عبارات مورد جستجو در ۴۴۱۰ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۹۶ - ترجیح اهل هند بر اهل عجم همه در زیرکی و دانش و دلهای هوشیار
گشت چو ثابت که به هند است هوا
نایب جنت ز بسی برگ و نوا
چون بهر اقلیم که جنبد قلمی
نیست به از دانش حکمت رقمی
گر به حکمت سخن از روم شده
فلسفه ز آنجا همه معلوم شده
رومی از آن گونه که افگند برون
برهمنان داشت از آن مایه فزون
لیک ازیشان چو بجسته است کسی
آن همه در پرده نماندهست بسی
من قدری بر سر این کار شدم
در دلشان محرم اسرار شدم
هر چه به اندازهٔ خود رمز خرد
جستم از آن قوم نبود از در رد
جز بالهی، که در آن عرصه درون
عقل زبون است، خرامند نگون
هند و تنها نه در آن ره شده گم
فلسفه را نیز در آن صد شتلم
معترف وحدت و هستی و قدم
قدر ایجاد همه بعد عدم
رازق هر پر هنر و بی هنری
عمر بر جادهٔ هر جانوری
خالق افعال نیکی و بدی
حکمت و حکمش ازلی و ابدی
فعال مختار و مجازی به عمل
عالم هر کلی و جزوی ز ازل
این همه را گشت به تحقیق مقر
نی چو بسی طایفه بر کذب مفر
عیسویان زوج و ولد بسته بدو
هندو ازین جنس نه پیوسته برو
قوم مجسم رقم از جسم زده
برهمنان نی دم از این قسم زده
قوم مشبه سوی تشبیه شده
هندو ازین هاش به تنبیه شده
نایب جنت ز بسی برگ و نوا
چون بهر اقلیم که جنبد قلمی
نیست به از دانش حکمت رقمی
گر به حکمت سخن از روم شده
فلسفه ز آنجا همه معلوم شده
رومی از آن گونه که افگند برون
برهمنان داشت از آن مایه فزون
لیک ازیشان چو بجسته است کسی
آن همه در پرده نماندهست بسی
من قدری بر سر این کار شدم
در دلشان محرم اسرار شدم
هر چه به اندازهٔ خود رمز خرد
جستم از آن قوم نبود از در رد
جز بالهی، که در آن عرصه درون
عقل زبون است، خرامند نگون
هند و تنها نه در آن ره شده گم
فلسفه را نیز در آن صد شتلم
معترف وحدت و هستی و قدم
قدر ایجاد همه بعد عدم
رازق هر پر هنر و بی هنری
عمر بر جادهٔ هر جانوری
خالق افعال نیکی و بدی
حکمت و حکمش ازلی و ابدی
فعال مختار و مجازی به عمل
عالم هر کلی و جزوی ز ازل
این همه را گشت به تحقیق مقر
نی چو بسی طایفه بر کذب مفر
عیسویان زوج و ولد بسته بدو
هندو ازین جنس نه پیوسته برو
قوم مجسم رقم از جسم زده
برهمنان نی دم از این قسم زده
قوم مشبه سوی تشبیه شده
هندو ازین هاش به تنبیه شده
امیرخسرو دهلوی : مطلعالانوار
بخش ۴ - حکایت زاهد و مزد طاعت
زاهدی از خوان رضا توشه گیر
گشت ز غوغای جهان گوشهگیر
شد ز بسی سجدهٔ پنهانیش
خاک زمین صندل پیشانیش
تا به نود سال درین داوری
داشت ز توفیق خدا یاوری
صبح دمی خضر ز خضرای دشت
سوی نهان خانهٔ رازش گذشت
گفت ز علمی که مرا دادهاند
معرفت هر دو سرا دادهاند
می نگرم کاین عمل صدق زای
می کنی و می نپذیرد خدای
پیر ز حالت چو گلی بر شگفت
استنم از طرب افشاند و گفت
گر نپذیرد ز من هیچ کس
آنکه نگه میکند آنم نه بس
من عمل خویش کنم بنده وار
آن که خدائیست برانم چه کار
خسرو اگر دین طلبی کار کن
طاعت یزدان کن و بسیار کن
گشت ز غوغای جهان گوشهگیر
شد ز بسی سجدهٔ پنهانیش
خاک زمین صندل پیشانیش
تا به نود سال درین داوری
داشت ز توفیق خدا یاوری
صبح دمی خضر ز خضرای دشت
سوی نهان خانهٔ رازش گذشت
گفت ز علمی که مرا دادهاند
معرفت هر دو سرا دادهاند
می نگرم کاین عمل صدق زای
می کنی و می نپذیرد خدای
پیر ز حالت چو گلی بر شگفت
استنم از طرب افشاند و گفت
گر نپذیرد ز من هیچ کس
آنکه نگه میکند آنم نه بس
من عمل خویش کنم بنده وار
آن که خدائیست برانم چه کار
خسرو اگر دین طلبی کار کن
طاعت یزدان کن و بسیار کن
امیرخسرو دهلوی : مجنون و لیلی
بخش ۴ - در طیران آن سیمرغ قاف قران سوی سواد ما زاغ با طاوس سدره یمد لله ظلها علینا
فرخنده شبی که آن جهان گیر
از نطع زمین شد آسمان گیر
برخاست ز خوابگاه این دیر
در مرقد چرخ شد سبک سیر
برداشت ازین خرابه محمل
در منزل ماه کرد منزل
ز آنجا به طریق تاجداری
بنشست به دومین عماری
ز آنجا بسر بلندی بخت
شد تخت نشین سیمین تخت
ز آنجا که رسید بر چهارم
شد خواجهٔ آن خجسته طارم
ز آنجا چو ز بر کشید رایت
شد والی پنجمین ولایت
ز آنجا چو بلند بارگه گشت
شبها ز ششم شکارگه گشت
ز آنجا چو نمود بیشتر جهد
شد مهدی خاص هفتمین مهد
ز آنجا چو شد آن طرف روانه
شد خازن هشتمین خزانه
ز آنجا چو پرید بر نهم بام
و آزاد شد از شکنج نه دام
بازار جهت گذاشت بر جای
بنهاد به نطع بی جهت پای
سر ز آن سوی کاینات بر کرد
ملک ازل و ابد نظر کرد
بست از دو دوال بند نعلین
شهبند غرض به قاب قوسین
دید آنچه عبارتش نسنجد
در حوصلهٔ خرد، نگنجد
دید ار خدای، دید بی غیب
گفتار ز حق شنید بی ریب
ز آن گفت و شنید بی کم و کاست
هم گفتن و هم شنیدنش راست
کرد از کف غیب شربتی نوش
کز هستی خود شدش فراموش
با بخشش پاک بندهٔ پاک
آمد سوی بنده خانهٔ خاک
پس داد بهر خجسته یاری
ز آوردهٔ خوبش یادگاری
بودند همه ز سینهٔ پر
جویی هم از آن محیط پر در
بوبکر بغار هم قدم بود
فاروق به عدل محترم بود
و آن حرف کش جریده پرداز
با خازن علم بود هم راز
هر چار چو هشت باغ بودند
پروانهٔ یک چراغ بودند
از نطع زمین شد آسمان گیر
برخاست ز خوابگاه این دیر
در مرقد چرخ شد سبک سیر
برداشت ازین خرابه محمل
در منزل ماه کرد منزل
ز آنجا به طریق تاجداری
بنشست به دومین عماری
ز آنجا بسر بلندی بخت
شد تخت نشین سیمین تخت
ز آنجا که رسید بر چهارم
شد خواجهٔ آن خجسته طارم
ز آنجا چو ز بر کشید رایت
شد والی پنجمین ولایت
ز آنجا چو بلند بارگه گشت
شبها ز ششم شکارگه گشت
ز آنجا چو نمود بیشتر جهد
شد مهدی خاص هفتمین مهد
ز آنجا چو شد آن طرف روانه
شد خازن هشتمین خزانه
ز آنجا چو پرید بر نهم بام
و آزاد شد از شکنج نه دام
بازار جهت گذاشت بر جای
بنهاد به نطع بی جهت پای
سر ز آن سوی کاینات بر کرد
ملک ازل و ابد نظر کرد
بست از دو دوال بند نعلین
شهبند غرض به قاب قوسین
دید آنچه عبارتش نسنجد
در حوصلهٔ خرد، نگنجد
دید ار خدای، دید بی غیب
گفتار ز حق شنید بی ریب
ز آن گفت و شنید بی کم و کاست
هم گفتن و هم شنیدنش راست
کرد از کف غیب شربتی نوش
کز هستی خود شدش فراموش
با بخشش پاک بندهٔ پاک
آمد سوی بنده خانهٔ خاک
پس داد بهر خجسته یاری
ز آوردهٔ خوبش یادگاری
بودند همه ز سینهٔ پر
جویی هم از آن محیط پر در
بوبکر بغار هم قدم بود
فاروق به عدل محترم بود
و آن حرف کش جریده پرداز
با خازن علم بود هم راز
هر چار چو هشت باغ بودند
پروانهٔ یک چراغ بودند
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۶۸
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۲۷۸
که می آید چنین یارب مگر مه بر زمین آمد
چه گرد است اینکه میخیزد که جانان همنشین آمد
که میراند جنیبت را که میدان عنبر آگین شد
کدامین باد می جنبد که بوی یا سیمین آمد
صبوری را دلم در خاک من جوید نمییاید
غبار کیست این یارب که در جان حزین آمد
بتی و آفت تقوی و دین آخر نمیدانی
که در شهر مسلمانان نباید این چنین آمد
چه گرد است اینکه میخیزد که جانان همنشین آمد
که میراند جنیبت را که میدان عنبر آگین شد
کدامین باد می جنبد که بوی یا سیمین آمد
صبوری را دلم در خاک من جوید نمییاید
غبار کیست این یارب که در جان حزین آمد
بتی و آفت تقوی و دین آخر نمیدانی
که در شهر مسلمانان نباید این چنین آمد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۳۱۲
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۴۰۴
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۴۳۷
رسید دوش ندایی از ین بلند رواق
کو ای مقیم زوایای شهر بند فراق
درین حضیض چرا گشتهای چنین محبوس
گذر چو طایر قدسی زاوج این نه طاق
منافقند و ریایی جمیع اهل بشر
بیا به صحبت یاران بیریا و نفاق
ترا به روز ازل با جیب عهدی بود
چه آمدت که فراموش کردهای میثاق
مرو به قول مخالف بهر زه راه حجاز
و گرنه راه نیابی به پردهٔ عشاق
کسی که مسکن اصلیش عالم علوی است
چه میکند به خراسان چه میرود به عراق
زخویش بگذر و بازای سوی ما خسرو
که نیست خوشتر ازینجای در همه آفاق
کو ای مقیم زوایای شهر بند فراق
درین حضیض چرا گشتهای چنین محبوس
گذر چو طایر قدسی زاوج این نه طاق
منافقند و ریایی جمیع اهل بشر
بیا به صحبت یاران بیریا و نفاق
ترا به روز ازل با جیب عهدی بود
چه آمدت که فراموش کردهای میثاق
مرو به قول مخالف بهر زه راه حجاز
و گرنه راه نیابی به پردهٔ عشاق
کسی که مسکن اصلیش عالم علوی است
چه میکند به خراسان چه میرود به عراق
زخویش بگذر و بازای سوی ما خسرو
که نیست خوشتر ازینجای در همه آفاق
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۵۸۸
رودکی : ابیات به جا مانده از کلیله و دمنه و سندبادنامه
بخش ۳۸
رودکی : ابیات به جا مانده از کلیله و دمنه و سندبادنامه
بخش ۴۰
رودکی : ابیات به جا مانده از مثنوی بحر متقارب
پاره ۲۱
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۱ - دعوت به آزادگی و عدالتخواهی
ای سنایی خویشتن را بی سر و سامان مکن
مایهٔ انفاس را بر عمر خود تاوان مکن
از برای آنکه تا شیطان ز تو شادان شود
دیدهٔ رضوان و شخص خویش را گریان مکن
دینت را نیکو نداری دیو را دعوت مساز
عقل را چاکر نباشی نفس را فرمان مکن
از برای آنکه تا شاهین شود همکاسهات
سینهٔ صد صعوهٔ بیچاره را بریان مکن
یونسان تنت را خلعت نمیبخشی مبخش
یوسفان وقت را در چاه و در زندان مکن
از برای کرکسان باطن اماره را
سینهٔ صالح مسوز و اشترش قربان مکن
از پی آن تا خر لنگ ترا پالان بود
مر براق خلد را ازین خود عریان مکن
گر به شیطان میفروشی یوسف صدیق را
چون ز چاهش برکشیدی قیمتش ارزان مکن
یوسف کنعان تن را میخری امروز تو
یوسف ایمان خود را بیع با شیطان مکن
تا مرض را دارویی بخشی شفا را سر مبر
تا عرض را جسم بخشی جسم را بیجان مکن
در بلا چون روز قهر نفس روباهیت نیست
در خلا دعوی ز فر رستم دستان مکن
صلح کردستیم با تو این بگیر و آن مبخش
بیت مقدس بر میار و کعبه را ویران مکن
سر به سر کردیم با تو نی ز ما و نی ز تو
چادر مریم مدزد و شیث را مهمان مکن
مایهٔ انفاس را بر عمر خود تاوان مکن
از برای آنکه تا شیطان ز تو شادان شود
دیدهٔ رضوان و شخص خویش را گریان مکن
دینت را نیکو نداری دیو را دعوت مساز
عقل را چاکر نباشی نفس را فرمان مکن
از برای آنکه تا شاهین شود همکاسهات
سینهٔ صد صعوهٔ بیچاره را بریان مکن
یونسان تنت را خلعت نمیبخشی مبخش
یوسفان وقت را در چاه و در زندان مکن
از برای کرکسان باطن اماره را
سینهٔ صالح مسوز و اشترش قربان مکن
از پی آن تا خر لنگ ترا پالان بود
مر براق خلد را ازین خود عریان مکن
گر به شیطان میفروشی یوسف صدیق را
چون ز چاهش برکشیدی قیمتش ارزان مکن
یوسف کنعان تن را میخری امروز تو
یوسف ایمان خود را بیع با شیطان مکن
تا مرض را دارویی بخشی شفا را سر مبر
تا عرض را جسم بخشی جسم را بیجان مکن
در بلا چون روز قهر نفس روباهیت نیست
در خلا دعوی ز فر رستم دستان مکن
صلح کردستیم با تو این بگیر و آن مبخش
بیت مقدس بر میار و کعبه را ویران مکن
سر به سر کردیم با تو نی ز ما و نی ز تو
چادر مریم مدزد و شیث را مهمان مکن
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۴ - در تمجید و توحید حضرت باری
ایا از چنبر اسلام دایم برده سر بیرون
ز سنت کرده دل خالی ز بدعت کرده سر مشحون
هوا همواره شیطانی شده بر نفس تو سلطان
تنت را جهل پیرایه دلت را کفر پیرامون
اگر در اعتقاد من به شکی تا به نظم آرم
علیرغم تو در توحید فصلی گوش دار اکنون
ایا آن کس که عالم را طبایع مایه پنداری
نهی علت هیولا را که آن ایدون و این ایدون
هیولا چیست اللهست فاعل وین بدان ماند
که رنج بار بر گاوست و آید ناله از گردون
ترا پرسید من خواهم ز سر بیضهٔ مرغی
چو گفتست اندرین معنی ترا تلقین کن افلاطون
سپید و زرد میبینم دو آب اندر یکی بیضه
وز آن یک بیضه چندین گونه مرغ آید همی بیرون
نگویی از چه معنی گشت پر زاغ چون قطران
ز بهر چه دم طاووس رنگین شد چو بوقلمون
هما و جغد را آخر چه علت بود در خلقت
چرا شد آن چنان مشئوم و چون شد این چنین میمون
نگویی کز چه میگیرد چکاو الحان موسیقار
نگویی کز چه میبافد تذرو انواع سقلاطون
تفکر کن یکی در خلقت شاهین و مرغابی
نگویی از چه معنی گشت آن سقطان این سقطون
یکی چون رایت سیمین همیشه در هوایازان
یکی چون زورق زرین روان همواره در جیحون
گریزان این که چون گردد به جان از چنگ او ایمن
شتابان آنکه چون ریزد به حرص و شهوت از وی خون
عجبتر زین همه آنست مر پرنده مرغان را
مبیت و مسکن و ماواست دیگر سان و دیگرگون
یکی را بیشهٔ ساوی یکی را وادی آمون
یکی را قلهٔ قاف و یکی را ساحل سیحون
یکی خود را به طمع آن به گردون برده چون نمرود
یکی خود را ز بیم آن به آب افگنده چون ذوالنون
نگیرد باد چنگ آن نشوید آب رنگ این
یکی چون رایت الماسست دگر چون زورق مدهون
نگویی تا چرا کردند نوک و چنگ او ز آهن
نگویی تا چرا دادند رنگ پر این زاکسون
اگر تو چون منی عاجز در این معنی که پرسیدم
چه گویی در نباتی تو سزای حب افتیمون
نمایی هر نباتی را چو مادت هست ز آب و گل
ز بهر تف خورشیدست چون لطف هوا مقرون
چرا در یک زمین چندین نبات مختلف بینم
ز نخل و نار و سیب و بید چون آبی و چون زیتون
همی دون میخورند یک آب و در یک بوستان رویند
به رنگ و نیل و صبر و سنبل و مازو و مازریون
اگر علت طبایع شد وجود جمله را چون شد
یکی ممسک یکی مسهل یکی دارو یکی طاعون
ار انگورست و خشخاشست اصل عنصر هر دو
چرا دانش برد باده چرا خواب آورد افیون
همانا اینکه من گفتم طبایع کرد نتواند
نه افلاطون نه غیر او به زرق و حیلت و افسون
مگر بیچون خداوندی که اهل هر دو عالم را
به قدرت در وجود آورد بی آلت به کاف و نون
خداوندی که آدم را و فرزندان آدم را
پدید آورد از ماء معین و از گل مسنون
خداوندی که دایم هست اصحاب معاصی را
جناب فضل او مامن عذاب عدل او مسجون
همیشه بود او بی ما همیشه باشد او بی شک
صفاتش همچو ذاتش حق ولیکن سر او محزون
کلامش همچو وعدش حق ولیکن گفت او مشکل
«تعالی ربنا» میگوی و میدان وصف او بی چون
همو بخشندهٔ دولت همو داننده فکرت
همو دارندهٔ گیتی همو دارندهٔ گردون
که پنهان کرد جز ایزد به سنگ خاره در آتش
که رویاند همی جزوی ز خاک تیره آذریون
صدف حیران به دریا در دوان آهو به صحرا بر
رمیده و آرمیده هر دو در دریا و در هامون
که پر کرد و که آگند از گیا و قطرهٔ باران
دهان این و ناف آن ز مشک و لولو مکنون
سپیدی روز صنع کیست در دهر و سیاهی شب
که میگردند بر یک دور پشتاپشت چون طاحون
همیشه هردو کاهانند و کاهان عمر ما زیشان
چو صابون از چه از چربو و چربو از چه صابون
چمن پر حقهٔ لولو که داند کرد در نیسان
شمر پر فیبهٔ جوشن که داند کرد در کانون
زبعد آنکه چون سیمسن سپر گردد در افزودن
که کاهد ماه را هر ماه «حتی عادکالعرجون»
که بندد چون خزان آید هزاران کلهٔ ادکن
که باشد چون بهار آید هوا را کلهٔ گردون
که گرداند ملون کوه را چون روضهٔ رضوان
که گرداند منقش باغ را چون صحف انگلیون
دوار مختلف را متفق با هم که گرداند
به قدرت در یکی موضع کند هر دو بهم معجون
پس آنکه نطفه گرداند وزو شخصی کند پیدا
مثالش محکم و ثابت نهادش متفن و موزون
یکی عالم یکی جاهل یکی ظالم یکی عاجز
یکی منعم یکی مفلس یکی شادان یکی محزون
یکی همواره با دولت به کام از نعمت باقی
یکی پیوسته با محنت به رنج از اختر وارون
یکی را از بلاساغون رساند در هری روزی
یکی را از پی نانی دواند تا بلاساغون
بزرگا پادشاها اوست کز یک آب و یک نطفه
پدی آورد چندین خلق لونالون و گوناگون
گزیده خسروان بودند زین پیش اندرین عالم
ز رفعت همسر گردون به نعمت همسر قارون
چو عاد و کیقباد و بهمن و کاووس و کیخسرو
منوچهر و جم و تهمورس و ضحاک و افریدون
ور از یونانیان بقراط و بطلمیوس و افلاطون
بلیناس حکیم و هرمز و سقراط و افلیمون
ور از پیغمبران ادریس و نوح و یونس و صالح
حبیب و روح و ابراهیم و لوط و موسی و هارون
ور از اصحاب پیغمبر عتیق و عمر و عثمان
علی و سعد و سلمان و صهیب و خالد و مظنون
وگر از اولیا مهیار و حیره خالد و خضری
جنید و شبلی و معروف شاه توری و سمنون
درین عالم ز ریگ و قطرهٔ باران بنی آدم
ز هر جنسی که من گفتم همانا بودهاند افزون
چو ممکن نیست دانستن شمار مرگ معروفان
ببین تا خود که داند کرد در عالم حساب ایدون
تعالا صانعی کاین جمله از آب او پدید آورد
پس آن گه جمله را هم وی به خاک اندر کند مدفون
ایا دل بسته در دنیا و فارغ گشته از عقبا
چه سود از سود امروزین که فردا هم تویی مغبون
چو عالم را همی دانی که فانی گشت خواهد پس
به مهر عالم فانی چرا دل کردهای مرهون
الاهی بندهٔ بیچارهٔ مسکین سنایی را
که هست از دین و طاعتهای تو درمانده و مدیون
اگر چه هست او مطعون به علتها طمع دارد
بدین توحید نامطعون جزایی از تو نامطعون
ز سنت کرده دل خالی ز بدعت کرده سر مشحون
هوا همواره شیطانی شده بر نفس تو سلطان
تنت را جهل پیرایه دلت را کفر پیرامون
اگر در اعتقاد من به شکی تا به نظم آرم
علیرغم تو در توحید فصلی گوش دار اکنون
ایا آن کس که عالم را طبایع مایه پنداری
نهی علت هیولا را که آن ایدون و این ایدون
هیولا چیست اللهست فاعل وین بدان ماند
که رنج بار بر گاوست و آید ناله از گردون
ترا پرسید من خواهم ز سر بیضهٔ مرغی
چو گفتست اندرین معنی ترا تلقین کن افلاطون
سپید و زرد میبینم دو آب اندر یکی بیضه
وز آن یک بیضه چندین گونه مرغ آید همی بیرون
نگویی از چه معنی گشت پر زاغ چون قطران
ز بهر چه دم طاووس رنگین شد چو بوقلمون
هما و جغد را آخر چه علت بود در خلقت
چرا شد آن چنان مشئوم و چون شد این چنین میمون
نگویی کز چه میگیرد چکاو الحان موسیقار
نگویی کز چه میبافد تذرو انواع سقلاطون
تفکر کن یکی در خلقت شاهین و مرغابی
نگویی از چه معنی گشت آن سقطان این سقطون
یکی چون رایت سیمین همیشه در هوایازان
یکی چون زورق زرین روان همواره در جیحون
گریزان این که چون گردد به جان از چنگ او ایمن
شتابان آنکه چون ریزد به حرص و شهوت از وی خون
عجبتر زین همه آنست مر پرنده مرغان را
مبیت و مسکن و ماواست دیگر سان و دیگرگون
یکی را بیشهٔ ساوی یکی را وادی آمون
یکی را قلهٔ قاف و یکی را ساحل سیحون
یکی خود را به طمع آن به گردون برده چون نمرود
یکی خود را ز بیم آن به آب افگنده چون ذوالنون
نگیرد باد چنگ آن نشوید آب رنگ این
یکی چون رایت الماسست دگر چون زورق مدهون
نگویی تا چرا کردند نوک و چنگ او ز آهن
نگویی تا چرا دادند رنگ پر این زاکسون
اگر تو چون منی عاجز در این معنی که پرسیدم
چه گویی در نباتی تو سزای حب افتیمون
نمایی هر نباتی را چو مادت هست ز آب و گل
ز بهر تف خورشیدست چون لطف هوا مقرون
چرا در یک زمین چندین نبات مختلف بینم
ز نخل و نار و سیب و بید چون آبی و چون زیتون
همی دون میخورند یک آب و در یک بوستان رویند
به رنگ و نیل و صبر و سنبل و مازو و مازریون
اگر علت طبایع شد وجود جمله را چون شد
یکی ممسک یکی مسهل یکی دارو یکی طاعون
ار انگورست و خشخاشست اصل عنصر هر دو
چرا دانش برد باده چرا خواب آورد افیون
همانا اینکه من گفتم طبایع کرد نتواند
نه افلاطون نه غیر او به زرق و حیلت و افسون
مگر بیچون خداوندی که اهل هر دو عالم را
به قدرت در وجود آورد بی آلت به کاف و نون
خداوندی که آدم را و فرزندان آدم را
پدید آورد از ماء معین و از گل مسنون
خداوندی که دایم هست اصحاب معاصی را
جناب فضل او مامن عذاب عدل او مسجون
همیشه بود او بی ما همیشه باشد او بی شک
صفاتش همچو ذاتش حق ولیکن سر او محزون
کلامش همچو وعدش حق ولیکن گفت او مشکل
«تعالی ربنا» میگوی و میدان وصف او بی چون
همو بخشندهٔ دولت همو داننده فکرت
همو دارندهٔ گیتی همو دارندهٔ گردون
که پنهان کرد جز ایزد به سنگ خاره در آتش
که رویاند همی جزوی ز خاک تیره آذریون
صدف حیران به دریا در دوان آهو به صحرا بر
رمیده و آرمیده هر دو در دریا و در هامون
که پر کرد و که آگند از گیا و قطرهٔ باران
دهان این و ناف آن ز مشک و لولو مکنون
سپیدی روز صنع کیست در دهر و سیاهی شب
که میگردند بر یک دور پشتاپشت چون طاحون
همیشه هردو کاهانند و کاهان عمر ما زیشان
چو صابون از چه از چربو و چربو از چه صابون
چمن پر حقهٔ لولو که داند کرد در نیسان
شمر پر فیبهٔ جوشن که داند کرد در کانون
زبعد آنکه چون سیمسن سپر گردد در افزودن
که کاهد ماه را هر ماه «حتی عادکالعرجون»
که بندد چون خزان آید هزاران کلهٔ ادکن
که باشد چون بهار آید هوا را کلهٔ گردون
که گرداند ملون کوه را چون روضهٔ رضوان
که گرداند منقش باغ را چون صحف انگلیون
دوار مختلف را متفق با هم که گرداند
به قدرت در یکی موضع کند هر دو بهم معجون
پس آنکه نطفه گرداند وزو شخصی کند پیدا
مثالش محکم و ثابت نهادش متفن و موزون
یکی عالم یکی جاهل یکی ظالم یکی عاجز
یکی منعم یکی مفلس یکی شادان یکی محزون
یکی همواره با دولت به کام از نعمت باقی
یکی پیوسته با محنت به رنج از اختر وارون
یکی را از بلاساغون رساند در هری روزی
یکی را از پی نانی دواند تا بلاساغون
بزرگا پادشاها اوست کز یک آب و یک نطفه
پدی آورد چندین خلق لونالون و گوناگون
گزیده خسروان بودند زین پیش اندرین عالم
ز رفعت همسر گردون به نعمت همسر قارون
چو عاد و کیقباد و بهمن و کاووس و کیخسرو
منوچهر و جم و تهمورس و ضحاک و افریدون
ور از یونانیان بقراط و بطلمیوس و افلاطون
بلیناس حکیم و هرمز و سقراط و افلیمون
ور از پیغمبران ادریس و نوح و یونس و صالح
حبیب و روح و ابراهیم و لوط و موسی و هارون
ور از اصحاب پیغمبر عتیق و عمر و عثمان
علی و سعد و سلمان و صهیب و خالد و مظنون
وگر از اولیا مهیار و حیره خالد و خضری
جنید و شبلی و معروف شاه توری و سمنون
درین عالم ز ریگ و قطرهٔ باران بنی آدم
ز هر جنسی که من گفتم همانا بودهاند افزون
چو ممکن نیست دانستن شمار مرگ معروفان
ببین تا خود که داند کرد در عالم حساب ایدون
تعالا صانعی کاین جمله از آب او پدید آورد
پس آن گه جمله را هم وی به خاک اندر کند مدفون
ایا دل بسته در دنیا و فارغ گشته از عقبا
چه سود از سود امروزین که فردا هم تویی مغبون
چو عالم را همی دانی که فانی گشت خواهد پس
به مهر عالم فانی چرا دل کردهای مرهون
الاهی بندهٔ بیچارهٔ مسکین سنایی را
که هست از دین و طاعتهای تو درمانده و مدیون
اگر چه هست او مطعون به علتها طمع دارد
بدین توحید نامطعون جزایی از تو نامطعون
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۶ - در نعت رسول اکرم (ص)
ای گزیده مر ترا از خلق ربالعالمین
آفرین گوید همی بر جان پاکت آفرین
از برای اینکه ماه و آفتابت چاکرند
می طواف آرد شب و روز آسمان گرد زمین
خال تو بس با کمال و فضل تو بس با جمال
روی تو نور مبین و رای تو حبلالمتین
نقش نعل مرکب تو قبلهٔ روحانیان
خاکپای چاکرانت توتیای حور عین
مرگ با مهر تو باشد خوشتر از عمر ابد
زهر با یاد تو باشد خوشتر از ماه معین
ای سواری کت سزد گر باشد از برقت براق
بر سرش پروین لگام و مه رکاب و زهره زین
بر تن و جان تو بادا آفرین از کردگار
جبرییل از آسمان بر خلق تو کرد آفرین
از برای اینکه تا آسان کند این دین خویش
آدمی از آدم آرد حور از خلد برین
جبرییل ار نام تو در دل نیاوردی به یاد
نام او در مجمع حضرت کجا بودی امین
این صفات و نعت آن مردست کاندر آسمان
از برای طلعتش میتابد این شمس مبین
نور رخسارت دهد نور قبولش را مدد
سایه زلفت شب هجرانش را باشد کمین
زین سبب مقبول او شد فتنهای بر شرک کفر
زین سبب مقصود او شد سغبهای در راه دین
زین قلم زن با قلمگر تو نباشی هم نشان
وین قدم زن با ندمگر تو نباشی هم نشین
ای سنایی گر ز دانایی بجویی مهر او
جز کمالش را مدان و جز جمالش را مبین
اژدهای عشق را خوردن چه باید ای عجب
گاه شرک از کافران و گاه دین از بوالیقین
آفرین گوید همی بر جان پاکت آفرین
از برای اینکه ماه و آفتابت چاکرند
می طواف آرد شب و روز آسمان گرد زمین
خال تو بس با کمال و فضل تو بس با جمال
روی تو نور مبین و رای تو حبلالمتین
نقش نعل مرکب تو قبلهٔ روحانیان
خاکپای چاکرانت توتیای حور عین
مرگ با مهر تو باشد خوشتر از عمر ابد
زهر با یاد تو باشد خوشتر از ماه معین
ای سواری کت سزد گر باشد از برقت براق
بر سرش پروین لگام و مه رکاب و زهره زین
بر تن و جان تو بادا آفرین از کردگار
جبرییل از آسمان بر خلق تو کرد آفرین
از برای اینکه تا آسان کند این دین خویش
آدمی از آدم آرد حور از خلد برین
جبرییل ار نام تو در دل نیاوردی به یاد
نام او در مجمع حضرت کجا بودی امین
این صفات و نعت آن مردست کاندر آسمان
از برای طلعتش میتابد این شمس مبین
نور رخسارت دهد نور قبولش را مدد
سایه زلفت شب هجرانش را باشد کمین
زین سبب مقبول او شد فتنهای بر شرک کفر
زین سبب مقصود او شد سغبهای در راه دین
زین قلم زن با قلمگر تو نباشی هم نشان
وین قدم زن با ندمگر تو نباشی هم نشین
ای سنایی گر ز دانایی بجویی مهر او
جز کمالش را مدان و جز جمالش را مبین
اژدهای عشق را خوردن چه باید ای عجب
گاه شرک از کافران و گاه دین از بوالیقین
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۶
سر به سر دعویست مردا مرد معنی دار کو
تیزبینی پاکدستی رهبری عمخوار کو
کرد اگر معنیست من معنی همی خواهم ز تو
گفت اگر دعویست با حق مر ترا گفتار کو
باستان دعوی نبود آخر زمان معنی نماند
ور تو گویی هست از این معنی ترا آثار کو
چون غلیواژند خلقان بر شده نزدیک چرخ
داده آوازی به یاران کی کسان دار کو
چیستی؟ مرغی ستوری آدمستی بازگو
ور به راه آدمی چون آدمت هنجار کو
ور طریقست سست داری کو تفکرها و فهم
ور به کوی مردمانی عقل عقل آوار کو
ور مجسطیوار عقلی دور داری از خطا
تجربتهای فنون قبهٔ زنگار کو
راه با همره روی همره نگویی تا کجاست
دین اگر بار یار داری مرد مردا یار کو
ور به شرع سیدی آگاهی از سر خدای
آب حنا بر ترید و سنگ بر رخسار کو
ور پی بوبکر خواهی رفت بعد از مصطفا
پای بر دندان مار و دست بر دینار کو
ور به کوی عمری کو داد و کو مشک و مهار
یک دراعهٔ هفده من ده سال یک دستار کو
ور در عثمان گرفتی شرم کو و حلم کو
سینهٔ روشن بدین و دیدهٔ بیدار کو
ور همی گویی که هستم چاکر شیر خدای
تن فدای تیغ و جان در خدمت دادار کو
گر تویی شبلی به یک سجده بنه ده روزه خوان
ور جنیدی شست روزه معدهٔ ناهار کو
ور همی گویی که چون بهلول من دیوانهام
بر نشسته بر پلنگ و در دو دستت مار کو
اینهمه کردی که گفتم وز همه پرداختی
گاه آن آمد که گویی ای ملک دیدار کو
ای سنایی گر ترا تا روز محشر در شمار
پیش خوانده گفته را با گفتهها کردار کو
تیزبینی پاکدستی رهبری عمخوار کو
کرد اگر معنیست من معنی همی خواهم ز تو
گفت اگر دعویست با حق مر ترا گفتار کو
باستان دعوی نبود آخر زمان معنی نماند
ور تو گویی هست از این معنی ترا آثار کو
چون غلیواژند خلقان بر شده نزدیک چرخ
داده آوازی به یاران کی کسان دار کو
چیستی؟ مرغی ستوری آدمستی بازگو
ور به راه آدمی چون آدمت هنجار کو
ور طریقست سست داری کو تفکرها و فهم
ور به کوی مردمانی عقل عقل آوار کو
ور مجسطیوار عقلی دور داری از خطا
تجربتهای فنون قبهٔ زنگار کو
راه با همره روی همره نگویی تا کجاست
دین اگر بار یار داری مرد مردا یار کو
ور به شرع سیدی آگاهی از سر خدای
آب حنا بر ترید و سنگ بر رخسار کو
ور پی بوبکر خواهی رفت بعد از مصطفا
پای بر دندان مار و دست بر دینار کو
ور به کوی عمری کو داد و کو مشک و مهار
یک دراعهٔ هفده من ده سال یک دستار کو
ور در عثمان گرفتی شرم کو و حلم کو
سینهٔ روشن بدین و دیدهٔ بیدار کو
ور همی گویی که هستم چاکر شیر خدای
تن فدای تیغ و جان در خدمت دادار کو
گر تویی شبلی به یک سجده بنه ده روزه خوان
ور جنیدی شست روزه معدهٔ ناهار کو
ور همی گویی که چون بهلول من دیوانهام
بر نشسته بر پلنگ و در دو دستت مار کو
اینهمه کردی که گفتم وز همه پرداختی
گاه آن آمد که گویی ای ملک دیدار کو
ای سنایی گر ترا تا روز محشر در شمار
پیش خوانده گفته را با گفتهها کردار کو
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۸
دلا زین تیرگی زندان اگر روزی رها یابی
اگر بینا شوی زین پس به دیگر سر صفا یابی
تو بیماری درین زندان و بیماریت را لا شک
روا باشد طبیبی جوی تا روزی دوا یابی
بصیرت گر کنی روشن به کحل معرفت زیبد
که دردش را اگر جویی هم اینجا توتیا یابی
جهان ای دل چو زندان دان و دریا پیش زندانت
اگر کشتیت نگذارد درین دریا فنا یابی
گر اینجا آشنا گردی تو با آفاق و با انفس
چو زین هر دو گذر کردی بدانجا آشنا یابی
وگر می کیمیا جویی کزو زری کنی مس را
به نزد کیمیا گر گرد تا زو کیمیا یابی
دلا زین عالم فانی اگر تو مهر برداری
چو از فانی گذر کردی سوی باقی بقا یابی
ازین چون و چرا بگذرد که روشن گرددت هزمان
مگر کان عالم پر خیر بیچون و چرا یابی
تو در بحر محیط ای دل چو غواصان یکی غوطه
بکن هزمان اگر خواهی که از موجش رها یابی
اگر تاریک دل باشی مقامت در زمین باشد
اگر روشن روان گردی مقر اوج سما یابی
به راه انبیا باید ترا رفتن اگر خواهی
که علم انبیا دانی و سر اولیا یابی
به قال و قیل گمراهان مشو غره اگر خواهی
که روزی راهرو گردی و راه رهنما یابی
به سوی تپه رو یک بار موسی وار اگر خواهی
که علم اژدها دانی و سر آن عصا یابی
حدیث آن کلام و طور و موسی گر همی خواهی
که بشناسی ز خود یابی ز دیگر کس کجا یابی
همان مهد مسیحا دم نگر کو بیپدر چون بد
حکیمی گوید این معنی طلب کن تا که را یابی
درخت و آن شب تاریک و شعلهٔ آتش روشن
اگر زان چوب میجویی تو آن معنی کجا یابی
ز نور یوسف و یعقوب و چاه و اخوهٔ یوسف
در آن وادی مرو کانجا به هر پی صد بلا یابی
گر آن ماهی که یونس را بیوبارید در دریا
بیوبارد ترا چون او ازین سفلی علا یابی
کتاب مبتدا خوان تو که رمز گندم و آدم
حدیث دست «لا تقرب» تو اندر مبتدا یابی
معانی جمله حل کردی همینت مشکلی مانده
که رمز ذلت داوود و قتل اوریا یابی
ترا قرآن به اطلس خوانده تا زو کسوتی یابی
قیامت را تو این معنی ز رقع و بوریا یابی
تحرک ز آب میآید به سنگ آسیا هزمان
تو نادان این تحرک را ز سنگ آسیا یابی
تو دست چپ درین معنی ز دست راست نشناسی
کنون با این خری خواهی که اسرار خدا یابی
نه کار تست می خوردن که بد مستی کنی هزمان
تو چون حلاج عشق آری چو جام از می بلا یابی
سنایی گر سنا دارد ز علم ایزدی دارد
تو دین و علم ایزد جوی تا چون او سنا یابی
تو راه دین ایزد را نمیدانی وگر جویی
هم از قرآن پر معنی و لفظ مصطفا یابی
هر آن دینی که بیرون زین دو جویی بدعتی باشد
نباید جستن آن دین را وگر جویی خطا یابی
چو بابدعت روی زینجا یقین میدان که در محشر
ز مالک بر در دوزخ جزای آن قفا یابی
وگر با دین پیغمبر ز عالم رخت بربندی
ز ایزد خلد و حورالعین و آمرزش عطا یابی
اگر بینا شوی زین پس به دیگر سر صفا یابی
تو بیماری درین زندان و بیماریت را لا شک
روا باشد طبیبی جوی تا روزی دوا یابی
بصیرت گر کنی روشن به کحل معرفت زیبد
که دردش را اگر جویی هم اینجا توتیا یابی
جهان ای دل چو زندان دان و دریا پیش زندانت
اگر کشتیت نگذارد درین دریا فنا یابی
گر اینجا آشنا گردی تو با آفاق و با انفس
چو زین هر دو گذر کردی بدانجا آشنا یابی
وگر می کیمیا جویی کزو زری کنی مس را
به نزد کیمیا گر گرد تا زو کیمیا یابی
دلا زین عالم فانی اگر تو مهر برداری
چو از فانی گذر کردی سوی باقی بقا یابی
ازین چون و چرا بگذرد که روشن گرددت هزمان
مگر کان عالم پر خیر بیچون و چرا یابی
تو در بحر محیط ای دل چو غواصان یکی غوطه
بکن هزمان اگر خواهی که از موجش رها یابی
اگر تاریک دل باشی مقامت در زمین باشد
اگر روشن روان گردی مقر اوج سما یابی
به راه انبیا باید ترا رفتن اگر خواهی
که علم انبیا دانی و سر اولیا یابی
به قال و قیل گمراهان مشو غره اگر خواهی
که روزی راهرو گردی و راه رهنما یابی
به سوی تپه رو یک بار موسی وار اگر خواهی
که علم اژدها دانی و سر آن عصا یابی
حدیث آن کلام و طور و موسی گر همی خواهی
که بشناسی ز خود یابی ز دیگر کس کجا یابی
همان مهد مسیحا دم نگر کو بیپدر چون بد
حکیمی گوید این معنی طلب کن تا که را یابی
درخت و آن شب تاریک و شعلهٔ آتش روشن
اگر زان چوب میجویی تو آن معنی کجا یابی
ز نور یوسف و یعقوب و چاه و اخوهٔ یوسف
در آن وادی مرو کانجا به هر پی صد بلا یابی
گر آن ماهی که یونس را بیوبارید در دریا
بیوبارد ترا چون او ازین سفلی علا یابی
کتاب مبتدا خوان تو که رمز گندم و آدم
حدیث دست «لا تقرب» تو اندر مبتدا یابی
معانی جمله حل کردی همینت مشکلی مانده
که رمز ذلت داوود و قتل اوریا یابی
ترا قرآن به اطلس خوانده تا زو کسوتی یابی
قیامت را تو این معنی ز رقع و بوریا یابی
تحرک ز آب میآید به سنگ آسیا هزمان
تو نادان این تحرک را ز سنگ آسیا یابی
تو دست چپ درین معنی ز دست راست نشناسی
کنون با این خری خواهی که اسرار خدا یابی
نه کار تست می خوردن که بد مستی کنی هزمان
تو چون حلاج عشق آری چو جام از می بلا یابی
سنایی گر سنا دارد ز علم ایزدی دارد
تو دین و علم ایزد جوی تا چون او سنا یابی
تو راه دین ایزد را نمیدانی وگر جویی
هم از قرآن پر معنی و لفظ مصطفا یابی
هر آن دینی که بیرون زین دو جویی بدعتی باشد
نباید جستن آن دین را وگر جویی خطا یابی
چو بابدعت روی زینجا یقین میدان که در محشر
ز مالک بر در دوزخ جزای آن قفا یابی
وگر با دین پیغمبر ز عالم رخت بربندی
ز ایزد خلد و حورالعین و آمرزش عطا یابی
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۵ - این قصیدهٔ غرا از زادهٔ سرخس است
ای سنایی بی کله شو گرت باید سروری
زانک نزد بخردان تا با کلاهی بی سری
در میان گردنان آیی کلاه از سر بنه
تا ازین میدان مردان بو که سر بیرون بری
ور نه در ره سرفرازانند کز تیغ اجل
هم کلاه از سرت بربایند هم سر بر سری
عالمی پر لشکر دیوست و سلطان تو دین
زان سلطان باش و مندیش از بروت لشگری
دین حسین تست آز و آرزو خوک و سگست
تشنه این را می کشی و آن هر دو را میپروری
بر یزید و شمر ملعون چون همی لعنت کنی
چون حسین خویش را شمر و یزید دیگری
عقل و جان آن جهانی را رعیت شو چو شرع
زان که دیوانهست و مرده عاقل و جان ایدری
چشمهٔ حیوانت باید خاک ره شو چون خضر
هر دو نبود مر ترا با چشمه یا اسکندری
گرد جعفر گرد گر دین جعفری جویی همی
زان که نبود هر دو هم دینار و هم دین جعفری
چون تو دادی دین به دنیا در ره دین کی کنند
پنج حس و هفت اعضا مر ترا فرمانبری
تا سلیمانوار خاتم باز نستانی ز دیو
کی ترا فرمان برد دام و دد و دیو و پری
بی پدر فرزندی لاهوت باید چون مسیح
هر که زو برگشت با ناسوت یابد دختری
اختر نیکوت باید بر سپهر دین برآی
زان که اندر دور او طالع بود نیک اختری
باز خر خود را ز خود زیرا که نبود تا ابد
تا تو خود را مشتری باشی ترا دین مشتری
چون ترا دین مشتری شد مشتری گوید ترا
کای جهان را دیدن روی تو فال مشتری
چون بدین باقی شدی بیش از فنا مندیش هیچ
زهره دارد گرد کوثروار گردد ابتری
چو تو «لا» را کهتری کردی پس از دیوان امر
جز تو ز «الا الله» که خواهد یافت امر مهتری
چون در خیبر به جز حیدر نکند از بعد آن
خانهٔ دین را که داند کرد جز حیدر دری
عقل و دین و ملک و دولت باید ار نی روزگار
کی دهد هر خوک و خر را ره به قصر قیصری
اندرین ره صد هزار ابلیس آدم روی هست
تا هر آدم روی را زنهار کدم نشمری
غول را از خضر نشناسی همی در تیه جهل
زان همی از رهبران جویی همیشه رهبری
برتر آی از طبع و نفس و عقل ابراهیم وار
تا بدانی نقشهای ایزدی از آزری
از دو چشم راست بین هرگز نخیزد کبر و شرک
شرک مرد از احولی دان کبر مرد از اعوری
در بهار چین دو یابی در بهار دین یکی است
حملهٔ باز خشین و خندهٔ کبک دری
پادشاهی از یکی گفتن به دست آید ترا
کز دو گفتن نیست در انگشت جم انگشتری
گر چه در «الله اکبر» گفتنی تا با خودی
بندهٔ کبری نه بندهٔ پادشاه اکبری
آفتاب دین برون از گنبد نیلوفریست
پر بر آر از داد و دانش بو کزو بیرون پری
ورنه هرگز کی توان کرد آفتاب راه را
از فرود گنبد نیلوفری نیلوفری
از درون خود طلب چیزی که در تو گم شدست
آنچه در بند گم کردی مجو از بر دری
روی گرد آلود برزی او که بر درگاه او
آبروی خود بری گر آب روی خود بری
در صف مردان میدان چون توانی آمدن
تا تو در زندان خاک و باد و آب و آذری
خاک و باد و آب و آذر چار پاره نعل ساز
تا چنان چو هفت کشور نه فلک را بسپری
نام مردی کی نشیند بر تو تا از روی طمع
چون زنان در زیر این نیلاب کرده چادری
جسم و جان را همچو مریم روزه فرمای از سحر
تا در آید عیسی یک روزه در دین گستری
تا بشد نفس سخنگوی تو در درس هوس
ای شگفتی تو گر از اصلاح منطق بر خوری
دین چه باشد جز قیامت پس تو خامش باش از آنک
در قیامت بی زبانان را زبان باشد جری
این زبان از بن ببر تا فاش نکند بیهده
سرسر عاشقان در پیش مستی سرسری
کم نخواهد بود چون دفتر سیه رویی ترا
تا به جان خامهٔ هوس را کرد خواهی دفتری
زان فصاحتها چه سودش بود چون اکنون ز حق
«اخسوافیها» شنید اندر جهنم بحتری
شاعری بگذار و گرد شرع گرد از بهر آنک
شرعت آرد در تواضع شعر در مستکبری
خود گرفتم ساحری شد شاعریت ای هرزهگوی
چیست جز «لا یفلح الساحر» نتیجهٔ ساحری
رمز بی غمزست تاویلات نطق انبیا
غمز بی رمزست تخییلات شعر و شاعری
هرگز اندر طبع یک شاعر نبینی حذق و صدق
جز گدایی و دروغ منکری و منکری
هر کجا ز زلف ایازی دید خواهی در جهان
عشق بر محمود بینی گپ زدن بر عنصری
فتنه شد شعر تو چون گوسالهٔ زرین یکی
«لامساس» آواز در ده در جهان چون سامری
کی پذیرد گر چه تشنه گردد از هر ابتر آب
هر کرا همت کند در باغ جانش کوثری
یاوری ز آزاد مردان جوی زیرا مرد را
از کسی کو یار خود باشد نیاید یاوری
همچو آبند این گره مندیش ازیشان گاه خشم
کبرا از باد باشد نه ز خود جوشن دری
همچنین تا خویشتن داری همی زی مردوار
طمع را گو زهر خند و حرص را گو خون گری
شاد بادی همچنین هر جا که باشی مرد باش
مر زغن را بخش سالی مادگی سالی نری
جاه و جان و نان و ایمان ننگری داد و دهد
پس مگو سلطان و سلطان تنگری گو تنگری
چند گویی گرد سلطان گرد تا مقبل شوی
رو تو و اقبال سلطان ما و دین و مدبری
حرص و شهوت خواجگان را شاه و ما را بندهاند
بنگر اندر ما و ایشان گرت ناید باوری
پس تو گویی این گره چاکری کن چون کنند
بندگان بندگان را پادشاهان چاکری
کیست سلطان؟ آنکه هست اندر نفاذ حکم او
خنجر آهنجانش بحری ناوک اندازان بری
تو همی لافی که هی من پادشاه کشورم
پادشاه خود نه ای چون پادشاه کشوری
در سری کانجا خرد باید همه کبرست و ظلم
با چنین سر مرد افساری نه مرد افسری
ای به ترک دین به گفتن از سر ترکی و خشم
دل بسان چشم ترکان کرده از گند آوری
همچنین ترکی همی کن تا به هر دم نابغه
گوید اندر مغز تاریک تو کای کافر فری
باش تا چون چشم ترکان تنگ گردد گور تو
گر چه خود را کور سازی در مسافت صد کری
هفت کشور دارد او من یک دری از عافیت
هفت کشور گو ترا بگذار با من یک دری
ای دریده یوسفان را پوستین از راه ظلم
باش تا گرگی شوی و پوستین خود دری
بر تو هم آبی برانند از اثیر دوزخی
از تو هم گردی برآرند ار محیط اغبری
تو چو موش از حرص دنیا گربهٔ فرزند خوار
گربه را بر موش کی بودست مهر مادری
ای گلوی تو بریده از گلو یک ره بپرس
کای گلو با من بگو تو خنجری یا حنجری
قابل فیض خرد چون نفس کلی کرد از آنک
از خرد در نفع خیری دایم و دفع شری
پوستین در گلخنی اندر کشید ارکان و تو
عشقبازی در گرفتی با وی و هم بستری
سیم سیمای تو برده سیمبر خوانی ز جهل
سیمبر را از سر شهوت مگو سیمینبری
بی خرد گرکان زر داری چو خاک اندر رهی
با خرد گر خاک ره داری چو کان اندر زری
از خرد پر داشت عیسا زان شد اندر آسمان
ور خرش را نیم پر بودی نماندی در خری
اشتر ار اهل خرد بودی درین نیلی خراس
کار او بودی به جای اشتری روغن گری
چیست جز قرآن رسنهای الاهی مر ترا
تا تو اندر چاه حیوانی و شهوانی دری
با رسنهای الاهی چرخها گردان و تو
تن زده در چاه و کوهی بر سر کاهی بری
چون رسنهای الهی را گذر بر چنبرست
پس تو گر مرد رسن جویی چرا چون عرعری
از برای او چو چنبر پای بر سر نه یکی
کاین چنین کردند مردان آن رسن را چنبری
تا به خشم و شهوتی بر منبر اندر کوی دین
بر سر داری اگر چه سوی خود بر منبری
هر دو گیتی را نظام از راستی دان زان که هست
راستی میخ و طناب خیمهٔ نیلوفری
هیچ رونق بود اندر دین و ملت تا نبود
ذوالفقار حیدری را یار دست حیدری
راستی اندر میان داوری شرطست از آنک
چون الف زو دور شد دوری بود نه داوری
زاء زهدت کرد با نون نفاق و حاء حرص
تا نمودی زهد بوذر بهر زر نوذری
ز پی رد و قبول عامه خود را خر مکن
زان که کار عامه نبود جز خری یا خر خری
گاو را دارند باور در خدایی عامیان
نوح را باور ندارند از پی پیغمبری
ای سنایی عرضه کری جوهری کز مرتبت
او تواند کرد مرجان عرض را جوهری
چشم ازین جوهر همی برداشت نتوان از بها
کنکه بی چشمست بفروشد به یک جو جوهری
زانک نزد بخردان تا با کلاهی بی سری
در میان گردنان آیی کلاه از سر بنه
تا ازین میدان مردان بو که سر بیرون بری
ور نه در ره سرفرازانند کز تیغ اجل
هم کلاه از سرت بربایند هم سر بر سری
عالمی پر لشکر دیوست و سلطان تو دین
زان سلطان باش و مندیش از بروت لشگری
دین حسین تست آز و آرزو خوک و سگست
تشنه این را می کشی و آن هر دو را میپروری
بر یزید و شمر ملعون چون همی لعنت کنی
چون حسین خویش را شمر و یزید دیگری
عقل و جان آن جهانی را رعیت شو چو شرع
زان که دیوانهست و مرده عاقل و جان ایدری
چشمهٔ حیوانت باید خاک ره شو چون خضر
هر دو نبود مر ترا با چشمه یا اسکندری
گرد جعفر گرد گر دین جعفری جویی همی
زان که نبود هر دو هم دینار و هم دین جعفری
چون تو دادی دین به دنیا در ره دین کی کنند
پنج حس و هفت اعضا مر ترا فرمانبری
تا سلیمانوار خاتم باز نستانی ز دیو
کی ترا فرمان برد دام و دد و دیو و پری
بی پدر فرزندی لاهوت باید چون مسیح
هر که زو برگشت با ناسوت یابد دختری
اختر نیکوت باید بر سپهر دین برآی
زان که اندر دور او طالع بود نیک اختری
باز خر خود را ز خود زیرا که نبود تا ابد
تا تو خود را مشتری باشی ترا دین مشتری
چون ترا دین مشتری شد مشتری گوید ترا
کای جهان را دیدن روی تو فال مشتری
چون بدین باقی شدی بیش از فنا مندیش هیچ
زهره دارد گرد کوثروار گردد ابتری
چو تو «لا» را کهتری کردی پس از دیوان امر
جز تو ز «الا الله» که خواهد یافت امر مهتری
چون در خیبر به جز حیدر نکند از بعد آن
خانهٔ دین را که داند کرد جز حیدر دری
عقل و دین و ملک و دولت باید ار نی روزگار
کی دهد هر خوک و خر را ره به قصر قیصری
اندرین ره صد هزار ابلیس آدم روی هست
تا هر آدم روی را زنهار کدم نشمری
غول را از خضر نشناسی همی در تیه جهل
زان همی از رهبران جویی همیشه رهبری
برتر آی از طبع و نفس و عقل ابراهیم وار
تا بدانی نقشهای ایزدی از آزری
از دو چشم راست بین هرگز نخیزد کبر و شرک
شرک مرد از احولی دان کبر مرد از اعوری
در بهار چین دو یابی در بهار دین یکی است
حملهٔ باز خشین و خندهٔ کبک دری
پادشاهی از یکی گفتن به دست آید ترا
کز دو گفتن نیست در انگشت جم انگشتری
گر چه در «الله اکبر» گفتنی تا با خودی
بندهٔ کبری نه بندهٔ پادشاه اکبری
آفتاب دین برون از گنبد نیلوفریست
پر بر آر از داد و دانش بو کزو بیرون پری
ورنه هرگز کی توان کرد آفتاب راه را
از فرود گنبد نیلوفری نیلوفری
از درون خود طلب چیزی که در تو گم شدست
آنچه در بند گم کردی مجو از بر دری
روی گرد آلود برزی او که بر درگاه او
آبروی خود بری گر آب روی خود بری
در صف مردان میدان چون توانی آمدن
تا تو در زندان خاک و باد و آب و آذری
خاک و باد و آب و آذر چار پاره نعل ساز
تا چنان چو هفت کشور نه فلک را بسپری
نام مردی کی نشیند بر تو تا از روی طمع
چون زنان در زیر این نیلاب کرده چادری
جسم و جان را همچو مریم روزه فرمای از سحر
تا در آید عیسی یک روزه در دین گستری
تا بشد نفس سخنگوی تو در درس هوس
ای شگفتی تو گر از اصلاح منطق بر خوری
دین چه باشد جز قیامت پس تو خامش باش از آنک
در قیامت بی زبانان را زبان باشد جری
این زبان از بن ببر تا فاش نکند بیهده
سرسر عاشقان در پیش مستی سرسری
کم نخواهد بود چون دفتر سیه رویی ترا
تا به جان خامهٔ هوس را کرد خواهی دفتری
زان فصاحتها چه سودش بود چون اکنون ز حق
«اخسوافیها» شنید اندر جهنم بحتری
شاعری بگذار و گرد شرع گرد از بهر آنک
شرعت آرد در تواضع شعر در مستکبری
خود گرفتم ساحری شد شاعریت ای هرزهگوی
چیست جز «لا یفلح الساحر» نتیجهٔ ساحری
رمز بی غمزست تاویلات نطق انبیا
غمز بی رمزست تخییلات شعر و شاعری
هرگز اندر طبع یک شاعر نبینی حذق و صدق
جز گدایی و دروغ منکری و منکری
هر کجا ز زلف ایازی دید خواهی در جهان
عشق بر محمود بینی گپ زدن بر عنصری
فتنه شد شعر تو چون گوسالهٔ زرین یکی
«لامساس» آواز در ده در جهان چون سامری
کی پذیرد گر چه تشنه گردد از هر ابتر آب
هر کرا همت کند در باغ جانش کوثری
یاوری ز آزاد مردان جوی زیرا مرد را
از کسی کو یار خود باشد نیاید یاوری
همچو آبند این گره مندیش ازیشان گاه خشم
کبرا از باد باشد نه ز خود جوشن دری
همچنین تا خویشتن داری همی زی مردوار
طمع را گو زهر خند و حرص را گو خون گری
شاد بادی همچنین هر جا که باشی مرد باش
مر زغن را بخش سالی مادگی سالی نری
جاه و جان و نان و ایمان ننگری داد و دهد
پس مگو سلطان و سلطان تنگری گو تنگری
چند گویی گرد سلطان گرد تا مقبل شوی
رو تو و اقبال سلطان ما و دین و مدبری
حرص و شهوت خواجگان را شاه و ما را بندهاند
بنگر اندر ما و ایشان گرت ناید باوری
پس تو گویی این گره چاکری کن چون کنند
بندگان بندگان را پادشاهان چاکری
کیست سلطان؟ آنکه هست اندر نفاذ حکم او
خنجر آهنجانش بحری ناوک اندازان بری
تو همی لافی که هی من پادشاه کشورم
پادشاه خود نه ای چون پادشاه کشوری
در سری کانجا خرد باید همه کبرست و ظلم
با چنین سر مرد افساری نه مرد افسری
ای به ترک دین به گفتن از سر ترکی و خشم
دل بسان چشم ترکان کرده از گند آوری
همچنین ترکی همی کن تا به هر دم نابغه
گوید اندر مغز تاریک تو کای کافر فری
باش تا چون چشم ترکان تنگ گردد گور تو
گر چه خود را کور سازی در مسافت صد کری
هفت کشور دارد او من یک دری از عافیت
هفت کشور گو ترا بگذار با من یک دری
ای دریده یوسفان را پوستین از راه ظلم
باش تا گرگی شوی و پوستین خود دری
بر تو هم آبی برانند از اثیر دوزخی
از تو هم گردی برآرند ار محیط اغبری
تو چو موش از حرص دنیا گربهٔ فرزند خوار
گربه را بر موش کی بودست مهر مادری
ای گلوی تو بریده از گلو یک ره بپرس
کای گلو با من بگو تو خنجری یا حنجری
قابل فیض خرد چون نفس کلی کرد از آنک
از خرد در نفع خیری دایم و دفع شری
پوستین در گلخنی اندر کشید ارکان و تو
عشقبازی در گرفتی با وی و هم بستری
سیم سیمای تو برده سیمبر خوانی ز جهل
سیمبر را از سر شهوت مگو سیمینبری
بی خرد گرکان زر داری چو خاک اندر رهی
با خرد گر خاک ره داری چو کان اندر زری
از خرد پر داشت عیسا زان شد اندر آسمان
ور خرش را نیم پر بودی نماندی در خری
اشتر ار اهل خرد بودی درین نیلی خراس
کار او بودی به جای اشتری روغن گری
چیست جز قرآن رسنهای الاهی مر ترا
تا تو اندر چاه حیوانی و شهوانی دری
با رسنهای الاهی چرخها گردان و تو
تن زده در چاه و کوهی بر سر کاهی بری
چون رسنهای الهی را گذر بر چنبرست
پس تو گر مرد رسن جویی چرا چون عرعری
از برای او چو چنبر پای بر سر نه یکی
کاین چنین کردند مردان آن رسن را چنبری
تا به خشم و شهوتی بر منبر اندر کوی دین
بر سر داری اگر چه سوی خود بر منبری
هر دو گیتی را نظام از راستی دان زان که هست
راستی میخ و طناب خیمهٔ نیلوفری
هیچ رونق بود اندر دین و ملت تا نبود
ذوالفقار حیدری را یار دست حیدری
راستی اندر میان داوری شرطست از آنک
چون الف زو دور شد دوری بود نه داوری
زاء زهدت کرد با نون نفاق و حاء حرص
تا نمودی زهد بوذر بهر زر نوذری
ز پی رد و قبول عامه خود را خر مکن
زان که کار عامه نبود جز خری یا خر خری
گاو را دارند باور در خدایی عامیان
نوح را باور ندارند از پی پیغمبری
ای سنایی عرضه کری جوهری کز مرتبت
او تواند کرد مرجان عرض را جوهری
چشم ازین جوهر همی برداشت نتوان از بها
کنکه بی چشمست بفروشد به یک جو جوهری
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۰ - دریغا کو مسلمانی
مسلمانان مسلمانان مسلمانی مسلمانی
ازین آیین بیدینان پشیمانی پشیمانی
مسلمانی کنون اسمیست بر عرفی و عاداتی
دریغا کو مسلمانی دریغا کو مسلمانی
فرو شد آفتاب دین برآمد روز بیدینان
کجا شد درد بودردا و آن اسلام سلمانی
جهان یکسر همه پر دیو و پر غولند و امت را
که یارد کرد جز اسلام و جز سنت نگهبانی
بمیرید از چنین جانی کزو کفر و هوا خیزد
ازیرا در جهان جانها فرو ناید مسلمانی
شراب حکمت شرعی خورید اندر حریم دین
که محرومند ازین عشرت هوس گویان یونانی
مسازید از برای نام و دام و کام چون غولان
جمال نقش آدم را نقاب نفس شیطانی
شود روشن دل و جانتان ز شرع و سنت احمد
چنان کز علت اولا قوی شد جوهر ثانی
ز شرعست این نه از تنتان درون جانتان روشن
ز خورشیدست نز چرخست جرم ماه نورانی
که گر تایید عقل کل نبودی نفس کلی را
نگشتی قابل نقش دوم نفس هیولانی
هر آن کو گشت پرورده به زیر دامن خذلان
گریبان گیر او ناید دمی توفیق ربانی
نگردد گرد دینداران غرور دیو نفس ایرا
سبکدل کی کشد هرگز دمی بار گرانجانی
تو ای مرد سخن پیشه که بهر دام مشتی دون
ز دین حق بماندستی به نیروی سخندانی
چه سستی دیدی از سنت که رفتی سوی بیدینان
چه تقصیر آمد از قرآن که گشتی گرد لامانی
نبینی غیب آن عالم درین پر عیب عالم زان
که کس نقش نبوت را ندید از چشم جسمانی
برون کن طوق عقلانی به سوی ذوق ایمان شو
چه باشد حکمت یونان به پیش ذوق ایمانی
کی آیی همچو مار چرخ ازین عالم برون تا تو
بسان کژدم بیدم درین پیروزه پنگانی
در کفر و جهودی را ز اول چون علی بر کن
که تا آخر چنویابی ز دین تشریف ربانی
بجو خشنودی حق را ز جان و عقل و مال و تن
پس آن گه از زبان شکر میگو کاینت ارزانی
درین کهپایه چون گردی بر آخور چون خر عیسی
به سوی عالم جان شو که چون عیسی همه جانی
ز دونی و ز نادانی چنین مزدور دیوان شد
وگرنه ارسلان خاصست دین را نفس انسانی
تو ای سلطان که سلطانست خشم و آرزو بر تو
سوی سلطان سلطانان نداری اسم سلطانی
چه خیزد ز اول ملکی که در پیش دم آخر
بود ساسی و بیسامان چه ساسانی چه سامانی
بدین ده روزه دهقانی مشو غره که ناگاهان
چو این پیمانه پر گردد نه ده مانده نه دهقانی
تو مانی و بد و نیکت چو زین عالم برون رفتی
نیاید با تو در خاکت نه فغفوری نه خاقانی
فسانهٔ خوب شو آخر چو میدانی که پیش از تو
فسانهٔ نیک و بد گشتند سامانی و ساسانی
تو ای خواجه گر از ارکان این ملکی نیی خواجه
از آن کز بهر بنیت را اسیر چار ارکانی
نیابد هیچ انس و جان نسیم انس جان هرگز
که با دین و خرد نبود براق انسی و جانی
ز بهر شربت دردست شیبت پر ز نور حق
گر از لافست نیرانیست آن شیبت نه نورانی
به سبزهٔ عشوه و غفلت نهاد خود مکن فربه
که فربه فرث و دم گردد ز پختن یا ز بریانی
اگر خواهی که چون یوسف به دست آری دو عالم را
درین تاریکی زندان چو یوسف باش زندانی
ورت باید که همچون صبح بی خود دم زنی با حق
صبوحی را شرابی خواه روحانی نه ریحانی
تو ای ظالم سگی میکن که چون این پوست بشکافند
در آن عالم سگی خیزی نه کهفی بلکه کهدانی
تو مردم نیستی زیرا که دایم چون ستور و دد
گهی دلخسته از چوبی گهی جان بستهٔ خوانی
اگر چند از توانایی زننده همچو خایسگی
وگر چند از شکیبایی خورنده همچو سندانی
مشو غره که در یک دم ز زخم چرخ ساینده
بریزی گر همه سنگی بسایی گرچه سوهانی
تو ای بازاری مغبون که طفلی را ز بیرحمی
دهی دین تا یکی حبهش ز روی حیله بستانی
ز روی حرص و طراری نیارد وزن در پیشت
همه علم خدا آن گه که بنشینی بوزانی
ز مردان شکسته مرد خسته کم شود زیرا
که سگ آنجاست کابادست گنج آنجا که ویرانی
تو ای نحس از پس میزان از آن جز قحط نندیشی
که عالم قحط بر گیرد چو کیوان گشت میزانی
ولیکن مشتری آخر بروز دین ز شخص تو
بخواهد کین خویش ار چه بسازی جای کیوانی
تو ای زاهد گر از زهدت کسی سوی ریا خواند
ز بهر چشم بدبینان تو و جای تن آسانی
مترس ار در ره سنت تویی بیپای چون دامن
چو اندر شاهراه عشق بی سر چون گریبانی
به وقت خدمت یزدان بنیت راست کن قبله
از آن کاین کار دل باشد نباشد کار پیشانی
قیامت هست یومالجمع سوی مرد معنی دان
ولیکن نزد صورت بین بود روز پریشانی
اگر بیدست و بیپایی به میدان رضای او
به پیش شاه گویی کن که ناید از تو چوگانی
درین ره دل برند از بر درین صف سر برند از تن
تو و دوکی و تسبیحی که نز مردان میدانی
فقیه ار هست چون تیغ و فقیر ار هست چون افسان
تو باری کیستی زینها که نه تیغی نه افسانی
تو ای عالم که علم از بهر مال و جاه را خواهی
به سوی خویش دردی گر به سوی خلق درمانی
اگر چه از سر جلدی کنی بر ما روا عشوه
در آن ساعت چه درمان چون به عشوهٔ خویش درمانی
زبان دانی ترا مغرور خود کردست لیکن تو
نجات اندر خموشی دان زیان اندر زبان دانی
اگر تو پاک و بیغشی به سوی خویشتن چون شد
به نزد ناقدان نامت نبهره و قلب و حملانی
سماعست این سخن در مر و اندر تیم بزازان
هم اندر حسب آن معنی ز لفظ آل سمعانی
که جلدی زیرکی را گفت من پالانیی دارم
ازین تیزی و رهواری چو باد و ابر نیسانی
بدو گفتا مگو چونین گر او را این هنر بودی
نبودی چون خران نامش میان خلق پالانی
بدان گه بوی دین آید ز علمت کز سر دردی
نشینی در پس زانو و شور فتنه بنشانی
ور از واماندگی بادی برآری سرد پیش تو
نماند پیش آن جنبش حزیران را حزیرانی
چو در روح ایزد را صدف شد بنیت مریم
نیارستی ز مستان کرد در پیشش زمستانی
تو ای مقری مگر خود را نگویی کاهل قرآنم
که از گوهر نیی آگه که مرد صوت و الحانی
برهنه تا نشد قرآن ز پردهٔ حرف پیش تو
ترا گر جان بود عمری نگویم کاهل قرآنی
به اخماس و به اعشار و به ادغام و امالت کی
ترا رهبر بود قرآن به سوی سر یزدانی
رسن دادت ز قرآن تا ز چاه تن برون آیی
که فرمودت رسن بازی ز راه دیو نفسانی
بدین شرمی که عثمان کرد بهر بندگی حق را
تو زین چون خواجگی جویی بگو کو شرم عثمانی
یکی خوانیست پر نعمت قران بهر غذای جان
ولیکن چون تو بیماری نیابی طعم مهمانی
تو ای صوفی نیی صافی اگر مانند تازیکان
بدام خوبی و زشتی ببند آبی و نانی
بدانجا میوه و حور و بدینجا لقمه و شاهد
ستوری بود خواهی تو بدو جهان همچو قربانی
شوی رهبر جهانی را ز بهر معنی و صورت
خضروار ار غذا سازی سمالموت بیابانی
چو یعقوب از پی یوسف همه در باز و یکتا شو
وگر نه یوسفی کن تو نه مرد بیت احزانی
اگر راه حقت باید ز خود خود را مجرد کن
ازیرا خلق و حق نبود بهم در راه ربانی
ز بهر این چنین راهی دو عیار از سر پاکی
یکی زیشان اناالحق گفت و دیگر گفت سبحانی
شنیدستی که اندر مرو در میرفت بی سیمی
ز بهر بوی بورانی چه گفت آن لال لامانی
بگفتا من ز بورانی به بویی کی شوم قانع
مرا در پشت بارانی و در دل عشق بورانی
دلی باید ز گل خالی که تا قابل بود حق را
که ناید با صد آلایش ز هر گلخن گلستانی
تو پیش خویشتن خود را چو کتان نیست کن زیرا
ترا بر چرخ ماهی به که در بازار کتانی
پشیمان شد سنایی باز ازین آمد شد دونان
مبادا زین پشیمانیش یک ساعت پشیمانی
قناعت کرد مستغنی از این و آن نهادش را
چو خواهی کرد چون دونان ثنای اینی و آنی
بباید کشت گرگی را که روز برف بر صحرا
کشد چون نازکان پا را ز تری یا ز بارانی
ازین آیین بیدینان پشیمانی پشیمانی
مسلمانی کنون اسمیست بر عرفی و عاداتی
دریغا کو مسلمانی دریغا کو مسلمانی
فرو شد آفتاب دین برآمد روز بیدینان
کجا شد درد بودردا و آن اسلام سلمانی
جهان یکسر همه پر دیو و پر غولند و امت را
که یارد کرد جز اسلام و جز سنت نگهبانی
بمیرید از چنین جانی کزو کفر و هوا خیزد
ازیرا در جهان جانها فرو ناید مسلمانی
شراب حکمت شرعی خورید اندر حریم دین
که محرومند ازین عشرت هوس گویان یونانی
مسازید از برای نام و دام و کام چون غولان
جمال نقش آدم را نقاب نفس شیطانی
شود روشن دل و جانتان ز شرع و سنت احمد
چنان کز علت اولا قوی شد جوهر ثانی
ز شرعست این نه از تنتان درون جانتان روشن
ز خورشیدست نز چرخست جرم ماه نورانی
که گر تایید عقل کل نبودی نفس کلی را
نگشتی قابل نقش دوم نفس هیولانی
هر آن کو گشت پرورده به زیر دامن خذلان
گریبان گیر او ناید دمی توفیق ربانی
نگردد گرد دینداران غرور دیو نفس ایرا
سبکدل کی کشد هرگز دمی بار گرانجانی
تو ای مرد سخن پیشه که بهر دام مشتی دون
ز دین حق بماندستی به نیروی سخندانی
چه سستی دیدی از سنت که رفتی سوی بیدینان
چه تقصیر آمد از قرآن که گشتی گرد لامانی
نبینی غیب آن عالم درین پر عیب عالم زان
که کس نقش نبوت را ندید از چشم جسمانی
برون کن طوق عقلانی به سوی ذوق ایمان شو
چه باشد حکمت یونان به پیش ذوق ایمانی
کی آیی همچو مار چرخ ازین عالم برون تا تو
بسان کژدم بیدم درین پیروزه پنگانی
در کفر و جهودی را ز اول چون علی بر کن
که تا آخر چنویابی ز دین تشریف ربانی
بجو خشنودی حق را ز جان و عقل و مال و تن
پس آن گه از زبان شکر میگو کاینت ارزانی
درین کهپایه چون گردی بر آخور چون خر عیسی
به سوی عالم جان شو که چون عیسی همه جانی
ز دونی و ز نادانی چنین مزدور دیوان شد
وگرنه ارسلان خاصست دین را نفس انسانی
تو ای سلطان که سلطانست خشم و آرزو بر تو
سوی سلطان سلطانان نداری اسم سلطانی
چه خیزد ز اول ملکی که در پیش دم آخر
بود ساسی و بیسامان چه ساسانی چه سامانی
بدین ده روزه دهقانی مشو غره که ناگاهان
چو این پیمانه پر گردد نه ده مانده نه دهقانی
تو مانی و بد و نیکت چو زین عالم برون رفتی
نیاید با تو در خاکت نه فغفوری نه خاقانی
فسانهٔ خوب شو آخر چو میدانی که پیش از تو
فسانهٔ نیک و بد گشتند سامانی و ساسانی
تو ای خواجه گر از ارکان این ملکی نیی خواجه
از آن کز بهر بنیت را اسیر چار ارکانی
نیابد هیچ انس و جان نسیم انس جان هرگز
که با دین و خرد نبود براق انسی و جانی
ز بهر شربت دردست شیبت پر ز نور حق
گر از لافست نیرانیست آن شیبت نه نورانی
به سبزهٔ عشوه و غفلت نهاد خود مکن فربه
که فربه فرث و دم گردد ز پختن یا ز بریانی
اگر خواهی که چون یوسف به دست آری دو عالم را
درین تاریکی زندان چو یوسف باش زندانی
ورت باید که همچون صبح بی خود دم زنی با حق
صبوحی را شرابی خواه روحانی نه ریحانی
تو ای ظالم سگی میکن که چون این پوست بشکافند
در آن عالم سگی خیزی نه کهفی بلکه کهدانی
تو مردم نیستی زیرا که دایم چون ستور و دد
گهی دلخسته از چوبی گهی جان بستهٔ خوانی
اگر چند از توانایی زننده همچو خایسگی
وگر چند از شکیبایی خورنده همچو سندانی
مشو غره که در یک دم ز زخم چرخ ساینده
بریزی گر همه سنگی بسایی گرچه سوهانی
تو ای بازاری مغبون که طفلی را ز بیرحمی
دهی دین تا یکی حبهش ز روی حیله بستانی
ز روی حرص و طراری نیارد وزن در پیشت
همه علم خدا آن گه که بنشینی بوزانی
ز مردان شکسته مرد خسته کم شود زیرا
که سگ آنجاست کابادست گنج آنجا که ویرانی
تو ای نحس از پس میزان از آن جز قحط نندیشی
که عالم قحط بر گیرد چو کیوان گشت میزانی
ولیکن مشتری آخر بروز دین ز شخص تو
بخواهد کین خویش ار چه بسازی جای کیوانی
تو ای زاهد گر از زهدت کسی سوی ریا خواند
ز بهر چشم بدبینان تو و جای تن آسانی
مترس ار در ره سنت تویی بیپای چون دامن
چو اندر شاهراه عشق بی سر چون گریبانی
به وقت خدمت یزدان بنیت راست کن قبله
از آن کاین کار دل باشد نباشد کار پیشانی
قیامت هست یومالجمع سوی مرد معنی دان
ولیکن نزد صورت بین بود روز پریشانی
اگر بیدست و بیپایی به میدان رضای او
به پیش شاه گویی کن که ناید از تو چوگانی
درین ره دل برند از بر درین صف سر برند از تن
تو و دوکی و تسبیحی که نز مردان میدانی
فقیه ار هست چون تیغ و فقیر ار هست چون افسان
تو باری کیستی زینها که نه تیغی نه افسانی
تو ای عالم که علم از بهر مال و جاه را خواهی
به سوی خویش دردی گر به سوی خلق درمانی
اگر چه از سر جلدی کنی بر ما روا عشوه
در آن ساعت چه درمان چون به عشوهٔ خویش درمانی
زبان دانی ترا مغرور خود کردست لیکن تو
نجات اندر خموشی دان زیان اندر زبان دانی
اگر تو پاک و بیغشی به سوی خویشتن چون شد
به نزد ناقدان نامت نبهره و قلب و حملانی
سماعست این سخن در مر و اندر تیم بزازان
هم اندر حسب آن معنی ز لفظ آل سمعانی
که جلدی زیرکی را گفت من پالانیی دارم
ازین تیزی و رهواری چو باد و ابر نیسانی
بدو گفتا مگو چونین گر او را این هنر بودی
نبودی چون خران نامش میان خلق پالانی
بدان گه بوی دین آید ز علمت کز سر دردی
نشینی در پس زانو و شور فتنه بنشانی
ور از واماندگی بادی برآری سرد پیش تو
نماند پیش آن جنبش حزیران را حزیرانی
چو در روح ایزد را صدف شد بنیت مریم
نیارستی ز مستان کرد در پیشش زمستانی
تو ای مقری مگر خود را نگویی کاهل قرآنم
که از گوهر نیی آگه که مرد صوت و الحانی
برهنه تا نشد قرآن ز پردهٔ حرف پیش تو
ترا گر جان بود عمری نگویم کاهل قرآنی
به اخماس و به اعشار و به ادغام و امالت کی
ترا رهبر بود قرآن به سوی سر یزدانی
رسن دادت ز قرآن تا ز چاه تن برون آیی
که فرمودت رسن بازی ز راه دیو نفسانی
بدین شرمی که عثمان کرد بهر بندگی حق را
تو زین چون خواجگی جویی بگو کو شرم عثمانی
یکی خوانیست پر نعمت قران بهر غذای جان
ولیکن چون تو بیماری نیابی طعم مهمانی
تو ای صوفی نیی صافی اگر مانند تازیکان
بدام خوبی و زشتی ببند آبی و نانی
بدانجا میوه و حور و بدینجا لقمه و شاهد
ستوری بود خواهی تو بدو جهان همچو قربانی
شوی رهبر جهانی را ز بهر معنی و صورت
خضروار ار غذا سازی سمالموت بیابانی
چو یعقوب از پی یوسف همه در باز و یکتا شو
وگر نه یوسفی کن تو نه مرد بیت احزانی
اگر راه حقت باید ز خود خود را مجرد کن
ازیرا خلق و حق نبود بهم در راه ربانی
ز بهر این چنین راهی دو عیار از سر پاکی
یکی زیشان اناالحق گفت و دیگر گفت سبحانی
شنیدستی که اندر مرو در میرفت بی سیمی
ز بهر بوی بورانی چه گفت آن لال لامانی
بگفتا من ز بورانی به بویی کی شوم قانع
مرا در پشت بارانی و در دل عشق بورانی
دلی باید ز گل خالی که تا قابل بود حق را
که ناید با صد آلایش ز هر گلخن گلستانی
تو پیش خویشتن خود را چو کتان نیست کن زیرا
ترا بر چرخ ماهی به که در بازار کتانی
پشیمان شد سنایی باز ازین آمد شد دونان
مبادا زین پشیمانیش یک ساعت پشیمانی
قناعت کرد مستغنی از این و آن نهادش را
چو خواهی کرد چون دونان ثنای اینی و آنی
بباید کشت گرگی را که روز برف بر صحرا
کشد چون نازکان پا را ز تری یا ز بارانی
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۳ - توصیف روح در بدن
شگفت آید مرا بر دل ازین زندان سلطانی
که در زندان سلطانی منم سلطان زندانی
غریب از جاه طورانی ز نافرمانی لشکر
به دست دشمنان درمانده اندر چاه ظلمانی
سپاه بیکران داری ولیکن بی وفا جمله
همه در عشوه مغرورند از غمری و نادانی
ز بدرویی و خودرایی همه یکبارگی رفته
ز گلشنهای روحانی به گلخنهای جسمانی
طلبکارند نزهت را و نشناسند این مایه
که گلشنهای جسمانی ست گلخنهای روحانی
روا باشد که قوت جان به اندازهٔ حشم گیرد
که قوت گیر دار جان را دهی یاقوت رمانی
در آن دریا فگن خود را که موجش باشد از حکمت
که جزع او به قیمت تر بود از در عمانی
اگر گویا و پیدایی یکی خاموش پنهان شو
خوشا خاموش گویا و خوشا پیدای پنهانی
برستی گر ترا بر سر جان خود وقوف افتد
کجا واقف تواند شد کسی بر سر یزدانی
ثبات دل همی جویی درون گنبد گردان
از آن بیهوده سرگردان چنان گردون گردانی
ازیرا در مکان جهل همواره به کینی تو
که اندر بند هفت اختر اسیر چار ارکانی
چرا در عالم عقلی نپری چون ملایک تو
چرا چون انسی و جنی در اندوه تن و جانی
چه پیچانی سر از طاعت چه باشی روز و شب غافل
چه پوشی جامهٔ شهوت دل و جان را چه رنجانی
که تا دست جوانمردی به دنیا در نیفشانی
چنان دان بر خط دین بر که دست تاج مردانی
چه بندی دل در آن ایوان که هستش پاسبان کیوان
نبینی عاقل هرگز نه ایوانی نه کیوانی
تو خود ایوان نمیدانی تو خود کیوان نمیبینی
نداری همت کیوان چو اندر خورد ایوانی
بدین همت که اندر سر همی داری سراندر کش
سزای پنبه و دوکی نه مرد رزم و میدانی
ببینی تا چه سودست این که در عالم همی بینی
عزیزست ای مسلمانان علیالجمله مسلمانی
اگر خواهی که با حشمت ز اهل البیت دین باشی
بباید در ره ایمان یکی تسلیم سلمانی
ای می خوردهٔ غفلت کنون مستی و بیهوشی
خمار ار زین کند فردا کمال خویش نقصانی
ز آبادانی دنیا بکردی دین خود ویران
نه آگاهی که آبادانی ایدون هست ویرانی
به پیش آدم شرعی سجود انقیاد آور
گر از شبهت نه چون ابلیس بر پیکار عصیانی
که در زندان سلطانی منم سلطان زندانی
غریب از جاه طورانی ز نافرمانی لشکر
به دست دشمنان درمانده اندر چاه ظلمانی
سپاه بیکران داری ولیکن بی وفا جمله
همه در عشوه مغرورند از غمری و نادانی
ز بدرویی و خودرایی همه یکبارگی رفته
ز گلشنهای روحانی به گلخنهای جسمانی
طلبکارند نزهت را و نشناسند این مایه
که گلشنهای جسمانی ست گلخنهای روحانی
روا باشد که قوت جان به اندازهٔ حشم گیرد
که قوت گیر دار جان را دهی یاقوت رمانی
در آن دریا فگن خود را که موجش باشد از حکمت
که جزع او به قیمت تر بود از در عمانی
اگر گویا و پیدایی یکی خاموش پنهان شو
خوشا خاموش گویا و خوشا پیدای پنهانی
برستی گر ترا بر سر جان خود وقوف افتد
کجا واقف تواند شد کسی بر سر یزدانی
ثبات دل همی جویی درون گنبد گردان
از آن بیهوده سرگردان چنان گردون گردانی
ازیرا در مکان جهل همواره به کینی تو
که اندر بند هفت اختر اسیر چار ارکانی
چرا در عالم عقلی نپری چون ملایک تو
چرا چون انسی و جنی در اندوه تن و جانی
چه پیچانی سر از طاعت چه باشی روز و شب غافل
چه پوشی جامهٔ شهوت دل و جان را چه رنجانی
که تا دست جوانمردی به دنیا در نیفشانی
چنان دان بر خط دین بر که دست تاج مردانی
چه بندی دل در آن ایوان که هستش پاسبان کیوان
نبینی عاقل هرگز نه ایوانی نه کیوانی
تو خود ایوان نمیدانی تو خود کیوان نمیبینی
نداری همت کیوان چو اندر خورد ایوانی
بدین همت که اندر سر همی داری سراندر کش
سزای پنبه و دوکی نه مرد رزم و میدانی
ببینی تا چه سودست این که در عالم همی بینی
عزیزست ای مسلمانان علیالجمله مسلمانی
اگر خواهی که با حشمت ز اهل البیت دین باشی
بباید در ره ایمان یکی تسلیم سلمانی
ای می خوردهٔ غفلت کنون مستی و بیهوشی
خمار ار زین کند فردا کمال خویش نقصانی
ز آبادانی دنیا بکردی دین خود ویران
نه آگاهی که آبادانی ایدون هست ویرانی
به پیش آدم شرعی سجود انقیاد آور
گر از شبهت نه چون ابلیس بر پیکار عصیانی