عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : عطار نیشابوری
فتوت نامه
الا! ای هوشمند خوب کردار
بگویم با تو رمزی چند ز اسرار
چو دانش داری و هستی خردمند
بیاموز از فتوت نکتهای چند
که تادر راه مردان ره دهندت
کلاه سروری بر سر نهندت
اگر خواهی شنیدن گوش کن باز
زمانی باش با ما محرم راز
چنین گفتند پیران مقدم
که از مردی زدندی در میان دم
که: هفتاد و دو شد شرط فتوت
یکی زان شرطها باشد مروت
بگویم با تو یک یک جملهٔ راز
که تا چشمت بدین معنی شود باز
نخستین، راستی را پیشه کردن
چو نیکان از بدی اندیشه کردن
همه کس را بیاری داشتن دوست
نگفتن: آن یکی مغز و دگر پوست
ز بند نفس بد، آزاد بودن
همیشه پاک باید چشم و دامن
اگر اهل فتوت را وفا نیست
همه کارش به جز روی و ریا نیست
کسی،کو را جوانمردیست در تن
ببخشاید دلش بر دوست و دشمن
بهر کس خواستی میباید آنت
اگر خواهی بخود، نبود زیانت
مکن بدبا کسی کو باتو بدکرد
تو نیکی کن، اگر هستی جوانمرد
زبان را در بدی گفتن میآموز
پشیمانی خوری تو هم یکی روز
ترا آنگه به آید مردی و زور
که بینی خویشتن را کمتر ازمور
مگو هرگز که: خواهم کردن اینکار
اگر دستت دهد میکن بکردار
کسی کو را بخشم اندر رضانیست
فتوت درجهان او را روا نیست
فتوت دار چون باشد دلازار
نباشد در جهانش هیچ کس یار
درین ره خویشتن بینی نگنجد
بجز خاکی و مسکینی نگنجد
فتوت ای برادر، بردباریست
نه گرمی ستیزه، بلکه زاریست
بده نان، تا برآید نامت،ای دوست
چو خوشتر درجهان ازنام نیکوست؟
زبان ودل یکی کن با همه کس
چنان کز پیش باشی، باش از پس
مکن چیزی،که دیدن را نشاید
اگر گویی شنیدن را نشاید
چو اندر طبع بسیاری نداری
مزن دم از طریق بردباری
طریق پارسایی ورز مادام
که نیکو نیست فاسق را سرانجام
مکن با هیچکس تزویر و دستان
که حیلت نیست کار زیردستان
درون را پاک دار از کین مردم
که کین داری نشد آیین مردم
چو خواندندت برو، زنهار میپیچ
ورت هم بیم جان باشد،مگو هیچ
بجان گر با زمانی اندرین راه
نباشد از فتوت جانت آگاه
دماغ از کبر خالی دار پیوست
ز شیطانی چه گیری عذر بردست؟
تواضع کن، تواضع، برخلایق
تکبر جز خدا را نیست لایق
تکبر خیرگی خود را مرنجان
که افزونی جسمست کاهش جان
سخن نرم و لطیف و تازه میگوی
نه بیرون از حد و اندازه میگوی
مگو راز دلت با هر کسی باز
که در دنیا نیابی محرم راز
حسد را بر فتوت ره نباشد
حسود از راه حق آگه نباشد
اخی را چون طمع باشد بفرزند؟
ببر، زنهار، از وی مهر و پیوند
اگر گفتی ز روی، آنرا بجا آر
وگر خود میرود سر بر سردار
بخود هرگز مرو راه فتوت
بخود رفتن کجا باشد مروت؟
ریاضت کش، که مرد نفس پرور
بود از گاو و خر بسیار کمتر
مرو ناخوانده، تا خواری نبینی
چو رفتی جز جگر خواری نبینی
بچشم شهوت اندر دوست منگر
که دشمن کام گردی، ای برادر
ز کج بینان فتوت راست ناید
که کج بینی فتوت را نشاید
بکام خود منه زنهار! یک گام
که ایمن نیست دایم مرد خودکام
مروت کن تو با اهل زمانه
که تا نامت بماند جاودانه
هزاران تربیت گر هست اخی را
ندارد دوست زیشان جز سخی را
مدارا کن تو با پیران مسکین
ببخشا بر جوانان بد آیین
مزن لاف ای پسر، بادوست و دشمن
که باشد مرد لافی کمتر از زن
فتوت چیست؟ داد خلق دادن
بپای دستگیری ایستادن
هر آن کس، کو بخود مغرور باشد
بفرسنگ از مروت دور باشد
ادب را گوش دار اندر همه جای
مکن بابی ادب هرگز محابای
بخدمت میتوان این ره بریدن
بدین چوگان توان گویی ربودن
بعزت باش، تا خواری نبینی
چو یاری کردی اغیاری نبینی
گر آید از درت سیلاب خون باز
بپوشانش درون پرده راز
مبر نام کسی جز با نکویی
اگر اندر فتوت نام جویی
بعصیان در میفکن خویشتن را
مجو آخر بلای جان و تن را
هوای نفس خودبشکن، خدا را
مده ره پیش خود صاحب هوارا
چنان کن تربیت پیرو جوان را
که خجلت برنیفتد این و آن را
نصیحت در نهانی بهتر آید
گره از جان و بند ازدل گشاید
لباس خود مده هر ناسزا را
بگوش جان شنو این ماجرا را
میان تربیت زان روی میبند
که باشد در کنارت همچو فرزند
فتوت جوی، گر دارد قناعت
همه عالم برند ازوی بضاعت
بطاعت کوش، تا دیندارگردی
که بی دین را نزیبد لاف مردی
پرستش کن خدای جاودان را
مطیع امر کن تن را و جان را
قدم اندر طریق نیستی زن
که هستی بر نمیآیی ازین فن
چوسختی پیشت آید کن صبوری
در آن حالت مکن از صبر دوری
بنعمت در،همی کن شکر یزدان
چو محنت در رسد صبرست درمان
چو مهمان در رسد شیرین زبان شو
بصد الطاف پیش میهمان شو
تکلف از میان بردار و از پیش
بیاور آنچه داری از کم و بیش
باحسان و کرم دلها بدست آر
کزین بهتر نباشد در جهان کار
چو احسان از تو خواهد مرد هشیار
چو مردان راه خود چالاک بسپار
اگر شکرانهای گوید مگو: کی؟
بباید گشتنت تسلیم دروی
فتوت دار چون شمعست در جمع
از آن سوزد میان جمع چون شمع
ترا با عشق باید صبر همراه
که تاگردی از این احوال آگاه
بگفتار این سخنها راست ناید
ترا گفتار با کردار باید
چو چشمت روی آن هستی ببیند
سخنهای منت، در جان نشیند
مکن زنهار! ازین معنی فراموش
همی کن پند من چون حلقه در گوش
گر این معنی بجا آری، ترا به
بشرط این راه بسپاری، ترا به
اگر خواهی که این معنی بدانی
فتوت نامهٔ عطار خوانی
خدا یار تو باشد در دو عالم
چه مردانه درین ره میزنی دم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳
هشدار که هر ذره حسابست در اینجا
دیوان حسابست و کتابست در اینجا
حشرست و نشورست و صراطست و قیامت
میزان ثوابست و عقابست در اینجا
فردوس برین است یکی را و یکی را
انکال و جحیمست و عذابست در اینچا
آنرا که حساب عملش لحظه بلحظه است
با دوست خطابست و عتابست در اینجا
آنرا که گشوده است ز دل چشم بصیرت
بیند چه حساب و چه کتابست در اینجا
بیند همه پاداش عمل تازه بتازه
باخویش مرآنرا که حسابست در اینجا
با زاهدش ارهست خطائی بقیامت
باماش هم امروز خطابست در اینجا
امروز بپاداش شهیدان محبت
زآن روی برافکنده نقابست دراینجا
زاهد نکشد باده مگر دردی و آنجا
صوفیست که اورامی نابست در اینجا
آن را که قیامت خوش و نزدیک نماید
از گرمی تعجیل دل آبست در اینجا
دوری که نبیند مگر از دور قیامت
در دیدهٔ تنگش چو سرابست در اینجا
بیدار نگردد مگر از صور سرافیل
مستغرق غفلت که بخوابست در اینجا
هشیار که سنجد عمل خویشتن ای فیض
سرسوی حق و پا برکابست در اینجا
صد شکر که دلهای عزیزان همه آنجا
معمور بود گرچه خرابست در اینجا
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴
هر دمم نیشی ز خویشی میرسد با آشنا
عمر شد در آشنائیها و خویشی ها هبا
کینه ها در سینه ها دارند خویشان ازحسد
آشنایان در پی گنجینه های عمرها
هیچ آزاری ندیدم هرگز از بیگانهٔ
هر غمی کامد بدل از خویش بود و آشنا
بحر دل را تیره گرداند چو خویشی بگذرد
میزند بر دل بگد چون آشنا کرد آشنا
خویش میخواهد نباشد خویش بر روی زمین
تا بریزد روزی آن بر سر این از سما
چون سلامی می کند سنگیست بر دل میخورد
بی سلام ار بگذرد بر جان خلد زان خارها
راحتی مر آشنا را زآشنائی کم رسد
نیست راضی آشنائی از سلوک آشنا
شکوه کم کن فیض از یاران ودر خودکن نظر
تا چگونه میکنی در بحر دلها آشنا
گر زمن پرسی زخویش و آشنا بیگانه شو
با خدای خویش میباش آشنا و آشنا
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷
میتوان برداشت دل از خویش و شد از جان جدا
لیک مشکل میتوان شد از بر یاران جدا
صحبت یاران خوشست و الفت یاران خوشست
این دو با هم یارباید این جدائی آن جدا
یار کلفت دیگرست و یار الفت دیگرست
صحبت آنان جدا و صحبت اینان جدا
صحبت آنان قرین خواندن تبت ید است
صحبت اینان نشد از معنی قرآن جدا
صحبت آنان بلای جان هر فهمیدهٔ
صحبت اینان دوای درد از درمان جدا
یار باید یار را در راه حق رهبر شود
نه که سازد یار را از دین و از ایمان جدا
یار باید یار باشد در فراق و در وصال
نه بود در وصل یار و یار و در هجران جدا
یار باید یار را غمخوار باشد در بلا
زو جدا هرگز نگردد گر شود از جان جدا
در غم و اندوه باشد یار با یاران شریک
در نشاط و کامرانی نبود از ایشان جدا
چون بگرید یار باید یار هم گریان شود
نی که این گرید جدا گاه آن شود گریان جدا
هر چه بپسندد بخود بپسندد آنرا بهر یار
هر چه از خود دور خواهد خواهد از یاران جدا
دشمنان یار را دشمن بود از جان و دل
دوستش را دوست دار باشد از عدوان جدا
مال اگر داری برو در راه یاران صرف کن
ورنه خدمت کن مباش از نیکی و احسان جدا
بگذر از راحت جفا و محنت اخوان بکش
ورنه تنها مانی و بی یار و سرگردان جدا
فیض میداند که در الفت چها بنهاده اند
او چه داند کو بود از سنت و قرآن جدا
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴
اگر فضل خدای ما بجنبش جا دهد ما را
بعشق او دهیم از جان و دل فردوس اعلا را
بآب چشم و رنگ زرد و داع بندگی بر دل
که در کاراست ما را نیست حاجت حقتعالی را
بود تاویل این مصراع حافظ آنچه من گفتم
باب ورنگ وخال وخط چه حاجت روی زیبا را
نباشد لطف او با ما چه سود از زهد و از تقوی
چوباشد لطف اوبا ما چه حاصل زهدوتقوی را
ولی ما را بباید طاعت و تقوی و اخلاصی
ادب باید رعایت کرد امر حق تعالی را
بلی ما را نباشد کار بارّد و قبول او
که او بهتر شناسد خبث و طیب و طینت ما را
بترس از آنچه در اول مقدر شد برای تو
باهل معرفت بگذار بس حل معما را
بیاخاموش شو ای فیض از این اسرار و دم در کش
که کس نگشود و نگشاید بحکمت این معما را
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷
بهل ذکر چشمان خونریز را
بمان فکر زلف دل آویزرا
دل و جان به یاد خدا زنده دار
به حق چیز کن این دو ناچیز را
اگر مستی آرزو با شدت
بکش ساغر عشق لبریز را
زحق عشق حق روز و شب میطلب
بزن بر دل این آتش تیز را
گذر کن زشیرین لبان حجاز
به یاد آر فرهاد و پرویز را
به جد باش در طاعت شرح و عقل
مهل رسم تقوی و پرهیز را
مکدر چو گردی بخوان شعر حق
حق تلخ شیرینی آمیز را
به روز دلت غم چو زور آورد
بجو مطرب شادی انگیز را
چو در طاعت افسرده گردد تنت
به یاد آر عباد شب خیز را
به دل می رسان دم به دم یاد مرگ
چو بر مرکب آسیب مهمیز را
چو رازی نهی با کسی درمیان
بپرداز از غیر دهلیز را
حجابت زحق نیست جز چیزو کس
حذر کن زکس دور کن چیز را
نماند آدمی خو به پالیز دهر
به گاوان بماندند پالیز را
خدایا اگر چه نیرزد به هیچ
به چیزی بخر فیض ناچیز را
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲
آنچه را از بهر من او خواست آن آید مرا
خواستش از راز پنهان ناگهان آید مرا
سعی در تحصیل دنیا و فضولش بیهده است
در ازل قدری که روزی شد همان آید مرا
سوی مشرق گر روم یا راه مغرب بسپرم
برجبینم آنچه بنوشته است آن آید مرا
بر سرم گرچه نمیدانم چه خواهد آمدن
اینقدر دانم که مردن بی امان آید مرا
هیچ تمهیدی نکردم بهر مهمان اجل
با وجود آنکه دانم ناگهان آید مرا
زندگانی شد تلف سودی نیامد زان بکف
نیست از کس شکوه ام از خود زیان آید مرا
هر که خیری میکند اضعاف آن یابد جزا
میدهم جان در رهش تا جان جان آید مرا
هر که بخشد جرمی از کس بگذرند ازجرم او
میکنم من اینچنین تا آنچنان آید مرا
هر که بر تن میفزاید نور جان کم میکند
میگذارم فیض تن تا نور جان آید مرا
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹
یا رب تهی مکن زمی عشق جام ما
از معرفت بریز شرابی بکام ما
از بهر بندگیت بدنیا فتاده ایم
از بندگیت دانه و دنیات دام ما
چون بندگی نباشد از زندگی چه سود
از باده چون تهیست چه حاصل زمام ما
با تو حلال و بی تو حرامست عیشها
یا رب حلال ساز بلطفت حرام ما
جام می عبادت تست این سفال تن
خون میشود ولیک در اینجا مدام ما
این جام دل که بهر شراب محبتست
بشکست نارسیده شرابی بکام ما
رفتیم ناچشیده شرابی زجام عشق
در حسرت شراب تو شد خاک جام ما
عیش منفّص دو سه روزه سرای دون
شد رهزن قوافل عیش دوام ما
از ما ببر خبر بر دوست ای صبا
آن دوست کو بکام خود است و نه کام ما
احوال ما بگویش و از ماش یاد دار
وزبهر ما بیان جواب پیام ما
از صدق بندگیت بدل دانهٔ فکن
شاید که عشق و معرفت آید بدام ما
بی صدق بندگی نرسد معرفت بکام
بی ذوق معرفت نشود عشق رام ما
از بندگی بمعرفت و معرفت بعشق
دل مینواز تا که شود پخته جام ما
از تارو پود علم وعمل دامی از تنیم
فیض اوفتد همای سعادت بدام ما
ای آنکه نگذرد بزبان تو نام ما
گوش تو بشنود زپیمبر پیام ما
از ما دمی بیاد نیاری بسال و ماه
بی یاد تو نمی گذرد صبح و شام ما
گر سوی مابعمد نیاری نظر فکند
یکره بسهو کن گذری بر مقام ما
در راه انتظار بسی چشم دوختیم
مرغی زگلشن تو نیامد بدام ما
پیکی کجاست کاورد از کوی تو پیام
یا سوی تو برد زبر ما پیام ما
ما را اگر نخواست دل از ما چرا گرفت
ورنه چه تلخ دارد از هجر کام ما
فیض آنانکه نام ماش بود ننگ بر زبان
کی گوش میکند بسروش پیام ما
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶
لذات نماند و المها
شادی گذرد جو برق و غمها
غمناک مباش ازآن و زین خوش
چون هردو رود سوی عدمها
هر حادثهٔ که برسرآید
هم سوی عدم کشد قدمها
هر پسریر است عسر در پی
هر عسریرا ز پی کرمها
آخر همه خواب با خیالیست
الا بنوشتهٔ قلمها
کز بهر جزای زشت و نیکو
ماند بصحیفها رقمها
لذات نماند و بماند
از پیروی هوا ندمها
هر محنت و هر بلا که بینی
کفّاره شمار بر ستمها
اندوه چو ما حی گناهست
خوشتر که در آن کشیم دمها
آن کن که بعاقبت بود خیر
فیض است و امید بر کرمها
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰
گرنکندی بسته ماند اینجا دلت
تو بمانی بیدل آنجا در عذاب
حسرتی ماند به دل آن را که داد
دل به چیزی گر نشد زان کامیاب
هست دنیا چون سرابی تشنه را
تشنه کی سیراب گردد از سراب
آیدت هر دم سرابی در نظر
سوی آن رانی بتعجیل و شتاب
آن نباشد آب و دیگر همچنین
هرگز از دنیا نگردی کامیاب
خل غیرالله اقبل نحوه
هر چه بینی غر حق زان رو بتاب
درد را بگذار و صافی را بگیر
بگذر از قشر ای دل و بستان لباب
تا شوی با جان عالم متصل
تا شوی از روح عالم کامیاب
گفت با تو فیض اسرار سخن
فهم کن والله اعلم بالصواب
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱
در محافل شعر میخوانم گهی با آب و تاب
گاه بهر خویش خوانم بی لب از روی کتاب
شعر حق خوانم نه باطل حکمت و قوت خرد
آنچه روی دل کند سوی حق و دارالثواب
شعر خوانم کاورد ارواح را در اهتزاز
لرزه افتد در بدن معنی چو بگشاید نقاب
در مقامی کاندر و سنجند نقد هر سخن
آن سخن کان تن بلرزاند نیاید در حساب
شور در سر نور در دل افکند اشعار حق
شیب را سازد شباب و قشر را سازد لباب
روح در پرواز آید زاستماع بیت بیت
افکند در سینه آتش آورد در دیده آب
شعر حق پرمغز و شعر باطل از معنی تهی
آن بود دریای مواج این بود همچون حباب
آن غزل خوانم که هر کو بشنود بیخود شود
با سراپای وجود او کند کار شراب
آن غزل خوانم که جانرا سوی علیین کشد
از جمال شاهد مقصود بر گیرد حجاب
آن غزل خوانم که در وی معنی قرآن بود
گر فرود آید بکهسار از خجالت گردد آب
آن غزل خوانم که بر دل سرد گرداند جهان
جان شود مشتاق رحلت زین کهن دیر خراب
جلوه های معنیش جان در دل سامع کند
تا حیات تازه یابد گردد از حق کامیاب
بشنود گر عابدان بیند رخ معبود را
از میان عابد و معبود برخیزد حجاب
گر بگوش زاهد آید بیتی از ابیات او
بگذرد ز انکار اهل دل شود مست و خراب
نیست شعر من چو شعر شاعران خالی زمغز
تا توانی دل بتاب از شعر فیض و رو متاب
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴
شبی رو بحق آر ای جان مخسب
بنال از غم درد پنهان مخسب
ترا چارهٔ باید از بهر درد
بسوز شبش ساز درمان مخسب
بیک شب اگر چاره شد خواب کن
وگرنه شبی دیگر ای جان مخسب
کجا یک شب و ده شب این میشود
بمان خواب راحت بدو نان مخسب
نخسبی بسی شب ز درد تنت
اگر جان زتن به بود هان مخسب
بخسب از نفهمیدهٔ درد جان
و گرنه بجای عزیزان مخسب
چو خواب آیدت سربزانو بنه
ببستر میفت و بسامان مخسب
سحر گه خروسان خروشان شوند
تو هم چون خروسان خروشان مخسب
اگر خواب تن را فزونی دهد
برد روح را خواب نقصان مخسب
اگر اول شب نخسبی چو فیض
چو نیمی رود یا که ثلثآن مخسب
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶
سالک راه حق بیا همت از اولیا طلب
همت خود بلند کن سوی حق ارتقا طلب
فاش ببین که دعا روی خدا در اولیا
بهر جمال کبریا آئینة صفا طلب
گفت خدا که اولیا روی من و ره منند
هر چه خواهی از خدا بر در اولیا طلب
سرور اولیا نبیست و زپس مصطفی علی است
خدمت مصطفی کن و همت مرتضی طلب
پیروی رسول حق دوستی حق آورد
پیروی رسول کن دوستی خدا طلب
چشم بصیرتت بخود نور پذیر کی شود
نور بصیرت دل از صاحب انّما طلب
شرع سفینهٔ نجات آل رسول ناخدات
ساکن این سفینه شو دامن ناخدا طلب
دل بدمم بگوش هوش میفکنند این سروش
معرفت ار طلب کنی از برکات ما طلب
خستهٔ جهل را بگوی خیز و بیا بجست جوی
از برما شفا بجو از دم ما دعا طلب
مفلس بینوا بیا از در ما بجوا نوا
صاحب مدعا بیا از در ما دوا طلب
چند زپست همتی فرش شوی برین زمین
روی بروی عرش کن راه سوی سما طلب
چیست سما سمای غیب ممکلت بری زعیب
جای بقای جاودان سعی کن آن بقا طلب
نیست خوشی در این سرا کیست به جز غم و عنا
عیش در این سرا مجو عیش در آن سرا طلب
راحت و امن و عافیت گر طلبی درین جهان
زهد و قنوع پیشه کن مملکت رضا طلب
هست طلب بحق سبب گر بسزا بود طلب
هر چه طلب کنی چو فیض یاوه مگو بجا طلب
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹
گنج ابدی پیروی حق و عبادت
مفتاح در خیر نمازی بجماعت
معنای نمازست حضور دل و اخیات
زنهار بصورت مکن ایدوست قناعت
راضی مشو از بندگی تا ننمائی
آداب و شرایط همه را نیک رعایت
هر چند که وسواس کنی سود ندارد
خود را ندهی تا بدل و جان بعبادت
خواهی بعبادت خللی راه نیابد
میکن دلت از وسوسهٔ دیو حمایت
خواهی که زدستت نرود وقت فضیلت
مگذار که تا کار کشد وقت طهارت
از دست مده راتبهٔ ورد شبانروز
تا آنکه نویسند ترا ز اهل عبادت
برخیزی و وتری بگذاری بسحرگاه
مفتوح شود بر رخت ابواب سعادت
هرگز نتوانی که تلافی کنی آنرا
گر از تو شود فوت نمازی بجماعت
طاعت نپزیرند در آن نیست چه تقوی
زنهار مکن معصیتی داخل طاعت
این کار بعادت نشود راست خدا را
هنگام عبادات به پرهیز ز عادت
هر رنج که در راه عبادت کشی ای فیض
در آخرت آن یابد تبدیل براحت
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱
گرانی از بدرون آید از در جنت
برون روم زدر دیگر ای فلان همت
خیال قرب گرانان دلم گران دارد
چو جای دیدن ایشان و کلفت صحبت
شود زدور چو سنگین عمامهٔ پیدا
نعوذ بالله از این قوم فاقرؤا تبت
بسر ببسته و پیچیده حبلهای مسد
برد زحبلش حمالهٔ الحطب غیرت
عمامهای گران بر سرگران جانان
چو کوه بر سر کوهیست در دل الفت
از آن عمامه سنگین بسر نهد سنگین
که بر زمین بنشاند قرارهٔ کلفت
اگر عمامهٔ سنگین گران بسر ننهند
زجا گیرد و در آید جهان همه وحشت
بمعنی است گران چونکه بر دلست گران
تنش اگر چه سبک باشد از ره صورت
خدا زشر گرانش نگاه میدارد
کسی که خوی کند همچو فیض با خلوت
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳
زغفلت تو ترا صد حجاب در پیش است
صفای چهرهٔ جانرا نقاب در پیش است
بسی کتاب بخواندی کتاب خویش بخوان
زکردهای تو جانرا کتاب در پیش است
حساب کردهٔ خود کن حساب در چه کنی
که ماند از پس و روز حساب در پیش است
عذاب روح مکن بهر مال دنیی دون
عذاب قبر و سوال و جواب در پیش است
زبهر آنچه زپس ماندت چه میسوزی
زمین و حشر و تف آفتاب در پیش است
جواب پرسش اعمال خود مهیا کن
شدن ز شرم و خجالت چو آب در پیشست
توانی ار بعبادت شبی بروز آری
بکن بکن که بهشت و ثواب در پیشست
توانی ار نکنی معصیت بدار فنا
مکن مکن که جحیم و عقاب در پیش است
زمانی ارنکنی خواب در دل شب ها
شود که در لحدت وقت خواب در پیش است
نصیحت تو یکی فیض در دلت نگرفت
ترا زگفتهٔ خود صد حجاب در پیش است
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴
ای آنکه توئی قبله ارباب کیاست
چون تو نبود راهنمائی بنفاست
گر دعوی دانش کنی از بهر مباهات
تسخیر نموده است ترا حبّ ریاست
ای سایس اغیار بتعلیم و هدایت
نفس دغلت را نکنی هیچ سیاست
ای حارس بیگانه ز انواع جهالت
خود را نکنی هیچ زابلیس حراست
عیب جلی خویش نه بینی بدو دیده
عیب خفی غیر بیابی بفراست
گوئی همه را درس بقانون و اشارات
خود هیچ شفائی نبیابی ز دراست
تمییز شریفان و خسیسان زتو پرسند
از نفس شریفت نکنی دور خساست
باطن همه آلبوده بانواع رذایل
پاکیزه کنی ظاهر خود را زنجاست
بینی بدی از کس نکنی صبر بر اخفا
ور نیک عداوت کنی از رشک و نفاست
گوئی همه جا عیب کسانرا بعلالا
در خویش نه بینی شره و بخل و شراست
اصلاح خود او لیست زدلها خبرت نیست
در کار کسان کار مفرمای کیاست
هر تخم که کاری ثمر آن در وی فیض
میکن بنکو کاری انواع غراست
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰
بیابیا که دلم در هوات بیمار است
بخور غمم که سراپایم از غمت زار است
برس برس که زغمزه نماند جز نفسی
بوصل خویش بمن زس که عمر بسیار است
مرا زنور حضورت دمی ممان با من
که بیرخت نفسی گر برآورم نار است
بغیر تو چو نشینم دمی شوم تیره
زپیش تو روم از یکنفس دلم تار است
شوم صبور چو از تو سزای من هجران
اگر شوم زدرت دور جای من داراست
بغیر حرف تو حرفی اگر زنم یاوه است
بغیر کاری تو کاری اگر کنم بار است
بغیر یاد تو یادی اگر کنم تاوان
بغیر نام تو نامی اگر برم عار است
تو ای که کار نداری جمال خوبان بین
مرا مهم تر ازین کار و بار بسیار است
سپاه دیو نشسته است در کمینگه عمر
دلا مخسب که چشم حریف بیدار است
مجو گشاد ز زلفی که کج مج و تیره است
شفا مخواه زچشمی که مست و بیمار است
بهر چه مینگری روی حق در آن می بین
که از پرستش اغیار یار بیزار است
نوید چارهٔ بیچارگان بفیض رسان
که تا بچاره رسیدن حیات ناچار است
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶
منوش ساغر دنیا که درد ناب نماست
درونش خون دلست از برون شراب نماست
هر آنچه در نظر آید ز زینت دنیا
بنزد اهل بصیرت سراب آب نماست
ببر مگیر عروس جهان که غدار است
مرو بجامه خوابش که پیر شاب نماست
مدوز کیسهٔ نفعش که نفع او ضرر است
مخور فریب خطایش جهان صواب نماست
درونش تیره و تنگ از برون بود روشن
ز ذره کمتر و در دیده آفتاب نماست
برونش عیش و طرب وز درون غم و محنت
درون فسرده و بیرونش آب و تاب نماست
غمزه اش کند اندوه جلوهٔ راحت
زعشوه اش دل ناکام کامیاب نماست
رین سرا دل اشکسته بیت معمور است
اگرچه در نظر بی بصر خراب نماست
جهانست خواب پریشان گهی شوی بیدار
که زیر خاک نخسبی اگر چه خواب نماست
نظر بصورت دنیاست آنچه گفتی فیض
بمعنی ارنگری سوی حق شتاب نماست
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷
رازها با اهل گفتن زاهل عرفان خوش نماست
یار یکدیگر شدن از قوم و خویشان خوش نماست
نصرت دین حق و در درد بودن متفق
زاهل علم و پیشوایان و فقیهان خوش نماست
این فقیهان مجادل از کجا حکمت کجا
درس وبحث وعلم وحکمت ازحکیمان خوش نماست
خواندن قرآن و فهمیدن به آواز حزین
با خضوع جان و تن از اهل قرآن خوش نماست
چون نمازی در جماعت میشود کوته بهست
ترک تطویل و ریا از مقتدیان خوش نماست
گز مزاحی میکند مومن بحق نیکوست آن
تقوی از باطل نمودن زاهل ایمان خوش نماست
مرد چون بالغ شود باید بحق رو آورد
خنده و بازی و خوش طبعی زطفلان خوش نماست
‍ژندة پاکیزه بر بالای درویشان نکو
و آن قبای تار در بر قد خوبان خوش نماست
سهل باشد گر کنند افتادگان افتادگی
مهربانی و تواضع از بزرگان خوش نماست
اقتصار سایلان بر قوت از روی سکوت
بخشش بی من و ایذا از کریمان خوش نماست
هر کسی را حق تعالی بهر کاری آفرید
هر که کار خویش را نیکو کند آن خوش نماست
عاقلان را عاقلی خوش عاشقان را عاشقی
مستی و شوریدگی از می پرستان خوش نماست
زاهد ار از زهد گوید عابد از صوم و صلوه
عاشقانرا حرف وصل یار و هجران خوش نماست
واعظ ار آرد حدیثی از کلام انبیا
عارفان را سیر در اسرار قرآن خوش نماست
فیض میکن جهد تا سنجیده تر آید سخن
گفتن شعر از دم سنجیده گویان خوش نماست