عبارات مورد جستجو در ۶۰۳۴ گوهر پیدا شد:
صغیر اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶
ای نام تو جان بخش‌تر از آب حیات
محتاج تو خلقی به حیات و به ممات
از بعثت انبیا و ارسال رسل
مقصود تو بودی به محمد (ص) صلوات
صغیر اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۳
در کعبه و در کنشت موجود علی است
عالم همه طالبند و مقصود علیست
نیک ار نگری حقیقت اشیا را
ز آئینهٔ کاینات مشهود علیست
صغیر اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۵
امروز که هرکه حال زاری دارد
بر پای دلش ز غصه خاری دارد
روز کمک است هر قدر بتوانی
دریاب که هر گلی بهاری دارد
صغیر اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲
ای میر حجازی ای شه خطهٔ طوس
ای روی تو در سپهر دین شمس شموس
خواهم که ز راه لطف دستم گیری
یعنی ز کرم بخوانیم بر پا بوس
صغیر اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۷
ای کرده به درگه تو جبریل نزول
وی بر همه ما خلق ز خالق تو رسول
تو عقل کلی و مهر گردون صلاح
اجزاء تواند و ذره‌های تو عقول
صغیر اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۷
ای خسرو طوس ای‌امام مسموم
ای همچو قضا قدر بحکمت محکوم
خواهم ز تو آنچه خویشتن میدانی
ای شاه مکن گدای خود را محروم
صغیر اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۷
ای زائر قبر شاه بی خیل و سپاه
اندر دو جهان تور ا بس این رتبه و جاه
تو زائر آنکسی که با معرفتش
من زار مزاره کمن زار الله
میرزا قلی میلی مشهدی : قصاید
شمارهٔ ۵ - در مدح حضرت علی(ع)
صیدافکن بلا چو هوای شکار کرد
اوّل به صیدگاه محبّت گذار کرد
کاری به من نکرد به غیر از ستمگری
یارب به پیش او چه مرا شرمسار کرد
شبهای تار، فکر سیه مار کاکلش
اندیشه را چو زلف بتان تار و مار کرد
فرمانبریّ غمزهٔ او بین که در کشش
حکمی کزو شنید، یکی را هزار کرد
گر کاینات را به کمند آوری، هنوز
با حسن این‌چنین نتوان اختصار کرد
با مرغ عشق، دانهٔ درد تو می‌کند
کاری که با مزاج سمندر، شرار کرد
دل را اگرچه از تو جهان تا جهان بلاست
عشق ترا ز هر دو جهان اختیار کرد
دامان من گرفت چو در گفتم اشک را
ابر سخای خسروش از بس که خوار کرد
شیر خدا، علیّ ولی، شاه ذوالفقار
کآب خَضِر به خاک درش افتخار کرد
گر باد حفظ او به نباتات بگذرد
بتوان لباس جنگ ز برگ چنار کرد
روی عدو در آینهٔ رایتش ندید
هرگه ظفر مشاهدهٔ کارزار کرد
شاها!نسیم لطف تو بر دوزخ ار گذشت
کار هزار قطرهٔ باران، شرار کرد
شد چون سواد دیده و مژگان، شعاع مهر
بر چرخ چون سموم عتابت گذار کرد
هم حفظ توست حامی اطفال در رحم
تا در زمانه حلم تو حمل وقار کرد
شبنم به باغ دهر تواند ز حفظ تو
همچون ستاره، پای ثبات استوار کرد
در انگبین نفوذ اگر کرد قهر تو
مانند موم در دهنش ناگوار کرد
بنشست تا کمر به زمین با تن کبود
چون سایه ابر حلم تو بر کوهسار کرد
در زیر آب رفت حباب از گران تنی
چون تکیه شخص حلم تو بر روزگار کرد
شد پرتو نجوم، گهر در میان آب
چون ابر همّت تو ای هوای بحار کرد
در زیر نخل عدل تو، مانند دست سرو
ایّام، پای امن و امان را نگار کرد
بر چرخ، هیبت تو تواند به یک نگاه
هر سو هزار شکل اسد آشکار کرد
در سایهٔ وقار تو، گردون غبار را
بر ابرش هوا نتواند سوار کرد
پستان مهر، صبح نهد بر لب سپهر
گویاش طفل با خردت اعتبار کرد
بنمود مهر چون درم قلب در میان
رای تو زر چو بر سر قَدرت نثار کرد
دریادلا! سحاب بلند خیال را
میلی به باغ مدح شما قطره بار کرد
آن رایض است خامهٔ من کز کمند لفظ
در دست و پای اشهب معنی جدار کرد
دارم تعجّبی که به این فکرت بلند
پستیّ طالعم ز چه بی‌اعتبار کرد
بر من، ستمگر فلک از بی‌ترحّمی
یک سرنوشت را صد و صد را هزار کرد
از انفعال رو ننمایم به هیچ‌کس
از بس که روزگار مرا خوار و زار کرد
تا کی امید این دهدم دل که عاقبت
خواهد عنایت توام امّیدوار کرد
میرزا قلی میلی مشهدی : قصاید
شمارهٔ ۷ - در مدح بهروز محمّد و تهنیت ولادت فرزند او
ای بخت، شب تیرهٔ غم را سحر آمد
بردار سر از خواب که خورشید برآمد
باد سحر از صبح صفا مژده رسانید
آخر شب یلدای کدورت به سر آمد
ایّام که بر روی کسی در نگشادی
شرمنده شد و از در انصاف در آمد
خاری که دمیدی مگر از خاک پس از مرگ
از غنچهٔ دل تنگدلان را بدر آمد
نخلی که ز سرچشمهٔ کوثر شده سیراب
از میوهٔ مقصود چو طوبی به بر آمد
چون عیسی مریم به زمین نوبت دیگر
از مادر ایّام یکی خوش‌پسر آمد
زیبا پسری سلّمه‌اللّه که ز خوبی
بر تازه نهال چمن جان، ثمر آمد
طفلی که به خردی چو مه عید بزرگ است
خردی که به طفلی چو گهر معتبر آمد
ماهی که بلنداختر و پاکیزه گهرزاد
حوری که پری شکل و ملایک سیر آمد
شمعی که ز روشندلی و خانه‌فروزی
چون مردمک دیدهٔ اهل نظر آمد
درّی‌ست گرانمایه که از مرتبه و قدر
گویی صدفش آینهٔ ماه و خور آمد
لعلی‌ست گرامی که ز گنجینهٔ امّید
در دامن مقصود به خون جگر آمد
مهری‌ست که در خاتم اقبال نگین است
نجمی‌ست که بر افسر دولت گهر آمد
از شایبهٔ عیب مبراّ و چو عیسی
بی‌کسب ز انواع هنر بهره‌ور آمد
هرچند که در برج شرف یکشبه ماه است
رخسارهٔ او غیرت شمس و قمر آمد
چون آب و گل قالب او را بسرشتند
با آب وگل آمیخته شیر وشکر آمد
بر روی زمین هر که ببیند رخ او را
گوید ملک است اینکه به شکل بشر آمد
از شیرهٔ جان ماحضر اولی که جهان را
مهمان عزیزی‌‌ست که نو از سفر آمد
در آمدنش هیچ نیامد به زمین پای
از بس که طلبکار وصال پدر آمد
چون مهر قدم کرده ز سر، از ره تعظیم
در خدمت کیخسرو جمشیدفر آمد
مه کوکبه بهروز محمّد، که چو مُهرش
در زیر نگین خشک و تر و بحر و بر آمد
پیش کف جودش که محیطی‌ست گهربخش
صد قلزم و عمّان به شمار شمر آمد
بخشید جهانی به سوالیّ و خجل شد
از بس که جهان در نظرش مختصر آمد
زر بر در او گرچه به خاک است برابر
خاک در او لیک برابر به زر آمد
کرد آنکه ز خاک در او سرمهٔ بینش
چون مردمک دیده سراسر بصر آمد
صد حلّه فلک بافت ز تار زر خورشید
بر خلعت رایش ... آستر آمد
نسر فلک از بهر چه طایر شده واقع
گرنه ز نی ناوک او بر حذر آمد
ای آنکه شب تار اجل آتش تیغت
بدخواه تو را سوی عدم راهبر آمد
از شادی آن، تیر ترا مانده دهن باز
کز غیب به او مژدهٔ فتح وظفر آمد
هر سوخته را برق عتاب تو پس از مرگ
چون برگ گل و لاله ... آمد
بدخواه که مهمان دم تیغ تو گردید
پیمانهٔ زهر اجلش ما حضر آمد
آوازهٔ عدل تو در آفاق علم شد
افسانهٔ جود تو به عالم سمر آمد
ایّام (و) لیالی چو سفیدیّ وسیاهی
در دایرهٔ زیر نگین تو در آمد
قول تو پسندیده چو تحصیل کمال است
فعل تو خوشاینده چو کسب هنر آمد
صد گونه هنر در سر هر موی تو درج است
مانند معانی که نهان در صور آمد
در باغ ثنای تو دل آهنگ غزل کرد
در زمزمه بلبل به زبان دگر آمد
از غمزه زنی بر رگ جان نیشتر آمد
خونابه ازان این‌همه از چشم‌ تر آمد
در تازه نهال تو خم وپیچ در آمد
تا دست خیال که ترا در کمر آمد
هر فتنه که برخیزد و از پا ننشیند
سر فتنهٔ آن صف، مژهٔ فتنه‌گر آمد
فریاد ازان شوخ که چون مضطربم دید
در خنده شد و یک دو قدم پیشتر آمد
تا باز به داغ دگرم جان بگدازد
از بهر فریب دلم آن صیدگر آمد
از آمدن او تپش دل خبرم داد
با آنکه به سویم چو بلا بی‌خبر آمد
میلی ندهد داد دگر بر در او سود
برخیز که باید به در دادگر آمد
عالی گهرا! ذات تو عالی‌تر ازان است
کر عهدهٔ اوصاف تو بتوان بدر آمد
گوییم دعای تو که قفل در مقصود
مفتوح به مفتاح دعای سحر آمد
تا فرض توان کرد که در گلشن ایّام
فرزند خلف، نخل پدر را ثمر آمد
بادا زنَمِ آب بقا خرّم و سرسبز
ذات تو که این تازه ثمر را شجر آمد
مقصود تو از لطف خدا جمله برآید
کز لطف تو مقصود همه خلق بر آمد
میرزا قلی میلی مشهدی : قصاید
شمارهٔ ۸ - در مدح حضرت امام رضا علیه‌السّلام
چنان حرارت خورشید، باز شد جانکاه
که آب بر سر خویش از حباب زد خرگاه
زمین چو گور ستمگر ز بس که تافته شد
به رنگ دود سزد گر دمد ز خاک گیاه
هوا به مرتبه‌ای گرم شد که پروانه
ز بیم جان چو سمندر برد به شعله پناه
درین هوای گدازنده جای آن دارد
که آفتاب گدازد به یک دو هفته چو ماه
چنان ز تاب هوا گرم شد بساط زمین
که آب، می‌نتواند قدم نهاد به راه
ز تاب آتش خورشید، جای حیرت نیست
به پای شیر، پی سایه گرفتد روباه
بسی عجب نبود زین هوای خاره گداز
که تیغ کوه شود آب در میان میاه
درین هوا سزد از غایت حرارت آب
که عکس مهر شود چون سواد دیده سیاه
هوا چو آه شرربار اهل عشق، دهد
نشان ازین غزل عاشقانهٔ جانکاه
ره فراق دراز است و بخت من گمراه
نهال وصل بلند است و دست من کوتاه
ز ننگ من شده آن نور دیده خاک‌نشین
که همچو اشک مبادا بگیرمش سر راه
بیا که عافیتی غیر ازین نمی‌دانم
که بی‌خبر چو بلا بر سرم رسی ناگاه
شکوه حسن ترا برقع جمال بس است
به آفتاب کسی را کجاست تاب نگاه
ز بیم خوی تو لب بسته‌ام، ولی ترسم
که سر برآورد از چاک سینه آتش آه
ز چاک سینهٔ من صد خجالت است ترا
نعوذ‌باللّه اگر از دلم شوی آگاه
سر ارادت اهل محبّت و در دوست
رخ نیاز من و خاک آستانهٔ شاه
سر سریر امامت، علیّ‌بن موسی
که همچو حضرت باری، بری‌ست از اشباه
شهنشی که به جایی رساند موکب قدر
که آبروی ملایک فزود گرد سپاه
ز شوق سجدهٔ درگاه او رواست که خلق
دگر به جای قدم، بر زمین نهند جباه
فروغ رای بلندش درون چشمهٔ مهر
به چشم عقل نماید چو یوسف اندر چاه
به دیده‌ای که خیال عتاب او گذرد
چو آفتاب بسوزد جهان ز تاب نگاه
زهی زمین درت غیرت هزار سریر
زهی غبار رهت زینت هزار کلاه
زبان گشوده شود کودکان عهد ترا
به ذکر اشهد ان لا‌اله الّا‌اللّه
چو گور، تیره و تنگ آیدش جهان به نظر
گر افکنی به دل تنگ مور، پرتو جاه
به سنگ خاره کنی گر حوالهٔ ادراک
ز اتّصال شعاع بصر شود آگاه
سزد که از هوس سجدهٔ تو، طفل الف
ز بطن خامه بزاید چو شخص دال، دو تاه
ز تندباد نهیب تو گاه حمله سزد
که جرم ماه پریشان شود چو خرمن کاه
به دست، پیکر تیغ تو بحر خونخواری‌ست
که باز مانده درو صد هزار جان ز شناه
فروغ یوسف قدر تو گر به چاه افتد
سزد که آب چو فوّاره سرکشد از چاه
ز بس که شوق به آمرزش گنه داری
بر تو مایهٔ خجلت شود ورع چو گناه
در بهشت که بر اهل معصیت بندد؟
به حشر اگر بگشایی لب شفاعت خواه
شها! ز طالع ناسازگار یکچندی
جدا فتادم ازین آستان به صد اکراه
ز حال خویش چه گویم، تو نیز می‌دانی
که حال بود پریشان و روزگار تباه
کنون چگونه کنم شکر اینکه بار دگر
رخ نیاز نهادم به خاک این درگاه
امیدوار چنانم که دست من گیری
ز پا دمی که در آیم به زیر بار گناه
منم کمینه سگی از سگان درگه تو
که نام من به نکویی فتاده در افواه
مراست ملک سخن ملک و می‌کنم اثبات
که خامهٔ دو زبان دعوی مراست گواه
مرا حسد به کسی نیست تا کنم دعوی
کسی گرَم ز حسد مدّعی‌ست، بسم‌اللّه!
زبان دعوی من کوتهی اگر دارد
زبان خامهٔ طبعم نمی‌شود کوتاه
زبان ببند ازین گونه گفت‌وگو میلی
برآر دست دعا سوی بارگاه اله
همیشه تا که بود هفته منعقد از روز
مدام تا که بود سال منتظم از ماه
زند اگر به خلاف تو یک نفس ایّام
جبین صبح شود همچو روی شام، سیاه
میرزا قلی میلی مشهدی : قصاید
شمارهٔ ۱۰ - در مدح ابراهیم میرزا
از کجا می‌رسی ای پیک صبا کز پی هم
خیر مقدم کنی آویزهٔ گوش عالم
دم جانبخش تو در وادی روح‌افزایی
با مسیحاست قدم بر قدم و دم بر دم
از تو در جلوه‌گری شهپر طاوس بهشت
وز تو در پرده‌دری نافهٔ آهوی حرم
گه شتابنده چو خضری به سوی آب حیات
گه خرامنده چو سروی به گلستان ارم
گاه‌گل در قدمت خرمن جان داده به باد
گه شکوفه به سرت ریخته همیان درم
ظاهرا می‌رسی از پیش سلیمان جاهی
کآسمان نام نهادش مه خورشید علم
درّ بی‌قیمت دریای وجود، ابراهیم
که وجود آمده با همّت او عین عدم
آدمیزاده نگردیده به ذاتش عالم
وز فرشته شده، اللّه تعالی، اعلم
در کف همّت آن تازه‌گل، از خواری خویش
چه عجب گوهر اگر آب شود چون شبنم
گنج‌پردازی و گنجینه‌براندازی او
تا به حدّی‌ست که شرمندهٔ او گشته کرم
از نهیبش ز در گنج بقا همچو کلید
قفل بگشوده به دندانهٔ دندان، ارقم
گر کشند از سر گیسوی عتابش تمثال
نیش آزار بر انگشت زند مار قلم
هرگه آن شمه نهد مُهر به پروانه قهر
همچو خورشید، نگین گرم شود در خاتم
گر خیال حرمش آینه آرد به ضمیر
ره نیابد به حریمش نظر نامحرم
زخم گویا به تن ماه نو از خنجر اوست
که دهن باز کند روزبه‌روز از مرهم
ای علی‌رزم سلیمان‌سپه یوسف‌رخ
وی حسن‌خلق حسینی‌نسب عیسی‌دم
جای آن هست که بالخاصیه از شوق نثار
چون شکوفه دمد از پنجهٔ جود تو درم
شبنم لطف تو گر آب زند بر آتش
همچو گلبرگ تر از شعله فرو ریزد نم
پیچد از تاب چو موی سر آتش بر خویش
گر نهد پا به سر صفحهٔ جود تو رقم
با وقار تو عجب نیست که از مادر کلک
همچو زنگی بچهٔ زلف، الف زاید خم
نقطهٔ رای تو گر حامله آرد به خیال
طفل چون صورت آیینه نماید ز شکم
جام انصاف تو از صافدلی آینه‌ای‌ست
که در آن طرّهٔ خوبان ننماید درهم
دست لطف تو اگر عود نهد بر آتش
دود از مجمره چون سبزه برآید خرّم
اژدها را کند از خلق تو در صید کمند
همچو صورت ندهد آهوی وحشی را رم
پیش خورشید ضمیر تو، چو آیینه، پری
راز خود را نتواند که بپوشد ز آدم
عرصهٔ محشر عفو تو قیامت جایی‌ست
که مساوی‌ست درو طاعت و عصیان با هم
موج بر چشمهٔ خنجر نبود از جوهر
که ز انصاف تو پر چین شده ابروی ستم
گرنه دردل گذرانیده دم تیغ ترا
مادر جود تو از بهر چه زاید توأم؟
غیر فکر تو در آیینهٔ دل، شخص خیال
پای چون صورت آیینه نسازد محکم
ای پری طلعت مه رایت خورشید سریر
وی فلک سیر ملک سیرت سیّاره حشم
تا دلم گشته ز گنجینهٔ وصلت محروم
تا سرشکم شده در پردهٔ هجرت محرم
گه رسانیده سحاب کرمم آب به آب
گه فزون ساخته گنجور دلم غم بر غم
نه چو فانوس دلم داشته در سینه قرار
نه چو پرگار برون مانده‌ام از خانه قدم
دست از زندگی‌ام شسته به خونابهٔ دل
مردم دیده که پوشیده لباس ماتم
تا شنیدم که ازین راه عنان تافته‌ای
باز گردیده‌ام از نیمه ره شهر عدم
چشمهٔ طبعم، آبی که ازین پیش نداشت
می‌توان یافت ازین نظم که آن هم شده کم
کاوش تربیتت گر نشود عقده‌گشای
زود باشد که ازین چشمه برون نایدنم
ور سخای تو کند آن قدرم دلجویی
که دلم وارهد از بند غم و قید الم
به زبان قلم اهل معانی سوگند
به کلید در گنجینهٔ اشعار قسم
که به جایی رسم از سلسله جنبانی نظم
که خورد سلسلهٔ قافیه‌سنجان برهم
وقت آن است که در گلشن مدحت میلی
سازد از برگ دعا، نخل زبان را خرّم
تا در ایّام نگردد نفس باد گره
تا در آفاق دم از صدق زند صبح دوم
بی‌رضای تو گر ایّام برآرد نفسی
یارب اندر گلوی صبح فرو بندد دم
میرزا قلی میلی مشهدی : قصاید
شمارهٔ ۱۴ - در مدح نورنگ
ای شراب خوشدلی از جام دوران یافته
کام دل بی‌منّت گیتی ز یزدان یافته
زان ترا نورنگ نام از عالم بالا رسید
کز تو باغ دهر از نو، رنگ احسان یافته
آن تویی کز نوبهار خلق و ابر جود تو
بحر عنبر در کنار و گل به دامان یافته
وان تویی کز عطف دامان تو خیّاط ازل
مرقبای آفرینش را گریبان یافته
با خیال فسحت جاهت که عالم عالم است
مور در دل وسعت ملک سلیمان یافته
گشته از روی تو مجلس گلشن و دل از نشاط
عندلیب باغ معنی را غزلخوان یافته
دل پس از عمری که جا در بزم جانان یافته
از تغافلهای او خود را پشیمان یافته
وصل آن غیر آشنا با دست رشک الماس ریخت
بر جراحتها که دل از تیغ هجران یافته
دل میان آتش و آب است از بیم و امید
کز عتاب آشکارش لطف پنهان یافته
جان به عزم رحلت و من شاد ازین معنی که دل
درد چندین ساله ار امید درمان یافته
کشتگان تیغ جانان را ز انفاس مسیح
دیده دل زنگ بر آیینه جان یافته
بس که از کیفیت چشم تو سرمستند خلق
توبه کردن می پرست از باده آسان یافته
گوش کی بر منع شیخ پاکدامان می‌نهد
آنکه ذوق مستی و چاک گریبان یافته
مبتلای صد بلا میلی به جرم دوستی
خویش را چون بندگان حضرت خان یافته
ای فلک قدری که بر درگاه عالی جاه تو
تاج سرداران شکست از چوب دربان یافته
صرصر قهرت اگر افکنده بر گردون گذار
چون بنات النّعش پروین را پریشان یافته
آسمان بنموده ماه نو که اندر خدمتت
گردنش فرسودگی از طوق فرمان یافته
بارها از دهشت پیکان زهرآلود تو
آسمان خورشید را در ذره پنهان یافته
کودک صلب بداندیش از نهیب تیغ تو
از عدم ناآمده، خود راپشیمان یافته
هر کجا خورشید رایت گشته تابان، روزگار
مهر را بی‌نور تر از چشم حیران یافته
آسمان خورشید را صیدگاه قهر تو
همچو صید زخم دار افتان و خیزان یافته
میزبانی کرده تا روز قیامت خلق را
هر که را یک بار احسان تو مهمان یافته
بس که توفیق است در عهد تو مردم را رفیق
بت‌پرست از سجده بت، بوی ایمان یافته
تیرمار مرگ کز زخمش خلاصی کس ندید
ظاهرا از نوک پیکان تو دندان یافته
روزگار افلاک را در رستخیز قهر تو
کشتی سرگشته اندر موج توفان یافته
آسمان از رشک آن دست و دل گوهرفشان
آب در چشم یم و خون در دل کان یافته
آنکه کان را جُسته از بهر نثار بزم تو
لعل را از خرّمی چون غنچه خندان یافته
یوسف رایت چو در مرآت مهر افکند عکس
خضر عقل اندر سیاهی آب حیوان یافته
بحر اندر عهد احسان تو می‌زد لاف جود
زین گناه از ابر نیسان تیر باران یافته
هر که از اوج کمالت کرد بر گیتی نگاه
با زمین خورشید را چون سایه یکسان یافته
مهر را از برق خرمن سوز قهرت با شعاع
آسمان همچون سواد چشم و مژگان یافته
از همجوم خاکبوسان در رهت چو ماه نو
کاسه سرها شکست از نعل یکران یافته
وه چه یکرانی که هرگه جسته از جا یک دوگام
پیک وهم آن را برون زین هفت میدان یافته
تر نگشته از سبکروحیّ و چالاکی سمش
گر نسیم آسا به روی آب جولان یافته
بارها ز آهسته رفتاری به میدان سپهر
گوی مه در دست و پایش زخم چوگان یافته
ای پی آرایش دیوان قدرت آسمان
لاجوردی صفحه‌ای از نقره افشان یافته
بس که عالی شد اساس کاخ رنگ‌آمیز تو
چرخ رنگ لاجورد از طاق ایوان یافته
همّتت با آنکه داده عالمی در هر سوال
انفعال از سایلان هنگام احسان یافته
بی‌تکلّف آن تویی کامروز در بازار دهر
نظم از طبع سخن سنج تو میزان یافته
هر چه جز مدح تو بر اوراق خاطر بسته نقش
عقل آن را مستحق خط بطلان یافته
گر چه نتوان برد نام نظم من، اما خوشم
کاین همایون نامه از نام تو عنوان یافته
نیستم لایق به احسان تو، اما دور نیست
ذره‌ای صد فیض از خورشید تابان یافته
شرمسارم کز تو با این طبع ناقص،دیده‌ام
آن عنایتها که خاقانی ز خاقان یافته
تا دهد باد بهاری خاک را آب حیات
تا شود جان از سموم و زهر نقصان یافته
خصمت از باد بهاری دیده آسیب سموم
نیکخواه از زهر نفع آب حیوان یافته
میرزا قلی میلی مشهدی : قصاید
شمارهٔ ۱۵ - در مدح نورنگ خان
آن گل که رفت و داغ جدایی به جان نهاد
دنبالش آب دیده سر اندر جهان نهاد
ظاهر به مردمان مکن ای اشک پرده در
راز نهان که با تو دلم در میان نهاد
در ابتدای عشق که هنگام مهر بود
صد داغ بر دلم ز پی امتحان نهاد
خال رخش که داغ دلم راست پرده‌سوز
آیینه در برابر داغ نهان نهاد
دارد سراب وعدهٔ او تشنه‌لب بسی
لب‌تشنه مرد آنکه چو من دل بر آن نهاد
در زلف او دل از سبکی بی‌قرار بود
بر پای او ز سلسله بند گران نهاد
هر زخم ناوکی که ازان غمزه داشتم
مژگان او فتیله ز نوک سنان نهاد
فرسوده استخوان تنم را نشانه کرد
هر ناوک بلا که قضا در کمان نهاد
در خود ندید چون دل بیچاره تاب هجر
ناچار تن به جور تو نامهربان نهاد
اندیشهٔ رخ تو که آسایش دل است
در روی زرد، خاصیت زعفران نهاد
کیفیّت غم تو که جان را مفرّح است
در خون دل نشاط می ارغوان نهاد
هنگام مرگ، وعدهٔ پرسیدن توام
از انتظار سلسله بر پای جان نهاد
خضر غم تو شد به عدم رهنمون مرا
آسان رهی به پیش من ناتوان نهاد
تا بر زبان نیاورم آزار دل ازو
اوّل به عشوه بند مرا بر زبان نهاد
سرگشتهٔ در تو ز پا خویش را فکند
تا سر به این بهانه بر آن آستان نهاد
کرد از نخست غرقه به خون چون زبان شمع
دوران نواله‌ای که مرا در دهان نهاد
دوران که سوخت رشتهٔ جان مرا چو شمع
گردن به تیغ داور گیتی‌ستان نهاد
نورنگ‌خان، یگانه دُر دُرج آفتاب
کو را به آفتاب،خرد توأمان نهاد
صیدافکنی که از تن فرسودهٔ عدو
پیش همای ناوک خویش استخوان نهاد
دست سخای او که مبادا نیازمند
داغ نیاز بر دل دریا و کان نهاد
چشم ستاره، گاه عطای تو می‌پرید
بر طرف دیده، برگ که از کهکشان نهاد
نسر فلک ز بیم سر از بیضه بر نزد
بر چرخ باز قهر تو چون آشیان نهاد
آهو ز عدل او سر راحت به خواب ناز
در خوابگاه گرسنه شیر ژیان نهاد
ای آنکه در زمان تو گردید استوار
در عدل هر اساس که نوشیروان نهاد
درکشوری که عدل تو پا درمیانه ماند
هر فتنه‌ای که بود، قدم بر کران نهاد
پشت فلک ز قامت بخت تو راست شد
چون پیر بود، دست به دوش جوان نهاد
ای آنکه همّت تو به دامان نثار کرد
خورشید هر ذخیره که در جیب کان نهاد
در عرصهٔ نفاذ، به تقدیر کردگار
فرمان نافذ تو عنان بر عنان نهاد
شبدیز کبریای تو از قدر ...
جایی که سکّه بر درم اختران نهاد
دریا دلا! به ذات کریمی که از کرم
در جسم خاک، جوهر جان رایگان نهاد
از چشم اعتبار فتادش گهر چو اشک
هر کس نظر بر آن کف گوهرفشان نهاد
افلاک را ز کبر زمین سر نمی‌نهد
تا سر به پای‌بوسی نورنگ‌خان نهاد
در روزگار دولت پایندهٔ تو، دل
شمع سحر به زندگی جاودان نهاد
در گلشن حیات حسود تو می‌توان
بر نخل تازه، ارّه ز آب روان نهاد
بر آسمان نه شکل هلال است شامگه
کش نام ماه نو، خرد خرده‌دان نهاد
شاهین خمیدهٔ کفّهٔ میزان چرخ را
بر وی ز بس که حلم تو بار گران نهاد
قهر تو بهر امن و امان سوختن چو برق
آتش به خان و مان زمین و زمان نهاد
کس جز ملک ز دور به حسرت نظر نکرد
جایی که میزبان نوال تو خوان نهاد
قدر ترا بنای مکان از علوّشان
بنّای وهم بر زبر لامکان نهاد
حفظ تو نیز کرد درین کار اهتمام
بر لامکان وگرنه بنا چون توان نهاد؟
تا عقل پی برد که تقاضای روزگار
طرح بهار و رسم خزان در جهان نهاد
خوش باش چون بهار که باغ حیات خصم
از برگریز حادثه رو در خزان نهاد
جاوید زی که مدّت عمر تو شد مدید
چندان‌که سر به دامن آخر زمان نهاد
میرزا قلی میلی مشهدی : قصاید
شمارهٔ ۲۸ - ممدوح شناخته نیست
ای ز یزدان تا ابد ملک سلیمان یافته
هر چه کرده آرزو از لطف یزدان یافته
وی ز رشک رونق ملکت، سلیمان از خدا
از تضرّع کردن مست پشیمان یافته
ملّت از رایت خطاب خطبه عالی ساخته
دولت از نامت دهان سکّه خندان یافته
هرچه دعوی کرده از رتبت امیرالمؤمنین
روزگار از پایهٔ تخت تو برهان یافته
اختران را شوکتت بر سمت فرمان تو کرد(کذا)
آسمان را حشمتت در تحت فرمان یافته
بارها از شرم رایت آسمان خورشید را
زیر سیلاب عرق در موج توفان یافته
پیش چوگان مرادت، گوی گردون را قضا
بی‌تصرّف سالها چون گوی چوگان یافته
کرده موزون حلّ و عقد آفرینش را قدر
تا ز عدل شاملت معیار و میزان یافته
مُنهیان ربع مسکون ز آبروی عدل تو
فتنه را پنجاه‌ساله نان در انبان یافته
بارها ... نسر چرخ را
در پناه شیر شادروان ایوان یافته
حادثه در نرد درد و فتنه در شطرنج رنج
بد سگالت را حریف آب دندان یافته
زلف‌وارش سر ز تن ببریده جلّاد اجل
بر دل هرک از خلافت خال عصیان یافته
از مصافت قایل تکبیر، حیران مانده باز
وز ... نامهٔ تقدیر، عنوان یافته
هم ز بیم طعنهٔ تیغ تو، جاسوس ظفر(کذا)
مرگ را در چشمهٔ تیغ تو پنهان یافته
جرم خاک از بس که چون خصمت خاسته (کذا)
ابلق ایّام را افتان و خیزان یافته
زان اثرها کز سنانت یاد دارد روزگار
یک نشان از معجز موسیّ عمران یافته
سالها میدان رزم از میزبان تیغ تو
وحش و طیر و دام و دد را ... مهمان یافته
هرکجا طوطی‌یران لعل است حاک بندم(کذا)
اژدهای رایت از باد ظفر، جان یافته
آسمان از سمت رزمت چون به مغرب آمده
چهره چون قوس قزح از اشک الوان یافته
وز گشادت، دور گیتی چون به خود پرداخته
دیده چون رخسار مه پر زخم پیکان یافته
از بخار خون خصامت هوای معرکه
بی‌مزاج انجم استعداد باران یافته
بس به مدّتها ز خاک رزمگاهت سایلان
رُستنی را صورت و ترکیب مرجان یافته
خسروا! من بنده در اثنای این خدمت که هست
گوش هوش از گوهرش سرمایهٔ کان یافته
قصد آن کردم که ذوالقرنین ثانی گویمت
عقل گفت ای خاطرت آسیب و نقصان یافته
چون بگویم هرچه ذوالقرنین ملک و مال داشت
هر غلامی از تو در هر مکرمت آن یافته
گوش کی بر گفت‌وگوی خرقه‌پوشان می‌کند
آنکه ذوق مستی و چاک گریبان یافته
دل میان آتش و آب است از بیم و امید
کز عتاب آشکارا، لطف پنهان یافته
وصل غر آشنا بادست اسک (کذا)
بر جراحتهای دل از تیغ هجران یافته
زندگان لعل جانان را ز انفاس مسیح
دیدهٔ دل زنگ بر آیینهٔ جان یافته
یوسف رایت چو در مرآت دل افکنده عکس
مصر عقل اندر سیاهی آب حیوان یافته
جان به عزم رحلت و من شاد زین معنی که تن
درد چندین ساله را امّید درمان یافته
آنکه کان را جسته از بهر نثار بزم تو
لعل را از خرّمی چون غنچه خندان یافته
بس که در ایّام تو تشریف توفیق است عام
بت‌پرست از سجدهٔ بت، بوی ایمان یافته
تا توان گفتن همین با حریر (کذا)
کای ز کیوان پاسبان، از ماه دربان یافته
یادت اندر خسروی سیار از فوج چشم (کذا)
ای مه منجوق فرقت قدر کیوان یافته
هرچه پنهان قضا، حزم تو کرده آشکار
هرچه دشوار قدر، عزم تو آسان یافته
میرزا قلی میلی مشهدی : قصاید
شمارهٔ ۲۹ - در مدح صدر دیوان نجف
للّه‌الحمد که دارم به کف از بحر شرف
دُرّ یکتایی، کان را دو جهان صدف
عقل حادی عشر، استاد زمان صدرالدّین
صدر دیوان نجف، هم خلف شاه نجف
در بنی‌فاطمه،ذات تو مُهر شرف است
چون در اعضای نبی، مُهر نبوّت اشرف
ذات پاک تو کند پیروی خلق از خُلق
ورنه کی رفته پی ریگ روان دُرّ نجف
می‌کند زهره اگر بی‌تو به خورشید قران
می‌زند همچو جلاجل ز اسف کف بر کف
قلزم موج زن دست گهربخش ترا
ابر با این‌همه همّت، نتواند سر کف
از گرانی تو چو دُر، در ته دریای وجود
بر سر آب، نجوم از سبکی مانده چو کف
... کلک تو فردوس کرم را رضوان
پیر رای تو سلیمان خرد را آصف
افسر سین سیادت که بود بر سرتو
باشد از بسمله و آیهٔ یاسین، مصحف؟
بر سر ... پیر فلک می‌لرزد
چون کهنسال پدر بر سر فرزند خلف
در لطافت ز بشر همچو ملک مستثنی
چو ن در اجزای بدن، دیدهٔ بینا الطف
خاک پای تو کسی را که شود سرمهٔ چشم
چشم جان را دهد از فیض نظر همچو کشف(؟)
ور نسیم نفست همدمی خلق کند
هیچ‌کس را چو مسیحا نشود عمر تلف
آنچه او را به کف گنج برانداز افتد
صرف سازد به شبانی که نداند مصرف
گر سوی کوه، نگاه غضب‌آلود کنی
همچو خون جگر از لعل برون آید تف
گل که از پرده‌دری محرم راز تو نشد
کرده آلودهٔ خون، چهره به ناخن ز اسف
صبحدم مهرفروزان ز افق نیست که هست
بنیه سجله نهی کاخ ترا بر رفرف
دست رس لاف قدر تو تمنّای تو دارد (کذا)
زین جهت پای نهد بر سر کویش رفرف
نیست ممکن که ز بدگویی ارباب حسد
به کمال تو زوالی رسد ای مهر شرف
بر فلک، ماه جهانتاب چه آفتاب بیند
سگ دیوانه به مهتاب کند کند عف‌عف
ای که بر چرخ کنی گر نظر از روی عتاب
افتد از تاب به رخسارهٔ خورشید کلف
علم در نسبت دانایی تو، لایعلم
فهم در جنب شناسایی تو، لایعرف
تا در افعال بود فرق میان بد و نیک
تا در اقوال شود تابع اقوی، اضعف
ناقصی که نه صحیح است، مضاعف خوانند
معتل‌العین نبینش مثال اجوف
هر زمان مدح تو میلی گذراند بی‌خواست
همچو طوطیّ سخنگو که بخواند مصحف
میرزا قلی میلی مشهدی : قصاید
شمارهٔ ۳۱ - ممدوح شناخته نیست
بر صفحه زمین، الف قدّ پُر دلان
از زخم تیغ، لا شود از ضرب گرز، دال
روز وغا که در کف از سرگذشتگان
گیرند تیغها ز اجل رخصت قتال
تو آفتاب و جای تو بر اوج آسمان
فرند ارجمند تو، ماه خجسته فال
خواهد که خدمت از بن دندان کند ترا
زین آرزو ست‌گر مه نو گشته چون خلال
هر دل که از تطاول زلف تو سر کشد
چون شیشه شکسته نمی‌یابد اتّصال
بعد از نبی، چو نقش نگین جا گرفته است
در خاطرش محبّت اصحاب و مهر آل
در مجلسی که صدر نشین است قدر تو
ننشیند آفتاب مگر در صف نعال
شاید که در مشیمه ارحام، طفل را
گویا ز یُمن مدح تو گردد زبال لال
چون حمله آوریّ و کنی عزم رزم جزم
آنجا زخصم، تاب نشستن چه احتمال
گر از نهیب، بانگ به شیر ژیان کنی
بگریزد آن چنان که ز شیر ژیان شغال
گر چرخ را اراده بر هم زدن کنی
یابد زهم چو قطره سیماب انفصال
از پاس عدل او نتواند که سرزده
بر آستان خانه دل، پا نهد خیال
گر بگذرد سپاه سلیمان ز ملک او
از پاس عدل او نشود مور پایمال
طغرای مشهدی : قصاید و مقطعات
شمارهٔ ۳
طغرا، به تیغ نطق، جهان را گرفته ای
کم نیستی تو هم ز جهانگیر آفتاب
تیرافکنان رای تو صد ره فکنده اند
پشت کمان به ترکش پر تیر آفتاب
در کشوری که تیغ خیالت علم شود
روید غلاف شرم ز شمشیر آفتاب
با آنکه می شود ز ره پرتوافکنی
نظم تو دستمایه تسخیر آفتاب
در حیرتم که بهر چه بی قدر مانده است
بر صفحه وجود، چو تصویر آفتاب
طغرای مشهدی : ساقی‌نامه
بخش ۱۱ - به زمزمه تعریف صاحبقران رنگینی، دف گل به هوا آمیختن و به ترانه توصیف خدیو جهان تازگی، چنگ سنبل به فضا ریختن
سخن را به گهواره کن فکان
به نام شهنشاه واشد زبان
بهین گوهر درج شاهنشهی
مهین اختر برج ظل اللهی
خدیو جهان، شاه عباس نام
که هندوی چرخش بود یک غلام ...
خوش آن کایدم در مقام خطاب
به کف، ساز مدح شه کامیاب
چو مدحش به قانون نگردد ادا
شوم زین غزل، نغمه سنج دعا
طغرای مشهدی : ساقی‌نامه
بخش ۱۲ - غزل
بر اعدا سپاه تو منصور باد
کمین چاکرت به ز فغفور باد
پری گر زند خصم جاهت به سر
ز تندی به فرقش چو ساطور باد
به دست تو سرپنجه رستمی
چو بازوی اطفال، بی زور باد
به نزدیک خود چیده ای برگ عیش
ز عشرتگهت چشم بد دور باد
به وحدتسرای تو درعودسوز
گل اخگر از آتش طور باد
چراغی که در محفلت پا نهد
چو خورشید، سرچشمه نور باد
بهشتی ست بزمت ز روی طرب
به هر جانب استاده صد حور باد
زند تا اجابت بدین نغمه چنگ
نی کلک طغرا پر از سور باد
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰
کو عشق خانه‌سوز که ما بلهوس نه‌ایم
ما شعله‌ایم و هم نسب خار و خس نه‌ایم
ما زنده‌ایم زنده به سوز درون خویش
چون آب و خاک زنده به جان نفس نه‌ایم
در بند و دام تا نفسی هست می‌طپیم
ما مرد زندگانی کنج قفس نه‌ایم
در کاروان شوق حدی ناله‌های ماست
بیهوده گوی و هرزه‌درا چون جرس نه‌ایم
ما زهر قاتلیم فصیحی نه شهد ناب
مرد طپانچه خوردن بال مگس نه‌ایم