عبارات مورد جستجو در ۷۷۵ گوهر پیدا شد:
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
جمشید کو؟ سکندر گیتی ستان کجاست؟
آن حشمت و جلال ملوک کیان کجاست؟
تاج قباد و، تخت فریدون، نگین جم
طبل سکندر و، علم کاویان کجاست؟
هر میل چل منار زبانیست در خروش
گوید، به صد زبان که: جم شه نشان کجاست؟
گردد ز گنبد هرمان، این صدا بلند
آنکو بنا نهاد مرا در جهان، کجاست؟
این بانگ از منار سکندر رسد بگوش:
دارا چه شد؟ سکندر گردون مکان کجاست؟
وا کرده است طاق مدائن دهن مدام
فریاد میکند که: انوشیروان کجاست؟
بر فرد فرد خشت خورنق نوشته است:
نعمان و آن دوریه صف چاکران کجاست؟
ای دل رهت به ملک نیشابور اگر فتد
آن جا سئوال کن، که: الب ارسلان کجاست؟
گر بگذری بدخمه سلجوقیان، بپرس
سنجر چگونه گشت و، ملکشاهتان کجاست؟
فرداست بلبلان چمن هم بعد فغان
خواهند گفت: واعظ شیرین زبان کجاست؟
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲
پیری رسید و، قامت از آن در خمیدن است
کز پای، وقت خار علایق کشیدن است
مقراض وار شد چو قد از پیریم دوتا
معلوم شد که از همه وقت بریدن است
نور نگه بدامن مژگان کشید پای
یعنی که وقت پای بدامن کشیدن است
چین بر رخم چگونه نیفتد؟ که روز وشب
چون عمر، باد تند روی در وزیدن است
دیگر بگو چه تخم امل میتوان فشاند؟
اکنون که وقت سبزه ز خاکم دمیدن است
سیب ذقن گزیدن خوبان، دگر بس است
هنگام پشت دست بدندان گزیدن است
برچیده میشود چو بساط بزرگیت
دیگر چه جای این همه بر خویش چیدن است
دامان دل بچنگ هوس میدهی کنون
کز دست خویش، وقت گریبان دریدن است
دستت بزیر سنگ دوصد بار مانده است
اکنون که وقت دست ز دنیا کشیدن است
از کار شد دو بال جوانی و، پیریت
دل در هوای عیش همان در پریدن است
خوش نوبهار عمر به تعجیل میرود
برخیز چشم من، که علاجش دویدن است
افگنده عقل طوق گریبان بگردنم
زور جنون کجاست؟ که روز دریدن است
از یار و دوست، وقت سلام وداع شد
قامت مرا برای همین در خمیدن است
واعظ خموش، موعظه گفتن دگر بس است
من بعد وقت موعظه خود شنیدن است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۳
ضعف پیری آمد و، دست از جهان برداشتیم
دل بمرگ خود نهادیم و، ز جان برداشتیم
ضعف پیری ها بسی ما را ز پا افگنده بود
قد دو تا کردیم، خود را از میان برداشتیم
صرف شد عمر گرامی جمله در بی حاصلی
ما چه حاصلها کزین آب روان برداشتیم!
ضامن روزی زمین و آسمان و، ما ز خلق
منت نان از زمین و آسمان برداشتیم
نعمت الوان دنیا را به ما کردند عرض
گوشه گیری را همین ما از میان برداشتیم
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۶
ایام عیش بگذشت، شد روزگار پیری
گرد شباب برخاست، از رهگذار پیری
غافل مشو که دارد سیلاب مرگ از پی
برف سفید مویی، بر کوهسار پیری
از ما چه طاعت آید، چون مو سفید گردید؟
این گل نمیزند سر، از شوره زار پیری!
خطی است میکشد چرخ، بر سطر هستی ما
ما را بکف عصا نیست، در روزگار پیری
در بزم زندگانی، بودیم بس مکرر
ما را زمانه پوشید ز آن پنبه دار پیری
اینک رسید راحت، از بند زندگانی
میتازد از دو مویی، ابلق سوار پیری
در زیر ننگ عصیان، کردم سفید مو را
از رنگ زردیم کرد، گل پنبه زار پیری
بر درگه بزرگان، نتوان شدن به این رو
آب عرق برو زن، از چشمه سار پیری
از بس ز بار دوری، چون ماه نو خمیدیم
باشد جوانی ما، هم در شمار پیری
نشناختیم اصلا، سود و زیان خود را
کردیم همچو طفلان، جا در کنار پیری
واعظ بدرگه حق، نتوان شدن باین رو
آب عرق بروزن از چشمه سار پیری
واعظ قزوینی : قصاید
شمارهٔ ۹ - در بث الشکوی و مرثیت و مدحت حضرت سیدالشهداء امام حسین «ع »
قضا بدور جان، از فلک حصار کشید
که خوشدلی نتواند بگرد ما گردید
جهان نه تنگ چنان از هجوم غم شده است
که خون تواندم آسان ز دل بچهره دوید
ز بسکه عرصه گیتی است تنگ، حیرانم
که غم چگونه مرا در دل این قدر بالید؟!
محقر است چنان عرصه جهان که در او
نگشته خم نتوانست آسمان گردید!
فشرده تنگ غمم آنچنان که عارض یار
نگه برون نتواند مرا ز دیده کشید!
بلند گشته ز هر سو غبار حادثه یی
خوش آنکه چشم از این تیره خاکدان پوشید
ز گرد فتنه نمیکرد گم اگر خود را
سپهر از پی خود روز و شب چه میگردید؟!
نیند با هم از آن، خلق مهربان که در او
نمی تواند خون از هجوم غم جوشید
ز تنگ چشمی از دود آه درویشان
عجب که اشک تواند بچشمشان گردید
به تنگنای چنین، در تعجبم شب و روز
که این قدر دل یاران ز هم چگونه رمید؟!
جهان پر است از بیگانگی، نمیدانم
که چون بشکوه زبان من آشنا گردید؟
ز بسکه صورت بی معنی اند، خامه صنع
به چهره ها خط بطلان ز چین جبهه کشید
ندیدنی است ز بس روی مردم عالم
عجب مدار گر از خلق بخت بر گردید
ز اهل دولت ز آن سربلند نیست یکی
که هر که بود بیفتاد، بسکه برخود چید
سپهر، گر گهر مردمی نگشتی گم
چراغ مهر به کف، هر طرف چه میگردید؟!
ز بس که دل پرم از دست خلق، حیرانم
که خار غم بدل خسته ام چگونه خلید؟
ز بس که گنده دماغی گرفته عالم را
عجب مدار، سر آسمان اگر گردید!
در این زمانه ز بس راستی بر افتاده است
عجب مدار، قدم گر ز بار درد خمید
امید هست گشاید بروی ما، در مرگ
که ساخت پشت مرا روزگار، خم چو کلید
ز بس که عرصه گیتی پر است از باطل
به حرف حق نتواند زبان من گردید
در این زمانه چنان قدر دین به دینار است
که غیر مالک دینار را نیند مرید
نه ابر ظلمت عصیان چنان جهانگیر است
که ذره یی شود از آفتاب شرع پدید
جهان زآب ورع دشت کربلا شده است
فتاده شرع در او، خوار چون «حسین » شهید
شهید تیغ جفا، نور دیده زهرا
که در عزاش دل و دیده ها بخون غلتید
ستم کشی که، ندانم بزیر بار غمش
زمین چگونه نشست، آسمان چسان گردید؟!
برسم ماتمیان در عزای او تا حشر
برهنه گشت جهان روز و، شب سیه پوشید
برای ماتم او بسته شد عماری چرخ
علم ز صبح شد و سر علم بر آن خورشید
ز دیده روز چه خونها که از شفق افشاند
بسینه شب چه الف ها که از شهاب کشید
ز مهر، زد بزمین هر شب آسمان دستار
ز صبح بر تن خود روزگار جامه درید
دو صبح نیست که میگردد از افق طالع
که روز را ز غمش گیسوان شده است سفید
شفق مگو، که خراشیده گشت سینه چرخ
ز بسکه در غم او روز و شب بخاک تپید!
هلال نیست عیان هر محرم از گردون
که آسمان ز غم او الف بسینه کشید
باین نشاط و طرب، سر چرا فگنده به پیش؟
گر از هلال محرم نشد خجل مه عید؟!
فتاد از شفق، آتش سپهر را در دل
دمی که العطش از کربلا به اوج رسید
سراب نیست بصحرا و، موج نیست ببحر
ز یاد تشنگی اش بحر و بر بخود لرزید
نه سبزه است، که هر سال میدمد از خاک
زبان شود در و دشت از برای لعن یزید
درون لاله شد آخر زدود آه سیاه
ز بس که آتش این غصه اش بدل پیچید!
بآتش عطش آن جگر نزد خود را،
ز شرم لعل لبش آب در عقیق خزید!
نه گوهر است، که از یاد لعل تشنه او
ز غصه آب بحلق صدف گره گردید
نگشت از لب او کامیاب آب فرات
بخاک خواهد از این غصه روز و شب غلتید
نگرید ابر بهاران، مگر بیاد «حسین »
ننوشد آب گلستان، مگر بلعن یزید
بچشم بینش اگر بنگری نه روز و شب است
که رنگ بر رخ گیتی ز نام او گردید
ز بس که تشنه بخون گشته قاتل او را،
کشید تیغ و، بهر سوی میدود خورشید
نشسته در عرق خجلت است، فصل بهار
که بعد از او گل بی آبرو چرا خندید؟!
ز قدر اوست، که طومار طول سجده ما
بحشر معتبر از مهر کربلا گردید
فتاده، در جگر خلق زین ستم، یارب
چه آتش است، که آتش فتد بگور یزید
بدست دیده از آن داده اند سبحه اشک
که ذکر واقعه کربلا کند جاوید
عجب بلند سپهریست درگهش، که در اوست
ز سبحه انجم و، از مهر کربلا خورشید
علو مرتبه قرب را نگر که کنند
بخاک درگه او سجده خدای مجید
تواند از غم آن شاه تا بروز حساب
سرشک معنیم از دل بروی صفحه دوید
ولی کجاست چنان طاقتی که بتواند
حریف ناله آتشفشان من گردید؟!
ز دست رفت قلم، ظرف نامه شد لبریز
ز سیل اشک سخن پای صبرها لغزید
نمیرسد چو بپایان ره سخن، باید
مرا بدامن لب، پای گفتگو پیچید
سحاب باشد تا در عزای او گریان
سپهر خواهد تا از غمش بخود پیچید
بخاکش ابر کرم لحظه لحظه بارد فیض
عذاب قاتل او رفته رفته باد شدید
واعظ قزوینی : قصاید
شمارهٔ ۱۳ - در مذمت دنیا و مدحت جان و دل و چشم و چراغ دین حضرت امام حسن مجتبی «ع »
حوادث آتش و، ما خار و، غم دود و، سرا بیدر؛
از آن روزم سیه، دل تیره، لب خشکست و مژگان تر!
چه باشد زیر گردون، جز بلا و سوز و رنج و غم
بمجمر چیست، جز نار و شرار و دود و خاکستر؟!
چه امنیت؟ چه جمعیت؟ چه آسایش چه آرامش؟
درین غوغا، درین شورش، باین بالین، باین بستر؟!
درین میدان، درین زندان، درین ویران، درین توفان
مباش ایمن، مجو راحت، مشو ساکن، مکن لنگر!
سرورش را، حضورش را، امیدش را، غرورش را
بران از دل، بده از کف، بکن از جان، بنه از سر!
دروغش را، فسونش را، عطایش را، بقایش را
مدان صادق، مخوان واقع، مشو طامع، مکن باور!
نمی استد، نمی ماند نمی پاید، نمی سازد
بکف سیمش،بلب جامش،بسر تاجش،بتن زیور!
شد از تاج و، شد از تخت و، شد از دنیا، شد از دلها
چه جمشید و، چه کیخسرو، چه دارا و چه اسکندر!
سرکویش، تف عشقش، غم مالش، گل داغش
مکن منزل، مزن برجان، منه بردل، مزن برسر!
بر اثبات فنایش، نزد عقل و هوش و چشم و دل
قضا منشی است، ریحان خط و گل مهر و چمن محضر!
چه میجویی، چه میبویی، چه می بینی، چه میچینی
ز تاکش مل، ز خاکش گل، ز نخلش شهد و، نخلش بر؟!
ز دامانش، ز احسانش، ز بستانش، ز فرمانش
بکش دست و،بکش دامن،بکش پا و،بکش هم سر!
ازین غداره مکاره خون خواره رهزن
مخور بازی، مباش ایمن، مکن طغیان، مشو کافر!
مکن خدمت، مبر فرمان، منه گردن، مشو رامش
مشو بنده، تویی خواجه، چه گردی زن، تویی شوهر!
شد از بس سیل و میلش، تند و تلخ و، مست و ویران کن
بود از بس هوایش درد و رنج و، خبط و شورآور!
اساش شوق و ذوق و دین و دل در وی نگیرد پا
کلاه ترک و فقر و زهد و تقوی زو نگیرد سر!
در این پر شور و شر وادی،در این بی بام و در منزل
بمأوائی، پناهی، مأمنی، کهفی، نیم رهبر!
مگر درگاه شاهی، کابرو برق و، مهر و مه باشد
ز ربط دست و تیغ و، روی و رای او، جهان پرور!
«حسن » جان و دل و چشم و چراغ دین، که هست او را
شریعت ره، هدی رهبر، فلک درگه، ملک عسکر!
غلام او را یقین و زهد و علم و دین، چو جدش را
ز جان مقداد و، پس سلمان و پس عمار و، پس بوذر!
گه رفتار و گفتار و عروج و رزم باشد او
به یم موسی، به دم عیسی، به چرخ احمد، به صف حیدر!
دم شمشیر جانگیر جهانگیرش، بکر و فر
دم مرگ و، دم صبح و، دم صرصر، دم اژدر!
ز رنگینی و سنگینی و آب و تاب، تیغ او
رگ لعل و، رگ کوه و، رگ ابرو، رگ آذر!
از وقایم، از ودایم، از وهالک، از وناجی
صف طاعت، صف یاران، صف اعدا، صف محشر!
ز شرم روی و، قدر و، علم و، مجد او عرق ریزد
چمن از ژاله، کوه از لاله، بحر از در، فلک ز اختر!
روان او، جنان او، زبان او، بیان او
بحق عاشق، بحق واثق، بحق ناطق، بحق رهبر!
براه او، بپای او، ز خشم او، ز چشم او
سپهر استاده، خاک افتاده، آتش خشک و، دریاتر!
شه است او، سروری و، برتری و، دین و علم او را
یکی تاج و، یکی تخت و، یکی ملک و یکی لشکر!
ز شاگردیش، ذکر و فکر و علم و عقل میگردد
سخن در لب، نفس در تن، هوس در دل، هوی در سر!
ندارد پیش سوز و ناله و تسبیح و سیمایش
ضیا شمع و، صفا آب و، بها در و، فروغ اختر!
بیاد روزه و، شبخیزی و، سوز و گداز او
کشد روز و شب و خورشید و مه را آسمان دربر!
بخود لرزد، بخود پیچد، بخود نازد، بخود بالد
ز بذلش جان، ز ترکش کان، ز اشکش در، ز نامش زر!
کند پر دوستان را، پند و امر و مهر و جود او
سر از عقل و، تن از طاعت، دل از ایمان، کف از گوهر!
تهی سازد عدو را، نام و یاد و حمله و تیغش
ز فکرت سر، ز قوت پا، ز غیرت دل، ز جان پیکر!
حدید است و شدید، از بسکه نور وصیت فضل او
حسودش را از آن گردیده چشم و گوش کور و کر!
بود بدگوی و بد بین و حسود و بدسگالش را
بتن درد و، بجان مرگ و، بسر تیغ و، بدل خنجر!
بجای رنگ و صوت و لاف و نخوت، باد خصمش را
خیو بر رخ، رسن در حلق، جان بر لب، اجل بر سر!
ز وصف جنت آن روی و خوی و گفتگو گردد
درون فردوس و، دل چشمه، نفس جو، مدح او کوثر!
ز شرح قهر و، خشم و، مهر و، لطف او شود کس را
دهان مجمر، زبان آذر، نفس عنبر، سخن شکر!
بود از حیرت احسان و جود و حرب و ضرب او
که آب استاده در یاقوت و لعل و دشنه و خنجر!
قلم از وصف جود و علم و خلق و لطف او دارد
در افشانی و، سخندانی، لب خندان، دماغ تر!
طریقش را، حریمش را، ضریحش را، مدیحش را
روم باسر، فتم بر در، کشم در بر، کنم از بر!
هوایش، درگهش، لطفش، غمش، داریم؛ گو: نبود
سر و سامان و، خان و مان و، ملک و مال و، سیم و زر!
چه غم، در چارجا، با ذکر و فکر و طاعت و مدحش
دم مرگ و، لب گور و، دل خاک و، صف محشر؟!
ز فیض مدحت آن شه، چو ابر و باد و، مهر و مه
رسیده صیت گفتارم، بشرق و غرب و بحر و بر!
دعا سر کن، که وصف و نعت و تعریف و ثنای او
نگنجد در زبان و، و در بیان و، نسخه و، دفتر!
نگیرد پیش عز و شان و قدر و مجدش از حیرت
زبانم حرف و، کلکم شق، مدادم مد، ورق مسطر
بود تا شمع و گل، آن محفل و این باغ را زینت
شود تا لعل و در، آن خاتم و این تاج را زیور
چو شمع و گل و،چو لعل و در،همیشه دوستانش را
بود نور و صفا، قدر و بها، هر لحظه افزونتر
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۴ - تاریخ مرگ حاجی محمد حسین
چو رو کرد «حاجی محمد حسین »
بجنت از این عالم بی بقا
خروشان و جوشان ز دنبال او
روان گشت خون دل از دیده ها
دراین گلشن از تندباد اجل
چه آزاده نخلی درآمد ز پا!
گلی رفت زین بوستان! کز غمش
فراموش شده بلبلان را نوا
طالب کرد تاریخ فوتش ز من
عزیزی بطرز سخن آشنا
برآوردم از روی اخلاص دست
بگفتم: «بیامرزد او را خدا»!
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۹ - تاریخ وفات سالک قزوینی
بلبل گلشن سخن «سالک »
کرد از این دار چون قفس رحلت
از سخن نام خود بکلک زبان
کرد بر صفحه جهان مثبت
گرچه او را نبود فرزندی
معنیی چند بست ازو صورت
گل بیخار بود، از آن خلقی
میفرستند هر دمش رحمت
گفت تاریخ فوت او واعظ
«شده او سالک ره جنت »
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۳۲ - تاریخ درگذشت ملابوذر فرزند مولانا خلیل الله قزوینی
«بوذر» آن نو گل بستان کمال
کرد از این عالم فانی چو سفر
نو گلی رفت که چون لاله گذاشت
داغها گلشن خود را بجگر
کرد از این اجر مصیبت فارغ
ذمه خویشتن از حق پدر
چید اگر دست اجل خوش ثمری
باش یارب تو نگهدار شجر
عقل تاریخ وفاتش پرسید
گفتمش:«حیف ز ملابوذر!»
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۳۴ - در سوگ و تاریخ مرگ میرباقر
چراغ دلم «میرباقر» که داشت
زسیماش نور سیادت ظهور
بعشرت سرای بقا بار بست
از این محنت آباد دار غرور
شد از رفتن او، ز جانها قرار
شد از غیبت او ز دلها حضور
ز زهر غمش، عالمی تلخکام
ز درد فراقش، جهانی بشور
بمحنت سرایی که اینش بقاست
چرا دل نهد مرد صاحب شعور؟!
ز بس شادیش با غم آمیخته است
نداند کسی ماتمش را ز سور!
چو تیر از کمانخانه چرخ پیر
بود راستان را بسرعت عبور
جهان را خدنگی بترکش نماند
کمان فلک را، همانست زور
چو تاریخ فوتش، من دردمند
طلب کردم، از خاطر نا صبور
بخاک از دعا روی اخلاص سود
بگفتا که:«قبرش بود پر ز نور»!
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۴۱ - در سوگ و تاریخ مرگ شاه عباس دوم
در جهان ماتم و شوری دیدم
همه گویان ز دل و جان صدحیف!
چون صدف دست بهم سودی خلق
ک از آن گوهر رخشان صدحیف!
کوه و صحرا همه مینالیدند
که از آن ابر بهاران صدحیف!
آب در جوی سراسیمه زدی
سنگ بر سینه که یاران صدحیف!
هر طرف باد بسر خاک کنان
که کجارفت سلیمان؟ صدحیف!
آتش سوخته میکرد خروش
که از آن شمع شبستان صدحیف!
خاک را سر بقدمها که کجاست
مرجع خاک نهادان؟ صدحیف!
مضطرب حال، تپیدی دریا
که از آن ابر در افشان صدحیف!
خشک وامانده بجا آب گهر
که از آن ریزش احسان صدحیف!
ابر، چون دود سیه میگردید
که چه شد آن خور تابان؟ صدحیف!
شور در خیل غزالان، که دگر
خاست زنجیر ز شیران صدحیف!
گفتم: این شور و فغان چیست؟ یکی
گفت با دیده گریان: صدحیف!
رفته «عباس شه ثانی » از این
بی بقا عالم ویران صدحیف!
نقد حیدر، شه دین و دنیا
رفته از کیسه دوران صدحیف!
غوطه در بحر فنا زد ذوالنون
شد بچه یوسف کنعان صدحیف!
شد بظلمات سکندر، صد آه
رفت بر باد سلیمان صدحیف!
رخش اقبال بریده دم و یال
که از آن صاحب میدان صدحیف!
در طویله همه لیلی منشان
گشته مجنون و خروشان صدحیف!
مد آواز قلم کوشان، این:
که ز سرمشق سواران صدحیف!
نیزه ها بر سخن نیزه وری
گشت یک سر خط بطلان صدحیف!
شد کمانهای زرافشان نالان
که از آن دست زر افشان صدحیف!
تیغها گشته سیه پوش از غم
که از آن تیغ درخشان صدحیف!
حلقه های زره افتاده بهم
که ز سر حلقه مردان صد حیف
سپر از درد بخود پیچیده
کز پناه همه خلقان صدحیف!
موی واکرده علم از پرچم
کز سرافرازی مردان صدحیف!
بر سر خویش زنان، کوس دودست
که ز آوازه احسان صدحیف!
دفتر از مد رقم آه کشان
که شد احوال پریشان صدحیف!
تخت از پایه خود افتاده
که از آن لنگر و آن شان صدحیف!
رفته بر خویش فرو نقش نگین
که از آن صاحب فرمان صدحیف!
سنگ بر سنه زنان انگشتر
کز سلیمانی دیوان صدحیف!
دیده تاج پر از آب گهر
که ز سر کرده شاهان صدحیف!
بهر این واقعه جستم تاریخ
از زبان همه، گویان: صدحیف!
زین دو مصراع دو تاریخ آمد
حیف از آن قدر سخن دان صدحیف!
«آه از آن شاه فریدون شیم آه »!
«حیف از آن سرور ایران صد حیف »!
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۴۲ - در سوگ تاریخ و تاریخ مرگ یاری عزیز
شد یار عزیزی از کفم ناگه، حیف!
در راه طریقت، زچنین همره، حیف!
تاریخ وفات آن جوان می جستم
پیر خردم گفت که:«حیف و ده حیف »!
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۴۷ - تاریخ مرگ ملابوذر فرزند مولانا خلیل الله قزوینی
آن «بوذر» عصر خود باوصاف جمیل
چون کرد از این کدورت آباد رحیل
تاریخ طلب شدم، خرد گفت که: «چید
هی هی چه گلی اجل ز گلزار خلیل »؟!
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۵۷ - تاریخ مرگ ملابوذر فرزند مولانا خلیل الله قزوینی
ز گلزار «خلیل » خلت آیین
که از وی دیده خلقی است روشن
عجب زیبا گلی دست اجل چید
که از جان هزاران خاست شیون!
نهال نورسی شد کنده زین باغ
که از وی جامه ها شد چاک برتن
دری رفتش ز دامان عطوفت
کزو درها ز چشم آمد بدامن
چه سان دید این مصیبت چشم پاکش؟
که نبود گوش را تاب شنیدن!
از این طاقت گداز آتش الهی
بدل سازش چراغ صبر روشن
خلیل آسا، برو از لطف یارب
بکن این آتش بود الکن
خرد تاریخ آن میخواست گوید
ولی زین غم زبانش جانسوز گلشن
خرد تاریخ آن میخواست گوید
ولی زین غم زبانش بود الکن
که خود گفت آن محیط فضل و دانش
«ز دیده رفته نور دیده من »
بود تا رفتگان را خاک، یارب
نگیرد گرد اندوهیش دامن
بود تا چرخ بر جا، چرخ دانش
بمهر رای او بادا مزین
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۶۸ - در سوگ و تاریخ مرگ ولی محمدخان فرزند نواب خان
چون به حکم قضا، ز دار جهان
شد بحسرت «ولی محمدخان »
آن مه نو که کرده بودش بدر
مهر نواب خان عالیقدر
رفت رنگین گلی برون زین باغ
که نه گلبن، از او چمن شد داغ
گل بر نگینیش کسی کم دید
رنگی از چهره زمانه پرید
تا ز مکتب شده است آن ناکام
مشق ها را نمانده ربط کلام
از سخن تا لبش خموش شده است
حرف از خط سیاهپوش شده است
مدها، مانده خشک ازو برجا
رفته در پیچ و تاب دایره ها
زیر مشق از فراق او درهم
گشته ابدال پوست پوش از غم
خورده بر یکدگر ز بیصبری
کار خط و سواد چون ابری
کرده از اشک پر بصد افغان
دامن خویش کاغذ افشان
همه تن، دست گشته است کتاب
سوره بر هم ز حسرتش بیتاب
بی سوادش، بیاضها باطل
زو نشسته سفینه ها در گل
نامه و خامه و روز وشب زین غم
چون دو همدرد رو کنند بهم
آن ز دوریش سینه بخراشد
وین بنالد سرشک غم پاشد
تا قلم هست اشک می بارد
زخم او سر بهم نمی آرد
زخم او راست التیام محال
نمک خط او، بروست حلال
بر ورق، کی خط سیاه است آن؟
از دل خامه دود آه است آن!
از غم درویش گه و بیگاه
خط بکاغذ دود چو دود سیاه
بسکه شد خانه قلم ویران
گرد خط غبار خیزد از آن
بوده با خامه اش گهی همراه
زآن مرکب ز غصه گشته سیاه
خوش زبانی ز کلک او دیده است
لیقه بر خود عبث نپیچیده است
قطعه ها، راه جزوه دان جستند
دست چسبانده ها ز خط شستند
شد ز جدول چو آب صبر و قرار
کار سطاره گشت بی پرگار
تا خدنگ قدش بخاک نشست
گشت از آن خانه کمان دربست
رفته بی او زکار، تیر و کمان
ماتم او گرفته پیر و جوان
نیست پیکان به تیر او دمساز
تیر را مانده چشم حسرت باز
از قدش میدهد خدنگ نشان
سر به پایش نهاده ز آن پیکان
آن نه پیچیده جوهر است آن را
آب گردد بدیده پیکان را!
دور از آن گوهر است خانه زین
چون نگین خانه فتاده نگین
کند از ناله، طبل بازش قال
زند انگشت بر لبش چو دوال
کرده تا مرغ روح او پرواز
نقش ناخن بود بسینه باز
نتوانست جای او را دید
چرغ بر سر از آن تماقه کشید
گر ز نادیدنش نه رسم عزاست؟
چشم شاهین سیاه پوش چراست؟!
بی سر دست آن گزیده جوان
باشه آورده علت یرقان
عالمی زین غم جگر پرداز
زد بسر دست، چون نشینه باز
چاکرانش شکسته پر پیچان
مانده بی او چو طلبه سرگردان
جامه جان دریده میر شکار
دستکش دست دل کشیده ز کار
دور نبود ز صاحب این فن
گر کشد دست جان ز بهله تن
تا ز خاکش اثر بجا باشد
عمر نواب خان ما باشد
رطبی گر بخاک راه افتاد
هم سر نخل آن سلامت باد
یافتم دوش در جهان خیال
جای در بزم خان نیک خصال
جست تاریخ فوت آن فرزند
از من بیدل فقیر نژند
تا گرفتم قلم ز بهر رقم
از کف طبع من کشید قلم
بهر تاریخ آن رقم زد خود:
«گهری بی بها زدستم شد»!
واعظ قزوینی : اضافات
مرثیه شاه شهدا گوهر دریای امامت حضرت حسین بن علی «ع »
ای ناله زجا برخیز، که شد باز محرم
ای گریه فرو ریز، که شد نوبت ماتم
ای مردمک، از اشک فرو ریختن آموز
در ماتم شاه شهدا، سرور عالم
تابان نه هلالست دراین ماه ز گردون
بر سینه کشیده است الف قرص مه از غم
یا شعله افروخته یی، در دل چرخ است
کز آه مصیبت زدگان، گشته قدش خم
یا آنکه ز شمشیر ستم، در دل گردون
زخمی است که هر سال شود تازه از این غم
یا آنکه خراشی است برخسار، جهان را
در تعزیه اشرف ذریت آدم
یا ناخن آغشته بخونی است فلک را
از بس که خراشیده ز غم سینه عالم
نی نی غلطم پره قفل در شادی است
یا بر رخ ایام، کلید در ماتم
بر چهره ایام، چه خونها که روان کرد
این خنجر کج از جگر مردم عالم!
هرشب نه مه نو شود افزون، که فلک را
بر سینه خراش است که ریزد بسر هم
آتش همه را از تف این شعله بجان است
دل گر همه سنگ است، از این ماه، کتان است!
زآن دیده خود سنگ، پر از اشک شرر کرد
کاین آتش محنت به دل سنگ اثر کرد
درکان نه عقیق است، که از غصه یمن را
بی آبی آن تشنه لبان، خون به جگر کرد
تا صورت این واقعه را دید، ندانم
چون آب دگر با قدح آینه سر کرد؟!
چون چشم جهان دید پر از ناوک بیداد؟
جسمی که ستم کرد بر او هر که نظر کرد
نگسست ز هم، قافله اشک یتیمان
تا شاه شهیدان ز جهان عزم سفر کرد
هر شام نه خورشید نهان شد بته خاک
در ماتم آن خسرو دین خاک بسر کرد!
زین تعزیه، هر شام شفق نیست بر افلاک
خورشید بدامان فلک چشم کند پاک!
ز آن روز که بر خاک فتد آن قد و قامت
بر خویش فرو رفت ز غم صبح قیامت
آفاق بسر خاک سیه ریخت ز ظلمت
در خاک نهان گشت چو خورشید امامت
آن روز که کندند ز جا خیمه اورا
چون کرد دگر خرگه افلاک اقامت؟!
بر نیزه، چو دید آن سر آغشته بخون را
پنداشت جهان، سرزده خورشید قیامت
هرکس که تن بی نفسش دید و نفس زد
باشد ز نفس، بر لبش انگشت ندامت
آن کس که لب تشنه او دید و، نشد آب
بر سینه زند از دل خود سنگ ملامت
از بار گران غم آن تشنه لبان بود
کآندم نتوانست ز جا خاست قیامت
آن را که نشد دیده پر از خون ز عزایش
باشد مژه دندان، نگه انگشت ندامت
آن کیست که چون لعل پر از خون جگر نیست
در ماتم آن گوهر دریای امامت؟!
روز، آتش آهی است که خیزد ز دل شام
شب، خاک سیاهی است که بر سر کند ایام!
بحر از غم این واقعه، یک چشم پر آبست
افلاک پر از آه، چو خرگاه حبابست
نگذاشته نم در دل کس گریه خونین
این موج فشرده است که گویند سرابست!
در سینه افلاک نه مهر است که، دایم
زین آتش جانسوز دل چرخ کبابست!
تا گل گل خون شهدا ریخته برخاک
چشم گل از این واقعه پر اشک گلابست
زین غصه که در خاک تپیدند شهیدان
بر خاک تپیدن صفت موج سرابست
از حسرت آن تشنه لب بادیه غم
هر موج، خراشی است که بر چهره آبست
با چهره پرخون، چو درآید بصف حشر
ز آن شور ندانم که کرا فکر حسابست؟!
خواهد که رساند به جزا قاتل او را
ز آن این همه با ابلق ایام شتابست
ای صبح جزا، سوخت دل خلق از این غم
شاید تو براین داغ شوی پنبه مرهم!
شمشیر نبود آنکه براو خصم ز کین زد
بود آتش سوزنده که بر خانه دین زد
هر گرد که برخاست از آن معرکه، خود را
بر آینه خاطر جبریل امین زد
باران نبود، کز غم لب تشنگی اش، بحر
خود را به فلک برد و ز حسرت به زمین زد
تا تشنه لب دید عقیق یمن، از غم
صد چاک نمایان به دل از نقش نگین زد
خون ریخت بسر پنجه خورشید جهانتاب
از بس که زغم بر سر خود چرخ برین زد
روز و شب از این واقعه خونابه فشان است
چشم مه و خورشید چنین سرخ، از آن است!
آن روز قرار از فلک بی سر و پا رفت
کآرام دل فاطمه از دار فنا رفت
در ماتم او گنبد افلاک سیه شد
دود جگر سوخته از بس بهوا رفت
در ماتم او، آب بقا جامه سیه کرد
آن روز که او تشنه لب از دار فنا رفت
. . .
ز آن ظلم و ستمها که به شاه شهدا رفت
از ظالم سنگین دل بیرحم خسی چند
بر سرور اخیار چه گویم که چها رفت؟!
پر خون چو خدنگش بدل خاک فگندند
صد جا بدل همچو گلشن چاک فگندند!
پر ساخته این غصه ز بس کوه گران را
تا همنفسی یافته، سر کرده فغان را
آه، این چه عزائی است، که هرشب فلک پیر
در نیل کشد جامه زمین را و زمان را؟!
ز آن روز که این تعزیه شد رسم در ایام
خجلت بود از زیور خورشید جهان را
بسته است ره خنده بر ایام، ندانم
چون کرد صدف بهر گهر باز دهان را؟!
زآن روز که گردید روان خون شهیدان
چون پای بره رفت دگر، آب روان را؟!
ز آن روز که گردید باین حرف، ندانم
در خویش چه سان داد دهن جای زبان را؟!
از جرأت قومی که بر او تیر کشیدند
انگشت ز ناوک بدهن بود کمان را
ز آن روز که آن نخل قد از پای درآمد
چون دید چمن بر سر پا سرو روان را؟!
پیش نفس صبح، ز مهر آینه گیرند
تا غرقه بخون دیده شه کون و مکان را
در حوصله لفظ، نگنجد دگر این حرف
واعظ ز سخن به که ببندیم زبان را
کز گریه دل و دیده خونبار فرو ماند
طاقت ز شنیدن، سخن از کار فروماند
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۵۳
تنها نه ماه پیش رخت سر فگنده شد
تا شمع دید روی ترا، مرد و زنده شد!
حمیدالدین بلخی : مقامات حمیدی
المقامة العاشرة - فی العزا
حکایت کرد مرا دوستی که در دوستی بیریب بود و در مکارم اخلاق بی عیب، که وقتی از اوقات شجره جوانی بثمره امانی آراسته بود و چمن عهد صبی بنسیم صبا پیراسته
شب شباب هنوز غسقی داشت و زمان کودکی نمطی و نسقی، هنوز مشک و عنبر عارض بکافور عوارض ملوث نشده و حلل جوانی بعلل پیری مروث نگشته بود.
هنوز برگ گل عارض ارغوانی بود
هنوز صاف قدح آب زندگانی بود
هنوز باغ حیات و هنوز راغ وجود
در ابتدای دم دولت جوانی بود
اندیشه افتاد که عزم غربتی کرده آید و گذر بر هر تربتی کرده شود، در گرد این کره ارض ذات الطول و العرض بقدمی پوینده و همتی جوینده نظری و سفری اختیار افتد.
درین معنی بطالع مولود و قرانات مسعود بازگشته، بعد از نماز استخارت و دعوات استجازت این معنی مخمر و مشمر شد.
فقلت للنفس سیری فی دجی الغسق
الی انقراض الدجی من اول الفلق
و الاض توطا بالاقدام من کسل
والریح یفتح منها کل منفلق
چون راحله طلب بر ادهم شب نهادم و مخدره دواعی را لب بر لب گذاردم، روی بخطه عراق آوردم و ابتدا از شهر سپاهان کردم که مناقب آن شهر مشهور بسیار شنوده بودم و در سودای آندیار غنوده.
گفتم بود که آندولت زیر نگین آید و بار آن آرزو از سینه بزمین، بارفقه ای که عزم آنصوب داشتند راه برداشتم و منازل را بقدم مجاهدت بگذاشتم، تا بعد از تحمل شداید و تجرع مکاید از نشیب و فراز بباره آن پناه رسیدم بوقتی که آفتاب از مطلع نورانی بنشیب ظلمانی رأی کرده بود و در دریای قیرگون غوطه خورده و زنگی شب از گریبان رومی روز سر برآورده.
اهل قافله زاد و راحله در آن پناه بنهادند و پای افزار سفر بگشادند، چون از راندن و تاختن ملول شدند هر یک بآسایش و خواب مشغول شدند.
هنوز از دور خواب کاسی نگشته و از مدت پاسی نگذشته بود که خروشی انبوه وجوشی با شکوه برآمد، صد هزار آواز متخالف و نعره مترادف از زمین آنشهر بآسمان میرسید و نفیر خلق از قرار فرش بمدار عرش می کشید.
کس ندانست که موجب آن خروش چیست و مهیج آن فتنه و جوش کیست؟ تا آنزمان که آوازه اقامه و اذان باسماع و آذان رسید و زنگی شب لب برداشت و شباهنگ رخت از منزل شب بگذاشت.
درهای شهر بگشادند و خلق روی بدروازه نهادند، پرسیدم که آن چندان خروش در پرده شب دوش چه بود؟ گفتند امروز در این شهر مصیبتی است عظیم و ماتمی است جسیم که آنکه مقتدای این ولایت و پیشوای این امت بود دوش شراب اجل نوش کرده و از دار فنا بخطه بقا نقل نموده.
این جوش و خروش بدین قطیعت است و این بانگ و نفیر بدین ضجیعت بآستین آب از روی رفته شد و انالله و انا الیه راجعون گفته آمد، با خود گفتم نخست باستقبال این غم و حلقه این ماتم باید رفت و حق گزاری باید کرد و مسلمانان را یاری.
الدهر ذو دول و الموت ذونوب
و نحن من حدثان الموت فی کرب
فکیف یفرح شخص فی رفاهیة
و بین جفنیه یدعو هادم الطرب
این آسیب بهر آستین و جیب خواهد رسید و این منادی بهر کوی و وادی بر خواهد آمد، پس واجب و نافله با اهل قافله فرو گذاشتم و بدریافت آن مصیبت بشتافتم و بدیدن آن تربت رای کردم و خود را در آن صف ماتم جای دادم.
جمعی دیدم نشسته و ایستاده و عمامه خواجگی از سر نهاده، جزع و فزع و خروش و جوش از میدان سمک بایوان سماک رسانیده.
آسمان در آن ماتم جامه فوطه کرده و مردمک چشم در آب غوطه خورده، خاک اقدام تاج فرقها شده و خون دیده ها غالیه رخسارها گشته، چون آوازها بغایت رسید و آن نفیر و زفیر بنهایت کشید.
آن حادثه از حادثه احد و حنین درگذشت و آن مصیب از مصیب حسن و حسین زیادت گشت، پیری صاحب دلق از میان خلق برپای خاست و عروس زبانرا بزیور سخن بیاراست و این ابیات بر زبان راند:
یا قوم قد سائت الظنون
و اضطرب الصبر والسکون
و ادبر العقل و التأنی
و اقبل الحمق و الجنون
اما علمتم بان فیکم
ینتظر الموت والمنون
وحادث الموت و هو حق
یدرککم اینما تکونوا
ای اهل علم عقل ازین داوری بریست
بر حکم کردگار جهان این چه داوریست
معلوم نیست نزد شما کاین نذیر مرگ
اندر میان خلق چو طاف هر دریست
هر سر نهاده ای که درین خاک تیره هست
حقا که آن بحکم و بفرمان آن سریست
بیحکم او نیفتد برگی ز هیچ شاخ
از جرم خاک تا بمحلی که مشتریست
در مرگ دوستان و رحیل برادران
خندید بر خود آنکه نه بر خویشتن گریست
مسلمانان این چه عویل طویل و آواز دراز است که از شما بحضرت بی نیاز می رسد؟ بکاء کبکاء المجوس فی الناووس و عویل کعویل العلیل من الغلیل خروش از ستمکاری درست آید و نفیر از بدکرداران راست نماید و اگر ظلمی می رود بامیر عادل شهر برباید داشت تا باز دارد و اگر جوریست با شحنه ولایت بباید گفت تا رفع کند.
نه نخستین جنازه ای است که از دروازه جهان بیرون شده است و نه اول تابوتیست که از بیوت فنا بحانوت بقا نقل کرده است و ما محمد الا رسول قد خلت من قبله الرسل آنرا که آدم و عالمیان را بطفیل وجود وی بر مائده حیات بنشاندند
این شربت بدادند و این نام بر وی نهادند که انک میت و انهم میتون آدم که مطلع تخلیق بود در مقطع این تفریق گداخته شد و محمد (ص) که خاتم این کار بود از شرف این کار برانداخته شد و ابراهیم (ع) که قدم خلت او بر مفرش آتش بود حلق درین دام آویخت و سلیمان که زین نبوتش بر کتف باد نهاده بود ازین حادثه نتوانست گریخت.
نوح(ع) هزار سال بزیست و نزیست و لقمان اندر هزار سال بماند و نماند، یعقوب (ع) درین واقعه دست از عشق یوسف بداشت، یوسف (ع) درین حادثه زلیخا را بگذاشت.
مجنون چون بر سر این کوی رسید نام لیلی فراموش کرد، وامق چون درین تیه افتاد از ذکر عذرا خاموش گشت، لکل امری یومئذ شأن یغنیه، آفریننده در آفریده خود تصرف کرد چه غم و تأسف واجب آید
و بخشنده در بخشیده خود حل و عقد فرمود چه جوش و خروش لازم آید، چرا آرام نگیرید و باندام نباشید؟ چرا شیطان طبیعت را مقهور سلطان شریعت ندارید و حل و عقد امانات را بامانت نهنده باز نگذارید؟
الا انما الدنیا سراب مکذب
و کل حریص فی هواها معذب
اذا لم تکن فی دی الحیوة عذوبة
فان رحیق الموت احلی و اعذب
این چه بانگ و خروش و آه قوی است؟
بر کسی کو امام یا علوی است
آنچه امروز حادث است از مرگ
در سرای کهن نه رسم نوی است
زانکه در کاس لامحال اجل
باده یک من منی و توئی است
پس چون نظم درر برانداخت و این فصل بپرداخت، صف آن ماتم بیخروش گشت و دیگ مصیبت کم جوش، غرماء شریعت گریبان طبیعت بگرفت و سکون و آرامی و مخرجی و انجامی پدید آمد.
پیر گلیم پوش برهنه دوش را هر کس ثنائی و مرحبائی می گفت، چون ساعتی تمام ببود و جمع از آن خروش و جوش بیاسود و حواس متحرک ساکن گشت و دلهای مضطرب بیارمید.
پیر متفکر هم در آن گوشه نشست و زبان از گفت بربست، طبع را از فکرت نواله میداد و زبان را بخاطر حواله می کرد، گوشها منتظر آن فصاحت و ملاحت مانده بود و دلها بسته آن راحت و استراحت شده، پس پیر بعد از تأمل بسیار ساعتی بقوت بضاعتی که داشت آواز فصیحانه برداشت و گفت:
یا قوم قد غرکم صبر و سلوان
والصبر عندالنوی ظلم و عدوان
لقد ترکتم حقوق الود من کثب
و الحال فی نضرة والعهد ریان
نسیتم العهد لا عن مدة درست
و الیق الحال بالا نسان نسیان
ننسی عهودا مضت من قبل فرقتنا
انتم و نحن احباء و اخوان
درین عزا و مصیبت چه جای خرسندیست؟
سکون عقل درین ره نه از خردمندیست
عزا و ماتم این پیشوای اهل ورع
برون ز رتبت مقدار و چونی و چندیست
مبند دل بعروس جهان تو از شهوت
اگر چه در سر زلفش هزار دلبندیست
که این جهان مطرا که هست در پی ما
هزار سینه ز مهرش پر آرزومندیست
فرو شکستن این بندگان بجبر و بقهر
کمال سلطنت و قدرت خداوندیست
پس از غرر نظم بدرر نثر آمد و گفت ای مسلمانان این چه آتش بود که بدین زودی افسرده شد و این چه شکوفه ای بود که بدین آسانی پژمرده گشت؟
شما ندانسته اید که مرگ علماء ثلمه دین مسلمانی است و بالاترین حادثه آسمانی، هر عالم که از عالم عدم در عالم قدم مجاهدت نهاد، از رحلت و هجرت او انهدام کشوری و انهزام لشگری باشد، که هزار کلاه مرصع در شارع مرگ مقطع و متلاشی گردد
آن وزن ندارد و این قدر نیارد که گوشه ریشه دستار عالمی را حرکت و تشویشی افتد که رفتن یکتن دیگر است و رفتن یک انجمن دیگر، وفات انسانی دیگر است و وفات جهانی دیگر.
فما علما الدهر الا کثیرة
و ما فی مقال الحق شک لجاحد
و ماموت هذا موت شخص معین
و ما کان فیس هلکه هلک واحد
زنهار زنهار که این آتش باید سالها منطفی نشود و این اشگها باید بعمرها مختفی نماند، وفای دوستان در چمن و بوستان هر کس نگاه نتواند داشت، هیهنا تزل الاقدام.
درین وفا و عهد بجد و جهد بباید کوشید، این کاس در تداول است و این نواله در تناول و این نداها بهمه گوشها رسیده است و این قدح لبها چشیده.
پس پیر دست بدعا برداشت و افسانه عزا بگذاشت، چون حلقه آن ماتم گسسته شد و صف آن اجتماع شکسته گشت، هر کس بخانه و آشیانه ای رأی کرد.
من جستن پیر را بساختم، چون باد و چون آب بهر جانب بشتافتم و بهر طرف بتاختم از آن پیر فصال نفس وصال نیافتم، اگر چه در جستن موی بشکافتم.
معلوم من نشد که بر آن پیر خوشزبان
ناگه چه کرد بی سبب از ناخوشی جهان؟
اندر کدام خطه شد از چرخ درون نگون
و اندر کدام خاک شد از بخت بد نهان؟
یغمای جندقی : مراثی و نوحه‌ها
شمارهٔ ۴
کمر بستی به خون ای پیر گردون نوجوانی را
بخواری بر زمین افکندی آخر آسمانی را
به دام فتنه از منقار تیر و مخلب خنجر
شکستی پر همایون طایر عرش آشیانی را
بهار آید همی تا خار بومی را خزان کردی
ز صرصر خیزی باد مخالف گلستانی را
ز منع آب جان سوز آتشی افروختی وز وی
زدی سر بر فلک دود مصیبت دودمانی را
زکین دندان گزای ناب پیکان سگان کردی
بشیر مهر زهرا مغز پرورد استخوانی را
غذا ز الوان خون آوردی آب از چشمه پیکان
جزاک الله نکو کردی رعایت میهمانی را
ندانم تا چه کردی با جهان جان همی دانم
که از غم تا قیامت سوختی جان جهانی را
دل از قتل شهیدی بر کنارم دجله بگشاید
بطرف جان سپاری بسته بینم چون میانی را
کنم یاد از اسیری چند و خاک شام چون بینم
غریب خسته آواره بی خانمانی را
تبم گیرد ز رنج طفل بیماری به ویرانی
چو سر بر خشت حسرت خفته بینم ناتوانی را
زاشک دیده یغما بیاد آور درین ماتم
روان سیلاب خون بینی چو بر در آستانی را
یغمای جندقی : مراثی و نوحه‌ها
شمارهٔ ۶
حریم عصمت آنگه ناقه عریان سواری‌ها
نگون باد ازهیون چرخ این زرین عماری‌ها
سراری عز و دولت را ستیزه چرخ کرد آخر
به دل دولت به درویشی عوض عزت به خواری‌ها
یکی چونان که نیلوفر در آب از اشک ناکامی
یکی چون لاله در آذر به داغ سوگواری‌ها
نه تن از تاب آسوده نه جان از رنج مستخلص
نه دل از آه مستغنی نه چشم از اشکباری‌ها
زبون بر دست بیگانه روان در چشم نامحرم
نوان در کنج ویرانه به صد بی‌اعتباری‌ها
نه از اقبال پیروزی نه از ایام بهروزی
نه از اختر مددکاری نه از افلاک یاری‌ها
یکی چون چشم خود در خون ز زخم ناشکیبایی
یکی چون موی خود پیچان ز تاب بی‌قراری‌ها
نه اینان را نهفتن روی دست از چشم نامحرم
نه آن بی‌چشم و رو نامحرمان را شرمساری‌ها
عنا محرم بلا برقع سرا بی در ستم دربان
غذا خون فرش خاکستر زهی حرمت‌گذاری‌ها
یکی بیمار و مسکین خشت و خاکش بالش و بستر
یکی لخت جگر بر کف پی بیمارداری‌ها
نه از تیمار و رنج آن را تمنای تن‌آسایی
نه از آسیب بند آن را امید رستگاری‌ها
گدایان دمشقی را نگر سامان سلطانی
خداوندان یثرب را شمار زنگباری‌ها
نبیند تا چنین روزی دریغا دسترس بودی
در آن روزت که سر غلتان به پا در جان‌سپاری‌ها
چو زال از سوگ رستم بر به گرگان ماتمت گیرد
ز بهمن در فرات ار فوت شد اسفندیاری‌ها