عبارات مورد جستجو در ۱۱۷۸ گوهر پیدا شد:
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۶۲ - در بیان آنکه تن چون ماهی است و عالم چون دریا و جوهر آدمی چون یونس. چنانکه یونس از شکم ماهی بتسبیح رهید تو نیز اگردر این تن مسبح باشی جوهر ایمانت خلاص یابد و اگر غفلت ورزی در شکم ماهی تن هضم و نیست شوی. و در تقریر آنکه انبیاء و اولیاء محک‌اند که قلب و نقد از وجود ایشان ظاهر گردد. چنانکه بوجود آدم ابلیس قلب از ملائکه نقد جدا شد و در زمان هر پیغامبری کافر از مؤمن جدا میشد تا دور مصطفی علیه السلام که ابوجهل و ابولهب از صحابه جدا شدند و در معنی این حدیث که کل مولود یولد علی فطرة الاسلام و انما ابواه ینصرانه و یهودانه و یمجسانه
باش در بطن حوت یونس وار
غرق تسبیح و ذکر لیل و نهار
که از آن بطن او بذکر رهید
وز چنان محنتی بذکر جهید
جان تو یونس است و تو ماهی
ذکر حق کن اگر نه گمراهی
تا چو یونس ز حوت تن برهی
تا قدم بر فراز چرخ نهی
ور ترا ذکر حق نگردد فوت
یونست هضم گردد اندر حوت
داده باشی عزیز عمر بباد
روز محشر ز غم کنی فریاد
کاینچنین دولتی برفت از دست
چه کنم تیر از کمان چون جست
در پی امر و نهی حق میباش
از دل و جان مدام خفیه و فاش
تا که گردی ز سلک مقبولان
نروی در سقر چو مخذ و لان
هر که او طاعت خدا بگزید
وانچه فرمود بی ریا بگزید
داد حق گنج بیکران او را
شاهی وملک جاودان او را
کردش آخر مقرب درگاه
گشت از جمله سرها آگاه
ترجمان علوم حق شد او
بی حجابی خدا نمودش رو
گشت دایم جلیس اللهش
کرد بی طبل و بی علم شاهش
برگزیدش بر اهل ارض و سما
تا کند امر و نهی در دو سرا
کردش از جود حاکم مطلق
تا جدا زو شوند باطل و حق
پیش از آدم فرشته بود ابلیس
با ملایک مدام انیس و جلیس
چون خدا آفرید آدم را
کرد همراه جانش آن دم را
نور پاکش چو تافت از بیجا
از ملایک بلیس گشت جدا
بعد از او ز انبیای دیگر هم
شد جدا بد ز نیک و بیش از کم
تا زمان محمد مختار
سرور انبیا شه احرار
همه بودند امت یکسان
بهم آمیخته چو تن با جان
نور احمد چو تافت بر سرشان
یک شد از اهل کفر و یک زایمان
نام بوذر بشد شه و صدیق
نام بوجهل کافر و زندیق
چون چراغ اند انبیای خدا
زانکه از نورشان شده است جدا
کافر از مؤمن و ولی ز عدو
شبه از گوهر و بد از نیکو
پس یقین شد که انبیا محک ‌ اند
زان سبب در صفات جمله یک ‌ اند
قلب از زر جدا از ایشان شد
بی محک قلب و نقد یکسان بد
تا بحشر این محک بود قایم
تا جهان هست باشد این دایم
انبیا گر چه از جهان رفتند
بسوی ملک جاودان رفتند
اولیا را گذاشتند بجا
تا از ایشان همان شود پیدا
هر که گردد مریدشان از جان
بر محک راست است نقدش دان
وانکه منکر شود یقین قلب است
آدمی نیست در صفت ک ل ب است
ور نباشند اولیا پیدا
امتحانی دگر بود ما را
بنگریم آنکه راهشان گیرد
پندشان را بعشق بپذیرد
نکند غیر ورزش ایشان
پی گفتارشان رود از جان
جهد و طاعت بود ورا پیشه
نکند غیر طاعت اندیشه
حب دنیا کند ز سر بیرون
بیخ شهوات برکند ز درون
کم کند هر دمی ز خواب و ز خور
کوشد اندر صلاح افزونتر
زین بدانیم کو زر صافی است
زانکه عهد الست را وافی است
وانکه بر عکس این کند کردار
کافرش دان ورا و قلب شمار
امتحان درست این باشد
هر کرا جستجوی دین باشد
از چنان همنشین بپرهیزد
با طلبکار حق در آمیزد
زانکه صحبت عظیم اثر دارد
مرد بد در تو تخم بد کارد
کفر از صحبت است در مردم
همچو خود گمرهت کند ره گم
مصطفی گفت جملۀ طفلان
مسلم و پاک آمدند بدان
لیک بعضی ز مادر وز پدر
شده ‌ اند اندر این جهان کافر
پدر ار عیسوی است هم فرزند
از نر و ماده نی همان ورزند
ور بود موسوی پدر ز جهود
میشود هم پسر پلید و جحود
ور مجوسی است همچنان گردد
پدرش چیست او همان گردد
هر کسی را جدا جدا دینی است
هر یکی را رهی و آئینی است
پس اگر عقل کامل است ترا
بگزین صحبت ولی خدا
تا شوی همچو او تو نیز ولی
کندت صحبتش غنی و ملی
زو پذیری صفا چو لعل از خور
نبود جز خدات اندر خور
هست پست تو بلند شود
خاطرت جز بسوی حق نرود
غیر حق پیش تو بود لاشی
نکنی روی جز بحضرت حی
پای همت نهی تو بر دو جهان
نزنی دست جز در الرحمن
صحبت اولیا چنین کندت
با چنان دولتی قرین کندت
گر بدست آوری غنیمت دار
دامن آن شهان ز کف مگذار
هرچه با تو کنند راضی شو
امرشانرا ز جان و دل بشنو
سر مکش گر زنند بر رویت
کز جفاشان نکو شود خویت
نی کران دارد این و نه پایان
همچو من شو غلام درویشان
چونکه گردی تو بندۀ ایشان
نی خطر باشدت دگر نه زیان
دائماً سر فراز باشی تو
همه چون جغد و باز باشی تو
گذر از وصف نیک و بد ای عم
چونکه سر زد ز اندرون آن دم
بی دم و حرف و صوت گوی سخن
اندر آدریم و گذر ز سفن
هیچ ماهی نشست در کشتی
یا که خود را فکند بر پشتی
خلق دریا در آب گردان اند
دائما هر طرف بجولان ‌ اند
غیر دریا اگرچه هست شکر
پیش ایشان بود ز زهر بتر
نان و بریان و عیششان آب است
رایت و ملک و جیششان آب است
سخن حق ز حق حجاب شود
نادر است آنکه بی حجاب رود
بی تن و جان ره خدا سپرد
بی پر و بال بر سما بپرد
غم وشادی نتیجۀ دنیاست
آنچه از ضد بری است در عقبی است
این ضد و ند در جهان فناست
وحدت محض در سرای بقاست
نیک و بد وصفهای اجسام است
هرکه نگذاشت این دو را خام است
زیر و بالا مرو که بیراهی است
در چنان ره چه جان آگاهی است
کفر و اسلام را مجوی آنجا
که نگنجید آن طرف من و ما
صورت و نقش و رنگ و بو این سوست
ورنه در بیسوی نه پشت و نه روست
سوی جانان بجان برو نه بتن
غیر حق را برای حق افکن


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۶۴ - مثل آوردن حکایت شاهزاده را در تقریر آنکه فریضه ترین همه چیزها بر آدمی دانست جوهر خود و شناخت خالق است و این معروفست که الحق اظهر من الشمس- اکنون خلق از چیزی که از آفتاب ظاهر تر است و از همه چیزها بدیشان نزدیکتر کورند و غافل و آنچه دور است و مشکل از انواع علوم مو بمو آن را بیاموزند و بدان مشغول میشوند و در تفسیر این آیه که ناکسوا رؤسهم عند ربهم
تو بدان شاهزاده میمانی
بشنو احوال او که تا دانی
پدرش جمع کرد استادان
تا شود در علوم آبادان
سالها بود اندر آن مشغول
تا شدش جمله علمها محصول
ذوفنون گشت و عالم و والا
تا که صیتش گرفت عالم را
پدر از بهر امتحان او را
برد اندر سرای خود تنها
خاتم زر بکف گرفت وبدو
گفت اندر کفم چه هست بگو
گفت چیزی مجوف و گرداست
زونهان ماند این که شاگرد است
نیست از من نهان که استادم
بر سر این تمام افتادم
زرد فام است و حلقه ‌ ای موزون
آنچه بگرفته ای بمشت درون
گفت شاهش که راست میگوئی
اندر این علم چیست میپوئی
هرچه آن گفتنی بود گفتی
در بنهفته را عیان سفتی
راست است این نشان که دادی تو
در فن خویش اوستادی تو
لیک تعیین کن آشکار بگو
کاین چه چیز است بی خداربگو
گفت باید که باشد آن غلبیر
شاه گفتش که ای ز علم خبیر
شد نشانها بعلم معلومت
یک بیک گشت جمله مفهومت
اعقل تو زین قدر نگشت خبیر
که نگنجد بمشت در علبیر
هل این عالم از صغیر و کبیر
از بد و نیک و از غنی و فقیر
بر علوم نهان شدند استاد
هر یک از خویش بلکه علمی زاد
زانچه پر فایده است و آسانتر
همه هستند بیخبر چون خر
زانچه فرض است جمله نادان اند
اسب در بیرهنی همیرانند
زانچه بی آن بدن ز بدبختی است
همه قهر است و محنت و سختی است
دائماً گرد آن همیگردند
تا ز درمان جدا و پر درد اند
لاجرم کار جمله معکوس است
سرسرشان بقهر منکوس است
در نبی چون که حکمها میراند
ناکسوا حق رؤسهم میخواند
در پیش گفت عند ربهم
سر این را ز حق بجوی نکو
با خدا و نظر بغیر خدا
میکنند از شقا و جهل و عمی
متصل با وی و از او غافل
بسوی غیر او بجان مایل
پس نگونسارشان از آن گفت او
که ز بیسو همیروند بسو
همچو روغن بر آب چفسیده
وانگه از تاب نار تفسیده
علف نار میشود از جان
نار را جذب میکند بخود آن
زانکه نار است لایق آن زیت
نار شد زیت را سراچه ویت
گرچه از نار بد جدا بنگر
چون شد او را غذا بحکم قدر
پهلوی آب بود و خوردش نار
زانکه بود از ازل به آب اغیار
آب حق است و اشقیا روغن
زان سبب شد جحیمشان مسکن
گل و لاله ز آب زنده شود
هر دو زو در نمو و خنده شود
خار با گل اگر نماید یار
لیک دور است در سر از گلزار
گرچه خود خار با گل است رفیق
این رود در مشام و آن بحریق
سوی آنچه هلاک ایشان است
روز و شب میل جمله از جان است
سوی آنچه بکارشان ناید
دم بدم حرصشان بیفزاید
هر یکی اندر آن شود دانا
هر یکی پیشوا کند خود را
مو بمو سر آن بداند او
جهد خود را در آن کند صد تو
دهد آن یک به فلسفه خود را
تا شود در هنر چو بوسینا
یک دهد خویش را بعلم نجوم
یک بتحریر و یک بعلم رقوم
یک بفقه و خلافی و تفسیر
یک برمل و بهندسه و تعبیر
بیحد است این فنون چگویم من
پیش چوگان حق چو گویم من
پای برگیرم و پرم چون تیر
بیگمانی و رای چرخ و اثیر
با شما رفتنم بپای شما
هست از رحمتم برای شما
تا شوید از طریق عشق مفیق
گشته ‌ ام با شما ز لطف رفیق
ورنه خود از کجا چو جنس منید
من همه روحم و شما بدنید
بس بود این سخن کنم سیران
سوی آن کو منم بر او حیران
چون که طالب نئید ای دو نان
پی جاهید و بستۀ دونان
ترکتان کردم وش دم بر شاه
زانکه بس کاهلید اندر راه
بودنم پیش شاه صد عید است
نو نو از نور او مرا دید است
هر دمم جلوه و تماشائی
هر دمم در بهشت ن و جائی
مجلس شاهوار بنهاده
هر طرف حورئی بکف باده
هیچ مستی در او ندیده خمار
بی دی آنجا دو صد هزار بهار
گنجها یافته در او بیرنج
برده جان نرد عشق بی شش و پنج
ماهیان را یم است بهتر جای
ماهیان را یم است تخت وسرای
مرگ باشد ز یم جدائیشان
کفر محض است خود نمائیشان
گفتگوی همه ز بحر بود
جستجوی همه ز بحر بود
اولیا ماهی اند و حق دریا
دایم آن بحرشان بود مأوی
این طرف بهر تو همی آیند
ورنه بی یم چگونه آسایند
قصدشان آن بود کزین زندان
ببرندت تا بسوی عالم جان
تا رهی زین سعیر پر نقمت
تا رسی در نعیم پر نعمت
از عطاشان غمت شود شادی
از کرمشان بخیلیت رادی
نور ایشان کند ترا بینا
چون مسیحا روی بسقف سما
گرپذیری تو پندشان بردی
ور نه مانی بب ست چون دردی
چه زیانشان بود اگر ز خری
از شکرهای حلمشان نخوری
ور از ایشان شوی گریزان تو
دور مانی و اشگ ریزان تو
بلکه خود این به است ایشان را
که گذارند تو پریشان را
جمع گردند جمله باز آنجا
صید گیرند همچو باز آنجا
این یقین دان که مرد خاص خدا
کامران است و شاد در دو سرا
دستگیر توانگر و درویش
اوست هم نوش نیش و مرهم ریش
گر قبولش کنند و گر نکنند
ور بوی هیچ خیر و شر نکنند
خود بخود او خوش است و آسوده
چرب و شیرین بسان پالوده
نیست محتاج هیچکس بجهان
بلکه محتاج اوست کون و مکان
مجرمان جمله زو شوند آزاد
محرمان را رساند او بمراد


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۷۱ - در بیان آن که سراج الدین مثنوی خوان شبی در خواب دید که چلبی حسام الدین قدس سره بر سر تربت مقدس مطهر مولانا قدسنا اللّه بسره العزیز ایستاده بود و این مثنوی را در دست گرفته خوش بآواز بلند و ذوق تمام میخواند و در شرح مدح این نظم مبالغه‌ها میفرمود. بعد رو بسراج الدین کرد و گفت میخواهم که این مثنوی را بعد از این همچنین خوانی که من میخوانم ودر اثنای آن ابیات دیگر در وصف این کتاب از خویشتن میفرمود. چون بیدار شد از آنهمه ابیات همین یک بیت در خاطرش مانده بود. هرکرا هست دید این را دید----- که برین نظم نیست هیچ مزید. همین بیت را چون بر این وزن است جهت تبرک در میانۀ ابیات نبشته شد
دیددر خواب آن مرید گزین
مثنوی خوان ما سراج الدین
کز صغر بود صالح و زاهد
پارسا و موحد و عابد
خشگ زاهد نبود چون دگران
داشت دایم نصیب از عرفان
عاشق اولیا بد آن صادق
دل ره فقر آگه و حاذق
که حسام الحق آن شه والا
بر سر تربت ایستاده بپا
مثنوی ولد گرفته بدست
شده ز ابیات آن خوش و سرمست
بر ملا پیش مردمان میخواند
شور میکرد و ذوقها میراند
بعد از آن کرد رو بدو وبگفت
که از امروز آشکار و نهفت
همچو من خوان تو بعد از این این را
بگشا زین سخن ره دین را
وانگه از ذوق این ز خود ابیات
گفت شیرین و خوش چو شهد و نبات
چونکه از خواب گشت او بیدار
زانهمه نظم بیحد و بسیار
مانده بیتی بیاد او تنها
شد فراموش غیر آن او را
هست آن بیت این شنو نیکو
تا بری زان طریق و منزل بو
«هرکراهست دید این را دید
که بر این نظم نیست هیچ مزید»
چون چنین شاه و سرور ابدال
که بد او مرد هم بقال و بحال
در حق نظم ما چنین فرمود
که بر این گفت گفت کس نفزود
در گذ ر از خیال و ظن و زوهم
چشم بگشا ز جان و دل کن فهم
که چه درهاست این از آن دریا
غیر این در مجوی ای جویا
که یکی زین دو صد جهان ارزد
خنک آنرا که دایم این ورزد
خواند این نظم را بروز و بشب
تا رسد زین سخن بحضرت رب
زانکه این رهبر است جویا را
مینماید جهان بیجا را
رهروان را برد سوی منزل
تا ببینند بی حجب رخ دل
ای ولد مثنویت رهبر شد
نام تو بر فلک از آن بر شد
همه را میبرد بسوی فلک
دیو را میکند چو حور و ملک
چون از او دور میشود چون حور
ظلمت محض سر بسر همه نور
قدرتش را از این سخن بشناس
نکند فهم این کسی بقیاس
مگر او را ورای گفت و شنود
بنماید خدا ز لطف و زجود
کندش جذب سوی خود یزدان
در جهانی که نیستش پایان
که هزاران چو آسمان و زمین
پیش آن خور بود چو ذره مهین
ورنه در شرح و وصف ناید آن
هست بیرون ز عقل و وهم و گمان
سر او را مجو ز راه زبان
تا نگردی چنان ندانی آن
قدم اینجا چو در رسید بماند
بی قدم در جهان بی چون راند
آنکسی بو برد از این اسرار
که بود از ازل از آن احرار
هر که با این کتابش انسی نیست
در دو عالم بدان که حیوانی است
چون نباشد در این هوس ز خری
زین معانی شود بعید و بری
حیوانی بود مرید علف
عاقبت چون علف رود بتلف
بر مثال حدث شود مکروه
نزد پاکان دین بود مکروه
میرد او عاقبت بسان کلاب
همچو خر ماند اندرون خلاب
گر برادر بود و گر فرزند
چونکه این عشق را نمی ‌ ورزند
همچو دیوند پیش من مغضوب
خوار و مردود چون خر معیوب
باشد از من نصیبشان لعنت
مرگ ایشان مرا بهین نعمت
خویش من اوست کو چو من باشد
طالب وصل ذوالمنن باشد
انس او با خدا بود نه بخود
چشم او در لقا بود نه بخود
باشد اندر طلب ز جان و ز دل
متنفر بود ز آب و ز گل
در طلب نفس را کند بسمل
گردد او خاک پای صاحب دل
دائماً سیرها کند سوی مرگ
رسد از مرگ هردمش بر و برگ
بیند اندر فنا بقا و حیات
بل حیاتش بود ز عین ممات
بودش موت و فوت و ذکر و صلوة
آید از موتش از خدای صلات
باشد اندر فرار از هستی
تا ابد بیقرار از مستی
نیستی را کند ز جان مسکن
بیخطر سازد اندر این مأمن
هرچه گوید همه زحق گوید
بسوی حق ز جان و دل پوید
نبود پیش او حدیث جهان
گفتگویش بود ز عالم جان
حکمت و علم زاید از دهنش
دایماً عشق حق بود وطنش
دل او منبع حکم باشد
جان پاکش ز حق نعم باشد
قال و حالش بلند چون معروف
مشکلات جهان بر او مکشوف
نیک و بد پیش او پدید بود
هرچه گوید همه ز دید بود
نبود گفتنش ز نقل و قیاس
باشد از اصل کار او باساس
در ظلام جهان بود چو چراغ
زندگی بخشد او بگاه بلاغ
مظهر حق بود در این عالم
پیشوا و خلیفه چون آدم
خویش من اوست کاینچنین باشد
سر هستی و مغز دین باشد
درد دل را بود چو درمان او
وصل حق را مدام جویان او
خاک او توتیای چشم بود
قطرۀ جان از او ببحر رود
قطره چون شد ببحر بحرش دان
زانکه شد محو اندر آن عمان
خنک آن کس که بهر درویشان
میکند ترک جملۀ خویشان
عین ایشان شود ز خود گذرد
پردۀ نفس را ز عشق درد
هرچه آن گفتنی است من گفتم
دره ‌ های گزیده را سفتم
گر زجان تو بگفت من گروی
راه حق را نمایت که روی
قصد آن کن که نفس را بکشی
تا ز تلخی رهی و از ترشی
در نگر کز چه روست مستولی
تا شود بر تو مکرهاش جلی
تا که حاکم شد او و تو محکوم
کرد چون خویشتن ترا محروم
هست او چون امیر و تو چو اسیر
میکشد سو بسوت بی زنجیر
اینچنین عمر بی بها را چون
میکنی ضایع از پی آن دون
قوت از قوت دارد آن ملعون
قوت او را ببر بریزش خون
قوتش از جوع ساز نی از نان
زانکه این درد راست این درمان
ببر او را ز لذت دنیا
تا رسد صد چنانش از عقبی
هیچ نوعش مراد و کام مده
جز غم و رنج بر دوام مده
قوت او را ز رنج و محنت ساز
تا گذارد نماز ها بنیاز
گرسنه باش تا در آخر کار
سیر گردی ز نعمت بسیار
کم خور این میوه را که در عقبی
رسدت پیش میوۀ طوبی
چون کنی ترک رخت و ملکت و مال
صد چنانت رسد بروز مئال
بگذر از خورد و خواب و رو بیدار
تا رسی عاقبت در آن دیدار
قوت حق را بجوی اندر جوع
تا روی چشم سیر وقت رجوع
چست میران در این طریق دقیق
تا که کردی یگانه در تحقیق
بی ریاضت قدم منه در راه
تا رسی همچو انبیا باله
مصطفی گفت عین جوع طعام
میشود از خدا برای کرام
زنده گردد از آن تن صدیق
با ملایک شود مدام رفیق
باز و سگ را مدام صیادان
قوتشان کمترک دهند بدان
تا که از جوع صیدها گیرند
بهر صیاد دائماً گیرند
صید را گرسنه بود طالب
در شکار آید و شود غالب
آن سگ سیرکی بجوید صید
سود آن شیریش بر او چون قید
بسته ‌ اش دارد از طلب سیری
نتواند نمود او شیری
همچنین نفس را تو کم ده نان
تا بگیرد شکارهای نهان
هیچ از اینش مده که آن طلبد
از تنش کن جدا که جان طلبد
زودش از سنگ نیستی مرجوم
کن که بعد از فنا شود مرحوم
تا نکوبی سرش بگرز جهاد
نشمارد ترا خدا ز عباد
تا بود با تو همره آن بیراه
ره نیابی بمنزل اللّه
او پلید است بی پلید برو
بی قدم در جهان پاک بدو
نی بجامه چو میرسد سرگین
میشود مانع از نماز یقین
حدث ظاهری چو شد مانع
مر ترا از ثواب ای سامع
حدث باطنی که اصل آن است
مانع قرب وصل جانان است
تا نگردی تمام از وی پاک
کی روی چون مسیح بر افلاک
پاک کن ظاهر از برای نماز
پاک کن باطن از برای نیاز
چون شوی پاک و صاف در ظاهر
هم بکن سر خویش را طاهر
کاصل در آدمی سراست نه سر
سر بود همچو باد و سر چون پر
آنچه با پا روی هزاران سال
بیشتر زان روی بپر در حال
تن بپا میرود دوان در راه
جان بپر میپرد بسوی اله
پر جان عشق باشد ای دانا
جان بی عشق کی پرد آنجا
هر کرا عشق بیش پرش بیش
بیش باشد یقین زکمترینش
هر که عاشقتر است افزون است
از همه بهتر است و موزون است
عاشقان صف صف ‌ اند در ره حق
صف پس میبرد ز پیش سبق
وان امامی که پیش این صفهاست
او بمحراب وصل حق تنهاست
همه زو میبرند و او از حق
برتر است از بروج و هفت طبق
از طبقها گذشت چون احمد
دیده را کرد پر ز حسن احد
محو حق است و غرق آن دیدار
ذات او را چو دیگران مشمار
گرچه ماند بدیگران شکلش
جنس خلقان بود تن و اکلش
لیک سرش گذشته از عرش است
گرچه از روی جسم بر فرش است
هر که دید آن جمال ی بی پرده
زنده شد گرچه بود پژمرده
نی چنان زنده کاخر او میرد
هر چه دارد کسی دگر گیرد
زندگی کز خداست پاینده است
همچو خور روشن است و تابنده است
تا خدا هست با خدا باقی است
جانها را شراب و هم ساقی است
زنده باشد از او یقین هر شی
میرد اشیاء و او بماند حی
مردگی ظلمت است و نور حیات
چون رود باز نور ازین ظلمات
مرده ماند جهان و هرچه در اوست
چون از ایش ا ن نهان شو درخ دوست
زانکه از نور او پراند اشیا
همه را زان خور است تاب و ضیا
مثل خانه ‌ هاست این اشیا
گشته روشن ز عکس نور خدا
نور را چون نهان کند ز ایشان
همه مانند قالب بیجان
کل اشیا فنا شوند و هلاک
از بد و نیک و از پلید و زپاک
تا بدانند کان صفا و حیات
چون از ایشان نبد نداشت ثبات
عاریه بود باز رفت باصل
نور خور کی ز قرص خور شد فصل
گشت خالی ز نور او اشیا
همه مردند و ماند حق تنها
لیک جانی که شد فنا در نور
یافت بعد از فنا بقا در نور
ذات او باشد از شعاع لطیف
تافته علم بر وضیع و شریف
آن چنان نور را فنا نبود
چون ز حق است جز بحق نرود
تا خدا هست باشد او دائم
دائماً با خدا بود قایم
تن او گر فنا شود میرد
جان او ملک لامکان گیرد
از سمک تا سماک نور دهد
مؤمنان را بهشت و حور دهد
شود اندر جهان جان والی
همه اسفل روند و او عالی
از عدد هر که رست گشت ولی
شیر حق دان ورا تو همچو علی
انبیا را از او توانی دید
بر تو گردند بی حجاب پدید
نبود هیچ چیز از او بیرون
بخشدت صد جهان زراه درون
زانکه حق باوی است و بی او نیست
در او را گزین و آنجا بیست
چون خدا گفت در زمین و سما
می نگنجم مرا مجو آنجا
در دل مؤمنان بگنجم لیک
در دلشان بکوب از جان نیک
تا بیابی مرا در آن دلها
برهی زآبها و از گلها
دامن شیخ گیر ای جویا
زانکه حق است از آن زبان گویا
فعل و قول وی است جمله ز حق
دمبدم گیر از او بصدق سبق
تا که گردی از آن سبق سابق
بر همه سابقان تو ای لاحق
بس بود بعد از این خموش کنم
بی دهان زان شراب نوش کنم
سوی بیسو صلا زدم بسیار
گه ز راه درون گه از گفتار
هر کرا سعد بخت خواهد بود
فارغ ازتاج و تخت خواهد بود
از جهان بهر حق شود بیزار
طلبد او دکان در آن بازار
از فنا بگذرد رسد ببقا
رود از خود بسوی وصل خدا
نیست این را کران خموش ولد
بنه آئینه را درون نمد
مطلع این بیان جان افزا
بود در ششصد و نود یارا
گفته شد اول ربیع اول
گر فزون گشت این مگو طول
مقطعش هم شده است ای فاخر
چارمین مه جمادی الاخر
شد تمام این نمط در این دفتر
تا چه آید از این سپس دیگر
نیست این را نهایت و غایت
ختم کن چون تمام گشت آیت
ز آیتی میشود نماز تمام
چون شدم مست بنهم از کف جام
نی نوازش کنم دگر نه عتاب
لب ببنندم چو شد تمام کتاب
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۶ - اوحدی مراغه ای
قدوهٔ عرفا و زبدهٔ فضلای زمان خود بوده و مدت مدیدی سیاحت فرموده. به سبب توطن در اصفهان از اهل آن شهر مشهور شده. اما مراغه‌ای است. در علوم ظاهری و باطنی و کمالات صوری ومعنوی مفخر دوران است و ظهورش در عهد دولت ارغون خان است. دست طلب گریبان دلش را به جانب اهل حال کشیدو شراب معرفت از دست شیخ ابوحامد اوحد الدین کرمانی چشید. لهذا تخلص خود را اوحدی قرارداد و زبان به اظهار حقایق گشاد. مثنوی جام جم از اوست. وفاتش در سنهٔ ۷۳۸ در اصفهان بود. از منتخبات مثنوی و دیوان او نوشته می‌شود مِنْمثنوی جام جم:
خویشتن را نمی‌شناسی قدر
ورنه بس محتشم کسی ای صدر
هم خلف نام و هم خلیفه نسب
نه به بازی شدی خلیفه رسب
ذات حق را مهینه اسمی تو
گنج تقدیس را طلسمی تو
به بدن درج اسم ذات شدی
به قوا مظهر صفات شدی
سر موی ترا دو کون بهاست
زانکه هستی دو کون بی کم و کاست
قالبت قُبه‌ایست اللهی
لیک از حبه‌ای نه آگاهی
نُه فلک در دل تو دارد کُنج
با کواکب ولیک در یک کُنج
گر زمانی به ترکتاز آیی
بروی تا به عرش و باز آیی
لیس فی جبتی تو دانی گفت
واناالحق تو می‌توانی گفت
گاه عبدی و گاه معبودی
چه عجب چون غلام محمودی
پیش ازین گر دو حرف برخوانی
ترسمت برجهی که سبحانی
٭٭٭
باده نوشیدگان جام الست
نشدند از شراب دنیا مست
ذوق پاکان به خم و مستی نیست
جای نیکان به کبر و هستی نیست
بت پرستی ز می پرستی به
مردن عاقلان ز مستی به
چند گویی که باده غم ببرد
دین و دنیا ببین که هم ببرد
بهتر از غم کدام یار بُوَد
که شب و روز برقرار بُوَد
هرکه را عشق او خراب کند
فارغ از بنگ و از شراب کند
دل سیاهی دهند و رخ زردی
بهل این سرخ و سبز اگر مردی
اوحدی شصت سال سختی دید
تا شبی روی نیک بختی دید
سر گفتار ما مجازی نیست
باز کن دیده کاین به بازی نیست
سالها چون فلک به سرگشتم
تا فلک وار دیده ور گشتم
از برون در میان باز آرم
وز درون خلوتی است با یارم
کس نداند جمال سَلوت من
ره ندارد کسی به خلوت من
من قصایده رحمة اللّه علیه
تو نامهٔ خدایی و آن نامه سر به مهر
بردار مهر نامه ببین تا درو چهاست
زین آفرینش آنچه تو خواهی ز جزء و کلّ
در نفس خود بجوی که جام جهان نماست
این جام را جلا ده و خود را درو ببین
سری عظیم گفتم اگر خواجه در سراست
نفس است و حکمت آنکه نمیرد به وقت مرگ
وین آلت دگر همه در معرض فناست
دنیا و دین دو پلهٔ میزان قدرتست
این پله چون به خاک شد آن پله بر هواست
صوفی شدی صداقت و صدق و صفات کو
صافی شدی کدورت حقد و حسد چراست
دست کلیم را ید و بیضا نهاده‌اند
کو شسته بود دست ز چیزی که ماسواست
گفتی که عارفم ز کجا دانی این سخن
عارف کسی بود که بداند که از کجاست
٭٭٭
دل نگهدار که بر شاهد دنیا ننهی
کاین نه یاریست که او را غم یاری باشد
تو که امروز چو کژدم همه را نیش زنی
مونس قبر تو شک نیست که ماری باشد
آن چنان زی که چو طوفان اجل موج زند
گرد بر گرد تو از خیر حصاری باشد
چو روی بر سر خاکی بنگر که درو
چون تو در هر قدمی خفته هزاری باشد
خاکساران جهان را به حقارت منگر
تو چه دانی که در آن گرد سواری باشد
آن برون آید از این آتش سوزان فردا
که زرش را هم از امروز عیاری باشد
کشت ناکرده چرا دانه طمع می‌داری
آب ناداده زمین را چه بهاری باشد
اگر آن گنج گران می‌طلبی رنجی بر
گل مپندار که بی زحمت خاری باشد
٭٭٭
سر پیوند ما ندارد یار
چون توان شد ز وصل برخوردار
همدمی نیست تا بگویم راز
خلوتی نیست تا بگریم زار
در خروشم زصیت آن معشوق
در سماعم ز صوت آن مزمار
مطربم پرده‌ها همی سازد
که در آن پرده نیست کس را یار
همه مستان درآمدند به هوش
مست ما خود نمی‌شود هشیار
چیست این ناله و فغان در شهر
چیست این شور و فتنه در بازار
تو گمانی که می‌رسد معشوق
او نشانی که می‌رود دلدار
همه در جستجوی و او غافل
همه در گفتگو و او بیزار
همه پویندگان این راهند
همه جویندگان آن دیدار
نار در زن به خرمن تشویش
بار بر نه ز مکمن انکار
سکهٔ شاه و نقش سکه یکی است
عدد از درهم است و از دینار
آب و آیینه پیش گیر و ببین
که یکی چون دو می‌شود به شمار
تا بدانی که نیست جز یک نور
وان دگر سایهٔ در و دیوار
همه عالم نشان صورت اوست
بار جویید یا اولوالابصار
رفته شد باغ و خفته شد فتنه
سفته شد دُرّ و گفته شد اسرار
٭٭٭
از من نشان دل طلبیدند بیدلان
من نیز بیدلم چه نوازم نوای دل
رمزی بگویمت ز دل ار بشنوی به جان
بگذر ز جان که زود ببینی لقای دل
دل عرش مطلق است و برو استوای حق
زین جا درست کن به قیاس استوای دل
بر کرسی وجود چو لوحی است دل ز نور
بر وی نوشته سرّ خدایی خدای دل
گر دل به مذهب تو جز این گوشت پاره نیست
قصاب جو که به ز تو داند بهای دل
کیخسرو آن کسی است که حال جهان بدید
از نور جام روشن گیتی نمای دل
چون آفتاب عشق برآید تو بنگری
جان‌ها چو ذره رقص کنان در هوای دل
سرپوش جسم گر ز سر جان برافکنی
فیض ازل نزول کند در فضای دل
گر در فنای خویش بکوشی به قدر وسع
من عهد می‌کنم به خلود بقای دل
غزلیات
ای صوفی از تو منکر عشقی به زهد کوش
ما را ز عشق توبه نفرموده پیر ما
٭٭٭
صورت بت کافری باشد پرستیدن ولی
بت پرست ار معنی بت بازداند واصل است
٭٭٭
در پرده‌ای و بر همه کس پرده می‌دری
با هر کسی و با تو کسی را وصال نیست
٭٭٭
تن در نماز و روی به محراب ها چه سود
چون روی دل به قبله و دل در نماز نیست
٭٭٭
بوی آن دود که امسال به همسایه رسید
ز آتشی بود که در خرمن من پار گرفت
٭٭٭
هر کس علاج درد دلی می‌کنند و ما
دم درکشیده تا الم او چه می‌کند
کمتر ز مور و مار شناس آن گروه را
کز بهر مور و مار تن خویش پرورند
گرگ اجل یکایک از این گله می‌برد
وین گله را نگر که چه آسوده می‌چرند
٭٭٭
عالم ز ماجرای دل ریش ما پر است
با هیچ کس نگفته من این ماجرا هنوز
٭٭٭
در دست ما چو نیست عنان ارادتی
بگذاشتیم تا کرم او چه می‌کند
٭٭٭
وقتی علاج مردم بیمار کردمی
اکنون چنان شدم که ندانم دوای خویش
٭٭٭
ماجرای عشق را روزی بگویم پیش خلق
ورنگویم عاشقی خود می‌کند اظهار خویش
ای که ازمن‌کار خود راچاره می‌جستی که چیست
این مگو ازمن که من خود عاجزم در کار خویش
٭٭٭
نه به اندازهٔ خود یار گزیدی ای دل
تا رسیدی به بلایی که رسیدی ای دل
٭٭٭
در هرچه بنگرم تو بدیدار بوده‌ای
ای نانموده رخ تو چه بسیار بوده‌ای
چون اول از تو خواست که عشاق را بخواست
آخر چه شد که از همه بیزار بوده‌ای
٭٭٭
در کعبه گر ز دوست نبودی نشانه‌ای
حاجی کی التفات نمودی به خانه‌ای
گر راستی است هرچه طلب می‌کنی تویی
وین راه دور نیست به غیر از بهانه‌ای
٭٭٭
ور خود ترا به چشم یقین دیده عاشقان
وافتاده از یقین خود اندر گمان همه
از بس که پر شدم ز صفات کمال تو
نزدیک شد که پر شود از من جهان همه
قطعه
فرزند بنده‌ایست خدایا غمش مخور
تو کیستی که به ز خدا بنده پروری
گر مقبل است، گنج سعادت برای اوست
ور مدبر است، رنج زیادت چه می‌بری
٭٭٭
از تست فتاده در خلایق همه شور
در پیش تو درویش و توانگر همه عور
ای با همه در حدیث و گوش همه کر
وی با همه در حضور و چشم همه کور
رباعی
چون دوستی روی تو ورزم به نیاز
مگذار به دست دشمن دونم باز
گر سوختنی است جان من هم تو بسوز
ور ساختنی است کار من هم تو بساز
٭٭٭
ای آمده گریان تو و خندان همه کس
وز آمدن تو گشته شادان همه کس
امروز چنان بزی که فردا چو روی
خندان تو برون روی و گریان همه کس
٭٭٭
ای لاف زنان را همه بویی ز تو نه
حاصل به جز از گفت و مگویی ز تو نه
در هر مویی نشانه‌ای هست از تو
وان گاه نشان به هیچ رویی ز تونه
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۴۴ - جمالی اردستانی قُدِّسَ سِرُّه
و هو قطب العاشقین و غوث الموحدین شیخ المجرد و عارف الموحد، جمال الدین محمد پیری است شوریده جان و صافی ضمیری است شیرین زبان. حاوی فضایل صوری و معنوی و جامع خصایل انسانی و ملکی، مرید جناب پیر مرتضی اردستانی بوده. در خدمت آن جناب تحصیل مراتب معنوی نموده. از اماجد محققین و اعاظم عارفین گردید و مدتی به طریق سیاحت در ولایات گردش گزید. صاحب چندین هزار بیت متین است و مثنویاتش پسندیدهٔ موحدین است به زعم فقیر. پس از جناب شیخ عطار به کثرت نظم و مزید مثنویات معارف آیات کسی از اهل حال نمی‌تواند با وی برابری نماید و با آنکه فقیر، همهٔ منظومات آن جناب را ندیده، زیاده از پنجاه هزار بیت از لآلی آبدار اشعارش را در سلک مرور و مطالعه کشیده و اسامی بعضی از آنها این: کشف الارواح، شرح الواصلین، روح القدس، فتح الابواب، مهر افروز، کنز الدقایق، تنبیه العارفین، محبوب الصدیقین، مفتاح الفقر، مشکوة المحبین، معلومات مثنویات، استقامت نامه، نورٌ علی نور و ناظر و منظور و مرآت الافراد، دیوان قصاید و غزلیات و ترجیعات و غیره. غرض وفات جناب پیر در سنهٔ ۸۷۹، تیمّناً و تبرّکاً قدری از افکار ابکار آن جناب نوشته می‌شود:
مِنْحقایقه
آنچه من بینم اگر خلق جهان دیدی یقین
روز و شب همچون فلک سرگشته وجویاستی
زاهد امروز ار بدیدی چشم پرآشوب دوست
کی در آن پژمردگی وعدهٔ فرداستی
هرکه او مجروح تیر غمزهٔ جانان نشد
کافر اصلی گر شیخ است وگر مولاستی
مهدی و هادی من جز نور یارم کی بود
عاشقان را کار کی با مؤمن و ترساستی
٭٭٭
چشم در ره دار و جان بیدار و دل در انتظار
تا مراد جان ودل ناگه درآید در کنار
روی بی رنگی ندیدی، رای یکرنگی گزین
زانکه یک رنگان در این ره واصلند ای مردکار
ای طلبکار معافی اول از خود دور شو
چون زخود گردی مبرّا خودنبینی غیر یار
خون و غم و درد سوز مبتدیان را بود
منتهی رازدان یافت سکون و قرار
هر دل و هر همتی مسکن و جاییش هست
زاغ به سرگین پرد باز بَرِ شهریار
غوطه خورید ای یلان در تک دریای جان
بو که به چنگ آورید آن گهر شاهوار
٭٭٭
بیا بیدار شو جانا اگر داری سر یاری
که دولتها عیان دیدم من اندر سیر بیداری
مشو غافل اگر مردی که غفلت خواب می‌آرد
بغیر از خواب حیوانی فراوان خوابها داری
٭٭٭
قانع مباش ای دل با حرف قیل و قالی
دردی طلب ز مردان با ذوق و کشف حالی
رندان و پاکبازان این شیوه نیک دانند
تو نام و ننگ داری محروم ازین وصالی
٭٭٭
دل دید سر زلفی، شد عاشق و شیدایی
گفتم که چه سرداری، گفتا سر سودایی
گفتم که چه می‌بینی کارام نمی‌گیری
گفتا که برو واپرس زان دلبر هرجایی
عالم همه حیرانندو آشفته و سرگردان
جز آنکه تو برهانیش از خویش و به خود خوانی
رباعیات
آن سرو روان ز بوستان دگر است
وان غنچه دهان ز گلستان دگر است
آن عطر فروشی که تو نامش دانی
هر روز به شکلی به دکان دگر است
٭٭٭
از قید خودی به در دویدن چه خوشست
در عالم بی نشان رسیدن چه خوشست
آن روی که رشک زهره و مهر و مه است
هر دم به هزار شیوه دیدن چه خوشست
٭٭٭
دم را دم عشق دان و غم را غم یار
با این دم و غم توان شدن محرم یار
هر دل که درو سوز محبت باشد
زنهار جدا مبین دمش از دم یار
٭٭٭
من در عجبم که هر که خواهد مردن
با خود بجز از کفن نخواهد بردن
از بهر چه آزار خود و یار کند
و آماده کند آنچه نخواهد خوردن
٭٭٭
خواهی که ازین ورطه به جایی برسی
یا بر سر کوی دلربایی برسی
عاشق شو و دردمند و رسوای جهان
تا بو که ازین خوان به نوایی برسی
مِنْمثنوی کشف الارواح
پس و پیش وجود ای شاه کونین
تویی پیدا و روشن عین در عین
بجز تو کس ندانم در جهان من
نبینم جز رخت در این و آن من
کسی کو برگزینندش به عالم
دهندش جام زهر و شربت غم
سر افرازیت باید در قیامت
ملامت کش، ملامت کش، ملامت
خدا را کم نشین با اهل عادت
که تا پنهان شود روی عبادت
بجز آیات عشق اندر جهان نیست
دل آگه ولی اندر میان نیست
چو گردد شش جهت یک خادم تو
شود غالب به شیطان آدم تو
اگر خواهی تو عشق لایزالی
بیا در دیده کش خاک جمالی
بیاور رزق دل از بهر انسان
که دل بس فارغ است از آب و از نان
نباشد به کسی کو فرد نبود
نباشد دل که در وی درد نبود
به چشم عاشق و در جان معشوق
یکی نوریست روشن در دو صندوق
ولی کو در دلی شد محوو ناچیز
به دست دل به دامانش در آویز
زبان اهل در آیات حق است
که دلشان دائماً مرآت حق است
حدیث راستان دل می‌پذیرد
دل از قول کجان بی شک بمیرد
مگر سوز محبت زین علایق
بسوزاند که دل بیند حقایق
ز ذکر و صوم و خلوت ای طلبکار
نبیند کس یقین دیدار دلدار
ببیند نوری از نزدیک و از دور
ولی گردد از آن انوار مغرور
چو شیطان گردد او خودبین و خود دوست
ز دنبه روزی‌اش نبود بجز پوست
ادب باش ای پسر تا نیست گردی
ادب گردی چو جام عشق خوردی
جهان غافل ز فعل و مکر و دستانش
نمی‌بینند رویش غیر مستانش
خوشا آن دم خنک آن روزگاری
که بیند چشم یاری روی یاری
قیامت باشد آن ساعت که مستی
برافشاند به روی دوست دستی
قلندروار برخیز از یکی موی
که مویی در نگنجد اندرین کوی
درین ره دیدهٔ خونبار خوش بو
اگر داری دلی خونخوار خوش بو
خوشا آن کس که مغزی یافت در پوست
که پیش از مرگ رخ بنمایدش دوست
تو بیرون کن ز دل جنگ و کدورت
که بینی ذات رادر سر صورت
بدوزد بر دَرَد سازد گدازد
گهی ضربت زند، گاهی نوازد
اگر خواند چو خاک آهسته باشد
وگر راند مثال خسته باشد
کسی گیرد چو من جانان در آغوش
که سازد هرچه جز جانان فراموش
یقین می‌دان که هرچ آن فاش و پیداست
اسیر ماست گر زشتست و زیباست
مِنْمثنوی شرح الواصلین
کیست انسان آنکه انسش با خداست
که دوایش درد و درد او دواست
هر دلی کو نیست دایم دردناک
نیست واصل، نیست داخل، نیست پاک
هر وصالی کش فراقی در پی است
لایق عقل و دل و دانا کی است
وصل خواهی از خدا غایب مباش
شه نبینی غایب از نایب مباش
هر دل کو درد عشقش حاصل است
واصل است و واصل است و واصل است
هستی بنده حجاب بنده است
ورنه مهر دوست خوش رخشنده است
خودشکن شو، خودشکن شو، خودشکن
تا رهی از نقص‌های ما و من
پاکی ظاهر به آب ظاهر است
پاکی باطن به عشق قاهر است
زاد مستان چیست نقل است و شراب
منزل حق چیست دل‌های خراب
آنکه شد مست از دو چشم مست او
مست گردد هرکه گیرد دست او
ای خدا بگشا درِ فتح و فتوح
تا که عجب علم نکشد شمع روح
مایهٔ دوری به حق ذوالجلال
نیست غیر از حب جاه و میل مال
غیر اهل عشق کز خود رسته‌اند
باقیان خود را به قیدی بسته‌اند
هرکه خواهد این کباب و این شراب
گو بنه سرپیش پای بوتراب
تا جمالی دید روی و موی او
چشم ترکش دید و شد هندوی او
مِنْمثنوی روح القدس
به اسم عظیم و به ذات قدیم
که عشق است و بس، هرچه هست ای حکیم
به گیسوی آشفتهٔ پرشکن
که عشق است و بس هرچه هست ای ثمن
در این دشت و کشور به هم زد دو بال
جهان شد منقش ز زرد و ز آل
به پیش تو عین است و شین است و قاف
چه گویم چه گویم ز سیمرغ و قاف
به جان علی و به روح رسول
که بنمود آن شه به قدر عقول
به آن زلف پرچین که زنجیر ماست
به نور و صفایی که در پیر ماست
که بی عشق و بی درد و بی سوز و آه
نیابی نیابی تو پایان راه
تو دربند خویش و گرفتار خویش
نبینی نبینی رخ یار خویش
کزین دم دو صد جان به وامم دهند
وزان شمع روشن پیامم دهند
به دستور پروانه پر برزنم
چو پروانه خود را بر آذر زنم
نبی و ولی ای پسر زینهار
یکی دان یکی بین مخیزان غبار
یکی در دو بین و دو بین در یکی
نگر تا نیفتی ازین درشکی
طلبکار مایی و جویای ما
روان چون صدف شو به دریای ما
من این پرده آخر به هم بر درم
که در چین زلفش به بند اندرم
کس انباز من نیست جز درد من
همین سوز شمع است در خورد من
چو پروانه گردی شوی زار شمع
که پروانه داند ره نار شمع
چه خوش گفت آن عاشق روزبه
که با درد جانان شب از روز به
مِنْمثنوی مهرافروز
حکمت و همت و محبت یار
هرکه یابد یقین شود سالار
انبیای خدا چنان باشند
که چو خورشید و بی نشان باشند
اولیا نیز در دیار علوم
سیرشان مختلف بود چو نجوم
آن یکی سوز و ساز جان ودلست
وان دگر چاره ساز آب و گلست
آن یکی ناظر مقامات است
وان دگر پاسبان هر ذات است
وان دگر در رقم مجوییدش
او شهید است هان مشوییدش
گر بیابید گرد رهگذرش
حلقه گردید حلقه گرد درش
مرد با همت ای فقیر آن است
که گدای در فقیران است
مِنْمثنوی کَنز الدقایق
تازه نگاری طلب ای جان ودل
تا که روان بگذری از آب و گل
چشم ازین نیک و بدی‌ها بدوز
هرچه بجز اوست سراسر بسوز
ای دل آزرده مگو شرح پوست
دوست غیور است مجو غیر دوست
قامت دلجوی دلارام من
برده به کلی ز دل آرام من
گر بگدازی تو گدازی دلم
ور بنوازی تو نوازی دلم
خاک من از حب تو بسرشته‌اند
عشق تو درجان ودلم کشته‌اند
عشق به هر رو که جمال آورد
عالم صورت به زوال آورد
هرکه در این بحر شگرف اوفتاد
دور ز اخبار و ز حرف اوفتاد
پند من ار نشنوی ای جان ودل
زود بود زود که گردی خجل
ای تو پناه همه جویندگان
وی تو زبان همه گویندگان
هرچه پسند تو بود آن دهم
کانچه عطای تو بود آن نهم
زیستن و خوردن و خفتن مباد
جز تو و جز ذکر تو گفتن مباد
بادهٔ صورت همه جنگ آورد
عشق مجاز آرد و رنگ آورد
فکر خود و ذکر خود و کار خود
جمله فرو ریز بر یار خود
آه مکن راه مجو نزد دوست
نغز نشین، مغز ببین زیر پوست
گنگ به آن دم که دم از وی نزد
یا دو سه پیمانه از آن می نزد
کور به آن دیده که آن رو ندید
بیدل و بدخوست که آن خو ندید
جادوی مکار ستمکار من
غمزه فرو ریخت به آزار من
صورت معشوقه که آن جان ماست
ساغر و پیمانه و پیمان ماست
گر بکشد ور بکشد خوی اوست
حاکم دل نرگس جادوی اوست
جرم ز ما لطف و کرم زان اوست
صبر ز ما جور و ستم زان اوست
تا به ابد گر ننماید جمال
کافرم ار باز نمایم ملال
گاه قرار است، گهی بی قرار
این چه قرار است که داده است یار
هرچه شنیدی و بدیدی نه اوست
هرچه گزیدی و گزیدی نه اوست
مِن مثنوی تنبیه العارفین
آنان که درین جهان فانی
جویند حیات جاودانی
از هستی خویش عار دارند
بر دل همه داغ یار دارند
هم خانه و یار مقبلان باش
همراه و رفیق بی دلان باش
با هرچه یکی شوی همانی
زنهار مباز زندگانی
دل وقف نگاه جانفزا کن
جان نیز طلب کن و فدا کن
چون جان به فدای یار کردی
نقد دل و دین نثار کردی
از درد برستی و ز درمان
نی وصل بماند و نه هجران
این منزل و راه مرد باشد
مردی که ز خویش فرد باشد
دانا نشود کسی به تکرار
زنهار بکوش و دل به دست آر
دلهای پر از غبار و آشوب
هرگز نشود مقام محبوب
الحاد رهی است بی سرانجام
با صورت پخته معنی خام
اندر پی هر نظر نظرهاست
واندر سر هر سفر سفرهاست
ای غافل تن پرست تن دوست
تا چند رَوی چو سگ پی پوست
ایمان به حیات جان نداری
جز همت آب و نان نداری
عارف حیل و حسد نداند
در دیده بجز احد نداند
آزار دل کسی نجوید
خاری کشد و گلی نبوید
مِنْمثنوی محبوب الصدیقین
دل به محبوب ده که زنده شوی
شه شوی شاه، گر تو بنده شوی
بندگی کن که زندگی یابی
زندگی خود ز بندگی یابی
خواجه این مفلسی ز بیکاری است
غم و اندوه تو ز بی یاری است
مار بینی و یار پنداری
گرگِ مرده شکار پنداری
چون تو بسیار گول بی حاصل
دل نهادند اندرین منزل
آخر کار شرمسار شدند
در بر دوست بی وقار شدند
فقر تحقیق هست و صورت هست
تو مشو مست روی صورت پست
عاشق و طالب ملامت باش
بری از راحت و سلامت باش
عمل خود چو گنج پنهان کن
دل به دست آر و خانه ویران کن
عاشقان جز پی بلا نروند
بر سر دار بی رضا نروند
گر بدانی حقیقت غم عشق
نشوی جز انیس و همدم عشق
کس چه داند که چیست عشق ای دل
که نه پیداستش ره و منزل
گر چه عمان عشق در جوش است
لیک این سرّ نه لایق گوش است
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۷۷ - سعدی شیرازی نَوَّرَ اللّهُ روحه
وهو شیخ شرف الدین مصلح بن عبداللّه. بعضی مصلح الدین گفته‌اند. از اکابر صوفیه و اعاظم این طایفه است. در فضایل صوری و معنوی و کمالات عقلی و نقلی وحید زمان خود بوده و مدتهای بسیار در اقالیم سبعه سیاحت نموده و به خدمت بسیاری از عرفا و علمای عهد رسیده و مولانا جلال الدین محمد رومی را در روم دیده و با امیرخسرو در هند صحبت داشته و بارها به مکه پیاده رفته وسالها در بیت المقدس و شام سقایی کرده و به صحبت خضرؑرسیده. ارادت به شیخ شهاب الدین سهروردی داشته. غالباً با شیخ عبدالقادر ملاقات کرده. در سومنات رفته، بت بزرگ آنها را شکسته. مدت صد و دو سال عمر یافته و بعد از دوازده سالگی سی سال تحصیل کرده. سی سال مسافرت کرده و سی سال در همان مکان که اکنون مدفون است انزوا داشته و عبادت می‌کرده. در بعضی کتب کرامات آن جناب را ثبت کرده‌اند و مشهور است. ظهورش در زمان سعدبن زنگی بوده و به سبب خصوصیت به اتابک مذکور، سعدی تخلص فرموده. اباقاخان و صاحبدیوان از معتقدین شیخ بوده‌اند و او را تکریم و تحریم فرموده‌اند. کمالات و حالاتش مستغنی از بیان است و دیوان شریفش مشهور و در آن اشعاری که مملو از نکات طریقت و آیات حقیقت است مجملی در این سفینه نگاشته می‌شود. بالجمله وفات شیخ در سنهٔ ۶۹۱ مضجعش در خارج حصار شیراز زیارتگاه اهل نیاز است:
مِن قصایده فی المواعظ
کس را به خیر طاعت خوداعتماد نیست
آن بی بصر بود که کند تکیه بر عصا
در کوه و دشت هر سَبُعی صوفی ای بُدی
وز هیچ سودمند بدی صوف بی صفا
چون شادمانی و غم دنیا مقیم نیست
فرعون کامران به و ایوب مبتلا
ما بین آسمان و زمین جای عیش نیست
یکدانه چون جهد ز میان دو آسیا
٭٭٭
داروی تربیت از پیر طریقت بستان
کادمی را بتر از علت نادانی نیست
پنجهٔ دیو به بازوی ریاضت بشکن
کاین به سر پنجگی قوت جسمانی نیست
عالم و عابد و صوفی همه طفلان رهند
مرد اگر هست بجز عالم ربانی نیست
آخری نیست تمنای سر و سامان را
سر و سامان به ازین بی سر و سامانی نیست
٭٭٭
عمل بیار و علم برمکن که مردم را
رهی سلیم‌تر از راهِ بی‌نشانی نیست
٭٭٭
آفرین باد بر آن کس که خداوند دل است
دل ندارد که ندارد به خداوند قرار
این همه نقش عجب بر در و دیوارِوجود
هرکه فکرت نکند نقش بود بر دیوار
کوه و صحرا و درختان همه در تسبیح‌اند
نه همه مستمعان فهم کنند این اسرار
٭٭٭
بس بگردید و بگردد روزگار
دل به دنیا در نبندد هوشیار
آنچه دیدی بر قرار خود نماند
آنچه بینی هم نماند برقرار
دیر و زود این شکل و شخص نازنین
خاک خواهد گشتن و خاکش غبار
سال دیگر را که می‌داند حساب
یا کجا رفت آنکه با ما بود پار
صورتِ زیبای ظاهر هیچ نیست
ای برادر سیرتِ زیبا بیار
آدمی را عقل باید در بدن
ورنه جان در کالبد دارد حمار
گنج خواهی در طلب رنجی ببر
خرمنی می‌بایدت تخمی بکار
نام نیک رفتگان ضایع مکن
تا بماند نامِ نیکت یادگار
با غریبان لطف بی اندازه کن
تا رود نامت به نیکی در دیار
از درونِ خستگان اندیشه کن
وز دعایِ مردم پرهیزگار
با بدان بد باش، با نیکان نکو
جای گل گل باش، جای خار، خار
دیو با مردم نیامیزد مترس
بل بترس از مردمان دیو سار
٭٭٭
ثنای حضرت عزت نمی‌توانم گفت
که ره نمی‌برد آنجا قیاس و وهم و خیال
رهی نمی‌برم و چاره‌ای نمی‌دانم
مگر محبت مردان مستقیم الحال
٭٭٭
ای نفس گر به دیدهٔ تحقیق بنگری
درویشی اختیار کنی بر توانگری
آبستنی که این همه فرزند را بکشت
دیگر که چشم دارد ازو مهرِ مادری
گر کیمیای دولت جاویدت آرزوست
بشناس قدر خویش که گوگرد احمری
دعوی مکن که برترم از دیگران به علم
چون کبر کردی از همه دونان فروتری
شاخ درخت علم ندانم مگر عمل
با علم گر عمل نکنی شاخ بی بری
رباعی
سودی نبود فراخنایی بر و دوش
گر آدمی‌ای ترا خرد باید وهوش
گاو از من و تو فراخ‌تر دارد چشم
خر از من و تو درازتر دارد گوش
مِنْغزلیّاته قُدِّسَ سِرُّه
ای که انکار کنی عالم درویشان را
توچه دانی که چه سودا به سر است ایشان را
طلب منصب دنیا نکند صاحب عقل
عاقل آنست که اندیشه کند پایان را
٭٭٭
تا مرا با نقش رویش آشنایی اوفتاد
هرکه می‌بینم به چشمم نقش دیوار آمده است
٭٭٭
از جان برون نیامده جانانت آرزوست
زنار نابریده و ایمانت آرزوست
فرعون وار لاف اناالحق همی زنی
آنگاه قرب موسیِ عمرانت آرزوست
٭٭٭
به جهان خرم از آنم که جهان خرم ازوست
عاشقم بر همه عالم که همه عالم ازوست
نه فلک راست مسلم نه ملک را حاصل
آنچه در سِرّ سویدای بنی آدم ازوست
٭٭٭
تن آدمی شریف است به جان آدمیت
نه همین لباس زیباست نشان آدمیت
اگر آدمی به چشم است و دهان و گوش و بینی
چه میان نقش دیوار و میان آدمیت
رسد آدمی به جایی که بجز خدانبیند
بنگر که تا چه حد است نشان آدمیت
٭٭٭
گر منزلتی هست کسی را مگر آن است
کاندر نظر هیچکسش منزلتی نیست
هر کس صفتی دارد و رنگی و نشانی
تو ترک صفت کن که ازین به صفتی نیست
سنگی و گیاهی که درو خاصیتی هست
از آدمی‌ای به که درو منفعتی نیست
٭٭٭
خیال روی کسی در سر است هرکس را
مرا خیال کسی کز خیال بیرون است
٭٭٭
آن کز توانگری و بزرگی و خواجگی
بیگانه شد به هر که رسید آشنای اوست
کوتاه همتان همه راحت طلب کنند
عارف بلا که راحت او در بلای اوست
بگذار هرچه داری و بگذر که هیچ نیست
این پنج روز عمر که مرگ از قفای اوست
٭٭٭
نظر آنان که نکردند بدین مشتی خاک
الحق انصاف توان داد که صاحب نظرند
دوستی با که شنیدی که به سر برد جهان
حق عیان است ولی طایفه‌ای بی بصرند
٭٭٭
شرف مرد به جودست و کرامت به سجود
هرکه این هر دو ندارد عدمش به ز وجود
اگر خدای نباشد ز بنده‌‌ای خشنود
شفاعت همه پیغمبران ندارد سود
گنه نبود و عبادت نبود بر سر خلق
نوشته بود که این مُقْبِل است و آن مردود
٭٭٭
دل آیینهٔ صورتِ غیب است ولیکن
شرط است که با آینه زنگار نباشد
٭٭٭
نظرِ خدای بینان ز سرِ هوا نباشد
سفرِ نیازمندان ز سرِ خطا نباشد
٭٭٭
به چشم عجب و تکبر نظر مکن بر خلق
که دوستان خدا ممکنند در اوباش
٭٭٭
عجایب نقشها بینی خلاف رومی و چینی
اگر با دوست بنشینی ز دنیا و آخرت غافل
٭٭٭
هیچکس بی دامن تر نیست اما دیگران
باز می‌پوشند و ما بر آفتاب افکنده‌ایم
٭٭٭
سالها در پی مقصود به جان گردیدیم
یار در خانه و ما گِرد جهان گردیدیم
٭٭٭
هرکه به خویشتن رود ره نبرد به سوی او
بینش ما نیاورد طاقتِ حسنِ روی او
٭٭٭
آستین بر روی نقشی در میان افکنده است
خویشتن پنهان و شوری در جهان افکنده است
٭٭٭
هیچ نقاشی نمی‌بیند که شوری افکند
وانکه دید ازحیرتش کلک ازبنان افکنده‌است
٭٭٭
اگر لذت ترک لذت بدانی
وگر لذت نفس لذت نخوانی
٭٭٭
بسیار سفر باید تا پخته شود خامی
صوفی نشود صافی تا درنکشد جامی
ملک صمدیت را چه سود و زیان دارد
گر حافظ قرآنی ور عابد اصنامی
گر عاقل و هشیاری وز دل خبری داری
تا آدمیت خوانند ورنه کم از انعامی
منتخب مثنوی بوستان در توحید
بری ذاتش از تهمت ضد و جنس
غنی مُلکش از طاعت جن و انس
جهان متفق بر الهیّتش
فرو مانده در کُنهِ ماهیتش
محیط است علم ملک بر بسیط
قیاس تو بر وی نگردد محیط
درین ورطه کشتی فرو شد هزار
که پیدا نشد تخته‌ای بر کنار
کسی را درین بزم ساغر دهند
که داروی بی هوشی‌اش در دهند
کسی ره سویِ گنج قارون نبرد
وگر برد ره باز بیرون نبرد
محال است سعدی که راه صفا
توان رفت جز در پیِ مصطفی
به طاعت بنه چهره بر آستان
که این است سجّادهٔ راستان
تو هم گردن از حکم او در مپیچ
که گردن نپیچد ز حکم تو هیچ
در نصایح و مواعظ فرماید
شنیدم که جمشید فرخ سرشت
به سرچشمه‌ای بر به سنگی نوشت
بر این چشمه چون ما بسی دم زدند
برفتند چون چشم بر هم زدند
نه بر باد رفتی سحرگاه و شام
سریر سلیمان علیه السّلام
در آخر ندیدی که بر باد رفت
خنک آنکه با دانش و داد رفت
طریقت بجز خدمت خلق نیست
به تسبیح و سجاده و دلق نیست
قدم باید اندر طریقت نه دم
که اصلی ندارد دَمِ بی قدم
مگو جاهی از سلطنت بیش نیست
که ایمن‌تر از ملک درویش نیست
گدا را چو حاصل شود نانِ شام
چنان خوش بخسبد که سلطانِ شام
٭٭٭
اگر سرفرازی به کیوان در است
وگر تنگ دستی به زندان درّ است
چو سیل اجل بر سر هر دو تاخت
نمی‌شاید از یکدگرشان شناخت
نه هر آدمی زاده از دد به است
که دد ز آدمی زادهٔ بد به است
چو انسان نداند بجز خورد و خواب
کدامش فضیلت بود بر دولب
جهان ای پسر ملک جاویدنیست
ز دنیا وفاداری امید نیست
همه تخت و ملکی پذیرد زوال
بجز ملک فرمان دِه لایزال
بر مرد هشیار، دنیا خس است
که هر مدتی جایِ دیگر کس است
نه لایق بود عشق با دلبری
که هر بامدادش بود شوهری
ز دشمن شنو سیرت خود که دوست
هر آنچه از تو آید به چشمش نکوست
ستایش سرایان نه یار تو اند
ملامت کنان دوستدار تو اند
٭٭٭
اگر پیل زوری وگر شیر چنگ
به نزدیکِ من صلح بهتر ز جنگ
اگر هوشمندی به معنی گرای
که صورت ز معنی بماند به جای
کسی گوی دولت ز دنیا برد
که با خود نصیبی به عقبی برد
مگردان غریب از درت بی نصیب
مبادا که گردی به درها غریب
بزرگی رساند به محتاج خیر
که ترسد که محتاج گردد به غیر
خنک آنکه در صحبت عاقلان
بیاموزد اخلاقِ صاحبدلان
چو در تنگدستی نداری شکیب
نگهدار وقت فراخی حسیب
جوانمرد گر راست خواهی ولیست
کرم پیشهٔ شاه مردان علیست
خدا را بر آن بنده بخشایش است
که خلق از وجودش در آسایش است
کرم ورزد آن سر که مغزی دروست
که دون همتانند بی مغز و پوست
کسی نیک بیند به هر دو سرای
که نیکی رساند به خلقِ خدای
قیامت کسی باشد اندر بهشت
که معنی طلب کرد و دعوی بِهِشت
تکلف برِ مرد درویش نیست
وصیت همین یک سخن بیش نیست
الا گر طلبکار اهلِ دلی
ز خدمت مکن یک زمان غافلی
٭٭٭
خورش ده به گنجشک و کبک و حمام
که یک روزت افتد همایی به دام
بدانی که چون راه بردم به دوست
هر آن کس که پیش آمدم گفتم اوست
به رغبت بکش بار هر جاهلی
که اُفتی به سروقت صاحبدلی
نه هر کس سزاوار باشد به مال
یکی مال خواهد یکی گوشمال
وله ایضاً در صفت اولیاءاللّه کَثَّرهُم اللّه تعالی گوید
خوشا وقت شوریدگان غمش
اگر زخم بینند وگر مرهمش
گدایان از پادشاهی نفور
به امیدش اندر گدایی صبور
دمادم شراب الم در کشند
وگر تلخ بینند دم درکشند
نه تلخ است صبری که بر یادِاوست
که تلخی شکر باشد از دستِ دوست
اسیرش نخواهد خلاصی ز بند
شکارش نجوید خلاص از کمند
سلاطینِ عزلت گدایان حیّ
منازل شناسانِ گم کردهِ پی
ملامت کشانند مستان یار
سبک‌تر برد اشتر مست بار
به سروقتشان خلق کی پی برند
که چون آب حیوانِ به ظلمت درند
چو پروانه آتش به خود در زنند
نه چون کرم پیله به خود درتنند
دلارام در بر، دلارام جوی
لب از تشنگی خشک بر طرفِ جوی
نگویم که بر آب قادر نی‌اند
که بر شاطئی نیل مستسقی‌اند
ترا عشق همچون تویی ز آب و گل
رباید همی صبر و آرام دل
به بیداری‌اش فتنه بر خط و خال
به خواب اندرش پای بند خیال
به صدقش چنان سر نهی بر قدم
که بینی جهان با وجودش عدم
تو گویی به چشم اندرش منزل است
اگر دیده بر هم نهی منزل است
نه اندیشه از کس که رسوا شوی
نه طاقت که یکدم شکیبا شوی
گرت جان بخواهد به لب برنهی
وگر تیغ بر سر نهد سرنهی
چو عشقی که بنیاد او برهواست
چنین فتنه انگیز و فرمانرواست
عجب داری از سالکان طریق
که باشند در بحر معنی غریق
ز سودای جانان به جان مشتعل
به ذکر حبیب از جهان مشتغل
به یاد حق از خلق بگریخته
چنان مست ساقی که می‌ریخته
نشاید به دارو دوا کردشان
که کس مطلع نیست بر دردشان
الستِ ازل هم چنانشان به گوش
به فریاد قالوا بلی در خروش
گروهی عمل دار عزلت نشین
قدم‌های خاکی دم آتشین
به یک نعره کوهی ز جابرکنند
به یک ناله شهری به هم درزنند
چو بادند پنهان چالاک پو
چو سنگند خاموش و تسبیح گو
سحرها بگریند چندان که آب
فروشوید از چشمشان کحل خواب
فرس گشته از بس که شب رانده‌اند
سحرگه خروشان که وامانده‌اند
شب و روز در بحر سودا و سوز
ندانند ز آشفتگی شب ز روز
چنان فتنه بر حسن صورت نگار
که باحسن صورت ندارند کار
ندادند صاحبدلان دل به پوست
وگر ابلهی داد بی مغز اوست
می صِرفْوحدت کسی نوش کرد
که دنیا و عقبی فراموش کرد
مرا با وجود تو هستی نماند
به یاد توام خودپرستی نماند
اگر جرم بینی مکن عیب من
تویی سر برآورده از جیب من
به حقش که تا حق جمالم نمود
دگر هرچه دیدم خیالم نمود
پراکندگانند زیر فلک
که هم دد توان خواندشان هم ملک
٭٭٭
قوی بازوانند و کوتاه دست
خردمند و شیدا و هشیار و مست
گه آسوده در گوشه‌ای خرقه دوز
گه آشفته در مجلسی خرقه سوز
نه سودای خودشان نه پروای کس
نه در کنج توحیدشان جای کس
تهی دست مردان پرحوصله
بیابان نوردان بی قافله
عزیزان پوشیده از چشم خلق
نه زنار داران پوشیده دلق
به خود سر فرو برده همچون صدف
نه مانند دریا برآورده کف
نه مردم همین استخوانند وپوست
نه هر صورتی جانِ معنی دروست
نه سلطان خریدار هر بنده‌ایست
نه در زیر هر ژنده‌ای زنده‌ایست
اگر ژاله هر قطره‌ای دُرّ شدی
چو خرمهره بازار زو پر شدی
حریفان خلوت سرای الست
به یک جرعه تا نفخهٔ صور مست
به تیغ از غرض برنگیرند چنگ
که پرهیز و عشق آبگینه است و سنگ
طلبکار باید صبور و حمول
که نشنیده‌ام کیمیاگر ملول
٭٭٭
زر از بهر چیزی خریدن نکوست
چه خواهی خریدن به از یار و دوست
یکم روز بر بنده‌ای دل بسوخت
که می‌گفت و فرماندهش می‌فروخت
ترا بنده از من به افتد بسی
مرا خواجه چون تو نباشد کسی
بسا عقل زورآور چیره دست
که سودای عشقش کند زیردست
ترا هرچه مشغول دارد ز دوست
گر انصاف پرسی دلارامت اوست
خلاف طریقت بود کاولیا
تمناکنند از خدا جز خدا
گر از دوست چشمت بر احسان اوست
تو در بند خویشی نه دربند دوست
ترا تا دهن باشد از حرص باز
نیاید به گوشِ دل از غیب راز
حقایق سراییست آراسته
هوا وهوس گرد برخاسته
نبینی به جایی که برخاست گرد
نبیند نظر گرچه بیناست مرد
حکایت
قضا را من و پیری از فاریاب
رسیدیم در خاک مغرب به آب
مرا یک درم بود و برداشتند
به کشتی و درویش بگذاشتند
سیاهان براندند کشتی چو دود
که آن ناخدا ناخداترس بود
مرا گریه آمد ز تیمار جفت
برآن گریه قهقه بخندید و گفت
مخور غم برای من ای پرخرد
مرا آن کس آرد که کشتی برد
بگسترد سجاده بر روی آب
خیالی است پنداشتم یا به خواب
زمدهوشی‌ام دیده آن شب نخفت
نگه بامدادان به من کرد وگفت
عجب داری ای یار فرخنده رای
ترا کشتی آورد ما را خدای
چرا اهل صورت بدین نگروند
که ابدال در آب و آتش روند
نه طفلی کز آتش ندارد خبر
نگهداردش مادرِ مهرور
پس آنان که در وجد مستغرق‌اند
شب و روز در عین حفظِ حق‌اند
نگهدارد از تابِ آتش خلیل
چو تابوت موسی ز غرقابِ نیل
چو کودک به دست شناور درست
نترسد اگر دجله پهناور است
به دریا نخواهد شدن بط غریق
سمندر چه داند عذاب الحریق
تو بر روی دریا قدم چون زنی
چو مردان که بر خشک تردامنی
ره عقل جز پیچ بر پیچ نیست
برِ عارفان جز خدا هیچ نیست
و له ایضاً در توحید حق سُبحانه و تعالی به طریق شهود
توان گفتن این با حقایق شناس
ولی خورده گیرند اهل قیاس
که پس آسمان و زمین چیستند
بنی آدم و دام و دد کیستند
پسندیده پرسیدی ای هوشمند
بگویم گر آید جوابت پسند
که هامون و دریا و کوه و فلک
پری و آدمیزاد و دیو و ملک
همه هرچه هستند از آن کمترند
که با هستی‌اش نام هستی برند
عظیم است پیش تو دریا به موج
بلند است خورشید تابان به اوج
ولی اهل صورت کجا پی برند
که ارباب معنی به ملکی درند
که گرهفت دریاست یک قطره نیست
وگر آفتاب است یک ذره نیست
چو سلطان عزت علم برکشید
جهان سر به جیب عدم برکشید
و له ایضاً
مگر دیده باشی که در باغ و راغ
بتابد به شب کرمکی چون چراغ
یکی گفتش ای کرمک شب فروز
چه بودت که بیرون نیایی به روز
ببین کاتشین کرمکی خاک زاد
جواب از سر روشنایی چه داد
که من روز و شب جز به صحرا نی‌ام
ولی پیش خورشید پیدا نی‌ام
اگر عز و جاه است وگر ذُلِّ قید
من از حق شناسم نه از عمر و زید
بخور هرچه آید ز دست حبیب
نه بیمار داناتر است از طبیب
اگر مرد عشقی کم خویش گیر
وگر نه ره عافیت پیش گیر
مترس از محبت که خاکت کند
که باقی شوی گر هلاکت کند
توتا با خودی با خودت راه نیست
وزین نکته جز بی خود آگاه نیست
نه مطرب که آواز پای ستور
سماع است اگر عشق داری و شور
مگس پیش شوریده‌ای پر نزد
که او چون مگس دست بر سر نزد
نه بم داند آشفته سامان نه زیر
به آواز مرغی بنالد فقیر
سراینده خود می‌نگردد خموش
ولیکن نه هر وقت باز است گوش
چو شوریدگان می پرستی کنند
به آواز دولاب مستی کنند
به رقص اندر آیند دولاب وار
چو دولاب بر خود بگریند زار
به تسلیم سر در گریبان برند
چو طاقت نماند گریبان درند
بگویم سماع ای برادر که چیست
اگر مستمع را بدانم که کیست
گر از برج معنی پرد طیر او
فرشته فرو ماند از سیرِ او
وگر مردِ لهو است و بازوی ولاغ
قویتر شود دیوش اندر دِماغ
چه مرد سماع است شهوت پرست
به آواز خوش خفته خیزد نه مست
پریشان شود گل به باد سحر
نه هیزم که نشکافدش جز تبر
جهان پر سماع است و مستی و شور
ولیکن چه بیند در آیینه کور
مکن عیب درویش مدهوش و مست
که غرقه است زان می‌زند پا و دست
گشاید دری بر دل از واردات
فشاند سرِ دست بر کاینات
نبینی شتر بر حدایِ عرب
که چونش به رقص اندر آرد طرب
شتر را که شور و طرب در سر است
اگر آدمی را نباشد خر است
تعلق حجاب است و بی حاصلی
چو پیوندها بگسلی واصلی
مکن گریه بر گور مقتول دوست
برو خرمی کن که مقبول اوست
فدایی ندارد ز مقصود چنگ
وگر بر سرش تیر بارند و سنگ
ز خاک آفریدت خداوند پاک
رو ای بنده افتادگی کن چو خاک
حریص و جهان سوز و سرکش مباش
ز خاک آفریدت چو آتش مباش
طریقت جز این نیست درویش را
که افتاده دارد تنِ خویش را
حکایت
شنیدم که وقتی سحرگاهِ عید
ز گرمابه آمد برون بایزید
یکی طشتِ خاکسترش بی خبر
فرو ریختند از سرایی به سر
همی گفت ژولیده دستار موی
کفِ دست شکرانه مالان به روی
که ای نفس من در خور آتشم
ز خاکستری روی درهم کشم
بزرگان نکردند در خود نگاه
خدا بینی از خویشتن بین مخواه
قیامت کسی بینی اندر بهشت
که معنی طلب کرد و دعوی بِهِشت
ز مغرورِ دنیا رهِ دین مجوی
خدابینی از خویشتن بین مجوی
یکی حلقهٔ کعبه دارد به دست
یکی در خرابات افتاده مست
گر این را براند که باز آردش
ور آن را بخواند که نگذاردش
نه منعم به مال از کسی بهتر است
خر ار جُلِّ اطلس بپوشد خر است
وجودی دهد روشنایی به جمع
که سوزیش در سینه باشد چو شمع
دلم خانهٔ مهر یار است و بس
از آن می‌نگنجد درو کین کس
حکایت
چه خوش گفت بهلول فرخنده خوی
چو بگذشت بر عارفی جنگجوی
گر این مدّعی دوست بشناختی
به پیکار دشمن نپرداختی
گر از هستیِ حق خبر داشتی
همه هست را نیست پنداشتی
حکایت فی التمثیل
شنیدم که در دشت صنعا جنید
سگی دید برکنده دندان ز صید
ز نیروی سر پنجهٔ شیرگیر
فرومانده عاجز چو روباهِ پیر
چو مسکین و بی طاقتش دید و ریش
بدو داد یک نیمه از نانِ خویش
شنیدم که می‌گفت و خون می‌گریست
که داند که بهتر ز ما هر دو کیست
به ظاهر من امروز از او بهترم
دگر تا چه راند قضا بر سرم
از آن بر ملایک شرف داشتند
که خود را به از سگ نپنداشتند
از آن دوستان خدا برسرند
که از خلق بسیار بر سرخورند
اگر مشک را ابلهی گنده گفت
تو مجموع باش او پراکنده گفت
تو نیکوروش باش تا بدسگال
به عیب تو گفتن نیابد مجال
سعادت به بخشایش داور است
نه در چنگ و بازوی زورآور است
چو نتوان برافلاک دست آختن
ضروریست باگردشش ساختن
چه داند طبیب از کسی رنج برد
که بیچاره خواهد خود از رنج مرد
چو رد می‌نگردد خدنگِ قضا
سپر نیست مر بنده را جز رضا
وله ایضاً فی الحکمة
شتر بچه با مادر خویش گفت
که آخر زمانی ز رفتن بخفت
بگفت ار به دست من استی مهار
ندیدی کسم بارکش در قطار
خدا کشتی آنجا که خواهد برد
اگر ناخدا جامه برتن درد
چه زنار مغ بر میان و چه دلق
که درپوشی از بهر پندار خلق
به اندازهٔ بود باید نمود
خجالت نبرد آنکه بنمود بود
زراندودگان را بر آتش برند
پدید آید آنگه که مس یا زرند
نکوسیرتی بی تکلف برون
به از پارسایی خراب اندرون
نگویم تواند رسیدن به دوست
در این ره جزآن کس که رویش دروست
چو روی پرستیدنت در خداست
اگر جبرئیلت نبیند رواست
خور و خواب تنها طریق دد است
برین بودن آیین نابخرد است
بر آنان که شد سرّ حق آشکار
نکردند باطل برو اختیار
تو خود را از آن در چه انداختی
که چه را ز ره باز نشناختی
تنور شکم دمبدم تافتن
مصیبت بود روزِ نایافتن
خبر ده به درویشِ سلطان پرست
که سلطان ز درویش مسکین‌تر است
گدا را کند یک درم سیم سیر
فریدون به ملکِ عجم نیم سیر
اگر پای در دامن آری چو کوه
سرت ز آسمان بگذرد در شکوه
ترا خاموشی ای خداوند هوش
وقار است و نااهل را پرده پوش
و له ایضاً فی الحکمة
بد اندر حق مردم نیک و بد
مگو ای خردمند صاحب خرد
که بدمرد را خصم خود می‌کنی
وگر نیکمرد است بد می‌کنی
کسی پیشِ من در جهان عاقل است
که مشغول خود وز جهان غافل است
نشاید هوس باختن با گلی
که هر بامدادش بود بلبلی
محقق همان بیند اندر اِبِل
که در خوبرویان چین و چگل
کس از دست طعن زبان‌ها نرست
اگر خودنمای است وگر حق پرست
چو راضی شد از بنده یزدان پاک
گر اینان نباشند راضی چه باک
بداندیش خلق از حق آگاه نیست
ز غوغای خلقش به حق راه نیست
از آن ره به جایی نیاورده‌اند
که اول قدم ره غلط کرده‌اند
دو کس برحدیثی گمارند گوش
یکی اهرمن خوی و دیگر سروش
یکی پند گیرد یکی ناپسند
نپردازد از حرف گیری به پند
که یارد به کنج سلامت نشست
که پیغمبر از خبث مردم نرست
خدا را که بی مثل و یار است و جفت
همانا شنیدی که ترسا چه گفت
صفایی به دست آور ای بی تمیز
که ننماید آیینهٔ تیره چیز
تو قایم به خود نیستی یک قدم
ز غیبت مدد می‌رسد دمبدم
رهِ راست باید نه بالایِ راست
که کافر هم از رویِ صورت چو ماست
نداند کسی قدر روزِ خوشی
مگر روزی افتد به سختی کشی
مکن ناله از بینوایی بسی
چو بینی ز خود بینواتر کسی
یکی را که در بند بینی مخند
مبادا که ناگه درافتی به بند
و له رحمة اللّه علیه فی المعارف
الا ای که عمرت به هفتاد رفت
مگر خفته بودی که بر باد رفت
همه برگ بودن همی ساختی
به تدبیر رفتن نپرداختی
چو پنجاه سالت برون شد ز دست
غنیمت شمر چند روزی که هست
نگو گفت لقمان که نازیستن
به از سالها در خطا زیستن
تفرج کنان در هوا و هوس
گذشتیم بر خاکِ بسیار کس
کسانی که از ما به غیب اندرند
بیایند و بر خاک ما بگذرند
غنیمت شمر این گرامی نفس
که بی مرغ قیمت ندارد قفس
پی نیکمردان بباید شتافت
که هرکه این سعادت طلب کرد یافت
شراب از پی سرخ رویی خورند
وز آن عاقبت زردرویی برند
به مردان راهت که راهی بده
از این دشمنانم پناهی بده
به حقت که چشمم ز باطل بدوز
به نورت که فردا به نارم مسوز
ز جرمم در این مملکت جاه نیست
ولیکن به ملکِ دگر راه نیست
چه برخیزد از دست تدبیر ما
همین نکته بس عذر تقصیر ما
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۹۶ - طاهر انجدانی علیه الرحمه
اسم شریفش شاه طاهر از سادات عالی درجات انجدان مِنْمحال قم. موطنش کاشان مولدش همدان. جامع علوم صوری و معنوی بود. مدتی در کاشان خلایق را ارشاد می‌نمود. آخرالامر صاحب غرضان، نسبت طریقهٔ اسماعیلیه به وی داده و سلطان عهد دست ایذا و آزار به وی گشاده. لهذا سیّد عنان عزیمت به وادی هزیمت معطوف و به هندوستان رفته. در دکن مشعوف توطن گزید و سلطان نظام شاه ارادت وی را گزید و طریقهٔ حقّهٔ دین مبین اثناعشری در آن مملکت رواج یافت. هم در آن مملکت در سنهٔ ۹۵۶ به روضهٔ رضوان شتافت. جسدش را حسب الوصیت وی به عتبات عالیات برده، سپردند. غرض، آن جناب صاحب اشعار متین و این چند بیت ازنتایج طبع آن جناب است:
مِنْنصایح و مواعظه
نظر کن به تاریخ شاهان پیشین
که رفتند زین دیر دیرین محافل
کجا شد فریدون فرخنده سیرت
کجا رفت کیخسروآن شاه عادل
روان است پیوسته از شهر هستی
به ملک عدم از پیِ هم قوافل
همان گیر کز فیضِ فضلِ الهی
شدی بهره‌مند از فنون و فضائل
به کلک بدیع البیانِ معانی
در اقسام حکمت نوشتی رسائل
زدی تکیه بر مسندِ فضل ودانش
نهادند نام تو صدرالافاضل
چه حاصل که از صوبِ تحقیق درپی
به نزدیک دانا به چندین مراحل
٭٭٭
در غم اولذّتِ عیش از دل ناشاد رفت
خو به غم کردیم چندانی که عیش از یادرفت
رباعی
در دهر کسی که عشق را شاید نیست
یاری که ازو دلی برآساید نیست
صدگونه ملامت که نمی‌باید هست
یک لحظه فراغتی که می‌باید نیست
٭٭٭
گر کسب کمال می‌کنی می‌گذرد
ور فکر محال می‌کنی می‌گذرد
دنیا همه سر به سر خیال است خیال
هر نوع خیال می‌کنی می‌گذرد
٭٭٭
ماییم که هرگز دم بی غم نزدیم
خوردیم بسی خون دل و دم نزدیم
بی شعلهٔ آه لب ز هم نگشودیم
بی قطرهٔ اشک چشم بر هم نزدیم
٭٭٭
آنیم که کوس نیکنامی نزدیم
چون بی خردان دم از تمامی نزدیم
هرگز قدمی به خوشدلی ننهادیم
هرگز نفسی به شادکامی نزدیم
عین‌القضات همدانی : تمهیدات
تمهید اصل ثانی - شرطهای سالک در راه خدا
بدان ای عزیزبزرگوار که اول چیزی ازمرد طالب و مهمترین مقصودی ازمرید صادق، طلبست و ارادت یعنی طلب حق و حقیقت؛ پیوسته در راه طلب می​باشد تا طلب روی بدو نماید که چون طلب،نقاب عزت از روی جمال خود برگیرد و برقع طلعت بگشاید همگی مرد را چنان بغارتد که ازمرد طالب چندان بنماند که تمیز کند که او طالب است یا نه. مطلوب او را قبول کند. «مَنْ طَلَبَ وَجَدَّ وَجَد» این حالت باشد.
ای عزیز طالبان از روی صورت بر دوقسم آمدند: طالبان و مطلوبان. طالب آن باشد که حقیقت جوید تا بیابد. مطلوب آن باشد که حقیقت وی را جوید تا بدان أُنس یابد. انبیا-علیهم السلام- با جماعتی از سالکان طالب خدا بودند. سر ایشان ابراهیم خلیل و موسی کلیم بودند- صلوات اللّه علیهما- نعتشان بشنو: «ولما جاء موسی لِمیقاتِنا» آمد بما موسی؛ این، طلب باشد. «وَاتخَذاللّهُ ابراهیمَ خلیلا» ابراهیم را دوست گرفت؛ در اصل دوست نبوده باشد آنکس که دوستش گیرند چنان نباشد که خود در اصل دوست بوده باشد. این طلب را فقر خوانند، اولش «الفَقْرُ فَخْری» باشد. باصطلاحی دیگر فنا خوانند، انتهای او آن باشد که «إِذا تَمَّ الفقْرُ فهو اللّه» نَقْدِ وقت شود.
اما گروه مطلوبان سر ایشان مصطفی آمد- علیه السلام- و امت او بِتَبَعیت وی که «یُحِبَّهم و یُحِبِّونَه». محمد اصل وجود ایشان بود و دیگران تُبَّع. موسی را گفتند: «جاء» آمد؛ مصطفی را گفتند: «اَسْری» او را بیاوردیم. آمده چون آورده نباشد اَنْبِیا بنامها و صفاتهای خدا سوگند خوردند، اما خدابجان و سر و موی و روی او سوگند یاد کرده «لَعَمْرکَ والضُحی و اللیلِ إِذا سَجی». موسی را گفتند: «اُنظُرْ إِلی الجبل» بکوه نگر؛ مصطفی را گفتند: ما بتو نگرانیم، تو نیز همگی نگران ما شو «اَلَمْ تَرَ إلی ربِّک کَیْف مدَّ الظِلَّ». جماعت امتان او را بیان کرد که «من تَقرَّبَ إِلی شِبْراً تَقرَّبْتُ إِلیه ذِراعا، وَمَنْ تقرَّبَ إِلیّ ذراعاً تقرَّبتُ إِلیه باعا، وَمَنْ أَتانی یمشی اَتیْتُه هَرْوَلَة»، تا اگر یک روش طالب را بود، دو کشش مطلوب را بود. اما از آنجا که حقیقت است، طالب خود مطلوب است که اگر نجویندش نجوید و اگر آگاهیش نکنند آگاه نشود.
با طایفۀمطلوبان هر لحظه خطاب اینست «الأطالَ شَوقُ الأبرار اِلی لقائی وَإِنّی الی لقائهم لأشَدُّ شوقا»! شوق از حضور و رؤیت باشد نه از غیبت و هجران «واشوقاً الی لقاء اخوانی» گواه اینست. «أِنّی لَأَجِدُ نَفَس الرحمنِ مِن قِبَل الیمن» جواب ده این همه شده است. باصطلاحی دیگر این مقام را بقا خوانند و مسکنت. «اللُهَّم احینی مسکیناً و اَمِتْنی مسکیناً وَاحُشرنی فی زُمْرَة المساکین» علم این سخن آمده است؛ و از این طایفه بعبارتی دیگر خبر داد که «اِنّ للّهعباداً یُحْییهم فی عافیةِ و یُمیتُهم فی عافیة و یَحْشُرُهم یومَ القیامةِ فی العافیةو یُدْخِلْهم الجنة فی عافیة». دانی که این کدام عافیت است؟ آن عافیت است که شب قدر خواستی در دعا «اللهم انی اسألُک العَفْو و العافیة».
اما ای عزیز شرطهای طالب بسیارست در راه خدا که جملۀ محققان خود مجمل گفته​اند. اما یکی مفصل که جملۀ مذاهب هفتاد و سه گروه که معروفند، اول در راه سالک در دیدۀ او، یکی بود و یکی نماید؛ و اگر فرق داند و یا فرق کند، فارق و فرق کننده باشد نه طالب. این فرق هنوز طالب را حجاب راه بود که مقصود طالب از مذهب آنست که باشد که آن مذهب که اختیار کند او را بمقصد رساند. و هیچ مذهب بابتدای حالت بهتر از ترک عادت نداند چنانکه از جملۀ ایشان یکی گفته است:
بِالقادِسیّةِ فِتْنَةٌ ما اَنْ یَرَوْن العار عارا
لامُسلمین و لامَجوسَ ولایهودَ و لانصاری
چون بآخر طلب رسد خود هیچ مذهب جز مذهب مطلوب ندارد. حسین منصور را پرسیدند که تو بر کدام مذهبی؟ گفت: «أنا علی مذهبِ ربّی» گفت: من بر مذهب خداام زیرا که هر که بر مذهبی بود که آن مذهب نه پیروی بود، مُختلط باشد؛ و بزرگان طریقت را پیر خود خدای تعالی بود؛ پس بر مذهب خدا باشند و مخلص باشند نه مختلط. اختلاط توقفست و اخلاص ترقی و اخلاص در طالب خود شرط است «مَنْ اَخْلَصَ للّه أَرْبَعین صباحاً ظَهَرتْ یَنابیعُ الحکمة من قَلبه علی لِسانه». او از مذهبها دور است، ایشان نیز دور باشند گواهست برین «تَخَلَقوا بِأخلاقِ اللّه». مگر نشنیده​ای این دو بیت:
آنکس که هزار عالم از رنگ نگاشت
رنگ من و تو کجا خرند ای ناداشت
این رنگ همه هوس بود یا پنداشت
او بی رنگست رنگ او باید داشت
اگر مذهبی مرد را بخدا می​رساند آن مذهب اسلامست و اگر هیچ آگاهی ندهد طالب را، بنزد خدای تعالی آن مذهب از کفر بتر باشد. اسلام نزد روندگان آنست که مرد را بخدا رساند و کفر آن باشد که طالب را منعی یا تقصیری در آید که از مطلوب بازماند. طالب رابانهندۀ مذهب کارست نه با مذهب. بیت:
آتش بزنم بسوزم این مذهب و کیش
عشقت بنهم بجای مذهب در پیش
تا کی دارم عشق نهان در دل ریش
مقصود رهی تویی نه دینست و نه کیش
تو چه دانی که چه می​گویم؟ می​گویم طالب باید که خدا را در جنت و در دنیا و در آخرت نطلبد، و در هرچه داند و بیند نجوید. راه طالب خود در اندرون اوست، راه باید که در خود کند «وَفی اَنفسِکم أَفَلا تُبْصرون». همه موجودات، طالب دل رونده است که هیچ راه بخدا نیست بهتر از راه دل «القلبُ بَیْتُ اللّه» همین معنی دارد. بیت
ای آنک همیشه در جهان می​پویی
این سعی ترا چه سود دارد گویی
چیزی که تو جویان نشان اویی
با تست همی، تو جای دیگر جویی!
داود پیغمبر- علیه السلام- گفت: الهی ترا کجا طلب کنم، و تو کجا باشی؟ جواب داد که «أنا عِنْد المُنْکَسِرةِ قلوبُهم لِأجلی» از بهر آنکه هرکه چیزی دوست دارد ذکر آن بسیار کند «مَنْ أحَبَّ شیاً أَکْثَر ذِکرَه» «أنا جَلیسُمَنْ ذَکَرنی» همین معنی دارد. «لایَسَعُنی أرضی و لاسمائی و وسِعَنی قلبُ عَبْدی المؤمن». آسمان با او چه معرفت دارد که حامل او باشد؟ و زمین با او چه قربت دارد که موضع او بود؟! قلب مؤمن هم مونس اوست و هم محب اوست و هم موضع اسرار اوست «قلبُ المؤمن عَرْشُ اللّه». هر که طواف قلب کند مقصود یافت، و هر که راه دل غلط و گم کند چنان دور افتاد که هرگز خود را بازنیابد! شبی در ابتدای حالت ابویزید گفت: الهی راه بتو چگونه است؟ جواب آمد: «إِرْفَع نفسَک مِنَ الطَریق فَقَدْ وَصَلْتَ» گفت تو از راه برخیز که رسیدی؛ چون بمطلوب رسیدی طلب نیز حجاب راه بود، ترکش واجب باشد.
گفتم مَلِکا ترا کجا جویم من
وز خلعت تو وصف کجا گویم من
گفتا که مرا مجو بعرش و ببهشت
نزد دل خود که نزد دل پویم من
باش تا از خود بدرآیی بدانی که راه کردن چه بود «ولوأرادوالخروجَ لَأَعدّوا لَهُ عُدَّة». زنهار تا نپنداری که قاضی می​گوید که کفر نیکست و اسلام چنان نیست. حاشا و کلا! مدح کفر نمی​گویم یا مدح اسلام. ای عزیز هرچه مرد را بخدا رساند اسلام است، و هرچه مرد را از راه خدا بازدارد کفرست؛ و حقیقت آنست که مرد سالک خود هرگز نه کفر باز پس گذارد و نه اسلام که کفر و اسلام دو حالست که از آن لابد است مادام که با خود باشی؛ اما چون از خود خلاص یافتی، کفر و ایمان اگر نیز ترا جویند درنیابند. بیت
در بتکده تا خیال معشوقۀ ماست
رفتن بطواف کعبه از عقل خطاست
گر کعبه ازو بوی ندارد کُنش است
با بوی وصال او کُنِش کعبۀ ماست
تا از خودپرستیفارغ نشوی خداپرست نتوانی بودن؛ تا بنده نشوی آزادی نیابی؛ تا پشت بر هر دو عالم نکنی بآدم و آدمیت نرسی؛ و تا از خود بنگریزی بخود درنرسی؛ و اگر خود را در راه خدا نبازی و فدا نکنی مقبول حضرت نشوی؛ و تا پای بر همه نزنی و پشت بر همه نکنی همه نشوی و بجمله راه نیابی؛ و تا فقیر نشوی غنی نباشی؛ و تا فانی نشوی باقی نباشی.
تا هرچه علایقست بر هم نزنی
در دایرۀ محققان دم نزنی
تا آتش در عالم و آدم نزنی
یک روز میان کم زنان کم نزنی
ای عزیز آشنایی درون را اسباب است و پختگی او را اوقات است و پختگی میوه را اسباب است؛ کلی آنست که آشنایی درون چنان پدید آید بروزگار که پختگی در میوه و سپیدی در موی سیاه و طول و عرض در آدمی که بروزگار زیادت میشود و قوی میگردد، اما افزونی و زیادتی که بحس بصرو چشم سر آنرا ادراک نتوان کرد الا بحس اندرونی و بچشم دل؛ و این زیادتی خفی التدریج باشد، در هر نفسی ترقی باشد چون سفیدی در موی سیاه و پختگی در میوه و شیرینی در انگور؛ اما بیک ساعت پیدا نشود بلکه هر ساعتی تو افزونی و زیادتی پذیرد. اما پختگی که در میوه پدید آید آن را اسباب است: خاک بباید و آب بباید و هوا بباید و تابش آفتاب و ماهتاب بباید «واختِلافُ اللّیلِ و النّهار» بباید؛ این اسباب ظاهر است و اسبابی دیگر بباید چون زحل و مشتری و ستارگان ثابت بباید و هفت آسمان و بعضی از عالم ملکوت بباید چون فرشتگان مثلاً: مَلَک الریح فریشتۀ با دو فریشتۀ زمین و فریشتۀ باران و فریشتۀ آسمان؛ و معبود این همه یکیست که اگر نه او بودی، خود وجود همه محو بودی و جملۀ معدومات بتقدیر موجود بودی و جملۀ موجودات بتقدیر، عدم بودی.
همچنانکه پختگی میوه را اسباب است، بعضی مُلْکی و بعضی مَلَکوتی؛ همچنین آشنایی درون را اسباب است، هم ملکی و هم ملکوتی. هرچه بظاهر و قالب تعلق دارد، مُلکی بود چون نماز و روزه و زکاة و حج و خواندن قرآن و تسبیح و اذکار و آنچه افعال قالب بود که ثواب دان حاصل شود و هرچه بباطن تعلق دارد بعضی ملکوتیباشد چون حضور و خشوع و محبت و شوق و نیت صادق؛ همچنین دل آدمی بروزگار آشنا گردد و این اسباب چنانکه باید دست فراهم ندهد الا در صحبت پیری پخته «وَمَنْ لاشیخَ لَهُ لادین لَه» که پیران را صفت «یَهْدی مَنْ یشاءُ» باشد، و از صفت «یُضِلُّ من یشاءُ» دور باشند. «و مِمَّنْ خَلَقْنا امةٌ یهدون بالحق» تربیت و آداب ایشان است. «أصحابی کالنُجوم بِأیِّهُم اقتَدَیْتُمُ اهتَدَیْتم» احوال پیر و مرید است.
دریغا این بیتها جمال خویش واخلق نمودندی تا خلق همه از حقیقت خود آگاه شدندی. بیت
آن را که دلیل ره چون مه نیست
او در خطر است و خلق ازو آگه نیست
از خود بخود آمدن رهی کوته نیست
بیرون زسر دو زلف شاهد ره نیست
تو چه دانی ای عزیز که این شاهد کدامست؟ و زلف شاهد چیست؟ و خدّو خال کدام مقام است؟ مرد رونده را مقام ها و معانیها است که چون آنرا در عالم صورت و جسمانیت عرض کنی و بدان خیال انس گیری و یادگار کنی جز در کسوت حروف و عبارات شاهد و خدّو خال و زلف نمی​توان گفت و نمود. مگر این بیتها نشنیده​ای.
خالیست سیه بر آن لبان یارم
مُهریست ز مشک بر شکر، پندارم
گر شاه حبش بجان دهد زنهارم
من بشکنم آن مُهر و شکر بردارم
دریغا چه میشنوی خال سیاه مهر محمد رسول اللّه می​دان که بر چهرۀ «لااله الاّ اللّه» ختم و زینتی شده است. خد شاهد هرگز بی خال کمالی ندارد. خد جمال «لا اله الاّ اللّه» بی خال محمد رسول اللّه هرگز کمال نداشتی و خود متصور نبودی و صد هزار جان عاشقان در سر این خال شاهد شده است. میان مرد و میان لقاءاللّه یک حجاب دیگر مانده باشد، چون ازین حجاب درگذرد جز جمال لقاءاللّه دیگر نباشد؛ و آن یک حجاب کدامست؟ مصراع: بیرونزسردوزلف شاهد ره نیست این مقام است.
دریغا چه دانی که شاه حبش کدامست؟ پرده دار «الااللّه» است که تو او را ابلیس میخوانی که اغواپیشه گرفته است،و لعنت غذای وی آمده است که «فَبِعزَّتِک لَأَغْوِیَنَّهُم أجمعین». چه گویی شاهد بی زلف زیبائی دارد؟! اگر شاهد بی خد و خال و زلف، صورت بندد رونده بدان مقام رسد که دو حالت بود و دو نور فراپیش آید که عبارت از آن یکی خالست و یکی زلف، ویکی نور مصطفی است ودیگر نور ابلیس؛ و تا ابد با این دو مقام سالک را کارست.
ای دوست اینجا ترا معلوم شود که نشان پیر راه رفته آن باشد که جملۀ افعال و اقوال مرید از ابتدا تا انتها داند و معلوم وی باشد زیرا که پیر که هنوز بلوغ نیافته باشد و تمام نرسیده باشد، او نیز خود مرید و طالب باشد، پیری را نشاید. مریدی جان پیر دیدن باشد، چه پیر آئینۀ مرید است که در وی خدا را ببیند، و مرید آیینۀ پیر است که در جان او خود را ببیند؛ همه پیران را تمنای ارادت مریدانست. دریغا هر که بر راه و طریق پیر رود مرید باشد مرپیر را. و هرکه بر طریق ارادت خودو مراد خود رود مرید مراد خود باشد. مریدی، پیرپرستی باشد و راه ارادت خود زنار داشتن در راه خدا و رسول او. اول مرید را در راه ارادت این باشد که گفته شد.
امامرید را ادبهاست: یکی ادب آن باشد که از پیر، معصومی و طاعت نجوید چنانکه دانستی؛ و دیگر آنکه او را بصورت و عبارت طلب نکند، و او را بچشم سر نبیند که آنگاه قالب مجرد بیند از گوشت و پوست، بلکه حقیقت و مغز علم و معرفت وی ببیند بچشم دل. چه گویی ابوجهل و ابولهب و عتبه و شیبه، مصطفی را ظاهر می​دیدند بچشم سر، همچنانکه ابوبکر و عمر و عثمان و علی می​دیدند! اما دیدۀ دل نداشتند تا قرآن بیان نادیدن ایشان کرد که «وَتَراهُمْ یَنْظُرون إِلَیْک وهم لایُبْصرون» آنچه حقیقت مصطفی بود نتوانستند دیدن، مقصود آنست که پیر حقیقت و معنی باید طلبیدن و جستن، و نه قالب و صورت؛ زیرا که مرید باشد که در مشاهدۀ پیر صدهزار فایدهیابد.
ادب دیگر آنست که احوال خود جمله با پیر بگوید که پیر او را روز بروز و ساعت بساعت تربیت می​کند و او را از خطرها و روشهای مختلف آگاه می​کند. «نَحْنُ نَقُصُ علیک أَحْسَنَ القَصَص» ازین کلمه نشان دارد که پیر از بهر راهست بخدا و آنچه بدین پیر تعلق دارد آن باشد که راه نماید و آنچه بمرید تعلق دارد آن باشد که جز پیر بکس راز نگوید و زیادت و نقصان نگذارد. واقعۀ یوسف صدیق «إذْ قالَ یوسفُ لِأبیه یا أبَتِ إِنّی رَأیتُ أحَدَ عَشَر کَوْکَباً» واقعۀ گفتن مریدانست با پیران. پس یعقوب گفت: «یابُنَیّ لاتَقْصُص رُؤیاک علی إِخْوَتِک». اول وصیت که پیر مرید را کند آنست که گوید: واقعۀ خود را بکسی مگو. پس هرچه فراپیش مرید آید باید که آن را احتمال کندو آن را خود از مصلحت در راه پیر نهاده باشد تا مرید را عُجبی نیاید. پس چون مرید ازین همه فارغ گردد، پیر را نشان با مرید آن باشد که «وَکَذَلکَ یَجْتَبیکَ رَبُّکَ وَیُعَلِّمُکَ مِن تأویل الأحادیث»، و راه و مقصود مرید با وی نماید تا وی را نیز استادی درآموزد که «وَیُعَلِّمُکُمْ مالَمْ تَکونوا تعلمون». چون تَخَلَقوا بِأخلاق الشیخ حاصل آید کار بجایی رسد که «وَرَفَع أبَوَیْه علی العرش وَ خَرّواله سُجَّدا».
ادب دیگر آنست که مرید مبتدی حضور و غیبت پیر نگاه دارد و در حضور صورت مُؤدّب باشد و بغیبت صورت مُراقب باشد و پیر را همچنان بصورت حاضر داند اما مرید منتهی را حضور و غیبت خود یکسان باشد. آن نشنیده​ای که آن روز که جان مصطفی را وعده در رسید که پیش خدای تعالی برند؛ عبداللّه زید انصاری را فرزندی بود بنزدیک او رفت، و از برون رفتن مصطفی ازین جهان پدر را خبر کرد؛ پدر گرفت: نخواهم که پس از مصطفی این دیدۀمن کس را بیند، و دعا کرد و گفت: «اللّهم اعم عِینَیَّ» خداوندا چشم من کور گردان. حق تعالیدعای وی اجابت کرد «فَعَمِیت عیناه» در ساعت کور شد. معلوم است که عشق ابوبکر و عمر و عثمان و علی- رضی اللّه عنهم- با مصطفی هزار چندان و بیشتر بود. چرا این معنی بر خاطر ایشان گذر نکرد؟ ای عزیز عبداللّه زید قوت از ظاهر و صورت مصطفی می​خورد و می​چشید که چون غیبت صورت آمد، موت چشم حاصل آمد؛ و قوت و غذای ابوبکر از دل و جان مصطفی بود و آن دیگر صحابه که «ماصَبَّ اللّهُ فی صدری شیئاً إِلَا و صَبَبْتُهُ فی صدر ابی بکر». ابوبکر را- رضی اللّه عنه- همچنان غذای جان می​دادند. دریغا مصطفی- علیه السلام- آن روز که از دنیا بیرون خواست رفت اشارتی لطیف کرد در این معنی وگفت: «ألیَوْمَ تُسَدُّ کُلُّ فُرْجُةِ إِلاّ أبی بکر» گفت همه روزنها بسته گردد الا روزن ابی بکر و ابوبکر صفتان که همچنان پهن گشاده باشد.
اویس قرنی- رضی اللّه عنه- چونکه مصطفی را می​دید بحقیقت قصد صورت را بصورت ننمود زیرا که مقصود ازدیدن صورت معنی بود، چون دیدن معنی حاصل شد، صورت حجاب آمد. عالمان نارسیدۀ روزگار عذر مادر در پیش نهند؛ مادر بود اما «اُمّ أصلیُّ» که «وَعِنْدَهُ اُمُّ الکِتاب». مادر اصلی را چگونه گذاشتی و کی آمدی که او خود مادر اصلی بود که چون مادر را می​دید صورت که فرزند او باشد که محمد است هم تبع آن باشد؟ مگر که آن نشنیده​ای که مجنون را گفتند که لیلی آمد، گفت: من خود لیلی​ام و سر بگریبان فرو برد، یعنی لیلی با منست و من با لیلی.
ای دوست بدانکه هرکاری که پیر، مرید را فرماید خلعتی باشد الهی که بدو دهند، و هرجا که مرید باشد در حمایت آن خلعت باشد که فرمان پیر فرمان خدا باشد، «مَنْ یُطِعِ الرَّسولَ فقَدْ أطاع اللّهَ» همین توان بود. «وَجَعَلْنا مِنْکُم أئِمةً یهدون بِأَمرِنا» بیان این همه شده است.
این شیفته را مدتی حالتی و وقتی روی نمودی که اندر سالی چند اوقات نام خدای- تعالی- بر زبان نتوانستمی راندن تا جمال «ن والقلم و مایَسْطَرونَ» این بیچاره را بنواخت، و قبول کرد و گفت: بگو «قُلْ هواللهأَحَدٌ». چه توانی دانستن که این در کدام مقام باشد و در کدام حالت شاید گفتن؟! خواندن حقیقی آن باشد که خدا را بخداخوانی؛ و قدیم را بزبان محدث و آفریده خواندن حقیقی نبود. از آن بزرگ نشنیده​ای که گفت «مَنْ عَرَفَ اللّهَ لایقولُ اللّهَ وَمَنْ قالَ اللّهُ لایعرِف اللّهَ». گوش دار تا بدانی که چه می​گوید: گفت: هرکه خدا راشناسد هرگز نگوید که «اللّه» و هرکه «اللّه» را بگفت خدا را نشناخت و نشناسد. چه دانی که خدا را بخدا چگونه توانی خواندن! تا نقطه​ای نشوی «اللّه» گفته نباشی.
از جمله آنکه پیر، مرید را فرماید در اوراد؛ یکی اینست که گوید: پیوسته می​گوی «لا إِلهَ إِلاّ اللّهَ». چون ازین مقام درگذرد گوید بگو: «اللّه». نفی و فنای جمله در «لا» بگذارد و رخت در خیمۀ «إلااللّه»زند. چون نقطۀ حرف «هو» شود دو مقام که در میان دو لام است واپس گذارد که این دو مقام و این دو ولایت که مسکن و معاد جملۀ سالکان راه خداست واپس گذاشته باشد، چون مرید بدین مقام رسید پیر او را فرماید تا پیوسته گوید: «هوهوهو»، در میان این دو مقام «اللّه» فرماید گفتن، چون اعراض از همه باشد جز «هو» هیچ دیگر نشاید گفتن. «قُلْ هواللّه أَحَدٌ» پس ازین توحید باشد. خواندن باید که در آن توحید و یگانگی باشد.
دریغا گویی که مُستمِع این رمزها و مُدرِکِ این سخنها که خواهد بود و که فراگیرد؟! و ذوق این کرا چشانند؟ و خلعت این فهم در کدام قالب قلب مطالعه کننده پوشانند؟! اما فراگیر این وردها؛ که این ضعیف بیچاره، بسیاری فتوح روحی دیده است ازین وردها. اگرچه اذکار و وردهای خدا خود همه مرتبتی بلند دارد اما این اذکار خصوصیتی دیگر دارد. ابتداکرده شد «بسم اللّه الرَّحمن الرَّحیم ألحمدُللّه ربِّ العالمین» و الصلوةُ و السّلامُ علی محمدِ و آله أجمعین. و در همه اوقات این دعا مُجرَّبست و مَرویست از ائمّۀ کبار «اَللّهم أِنی أدعوکَ باسمِکَ المَکنون المَخزون؛ السّلامُ المُنْزَل القُدس المُقدَّس الطّهر الطّاهر، یا دَهْرُ یادَیْهورُ یا دیهارُ، یا أَزلُ یامَن لَم یَزل، یا أَبد یامَن لم یلِد ولم یولَد، یا هو یاهو یا هو یا من لا اله الا هو، یا من لایَعْلَم ماهوالاهو، یا من لایَعْلم أین هوالاهو، یاکائنُ یا کَیْنانُ یاروحُ، یا کائناً قبل کلِّ کونِ و یاکائناً بعدَ کلِّ کونِ، یا مُکَوِناً لِکُلِ کونِ، یا اهیا شراهیا آذونی اصباوث، <یاقهّارُ یاربّ العسکرِ الجرّار> یا مُجَلّی عظائمَ الأُمورِ، سبحانک علی حلمک بَعْدَ عِلْمک سبحانک علی عفوک بعد قدرتک «فَإن تَوَلّوا فَقُل حَسْبیَ اللّهُ لاالهَ الاّ هو علیه تَوَکَّلْتُ و هو ربُ العرش العظیم. لیسَ کَمِثْلِهِ شیءٌ و هو السَّمیعُ البَصیرُ». أللهم صل علی محمد و علی آل محمد بِعَدَدِ کل شیء کما صلَّیْتَ علی ابراهیمَ و علی آل ابراهیم و بارِک علی محمد و آل محمد کما بارَکْتَ علی ابراهیمَ و علی آل ابراهیم إنّک حمیدٌ مجیدٌ.
دریغاندانم ای عزیز که قدر این دعا دانسته​ای یا نه؟ دریاب که این دعا بر صدر لوح محفوظ نوشته است، و قاری این دعا جز محمد- علیه السلام- نیست و دیگران طفیلی باشند. خدای- تعالی- ما را از ثواب این دعا محروم مگرداناد و بلطف و کرم خویش بمنه و لطفه.
عین‌القضات همدانی : لوایح
فصل ۳
تا عاشق را در عالم صورت و عالم معنی قبلۀ بود بجز جمال معشوق صادق نبود بلکه اگر باختیار روی بقبله آرد مشرک بود. شیخ ابوسعید ابوالخیر قَدّس اللّهُ روحَهُ بر سر روضۀ پیر خود ابوالفضل حسن سرخسی قُدِّسَ سِرُّه که مقتدای او بود در طریقت بجمال ذوالجلال مکاشف شد روی دل بحضرت بی جهت او آورد گفت:
ظاهر شده است اینجا معدن جود و کرم
قبلۀ ما روی دوست قبلۀ هر کس حرم
عین‌القضات همدانی : لوایح
فصل ۳۸
یکی از صحابه غلامی بخرید خواجه فرمود یا صَحابی اَشرِکنی فی الغلامِ گفت لَیْسَ شَریکٌ یا رَسُولَ اللّهِ اگر گمانت افتد که صحابی امر مصطفی(ص) را خلاف کرد بدانکه کار برخلاف آنست که ترا گمانست اگر فرمان کردی در توحیدش نقصان بودی و این تجربۀ معشوقست مر عاشق را این معنی غوری دارد و اما در اسرار عشق قصه و حکایتدر نگنجد معشوق گفت اَشْرِکْنی فی الغُلامِ عاشق گفت لَیْسَ لِلّهِ شَریکٌ العَبْدُ وَمافی یَدِهِ مُلک لِمَوْلاهُ ای درویش اُسْجُدُوا لِآدَمَ. محکی بود تا که برارادت مطلع است و بخواست معشوق مکاشف، چون همه سجده کردندو معلم نکرد معلوم شد که استاد پخته‌تر و سوخته‌تر از شاگردان بود:
گر بر سر من خار و خسک بارانی
باران تو را دوخته‌ام بارانی
فراق معشوق اختیار کرد بقوت مشاهدۀ ارادت و باک نداشت. زهی کمال در کار ما زاغَ الْبَصَرُ و ما طَغی.. خود کار است که سفید باران اذکار تقدیس چشم را خیره میکند زهی قوت مشاهدۀ ارادت میدانست که ازجامه خانۀ خاص خلعت پادشاهانه مَنْ یُطِعِ الرّسولَ فَقَدْ اَطاعَ اللّه... آماده کرده‌اند در حالی که در شاهی یگانه می‌بایست شد بمتاع هر دو جهان چشم باز نکرد و دست نیاز پیش عطیه و هدیۀ او دراز نکرد که اگر کردی در عشق ناتمامی بودی.
محمد بن منور : باب اول - در ابتداء حالت شیخ
بخش ۹
چون مدتی برین ترتیب پیش وی تحصیل کرد روزی لقمان سرخسی را بدید. چنانک شیخ گفت قدس اللّه روحه العزیز، که ما به وقت طالب علمی به سرخس بودیم، به نزد بوعلی فقیه، روزی بشارستان می در شدیم، لقمان سرخسی را دیدیم بر تل خاکستر نشسته، پاره‌ای بر پوستین می‌دوخت، و لقمان از عقلای مجانین بوده‌ست و در ابتدا مجاهدتهای بسیار داشته و معاملتی باحتیاط، ناگاه کشفی ببودش کی عقلش بشد. چنانک شیخ گفت که در ابتدای لقمان مردی مجتهد و با ورع بود، بعد از آن جنونی در وی پدید آمد و از آن ترتیب بیفتاد.گفتند ای لقمان آن چه بود و این چیست؟ گفت هر چند بندگی بیش می‌کردم بیش می‌بایست. درماندم، گفتم: الهی پادشاهان را چون بنده پیر شود آزادش کنند، تو پادشاهی عزیزی، در بندگی تو پیر گشتم، آزادم گردان. گفت ندایی شنیدم که یا لقمان آزادت کردم و نشان آزادی این بود که عقل از وی بر گرفت. شیخ ما قدس اللّه روحه العزیز بسیار گفته است که لقمان آزاد کردۀ خدای است از امر و نهی.
شیخ گفت: ما نزد وی شدیم و او پاره بر پوستین می‌دوخت و ما بوی می‌نگریستم و شیخ ایستاده بود چنانک سایۀ وی بر پوستین لقمان افتاده بود. چون آن پاره بر آن پوستین دوخت گفت: یا با سعید ما ترا با این پاره برین پوستین دوختیم. پس برخاست و دست ما بگرفت و می‌برد تا بشارستان که خانقاه پیر بوالفضل حسن در آنجا بود. دست ما بدست پیر بوالفضل حسن داد و گفت: یا اباالفضل این را نگاه دار که وی آن شما است.
و پیر بوالفضل حسن مردی بزرگوار بود. چنانک از شیخ قدس اللّه روحه العزیز سؤال کردند، در آن وقت که حالت شیخ به کمال رسیده بود و پیر بوالفضل حسن نمانده، گفتند ای شیخ این روزگار تو از کجا پدید آمد؟ گفت از یک نظر پیر ابوالفضل. چون ما به طالب علمی بودیم به سرخس به نزدیک بوعلی فقیه، روزی بر کنار جویی می‌رفتیم از این جانب، و پیر بوالفضل از آن جانب بزیر چشم بما درنگریست، از آن روز بازتا امروز هرچ داریم از آن داریم.
شیخ گفت قدس اللّه روحه العزیز، پیر بوالفضل دست ما بگرفت و در خانقاه برد، در صفه، چون بنشستیم پیر ابوالفضل نظر می‌کرد، بر خاطر ما بگذشت چنانک عادت دانشمندان بود، که آیا آن کتاب درچه فن است، پیر بدانست که یا باسعید صد و بیست و چهار هزار پیغامبر که آمدند بخلق اللّه و گفتند این را باشید. کسانی را که سمعی دادند این کلمه را همی گفتند، تا همه این کلمه گشتند. چون بهمگی این را گشتند درین کلمه مستغرق شدند، آنگاه پاک شدند، کلمه بدل ایشان پدید آمد و از گفتنش مستغنی شدند.
شیخ گفت این سخن ما را صید کرد و آن شب در خواب نگذاشت، تا بامداد، چون از نماز و اوراد فارغ شدیم، پیش از آفتاب برآمدن از پیر دستوری خواستیم و بدرس تفسیر آمدیم، پیش بوعلی فقیه. چون بنشستیم اول درس در آن روز این آیت بود قُل اللّه ثمّ ذَرهُم فِی خَوضِهِم یَلعَبون. شیخ گفت در آن ساعت دری در سینۀ ما گشادند به سماع این کلمه و ما را از ما ستدند. امام بوعلی آن تغیر در ما بدید. گفت دوش کجا بوده‌ای؟ گفتم به نزدیک پیر بوالفضل حسن. گفت برخیز و بازآنجا شوکی حرام بود ترا از آن معنی بازین سخن آمدن. ما به نزدیک پیر شدیم، واله و متحیر، همه این کلمه گشته. چون پیر بوالفضل ما را بدید گفت یا باسعید: مستک شدۀ همی ندانی پس و پیش! گفتیم یا شیخ چه فرمایی؟ گفت درآی و بنشین و این کلمه را باش که این کلمه با تو کارها دارد.
شیخ گفت مدتی در پیش او بگفتار حقّ، حقّ گزار این کلمه بودیم. روزی گفت یا با سعید درهای حروف این کلمه بر تو بگشادند، اکنون لشکرها به سینۀ تو تاختن آرد، وادیهای گوناگون بینی.
پس گفت: ترا بردند، برخیز و خلوتی طلب کن، و از خود و خلق معرض باش و در کار با نظاره و تسلیم باش. شیخ گفت ما آن همه علمها و طلبها فرو گذاشتیم و آمدیم بمیهنه، و در کنج خانه شدیم، در محراب آن زاویه، و اشارت بخانۀ خویش کرد، و هفت سال بنشستیم و می‌گفتیم اللّه اللّه اللّه. هرگاه که نعستی یا غفلتی از بشریت بما درآمدی، سیاهی با حربۀ آتشین از پیش محراب ما بیرون آمدی، با هیبتی و سیاستی هر چه تمامتر، و گفتی یا باسعید، قل اللّه! ما شبانروزی از هول و سهم آن سوزان و لزران بودیمی و نیز باخواب و غفلت نرسیدیمی، تا آنگه که همه درهاء ما بانگ در گرفت که اللّه اللّه اللّه.
پس ما باز نزدیک پیر بوالفضل حسن شدیم.
و پیر بوالفضل حسن پیر صحبت شیخ بوده است، و پیر بوالفضل مرید شیخ بونصر سراج بودست و او را طاوس الفقرا گفته‌اند، و او را تصانیف است در علم طریقت و حقّیقت، و مسکن وی طوس بوده است و خاکش آنجا است. و او مرید ابومحمد عبداللّه بن محمد المرتعش بوده است و او سخت بزرگوار و یگانۀ عصر بوده است، و وفات او به بغداد بودست و او مرید جنید بوده است و جنید مرید سری سقطی، و سری مرید معروف کرخی و او مرید داود طایی، و او مرید حبیب عجمی و او مرید حسن بصری و او مرید امیر المؤمنین علی بن ابی طالب کرم اللّه وجهه و علی مرید و ابن عم و داماد مصطفی صلوات اللّه و سلامه علیه. پیران صحبت شیخ ما قدس اللّه روحه العزیز تا مصطفی علیه السلم این بوده‌اند.
پس چون شیخ ما قدس اللّه روحه العزیز پیش بوالفضل حسن شد، پیر بوالفضل او را در برابر صومعۀ خویش خانۀ داد و پیوسته مراقب احوال او می‌بود و آنچ شرایط تهذیب اخلاق و ریاضت بود می‌فرمود. شیخ گفت و ما با پیربوالفضل بر سر صفه نشسته، سخنی میرفت در معرفت. مسئلۀ مشکل شد، لقمان را دیدیم کی از بالای خانقاه در پرید و در پیش ما بنشست و آن مسئله را جواب گفت، چنانک ما را روشن شد و آن اشکال از میان برخاست. و باز پرید و بروزن بیرون شد.
پیر بوالفضل گفت: یا باسعید، منزلت این مرد می‌بینی بدین درگاه؟ گفتیم می‌بینیم، گفت اقتدارا نشاید. گفتیم چرا؟ گفت از آنک علم ندارد.
چون شیخ ما مدتی در آن خانقاه ریاضت کرد، پیر بوالفضل بفرمود شیخ را، تا زاویۀ خویش در صومعۀ پیر بوالفضل آورد و مدتی با پیر بهم دریک صومعه بود و شب و روز مراقبت احوال شیخ می‌کرد و او را بانواع ریاضتها می‌فرمود.
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۱۵
آورده‌اند کی شیخ ابوالقسم قشیری یک شب اندیشه کرد و گفت فردا به مجلس شوم و گویم کی شریعت چیست و طریقت چیست؟ تا جواب چه شنوم. دیگر روزبگاه به مجلس شیخ آمدم و بنشستم و شیخ در سخن آمد. پیش از آنک استاد امام سؤال کند شیخ گفت ای کسی کی می‌خواهی کی از شریعت و طریقت سؤال کنی، بدانک ما جملۀ علوم درین بیت آوردیم کی:
از دوست پیامآمد کاراسته کن کار
اینست شریعت
مهر دل پیش آر و فضول از ره بردار
اینست طریقت
امام الحرمین ابوالمعالی قدس اللّه روحه العزیز گفته است کی هرچ ما در کتابها ثبت کرده‌ایم و خوانده‌ایم و تصنیف ساخته، آن سلطان شریعت و طریقت شیخ ابوسعید قدس اللّه روحه العزیز درین یک بیت بیان کرده است.
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۱۴
خواجه امام ابوبکر صابونی شریک شیخ ما بوده است به مدرسه به مرو. چون شیخ را حال بدان درجه رسید روزی خواجه امام ابوبکر نزدیک شیخ آمد و گفت ای شیخ ما هر دو در یک مدرسه شریک بودیم و علم بهم آموختیم حقّ تعالی ترا بدین درجۀ بزرگ رسانید و من همچنین در دانشمندی بماندم، سبب چیست؟ شیخ گفت یاد داری که فلان روز این حدیث استاد ما را املاکرد که مِنْ حُسنِ اسْلامِ المَرء تَرکُهُ مالایعنیهِ و هر دو بنوشتیم، چون به خانه رفتی چه کردی؟ گفت من یاد گرفتم و به طلب دیگر شدم. شیخ گفت ما چنین نکردیم، چون بخانه شدیم هرچ ما را از آن گزیر بود از پیش خویش برمی‌داشتیم و اندیشۀ آن از دل بیرون می‌کردیم و آنچ ناگزیر بود ما آنرا فرا گرفتیم و دل خود باندیشۀ آن تسلیم کردیم و آن حدیث حقّ است و پس چنانک خبر داد قُلِ اللّه ثُمَّ ذَرْهُمْ فِی خَوْضِهِمْ یَلْعَبُونَ اَنَا بُدُّکَ اللّازِم فَالْزِمْ بُدَّک ناگزیر تو منم ناگزیر خود را ملازم باش لا اِله اِلّا هُوَ فَاتَّخِذهُ وَکیلاً.
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۴۸
خواجه علی طرسوسی خُسُر شیخ بود و بر سفره هم کاسۀ شیخ بودو شیخ آداب و سنن نان خوردن بوی می‌آموختی. یک شب خواجه علی کاسه پاکیزه می‌کرد، شیخ گفت این چیست؟ از شره بُنِ کاسه فروخواهی برد! دیگر شب چون سفره می‌نهادند خواجه علی جای دیگر نشست، چون به سفره آمد گفت خواجه علی را نمی‌بینم گفتند ای شیخ او به پای سفره است شیخ گفت به بالاآی که بار تو ما کشیم به از آنکه دیگران.
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۹۸
حسن مؤدب گفت که شیخ یک روز مجلس می‌گفت، چون از مجلس فارغ شد من پیش وی ایستاده بودم، شیخ گفت ای حسن به شهر بیرون شو و بنگر کی درین شهر که ما را دشمن‌تر دارد و این حدیث را منکرتر است، به نزدی وی شو و بگو درویشان را بی‌برگیست و چیزی معلوم نیست کی بکار برند. من بیرون آمدم و بخاطر گرد شهر برآمدم. هیچ کس را منکرتر از علی صندلی ندانستم، گفتم شاید کی این خاطر صواب نباشد، دیگر بار بهمت گرد همۀ شهر برآمدم و هم خاطر من بدو شد. دیگر بار اندیشه بهمه اطراف شهر فرستادم هم خاطرم بدو شد.دانستم کی حقّ باشد. رفتم تا بخانقاه وی او نشسته بود، شاگردان در خدمت وی و او کتابی مطالعه می‌کرد، سلام گفتم، جواب داد از سر نخوتی چنانک عادت او بود، و گفت شغلی هست؟ گفتم شیخ سلام می‌گوید و می‌گوید کی هیچ چیز معلوم نیست نیابتی می‌باید داشت در حدیث درویشان. و او مردی نکته گوی بود و طناز، گفت اینت مهم شغلی و فریضه کاری! پنداشتم کی آمدۀ کی چیزی بپرسی، بروای دوست کی من کاری دارم مهمتر ازین کی من چیزی بشما دهم کی شما بحدکورند (؟) و کخ کخ کنیدو این بیت برگویید و رقص کنید:
آراسته و مست به بازار آیی
ای دوست نترسی کی گرفتار آیی؟
من چون این سخن شنیدم بخدمت شیخ آمدم و خواستم که آنچ رفته بود باز ننمایم. گفتم کی می‌گوید وقت را چیزی معلوم نیست تا پس ازین چه بود. شیخ گفت خیانت نباید، چنانک رفته است باید گفت. من آنچ رفته بود براستی حکایت کردم. شیخ گفت دیگر بار بباید رفت و او را بگویی که آراسته بزینت دنیاومست و مخمور دوستی دنیا به بازار آیی، فردا در بازار قیامت نترسی کی گرفتار آیی؟ کی خداوند می‌گوید اِهْدنَاالصَّراطَ المُسْتَقِیم. من بازگشتم و به نزدیک وی شدم و پیغام شیخ بدادم. او سر در پیش افگند و ساعتی اندیشه کرد و گفت فلان نانوا را بگوی و صد درم سیم ازو بستان کی شما کی سرود را چنین تفسیر توانید کرد من با شما هیچ چیز ندارم و کسی با شما برنیاید!
محمد بن منور : منقولات
شمارهٔ ۳۷
شیخ را پرسیدند که بنده از وایست خود کی باز رهد؟ گفت آنگه کی خداوندش برهاند. این بجهد بنده نباشد بفضل و خداوندی وی بود و بصنع و بتوفیق وی. نخست وایست این حدیث در وی پدید آرد، آنگه در توبه بر وی بگشاید، آنگه در مجاهده افگند تا بنده جهد می‌کند، یک چند در آن جهد خود سرمی‌کشد پندارد کی از جایی می‌آید و یاکاری می‌کند پس از آن عاجز آید و راحت نیابد کی حایض است و آلوده است، آنگه بداند کی آن طاعتها بپنداشت کرده است توبه کند و بداند کی بتوفیق خداوند بوده است چون این بداند آنگه راه حقّ بدلش درآید آنگه در یقین بروی بگشایند، یک چندی می‌رود و از همه کسی هر چیزی فرا می‌ستاند و خواریها بکشد و به یقین می‌داند کی این فراز کردۀ کیست آنگه شک از دلش برخیزد. پس در محبت بر وی بگشانید تا درآن دوستی یک چندی فرا نماید و در آن دوستی منی سر از مردم برزند و در آن منی ملامتها برپذیرد و ملامت این باشد کی هر چیزی پیش آید برپذیرد در دوستی خدای و از ملامت نیندیشد، پنداشتی در وی پدیدآید گوید من دوستدارم، در آن نیز یک چند بدود، از آن نیز برآید وبنه آساید و نیارامد و بداند کی خداوند را دوست می‌دارد و خداوند را با او فضلست این همه بدوستی و به فضل اوست نه بجهد ما، چون این همه بدید بیاساید، آنگاه در توحید بر وی بگشاید تا بداند و ببیند و شناساگرداندش تا بشناسد کی کارها بخداوندست جل جلاله اِنّما الاشیاء برحمةاللّه اینجا بداند کی همه اوست و همه و همه پنداشت است کی بدین خلق نهادست ابتلای ایشان را و بلای ایشان را و غلطیست کی بریشان می‌راند بجباری خویش برای آنکه صفت جباری اوراست، بنده بصفتهای او بیرون نگرد بداند کی خداوند اوست و آنچ خبر باشد عیانش می‌شود و معاینه می‌بیند ودر کردار خداوند نظاره می‌کند آنگاه به جمله بداند کی او را نرسد کی گوید من یا از من، اینجا درین مقام بنده را عجزی پدید آید و وایستها ازوی بیفتد، بنده آزاد وآسوده گردد، بنده آن خواهد کی او خواهد خواست، بنده رفت و بآسایش رسید، همه اوست و تو هیچ کس نیستی، اکنون همی گویی کی هیچ کس نه‌ام اول کار می‌باید آنگه دانش کی تا بدانی هیچ چیز نمی‌دانی و بدانی که هیچ کس نۀ، این چنین آسان آسان نتوان دانست و این بتعلیم و تلقین بنه آید و این بسوزن بر نتوان دوخت و برشته بر نتوان بست، این عطای ایزدست، تعلیم حقّ می‌باید ذلِکَ مِمّا عَلَّمَنی رَبِّی اَلْرَّحْمنُ عَلَّمَ الْقُرآن. ثم قال الشیخ: جذب جذبة من الخلق الی معاینة الذات فحینئذ صار العلم عینا و العین کشفا و الکشف شهودا وجود اوصار خرسا و الحیوة موتا و انقطعت العبارات و انمحت الاشارات و انمحقّت الخصومات وتم الفناء و صح البقاء و زالت التعب و العناء وطاح الماء و الطین و بقی من لم یزل کما لم یزل حین لاحین قُلْ أَرأَیتُمْ اِنْ اَصْبَحَ مأُوکُمْ غَوراً فَمَنْ یَأْتِیکُمْ بِماءٍ مَعین.
محمد بن منور : منقولات
شمارهٔ ۴۳
شیخ گفت روزی در میان مجلس که: این تصوف عزّیست در ذُلّ، توانگریست در درویشی، خداوندیست در بندگی، سیریست در گرسنگی، پوشیدگیست در برهنگی، آزادیست در بندگی، زندگانیست در مرگ، شیرینیست در تلخی. هرکه در این راه آید و بدین صفت نرود هر روز سرگردان‌تر باشد.
محمد بن منور : منقولات
شمارهٔ ۱۶۶
شیخ را پرسیدند که ای شیخ اصل ارادت چیست؟ شیخ گفت آنکه خاستش خواست گردد و فرقست میان خواست و خاست، درخواست تردد درآید خواهد کند و خواهدنکند، و درخاست مویی را راه نبود. خواست جزوی بود و خاست کلی، حدیثی درآید برقی بجهد کششی پدید آید پس کوششی پدید آید آنگاه حُرّ مملکت گردد.
محمد بن منور : منقولات
شمارهٔ ۱۷۲
شیخ ما را پرسیدند کی الفقراتم ام الغنی؟ شیخ گفت الغنیة عن الکل. پس گفت:
ذا نحن ادلجنا و انت امامنا
کفی لمطا یا نا بذکرک هادیا
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۱۳ - تحریض در طلب و کیفیت حال طالب و اطوار و آداب طلب کاری و بیان وصف الحال در علامت طلب و طالب
آتش درد طلب دردل فروز
هر چه یابی غیر مطلوبت بسوز
بگذر از ناموس در راه طلب
لاابالی وار رو در راه رب
هر که در راه طلب مردانه است
از خیال کفر و دین بیگانه است
تا طلب در باطنت ظاهر نشد
در بلای عشق جان صابر نشد
آن دلی کو هست خالی از طلب
دایماً بادا پر از رنج و تعب
آن سری کورا هوای دوست نیست
زو مجو مغزی که او جز پوست نیست
دیده کو بینا به روی یار نیست
کور به چون در خور دیدار نیست
آن زبان کز یاد او خالی بماند
لال بهتر چون نشاید غیر خواند
جان که جویانت نباشد کوبکو
مردۀ بیجان بود جانش مگو
عقل کو دیوانۀ عشق تو نیست
نیست بادا زآنکه جان را رهزنی است
روح کو روح خیالت را نیافت
جسم خوان چون نور جان بر وی نتافت
هر که او جویای اسرار تو نیست
سر مبادش چون طلب کار تو نیست
سینه کز عشق تو بر وی نیست داغ
ز آتش دوزخ مباد او را فراغ
گوش کو گفتار جانان نشنود
گر شود ک ر عاقبت بهتر شود
هر مشام ی کو ندارد بوی دوست
نقش بیجان است و محض رنگ و بوست
دست ک و نه بهر عقد ذکر اوست
او بریده به به تیغ قهر دوست
پا که جز در راه جست و جو نهی
آن شکسته به که یابی آگهی
جان نداردهر که جویای تو نیست
دل ندارد هر که شیدای تو نیست
خلقت عالم برای جست و جوست
هر که جویانیست چون نقش سبوست
هر ک ه طالب نیست انسانش مخوان
زانکه دارد صورت اما نیست جان
جان مبادا هر که را نبود طلب
باش در کوی غمش پست طلب
در ره عشقش گذر از گفت و گو
جستجو کن جستجو کن جستجو
در طلب می باش تا یابی کمال
از ط ل ب منشین اگر خواهی وصال
از طلب کاری مشو غافل دمی
تا بیابی درد دل را مرهمی
هر که غافل شد دمی از یاد دوست
او نه صاحب درد و مرد جستجوست
رو تو از جام طلب سر مست شو
جان و دل در راه جانان کن گرو
زاد راه عشق جانان جست و جوست
جست و جو آرد ترا تا وصل دوست
تا نیاید در دلت درد طلب
نیستی در راه او مرد طلب
هر که او برگشت از یاد خدا
مرتدی باشد درین ره بینوا
طالب آن باشد که تا روز پسین
از طلب یکدم نیاساید یقین
حظ نفس خود نجوید در طریق
دایماً با درد و غم باشد رفیق
در طریق جست و جوی وصل یار
دین و دنیا کرده باشد آن نثار
طالب آنگه ره به وصل او برد
که سوی دنیا و عقبی ننگرد