عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۲۴ - در بیان آنکه هر ولی اول قطرهای بود، از غایت صدق و محبت و نهایت طلب و مودت حق آخر دریائی شد. پس هر ولی دریائی است بی پایان و هر دریائی از این دریاها از دریای با عظمت پر رحمت حق همچو موجی است و موجها در دریا متفاوتاند. موج مولانا قدسنا اللّه بسره العزیز از همه موجها بیشتر است و پیشتر هر کرا همت عالی باشد بر بیش زند و پیش دود
هر ولیئی ز حق شده دریا
گرچه اول چو قطره بد جویا
در تن چون سبوی دریا گشت
بی ز تحت و ز فوق اعلا گشت
هر ولی را مقام لایق اوست
هم کرامات او مطابق اوست
غرض از بحرها مقامات است
هر یکی را چنان کرامات است
هریمی را کرامتش چون موج
سر زده فوج فوج بر هر اوج
وانگه آن بحرها ز بحر خدا
گشته مانند موجها پیدا
نیست آن موجها جدا ازیم
هست با هم چو عیسی و مریم
موج ازیم کجا جدا باشد
گرچه بحرش بر اوج میپاشد
مینماید جدا ولیک جدا
نیست آن موج هیچ از دریا
سرور بحرها بود عمان
هر که شد غرق آن شود عمان
هر کرا همت بلند بود
سوی آن بحر بیکرانه رود
اینهمه بحرها ز بحر خدا
همچو امواج آمده بالا
متفاوت بود ز همدیگر
جوش این زان گذشته بالاتر
یک بود اوسط و یکی اعلی
زیر اوسط بمرتبۀ ادنی
سرور جمله چونکه مولاناست
موجش از بحر جان قویتر خاست
پیش موج عظیم او امواج
بی اثر چون در آفتاب سراج
نامد اندر جهان چو مولانا
آشکار و نهان چو مولانا
قطب قطبان بد آن شه والا
پیش او جمله سرها پیدا
هیچ چیزی نماند از او پنهان
بود خاص الخواص آن سلطان
شرح این میرود در این دفتر
گرچه نسبت بدوست این ابتر
وصف او در بیان کجا آید
بحر از ناودان چه بنماید
همه را فخر از غلامی او
عقل کل گشته اهتمامی او
سروران بقا در او حیران
همه را زو شده دکان ویران
همه از عشق او پراکنده
خویش را در مهالک افکنده
دین و دنیای خویش داده بباد
در غم او که هر چه بادا باد
زاهدان گزیدۀ مختار
شده از عشق او همه خمار
نی ز خمری که آن بود ز انگور
بل ز خمری که نام اوست طهور
صائمان جمله میخوران گشته
عوض ذکر شعر خوان گشته
نی چنان شعر کان مجاز بود
بلکه شعری که مغز راز بود
ظاهرش شعر و باطنش تفسیر
راه حق را در او بهین تقریر
رفته فکر بهشت و دوزخشان
ترس نی از صراط و برزخشان
زده بر نقد وقت صوفی وار
کرده با خلق نسیه را ایثار
عشق حق را گزیده بر همه چیز
از سر دید و غایت تمییز
سر دین اند اگرچه بی دین اند
بی حجابی همه خدا بین ا ند
دین مقبول حق خود ایشان راست
که حق آنرا بوصل خویش آراست
ظاهر دین اگرچه ترک کنند
دان که از قشر سوی مغز تنند
قشر دین عاقبت شود لاشی
مغز دین تا ابد بماند حی
چونکه آن قوم این گزین کردند
خلق گفتند ترک دین کردند
کی کند فهم خلق ظاهربین
باطن دین اولیای گزین
همه گفته ز کوتهی نظر
اولیای کبار را کافر
تا تو نان را نخائی و نخوری
هیچ قوت ز نقش آن نبری
تا تو مرهون نقش دین باشی
مست نقشی نه مست نقاشی
تا نبخشد خدا ترا این درد
فهم این قوم چون توانی کرد
اندر اخلاص حق چنان رفتند
که همه بی خورش چوکه زفتند
عین اخلاص گفته اند و فزون
عقل کل را نهف ت ه زیر جنون
نقش دین هشته جان دین گشته
نزد صاحبدلان گزین گشته
برده از روی آب جان خاشاک
شده از گفتگوی حادث پاک
بی زبان کرده علم عشق بیان
بی دهانی ز راه جان گویان
شیخ مرشد بد او و گشت مرید
سهل از اراشاد او عزیز و رشید
نفسش بد مبارک و میمون
هر مریدش گذشته از ذوالنون
نبرد هیچ از گزیدۀ او
صد چو عطار و چون سنائی بو
گرچه اول چو قطره بد جویا
در تن چون سبوی دریا گشت
بی ز تحت و ز فوق اعلا گشت
هر ولی را مقام لایق اوست
هم کرامات او مطابق اوست
غرض از بحرها مقامات است
هر یکی را چنان کرامات است
هریمی را کرامتش چون موج
سر زده فوج فوج بر هر اوج
وانگه آن بحرها ز بحر خدا
گشته مانند موجها پیدا
نیست آن موجها جدا ازیم
هست با هم چو عیسی و مریم
موج ازیم کجا جدا باشد
گرچه بحرش بر اوج میپاشد
مینماید جدا ولیک جدا
نیست آن موج هیچ از دریا
سرور بحرها بود عمان
هر که شد غرق آن شود عمان
هر کرا همت بلند بود
سوی آن بحر بیکرانه رود
اینهمه بحرها ز بحر خدا
همچو امواج آمده بالا
متفاوت بود ز همدیگر
جوش این زان گذشته بالاتر
یک بود اوسط و یکی اعلی
زیر اوسط بمرتبۀ ادنی
سرور جمله چونکه مولاناست
موجش از بحر جان قویتر خاست
پیش موج عظیم او امواج
بی اثر چون در آفتاب سراج
نامد اندر جهان چو مولانا
آشکار و نهان چو مولانا
قطب قطبان بد آن شه والا
پیش او جمله سرها پیدا
هیچ چیزی نماند از او پنهان
بود خاص الخواص آن سلطان
شرح این میرود در این دفتر
گرچه نسبت بدوست این ابتر
وصف او در بیان کجا آید
بحر از ناودان چه بنماید
همه را فخر از غلامی او
عقل کل گشته اهتمامی او
سروران بقا در او حیران
همه را زو شده دکان ویران
همه از عشق او پراکنده
خویش را در مهالک افکنده
دین و دنیای خویش داده بباد
در غم او که هر چه بادا باد
زاهدان گزیدۀ مختار
شده از عشق او همه خمار
نی ز خمری که آن بود ز انگور
بل ز خمری که نام اوست طهور
صائمان جمله میخوران گشته
عوض ذکر شعر خوان گشته
نی چنان شعر کان مجاز بود
بلکه شعری که مغز راز بود
ظاهرش شعر و باطنش تفسیر
راه حق را در او بهین تقریر
رفته فکر بهشت و دوزخشان
ترس نی از صراط و برزخشان
زده بر نقد وقت صوفی وار
کرده با خلق نسیه را ایثار
عشق حق را گزیده بر همه چیز
از سر دید و غایت تمییز
سر دین اند اگرچه بی دین اند
بی حجابی همه خدا بین ا ند
دین مقبول حق خود ایشان راست
که حق آنرا بوصل خویش آراست
ظاهر دین اگرچه ترک کنند
دان که از قشر سوی مغز تنند
قشر دین عاقبت شود لاشی
مغز دین تا ابد بماند حی
چونکه آن قوم این گزین کردند
خلق گفتند ترک دین کردند
کی کند فهم خلق ظاهربین
باطن دین اولیای گزین
همه گفته ز کوتهی نظر
اولیای کبار را کافر
تا تو نان را نخائی و نخوری
هیچ قوت ز نقش آن نبری
تا تو مرهون نقش دین باشی
مست نقشی نه مست نقاشی
تا نبخشد خدا ترا این درد
فهم این قوم چون توانی کرد
اندر اخلاص حق چنان رفتند
که همه بی خورش چوکه زفتند
عین اخلاص گفته اند و فزون
عقل کل را نهف ت ه زیر جنون
نقش دین هشته جان دین گشته
نزد صاحبدلان گزین گشته
برده از روی آب جان خاشاک
شده از گفتگوی حادث پاک
بی زبان کرده علم عشق بیان
بی دهانی ز راه جان گویان
شیخ مرشد بد او و گشت مرید
سهل از اراشاد او عزیز و رشید
نفسش بد مبارک و میمون
هر مریدش گذشته از ذوالنون
نبرد هیچ از گزیدۀ او
صد چو عطار و چون سنائی بو
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۲۵ - در بیان آنکه مرید راستین اوست که احوال و تقرب شیخ را که بخدا دارد ظاهراً و باطناً اکتساب کرده باشد و بمقامات شیخ رسیده، باعتبار ما کان او را مرید خوانند و الا در حقیقت عین شیخ باشد. این چنین مرید را تفضیل مینهیم بر اولیای گذشته نه هر مرید ناقص را که راه شیخ چنانکه حق آن است نبریده باشد و نرفته. در طلب سست بوده باشد و از رنجها گریخته و کاهلی ورزیده و بکلی خود را فدای حقناکرده و مرادهای نفس را گردن نازده، و نفس خود رادر جهاد ناکشته اوصاف حیوانی بر او غالب و ملکی مغلوب. اینچنین کس را بنام اگر مرید خوانند اسمی باشد بی مسمی فافهم.
زان مریدان صلاح دین بدیک
که از او داشت نور حور و ملک
راه حق را بریده بود چو شیخ
پرده ها را دریده بود چو شیخ
بود یک قطره گشت صد دریا
چونکه شد محو شیخ آن جویا
اضطرابش نمی نشست دمی
جز لقای خدا نداشت غمی
بیقراری سوی قرارش برد
در صفا رفت و وارهید از درد
نیست شد از خود وز حق شد هست
همچو قطره ببحر در پیوست
همه او گشت و شد مبدل حال
گشت قایم بذات جل جلال
با چنین کس مگو زشیخ و مرید
چونکه شد همچو شیخ قط ب و فرید
عین شیخ است این مرید عیان
زانکه هستند بی دو تن یک جان
آب را باز چون بجو ریزی
یک شود آب گر نیامیزی
زانکه یک بوده اند هر دو ز اصل
از حجاب است در نظر این فصل
چون حجاب صور درید و نماند
آب معنی بجوی وحدت راند
شیخ را راستین مرید این است
که همیشه چو شیخ حق بین است
نی مرید مرید کز ره شیخ
بی نصیب است و نیست آگه شیخ
از چنان تخت و بخت جز نامی
نشدش حاصل و سرانجامی
از چنان کار و بار و جاه بلند
شد بافسانه از خری خرسند
که فلان روز شه چنین فرمود
وان فلان شخص را بسی بستود
در فلان باغ خوش بهم گشتیم
تخم پندش درون جان کشتیم
آش و تتماجها بهم خوردیم
هر یکی صد نواله زو بردیم
در فلان خانه شب بهم بودیم
یک نفس تا بروز نغنودیم
گاه رقصان و گاه دست زنان
گه شنیده ز شاه علم و بیان
دیده از شاه جمله ظاهر او
غافل از سر و ذات طاهر او
گفتگوی تهی از او برده
زان بماندند جمله افسرده
وانگهانشان گمان که ما بردیم
از شراب طهور او خوردیم
ذوق گفتار را گمان برده
کاین بود خمر صاف بی درده
گرمی گفتشان چنان از راه
برد تا ماندند از اللّه
گفت تنها بدان که برندهد
نرسد آن کسی که سر ننهد
مردن است این طریق نی گفتار
چونکه مردی رسید وصلت یار
نشنیده است هیچکس بجهان
که شود سیر کس ز گفتن نان
هیچ دیدی که کس زنام شراب
گشت سرمست یا فتاد خراب
نقش ها میکنند بر دیوار
گونه گون از درخت و برگ و ثمار
نقش دیوار هیچ سایه کند
یا کسی زان برای هیمه کند
یا کسی میوه ای از او چیند
یا کسی زیر سایه اش شنید
قال بی حال را چنین میدان
نیستش حاصلی مرو سوی آن
حاصلش آن بود که دانی این
که کسی هست در زمانه چنین
کانچه گوید بود همه حالش
حالش افزون بود بل از قالش
صد چنان باشد او که میگوید
شاد جانی که در پیش پوید
خود چه گفتم ز قال حالت او
کی شود ظاهر و عیان بر تو
گر بگنجد بکوزه بحر زلال
حال او هم بگنجد اندر قال
از ره قال فهم او نکنی
بحر را فهم از سبو نکنی
حال از قال اگر نموده شدی
زنگ شکها ز دل زدوده شدی
لیک از قال آنکه دارد حال
برسد بیگمان بشهر وصال
همچو کز نقش و صورت دیوار
فهم گردد درختها و ثمار
زانکه هر نقش را بود اصلی
کس نبیند فراق بی وصلی
بی حقیقت مجاز کی باشد
بی ضرورت نیاز کی باشد
قلب بر نقد گشته است گواه
که صوابی تو من خطا و تباه
گر بود درد عشق همره تو
تو شوی شاه و درد اسپه تو
در جهان بقا جهان گیری
چن شدی میر عشق کی میری
گوی را چون ربودی از میدان
همه هستی توئی یقین میدان
آن مریدش که شد بعشق مرید
راه حق را بعون او ببرید
بر فلک رفت همچنانکه ملک
گفت با حق ز جان و دل انالک
بود هم زان یکی حسام الدین
که شد او مقتدای اهل یقین
وان شهانی که پیش از او بودند
بر همه اولیا بیفزودند
شرحشان کرده ایم خود زین پیش
می نگنجد در این بیان کم و بیش
خلق و خلقی که بودشان گفتیم
آنچه دیدیم هیچ ننهفتیم
پیش ما خود مرید ایشان اند
که بر ارواح نور افشان اند
هر مریدی که راهشان نرود
کی چو ایشان قبول شیخ شود
چونکه دایم مراد تن جوید
او کجا سوی ملک جان پوید
هر که تن پرورد شود حیوان
وانکه جان پرورد بود انسان
هر که باشد ز خواب و خورزنده
خر تن را بود ز جان بنده
نقد بیند شود بدان مغرور
همچو کودک بباختن مسرور
غافل از دام دانه میچیند
نقد را به ز نسیه می بیند
ابله است و عظیم بیخرد است
از در رهروان عشق رد است
هر که باشد خدای را جویان
بایدش خواستن ز جسم و ز جان
هر دو را تا بباد بر ندهد
نرسد با خدا زخود نرهد
تا نمیرد کجا شود زنده
در دو عالم چو عشق پاینده
میر گردد اگر بمیرد او
چون ملایک سوی حق آرد رو
همگی جان شود اگر جسم است
در مسمی رسد اگر اسم است
سر بسر آن شود اگر این است
گر بود کفر بعد از آن دین است
نی ز اکسیر میشود مس زر
نی ز دریاست قطره ها گوهر
مرد حق بیگمان ز حق گوید
غیر حق را دلش کجا جوید
از حق آمد بحق رود باز او
موج را نی ببحر باشد رو
منگر در من ای برادر خوار
نی که گلزار میدمد از خار
جسم من خار و عشق من چوگل است
شهر عشقم من و جهان چو پل است
همه مائیم و این جهان هیچ است
غیر ما سر بسر بدان هیچ است
عکس خوبی ماست حسن جهان
رونق از ما گرفت کون و مکان
نی ز جان است رونق اجسام
نی ز باده است سرخ شیشه و جام
جسم بیروح را بگور نهند
تا ز گندش جهانیان برهند
روح را حس نمی تواند دید
لیک از او تازه است و خوب و پدید
هم ز تدبیر و رای او عالم
نی مزین همی شود هر دم
از شهی عالمی شود آباد
مردمانش ز عدل او دلشاد
این صفات آن روح حیوانی است
که پس از مرگ عاقبت فانی است
روح وحیی که نور یزدان است
صد هزاران هزار چندان است
آنکه فانی است چون چنان باشد
آنکه باقی است بین چسان باشد
نی ز شرق است و نی ز غرب آن نور
هر دو عالم از او بود معمور
آسمان و زمین بدوزنده است
آفتاب از عطاش تابنده است
چرخ و ماه و ستاره زو گردان
خلق در کارهاش سرگردان
پس عیان گشت اینکه جان جهان
اولیااند با دلیل و بیان
چرخ بر جسمشان بود غالب
چرخ مطلوب و جسمشان طالب
عکس این بر هزار چرخ و فلک
روحشان حاکم است و رشگ ملک
آسمانها بحکمشان گردند
گر نخواهند زود بنوردند
بر همه چیز قادرند ایشان
حاکم و نایب اند درویشان
تنشان گرچه هست خرد و ضعیف
لیک جانشان بود بزرگ و شریف
شمس در ذره ای نهان گشته
بحر در قطره ای روان گشته
نی که این نور هم چو صد دریا
کرد اندر دو چشم خرد تو جا
نور صافی و همچو دریائی
میزند موج از چنین جائی
سر موجش بر آسمان رفته
کوه و صحرا و دشت بگرفته
چونکه نور چو بحر ای دانا
یافت در چشم خرد تو گنجا
چه عجب باشد ار در این قالب
بحرها گنجد از عنایت رب
که از او داشت نور حور و ملک
راه حق را بریده بود چو شیخ
پرده ها را دریده بود چو شیخ
بود یک قطره گشت صد دریا
چونکه شد محو شیخ آن جویا
اضطرابش نمی نشست دمی
جز لقای خدا نداشت غمی
بیقراری سوی قرارش برد
در صفا رفت و وارهید از درد
نیست شد از خود وز حق شد هست
همچو قطره ببحر در پیوست
همه او گشت و شد مبدل حال
گشت قایم بذات جل جلال
با چنین کس مگو زشیخ و مرید
چونکه شد همچو شیخ قط ب و فرید
عین شیخ است این مرید عیان
زانکه هستند بی دو تن یک جان
آب را باز چون بجو ریزی
یک شود آب گر نیامیزی
زانکه یک بوده اند هر دو ز اصل
از حجاب است در نظر این فصل
چون حجاب صور درید و نماند
آب معنی بجوی وحدت راند
شیخ را راستین مرید این است
که همیشه چو شیخ حق بین است
نی مرید مرید کز ره شیخ
بی نصیب است و نیست آگه شیخ
از چنان تخت و بخت جز نامی
نشدش حاصل و سرانجامی
از چنان کار و بار و جاه بلند
شد بافسانه از خری خرسند
که فلان روز شه چنین فرمود
وان فلان شخص را بسی بستود
در فلان باغ خوش بهم گشتیم
تخم پندش درون جان کشتیم
آش و تتماجها بهم خوردیم
هر یکی صد نواله زو بردیم
در فلان خانه شب بهم بودیم
یک نفس تا بروز نغنودیم
گاه رقصان و گاه دست زنان
گه شنیده ز شاه علم و بیان
دیده از شاه جمله ظاهر او
غافل از سر و ذات طاهر او
گفتگوی تهی از او برده
زان بماندند جمله افسرده
وانگهانشان گمان که ما بردیم
از شراب طهور او خوردیم
ذوق گفتار را گمان برده
کاین بود خمر صاف بی درده
گرمی گفتشان چنان از راه
برد تا ماندند از اللّه
گفت تنها بدان که برندهد
نرسد آن کسی که سر ننهد
مردن است این طریق نی گفتار
چونکه مردی رسید وصلت یار
نشنیده است هیچکس بجهان
که شود سیر کس ز گفتن نان
هیچ دیدی که کس زنام شراب
گشت سرمست یا فتاد خراب
نقش ها میکنند بر دیوار
گونه گون از درخت و برگ و ثمار
نقش دیوار هیچ سایه کند
یا کسی زان برای هیمه کند
یا کسی میوه ای از او چیند
یا کسی زیر سایه اش شنید
قال بی حال را چنین میدان
نیستش حاصلی مرو سوی آن
حاصلش آن بود که دانی این
که کسی هست در زمانه چنین
کانچه گوید بود همه حالش
حالش افزون بود بل از قالش
صد چنان باشد او که میگوید
شاد جانی که در پیش پوید
خود چه گفتم ز قال حالت او
کی شود ظاهر و عیان بر تو
گر بگنجد بکوزه بحر زلال
حال او هم بگنجد اندر قال
از ره قال فهم او نکنی
بحر را فهم از سبو نکنی
حال از قال اگر نموده شدی
زنگ شکها ز دل زدوده شدی
لیک از قال آنکه دارد حال
برسد بیگمان بشهر وصال
همچو کز نقش و صورت دیوار
فهم گردد درختها و ثمار
زانکه هر نقش را بود اصلی
کس نبیند فراق بی وصلی
بی حقیقت مجاز کی باشد
بی ضرورت نیاز کی باشد
قلب بر نقد گشته است گواه
که صوابی تو من خطا و تباه
گر بود درد عشق همره تو
تو شوی شاه و درد اسپه تو
در جهان بقا جهان گیری
چن شدی میر عشق کی میری
گوی را چون ربودی از میدان
همه هستی توئی یقین میدان
آن مریدش که شد بعشق مرید
راه حق را بعون او ببرید
بر فلک رفت همچنانکه ملک
گفت با حق ز جان و دل انالک
بود هم زان یکی حسام الدین
که شد او مقتدای اهل یقین
وان شهانی که پیش از او بودند
بر همه اولیا بیفزودند
شرحشان کرده ایم خود زین پیش
می نگنجد در این بیان کم و بیش
خلق و خلقی که بودشان گفتیم
آنچه دیدیم هیچ ننهفتیم
پیش ما خود مرید ایشان اند
که بر ارواح نور افشان اند
هر مریدی که راهشان نرود
کی چو ایشان قبول شیخ شود
چونکه دایم مراد تن جوید
او کجا سوی ملک جان پوید
هر که تن پرورد شود حیوان
وانکه جان پرورد بود انسان
هر که باشد ز خواب و خورزنده
خر تن را بود ز جان بنده
نقد بیند شود بدان مغرور
همچو کودک بباختن مسرور
غافل از دام دانه میچیند
نقد را به ز نسیه می بیند
ابله است و عظیم بیخرد است
از در رهروان عشق رد است
هر که باشد خدای را جویان
بایدش خواستن ز جسم و ز جان
هر دو را تا بباد بر ندهد
نرسد با خدا زخود نرهد
تا نمیرد کجا شود زنده
در دو عالم چو عشق پاینده
میر گردد اگر بمیرد او
چون ملایک سوی حق آرد رو
همگی جان شود اگر جسم است
در مسمی رسد اگر اسم است
سر بسر آن شود اگر این است
گر بود کفر بعد از آن دین است
نی ز اکسیر میشود مس زر
نی ز دریاست قطره ها گوهر
مرد حق بیگمان ز حق گوید
غیر حق را دلش کجا جوید
از حق آمد بحق رود باز او
موج را نی ببحر باشد رو
منگر در من ای برادر خوار
نی که گلزار میدمد از خار
جسم من خار و عشق من چوگل است
شهر عشقم من و جهان چو پل است
همه مائیم و این جهان هیچ است
غیر ما سر بسر بدان هیچ است
عکس خوبی ماست حسن جهان
رونق از ما گرفت کون و مکان
نی ز جان است رونق اجسام
نی ز باده است سرخ شیشه و جام
جسم بیروح را بگور نهند
تا ز گندش جهانیان برهند
روح را حس نمی تواند دید
لیک از او تازه است و خوب و پدید
هم ز تدبیر و رای او عالم
نی مزین همی شود هر دم
از شهی عالمی شود آباد
مردمانش ز عدل او دلشاد
این صفات آن روح حیوانی است
که پس از مرگ عاقبت فانی است
روح وحیی که نور یزدان است
صد هزاران هزار چندان است
آنکه فانی است چون چنان باشد
آنکه باقی است بین چسان باشد
نی ز شرق است و نی ز غرب آن نور
هر دو عالم از او بود معمور
آسمان و زمین بدوزنده است
آفتاب از عطاش تابنده است
چرخ و ماه و ستاره زو گردان
خلق در کارهاش سرگردان
پس عیان گشت اینکه جان جهان
اولیااند با دلیل و بیان
چرخ بر جسمشان بود غالب
چرخ مطلوب و جسمشان طالب
عکس این بر هزار چرخ و فلک
روحشان حاکم است و رشگ ملک
آسمانها بحکمشان گردند
گر نخواهند زود بنوردند
بر همه چیز قادرند ایشان
حاکم و نایب اند درویشان
تنشان گرچه هست خرد و ضعیف
لیک جانشان بود بزرگ و شریف
شمس در ذره ای نهان گشته
بحر در قطره ای روان گشته
نی که این نور هم چو صد دریا
کرد اندر دو چشم خرد تو جا
نور صافی و همچو دریائی
میزند موج از چنین جائی
سر موجش بر آسمان رفته
کوه و صحرا و دشت بگرفته
چونکه نور چو بحر ای دانا
یافت در چشم خرد تو گنجا
چه عجب باشد ار در این قالب
بحرها گنجد از عنایت رب
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۳۲ - در بیان آنکه دل مؤمن در میان انگشتان قدرت حق است، هر سو که آن دل میگردد خداش میگرداند که قلب المؤمن بین اصبعین من اصابع الرحمن یقلبه کیف یشاء و در تقریر آنکه عاشقان خدای تعالی را سه مرتبه است. و معشوقانش را سه مرتبه، اول میانه و آخر، منصور حلاج رحمة اللّه علیه در مقام عاشقی درمرتبۀ اول بود.میانۀ آن عظیم است و آخرین عظیمتر. اقوال و احوال آن سه مرتبه بر عالمیان ظاهر شد و در کتب مسطور است. اما آن سه مرتبۀ معشوقان پنهان است(از مرتبۀ اولین آن، عاشقان کامل و واصل تنها نام شنیدند و در تمنای دیدارش میباشند. از میانین نام و نشان نیز بکس نرسید. از آخرین خود هیچ نشنیدند) مولانا شمس الدین تبریزی عظم اللّه ذکره سرور و پادشاه معشوقان(مرتبۀ آخرین) بود و مولانا قدسنا اللّه بسره العزیز از اینرو جهت
طیور الضحی لاتستطیع شعاعه
فکیف طیور اللیل تطمع ان تری
مصطفی گفت میشود گردان
قلب مؤمن با صبعی رحمن
هر طرف کو بخواهد آن دل را
برد آرد میان خوف و رجا
آن دلی کش بحق بود حرکت
همه یابند از او دوصد برکت
آلت محض باشد او چو قلم
نبود از قلم نقوش و رقم
نقش از کاتب است بر کاغذ
نی ز حبر و نه از قلم باشد
هر تنی را چو خانه ای میدان
از زن و مرد و طفل و پیر و جوان
بین که در هر تنی چگونه کس است
در یکی شحنه در یکی عسس است
در یکی دزد و در یکی دربان
در یکی میرو و در یکی سلطان
در یکی نور و در یکی نیران
در یکی کفر و در یکی ایمان
نوع نوع از فرشته و شیطان
همچنین بیشمار تا سبحان
در دل اولیا خداست مقیم
گشته با خلق از آن نفوس ندیم
همه افعالشان بامر حق است
دمبدمشان ز علم حق سبق است
صاحبان و خواص یزدان اند
همه اسرار را همیدانند
هرچه خواهند آن شود در حال
شنوانند گفت را بی قال
بی کف و دست تیغها رانند
نامۀ نانوشته را خوانند
تا بدانی که حق تعالی را
اینچنین اولیاست در دو سرا
کانبیای گزین بعشق از جان
گشته اند آن خواص را جویان
وینچنین اولیا که پنهان اند
کاملانشان غلام از جان اند
جز خداشان کسی نمیداند
نادری ناگه آن طرف راند
طالب وصل شمس دین بودند
در طلب لحظه ای نیاسودند
دان که عشاق را سه مرتبه است
یک بلند و یک اوسط و یک پست
همچنین هم مقام معشوقان
بر سه قسم است لیک بس پنهان
کرد ظاهر مراتب عشاق
بر همه کافۀ جهان خلاق
نی چنانکه مقام ایشان است
زانکه آن حال سخت پنهان است
ظاهراً گرچه جمله مشهوراند
باطناً بی نشان و مستوراند
چون خدا آشکار و پنهان اند
زان سبب خلقشان نمیدانند
لیک معشوق را نکرد خدا
مشتهر نی نهان و نی پیدا
حا ل معشوق مانده است نهان
از خواص و ع ا م در دو جهان
نی ولی دید و نی عدو او را
حق ز غیرت نهفت آن رو را
این بود وصف حال آن معشوق
که ز سابق خفی است وز مسبوق
اولین مرتبه ز معشوقان
گشت بر عاشقان خواص و عیان
دومین مرتبه نگشت پدید
کس از آن نام نیز هم نشنید
سومین خود بماند سخت نهان
آشکارا نگشت در دو جهان
شمس تبریز بود از آن شاهان
که ز غیرت خداش کرد نهان
زان سبب خویش را بمولانا
بنمود او که بود جنس او را
هر دو یک سر بدند و یک گوهر
زاده از نور سر چوتاب از خور
در مراتب ز جمله بگذشتند
روز و شب یار همدگر گشتند
از چنین قوم نام کس نشنید
نی کسی هم بخواب نیز بدید
اولیا را بخاطر این نگذشت
که کسی همچنین تواند گشت
می شنیدند گاه گاهی نام
ز اولین عاشقان خاص کرام
ز آخرین نام نیز نشنیدند
زین سبب گردد آن نگردیدند
بود یک روز مست مولانا
گفت فردا بروز حشر و جزا
اولیا جوق جوق برخ یزید یزند
شاد و با همدگر در آمیزند
انبیا همچنین گروه گروه
حشر گردند شاد بی اندوه
مؤمنان نیز هر طرف افواج
سر بر آرند چون ز بحر امواج
ده ده و صد صد و هزار هزار
جنس با جنس خویش روز و شمار
شمس دین و من از همه ممتاز
حشر گردیم هر دو بی انباز
گرچه آنجا دوی ندارد راه
شاهیش را هم اوست میروسپاه
لشکر آفتاب تاب وی است
از خود او روشن و لطیف حی است
نیست اندریکیش کس را فهم
فکرت آن نگنجد اندروهم
من و او ز اعتبار این عالم
گرچه گویم نباشد آن حالم
ورنه یک گوهریم درد وسرا
هیچگونه نبوده ایم جدا
خود کس از خویش کی جدا گردد
گرچه بر ارض و بر سما گردد
این جدائی ز روی گفتار است
عدد اندر احد نه بر کار است
زانکه اعداد برف هجران اند
در تموز احد نمیمانند
وحدت محض چون شود پیدا
نی عدو ماند و نه ارض و سما
اول او بود و آخر او ماند
هست را باز نیست گرداند
عددی کان نگشت محو احد
می بپوسد بزیر خاک لحد
هرکه پیش از اجل نمرد بمرد
بشد اوصاف و ماند دایم درد
هرکه در عشق حق نمرد تمام
پیش آن پختگان بود او خام
در دهان تلخ و ترش باشد او
نرود خوش فرو بکام و گلو
مرگ خود زندگی است گردانی
از چنین مرگ رو نگردانی
دانه در خاک چونکه نیست شود
هست گردد سوی حیات رود
زنده از خاک سر برون آرد
گوید او مرگ این فنون آید
هستی من اگر فنا نشدی
در جهانم چنین ن وان ب دی
عوض دانه ای دوصد دانه
کی رسیدی ز جود جانانه
برگ و شاخ و ثمار سرباری
داد از لطف خود مرا باری
هستی دانه نیست گر نشدی
سرش از زیر خاک بر نشدی
کرم خوردی و درون انبارش
کی بماندی بعالم آثارش
پس یقین دان که مرگ زندگی است
پادشاهی درون بندگی است
نیست شو دمبدم از این هستی
تا خوشی ات فزاید و مستی
گر شدی در عروج عین ملک
اندر آنهم آن ممان گذر ز فلک
چونکه از نیستی تو برخوردی
پی یک جان دو صد عوض بردی
چه هراسی بباز هر دم جان
همچو خورشید نور می افشان
رو ممان در خودی که تا مانی
جان سپار و مکن گرانجانی
خنک او را که از خودی برخاست
جان خود را فزود و تن را کاست
کرد خود را برای حق قربان
یافت عیدی زوعدۀ قرآن
ع م ر بشمرده چون فدا کرد او
عمر بیحد و عد بدادش هو
چونکه خواهد خدای نیکی تو
از سر لطف بخشدت آن خو
که کنی نفس را مهان وذلیل
دایماً دادیش ضعیف و علیل
خاک باشی ورا بیاموزی
خرقۀ ذل برای او دوزی
مسکنت را گزین کنی بجهان
تا شمارندت این کسان ز خسان
نام و ناموس چون حجاب ره است
هر دو راترک کن که ابر و مه است
هرکه شهرت طلب کند میدان
حق از او معرض است در دو جهان
شهرت او را رسد که گشت فنا
بگذشت از حجاب این من و ما
نیست شد اندر او صفات بشر
سر موئی از آن نماند اثر
گشت مبدل چنانکه مس ز اکسیر
یا چو خون کان ز مه ر گردد شیر
یا چو حیوان که در نمکلان شد
نمک محض اگر چه حیوان بد
ناری نفس چونکه نور شود
سخنش وحی چون زبور شود
غیر حق چون نماند اندر وی
هرچه آید از او بود زان حی
بعد از آن گر طلب کند شهرت
رسدش چونکه یافت این نصرت
شهرت آن شاه را روا باشد
زانکه آن شهرت خدا باشد
فکیف طیور اللیل تطمع ان تری
مصطفی گفت میشود گردان
قلب مؤمن با صبعی رحمن
هر طرف کو بخواهد آن دل را
برد آرد میان خوف و رجا
آن دلی کش بحق بود حرکت
همه یابند از او دوصد برکت
آلت محض باشد او چو قلم
نبود از قلم نقوش و رقم
نقش از کاتب است بر کاغذ
نی ز حبر و نه از قلم باشد
هر تنی را چو خانه ای میدان
از زن و مرد و طفل و پیر و جوان
بین که در هر تنی چگونه کس است
در یکی شحنه در یکی عسس است
در یکی دزد و در یکی دربان
در یکی میرو و در یکی سلطان
در یکی نور و در یکی نیران
در یکی کفر و در یکی ایمان
نوع نوع از فرشته و شیطان
همچنین بیشمار تا سبحان
در دل اولیا خداست مقیم
گشته با خلق از آن نفوس ندیم
همه افعالشان بامر حق است
دمبدمشان ز علم حق سبق است
صاحبان و خواص یزدان اند
همه اسرار را همیدانند
هرچه خواهند آن شود در حال
شنوانند گفت را بی قال
بی کف و دست تیغها رانند
نامۀ نانوشته را خوانند
تا بدانی که حق تعالی را
اینچنین اولیاست در دو سرا
کانبیای گزین بعشق از جان
گشته اند آن خواص را جویان
وینچنین اولیا که پنهان اند
کاملانشان غلام از جان اند
جز خداشان کسی نمیداند
نادری ناگه آن طرف راند
طالب وصل شمس دین بودند
در طلب لحظه ای نیاسودند
دان که عشاق را سه مرتبه است
یک بلند و یک اوسط و یک پست
همچنین هم مقام معشوقان
بر سه قسم است لیک بس پنهان
کرد ظاهر مراتب عشاق
بر همه کافۀ جهان خلاق
نی چنانکه مقام ایشان است
زانکه آن حال سخت پنهان است
ظاهراً گرچه جمله مشهوراند
باطناً بی نشان و مستوراند
چون خدا آشکار و پنهان اند
زان سبب خلقشان نمیدانند
لیک معشوق را نکرد خدا
مشتهر نی نهان و نی پیدا
حا ل معشوق مانده است نهان
از خواص و ع ا م در دو جهان
نی ولی دید و نی عدو او را
حق ز غیرت نهفت آن رو را
این بود وصف حال آن معشوق
که ز سابق خفی است وز مسبوق
اولین مرتبه ز معشوقان
گشت بر عاشقان خواص و عیان
دومین مرتبه نگشت پدید
کس از آن نام نیز هم نشنید
سومین خود بماند سخت نهان
آشکارا نگشت در دو جهان
شمس تبریز بود از آن شاهان
که ز غیرت خداش کرد نهان
زان سبب خویش را بمولانا
بنمود او که بود جنس او را
هر دو یک سر بدند و یک گوهر
زاده از نور سر چوتاب از خور
در مراتب ز جمله بگذشتند
روز و شب یار همدگر گشتند
از چنین قوم نام کس نشنید
نی کسی هم بخواب نیز بدید
اولیا را بخاطر این نگذشت
که کسی همچنین تواند گشت
می شنیدند گاه گاهی نام
ز اولین عاشقان خاص کرام
ز آخرین نام نیز نشنیدند
زین سبب گردد آن نگردیدند
بود یک روز مست مولانا
گفت فردا بروز حشر و جزا
اولیا جوق جوق برخ یزید یزند
شاد و با همدگر در آمیزند
انبیا همچنین گروه گروه
حشر گردند شاد بی اندوه
مؤمنان نیز هر طرف افواج
سر بر آرند چون ز بحر امواج
ده ده و صد صد و هزار هزار
جنس با جنس خویش روز و شمار
شمس دین و من از همه ممتاز
حشر گردیم هر دو بی انباز
گرچه آنجا دوی ندارد راه
شاهیش را هم اوست میروسپاه
لشکر آفتاب تاب وی است
از خود او روشن و لطیف حی است
نیست اندریکیش کس را فهم
فکرت آن نگنجد اندروهم
من و او ز اعتبار این عالم
گرچه گویم نباشد آن حالم
ورنه یک گوهریم درد وسرا
هیچگونه نبوده ایم جدا
خود کس از خویش کی جدا گردد
گرچه بر ارض و بر سما گردد
این جدائی ز روی گفتار است
عدد اندر احد نه بر کار است
زانکه اعداد برف هجران اند
در تموز احد نمیمانند
وحدت محض چون شود پیدا
نی عدو ماند و نه ارض و سما
اول او بود و آخر او ماند
هست را باز نیست گرداند
عددی کان نگشت محو احد
می بپوسد بزیر خاک لحد
هرکه پیش از اجل نمرد بمرد
بشد اوصاف و ماند دایم درد
هرکه در عشق حق نمرد تمام
پیش آن پختگان بود او خام
در دهان تلخ و ترش باشد او
نرود خوش فرو بکام و گلو
مرگ خود زندگی است گردانی
از چنین مرگ رو نگردانی
دانه در خاک چونکه نیست شود
هست گردد سوی حیات رود
زنده از خاک سر برون آرد
گوید او مرگ این فنون آید
هستی من اگر فنا نشدی
در جهانم چنین ن وان ب دی
عوض دانه ای دوصد دانه
کی رسیدی ز جود جانانه
برگ و شاخ و ثمار سرباری
داد از لطف خود مرا باری
هستی دانه نیست گر نشدی
سرش از زیر خاک بر نشدی
کرم خوردی و درون انبارش
کی بماندی بعالم آثارش
پس یقین دان که مرگ زندگی است
پادشاهی درون بندگی است
نیست شو دمبدم از این هستی
تا خوشی ات فزاید و مستی
گر شدی در عروج عین ملک
اندر آنهم آن ممان گذر ز فلک
چونکه از نیستی تو برخوردی
پی یک جان دو صد عوض بردی
چه هراسی بباز هر دم جان
همچو خورشید نور می افشان
رو ممان در خودی که تا مانی
جان سپار و مکن گرانجانی
خنک او را که از خودی برخاست
جان خود را فزود و تن را کاست
کرد خود را برای حق قربان
یافت عیدی زوعدۀ قرآن
ع م ر بشمرده چون فدا کرد او
عمر بیحد و عد بدادش هو
چونکه خواهد خدای نیکی تو
از سر لطف بخشدت آن خو
که کنی نفس را مهان وذلیل
دایماً دادیش ضعیف و علیل
خاک باشی ورا بیاموزی
خرقۀ ذل برای او دوزی
مسکنت را گزین کنی بجهان
تا شمارندت این کسان ز خسان
نام و ناموس چون حجاب ره است
هر دو راترک کن که ابر و مه است
هرکه شهرت طلب کند میدان
حق از او معرض است در دو جهان
شهرت او را رسد که گشت فنا
بگذشت از حجاب این من و ما
نیست شد اندر او صفات بشر
سر موئی از آن نماند اثر
گشت مبدل چنانکه مس ز اکسیر
یا چو خون کان ز مه ر گردد شیر
یا چو حیوان که در نمکلان شد
نمک محض اگر چه حیوان بد
ناری نفس چونکه نور شود
سخنش وحی چون زبور شود
غیر حق چون نماند اندر وی
هرچه آید از او بود زان حی
بعد از آن گر طلب کند شهرت
رسدش چونکه یافت این نصرت
شهرت آن شاه را روا باشد
زانکه آن شهرت خدا باشد
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۳۳ - در بیان آنکه مولانا قدسنا اللّه بسره العزیز در غیب مشاهده میکرد و قطبی را دید که چهار هزار مرید داشت. همه اولیاء گشته و بحق رسیده، در چله از حق تعالی حالتی و مقامی میخواست که بدان نرسیده بود و در تمنای آن یارب یارب میگفت تا حدی بزرگ بود که بموافقت او همه اجزای زمین و آسمان و ارواح سفلی و علوی یارب میگفتند. نور خدای تعالی بمقدار سپری لطیف برگوش مولانا شمس الدین تبریزی عظم اللّه ذکره میزد و میگفت لبیک لبیک. چون سه بار آن معنی مکرر شد، شمس الدین از سر ناز گفت که، یارب آن شیخ میگوید، لبیک با اوگو. در حال پی آن سخن نور پیاپی بر گوش مولانا شمس الدین تبریزی میزد که لبیک لبیک لبیک.
سخن شمس دین همیگفتیم
در اسرار او همیسفتیم
بهر فهم جماعت محجوب
ترک کردیم ذکر آن محبوب
باز در راه و منزل افتادیم
باز سررشته را ز کف دادیم
چه توان کرد چونکه قوم لئیم
ترک گوهر کنند از پی سیم
دید یک روز فاش مولانا
عالم غیب در شهی والا
که بد او را مرید چار هزار
همه دانا و واصل و مختار
بانگ میکرد در طلب یارب
با هزاران نیاز و شوق و ادب
همه هستی از آشکار و نهفت
گ شته با او رفیق در آن گفت
با چنین مرتبه خدا او را
یک جواب ی نداد از استغنا
نور حق از ورای حس بشر
گشت چون قرص آفتاب و قمر
بر سرور وی و گوش شمس الدین
میزد آن نور بی ی س ار و یمین
گفت لبیک بیعدد آن دم
نور صاف لطیف بی لب و فم
گفت یارب چو او همیگوید
نور سوی من از چه میپوید
چون چنین گفت نور بی امهال
خویش صد بار زد در او در حال
با هزاران تواضع و لبیک
کرد اکرام شمس دین آن پیک
زین بدان کاو چگونه معشوق است
گر تو را نور و سر فاروق است
باز در غیب دید مولانا
که ببغداد یک ولی خدا
بیحد و بیکران مریدان داشت
صد جهان نهفته در جان داشت
قطب بود و یگانه در دو جهان
سرور و پیشوای اهل زمان
در پی حالی همیلرزید
گونه گون جهدها همیورزید
گفت او را ز جود مولانا
نشود حاصل آن بجهد ترا
گفت او در جواب پس چکنم
چاره چبود مرا چه حیله تنم
گفت رو پیش شمس تبریزی
آن بیابی چو باوی آمیزی
گفت او را عجب کجا یابم
ده نشانی که سویش اشتابم
گفت او را تو کی توانی دید
چون چنین دولتی بکس نرسید
لیک برخیز و روسوی میدان
او ببیند ترا و بخشد جان
کاغلب اوقات او در آن میدان
میکند خفیه فرجۀ خلقان
در زمان شیخ سوی میدان شد
شمس دین را بعشق جویان شد
دید از دور شمس دین او را
که نهاده است سوی او رو را
گردنش گشته از چله لاغر
شده جسمش نحیف و رخ اصفر
خنده آمد ورا از آن حالت
کرد بر حال زار او رحمت
از کرم خوش بر او نظر انداخت
کار او را بیک نظر انداخت
برسانید با مراد او را
کرد دلشاد آن خدا جورا
ش ه قه ای زد ز شوق و جامه درید
چون میسر شد آنچه میطلبید
بی سلام و علیک بخشش بین
بی ز خدمت نوازش و تمکین
اینچنین شیخ را تو شیخ مگو
چونکه بی علت است بخشش او
کس نبیند ورا و او هردم
بر سر ریش ها نهد مرهم
بندها را همیکند از پا
چشمها را همیکند بینا
حاجت نیک و بد از اوست روا
میرساند بدرد جمله دوا
آنکه بی صحبتی چنین احسان
میکند با خسان و هم بحسان
چه کند با کسی که دید او را
بر دل و جان خود گزید او را
سالها صحبت ورا دریافت
در پی امر او ز جان بشتافت
کی توان شرح کردن آن ب سخن
که چه بخشیدش او ز علم لدن
مگر آنرا خدای داند و بس
نکند هیچ فهم آنرا کس
اینچنین بخت غیر مولانا
هیچکس درنیافت ای دانا
از همه اولیای خاص گزین
گشت او اندر آن عطا تعیین
زان سبب او فرید عصر آمد
کش چنین فتح و جیش و نصر آمد
زان ابائی که بوبکس نرسید
سیر خورد او و هیچ رنج ندید
گر تو او را شه شهان خوانی
یا فزونتر ز جان جان دانی
یا خود از عرش بر ترش گوئی
یا که در نور وحدتش جوئی
این بود او و بلکه صد چندین
زانکه او را نبود هیچ قرین
خلق و خلقش بکس نمیمانست
علم او جز خدا نمیدانست
لب لعلش چو در بباریدی
مرده را جان نو سپاریدی
سخنش بود همچو شهد و نبات
زنده و مرده زو ببرده حیات
مردگان جمله گشته زان دم حی
زندگان زنده تر شده از وی
قد و خد و دو چشم و ابرویش
بود شیرین و خوب چون خویش
یوسف ار حسن و لطف او دیدی
پردۀ صبر را بدریدی
کف خود چون ترنج بریدی
مرغ جانش ز تن بپریدی
نمکش را محمد مختار
کرده بود از کرم بوی ایثار
در نیاید صفات او ببیان
شرح او را مگر کند دیان
در اسرار او همیسفتیم
بهر فهم جماعت محجوب
ترک کردیم ذکر آن محبوب
باز در راه و منزل افتادیم
باز سررشته را ز کف دادیم
چه توان کرد چونکه قوم لئیم
ترک گوهر کنند از پی سیم
دید یک روز فاش مولانا
عالم غیب در شهی والا
که بد او را مرید چار هزار
همه دانا و واصل و مختار
بانگ میکرد در طلب یارب
با هزاران نیاز و شوق و ادب
همه هستی از آشکار و نهفت
گ شته با او رفیق در آن گفت
با چنین مرتبه خدا او را
یک جواب ی نداد از استغنا
نور حق از ورای حس بشر
گشت چون قرص آفتاب و قمر
بر سرور وی و گوش شمس الدین
میزد آن نور بی ی س ار و یمین
گفت لبیک بیعدد آن دم
نور صاف لطیف بی لب و فم
گفت یارب چو او همیگوید
نور سوی من از چه میپوید
چون چنین گفت نور بی امهال
خویش صد بار زد در او در حال
با هزاران تواضع و لبیک
کرد اکرام شمس دین آن پیک
زین بدان کاو چگونه معشوق است
گر تو را نور و سر فاروق است
باز در غیب دید مولانا
که ببغداد یک ولی خدا
بیحد و بیکران مریدان داشت
صد جهان نهفته در جان داشت
قطب بود و یگانه در دو جهان
سرور و پیشوای اهل زمان
در پی حالی همیلرزید
گونه گون جهدها همیورزید
گفت او را ز جود مولانا
نشود حاصل آن بجهد ترا
گفت او در جواب پس چکنم
چاره چبود مرا چه حیله تنم
گفت رو پیش شمس تبریزی
آن بیابی چو باوی آمیزی
گفت او را عجب کجا یابم
ده نشانی که سویش اشتابم
گفت او را تو کی توانی دید
چون چنین دولتی بکس نرسید
لیک برخیز و روسوی میدان
او ببیند ترا و بخشد جان
کاغلب اوقات او در آن میدان
میکند خفیه فرجۀ خلقان
در زمان شیخ سوی میدان شد
شمس دین را بعشق جویان شد
دید از دور شمس دین او را
که نهاده است سوی او رو را
گردنش گشته از چله لاغر
شده جسمش نحیف و رخ اصفر
خنده آمد ورا از آن حالت
کرد بر حال زار او رحمت
از کرم خوش بر او نظر انداخت
کار او را بیک نظر انداخت
برسانید با مراد او را
کرد دلشاد آن خدا جورا
ش ه قه ای زد ز شوق و جامه درید
چون میسر شد آنچه میطلبید
بی سلام و علیک بخشش بین
بی ز خدمت نوازش و تمکین
اینچنین شیخ را تو شیخ مگو
چونکه بی علت است بخشش او
کس نبیند ورا و او هردم
بر سر ریش ها نهد مرهم
بندها را همیکند از پا
چشمها را همیکند بینا
حاجت نیک و بد از اوست روا
میرساند بدرد جمله دوا
آنکه بی صحبتی چنین احسان
میکند با خسان و هم بحسان
چه کند با کسی که دید او را
بر دل و جان خود گزید او را
سالها صحبت ورا دریافت
در پی امر او ز جان بشتافت
کی توان شرح کردن آن ب سخن
که چه بخشیدش او ز علم لدن
مگر آنرا خدای داند و بس
نکند هیچ فهم آنرا کس
اینچنین بخت غیر مولانا
هیچکس درنیافت ای دانا
از همه اولیای خاص گزین
گشت او اندر آن عطا تعیین
زان سبب او فرید عصر آمد
کش چنین فتح و جیش و نصر آمد
زان ابائی که بوبکس نرسید
سیر خورد او و هیچ رنج ندید
گر تو او را شه شهان خوانی
یا فزونتر ز جان جان دانی
یا خود از عرش بر ترش گوئی
یا که در نور وحدتش جوئی
این بود او و بلکه صد چندین
زانکه او را نبود هیچ قرین
خلق و خلقش بکس نمیمانست
علم او جز خدا نمیدانست
لب لعلش چو در بباریدی
مرده را جان نو سپاریدی
سخنش بود همچو شهد و نبات
زنده و مرده زو ببرده حیات
مردگان جمله گشته زان دم حی
زندگان زنده تر شده از وی
قد و خد و دو چشم و ابرویش
بود شیرین و خوب چون خویش
یوسف ار حسن و لطف او دیدی
پردۀ صبر را بدریدی
کف خود چون ترنج بریدی
مرغ جانش ز تن بپریدی
نمکش را محمد مختار
کرده بود از کرم بوی ایثار
در نیاید صفات او ببیان
شرح او را مگر کند دیان
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۳۶ - در بیان آنکه اولیا را جهت آن ابدال میخوانند که از حال و خلق اول مبدل شدهاند و خلق حق گرفتهاند که تخلقوا باخلاق اللّه. و در تقریر آنکه منصور که در عشق مرتبۀ اول داشت چون خلق او را فهم نکردند، عاشقان دیگر را که بالای اویند چگونه توانند فهم کردن و بمرتبۀ معشوقان خود کجا رسند
اولیا را از آن سبب ابدال
نام شد که نماندشان آن حال
زان منی شان که بود بگذشتند
در فنا صورتی دگر گشتند
نار بودند جمله نور شدند
دیو بودند رشک حور شدند
بود روی همه بمرگ و فنا
پشتشان شد قوی زجان بقا
گرچه در فرش بود مسکنشان
بر سر عرش گشت مأمنشان
تا خدا هست آن گره هستند
بی می و جام دائماً مستند
نایبان حق اند در عالم
فخر دارد ز خاکشان آدم
سر ایشان از اوست پوشیده
زانکه این سر نواست جوشیده
گرچه خود آدم است اصل وجود
گشته اند اولیا از او موجود
لیک اندر نهاد آخریان
هست اسرارهای بس پنهان
که از آدم نرست آن اسرار
نشد او آگه از چنان انوار
صور جمله گرچه یکسان است
لیک در هر تنی دگر جان است
جان آ ن یک بر آسمان پرد
جان این یک و رای آن پرد
یک بگوید که من حقم بجهان
یک بگوید سر حقم میدان
یک بگوید که سر سرم من
گشته پنهان درون قالب تن
زین سب زد اناالحق از منصور
که شد از عشق ظلمتش همه نور
شد در او نور هرچه ظلمت بود
بلکه نورش ز نورها افزود
بیخ خارش ز عشق گلشن شد
شب تارش چو صبح روشن شد
رفت از جا بسوی بیجا او
یافت صد پر بجای هر پا او
در جهانی مقام و مسکن ساخت
کاندر آنجا بجهد نتوان تاخت
موج طرفه است بی نشانه روان
اندر آن بحر بی حد و پایان
با چنین قدر و مرتبه منصور
بود از وصل کاملان مهجور
زانکه اندر جهان عشق او را
مرتبۀ اولین بد ای دانا
در میانین خدا ندادش راه
ز آخرین خود نگشت هیچ آگاه
این مراتب خود آن عشاق است
گه پر اوصافشان در آفاق است
وان مراتب کز آن معشوق است
شده پنهان ز چشم مخلوق است
اول و آخر و میانۀ آن
هست از غیر حق همیشه نهان
چونکه احوال و مرتبۀ منصور
گشت از چشم مردمان مستور
منکر حال او شدند از جهل
کشتنش گشت پیش ایشان سهل
پس چنین قوم را که از منصور
بر فزودند چون ز ظلمت نور
کی توانند فهم کرد بگو
فهمشان چون نگشت حالت او
این معانی بشرح در ناید
از بشر کی چنین سخن زاید
باز کن چشم اگر از این جنسی
خویش را بین که دیو یا انسی
گر از ایشان شدی که پریدند
بی تنی روی جان عیان دیدند
نشوند آن گروه از تو نهان
زانکه جنس است سوی جنس روان
بیگمان اسب سوی اسب رود
هر گروهی بجنس خود گرو د
جنس با جنس از آن رود دایم
که بهمدیگراند خوش قایم
حق هزاران هزار نقش نگاشت
برد یک را بزیر و یک افراشت
کرد یک را گداوخوار و اسیر
کرد یک را غنی و خواجه و میر
خیره ام من که چه خدا است این
که نه در پست و بر علا است این
زیر و بالا از او شده پرنور
در همه او و از همه مستور
غیر او نیست صورت و معنی
فهم کن نیک و بگذر از دعوی
عقل هر کس بکنه این نرسد
فهم این جز براه بین نرسد
نام شد که نماندشان آن حال
زان منی شان که بود بگذشتند
در فنا صورتی دگر گشتند
نار بودند جمله نور شدند
دیو بودند رشک حور شدند
بود روی همه بمرگ و فنا
پشتشان شد قوی زجان بقا
گرچه در فرش بود مسکنشان
بر سر عرش گشت مأمنشان
تا خدا هست آن گره هستند
بی می و جام دائماً مستند
نایبان حق اند در عالم
فخر دارد ز خاکشان آدم
سر ایشان از اوست پوشیده
زانکه این سر نواست جوشیده
گرچه خود آدم است اصل وجود
گشته اند اولیا از او موجود
لیک اندر نهاد آخریان
هست اسرارهای بس پنهان
که از آدم نرست آن اسرار
نشد او آگه از چنان انوار
صور جمله گرچه یکسان است
لیک در هر تنی دگر جان است
جان آ ن یک بر آسمان پرد
جان این یک و رای آن پرد
یک بگوید که من حقم بجهان
یک بگوید سر حقم میدان
یک بگوید که سر سرم من
گشته پنهان درون قالب تن
زین سب زد اناالحق از منصور
که شد از عشق ظلمتش همه نور
شد در او نور هرچه ظلمت بود
بلکه نورش ز نورها افزود
بیخ خارش ز عشق گلشن شد
شب تارش چو صبح روشن شد
رفت از جا بسوی بیجا او
یافت صد پر بجای هر پا او
در جهانی مقام و مسکن ساخت
کاندر آنجا بجهد نتوان تاخت
موج طرفه است بی نشانه روان
اندر آن بحر بی حد و پایان
با چنین قدر و مرتبه منصور
بود از وصل کاملان مهجور
زانکه اندر جهان عشق او را
مرتبۀ اولین بد ای دانا
در میانین خدا ندادش راه
ز آخرین خود نگشت هیچ آگاه
این مراتب خود آن عشاق است
گه پر اوصافشان در آفاق است
وان مراتب کز آن معشوق است
شده پنهان ز چشم مخلوق است
اول و آخر و میانۀ آن
هست از غیر حق همیشه نهان
چونکه احوال و مرتبۀ منصور
گشت از چشم مردمان مستور
منکر حال او شدند از جهل
کشتنش گشت پیش ایشان سهل
پس چنین قوم را که از منصور
بر فزودند چون ز ظلمت نور
کی توانند فهم کرد بگو
فهمشان چون نگشت حالت او
این معانی بشرح در ناید
از بشر کی چنین سخن زاید
باز کن چشم اگر از این جنسی
خویش را بین که دیو یا انسی
گر از ایشان شدی که پریدند
بی تنی روی جان عیان دیدند
نشوند آن گروه از تو نهان
زانکه جنس است سوی جنس روان
بیگمان اسب سوی اسب رود
هر گروهی بجنس خود گرو د
جنس با جنس از آن رود دایم
که بهمدیگراند خوش قایم
حق هزاران هزار نقش نگاشت
برد یک را بزیر و یک افراشت
کرد یک را گداوخوار و اسیر
کرد یک را غنی و خواجه و میر
خیره ام من که چه خدا است این
که نه در پست و بر علا است این
زیر و بالا از او شده پرنور
در همه او و از همه مستور
غیر او نیست صورت و معنی
فهم کن نیک و بگذر از دعوی
عقل هر کس بکنه این نرسد
فهم این جز براه بین نرسد
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۴۴ - در بیان آنکه عاشقان را مرگ عروسی است و وصال کلی زیرا مرگ ظهور آن عالم است و فنای این عالم و ایشان شب و روز در آن کاراند و پیشۀ ایشان این است و چون مرگ این معنی را بکمال میرساند پس مرگ را از جان خواهان باشند. صحابه رضی اللّه عنهم از این روی برهنه برابر شمشیر و تیر میرفتند و در این معنی میفرماید حق تعالی که فتمنوا الموت ان کنتم صادقین ودر تقریر آنکه چون اولیا را آن جهان باقی بیزوال ملک شد، پادشاه حقیقی ایشان باشند و پادشاهی این عالم پیش پادشاهی آن عالم لعب و خیال باشد. چنانکه کودکان در محله یکی پادشاه و یکی حاجب میشود آخر کودکان این لعب را از جدی دزدیدهاند. همچنین زینتها و آئینهای این عالم را همه از آن عالم دزدیدهاند، چنانکه میفرماید انما الدنیا لهوو لعب و زینة. پس احوال این پادشاه
عاشقان از اجل نیندیشند
زانکه با مرگ از ازل خویش اند
مرگ چون رفتن است سوی خدا
شدن از صورت کثیف جدا
ز آسمان و زمین برون رفتن
سوی بیچون ز شهر چون رفتن
خود همه کار عاشقان این است
همه را این طریق و آئین است
چونکه معشوق عالم جان است
رفتن آنجا طریق ایشان است
حوت از حوض اگر ببحر شود
شادمان گردد و بعشق رود
زانکه معشوق ماهیان بحر است
همه را جان و خانمان بحر است
مرگ چون بحر و عاشقان ماهی
ماهیان راست اندر آن شاهی
چونکه آن بحر ملک ایشان شد
پادشاهی کند پس لابد
این شهان جهان مجازی اند
پیش آن جد هزل و بازی اند
همچو طفلان که در محله بهم
خویش سازند میر و شاه و حکم
یک شود صاحب و یکی نایب
یک شود ترجمان و یک حاجب
باقی کودکان شوند سپاه
کژ نهد هر یکی ز کبر کلاه
که چه ما پادشاه و میرانیم
خصم را در مصاف میرانیم
همه شادان که ما ج هانداریم
چون شهان ملکت و جهان داریم
همه بر هیچ مضطرب گشته
همه در شوره دانه ها کشته
همه بر باد همچو خیک تهی
حاصلی نی در آن کهی و مهی
نی وزیر و نه شاه در کاری
نی امیر و سپاه و سالاری
گرچه این بازی است محض مجاز
لیک هست از حقیقتی غماز
که شهی هست و لشکری بجهان
بدر آورده اند این را زان
همچنین این شهان و این میران
که بکام اند اندر این دوران
شده هر یک بمنصبی مخصوص
مه بود در کمال و که منقوس
نزد شاهی اولیا این هم
هست بازیچه و مجاز ای عم
نیست حاصل در این جهان مجاز
گرچه شاهی کنی بعز و نیاز
گر شهی در جهان و گر میری
نی در او عاقبت همیمیری
منصب عاریه چه کار آید
زان مشو شاد چون نمیپاید
تکیه بر وی کجا کند عاقل
مگر آن کوز حق بود غافل
زانکه با مرگ از ازل خویش اند
مرگ چون رفتن است سوی خدا
شدن از صورت کثیف جدا
ز آسمان و زمین برون رفتن
سوی بیچون ز شهر چون رفتن
خود همه کار عاشقان این است
همه را این طریق و آئین است
چونکه معشوق عالم جان است
رفتن آنجا طریق ایشان است
حوت از حوض اگر ببحر شود
شادمان گردد و بعشق رود
زانکه معشوق ماهیان بحر است
همه را جان و خانمان بحر است
مرگ چون بحر و عاشقان ماهی
ماهیان راست اندر آن شاهی
چونکه آن بحر ملک ایشان شد
پادشاهی کند پس لابد
این شهان جهان مجازی اند
پیش آن جد هزل و بازی اند
همچو طفلان که در محله بهم
خویش سازند میر و شاه و حکم
یک شود صاحب و یکی نایب
یک شود ترجمان و یک حاجب
باقی کودکان شوند سپاه
کژ نهد هر یکی ز کبر کلاه
که چه ما پادشاه و میرانیم
خصم را در مصاف میرانیم
همه شادان که ما ج هانداریم
چون شهان ملکت و جهان داریم
همه بر هیچ مضطرب گشته
همه در شوره دانه ها کشته
همه بر باد همچو خیک تهی
حاصلی نی در آن کهی و مهی
نی وزیر و نه شاه در کاری
نی امیر و سپاه و سالاری
گرچه این بازی است محض مجاز
لیک هست از حقیقتی غماز
که شهی هست و لشکری بجهان
بدر آورده اند این را زان
همچنین این شهان و این میران
که بکام اند اندر این دوران
شده هر یک بمنصبی مخصوص
مه بود در کمال و که منقوس
نزد شاهی اولیا این هم
هست بازیچه و مجاز ای عم
نیست حاصل در این جهان مجاز
گرچه شاهی کنی بعز و نیاز
گر شهی در جهان و گر میری
نی در او عاقبت همیمیری
منصب عاریه چه کار آید
زان مشو شاد چون نمیپاید
تکیه بر وی کجا کند عاقل
مگر آن کوز حق بود غافل
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۴۶ - بیان آنکه مرغ بپر پرد و آدمی بهمت. هر کرا همت عالی نباشد همچون مرغی است بی پر و بال و هر کرا همت عالی باشد دلیل است که پر و بالش قوی است، که الطیر یطیر بجناحیه فی الجهات و الادمی یطیر بجناح همته عن الجهات فی فضاء الذات و الصفات، و در تقریر آنکه اوصاف اولیا جهت آن گفته میشود تا مستمعان در طلب ایشان کوشند. زیرا که نزدیکترین راه بخدا صحبت اولیاست. آنچه از صحبت ایشان بروزی حاصل شود در سالها بجهد خود میسر نگردد و محال است که تا آسمان و زمین باقی است وجود ایشان نباشد. و خود عالم برای وجود ایشان آفریده شده است چنانکه میفرماید که لولاک لما خلقت الافلاک
پر و بال است همت انسان
مرد بیهمت است چون حیوان
مرغ برد بپر بر اوج هوا
مرد پرد ورای ارض و سما
مرغ پرد مدام سوی جهات
مرد پرد بسوی ذات و صفات
آن پریدن بود بسوی ممات
وین پریدن بسوی آب حیات
خنک آنرا که همتش باشد
دل و جان در ره خدا پاشد
غیر عشق خدای را نخرد
هرچه پرده است بهر حق بدرد
گذرد خوش ز فرش و عرش علا
رود از لا روانه در الا
رست از لا هر آنکه در الا
یافت حق را ورای ارض و سما
ماند باقی در آن جناب قدیم
تا ابد در نعیم وصل مقیم
بی نشان گشت و از نشان برهید
در معانی شد از صور بجهید
پر همت عطای مردان است
رسته آن پر ز نور یزدان است
هرکرا ایزد آفرید سعید
بر خدا هیچ چیز را نگزید
جز خدا را نخواست در دو جهان
جن فدا کرد در ره جانان
گشت او را مقام مقعد صدق
کوششش چونکه بود از سر عشق
پر بکتمر کریم الدین
هست اندر زمان ولی گزین
اندر این دور اوست صاحبدل
نفس را کرده بهر حق بسمل
بهر عید وصال آن سلطان
کرد او گاو نفس را قربان
رمز موتوا ز مصطفی چو شنید
حلق تن را بتیغ عشق برید
از خودی مرد و زنده شد ز خدا
مردۀ زنده اوست در دو سرا
خلق را دستگیر نیست جز او
اندر این عصر امیر نیست جز او
هرکه او را محب و یار بود
کار او عاقبت تمام شود
همتش بر هر آن که شد مصروف
شود او چون جنید و چون معروف
هر که اصغا کند از او اسرار
گرددش فهم کوست از احرار
یادگار حسام دین ما را
اوست امروز در جهان یارا
هر که زان فوت در دها دارد
یافت درمان چو رو بدو آرد
هله زان پیش کاین شود هم فوت
برهانید خویش را از موت
روز و شب در رضای او کوشید
می جانی ز جام او نوشید
تا ز تیغ اجل شوید آزاد
تا دهید از جهان کون و فساد
تا شود عمرتان برون از عد ّ
در جهانی که نیست آن را حد
در نعیم بقا شوید مقیم
با خدا یار و همنشین و ندیم
بی نظیر است در جهان امروز
نیستش مثل در زمان امروز
گر ز ماضی و حال میگویم
اوست مقصود از این تکاپویم
ذکر عیسی و موسی و عمران
همه را شرح حال او میدان
ذکر منصور و ادهم و کرخی
ذکر ذوالنون و احمد بلخی
ذکر هر را هرو که گفتم من
ذکر جمله گزیدگان ز من
نیست مقصود از اینهمه گفتار
غیر اوصاف آن نکو کردار
ذکر ماضی ز عاشقان نه رواست
ماضی و آتی از جهان فناست
گفت عاشق همیشه از نقد است
هرچه جز نقد پیش او فقداست
در حدیثش اگر عدد باشد
قصد او زان عدد احد باشد
در نبی شرح انبیاء گزین
گرچه فرمود حق عیان و مبین
هر یکی را جدا ثناها گفت
بنمود آشکار سر نهفت
خلق وخلقی که بود هر یک را
شرح کرد و ستود هر یک را
قصد حق زان همه محم ّ د بود
ور نه لولاک از چه رو فرمود
اصل او بود در فروع و اصول
زانکه ازو زادهم وصول و فصول
حمد او کرد در ثنای رسل
که توئی قطب و مقتدای رسل
مرد بیهمت است چون حیوان
مرغ برد بپر بر اوج هوا
مرد پرد ورای ارض و سما
مرغ پرد مدام سوی جهات
مرد پرد بسوی ذات و صفات
آن پریدن بود بسوی ممات
وین پریدن بسوی آب حیات
خنک آنرا که همتش باشد
دل و جان در ره خدا پاشد
غیر عشق خدای را نخرد
هرچه پرده است بهر حق بدرد
گذرد خوش ز فرش و عرش علا
رود از لا روانه در الا
رست از لا هر آنکه در الا
یافت حق را ورای ارض و سما
ماند باقی در آن جناب قدیم
تا ابد در نعیم وصل مقیم
بی نشان گشت و از نشان برهید
در معانی شد از صور بجهید
پر همت عطای مردان است
رسته آن پر ز نور یزدان است
هرکرا ایزد آفرید سعید
بر خدا هیچ چیز را نگزید
جز خدا را نخواست در دو جهان
جن فدا کرد در ره جانان
گشت او را مقام مقعد صدق
کوششش چونکه بود از سر عشق
پر بکتمر کریم الدین
هست اندر زمان ولی گزین
اندر این دور اوست صاحبدل
نفس را کرده بهر حق بسمل
بهر عید وصال آن سلطان
کرد او گاو نفس را قربان
رمز موتوا ز مصطفی چو شنید
حلق تن را بتیغ عشق برید
از خودی مرد و زنده شد ز خدا
مردۀ زنده اوست در دو سرا
خلق را دستگیر نیست جز او
اندر این عصر امیر نیست جز او
هرکه او را محب و یار بود
کار او عاقبت تمام شود
همتش بر هر آن که شد مصروف
شود او چون جنید و چون معروف
هر که اصغا کند از او اسرار
گرددش فهم کوست از احرار
یادگار حسام دین ما را
اوست امروز در جهان یارا
هر که زان فوت در دها دارد
یافت درمان چو رو بدو آرد
هله زان پیش کاین شود هم فوت
برهانید خویش را از موت
روز و شب در رضای او کوشید
می جانی ز جام او نوشید
تا ز تیغ اجل شوید آزاد
تا دهید از جهان کون و فساد
تا شود عمرتان برون از عد ّ
در جهانی که نیست آن را حد
در نعیم بقا شوید مقیم
با خدا یار و همنشین و ندیم
بی نظیر است در جهان امروز
نیستش مثل در زمان امروز
گر ز ماضی و حال میگویم
اوست مقصود از این تکاپویم
ذکر عیسی و موسی و عمران
همه را شرح حال او میدان
ذکر منصور و ادهم و کرخی
ذکر ذوالنون و احمد بلخی
ذکر هر را هرو که گفتم من
ذکر جمله گزیدگان ز من
نیست مقصود از اینهمه گفتار
غیر اوصاف آن نکو کردار
ذکر ماضی ز عاشقان نه رواست
ماضی و آتی از جهان فناست
گفت عاشق همیشه از نقد است
هرچه جز نقد پیش او فقداست
در حدیثش اگر عدد باشد
قصد او زان عدد احد باشد
در نبی شرح انبیاء گزین
گرچه فرمود حق عیان و مبین
هر یکی را جدا ثناها گفت
بنمود آشکار سر نهفت
خلق وخلقی که بود هر یک را
شرح کرد و ستود هر یک را
قصد حق زان همه محم ّ د بود
ور نه لولاک از چه رو فرمود
اصل او بود در فروع و اصول
زانکه ازو زادهم وصول و فصول
حمد او کرد در ثنای رسل
که توئی قطب و مقتدای رسل
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۴۷ - در بیان آنکه چون ولیی در حق ولی دیگر گواهی داد بولایتش اگرچه تو نظر آن نداری که آن ولایت را در او ببینی و الا اگر مقبلی باید که محققت شود. زیرا گواهی یک ولی بجای صد هزار است از خلق دیگر. چنانکه گواهی صراف در حق زر بجای صد هزار است که صراف نباشند و در تقریر آنکه عالم باقی نه چنان عالمی است که بشرح و بیان معلوم گردد، اثر تقریرش این مقدار است که ترغیب کند بطلب آن عالم و هر کس در بیان ماند و آنرا پیشه گیرد هرگز از آن عالم مطلع نشود زیرا اطلاع آن یابد که بیقراری و گداز از آتش عشق دارد و در بیان دیگر که اصل در تحصیل فقر صحبت است چون آن فوت شود و شیخ راستین دست ندهد بعد از آن باید بعمل مشغول شدن زیرا بی آب تیمم بجای آب است و بی آفتاب چراغ بجای آفتاب
دائماً شد حسام دین او را
مدحگر بود در خلا و ملا
شرح احوال و رتبتش کردی
نزد حق وصف قربتش کردی
چون چنان صادقی گواهی داد
در حق ذات آن کریم نهاد
هیچکس را عجب نماند و شک
چون زر صاف را نمود محک
یک گواهی او فزون ز هزار
بود از مردم دگر ای یار
بهر زر یک گواهی صراف
به ز صد دانکه باشد آن ز گزاف
غیر صراف اگر صداند و هزار
گفتشان را بیک جوی مشمار
ماه نو را بپرس از بینا
هیچ مشنو گواهی اعمی
گرچه هستند در عدد بسیار
لیک یک نیستند در مقدار
هست این را مثالها بسیار
مغز را گیر و پوست را بگذار
ور نبودی گواهی او نیز
هست پیدا که اوست مرد عزیز
بر رخش ظاهر است آن آثار
کاندر او هست گوهر احرار
صورت و سیرتش گواه وی است
که دلش زنده از لقای حی است
هر که دارد درون زنده یقین
داند این کوست رهبر و حق بین
در پی او رود بصدق تمام
تا رهد زین خودی همچون دام
دائما مست عشق باشد او
که بوی آرد از دل و جان رو
همچو جیحون ز دل دوانه بود
سوی دریای جان رهانه بود
چونکه مانند سیل شد پویان
عاقبت بحر گردد آن جویان
نی چنان بحر کان شود مفهوم
یا بگفتن کسی کند معلوم
علم و فهمت حجاب آن دریاست
دانش آن ز راه محو و فناست
تا نگردی فنا بدان ن رسی
تا درون تنی بجان نرسی
تن حجاب ره است بگذارش
پرده است از میانه بردارش
تا رسد جان پاک در جانان
تا بیابند دردها درمان
اصل چون صحبت است در تحصیل
کرده شد شرح مجمل و تفصیل
علم گردد میسر از تکرار
زهد از ذکر و طاعت بسیار
فقر را صحبت است معظم کار
نظر شیخ بخشدت دیدار
گر کنی اجتهاد هم نیکوست
لیک صحبت یم است و جهد چو جوست
آنچه از جهد گرددت پیدا
گوش بگشای و بشنو ای دانا
شود از صحبتت دو صد چندان
دان پیر را بگیر ز جان
نظر شیخت آن دهد در حال
که نیابی بجهد خود صد سال
شیخ بیناست چون دوی پی او
خوش بنورش ج هی ز چاه و زجو
جهد همچون عصاست در کف کور
تا رهد ز اوفتادن و شر و شور
پیشوای تو چون بود بینا
همچو او خوش روی در آن صحرا
لیک چون پیشوا عصا بودت
آن چنان سیر از کجا شودت
صحبت شیخ جان کوششهاست
هرکه دریابد از خواص خداست
جوی از استاد صنعت ای دانا
باش شاگرد تا شوی استا
پیشه را گر ز خود کنی حاصل
کی شوی هچو اوستا کامل
سر ارسال انبیا این بود
تا رسد هر کسی بمقصد زود
ورنه خود هر کسی بکوشش خویش
کار خود را تمام بردی پیش
لیک چون آن نگرددت حاصل
جهد مگذار تا شوی واصل
یار رهبر بود فتوح عظیم
صحبت او رهاندت از بیم
چون میسر شود فدا کن جان
که نباشد مزید هیچ بر آن
چون رسیدی بخدمت مردان
کار خود را هر آنچه بهتر دان
رهبرت چون نماند همره جوی
در ره حق بهمرهان میپوی
ور نباشند این دو جهد رواست
زانکه بی این دو ترک جهد خطاست
مدحگر بود در خلا و ملا
شرح احوال و رتبتش کردی
نزد حق وصف قربتش کردی
چون چنان صادقی گواهی داد
در حق ذات آن کریم نهاد
هیچکس را عجب نماند و شک
چون زر صاف را نمود محک
یک گواهی او فزون ز هزار
بود از مردم دگر ای یار
بهر زر یک گواهی صراف
به ز صد دانکه باشد آن ز گزاف
غیر صراف اگر صداند و هزار
گفتشان را بیک جوی مشمار
ماه نو را بپرس از بینا
هیچ مشنو گواهی اعمی
گرچه هستند در عدد بسیار
لیک یک نیستند در مقدار
هست این را مثالها بسیار
مغز را گیر و پوست را بگذار
ور نبودی گواهی او نیز
هست پیدا که اوست مرد عزیز
بر رخش ظاهر است آن آثار
کاندر او هست گوهر احرار
صورت و سیرتش گواه وی است
که دلش زنده از لقای حی است
هر که دارد درون زنده یقین
داند این کوست رهبر و حق بین
در پی او رود بصدق تمام
تا رهد زین خودی همچون دام
دائما مست عشق باشد او
که بوی آرد از دل و جان رو
همچو جیحون ز دل دوانه بود
سوی دریای جان رهانه بود
چونکه مانند سیل شد پویان
عاقبت بحر گردد آن جویان
نی چنان بحر کان شود مفهوم
یا بگفتن کسی کند معلوم
علم و فهمت حجاب آن دریاست
دانش آن ز راه محو و فناست
تا نگردی فنا بدان ن رسی
تا درون تنی بجان نرسی
تن حجاب ره است بگذارش
پرده است از میانه بردارش
تا رسد جان پاک در جانان
تا بیابند دردها درمان
اصل چون صحبت است در تحصیل
کرده شد شرح مجمل و تفصیل
علم گردد میسر از تکرار
زهد از ذکر و طاعت بسیار
فقر را صحبت است معظم کار
نظر شیخ بخشدت دیدار
گر کنی اجتهاد هم نیکوست
لیک صحبت یم است و جهد چو جوست
آنچه از جهد گرددت پیدا
گوش بگشای و بشنو ای دانا
شود از صحبتت دو صد چندان
دان پیر را بگیر ز جان
نظر شیخت آن دهد در حال
که نیابی بجهد خود صد سال
شیخ بیناست چون دوی پی او
خوش بنورش ج هی ز چاه و زجو
جهد همچون عصاست در کف کور
تا رهد ز اوفتادن و شر و شور
پیشوای تو چون بود بینا
همچو او خوش روی در آن صحرا
لیک چون پیشوا عصا بودت
آن چنان سیر از کجا شودت
صحبت شیخ جان کوششهاست
هرکه دریابد از خواص خداست
جوی از استاد صنعت ای دانا
باش شاگرد تا شوی استا
پیشه را گر ز خود کنی حاصل
کی شوی هچو اوستا کامل
سر ارسال انبیا این بود
تا رسد هر کسی بمقصد زود
ورنه خود هر کسی بکوشش خویش
کار خود را تمام بردی پیش
لیک چون آن نگرددت حاصل
جهد مگذار تا شوی واصل
یار رهبر بود فتوح عظیم
صحبت او رهاندت از بیم
چون میسر شود فدا کن جان
که نباشد مزید هیچ بر آن
چون رسیدی بخدمت مردان
کار خود را هر آنچه بهتر دان
رهبرت چون نماند همره جوی
در ره حق بهمرهان میپوی
ور نباشند این دو جهد رواست
زانکه بی این دو ترک جهد خطاست
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۵۱ - در بیان آنکه هر نبی و ولی که بعالم آمد و میآید نفحهایست از حق تعالی. هر کرا از یک نفحه مقصود حاصل نشد و آن نفحه فوت گشت نومید نباید شدن و نفحه دیگر باید طلبیدن، که تا عالم باقی است وجود مبارک ایشان باقی خواهد بودن، چنانکه پیغامبر فرمود که ان لربکم فی ایام دهرکم نفحات الافتعرضوا لها. و در تقریر آنکه بعضی از اولیا را حق تعالی پنهان میدارد، اگرچه همه عالم را صدق و عشق و دین و یقین از او میافزاید و همه بدو قایم اند و احوالشان از او در ترقی است. لیکن او را بتعیین نمیدانند تا بظاهر شکرش بجار آرند و خان و مان فدای او کنند الا او میداند و میبیند که همه از او زندهاند و برکاراند. همچنانکه درختان و نباتات نشو و نما از بهار دارند و از بهار بیخبراند، خلق عالم نیز از او میبرند و نمیدانند اما
نشنیدی چه گفت پیغمبر
آنکه بد بر شهان دین سرور
هست حق را بهر زمان نفحات
تا رسد دمبدم بخلق صلات
نفحات خدای را از جان
بپذیرید با صفا همگان
تا شود ظلمت همه روشن
تا شود خار زارتان گلشن
نفحه ای آمد و شما غافل
هر کرا خواست کرد او کامل
رفت آن نفحه باز شد پنهان
همه ماندید بیدل و بیجان
نفحۀ نو رسید بار دگر
تا ببخشد صفا و علم و نظر
جهد کن تا ازین نمانی ت و
ورنه زین سود در زیانی تو
تا که این نفحه نیز اگر برود
دان که هرگز مراد تو نشود
نفحه را سخت مغتنم میدار
تا که گردی ز یار برخوردار
ما بفضل خدا ازین نفحه
تحفه داریم و منکران نوحه
تحفه داریم از آن در اقراریم
شده پاک از غبار انکاریم
نفحه در نفحه جان نو بخشند
بیجهان صد جهان نو بخشند
کار ماراست بعد از این بجهان
چون شدیم از جهان خاک جهان
پشت برخویش و بر جهان کردیم
روی سوی جهان جان کردیم
بی حجابی جمال دل دیدیم
رازها را ز دوست بشنیدیم
می باقی ز دست حق خوردیم
زنده زوئیم چون ز خود مردیم
دایماً باقئیم از آن ساقی
می حق روح را کند باقی
می و نقل است و شمع و شاهد و جان
پیش مادر سرای جاویدان
بعد از این عشرت است مذهب ما
عشق سر تیز و تند مرکب ما
چون در این دو دیار شد ساقی
چشم بگشا اگر ز عشاقی
تا ببینی بهر طرف مستان
شسته با دف و نای در بستان
می جان گشته بر همه گردان
بر وضیع و شریف و پیر و جوان
همه زان می خوش اند و بیخبراند
همه دلشاد و زنده زان نظراند
مثل شاخهای تر ز بهار
غنچه ها داده بیشتر از بار
دان گه آن غنچه ها برای ثمار
گشته بعد از شکوفه جمله نثار
هرطرف همچو سیم و زر ریزان
شده از باد اوفتان خیزان
بیخبر شاخ اگرچه پربار است
وز عطائی که او سزاوار است
گل همیروید از زبانۀ خار
بر سر شاخها چو شاه سوار
بیخبر گل که خو ب یش از کیست
وانچنان بوی خوش ورا از چیست
همچنین هم نبات و هم حیوان
نیستند آگه از خود و یزدان
چه عجب گر در این زمانۀ ما
از ولیئی رسد بخلق عطا
وانگهان جمله بیخبر ز عطاش
گرچه از وی برند خفیه وفاش
عوض هر سلام جام دهد
در پی هر کلام کام دهد
زر نثار است زین سپس باران
ترک دکان کنید کامد کان
همه از گنج او شوید غنی
همه از جاه او بزرگ و س ن ی
همه زو شکرید شکر کنید
از می او مدام سکر کنید
بی عوض میدهد شما را زر
سنگها را همیکند گوهر
از شما بار و رنج را برداشت
رایت جود را ز لطف افراشت
انده و غصه نیست گشت و نماند
بر شما چون فسون عشق بخواند
در تن جمله همچو جان پنهان
در رگ و پی چو خون وی است روان
گر ندانی ورا بظاهر تو
دان کز اوئی همیشه طاهر تو
بندۀ طفل خواجۀ خود را
نشناسد ولیک ای دانا
خواجه داند که او غلام وی است
همچو ماهی درون دام وی است
طفلکان نیز هم بر وی پدر
هر دمی میکنند خیره نظر
نیستشان علم اینقدر کو کیست
همه را گرچه زوست راحت وزیست
همچنین شیخ راستین در عصر
بهمه فتح از او رسد هم نصر
همه راز و مدام قو ّ ت و قوت
زنده زوجمله همچو ازیم حوت
گر ندانند کوست سایۀ حق
هر دو عالم از او برند سبق
آسمان و زمین بحکم وی است
لشکر کفر و دین بحکم وی است
هر چه خواهد همان شود در حال
حال نیکو برد از او بد حال
چه غم ار این خران ندانندش
چون ورا نیست کفو و مانندش
بر او روشن است در دو جهان
که از او زنده اند کون و مکان
شود از حکم او سقر جنت
محض راحت شود از او محنت
نیستی را ببخشد او هستی
زوست پیدا بلندی و پستی
آنکه بد بر شهان دین سرور
هست حق را بهر زمان نفحات
تا رسد دمبدم بخلق صلات
نفحات خدای را از جان
بپذیرید با صفا همگان
تا شود ظلمت همه روشن
تا شود خار زارتان گلشن
نفحه ای آمد و شما غافل
هر کرا خواست کرد او کامل
رفت آن نفحه باز شد پنهان
همه ماندید بیدل و بیجان
نفحۀ نو رسید بار دگر
تا ببخشد صفا و علم و نظر
جهد کن تا ازین نمانی ت و
ورنه زین سود در زیانی تو
تا که این نفحه نیز اگر برود
دان که هرگز مراد تو نشود
نفحه را سخت مغتنم میدار
تا که گردی ز یار برخوردار
ما بفضل خدا ازین نفحه
تحفه داریم و منکران نوحه
تحفه داریم از آن در اقراریم
شده پاک از غبار انکاریم
نفحه در نفحه جان نو بخشند
بیجهان صد جهان نو بخشند
کار ماراست بعد از این بجهان
چون شدیم از جهان خاک جهان
پشت برخویش و بر جهان کردیم
روی سوی جهان جان کردیم
بی حجابی جمال دل دیدیم
رازها را ز دوست بشنیدیم
می باقی ز دست حق خوردیم
زنده زوئیم چون ز خود مردیم
دایماً باقئیم از آن ساقی
می حق روح را کند باقی
می و نقل است و شمع و شاهد و جان
پیش مادر سرای جاویدان
بعد از این عشرت است مذهب ما
عشق سر تیز و تند مرکب ما
چون در این دو دیار شد ساقی
چشم بگشا اگر ز عشاقی
تا ببینی بهر طرف مستان
شسته با دف و نای در بستان
می جان گشته بر همه گردان
بر وضیع و شریف و پیر و جوان
همه زان می خوش اند و بیخبراند
همه دلشاد و زنده زان نظراند
مثل شاخهای تر ز بهار
غنچه ها داده بیشتر از بار
دان گه آن غنچه ها برای ثمار
گشته بعد از شکوفه جمله نثار
هرطرف همچو سیم و زر ریزان
شده از باد اوفتان خیزان
بیخبر شاخ اگرچه پربار است
وز عطائی که او سزاوار است
گل همیروید از زبانۀ خار
بر سر شاخها چو شاه سوار
بیخبر گل که خو ب یش از کیست
وانچنان بوی خوش ورا از چیست
همچنین هم نبات و هم حیوان
نیستند آگه از خود و یزدان
چه عجب گر در این زمانۀ ما
از ولیئی رسد بخلق عطا
وانگهان جمله بیخبر ز عطاش
گرچه از وی برند خفیه وفاش
عوض هر سلام جام دهد
در پی هر کلام کام دهد
زر نثار است زین سپس باران
ترک دکان کنید کامد کان
همه از گنج او شوید غنی
همه از جاه او بزرگ و س ن ی
همه زو شکرید شکر کنید
از می او مدام سکر کنید
بی عوض میدهد شما را زر
سنگها را همیکند گوهر
از شما بار و رنج را برداشت
رایت جود را ز لطف افراشت
انده و غصه نیست گشت و نماند
بر شما چون فسون عشق بخواند
در تن جمله همچو جان پنهان
در رگ و پی چو خون وی است روان
گر ندانی ورا بظاهر تو
دان کز اوئی همیشه طاهر تو
بندۀ طفل خواجۀ خود را
نشناسد ولیک ای دانا
خواجه داند که او غلام وی است
همچو ماهی درون دام وی است
طفلکان نیز هم بر وی پدر
هر دمی میکنند خیره نظر
نیستشان علم اینقدر کو کیست
همه را گرچه زوست راحت وزیست
همچنین شیخ راستین در عصر
بهمه فتح از او رسد هم نصر
همه راز و مدام قو ّ ت و قوت
زنده زوجمله همچو ازیم حوت
گر ندانند کوست سایۀ حق
هر دو عالم از او برند سبق
آسمان و زمین بحکم وی است
لشکر کفر و دین بحکم وی است
هر چه خواهد همان شود در حال
حال نیکو برد از او بد حال
چه غم ار این خران ندانندش
چون ورا نیست کفو و مانندش
بر او روشن است در دو جهان
که از او زنده اند کون و مکان
شود از حکم او سقر جنت
محض راحت شود از او محنت
نیستی را ببخشد او هستی
زوست پیدا بلندی و پستی
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۵۲ - در بیان آنکه این عالم ذرهایست از آن عالم. زیرا این محدود است و آن نامحدود. و آن عالمها همه انوار و آثار حقاند و قایم بحقاند و از انوار او زندهاند. چون از این عالم محدود بگذری آن عالم نامحدود را که در جوار حق است ببینی واللّه العالم
ذره ای نیست آسمان و زمین
پیش آن آفتاب عل ّ یین
چون تو با ما ز جان و دل یاری
چشم بگشا اگر بصر داری
تا ببینی که صد هزار جهان
که ندارند اول و پایان
گرد آن خور چو ذره گردان اند
همه دایم بروش حیران اند
این جهان سایه ای از آن طوبی است
یا چو برگی ز گلشن عقبی است
این جهان پرتوی است از تابش
بلکه ز انجاست جمله اسبابش
این جهان از برای دوران است
هرکه اینجا خوش است حیوان است
وانکه انسان بود کند نقلان
از جهان بدن بعالم جان
جان فانی کند بحق ایثار
تا بجای یکی برد دو هزار
عوض تن ز حق برد جانها
عوض یک قراضه ای کانها
عوض خانه ای برد شهری
عوض قطره ای برد نهری
اینچنین سود اگر ببازرگان
برسیدی یقین شدی سلطان
از چنین سود چون گریزانی
مگر این سود را نمیدانی
گر شدی جان تو از این آگاه
ترک را دیده ای در این خرگاه
تن تو خرگه است و در وی جان
هست ترکی چو مه در آن پنهان
گر ببینی ورا در این خرگاه
از سر دل چو ما شوی آگاه
گنج در تست جوی در خود آن
چون توئی جمله آشکار و نهان
نیست چیزی ز تو برون میدان
فاش کردند راز را مردان
عقل را ترک گوی و شو مجنون
چون حجاب است رو سوی بیچون
گفتگو چون حجاب راه تواست
همچو ابری بپیش ماه نو است
نیست باید شدن از این هستی
تا که بی می رسی در آن مستی
محو باید شدن ز جسم و ز جان
تا که گردی مقارن جانان
توئی تو حجاب راه تو است
گیر یک را و هل هر آنچه دواست
رنجها جمله از دوی و سوی است
چون دوئی رفت راه عشق سوی است
نقش چون رفت آید آن معنی
بی تو دایم بود روان معنی
در تن ای جان دگر نمیگنجم
زانکه اندر نهان دو صد گنجم
گنج من بیحد است و بی پایان
تن من همچو خاک بر سر آن
گر تو بی من جمال من بینی
قبله سازی مر او بگزینی
ننگری در مشایخ دیگر
نشناسی بغیر من سرور
لیک چه سود کز تو پنهانم
سر بسر تو تنی و من جانم
نور جانم گرفت عالم را
کرد روشن روان آدم را
بعد ازین هر که ماند او اغیار
کافرش دان تو مؤمنش مشمار
جنس مردم نباشد آن حیوان
سگ بو د در لباس آدمیان
جان او باشد از بخار و زخون
قایم از چار عنصر آن ملعون
همچو کرمی بود که رست از خاک
کی کند میل جانب افلاک
میل با ما کسی کند اینجا
کش بود از ازل عطای خدا
جان او بی تن از شراب است
خورده باشد وزان بود سرمست
جان او را بما بود خویشی
زان کند میل سوی درویشی
خویشی جانها بود زانجا
نیست فانی چو خویشی تنها
چند روز است خویشی ابدان
خویشی جانهاست جاویدان
عقل جز وی کجا رسد درما
عقل کل چونکه خیره گشت اینجا
آنچه کس را نداده است خدا
همه محصول ماست ای دانا
زانکه سلطان ما چنین فرمود
چونکه در جلوه خویش را بنمود
که منم روح و زبدۀ آدم
جوی از آدم چو اولیا آن دم
ز اولیا نور نور نورم من
از نظرها نهان و دورم من
بقامات من کسی نرسد
سر سلطان بهر خسی نرسد
شده حیران بروی ما عیسی
جسته بر طور وصل ما موسی
هیچ موسی ز خضر شد آگاه
گرچه بود او نبی و خاص آله
در همه کارهای خضر انکار
مینمود آن پیمبر مختار
زانکه از سر او نبود آگاه
بود از او خفیه حالت آن شاه
همچو او خضر عاشق رخ ماست
مانده حیران نور فرخ ماست
لیک سری خدای کرد پدید
کو ز ما صد هزار چندان دید
که از او دیده بد کلیم کریم
کرد اقرار و شد بعشق ندیم
کژی ما چو راستی او را
برد تا صدر جنت المأوی
قوت آن دان که هر چه بنمائی
طالب خویش را بیفزائی
برد از دردهای تو درمان
هم پذیرد ز کفرها ایمان
کی کند سرکشی زر ستم شیر
بر همه گرچه شیر باشد چیر
بر ما شیر کم ز روباه است
گرچه پیش وحوش خود شاه است
همه شاهان گدای درگه ما
برده هر یک ز ما هزار عطا
نیست دعوی گشای چشم و ببین
همچو مردان ورای چرخ و زمین
در جهانی که جانهای شریف
خوش بهمدیگرند یار و حریف
جان ما را چو قرص خور تابان
بنگر آشکار نور افشان
همچنانکه ز نور خور عالم
روشن است و بدید شه ز حشم
مینماید بدو سیاه و سپید
فرق از او میشود چنار از بید
آفتاب سپهر عالم جان
دان که مائیم اندر این دوران
گشت ازما جدا ولی ز عدو
شبه از گوهر و بد از نیکو
گرچه نورانی اند آن ارواح
پیش این گوهرند کم ز اشباح
بر این لطف چون تن اند کثیف
همچنانکه خسیس پیش شریف
عقلهائی که رشگ املاک اند
پیش این بحر پاک خاشاک اند
چون شهان حقیقتی در ما
نرسیده اند و مانده اند جدا
جمع کوران جمال حسن مرا
گر نبینند دان که هست روا
حق چو ما را بواصلان ننمود
چون نماید بدین گروه حسود
طمع خام جمع کوران بین
که ندارند بوی صدق و یقین
همه در چاه هست خود محبوس
همه گشته ز جرمها منکوس
کی ببینند این خسان ما را
چون ندیدند آن حسان ما را
هر که ما را بدید او از ماست
موج دریا یقین که از دریاست
اینچنین رمز اشارت است بدان
صد هزاران بشارت است بدان
که مریدم ز بحر من موجی است
گرچه پ ست و گرچه در اوجی است
پس چو ما روز و شب بهم بودیم
هرچه گفت او بصدق بشنودیم
ره بریدیم خوش ز گفتارش
بسوی منزل پر انوارش
دردتن گشته است صاف از وی
زانکه مستیم دائما بی می
پس چرا لافها از او نزنیم
هرچه خواهیم ما چرا نکنیم
میرسد گر کنیم ما شاهی
زیر و بالا ز ماه تا ماهی
زانکه بنده شه است در تحقیق
عین شه شد چو رست از تفریق
شخص اگرچه ز دست و پا و سر است
دو سه مشمر ورا که یک بشر است
همچنین موجهای دریا بار
گرچه باشند در عدد بسیار
سر بر آورده هر طرف چپ و راست
همه را یک ببین چو از یم خاست
موجها همچو دستهای یم اند
عین بحراند نی فزون نه کم اند
در عددشان مکن ز جهل نظر
بین احد را و از عدد بگذر
نقش را ترک کن بمعنی رو
از چئی در نقوش مرده گرو
صد نفر گر بهم رفیق شوند
در ره حق همه بعشق روند
همدگر را مدد کنند از جان
از سر صدق و عشق روز و عیان
یک بوند آنهمه چو واجوئی
رو بمعنی اگر از این گوئی
هر که بگذشت نقش عالم را
جست از جسم آدم آن دم را
بر صور پشت کرد بی دعوی
روی آورد جانب معنی
فرش را از برای عرش گذاشت
پرده ها را ز پیش خود برداشت
دوخت از غیر چشم خود چون باز
تا که بر روی شه گشاید باز
جان و دل را ز آب و گل برکند
خویش را در جهان جان افکند
روح را کرد همره ارواح
رست از زحمت مساو صباح
رفت آنجا که مرگ راره نیست
سوی آن چرخ کش خور و مه نیست
بلکه هم چرخ و هم خور و ماه است
همه شه و هم امیر و اسپاه اوست
پیش آن آفتاب عل ّ یین
چون تو با ما ز جان و دل یاری
چشم بگشا اگر بصر داری
تا ببینی که صد هزار جهان
که ندارند اول و پایان
گرد آن خور چو ذره گردان اند
همه دایم بروش حیران اند
این جهان سایه ای از آن طوبی است
یا چو برگی ز گلشن عقبی است
این جهان پرتوی است از تابش
بلکه ز انجاست جمله اسبابش
این جهان از برای دوران است
هرکه اینجا خوش است حیوان است
وانکه انسان بود کند نقلان
از جهان بدن بعالم جان
جان فانی کند بحق ایثار
تا بجای یکی برد دو هزار
عوض تن ز حق برد جانها
عوض یک قراضه ای کانها
عوض خانه ای برد شهری
عوض قطره ای برد نهری
اینچنین سود اگر ببازرگان
برسیدی یقین شدی سلطان
از چنین سود چون گریزانی
مگر این سود را نمیدانی
گر شدی جان تو از این آگاه
ترک را دیده ای در این خرگاه
تن تو خرگه است و در وی جان
هست ترکی چو مه در آن پنهان
گر ببینی ورا در این خرگاه
از سر دل چو ما شوی آگاه
گنج در تست جوی در خود آن
چون توئی جمله آشکار و نهان
نیست چیزی ز تو برون میدان
فاش کردند راز را مردان
عقل را ترک گوی و شو مجنون
چون حجاب است رو سوی بیچون
گفتگو چون حجاب راه تواست
همچو ابری بپیش ماه نو است
نیست باید شدن از این هستی
تا که بی می رسی در آن مستی
محو باید شدن ز جسم و ز جان
تا که گردی مقارن جانان
توئی تو حجاب راه تو است
گیر یک را و هل هر آنچه دواست
رنجها جمله از دوی و سوی است
چون دوئی رفت راه عشق سوی است
نقش چون رفت آید آن معنی
بی تو دایم بود روان معنی
در تن ای جان دگر نمیگنجم
زانکه اندر نهان دو صد گنجم
گنج من بیحد است و بی پایان
تن من همچو خاک بر سر آن
گر تو بی من جمال من بینی
قبله سازی مر او بگزینی
ننگری در مشایخ دیگر
نشناسی بغیر من سرور
لیک چه سود کز تو پنهانم
سر بسر تو تنی و من جانم
نور جانم گرفت عالم را
کرد روشن روان آدم را
بعد ازین هر که ماند او اغیار
کافرش دان تو مؤمنش مشمار
جنس مردم نباشد آن حیوان
سگ بو د در لباس آدمیان
جان او باشد از بخار و زخون
قایم از چار عنصر آن ملعون
همچو کرمی بود که رست از خاک
کی کند میل جانب افلاک
میل با ما کسی کند اینجا
کش بود از ازل عطای خدا
جان او بی تن از شراب است
خورده باشد وزان بود سرمست
جان او را بما بود خویشی
زان کند میل سوی درویشی
خویشی جانها بود زانجا
نیست فانی چو خویشی تنها
چند روز است خویشی ابدان
خویشی جانهاست جاویدان
عقل جز وی کجا رسد درما
عقل کل چونکه خیره گشت اینجا
آنچه کس را نداده است خدا
همه محصول ماست ای دانا
زانکه سلطان ما چنین فرمود
چونکه در جلوه خویش را بنمود
که منم روح و زبدۀ آدم
جوی از آدم چو اولیا آن دم
ز اولیا نور نور نورم من
از نظرها نهان و دورم من
بقامات من کسی نرسد
سر سلطان بهر خسی نرسد
شده حیران بروی ما عیسی
جسته بر طور وصل ما موسی
هیچ موسی ز خضر شد آگاه
گرچه بود او نبی و خاص آله
در همه کارهای خضر انکار
مینمود آن پیمبر مختار
زانکه از سر او نبود آگاه
بود از او خفیه حالت آن شاه
همچو او خضر عاشق رخ ماست
مانده حیران نور فرخ ماست
لیک سری خدای کرد پدید
کو ز ما صد هزار چندان دید
که از او دیده بد کلیم کریم
کرد اقرار و شد بعشق ندیم
کژی ما چو راستی او را
برد تا صدر جنت المأوی
قوت آن دان که هر چه بنمائی
طالب خویش را بیفزائی
برد از دردهای تو درمان
هم پذیرد ز کفرها ایمان
کی کند سرکشی زر ستم شیر
بر همه گرچه شیر باشد چیر
بر ما شیر کم ز روباه است
گرچه پیش وحوش خود شاه است
همه شاهان گدای درگه ما
برده هر یک ز ما هزار عطا
نیست دعوی گشای چشم و ببین
همچو مردان ورای چرخ و زمین
در جهانی که جانهای شریف
خوش بهمدیگرند یار و حریف
جان ما را چو قرص خور تابان
بنگر آشکار نور افشان
همچنانکه ز نور خور عالم
روشن است و بدید شه ز حشم
مینماید بدو سیاه و سپید
فرق از او میشود چنار از بید
آفتاب سپهر عالم جان
دان که مائیم اندر این دوران
گشت ازما جدا ولی ز عدو
شبه از گوهر و بد از نیکو
گرچه نورانی اند آن ارواح
پیش این گوهرند کم ز اشباح
بر این لطف چون تن اند کثیف
همچنانکه خسیس پیش شریف
عقلهائی که رشگ املاک اند
پیش این بحر پاک خاشاک اند
چون شهان حقیقتی در ما
نرسیده اند و مانده اند جدا
جمع کوران جمال حسن مرا
گر نبینند دان که هست روا
حق چو ما را بواصلان ننمود
چون نماید بدین گروه حسود
طمع خام جمع کوران بین
که ندارند بوی صدق و یقین
همه در چاه هست خود محبوس
همه گشته ز جرمها منکوس
کی ببینند این خسان ما را
چون ندیدند آن حسان ما را
هر که ما را بدید او از ماست
موج دریا یقین که از دریاست
اینچنین رمز اشارت است بدان
صد هزاران بشارت است بدان
که مریدم ز بحر من موجی است
گرچه پ ست و گرچه در اوجی است
پس چو ما روز و شب بهم بودیم
هرچه گفت او بصدق بشنودیم
ره بریدیم خوش ز گفتارش
بسوی منزل پر انوارش
دردتن گشته است صاف از وی
زانکه مستیم دائما بی می
پس چرا لافها از او نزنیم
هرچه خواهیم ما چرا نکنیم
میرسد گر کنیم ما شاهی
زیر و بالا ز ماه تا ماهی
زانکه بنده شه است در تحقیق
عین شه شد چو رست از تفریق
شخص اگرچه ز دست و پا و سر است
دو سه مشمر ورا که یک بشر است
همچنین موجهای دریا بار
گرچه باشند در عدد بسیار
سر بر آورده هر طرف چپ و راست
همه را یک ببین چو از یم خاست
موجها همچو دستهای یم اند
عین بحراند نی فزون نه کم اند
در عددشان مکن ز جهل نظر
بین احد را و از عدد بگذر
نقش را ترک کن بمعنی رو
از چئی در نقوش مرده گرو
صد نفر گر بهم رفیق شوند
در ره حق همه بعشق روند
همدگر را مدد کنند از جان
از سر صدق و عشق روز و عیان
یک بوند آنهمه چو واجوئی
رو بمعنی اگر از این گوئی
هر که بگذشت نقش عالم را
جست از جسم آدم آن دم را
بر صور پشت کرد بی دعوی
روی آورد جانب معنی
فرش را از برای عرش گذاشت
پرده ها را ز پیش خود برداشت
دوخت از غیر چشم خود چون باز
تا که بر روی شه گشاید باز
جان و دل را ز آب و گل برکند
خویش را در جهان جان افکند
روح را کرد همره ارواح
رست از زحمت مساو صباح
رفت آنجا که مرگ راره نیست
سوی آن چرخ کش خور و مه نیست
بلکه هم چرخ و هم خور و ماه است
همه شه و هم امیر و اسپاه اوست
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۵۹ - در بیان آنکه بندۀ خاص خدابر کافۀ خلایق مشفق است و میخواهد که همه را واصل کند، لیکن غیرت مانع میشود و در تقریر آنکه اگر معترضی اعتراض کند که در این کتاب هر ولیی را که ذکر میکنی میگوئی که بیمثل و بی نظیری و مانند تو کس نیامده است و نخواهد آمدن، این سخن متناقض مینماید، جواب گوئیم که متناقض وقتی بودی که اولیا در معنی متعدد بودندی. تعدد ایشان از روی اسم و جسم است نه از روی معنی چنانکه پادشاهی اگر صد گونه مرکب از استر و اسب و اشتر و غیره بر نشیند پادشاه همان باشد و از مرکب متعدد نشود پس در این صورت همه مدحها بیک ذات عاید میشود تناقض لازم نیاید و مثالهای دیگر در این معنی بنظم گفته آید
حمله ها میکنم که بنمایم
بندها را تمام بگشایم
غیرتش مانع است من چکنم
چون سپر دافع است من چکنم
آنچه میدانم ار بیان گشتی
اینجهان محو آن جهان گشتی
خاستی از میان حجاب دوی
حق شدی فاش بی منی و توئی
ای که با من نشسته ای میدان
که نداری نظیر در دو جهان
گر شهم من تو هم ز شاهانی
همچو من نور هر دل و جانی
بحق حق ورای من کس نیست
مرو از پیش من همینجا بیست
از کفم باده خور چو خماری
مست شو باز ره ز هشیاری
هرکه از ماست باده خور باشد
نور را بر همه چو خور پاشد
هم بود شاه و هم شهی بخشد
بگدا زر ده دهی بخشد
هر کسی را که نور عرفان است
گوهر راستی و ایمان است
روی ما را کند ز جان قبله
بر لب ما زند ز دل قبله
چون شدی همچو من عزیز و گزین
زود بر اسب عشق افگن زین
بدران صف رستمان امروز
چونکه گشتی ز داد حق پیروز
نیست در دور کس مقابل تو
نبود غیر روح قابل تو
حکم ن و کن که شاه دورانی
سکۀ تازه زن که سلطانی
حکم مطلق تراست در عالم
نایبی و خلیفه چون آدم
حاکمان چون تن اند و تو جانی
پادشاهان قراضه تو کانی
مثل تو نامد و نیاید هم
توئی امروز زبدۀ عالم
نیستت در جمال و لطف نظیر
چون تو شاهی ندید تاج و سریر
شبه تو مادر زمانه نزاد
همچو تو باغ دهر میوه نداد
آدمت نیز هم بخواب ندید
نی صفتهاست را ز کس بشنید
خضر اگر بیندت شود حیران
همچو موسی بود پ یت پویان
یوسف مصر اگر ز خو ب ی تو
گردد آگه شود ز عشق دو تو
ویس اگر هم بیندت از دور
نشود بر جمال خود مغرور
چشم شیرین اگر بر آن رخسار
افتد از حسن خود شود بیزار
مثل تو نیست هم نخواهد بود
هم نیامد چو تو ز بدو وجود
اینچنین مدح پیش ازین بسیار
کرده ام بل زیاده بهر کبار
متناقض کسی کند فهم این
که ندارد خبر ز عالم دین
زانکه آنها که کامل اند تمام
همه مستند دایم از یک جام
همه در ذات خویش یک نوراند
بصفت گر ز همدگر دور اند
گر هزارند یک بوند ایشان
از عدد رسته اند درویشان
مدح یک مدح جمله است یقین
ذم یک ذم جمله دان تو یقین
پس اگر تو یکی از ایشان را
گوئیش بینظیری و همتا
مثل تو کس ندید در عالم
هم نزائید مثل تو ز آدم
بعد ازو گر باولیای دگر
این بگوئی و بلکه افزونتر
راست باشد از آنکه جمله یک اند
رفته اندر یقین برون زشک اند
بخلاف اهل نفس را گر از این
مدحها گوئی و کنی تحسین
متناقض بود نیاید راست
زانکه هر یک جدا ز اصلی خاست
هر یکی را صفات و ذات دگر
هر یکی را بود حیات دگر
مدح یک مدح جملگان نبود
قدح یک قدح جمله شان نشود
هر نبی را همه چنین گفتند
چونکه در ثنا همیسفتند
که نیامد چو تو شهی بجهان
مثل رویت ندید چشم زمان
بی نظیری بحسن در عالم
زبدۀ انس و جنی و آدم
راست گفتند جمله نیک بدان
زانکه یک گوهراند از آن عمان
عدد جسمشان بود بسیار
لیک جانشان یکی است بی دو و چار
چونکه جمله یک اند در تحقیق
کی کند شان بگو مرا تفریق
نور پاک خدا دو چون باشد
هر که گوید دو است دون باشد
بر سر صد چراغ و شمع ای یار
نی که یک نور گشته است سوار
نور را بین ز شمعها بگذر
تا بری تو ز باغ وحدت بر
گر یکی جامه های گوناگون
هر دمی پوشد و رود بیرون
هیچ گردد ز جامه شخص دگر
نکند عاقل این سخن باور
زانکه از جامه کس بدل نشود
خل ز تبدیل خم عسل نشود
از زری گر کنند کوزه و طاس
یا سبو و خم و صراحی و کاس
گرچه در نام و نقش مختلف اند
نامناسب چو دال و چون الف اند
لیک چون جمله را گدازانی
باز یک زر شوند تا دانی
پس یقین شد که مدحها یارا
گر نمودت جدا نبود جدا
مدح حق بود جمله ای جویا
زانکه عاشق ز حق بود گویا
چون غرض از همه یکی بوده است
آنکه دو فهم کرد نشنوده است
این نهایت ندارد ای عاشق
یک اشارت بس است با صادق
بندها را تمام بگشایم
غیرتش مانع است من چکنم
چون سپر دافع است من چکنم
آنچه میدانم ار بیان گشتی
اینجهان محو آن جهان گشتی
خاستی از میان حجاب دوی
حق شدی فاش بی منی و توئی
ای که با من نشسته ای میدان
که نداری نظیر در دو جهان
گر شهم من تو هم ز شاهانی
همچو من نور هر دل و جانی
بحق حق ورای من کس نیست
مرو از پیش من همینجا بیست
از کفم باده خور چو خماری
مست شو باز ره ز هشیاری
هرکه از ماست باده خور باشد
نور را بر همه چو خور پاشد
هم بود شاه و هم شهی بخشد
بگدا زر ده دهی بخشد
هر کسی را که نور عرفان است
گوهر راستی و ایمان است
روی ما را کند ز جان قبله
بر لب ما زند ز دل قبله
چون شدی همچو من عزیز و گزین
زود بر اسب عشق افگن زین
بدران صف رستمان امروز
چونکه گشتی ز داد حق پیروز
نیست در دور کس مقابل تو
نبود غیر روح قابل تو
حکم ن و کن که شاه دورانی
سکۀ تازه زن که سلطانی
حکم مطلق تراست در عالم
نایبی و خلیفه چون آدم
حاکمان چون تن اند و تو جانی
پادشاهان قراضه تو کانی
مثل تو نامد و نیاید هم
توئی امروز زبدۀ عالم
نیستت در جمال و لطف نظیر
چون تو شاهی ندید تاج و سریر
شبه تو مادر زمانه نزاد
همچو تو باغ دهر میوه نداد
آدمت نیز هم بخواب ندید
نی صفتهاست را ز کس بشنید
خضر اگر بیندت شود حیران
همچو موسی بود پ یت پویان
یوسف مصر اگر ز خو ب ی تو
گردد آگه شود ز عشق دو تو
ویس اگر هم بیندت از دور
نشود بر جمال خود مغرور
چشم شیرین اگر بر آن رخسار
افتد از حسن خود شود بیزار
مثل تو نیست هم نخواهد بود
هم نیامد چو تو ز بدو وجود
اینچنین مدح پیش ازین بسیار
کرده ام بل زیاده بهر کبار
متناقض کسی کند فهم این
که ندارد خبر ز عالم دین
زانکه آنها که کامل اند تمام
همه مستند دایم از یک جام
همه در ذات خویش یک نوراند
بصفت گر ز همدگر دور اند
گر هزارند یک بوند ایشان
از عدد رسته اند درویشان
مدح یک مدح جمله است یقین
ذم یک ذم جمله دان تو یقین
پس اگر تو یکی از ایشان را
گوئیش بینظیری و همتا
مثل تو کس ندید در عالم
هم نزائید مثل تو ز آدم
بعد ازو گر باولیای دگر
این بگوئی و بلکه افزونتر
راست باشد از آنکه جمله یک اند
رفته اندر یقین برون زشک اند
بخلاف اهل نفس را گر از این
مدحها گوئی و کنی تحسین
متناقض بود نیاید راست
زانکه هر یک جدا ز اصلی خاست
هر یکی را صفات و ذات دگر
هر یکی را بود حیات دگر
مدح یک مدح جملگان نبود
قدح یک قدح جمله شان نشود
هر نبی را همه چنین گفتند
چونکه در ثنا همیسفتند
که نیامد چو تو شهی بجهان
مثل رویت ندید چشم زمان
بی نظیری بحسن در عالم
زبدۀ انس و جنی و آدم
راست گفتند جمله نیک بدان
زانکه یک گوهراند از آن عمان
عدد جسمشان بود بسیار
لیک جانشان یکی است بی دو و چار
چونکه جمله یک اند در تحقیق
کی کند شان بگو مرا تفریق
نور پاک خدا دو چون باشد
هر که گوید دو است دون باشد
بر سر صد چراغ و شمع ای یار
نی که یک نور گشته است سوار
نور را بین ز شمعها بگذر
تا بری تو ز باغ وحدت بر
گر یکی جامه های گوناگون
هر دمی پوشد و رود بیرون
هیچ گردد ز جامه شخص دگر
نکند عاقل این سخن باور
زانکه از جامه کس بدل نشود
خل ز تبدیل خم عسل نشود
از زری گر کنند کوزه و طاس
یا سبو و خم و صراحی و کاس
گرچه در نام و نقش مختلف اند
نامناسب چو دال و چون الف اند
لیک چون جمله را گدازانی
باز یک زر شوند تا دانی
پس یقین شد که مدحها یارا
گر نمودت جدا نبود جدا
مدح حق بود جمله ای جویا
زانکه عاشق ز حق بود گویا
چون غرض از همه یکی بوده است
آنکه دو فهم کرد نشنوده است
این نهایت ندارد ای عاشق
یک اشارت بس است با صادق
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۶۳ - در تفسیر و هو معکم اینما کنتم و نحن اقرب الیه من حبل الورید و فی انفسکم افلا تبصرون و من عرف نفسه فقد عرف ربه و قلوب العارفین خزائن اللّه.
جوی در خود ورا چو جویانی
خیره هر سوی از چه پویانی
آب لطفش ز جسم خاکی تو
میکند جوش بهر پاکی تو
در خودش جو چو از تو میروید
بلکه خود او ترا همیجوید
با تو است او مجوی جای دگر
چشم بگشا و در خودت بنگر
جوی شیر اندرون تست روان
شیرجوئی تو گاه از این گه از آن
هست با بحر متصل خم تو
چند جوئی تو آب از هر جو
سله نان نهاده بر سر تو
پارۀ نان طلب کنی هر سو
در سر خویش پیچ اگر نه خری
گرد خود گرد اگر نه خیره سری
لابه ها میکنی سرار و جهار
کای خدا رو نما بمن یکبار
میدهد او جواب کای نادان
از تو هرگز جدا نیم چون جان
گر جدا گشتمی ز تو یکدم
کی بماندی تن تو زنده بدم
دمبدم از دم منی نالان
چشم بگشا اگر نئی نادان
خود منم بر تو دائما بر کار
از چه خفتی نمیشوی بیدار
نی که فرمود ایزد ای جویان
با توام دایم آشکار و نهان
در درون و برون مرا مبین
تا شود دیدن منت آئین
بلکه من چون بهارم و تو درخت
از منستت حیات و زینت و رخت
پری از من چو جام از باده
از منی تو روانه در جاده
در کف من چو لعبتی دایم
از منی قاعد از منی قایم
راز و ناز و نیاز تو ز من است
جنبش از جان بود چه گر ز تن است
روز و شب با توام نمی بینی
گه ز من شاد و گاه غمگین
گاه کفری ز من گهی دینی
گاه مهری ز من گهی کیلی
از منی زنده چون زیم ماهی
چون نداری از این سر آگاهی
زندگیئی که دادمت می بین
کان منم وز من است در تو یقین
چشمها را گشا و منشین کور
زاب شیرین بخور مخور از شور
چشم را دارد آب شور زیان
زاب شیرین عشق شوریان
تا شود چشم جان تو روشن
تا شود نار بر تو چون گلشن
هر طرف من ترا همیرانم
نیست از مرکبت جدا رانم
اسب تو زیر ران و تو هر سو
میدوی هر طرف که اسبم کو
گفتن کو حجاب گشت ترا
ورنه همچون خور است حق پیدا
در گذر از خیال ای رهرو
تا رسی در وصال ای رهرو
غیر اندیشه پردۀ ره نیست
پرده افزاید آن که آگه نیست
گر بمردان عشق بنشینی
همچو جان اندرون خود بینی
گرچه با هر کسی نشینی تو
بعد از آن غیر حق نبینی تو
در خس و کس ورا عیان بینی
گاه پیدا و گه نهان بینی
هیچ چیزی نماندت مشکل
چون که پیش از اجل شوی بسمل
هر کجا رو نهی ورا بینی
سر ها جمله بیخطا بینی
در که و کوه چون کنی تو نگاه
پر شود چشم و سینه ات ز آله
بحر رحمت شوی در این عالم
ملکت سر نهند چون آدم
همه ارواح را امیر شوی
حاکم و نایب و وزیر شوی
جمله پیشت ز دل سجود کنند
تا ز کان تو گنج عشق کنند
همه را علم و رتبت افزاید
بسته هاشان تمام بگشاید
همه از تو برند درس و سبق
همه خوانند بیحروف ورق
علم اسما چو شد ترا معلوم
همه را هم ز تو شود مفهوم
قدر تو بود از فلک افزون
زان سجودت همیکنند اکنون
چون که پیشی بدانش و تقوی
ملک و روح را دهی فتوی
رهبر و رهنمای حق باشی
بر همه درهای جان پاشی
اندر این باب یک حکایت خوب
بشنو از من بصدق ای محبوب
از پدر مانده بود شخصی را
زر و املاک و گونه گون کالا
همه را پاک خورد و مفلس ماند
گریه میکرد و اشگها میراند
از خدا با هزار نوحه و سوز
گنج بیرنج خواستی شب و روز
گفت در خواب هاتفی او را
که سوی مصر تاز ای جویا
داد او را نشان کوی و مقام
گفت آن جایگه رسی تو بکام
پس ز بغداد سوی مصر روان
گشت او بر امید گنج نهان
مفلس و بینوا بمصر رسید
کس بنانی ورا نمیپرسید
شرم مانع همیشدش از خواست
در مجاعت وجود را میکاست
چون که از حد گذشت گرسنگیش
گفت تا چند باشد این تشویش
همچو شبکوک شب روم بیرون
بو که چیزی دهد مرا بیچون
پای از خانه چونکه پیش نهاد
ناگهانی عسس بر او افتاد
بگرفتش بزخم چوب که هان
چه کسی زود گو مدار نهان
گفت بهر خدا دمی بگذار
تا کنم واقفت از این اسرار
چون که بگذاشت حال خویش بگفت
باعسس یک بیک نداشت نهفت
گفت او را عسس که خریده ای
طالب این از آن سبب شده ای
دیده ام من هزار خواب چنین
که ببغداد هست گنج دفین
در فلان کوی و در فلان خانه
نفتادم بدام از آن دانه
تو عظیم احمقی که چندین ره
بر یکی خواب کوفتی ز بله
از عسس چون نشان گنج شنید
گشت بر وی مقام گنج پدید
گفت در خانۀ من است آن گنج
احمقانه چه میکشم این رنج
باز از مصر رفت تا بغداد
گنج در خانه یافت شد دلشاد
گرچه بیفایده بد آن سفرش
ظاهرا لیک نیک بین اثرش
که چسان فایده اش رسید ز سیر
یافت در عین شر هزاران خیر
گر نکردی ز شهر خویش سفر
کی شنیدی ز گنج خویش خبر
رنجها در سفر اگرچه کشید
عاقبت بین که چون بکام رسید
چون پی رنج بیگمان گنج است
آن طرف تاز کاندر آن رنج است
نی که از رنجهای صوم و نیاز
از حج و از زکوة و ذکر و نماز
میرسد آدمی بگنج درون
عملش گرچه مینمود برون
همچو آن شخص کاو ز خانه و شهر
تا نیامد برون نبرد آن بهر
زان سفر گنج یافت در خانه
گشت فارغ ز خویش و بیگانه
گنج تونیز هم بخانۀ تست
لیک در جستنش نگشتی چست
خیره سر روی هر طرف آری
چشم با خویشتن نمیداری
تن تو خانه گنج نور خدا
نور در خویش جوی نی هر جا
هست نزدیکتر بتویزدان
از رگ گردنت یقین میدان
نحن اقرب الیه در قرآن
زین بفرموده است الرحمن
آنچه نزدیکتر ز تست بتو
غافلی زان نمیبری خود بو
وانچه دور است از تو میدانی
همچو لوح نبشته میخوانی
کارهای تو جمله معکوس است
زان سرت زیر قهر منکوس است
آنچه پیدا تر است از خورشید
گشت پوشیده پرتو ای نومید
وانچه پنهان تر است از عنقا
همچو صعوه است پیش تو پیدا
از خودی خودی چو خر نادان
که کدا می فرشته یا حیوان
وز هر آن چیز کز تو دور است آن
واقفی نیک و گشته ای همه دان
آن چه سودت نکرد دانستی
ضبط هر علم را توانستی
وانچه سودت در آن ولابد است
بخت و دولت ترا ازان و داست
اجنبیئی از آن و بیخبری
عمر را در فشار میسپری
علم جان را که تن از آن زنده است
دائماً نغز و خوب و رخشنده است
باید اول شناختن آن را
که چرا آفرید حق جان را
از کجا آمد و کجا رود او
واخر کار تا چسان شود او
هست مقبول حضرت یزدان
یا که مردود اوست در دو جهان
رو سپید است یا چو قیر سیاه
یا پر است از صواب یا ز گناه
هست فانی و یا بود باقی
هست واقی و یا بود عاقی
مرگ و حشر و صراط و حور و جنان
هم بداند که چیستند و چسان
شخص را واجب است دانش این
کز چنین علم میفزاید دین
نی ز فکر و قیاس و نقل و خبر
بل ز عین و عیان و کشف ونظر
اینچنین علم جست هر عاقل
غیر این را نجست جز غافل
غیر این علم گمرهی است یقین
نیستش حاصلی بجز تزیین
چند روزه است دانش ظاهر
هیچ جانی از آن نشد طاهر
همچو کالا وزر شود فانی
هر علومی که نیست آن جانی
در علوم زیادتی چستی
واندر آنچه که بایدت سستی
خیره هر سوی از چه پویانی
آب لطفش ز جسم خاکی تو
میکند جوش بهر پاکی تو
در خودش جو چو از تو میروید
بلکه خود او ترا همیجوید
با تو است او مجوی جای دگر
چشم بگشا و در خودت بنگر
جوی شیر اندرون تست روان
شیرجوئی تو گاه از این گه از آن
هست با بحر متصل خم تو
چند جوئی تو آب از هر جو
سله نان نهاده بر سر تو
پارۀ نان طلب کنی هر سو
در سر خویش پیچ اگر نه خری
گرد خود گرد اگر نه خیره سری
لابه ها میکنی سرار و جهار
کای خدا رو نما بمن یکبار
میدهد او جواب کای نادان
از تو هرگز جدا نیم چون جان
گر جدا گشتمی ز تو یکدم
کی بماندی تن تو زنده بدم
دمبدم از دم منی نالان
چشم بگشا اگر نئی نادان
خود منم بر تو دائما بر کار
از چه خفتی نمیشوی بیدار
نی که فرمود ایزد ای جویان
با توام دایم آشکار و نهان
در درون و برون مرا مبین
تا شود دیدن منت آئین
بلکه من چون بهارم و تو درخت
از منستت حیات و زینت و رخت
پری از من چو جام از باده
از منی تو روانه در جاده
در کف من چو لعبتی دایم
از منی قاعد از منی قایم
راز و ناز و نیاز تو ز من است
جنبش از جان بود چه گر ز تن است
روز و شب با توام نمی بینی
گه ز من شاد و گاه غمگین
گاه کفری ز من گهی دینی
گاه مهری ز من گهی کیلی
از منی زنده چون زیم ماهی
چون نداری از این سر آگاهی
زندگیئی که دادمت می بین
کان منم وز من است در تو یقین
چشمها را گشا و منشین کور
زاب شیرین بخور مخور از شور
چشم را دارد آب شور زیان
زاب شیرین عشق شوریان
تا شود چشم جان تو روشن
تا شود نار بر تو چون گلشن
هر طرف من ترا همیرانم
نیست از مرکبت جدا رانم
اسب تو زیر ران و تو هر سو
میدوی هر طرف که اسبم کو
گفتن کو حجاب گشت ترا
ورنه همچون خور است حق پیدا
در گذر از خیال ای رهرو
تا رسی در وصال ای رهرو
غیر اندیشه پردۀ ره نیست
پرده افزاید آن که آگه نیست
گر بمردان عشق بنشینی
همچو جان اندرون خود بینی
گرچه با هر کسی نشینی تو
بعد از آن غیر حق نبینی تو
در خس و کس ورا عیان بینی
گاه پیدا و گه نهان بینی
هیچ چیزی نماندت مشکل
چون که پیش از اجل شوی بسمل
هر کجا رو نهی ورا بینی
سر ها جمله بیخطا بینی
در که و کوه چون کنی تو نگاه
پر شود چشم و سینه ات ز آله
بحر رحمت شوی در این عالم
ملکت سر نهند چون آدم
همه ارواح را امیر شوی
حاکم و نایب و وزیر شوی
جمله پیشت ز دل سجود کنند
تا ز کان تو گنج عشق کنند
همه را علم و رتبت افزاید
بسته هاشان تمام بگشاید
همه از تو برند درس و سبق
همه خوانند بیحروف ورق
علم اسما چو شد ترا معلوم
همه را هم ز تو شود مفهوم
قدر تو بود از فلک افزون
زان سجودت همیکنند اکنون
چون که پیشی بدانش و تقوی
ملک و روح را دهی فتوی
رهبر و رهنمای حق باشی
بر همه درهای جان پاشی
اندر این باب یک حکایت خوب
بشنو از من بصدق ای محبوب
از پدر مانده بود شخصی را
زر و املاک و گونه گون کالا
همه را پاک خورد و مفلس ماند
گریه میکرد و اشگها میراند
از خدا با هزار نوحه و سوز
گنج بیرنج خواستی شب و روز
گفت در خواب هاتفی او را
که سوی مصر تاز ای جویا
داد او را نشان کوی و مقام
گفت آن جایگه رسی تو بکام
پس ز بغداد سوی مصر روان
گشت او بر امید گنج نهان
مفلس و بینوا بمصر رسید
کس بنانی ورا نمیپرسید
شرم مانع همیشدش از خواست
در مجاعت وجود را میکاست
چون که از حد گذشت گرسنگیش
گفت تا چند باشد این تشویش
همچو شبکوک شب روم بیرون
بو که چیزی دهد مرا بیچون
پای از خانه چونکه پیش نهاد
ناگهانی عسس بر او افتاد
بگرفتش بزخم چوب که هان
چه کسی زود گو مدار نهان
گفت بهر خدا دمی بگذار
تا کنم واقفت از این اسرار
چون که بگذاشت حال خویش بگفت
باعسس یک بیک نداشت نهفت
گفت او را عسس که خریده ای
طالب این از آن سبب شده ای
دیده ام من هزار خواب چنین
که ببغداد هست گنج دفین
در فلان کوی و در فلان خانه
نفتادم بدام از آن دانه
تو عظیم احمقی که چندین ره
بر یکی خواب کوفتی ز بله
از عسس چون نشان گنج شنید
گشت بر وی مقام گنج پدید
گفت در خانۀ من است آن گنج
احمقانه چه میکشم این رنج
باز از مصر رفت تا بغداد
گنج در خانه یافت شد دلشاد
گرچه بیفایده بد آن سفرش
ظاهرا لیک نیک بین اثرش
که چسان فایده اش رسید ز سیر
یافت در عین شر هزاران خیر
گر نکردی ز شهر خویش سفر
کی شنیدی ز گنج خویش خبر
رنجها در سفر اگرچه کشید
عاقبت بین که چون بکام رسید
چون پی رنج بیگمان گنج است
آن طرف تاز کاندر آن رنج است
نی که از رنجهای صوم و نیاز
از حج و از زکوة و ذکر و نماز
میرسد آدمی بگنج درون
عملش گرچه مینمود برون
همچو آن شخص کاو ز خانه و شهر
تا نیامد برون نبرد آن بهر
زان سفر گنج یافت در خانه
گشت فارغ ز خویش و بیگانه
گنج تونیز هم بخانۀ تست
لیک در جستنش نگشتی چست
خیره سر روی هر طرف آری
چشم با خویشتن نمیداری
تن تو خانه گنج نور خدا
نور در خویش جوی نی هر جا
هست نزدیکتر بتویزدان
از رگ گردنت یقین میدان
نحن اقرب الیه در قرآن
زین بفرموده است الرحمن
آنچه نزدیکتر ز تست بتو
غافلی زان نمیبری خود بو
وانچه دور است از تو میدانی
همچو لوح نبشته میخوانی
کارهای تو جمله معکوس است
زان سرت زیر قهر منکوس است
آنچه پیدا تر است از خورشید
گشت پوشیده پرتو ای نومید
وانچه پنهان تر است از عنقا
همچو صعوه است پیش تو پیدا
از خودی خودی چو خر نادان
که کدا می فرشته یا حیوان
وز هر آن چیز کز تو دور است آن
واقفی نیک و گشته ای همه دان
آن چه سودت نکرد دانستی
ضبط هر علم را توانستی
وانچه سودت در آن ولابد است
بخت و دولت ترا ازان و داست
اجنبیئی از آن و بیخبری
عمر را در فشار میسپری
علم جان را که تن از آن زنده است
دائماً نغز و خوب و رخشنده است
باید اول شناختن آن را
که چرا آفرید حق جان را
از کجا آمد و کجا رود او
واخر کار تا چسان شود او
هست مقبول حضرت یزدان
یا که مردود اوست در دو جهان
رو سپید است یا چو قیر سیاه
یا پر است از صواب یا ز گناه
هست فانی و یا بود باقی
هست واقی و یا بود عاقی
مرگ و حشر و صراط و حور و جنان
هم بداند که چیستند و چسان
شخص را واجب است دانش این
کز چنین علم میفزاید دین
نی ز فکر و قیاس و نقل و خبر
بل ز عین و عیان و کشف ونظر
اینچنین علم جست هر عاقل
غیر این را نجست جز غافل
غیر این علم گمرهی است یقین
نیستش حاصلی بجز تزیین
چند روزه است دانش ظاهر
هیچ جانی از آن نشد طاهر
همچو کالا وزر شود فانی
هر علومی که نیست آن جانی
در علوم زیادتی چستی
واندر آنچه که بایدت سستی
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۶۸ - در بیان آنکه موحدان در هر چه نظر کنند احد را بینند
این عدد از تن است کان عدد است
دمبدم از عدد ورا مدد است
زانکه ترکیب او ز عنصر چار
آفریده است خالق جبار
بسته در شش جهات و پنج حس است
از برون چون زراز درون چومس است
چون از اعداد زاد و از اضداد
اوز وحدت کجا شود دلشاد
نظر از خود همیکند زان رو
مینماید ورا یکی سه و دو
همچنان که از آبگینۀ زرد
نگری در جهان تو ای سره مرد
زرد بینی همه جهان را تو
هم بدان را و نیکوان را تو
عالمت ز آبگینه زرد نمود
ورنه آنجا نه زرد بد نه کبود
تن خود را چو آبگینه شمر
که از او میکنی همیشه نظر
لاجرم جز عدد نمی بینی
گاه در کفر و گاه در دینی
گه در اقرار و گه در انکاری
گاه در کار و گاه بیکاری
هست یک شخص بیش تو صدیق
هست یک شخص منکر و زندیق
تا از این جسم پر عدد نرهی
در جهان احد قدم ننهی
عالم الفقر خارج الاعداد
نعته طاهر من الاضداد
هو سر الاله فی الارواح
هو اصل الحیوة و الافراح
هو فی حالة الکمال اله
وصفه لاینال بالافواه
عجز الواصلون من درکه
کلهم کالطیور فی شرکه
منه فخر الرسول فی العالم
هکذی انبیاؤه اعلم
حرف سر الفقیر لایقرا
علمه بالعقول لایدری
من محی العلم والعقول دری
قدکری فی جنانه و جری
لیس للغیر فی هواه سبیل
حل عن ان یراه غیر جلیل
غیر کی گنجد اندر آن وحدت
در چنان نور کی بود ظلمت
غیر او ظلمت است و او همه نور
دید در روز کس شب دیجور
در نمکسار او شوند نمک
گرچه باشند جمله طیر و سمک
همچو دو نان مرو پی دو نان
گرد فقر و فقیر گرد از جان
کز فقیران شه و امیر شوی
وز حقیران خس و حقیر شوی
عاقبت آن شوی که جویانی
در پی تن مپوی اگر جانی
تن و هستی تو حجاب ره اند
مثل ابرها که سد مه اند
پرده جسم است ورنه خود دلدار
هست با تو همیشه مونس و یار
جنبشت زوست دائما و سکون
نیست جز حق کسی درون و برون
همچو یک لعبتی تو در کف او
می ببازاندت بهر در و کو
گه کند غالبت گهی مغلوب
گه کند طالبت گهی مطلوب
گه بپستت برد گهی بالا
گاه دونت کند گهی والا
لحظه ای از کفش نئی بیرون
هر زمان از وئی تو دیگرگون
حق چنین ظاهر و تو بیخبری
آدمی نیستی مگر که خری
گشت پنهان ز فرط پیدائی
آنکه پستی وی است و بالائی
ذات را از صفات میدانند
وز صفت نقش ذات می خوانند
بنما چیست کان صفات خدا
نیست از نیک و بد ز ارض و سما
زیر و بالا و پیش و پس چپ و راست
هرچه بینی صفات ذات خداست
هرچه معدوم محض و هرچه شی است
بی خیال و گمان صفات وی است
هرکجا رو کنی بود رویش
همه عالم پراست از بویش
نیست ممکن از او جدائی هیچ
مر ترا پس چراست پ یجا پیچ
در کف تست او تو بیخبری
ز ابلهی هر طرف همی نگری
زان شکر پر همیشه همچونئی
حاضر است آب لیک تشنه نئی
طلب تشنگی کن ای گمراه
از خدا دائماً همین می خواه
که بری ذوق از کباب و زنان
چون نباشی گرسنه ای مهمان
پس برو عشق جوی از دل و جان
ورنه معشوق ظاهر است و عیان
زانکه بی عشق روی خویش را
نتوانند دیدن ای جویا
عشق چشم است مرد حق بین را
عشق آراست مذهب و دین را
عشق چون مشعل است در شب تار
هرکش آن مشعل است بیند یار
پر و بال است مرغ جان را عشق
نردبان است آسمان را عشق
همه هستی تن است و عشق چو جان
که جمادات از او شوند روان
همه اشیا ز عشق هست شدند
ورنه بی عشق جمله نیست بدند
کل من کان یافتی عاشق
هو کالبدر فی الدجی شارق
روح من لا له صبا بتنا
کیف یاتی له سعادتنا
عقل من لاله هوی جامد
هو ان کان سایلا راکد
سیر ان الرجال بالاشباح
فی سماء البقاء والارواح
اطلب الصب انت یا طالب
هو دان و امره غالب
قرقف العشق یفتح العینین
مذ سکرت یزیل منک البین
عاشق الحق شارق کالشمس
لیس فی یومه غداً اوامس
عاشق الحق معدن الانوار
هو فی الارض منبع الاسرار
عاشق الحق وحده یسری
غیر وجه الحبیب لایدری
عاشق الحق دائماً حیران
روحه من شرابه سکران
عاشق الحق دائماً اواه
هو فی العشق غارق تباه
عاشق الحق یحیی الموتی
اینما راح روحه و اتی
عاشق الحق فارس سباق
هو للغیر فی الهوی سواق
عاشق الحق مسکر الارواح
منقذ الروح من ید الاشباح
عاشق الحق نوره ساطع
هو کالسیف لامع قاطع
عاشق الحق فاتح الابصار
مظهر المنکرین والاخیار
عاشق الحق قائم بالله
هو فی القرب دائم باللّه
عاشق الحق عرشه عال
هو کالحق حاکم وال
عاشق الحق کامل واف
کل من لایحبه جاف
عاشق الحق زبدة الموجود
وجهه اصل سر کل وجود
هو یبقی و غیره یفنی
هو اعلی و غیره ادنی
عاشق حق امیر رحمان است
غیر عاشق اسیر شیطان است
لیک کی میرسد بهر کس عشق
هر پیاده کجا رود بدمشق
تا بحق پرده هاست بس بسیار
اندرین ره ز ظلمت و انوار
دمبدم از عدد ورا مدد است
زانکه ترکیب او ز عنصر چار
آفریده است خالق جبار
بسته در شش جهات و پنج حس است
از برون چون زراز درون چومس است
چون از اعداد زاد و از اضداد
اوز وحدت کجا شود دلشاد
نظر از خود همیکند زان رو
مینماید ورا یکی سه و دو
همچنان که از آبگینۀ زرد
نگری در جهان تو ای سره مرد
زرد بینی همه جهان را تو
هم بدان را و نیکوان را تو
عالمت ز آبگینه زرد نمود
ورنه آنجا نه زرد بد نه کبود
تن خود را چو آبگینه شمر
که از او میکنی همیشه نظر
لاجرم جز عدد نمی بینی
گاه در کفر و گاه در دینی
گه در اقرار و گه در انکاری
گاه در کار و گاه بیکاری
هست یک شخص بیش تو صدیق
هست یک شخص منکر و زندیق
تا از این جسم پر عدد نرهی
در جهان احد قدم ننهی
عالم الفقر خارج الاعداد
نعته طاهر من الاضداد
هو سر الاله فی الارواح
هو اصل الحیوة و الافراح
هو فی حالة الکمال اله
وصفه لاینال بالافواه
عجز الواصلون من درکه
کلهم کالطیور فی شرکه
منه فخر الرسول فی العالم
هکذی انبیاؤه اعلم
حرف سر الفقیر لایقرا
علمه بالعقول لایدری
من محی العلم والعقول دری
قدکری فی جنانه و جری
لیس للغیر فی هواه سبیل
حل عن ان یراه غیر جلیل
غیر کی گنجد اندر آن وحدت
در چنان نور کی بود ظلمت
غیر او ظلمت است و او همه نور
دید در روز کس شب دیجور
در نمکسار او شوند نمک
گرچه باشند جمله طیر و سمک
همچو دو نان مرو پی دو نان
گرد فقر و فقیر گرد از جان
کز فقیران شه و امیر شوی
وز حقیران خس و حقیر شوی
عاقبت آن شوی که جویانی
در پی تن مپوی اگر جانی
تن و هستی تو حجاب ره اند
مثل ابرها که سد مه اند
پرده جسم است ورنه خود دلدار
هست با تو همیشه مونس و یار
جنبشت زوست دائما و سکون
نیست جز حق کسی درون و برون
همچو یک لعبتی تو در کف او
می ببازاندت بهر در و کو
گه کند غالبت گهی مغلوب
گه کند طالبت گهی مطلوب
گه بپستت برد گهی بالا
گاه دونت کند گهی والا
لحظه ای از کفش نئی بیرون
هر زمان از وئی تو دیگرگون
حق چنین ظاهر و تو بیخبری
آدمی نیستی مگر که خری
گشت پنهان ز فرط پیدائی
آنکه پستی وی است و بالائی
ذات را از صفات میدانند
وز صفت نقش ذات می خوانند
بنما چیست کان صفات خدا
نیست از نیک و بد ز ارض و سما
زیر و بالا و پیش و پس چپ و راست
هرچه بینی صفات ذات خداست
هرچه معدوم محض و هرچه شی است
بی خیال و گمان صفات وی است
هرکجا رو کنی بود رویش
همه عالم پراست از بویش
نیست ممکن از او جدائی هیچ
مر ترا پس چراست پ یجا پیچ
در کف تست او تو بیخبری
ز ابلهی هر طرف همی نگری
زان شکر پر همیشه همچونئی
حاضر است آب لیک تشنه نئی
طلب تشنگی کن ای گمراه
از خدا دائماً همین می خواه
که بری ذوق از کباب و زنان
چون نباشی گرسنه ای مهمان
پس برو عشق جوی از دل و جان
ورنه معشوق ظاهر است و عیان
زانکه بی عشق روی خویش را
نتوانند دیدن ای جویا
عشق چشم است مرد حق بین را
عشق آراست مذهب و دین را
عشق چون مشعل است در شب تار
هرکش آن مشعل است بیند یار
پر و بال است مرغ جان را عشق
نردبان است آسمان را عشق
همه هستی تن است و عشق چو جان
که جمادات از او شوند روان
همه اشیا ز عشق هست شدند
ورنه بی عشق جمله نیست بدند
کل من کان یافتی عاشق
هو کالبدر فی الدجی شارق
روح من لا له صبا بتنا
کیف یاتی له سعادتنا
عقل من لاله هوی جامد
هو ان کان سایلا راکد
سیر ان الرجال بالاشباح
فی سماء البقاء والارواح
اطلب الصب انت یا طالب
هو دان و امره غالب
قرقف العشق یفتح العینین
مذ سکرت یزیل منک البین
عاشق الحق شارق کالشمس
لیس فی یومه غداً اوامس
عاشق الحق معدن الانوار
هو فی الارض منبع الاسرار
عاشق الحق وحده یسری
غیر وجه الحبیب لایدری
عاشق الحق دائماً حیران
روحه من شرابه سکران
عاشق الحق دائماً اواه
هو فی العشق غارق تباه
عاشق الحق یحیی الموتی
اینما راح روحه و اتی
عاشق الحق فارس سباق
هو للغیر فی الهوی سواق
عاشق الحق مسکر الارواح
منقذ الروح من ید الاشباح
عاشق الحق نوره ساطع
هو کالسیف لامع قاطع
عاشق الحق فاتح الابصار
مظهر المنکرین والاخیار
عاشق الحق قائم بالله
هو فی القرب دائم باللّه
عاشق الحق عرشه عال
هو کالحق حاکم وال
عاشق الحق کامل واف
کل من لایحبه جاف
عاشق الحق زبدة الموجود
وجهه اصل سر کل وجود
هو یبقی و غیره یفنی
هو اعلی و غیره ادنی
عاشق حق امیر رحمان است
غیر عاشق اسیر شیطان است
لیک کی میرسد بهر کس عشق
هر پیاده کجا رود بدمشق
تا بحق پرده هاست بس بسیار
اندرین ره ز ظلمت و انوار
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۷۰ - در معنی این حدیث مصطفی صلی اللّه علیه و آله و سلم که موتوا قبل ان تموتوا
بوحدیثی بیورده پیغمبر
قنق کشی که در لکن استر
ب گذر از گفت ترکی و رومی
چون از آن اصطلاح محرومی
لیک از پارسی و ازتازی
گو که در هر دو خوش همیتازی
گرچه سر در سخن نمیگنجد
کی ترازوی عقل آن سنجد
ور بحرف و بیان کسش سنجد
کی زبادی چو که گهی جنبد
حرف چون کوزه است و سر دریا
بحر از کوزه چون شود پیدا
کی در این مشگ گنجد آن دریا
کنگ ازان شد ز وصف حق گویا
گذر از پارسی و از تازی
کز زبان شرح حق بود بازی
گر بگویم بصد زبان سخنش
نشود از زبان بیان سخنش
بحر از لوله چون شود معلوم
شمس از ذره کی بود مفهوم
مگر او با تو بی زبان گوید
از ره بیره نهان گوید
از تو جو شد چنانکه چشمه زخاک
تا از آن جوششش شوی چالاک
علم او از دلت روان گردد
تنت از لطف او روان گردد
چشم دل بیند آن نه چشم بدن
کار جان است در گذر از تن
سر حق را ز گفتگوی مجوی
چون بیابی نگاهدار و مگوی
گذر از نحو صرف و محوش شو
وز ره محو زود نحوش شو
قلم اینجا رسید وسر بشکست
خانه زو شد خراب و در بشکست
نی پس و پیش ماند و زیر و زبر
نی چپ و راست هم نه خشگ و نه تر
عور گشتیم نیست ما را هیچ
ترک ما کن بهیچ هیچ مپیچ
زانکه ما در گذار آب شدیم
از می بی نشان خراب شدیم
مینمائیم نقش پیشت لیک
نیست صورت نه نقش بنگر نیک
در نمکسار چون فتد حیوان
نقش حیوان نماند الا آن
نمک محض باشد ای دانا
نبود هیچ جز نمک آنجا
گر تو در دیگ آن بیندازی
نقش نبود در آن چو پردازی
پس یقین گردد آنچه نقش نمود
کل نمک بود و هیچ نقش نمود
این کتابم چو آن نمکلان است
همه معنی و سر قرآن است
هر که دل را بدین دهد از جان
شود او محو معنی قرآن
چون گذارد در او رود با او
همچو قطره که اوفتد در جو
هر کجا جو رود بهم پوید
گل و ریحان و لاله زو روید
زان گذارش تو عین او گردی
موج دریای عشق هو گردی
عین معنی شوی رهی زصور
نکنی در صور نظر دیگر
بل صور از لقات بگریزند
همه از نور تو بپرهیزند
زانکه از نور نار کشته شود
گر بزفتی هزار پشته شود
گفت دوزخ صریح با مؤمن
بشنو این را ز لطف ای موقن
زود بگذر ز من برای خدا
تا نگردم ز نور صدق فنا
نار از نور مؤمنان میرد
نور را باز نور جان گیرد
دان که ویرانی صور گردی
خصم ظلمت چو ماه و خور گردی
مثنوی گرچه صورت است بحرف
آمده همچو آب اندر ظرف
لیک او آفت صورها شد
قوت و قوت علم بیجا شد
مثنوی معنوی است غیر صور
مثنوی آفتاب و غیر اختر
چون شود آفتاب نور افشان
همه استاره ها شوند نهان
زانکه جان غالب است و تن مغلوب
هر دو محوند دریم مطلوب
می نگنجد سخن در این اشعار
زانکه سر را بود از اینش عار
گرچه خار است همره گلشن
ورچه دارند یک مقام و وطن
لیک در خار لطف گل نبود
فهم گلشن ز خار می نشود
چیست چاره بگو که خار سخن
می نگردد جدا از آن گلشن
بی سخن آن نمیجهد ز دهان
که بگیرند خط حسن اذهان
آن قدر فهم میشود کاین خار
از قدم بوده است با گلزار
فهم این میدهد بما یاری
همچو از صنع دانش باری
این سخن را که نور ت ابنده است
جو که جوینده زود یابنده است
اندر این مثنوی همه پند است
مونس اوست کاندر این بند است
مثنوی را بصدق خوان نه بلب
تا عطاها بری ز حضرت رب
چون بصدق و صفاش برخوانی
دانک همچون ملک درآبخوانی
اندران خوان بیحد و باقی
دائماً باشدت خدا ساقی
بی کف و بی قدح شراب خوری
بی دهن نقل و هم کباب خوری
قنق کشی که در لکن استر
ب گذر از گفت ترکی و رومی
چون از آن اصطلاح محرومی
لیک از پارسی و ازتازی
گو که در هر دو خوش همیتازی
گرچه سر در سخن نمیگنجد
کی ترازوی عقل آن سنجد
ور بحرف و بیان کسش سنجد
کی زبادی چو که گهی جنبد
حرف چون کوزه است و سر دریا
بحر از کوزه چون شود پیدا
کی در این مشگ گنجد آن دریا
کنگ ازان شد ز وصف حق گویا
گذر از پارسی و از تازی
کز زبان شرح حق بود بازی
گر بگویم بصد زبان سخنش
نشود از زبان بیان سخنش
بحر از لوله چون شود معلوم
شمس از ذره کی بود مفهوم
مگر او با تو بی زبان گوید
از ره بیره نهان گوید
از تو جو شد چنانکه چشمه زخاک
تا از آن جوششش شوی چالاک
علم او از دلت روان گردد
تنت از لطف او روان گردد
چشم دل بیند آن نه چشم بدن
کار جان است در گذر از تن
سر حق را ز گفتگوی مجوی
چون بیابی نگاهدار و مگوی
گذر از نحو صرف و محوش شو
وز ره محو زود نحوش شو
قلم اینجا رسید وسر بشکست
خانه زو شد خراب و در بشکست
نی پس و پیش ماند و زیر و زبر
نی چپ و راست هم نه خشگ و نه تر
عور گشتیم نیست ما را هیچ
ترک ما کن بهیچ هیچ مپیچ
زانکه ما در گذار آب شدیم
از می بی نشان خراب شدیم
مینمائیم نقش پیشت لیک
نیست صورت نه نقش بنگر نیک
در نمکسار چون فتد حیوان
نقش حیوان نماند الا آن
نمک محض باشد ای دانا
نبود هیچ جز نمک آنجا
گر تو در دیگ آن بیندازی
نقش نبود در آن چو پردازی
پس یقین گردد آنچه نقش نمود
کل نمک بود و هیچ نقش نمود
این کتابم چو آن نمکلان است
همه معنی و سر قرآن است
هر که دل را بدین دهد از جان
شود او محو معنی قرآن
چون گذارد در او رود با او
همچو قطره که اوفتد در جو
هر کجا جو رود بهم پوید
گل و ریحان و لاله زو روید
زان گذارش تو عین او گردی
موج دریای عشق هو گردی
عین معنی شوی رهی زصور
نکنی در صور نظر دیگر
بل صور از لقات بگریزند
همه از نور تو بپرهیزند
زانکه از نور نار کشته شود
گر بزفتی هزار پشته شود
گفت دوزخ صریح با مؤمن
بشنو این را ز لطف ای موقن
زود بگذر ز من برای خدا
تا نگردم ز نور صدق فنا
نار از نور مؤمنان میرد
نور را باز نور جان گیرد
دان که ویرانی صور گردی
خصم ظلمت چو ماه و خور گردی
مثنوی گرچه صورت است بحرف
آمده همچو آب اندر ظرف
لیک او آفت صورها شد
قوت و قوت علم بیجا شد
مثنوی معنوی است غیر صور
مثنوی آفتاب و غیر اختر
چون شود آفتاب نور افشان
همه استاره ها شوند نهان
زانکه جان غالب است و تن مغلوب
هر دو محوند دریم مطلوب
می نگنجد سخن در این اشعار
زانکه سر را بود از اینش عار
گرچه خار است همره گلشن
ورچه دارند یک مقام و وطن
لیک در خار لطف گل نبود
فهم گلشن ز خار می نشود
چیست چاره بگو که خار سخن
می نگردد جدا از آن گلشن
بی سخن آن نمیجهد ز دهان
که بگیرند خط حسن اذهان
آن قدر فهم میشود کاین خار
از قدم بوده است با گلزار
فهم این میدهد بما یاری
همچو از صنع دانش باری
این سخن را که نور ت ابنده است
جو که جوینده زود یابنده است
اندر این مثنوی همه پند است
مونس اوست کاندر این بند است
مثنوی را بصدق خوان نه بلب
تا عطاها بری ز حضرت رب
چون بصدق و صفاش برخوانی
دانک همچون ملک درآبخوانی
اندران خوان بیحد و باقی
دائماً باشدت خدا ساقی
بی کف و بی قدح شراب خوری
بی دهن نقل و هم کباب خوری
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۷۱ - در بیان آن که سراج الدین مثنوی خوان شبی در خواب دید که چلبی حسام الدین قدس سره بر سر تربت مقدس مطهر مولانا قدسنا اللّه بسره العزیز ایستاده بود و این مثنوی را در دست گرفته خوش بآواز بلند و ذوق تمام میخواند و در شرح مدح این نظم مبالغهها میفرمود. بعد رو بسراج الدین کرد و گفت میخواهم که این مثنوی را بعد از این همچنین خوانی که من میخوانم ودر اثنای آن ابیات دیگر در وصف این کتاب از خویشتن میفرمود. چون بیدار شد از آنهمه ابیات همین یک بیت در خاطرش مانده بود. هرکرا هست دید این را دید----- که برین نظم نیست هیچ مزید. همین بیت را چون بر این وزن است جهت تبرک در میانۀ ابیات نبشته شد
دیددر خواب آن مرید گزین
مثنوی خوان ما سراج الدین
کز صغر بود صالح و زاهد
پارسا و موحد و عابد
خشگ زاهد نبود چون دگران
داشت دایم نصیب از عرفان
عاشق اولیا بد آن صادق
دل ره فقر آگه و حاذق
که حسام الحق آن شه والا
بر سر تربت ایستاده بپا
مثنوی ولد گرفته بدست
شده ز ابیات آن خوش و سرمست
بر ملا پیش مردمان میخواند
شور میکرد و ذوقها میراند
بعد از آن کرد رو بدو وبگفت
که از امروز آشکار و نهفت
همچو من خوان تو بعد از این این را
بگشا زین سخن ره دین را
وانگه از ذوق این ز خود ابیات
گفت شیرین و خوش چو شهد و نبات
چونکه از خواب گشت او بیدار
زانهمه نظم بیحد و بسیار
مانده بیتی بیاد او تنها
شد فراموش غیر آن او را
هست آن بیت این شنو نیکو
تا بری زان طریق و منزل بو
«هرکراهست دید این را دید
که بر این نظم نیست هیچ مزید»
چون چنین شاه و سرور ابدال
که بد او مرد هم بقال و بحال
در حق نظم ما چنین فرمود
که بر این گفت گفت کس نفزود
در گذ ر از خیال و ظن و زوهم
چشم بگشا ز جان و دل کن فهم
که چه درهاست این از آن دریا
غیر این در مجوی ای جویا
که یکی زین دو صد جهان ارزد
خنک آنرا که دایم این ورزد
خواند این نظم را بروز و بشب
تا رسد زین سخن بحضرت رب
زانکه این رهبر است جویا را
مینماید جهان بیجا را
رهروان را برد سوی منزل
تا ببینند بی حجب رخ دل
ای ولد مثنویت رهبر شد
نام تو بر فلک از آن بر شد
همه را میبرد بسوی فلک
دیو را میکند چو حور و ملک
چون از او دور میشود چون حور
ظلمت محض سر بسر همه نور
قدرتش را از این سخن بشناس
نکند فهم این کسی بقیاس
مگر او را ورای گفت و شنود
بنماید خدا ز لطف و زجود
کندش جذب سوی خود یزدان
در جهانی که نیستش پایان
که هزاران چو آسمان و زمین
پیش آن خور بود چو ذره مهین
ورنه در شرح و وصف ناید آن
هست بیرون ز عقل و وهم و گمان
سر او را مجو ز راه زبان
تا نگردی چنان ندانی آن
قدم اینجا چو در رسید بماند
بی قدم در جهان بی چون راند
آنکسی بو برد از این اسرار
که بود از ازل از آن احرار
هر که با این کتابش انسی نیست
در دو عالم بدان که حیوانی است
چون نباشد در این هوس ز خری
زین معانی شود بعید و بری
حیوانی بود مرید علف
عاقبت چون علف رود بتلف
بر مثال حدث شود مکروه
نزد پاکان دین بود مکروه
میرد او عاقبت بسان کلاب
همچو خر ماند اندرون خلاب
گر برادر بود و گر فرزند
چونکه این عشق را نمی ورزند
همچو دیوند پیش من مغضوب
خوار و مردود چون خر معیوب
باشد از من نصیبشان لعنت
مرگ ایشان مرا بهین نعمت
خویش من اوست کو چو من باشد
طالب وصل ذوالمنن باشد
انس او با خدا بود نه بخود
چشم او در لقا بود نه بخود
باشد اندر طلب ز جان و ز دل
متنفر بود ز آب و ز گل
در طلب نفس را کند بسمل
گردد او خاک پای صاحب دل
دائماً سیرها کند سوی مرگ
رسد از مرگ هردمش بر و برگ
بیند اندر فنا بقا و حیات
بل حیاتش بود ز عین ممات
بودش موت و فوت و ذکر و صلوة
آید از موتش از خدای صلات
باشد اندر فرار از هستی
تا ابد بیقرار از مستی
نیستی را کند ز جان مسکن
بیخطر سازد اندر این مأمن
هرچه گوید همه زحق گوید
بسوی حق ز جان و دل پوید
نبود پیش او حدیث جهان
گفتگویش بود ز عالم جان
حکمت و علم زاید از دهنش
دایماً عشق حق بود وطنش
دل او منبع حکم باشد
جان پاکش ز حق نعم باشد
قال و حالش بلند چون معروف
مشکلات جهان بر او مکشوف
نیک و بد پیش او پدید بود
هرچه گوید همه ز دید بود
نبود گفتنش ز نقل و قیاس
باشد از اصل کار او باساس
در ظلام جهان بود چو چراغ
زندگی بخشد او بگاه بلاغ
مظهر حق بود در این عالم
پیشوا و خلیفه چون آدم
خویش من اوست کاینچنین باشد
سر هستی و مغز دین باشد
درد دل را بود چو درمان او
وصل حق را مدام جویان او
خاک او توتیای چشم بود
قطرۀ جان از او ببحر رود
قطره چون شد ببحر بحرش دان
زانکه شد محو اندر آن عمان
خنک آن کس که بهر درویشان
میکند ترک جملۀ خویشان
عین ایشان شود ز خود گذرد
پردۀ نفس را ز عشق درد
هرچه آن گفتنی است من گفتم
دره های گزیده را سفتم
گر زجان تو بگفت من گروی
راه حق را نمایت که روی
قصد آن کن که نفس را بکشی
تا ز تلخی رهی و از ترشی
در نگر کز چه روست مستولی
تا شود بر تو مکرهاش جلی
تا که حاکم شد او و تو محکوم
کرد چون خویشتن ترا محروم
هست او چون امیر و تو چو اسیر
میکشد سو بسوت بی زنجیر
اینچنین عمر بی بها را چون
میکنی ضایع از پی آن دون
قوت از قوت دارد آن ملعون
قوت او را ببر بریزش خون
قوتش از جوع ساز نی از نان
زانکه این درد راست این درمان
ببر او را ز لذت دنیا
تا رسد صد چنانش از عقبی
هیچ نوعش مراد و کام مده
جز غم و رنج بر دوام مده
قوت او را ز رنج و محنت ساز
تا گذارد نماز ها بنیاز
گرسنه باش تا در آخر کار
سیر گردی ز نعمت بسیار
کم خور این میوه را که در عقبی
رسدت پیش میوۀ طوبی
چون کنی ترک رخت و ملکت و مال
صد چنانت رسد بروز مئال
بگذر از خورد و خواب و رو بیدار
تا رسی عاقبت در آن دیدار
قوت حق را بجوی اندر جوع
تا روی چشم سیر وقت رجوع
چست میران در این طریق دقیق
تا که کردی یگانه در تحقیق
بی ریاضت قدم منه در راه
تا رسی همچو انبیا باله
مصطفی گفت عین جوع طعام
میشود از خدا برای کرام
زنده گردد از آن تن صدیق
با ملایک شود مدام رفیق
باز و سگ را مدام صیادان
قوتشان کمترک دهند بدان
تا که از جوع صیدها گیرند
بهر صیاد دائماً گیرند
صید را گرسنه بود طالب
در شکار آید و شود غالب
آن سگ سیرکی بجوید صید
سود آن شیریش بر او چون قید
بسته اش دارد از طلب سیری
نتواند نمود او شیری
همچنین نفس را تو کم ده نان
تا بگیرد شکارهای نهان
هیچ از اینش مده که آن طلبد
از تنش کن جدا که جان طلبد
زودش از سنگ نیستی مرجوم
کن که بعد از فنا شود مرحوم
تا نکوبی سرش بگرز جهاد
نشمارد ترا خدا ز عباد
تا بود با تو همره آن بیراه
ره نیابی بمنزل اللّه
او پلید است بی پلید برو
بی قدم در جهان پاک بدو
نی بجامه چو میرسد سرگین
میشود مانع از نماز یقین
حدث ظاهری چو شد مانع
مر ترا از ثواب ای سامع
حدث باطنی که اصل آن است
مانع قرب وصل جانان است
تا نگردی تمام از وی پاک
کی روی چون مسیح بر افلاک
پاک کن ظاهر از برای نماز
پاک کن باطن از برای نیاز
چون شوی پاک و صاف در ظاهر
هم بکن سر خویش را طاهر
کاصل در آدمی سراست نه سر
سر بود همچو باد و سر چون پر
آنچه با پا روی هزاران سال
بیشتر زان روی بپر در حال
تن بپا میرود دوان در راه
جان بپر میپرد بسوی اله
پر جان عشق باشد ای دانا
جان بی عشق کی پرد آنجا
هر کرا عشق بیش پرش بیش
بیش باشد یقین زکمترینش
هر که عاشقتر است افزون است
از همه بهتر است و موزون است
عاشقان صف صف اند در ره حق
صف پس میبرد ز پیش سبق
وان امامی که پیش این صفهاست
او بمحراب وصل حق تنهاست
همه زو میبرند و او از حق
برتر است از بروج و هفت طبق
از طبقها گذشت چون احمد
دیده را کرد پر ز حسن احد
محو حق است و غرق آن دیدار
ذات او را چو دیگران مشمار
گرچه ماند بدیگران شکلش
جنس خلقان بود تن و اکلش
لیک سرش گذشته از عرش است
گرچه از روی جسم بر فرش است
هر که دید آن جمال ی بی پرده
زنده شد گرچه بود پژمرده
نی چنان زنده کاخر او میرد
هر چه دارد کسی دگر گیرد
زندگی کز خداست پاینده است
همچو خور روشن است و تابنده است
تا خدا هست با خدا باقی است
جانها را شراب و هم ساقی است
زنده باشد از او یقین هر شی
میرد اشیاء و او بماند حی
مردگی ظلمت است و نور حیات
چون رود باز نور ازین ظلمات
مرده ماند جهان و هرچه در اوست
چون از ایش ا ن نهان شو درخ دوست
زانکه از نور او پراند اشیا
همه را زان خور است تاب و ضیا
مثل خانه هاست این اشیا
گشته روشن ز عکس نور خدا
نور را چون نهان کند ز ایشان
همه مانند قالب بیجان
کل اشیا فنا شوند و هلاک
از بد و نیک و از پلید و زپاک
تا بدانند کان صفا و حیات
چون از ایشان نبد نداشت ثبات
عاریه بود باز رفت باصل
نور خور کی ز قرص خور شد فصل
گشت خالی ز نور او اشیا
همه مردند و ماند حق تنها
لیک جانی که شد فنا در نور
یافت بعد از فنا بقا در نور
ذات او باشد از شعاع لطیف
تافته علم بر وضیع و شریف
آن چنان نور را فنا نبود
چون ز حق است جز بحق نرود
تا خدا هست باشد او دائم
دائماً با خدا بود قایم
تن او گر فنا شود میرد
جان او ملک لامکان گیرد
از سمک تا سماک نور دهد
مؤمنان را بهشت و حور دهد
شود اندر جهان جان والی
همه اسفل روند و او عالی
از عدد هر که رست گشت ولی
شیر حق دان ورا تو همچو علی
انبیا را از او توانی دید
بر تو گردند بی حجاب پدید
نبود هیچ چیز از او بیرون
بخشدت صد جهان زراه درون
زانکه حق باوی است و بی او نیست
در او را گزین و آنجا بیست
چون خدا گفت در زمین و سما
می نگنجم مرا مجو آنجا
در دل مؤمنان بگنجم لیک
در دلشان بکوب از جان نیک
تا بیابی مرا در آن دلها
برهی زآبها و از گلها
دامن شیخ گیر ای جویا
زانکه حق است از آن زبان گویا
فعل و قول وی است جمله ز حق
دمبدم گیر از او بصدق سبق
تا که گردی از آن سبق سابق
بر همه سابقان تو ای لاحق
بس بود بعد از این خموش کنم
بی دهان زان شراب نوش کنم
سوی بیسو صلا زدم بسیار
گه ز راه درون گه از گفتار
هر کرا سعد بخت خواهد بود
فارغ ازتاج و تخت خواهد بود
از جهان بهر حق شود بیزار
طلبد او دکان در آن بازار
از فنا بگذرد رسد ببقا
رود از خود بسوی وصل خدا
نیست این را کران خموش ولد
بنه آئینه را درون نمد
مطلع این بیان جان افزا
بود در ششصد و نود یارا
گفته شد اول ربیع اول
گر فزون گشت این مگو طول
مقطعش هم شده است ای فاخر
چارمین مه جمادی الاخر
شد تمام این نمط در این دفتر
تا چه آید از این سپس دیگر
نیست این را نهایت و غایت
ختم کن چون تمام گشت آیت
ز آیتی میشود نماز تمام
چون شدم مست بنهم از کف جام
نی نوازش کنم دگر نه عتاب
لب ببنندم چو شد تمام کتاب
مثنوی خوان ما سراج الدین
کز صغر بود صالح و زاهد
پارسا و موحد و عابد
خشگ زاهد نبود چون دگران
داشت دایم نصیب از عرفان
عاشق اولیا بد آن صادق
دل ره فقر آگه و حاذق
که حسام الحق آن شه والا
بر سر تربت ایستاده بپا
مثنوی ولد گرفته بدست
شده ز ابیات آن خوش و سرمست
بر ملا پیش مردمان میخواند
شور میکرد و ذوقها میراند
بعد از آن کرد رو بدو وبگفت
که از امروز آشکار و نهفت
همچو من خوان تو بعد از این این را
بگشا زین سخن ره دین را
وانگه از ذوق این ز خود ابیات
گفت شیرین و خوش چو شهد و نبات
چونکه از خواب گشت او بیدار
زانهمه نظم بیحد و بسیار
مانده بیتی بیاد او تنها
شد فراموش غیر آن او را
هست آن بیت این شنو نیکو
تا بری زان طریق و منزل بو
«هرکراهست دید این را دید
که بر این نظم نیست هیچ مزید»
چون چنین شاه و سرور ابدال
که بد او مرد هم بقال و بحال
در حق نظم ما چنین فرمود
که بر این گفت گفت کس نفزود
در گذ ر از خیال و ظن و زوهم
چشم بگشا ز جان و دل کن فهم
که چه درهاست این از آن دریا
غیر این در مجوی ای جویا
که یکی زین دو صد جهان ارزد
خنک آنرا که دایم این ورزد
خواند این نظم را بروز و بشب
تا رسد زین سخن بحضرت رب
زانکه این رهبر است جویا را
مینماید جهان بیجا را
رهروان را برد سوی منزل
تا ببینند بی حجب رخ دل
ای ولد مثنویت رهبر شد
نام تو بر فلک از آن بر شد
همه را میبرد بسوی فلک
دیو را میکند چو حور و ملک
چون از او دور میشود چون حور
ظلمت محض سر بسر همه نور
قدرتش را از این سخن بشناس
نکند فهم این کسی بقیاس
مگر او را ورای گفت و شنود
بنماید خدا ز لطف و زجود
کندش جذب سوی خود یزدان
در جهانی که نیستش پایان
که هزاران چو آسمان و زمین
پیش آن خور بود چو ذره مهین
ورنه در شرح و وصف ناید آن
هست بیرون ز عقل و وهم و گمان
سر او را مجو ز راه زبان
تا نگردی چنان ندانی آن
قدم اینجا چو در رسید بماند
بی قدم در جهان بی چون راند
آنکسی بو برد از این اسرار
که بود از ازل از آن احرار
هر که با این کتابش انسی نیست
در دو عالم بدان که حیوانی است
چون نباشد در این هوس ز خری
زین معانی شود بعید و بری
حیوانی بود مرید علف
عاقبت چون علف رود بتلف
بر مثال حدث شود مکروه
نزد پاکان دین بود مکروه
میرد او عاقبت بسان کلاب
همچو خر ماند اندرون خلاب
گر برادر بود و گر فرزند
چونکه این عشق را نمی ورزند
همچو دیوند پیش من مغضوب
خوار و مردود چون خر معیوب
باشد از من نصیبشان لعنت
مرگ ایشان مرا بهین نعمت
خویش من اوست کو چو من باشد
طالب وصل ذوالمنن باشد
انس او با خدا بود نه بخود
چشم او در لقا بود نه بخود
باشد اندر طلب ز جان و ز دل
متنفر بود ز آب و ز گل
در طلب نفس را کند بسمل
گردد او خاک پای صاحب دل
دائماً سیرها کند سوی مرگ
رسد از مرگ هردمش بر و برگ
بیند اندر فنا بقا و حیات
بل حیاتش بود ز عین ممات
بودش موت و فوت و ذکر و صلوة
آید از موتش از خدای صلات
باشد اندر فرار از هستی
تا ابد بیقرار از مستی
نیستی را کند ز جان مسکن
بیخطر سازد اندر این مأمن
هرچه گوید همه زحق گوید
بسوی حق ز جان و دل پوید
نبود پیش او حدیث جهان
گفتگویش بود ز عالم جان
حکمت و علم زاید از دهنش
دایماً عشق حق بود وطنش
دل او منبع حکم باشد
جان پاکش ز حق نعم باشد
قال و حالش بلند چون معروف
مشکلات جهان بر او مکشوف
نیک و بد پیش او پدید بود
هرچه گوید همه ز دید بود
نبود گفتنش ز نقل و قیاس
باشد از اصل کار او باساس
در ظلام جهان بود چو چراغ
زندگی بخشد او بگاه بلاغ
مظهر حق بود در این عالم
پیشوا و خلیفه چون آدم
خویش من اوست کاینچنین باشد
سر هستی و مغز دین باشد
درد دل را بود چو درمان او
وصل حق را مدام جویان او
خاک او توتیای چشم بود
قطرۀ جان از او ببحر رود
قطره چون شد ببحر بحرش دان
زانکه شد محو اندر آن عمان
خنک آن کس که بهر درویشان
میکند ترک جملۀ خویشان
عین ایشان شود ز خود گذرد
پردۀ نفس را ز عشق درد
هرچه آن گفتنی است من گفتم
دره های گزیده را سفتم
گر زجان تو بگفت من گروی
راه حق را نمایت که روی
قصد آن کن که نفس را بکشی
تا ز تلخی رهی و از ترشی
در نگر کز چه روست مستولی
تا شود بر تو مکرهاش جلی
تا که حاکم شد او و تو محکوم
کرد چون خویشتن ترا محروم
هست او چون امیر و تو چو اسیر
میکشد سو بسوت بی زنجیر
اینچنین عمر بی بها را چون
میکنی ضایع از پی آن دون
قوت از قوت دارد آن ملعون
قوت او را ببر بریزش خون
قوتش از جوع ساز نی از نان
زانکه این درد راست این درمان
ببر او را ز لذت دنیا
تا رسد صد چنانش از عقبی
هیچ نوعش مراد و کام مده
جز غم و رنج بر دوام مده
قوت او را ز رنج و محنت ساز
تا گذارد نماز ها بنیاز
گرسنه باش تا در آخر کار
سیر گردی ز نعمت بسیار
کم خور این میوه را که در عقبی
رسدت پیش میوۀ طوبی
چون کنی ترک رخت و ملکت و مال
صد چنانت رسد بروز مئال
بگذر از خورد و خواب و رو بیدار
تا رسی عاقبت در آن دیدار
قوت حق را بجوی اندر جوع
تا روی چشم سیر وقت رجوع
چست میران در این طریق دقیق
تا که کردی یگانه در تحقیق
بی ریاضت قدم منه در راه
تا رسی همچو انبیا باله
مصطفی گفت عین جوع طعام
میشود از خدا برای کرام
زنده گردد از آن تن صدیق
با ملایک شود مدام رفیق
باز و سگ را مدام صیادان
قوتشان کمترک دهند بدان
تا که از جوع صیدها گیرند
بهر صیاد دائماً گیرند
صید را گرسنه بود طالب
در شکار آید و شود غالب
آن سگ سیرکی بجوید صید
سود آن شیریش بر او چون قید
بسته اش دارد از طلب سیری
نتواند نمود او شیری
همچنین نفس را تو کم ده نان
تا بگیرد شکارهای نهان
هیچ از اینش مده که آن طلبد
از تنش کن جدا که جان طلبد
زودش از سنگ نیستی مرجوم
کن که بعد از فنا شود مرحوم
تا نکوبی سرش بگرز جهاد
نشمارد ترا خدا ز عباد
تا بود با تو همره آن بیراه
ره نیابی بمنزل اللّه
او پلید است بی پلید برو
بی قدم در جهان پاک بدو
نی بجامه چو میرسد سرگین
میشود مانع از نماز یقین
حدث ظاهری چو شد مانع
مر ترا از ثواب ای سامع
حدث باطنی که اصل آن است
مانع قرب وصل جانان است
تا نگردی تمام از وی پاک
کی روی چون مسیح بر افلاک
پاک کن ظاهر از برای نماز
پاک کن باطن از برای نیاز
چون شوی پاک و صاف در ظاهر
هم بکن سر خویش را طاهر
کاصل در آدمی سراست نه سر
سر بود همچو باد و سر چون پر
آنچه با پا روی هزاران سال
بیشتر زان روی بپر در حال
تن بپا میرود دوان در راه
جان بپر میپرد بسوی اله
پر جان عشق باشد ای دانا
جان بی عشق کی پرد آنجا
هر کرا عشق بیش پرش بیش
بیش باشد یقین زکمترینش
هر که عاشقتر است افزون است
از همه بهتر است و موزون است
عاشقان صف صف اند در ره حق
صف پس میبرد ز پیش سبق
وان امامی که پیش این صفهاست
او بمحراب وصل حق تنهاست
همه زو میبرند و او از حق
برتر است از بروج و هفت طبق
از طبقها گذشت چون احمد
دیده را کرد پر ز حسن احد
محو حق است و غرق آن دیدار
ذات او را چو دیگران مشمار
گرچه ماند بدیگران شکلش
جنس خلقان بود تن و اکلش
لیک سرش گذشته از عرش است
گرچه از روی جسم بر فرش است
هر که دید آن جمال ی بی پرده
زنده شد گرچه بود پژمرده
نی چنان زنده کاخر او میرد
هر چه دارد کسی دگر گیرد
زندگی کز خداست پاینده است
همچو خور روشن است و تابنده است
تا خدا هست با خدا باقی است
جانها را شراب و هم ساقی است
زنده باشد از او یقین هر شی
میرد اشیاء و او بماند حی
مردگی ظلمت است و نور حیات
چون رود باز نور ازین ظلمات
مرده ماند جهان و هرچه در اوست
چون از ایش ا ن نهان شو درخ دوست
زانکه از نور او پراند اشیا
همه را زان خور است تاب و ضیا
مثل خانه هاست این اشیا
گشته روشن ز عکس نور خدا
نور را چون نهان کند ز ایشان
همه مانند قالب بیجان
کل اشیا فنا شوند و هلاک
از بد و نیک و از پلید و زپاک
تا بدانند کان صفا و حیات
چون از ایشان نبد نداشت ثبات
عاریه بود باز رفت باصل
نور خور کی ز قرص خور شد فصل
گشت خالی ز نور او اشیا
همه مردند و ماند حق تنها
لیک جانی که شد فنا در نور
یافت بعد از فنا بقا در نور
ذات او باشد از شعاع لطیف
تافته علم بر وضیع و شریف
آن چنان نور را فنا نبود
چون ز حق است جز بحق نرود
تا خدا هست باشد او دائم
دائماً با خدا بود قایم
تن او گر فنا شود میرد
جان او ملک لامکان گیرد
از سمک تا سماک نور دهد
مؤمنان را بهشت و حور دهد
شود اندر جهان جان والی
همه اسفل روند و او عالی
از عدد هر که رست گشت ولی
شیر حق دان ورا تو همچو علی
انبیا را از او توانی دید
بر تو گردند بی حجاب پدید
نبود هیچ چیز از او بیرون
بخشدت صد جهان زراه درون
زانکه حق باوی است و بی او نیست
در او را گزین و آنجا بیست
چون خدا گفت در زمین و سما
می نگنجم مرا مجو آنجا
در دل مؤمنان بگنجم لیک
در دلشان بکوب از جان نیک
تا بیابی مرا در آن دلها
برهی زآبها و از گلها
دامن شیخ گیر ای جویا
زانکه حق است از آن زبان گویا
فعل و قول وی است جمله ز حق
دمبدم گیر از او بصدق سبق
تا که گردی از آن سبق سابق
بر همه سابقان تو ای لاحق
بس بود بعد از این خموش کنم
بی دهان زان شراب نوش کنم
سوی بیسو صلا زدم بسیار
گه ز راه درون گه از گفتار
هر کرا سعد بخت خواهد بود
فارغ ازتاج و تخت خواهد بود
از جهان بهر حق شود بیزار
طلبد او دکان در آن بازار
از فنا بگذرد رسد ببقا
رود از خود بسوی وصل خدا
نیست این را کران خموش ولد
بنه آئینه را درون نمد
مطلع این بیان جان افزا
بود در ششصد و نود یارا
گفته شد اول ربیع اول
گر فزون گشت این مگو طول
مقطعش هم شده است ای فاخر
چارمین مه جمادی الاخر
شد تمام این نمط در این دفتر
تا چه آید از این سپس دیگر
نیست این را نهایت و غایت
ختم کن چون تمام گشت آیت
ز آیتی میشود نماز تمام
چون شدم مست بنهم از کف جام
نی نوازش کنم دگر نه عتاب
لب ببنندم چو شد تمام کتاب
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۳۴ - باباشاه عراقی
معاصر شاه عباس ماضی صفوی و از خوشنویسان بوده. در اصفهان به انزوا میگذرانیده. جز با اهل حال با کسی تکلم نمیفرموده، مگر به حسب ضرورت و از روی کدورت. غرض، مردی موحد وسالکی مجرد، طالب کمالات و صاحب حالات بود. تقی اوحدی نوشته است که حالی تخلص مینمود. این بیت و رباعی از اوست:
چه دیدهاند گدایان عشق از درِ دوست
که هر دو عالمشان در نظر نمیآید
رباعی
واحد چو به کثرت آورد روی ظهور
گردد به حجابات مراتب مستور
تکرار وجود ماست این مرتبهها
ماییم به تکرار خود از خود شده دور
چه دیدهاند گدایان عشق از درِ دوست
که هر دو عالمشان در نظر نمیآید
رباعی
واحد چو به کثرت آورد روی ظهور
گردد به حجابات مراتب مستور
تکرار وجود ماست این مرتبهها
ماییم به تکرار خود از خود شده دور
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۳۶ - بینوای بدخشانی
وهُوَ شاه خلیل اللّه بن خلیفه ابراهیم مذکور است. مراتب سیرو سلوک رادر خدمت والد ماجدش به اتمام رسانیده و به مدارج اعلی و معارج قصوی ترقی نموده. از اوست:
رباعی
من آب شدم سراب دیدم خود را
دریا گشتم حباب دیدم خود را
آگاه شدم تمام دیدم غفلت
بیدار شدم به خواب دیدم خود را
٭٭٭
عارف بود آنکه خویش را کرد فنا
اثبات نمود ذات حق را به بقا
صوفی است کسی که خویش را کرد ثبوت
دریافت به خود جمله صفات و اسما
٭٭٭
با مردم عام هست خود عارف عام
آگاه ز پختگی او نی هر خام
بینند به رنگ خویش او را همه خلق
در بی رنگی اگرچه او هست تمام
٭٭٭
در صورت قطره سر به سر دریاییم
تو ذره مبین مهر جهان آراییم
گویند که کنه ذات او نتوان یافت
ما یافتهایم اینکه کنهش ماییم
رباعی
من آب شدم سراب دیدم خود را
دریا گشتم حباب دیدم خود را
آگاه شدم تمام دیدم غفلت
بیدار شدم به خواب دیدم خود را
٭٭٭
عارف بود آنکه خویش را کرد فنا
اثبات نمود ذات حق را به بقا
صوفی است کسی که خویش را کرد ثبوت
دریافت به خود جمله صفات و اسما
٭٭٭
با مردم عام هست خود عارف عام
آگاه ز پختگی او نی هر خام
بینند به رنگ خویش او را همه خلق
در بی رنگی اگرچه او هست تمام
٭٭٭
در صورت قطره سر به سر دریاییم
تو ذره مبین مهر جهان آراییم
گویند که کنه ذات او نتوان یافت
ما یافتهایم اینکه کنهش ماییم
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۵۶ - خلیل طالقانی قُدِّسَ سِرُّه
از افاضل روزگار و از عرفای والامقدار بوده. خدمت بسیاری از مشایخ طبقهٔ صوفیه را نموده. در سنهٔ خمسین در اصفهان زاویه نشین گردید و سی سال به انزوا گذرانید. اوقات خود را تبعیض کرده، سهمی را به ذکر و فکر و عبادات و ریاضات مشغول نموده و سهمی را مصروف کتابت کتب علمیه و در نهایت حسن خط قریب به هفتاد جلد کتاب به خط خود بر طلبهٔ علوم وقف فرموده. رسالهٔ زاد السبیل در آداب السّلوک و رساله در علم مناظر و مرایا نوشته و متن کافیه ابن حاجب را در کمال بلاغت به فارسی منظوم فرموده، غرض، از کاملین بود و این رباعی از اوست:
ای شوخ بیا در دل درویش نشین
ای کان نمک بر جگر ریش نشین
در هجر تو دامنم گلستان شده است
یک دم به کنار کشتهٔ خویش نشین
ای شوخ بیا در دل درویش نشین
ای کان نمک بر جگر ریش نشین
در هجر تو دامنم گلستان شده است
یک دم به کنار کشتهٔ خویش نشین
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۵۷ - خیالی هروی
از اهالی شهر مذکور و به کمالات صوریه و معنویه مشهور. عاشقی مجرد و سالکی موحد بوده و علی قلیخان لگزی این اشعار مشهور را در تذکرهٔ خود به نام او قلمی نموده:
ای تیر غمت را دل عشاق نشانه
خلقی به تو مشغول و تو غایب ز میانه
گه معتکف دیرم و گه ساکن مسجد
یعنی که ترا میطلبم خانه به خانه
مقصود من از کعبه و بتخانه تویی تو
مقصود تویی کعبه و بتخانه بهانه
هرکس به زبانی صفت حمد تو گوید
نایی به نوای نی و مطرب به ترانه
ای تیر غمت را دل عشاق نشانه
خلقی به تو مشغول و تو غایب ز میانه
گه معتکف دیرم و گه ساکن مسجد
یعنی که ترا میطلبم خانه به خانه
مقصود من از کعبه و بتخانه تویی تو
مقصود تویی کعبه و بتخانه بهانه
هرکس به زبانی صفت حمد تو گوید
نایی به نوای نی و مطرب به ترانه
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۲۸ - حسن دهلوی قُدِّسَ سِرّه
و هُوَ شیخ نجم الدین حسن. از فضلا و عرفا و مرید شاه نظام اولیاست. به کمند جذبهٔ محبت امیر خسرو دهلوی مقید و به دلالت او به خدمت شیخ نظام رسید و مآل کارش به حقایق و معارف مختوم گردید. عارفی محقق و کاملی مدقّق است. اشعار خوب دارد. تیمنّاً و تبرّکاً در ضمن حالش چند بیتی از مقالش نوشته شد:
مشتاق تو به هیچ جمالی نظر نکرد
بیمار تو ز هیچ طبیبی دوا نخواست
بر ما دلت نسوخت، ندانم چرا نسوخت
ما را دلت نخواست، ندانم چرا نخواست
گفتی چرا سخن نکنی چون به من رسی
نظارهٔ جمالِ تو خاموشی آورد
عشقبازان دیگرند و عشق سازان دیگرند
آنچه در فرهاد میبینم کجا پرویز داشت
عمریست که من در سر، سودایِ فلان دارم
یک شهر خبر دارند من از که نهان دارم
ای به عهدت پارساییها به رسوایی بدل
من یکی زان پارسایانم که رسوا کردهای
از خویش برون رو ز درِ خویش درون آی
تا گم نشوی گم شدهٔ خویش نیابی
آن گِردِ حرم گردد و این گردِ خرابات
من گِردِ سرت گردم و جایی که تو باشی
ای خون خلقی ریخته وانگه از آن خون ریختن
نه دست تو دارد خبر نه تیغ تو آلودگی
گفتم به رغم دشمنان آسایشی یابم ز تو
استغفراللّه زین سخن عشق تو و آسودگی
بتی چون تو چرا در پرده باشد
مگر از ننگ چون من بت پرستی
و له ایضاً رحمة اللّه
مدعیی گفت به لیلی به طنز
رو که بسی چابک و موزون نهای
لیلی از آن حال بخندید و گفت
با تو چه گویم که تو مجنون نهای
مشتاق تو به هیچ جمالی نظر نکرد
بیمار تو ز هیچ طبیبی دوا نخواست
بر ما دلت نسوخت، ندانم چرا نسوخت
ما را دلت نخواست، ندانم چرا نخواست
گفتی چرا سخن نکنی چون به من رسی
نظارهٔ جمالِ تو خاموشی آورد
عشقبازان دیگرند و عشق سازان دیگرند
آنچه در فرهاد میبینم کجا پرویز داشت
عمریست که من در سر، سودایِ فلان دارم
یک شهر خبر دارند من از که نهان دارم
ای به عهدت پارساییها به رسوایی بدل
من یکی زان پارسایانم که رسوا کردهای
از خویش برون رو ز درِ خویش درون آی
تا گم نشوی گم شدهٔ خویش نیابی
آن گِردِ حرم گردد و این گردِ خرابات
من گِردِ سرت گردم و جایی که تو باشی
ای خون خلقی ریخته وانگه از آن خون ریختن
نه دست تو دارد خبر نه تیغ تو آلودگی
گفتم به رغم دشمنان آسایشی یابم ز تو
استغفراللّه زین سخن عشق تو و آسودگی
بتی چون تو چرا در پرده باشد
مگر از ننگ چون من بت پرستی
و له ایضاً رحمة اللّه
مدعیی گفت به لیلی به طنز
رو که بسی چابک و موزون نهای
لیلی از آن حال بخندید و گفت
با تو چه گویم که تو مجنون نهای