عبارات مورد جستجو در ۶۶۱۷ گوهر پیدا شد:
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
دوستی یکدل و دمساز نماند
مونس محرم و همراز نماند
تاز ده بر هدف سینه ما
چرخ را هیچ یک انداز نماند
گر یکی راست زبانی چوعیار
که چو زر در دهن کز بماند
گرچه ز آسایش در روی زمین
نای کردار جز آواز نماند
هم نماند غم و محنت باکس
جاودان چون طرب و نازنماند
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
خوی تو باجور روزگار بسازد
حسن تو با لطف کردگار بسازد
وعده وصلت بکوش هوش فروخوان
تا برود کار انتظار بسازد
بر پی بوی گلی ز باغ رخ تو
با الم صد هزار خار بسازد
روی تو دیدم ز خوی خویش خبرده
تا دل کار اوفتاده کار بسازد
سوخت مرا طبع روزگار مباد آنک
خوی تو با طبع روزگار بسازد
همچو اثیر آنکه درفتاد بدامت
تا به ابد برگ اضطرار بسازد
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
آنرا که چنان سلسله ها بافته باشد
هر سلسله زندان دلی تافته باشد
هرجا که بجوئید زجانهای عزیزان
در هر شکن آرامگهی یافته باشد
صد بار بگفتم مکن ای دل مرو آنجا
کان ره نه به پای چو توئی بافته باشد
بر گنبد طرار منه چشم که ناکاه
تا در نگری جیب تو بشکافته باشد
صد نامه سر بسته بخوانی و ندانی
کانجا سخن از کاغذ سر تافته باشد
در راه سر گمشده ئی کم چو اثیر است
آنکس که بتو هم بتو بشتافته باشد
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶
خیز تا دست طرب یکدم، بجام می زنیم
دوستگانی بر رخ ماه مبارک پی زنیم
پای در میدان عشق لعبتان عُز نهیم
دست بر فتراک مهر لعبتان ری زنیم
ما که از پروانه ایم آخر، مگر می آتش است
هرچه بادا باد، بل با خویشتن بر وی زنیم
لشگری میسازد او باش خرابات آنگهی
قصد تاج خان کنیم ورای ملک کی زنیم
قوت دلهای نازک، در گل ما تعبیه است
حسبة لله سنگی بر سر این کی زنیم
گر بر این آهنگ زیرش مستی ما بگسلد
هستی یکسر زخمه ئی بربم و بر لاشی زنیم
او قدح ها در کشد، زین باده و لب نسترد
ما ببوئی جرعه ی صد سال هوئی هی زنیم
تا دمی دیگر، دم عالم فرو خواهد شدن
ماز صحبت گر دمی داریم با هم کی زنیم
گر دمی دیوانه با ما، دم زند همچون اثیر
آهی از دل بر کشیم و آتش اندر نی زنیم
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۱
ما مانده ایم و جانی، در دست غم بمانده
از عمر بیش رفته، از صبر کم بمانده
در دل شرر فتاده بر مغز تف رسیده
از روی آب رفته در دیده نم بمانده
از سر گذشت کردون سر برخط حوادث
نالان و اشک ریزان همچون قلم بمانده
با این دو روزه هستی، بنشسته تن ولیکن
از لذت فراغت دل با عدم بمانده
کاری چو گنج قارون، رخ در نشیب داده
دردی چو کوه قارن، ثابت قدم بمانده
دست که چید گلها، از شاخ شادمانی
امروز تا ببازد، در خار غم بمانده
الا دو دم نمانده از تف عمر با ما
صد داغ و درد حسرت با آن دو دم بمانده
روزی بقای عالم در شب فتاد و آنگه
امید را دماغی بربوک هم بمانده
گیتی نمای طبعت، زنگار خورد اثیرا
در بند مرد زنگی از طوس و جم بمانده
اثیر اخسیکتی : قطعات
شمارهٔ ۱۲
پشت بر کار جهان آر که راه این راه است
روی در روی نشاط آر که روز این روز است
ساقیا عالم خاکی گذران است چو باد
در ده آبی که در او آتش آتش سوزاست
اثیر اخسیکتی : رباعیات
شمارهٔ ۲۲
دردا، که ز عمر مایه ی سود نماند
یک دوست، کزو دلی بیاسود نماند
چون کیسه ی ایام بجستم در او
یا نقد وفا نبود، یا بود، نماند
اثیر اخسیکتی : رباعیات
شمارهٔ ۴۶
بنشین و ز دل هوای خوبان بنشان
کاین قوم، ز مردمی ندارند نشان
یاری که در او، وفا نبینی مطلب
شاخی که در او میوه نباشد مفشان
اثیر اخسیکتی : مفردات
شمارهٔ ۷
فصل بهار وصل بتان اصل خرمی است
هرکس که زین دو شاد نباشد نه آدمی است
سید حسن غزنوی : مقطعات
شمارهٔ ۲
هر که شعر بلند من خواند
کان یکی از فلک سواریهاست
گو بزرگی کن و متاز از آنک
زیر هر حرف خرده کاریهاست
سید حسن غزنوی : مقطعات
شمارهٔ ۱۸
کین میکشد زمانه ز من آری از ملوک
خصمان چو دست یابند از بیم کین کشند
مسکین ندانم ار لگدی بر فلک زنم
روزی که پر دلان قدم اندر زمین کشند
او تیغ میزند که لئیمان چنین کنند
من صبر می کنم که کریمان چنین کشند
سید حسن غزنوی : مقطعات
شمارهٔ ۲۰
گه بنالی که وای نان ناید
گه برنجی که آه جان برود
انده نان و جان مخور بنشین
کین بیاید به وقت و آن برود
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳
می بر کف من نه که دلم پر تاب است
وین عمر گریز پای چون سیماب است
بشتاب که آتش جوانی آب است
بر خیز که بیداری دولت خواب است
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۲۶
در ده پسرا می که چمن را تاب است
آن می که گل نشاط را مهتاب است
بشتاب که آتش جوانی آب است
بر خیز که بیداری دولت خواب است
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۸۳
در شیوه عشق صبر و زر می باید
آب مژه و خون جگر می باید
در نیل زدم مرقع صبر ولیک
یک پیوندش ز عمر در می باید
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۱
سبحان الله در آن جوانی و هوس
روز و شبم اندیشه همی بودی و بس
کاندر پیری ز من نباید کس را
چون پیر شدم مرا نبایست از کس
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۷
از علم و عمل چشم و چراغی دارم
وز خاطر خود شکفته باغی دارم
در عهده آن نیم که فردا چه شود
حالی ز همه جهان فراغی دارم
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۲
دل بسته روزگار پر زرق شدن
یا شیفته بقاء چون برق شدن
چون مردم آشنا ور اندر گرداب
دستی زدن است و عاقبت غرق شدن
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۸
دردا که من از زمانه خوردم تیری
در دام به بوی دانه خوردم تیری
یک تیر امید بر نشانه نزدم
افسوس که از نشانه خوردم تیری
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸۵
دل در زر و سیم و دولت و بخت مبند
ای نیست بر اینها گره سخت مبند
جان در خور راحت است در رنج مدار
تن در خور تخته است در تخت مبند