اثر الله ما لک الملک عن
تدبیره للعبید عی و ملاّ
فصفا ملکه لرعیان منیب
کسوام الهیام بهماً و جهلاً
فعدو غب رعیهم فی المراعی
زعمائ الامور عقد وحلاّ
ام رسول الا آله ضیع دیناً
طل فیه الدمآء حتی تعلی
اذ تولی و لم یخلف زعیماً
یتحامی حریمه ان یحلاّ
لا و حق الاسلام لاذی و لاذا
کذب العادلون حاشا و کلا
سعد سرنحو طیبته و ائت قبراً
خضعت دونه الملائک ذلا
قبر خیر الوری و اکرم من
داس تراب الغبراء حزناً و سهلاً
زر وطف حوله تجد فیه انوار
هدی من قبابه تتجلی
ثم صح صحیه الصریخ و قل یا
ذالمعالی علیک ذوالعرش صلی
ان دیناً بذات نفسک فیه
او دعته العلوج شیخاً عتلاً
فقضی فیه ما قضی ثم اوصی
با البقایا الی اخیه و دلی
ثم اولی بها ثالث القوم
غلولا لا حی فیما اغلاّ
فتولاه اطهر العرب ذیلاً
لم تولد له العقائل مثلاً
فذراه ذر و الهشیم فلم تبرک
حراماً اتاه الا احلا
فتملت بها امی و لما
اوغلت اوطئته خیلا و رجلا
ثم عرج الی ضجیعیه و اسئل
لمن المرقد الذی فیه حلا
یا خلیلی خلیاً عن ملامی
ن و حراً فی الصدر لا زال یغلا
افتر ذی خلافته الله عمن
حفه الله ان یساجل فضلا
و هو قطب الرحی تدور علیه
ذائرات الا کوان علواً و سفلا
خص من ربه بانوار قدس
ملات خافقیه عرضاً و طولا
و بلیها من لاله جمل فیها
و لا ناقته و لا هزخیلا
یا امیر الوری مدیحته عبد
قداتی موصلا بحبلک حبلا
فتقبل منه بضاعه عاف
لم یجد للو قود غیرک اهلا
صل وجد ایها العزیز و اوف
الکیل و ازدده من نوالک کیلا
و فوادی من الجوی لا یسلی
من یودی لصیر عنی سلاماً
ان قلباً@ حواه منه تخلی
یا نذیر المشیب اغدرت اما
کان یجدی الانذار فیه ضلی
قل لطرف لم یخط فی السحر سهماً
قر عیناً فقد هویت المعلی
لا تصدّن طرف عینک عنی
هود الله قاتلی لیس الا
سل بین الجفون منه سیوف
و دم الناظرین فی البین طلا
اعذرانی فی تاثر لا یراعی
من زمام و لا یراقب و الا
لا یغرنک ابتام لماه
علّه طارق یری الجدّ هزلا
فاقض یا ذو القصاص ما انت قاص
قد ملکت الرقاب عقداً و حلا
کاد من ذاق ما بفیک لیبلی
ان روح بن مریم فیک حلا
عن لی مدح من ثوی بالعزبین
فان النشید من فیک اهلی
حبذا وقفه بنهر المعلّی
و نجوم من افقه تتجلّی
و عهود خلت بارض الغربین
سقتها الحیاء و بلا و طلّا
لست انسی بها معرّس انس
جمع الله للمنی فیه شملّا
و جناناً حوت قنادیل یاقوت
علی قبه الزبرجد تدلی
و عیوناً کانها نحر عین
بعقود من اللآلی تحلّی
و طیوراً علی القصون نغبین
لحون الزبور فصلاً ففصلا
و ظباء یطقن حول حمامها
لا کظبی الفلاء عطفاً و دلّا
هذه انما و لیکم الله
نناوی به نهاراً و لیلا
بابی مصدر الوجود و لو لاه
لعادت ام القوابل نکلی
صوره الزعیه من رآها
کبرّ الله ذالعلی و اهلاً
ذاک نور الله الذی خرموسی
صعقاً من سناه لما تجلّی
و کتاب الله الّذی نفخات
القدس آیا علی الناس تتلی
ضل من قال با التمثل فی الله
ولو انّه لما کان الاّ
عرّفوه بکل نعت بدیع
من معاینه و المعرف اجلی
کم لمن رام ان یصیب مداه
قلت مهلا ابعدت مرماک مهلا
جل وجه الله المیهمن عن نعت
سوی من براه عزّ و جلا
عیلم تستقی جد اول جدواه
صودای النفوس علا و نهلا
کم له السماء آیات نصّ
باهرات کالشمس بل هی اجلی
فسل النجم اذنهادی الی الارض
الی بیت من هوی و ادلاّ
و سل الشمس من اقام قناها
بعد ما کورت فقام و صلی
و لمن سلمت عذاه دعاها
فی حضور من الجماعه قبلا
یا لها من مناقب عی عنها
یعملات النهار و اللیل ثقلا
جل نفس الرّسول عن ان تسامی
ضل قوم بغو لمثلک مثلا
اوسئلت البیت المحرم عن اول
من صدق الرسول وصلی
لتجیبک الحصا انّه هو
و علوج الحجاز یدعون بغلا
این ماحی الاصنام من عابدیها
تعس قوم قاست علی الشمس ظلاّ
یاتری این کان شیخا قریش
یوم نادی جبرئیل لا سیف الا
رب امر لا یحسن الکشف و عنه
سعدد عنی عن ذکر سعدی و لیلا
کم باحد و خیبر و حنین
هنوات او فصلت لا ملاّ
من محی ظلمه الضلال بیدر
و عتیق تحت العریش استضلا
قدماه حتی اقسام قنا
الاسلام فاستاخره لما استقلا
سر حنانیک فی البلاد و باحث
عن بطون الکرام جیلا فجیلا
فانظرن هل و تری لتیم بن مر
اوعدی یا سعد فیها محلا
لا و من شق جانب البیت حتی
دخلت فیه امه و هی حبلی
فتخلّت عن اسجع هاشمی
بورکت حاملا و بورکت حلا
و سمی غارب النبی فخی
عنه اصنامهم و حسبک نبلا
لو امیدت باهلها الارض حتی
لا یری آثر لادم نسلا
ولد تیم بن مره و عدی
لا یکونان للخلافته اهلاً
لیت شعری اکان فیم بنی
بعد حتی یکون بالناس اولی
ام اجاد صلحاً بغیر ارتضاء
من ذویه اولی لهم ثم اولی
ام باجماع امته لیس فیها
قول اهدی الوری الی الحق سبلاً
اقضاء بلا حضور الخصمین
قضی الله فی ذوی الجور عدلا
فلیجیز و افعال امت موسی
حین ما قلّدو الا لوهیته عجلاً
حیث کاوا اشد و کنا و اقوی
عده منهم و اعذر قولا
لا و حق النبی اما امام
امر الله بعده ان یولی
او جهود به و قول بان
الله خلی سبیلها لتصلاّ
اثر الله ما لک الملک عن
تدبیره للعبید عی و ملاّ
فصفا ملکه لرعیان منیب
کسوام الهیام بهماً و جهلاً
فعدو غب رعیهم فی المراعی
زعمائ الامور عقد وحلاّ
ام رسول الا آله ضیع دیناً
طل فیه الدمآء حتی تعلی
اذ تولی و لم یخلف زعیماً
یتحامی حریمه ان یحلاّ
لا و حق الاسلام لاذی و لاذا
کذب العادلون حاشا و کلا
سعد سرنحو طیبته و ائت قبراً
خضعت دونه الملائک ذلا
قبر خیر الوری و اکرم من
داس تراب الغبراء حزناً و سهلاً
زر وطف حوله تجد فیه انوار
هدی من قبابه تتجلی
ثم صح صحیه الصریخ و قل یا
ذالمعالی علیک ذوالعرش صلی
ان دیناً بذات نفسک فیه
او دعته العلوج شیخاً عتلاً
فقضی فیه ما قضی ثم اوصی
با البقایا الی اخیه و دلی
ثم اولی بها ثالث القوم
غلولا لا حی فیما اغلاّ
فتولاه اطهر العرب ذیلاً
لم تولد له العقائل مثلاً
فذراه ذر و الهشیم فلم تبرک
حراماً اتاه الا احلا
فتملت بها امی و لما
اوغلت اوطئته خیلا و رجلا
ثم عرج الی ضجیعیه و اسئل
لمن المرقد الذی فیه حلا
یا خلیلی خلیاً عن ملامی
ن و حراً فی الصدر لا زال یغلا
افتر ذی خلافته الله عمن
حفه الله ان یساجل فضلا
و هو قطب الرحی تدور علیه
ذائرات الا کوان علواً و سفلا
خص من ربه بانوار قدس
ملات خافقیه عرضاً و طولا
و بلیها من لاله جمل فیها
و لا ناقته و لا هزخیلا
یا امیر الوری مدیحته عبد
قداتی موصلا بحبلک حبلا
فتقبل منه بضاعه عاف
لم یجد للو قود غیرک اهلا
صل وجد ایها العزیز و اوف
الکیل و ازدده من نوالک کیلا
نیر تبریزی : لآلی منظومه
بخش ۵۷ - ایضا فی المدیحه
چه سرودیست که اینمرغ خوش الحان آورد
مژده باد بهاری بگلستان آورد
گو بمرغان زطرب نغمه داود کشید
بچمن باد صبا تخت سلیمان آورد
دلبرم با لب پرخنده ببالین آمد
مژده ایدل که طبیب آمد و درمان آورد
لوحش الله نشنیدیم که سروی بچمن
بار نسرین و گل و لاله و ریحان آورد
کافریرا که پرستش بصنوبر میکرد
سجده بایست بر این سرو خرامان آورد
روز خورشید جهان از شب یلدا بگذشت
صبح فیروز تو تا سر زگریبان آورد
ای صبا درشکن زلف بگو با دل ما
که خط سر زده بر قتل تو فرمان آورد
دیده بر گلشن روی تو گذشته است مگر
که زخون جگرم لاله بدامان آورد
بچمن غنچه خندان طرب آرد اما
بهر من گریه ببار اینگل خندان آورد
دیده را در نظر آیین بتان جلوه نداشت
دید تا کفر سر زلف تو ایمان آورد
حبذا دجله بغداد و لب آب فرات
خاک تبریز مرا تب بتن و جان آورد
من بفرزانگی استاد حکیمان بودم
بر من این آب و هوا فکر پریشان آورد
آسمانم حسد آورد بگلزار بهشت
ز زمین آخرم از فتنه شیطان آورد
گوئیا دید که گنجی است مرازیر زبان
دهنم بست بر این کلبه ویران آورد
یا چو دانست چو یوسف که عزیز پدرم
حسدم کرد بسوی چه کنعان آورد
گه بسیاره مصرم بغلامی بفروخت
گاهم از تهمت مکاره بزندان آورد
نه ستی و نه سمندر نه خلیلم یا رب
که مرا بر سر این آتش سوزان آورد
یا نه نوحم که کنم صبر بسگبازی قوم
کاسمان بر سر من اشک بدامان آورد
فلکا مادر ایام بصد قرن هنوز
نتواند چو منی طفل سخندان آورد
نه هر آن بقعه که خورشید فلک تافت بر او
کان از او بهر شهان لعل بدخشان آورد
نه هر آنقطره که در بطن صدف جای گرفت
بحر بر دامن از آن لولو غلطان آورد
نه هر آندست که چوبی بکف از نور گرفت
ساحرانرا ز عصا معجز ثعبان آورد
جوهر نکته سرائی چه زنثر و چه زنظم
هر که آورد برم قطره بعمان آورد
شاعری در خور من نیست که استاد خرد
اولین پایه مرا حکمت لقمان آورد
لیک چون پیر فلک همسر صبیانم کرد
ناگزیر است مرا بازی صبیان آورد
نیرا رشته نظم سخن از دست برفت
نتوان در غزل این قصه بپایان آورد
مرد حال دل خود پیش عجایز نبرد
باید این شکوه بنزد شه مردان آورد
علی آنعلت اولی که جهان نقش به بست
تا نه او سر بدراز پرده امکان آورد
نور خورشید عیانست مرا حاجت نیست
بهرانید عوی خود حجت و برهان آورد
داورا دادگرا جانم از این غم برهان
که مرا جان بلب این کلبه احزان آورد
مژده باد بهاری بگلستان آورد
گو بمرغان زطرب نغمه داود کشید
بچمن باد صبا تخت سلیمان آورد
دلبرم با لب پرخنده ببالین آمد
مژده ایدل که طبیب آمد و درمان آورد
لوحش الله نشنیدیم که سروی بچمن
بار نسرین و گل و لاله و ریحان آورد
کافریرا که پرستش بصنوبر میکرد
سجده بایست بر این سرو خرامان آورد
روز خورشید جهان از شب یلدا بگذشت
صبح فیروز تو تا سر زگریبان آورد
ای صبا درشکن زلف بگو با دل ما
که خط سر زده بر قتل تو فرمان آورد
دیده بر گلشن روی تو گذشته است مگر
که زخون جگرم لاله بدامان آورد
بچمن غنچه خندان طرب آرد اما
بهر من گریه ببار اینگل خندان آورد
دیده را در نظر آیین بتان جلوه نداشت
دید تا کفر سر زلف تو ایمان آورد
حبذا دجله بغداد و لب آب فرات
خاک تبریز مرا تب بتن و جان آورد
من بفرزانگی استاد حکیمان بودم
بر من این آب و هوا فکر پریشان آورد
آسمانم حسد آورد بگلزار بهشت
ز زمین آخرم از فتنه شیطان آورد
گوئیا دید که گنجی است مرازیر زبان
دهنم بست بر این کلبه ویران آورد
یا چو دانست چو یوسف که عزیز پدرم
حسدم کرد بسوی چه کنعان آورد
گه بسیاره مصرم بغلامی بفروخت
گاهم از تهمت مکاره بزندان آورد
نه ستی و نه سمندر نه خلیلم یا رب
که مرا بر سر این آتش سوزان آورد
یا نه نوحم که کنم صبر بسگبازی قوم
کاسمان بر سر من اشک بدامان آورد
فلکا مادر ایام بصد قرن هنوز
نتواند چو منی طفل سخندان آورد
نه هر آن بقعه که خورشید فلک تافت بر او
کان از او بهر شهان لعل بدخشان آورد
نه هر آنقطره که در بطن صدف جای گرفت
بحر بر دامن از آن لولو غلطان آورد
نه هر آندست که چوبی بکف از نور گرفت
ساحرانرا ز عصا معجز ثعبان آورد
جوهر نکته سرائی چه زنثر و چه زنظم
هر که آورد برم قطره بعمان آورد
شاعری در خور من نیست که استاد خرد
اولین پایه مرا حکمت لقمان آورد
لیک چون پیر فلک همسر صبیانم کرد
ناگزیر است مرا بازی صبیان آورد
نیرا رشته نظم سخن از دست برفت
نتوان در غزل این قصه بپایان آورد
مرد حال دل خود پیش عجایز نبرد
باید این شکوه بنزد شه مردان آورد
علی آنعلت اولی که جهان نقش به بست
تا نه او سر بدراز پرده امکان آورد
نور خورشید عیانست مرا حاجت نیست
بهرانید عوی خود حجت و برهان آورد
داورا دادگرا جانم از این غم برهان
که مرا جان بلب این کلبه احزان آورد
نیر تبریزی : لآلی منظومه
بخش ۶۳ - من کلام نیر رحمه الله القصیده الموسومه بالندبه فی مدح حضرت حجه صلوات الله علیه
عج للمسیر و سرفی البیدو القلل
ان العلی فی ستون الانیق الذلل
خض فی الفلاو اصحبت الاسادفی اجم
و اترک مغازله الغزلان للغزل
او کان للمرومن عز و مکرمه
فی دارولم یهاجر سیدالرسل
لم یبق فی الدارممن کنت تعهدهم
الا لفیف من الانذال و السفل
فاربی بنفسک ان تفتاد شمیتهم
وع المعاطن الا نعام و اعتزل
مهما نزلت بارض فائت نادیها
واقر سلاماً علی الادآب و ارتحل
ما ان لفیف اخابوس بمسغبه
فاعطف علیه وکن هنه علی وجل
و ان اردت قری قوم تسامر هم
فات القبور فمافی الحی من رجل
خلت ربوع العلی ابلها فعذت
تبکی علیه الصدی بالویل والهبل
خان الزمان رجالا یبخلون علی
عز القیاد و ما القوم من بخل
قضوا فلالفضایا ما ابوحسن
ولا لهیجائها من فارس بطل
توازتهم اناس لا خلاق لهم
ارث الثعاب الاسادنی الا کل
قوماً اذا اسجر ذالود رو سهم
واستغفر والله من قول بلاعمل
طیر اذا حملوا جمل اذا اقتضوا
یا بدع ولد زناه الطیر بالجمل
یشیهون بمن سادو املا بسهم
و رزقه العین لا نحور بالکحل
تقلد العلم قوم من ذونی سفه
یفوتهم باقل فی حلبته الجدل
فخامل جهله بین الوری مثل
یرزی مقاله افلاطون فی المثل
تعمر الدهر حتی کل ناظره
فاحذر نعامه ان تکوی مع الابل
سر فی بطون الثری یا خارمقتحما
وقف علی کل رسم دارس عطل
و انع المکارم ثم اقصد مآتها
و عزایتا مهابا الفادح الجلل
ما اوحش الدار لولا فرحته الحول
ما انکدالعیش لولا سرعه الاجل
القی المکارم نفسی فی غیابتها
کانی یوسف فی اخوه جهل
واستجهل المجد مقداری فغادرتی
تعلو ملابس عزمی غبره العطل
کافی کحله فی عین ذی کمه
لواننی صارم فی کف ذیشیلل
الدهر انزلنی حتی قرنت الی
غوغاء امثلهم عثمان فی المثل
سموسنام العلی والمکرمات ولا
من ناقه لهم فیما ولا جبل
صبوالی بیعه میشومه جعلت
شوری یوصی بهالات الی هبل
اجبل قدحی بها والطرف فیه قذی
منها ولکن بسبق السیف للعدل
یا دار تبریز لاحییت من وطن
الیک عنی فمالی فیک من علل
ان کت جنه فردوس فطب نزلا
فقد و هبتک مالی فیک من ازل
دعنی و رحلی و خلامی و راحلتی
واربع علیک رضینا منک بالنقل
فیما الوقوف بدار الهون غربها
الا مکاشره الاذناب و العکل
یاحبذا موقفی فی الربع من اضم
فی صفو عیش بلاغول ولا کسل
کم من لیال به ضحیاء مقمره
مذیر کاس المنی فیما بلاد غل
یوماً علی دجله الزور اعلی سرر
یوما علی هور کوفان علی کلل
یوماً بسامره اکرم بها سکناً
تحمی العظام بها من رفته الشمل
اخری بخیر سقاه الله من حرم
فی طیب ترهنه برد من العلل
خبات عدن بها من کل فاکهته
قطوفها ذلّلت من کف مجترل
و باسقات نخیل کاالعروس اذا
قامت وقد اسدلست للفاحم الرجل
تحکی زوارقها برجا علی فلک
تقل سیاره تفتر بالاصل
یا نفس صبراً علی ریب الزمان فلا
تخطی السلامه الا خلفه الحلل
هل تشهق العین الاکل و یخطر
ان العبون لفی شغل عن الحمل
ماللّرجال نصیب فی مغانمه
الدّهرقن ذوات القنج والشهل
هونی و مونی علی حر الظماء جدعاً
اجل شانک آن ترضین بالسمل
ان ادبرت عنی الدّنیا فلا بطر
فی جوهر السیف ما یغنی عن الخلل
حملّت اوقار عز لاتقوم علی
اقلالها یعملات السبعته الذلل
وخرت اعراق مجد وصلها حکم
وفرعها همم باالنلو متصل
و هدو نفس فلانی العیل من جزع
ولا غداه الغنی والنیل من خیل
وزانئی حیم علم قد جبلت بها
لو زالت الراسیات الصلّد لم ازل
وزید لی بسطه سبحان و اهیها
فی العلم لوعال من فی الارض لم اعل
فکم حللت رموزاً طالماً قصرت
عن حلّها حکماء الا عصر الاول
و کم ملکت کنوزاً شدّ ما جهدت
فی نیلها طلّب العلیا ولم تنل
راطنت وصیحی بهادهراً فما انتبهت
لها فکفکفت عنها کف معتقل
لا یوهن الدّهر عزمی من بلابله
البحر من صیحان الرعد فی شغل
بین الجوانح منی ما یخلانی
من ان یکون لذی فضل ید قبلی
لو کنت استاثر الدّنیا و زهرتها
حرصاً علی صعته فی اللّیس والاکل
مکان یحخرنی من طعمها جشب
و من ملا بسهاطم من الحلل
لکنه لسماح لایسا محسنی
الا بانفاق ما فیها بلا مهل
فلو وری البوس ما قدفاته لحکی
تحب الجور لاصفا مدی الاوّل
ولو دری الجود ماقدنا به لبکی
مرّالدهور لا عوازی بکائل
ولو تکن للعلی عینان لا منتبهت
و ما شرتنی بنجس غیر محتفل
لئن حوت شخصی الدنیا فلاعجب
کم لف من دُره فی مطرف سمل
و ان زهانی اضدادی فلا ضجر
من هزوذ یحول من عین ذیکحل
و ان تخاذلنی صبحی فلا و عز
فی منعه النفس ما یکفی عن الحول
لله در عمید فی مقالته
حباه رب العلی من اهناء النزل
و انما رجل الدنیا و واحدها
من لا یعوّل فی الدنیا علی رجل
سهرت حتی حلیت الدهر اشطره
یا نومته الموت زورینی علی ملل
فان اصاب السها من ضجوتی رمد
مهلا فقد قربت شمسی من الطفل
لانرج یا صاح فی الدنیا بلوغ منی
الا لکل خفیف المقل محنقبل
انکان یاتی علی تغییر عادتها
فسیف سبط امیرالمؤمنین منی
الحجه القائم بن العسکری الحسن
الهادی سلاله طه ناسخ المثل
الاروع البطل بن الاروع البطل
بن الاروع البطل بن الاروع البطل
فتاک لامنها فلّاق هامتها
فضاض عامتها فی غیهب الجلل
خلیفه الله فیما بین لابتسی
الدنیا علی الخلق من خاف و مستمل
لولاه فی الارض ما قامت قوامها
الا وساخت بمن فی السهل والجبل
ولا اسقامت مجاری هذا الا کر
السبع الشداد علی قطب بلامیل
ولا استدارت لها شمس علی قمر
ولا استتارت دراری تلکم الشعل
وجه المهیمن فما بین اظهرنا
وصفوه الرسل الها دین للسبل
حلاحل لوزعی حجفل بذخ
سمیدع اریحی سحج بدل
وقدراه ابنی الله حین سری
الی مقام باوج الدس متصل
مصلیاً وجهه کالبدر ملتمع
ونوره بعد فی الاصلاب منتقل
یا باحثا عن ذری علیاه معذره
قدسد دون الثر یا اوجه الحیل
ان قال لافمبیت الکون فی عدم
کما تمثل عنه الکون من آجل
یزاحمون علی استیطاف کعبته
ملائک السبع من راع و مبتهل
شمس غدت من سحاب القدس فی کلکل
لو انها کشفت یوماً لذی بخل
لصاح وجهت وجهی للذی فطر
السماوالارض عن تشریک ذی الحول
انصهصه الغمر عن قولی فقل عذرا
ابا الغریق فلا اخشی من البلل
قد حیرالملا الا علی تهلله
لولم یهلل لباهت منه فی ضلل
هذا اعتذاری فان بالغت فی بکری
الیک عنی فماصب بمعتذل
لا تدعونه الهاً اجل عن کفو
قل فیه ما شئت من وصف ولن تصل
و کیف توصف او تدری حقیقتها
ذات تعالت عن الاضداد والمثل
اعزه الله من اعضا و عزته
بفیلق مابها للدهر من قبیل
ان کفه قصبت فاالدهر فی فشل
منها و ان بسطت فالبحر فی وشل
اختصه الله مراتاً لطلعته
اذصیغ عنصره من آیه الازل
تسوی السما وجهه بالشمس حین عات
و حین زالت عرتها حمره الخجل
یا نقطه فصرت عن حل معجمها
مفاتح صورت من احرف الجمل
الیک فی العود رجعیها ولا عجب
اذانت فی مبتدیعها عله العلل
للجرمد وجزر فی طلاطمه
افیض کیفک مدّغیر منفصل
ماالدهر الا کانسان و انت له
عین بمستحه نور الله بکتحل
ان انکرتک اناس من بنی عمه
فقد کبرت علا من طوق ذی لجل
للشمس فی الارض آیات لجاحندها
و ان غدت من غمام الجوی فی ظلل
ارض بلا حجه سبحان خالقها
عن ترک اعنامه ترعی مع الحمل
و لیس غیتبه عنهم بصائره
فانه ان رناهم غیر منعزل
یذود هذا و یسقی ذاعلی قدر
من حیث لم یشعر وافی العل والنهل
فاالشمس طالعه لیست بکاسفه
لکن عری الدهر عنها عشوه المقل
من غبره قد اثارت فی سقیفتها
انباء علاتها فی اثر مرتحل
غداه اشتغلو عن موت صاحبهم
لم یشهدوه لتکفین دلاعثل
و نا یعواسنته الماضین قبلهم
بعد النبیین حذو النعل بالنعل
فابد عوابدعه لم یخطئو قدما
فیها التخاذ بنی اسرائیل للعجل
وانکره والاحیه الطهر بیعه
وقد اهیبوبنص فی الغدیر جلی
واستغفروا امهم عن بیت عصمتها
یوماً علی بغلته یوماً علی جمل
تباهیته لم یفد نصح الکتاب ولا
نبح الکلاب لها یا شده الثمل
و بایعوا خالهم من بعد ما قتلو
بامر هانعثلا با الغی مشتغل
فاستنهضوه الی حرب الوصی علی
ایوء قاتله یا صیحه الخیل
فعسکر الرجس فی صفین فی قلل
من حزب ابلیس من خیل و من رجل
فشب نار الوغی بین الکماه من
الحربین وانهلت الانبال کالویل
فغمهم آیته الجبار فی ظلل
من الغمام بصوت کالقصیف علی
لا یلتقی شاطئا الا واتبعه
برمیه من شهاب الغصب مشتعل
لوان ما بین قربنها لهم لفدوا
لوکان تفیع سیف الله بالبدل
قدکان یفنی شلا هم برق صارمه
لولا اعتراض دم کالویل منهمل
یحوط حجفر شوس کانهم
ملائک حول عرش الله محتفل
کان ارماحهم فی کفهم کنس
لها ذوائب تنعی القوم باالئلل
کم رکبو من بنی صخر رحی قلل
علی سوی محور العساله الذبل
کم کبوا خیولا فی مکافحه
علی رکوب لها فی الترب منجدل
کانها سفن مددت بر اکبها
یغشاه موج ظلال السیف کالقلل
و لم تنل اولیاء نثار مآربه
سوی عتاق سه من رمح معتقل
فاستر هقیتم صفاح الخافضات علی
رفع المصاحف یالله من دخل
و سیف اشترها باللبین یحصدهم
والقوم ما بین مجدول و منجفل
حتی تشایع رای الما رقبن علی
ترک القتال فیاللخذل والفشل
فحلوه علی التحکیم و اقتنعوا
من الغنیمه بعد الکد بالقفل
ثم انتضوا سیف بقی عمدوه علی
امیر هم یالها من نکث مغترل
اصلاح ما شیعوا فی الصیف من لبن
لواجتنی برق ما سل من عمل
هیهات للقید ما قدفت من قرء
هیهات للقوس ما قدزل من اسل
فانقض فیهم ضحی کالصغر بلقطهم
بمخلب السیف بعد النصح والعذل
فلم یغدر لهم فی الارض من اثر
فی غمض دیوسن اولمح ذی سبل
هذا وکم هنوات بعدها بضوی
والرممتینن و دور من بنی سمل
لا یستجیب لسانی ان یفوه بها
فاکتف بوقعه عاشورا ولاتسل
هذا الذی حجب الانصار فنقلبت
من نور طلعه وجه الله فی عطل
لله یوم نیادی فی السماء صحی
باسمه و صماخ القوم فی غفل
تهتز ام القری بشری ابن بجعتها
و زلزلت شرف الادیان والنحل
والارض قد اشرقت من نور فاطرها
و ظلمه اللیل قدولت ولم قول
یا مومنه کلسا فدرمت غایتها
وقعت من حیرتی فی زیت الخطل
فطانت نهتفنی صرعی مفاوزها
ارجع لاترک یا هذا ولا تغل
قدرمت سهباً عریضاً ظالما عقرت
فیه المطایا و قد انت من الجزل
یا سائراً نحو سامرا یوما بها
صرحاً بنور جلال الله مشتمل
احمل لسدّته العلیاء قافیته
من ماحض فی هواهم غیر منتحل
حال الجریض له دون القریض فلا
نوق الی هزج منه ولا رمل
لکنها نقشه من صدر ذی قلق
بین الحشی منه جرح غیر مندمل
قدجاش صدراً بها والحلق فیه شجی
مما دهنه من الاوصاب والفصل
و اذ وقفت علی باب لناحیته
ظل بن عمران فیها غیر منتعل
انزل علی هدوء واهتف لقاطنها
و اندبه عنه و قل یا کعبه الامل
غر العزاء و جل الخطب وانفصمت
عری الرجاء وسدت اوجه الحیل
صبت علی هموم شیبت لممی
لا یستطیع لها رضوی من الثل
و طاف بی ضاریات من نوازلها
تتری کسرب ذئاب طاب بالجمل
عجل فدیتک فی تنفیس ازمیتها
عنی فقد خلق الانسان من عجل
ولا تکلنی الی انفسی فتخذلنی
یا من علیه لدی الاهوال متکلی
من حاد عنک فقد اعیت مذاهبه
دهل سراب للفلا یروی من الفلل
صلی علیک منیث لعرش ما سلکت
بالوحی سبل الهدی محل الخبا الذال
هوالعزیز
ان العلی فی ستون الانیق الذلل
خض فی الفلاو اصحبت الاسادفی اجم
و اترک مغازله الغزلان للغزل
او کان للمرومن عز و مکرمه
فی دارولم یهاجر سیدالرسل
لم یبق فی الدارممن کنت تعهدهم
الا لفیف من الانذال و السفل
فاربی بنفسک ان تفتاد شمیتهم
وع المعاطن الا نعام و اعتزل
مهما نزلت بارض فائت نادیها
واقر سلاماً علی الادآب و ارتحل
ما ان لفیف اخابوس بمسغبه
فاعطف علیه وکن هنه علی وجل
و ان اردت قری قوم تسامر هم
فات القبور فمافی الحی من رجل
خلت ربوع العلی ابلها فعذت
تبکی علیه الصدی بالویل والهبل
خان الزمان رجالا یبخلون علی
عز القیاد و ما القوم من بخل
قضوا فلالفضایا ما ابوحسن
ولا لهیجائها من فارس بطل
توازتهم اناس لا خلاق لهم
ارث الثعاب الاسادنی الا کل
قوماً اذا اسجر ذالود رو سهم
واستغفر والله من قول بلاعمل
طیر اذا حملوا جمل اذا اقتضوا
یا بدع ولد زناه الطیر بالجمل
یشیهون بمن سادو املا بسهم
و رزقه العین لا نحور بالکحل
تقلد العلم قوم من ذونی سفه
یفوتهم باقل فی حلبته الجدل
فخامل جهله بین الوری مثل
یرزی مقاله افلاطون فی المثل
تعمر الدهر حتی کل ناظره
فاحذر نعامه ان تکوی مع الابل
سر فی بطون الثری یا خارمقتحما
وقف علی کل رسم دارس عطل
و انع المکارم ثم اقصد مآتها
و عزایتا مهابا الفادح الجلل
ما اوحش الدار لولا فرحته الحول
ما انکدالعیش لولا سرعه الاجل
القی المکارم نفسی فی غیابتها
کانی یوسف فی اخوه جهل
واستجهل المجد مقداری فغادرتی
تعلو ملابس عزمی غبره العطل
کافی کحله فی عین ذی کمه
لواننی صارم فی کف ذیشیلل
الدهر انزلنی حتی قرنت الی
غوغاء امثلهم عثمان فی المثل
سموسنام العلی والمکرمات ولا
من ناقه لهم فیما ولا جبل
صبوالی بیعه میشومه جعلت
شوری یوصی بهالات الی هبل
اجبل قدحی بها والطرف فیه قذی
منها ولکن بسبق السیف للعدل
یا دار تبریز لاحییت من وطن
الیک عنی فمالی فیک من علل
ان کت جنه فردوس فطب نزلا
فقد و هبتک مالی فیک من ازل
دعنی و رحلی و خلامی و راحلتی
واربع علیک رضینا منک بالنقل
فیما الوقوف بدار الهون غربها
الا مکاشره الاذناب و العکل
یاحبذا موقفی فی الربع من اضم
فی صفو عیش بلاغول ولا کسل
کم من لیال به ضحیاء مقمره
مذیر کاس المنی فیما بلاد غل
یوماً علی دجله الزور اعلی سرر
یوما علی هور کوفان علی کلل
یوماً بسامره اکرم بها سکناً
تحمی العظام بها من رفته الشمل
اخری بخیر سقاه الله من حرم
فی طیب ترهنه برد من العلل
خبات عدن بها من کل فاکهته
قطوفها ذلّلت من کف مجترل
و باسقات نخیل کاالعروس اذا
قامت وقد اسدلست للفاحم الرجل
تحکی زوارقها برجا علی فلک
تقل سیاره تفتر بالاصل
یا نفس صبراً علی ریب الزمان فلا
تخطی السلامه الا خلفه الحلل
هل تشهق العین الاکل و یخطر
ان العبون لفی شغل عن الحمل
ماللّرجال نصیب فی مغانمه
الدّهرقن ذوات القنج والشهل
هونی و مونی علی حر الظماء جدعاً
اجل شانک آن ترضین بالسمل
ان ادبرت عنی الدّنیا فلا بطر
فی جوهر السیف ما یغنی عن الخلل
حملّت اوقار عز لاتقوم علی
اقلالها یعملات السبعته الذلل
وخرت اعراق مجد وصلها حکم
وفرعها همم باالنلو متصل
و هدو نفس فلانی العیل من جزع
ولا غداه الغنی والنیل من خیل
وزانئی حیم علم قد جبلت بها
لو زالت الراسیات الصلّد لم ازل
وزید لی بسطه سبحان و اهیها
فی العلم لوعال من فی الارض لم اعل
فکم حللت رموزاً طالماً قصرت
عن حلّها حکماء الا عصر الاول
و کم ملکت کنوزاً شدّ ما جهدت
فی نیلها طلّب العلیا ولم تنل
راطنت وصیحی بهادهراً فما انتبهت
لها فکفکفت عنها کف معتقل
لا یوهن الدّهر عزمی من بلابله
البحر من صیحان الرعد فی شغل
بین الجوانح منی ما یخلانی
من ان یکون لذی فضل ید قبلی
لو کنت استاثر الدّنیا و زهرتها
حرصاً علی صعته فی اللّیس والاکل
مکان یحخرنی من طعمها جشب
و من ملا بسهاطم من الحلل
لکنه لسماح لایسا محسنی
الا بانفاق ما فیها بلا مهل
فلو وری البوس ما قدفاته لحکی
تحب الجور لاصفا مدی الاوّل
ولو دری الجود ماقدنا به لبکی
مرّالدهور لا عوازی بکائل
ولو تکن للعلی عینان لا منتبهت
و ما شرتنی بنجس غیر محتفل
لئن حوت شخصی الدنیا فلاعجب
کم لف من دُره فی مطرف سمل
و ان زهانی اضدادی فلا ضجر
من هزوذ یحول من عین ذیکحل
و ان تخاذلنی صبحی فلا و عز
فی منعه النفس ما یکفی عن الحول
لله در عمید فی مقالته
حباه رب العلی من اهناء النزل
و انما رجل الدنیا و واحدها
من لا یعوّل فی الدنیا علی رجل
سهرت حتی حلیت الدهر اشطره
یا نومته الموت زورینی علی ملل
فان اصاب السها من ضجوتی رمد
مهلا فقد قربت شمسی من الطفل
لانرج یا صاح فی الدنیا بلوغ منی
الا لکل خفیف المقل محنقبل
انکان یاتی علی تغییر عادتها
فسیف سبط امیرالمؤمنین منی
الحجه القائم بن العسکری الحسن
الهادی سلاله طه ناسخ المثل
الاروع البطل بن الاروع البطل
بن الاروع البطل بن الاروع البطل
فتاک لامنها فلّاق هامتها
فضاض عامتها فی غیهب الجلل
خلیفه الله فیما بین لابتسی
الدنیا علی الخلق من خاف و مستمل
لولاه فی الارض ما قامت قوامها
الا وساخت بمن فی السهل والجبل
ولا اسقامت مجاری هذا الا کر
السبع الشداد علی قطب بلامیل
ولا استدارت لها شمس علی قمر
ولا استتارت دراری تلکم الشعل
وجه المهیمن فما بین اظهرنا
وصفوه الرسل الها دین للسبل
حلاحل لوزعی حجفل بذخ
سمیدع اریحی سحج بدل
وقدراه ابنی الله حین سری
الی مقام باوج الدس متصل
مصلیاً وجهه کالبدر ملتمع
ونوره بعد فی الاصلاب منتقل
یا باحثا عن ذری علیاه معذره
قدسد دون الثر یا اوجه الحیل
ان قال لافمبیت الکون فی عدم
کما تمثل عنه الکون من آجل
یزاحمون علی استیطاف کعبته
ملائک السبع من راع و مبتهل
شمس غدت من سحاب القدس فی کلکل
لو انها کشفت یوماً لذی بخل
لصاح وجهت وجهی للذی فطر
السماوالارض عن تشریک ذی الحول
انصهصه الغمر عن قولی فقل عذرا
ابا الغریق فلا اخشی من البلل
قد حیرالملا الا علی تهلله
لولم یهلل لباهت منه فی ضلل
هذا اعتذاری فان بالغت فی بکری
الیک عنی فماصب بمعتذل
لا تدعونه الهاً اجل عن کفو
قل فیه ما شئت من وصف ولن تصل
و کیف توصف او تدری حقیقتها
ذات تعالت عن الاضداد والمثل
اعزه الله من اعضا و عزته
بفیلق مابها للدهر من قبیل
ان کفه قصبت فاالدهر فی فشل
منها و ان بسطت فالبحر فی وشل
اختصه الله مراتاً لطلعته
اذصیغ عنصره من آیه الازل
تسوی السما وجهه بالشمس حین عات
و حین زالت عرتها حمره الخجل
یا نقطه فصرت عن حل معجمها
مفاتح صورت من احرف الجمل
الیک فی العود رجعیها ولا عجب
اذانت فی مبتدیعها عله العلل
للجرمد وجزر فی طلاطمه
افیض کیفک مدّغیر منفصل
ماالدهر الا کانسان و انت له
عین بمستحه نور الله بکتحل
ان انکرتک اناس من بنی عمه
فقد کبرت علا من طوق ذی لجل
للشمس فی الارض آیات لجاحندها
و ان غدت من غمام الجوی فی ظلل
ارض بلا حجه سبحان خالقها
عن ترک اعنامه ترعی مع الحمل
و لیس غیتبه عنهم بصائره
فانه ان رناهم غیر منعزل
یذود هذا و یسقی ذاعلی قدر
من حیث لم یشعر وافی العل والنهل
فاالشمس طالعه لیست بکاسفه
لکن عری الدهر عنها عشوه المقل
من غبره قد اثارت فی سقیفتها
انباء علاتها فی اثر مرتحل
غداه اشتغلو عن موت صاحبهم
لم یشهدوه لتکفین دلاعثل
و نا یعواسنته الماضین قبلهم
بعد النبیین حذو النعل بالنعل
فابد عوابدعه لم یخطئو قدما
فیها التخاذ بنی اسرائیل للعجل
وانکره والاحیه الطهر بیعه
وقد اهیبوبنص فی الغدیر جلی
واستغفروا امهم عن بیت عصمتها
یوماً علی بغلته یوماً علی جمل
تباهیته لم یفد نصح الکتاب ولا
نبح الکلاب لها یا شده الثمل
و بایعوا خالهم من بعد ما قتلو
بامر هانعثلا با الغی مشتغل
فاستنهضوه الی حرب الوصی علی
ایوء قاتله یا صیحه الخیل
فعسکر الرجس فی صفین فی قلل
من حزب ابلیس من خیل و من رجل
فشب نار الوغی بین الکماه من
الحربین وانهلت الانبال کالویل
فغمهم آیته الجبار فی ظلل
من الغمام بصوت کالقصیف علی
لا یلتقی شاطئا الا واتبعه
برمیه من شهاب الغصب مشتعل
لوان ما بین قربنها لهم لفدوا
لوکان تفیع سیف الله بالبدل
قدکان یفنی شلا هم برق صارمه
لولا اعتراض دم کالویل منهمل
یحوط حجفر شوس کانهم
ملائک حول عرش الله محتفل
کان ارماحهم فی کفهم کنس
لها ذوائب تنعی القوم باالئلل
کم رکبو من بنی صخر رحی قلل
علی سوی محور العساله الذبل
کم کبوا خیولا فی مکافحه
علی رکوب لها فی الترب منجدل
کانها سفن مددت بر اکبها
یغشاه موج ظلال السیف کالقلل
و لم تنل اولیاء نثار مآربه
سوی عتاق سه من رمح معتقل
فاستر هقیتم صفاح الخافضات علی
رفع المصاحف یالله من دخل
و سیف اشترها باللبین یحصدهم
والقوم ما بین مجدول و منجفل
حتی تشایع رای الما رقبن علی
ترک القتال فیاللخذل والفشل
فحلوه علی التحکیم و اقتنعوا
من الغنیمه بعد الکد بالقفل
ثم انتضوا سیف بقی عمدوه علی
امیر هم یالها من نکث مغترل
اصلاح ما شیعوا فی الصیف من لبن
لواجتنی برق ما سل من عمل
هیهات للقید ما قدفت من قرء
هیهات للقوس ما قدزل من اسل
فانقض فیهم ضحی کالصغر بلقطهم
بمخلب السیف بعد النصح والعذل
فلم یغدر لهم فی الارض من اثر
فی غمض دیوسن اولمح ذی سبل
هذا وکم هنوات بعدها بضوی
والرممتینن و دور من بنی سمل
لا یستجیب لسانی ان یفوه بها
فاکتف بوقعه عاشورا ولاتسل
هذا الذی حجب الانصار فنقلبت
من نور طلعه وجه الله فی عطل
لله یوم نیادی فی السماء صحی
باسمه و صماخ القوم فی غفل
تهتز ام القری بشری ابن بجعتها
و زلزلت شرف الادیان والنحل
والارض قد اشرقت من نور فاطرها
و ظلمه اللیل قدولت ولم قول
یا مومنه کلسا فدرمت غایتها
وقعت من حیرتی فی زیت الخطل
فطانت نهتفنی صرعی مفاوزها
ارجع لاترک یا هذا ولا تغل
قدرمت سهباً عریضاً ظالما عقرت
فیه المطایا و قد انت من الجزل
یا سائراً نحو سامرا یوما بها
صرحاً بنور جلال الله مشتمل
احمل لسدّته العلیاء قافیته
من ماحض فی هواهم غیر منتحل
حال الجریض له دون القریض فلا
نوق الی هزج منه ولا رمل
لکنها نقشه من صدر ذی قلق
بین الحشی منه جرح غیر مندمل
قدجاش صدراً بها والحلق فیه شجی
مما دهنه من الاوصاب والفصل
و اذ وقفت علی باب لناحیته
ظل بن عمران فیها غیر منتعل
انزل علی هدوء واهتف لقاطنها
و اندبه عنه و قل یا کعبه الامل
غر العزاء و جل الخطب وانفصمت
عری الرجاء وسدت اوجه الحیل
صبت علی هموم شیبت لممی
لا یستطیع لها رضوی من الثل
و طاف بی ضاریات من نوازلها
تتری کسرب ذئاب طاب بالجمل
عجل فدیتک فی تنفیس ازمیتها
عنی فقد خلق الانسان من عجل
ولا تکلنی الی انفسی فتخذلنی
یا من علیه لدی الاهوال متکلی
من حاد عنک فقد اعیت مذاهبه
دهل سراب للفلا یروی من الفلل
صلی علیک منیث لعرش ما سلکت
بالوحی سبل الهدی محل الخبا الذال
هوالعزیز
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳
پر کن به دور لعل نگارم پیاله را
تا بشکنیم توبه ی هفتاد ساله را
گشتند منفعل گل و سنبل به رنگ و بوی
تا برفکند ماه من از گل کلاله را
دوران دون ببین که چو خواهیم جرعهای
پر می کند ز خون جگر جام لاله را
غیر از صبا چو نامه بری نیست سوی دوست
من هم دهم به باد هوا این رساله را
چون یافت شاهدی ره قانون عشق را
دیگر ز چنگ کی دهد آهنگ ناله را
تا بشکنیم توبه ی هفتاد ساله را
گشتند منفعل گل و سنبل به رنگ و بوی
تا برفکند ماه من از گل کلاله را
دوران دون ببین که چو خواهیم جرعهای
پر می کند ز خون جگر جام لاله را
غیر از صبا چو نامه بری نیست سوی دوست
من هم دهم به باد هوا این رساله را
چون یافت شاهدی ره قانون عشق را
دیگر ز چنگ کی دهد آهنگ ناله را
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
جلال عضد : قصاید
شمارهٔ ۱
بفراشت صبحدم علم از خاور آفتاب
لشکر براند گرم به هر کشور آفتاب
رم خورد ادهم شب از آفاق چون ببست
بر نقره خنگ گردون زین زر آفتاب
از شام لشکری که سیاهی همی نمود
با تیغ حمله کرد بر آن لشکر آفتاب
میدان آسمان ز شفق موج خون گرفت
از بس که ریخت خون ز سر خنجر آفتاب
جام جهان نمای بدادش سپهر از آن
مستانه می فتاد به بام و در آفتاب
برساز زهره راست همی کرد این غزل
از رشک سوخت برخود چون مجمر آفتاب
ای برکشیده رایت خوبی بر آفتاب
از ذرّه هست با رخ تو کمتر آفتاب
روشن در آتش است چو پروانه بر سپهر
از رشک شمع آن رخ جان پرور آفتاب
ای بس که زرد و سرخ بر آید ز خجلتت
گر رنگ روی خوب تو افتد بر آفتاب
گر در کلاه گوشه حسنت نظر کند
از طیره بر زمین فکند افسر آفتاب
از عشق خاک کوی تو اندر هواست باد
وز رشک آب روی تو در آذر آفتاب
زان رو که روی می نکنی جز در آینه
آینه می نماید از خاور آفتاب
در جستن حیات ز سرچشمه لبت
ظلمت گشای گشت چو اسکندر آفتاب
تا خوشه چین خرمن حسن تو شد جلال
بر سایر کواکب شد سرور آفتاب
از روی تو پذیرد مه نور و روشنی
وز رای شاه گیرد زیب و فر آفتاب
اعظم جمال دولت و دین آنکه گویدش
گردون که ای ضمیر ترا چاکر آفتاب
در آسمان رفعت و در برج خاطرش
هم مدغم است گردون هم مضمر آفتاب
ای خسرو زمانه که در چشم همّتت
افلاک بیضه ای ست در آن اصفر آفتاب
تو اعظمی ز شهنشاه هفت فلک
ز آن رو که اعظم است ز هفت اختر آفتاب
گر تیغ حکم رای تو بر آسمان کشد
خنجر بیفکند پس ازین در بر آفتاب
با رای تو چو گرم برآمد از آن فزع
لرزان فتاده است به خاک در آفتاب
گر نوعروس رای تو برقع برافکند
بر رو فروهلد ز ضیا معجر آفتاب
گردون ز خوان جود تو بر بود این دو نان
یک قرص هست ماه و یکی دیگر آفتاب
نوری ست در ضمیر منیرت نهان که هست
از شعله شعاعش یک اخگر آفتاب
رای تو آفتاب نخوانم از آن جهت
کز سادگی خویش کند باور آفتاب
سرگشته ای ست گرم روی چشم خیره ای
با رای تو چگونه بود همسر آفتاب
اندر پناه سایه تو نیست دهر را
با آفتاب عدل تو اندر خور آفتاب
تا خطبه زمانه بخواند به نام تو
زان رفته است بر سر این منبر آفتاب
وجهش همیشه روشن از آن شد که ثبت کرد
منشی کلک جود تو در دفتر آفتاب
بر آستان قدر تو از سیم حلقه ای ست
بر اوج سقف گنبد نیلوفر آفتاب
بر چهره بساط تو گردی که شب نشاند
گردون به جعد مهر بروبد هر آفتاب
خصمت ز باد قهر چو شمع فلک بگشت
در ماتمش نشست به خاکستر آفتاب
پروانگی شمع ضمیرت گزید از آنک
عالم گرفته است به زیر پر آفتاب
در خاک پست گشت چو ظلمت غبار ظلم
از عدل تو چو یافت جهان انور آفتاب
تا از عدوی بدرگ تو قصد جان کند
زین قصد تیز کرد سرنشتر آفتاب
عالم به زخم تیغ چو آتش گرفته ای
گیرد همه جهان به یکی اختر آفتاب
شاها! اگر چنان که مرا تربیت کنی
کز تربیت ز خاک کند جوهر آفتاب
فرمای کاین نکوتر یا آنکه گفته اند
خیز ای سپهر حسن تو را اختر آفتاب
هر سال ده قصیده ز ایران روان کنم
با حضرتت که دارد ازو مظهر آفتاب
وین نام در زمانه بماند به نام شاه
تا آن زمان که تابد ازین منظر آفتاب
گفتم خدایگانا زین سان قصیده ای
کآورده ام ردیفش سرتاسر آفتاب
زیبد اگر ز خجلت خوبان خاطرم
بر سر کشد ز صبح کنون چادر آفتاب
در سایه عنایت خود جای کن مرا
کز دور چرخ هستم سوزان در آفتاب
آن را ز زمهریر حوادث چه غم که هست
از التفات رای تواش بر سر آفتاب
در عرصه گاه تخته ایجاد تا که هست
مانند مهره ای ز پس ششدر آفتاب
از بهر انتظام جهان تا کی می نهد
در بحر و کان دفینه زر و گوهر آفتاب
در دور هفت جام فلک تا کی افکند
از نور باده در افق ساغر آفتاب
باد افکنده نزد عروس جلال تو
بر روی خاک جمله زر و زیور آفتاب
گردون ز دستبرد تو از پا درآمده
بر درگهت به خاک نهاده سر آفتاب
لشکر براند گرم به هر کشور آفتاب
رم خورد ادهم شب از آفاق چون ببست
بر نقره خنگ گردون زین زر آفتاب
از شام لشکری که سیاهی همی نمود
با تیغ حمله کرد بر آن لشکر آفتاب
میدان آسمان ز شفق موج خون گرفت
از بس که ریخت خون ز سر خنجر آفتاب
جام جهان نمای بدادش سپهر از آن
مستانه می فتاد به بام و در آفتاب
برساز زهره راست همی کرد این غزل
از رشک سوخت برخود چون مجمر آفتاب
ای برکشیده رایت خوبی بر آفتاب
از ذرّه هست با رخ تو کمتر آفتاب
روشن در آتش است چو پروانه بر سپهر
از رشک شمع آن رخ جان پرور آفتاب
ای بس که زرد و سرخ بر آید ز خجلتت
گر رنگ روی خوب تو افتد بر آفتاب
گر در کلاه گوشه حسنت نظر کند
از طیره بر زمین فکند افسر آفتاب
از عشق خاک کوی تو اندر هواست باد
وز رشک آب روی تو در آذر آفتاب
زان رو که روی می نکنی جز در آینه
آینه می نماید از خاور آفتاب
در جستن حیات ز سرچشمه لبت
ظلمت گشای گشت چو اسکندر آفتاب
تا خوشه چین خرمن حسن تو شد جلال
بر سایر کواکب شد سرور آفتاب
از روی تو پذیرد مه نور و روشنی
وز رای شاه گیرد زیب و فر آفتاب
اعظم جمال دولت و دین آنکه گویدش
گردون که ای ضمیر ترا چاکر آفتاب
در آسمان رفعت و در برج خاطرش
هم مدغم است گردون هم مضمر آفتاب
ای خسرو زمانه که در چشم همّتت
افلاک بیضه ای ست در آن اصفر آفتاب
تو اعظمی ز شهنشاه هفت فلک
ز آن رو که اعظم است ز هفت اختر آفتاب
گر تیغ حکم رای تو بر آسمان کشد
خنجر بیفکند پس ازین در بر آفتاب
با رای تو چو گرم برآمد از آن فزع
لرزان فتاده است به خاک در آفتاب
گر نوعروس رای تو برقع برافکند
بر رو فروهلد ز ضیا معجر آفتاب
گردون ز خوان جود تو بر بود این دو نان
یک قرص هست ماه و یکی دیگر آفتاب
نوری ست در ضمیر منیرت نهان که هست
از شعله شعاعش یک اخگر آفتاب
رای تو آفتاب نخوانم از آن جهت
کز سادگی خویش کند باور آفتاب
سرگشته ای ست گرم روی چشم خیره ای
با رای تو چگونه بود همسر آفتاب
اندر پناه سایه تو نیست دهر را
با آفتاب عدل تو اندر خور آفتاب
تا خطبه زمانه بخواند به نام تو
زان رفته است بر سر این منبر آفتاب
وجهش همیشه روشن از آن شد که ثبت کرد
منشی کلک جود تو در دفتر آفتاب
بر آستان قدر تو از سیم حلقه ای ست
بر اوج سقف گنبد نیلوفر آفتاب
بر چهره بساط تو گردی که شب نشاند
گردون به جعد مهر بروبد هر آفتاب
خصمت ز باد قهر چو شمع فلک بگشت
در ماتمش نشست به خاکستر آفتاب
پروانگی شمع ضمیرت گزید از آنک
عالم گرفته است به زیر پر آفتاب
در خاک پست گشت چو ظلمت غبار ظلم
از عدل تو چو یافت جهان انور آفتاب
تا از عدوی بدرگ تو قصد جان کند
زین قصد تیز کرد سرنشتر آفتاب
عالم به زخم تیغ چو آتش گرفته ای
گیرد همه جهان به یکی اختر آفتاب
شاها! اگر چنان که مرا تربیت کنی
کز تربیت ز خاک کند جوهر آفتاب
فرمای کاین نکوتر یا آنکه گفته اند
خیز ای سپهر حسن تو را اختر آفتاب
هر سال ده قصیده ز ایران روان کنم
با حضرتت که دارد ازو مظهر آفتاب
وین نام در زمانه بماند به نام شاه
تا آن زمان که تابد ازین منظر آفتاب
گفتم خدایگانا زین سان قصیده ای
کآورده ام ردیفش سرتاسر آفتاب
زیبد اگر ز خجلت خوبان خاطرم
بر سر کشد ز صبح کنون چادر آفتاب
در سایه عنایت خود جای کن مرا
کز دور چرخ هستم سوزان در آفتاب
آن را ز زمهریر حوادث چه غم که هست
از التفات رای تواش بر سر آفتاب
در عرصه گاه تخته ایجاد تا که هست
مانند مهره ای ز پس ششدر آفتاب
از بهر انتظام جهان تا کی می نهد
در بحر و کان دفینه زر و گوهر آفتاب
در دور هفت جام فلک تا کی افکند
از نور باده در افق ساغر آفتاب
باد افکنده نزد عروس جلال تو
بر روی خاک جمله زر و زیور آفتاب
گردون ز دستبرد تو از پا درآمده
بر درگهت به خاک نهاده سر آفتاب
جلال عضد : قصاید
شمارهٔ ۶
وقت است که گل گوی گریبان بگشاید
بر صحن چمن باد صبا غالیه ساید
چون ناله عاشق سحر از شوق رخ دوست
مرغ سحری بر گل سوری بسراید
چون طفل بود غرقه به خونش همه اندام
هر بچّه گل کز رحم خار بزاید
پیری ست چمن دیده ریاضت که به هر دم
چیزی دگر از غیب بَرو روی نماید
هر جا که سبک روحی و آزاده نهادی ست
زین پس چو گل و سرو سوی باغ گراید
شد بنده آزادگیی میر جهان سرو
هر روز از آن یک سر و گردن بفزاید
دریا چه بود با کف رادش که خسی چند
در حال بگیرند هر آنچش به کف آید
ای آنکه گر از فرط خلاف توعدو را
در کام رود شهد چو زهرش بگزاید
رای تو تواند که به سر پنجه قدرت
این نه گره از چنبر گردون بگشاید
چرخ اطلس خود در رهت انداخت چو دانست
کآن نیست قبایی که به بالای تو شاید
ایوان تو جایی ست که کیوان چو ببیند
از فرط تحیّر سرانگشت بخاید
گر رمح تو آغاز کند درست درازی
نُه قبّه چرخ از سر عالم برباید
با رای تو هفت اختر و با قدر تو نُه چرخ
این هیچ بننماید و آن هیچ نپاید
تیغ خضرت چون که کند راهنمایی
هر کس که بدان ره برود باز نیاید
گیتی ز کفت جست هر آن چیز که بایست
کایزد به تو داده است هر آن چیز که باید
من مدح جز از بهر تو مِن بعد نگویم
فرزند علی غیر علی را نستاید
در مدح تو با صوت حزین های ضمیرم
سحبان به مثل همچو درا هرزه درآید
از هر چه جهان مدّت قدر تو فزون باد
کز قاعده چرخ زمن هیچ نیاید
بر صحن چمن باد صبا غالیه ساید
چون ناله عاشق سحر از شوق رخ دوست
مرغ سحری بر گل سوری بسراید
چون طفل بود غرقه به خونش همه اندام
هر بچّه گل کز رحم خار بزاید
پیری ست چمن دیده ریاضت که به هر دم
چیزی دگر از غیب بَرو روی نماید
هر جا که سبک روحی و آزاده نهادی ست
زین پس چو گل و سرو سوی باغ گراید
شد بنده آزادگیی میر جهان سرو
هر روز از آن یک سر و گردن بفزاید
دریا چه بود با کف رادش که خسی چند
در حال بگیرند هر آنچش به کف آید
ای آنکه گر از فرط خلاف توعدو را
در کام رود شهد چو زهرش بگزاید
رای تو تواند که به سر پنجه قدرت
این نه گره از چنبر گردون بگشاید
چرخ اطلس خود در رهت انداخت چو دانست
کآن نیست قبایی که به بالای تو شاید
ایوان تو جایی ست که کیوان چو ببیند
از فرط تحیّر سرانگشت بخاید
گر رمح تو آغاز کند درست درازی
نُه قبّه چرخ از سر عالم برباید
با رای تو هفت اختر و با قدر تو نُه چرخ
این هیچ بننماید و آن هیچ نپاید
تیغ خضرت چون که کند راهنمایی
هر کس که بدان ره برود باز نیاید
گیتی ز کفت جست هر آن چیز که بایست
کایزد به تو داده است هر آن چیز که باید
من مدح جز از بهر تو مِن بعد نگویم
فرزند علی غیر علی را نستاید
در مدح تو با صوت حزین های ضمیرم
سحبان به مثل همچو درا هرزه درآید
از هر چه جهان مدّت قدر تو فزون باد
کز قاعده چرخ زمن هیچ نیاید
جلال عضد : قصاید
شمارهٔ ۷
دوش چون خورشید رخشان را زوال آمد پدید
برکنار آسمان شکل هلال آمد پدید
ماه نو را چون بدیدم هر زمانم نو به نو
معنی باریک روشن در خیال آمد پدید
با خرد گفتم که اندر لجّه دریای نیل
از غرایب چشمه آب زلال آمد پدید
شعله برق است ز ابر نیلگون پیدا شده
چشمه نور است کز تیه ظلال آمد پدید
گوی باشد در خم چوگان و این صورت به عکس
در خم گوی فلک چوگان مثال آمد پدید
داس زرّین است کاندر مرغزار افتاده است
لاله زرد است کز نیلی سفال آمد پدید
یا مگر مغرب نشیمنگاه عنقا شد کز او
پیش چشم ناظران ابروی زال آمد پدید
چون خرد این چند معنی کرد از من استماع
گفت واجب شد جوابت چون سؤال آمد پدید
دوش خسرو حلقه ای در گوش گردون کرده است
زان فلک را این همه جاه و جلال آمد پدید
شاه عادل شیخ ابواسحق کز القاب او
ملک و دین و حسن و دولت را جمال آمد پدید
خسرو گیتی ستان کز نوبهار عدل او
در مزاج چارعنصر اعتدال آمد پدید
جویبار و باغ عالم را ز لطف و خلق او
آب حیوان شد روان، باد شمال آمد پدید
آن که چون قدرش فراز صدر مسند تکیه زد
آسمان آن لحظه در صفّ نعال آمد پدید
ای خداوند جهان! کاندر زمان دولتت
در جهان آثار لطف ذوالجلال آمد پدید
ز آستانت حلقه ای بردند بر قصر فلک
گم شد اندر گوش هفتم کوتوال آمد پدید
در مهمّات ممالک سال و ماه و روز و شب
از تو فرمان وز زمانه امتثال آمد پدید
با کمالت اعتراف آورده بر نقصان خویش
عقل کل کز ابتدا صاحب کمال آمد پدید
نام دست گوهر افشان تو تا بشنید بحر
در عرق شد غرق بس کش انفعال آمد پدید
هر سحر سر می نهد بر آستانت آفتاب
هم ز حکم تست کاو را این مجال آمد پدید
مرغ نصرت کز هوای رایتت پر می زند
هم ز رایات تو او را پرّ و بال آمد پدید
خون دشمن می خورد تیغت از آن صافی دل است
زانکه روزی وی از وجه حلال آمد پدید
خسروا دارم به اقبال ثنایت خاطری
کز وی ام هر لحظه صد گنج لئآل آمد پدید
چون خرد معنی پاک و لفظ عذبم دید گفت:
انوری شد زنده و دیگر کمال آمد پدید
یک غزل از گفته من برد بر گردون ملک
در صف روحانیون صد گونه حال آمد پدید
حضرتت را گر به مدحت کم مصدّع می شوم
تا نپنداری که در طبعم کلال آمد پدید
لیکن از اشعار بد وز ازدحام شاعران
راستی آنست کز شعرم ملال آمد پدید
تا نبیند کس که از مغرب برآید آفتاب
تا نگوید کس که در چرخ اختلال آمد پدید
سایه ات چون چرخ بر فرق جهان پاینده باد
کآفتاب عمر دشمن را زوال آمد پدید
برکنار آسمان شکل هلال آمد پدید
ماه نو را چون بدیدم هر زمانم نو به نو
معنی باریک روشن در خیال آمد پدید
با خرد گفتم که اندر لجّه دریای نیل
از غرایب چشمه آب زلال آمد پدید
شعله برق است ز ابر نیلگون پیدا شده
چشمه نور است کز تیه ظلال آمد پدید
گوی باشد در خم چوگان و این صورت به عکس
در خم گوی فلک چوگان مثال آمد پدید
داس زرّین است کاندر مرغزار افتاده است
لاله زرد است کز نیلی سفال آمد پدید
یا مگر مغرب نشیمنگاه عنقا شد کز او
پیش چشم ناظران ابروی زال آمد پدید
چون خرد این چند معنی کرد از من استماع
گفت واجب شد جوابت چون سؤال آمد پدید
دوش خسرو حلقه ای در گوش گردون کرده است
زان فلک را این همه جاه و جلال آمد پدید
شاه عادل شیخ ابواسحق کز القاب او
ملک و دین و حسن و دولت را جمال آمد پدید
خسرو گیتی ستان کز نوبهار عدل او
در مزاج چارعنصر اعتدال آمد پدید
جویبار و باغ عالم را ز لطف و خلق او
آب حیوان شد روان، باد شمال آمد پدید
آن که چون قدرش فراز صدر مسند تکیه زد
آسمان آن لحظه در صفّ نعال آمد پدید
ای خداوند جهان! کاندر زمان دولتت
در جهان آثار لطف ذوالجلال آمد پدید
ز آستانت حلقه ای بردند بر قصر فلک
گم شد اندر گوش هفتم کوتوال آمد پدید
در مهمّات ممالک سال و ماه و روز و شب
از تو فرمان وز زمانه امتثال آمد پدید
با کمالت اعتراف آورده بر نقصان خویش
عقل کل کز ابتدا صاحب کمال آمد پدید
نام دست گوهر افشان تو تا بشنید بحر
در عرق شد غرق بس کش انفعال آمد پدید
هر سحر سر می نهد بر آستانت آفتاب
هم ز حکم تست کاو را این مجال آمد پدید
مرغ نصرت کز هوای رایتت پر می زند
هم ز رایات تو او را پرّ و بال آمد پدید
خون دشمن می خورد تیغت از آن صافی دل است
زانکه روزی وی از وجه حلال آمد پدید
خسروا دارم به اقبال ثنایت خاطری
کز وی ام هر لحظه صد گنج لئآل آمد پدید
چون خرد معنی پاک و لفظ عذبم دید گفت:
انوری شد زنده و دیگر کمال آمد پدید
یک غزل از گفته من برد بر گردون ملک
در صف روحانیون صد گونه حال آمد پدید
حضرتت را گر به مدحت کم مصدّع می شوم
تا نپنداری که در طبعم کلال آمد پدید
لیکن از اشعار بد وز ازدحام شاعران
راستی آنست کز شعرم ملال آمد پدید
تا نبیند کس که از مغرب برآید آفتاب
تا نگوید کس که در چرخ اختلال آمد پدید
سایه ات چون چرخ بر فرق جهان پاینده باد
کآفتاب عمر دشمن را زوال آمد پدید