عبارات مورد جستجو در ۶۶۱ گوهر پیدا شد:
واعظ قزوینی : مثنویات
شمارهٔ ۱۳ - مثنوی سفرنامه مازندران واعظ و تعریف شهر اشرف و مدح شاه عباس ثانی
شبی کز پی نبود آه سحرگاه
از او طول أمل وامانده در راه
شبی تاریکتر از روز فرقت
ز دلگیری سراسر شام غربت
ز بس تاریکی، آنشب از غم دل
دویدن بر سر شکم بود مشکل
ز ظلمت ناله ام بس دست و پا کرد
ز دل یک عقده نتوانست وا کرد
نشد زآن آگه از من آشنایی
که فریادم نبردی ره بجایی
گشایش را بخاطر راه کم بود
در دل خاک ریز گرد غم بود
بغیر از دل، مرا غمخوار کس نه
بجایی جز گریبان دسترس نه
ز غم با خویش جنگم بود چندان
که با خود میشدم دست و گریبان!
نه چندان سردی از ایام دیده
که نتوان گرم کرد از خواب دیده
به چشمم خواب از آن رو پای ننهاد
که سیلاب سرشکم ره نمیداد
گرانبار آنچنان از محنت و غم
که نتوانست خوابم برد یکدم
چه غم، مجنون کن صد عقل کامل
چه محنت؟ کوله بار صد جهان دل!
به تنهایی همه شب یار بودم
که بختم خفته، من بیدار بودم
ز بس راحت در آن شب بود کمیاب
نمی آمد زیاد از بخت من خواب
ببین حالم زبون آن شب چه سان بود؟
که با من بخت من هم سرگران بود!
تن و توشم چنان از ناتوانی
که برمن نام من کردی گرانی
نظر هر چند سوی خود گشودم
ندانستم که بودم، یا نبودم
نفس از ضعف صدجا کرده منزل
رساندی تا بلب یک شکوه از دل
در آن وحشت که نازد کس ز کس یاد
چه سان سودا بسر وقت من افتاد؟!
نه آن وسعت،که سازم با دل تنگ
نه آن دل، تا کنم با خویشتن جنگ؟
نه آن قوت که برخود زور آرم
دمی سر بر سر بالین گذارم
نه در تن دل، نه در سر بود هوشم
که ناگه آمد از غیب این سروشم
که برخیز و، چراغ عزم بر کن
از این کلفت سرا چندی سفر کن
که گل شد خار تا از گل سفر کرد
سخن شد، تا نفس از دل سفر کرد
سفر روشنگر مرآت جان است
سفر صافی کن آب روان است
سفر سرمایه عیش و سرور است
که غیبت از وطن، عین حضوراست
بود رنج سفر درمان هر درد
بود گرد سفر آب رخ مرد
کس از گرد سفر نقصان نبیند
که دل خیزد و، بر رخ نشیند
از این زندان، برون انداز خود را
خرابت کرد غم، میساز خود را
چو گیرد گرد ره روی عرقناک
بکن تعمیر خود، این آب و این خاک!
رها خود را ز دست این تعب کن
بسی گم گشته یی، خود را طلب کن!
ز هم پاشیدن اوراق دل و جان
بکن از جاده ها شیرازه آن
از این خفت سرا، وقت گریز است
بور، چون عمر از رفتن عزیز است
ز گردیدن، کم خود ساز بسیار
ز گشتن نقطه را خط کرد پرگار
هنرور هر که شد، دور از وطن شد
ز ره رفتن، قلم صاحب سخن شد
سبک برخیز، تا گردی گرانتر
که غلتانی فزاید قدر گوهر
توقف در وطن، دارد ملامت
مکن جز در سفر، قصد اقامت
ترا نفس از سفر هموار گردد
که توسن نرم از رفتار گردد
رهی در پیش داری سوی عقبی
بکن خود را یراق از این سفرها
ز جا برخیز هان، ای دست کاهل!
ز گرد غم بیفشان دامن دل!
ترا دردی کزین غمها بجان است
علاجش دیدن مازندران است!
سوی مازندران کش محمل خویش
که ابر آنجا کند خالی دل خویش
بکن چندی کنار بحر منزل
بکش زین بحر غم خود را بساحل
جز آن ساحل دلت راهی نجوید
که جز بحر این غبار از دل نشوید
بدل زین حرف بار عزم بستم
باین باران زجا چون سبزه جستم
برآوردم ز بحر غم سر خویش
بسلک ره کشیدم گوهر خویش
بپا تا رشته آن ره بریدم
بسر چون گهر غلتان دویدم
چو نقش پا به هرجا می فتادم
رهش را روی بر ره می نهادم
چه ره؟ خوشتر ز عمر جاودانی!
چه ره؟ بی غم تر از عهد جوانی!
ز بس در هر قدم جای مقامست
همه منزل، ندانم ره کدامست
به جان میرفتم آن ره را، نه با تن
همه رفتار من از هوش رفتن
ز خود هر گام رفتم تا رسیدم
عجب بوم و بری پر فیض دیدم!
باین خدمت که آنجا برد ما را
چه منت ها که بر سر هست پارا!
برفتن، پابپا فرصت نمیداد
بدیدن، گل بگل نوبت نمیداد!
نظر، تا بال مژگان باز میکرد
بجایش مرغ دل پرواز میکرد!
ز بس پر فیض خاک آن دیار است
یکی از ساکنان آن، بهار است
چنان گیراست آن ملک فرحناک
که گیرد، پا بجای نقش پا، خاک
چنان در دلبری آن خطه کامل
که دارد هر طرف صد پای در گل
سراسر کوه و دشت اوست گلشن
فتاده بلبلان را نان به روغن
نباشد شیر از آن در بیشه آن
که هرسو آتش است از گل فروزان
ز شیرین کاری آن خطه پاک
عجب نبود شکر خیزد از آن خاک!
نمک در شکرش گویی نهان است
همانا شکر لعل بتانست
بهر سو از گلی، یار صبیحی است
زهر نیشکری، سبز ملیحی است
نگرداند ز سبزی خوشه اش رنگ
بگردد بر سرش گر آسیاسنگ!
بر و بومش،همه مستی و کیف است
به می آن را میامیزید، حیف است!
در او جام گل از بس عیش ساز است
دماغ از منت می بی نیاز است
چنان موج نسیمش هست شاداب
که می گرداند از وی بحر دولاب
رطوبت در هوای آن بدین نحو
که سازد حرف جنت را ز دل محو
هوا تر آنچنان در بیشه آنجا
که از شاخ آب نوشد ریشه آنجا
در او زهد است از خشکی ز بس پاک
تیمم را وضو میسازد آن خاک
از آن رحل اقامت ابر افگند
که نتواند دل از مازندران کند
کند گر تیرگی ابرش چه نقصان؟
که هر نارنج خورشیدی است تابان
اگر بحرش ندارد در و مرجان
هوا بحریست پر گوهر ز باران
ز بس موج هوایش آبدار است
ز هرجا بگذری، دریا کنار است
از آن باشد تلاش موج دریا
که شاید افگند خود را بآنجا
چه گوید خامه از دریا کنارش؟
که حیرت میبرد هر دم ز کارش!
به وصفش، گر زبان خامه گردد
ز دهشت بند در بندش بلرزد
نه وصفش در خور ظرف بیان است
که بحر وصف او هم بیکران است
چه بحر؟ از موج هر سو کوهساری!
زکام ماهیان هر گوشه غاری!
گهی ماهی است آبش، گاه قلاب
گهی کوه است موجش، گاه سیلاب
ز سیرش خانه کلفت خراب است
غم از هر موج آن پا در رکاب است
زهر موجی، در آن خوش سبز میدان
سمند نیله یی هر سو خرامان
بآن وسعت، ز خوی خود بتنگ است
از آن با خویشتن دایم بجنگ است
نگیرد نخل غم زآن رو در آن اوج
که دروی اره آبیست هر موج
گذشتن زآن نه حد آفتابست
که چرخ آنجا پل آن سوی آبست
چنان پیوسته آب اوست بیتاب
که نتواند در او بستن در ناب
سخن در وصف اشرف بیقرار است
که پای تخت سلطان بهار است
مگو اشرف، که آن طاووس مست است
کز آن کهسار پر گل چتر بسته است
بود مازندران گل، اشرف آبش
بود ساغر جهان، اشرف شرابش
چنان در وی ترقی راست جوهر
که تا گفتی چه خوش! گر دیده خوشتر!!
بود آنجا نشاط از بس ز حد بیش
در و بامش زند گل بر سر خویش
غلط گفتم، ز بس فیضش بود عام
گل تصویر سقفش روید از بام
هوا از مهربانی بهر بلبل
رساند در سفال بام ها گل
نزاکت در طبایع، آن قدر باب
که گل هم در سفال، آن جا خورد آب!
چنین سبز است از آن بام و در او
که زنگ از دل برد بوم و بر او
کمیت خامه شد بس گرم جولان
بسر دارد هوای باغ میدان
ندانم چون کنم وصف آن چمن را؟
که وصفش بسته میدان سخن را!
نویسند از هوای او چو کتاب
رود چون نی قلم تا ساق در آب
کسی گر گل زند بر سر در آن باغ
دواند ریشه در سر چون گل داغ
در او آب طراوت بسکه جاریست
تو گویی برگ برگش آبشاریست
از آن توفان کند آن باغ سیراب
که جوشد از تنور لاله اش آب
هوا بر دوش، مشک از ابر دارد
که گل از خود مباد آتش بر آرد
بروی لاله اش نسرین فتاده
تو گویی کشته بر آتش نهاده
بخوشبویی هوا از مشک تر بیش
بدلچسبی نسیمش از نفس پیش
برد کس را ز بس بوی گل از کار
کند در باغ نکهت کار دیوار
ترقی در گل سوری بدان رنگ
که برهم رنگ و بو کردند جا تنگ
فروزان است از بس رنگ در گل
عجب نبود شود پروانه بلبل
بنفشه از رساییها بدان حد
که هم زلف است و هم خال و هم قد
نظر، مشتاق خط سبز باغ است
بنفشه، درمیان، موی دماغ است
عجب شوخی است؟ دیدن دارد الحق
لب جویش مکیدن دارد الحق!
رطوبت آن قدرها دارد آن باغ
که خون شد لاله را دل، سوخت تا داغ
رطوبت آنچنان در جز و در کل
که پنداری گل آبی است هر گل
طراوت در گل و برگش چنان باب
که جوی از شاخ آنجا میخورد آب
ز بس موج هوایش یکسر آب است
در او هر گل، چو نیلوفر در آب است
ز گلبن، باغبانش دسته دسته
برای گرد غم، جاروب بسته
چو آهم، سبزه گرم قد کشیدن
چو اشکم، غنچه گل در چکیدن
ز گلبن آشیان عندلیبان
بسان کشته در آتش نمایان
ز بس شادابی از نخلش عیان است
در او سرو روان، آب روان است!
بنحوی واله کیفیت باغ
که ته افگنده جام لاله از داغ
ز شوخی از برای سیر بازار
نشسته شاهد گل بر سر خار
شده از سوزن پرکاری گل
زمین باغ نقش چشم بلبل
صفی آباد را، جانم غلام است
تمام ار نیست، در خوبی تمام است
از آن برتر بود آن قصر سامی
که گیرد دامنش دست تمامی
فزود قدر اشرف از ثنایش
از آن اشرف نهاده سر بپایش
کنم وصف همایون تپه را ساز
سخن را سربلندی ز آن دهم باز
اگر تخت جمش گویم صواب است
ولی بر باد بود آن، این بر آب است!
در آن تل نشاط افزای خرم
فتاده فیض تل تل بر سر هم
بهاران خرمی گل تا نهاده
بنفشه مور وش در وی فتاده
تنی باشد سراسر عالم گل
در آن باشد همایون تپه چون دل
زمین تاز آن عمارت سرفراز است
زبانش بر فلک ز آن تل دراز است
شود کار شکار فیض ازو راست
که بولیگاه شاهین نظرهاست
کند ابر سیه چون بر سرش جا
بود مجنون بسر سودای لیلی
تن از گل، عود سوزی پر ز آتش
فتیله عنبری، هر سرو دلکش
به فانوس خیالست آن چه مانا؟
که در وی فصل فصل آیند گلها!
نماید آب از آن تل فرحناک
چو نور صبح از دامان افلاک
در آب آن تل پر ریحان و سنبل
چو نرگسدان و در وی دسته گل
بگرد تپه، آن آب مصفی
بسان رشته از گلدسته پیدا
عیان از زیر تل دریاچه آن
چو چین غبغب از گوی زنخدان
چه تل، گل پیرهن، شوخی خود آرا
نگاری سیمتن خلخال در پا
چو خوبان هر طرف از زینه هایش
فتاده زلف چین چین تا به پایش
همایون تپه و دریاچه آن
یکی چون گوی و، آن دیگر چو چوگان
یکی چون زلف و، آن دیگر چو خال است
یکی بدر است و، آن دیگر هلال است
سر عشق است، در فتراک ناز است
دل محمود در زلف ایاز است
غلط گفتم، خطا کردم، نه اینهاست
زمن بشنو کنون تا گویمت راست:
ز بار شوکت شاه عدو سوز
نشسته در عرق آن تل شب و روز
بر او افگنده روزی شاه، مسند
چرا دریاچه بر گردش نگردد؟!
بر او وقتی مگر شه پا نهاده
از آن دریاچه در پایش فتاده
شه صاحبقران، عباس ثانی
که آب آموخت از حکمش روانی
سحاب عدل و احسان، آنکه گلشن
بیاموزد ز حرفش سبز گشتن
چو سبزه، سر به پایش این و آن را
چو نرگس، چشم بر دستش جهان را
بود هر گل دهانی در ثنایش
بود هر برگ دستی در دعایش
نگیرد در زمانش هیچ حاکم
بغیر از داد مظلومان ز ظالم
ز فیض عدل آن شاه سپه کش
بهم جوشند در گل آب و آتش
ز پاس شحنه عدلش ز مردم
نشد در عهد او حق نمک گم
چنان سرکجروان را کوفت چون مار
که میلرزد بخود زلف کج یار!
نمانده چون کمان از کج نشانی
به غیر از پوستی بر استخوانی
خوشی در عهد او از بس بود عام
به حسرت بگذرند از دورش ایام
ز بس امن است از هر بوم و برزن
رود گل خوان زر بر سر ز گلشن
زدن منع است در عهدش بدان حد
که نتواند کسی حرف کسی زد
کسی را حد بستن نیست چندان
که کس بر کس تواند بست بهتان!
چنان حزمش بهر جا پا فشرده
که دشمن جز حساب از وی نبرده
نمی آید در ایامش بتحریر
گرفت و گیر شیر و گاو تصویر
به درگاهش ز حشمت جا نیابد
که یک شب خون مظلومی بخوابد
چو خورشید از سپهر اقتدارش
به کف سر رشته ها از هر دیارش
به شهر اندیشه او میر شب بس
بدرگاهش نمک میر غضب بس
الهی تا اثر باشد زعالم
نگردد از سر ما سایه اش کم
نشانی تا بود زین سبز میدان
سمند دولتش را باد جولان
چراغ مهر را تا هست روغن
چراغ دولت او باد روشن
بود تا گفت و گو از نیک و از بد
الهی نیکخواهش بد نبیند
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۹
تا شود آگاه از احوال هر نزدیک و دور
بر فراز تخت از آن جا داده ایزد شاه را
غزالی : رکن دوم - رکن معاملات
بخش ۴۱ - باب چهارم
حلال باشد بستدن
بدان که هرچه در دست سلطانیان روزگار است که از خراج مسلمانان ستده اند یا از مصادره و رشوت، همه حرام است و حلال در دست ایشان سه مال است: مالی که به غنیمت از کافران بستانند و یا بگزید از اهل ذمت چون به شرط شرع ستانند یا میراثی که اندر دست ایشان افتد از کسی که بمیرد و وی را وارثی نباشد که آن مال مصالح را باشد. و چون روزگار چنان است که مال حلال نادر است و بیشتر از خراج و مصادره است، نشاید از ایشان هیچ چیز ستدن تا ندانی که از وجه حلال است، اما از غنیمت یا از گزید یا از ترکات و روا باشد که سلطانی نیز ملکی احیا کند و آن وی را حلال باشد ولیکن اگر مزدور به بیگار داشته باشد، شبهت بدان راه یابد، اگرچه حرام نگردد و اگر ضیاعی خرد در ذمت هم ملک وی باشد، ولیکن چون بها از حرام گزارد شبهتی بدان راه یابد، پس هرکه از سلطان ادراری دارد، اگر بر خاص ملک وی دارد، چندانکه دارد روا بود و اگر بر ترکات و مال مصالح بود، حلال نباشد تا آنگاه که این کس چنان بود که مصلحتی از آن مسلمانان در وی بسته بود، چون مفتی و قاضی و متولی وقف و طیب. و در جمله کسی که به کاری مشغول بود که خیر آن عام بود و طلبه علم در این شریک باشند و کسی نیز که درویش بود و از کسب عاجز بود، وی را نیز حق باشد در این، ولیکن اهل علم را و دیگران را، این بدان شرط روا بود که با عامل و یا سلطان در دین هیچ مداهنت نکنند و با ایشان در کارهای باطل هیچ موافقت نکنند و ایشان را بر ظلم تزکیه نکنند، بلکه نزدیک ایشان نشوند و اگر روند چنان روند که شرط شرع است، چنان که شرح کرده آید.
غزالی : رکن دوم - رکن معاملات
بخش ۴۴ - فصل (در شرایط ستدن مال از سلطان)
اگر سلطانی مالی به نزدیک عالمی فرستد تا تفرقه کند بر خیرات، اگر داند که آن را مالکی است معین، نشاید که تفرقه کند البته، بلکه باید گفت تا به خداوند دهد و اگر مالک پدیدار نباشد، گروهی از علما امتناع کرده اند از ستدن و تفرقه کردن و نزدیک ما اولیتر آن بود که از ایشان بستاند و تفرقه کند بر خیرات تا از دست ایشان بیرون شود و آلت ظلم ایشان نگردد و تا درویشان را راحتی بود که حکم این مال آن است که به درویشان باید داد، ولیکن به سه شرط بود:
شرط اول آن که به سبب ستدن وی سلطان اعتقاد نکند که مال وی خود حلال است و اگر نبودی وی نستدی که آن دلیر گردد بر کسب حرام و شر این از خیر تفرقه بیش بود.
شرط دوم آن که این عالم در محل آن نباشد که دیگران در فراستدن وی به وی اقتدا کنند و از تفرقه کردن وی غافل مانند، چنان که گروهی حجت گرفته اند شافعی مال خلفا فراستد و از این غافل باشند که وی آن همه تفرقه کردی. وهب بن منبه و طاووس هردو در نزدیک برادر حجاج شدند. بامدادی سرد بود و طاووس پند می داد وی را. بفرمود تا طیلسانی بر کتف طاووس افکندند و طاووس سخن می گفت و می جنبید تا آن طیلسان از وی بیفتاد. برادر حجاج بدانست. خشمگین شد و چون بیرون آمدند وهب گفت، «یا طاووس، اگر این طیلسان بستدی و به درویشی دادی بهتر از آن بود که او را به خشم آوردی». گفت، «ایمن نبودم بدانکه کس به من اقتدا کند و مال ایشان بستاند و نداند که من به درویشی دادم».
شرط سیم آن که دوستی آن ظالم در دل تو پدید آید و به سبب آن که مال به تو فرستاد تا تفرقه کنی که دوستی ظالمان سبب معصیتها بود که سبب مداهنت بود و سبب آن باشد که بر مرگ و عزل وی اندوهگین شوی و به سبب زیادت حشمت و ولایت وی شاد شوی. و برای این گفت رسول (ص) که بارخدایا هیچ فاجر را دست مده تا با من نیکویی کند که آن گاه دل من به وی میل کند. و این برای این گفت که دل به ضرورت میل کند به هرکه نیکویی کند با تو. خدای تعالی می گوید، «و لا ترکنوا الی الذین ظلموا فتسکم النار» و بعضی از خلفا ده هزار درم به نزدیک مالک دینار فرستاد. همه تفرقه کرد که یک درم بازنگرفت. محمد بن واسع بدید، گفت، «راست بگوی تا دل تو هیچ میلی گرفت به دوستی وی بدین سبب؟» گفت، «گرفت». گفت، «از این می ترسیدم، آخر شومی آن مال کار خویش کرد با تو.»
و یکی از بزرگان بصره مال سلطان بستدی و تفرقه کردی. وی را گفتند، «نترسی که دوستی ایشان در دل تو بجنبد؟» گفت، «اگر کسی دست من بگیرد و در بهشت برد آنگاه که معصیت کند، وی را دشمن دارم و آن کس دشمن دارم که ورا مسخر کرد تا دست من بگرفت و در بهشت برد. چون کسی را این قوت بود، باکی نبود اگر مال ایشان تفرقه کند».
خواجه نصیرالدین طوسی : مقالت سیم در سیاست مدن
فصل چهارم
چون از شرح اصناف اجتماعات و ریاستی که به ازای هر جمعیتی باشد فارغ شدیم اولی آنکه به شرح کیفیت معاشرات جزوی که میان خلق باشد مشغول شویم.
و ابتدا به شرح سیرت ملوک کنیم، گوییم: سیاست ملک که ریاست ریاسات باشد بردو گونه بود و هر یکی را غرضی باشد و لازمی. اما اقسام سیاست: یکی سیاست فاضله باشد که آن را امامت خوانند و غرض ازان تکمیل خلق بود و لازمش نیل سعادت؛ و دوم سیاست ناقصه بود که آن را تغلب خوانند و غرض ازان استعباد خلق بود و لازمش نیل شقاوت و مذمت. و سائس اول تمسک به عدالت کند و رعیت را بجای اصدقا دارد و مدینه را از خیرات عامه مملو کند و خویشتن را مالک شهوت دارد، و سایس دوم تمسک به جور کند و رعیت را بجای خول و عبید دارد و مدینه پرشرور عام کند و خویشتن را بنده شهوت دارد. و خیرات عامه: امن بود و سکون و مودت با یکدیگر و عدل و عفاف و لطف و وفا و امثال آن، و شرور عامه: خوف بود و اضطراب و تنازع و جور و حرص و عنف و غدر و خیانت و مسخرگی و غیبت و مانند آن. و مردمان در هر دو حال نظر بر ملوک داشته باشند و اقتدا به سیرت ایشان کنند، و از اینجا گفته اند که الناس علی دین ملوکهم و الناس بزمانهم اشبه منهم بآبائهم، و یکی از ملوک گوید نحن الزمان.
و طالب ملک باید که مستجمع هفت خصلت بود:
یکی ابوت، چه حسب موجب استمالت دلها و افتادن وقع و هیبت در چشمها باشد بآسانی.
و دوم علو همت، و آن بعد از تهذیب قوای نفسانی و تعدیل غضب و قمع شهوت حاصل آید.
و سیم متانت رای، و آن به نظر دقیق و بحث بسیار و فکر و صحیح و تجارب مرضی و اعتبار از حال گذشتگان حاصل آید.
و چهارم عزیمت تمام، که آن را عزم الرجال و عزم الملوک گویند، و این فضیلتی بود که از ترکب رای صحیح و ثبات تام حاصل آید، و اکتساب هیچ فضیلت و اجتناب از هیچ رذیلت بی این فضیلت میسر نشود، و خود اصل باب درنیل خیرات اینست، و ملوک محتاج ترین خلق باشند بدان. چنین گویند که مأمون خلیفه را شهوت گل خوردن پدید آمد و اثر نکایت بر او ظاهر شد. و در ازالت آن با اطبا مشورت کرد. اطبا مجتمع شدند و در علاج آن مرض اصناف مداوات استعمال فرمودند، چیزی ازان به انجاح مقرون نیامد تا روزی که در حضور او اندیشه علاجی می کردند و به احضار کتب و ادویه اشارت رفته بود، یکی از ندما درآمد و آن حال مشاهده کرد، گفت « یا امیرالمومنین، فأین عزمه من عزمات الملوک؟ » مأمون اطبا را گفت « از علاج من فارغ باشید که بعد ازین معاودت آن حال از من محال باشد ».
و پنجم صبر بر مقاسات شداید و ملازمت طلب بی سأمت و ملامت، که مفتاح همه مطالب صبر بود، چنانکه گفته اند:
أخلق بذی الصبر ان یحظی بحاجته
و مدمن القرع للأبواب أن یلجا
و ششم یسار. و هفتم اعوان صالح.
و از این خصال ابوت ضروری نباشد و اگرچه آن را تأثیری عظیم بود. و یسار و اعوان به توسط چهار خصلت دیگر یعنی همت و رای و عزیمت و صبر اکتساب توان کرد.
و بباید دانست که ظفر بعد از تقدیر دو تن را بود: یکی طالب دین، و دیگر طالب ثار؛ و کسی که غرض او در تنازع غیر این دو چیز بود در اکثر احوال مغلوب باشد؛ و از این دو یکی محمود است و آن طالب دین حق بود و دیگر مذموم.
و استحقاق ملک بحقیقت کسی را بود که بر علاج عالم، چون بیمار شود، قادر بود و به حفظ صحت او، چون صحیح بود، قیام تواند نمود، چه ملک طبیب عالم بود، و مرض عالم از دو چیز بود، یکی ملک تغلبی و دیگری تجارب هرجی. اما ملک تغلبی قبیح بود لذاته، و نفوس فاسده را حسن نماید. و اما تجارب هرجی مولم بود لذاته، و نفوس شریره را ملذ نماید. و تغلب اگرچه شبیه بود به ملک ولیکن در حقیقت ضد ملک بود، و باید که مقرر باشد به نزدیک ناظر در امور ملک که مبادی دولتها از اتفاق رایهای جماعتی خیزد که در تعاون و تظاهر یکدیگر به جای اعضای یک شخص باشند، پس اگر آن اتفاق محمود بود دولت حق باشد و الا دولت باطل.
و سبب آنکه مبادی دول اتفاق است آن بود که هر شخصی را از اشخاص انسانی قوتی محدود باشد، و چون اشخاص بسیار جمع آیند قوتهای ایشان اضعاف قوت هر شخصی بود لامحاله، پس چون اشخاص در تألف و اتحاد مانند یک شخص شوند در عالم شخصی برخاسته باشد که قوت او آن قوت بود، و چنانکه یک شخص با چندان اشخاص مقاومت نتواند کرد اشخاص بسیار که مختلف الآرا و متباین الاهوا باشند هم غلبه نتوانند کرد، چه ایشان به منزلت یک یک شخص باشند که به مصارعت کسی که قوت او اضعاف قوت این یک یک شخص بود برخیزد و لامحاله همه مغلوب باشند، مگر که ایشان را نیز نظامی و تألفی بود که قوت جماعت با قوت آن قوم تکافی تواند کرد، و چون جماعتی غالب شوند اگر سیرت ایشان را نظامی بود و اعتبار عدالتی کنند دولت ایشان مدتی بماند و الا بزودی متلاشی شود، چه اختلاف دواعی و اهوا با عدم آنچه مقتضی اتحاد بود مستدعی انحلال باشد.
و اکثر دولتها، مادام که اصحاب آن با عزیمتهای ثابت بوده اند و شرایط اتفاق رعایت می کرده، در تزاید بوده است و سبب وقوف و انحطاط آن رغبت قوم در مقتنیات مانند اموال و کرامات بوده، چه قوت و صولت اقتضای استکثار این دو جنس کند، و چون ملابس آن شوند هراینه ضعفای عقول بدان رغبت نمایند، و از مخالطت سیرت ایشان به دیگران سرایت کند تا سیرت اول بگذراند و به ترفه و نعمت جویی و خوش عیشی مشغول شوند، و اوزار حرب و دفع بنهند، و ملکاتی که در مقاومت اکتساب کرده باشند فراموش کنند و همتها به راحت و آسایش و عطلت میل کنند. پس اگر در اثنای این حال خصمی قاهر قصد ایشان کند استیصال جماعت بر او آسان بود و الا خود کثرت اموال و کرامات ایشان را بر تکبر و تجبر دارد تا تنازع و تخالف ظاهر کنند و یکدیگر را قهر کنند، و همچنان که در مبدأ دولت هر که به مقاومت و مناقشت ایشان برخیزد مغلوب گردد در انحطاط به مقاومت و منازعت هر که برخیزند مغلوب گردند.
و تدبیر حفظ دولت به دو چیز بود: یکی تألف اولیا، و دیگر تنازع اعدا. در آثار حکما آورده اند که چون اسکندر بر مملکت دارا غلبه کرد عجم را با آلتی و عدتی عظیم و مردانی جلد و سلاحهای بسیار و عددی انبوه یافت، دانست که در غیبت او به اندک مدتی ازیشان طالبان ثار دارا برخیزند و ملک روم در سر این کار شود، و استیصال ایشان از قاعده دیانت و معدلت دور بود. در این اندیشه متحیر شد و از حکیم ارسطاطالیس استشارت کرد، حکیم فرمود که آرای ایشان متفرق گردان تا به یکدیگر مشغول شوند و تو از ایشان فراغت یابی. اسکندر ملوک طوایف را بنشاند و از عهد او تا عهد اردشیر بابک دیگر عجم را اتفاق کلمه ای که با آن به طلب ثار مشغول توانند شد اتفاق نیفتاد.
و بر پادشاه واجب بود که در حال رعیت نظر کند و بر حفظ قوانین معدلت توفر نماید، چه قوام مملکت به معدلت بود.
و شرط اول در معدلت آن بود که اصناف خلق را با یکدیگر متکافی دارد، چه همچنان که امزجه معتدل به تکافی چهار عنصر حاصل آید اجتماعات معتدل به تکافی چهار صنف صورت بندد: اول اهل قلم مانند ارباب علوم و معارف و فقها و قضات و کتاب و حساب و مهندسان و منجمان و اطبا و شعرا، که قوام دین و دنیا به وجود ایشان بود و ایشان به مثابت آب اند در طبایع؛ و دوم اهل شمشیر مانند مقاتله و مجاهدان و مطوعه و غازیان و اهل ثغور و اهل بأس و شجاعت و اعوان ملک و حارسان دولت، که نظام عالم به توسط ایشان بود، و ایشان به منزلت آتش اند در طبایع؛ و سیم اهل معامله چون تجار که بضاعات از افقی به افقی برند و چون محترفه و ارباب صناعات و حرفه ها و جبات خراج، که معیشت نوع بی تعاون ایشان ممتنع بود، و ایشان بجای هوااند در طبایع؛ و چهارم اهل مزارعه چون برزگران و دهقانان و اهل حرث و فلاحت، که اقوات همه جماعت مرتب دارند و بقای اشخاص بی مدد ایشان محال بود، و ایشان بجای خاک اند در طبایع.
و چنانکه از غلبه یک عنصر بر دیگر عناصر انحراف مزاج از اعتدال و انحلال ترکیب لازم آید از غلبه یک صنف از این اصناف بر سه صنف دیگر انحراف امور اجتماع از اعتدال و فساد نوع لازم آید. و از الفاظ حکما در این معنی آمده است که: فضیله الفلاحین و هو التعاون بالأعمال، و فضیله التجار هو التعاون بالاموال، و فضیله الملوک هو التعاون بالآراء السیاسیه، و فضیله الالهیین هو التعاون بالحکم الحقیقه، ثم هم جمیعا یتعاونون علی عماره المدن بالخیرات و الفضائل.
و شرط دوم در معدلت آن بود که در احوال و افعال اهل مدینه نظر کند و مرتبه هر یکی بر قدر استحقاق و استعداد تعیین کند. و مردمان پنج صنف باشند: اول کسانی که بطبع خیر باشند و خیر ایشان متعدی بود، و این طایفه خلاصه آفرینش اند و در جوهر مشاکل رئیس اعظم، پس باید که نزدیکترین کسی که به پادشاه بود این جماعت باشند، و در تعظیم و توقیر و اکرام و تبجیل ایشان هیچ دقیقه مهمل نباید گذاشت و ایشان را رؤسای باقی خلق باید شناخت.
و صنف دوم کسانی که به طبع خیر باشند و خیر ایشان متعدی نبود، و این جماعت را عزیز باید داشت و درامور خود مزاح العله گردانید.
و صنف سیم کسانی که به طبع نه خیر باشند و نه شریر، و این طایفه را ایمن باید داشت و بر خیر تحریض فرمود تا به قدر استعداد به کمال برسند.
و صنف چهارم کسانی که شریر باشند و شر ایشان متعدی نبود، و این جماعت را تحقیر و اهانت باید فرمود و به مواعظ و زواجر و ترغیبات و ترهیبات بشارت و انذار کرد، تا اگر طبع خود باز گذارند و به خیر گرایند، و الا در هوان و خواری می باشند.
و صنف پنجم کسانی که به طبع شریر باشند و شر ایشان متعدی، و این طایفه خسیس ترین خلایق و رذاله موجودات باشند و طبیعت ایشان ضد طبیعت رئیس اعظم بود، و منافات میان این صنف و صنف اول ذاتی؛ و این قوم را نیز مراتب بود: گروهی را که اصلاح ایشان امیدوار بود به انواع تأدیب و زجر اصلاح باید کرد و الا از شر منع کرد، و گروهی را که اصلاح ایشان امیدوار نبود اگر شر ایشان شامل نبود با ایشان مداراتی رعایت باید کرد، و اگر شر ایشان عام و شامل بود ازالت شر ایشان واجب باید دانست.
و ازالت شر را مراتب بود یکی حبس، و آن منع بود از مخالطت با اهل مدینه؛ و دوم قید، و آن منع بود از تصرفات بدنی؛ و سیم نفی، و آن منع بود از دخول در تمدن. و اگر شر او به افراط بود و مؤدی به افنا و افساد نوع، حکما خلاف کرده اند دران که قتل او جایز بود یا نه، و اظهر رایهای ایشان آنست که بر قطع عضوی از اعضای او که آلت شرارت او بود مانند دست یا پای یا زبان، یا ابطال حسی از حواس او، اقدام باید نمود و بر قتل البته تجاسر نشاید، چه تخریب بنائی که حق، عزوعلا، چندین آثار حکمت دران اظهار کرده باشد بر وجهی که اصلاح و جبران میسر نشود، از عقل بعید بود.
و این ازالت که گفتیم مشروط باشد بدان که شر ازو بالفعل حاصل آید. اما اگر شر در او به قوت بود جز حبس و قید هیچ مکروه دیگر نشاید که بدو رسانند، و قاعده کلی در این باب آنست که نظر در مصلحت عموم کنند به قصد اول، و در مصلحت خاص او به قصد ثانی، مانند طبیب که علاج عضوی معین بحسب مصلحت مزاج همه اعضا کند در نظراول، و اگر چنان بیند که از وجود آن عضو که فاسد باشد فساد مزاج اعضا حادث خواهد شد بر قطع آن عضو اقدام کند و بدو التفات ننماید. و اگر این خلل متوقع نبود غایت همت بر اصلاح حال او مقصور دارند. نظر ملک دراصلاح هر شخص هم بر این منوال باشد.
و شرط سیم در معدلت آن بود که چون از نظر در تکافی اصناف و تعدیل مراتب فارغ شود سویت میان ایشان در قسمت خیرات مشترک نگاه دارد و استحقاق و استعداد را نیز دران اعتبار کند، و خیرات مشترک سلامت بود و اموال و کرامات و آنچه بدان ماند، چه هر شخصی را از این خیرات قسطی باشد که زیادت و نقصان بران اقتضای جور کند. اما نقصان جور باشد بر آن شخص و اما زیادت جور بود بر اهل مدینه، و باشد که نقصان هم جور باشد بر اهل مدینه.
و چون از قسمت خیرات فارغ شود محافظت آن خیرات کند بر ایشان، و آن چنان بود که نگذارد که چیزی از این خیرات از دست کسی بیرون کنند بر وجهی که مؤدی بود به ضرر او یا ضرر مدینه، و اگر بیرون شود عوض با او رساند از آن جهت که بیرون کرده باشند. و خروج حق از دست ارباب یا به ارادت بود مانند بیع و قرض و هبه، یا بی ارادت بود چون غصب و سرقه، هر یکی را شرایطی باشد. فی الجمله باید که بدل با او رسد یا از آن نوع یا از غیر آن نوع تأخیرات محفوظ بماند، و باید که عوض بر وجهی با او رسد که نافع بود مدینه را یا غیرضار، چه آنکه حق خود بازستاند بر وجهی که ضرری به مدینه رسد جائر بود. و منع جور به شرور و عقوبات باید کرد، و باید که عقوبات بر مقادیر جور مقدر بود، چه اگر عقوبت از جور بیشتر بود به مقدار، جور باشد بر جائر، و اگر کمتر بود جور باشد بر مدینه، و باشد که زیادت نیز هم جور بود بر مدینه. و حکما خلاف کرده اند تا هر جوری شخصی جوری بود بر مدینه یا نه. کسانی که گفته اند جور بر یک شخص جور بود بر مدینه گفته اند به عفو آن کس که برو جور کرده باشند عقوبت از جائر ساقط نشود، و کسانی که گفته اند جور برو جور بر مدینه نبود گفته اند به عفو او عقوبت از جائر ساقط شود.
و چون از قوانین عدالت فارغ شود احسان کند با رعایا، که بعد ازعدل هیچ فضیلت در امور ملک بزرگتر از احسان نبود. و اصل در احسان آن بود که خیراتی که ممکن بود، زیادت بر مقدار واجب بدیشان رسد به قدر استحقاق، و باید که مقارن هیبت بود چه فر و بهای ملک از هیبت باشد، و استمالت دلها به احسانی حاصل آید که بعد از هیبت استعمال کنند، و احسان بی هیبت موجب بطر زیردستان و تجاسر ایشان و زیادتی حرص و طمع گردد، و چون طامع و حریص شوند اگر همه ملک به یک تن دهد از او راضی نگردد. و باید که رعیت را به التزام قوانین عدالت و فصلیت تکلیف کند که، چنانکه قوام بدن به طبیعت بود و قوام طبیعت به نفس و قوام نفس به عقل، قوام مدن به ملک بود و قوام ملک به سیاست و قوام سیاست به حکمت. و چون حکمت در مدینه متعارف باشد و ناموس حق مقتدا، نظام حاصل بود و توجه به کمال موجود، اما اگر حکمت مفارقت کند خذلان به ناموس راه یابد، و چون خذلان به ناموس راه یابد زینت ملک برود و فتنه پدید آید و رسوم مروت مندرس شود و نعمت به نقمت بدل گردد.
و باید که اصحاب حاجات را از خود محجوب ندارد، و سعایت ساعیان بی بینه نشنود، و ابواب رجا و خوف بر خلق مسدود نگرداند، و در دفع متعدیان و امن راهها و حفظ ثغور و اکرام اهل بأس و شجاعت تقصیر جایز ندارد، و مجالست و مخالطت با اهل فضل و رای کند، و به لذاتی که خاص به نفس او تعلق دارد التفات ننماید، و طلب کرامات و تغلبات نه باستحقاق نکند، و فکر ازتدبیر امور یک لحظه معطل نگرداند، چه قوت فکر ملک در حراست ملک بلیغ تر از قوت لشکرهای عظیم باشد، و جهل به مبادی موجب وخامت عواقب بود، و اگر به تمتع و التذاذ مشغول گردد و اغفال این امور کند خلل و وهن به کار مدینه راه یابد، و اوضاع در بدل افتد و در شهوات مرخص شوند، و اسباب آن مساعدت کند تا سعادت شقاوت شود و ایتلاف تباغض و، نظام هرج، و اوضاع الهی خلل پذیرد و به استیناف تدبیر و طلب امام حق و ملک عادل احتیاج افتد، و اهل این قرن از اقتنای خیرات معطل مانند؛ و این جمله تبعه سوء تدبیر یک تن باشد.
و بر جمله، باید که با خود اندیشه نکند که چون زمام حل و عقد عالم در دست تصرف من آمده است باید که در ساعات فراغت و راحت من بیفزاید، که این تباه ترین اسباب فساد رای ملوک باشد، بلکه سبیل او آن بود که از ساعات لهو و راحت، بل از ساعات امور ضروری، مانند طعام خوردن و شراب خوردن و خواب کردن و معاشرت اهل و ولد، در ساعات عمل و تعب و فکر و تدبیر افزاید.
و باید که اسرار خود پوشیده دارد تا بر إجالت رای قادر بود و از آفت مناقضت ایمن، و نیز اگر دشمن خبر یابد به تحرز و تحفظ دفع تدبیر او بکند. و طریق محافظت اسرار با احتیاج به مشاورت و استمداد عقول آن بود که مشاورت با اصحاب نبل و همت و عزت نفس و عقل و تدبیر کند که ایشان اذاعت رای نکنند، و با ضعفای عقول مانند زنان و کودکان البته نگوید، و چون رایی مصمم شود افعالی که ضد آن رای اقتضا کند با افعالی که مبادی امضای آن رای بود آمیخته کند، و از میل به یکی از دو طرف، یعنی طرف رای و طرف نقیضش، اجتناب نماید که هر دو فعل مظنه تهمت، و طریق استنباط و استکشاف آن فکر بود.
و باید که دائما منهیان و متجسسان به تفحص از امور پوشیده و خصوصا احوال دشمنان مشغول باشند و از افعال دشمنان و خصوم رایهای ایشان معلوم کند، چه بزرگترین سلاحی در مقاومت اضداد وقوف بود بر تدبیر ایشان؛ و طریق استنباط رای بزرگان آن بود که در احوال ایشان، از اخذ عزم و اعداد عدت و اهبت و جمع مفترقات و تفریق مجتمعات و امساک ازانچه مباشرت آن معهود بوده باشد، مانند احضار غایبان و اشارت به غیبت حاضران و مبالغت در تفحص اخبار و حرص زاید نمودن بر استکشاف امور و استماع احادیث مختلط و احساس تیقظی زاید بر معهود، و بر جمله در تغییر امور ظاهر، نظر کنند و از مصادر و موارد اموری که از بطانه و خواص چون اهل حرم معلوم گردد، و آنچه از افواه کودکان و بندگان و حواشی ایشان، که به قلت عقل و تمییز موصوف باشند، استماع افتد استنباط کنند.
و بهترین بابی کثرت محادثت بود با هر کسی، چه هر کسی را دوستی بود که با او مستأنس بود و احادیث خود جلیل و دقیق با او بگوید، و چون مجارات و محادثت بسیار شود بر منکون ضمایر دلیل ظاهر شود، و باید که تا ادله با هم بازنخواند و به حد تواتر نینجامد بریک طرف حکم نکند. فی الجمله این معانی طریق استخراج اندیشه های ملوک و بزرگان باشد و در معرفت آن فواید بسیار بود، چه به جهت استعمال آن در وقت حاجت و چه به جهت احتراز ازان در وقت احتیاط.
و باید که در استمالت اعدا و طلب موافقت از ایشان با قصی الغایه بکوشد و تا ممکن باشد چنان سازد که به مقاتلت و محاربت محتاج نگردد، و اگر احتیاج افتد حال از دو نوع خالی نبود: یا بادی بود یا دافع؛ اگر بادی بود اول باید که غرض او جز خیر محض و طلب دین نباشد و از التماس تفوق و تغلب احتراز کند، و بعد ازان شرایط حزم و سوءظن به تقدیم رساند، و بر محاربت اقدام نکند الا بعد از وثوق به ظفر، و با حشمی که متفق الکلمه نباشند البته به حرب نشود، چه در میان دو دشمن رفتن مخاطره عظیم بود، و ملک تا تواند به نفس خود محاربت نکند که اگر شکسته آید آن را تدارک نتواند کرد، و اگر ظفر یابد از قصوری که به وقع و هیبت و رونق ملک راه یابد خالی نماند. و در تدبیر کار لشکر کسی را اختیار کند که به سه صفت موسوم بود: اول آنکه شجاع و قویدل باشد و بدان صفت شهرتی تمام یافته و صیتی شایع اکتساب کرده؛ و دوم آنکه به رای صائب و تدبیر تمام متحلی باشد، و انواع حیل و خدایع استعمال تواند کرد؛ وسیم آنکه ممارست حروب کرده باشد و صاحب تجارب شده.
و تا به تدبیر و حیلت تفرق اعدا و استیصال ایشان میسر شود استعمال آلت حرب ازحزم دور بود. و اردشیر بابک گوید: استعمال عصا نباید کرد آنجا که تازیانه کفایت بود و استعمال شمشیر نباید کرد آنجا که دبوس بکار توان داشت، و باید که آخر همه تدبیرها محاربت بود، که آخر الدواء الکی. و در تفرق کلمه اعدا تمسک به انواع حیل و تزویرات و نامه های بدروغ مذموم نیست اما استعمال غدر به هیچ حال جایز نبود. و مهمترین شرایط حرب تیقظ و استعمال جاسوس و طلایه باشد.
و در حرب ربح تجار اعتبار باید کرد. و بر مخاطره آلات و مردان تا توقع سودی فراوان نبود اقدام ننمایند. و در موضع حرب نظر باید کرد و جایگاه مردان چنانکه به حصانت و صلاحیت آن کار نزدیکتر بود اختیار کرد. و حصار و خندق نشاید کرد الا در وقت اضطرار، چه امثال این موجب تسلط دشمن باشد. و کسی که در اثنای حرب به مبارزتی یا شجاعتی ممتاز شود در عطا و صلت و ثنا و محمدت او مبالغت باید فرمود، و ثبات و صبر استعمال کرد و از طیش و تهور حذر نمود، و به دشمن حقیر استهانت کردن و تأهب و عدت تمام استعمال ناکردن از حزم نبود، که کم من فئه قلیله غلبت فئه کثیره باذن الله. و چون ظفر یابد تدبیر ترک نگیرد و از احتیاط و حزم چیزی با کم نکند، و تا ممکن بود که کسی را زنده اسیر توان گرفت نکشد، چه در أسر منافع بسیار بود مانند سبی کردن و رهینه داشتن و مال فدا کردن و منت برنهادن. و در قتل هیچ فایده نبود. و بعد از ظفر البته قتل نفرماید و عداوت و تعصب استعمال نکند، چه حکم اعدا بعد از ظفر حکم ممالیک و رعایا بود. و در آثار حکما آورده اند که به ارسطاطالیس رسید که اسکندر بعد از ظفر بر شهری شمشیر ازایشان بازنگرفت؛ ارسطاطالیس بدو عتاب نامه ای نبشت و در آنجا یاد کرد که « اگر پیش از ظفر معذور بودی در قتل دشمنان خویش بعد از ظفر چه عذر داری در قتل زیردستان خویش؟ »
و استعمال عفو از ملوک نیکوتر از آنکه از غیر ملوک چه عفو بعد از قدرت محمودتر، و الحق چه نیکو گفته است در باب عفو کسی که گفته است:
سألزم نفسی الصفح عن کل مذنب
و إن کثرت منه علی الجرائم
و ما الناس إلا واحد من ثلثه
شریف و مشروف و مثل مقاوم
فأما الذی فوقی فأعرف قدره
و أتبع فیه الحق و الحق لازم
و اما الذی دونی فان قال، صنت عن
اجابته عرضی و إن لام لائم
و ما الذی مثلی فإن زل او هفا
تفضلت ان الفضل بالحق حاکم
و اما اگر در حرب دافع باشد و قوت مقاومت دارد جهد باید کرد که به نوعی از انواع کمین یا شبیخون به سر دشمنان رود، چه اکثر اهل شهرهایی که محاربت با ایشان در بلاد ایشان اتفاق افتاده باشد مغلوب باشند، و اگر قوت مقاومت ندارد در تدبیر حصون و خندقها احتیاط تمام بجای آرد و در طلب صلح بذل اموال و اصناف حیل و مکاید استعمال کند. اینست سخن در سیاسات ملوک.
خواجه نصیرالدین طوسی : مقالت سیم در سیاست مدن
فصل پنجم
و اما معاشرت با ملوک و رؤسا، عموم مردم را چنان بود که در نصیحت و نیکخواهی ایشان به دل و زبان تقصیر نکنند، و در افشای محامد و ستر معایب ایشان غایت جهد مبذول دارند، و در ادای حقوقی که بر ایشان متوجه باشد مانند خراج و غیر آن انشراح صدر و خوشدلی استعمال کنند، و البته کراهت و انقباض به خود راه ندهند، و در امتثال اوامر و نواهی به قدر طاقت ایستادگی نمایند، و در نگاه داشتن احتشام و هیبت ایشان مبالغت بجای آرند، و در اوقات نوائب و مکاره جان و مال در پیش ایشان از روی محافظت دین و ملت و اهل و ولد و شهر بذل کنند، و کسانی که به خدمت ملوک موسوم نباشند باید که بر طلب قربت ایشان اقدام ننمایند، چه صحبت سلطان به دخول در آتش و گستاخی با سباع تشبیه کرده اند، و کسی که به جوار و معرفت ایشان ممتحن بود لذت عیش و تمتع از عمر برو منغص گردد.
و اما کسی که به خدمت ایشان مشغول باشد سبیل او آن بود که ملازمت کاری نماید که به صدد آن کار بود و مواظبت کند بر وظیفه ای که متکفل آن شده باشد، و جهد کند در آنکه نصب العین مخدوم باشد به هر وقت که او را طلب کند، و از مداومت حضور که مؤدی بود به ملالت هم احتراز نماید، چه ملالت از کثرت ازدحام مردم باشد، و چون زحمت خلق بر درگاه رؤسا بیشتر بود ایشان به ملالت اولی باشند، و باید که به هر کار که از مخدوم او صادر شود او را مدح گوید و آن کار را براستی ستایش کند، و چون تأمل کنند هیچ کار نبود در دنیا که آن را دو وجه نبود، یکی جمیل و دیگر قبیح، پس وجه جمیل هر کاری طلب کند و آن را حواله با مخدوم کند و در حضور و غیبت او بر ذکر محامد افعال او توفر نماید.
و اگر تدبیر مخدوم بدو حواله بود، مثلا این شخص وزیر یا مشیر یا معلم او بود و تعریف صلاح کارهای او برو واجب باشد، باید که داند که ملوک و رؤسا مانند سیلی باشند که از سر کوه درآید و کسی که به یک دفعت خواهد که آن را از سمتی به سمتی گرداند هلاک شود، اما اگر به اول مساعدت نماید و به مدارا و تلطف یک جانب او به خاک و خاشه بلند گرداند به جانبی دیگر که خواهد، تواند برد. هم بر این سیاقت در صرف رای مخدوم ازانچه متضمن فسادی بود طریق لطف و تدبیر باید سپرد، و بر وجه امر و نهی او را بر هیچ کار تحریض نفرمود، بل وجه مصلحتی که در خلاف رای او بود با او نماید و او را به وخامت عاقبت آن کار تنبیه دهد و بتدریج در اوقات خلوت و مؤانست به امثال و حکایات گذشتگان و حیل لطیف صورت آن رای را در چشم او نکوهیده کند.
و باید که در کتمان اسرار مخدوم مبالغت نماید، و طریق احتیاط در این باب آن بود که احوال ظاهر او به قدر استطاعت پوشیده می دارد تا چون بدین وجه کتمان ملکه کند سر پوشیده داشتن برو آسان شود، و مخدوم را نیز که این حال ازو معلوم گردد برو در افشای اسرار به تهمت نیفتد چه سر مکتوم از احوال ظاهر بسیار منتشر شود و در اثنای آن رؤسا را به کسانی که در آن سر محل اعتماد بوده باشند گمانهای بد حادث گردد، و علت ظهور اسرار آن بود که امور عالم به یکدیگر متصل است و از بعضی بر بعضی دلالت توان ساخت.
و باید که داند که ملوک و رؤسا را همتهایی بود که بدان منفرد باشند از غیر خویش، و آن همتها آن بود که بدان از همه خلق استخدام و تعبد خواهند، و خود را دران و در هر چه کنند مصیب شمرند، و سبب این سیرت کثرت مدح مردمان بود ایشان را، و تواتر تصویب اعمال و آرایی که از خاص و عام در مسامع ایشان تمکن یافته باشد.
و باید که به هیچ وجه در هیچ کار جرمی با مخدوم حواله نکند و اگرچه با او در غایت مباسطت باشد. و اگر چیزی ازو مستقبح بیند باز نگوید، و اگر بنادر سهوی کند و بازگوید بدان اعتراف نکند و اگرچه خبر آن به مخدوم رسیده باشد، که از اقرار تا اخبار تفاوت بسیار بود. و چون میان او و مخدوم حالی افتد که قبح آن عاید با یکی از هر دو بود حیلت کند در آنچه آن قبح با خود گرداند و براءت ساحت مخدوم ازان ظاهر کند، و چون او بریء الساحه شود آن را سببی اندیشد از خارج که حواله آن از نزدیک او نیز بگردد و عذر او دران واضح شود، و در جملگی آنچه به نزدیک مخدوم محبوب و مکروه بود نظر کند و ایثار محبوب او کند و اگرچه بر مکروه نفس خود مشتمل بیند، و با خود مقرر کند که در عبودیت هیچ چیز با منفعت تر از ترک حظ نفس خود نبود، و چون این معنی مقرر کرده باشد در هر معامله و مجاراتی که میان او و مخدوم افتد و خویشتن را دران حظی بیند ترک آن حظ گیرد و ازان تجنب نماید، و حظ رئیس مستخلص گرداند تا ثمره خیر هم عاید با او باشد، چه اگر در اول به استیفای حق خود مشغول گردد از خلل خالی نماند و ترک امور از افساد آن أولی.
و در جذب منافع از رؤسا تلطف عظیم بکار باید داشت و البته بر سؤال و الحاح دران اقدام ننمود و طمع و شره را مجال نداد، بل قناعت و کوتاه دستی بعادت باید گرفت، که خود دنیا روی به کسی نهد که ازان معرض باشد و از کسی امتناع کند که بران حریص بود، و جهد دران باید کرد که از رؤسا و مخدومان اسباب منافع طلبد نه نفس منافع، مثلا اطلاق ید در آنچه موجب اقتنای منافع و جمع فوائد بود، تا هم از سؤال فارغ باشد و هم بر منفعت بسیار ظفر یابد، و حاصل این سخن آن بود که نفع به مخدوم طلبد نه از مخدوم، که هر که از رؤسا نفع گیرد ازو ملول شوند و هر که بدیشان نفع گیرد او را عزیز شمرند. و خویشتن در چشم مخدوم چنان فرانماید که به کمتر کلمه ای و اندک تر سعیی که مخدوم فرماید جملگی اموال و مقتنیات خود بذل خواهد کرد، چه اگر چنین کند از طمع او به مال خود ایمن شود و اگر مناقشتی بکار دارد حرص او تیز گرداند که الممنوع محروص علیه و المبذول مملول منه؛ و جهد کند دران که از جاه و مالی که کسب کند زینت و جمال مخدوم طلبد نه تجمل نفس خود، چه این نوع به استیفا نزدیکتر و به مروت لایق تر؛ و حذر کند از اتخاذ چیزی که مخدوم بدان منفرد باشد یا لایق رؤسای دیگر بود مانند او، و الا آن چیز را در معرض ذهاب و خود را در معرض هلاک آورده باشد؛ و در هیچ چیز استغنا ننماید از مخدوم و اگرچه چیزی حقیر بود، و در همه احوال قناعت و رضا بدانچه از مخدوم بدو رسد شعار خود سازد، و اگر در مقام سخط و عتاب مخدوم افتد البته ازو شکایت نکند و عداوت و حقد به دل راه ندهد و وجه گناه با خود گرداند، و بعد ازان اجتهاد کند و تلطف نماید تا تجدید حالی که مزیل سخط مخدوم باشد به نوعی که میسر شود حاصل گردد.
و اگر به یکی ازولات که ظالم و بدخوی بود مبتلا گردد باید که داند که او در میان دو خطر افتاده است: یکی آنکه با والی سازد و بر رعیت بود و دران هلاک دین و مروت او باشد، و دیگر آنکه با رعیت سازد و بر والی بود و دران هلاک دنیا و نفس او بود، و وجه خلاص از این دو ورطه به یکی از دو چیز تواند بود، مرگ یا مفارقت کلی؛ و با والی غیرمرضی السیره هم جز محافظت و وفا طریق نباشد تا آنگه که خدای مفارقت و نجات روزی کند.
و در آداب ابن المقفع آمده است که: اگر سلطان ترا برادر گرداند تو او را خداوندگار دان، و اگر در تقریب تو زیادت کند تو در تعظیم او زیادت کن، و چون در خدمت او منزلتی یابی ملق لفظی مانند تضرعات متواتر و دعا در هر لفظی استعمال مکن، که آن علامت وحشت و بیگانگی بود مگر بر سر جمع که آنجا در این باب تقصیر نشاید کرد، و با او تقریر مده که « من به نزدیک تو حقی یا سابقه خدمتی دارم » بل به تجدید نصیحت و لواحق طاعت سوابق حقوق را نزدیک او تازه می دار چنانکه آخر آن اول را احیا کند، چه پادشاه حقی را که آخرش از اول منقطع بود فراموش کند و رحم با همه کس مقطوع دارد.
و هیچ کار سخت تر از وزارت سلطان نبود که به مکان او منافست بسیار کنند و حساد او اولیای سلطان باشند که در منازل و مداخل با او مساهم و مشارک باشند، و پیوسته طامعان منصب او منتهز فرصتی، حبایل باز کشیده و مترصد ایستاده، و هیچ سلاح او را چون صحت و استقامت نبود چه در سر و چه در علانیت؛ و باید که اگر وقوف یابد بر کید حاسدی یا سعایت معاندی بظاهر چنان فرانماید که او را بدان هیچ مبالات نیست، و در حضرت مخدوم خشمی و کینه ای از ایشان اظهار نکند که مؤکد سخن ایشان گردد، و اگر در مقام سؤال و جواب و مناظره و جدال افتد جواب به وقار و حلم و حجت گوید که غلبه همیشه حلیم را بود.
و هم در آداب ابن المقفع آمده است که شرایط خدمت ملوک ریاضت نفس بود بر مکروه و موافقت ایشان در مخالفت رای خود و مقدر کردن امور بر هوای ایشان و کتمان اسرار و بحث ناکردن از چیزی که ترا بران وقوف ندهند و مجاهده کردن در تحری رضای ایشان به همه وجوه و تصدیق اقوال و تزیین آرای ایشان و نشر محاسن و ستر مساوی و تقرب آنچه آن را نزدیک خواهند و تبعید آنچه آن را دور گردانند و تخفیف مؤونت خود بر ایشان و احتمال مؤونت ایشان و بذل مجهود در طاعت بعادت گرفتن.
و کسی را که از عمل سلطان گریز بود باید که ممارست آن اختیار نکند، که سلطان حایلی بود میان مردم و لذت دنیا و عمل آخرت، و اگر به خدمت موسوم گردد باید که شتم سلطان بشتم نشمرد و غلظت ایشان بغلظت ندارد، که باد عزت زبان گشاده گرداند به أعراض مردمان بی سابقه سخطی، پس بدین قدر با ایشان مواسات باید کرد و ازان باک نداشت، و از مسخوط علیه و متهم مخدوم تجنب باید نمود و با او در یک مجلس جمع نباید آمد، و از ثنا و تمهید عذر او امتناع باید کرد چندانکه خشم مخدوم ساکن شود و عاطفت او امیدوار بود، آنگاه اظهار معذرت او را وجهی لطیف استعمال باید کرد تا با سر رضا آید.
و هم در آداب ابن المقفع آمده است که چون والی با تو سخن گوید به دل و گوش و جوارح و اعضا اصغای سخن او را باش، و به هیچ فکر و عمل و نظر به چیزی دیگر و به کسی مشغول مشو، و در مجلس سلطان سر مگوی، که هر که به حضور او دو تن سر گویند آن کس از ایشان کینه گیرد، و در سلطان این معنی به مبالغت تر بود، و چون از کسی سؤالی کند تو جواب مده که آن هم خفت وزن تو اقتضا کند و هم استخفاف سایل و مسؤول، و مع ذلک اگر سائل گوید: « از تو نمی پرسم » چه جواب دهی؟ و اگر از جماعتی پرسد که تو ازیشان باشی بر جواب سبقت مطلب، که دیگران خصم تو شوند و بر سخن تو عیب جویند و بر عثرت تو رحمت نکنند، بل تأخیر کن تا دیگران بگویند و عیب و هنر هر سخنی بدانی پس آنچه داری اگر بهتر بود عرضه می دار.
و اگر سلطان ترا عزیز دارد بر اهل قربت او و خدم قدیم تقدم مجوی، که این خلق از اخلاق سفها بود؛ و بدان که هر مردی را، اگر پادشاه بود و اگر زیردست، با کسی مناسبتی طبیعی بود، و اگرچه آن کس در مرتبه ادنی بود مؤانست و مؤالفت او ایثار کند و هر چند بظاهر ازو دور بود، و سبب آن اتصال روح باشد به روح، و چگونه ایمن توانی بود، اگر بر کسی تفوق و تقدم طلبی، ازانکه آن کس را در باطن با مخدوم تو وسیلتی بود که حق آن ضایع نتوان گذاشت؟ پس هر دو به مناقشت و دفع بیرون آیند.
و اگر پادشاه رائی زند که تو آن را کاره باشی با او موافقت کن و تذلل نمای و حقیقت دان که سلطان اوست نه تو، پس اولی آنکه تو متابعت مراد او کنی نه آنکه ازو مساعدت و مطاوعت التماس کنی و به حسب رای و هوای خویش سخن گویی.
اینست تمامی سخن در این باب.
یغمای جندقی : بخش سوم
شمارهٔ ۱۳ - به میرزا اسمعیل هنر نگاشته
اسمعیل پیمان سرکار میرزا حبیب الله را با پاک یزدان هرآینه شنیده خواهی بود، به خدا سوگند اگر پای دارد و رای گمارد، که به دولت استغنا هست و بود فرماید، و زیان... و ارتشا و سبوقه و حقوق قلم و قدم ومانند این مایه اخذ و جر و ریع و فزایش، که دستاربندان خود پسندش مداخل و به افتاد خوانند سود شناسد، از چارسوی کیهان دولت و گشایشی بی زوال در وی روی خواهد کرد، و بر هر جانب توجه گمارد نخستین گامش پای طلب بر گنج شایگان فرو خواهد شد، چون از او گشتی همه چیز از تو گشت. یکی منم که با پاسداری این غنا و بی نیازی را که بن افکند و بنیاد نهاد به حشمت توحید و دولت قناعت افزون از آنچه دوستان در چنبر قیاس آرند و دشمنان از تصور آن هراس، املاک مورث و مکتسب خویشتن را بی امید پاداش و پندار تلافی و اندیشه ثواب بر او خواهم افشاند. چنانکه خدای نکرده در پای برد و کیش و یاسای بی مغزان پوست بوی را آئین و پیشوا فرماید از همه چیز وی تبرا خواهم جست و به اعدا و بدخواهان او تولا خواهم نمود: عهد او را باد یزدان پاسدار، بخوان و به احمد فرست.
نظام قاری : چند رساله
نشانی که در شأن کلاه نوروزی در دیوان البسه نوشته‌اند
هو الستار
کمخای خانبالغ سفیریدین چارقب طلا دوزی سفیر یمغا
کلانتران دستار بندقی و شمله و عمال و مباشران مقراض و کزو عوام و خواص قدک و رعایای مله و مستوفیان و بتکچیان و محرران ابیاری و بمی و قلمی بدانند که چون امیر گرزالدین هیبت نوروزی(لازال ظلاله علی مفارق الملبسین) نوع وصلتی با جناب والای، اطلس کرده و نیز پشمی در کلاه دارد مقرر فرمودیم که در شهر لباس و قصبه قصب امیر نوروز باشد. و داروغکی لباسات بهاری بدو تفویض رفت که یکسر سوزن آنچه تعلق بموئینه دارد مدخل ندهد. سقرلاط و پشمینه را تخته بند کند. نمد را مالش واجب داند. اگر کارخانه پنبه نیز بهم بر میزند گردی بدامن جاه ما نمی نشیند. روی از صوابدید نگردانند. او نیز نوعی سازد که موجب روسفیدی لباسات تابستانی باشد. چون تشریف میمون بدگمه در و طلادوزی موشح و محلی کردد بقاری بخشند.
الصوف الا علی فی سته عشر فلان.
نظام قاری : مخیّل‌نامه (در جنگ صوف و کمخا)
بخش ۴ - بر تخت نشستن کمخا و هر یک را از جامها بشغل و عملی وابستن
چو بر تخت سلطان کمخا نشست
به پیشش کمر هر لباسی ببست
امیران او اطلس و صوف و خبر
منسور بلولو مزین بتبر
خشیشی و ابیاری او را وزیر
حرم نرمدست مخیل مشیر
خزاین بصندوق و مفرش سپرد
بایشان زر و سیم و زیور شمرد
قطیفه زخیلش یکی چتردار
زوالا عصابه علم زرنگار
کلاه دو پر نیز با شب کلاه
عسس بودش و شحنه بارگاه
زلاوسمه زرها بنامش زدند
علم از مصنف ببامش زدند
زگلهای رخت مرصع نثار
فشاندند بر وی چوزر بیشمار
طبقها بسر پوش آراستند
زمخفی یکی خان بپیراستند
چوزر قالبک زن بوالا گرفت
سراویل را کار بالا گرفت
سپهبد یکی توبی جبه
که ابرپشمین بود و هم پنبه
بارمک همه جمع خاصان سپرد
بعین البقر داد مخفی و برد
به بیرم که سلطانی و راست نام
بدادند دستارها را تمام
بهر جنس بگذاشت یک سر نفر
که باشد سپه کش دران بوم و بر
چنان شد که مهتاب از عدل او
بتاثیر کردی کتانرا رفو
نظام قاری : مخیّل‌نامه (در جنگ صوف و کمخا)
بخش ۹ - در نشاندن صوف را بپادشاهی
بشاهی بشد صوف بر صندلی
نشاندند بر تختگاه ملی
برآمد بگردش همه جامها
بهر جا نوشت از بمی نامها
که ماننده دگمه در کرد جیب
برآیند و باشند عاری زعیب
رخوت زمستان فراوان قماش
که بددر بر مردمان جمله فاش
شنیدند احکام والای او
ندیدند جز رای اعلای او
مکر جنسهایی که بود از قصب
کزا بر یشمین داشتندی نسب
بتابیده رو را زفرمان او
نبودند قطعا به پیمان او
بگفتند دیگر برسم سجیف
بقیقاج نیزش بگرد لحیف
نخواهیم و نکنیم ازین پس رها
که پشمان به بیند بیکره بما
میان بند گفتا دو سرمان مگر
بود تاز کمخا به پیچیم سر
بیاویزم آنگه بدامان صوف
عقود سپیچم نخوانند یوف
در آن بارگه گفت پک پیش شاخ
میانهای دندانش از گو فراخ
نمانند الباغ کز آنمیان
بهر حالیش هست بند زبان
که تیزی بازار این فتنه جو
نه بستست چون بقچه بندی برو
که اینان بدینسان دو شلواریند
گرفتار قلبی و طراریند
دگرانکه تارخت اطلس زرخت
بسر برکرا مینهد تاج و تخت
همه زینت تا جداریش راست
بشدانچه ازرخت و اسباب خواست
زپشمینه شلوار میخواست یام
رساندن بکمخا پیام و سلام
که در منبر جمله ام خطبه خوان
زوالا بزن زربنامم روان
که ایلچی کمخا درآمد بدم
همه خرمیها بدل شدم بغم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۶
خیز ای نگار باده بیاور پیش
از شاه وشیخ وشحنه مکن تشویش
دردمرا به باده بکن درمان
مرهم مرا ز باده بنه بر ریش
شهد است اگر زجام تو نوشم سم
نوش است گر زدست تو بینم نیش
تریاق آید ار توچشانی زهر
جدوار آید ار تو خورانی بیش
بگذشته ام ز عشق رخت از جان
دل کنده ام ز دردغمت از خویش
هر کس ز عشق گشته بلند اقبال
یکسان به پیش اوست شه ودرویش
ا زعدل شاهزاده بترس ای شوخ
با ما جفا وجور مکن ز این بیش
شهزاده ای که آمده در عهدش
ا زکوه و دشت گرگ شبان برمیش
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۴ - در مدح طغان تکین
بسی عطای خدایست بی خلاف و خطا
خدایگان را هست از خدای هفت عطا
یکی ز هفت عطا سوی تخت شاه آمد
که رفته بود بفرمان شاه سوی ختا
حکیم زد مثلی کز خطا صواب آید
صواب رفت و صواب آمد و نرفت خطا
خدایگان جهان شادمانه شد چو رسید
طغان تکین ملک نسل آدم و حوا
چنانکه هفت فلکرا بود بهفت اختر
دهد بهفت عطا هفت کشور دنیا
نفاذ امر شهنشاه مشرق و مغرب
خدای داند تا از کجاست تا بکجا
درخت دولت شه اصل رست و فرع رسید
ز روی صخره صما ببرترین سما
زبرترین سما بانگ کوس دولت شاه
بگوش صخره صما رسید و شد شنوا
ز سور شاه خبر داد باغ را مه مهر
ز شاخسار هوا زرفشاند بر صحرا
هوای شاه کند زرفشان رعیت را
چنانکه شاخ شجر گشت زرفشان ز هوا
روا نداشته اند اهل دین هواداری
مگر هوای شه دادگر که هست روا
خدایگانا داد تو دست جور و ستم
ببست و خلق گشادند دست را بدعا
ستم نماند و ستمکاره نیز و سرکش هم
بتیغ تو چو قلم شد سر سران بهوا
متابعان تو ماندند و بس چنین بادا
منازعان ترا گوشمال داد قضا
بر آسمان کمر تو امان گسسته شود
اگر برهنه کنی تیغ آسمان سیما
ترا بسایه یزدان همیزنند مثل
که دید سایه که خورشید را بود همتا
بنور تابش خورشید خامها بیزد
بسوختی طمع خام در دل اعدا
بتیغ گیرد خورشید بر و بحر زمین
کند زبانه بکوهان کوه بر پیدا
همه مصاف تو با کوه پیکران باشد
بتیغ اگر تو نه خورشیدی این مصاف چرا
بدست عدل در فضل کرد کار گشای
که هست عدل ترا فضل کردگار جزا
همیشه تا ملکانرا بتاج و تخت و نگین
بود تفاخر و زین هر سه هست فخر سزا
بتخت باش سلیمان بتاج افریدون
بزیر مهر نگین تو گنبد خضرا
تو بادی از ملکان پیر عقل برنا بخت
که پیر سوزنی از مدحتت شود برنا
پناه عالمی و پادشاه عالمیان
پناه دیر فنا باش و شاه دیر بقا
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۲ - در مدح سلطان مسعود بن الحسین
برآمد ز برج حمل آفتاب
به نظاره جشن مالک رقاب
بر آن تا بمنظر چو بیند چو دید
شهی دید بر تخت افراسیاب
چو افراسیاب ملک نام جوی
چو افراسیاب ملک کامیاب
چو افراسیاب ملک در شکار
چو افراسیاب ملک در شراب
مراو را بشاهی و شهزادگی
بافراسیاب ملک انتساب
شهنشاه مسعود ابن الحسین
بحق وارث مسند و گاه باب
شه شرق کز بخت مسعود اوست
سعادات ایام را فتح باب
چو تمغاج خان جد و جد پدر
به تمعاج خانی بسوده رکاب
سرشت و نهاد وی از خلق و خلق
ز انصاف صرفست و از عدل ناب
بانصاف او شاخ آهو بره
ز شیر ژیان برکند چنگ و ناب
ز بیداری دیده عدل او
رعیت ستم را نبیند بخواب
ستم منهزم باشد از عدل او
بمانند سایه که از آفتاب
ز بالای منبر چو گویا شود
زبان خطیبان شیرین خطاب
شود هر دعائی که بر وی کنند
بآمین روح الامین مستجاب
زهی رکن دنیا و دین خسروی
که آباد کردی جهان خراب
بر ابنای دنیا و دین داوری
مبین سوآل و مبرهن جواب
ببخت جوان و بتدبیر پیر
بعزم درست و برأی صواب
جهانگیر شاه و جهاندار باش
مبادت ازین دار و گیر انقلاب
ز عدل تو در اعتدال هوا
صبا برگشاد از رخ گل نقاب
بتان بهشتی باردی بهشت
یکایک برون آمدند از حجاب
چو اکرام و افضال تو بیکران
چو انعام و احسان تو بیحساب
بجشن همایون میمون تو
چو گشت آفتاب از حمل گرم تاب
همائی شود عدل تو کز هوا
شود سایه دار سر شیخ و شاب
در ایام ملک تو چشم کسی
نبینند گریان جز آن سحاب
زانصاف و عدل تو رعد است و بس
غریوان و نالان چه وعد از رباب
چو وعد و ربابند در جشن تو
غریوان شده نای و نالان رباب
گر از برق آتش جهد زان جهد
که تا دشمنت را کند دل کباب
کباب دل دشمنان ترا
بنویند از بدگواری کلاب
گل چهره دوستدارانت را
عرق زاید از گرمی دل گلاب
سزد در مدیح تو چون عنصری
برشته کشد سوزنی در ناب
چو حزم تو و عزم تو تا بود
زمین را درنگ و فلک را شتاب
درنگ زمین و شتاب فلک
بطول بقای تو دارد مآب
کتاب بقای تو مطوی مباد
اگر طی کند این و آن را کتاب
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۳ - در مدح سلطان مسعود ثانی
ای بتاج و تخت شاهی وارث افراسیاب
گرد فتح و نصرت از نعل سم افراسیاب
از تجمل نعل زرین ساز مر افراس را
کز تجمل نعل زرین ساختی افراسیاب
عکس ماه نو فلک بر آب دریا افکند
تا بمه منعل شوند از بهر تو افراس آب
چشمه آب حیات دشمنانت خشک شد
زآب دریا رنگ تیغ تو که خون دارد حباب
پادشاه مشرقی تیغ جهانگیر تو هست
خونفشان چون از قراب صبح تیغ آفتاب
آفتاب از اختران مالک رقاب ار هست و نیست
بیگمان باری توئی از خسروان مالک رقاب
تیغ بر که آزماید وی تو بر که پیکران
وی کند لعل از دل سنگ و تو از روی تراب
دست فرمان تو نافرمانبرانرا دور کرد
سر زگردن جان زتن دست از عنان پا از رکاب
خسرو مسعود ثانی شاه مسعود اختری
اختر و نام ترا با سعد اکبر فتح باب
چون تو شاهی از نژاد شاه و خاتون جهان
آدم و حوا نزاد از هیچ مام و هیچ باب
منصف و عادل شهی ذات ترا ایزد سرشت
زآفرین محض و از انصاف صرف و عدل ناب
گر بعدل تو زیوز آهو بنالد برکند
کلبتین شاخ آهو از دهان یوز ناب
خلق را زایزد عطائی گر عطاهای ترا
خلق بر خود بشمرند الحق نیاید در حساب
هم تو بر حقی و هم خاطب اگر در حق تو
از بر منبر کند بر تو عطاء الله خطاب
بخت بیدار تو دارد مر رعیت را چنانک
دایه طفل نازنین را شیرخوار و شیرخواب
سوزنی را سوزن خاطر بسلک مدح تو
گر بهر حرفی درآرد دانه در خوشاب
در خجالت باشد از طبع سخن پیرای خویش
تا خوش آید یا نیاید شعر او بر شیخ و شاب
در ثناش و در دعاش ارچند نسیانست و سهو
هم ثنا و هم دعا مسموع باد و مستجاب
کمترین پرده سرای کاخ و ایوان تو باد
این مشبک خیمه سیماب رنگ بی طناب
دشمنان ملک تو زین خیمه سیماب رنگ
همچو بر آئینه سیمابند اندر اضطراب
طاق درگاه سرای تست محراب ملوک
هرکه روی آرد برین محراب روی از وی متاب
دیده دریا با دو دل دوزخ بداندیش ترا
تا چو فرعون لعین هم غرق گردد هم بیاب
عالم از عدل تو آباد است و شاه عالمی
تا تو باشی شاه عالم کی شود عالم خراب
خلق عالم زآفرینش همچنان چون بود و هست
تا بباد و خاک و آب و نار دارند انتساب
آنرا لطفست و صفوت نار را نور و ضیا
خاک را حلم و درنگ و باد را خشم و شتاب
تا نباشد در عبارت منقلب چون مستوی
مستوی باب فتحت را مبادا انقلاب
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۶ - در مدح وزیر نظام الدین
شد برج حمل موکب سلطان کواکب
کز نوبتیانش برتر بهتر بمراتب
گوئی حمل از گنبد پیروزه سلب نیست
جز مرکب پیروزی سلطان کواکب
آغاز سواریش بدو بود و ازو شد
گردان بدگر مرکب چون غازی لاعب
هرگه که شود راکب این مرکب پیروز
سی روز خرامد ز مشارق بمغارب
تا عرض دهد لشکر پیروزه سلب را
بر پشته و صحرای زمین را جل و راکب
چون گشت هوا معتدل آیند پدیدار
اشجار بگلها و باوراق عجایب
بلبل چو مذکر شود و قمری مقری
محراب چمن تخت سمن فاخته خاطب
هان موسم آنست که از بوی ریاحین
بر مشک ختن خاک چمن گردد غالب
گردند سپیدار و سیه بید بمیدان
بر یکدیگر از باد سحر طاعن و ضارب
آنرا که دو بادام جهان بین بود از باد
بیند گل بادام ربودن ز جوانب
ای باد که آری گل بادام ربوده
از بهر موالی ز سمرقند بصاحب
سلطان وزیران ملک آل امیران
ممدوح امیران سخن حاضر و غایب
فرزانه نظام الدین کاندر صفت او
نظام یداع نبود خاطی و کاذب
آرایش صد دفتر دیوان بمدیحش
بر هر سخن آرای بود لازم و واجب
از مکرمت اوست که از منقبت اوست
آرایش دیباچه دیوان مناقب
نبود عجب ار مدح وی انگیخته گردد
بر آب روان از قلم قائل و کاتب
ای قول تو در دینی و دنیائی صادق
وی رأی تو در مملکت آرائی صائب
از ملک تو شمشیر زن لشکر اسلام
بر قیصر و فغفور نهد تاج و ضرائب
آیند بدرگاه تو اشراف و اکابر
بر خدمت صدر تو چنان طامع و راغب
کز وجه زمین بوسی درگاه و سرایت
که برگ رباینده بیحاده جاذب
داری هبت از ایزد وهاب سه نعمت
عیش هنی و طبع سخی و کف واهب
یک بنده وهاب نیابند بگیتی
نایافته صد بار ز جود تو مواهب
از مائده و مشرب و بر و کرم تست
آز و امل اهل هنر طاعم و شارب
هر کس که شراب حسد و حقد تو نوشد
ساقی دهدش مژده ببر کندن شارب
با دولت والای تو اعدای نگون بخت
هستند ز پیروز شدن خاسر و خائب
از نسبت والای تو اندر چمن ملک
چون سرو سرافرازی تو هست مناسب
چون سرو سهی در چمن جاه و بزرگی
بادا علم دولت و اقبال تو ناصب
از مشرق تا مغرب اهل قلم و تیغ
بر خدمت درگاه تو بادند مواظب
نوروز جلالی و سر سال عجم باد
بر صدر تو میمون و بر احباب و اقارب
چندانت بقا باد که ناید عدد سال
اندر قلم کاتب و در ذهن محاسب
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۸ - در مدح تمغاج خان
بخت بیدار شهنشه خسرو مالک رقاب
کرد بر بالین غفلت شوربختان را بخواب
دید چون در خواب غفلت رفت ماه نو همی
تیغ خون آلود بر بالین چو تیغ آفتاب
غفلت اندر طاعت سلطان بحق گردن کشی است
گردن گردنکشان را تیغ باید یا طناب
بی طناب این خیمه گردان با زینت که هست
باد رفتار آب کردار و نه باد است و نه آب
تیغ گوهر دار شاهنشاه را ماند بشب
روز بخت شاهرا ماند چو برخیزد حجاب
کافتاب خسروان شرق بنشیند بتخت
سایه یزدان قلج تمغاج خان مالک رقاب
آفتاب و سایه خواندن شاهرا زیبا بود
آفتاب سایه هیبت سایه خورشید تاب
آفتاب و سایه ماند تا جهان عمران بود
کافتاب و سایه گر نبود جهان باشد خراب
خسرو توران کز ایران بر رقاب سرکشان
کم شود سر گر بتوران برکشد تیغ از قراب
شاهرا ایران و توران کسبی و میراثی است
کسبی از تیغ و فرس میراثی از افراسیاب
هر کجا شاه جهان لشگر کشد بر خصم ملک
نصرت و تأیید باشد همعنان و همرکاب
چون مقیمان مصاف شه بیارایند صف
چهره فتح و ظفر را باد بردارد نقاب
جز دل و چشم جهانسوزان نسازد آشیان
بی گمان داغ کمان و تیر چون پر عقاب
تیغ شاه شرق باشد در مصاف خصم ملک
همچنان دریا و هر دریا بود پیشش سراب
از در انصاف شاه انصاف جستن شرط نیست
نیست ناانصاف خوان شاه با انصاف ناب
تیغ شاهنشاه هامون را کند دریای خون
وز دل گردان طعام او بود وز خون شراب
از عتاب و گوشمال شاه منصف زهره نیست
باد بد را فی المثل مالیدن گوش رباب
کبک و شاهین راست عشق ویس و رامین در میان
باز را با غاز ناز و کشی دعد و رباب
کوس رعد آواز شه افکند بر هامون صدا
شد ز عدل شه بصحرا راعی حملان ذئاب
ای دیار مشرق از عدل تو چون دارالسلام
گر سوآل آید ز دارالملک تو گویم جواب
هست دارالملک تو حسن المآب اهل دین
اهل دینرا نیست در دنیا جز این حسن المآب
رحمت نابی رعیت را عطا از کردگار
گرچه باب رحمتی هم بر تو رحمت باد ناب
شیر گردون گر نریزد خون بدخواهان تو
گنده باد و کنده و انداخته چنگال و ناب
خسروا باب سخن مفتوح شد بر طبع من
تا بنظم آرم مدیحت نوع نوع و باب و باب
بسکه مام و باب فرزندان بد بودم بطبع
وز تو اکنون بر بسی فرزند گشتم مام و باب
چون بحد مدح تو دیوان من ثابت شود
هزلها را قول یمحوالله براند از کتاب
تا سیه پوشان نورانی سلاطین را بعید
خطبه آرایند بر منبر بنیکوئی خطاب
هر دعای خطبه کاندر وی صلاح ملک تست
در تو و اولاد باجماع تو بادا مستجاب
عید قربان بر تو فرخ باد و بدخواهانت را
تیغ محنت کرده قربان آتش حسرت کباب
طول عمر نوح بر ملک سلیمان وصل باد
هر دو بر تو وقف باد این بی زوال آن بی مآب
سوزنی بر پادشا گفتی دعا آمین بگوی
در دعای پادشا مزد است و در آمین ثواب
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۲۳ - در مدح وزیر شمس الملک
ای صاحبی که خطبه دولت بنام تست
کوس شهنشهی زده بر طرف بام تست
جام جهان نمای دل تست و شاه را
اندر جهان نظر بنمودار جام تست
دلرا بجای جام نمودی بچشم شاه
تا شاه کامگار بدید آنچه کام تست
او کام دل ز مصلحت ملک خویش دید
این دل نمودن تو زعقل تمام تست
ترتیب ملک داشتن شاه شمس ملک
چون زر پخته از دل چون سیم خام تست
بی غل و غش وزیری سلطان شرق را
بی غل و غش بدین دو سبب احترام تست
نامی تری ز صاحب عباد و در جهان
سایر چو نام صاحب عباد نام تست
بر مسند وزارت و در محفل صدور
خیرالکلام اهل کفایت کلام تست
بی بار منتی و کرام و کبار را
گردن زبار منت در طوق وام تست
از جاه پادشاه جهان مالک الرقاب
هر خواجه ای که خواجه تر است آن غلام تست
دشمن نهاده دام که تا صید او شوی
ز اقبال شاه دام نهنده بدام تست
با دشمنان شاه الدالخصام باش
مندیش از آن کسی که الدالخضام تست
رامند خلق مرفلک تند را از آنک
دربند بندگی فلک تند رام تست
از دست جور دور فلک آن کسی امان
یابد که در حمایت و در اهتمام تست
حضرت ز عدل شاه چو دارالسلام شد
حاضر در او کسی است که اهل سلام تست
ننهد قدم بدین در دارالسلام در
هر کس که در عتاب شه و در ملام تست
تیغ قدر طغان خان زانست مستقیم
کش در دماغ وسوسه انتقام تست
نزد شه بلند مقامی قوی محل
حاشا که دیگری بمحل و مقام تست
ز اقبال شه سرای تو بیت الحرام شد
احرام اهل عقل به بیت الحرام تست
از کلک تست نصرت دین محمدی
گو بهر دفع خصم تو کلکم حسام تست
باد از حسام شاه چو کلک تو سر زده
آنرا که سر نه بهر زمین بوس گام تست
ای صاحبی که بر فلک آبگون هلال
در رشک نعل مرکب خرم خرام تست
شو بر فلک سوار ز همت که بر فلک
انجم ز بهر زینت زین و ستام تست
ملک جهان ز دولت تو بر نظام باد
با دست و کلک و لفظ که خور بر نظام تست
تا عام نام سال بود شهر نام ماه
اقبال را نظر بسوی شهر و عام تست
آن شهر و عام تو که درآمد خجسته باد
بر آنکه نیکخواه بود خاص و عام تست
احوال من قوام تو بر تو بیان کناد
زیرا وکیل محترم من قوام تست
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۲۶ - در مدح وزیر صدرالدین
صدری که بر صدور زمانه مقدم است
درگاه او چو کعبه شریف و معظم است
اندر میان آدمیان چون فرشته است
وندر دل فریشتگان همچو آدم است
زی آنکه او فریشته و آدم آفرید
جون آدم و فرشته عزیز و مکرم است
آن صدر کیست صاحب عادل که در جهان
صاحب قران و صاحب صدر مسلم است
از رأی روشن وی و تدبیر محکمش
روشن جهان و قاعده ملک محکم است
در ملکت عجم سر هر محترم ویست
چون در عرب سر سال از محرم است
زیر نگین اوست سراسر همه جهان
گوئی مگر که خاتم او خاتم جم است
ذخرالملوک اوست و سراسر همه جهان
از دولت خجسته سلطان عالم است
دانست آن شهنشه عالم که آن بزرگ
اندر خور وزارت سلطان اعظم است
اندر بزرگواری او نیست هیچ شک
وندر بزرگواران مانند او کم است
ای صاحبی که کف حداد تو روز بزم
خورشید ذره پرور و ابر گهر نم است
فرخنده فال صدری و دیدار روی تو
منشور شادمانی و بیزاری از غم است
با همت رفیع و کف راد تو
پست است اگر سپهر و بخیل است اگر یم است
گر فی المثل باکمه و ابرص نظر کنی
بی آنکه در تو معجز عیس بن مریم است
بینا شود بهمت تو آنکه اکمه است
گویا شود بمدحت تو آنکه ابرص است
در زیر نعل مرکبت ار خاگ گل شود
آن بر جراحت دل مظلوم مرهم است
ور باد جود تو بوزد بر نیازمند
با وی همه خزائن قارون فراهم است
از عدل تو هر آنچه بگفتم نه مشکل است
وز جود تو هر آنچه بگویم نه مبهم است
در دین پاک خاتم پیغمبران ز عدل
تو خاتمی و نام تو چون نقش خاتم است
خورشید اهل دین ببقای تو روشن است
دیبای آفرین بثنای تو معلم است
در خورد تست خاتم اقبال و سروری
چونانکه رخش رستم در خورد رستم است
با حاسد تو دولت چون آب و روغنست
با ناصح تو ساخته چون زیر پا نم است
مهر تو بر ولی و خلاف تو بر عدو
آن چون بر جنان خرم این چون جهنم است
گویم اگر عدوی تو کلبست راستست
ور چند با شجاعت و باسهم ضیغم است
هرچ آورد بچنگ همه بهره تو است
وین اندرو نشانه کلب معلم است
از عکس و لمع اختر رخشنده هر شبی
تا آسمان بگونه پیروزه تارم است
بر تارم هوای دل خود نشاط کن
با مهوشی که قبله یغما و تارم است
گردون خمیده میرود ار راست بنگری
تعظیم آستان ترا پشت او خم است
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۳۶ - در مدح رکن الدین عقاج خان
ای جهانداری که در عهد تو گرگ و گوسفند
نیست این آنرا زیان کار آن نه اینرا سودمند
گوسفند از گرگ ترسان بود در ایام پیش
وندر ایام تو ترسان گشت گرگ از گوسفند
یک جهان گرگان دندان تیز بودند ارچه کرد
کلبتین قهر تو دندان گرگان کند و کند
شه قلج طمغاج خان کز یاد کرد نام تو
لب شود یاقوت و دندان در زبان در کام قند
خاطب از منبر چو گوید شاه مسعود حسن
خواند اعدای ترا در خطبه منحوس و نژند
گوهرت شاها پسندیده است و شاه کشوری
جز ترا نپسندد آنکس کو بود گوهرپسند
هرکه در دل چو سپندان دانه کین تو داشت
زان سپندان دانه خود دید بر آتش سپند
گوهر شاهی پدیدار از تیغ گوهر دار تست
بر تن بدگوهران چون گوهر تیغت بخند
بر جهان مالک رقابی ساخته از عنف و لطف
دوستانرا طوق منت دشمنانت را کمند
خسرو روی زمینی کاسمان از ماه نو
نعل زرین سازد از بهر تو بر سم سمند
آفتاب از ابر دارد چتر پیش روی خویش
تا ز نور رای تو بر جرم او ناید گزند
جز تو از شاهان که دارد یا که داند داشتن
آفتاب چتر دارد و آسمان نعلبند
روز هیجا از بر چابک سواران پروری
از برای زین رخش خویش کمیخت و بفند
بسکه در میدان فکندی اسب تا خصم افکنی
خصم را پا در رکاب تو زاسب اندر فکند
گر تو در میدان خویشتن گوی افکنی
گوی بی چوگان بغلطد از یمن تا تازکند
از فلک تا خاک پست ایزد بشش روز آفرید
تو بشش مه تا فلک بفراختی کاخی بلند
از بر کاخ تو بتوان دید کاندر شرق و غرب
چند کس باشند کز کاخ تاج بپذیرند پند
بند را فر هما آید پدید اندر هوا
از بر کاخ همایونت ار بود پرواز بند
قیصر و خاقان و خان و رای در کاخ تواند
پاسبان و پرده دار و آب پاش و خاک رند
تار و پود مفرش کاخ تو از عدلست و فضل
رنگ این مفرش به است از مفرش فال پرند
از پی نظاره کاخ تو آئین بست چرخ
از لب جیحون و ترمد تا بسیحون و خجند
تا بدیدار تو عید اقربا فرخ شود
عیدی کاخ تو شد بر اهل دانش نور خند
تا بود اهل عجم را نام بلبل زند واف
زند وافان سخن را نظم مدحت باد زند
مدح تو اهل عجم را یاد باد از سوزنی
همچو مراهل عرب از معری سقط وزند
سال عمر نوح با عمر تو بادا اندلغ
تا بود سوگند را در لفظ ترکی نام اند
صدهزار و اند سال اندر جهان باقی بمان
کس ندانست و نداند در جهان تفسیر اند
تا جهانداران ماضی را تو داری زنده نام
در جهانداری بزی چندانکه شو انگفت چند
کنده باد و کفته چشم دل بد اندیش ترا
کفتن نار خجند و کندن بادام کند
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۵۱ - در مدح قدر خان
سلطان شرق شاه قدرخان ملکدار
ملک پدر گرفت بتأیید کردگار
فیروز کرد و فرخ کرد و خجسته کرد
بر خاص و عام دیدن او روز روزگار
بفزود نور دیده و دلهای شهریان
از گرد نعل مرکب میمون شهریار
شاهی رسید ملک سمرقند را که هست
جمشید صف موکب و خورشید صدر بار
از شرق تا بغرب ببخشد بیک سوآل
ور قاف تا بقاف بگیرد بیک سوار
شاهی که هست روز نبرد و مبارزت
یک تن که حمله آرد در روی صد هزار
رنج موافقان برد از دست گنج بخش
آب مخالفان برد از تیغ آبدار
پیدا کند شجاعت و مردی بتیغ خویش
چونانکه کرد حیدر تازی بذوالفقار
خصمانه چون بجنگ درآید بروز حرب
بر خصم کارزار کند وقت کارزار
میراث خوار خسرو غازی است ملکرا
میراث را نماند میراث خوار خوار
تأثیر عدل او کند آن ملکرا چنان
کز خار ظلم میوه عدل آورد ببار
ای از شهان بگوهر شاهی بزرگتر
ملکی چو تو نبیند شاهی بزرگوار
شاها بزرگوارا از بندگان خویش
خدمت پذیر و جرم و جنایت فرو گذار
بنشین بشادمانی بر تخت مملکت
تا یابد از تو مسند تو عز و افتخار
بفرست بندگان بکنار همه جهان
تا آنکسان کز امر تو باشند بر کنار
گیرند در میان و بنزد تو آورند
بند میان بخدمت تو بسته استوار
عفو و عقوبت تو بود بر همه روان
آنسان که کام تو بود ای شاه کامکار
بادت شراب خون عدو و شکار خصم
یکساعت از شراب میاسای و از شکار
جان عدو شکر که شکاریست بیملال
خون حسود خور که شرابیست بی خمار
جان تو پادشاها در زینهار حق
بر جان خویش دشمن تو خورده زینهار