عبارات مورد جستجو در ۱۹۰۹ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : باب چهل و چهارم: در قلندریات و خمریات
شمارهٔ ۵۵
عطار نیشابوری : باب چهل و چهارم: در قلندریات و خمریات
شمارهٔ ۵۷
عطار نیشابوری : باب چهل و چهارم: در قلندریات و خمریات
شمارهٔ ۵۹
عطار نیشابوری : باب چهل و چهارم: در قلندریات و خمریات
شمارهٔ ۶۴
عطار نیشابوری : باب چهل و چهارم: در قلندریات و خمریات
شمارهٔ ۷۰
عطار نیشابوری : باب چهل و چهارم: در قلندریات و خمریات
شمارهٔ ۷۳
عطار نیشابوری : باب چهل و پنجم: در معانیی كه تعلق به گل دارد
شمارهٔ ۱
عطار نیشابوری : باب چهل و پنجم: در معانیی كه تعلق به گل دارد
شمارهٔ ۳
عطار نیشابوری : باب چهل و پنجم: در معانیی كه تعلق به گل دارد
شمارهٔ ۱۸
عطار نیشابوری : باب چهل و پنجم: در معانیی كه تعلق به گل دارد
شمارهٔ ۴۲
عطار نیشابوری : باب چهل و پنجم: در معانیی كه تعلق به گل دارد
شمارهٔ ۵۱
عطار نیشابوری : باب چهل و هفتم: در معانیی كه تعلق به شمع دارد
شمارهٔ ۶۱
عطار نیشابوری : باب چهل و هفتم: در معانیی كه تعلق به شمع دارد
شمارهٔ ۶۲
عطار نیشابوری : باب چهل و هفتم: در معانیی كه تعلق به شمع دارد
شمارهٔ ۶۹
عطار نیشابوری : باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع
شمارهٔ ۱
عطار نیشابوری : باب پنجاهم: در ختم كتاب
شمارهٔ ۴۵
عطار نیشابوری : باب پنجاهم: در ختم كتاب
شمارهٔ ۴۶
عطار نیشابوری : بخش چهارم
المقالة الرابعه
سالک سرکش سر گردن کشان
پیش عزرائیل آمد جان فشان
گفت ای جان تشنهٔ دیدار تو
نفس گو سر میزن اندر کار تو
طاقت هجران نداری اینت خوش
جان بجانان میسپاری اینت خوش
فالق الاصباح فی الاشباح تو
باسط الید قابض الارواح تو
اول نام تو از نام عزیز
یافته عزت چه خواهد بود نیز
چون جمالت ذرهٔدید آفتاب
گشت سرگردان نمیآورد تاب
خلق عالم چون ببینند آن جمال
جان برافشانند جمله کرده حال
هرکه رویت دید جان افشاند و رفت
دامن از هر دو جهان افتشاند و رفت
خلق گوید مرد زو گم شد نشان
زنده است او بر تو کرده جان فشان
میسزد گر جان بر افشانیش تو
تا بجانان زنده گردانیش تو
زندگی کردن بجان زیبنده نیست
جز بجانان زنده بودن زنده نیست
چون بدست تست جان را زندگی
ماندهام دل مرده در افکندگی
جان بگیر و زنده دل گردان مرا
زانکه بی جانان نباید جان مرا
تا که عزرائیل این پاسخ شنید
راست گفتی روی عزرائیل دید
گفت اگر از درد من آگاهئی
این چنین چیزی ز من کی خواهئی
صد هزاران قرن شد تا روز و شب
جان یک یک میستانم در تعب
من بهر جانی که بستانم ز تن
می بریزم خون جان خویشتن
دم بدم از بسکه جان برداشتم
دل بکلی از جهان برداشتم
با که کردند آنچه با من کردهاند
صد جهان خونم بگردن کردهاند
گر بگویم خوف خود از صد یکی
ذره ذره گردی اینجا بیشکی
چون نمیآیم ز خوف خود بسر
کی توان کردن طلب چیزی دگر
تو برو کز خوف کار آگه نهٔ
در عزا بنشین که مرد ره نهٔ
سالک آمد پیش پیر کاردان
داد شرح حال با بسیار دان
پیر گفتش هست عزرائیل پاک
راه قهر و معدن مرگ و هلاک
مرگ نه احمق نه بخرد را گذاشت
نه یکی نیک و یکی بد را گذاشت
گر تو زین قومی و گر زان دیگری
همچو ایشان بگذری تا بنگری
هرکه مرد و گشت زیر خاک پست
هر کسش گوید بیاسود و برست
مرگ را زرین نهنبن مینهند
مردنت آسایش تن مینهند
الحقت دنیا چه پر برگ اوفتاد
کاولین آسایشش مرگ اوفتاد
چون ترازرین نهنبن هست مرگ
دیگ را سر برگرفتن نیست برگ
خیز تا گامی بگردون بر نهیم
پس سر این دیگ پرخون برنهیم
پیش عزرائیل آمد جان فشان
گفت ای جان تشنهٔ دیدار تو
نفس گو سر میزن اندر کار تو
طاقت هجران نداری اینت خوش
جان بجانان میسپاری اینت خوش
فالق الاصباح فی الاشباح تو
باسط الید قابض الارواح تو
اول نام تو از نام عزیز
یافته عزت چه خواهد بود نیز
چون جمالت ذرهٔدید آفتاب
گشت سرگردان نمیآورد تاب
خلق عالم چون ببینند آن جمال
جان برافشانند جمله کرده حال
هرکه رویت دید جان افشاند و رفت
دامن از هر دو جهان افتشاند و رفت
خلق گوید مرد زو گم شد نشان
زنده است او بر تو کرده جان فشان
میسزد گر جان بر افشانیش تو
تا بجانان زنده گردانیش تو
زندگی کردن بجان زیبنده نیست
جز بجانان زنده بودن زنده نیست
چون بدست تست جان را زندگی
ماندهام دل مرده در افکندگی
جان بگیر و زنده دل گردان مرا
زانکه بی جانان نباید جان مرا
تا که عزرائیل این پاسخ شنید
راست گفتی روی عزرائیل دید
گفت اگر از درد من آگاهئی
این چنین چیزی ز من کی خواهئی
صد هزاران قرن شد تا روز و شب
جان یک یک میستانم در تعب
من بهر جانی که بستانم ز تن
می بریزم خون جان خویشتن
دم بدم از بسکه جان برداشتم
دل بکلی از جهان برداشتم
با که کردند آنچه با من کردهاند
صد جهان خونم بگردن کردهاند
گر بگویم خوف خود از صد یکی
ذره ذره گردی اینجا بیشکی
چون نمیآیم ز خوف خود بسر
کی توان کردن طلب چیزی دگر
تو برو کز خوف کار آگه نهٔ
در عزا بنشین که مرد ره نهٔ
سالک آمد پیش پیر کاردان
داد شرح حال با بسیار دان
پیر گفتش هست عزرائیل پاک
راه قهر و معدن مرگ و هلاک
مرگ نه احمق نه بخرد را گذاشت
نه یکی نیک و یکی بد را گذاشت
گر تو زین قومی و گر زان دیگری
همچو ایشان بگذری تا بنگری
هرکه مرد و گشت زیر خاک پست
هر کسش گوید بیاسود و برست
مرگ را زرین نهنبن مینهند
مردنت آسایش تن مینهند
الحقت دنیا چه پر برگ اوفتاد
کاولین آسایشش مرگ اوفتاد
چون ترازرین نهنبن هست مرگ
دیگ را سر برگرفتن نیست برگ
خیز تا گامی بگردون بر نهیم
پس سر این دیگ پرخون برنهیم
عطار نیشابوری : بخش چهارم
الحكایة و التمثیل
دفن میکردند مردی را بخاک
شد حسن در بصره پیش آن مغاک
سوی آن گور و لحد میبنگریست
بر سر آن گور برخود میگریست
پس چنین گفت او که کاری مشکلست
کاین جهان را گور آخر منزلست
وان جهان را اولین منزل همینست
اولین وآخرین زیر زمینست
دل چه بندی در جهان جمله رنگ
کاخرش اینست یعنی گور تنگ
چون نترسی زان جهان صعبناک
کاولش اینست یعنی زیر خاک
چند ازین چون آخر این خواهد بدن
وای ازان کاول چنین خواهد بدن
هیچ مردم از پس این پرده نیست
تا کسی او را بزاری مرده نیست
گر دمی خواهی زدن در پردهٔ
با کسی زن کو ندارد مردهٔ
هر چراغی را که باشد باد پیش
چون تواند برد راه آزاد پیش
چون تو پرسودا دماغی میبری
صرصری در ره چراغی میبری
مینترسی کاین چراغ زود میر
زود میری گر توانی زود گیر
گر بمیرد این چراغت ناگهی
ره بسر نابرده افتی در چهی
ره بسر بر پیش ازان ای بی دماغ
کز چنان بادت فرو میرد چراغ
چون چراغ توبمرد ای بی خبر
نه نشان ماند ازو و نه اثر
گر چراغ مرده را جوئی بسی
در همه عالم نشان ندهد کسی
هر چراغی را که بادی در ربود
گر بسی بر سر زنی ازوی چه سود
از چراغ مرده کس آگاه نیست
چون بمرد او خواه هست و خواه نیست
چون چراغ از جای بی جائی رسید
چون بدانجا باز شد، شد ناپدید
راه بینا زین جهان تا آن جهان
بیش یکدم نیست جان را بر میان
از درونت چون برآید آندمی
این جهانت آن جهان گردد همی
زین جهان تا آن جهان بسیار نیست
جز دمی اندر میان دیوار نیست
چون برآید آن دمت از جان پاک
سر نگونسارت در اندازد بخاک
مرگ را بر خلق عزم جان مست
جمله رادر خاک خفتن لازمست
شد حسن در بصره پیش آن مغاک
سوی آن گور و لحد میبنگریست
بر سر آن گور برخود میگریست
پس چنین گفت او که کاری مشکلست
کاین جهان را گور آخر منزلست
وان جهان را اولین منزل همینست
اولین وآخرین زیر زمینست
دل چه بندی در جهان جمله رنگ
کاخرش اینست یعنی گور تنگ
چون نترسی زان جهان صعبناک
کاولش اینست یعنی زیر خاک
چند ازین چون آخر این خواهد بدن
وای ازان کاول چنین خواهد بدن
هیچ مردم از پس این پرده نیست
تا کسی او را بزاری مرده نیست
گر دمی خواهی زدن در پردهٔ
با کسی زن کو ندارد مردهٔ
هر چراغی را که باشد باد پیش
چون تواند برد راه آزاد پیش
چون تو پرسودا دماغی میبری
صرصری در ره چراغی میبری
مینترسی کاین چراغ زود میر
زود میری گر توانی زود گیر
گر بمیرد این چراغت ناگهی
ره بسر نابرده افتی در چهی
ره بسر بر پیش ازان ای بی دماغ
کز چنان بادت فرو میرد چراغ
چون چراغ توبمرد ای بی خبر
نه نشان ماند ازو و نه اثر
گر چراغ مرده را جوئی بسی
در همه عالم نشان ندهد کسی
هر چراغی را که بادی در ربود
گر بسی بر سر زنی ازوی چه سود
از چراغ مرده کس آگاه نیست
چون بمرد او خواه هست و خواه نیست
چون چراغ از جای بی جائی رسید
چون بدانجا باز شد، شد ناپدید
راه بینا زین جهان تا آن جهان
بیش یکدم نیست جان را بر میان
از درونت چون برآید آندمی
این جهانت آن جهان گردد همی
زین جهان تا آن جهان بسیار نیست
جز دمی اندر میان دیوار نیست
چون برآید آن دمت از جان پاک
سر نگونسارت در اندازد بخاک
مرگ را بر خلق عزم جان مست
جمله رادر خاک خفتن لازمست
عطار نیشابوری : بخش چهارم
الحكایة و التمثیل
آن یکی دیوانه را از اهل راز
گشت وقت نزع جان کندن دراز
از سر بی قوتی و اضطرار
همچو ابری خون فشان بگریست زار
گفت چون جان ای خدا آوردهٔ
چون همی بردی چرا آوردهٔ
گر نبودی جان من بر سودمی
زین همه جان کندن ایمن بودمی
نه مرا از زیستن مردن بدی
نه ترا آوردن و بردن بدی
کاشکی رنج شد آمد نیستی
گر شد آمد نیستی بد نیستی
چون ترا مرگست و آتش پیش در
ظلم تا چندی کنی زین بیشتر
مرگ گوئی نیست جانت را تمام
کاتشیش از ظلم در باید مدام
گشت وقت نزع جان کندن دراز
از سر بی قوتی و اضطرار
همچو ابری خون فشان بگریست زار
گفت چون جان ای خدا آوردهٔ
چون همی بردی چرا آوردهٔ
گر نبودی جان من بر سودمی
زین همه جان کندن ایمن بودمی
نه مرا از زیستن مردن بدی
نه ترا آوردن و بردن بدی
کاشکی رنج شد آمد نیستی
گر شد آمد نیستی بد نیستی
چون ترا مرگست و آتش پیش در
ظلم تا چندی کنی زین بیشتر
مرگ گوئی نیست جانت را تمام
کاتشیش از ظلم در باید مدام