عبارات مورد جستجو در ۶۰۳۴ گوهر پیدا شد:
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۷ - در مرثیت امام زاده گفته
میر امام زاده که چون او نیافرید
تا از عدم خدای همی بنده آورد
از شوم قتل آن تن بی سر بدیع نیست
گر جویبار سرو سرافکنده آورد
دل مرده ای بود که ننالد ز درد اوی
ای طرفه مرده ای که خبر زنده آورد
مرد آن بود که روز بلا پیش دوستان
بر درد دوست دل به غم آکنده آورد
بنگر چه صعب درد بود درد قتل اوی
کان تیره شب ز روز درفشنده آورد
آرد به زعفران جا هر سال گریه ها
آن زعفران که خاصیتش خنده آورد
تا از عدم خدای همی بنده آورد
از شوم قتل آن تن بی سر بدیع نیست
گر جویبار سرو سرافکنده آورد
دل مرده ای بود که ننالد ز درد اوی
ای طرفه مرده ای که خبر زنده آورد
مرد آن بود که روز بلا پیش دوستان
بر درد دوست دل به غم آکنده آورد
بنگر چه صعب درد بود درد قتل اوی
کان تیره شب ز روز درفشنده آورد
آرد به زعفران جا هر سال گریه ها
آن زعفران که خاصیتش خنده آورد
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۹ - گویا در مدح منتجب الدین حسین بن ابی سعد ورامینی گفته
آنکه دولت بنده ی ایام اوست
شکر خلق عالم از انعام اوست
پایه ی دولت ز قدر و جاه اوست
سایه ی ملت ز بانگ و نام اوست
جود او شخصیست بر روی زمین
شکل هفت اقلیم هفت اندام اوست
آب حیوان زان خط چون ظلمت است
معجزات خضر در اقلام اوست
پادشاه چرخ شد خورشید از آنک
پاسبان وارش گذر بر بام اوست
فضل او جامیست بر دست خرد
راحت ارواح در ایام اوست
تا چنین جامی است او را زان جهان
جان کیخسرو فدای جام اوست
عقل او سیمرغ پنهان صورتست
کوه قافش خلقت پدرام اوست
کس نبیند در جهان سیمرغ را
از برای آنکه اندر دام اوست
مادرت شیراز پی اطفال ملک
از سر پستان عدل عام اوست
آفرینش دوستان را چون بود!؟
که افتخار دشمنان دشنام اوست
شکر خلق عالم از انعام اوست
پایه ی دولت ز قدر و جاه اوست
سایه ی ملت ز بانگ و نام اوست
جود او شخصیست بر روی زمین
شکل هفت اقلیم هفت اندام اوست
آب حیوان زان خط چون ظلمت است
معجزات خضر در اقلام اوست
پادشاه چرخ شد خورشید از آنک
پاسبان وارش گذر بر بام اوست
فضل او جامیست بر دست خرد
راحت ارواح در ایام اوست
تا چنین جامی است او را زان جهان
جان کیخسرو فدای جام اوست
عقل او سیمرغ پنهان صورتست
کوه قافش خلقت پدرام اوست
کس نبیند در جهان سیمرغ را
از برای آنکه اندر دام اوست
مادرت شیراز پی اطفال ملک
از سر پستان عدل عام اوست
آفرینش دوستان را چون بود!؟
که افتخار دشمنان دشنام اوست
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۱۱
مرکب اقبال را زین کردهای
نصرت ملک از پی دین کردهای
آسمان ملک را از روی و لفظ
تاوگاه ماه و پروین کردهای
در جهان چون پادشاهان کریم
بخشش و بخشایش آیین کردهای
از کرم این در خورد کز روی مهر
چون کریمان پشت برکین کردهای
گاه عدل اندر ولایت گرگ را
از کنار میش بالین کردهای
زان شبه سر کهر با اندام کلک
عقل را دست گهرچین کردهای
زان سیهرویان خط بر نامهها
شهر بند هندوان چین کردهای
اختیار کعبه کرده سخت نیک
به اختیاری که اختیار این کردهای
چون توانی شد به کعبه کز سخا
کعبه عالم ورامین کردهای
شعر من جان سنایی تازه کرد
تا مرا از فضل تلقین کردهای
با قوامی هرچه اندر ری کنی
با سنائی آن به غزنین کردهای
نصرت ملک از پی دین کردهای
آسمان ملک را از روی و لفظ
تاوگاه ماه و پروین کردهای
در جهان چون پادشاهان کریم
بخشش و بخشایش آیین کردهای
از کرم این در خورد کز روی مهر
چون کریمان پشت برکین کردهای
گاه عدل اندر ولایت گرگ را
از کنار میش بالین کردهای
زان شبه سر کهر با اندام کلک
عقل را دست گهرچین کردهای
زان سیهرویان خط بر نامهها
شهر بند هندوان چین کردهای
اختیار کعبه کرده سخت نیک
به اختیاری که اختیار این کردهای
چون توانی شد به کعبه کز سخا
کعبه عالم ورامین کردهای
شعر من جان سنایی تازه کرد
تا مرا از فضل تلقین کردهای
با قوامی هرچه اندر ری کنی
با سنائی آن به غزنین کردهای
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۱۳ - قوامی در حق عمادی گوید
«ای قوامی هر که چون تو نانباست
تا قیام الساعه فخر شهر ماست »
«گندم فضل خدای از بهر تو
کشته اندر دستگرد کبریاست »
«تخمش از تقدیس عرش ایزدیست
آبش از کاریز وحی انبیاست »
«آسیابان آفتاب نوربخش
آسمان تیز گردت آسیاست »
«آسیاهای تو را از بهر آرد
زیردلو صدق در؛سنگ صفاست »
«رکن دوکان تو در شهر خرد
بر سر بازار سدرالمنتهی است »
«از خمیر لطف دل قرص سخن
وز تنور نور جان نور و ضیاست »
«نیز بهر طعمه جسمانیان
کاسه و خوان را تریدد و غباست »
«کز برای واجب روحانیان
لقمه تسبیح در حلق دعاست »
«نان موزون توای طباخ روح
ناقدان سختند نفزود و نکاست »
«آتش طبع توشد معیار عقل
زان تنورت با ترازو گشت راست »
آفتاب ملک و دین رای تو باد
آسمان عقل و جان جای تو باد
دست تو بر هشت جنت مطلق است
بر سر هفتم فلک پای تو باد
نوبهار بوستان مملکت
فر عدل عالم آرای تو باد
سایه خورشید فضل کردگار
تاج فرق آسمان سای تو باد
بر موافق گیسو«ی» حور بهشت
بوی خلق شادی افزای تو باد
مار زرین خلقت مشگین سخن
شکل کلک فلک پیمای تو باد
مور عنبر صورت کافور پوش
خط روزآرای شب زای تو باد
تا دل ابر بهاری در دهد
مهر بر گردون زر اندای تو باد
تا دم باد خزان زرگر شود
کان به که در سیم پالای تو باد
ابر و برق و آسمان و آفتاب
دست و کلک و همت و رای تو باد
بخت بر منشور زد توقیع ما
تا عمادی وار شد ترجیع ما
تا قیام الساعه فخر شهر ماست »
«گندم فضل خدای از بهر تو
کشته اندر دستگرد کبریاست »
«تخمش از تقدیس عرش ایزدیست
آبش از کاریز وحی انبیاست »
«آسیابان آفتاب نوربخش
آسمان تیز گردت آسیاست »
«آسیاهای تو را از بهر آرد
زیردلو صدق در؛سنگ صفاست »
«رکن دوکان تو در شهر خرد
بر سر بازار سدرالمنتهی است »
«از خمیر لطف دل قرص سخن
وز تنور نور جان نور و ضیاست »
«نیز بهر طعمه جسمانیان
کاسه و خوان را تریدد و غباست »
«کز برای واجب روحانیان
لقمه تسبیح در حلق دعاست »
«نان موزون توای طباخ روح
ناقدان سختند نفزود و نکاست »
«آتش طبع توشد معیار عقل
زان تنورت با ترازو گشت راست »
آفتاب ملک و دین رای تو باد
آسمان عقل و جان جای تو باد
دست تو بر هشت جنت مطلق است
بر سر هفتم فلک پای تو باد
نوبهار بوستان مملکت
فر عدل عالم آرای تو باد
سایه خورشید فضل کردگار
تاج فرق آسمان سای تو باد
بر موافق گیسو«ی» حور بهشت
بوی خلق شادی افزای تو باد
مار زرین خلقت مشگین سخن
شکل کلک فلک پیمای تو باد
مور عنبر صورت کافور پوش
خط روزآرای شب زای تو باد
تا دل ابر بهاری در دهد
مهر بر گردون زر اندای تو باد
تا دم باد خزان زرگر شود
کان به که در سیم پالای تو باد
ابر و برق و آسمان و آفتاب
دست و کلک و همت و رای تو باد
بخت بر منشور زد توقیع ما
تا عمادی وار شد ترجیع ما
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۱۴ - در مدح گوید
خداوندا سرور جود دستت
چو طوقی گشت و اندر گردن افتاد
پدید آمد جواهر در معادن
چو ظل گوهرت بر معدن افتاد
شد آهن مایه سهم و سیاست
چو نام تیغ تو بر آهن افتاد
حدیث رمح لرزانت برآمد
ز هیبت لرزه بر مرد و زن افتاد
ز نعت چربدستیهات اعظم
چو روغن گشت و بر پیراهن افتاد
عدورا آن گهی پیمانه پرشد
که مسکین با تو اندر مسکن افتاد
مگس را پرده کی برگیرد آنگه
که اندر پرده کرا تن افتاد
تو را در پیش ناوکهای پران
دل مریخ چونین جوشن افتاد
مرا بر عاشر طالع بمدحت
شعاع زهره بربط زن افتاد
چو خورشیدت برآمد دوستان را
ز دولت سایه بر پیرامن افتاد
چو با تو پای در گلشن نهادم
حسودم سرنگون درگلخن افتاد
چراغی بود بی روغن روانم
چو عکس شمع رایت بر من افتاد
به حمدالله مرا در دولت تو
برآمد نام و نان در روغن افتاد
چو طوقی گشت و اندر گردن افتاد
پدید آمد جواهر در معادن
چو ظل گوهرت بر معدن افتاد
شد آهن مایه سهم و سیاست
چو نام تیغ تو بر آهن افتاد
حدیث رمح لرزانت برآمد
ز هیبت لرزه بر مرد و زن افتاد
ز نعت چربدستیهات اعظم
چو روغن گشت و بر پیراهن افتاد
عدورا آن گهی پیمانه پرشد
که مسکین با تو اندر مسکن افتاد
مگس را پرده کی برگیرد آنگه
که اندر پرده کرا تن افتاد
تو را در پیش ناوکهای پران
دل مریخ چونین جوشن افتاد
مرا بر عاشر طالع بمدحت
شعاع زهره بربط زن افتاد
چو خورشیدت برآمد دوستان را
ز دولت سایه بر پیرامن افتاد
چو با تو پای در گلشن نهادم
حسودم سرنگون درگلخن افتاد
چراغی بود بی روغن روانم
چو عکس شمع رایت بر من افتاد
به حمدالله مرا در دولت تو
برآمد نام و نان در روغن افتاد
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۱۷ - در مدح نجم الدین لقبی و درخواست دو چیز از او
ایا نجم دین گر تو احسان کنی
همه درد را جمله درمان کنی
اگر چه نه ای آصف بر خیا
که از خیل دیو اهل دیوان کنی
سزد کز کفایت تو در مملکت
چن و دخل و خرج سلیمان کنی
همی بینم از دست پر خیر تو
که چون با همه خلقی احسان کنی
همیشه سرای تو آباد باد
که آزادگان را تو مهمان کنی
قوامی از آنست مداح تو
که تا کار او را به سامان کنی
مکن با من اکنون دو کارای ظریف
که پس عورت بنده عریان کنی
یکی آنکه چیزی نبخشی مرا
دگر آنکه هنگامه بیران کنی
همه درد را جمله درمان کنی
اگر چه نه ای آصف بر خیا
که از خیل دیو اهل دیوان کنی
سزد کز کفایت تو در مملکت
چن و دخل و خرج سلیمان کنی
همی بینم از دست پر خیر تو
که چون با همه خلقی احسان کنی
همیشه سرای تو آباد باد
که آزادگان را تو مهمان کنی
قوامی از آنست مداح تو
که تا کار او را به سامان کنی
مکن با من اکنون دو کارای ظریف
که پس عورت بنده عریان کنی
یکی آنکه چیزی نبخشی مرا
دگر آنکه هنگامه بیران کنی
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۱۸ - در مدح و مطالبه پرداخت حوالتی
ای مهی کز تو نور دین زاید
شخص تو قدر و قدرت افزاید
پیش رای تو رایت خورشید
از فلک روی بر زمین ساید
بسته دارد ز شوق تو کمری
کان کمر طوق آسمان شاید
قلم از دست تو نگارگری است
که سرش روی دولت آراید
تا بود با تو آن قلم ما را
حاصل آید هر آنچه می باید
هر که با خدمت تو پیوندد
از همه رنجها برآساید
باد بر جایگاه دولت تو
تا ز خورشید روشنی زاید
چون فرامرز خط نبشت به تو
تا مرا کار بسته بگشاید
خط او با منست و من بی سیم
رای سامی درین چه فرماید؟
شخص تو قدر و قدرت افزاید
پیش رای تو رایت خورشید
از فلک روی بر زمین ساید
بسته دارد ز شوق تو کمری
کان کمر طوق آسمان شاید
قلم از دست تو نگارگری است
که سرش روی دولت آراید
تا بود با تو آن قلم ما را
حاصل آید هر آنچه می باید
هر که با خدمت تو پیوندد
از همه رنجها برآساید
باد بر جایگاه دولت تو
تا ز خورشید روشنی زاید
چون فرامرز خط نبشت به تو
تا مرا کار بسته بگشاید
خط او با منست و من بی سیم
رای سامی درین چه فرماید؟
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۲۱ - در مدح کسی و تقاضای پولی از او تا دستاری و عمامه ای بخرد
ای خواجه که بر در تو چون نظر زنم
در حال تکیه در بر فتح و ظفر زنم
واندر مدایحت چو به نظم آورم سخن
گوئی گلاب «و» آب همی بر شکر زنم
چون بر فلک برم سخن اندر ستودنت
رایت ز فخر بر سر شمس و قمر زنم
وز بهر یک سخن نه ز یکی هزار بار
برتر سپهر بر ز می زیرتر زنم
چون تیغ خاطرم ز خطاها برهنه شد
برفرق حاسدت بهجا در تبر زنم
واندر نگارخانه مدحت ز عقل و طبع
شکل ادب نمایم و رسم هنر زنم
تیری که برد و دیده خصمت زنم ز کین
هم دل دهد به جان تو کش بر جگر زنم
چون دانه ام به خاک دراز رنج روزگار
هر چند در هوای تو چون مرغ پرزنم
دستارکی خریده ام ار تو بها دهیش
بر سر نهم به نامت و با چرخ بر زنم
اکنون مرا به قیمت دستار دست گیر
تا لافها ز کیسه تو بیشتر زنم
چون وقت آز پای تو بوسم گه نیاز
داری روا که دست به شخصی دگر زنم؟
گر در گذاریم به سرا پرده کرم
با پادشه ز مرتبه خیمه به در زنم
دی و پری گفتی که امروز باز گرد
که اول تو را دهم زر فردا که زر زنم
امروز دان که باز نگردم به هیچ وجه
گر زر زنی و گرنه تو را من به زر زنم
در حال تکیه در بر فتح و ظفر زنم
واندر مدایحت چو به نظم آورم سخن
گوئی گلاب «و» آب همی بر شکر زنم
چون بر فلک برم سخن اندر ستودنت
رایت ز فخر بر سر شمس و قمر زنم
وز بهر یک سخن نه ز یکی هزار بار
برتر سپهر بر ز می زیرتر زنم
چون تیغ خاطرم ز خطاها برهنه شد
برفرق حاسدت بهجا در تبر زنم
واندر نگارخانه مدحت ز عقل و طبع
شکل ادب نمایم و رسم هنر زنم
تیری که برد و دیده خصمت زنم ز کین
هم دل دهد به جان تو کش بر جگر زنم
چون دانه ام به خاک دراز رنج روزگار
هر چند در هوای تو چون مرغ پرزنم
دستارکی خریده ام ار تو بها دهیش
بر سر نهم به نامت و با چرخ بر زنم
اکنون مرا به قیمت دستار دست گیر
تا لافها ز کیسه تو بیشتر زنم
چون وقت آز پای تو بوسم گه نیاز
داری روا که دست به شخصی دگر زنم؟
گر در گذاریم به سرا پرده کرم
با پادشه ز مرتبه خیمه به در زنم
دی و پری گفتی که امروز باز گرد
که اول تو را دهم زر فردا که زر زنم
امروز دان که باز نگردم به هیچ وجه
گر زر زنی و گرنه تو را من به زر زنم
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۲۷ - در مدح بزرگی و تقاضای صلتی از او
مها چو گاه سخا دست تو دلیر بود
به مدحت تو زبان زمانه چیر بود
چو خواجگی طلبی همتی چو شیر بیار
که از سخاست که هر دد غلام شیر بود
مدام خدمت من به اشتاب خواهی و زود
اگر چه از تو صلت با درنگ و دیر بود
حسود زیر و زبر کی بود؟ در آن ساعت
که دست تو زبر و دست بنده زیر بود
نه هر که مدح تو گوید چو من تواند بود
نه نره شیر بود هر که در کویر بود
زجود خویش پرم کن که بس تهی دستم
که گرسنه شکم آن نیکتر که سیر بود
پس ار دلیر عتابی کنم شگفت مدار
که هست بنده تهی و تهی دلیر بود
به مدحت تو زبان زمانه چیر بود
چو خواجگی طلبی همتی چو شیر بیار
که از سخاست که هر دد غلام شیر بود
مدام خدمت من به اشتاب خواهی و زود
اگر چه از تو صلت با درنگ و دیر بود
حسود زیر و زبر کی بود؟ در آن ساعت
که دست تو زبر و دست بنده زیر بود
نه هر که مدح تو گوید چو من تواند بود
نه نره شیر بود هر که در کویر بود
زجود خویش پرم کن که بس تهی دستم
که گرسنه شکم آن نیکتر که سیر بود
پس ار دلیر عتابی کنم شگفت مدار
که هست بنده تهی و تهی دلیر بود
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۳۰ - در گله از بزرگی ابراهیم نام که چرا پدرش را گرفته و طلب رهائی او
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۳۱ - در مدح و شکایت و گله و طلب عنایت و شفاعت وصله
ای خواجه ای که نیستت از خواجگان نظیر
بر کهتران عزیزی و بر مهتران خطیر
هستی تو آن رشید که از رشد دولتت
بر چرخ بخت ماه سعادت بود منیر
باهمت بلند تو بهتر زمین پست
با دولت جوان تو خوش تر جهان پیر
کوهی ز بخشش تو گرانی بود سبک
طفلی ز خانه تو صغیری بود کبیر
در خواجگی به فخر پذیرفته ام تو را
در بندگی به فضل رهی را فرا پذیر
زین کارمان برآر چو موی از میان ماست
با ما چرا شدستی چون کارد با پنیر
از تو شکایتی نکنم پیش کردگار
گر تو عنایتیم کنی در بر امیر
در بندمان مدار و نشانهای کژ مده
ما را به پا مگیر و با دست راست گیر
بر کهتران عزیزی و بر مهتران خطیر
هستی تو آن رشید که از رشد دولتت
بر چرخ بخت ماه سعادت بود منیر
باهمت بلند تو بهتر زمین پست
با دولت جوان تو خوش تر جهان پیر
کوهی ز بخشش تو گرانی بود سبک
طفلی ز خانه تو صغیری بود کبیر
در خواجگی به فخر پذیرفته ام تو را
در بندگی به فضل رهی را فرا پذیر
زین کارمان برآر چو موی از میان ماست
با ما چرا شدستی چون کارد با پنیر
از تو شکایتی نکنم پیش کردگار
گر تو عنایتیم کنی در بر امیر
در بندمان مدار و نشانهای کژ مده
ما را به پا مگیر و با دست راست گیر
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۳۲ - در مدح و تبریک عید و تقاضای صلت
نوروز مبارک باد ای آیت فیروزی
هر روز تو را فتحی بادا ز فلک روزی
آراسته شد عالم آراسته کن مجلس
مرکب چه همی تازی کینه چه همی توزی
زآن چشمه خور کردند از پرده شب پیدا
تاپرده غم دری تا چشم عدو دوزی
در بند در دشمن، بگشای سر کیسه
تاسیم نیندازی تو نام نیندوزی
با جان نکورویان و اندرتن بدخواهان
چون آب همی سازی چون نار همی سوزی
آنی که گه و بیگه در سختی و در راحت
روز عدوت را شب شبهای مرا روزی
در هر سخنی با ما ده نادره بفزائی
در هر نفسی ما را ده نکته درآموزی
هم حرمت ضرائی هم حشمت سرائی
هم سید فردائی هم خواجه امروزی
ممدوح چو تو باید مداح چو من زیرا
من سر بتو افرازم تو رخ به من افروزی
هر روز که نو گردد بادی تو به شادی در
بنشانده ز دل انده بنشسته به نوروزی
هر روز تو را فتحی بادا ز فلک روزی
آراسته شد عالم آراسته کن مجلس
مرکب چه همی تازی کینه چه همی توزی
زآن چشمه خور کردند از پرده شب پیدا
تاپرده غم دری تا چشم عدو دوزی
در بند در دشمن، بگشای سر کیسه
تاسیم نیندازی تو نام نیندوزی
با جان نکورویان و اندرتن بدخواهان
چون آب همی سازی چون نار همی سوزی
آنی که گه و بیگه در سختی و در راحت
روز عدوت را شب شبهای مرا روزی
در هر سخنی با ما ده نادره بفزائی
در هر نفسی ما را ده نکته درآموزی
هم حرمت ضرائی هم حشمت سرائی
هم سید فردائی هم خواجه امروزی
ممدوح چو تو باید مداح چو من زیرا
من سر بتو افرازم تو رخ به من افروزی
هر روز که نو گردد بادی تو به شادی در
بنشانده ز دل انده بنشسته به نوروزی
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۳۳ - در مدح و اظهار خلوص و عرض صمیمیت
ای بزرگ ملک و دین از حشمت درگاه تو
یافت استم نام و خواهم بعد از این نان یافتن
از همه عالم رهی را انس با آن مجلس است
کز تو شاید انس جان از انس و ز جان یافتن
هست مداحت چو من لیکن چو تو ممدوح نیست
گرچه بتوان یافت چون من چون تو نتوان یافتن
ترک ممدوحان کنم با تو که شرط حکمت است
ملک دیوان کندن از ملک سلیمان یافتن
هرکجا تو رفت خواهی بنده اندر خدمت است
با روانی دردیاب از بهر درمان یافتن
تا نپنداری که پای از امر تو بیرون نهم
هست فرمانم تو را تا وقت فرمان یافتن
یافت استم نام و خواهم بعد از این نان یافتن
از همه عالم رهی را انس با آن مجلس است
کز تو شاید انس جان از انس و ز جان یافتن
هست مداحت چو من لیکن چو تو ممدوح نیست
گرچه بتوان یافت چون من چون تو نتوان یافتن
ترک ممدوحان کنم با تو که شرط حکمت است
ملک دیوان کندن از ملک سلیمان یافتن
هرکجا تو رفت خواهی بنده اندر خدمت است
با روانی دردیاب از بهر درمان یافتن
تا نپنداری که پای از امر تو بیرون نهم
هست فرمانم تو را تا وقت فرمان یافتن
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۳۷ - در مدح ابوالمعالی امین الملک گوید
ای داده روی تو دل غمناک را طرب
از عجب دور باش که باشد ز تو عجب
اندر غم فراق تو جانم به لب رسید
تا با تو در وصال تو لب بر نهم به لب
بس شب که تابه روز دلم بی قرار بود
در آرزوی آن رخ و زلف چو روز و شب
مهر تو زان مرا عجب آید که ناگهان
دلها چنان برد که برد مهره بوالعجب
تو ماه روی زهره جبینی و ما ز غم
چون مه دونده ایم و تو چون زهره در طرب
روی تو هست چون طبق سیم و زلف تو
چون بر یکی طبق ز دو سو خوشه عنب
ای گل رخ بنفشه خط نسترن عذار
شمشاد زلف و سرو قد و نسترن سلب
رویم مکن چو اطلس زرد از غم فراق
از سر بنه تکبر و بر سر منه قصب
گم گشته ام ز عشق طلب کن مرا که من
وصل تو همچو خدمت خواجه کنم طلب
فرزانه بوالمعالی عالی نژاد و نام
کورا امین ملک و مسلم بود لقب
صدری که رای روشن او را چو آفتاب
در چار بالش فلکی پرورید رب
زان نیست دست خصم ز بالای دست او
کو زیر پای کوفته دارد سر شغب
ای روی با جمال تو پیرایه صدور
وی عقل با کمال تو سرمایه ادب
از بهر آنکه هست به حلم تو نسبتش
شد قبله جهان حجرالاسود از عرب
با خلق مصطفائی و خصمت چو خصم اوست
در زیر بار نار چو حماله الحطب
پشت پدر به چون تو پسر چو«ن» الف بود
زیرا که پیش او تو چوبائی ز پیش آب
حبل المتین به دست حسود تو چون دهند
کورا به زیر حلق دو انگشت بس قنب
هر روزت از عجایب تاریخ عالمیست
چون سلخ در جمادی و چون غره در رجب
چون خاکی از تواضع و چون بادی از صفا
چون آبی از لطافت و چون ناری از غضب
کس همسر تو نیست به پاکی و مهتری
امروز چه گه نسب و چه گه حسب
فخر پدر به چون تو پسر وان شگفت نیست
در به ز بحر اگر چه ز بحرش بود نسب
گرنه ز بهر چون تو پسر بودی از ازل
حوات بیوه آمدی و آدمت عزب
باد از برادران و پدر شادمان دلت
نزدیکی تو با کرم و دوری از کرب
ای زرفشان ز جود قوامی نثار کرد
چون درمنتظم به تو برلفظ منتجب
بنده نمود کهتری اکنون ز مهتری
قل هات شعر ثم فقل هذه ذهب
تا آفتاب تاب ندارد میان رأس
تا ماه را عقیله بود عقده ذنب
پر نور باد چهره تو همچو آفتاب
فرق عدو شکافته چون مه در اقترب
جانت بلا گداز و روانت بال نیاز
امرت بلا تعند و عمرت بلا تعب
از عجب دور باش که باشد ز تو عجب
اندر غم فراق تو جانم به لب رسید
تا با تو در وصال تو لب بر نهم به لب
بس شب که تابه روز دلم بی قرار بود
در آرزوی آن رخ و زلف چو روز و شب
مهر تو زان مرا عجب آید که ناگهان
دلها چنان برد که برد مهره بوالعجب
تو ماه روی زهره جبینی و ما ز غم
چون مه دونده ایم و تو چون زهره در طرب
روی تو هست چون طبق سیم و زلف تو
چون بر یکی طبق ز دو سو خوشه عنب
ای گل رخ بنفشه خط نسترن عذار
شمشاد زلف و سرو قد و نسترن سلب
رویم مکن چو اطلس زرد از غم فراق
از سر بنه تکبر و بر سر منه قصب
گم گشته ام ز عشق طلب کن مرا که من
وصل تو همچو خدمت خواجه کنم طلب
فرزانه بوالمعالی عالی نژاد و نام
کورا امین ملک و مسلم بود لقب
صدری که رای روشن او را چو آفتاب
در چار بالش فلکی پرورید رب
زان نیست دست خصم ز بالای دست او
کو زیر پای کوفته دارد سر شغب
ای روی با جمال تو پیرایه صدور
وی عقل با کمال تو سرمایه ادب
از بهر آنکه هست به حلم تو نسبتش
شد قبله جهان حجرالاسود از عرب
با خلق مصطفائی و خصمت چو خصم اوست
در زیر بار نار چو حماله الحطب
پشت پدر به چون تو پسر چو«ن» الف بود
زیرا که پیش او تو چوبائی ز پیش آب
حبل المتین به دست حسود تو چون دهند
کورا به زیر حلق دو انگشت بس قنب
هر روزت از عجایب تاریخ عالمیست
چون سلخ در جمادی و چون غره در رجب
چون خاکی از تواضع و چون بادی از صفا
چون آبی از لطافت و چون ناری از غضب
کس همسر تو نیست به پاکی و مهتری
امروز چه گه نسب و چه گه حسب
فخر پدر به چون تو پسر وان شگفت نیست
در به ز بحر اگر چه ز بحرش بود نسب
گرنه ز بهر چون تو پسر بودی از ازل
حوات بیوه آمدی و آدمت عزب
باد از برادران و پدر شادمان دلت
نزدیکی تو با کرم و دوری از کرب
ای زرفشان ز جود قوامی نثار کرد
چون درمنتظم به تو برلفظ منتجب
بنده نمود کهتری اکنون ز مهتری
قل هات شعر ثم فقل هذه ذهب
تا آفتاب تاب ندارد میان رأس
تا ماه را عقیله بود عقده ذنب
پر نور باد چهره تو همچو آفتاب
فرق عدو شکافته چون مه در اقترب
جانت بلا گداز و روانت بال نیاز
امرت بلا تعند و عمرت بلا تعب
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۳۸ - در مدح امیر حاجب شمس الخواص نورالدولة جمال الدین قرقو
کمان شدم ز غم عشق آن کمان ابرو
که هست زیر لب لعل فام او لؤلو
غم فراق تو بندی نهاد بر پایم
که بر ندارم دست از دل و سر از زانو
ز مهر خسته عشقش بود تن زاهد
ز سحر بسته چشمش بود دل جادو
وفا نداند و آزار من کند یک بار
جفا نماید و آزرم من نهد یک سو
چو تیر غمزه گشاید چه کس بود ساحر
چو چشم برکند از هم چه سگ بود آهو
وصال خواهم و از آب پر کنم دیده
فراق جوید و از من تهی کند پهلو
برآرد آنکه نیارد مشعبد از پرده
بداند آنکه نداند به دیگ در مرجو
به خم گیسو«ی» او در دلم همی گوید
هزار کیسه به صابون زدست این گیسو
دل سیاهم اگر شد در آتش عشقش
روا بود که به آتش درون شود هندو
شکایت دلم از چشم آهوانه اوست
به حق صحبت و جان امیریی آهو
امیر حاجب شمس الخواص نوردول
کمال تخمه توران جمال دین قرقو
بزرگواری کورا چو مشتری از قوس
همی درفشد نور سعادت از ابرو
خدای عزوجل ناصر و معینش باد
به حق «اشهد ان لا اله الا هو »
مظفری است کزو چون پیادگان برمند
به روز رزم سواران آهنین بازو
به صید که در آهو چو باز پس نگرد
به زخم تیر بدوزد سرینش تا به سرو
ز عقل او نشگفت انس دیو با مردم
ز عدل او چه عجب صلح باشه با تیهو
زهی بخشم و رضا رایت قضاو قدر
زهی به صلح و به جنگ ایت ولی و عدو
ز طبع نیک سگالان تو بهر وقتی
ز مهر تو بشود غم چو علت از دارو
حسود چون شنود نام تو ز نامه فتح
ز هیبت تو بترسد چو کودکان با چو
همان که مرسله اسب از گهر سازد
کمند گردن خصم تو سازد از بازو
تو را چو ایزد و سلطان و خواجه یار بوند
چو آفتاب رسد ماه رایتت به علو
به فر خسرو و دستور پایه وجاهت
بلند گشت و شود زین بلندتر أرجو
به تو عراق و خراسان چنان مزین شد
که روزها به نماز و نمازها به وضو
بدین نبالت و حشمت که آمدی به عراق
فلک کند ببشارت اشارت از هر سو
زدولت تو کنون هر کجا حسودی هست
برآیدش ز حسد آه ز جان و جان به گلو
به فال فرخ باز آمدی به حمدالله
به طالعی که زسعد فلک برآمد عو
بزرگوارا دایم بود قوامی را
به نعمت پدرت جان و طبع و دل خستو
گراستمالت طبعم نه زوستی بودی
به ناخوشی همه شعرم چو دیگ بی چربو
گهی ز خلعت او دستم است در عیبه
گهی ز نعمت تو پایم است در کندو
چو بر من است کنون دست نعمت هر یک
بود فریضه مرا شکر کردن هر دو
همیشه تا نه چو زردآلوست گونه سیب
همیشه تا نه چو کاه است گونه کاهو
سر موافق تو سبزتر ز کاهو باد
رخ مخالف تو زردتر ز زردآلو
تن ولی تو پاینده باد همچو چنار
سر عدوی تو بی مغز باد همچو کدو
که هست زیر لب لعل فام او لؤلو
غم فراق تو بندی نهاد بر پایم
که بر ندارم دست از دل و سر از زانو
ز مهر خسته عشقش بود تن زاهد
ز سحر بسته چشمش بود دل جادو
وفا نداند و آزار من کند یک بار
جفا نماید و آزرم من نهد یک سو
چو تیر غمزه گشاید چه کس بود ساحر
چو چشم برکند از هم چه سگ بود آهو
وصال خواهم و از آب پر کنم دیده
فراق جوید و از من تهی کند پهلو
برآرد آنکه نیارد مشعبد از پرده
بداند آنکه نداند به دیگ در مرجو
به خم گیسو«ی» او در دلم همی گوید
هزار کیسه به صابون زدست این گیسو
دل سیاهم اگر شد در آتش عشقش
روا بود که به آتش درون شود هندو
شکایت دلم از چشم آهوانه اوست
به حق صحبت و جان امیریی آهو
امیر حاجب شمس الخواص نوردول
کمال تخمه توران جمال دین قرقو
بزرگواری کورا چو مشتری از قوس
همی درفشد نور سعادت از ابرو
خدای عزوجل ناصر و معینش باد
به حق «اشهد ان لا اله الا هو »
مظفری است کزو چون پیادگان برمند
به روز رزم سواران آهنین بازو
به صید که در آهو چو باز پس نگرد
به زخم تیر بدوزد سرینش تا به سرو
ز عقل او نشگفت انس دیو با مردم
ز عدل او چه عجب صلح باشه با تیهو
زهی بخشم و رضا رایت قضاو قدر
زهی به صلح و به جنگ ایت ولی و عدو
ز طبع نیک سگالان تو بهر وقتی
ز مهر تو بشود غم چو علت از دارو
حسود چون شنود نام تو ز نامه فتح
ز هیبت تو بترسد چو کودکان با چو
همان که مرسله اسب از گهر سازد
کمند گردن خصم تو سازد از بازو
تو را چو ایزد و سلطان و خواجه یار بوند
چو آفتاب رسد ماه رایتت به علو
به فر خسرو و دستور پایه وجاهت
بلند گشت و شود زین بلندتر أرجو
به تو عراق و خراسان چنان مزین شد
که روزها به نماز و نمازها به وضو
بدین نبالت و حشمت که آمدی به عراق
فلک کند ببشارت اشارت از هر سو
زدولت تو کنون هر کجا حسودی هست
برآیدش ز حسد آه ز جان و جان به گلو
به فال فرخ باز آمدی به حمدالله
به طالعی که زسعد فلک برآمد عو
بزرگوارا دایم بود قوامی را
به نعمت پدرت جان و طبع و دل خستو
گراستمالت طبعم نه زوستی بودی
به ناخوشی همه شعرم چو دیگ بی چربو
گهی ز خلعت او دستم است در عیبه
گهی ز نعمت تو پایم است در کندو
چو بر من است کنون دست نعمت هر یک
بود فریضه مرا شکر کردن هر دو
همیشه تا نه چو زردآلوست گونه سیب
همیشه تا نه چو کاه است گونه کاهو
سر موافق تو سبزتر ز کاهو باد
رخ مخالف تو زردتر ز زردآلو
تن ولی تو پاینده باد همچو چنار
سر عدوی تو بی مغز باد همچو کدو
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۳۹ - در مدح جوانی موفق الدین لقب که گویا سمت دبیری در عراق و خراسان داشته است گوید
به صلح کوش و مکن با من ای نگارین جنگ
به جنگ جستن من چند تیز داری چنگ
به کبر همچو پلنگی به چشم چون آهو
گر آهوی ز چه معنی است با تو کبر پلنگ
کژ است وعده تو با تو راست شاید گفت
مگرد گرد کژی بیش از این و راست پلنگ
ز بهر جستن مهر تو را ز مرکب کین
فرو گرفتم زین و تو بر کشیدی تنگ
نه سنگ ماند مرا و نه سایه در غم تو
ز تو گریخت همی بایدم به صد فرسنگ
ز سردی نفسم همچو سنگ گردد آب
ز گرمی جگرم همچو آب گردد سنگ
ز روی طیره گری بازی فراخ مکن
که ما سر تو نداریم خاصه با دل تنگ
اگر بدیدی مانی نگار چهره تو
بسوختی ز تحیر نساختی ار سنگ
چو جانت خوانم گوئی مرا تو جانان خوان
کزین بود همه نام و از آن بود همه ننگ
مراست با چو تو دلبر نهان و پیدا صلح
تو راست با من بی دل به تمرو خرما جنگ
اگر نه شعبده بازی مشو ز لون به لون
و گر نه بوقلمونی مگرد رنگ به رنگ
به رنگ رنگ اندر دلی تبه دارم
مگر کزو بزاید موفق الدین زنگ
ستوده نصرت اسلام اجل موفق دین
که هست بر در فرهنگ او خرد سرهنگ
نکوخصال جوانی که عقل پیرش را
به طبع غاشیه بندگی کشد فرهنگ
روا بود که جهان خوانیش ازان معنی
که همچو بحر و جبل شد درو سخاوت و سنگ
گه سخن درر لفظ او همی بندد
به رشته گهر آگین ز ساق عرش او رنگ
چو ماند پشت جهانی به خدمتش دروای
گرفت روی گروهی ز حسرتش آژنگ
زهی ز دوستیت دی مه ولی چو بهار
زهی ز دشمنیت شکر عدو چو شرنگ
توئی ز رفعت فرزانه بلاتزویر
توئی ز همت آزاده بلانیرنگ
عطارد از بر خطت چو خامه برگیری
به بوسه دادن دستت کند ز چرخ آهنگ
ز جاه در بر تو چرخ را نباشد قدر
ز جود در سر تو بخل را نباشد رنگ
دل تو هست چو دریای درفشان زیرا
درو لطافت و حشمت چو ماهی است و نهنگ
ز بحرهای تو دولت برد به کشتیها
به خصم لعنت و گنگی به دوست لعبت گنگ
توراست طبع و فکر نار قدر و باد شتاب
تو راست سعی و کرم آب لطف «و» خاک درنگ
به تو عراق و خراسان چنان مزین شد
که بارگاه سلاطین بگر زن و اورنگ
مدار غم ز حسود لعین و گرچه حسود
بفعل چون ستر است و به شخص چون سترنگ
که هر که چشم حسد بر تو زد بخواهد دوخت
زحل ز برج کمان چشم او به تیر خدنگ
دگر حدیث قوامی که هست در خدمت
ز روی معنی و تصدیق نه ز دعوی و رنگ
به خدمت تو چو دو پیکر است بسته میان
چه گر به راه سخن کژرو است چون خرچنگ
به مدحت تو همه تن زبان شده چو رباب
ز شرم فضل تو سرپیش درفکنده چو چنگ
همیشه تاتک خرسنگ و سیر خرچنگ است
چو تیز رفتن رهوار و کند رفتن لنگ
تو برنشسته برهوار و لنگ باد حسود
زده سپهر ز خرچنگ بر سرش خرسنگ
عدوت باد ز محنت به گونه چون آبی
ولیت باد ز نعمت به رنگ چون نارنگ
به جنگ جستن من چند تیز داری چنگ
به کبر همچو پلنگی به چشم چون آهو
گر آهوی ز چه معنی است با تو کبر پلنگ
کژ است وعده تو با تو راست شاید گفت
مگرد گرد کژی بیش از این و راست پلنگ
ز بهر جستن مهر تو را ز مرکب کین
فرو گرفتم زین و تو بر کشیدی تنگ
نه سنگ ماند مرا و نه سایه در غم تو
ز تو گریخت همی بایدم به صد فرسنگ
ز سردی نفسم همچو سنگ گردد آب
ز گرمی جگرم همچو آب گردد سنگ
ز روی طیره گری بازی فراخ مکن
که ما سر تو نداریم خاصه با دل تنگ
اگر بدیدی مانی نگار چهره تو
بسوختی ز تحیر نساختی ار سنگ
چو جانت خوانم گوئی مرا تو جانان خوان
کزین بود همه نام و از آن بود همه ننگ
مراست با چو تو دلبر نهان و پیدا صلح
تو راست با من بی دل به تمرو خرما جنگ
اگر نه شعبده بازی مشو ز لون به لون
و گر نه بوقلمونی مگرد رنگ به رنگ
به رنگ رنگ اندر دلی تبه دارم
مگر کزو بزاید موفق الدین زنگ
ستوده نصرت اسلام اجل موفق دین
که هست بر در فرهنگ او خرد سرهنگ
نکوخصال جوانی که عقل پیرش را
به طبع غاشیه بندگی کشد فرهنگ
روا بود که جهان خوانیش ازان معنی
که همچو بحر و جبل شد درو سخاوت و سنگ
گه سخن درر لفظ او همی بندد
به رشته گهر آگین ز ساق عرش او رنگ
چو ماند پشت جهانی به خدمتش دروای
گرفت روی گروهی ز حسرتش آژنگ
زهی ز دوستیت دی مه ولی چو بهار
زهی ز دشمنیت شکر عدو چو شرنگ
توئی ز رفعت فرزانه بلاتزویر
توئی ز همت آزاده بلانیرنگ
عطارد از بر خطت چو خامه برگیری
به بوسه دادن دستت کند ز چرخ آهنگ
ز جاه در بر تو چرخ را نباشد قدر
ز جود در سر تو بخل را نباشد رنگ
دل تو هست چو دریای درفشان زیرا
درو لطافت و حشمت چو ماهی است و نهنگ
ز بحرهای تو دولت برد به کشتیها
به خصم لعنت و گنگی به دوست لعبت گنگ
توراست طبع و فکر نار قدر و باد شتاب
تو راست سعی و کرم آب لطف «و» خاک درنگ
به تو عراق و خراسان چنان مزین شد
که بارگاه سلاطین بگر زن و اورنگ
مدار غم ز حسود لعین و گرچه حسود
بفعل چون ستر است و به شخص چون سترنگ
که هر که چشم حسد بر تو زد بخواهد دوخت
زحل ز برج کمان چشم او به تیر خدنگ
دگر حدیث قوامی که هست در خدمت
ز روی معنی و تصدیق نه ز دعوی و رنگ
به خدمت تو چو دو پیکر است بسته میان
چه گر به راه سخن کژرو است چون خرچنگ
به مدحت تو همه تن زبان شده چو رباب
ز شرم فضل تو سرپیش درفکنده چو چنگ
همیشه تاتک خرسنگ و سیر خرچنگ است
چو تیز رفتن رهوار و کند رفتن لنگ
تو برنشسته برهوار و لنگ باد حسود
زده سپهر ز خرچنگ بر سرش خرسنگ
عدوت باد ز محنت به گونه چون آبی
ولیت باد ز نعمت به رنگ چون نارنگ
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۴۰ - در مدح سید اجل نقیب النقباء شرف الدین محمدبن علی مرتضی گوید
ای دست برده از همه خوبان به دلبری
وز دست برد تو شده مردان ز دل بری
از رشگ چشم تو است که پیدا نگشت حور
وز شرم روی تو است که پنهان رود پری
عشقت چو بی نیازی هر لحظه برتر است
تا تو چو زندگانی هر روز خوشتری
نامی شنیده ام ز تو سیمرغ وار از آن
چون عندلیب سوخته ام بر گل طری
تو جوهری شدست فراقت ز چشم من
از رخ همی کنم به زر عشق زرگری
جانا جز از من و تو در آفاق دیده نیست
کس عندلیب زرگر و سیمرغ جوهری
خون دل از فراق تو چون باده می خورم
وین باده را تو نیستی ای دوست مشتری
گر اشک باده رنگ همی ریزم از غمت
شاید که جرعه شرط بود در معاشری
من باده خوار خون دل از جام دیده ام
بر یاد نقل آن لب چون لعل شکری
در کین من مگیر به دندان لب ای نگار
گر می نمی خوری ز چه نقلم همی خوری
از هجر تو توانگر وز وصل مفلسم
بس نادرست مفلسی اندر توانگری
هرگز نگوییم چو صراحی که خوش بخند
پیوسته همچو راوق گویی که خون گری
دادم به دست تو دل و نفروختم به تو
تا تو دل از رهی بر میر اجل بری
میر اجل سید سادات عز دین
کش نیست همسری به بزرگی و سروری
فخر زمانه تاج الاسلام صدر دهر
خورشید شرع ذوالحسین اصل مهتری
بوالقاسم اجل شرف الدین مرتضی
کورا عنایت ازلی داد یاوری
آزاده زاده که نبودست در جهان
با جود و جد و جدش کس را برابری
آن سید لطیف که او را مسلم است
اصل بزرگواری و دست سخاگری
پیش دل و کف و همم و حلم آن بزرگ
دریا و ابر و چرخ و زمین کرده چاکری
با پایه ی سیادت و با مایه ی ادب
با کمترین کسی کند از خلق کهتری
گر با هنر کسی متواضع بود بدان
کان از فروتنی بودش نه از فروتری
او باشد ار مقدمه ی فضل در رسد
صبح است اگر طلایه ی خورشید بنگری
منشور نور ظلمت گیسوی عرضه کرد
تا بی دریغ تیغ زنی و در سخنوری
از گوهر مطهر سلجوقیان «و» وحی
با چتر شرع و نوبت دین شاه لشکری
ای یار حق و یاور هر مستحق شده
از جور عام پروری و نام گستری
از بهر این سبب به همه کار در تو را
جبار کرد یاری و اقبال یاوری
یک علم نیست در همه دفتر که تو ز بر
ز انگشت عقل خویش ورق وار نشمری
مانند لوح محفوظ آمد ضمیر تو
کز سر علم جان قلم عقل را سری
تا خشم تو عرض شد و حلم تو جسم گشت
جوهر صفت شدست تو را نفس گوهری
اندر جهان تو اصل جهانی بدان سبب
کز خشم و حلم و دل عرض و جسم و جوهری
هرگز نه ممکن است که چون تو بشر بود
گویی فرشته ای که همه خیر بی شری
از غایت لطافت تو ناورد به هم
گر تو سوار بر مژه ی مور بگذری
گر بر رخ زمین فکنی سایه زحلم
یک باره کوهها به زمینها فرو بری
از رای تو شگفت نیاید فروغ عقل
از آفتاب طرفه نباشد منوری
ای بوده نیک خواه تو بر تخت بخت یاب
وی دیده بدسگال تو ز اختر بد اختری
از نسل مصطفای معلای معظمی
وز پشت مرتضای مزکای صفدری
دشمن چه مردت است که تا در بر و دهانت
منشور احمدی بود و تیغ حیدری
بر عرشت ار زنند سراپرده ی شرف
شاید که تو مشرف «هر» هفت کشوری
از نفس پاک همچو هنر خوب سیرتی
وز لفظ خوب همچو خرد روح پروری
تابان ز تو است نور جوانمردی و سخا
چون فر پادشاهی و مهر پیمبری
تاوانی و غرامتی و باقئیت نیست
در مهتری و مردمی و نیک محضری
فرزند شیر حقی و روباه حلم تو
از خوی گرگ باز کند پوستین دری
بدخواه بادسار رکیب سبک سر است
آری ز باد طرفه نباشد سبک سری
بادت مقدمی بهتر بر همه بشر
تا خصم را بود بخری در مؤخری
نازان و شادمان همه خویشان تو به تو
تا عالم است و آدمی و آدمیگری
وز دست برد تو شده مردان ز دل بری
از رشگ چشم تو است که پیدا نگشت حور
وز شرم روی تو است که پنهان رود پری
عشقت چو بی نیازی هر لحظه برتر است
تا تو چو زندگانی هر روز خوشتری
نامی شنیده ام ز تو سیمرغ وار از آن
چون عندلیب سوخته ام بر گل طری
تو جوهری شدست فراقت ز چشم من
از رخ همی کنم به زر عشق زرگری
جانا جز از من و تو در آفاق دیده نیست
کس عندلیب زرگر و سیمرغ جوهری
خون دل از فراق تو چون باده می خورم
وین باده را تو نیستی ای دوست مشتری
گر اشک باده رنگ همی ریزم از غمت
شاید که جرعه شرط بود در معاشری
من باده خوار خون دل از جام دیده ام
بر یاد نقل آن لب چون لعل شکری
در کین من مگیر به دندان لب ای نگار
گر می نمی خوری ز چه نقلم همی خوری
از هجر تو توانگر وز وصل مفلسم
بس نادرست مفلسی اندر توانگری
هرگز نگوییم چو صراحی که خوش بخند
پیوسته همچو راوق گویی که خون گری
دادم به دست تو دل و نفروختم به تو
تا تو دل از رهی بر میر اجل بری
میر اجل سید سادات عز دین
کش نیست همسری به بزرگی و سروری
فخر زمانه تاج الاسلام صدر دهر
خورشید شرع ذوالحسین اصل مهتری
بوالقاسم اجل شرف الدین مرتضی
کورا عنایت ازلی داد یاوری
آزاده زاده که نبودست در جهان
با جود و جد و جدش کس را برابری
آن سید لطیف که او را مسلم است
اصل بزرگواری و دست سخاگری
پیش دل و کف و همم و حلم آن بزرگ
دریا و ابر و چرخ و زمین کرده چاکری
با پایه ی سیادت و با مایه ی ادب
با کمترین کسی کند از خلق کهتری
گر با هنر کسی متواضع بود بدان
کان از فروتنی بودش نه از فروتری
او باشد ار مقدمه ی فضل در رسد
صبح است اگر طلایه ی خورشید بنگری
منشور نور ظلمت گیسوی عرضه کرد
تا بی دریغ تیغ زنی و در سخنوری
از گوهر مطهر سلجوقیان «و» وحی
با چتر شرع و نوبت دین شاه لشکری
ای یار حق و یاور هر مستحق شده
از جور عام پروری و نام گستری
از بهر این سبب به همه کار در تو را
جبار کرد یاری و اقبال یاوری
یک علم نیست در همه دفتر که تو ز بر
ز انگشت عقل خویش ورق وار نشمری
مانند لوح محفوظ آمد ضمیر تو
کز سر علم جان قلم عقل را سری
تا خشم تو عرض شد و حلم تو جسم گشت
جوهر صفت شدست تو را نفس گوهری
اندر جهان تو اصل جهانی بدان سبب
کز خشم و حلم و دل عرض و جسم و جوهری
هرگز نه ممکن است که چون تو بشر بود
گویی فرشته ای که همه خیر بی شری
از غایت لطافت تو ناورد به هم
گر تو سوار بر مژه ی مور بگذری
گر بر رخ زمین فکنی سایه زحلم
یک باره کوهها به زمینها فرو بری
از رای تو شگفت نیاید فروغ عقل
از آفتاب طرفه نباشد منوری
ای بوده نیک خواه تو بر تخت بخت یاب
وی دیده بدسگال تو ز اختر بد اختری
از نسل مصطفای معلای معظمی
وز پشت مرتضای مزکای صفدری
دشمن چه مردت است که تا در بر و دهانت
منشور احمدی بود و تیغ حیدری
بر عرشت ار زنند سراپرده ی شرف
شاید که تو مشرف «هر» هفت کشوری
از نفس پاک همچو هنر خوب سیرتی
وز لفظ خوب همچو خرد روح پروری
تابان ز تو است نور جوانمردی و سخا
چون فر پادشاهی و مهر پیمبری
تاوانی و غرامتی و باقئیت نیست
در مهتری و مردمی و نیک محضری
فرزند شیر حقی و روباه حلم تو
از خوی گرگ باز کند پوستین دری
بدخواه بادسار رکیب سبک سر است
آری ز باد طرفه نباشد سبک سری
بادت مقدمی بهتر بر همه بشر
تا خصم را بود بخری در مؤخری
نازان و شادمان همه خویشان تو به تو
تا عالم است و آدمی و آدمیگری
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۴۲ - در مدح قوام الدین ابوالقاسم ناصربن علی گزینی انسابادی گوید دراین مدیحه اشارت به وفات سلطان محمود و تسلیت برای سلطان سنجر نیز هست
ایا در حکم تو کرده جهانبان
جهان چندان که هست آباد و ویران
وزیر شرق و غرب و صدر اسلام
پناه ملک و دین و پشت ایمان
تو را آن پیرهن پوشید دولت
که دارد هفت چرخ اندر گریبان
همه خلق جهانت چاکرانند
فلک بنده ستاره آفرین خوان
به نزدیک دل تو صعب تنگ است
ز روی عقل طول و عرض دو جهان
سرائی را که سازد دولت او را
فلک در باشدش خورشید دربان
دویت از قرصه خورشید زیبد
سزای خامه تو روز دیوان
کز آن زرین شهاب آسا قلمهات
مجره هست چون سیمین قلمدان
اگر چه رای تو بر هفت کشور
همی تابد چو خورشید درفشان
پیمبروار خواهد کرد از این پس
براق بخت تو بر عرش جولان
ز جرم ماه داری طوق مرکب
زخم چرخ سازی طاق ایوان
بدان کز جود تو پوشیده گردد
همی زاید ز مادر خلق عریان
اگر با کین تو کودک خورد شیر
ببندد دایه را رگهای پستان
خراسان و عراق ارچه بزرگ است
بود با همت تو خوار و آسان
دو سائل گر به نزدیک تو آیند
عراق آن را دهی این را خراسان
به گردون بر یکی برج کمان است
که تیر او شکافد سنگ و سندان
که تا زو ناوک انداز حوادث
بدوزد بدسگالت را دل و جان
تو در باران اقبالی و خصمت
به باران در ولی در تیر باران
ز بانگ و نام تو بدخواه مدبر
نه نان دارد نه جان نه خان و نه مان
بهشت از بهر آن آراست ایزد
که خواند دوستانت را به مهمان
جهنم زان سبب را تافت جبار
که دارد دشمنانت را به زندان
دم بدخواه تو چون باد دی گشت
که مهرت شد چو باغ پر ز ریحان
از آن اندر دلش مهر تو خوش نیست
که بستان خوش نباشد در زمستان
وزیرانی که بودستند از این پیش
کفایت ورز و هشیار و سخندان
ز تو معلوم گشت امروز که آنگاه
وزارت بر همه بود است تاوان
تو را در کاروانهای کفایت
سزد چون صاحب کافی شتربان
ز بالای وزارت پایه ای نیست
ولیکن زو تو را بستود نتوان
بر آن درگه که آب دولت توست
وزارت هست خاک پای دربان
جهان در حکم سلطان جهان است
ولیکن هست در حکم تو سلطان
قوام الدین تو را زیبد که خوانند
به حق نعمت دارای دوران
که در دینی نظام ملک عالم
که در ملکی قوام دین یزدان
روانت را مبادا هیچ اندوه
به ملک اندر روانت باد فرمان
در آن فترت که شد سلطان ماضی
ز لشکرگه بدارالملک رضوان
طناب خیمه عمرش گسستند
از این آفت سرای تنگ میدان
برفت آثار او از دین و دولت
چو فر نو بهار از باغ و بستان
ز کیهان شاه کیهان بس جوان رفت
که لعنت باد بر کردار کیهان
بقای شاه اعظم باد با تو
که هست از عمرتان آفاق عمران
اگر نه رای تو بودی در آن وقت
ز خون دریاصفت گشتی بیابان
سپاهی بر مثال کوه آهن
به زور زال و سهم پور دستان
حمایل کرده زهرآلود شمشیر
زره را داده خون آلود خفتان
چتو تیغ سیاست برکشیدی
بگشت از هول رنگ چرخ گردان
کمان بر قلب تن بشکست قبضه
خدنگ از فرق سر بنداخت پیکان
به بحر کین نهنگان بلا را
ز سهم تو فرو ریزید دندان
یکی طوفان نشاندستی به تدبیر
که بگسستی ز هم گردون و ارکان
اگر طوفان به عهد نوح برخاست
تو آن نوحی که کردی دفع طوفان
خداوندا قوامی بس قدیم است
که دارد حق خدمتها فراوان
رسیده پیش از این در دولت تو
ز خدمتها به نعمتهای الوان
کنون گر دورم از خدمت عجب نیست
که باغ وصل دارد داغ هجران
مرا گر فر تو بر سر نبودی
نه دل بودی نه جان بودی نه جانان
به حمدالله نیم در خدمت تو
ازین مشتی هوس پیمای نادان
ز باد طبعم از دریای خاطر
بخیزد موجهای گوهرافشان
به ایوان تو در چون شعر خوانم
فرود آید ز کیوان آب حیوان
گلستان سعادت درگه تو است
قوامی بلبل آهسته دستان
به فضل خویشتن نزدیک دارش
که بلبل دور ماند است از گلستان
سلیمان واری اندر ملک و چاکر
طلب کرد است هدهد را سلیمان
الا تا از خدای اندر زمانه
بود دولت دلیل و بخت برهان
خدایت یار باد و بخت هم پشت
زمانه یاور و دولت نگهبان
جهان چندان که هست آباد و ویران
وزیر شرق و غرب و صدر اسلام
پناه ملک و دین و پشت ایمان
تو را آن پیرهن پوشید دولت
که دارد هفت چرخ اندر گریبان
همه خلق جهانت چاکرانند
فلک بنده ستاره آفرین خوان
به نزدیک دل تو صعب تنگ است
ز روی عقل طول و عرض دو جهان
سرائی را که سازد دولت او را
فلک در باشدش خورشید دربان
دویت از قرصه خورشید زیبد
سزای خامه تو روز دیوان
کز آن زرین شهاب آسا قلمهات
مجره هست چون سیمین قلمدان
اگر چه رای تو بر هفت کشور
همی تابد چو خورشید درفشان
پیمبروار خواهد کرد از این پس
براق بخت تو بر عرش جولان
ز جرم ماه داری طوق مرکب
زخم چرخ سازی طاق ایوان
بدان کز جود تو پوشیده گردد
همی زاید ز مادر خلق عریان
اگر با کین تو کودک خورد شیر
ببندد دایه را رگهای پستان
خراسان و عراق ارچه بزرگ است
بود با همت تو خوار و آسان
دو سائل گر به نزدیک تو آیند
عراق آن را دهی این را خراسان
به گردون بر یکی برج کمان است
که تیر او شکافد سنگ و سندان
که تا زو ناوک انداز حوادث
بدوزد بدسگالت را دل و جان
تو در باران اقبالی و خصمت
به باران در ولی در تیر باران
ز بانگ و نام تو بدخواه مدبر
نه نان دارد نه جان نه خان و نه مان
بهشت از بهر آن آراست ایزد
که خواند دوستانت را به مهمان
جهنم زان سبب را تافت جبار
که دارد دشمنانت را به زندان
دم بدخواه تو چون باد دی گشت
که مهرت شد چو باغ پر ز ریحان
از آن اندر دلش مهر تو خوش نیست
که بستان خوش نباشد در زمستان
وزیرانی که بودستند از این پیش
کفایت ورز و هشیار و سخندان
ز تو معلوم گشت امروز که آنگاه
وزارت بر همه بود است تاوان
تو را در کاروانهای کفایت
سزد چون صاحب کافی شتربان
ز بالای وزارت پایه ای نیست
ولیکن زو تو را بستود نتوان
بر آن درگه که آب دولت توست
وزارت هست خاک پای دربان
جهان در حکم سلطان جهان است
ولیکن هست در حکم تو سلطان
قوام الدین تو را زیبد که خوانند
به حق نعمت دارای دوران
که در دینی نظام ملک عالم
که در ملکی قوام دین یزدان
روانت را مبادا هیچ اندوه
به ملک اندر روانت باد فرمان
در آن فترت که شد سلطان ماضی
ز لشکرگه بدارالملک رضوان
طناب خیمه عمرش گسستند
از این آفت سرای تنگ میدان
برفت آثار او از دین و دولت
چو فر نو بهار از باغ و بستان
ز کیهان شاه کیهان بس جوان رفت
که لعنت باد بر کردار کیهان
بقای شاه اعظم باد با تو
که هست از عمرتان آفاق عمران
اگر نه رای تو بودی در آن وقت
ز خون دریاصفت گشتی بیابان
سپاهی بر مثال کوه آهن
به زور زال و سهم پور دستان
حمایل کرده زهرآلود شمشیر
زره را داده خون آلود خفتان
چتو تیغ سیاست برکشیدی
بگشت از هول رنگ چرخ گردان
کمان بر قلب تن بشکست قبضه
خدنگ از فرق سر بنداخت پیکان
به بحر کین نهنگان بلا را
ز سهم تو فرو ریزید دندان
یکی طوفان نشاندستی به تدبیر
که بگسستی ز هم گردون و ارکان
اگر طوفان به عهد نوح برخاست
تو آن نوحی که کردی دفع طوفان
خداوندا قوامی بس قدیم است
که دارد حق خدمتها فراوان
رسیده پیش از این در دولت تو
ز خدمتها به نعمتهای الوان
کنون گر دورم از خدمت عجب نیست
که باغ وصل دارد داغ هجران
مرا گر فر تو بر سر نبودی
نه دل بودی نه جان بودی نه جانان
به حمدالله نیم در خدمت تو
ازین مشتی هوس پیمای نادان
ز باد طبعم از دریای خاطر
بخیزد موجهای گوهرافشان
به ایوان تو در چون شعر خوانم
فرود آید ز کیوان آب حیوان
گلستان سعادت درگه تو است
قوامی بلبل آهسته دستان
به فضل خویشتن نزدیک دارش
که بلبل دور ماند است از گلستان
سلیمان واری اندر ملک و چاکر
طلب کرد است هدهد را سلیمان
الا تا از خدای اندر زمانه
بود دولت دلیل و بخت برهان
خدایت یار باد و بخت هم پشت
زمانه یاور و دولت نگهبان
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۹۰ - در غزل است
تا کرده ام ای دوست به عشق تو تولا
شد رنج و بلای دلم آن قامت و بالا
شایند تو را جان و روان بنده و چاکر
زیبند تو را حور و پری خادم و مولا
با طلعت میگونی و با دولت میمون
با صورت حورائی و با دیده شهلا
حقا که چو جان دارمت و بلکه به از جان
هست از دل «من» آگه الله تعالی
جانا بنه این خوی بد از سر که پس آنگه
یک باره تبرا شود آن جمله تولا
در هیچ مرادی ز تو آری نشنیدیم
آخر نعمی بایدمان تا کی ازاین لا
ما را ز تو جان و دل و سیم و زر و کالا
هر چند نباشد به همه وقت دریغا
با جور و جفاکردن تو فایده ای نیست
چندان که همی گویمت البته و اصلا
تاروز قیامت ز مقالات قوامی
گویند غزلهای تو دربزم اجلا
شد رنج و بلای دلم آن قامت و بالا
شایند تو را جان و روان بنده و چاکر
زیبند تو را حور و پری خادم و مولا
با طلعت میگونی و با دولت میمون
با صورت حورائی و با دیده شهلا
حقا که چو جان دارمت و بلکه به از جان
هست از دل «من» آگه الله تعالی
جانا بنه این خوی بد از سر که پس آنگه
یک باره تبرا شود آن جمله تولا
در هیچ مرادی ز تو آری نشنیدیم
آخر نعمی بایدمان تا کی ازاین لا
ما را ز تو جان و دل و سیم و زر و کالا
هر چند نباشد به همه وقت دریغا
با جور و جفاکردن تو فایده ای نیست
چندان که همی گویمت البته و اصلا
تاروز قیامت ز مقالات قوامی
گویند غزلهای تو دربزم اجلا
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۹۴ - در توحید و منقبت و تخلص به مدح سید اجل شرف الدین محمد نقیب گوید
دارای آسمان و زمین کردگار ماست
آن حی لایموت که جاوید پادشاست
رزاق انس و خالق جن مالک ملک
آن باقئی که هر دو جهان را بدو بقاست
ذاتی منزه و ملکی عادل حکیم
عدلش به علم و حکمت و حکمش درست و راست
ذاتش غنی است از بد و نیک و زیان و سود
ملکش بری است از کم و بیش و فزون و کاست
در زیر بار هیبت او پست شد زمین
تا آسمان به خدمت درگاه او دو تاست
عرش مجید اگر چه محل جلالت است
نزد کمال رفعت او زهره ش از کجاست
کز پیش درگه جبروت از سیاستش
در گوش ابر زلزله کوس کبریاست
فراش ملک اوست شمالی که برزمی است
نقاش صنع او است سحابی که در هواست
تسبیح او وظیفه مردان متقی است
تهلیل او ترانه مرغان خوش نواست
یک جای نیست بی او او هیچ جای نه
جای تحیر است کسی را که دل بجاست
هژده هزار عالم از او خیمه ها زده
خرگاه خاص او ز دل مرد پارساست
از گل گیا مسبح تسبیح اوشدست
در گل به آنکه گوید آفاق چون گیاست
بر بندگان خویش همه لطف و رحمت است
گر چه ز بنده در ره او زرق و کیمیاست
بر خاک اگر نهیم بهر نعمتیش روی
چون برکنیم سرکه یکی را دو از قفاست
چون دست و پای و دیده و گوشت دو آفرید
هر نعمتیش برتو به حجت چو دو گوا است
بردار دست و دل به دعا روز و شب بدو
کو ناظرالقلوب و هم او سامع الدعاست
خواهی که از تو راضی باشد بدی مکن
پس گر کنی مگو که به بدکردنش رضاست
بد در تو آفرید و نهیش غلط بود
حاشا که بر خدای تعالی غلط روا است
ما زشت فعل و بسته برو فعل خویشتن
با ما اگر عتاب کند دون حق ماست
گر فعل فعل ماست سزای عقوبتیم
اکنون که نیست از شرف و جاه مصطفاست
بدر هدی و صدر شریعت که ظل او
بر آسمان دین صفت الشمس و الضحاست
بدری که در زمین و زمانه چنو نبود
صدری کز انبیاء و ملایک چنو نخواست
گفتار او نمود رهی را که در هدی است
انگشت او شکافت مهی را که بر سماست
او در مدینه خفته و بیدار در بهشت
کز نام عرش کنگره سدر منتهاست
از امئی چو خواست شدن مصطفی خجل
پروردگار کارش از آنجا کز اصطفاست
از دست قدرت و قلم امر و لوح کن
قرآن نگار کرد و همه عذر او بخواست
آمد ندا ز غیب بروز ولادتش
که این بنده گزیده ما دوست و آشناست
پنجش زنید نوبت و ابرش کنید چتر
کاین تاج و تخت ملت سلطان انبیاست
در راه غیب قاصد او جبرئیل و بس
در شهر شرع شحنه او تیغ مرتضاست
گفت ایزد ای محمد قائم مقام تو
هست از پس تو آنکه کنون با تو در عباست
از علم او و علم تو در شرع زینت است
وز نام او و نام تو بر عرش استواست
در روزگار تو چو دگر قوم مقتدیست
برامت تو از پس تو چون تو مقتدا است
داماد و ابن عم و وصی و برادرت
کت هم سرست و هم دم و هم درد و هم دواست
میر عرب سپهبد دین پهلوان شرع
کاندر مصاف کفر چو سوزنده اژدهاست
سرمایه شجاعت و پیرایه نبرد
داننده علوم و نماینده سخاست
شمشیر بخش و شیردل و شهریار فش
خصم جفا و مرد وفا و در صفا است
در فتویش قلم به دیانت درش قدم
با دشمنش سخا به نماز اندرش عطاست
او با تو در حجاز و ز بیم سنان او
در روم زلزله است و به هندوستان وباست
از رعد نعره ش آب جگر همچو آتش است
وز برق تیغش آهن جوشن چو بوریا است
علمش نگار و صورت ایوان ملت است
جودش گل و بنفشه بستان «هل اتی » است
اصل شهادت است سر ذوالفقار او
از بهر آن دو شاخ شده چون دهان لاست
بسته کمر رضای مرا در وفای او
کز روی صدق با تو به جان مونس وفاست
در راه ماش ظاهر و باطن یکی شدست
نه با منش خیانت و نه با توش ریاست
مایار و خصم او که بود یار و خصمتان
زیرا که تو به جمله مرائی و او تو راست
ما هر دو را ز نوری محض آفریده ایم
چندین خلاف خلق میان شما چراست
هرگز حسد شما را از هم جدا کند
در آتش عذاب ز ما جاودان خداست
با این همه ز بعد نبی کارها بگشت
کوته کن این سخن که نه هنگام ماجراست
چون آید آن امام که امروز غایب است
بنمایدت که قبله به عکس کلیسیا است
چون کوس دولتش بنوازند بر فلک
بیرون جهد دلی که در اشکنجه عناست
او ز آن نمی رسد که جهان بس مشوش است
گل ز آن نمی دمد که چمن سخت بینواست
تاصاحب الزمان به رسیدن به کار دین
اولی ترین کسی شرف الدین مرتضی است
صدر جهان نقیب نقیبان شرق و غرب
کو سیدی نبی صفت و پادشه لقاست
دین پروری که از بر کرسی بر آسمان
در خطبه ملائکه بر جان او ثناست
در دور او ز دولت او دوری ابلهی است
در خط او و خطه او ناشدن خطاست
کردند قیمت هنرش صد هزار گنج
نخاس عقل گفت که این برده کم بهاست
بدخواه راز دولت او روز محنت است
یأجوج راز سد سکندر به صد بلاست
ای سیدی که از درجات رفیع تو
خاک درت تفاخر اعدا و اولیاست
همچون محمد و علی و فاطمه شدست
زیرا حلیم طبع و سخی کف و پرحیاست
کرد است همت تو دو عالم به لقمه ای
وین طرفه تر که از دهنش بوی ناشتاست
هر چیز را که هست؛ بود حد و انتها
دریای فضل توست که بی حد و انتهاست
خورشید عقل را شرف از برج فضل توست
خاتون باغ را تتق از دولت صباست
از گرد نعل اسب تو در چشم مملکت
معلوم شد که قیمت دیده ز توتیاست
گردون تو را رهی و زمانه تو را غلام
شه را به تو مراد و سپه را به تو هواست
کی چون تو و کسان تو باشند حاسدان
جفت گل و بنفشه نه گشنیز و گندناست
ادبیر سوی خویش کشد حاسدت همی
ادبیر همچو کاه و حسودت چو کهرباست
هرکس که خواست بد به تو آن بد بدو رسید
شک نیست اندرین که بدان را بدی جزاست
هرکس که جست نیکی تو یافت نیکوئی
گویند درمثل که «سزا درخور سزاست »
تاتو بقم شدی شده بود آبروی ری
از چنگ غم ز آمدنت جانها رها است
از هر دلی ز رفتن تو آه هجر بود
از هرلبی ز آمدنت بانگ مرحباست
الا قوامی از شعرا نانبا که بود
نان چنین که من پزم اندر جهان کراست
بر دشت دل به کاشتن گندم سخن
وهمم ز گرد سینه چو دهقان به روستاست
انبان نان به دوش خرد برنهاده ام
که اندیشه ام ز مغز چو هندو به آسیاست
سوزنده استخوان من از آتش ضمیر
چون در تنور هیزم دوکان نانباست
هرکس که برگذشت به بازار خاطرم
داند که نان مدح شما خون جان ماست
تاآفتاب و ماه و سهیل و سها بود
بادی تو کز تو در دو جهان زینت و بهاست
تو آفتاب بادی و فرزند ماه تو
کز طلعتش هزار سهیل از یکی سهاست
آن حی لایموت که جاوید پادشاست
رزاق انس و خالق جن مالک ملک
آن باقئی که هر دو جهان را بدو بقاست
ذاتی منزه و ملکی عادل حکیم
عدلش به علم و حکمت و حکمش درست و راست
ذاتش غنی است از بد و نیک و زیان و سود
ملکش بری است از کم و بیش و فزون و کاست
در زیر بار هیبت او پست شد زمین
تا آسمان به خدمت درگاه او دو تاست
عرش مجید اگر چه محل جلالت است
نزد کمال رفعت او زهره ش از کجاست
کز پیش درگه جبروت از سیاستش
در گوش ابر زلزله کوس کبریاست
فراش ملک اوست شمالی که برزمی است
نقاش صنع او است سحابی که در هواست
تسبیح او وظیفه مردان متقی است
تهلیل او ترانه مرغان خوش نواست
یک جای نیست بی او او هیچ جای نه
جای تحیر است کسی را که دل بجاست
هژده هزار عالم از او خیمه ها زده
خرگاه خاص او ز دل مرد پارساست
از گل گیا مسبح تسبیح اوشدست
در گل به آنکه گوید آفاق چون گیاست
بر بندگان خویش همه لطف و رحمت است
گر چه ز بنده در ره او زرق و کیمیاست
بر خاک اگر نهیم بهر نعمتیش روی
چون برکنیم سرکه یکی را دو از قفاست
چون دست و پای و دیده و گوشت دو آفرید
هر نعمتیش برتو به حجت چو دو گوا است
بردار دست و دل به دعا روز و شب بدو
کو ناظرالقلوب و هم او سامع الدعاست
خواهی که از تو راضی باشد بدی مکن
پس گر کنی مگو که به بدکردنش رضاست
بد در تو آفرید و نهیش غلط بود
حاشا که بر خدای تعالی غلط روا است
ما زشت فعل و بسته برو فعل خویشتن
با ما اگر عتاب کند دون حق ماست
گر فعل فعل ماست سزای عقوبتیم
اکنون که نیست از شرف و جاه مصطفاست
بدر هدی و صدر شریعت که ظل او
بر آسمان دین صفت الشمس و الضحاست
بدری که در زمین و زمانه چنو نبود
صدری کز انبیاء و ملایک چنو نخواست
گفتار او نمود رهی را که در هدی است
انگشت او شکافت مهی را که بر سماست
او در مدینه خفته و بیدار در بهشت
کز نام عرش کنگره سدر منتهاست
از امئی چو خواست شدن مصطفی خجل
پروردگار کارش از آنجا کز اصطفاست
از دست قدرت و قلم امر و لوح کن
قرآن نگار کرد و همه عذر او بخواست
آمد ندا ز غیب بروز ولادتش
که این بنده گزیده ما دوست و آشناست
پنجش زنید نوبت و ابرش کنید چتر
کاین تاج و تخت ملت سلطان انبیاست
در راه غیب قاصد او جبرئیل و بس
در شهر شرع شحنه او تیغ مرتضاست
گفت ایزد ای محمد قائم مقام تو
هست از پس تو آنکه کنون با تو در عباست
از علم او و علم تو در شرع زینت است
وز نام او و نام تو بر عرش استواست
در روزگار تو چو دگر قوم مقتدیست
برامت تو از پس تو چون تو مقتدا است
داماد و ابن عم و وصی و برادرت
کت هم سرست و هم دم و هم درد و هم دواست
میر عرب سپهبد دین پهلوان شرع
کاندر مصاف کفر چو سوزنده اژدهاست
سرمایه شجاعت و پیرایه نبرد
داننده علوم و نماینده سخاست
شمشیر بخش و شیردل و شهریار فش
خصم جفا و مرد وفا و در صفا است
در فتویش قلم به دیانت درش قدم
با دشمنش سخا به نماز اندرش عطاست
او با تو در حجاز و ز بیم سنان او
در روم زلزله است و به هندوستان وباست
از رعد نعره ش آب جگر همچو آتش است
وز برق تیغش آهن جوشن چو بوریا است
علمش نگار و صورت ایوان ملت است
جودش گل و بنفشه بستان «هل اتی » است
اصل شهادت است سر ذوالفقار او
از بهر آن دو شاخ شده چون دهان لاست
بسته کمر رضای مرا در وفای او
کز روی صدق با تو به جان مونس وفاست
در راه ماش ظاهر و باطن یکی شدست
نه با منش خیانت و نه با توش ریاست
مایار و خصم او که بود یار و خصمتان
زیرا که تو به جمله مرائی و او تو راست
ما هر دو را ز نوری محض آفریده ایم
چندین خلاف خلق میان شما چراست
هرگز حسد شما را از هم جدا کند
در آتش عذاب ز ما جاودان خداست
با این همه ز بعد نبی کارها بگشت
کوته کن این سخن که نه هنگام ماجراست
چون آید آن امام که امروز غایب است
بنمایدت که قبله به عکس کلیسیا است
چون کوس دولتش بنوازند بر فلک
بیرون جهد دلی که در اشکنجه عناست
او ز آن نمی رسد که جهان بس مشوش است
گل ز آن نمی دمد که چمن سخت بینواست
تاصاحب الزمان به رسیدن به کار دین
اولی ترین کسی شرف الدین مرتضی است
صدر جهان نقیب نقیبان شرق و غرب
کو سیدی نبی صفت و پادشه لقاست
دین پروری که از بر کرسی بر آسمان
در خطبه ملائکه بر جان او ثناست
در دور او ز دولت او دوری ابلهی است
در خط او و خطه او ناشدن خطاست
کردند قیمت هنرش صد هزار گنج
نخاس عقل گفت که این برده کم بهاست
بدخواه راز دولت او روز محنت است
یأجوج راز سد سکندر به صد بلاست
ای سیدی که از درجات رفیع تو
خاک درت تفاخر اعدا و اولیاست
همچون محمد و علی و فاطمه شدست
زیرا حلیم طبع و سخی کف و پرحیاست
کرد است همت تو دو عالم به لقمه ای
وین طرفه تر که از دهنش بوی ناشتاست
هر چیز را که هست؛ بود حد و انتها
دریای فضل توست که بی حد و انتهاست
خورشید عقل را شرف از برج فضل توست
خاتون باغ را تتق از دولت صباست
از گرد نعل اسب تو در چشم مملکت
معلوم شد که قیمت دیده ز توتیاست
گردون تو را رهی و زمانه تو را غلام
شه را به تو مراد و سپه را به تو هواست
کی چون تو و کسان تو باشند حاسدان
جفت گل و بنفشه نه گشنیز و گندناست
ادبیر سوی خویش کشد حاسدت همی
ادبیر همچو کاه و حسودت چو کهرباست
هرکس که خواست بد به تو آن بد بدو رسید
شک نیست اندرین که بدان را بدی جزاست
هرکس که جست نیکی تو یافت نیکوئی
گویند درمثل که «سزا درخور سزاست »
تاتو بقم شدی شده بود آبروی ری
از چنگ غم ز آمدنت جانها رها است
از هر دلی ز رفتن تو آه هجر بود
از هرلبی ز آمدنت بانگ مرحباست
الا قوامی از شعرا نانبا که بود
نان چنین که من پزم اندر جهان کراست
بر دشت دل به کاشتن گندم سخن
وهمم ز گرد سینه چو دهقان به روستاست
انبان نان به دوش خرد برنهاده ام
که اندیشه ام ز مغز چو هندو به آسیاست
سوزنده استخوان من از آتش ضمیر
چون در تنور هیزم دوکان نانباست
هرکس که برگذشت به بازار خاطرم
داند که نان مدح شما خون جان ماست
تاآفتاب و ماه و سهیل و سها بود
بادی تو کز تو در دو جهان زینت و بهاست
تو آفتاب بادی و فرزند ماه تو
کز طلعتش هزار سهیل از یکی سهاست