عبارات مورد جستجو در ۶۰۳۴ گوهر پیدا شد:
صغیر اصفهانی : ترکیبات
شمارهٔ ۳ - غدیریه در مدح غالب کل غالب حضرت علی بن ابیطالب علیهالسلام
ساقی میده مرا که از کتاب قویم
نمودهام استماع کریمهئی از کریم
نبئی عبادی عنی انا الغفور الرحیم
از پس این استماع ز خوردن باده بیم
هذا شئی عجاب ذالک امر عظیم
ذالک امر عظم هذا شئی عجاب
من آزمودم جهان غمکده و غمسر است
بغم سرائی چنین نه غیر مستی رواست
هر آنچه آید بهست نیستیش انتهاست
بنای هستی همه در ره سیل فناست
ملک وجود مرا خرابی اندر قفاست
چه بهتر از اینکه خود سازمش از میخراب
خاصه که معمار صنع طرح نو انداخته
ساحت گلزار را رشگ جنان ساخته
لاله رخ افروخته سرو قد افراخته
کبک دری از دمن سوی چمن تاخته
غلغله بوالملیح زمزمه فاخته
کرده عیان در چمن شورش یومالحساب
ای بغمت بیخبر دل ز نوید و وعید
عشق تو عشاق را سر خط هذا سعید
دلشدگان غمت چند ز قربت بعید
رخ بنما کین زمان روی بما کرده عید
عیدی فرخنده را آمده مبدء معید
که دروی از رخ فکند شاهد معنی نقاب
عیدی کش کبریا نعت پذیر آمده
عیدی کش مصطفی ز جان بشیر آمده
عیدی کش ناپدید شبه و نظیر آمده
از شرف اعیاد را فرد کبیر آمده
واضح گویم همان عیدغدیر آمده
که یافت در وی ظهور خلافت بو تراب
ساقی روزی چنین کش فرح و انبساط
گشته جهانرا محیط گشته جهانش محاط
عالم دارد سرور گیتی دارد نشاط
با چو منی یار شو در چمنی بر بساط
ساغر و پیمانه رابفکن و بیاحتیاط
مرا ز خم غدیر خمخم پیما شراب
می از ولای شهی بده که جان مست اوست
هستیهستی همه ز هستی هست اوست
پای نهادن بعرش مرتبه پست اوست
کعبه صفت لامکانخانه در بست اوست
خواست بدانند خلق که چرخ در دست اوست
ز مغرب آورد باز بجای ظهر آفتاب
کرد به خم غدیر به امر رب جلیل
نزول با صد شعف نزد نبی جبرئیل
بعد درودش سرود کی بخلایق دلیل
صد چو منی بر درت کمینه عبد ذلیل
بایدت اینجا فرود آئی و پیش از رحیل
شاهد مقصود را ز چهرهگیری نقاب
علی که بیمهر او نیست کسی حقپرست
علی که صبح ازل ترا به مسند نشست
علی که بیعت تو بست بروز الست
بیعت امت بوی بایدت امروز بست
بوسه زنندش بپای دست دهندش بدست
تا بجهند از صراط تا برهند از عذاب
شه به مقامی چنان برای امری چنین
ز مرکب پیلتن پیاده شد بر زمین
رایت رفعت فراشت زمین بعرش برین
پس ز جهاز شتر به امر سالار دین
منبری آراستند و ان شه شوکت قرین
گشت بمنبر خطیب برای نشر خطاب
از پی بذل گهر چو بحر در جوش شد
همهمه اتمام یافت غلغله خاموش شد
انجم سیار را سکون هم آغوش شد
از ملک اندر فلک ذکر فراموش شد
خور همه گردید چشم فلک همه گوش شد
تا چه تکلم کند حضرت ختمی مآب
گرفت دست خدا به دست دست خدا
گفت بخلق زمین خواند به اهل سما
هم به برون شد بشیر هم بدرون زد صلا
که بعد من نیست کس جز این علی پیشوا
وصی مطلق به من امیر کل بر شما
نموده خالق ز خلق ولی خود انتخاب
همین علی کافتاب ضو برد از رای او
از همه والاتر است همت والای او
بهر که مولا منم علی است مولای او
دوزخ و جنت بود بغض و تولای او
روز جزا میرسد به امر و ایمای او
عدوی او را عقاب محب او را ثواب
گفت ولی خود سران بدل نیندوختند
هر آنچه استاد گفت بخود نیاموختند
آتش حقد و حسد بجان بیفروختند
بسوختن ساختند بساختن سوختند
جمله چو خفاش کور دیده بهم دوختند
تا نشود چشمشان ز نور خور کامیاب
مطلع دیوان حق بسمله را با علی است
نقطهٔ فتح انتساب فوق فتحنا علی است
حلقه باب جنان زمزمهاش یا علی است
صغیر کی غم خورد یاور او تا علی است
سزد غم آنکس خورد که یارش الا علیست
چرا که دارد بدل امید آب از سراب
نمودهام استماع کریمهئی از کریم
نبئی عبادی عنی انا الغفور الرحیم
از پس این استماع ز خوردن باده بیم
هذا شئی عجاب ذالک امر عظیم
ذالک امر عظم هذا شئی عجاب
من آزمودم جهان غمکده و غمسر است
بغم سرائی چنین نه غیر مستی رواست
هر آنچه آید بهست نیستیش انتهاست
بنای هستی همه در ره سیل فناست
ملک وجود مرا خرابی اندر قفاست
چه بهتر از اینکه خود سازمش از میخراب
خاصه که معمار صنع طرح نو انداخته
ساحت گلزار را رشگ جنان ساخته
لاله رخ افروخته سرو قد افراخته
کبک دری از دمن سوی چمن تاخته
غلغله بوالملیح زمزمه فاخته
کرده عیان در چمن شورش یومالحساب
ای بغمت بیخبر دل ز نوید و وعید
عشق تو عشاق را سر خط هذا سعید
دلشدگان غمت چند ز قربت بعید
رخ بنما کین زمان روی بما کرده عید
عیدی فرخنده را آمده مبدء معید
که دروی از رخ فکند شاهد معنی نقاب
عیدی کش کبریا نعت پذیر آمده
عیدی کش مصطفی ز جان بشیر آمده
عیدی کش ناپدید شبه و نظیر آمده
از شرف اعیاد را فرد کبیر آمده
واضح گویم همان عیدغدیر آمده
که یافت در وی ظهور خلافت بو تراب
ساقی روزی چنین کش فرح و انبساط
گشته جهانرا محیط گشته جهانش محاط
عالم دارد سرور گیتی دارد نشاط
با چو منی یار شو در چمنی بر بساط
ساغر و پیمانه رابفکن و بیاحتیاط
مرا ز خم غدیر خمخم پیما شراب
می از ولای شهی بده که جان مست اوست
هستیهستی همه ز هستی هست اوست
پای نهادن بعرش مرتبه پست اوست
کعبه صفت لامکانخانه در بست اوست
خواست بدانند خلق که چرخ در دست اوست
ز مغرب آورد باز بجای ظهر آفتاب
کرد به خم غدیر به امر رب جلیل
نزول با صد شعف نزد نبی جبرئیل
بعد درودش سرود کی بخلایق دلیل
صد چو منی بر درت کمینه عبد ذلیل
بایدت اینجا فرود آئی و پیش از رحیل
شاهد مقصود را ز چهرهگیری نقاب
علی که بیمهر او نیست کسی حقپرست
علی که صبح ازل ترا به مسند نشست
علی که بیعت تو بست بروز الست
بیعت امت بوی بایدت امروز بست
بوسه زنندش بپای دست دهندش بدست
تا بجهند از صراط تا برهند از عذاب
شه به مقامی چنان برای امری چنین
ز مرکب پیلتن پیاده شد بر زمین
رایت رفعت فراشت زمین بعرش برین
پس ز جهاز شتر به امر سالار دین
منبری آراستند و ان شه شوکت قرین
گشت بمنبر خطیب برای نشر خطاب
از پی بذل گهر چو بحر در جوش شد
همهمه اتمام یافت غلغله خاموش شد
انجم سیار را سکون هم آغوش شد
از ملک اندر فلک ذکر فراموش شد
خور همه گردید چشم فلک همه گوش شد
تا چه تکلم کند حضرت ختمی مآب
گرفت دست خدا به دست دست خدا
گفت بخلق زمین خواند به اهل سما
هم به برون شد بشیر هم بدرون زد صلا
که بعد من نیست کس جز این علی پیشوا
وصی مطلق به من امیر کل بر شما
نموده خالق ز خلق ولی خود انتخاب
همین علی کافتاب ضو برد از رای او
از همه والاتر است همت والای او
بهر که مولا منم علی است مولای او
دوزخ و جنت بود بغض و تولای او
روز جزا میرسد به امر و ایمای او
عدوی او را عقاب محب او را ثواب
گفت ولی خود سران بدل نیندوختند
هر آنچه استاد گفت بخود نیاموختند
آتش حقد و حسد بجان بیفروختند
بسوختن ساختند بساختن سوختند
جمله چو خفاش کور دیده بهم دوختند
تا نشود چشمشان ز نور خور کامیاب
مطلع دیوان حق بسمله را با علی است
نقطهٔ فتح انتساب فوق فتحنا علی است
حلقه باب جنان زمزمهاش یا علی است
صغیر کی غم خورد یاور او تا علی است
سزد غم آنکس خورد که یارش الا علیست
چرا که دارد بدل امید آب از سراب
صغیر اصفهانی : ترکیبات
شمارهٔ ۴ - در تهنیت عید مولود کننده خیبر حیدر صفدر علی علیهالسلام
ساقیا خیز که هنگام نشاط و طربست
خاصه امروز که خود عیش و طرب را سببست
فارغ از عیش در اینروز نشستن عجبست
هر کجا عاشق زاریست خلاص از تعبست
زلف یارش بکف و جام شرابش بلب است
چمن از لطف خدا گشته چو مسجد معبد
بسته صفها بلب جو ز ریاحین بیحد
به قیام و به رکوعند بدرگاه احد
گل سرشاخ برآمد چو به منبر احمد
لاله را داغ بدل ماند مگر بولهب است
غنچه بگشوده دهن از دم بادسحری
لاله افروخته با آن همه خونین جگری
سنبل آویخته گیسوی خود از بیخبری
نرگس افکنده بدو چشم به نظارهگری
آوخ از چشم سفیدش چقدر بیادب است
ای مغنی مشو از نغمه زابل دمساز
مکن آهنک عراق و بگذر از شهناز
نه بزن نغمه ترک و نه نشیب و نه فراز
شور در نه فلک انداز بآهنگ حجاز
در خور عشرت امروز نوای عربست
باری ایساقی مجلس ز چه داری اکراه
نیستی گر تو از این عید مبارک آگاه
میبده بوسه عطا کن بشکن طرف کلاه
تا بگویم بتو ایماه چه عید است و چه ماه
عید مولود ولی حق و ماه رجب است
کعبه زادی که بود بارگه او به نجف
قدسیان بر در قدرش چو غلامان زده صف
وه چه مولود که پرکرده جهانرا ز شعف
وه چه مولود که از مرتبت و جاه و شرف
خلقتش علت ایجاد به ام و به اب است
چون خدا خواست کند خلقت نوع بشری
قدرت خویش کند جلوهگر هر نظری
کرد خلقت ز تراب آن بشرانرا پدری
وانگه از آن پدر امروز عیانشد پسری
بوتراب آن شه فرخنده نسب را لقب است
مصطفی شمع حقیقت علیش نور جلی
بزم را روشنی از شعلهٔ شمع است ولی
مبری ظن که بود قدر نبی کم ز ولی
غرض آنست که خونریزی شمشیر علی
شهرت دین حق و شرع نبی را سبب است
تا ابد بود یقین سر بگریبان جبریل
گر نبودیش علی روز ازل پیر و دلیل
نبود ذاتش اگر ذات خداوند جلیل
کعبه با آنکه بود خانه حق طرح خلیل
از چه مولود گه آنشه والا نسب است
بی تولای علی برگ نروید ز شجر
نیست بیحکم علی سوء قضا حسن قدر
مدتی جای نبی بر دگران بود مقر
تا شود قدر علی فاش بر اهل نظر
روز را قدرعیان در بر ظلمات شب است
آنکه نوشید ز مینای دگر پیمانه
یار اغیار شد و شد ز علی بیگانه
کعبه را داد ز کف رفت سوی بتخانه
چه عجب گر ز سبک عقلی خود دیوانه
خورد سرگین جمل را بگمانش رطبست
یا علی ای ز وجود تو بپا ارض و سما
جل شأنک ز تو آثار خدایی به ملا
عجبی نیست نصیری اگرت خواند خدا
بلکه منکر شدن فرقه بیشرم و حیا
به وصی بودنت از بعد پیمبر عجب است
چونکه در کعبه نمایان ز تو گردید جمال
آمد از پرده برون سر خدای متعال
بیولای تو نجات همه کس هست محال
خنک آن کس که شود لطف تواش شامل حال
وای بر آنکه بدربار تو ز اهل غضب است
یا علی کلب پناهنده بکوی تو صغیر
نیست غیر از تو امیدش به صغیر و به کبیر
گرچه خود بهتر از او آگاهی او راز ضمیر
لیک دردی بودش کان نبود چارهپذیر
تو دوا کن که زغم روز و شب اندر تعب است
خاصه امروز که خود عیش و طرب را سببست
فارغ از عیش در اینروز نشستن عجبست
هر کجا عاشق زاریست خلاص از تعبست
زلف یارش بکف و جام شرابش بلب است
چمن از لطف خدا گشته چو مسجد معبد
بسته صفها بلب جو ز ریاحین بیحد
به قیام و به رکوعند بدرگاه احد
گل سرشاخ برآمد چو به منبر احمد
لاله را داغ بدل ماند مگر بولهب است
غنچه بگشوده دهن از دم بادسحری
لاله افروخته با آن همه خونین جگری
سنبل آویخته گیسوی خود از بیخبری
نرگس افکنده بدو چشم به نظارهگری
آوخ از چشم سفیدش چقدر بیادب است
ای مغنی مشو از نغمه زابل دمساز
مکن آهنک عراق و بگذر از شهناز
نه بزن نغمه ترک و نه نشیب و نه فراز
شور در نه فلک انداز بآهنگ حجاز
در خور عشرت امروز نوای عربست
باری ایساقی مجلس ز چه داری اکراه
نیستی گر تو از این عید مبارک آگاه
میبده بوسه عطا کن بشکن طرف کلاه
تا بگویم بتو ایماه چه عید است و چه ماه
عید مولود ولی حق و ماه رجب است
کعبه زادی که بود بارگه او به نجف
قدسیان بر در قدرش چو غلامان زده صف
وه چه مولود که پرکرده جهانرا ز شعف
وه چه مولود که از مرتبت و جاه و شرف
خلقتش علت ایجاد به ام و به اب است
چون خدا خواست کند خلقت نوع بشری
قدرت خویش کند جلوهگر هر نظری
کرد خلقت ز تراب آن بشرانرا پدری
وانگه از آن پدر امروز عیانشد پسری
بوتراب آن شه فرخنده نسب را لقب است
مصطفی شمع حقیقت علیش نور جلی
بزم را روشنی از شعلهٔ شمع است ولی
مبری ظن که بود قدر نبی کم ز ولی
غرض آنست که خونریزی شمشیر علی
شهرت دین حق و شرع نبی را سبب است
تا ابد بود یقین سر بگریبان جبریل
گر نبودیش علی روز ازل پیر و دلیل
نبود ذاتش اگر ذات خداوند جلیل
کعبه با آنکه بود خانه حق طرح خلیل
از چه مولود گه آنشه والا نسب است
بی تولای علی برگ نروید ز شجر
نیست بیحکم علی سوء قضا حسن قدر
مدتی جای نبی بر دگران بود مقر
تا شود قدر علی فاش بر اهل نظر
روز را قدرعیان در بر ظلمات شب است
آنکه نوشید ز مینای دگر پیمانه
یار اغیار شد و شد ز علی بیگانه
کعبه را داد ز کف رفت سوی بتخانه
چه عجب گر ز سبک عقلی خود دیوانه
خورد سرگین جمل را بگمانش رطبست
یا علی ای ز وجود تو بپا ارض و سما
جل شأنک ز تو آثار خدایی به ملا
عجبی نیست نصیری اگرت خواند خدا
بلکه منکر شدن فرقه بیشرم و حیا
به وصی بودنت از بعد پیمبر عجب است
چونکه در کعبه نمایان ز تو گردید جمال
آمد از پرده برون سر خدای متعال
بیولای تو نجات همه کس هست محال
خنک آن کس که شود لطف تواش شامل حال
وای بر آنکه بدربار تو ز اهل غضب است
یا علی کلب پناهنده بکوی تو صغیر
نیست غیر از تو امیدش به صغیر و به کبیر
گرچه خود بهتر از او آگاهی او راز ضمیر
لیک دردی بودش کان نبود چارهپذیر
تو دوا کن که زغم روز و شب اندر تعب است
صغیر اصفهانی : ترکیبات
شمارهٔ ۱۵ - در تهنیت عید مولود - در ماه رجب ۱۳۳۹ هجریقمری
مرحبا للعید فیالعید الشریف فیالشریف
خاصه فصل فرودین و ویژه از بعد خریف
با غزلخوانی ظریف و با دلارامی لطیف
با دلارامی لطیف و با غزلخوانی ظریف
اعتکاف اندر گلستان جست باید ای حریف
جست باید ایحریف اندر گلستان اعتکاف
کوهسارانرا دگر مشعوف گشت از رنگ رنگ
چون زبرجد سبز شد فرسنک تا فرسنک سنگ
مطر با وقت است تا آری بسوی چنگ چنگ
بلکه میبایست نگذاری دمی از چنگ چنگ
ساقیا درساتکین بنما مئی گلرنگ رنگ
درد نی بل بادهئی چون چشمه انصاف صاف
در چنین جشنی که بیمی میکند آرام رم
میکشد زیر لحد از کاسه سر جام جم
چند باشد دیده من از غم ایام یم
به که گیرم جام و از نی بشنوم الهام هم
لافم از عشق وزنم با یار سیم اندام دم
میزند مفتی گر از تصنیف و از تألیف لاف
خیره شد چشم فلک از بسکه در روی زمین
در جنوب و در شمال و در یسار و در یمین
گشت پیدا شد عیان آمد پدید از ماء و طین
سوسن و سنبل گل و نسرین شقیق و یاسمین
گلستانرا گر بخوانم حالیا خلد برین
گر نکاهم قدر آن هرگز نگفتستم گزاف
طفل غنچه میگشاید لب بهر صبح صبیح
بر فراز شاخ چون در دامن مریم مسیح
سر بسر انجیل میخوانند مرغان فصیح
کبک و دراج و تذر و عندلیب و بوالملیح
گر بیابد آگهی زین جوش وزین جشن ملیح
سوی بستان میشتابد بیگمان عنقاز قاف
باد نوروزی ز بستان رفت خاک و برد گرد
گلرخان کردند رو در باغ بهر سیر ورد
دسته دسته جوقه جوقه زوج زوج و فرد فرد
گل ز گل سرزد بنفش و طوسی و اسپید زرد
نازم آن صباغ رنگآمیز کاین تدبیر کرد
ریخت در خم آب و رنگ آورد با صد اختلاف
در هوا دارد صبا همراه خود برگ سمن
یا بشیر از بهر یعقوب دل آرد پیرهن
گل چو یوسف میفروشد حسن در مصر چمن
چون خریداران بگردش از ریاحین انجمن
سنبلستش از خریداران یک و جای ثمن
گیسوان بگشوده گوید من عجوزم اینکلاف
داده بارعام در میخانه پیر میفروش
آنکه لطفش کرده ما را حلقه منت بگوش
آمده میدرخم و در شیشه و ساغر بجوش
رفته هر سو با دهخواران یک ز دست و یک ز هوش
ساقی از دریا رساند میبخیل بادهنوش
ورنه خم کی میدهد امروز مستان را کفاف
هیچ دانی چیست بر این عیش بیپایان سبب
وزچه ذرات جهان در رقص و وجدند و طرب
بهر آن کامد قرین نوروز با ماه رجب
کاندران در کعبه ظاهر شد علی میرعرب
آفتاب ملک دین شاهنشه والا نسب
خسرو عمر افکن عنترکش مرحب شکاف
مظهر ذات و صفات کبریا پا تا بسر
زوج زهرای مطهر بن عم خیرالبشر
جان جان سر سویدا تاب تن نور بصر
حاکم حکم قضا و آمر امر قدر
هم زمین باشد بگردون از جنابش مفتخر
هم فلک دارد بپستی پیش کاخش اعتراف
سیل خون کردی روان رفتی چو در میدان کین
مشرکین را ریختی هی سر ز تن هی تن ز زین
آفرین بر دست و تیغش آمد از جان آفرین
چرخ چون آگاه گشت از زور و بازوئی چنین
تا شود ایمن ز نیش ذوالفقارش از زمین
اینهمه بالا گرفت از بس بخود دزدید ناف
گر کس از سر علی مرتضی آگاه شد
میتوان گفتن که آگاه او ز سر الله شد
چون منور عرصهٔ آفاق از آن ماه شد
در میان لشگر انفس ظهور شاه شد
چون حریم کعبه آنشه را تولدگاه شد
تا قیامت اهل عالم میکنند آنرا طواف
ملک هستی راست او شاه و بخیلش بیگمان
انبیاء خدمتگذارانند بهر کسبشان
آدم و الیاس و خضر این سه وجود پاک جان
ملک او را زارعند و آبیار و دشتبان
با ید و بیضای آنسان موسیش باشد شبان
با چنان حشمت سلیمانش بود زنبیل باف
یا علی یا ایلیا یا باحسن یا باتراب
یا علی ای نفس پاک حضرت ختمی مآب
من نیم هرچند قابل لیک گر بودی صواب
در مدیحت میگرفتم از رخ مطلب نقاب
بایدم ناچار گفتن کردهئی خیبر خراب
یا بگویم کشتهای بن عبدود را در مصاف
ای دو عالم در یک انسان ای علی مرتضی
ای که بستودت خداوند جهان در هل اتی
هم وجودت معنی کافی بقول قل کفی
هم مدیحت روز و شب ورد زبان مصطفی
غیر تیغت سیف نی الا وجودت لافتی
وین سخن جبریل گفت و او نمیگوید خلاف
کلب درگاهت صغیرم من که از فرط گناه
نامهام چون روی و رویم گشته چون روزم سیاه
در دو عالم غیر درگاه توام نبود پناه
اولاخراهم کنی بر من تو از رحمت نگاه
ثانیا از من نپوشی چشم رحمت هیچگاه
ور رود جرم و خطائی هم مراداری معاف
خاصه فصل فرودین و ویژه از بعد خریف
با غزلخوانی ظریف و با دلارامی لطیف
با دلارامی لطیف و با غزلخوانی ظریف
اعتکاف اندر گلستان جست باید ای حریف
جست باید ایحریف اندر گلستان اعتکاف
کوهسارانرا دگر مشعوف گشت از رنگ رنگ
چون زبرجد سبز شد فرسنک تا فرسنک سنگ
مطر با وقت است تا آری بسوی چنگ چنگ
بلکه میبایست نگذاری دمی از چنگ چنگ
ساقیا درساتکین بنما مئی گلرنگ رنگ
درد نی بل بادهئی چون چشمه انصاف صاف
در چنین جشنی که بیمی میکند آرام رم
میکشد زیر لحد از کاسه سر جام جم
چند باشد دیده من از غم ایام یم
به که گیرم جام و از نی بشنوم الهام هم
لافم از عشق وزنم با یار سیم اندام دم
میزند مفتی گر از تصنیف و از تألیف لاف
خیره شد چشم فلک از بسکه در روی زمین
در جنوب و در شمال و در یسار و در یمین
گشت پیدا شد عیان آمد پدید از ماء و طین
سوسن و سنبل گل و نسرین شقیق و یاسمین
گلستانرا گر بخوانم حالیا خلد برین
گر نکاهم قدر آن هرگز نگفتستم گزاف
طفل غنچه میگشاید لب بهر صبح صبیح
بر فراز شاخ چون در دامن مریم مسیح
سر بسر انجیل میخوانند مرغان فصیح
کبک و دراج و تذر و عندلیب و بوالملیح
گر بیابد آگهی زین جوش وزین جشن ملیح
سوی بستان میشتابد بیگمان عنقاز قاف
باد نوروزی ز بستان رفت خاک و برد گرد
گلرخان کردند رو در باغ بهر سیر ورد
دسته دسته جوقه جوقه زوج زوج و فرد فرد
گل ز گل سرزد بنفش و طوسی و اسپید زرد
نازم آن صباغ رنگآمیز کاین تدبیر کرد
ریخت در خم آب و رنگ آورد با صد اختلاف
در هوا دارد صبا همراه خود برگ سمن
یا بشیر از بهر یعقوب دل آرد پیرهن
گل چو یوسف میفروشد حسن در مصر چمن
چون خریداران بگردش از ریاحین انجمن
سنبلستش از خریداران یک و جای ثمن
گیسوان بگشوده گوید من عجوزم اینکلاف
داده بارعام در میخانه پیر میفروش
آنکه لطفش کرده ما را حلقه منت بگوش
آمده میدرخم و در شیشه و ساغر بجوش
رفته هر سو با دهخواران یک ز دست و یک ز هوش
ساقی از دریا رساند میبخیل بادهنوش
ورنه خم کی میدهد امروز مستان را کفاف
هیچ دانی چیست بر این عیش بیپایان سبب
وزچه ذرات جهان در رقص و وجدند و طرب
بهر آن کامد قرین نوروز با ماه رجب
کاندران در کعبه ظاهر شد علی میرعرب
آفتاب ملک دین شاهنشه والا نسب
خسرو عمر افکن عنترکش مرحب شکاف
مظهر ذات و صفات کبریا پا تا بسر
زوج زهرای مطهر بن عم خیرالبشر
جان جان سر سویدا تاب تن نور بصر
حاکم حکم قضا و آمر امر قدر
هم زمین باشد بگردون از جنابش مفتخر
هم فلک دارد بپستی پیش کاخش اعتراف
سیل خون کردی روان رفتی چو در میدان کین
مشرکین را ریختی هی سر ز تن هی تن ز زین
آفرین بر دست و تیغش آمد از جان آفرین
چرخ چون آگاه گشت از زور و بازوئی چنین
تا شود ایمن ز نیش ذوالفقارش از زمین
اینهمه بالا گرفت از بس بخود دزدید ناف
گر کس از سر علی مرتضی آگاه شد
میتوان گفتن که آگاه او ز سر الله شد
چون منور عرصهٔ آفاق از آن ماه شد
در میان لشگر انفس ظهور شاه شد
چون حریم کعبه آنشه را تولدگاه شد
تا قیامت اهل عالم میکنند آنرا طواف
ملک هستی راست او شاه و بخیلش بیگمان
انبیاء خدمتگذارانند بهر کسبشان
آدم و الیاس و خضر این سه وجود پاک جان
ملک او را زارعند و آبیار و دشتبان
با ید و بیضای آنسان موسیش باشد شبان
با چنان حشمت سلیمانش بود زنبیل باف
یا علی یا ایلیا یا باحسن یا باتراب
یا علی ای نفس پاک حضرت ختمی مآب
من نیم هرچند قابل لیک گر بودی صواب
در مدیحت میگرفتم از رخ مطلب نقاب
بایدم ناچار گفتن کردهئی خیبر خراب
یا بگویم کشتهای بن عبدود را در مصاف
ای دو عالم در یک انسان ای علی مرتضی
ای که بستودت خداوند جهان در هل اتی
هم وجودت معنی کافی بقول قل کفی
هم مدیحت روز و شب ورد زبان مصطفی
غیر تیغت سیف نی الا وجودت لافتی
وین سخن جبریل گفت و او نمیگوید خلاف
کلب درگاهت صغیرم من که از فرط گناه
نامهام چون روی و رویم گشته چون روزم سیاه
در دو عالم غیر درگاه توام نبود پناه
اولاخراهم کنی بر من تو از رحمت نگاه
ثانیا از من نپوشی چشم رحمت هیچگاه
ور رود جرم و خطائی هم مراداری معاف
صغیر اصفهانی : ترکیبات
شمارهٔ ۱۶ - غدیریه در مدح یعسوب الدین امیرالمؤمنین علی علیهالسلام
ز ریا و کبر بگذر جلوات کبریا بین
بمقام سعی دلرا همه روضه الصفا بین
بخم غدیر امروز تجلی خدا بین
بملالقای حق را به لقای مرتضی بین
که خدای جلوهگر شد به لباس مرتضائی
اگرش خدای خوانم بیقین رضا نباشد
و گرش جدای دانم بخدا روا نباشد
اگر او خدا نباشد ز خدا جدا نباشد
بود این عقیده من که گر او خدا نباشد
بخدا قسم که داده است خدا باوخدائی
اگرت خدای بخشد دل پاک و جان طاهر
ببری باین سخن پی که چه اول و چه آخر
برسی بدین معما که بباطن و بظاهر
چو ز چشم جان ببینی بحقیقت مظاهر
علی است و بس که بر خود شده گرم خودنمائی
مدد از علی طلبکن که بهربلا و هر غم
متوسل جنابش دل آدم است و خاتم
چه سمائی مسبح چه زمینی مکرم
بخدای هر دو گیتی ز کسی بهر دو عالم
بجز از علی نیاید هنر گرهگشائی
با ما کن و نواحی بمساکن و مراحل
بقبایل و عشایر بطوایف و سلاسل
همه فیض اوستجاری همه لطف اوست شامل
فلک خمیده بالانه اگر از اوست سائل
بگرفته است بر کف ز چه کاسه گدائی
بود او مؤلف و بس بکتابهای دیرین
بود او مربی و بس بمربیان آئین
رشحات علم دانی به بشر شد از که تلقین
بخدا قسم علی بود که ابتدای تکوین
به ابوالبشر بیاموخت کتاب ابتدائی
اگرت بهشت باید ره آن دهم نشانت
بطریقه علی رو که رساند این بآنت
چو ولای او نداری بسقر بود مکانت
ز نسیم خلد بوئی نبرد مشام جانت
همه عمر اگر بپوئی ره زهد و پارسائی
پی سعد و نحس طالع چه منجمت سرآید
شنوی چو نام حیدر غمت ار ز دل زداید
بدو عالمت یقین حق در میمنت گشاید
و گرت کدورت افزود به رنج و غم فزاید
بوداین محک ترا بس پی بخت آزمائی
علی ای ولی مطلق علی ای امام رهبر
دگران و مال و منصب دگران و تخت و افسر
من و خاک آستانت که بر آن نهادهام سر
بره غمت که رسته است بجای خارنشتر
بتمام ملک عالم ندهم برهنه پائی
علی ایکه جز به عشق تو نبوده های و هویم
علی ایکه جز بذکر تو نبوده گفتگویم
می عشق تست تنها بصراحی و سبویم
پی آب زندگانی ره ظلمت از چه پویم
که رسیدهام بخاک در تو بروشنائی
علی ایکه ذات پاکت زده کوس بیمثالی
ملکوت را تو مالک جبروت را تو والی
بتو زیبد و بس اینهم که خدات خوانده غالی
سر هر کسی نیز زد بکلاه ذوالجلالی
تن هر کسی نزیبد بردای کبریائی
علی ای که هست دلها همگی در آرزویت
بدو مطلبست اینک نظر صغیر سویت
یکی اینکه خوانی او را ز ره کرم بکویت
دگر اینکه بر در حق طلبد ز آبرویت
که دهی ورابکلی تو ز غیر خود رهائی
بمقام سعی دلرا همه روضه الصفا بین
بخم غدیر امروز تجلی خدا بین
بملالقای حق را به لقای مرتضی بین
که خدای جلوهگر شد به لباس مرتضائی
اگرش خدای خوانم بیقین رضا نباشد
و گرش جدای دانم بخدا روا نباشد
اگر او خدا نباشد ز خدا جدا نباشد
بود این عقیده من که گر او خدا نباشد
بخدا قسم که داده است خدا باوخدائی
اگرت خدای بخشد دل پاک و جان طاهر
ببری باین سخن پی که چه اول و چه آخر
برسی بدین معما که بباطن و بظاهر
چو ز چشم جان ببینی بحقیقت مظاهر
علی است و بس که بر خود شده گرم خودنمائی
مدد از علی طلبکن که بهربلا و هر غم
متوسل جنابش دل آدم است و خاتم
چه سمائی مسبح چه زمینی مکرم
بخدای هر دو گیتی ز کسی بهر دو عالم
بجز از علی نیاید هنر گرهگشائی
با ما کن و نواحی بمساکن و مراحل
بقبایل و عشایر بطوایف و سلاسل
همه فیض اوستجاری همه لطف اوست شامل
فلک خمیده بالانه اگر از اوست سائل
بگرفته است بر کف ز چه کاسه گدائی
بود او مؤلف و بس بکتابهای دیرین
بود او مربی و بس بمربیان آئین
رشحات علم دانی به بشر شد از که تلقین
بخدا قسم علی بود که ابتدای تکوین
به ابوالبشر بیاموخت کتاب ابتدائی
اگرت بهشت باید ره آن دهم نشانت
بطریقه علی رو که رساند این بآنت
چو ولای او نداری بسقر بود مکانت
ز نسیم خلد بوئی نبرد مشام جانت
همه عمر اگر بپوئی ره زهد و پارسائی
پی سعد و نحس طالع چه منجمت سرآید
شنوی چو نام حیدر غمت ار ز دل زداید
بدو عالمت یقین حق در میمنت گشاید
و گرت کدورت افزود به رنج و غم فزاید
بوداین محک ترا بس پی بخت آزمائی
علی ای ولی مطلق علی ای امام رهبر
دگران و مال و منصب دگران و تخت و افسر
من و خاک آستانت که بر آن نهادهام سر
بره غمت که رسته است بجای خارنشتر
بتمام ملک عالم ندهم برهنه پائی
علی ایکه جز به عشق تو نبوده های و هویم
علی ایکه جز بذکر تو نبوده گفتگویم
می عشق تست تنها بصراحی و سبویم
پی آب زندگانی ره ظلمت از چه پویم
که رسیدهام بخاک در تو بروشنائی
علی ایکه ذات پاکت زده کوس بیمثالی
ملکوت را تو مالک جبروت را تو والی
بتو زیبد و بس اینهم که خدات خوانده غالی
سر هر کسی نیز زد بکلاه ذوالجلالی
تن هر کسی نزیبد بردای کبریائی
علی ای که هست دلها همگی در آرزویت
بدو مطلبست اینک نظر صغیر سویت
یکی اینکه خوانی او را ز ره کرم بکویت
دگر اینکه بر در حق طلبد ز آبرویت
که دهی ورابکلی تو ز غیر خود رهائی
صغیر اصفهانی : ترکیبات
شمارهٔ ۲۱ - در هر یک بند از این مربع ترکیب شعر دوم از مولوی رومی قدس سره
بنده را نسبت بمولا ز اعتقاد
خود ولا باید کمند انقیاد
زین سبب پیغمبر (ص) با اجتهاد
نام خود و ان علی مولا نهاد
یعنی اینجا بندگی باید ز جان
نیست تنها کافی اقرار لسان
بهر آنکس کز دل و جان دوست جوست
خواست کارد مغز را بیرون ز پوست
گفت هرکس را منم مولا و دوست
ابن عم من علی مولای اوست
یعنی ار ما را دو باشد جسم و اسم
لیک یک روحیم پنهان در دو جسم
آن نه مولا کز طمع تاری تند
دست بندد بند بر پایت زند
کیست مولا آنکه آزادت کند
بند رقیت ز پایت بر کند
این چنین مولا نبی یا خود ولی است
یا محمد (ص) یا وصی او علی است
نور ایمان مایه هر شادی است
باعث آزادی و آبادی است
چون بآزادی نبوت هادی است
مؤمنان را ز انبیا آزادی است
هر که آزادی گرفت از مصطفی
بنده شد بر آستان مرتضی
رهروان طی از سر این وادی کنید
جان نثار مقدم هادی کنید
ای گروه مؤمنان شادی کنید
همچو سرو و سوسن آزادی کنید
عشق حیدر معنی ایمان بود
شادی و آزادی ما آن بود
مژدهای یاران که کام جان رواست
در فشان احمد بوصف مرتضی است
کاروان مصر را رو سوی ماست
بشنوید ای دوستان بانگ در است
آنکه از این مصر معنی غافل است
شهد در کامش چو زهر قاتل است
چونکه بر پا عرصه محشر شود
هم سخن با شیعیان حیدر شود
شهر ما فردا پر از شکر شود
شکر ارزان است ارزانتر شود
چیست شکر ذوق دیدار علی
استماع لحن و گفتار علی
روز بازار است ای سودائیان
خوان اکرام است ای یغمائیان
در شکر غلطید ای حلوائیان
همچو طوطی کوری صفرائیان
چیست صفرا زرد روئی از حسد
که چرا حیدر بدین منصب رسد
شد علی مولا قرار اینست و بس
شهر ما را شهریار اینست و بس
نیشکر کوبید کار اینست و بس
جان بر افشانید یار اینست و بس
عاشقان را روز وصل آمد پدید
چند باید محنت هجران کشید
یار آمد یار ای اهل ولا
خاک راهش دیده را بخشد جلا
نقل بر نقلست و میبر میهلا
بر مناره رو بزن بانگ صلا
در غدیرخم پی انعام عام
ساقی کوثر بکف بگرفته جام
کفر از این موهبت دین میشود
خاک رشک نافه چین میشود
سرکه نه ساله شیرین میشود
سنک مرمر لعل زرین میشود
آری از این مژده اشیا سر بسر
گرم وجد و حالتند از خشک و تر
ریگ هامون جمله چون صاحب فنان
در ترنم متفق با مؤمنان
آفتاب اندر فلک دستک زنان
ذرهها چون عاشقان بازیکنان
نور بلغ تافت بر ختم رسل
عالمی شد غرق نور از جزء و کل
پردهها را عشق منشق میکند
سروحدت را محقق میکند
چشم دولت سحر مطلق میکند
روح شد منصور اناالحق میکند
آنکه فانی گشت در عشق علی
گر انا الحق گفت حق گوید بلی
چون علی را حق چنین تشریف داد
نیست غم گر مدعی محزون فتاد
تو بحال خویشتن میباش شاد
تا بیابی در جهان جان مراد
حزن او را و تو را شادی رواست
حب و بغض مرتضی را این جزاست
گشت قائد گر حسودی حیلهگر
همرهان را برد با خود در سقر
گر خری را میبرد رو به ز سر
گو ببر تو خر مباش و غم مخور
پندهای مولوی را در پذیر
گوش جان بگشا به تضمین صغیر
خود ولا باید کمند انقیاد
زین سبب پیغمبر (ص) با اجتهاد
نام خود و ان علی مولا نهاد
یعنی اینجا بندگی باید ز جان
نیست تنها کافی اقرار لسان
بهر آنکس کز دل و جان دوست جوست
خواست کارد مغز را بیرون ز پوست
گفت هرکس را منم مولا و دوست
ابن عم من علی مولای اوست
یعنی ار ما را دو باشد جسم و اسم
لیک یک روحیم پنهان در دو جسم
آن نه مولا کز طمع تاری تند
دست بندد بند بر پایت زند
کیست مولا آنکه آزادت کند
بند رقیت ز پایت بر کند
این چنین مولا نبی یا خود ولی است
یا محمد (ص) یا وصی او علی است
نور ایمان مایه هر شادی است
باعث آزادی و آبادی است
چون بآزادی نبوت هادی است
مؤمنان را ز انبیا آزادی است
هر که آزادی گرفت از مصطفی
بنده شد بر آستان مرتضی
رهروان طی از سر این وادی کنید
جان نثار مقدم هادی کنید
ای گروه مؤمنان شادی کنید
همچو سرو و سوسن آزادی کنید
عشق حیدر معنی ایمان بود
شادی و آزادی ما آن بود
مژدهای یاران که کام جان رواست
در فشان احمد بوصف مرتضی است
کاروان مصر را رو سوی ماست
بشنوید ای دوستان بانگ در است
آنکه از این مصر معنی غافل است
شهد در کامش چو زهر قاتل است
چونکه بر پا عرصه محشر شود
هم سخن با شیعیان حیدر شود
شهر ما فردا پر از شکر شود
شکر ارزان است ارزانتر شود
چیست شکر ذوق دیدار علی
استماع لحن و گفتار علی
روز بازار است ای سودائیان
خوان اکرام است ای یغمائیان
در شکر غلطید ای حلوائیان
همچو طوطی کوری صفرائیان
چیست صفرا زرد روئی از حسد
که چرا حیدر بدین منصب رسد
شد علی مولا قرار اینست و بس
شهر ما را شهریار اینست و بس
نیشکر کوبید کار اینست و بس
جان بر افشانید یار اینست و بس
عاشقان را روز وصل آمد پدید
چند باید محنت هجران کشید
یار آمد یار ای اهل ولا
خاک راهش دیده را بخشد جلا
نقل بر نقلست و میبر میهلا
بر مناره رو بزن بانگ صلا
در غدیرخم پی انعام عام
ساقی کوثر بکف بگرفته جام
کفر از این موهبت دین میشود
خاک رشک نافه چین میشود
سرکه نه ساله شیرین میشود
سنک مرمر لعل زرین میشود
آری از این مژده اشیا سر بسر
گرم وجد و حالتند از خشک و تر
ریگ هامون جمله چون صاحب فنان
در ترنم متفق با مؤمنان
آفتاب اندر فلک دستک زنان
ذرهها چون عاشقان بازیکنان
نور بلغ تافت بر ختم رسل
عالمی شد غرق نور از جزء و کل
پردهها را عشق منشق میکند
سروحدت را محقق میکند
چشم دولت سحر مطلق میکند
روح شد منصور اناالحق میکند
آنکه فانی گشت در عشق علی
گر انا الحق گفت حق گوید بلی
چون علی را حق چنین تشریف داد
نیست غم گر مدعی محزون فتاد
تو بحال خویشتن میباش شاد
تا بیابی در جهان جان مراد
حزن او را و تو را شادی رواست
حب و بغض مرتضی را این جزاست
گشت قائد گر حسودی حیلهگر
همرهان را برد با خود در سقر
گر خری را میبرد رو به ز سر
گو ببر تو خر مباش و غم مخور
پندهای مولوی را در پذیر
گوش جان بگشا به تضمین صغیر
صغیر اصفهانی : ترجیعات
شمارهٔ ۳
در ازل علم و قدرت یزدان
ریخت خوش طرح عالم امکان
علم چون هست و قدرت اندر کار
کار انجام یابد و سامان
هنری نیست اندر آن بی این
اثری نیست اندر این بیآن
زین دو یابند تا ابد هستی
جزو جزو وجود خرد و کلان
نیست این نکته قابل انکار
نیست حاجت به حجت و برهان
که شد ایجاد خلق زین دو صفت
از خداوند قادر منان
صفتش راست مظهری لازم
کز نهان آرد آن صفت بعیان
یعنی آید پدید از آن مظهر
در مشیت هر آنچه هست نهان
هست روی سخن در این موضوع
سوی اهل دقایق و عرفان
گوش جان برگشا که در این بیت
مطلب خویش میکنم عنوان
مظهر علم و قدرت ازلی
ذات پاک محمد است و علی
دین خود را چو خالق اکبر
خواست القا کند به نوع بشر
منصب خاتمیت اعطا کرد
به حبیبش جناب پیغمبر (ص)
علم خود را ظهور داد از وی
به صلاح جهانیان یکسر
او در انجام امر تنها بود
قدرت خود نمود از حیدر
وز پی نفی کفر بر دستش
شکل لا داد ذوالفقار دو سر
با همان قدرت الهی کند
مرتضی در ز قلعه خیبر
گه به دستش فتاد عمر و از پای
گه ز مرحب دو پاره شد پیکر
لقبش مظهر العجائب شد
ز آنهمه قدرت شگفتآور
جز نبی کس نبود فرمانده
جز علی کس نبود فرمان بر
این دو با اتفاق هم دادند
دین حق را رواج تا محشر
گر شدت ثابت این بیان ای دوست
بکن این بیت را بجان از بر
مظهر علم و قدرت ازلی
ذات پاک محمد است و علی
کار پرداز عالمی بامور
عقل و عشقند تا بیوم نشور
فیالمثل عقل گوید انسان را
سروسامان برای تست ضرور
عشق از کوشش و عمل سازد
همه آماده در خور دستور
گویدت عقل از برای بشر
هست لازم بنای کاخ و قصور
عشق آید به پیش و از بهرت
خانه آباد سازد و معمور
در بشر عقل و عشق جزئی بین
کارپرداز در تمام امور
همچنین عقل و عشق کلی دان
عالم کون را سبب بظهور
علم آثار عقل و قدرت را
اثر عشق دان و جذبه و شور
عقل کل احمد است آنکه بود
گنج علم خدای را گنجور
عشق کل مرتضی است آنکه از او
شد عیان قدرت خدای غفور
اهل دل را کند صغیر اکنون
متذکر به مطلب مذکور
مظهر علم و قدرت ازلی
ذات پاک محمد است و علی
قلم بلوح نوشت این سخن بخط جلی
نبی مدینه علم و در مدینه علی
در این مدینه از این درد را که در دو جهان
رسی بحصن امان خدای لم یزلی
تو را حقیقت عرفان حق همین باشد
که ره بری بشناسائی نبی و ولی
بجز ولای علی هیچ نیست راه نجات
چنین شده است مقدر ز قادر ازلی
مددچو خواهی از آن مظهر العجائب خواه
که از حق است با حمد خطاب نادعلی
خدای مثل ندارد ولی علی باشد
خدای را مثل اندر مقام بیمثلی
بریخت خون معاند بذوالفقار دو سر
نمود فتح معارک ببازوان یلی
ز عمر و زید بجز عمروعاص از رزمش
نبرد جان بدر آنهم ز فرط بوالحیلی
شها بوصف تو الکن بود لسان صغیر
بدست هیچ ندارد بغیر منفعلی
ریخت خوش طرح عالم امکان
علم چون هست و قدرت اندر کار
کار انجام یابد و سامان
هنری نیست اندر آن بی این
اثری نیست اندر این بیآن
زین دو یابند تا ابد هستی
جزو جزو وجود خرد و کلان
نیست این نکته قابل انکار
نیست حاجت به حجت و برهان
که شد ایجاد خلق زین دو صفت
از خداوند قادر منان
صفتش راست مظهری لازم
کز نهان آرد آن صفت بعیان
یعنی آید پدید از آن مظهر
در مشیت هر آنچه هست نهان
هست روی سخن در این موضوع
سوی اهل دقایق و عرفان
گوش جان برگشا که در این بیت
مطلب خویش میکنم عنوان
مظهر علم و قدرت ازلی
ذات پاک محمد است و علی
دین خود را چو خالق اکبر
خواست القا کند به نوع بشر
منصب خاتمیت اعطا کرد
به حبیبش جناب پیغمبر (ص)
علم خود را ظهور داد از وی
به صلاح جهانیان یکسر
او در انجام امر تنها بود
قدرت خود نمود از حیدر
وز پی نفی کفر بر دستش
شکل لا داد ذوالفقار دو سر
با همان قدرت الهی کند
مرتضی در ز قلعه خیبر
گه به دستش فتاد عمر و از پای
گه ز مرحب دو پاره شد پیکر
لقبش مظهر العجائب شد
ز آنهمه قدرت شگفتآور
جز نبی کس نبود فرمانده
جز علی کس نبود فرمان بر
این دو با اتفاق هم دادند
دین حق را رواج تا محشر
گر شدت ثابت این بیان ای دوست
بکن این بیت را بجان از بر
مظهر علم و قدرت ازلی
ذات پاک محمد است و علی
کار پرداز عالمی بامور
عقل و عشقند تا بیوم نشور
فیالمثل عقل گوید انسان را
سروسامان برای تست ضرور
عشق از کوشش و عمل سازد
همه آماده در خور دستور
گویدت عقل از برای بشر
هست لازم بنای کاخ و قصور
عشق آید به پیش و از بهرت
خانه آباد سازد و معمور
در بشر عقل و عشق جزئی بین
کارپرداز در تمام امور
همچنین عقل و عشق کلی دان
عالم کون را سبب بظهور
علم آثار عقل و قدرت را
اثر عشق دان و جذبه و شور
عقل کل احمد است آنکه بود
گنج علم خدای را گنجور
عشق کل مرتضی است آنکه از او
شد عیان قدرت خدای غفور
اهل دل را کند صغیر اکنون
متذکر به مطلب مذکور
مظهر علم و قدرت ازلی
ذات پاک محمد است و علی
قلم بلوح نوشت این سخن بخط جلی
نبی مدینه علم و در مدینه علی
در این مدینه از این درد را که در دو جهان
رسی بحصن امان خدای لم یزلی
تو را حقیقت عرفان حق همین باشد
که ره بری بشناسائی نبی و ولی
بجز ولای علی هیچ نیست راه نجات
چنین شده است مقدر ز قادر ازلی
مددچو خواهی از آن مظهر العجائب خواه
که از حق است با حمد خطاب نادعلی
خدای مثل ندارد ولی علی باشد
خدای را مثل اندر مقام بیمثلی
بریخت خون معاند بذوالفقار دو سر
نمود فتح معارک ببازوان یلی
ز عمر و زید بجز عمروعاص از رزمش
نبرد جان بدر آنهم ز فرط بوالحیلی
شها بوصف تو الکن بود لسان صغیر
بدست هیچ ندارد بغیر منفعلی
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷
ای حسن تو بگرفته ز خوبان جهان باج
امروز تویی بر سر خوبان جهان تاج
رخسار تو از حلقهٔ زلف است نمایان
یا عارض احمد بود اندر شب معراج
از تیر حذر باید و مژگان تو تیری است
کانرا دل عشاق تو از جان شود آماج
هر دل که تو در آن ز صفا جلوه نمائی
گردد به طوافش حرم کعبه یک از حاج
سوی تو بود دیدهٔ ما خیل گدایان
تو پادشه عالمی و ما به تو محتاج
هر کس سپرد راهی و پوید به طریقی
ما را نبود غیر ره عشق تو منهاج
دم در نکشم از سخن عشق صغیرا
ور آنکه زنندم به سر دار چو حلاج
امروز تویی بر سر خوبان جهان تاج
رخسار تو از حلقهٔ زلف است نمایان
یا عارض احمد بود اندر شب معراج
از تیر حذر باید و مژگان تو تیری است
کانرا دل عشاق تو از جان شود آماج
هر دل که تو در آن ز صفا جلوه نمائی
گردد به طوافش حرم کعبه یک از حاج
سوی تو بود دیدهٔ ما خیل گدایان
تو پادشه عالمی و ما به تو محتاج
هر کس سپرد راهی و پوید به طریقی
ما را نبود غیر ره عشق تو منهاج
دم در نکشم از سخن عشق صغیرا
ور آنکه زنندم به سر دار چو حلاج
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۲
ما را چو از عدم بوجود اوفتاد راه
پنداشتیم دار فنا را قرارگاه
آغازمان برفت ز خاطر دوصد فسوس
انجاممان به یاد نیاید هزار آه
باری چو هست اول و آخر اله و بس
مائیم از اله روان جانب اله
نک در رهیم و هر نفس ماست یکقدم
طی منازلست شب و روز و سال و ماه
اینره چو منتهی شد و ناگه اجل رسید
هر بنده دمده باز کند بر لقای شاه
آن مردگان زنده بنازم گه در حیات
درک حضور شاه کنند از علو جاه
هان کب مرو که سوی شه ار راسب شد رهت
بینی ورا معاینه بر صدر بارگاه
ای آنکه راه راست طلب میکنی بحق
بایست بردنت بحق از غیر حق پناه
هر فرقه ات بهمرهی خود صلا زنند
گر راه حق همی طلبی جز ز حق مخواه
حالی شبست و روز جزا میشود عیان
راه که راست بوده و راه که اشتباه
سر در هوا مرو بنگر پیش پای خویش
زان پیشتر که در نگری خویش را بچاه
شاه جهان علی است برو در قفای او
راهی که شاه رفته همانست شاهراه
از ما سوی صغیر گذشت و باو رسید
دنبال او گرفت که لا هادیاً سواه
پنداشتیم دار فنا را قرارگاه
آغازمان برفت ز خاطر دوصد فسوس
انجاممان به یاد نیاید هزار آه
باری چو هست اول و آخر اله و بس
مائیم از اله روان جانب اله
نک در رهیم و هر نفس ماست یکقدم
طی منازلست شب و روز و سال و ماه
اینره چو منتهی شد و ناگه اجل رسید
هر بنده دمده باز کند بر لقای شاه
آن مردگان زنده بنازم گه در حیات
درک حضور شاه کنند از علو جاه
هان کب مرو که سوی شه ار راسب شد رهت
بینی ورا معاینه بر صدر بارگاه
ای آنکه راه راست طلب میکنی بحق
بایست بردنت بحق از غیر حق پناه
هر فرقه ات بهمرهی خود صلا زنند
گر راه حق همی طلبی جز ز حق مخواه
حالی شبست و روز جزا میشود عیان
راه که راست بوده و راه که اشتباه
سر در هوا مرو بنگر پیش پای خویش
زان پیشتر که در نگری خویش را بچاه
شاه جهان علی است برو در قفای او
راهی که شاه رفته همانست شاهراه
از ما سوی صغیر گذشت و باو رسید
دنبال او گرفت که لا هادیاً سواه
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۱۱۶ - قطعه در میلاد مسعود حضرت خاتم المرسلین (ص)
یکی ز اتباع عبسی پور مریم
به استعلا همی زد زین بیان دم
که عیسی را خدا پیغمبری داد
به هر پیغمبر او را برتری داد
همینم بس دلیل این معما
که عیسی بیپدر آمد به دنیا
مسلمانی ندا کردش که هیهی
نبرد ستی به سر علتش پی
مسیحا داشت از احمد بشارت
به تبلیغ از حقش آمد اشارت
ره خود طی به وقت اندکی کرد
ز تعجیل آن دو منزل را یکی کرد
سلام بیعدد صلوات بیحد
زما بر طاق ابروی محمد
به استعلا همی زد زین بیان دم
که عیسی را خدا پیغمبری داد
به هر پیغمبر او را برتری داد
همینم بس دلیل این معما
که عیسی بیپدر آمد به دنیا
مسلمانی ندا کردش که هیهی
نبرد ستی به سر علتش پی
مسیحا داشت از احمد بشارت
به تبلیغ از حقش آمد اشارت
ره خود طی به وقت اندکی کرد
ز تعجیل آن دو منزل را یکی کرد
سلام بیعدد صلوات بیحد
زما بر طاق ابروی محمد
صغیر اصفهانی : ماده تاریخها و قطعات مناسبتی
شمارهٔ ۷۲ - تاریخ فاجعه عظیمه رحلت قطب الفلک الحقیقه
دریغ از شاه صابر آن وجود باذل فاضل
که آسان درگذشت و کرد کار دوستان مشکل
سزد گر جاهل و کامل کنند از دیده خون جاری
ز داغ و ماتم آن دستگیر جاهل و کامل
گر اوصافش همی خواهی بگویم شمه ای از آن
ز خود وارسته و روشن ضمیر و رند صاحبدل
سخاوت پیشهٔ بخشنده ای کاندر گه و بیگه
هر آنکس هرچه از او خواست بر مقصود شد نائل
به خوان نعمت خود داشتی بیگانه مردم را
مقدم بر خود و خویشان زهی بخشندهٔ باذل
که تا باشند راحت در پناهش دیگران بودی
ز ضعف تن چو کاه و کوه محنت را به جان حامل
صفات و رسم و خوی و خصلت و کردار و آئینش
بپیش خلق و خالق سر بسر مستحسن و قابل
ز سودای تعلق کرده مغز جان خودخالی
ز دریای طبیعت کشتی جان برده بر ساحل
طریق بندگی را روز و شب طی کرده تا مولی
سبیل عافیت را سربسر پیموده تا منزل
چنان دانا که بودی بر ضمایر بی سخن آگه
چنانعالم که کردی صحبت از ماضی و مستقبل
بهر محفل که بود آنشمع بزم جان نبد دیگر
بجز نقل علی جد شریفش نقل آن محفل
شریعت را بجان تابع طریقت را بره رهبر
حقیقت گر همی خواهی بحق و اصل بلاحایل
چو او گر کس شود از عمر برخوردار میزیبد
زید اندر جهان ورنه چه حاصل عمر بیحاصل
صغیرش خواست تاریخ وفات آرد خرد گفتا
بقطب سالکین حیدر شدی صابر علی واصل
۱۳۵۰
که آسان درگذشت و کرد کار دوستان مشکل
سزد گر جاهل و کامل کنند از دیده خون جاری
ز داغ و ماتم آن دستگیر جاهل و کامل
گر اوصافش همی خواهی بگویم شمه ای از آن
ز خود وارسته و روشن ضمیر و رند صاحبدل
سخاوت پیشهٔ بخشنده ای کاندر گه و بیگه
هر آنکس هرچه از او خواست بر مقصود شد نائل
به خوان نعمت خود داشتی بیگانه مردم را
مقدم بر خود و خویشان زهی بخشندهٔ باذل
که تا باشند راحت در پناهش دیگران بودی
ز ضعف تن چو کاه و کوه محنت را به جان حامل
صفات و رسم و خوی و خصلت و کردار و آئینش
بپیش خلق و خالق سر بسر مستحسن و قابل
ز سودای تعلق کرده مغز جان خودخالی
ز دریای طبیعت کشتی جان برده بر ساحل
طریق بندگی را روز و شب طی کرده تا مولی
سبیل عافیت را سربسر پیموده تا منزل
چنان دانا که بودی بر ضمایر بی سخن آگه
چنانعالم که کردی صحبت از ماضی و مستقبل
بهر محفل که بود آنشمع بزم جان نبد دیگر
بجز نقل علی جد شریفش نقل آن محفل
شریعت را بجان تابع طریقت را بره رهبر
حقیقت گر همی خواهی بحق و اصل بلاحایل
چو او گر کس شود از عمر برخوردار میزیبد
زید اندر جهان ورنه چه حاصل عمر بیحاصل
صغیرش خواست تاریخ وفات آرد خرد گفتا
بقطب سالکین حیدر شدی صابر علی واصل
۱۳۵۰
صغیر اصفهانی : ماده تاریخها و قطعات مناسبتی
شمارهٔ ۷۸ - تاریخ فوت مرحوم حاج عبدالحسین المتخلص بمشفق
صغیر اصفهانی : ماده تاریخها و قطعات مناسبتی
شمارهٔ ۸۱ - تاریخ
شیخ اسمعیل تاج الواعظین آنکسکه بود
بلبل آسا نغمه زن یکعمر در بستان دوست
عشق بی پایان اوبا دوست محکم بود و شد
شامل او در دو عالم لطف بیپایان دوست
نازم آن ثابت قدم عاشق که تیغ مرگ هم
دست او نتوان کند کوتاه از دامان دوست
ارجعی از دوست بشنید و بسوی او شتافت
دوست لذت میبرد از بردن فرمان دوست
بهر تاریخ وفاتش زد رقم کلک صغیر
کرد اسمعیل جان از جلوهٔی قربان دوست
بلبل آسا نغمه زن یکعمر در بستان دوست
عشق بی پایان اوبا دوست محکم بود و شد
شامل او در دو عالم لطف بیپایان دوست
نازم آن ثابت قدم عاشق که تیغ مرگ هم
دست او نتوان کند کوتاه از دامان دوست
ارجعی از دوست بشنید و بسوی او شتافت
دوست لذت میبرد از بردن فرمان دوست
بهر تاریخ وفاتش زد رقم کلک صغیر
کرد اسمعیل جان از جلوهٔی قربان دوست
صغیر اصفهانی : ماده تاریخها و قطعات مناسبتی
شمارهٔ ۸۳ - تاریخ
باقر کامل وفا آنکه به عشق علی
قلب منور نمود آینه سان صیقلی
رحمت حق شاملش چون بهمه عمر بود
گاه به ذکر خفی گاه بذکر جلی
عادت نفسش ورع ورد زبانش خدا
راحت روحش نبی مونس جانش ولی
بود معطر علی به فقر او را لقب
وین لقبش داده بود پیر ز روشن دلی
چو آمدش ارجعی ز دوست بر گوش جان
گشت به نور حضور روان او منجلی
جست بشمسی صغیر رحلت او از خرد
تا شودش رهنمون به مقصد از کاملی
یکی درآمد به جمع گفت بتاریخ او
مزار باقر به لطف کرد معطر علی
۱۳۲۶
قلب منور نمود آینه سان صیقلی
رحمت حق شاملش چون بهمه عمر بود
گاه به ذکر خفی گاه بذکر جلی
عادت نفسش ورع ورد زبانش خدا
راحت روحش نبی مونس جانش ولی
بود معطر علی به فقر او را لقب
وین لقبش داده بود پیر ز روشن دلی
چو آمدش ارجعی ز دوست بر گوش جان
گشت به نور حضور روان او منجلی
جست بشمسی صغیر رحلت او از خرد
تا شودش رهنمون به مقصد از کاملی
یکی درآمد به جمع گفت بتاریخ او
مزار باقر به لطف کرد معطر علی
۱۳۲۶
صغیر اصفهانی : ماده تاریخها و قطعات مناسبتی
شمارهٔ ۸۶ - تاریخ
سید عالی نسب آن حامد محمود نام
کز عبادت گشت نائل رحمت معبود را
رفت مسعود آنچنان کامد سعید از بطنام
اختر فیروز بین و طالع مسعود را
هفدهم روز از ربیع و عید مولود نبی
کز همه ذرات صلوات آن بهین مولود را
ارجعی بشنید و کرد از اینجهان نقل مکان
نزد جد خود مکین شد جنت موعود را
شد صغیر اندریم فکرت شناور کاورد
بهر تاریخش بکف این لؤلؤ منضود را
ناگهان آمد یکی از جمع بیرون و بگفت
عاقبت محمود شد از بندگی محمود را
کز عبادت گشت نائل رحمت معبود را
رفت مسعود آنچنان کامد سعید از بطنام
اختر فیروز بین و طالع مسعود را
هفدهم روز از ربیع و عید مولود نبی
کز همه ذرات صلوات آن بهین مولود را
ارجعی بشنید و کرد از اینجهان نقل مکان
نزد جد خود مکین شد جنت موعود را
شد صغیر اندریم فکرت شناور کاورد
بهر تاریخش بکف این لؤلؤ منضود را
ناگهان آمد یکی از جمع بیرون و بگفت
عاقبت محمود شد از بندگی محمود را
صغیر اصفهانی : ماده تاریخها و قطعات مناسبتی
شمارهٔ ۸۷ - تاریخ
سیه چرده حاجی بشیر آنکه بود
دلش از ریاضت سفید و منیر
نه جز ذکر محبوبش اندر زبان
نه جز یاد مولایش اندر ضمیر
همش خوی نیک و همش خلق خوش
همش موی مشگ و همش بوعبیر
عرض رفت چون ناگهان زین سرای
بدان سو که هرکس رود ناگزیر
به تعیین تاریخ فوتش همی
ز یک جمع مستفسر آمد صغیر
بشیری سر آورد بیرون و گفت
که جا در جنان یافت حاجی بشیر
دلش از ریاضت سفید و منیر
نه جز ذکر محبوبش اندر زبان
نه جز یاد مولایش اندر ضمیر
همش خوی نیک و همش خلق خوش
همش موی مشگ و همش بوعبیر
عرض رفت چون ناگهان زین سرای
بدان سو که هرکس رود ناگزیر
به تعیین تاریخ فوتش همی
ز یک جمع مستفسر آمد صغیر
بشیری سر آورد بیرون و گفت
که جا در جنان یافت حاجی بشیر
صغیر اصفهانی : ماده تاریخها و قطعات مناسبتی
شمارهٔ ۹۱ - تاریخ فوت شاعر شیرین سخن مرحوم رنجی
رفت از کفم مصاحب با جان برابری
دانا دلی لطیفه سرائی سخنوری
میگیریم از فشار غم اندوز عقدهئی
میسوزم از شرار جگر سوز آذری
مستغرق است زورق صبرم ببحر غم
چون کشتی شکستهٔ بگسسته لنگری
حال مرا بمرگ تو ای رنجی عزیز
داند کسی که رفته ز دستش برادری
گویند دل بمهر رفیق دگر به بند
در من دلی نمانده که بندم بدیگری
با این همه چه چاره توانم که بنده را
تدبیر نیست در بر امر مقدری
صد حیف از آن وجود سراپا ادب که بود
فضل مجسمی و کمال مصوری
او را بگاه نطق و بیان هرکه دید گفت
از صائب و کلیم عیان گشته مظهری
مدح کسی نگفت ز روی طمع که بود
قانع بدسترنجی و رزق مقرری
پیموده راه حق و بمقصد رسید و گشت
واصل بحق که همچو علی داشت رهبری
زو ماند شعر نغز فراوان و هریکی
رخشان در آسمان ادب همچو اختری
رفت و صغیر از پی تاریخ وی سرود
رنجی چو رفت مانده ز او گنج گوهری
۱۳۸۰
دانا دلی لطیفه سرائی سخنوری
میگیریم از فشار غم اندوز عقدهئی
میسوزم از شرار جگر سوز آذری
مستغرق است زورق صبرم ببحر غم
چون کشتی شکستهٔ بگسسته لنگری
حال مرا بمرگ تو ای رنجی عزیز
داند کسی که رفته ز دستش برادری
گویند دل بمهر رفیق دگر به بند
در من دلی نمانده که بندم بدیگری
با این همه چه چاره توانم که بنده را
تدبیر نیست در بر امر مقدری
صد حیف از آن وجود سراپا ادب که بود
فضل مجسمی و کمال مصوری
او را بگاه نطق و بیان هرکه دید گفت
از صائب و کلیم عیان گشته مظهری
مدح کسی نگفت ز روی طمع که بود
قانع بدسترنجی و رزق مقرری
پیموده راه حق و بمقصد رسید و گشت
واصل بحق که همچو علی داشت رهبری
زو ماند شعر نغز فراوان و هریکی
رخشان در آسمان ادب همچو اختری
رفت و صغیر از پی تاریخ وی سرود
رنجی چو رفت مانده ز او گنج گوهری
۱۳۸۰
صغیر اصفهانی : ماده تاریخها و قطعات مناسبتی
شمارهٔ ۹۶ - تاریخ درب مجلل حرم مطهر مقدس کاظمیین علیهماالسلام
چون شد تراب مدفن اولاد بوتراب
عرش عظیم گفت که یا لیتنی تراب
صد بار بارک الله از این بارگاه قدس
کزیمن آن بپا بود این نیلگون قباب
زین آستان کنند مگر چشم جانکحیل
دایم فرشتگان به ایابند یا ذهاب
نبود عجب در این حرم از فرط احترام
پیش از سئوالگر که دعا گشت مستجاب
پهلو به عرش میزند این مرقد شریف
زین رو که با دو سبط نبی دارد انتساب
یک روح در دو پیکر و یک شخص با دو اسم
یک نور در دو دیده و یک شرح در دو باب
اول جناب موسی کاظم که گشته است
موسی به طور مقتبس از نور آن جناب
در ذات او نهفته صفات محمدی
آنسانکه بوی گل بود آماده در گلاب
دوم نهم امام بحق حضرت جواد
کز ذکر نام او برهد دل ز التهاب
فرزند مرتضی و جگر گوشهٔ رضا
مقصود چهار مادر و منظور هفت باب
بانی برای این حرم این در تهیه کرد
نائل شد از عنایت یزدان بدین ثواب
تاریخ آن صغیر به مدح دوشه نوشت
در این فلک بود متجلی دو آفتاب
عرش عظیم گفت که یا لیتنی تراب
صد بار بارک الله از این بارگاه قدس
کزیمن آن بپا بود این نیلگون قباب
زین آستان کنند مگر چشم جانکحیل
دایم فرشتگان به ایابند یا ذهاب
نبود عجب در این حرم از فرط احترام
پیش از سئوالگر که دعا گشت مستجاب
پهلو به عرش میزند این مرقد شریف
زین رو که با دو سبط نبی دارد انتساب
یک روح در دو پیکر و یک شخص با دو اسم
یک نور در دو دیده و یک شرح در دو باب
اول جناب موسی کاظم که گشته است
موسی به طور مقتبس از نور آن جناب
در ذات او نهفته صفات محمدی
آنسانکه بوی گل بود آماده در گلاب
دوم نهم امام بحق حضرت جواد
کز ذکر نام او برهد دل ز التهاب
فرزند مرتضی و جگر گوشهٔ رضا
مقصود چهار مادر و منظور هفت باب
بانی برای این حرم این در تهیه کرد
نائل شد از عنایت یزدان بدین ثواب
تاریخ آن صغیر به مدح دوشه نوشت
در این فلک بود متجلی دو آفتاب
صغیر اصفهانی : ماده تاریخها و قطعات مناسبتی
شمارهٔ ۹۹ - بمناسبت مراجعت جناب آقایام یرعباس نعمتاللهی
باد این بوی خوش از دشت ختا آورده است
نی ختا گفتم از آن زلف دوتا آورده است
چشم ما را سرمهئی آورده از خاک درش
راستی شرط محبت را بجا آورده است
درد و رنج و محنت و غم از بر ما بسته رخت
دولت و اقبال و عزت روبما آورده است
جان نمیگنجد بتن از شادمانی گوئیا
مژده رحمت پیمبر از خدا آورده است
باب شادی شد بدل مفتوح گوئی جبرئیل
آیهٔ انا فتحنا از سما آورده است
فاشگویم یک جهان فضل و شرف در اصفهان
میرعباس از در شاه رضا آورده است
نور چشم حضرت نعمت علی شه کز جمال
چشم ما را یک فلک نور و ضیا آورده است
دیده اهل صفا روشن که آن روشن روان
یک بهشت جاودان با خود صفا آورده است
این گل گلزار زهرا سروبستان علی است
کس نگوید اینصفا را از کجا آورده است
چون صغیر بینوا را تحفهئی لایق نبود
چند شعری هدیهٔ آن خاک پا آورده است
نی ختا گفتم از آن زلف دوتا آورده است
چشم ما را سرمهئی آورده از خاک درش
راستی شرط محبت را بجا آورده است
درد و رنج و محنت و غم از بر ما بسته رخت
دولت و اقبال و عزت روبما آورده است
جان نمیگنجد بتن از شادمانی گوئیا
مژده رحمت پیمبر از خدا آورده است
باب شادی شد بدل مفتوح گوئی جبرئیل
آیهٔ انا فتحنا از سما آورده است
فاشگویم یک جهان فضل و شرف در اصفهان
میرعباس از در شاه رضا آورده است
نور چشم حضرت نعمت علی شه کز جمال
چشم ما را یک فلک نور و ضیا آورده است
دیده اهل صفا روشن که آن روشن روان
یک بهشت جاودان با خود صفا آورده است
این گل گلزار زهرا سروبستان علی است
کس نگوید اینصفا را از کجا آورده است
چون صغیر بینوا را تحفهئی لایق نبود
چند شعری هدیهٔ آن خاک پا آورده است
صغیر اصفهانی : ماده تاریخها و قطعات مناسبتی
شمارهٔ ۱۰۰ - در تشرف سیدالعارفین ملاذالسالکین میرزا زینالعابدین نعمتعلیشاه
گفتم برندی آیا دیدن توان خدا را
گرمی توان خبر ده از روی لطف ما را
گفتا توان ولیکن با دیدهئی که بیند
در موقع زیارت سلطان دین رضا را
گفتم مگر توان دید شه را بدیده گفتا
اصل زیارت اینست در باب مدعا را
صاحبسرا اگر نیست اندر سراچه حاصل
هر روز اگر تو صد بار کوبی و در سرا را
ور هست و رؤیت وی بهر تو شد میسر
آنگه توان زیارت بشمرد آن لقا را
قسم دگر نباشد جز آستانه بوسی
در بزم خاص شاهان ره نیست هر گدا را
گفتم اگر نبودیم ما اهل آن زیارت
یزدان نخواست محروم یک مشت بینوا را
نعمتعلی شه آنجاست مشمول لطف مولاست
البته میکند یاد یاران آشنا را
گشتند چون رسولان مشمول رحمت حق
بودند امتان نیز مشمول آن عطا را
خرم دمی که ناگاه آید بجلوه چون ماه
تا اهل دل به بینند آن روی دلربا را
آن حامی شریعت آن رهبر طریقت
آنکوست درحقیقت شه کشور صفا را
دارد صغیر امید کز لطف بینهایت
مولی به پای دارد همواره این لوا را
گرمی توان خبر ده از روی لطف ما را
گفتا توان ولیکن با دیدهئی که بیند
در موقع زیارت سلطان دین رضا را
گفتم مگر توان دید شه را بدیده گفتا
اصل زیارت اینست در باب مدعا را
صاحبسرا اگر نیست اندر سراچه حاصل
هر روز اگر تو صد بار کوبی و در سرا را
ور هست و رؤیت وی بهر تو شد میسر
آنگه توان زیارت بشمرد آن لقا را
قسم دگر نباشد جز آستانه بوسی
در بزم خاص شاهان ره نیست هر گدا را
گفتم اگر نبودیم ما اهل آن زیارت
یزدان نخواست محروم یک مشت بینوا را
نعمتعلی شه آنجاست مشمول لطف مولاست
البته میکند یاد یاران آشنا را
گشتند چون رسولان مشمول رحمت حق
بودند امتان نیز مشمول آن عطا را
خرم دمی که ناگاه آید بجلوه چون ماه
تا اهل دل به بینند آن روی دلربا را
آن حامی شریعت آن رهبر طریقت
آنکوست درحقیقت شه کشور صفا را
دارد صغیر امید کز لطف بینهایت
مولی به پای دارد همواره این لوا را
صغیر اصفهانی : ماده تاریخها و قطعات مناسبتی
شمارهٔ ۱۰۸ - در تعریف شیراز و فضلای آن
تو ای شیراز گلهای ادب را بوستانستی
گلستانی بود گر فضل و دانش را تو آنستی
جهانی را پر از لعل و گهر داری تعالی الله
بخود میبال از یندولت که رشک بحر کانستی
ز طبع شاعرانت سلسبیل و کوثر از هر سو
روان گردیده طوبی لک تو گلزار جنانستی
شدی آرامگاه سعدی و حافظ همینت بس
کزین حرمت زیارتگاه رندان جهانستی
ز روی حافظ و سعدی درخشان مهر و مه داری
معاذ الله نمیخوانم زمینت آسمانستی
جهانی میستایندت به نام سعدی و حافظ
قرین نیکنامی با چنین نام و نشانستی
حکیمان عارفان اقطاب عالی رتبه را بینم
که هریک را مزاراستی مقام استی مکانستی
جوان بختا تو را نازم که پیران طریقت را
در آغوشت بسی پروردهئی و خود جوانستی
هوایت دلکش و خاکت خوش و آبت روان زین رو
همه تفریح جسم استی همه ترویج جانستی
رساند زردروئیها خزان هر سال بستانرا
تو آنسرسبز بستانی که ایمن از خزانستی
زبانت را زبانها ترجمان شد در همه عالم
فکندی شور در گیتی عجب شیرین زبانستی
ادیبان چونوصال و نکتهپردازان چو قاآنی
مران ابناء لایق را تو مام مهربانستی
فضا دایم پر است از نغمهٔ جانپرورت زیرا
هزاران مرغ قدسی را بهر دور آشیانستی
صغیر از اهل دانش میکنی توصیف اینت بس
که بر لایقترین افراد گیتی مدح خوانستی
گلستانی بود گر فضل و دانش را تو آنستی
جهانی را پر از لعل و گهر داری تعالی الله
بخود میبال از یندولت که رشک بحر کانستی
ز طبع شاعرانت سلسبیل و کوثر از هر سو
روان گردیده طوبی لک تو گلزار جنانستی
شدی آرامگاه سعدی و حافظ همینت بس
کزین حرمت زیارتگاه رندان جهانستی
ز روی حافظ و سعدی درخشان مهر و مه داری
معاذ الله نمیخوانم زمینت آسمانستی
جهانی میستایندت به نام سعدی و حافظ
قرین نیکنامی با چنین نام و نشانستی
حکیمان عارفان اقطاب عالی رتبه را بینم
که هریک را مزاراستی مقام استی مکانستی
جوان بختا تو را نازم که پیران طریقت را
در آغوشت بسی پروردهئی و خود جوانستی
هوایت دلکش و خاکت خوش و آبت روان زین رو
همه تفریح جسم استی همه ترویج جانستی
رساند زردروئیها خزان هر سال بستانرا
تو آنسرسبز بستانی که ایمن از خزانستی
زبانت را زبانها ترجمان شد در همه عالم
فکندی شور در گیتی عجب شیرین زبانستی
ادیبان چونوصال و نکتهپردازان چو قاآنی
مران ابناء لایق را تو مام مهربانستی
فضا دایم پر است از نغمهٔ جانپرورت زیرا
هزاران مرغ قدسی را بهر دور آشیانستی
صغیر از اهل دانش میکنی توصیف اینت بس
که بر لایقترین افراد گیتی مدح خوانستی