عبارات مورد جستجو در ۶۰۳۴ گوهر پیدا شد:
ترکی شیرازی : فصل دوم - مدیحهسراییها
شمارهٔ ۵ - خجسته عید سعید
سحر ز بانگ خروش خروس خوش گفتار
شدم ز مستی خواب شبانگهی بیدار
وضو گرفتم و کردم ادا فریضه صبح
نشستم از پی تعقیب و خواندن اذکار
هنوز نیمی ناخوانده از دعای صباح
هنوز بود کتاب دعا مرا به کنار
که ناگهان بشنیدم صدای دق الباب
ز جای جستم و نزدیک در شدم هموار
سئوال کردم ها کیستی و، کارت چیست؟
ز اهل خیری یا اهل شر، تو راست چکار
اگر گدایی و مسکین برو خدات دهد
وگر که دزدی طرار، بگذر و بگذار
جواب داد، نه مسکین و نی گدایم من
گشای در که نیم دزد و رهزن طرار
مبشرم من و، دارم بشارتی نیکو
کزین بشارت گردی ز خواب غم بیدار
بشارتی دهمت آن چنان که گر شنوی
کنی دهان مرا پر ز لؤلؤ شهرار
چو این شنیدم در را گشودم و دیدم
که بود یار دل آرام و، پیک خوش رفتار
ز عطف دامان، پرچیدمش ز چهره عرق
ز نوک مژگان، بستردمش ز زلف غبار
سلام کردم و او هم به صد کرشمه و ناز
جواب داد علیکم ز لعل شکربار
بگفتمش چه بشارت؟ خبر چه؟ واقعه چیست؟
بایان نما که کنم جان به مژده تو نثار
گرفت دست من و پا به صحن خانه نهاد
فضای خانه من شد ز مقصدش گلزار
به غمزه گفت که ای ناچشیده لذت عشق!
به خنده گفت که ای ناشنیده صحبت یار!
چه روی داده که هستی قرین رنج و تعب
چه روی داده که گردیده ای به غصه دچار؟
مگر ندانی که امروز عید مولود است
چرا ز غصه ملولی چو مرغ بوتیمار؟
هلا به شادی این عید، جام شوق بنوش
به رغم دشمن بدخواه حیدر کرار
برای تهنیت این خجسته عید سعید
چکامه ای بسرای و، مدیحه ای بنگار
خدای داده به بوطالب آن چنان پسری
که خیره می شود از دیدن رخش بصار
ز بطن فاطمه بنت سد علی ولی
ظهور کرد به حکم مهیمن جبار
مه سپهر امامت، ز کعبه کرد طلوع
ز چهر انور او شد جهان پر از انوار
به روز سیزدهم، صبح جمعه، ماه رجب
پدید شد ز حرم، آفتاب چرخ وقار
چواین بشارت، از آن گلعذار بشنیدم
ز فرط شوق، شکفتم چو گل، ز باد بهار
مداد و خامه و کاغذ به دست بگرفتم
طلب نمودم یاری ز داور دادار
گلوی مرغک خامه، فشردم از سر شوق
به قوتی که فرو ریخت مشکش از منقار
شد از سیاهی مشکش به صفحه کاغذ
پدید مدح علی صهر احمد مختار
علی مروج دین محمد عربی
علیست صف شکن قلب لشکر کفار
علی مهندس این قصر لاجوردی رنگ
علی که گنبد افلاک را بود معمار
علی که قابض ارواح بی اجازه او
به قبض روح کسی ناید از صغار و کبار
علی که بی مدد لطف او نخواهد یافت
کسی خلاصی روز جزا، ز شعله نار
علی خدا نه ولی مظهر صفات خداست
خرد کجا به خدائیش می کند اقرار
به امر اوست، که جرم زمین بود ساکن
به حکم اوست، که چرخ برین بود دوار
ز چرخ طبعم رخشنده مطلعی دیگر
طلوع کرد چو تابان ستاره در شب تار
علی است مطلع انوار پاک هشت و چهار
علی است رهرو راه محمد مختار
علی است نقطه زیرن باء بسم الله
علی است پایه عرش اله را مسمار
علی است آنکه به دشت احد ز قوم قریش
نمود جاری از خونشان دو صد انهار
علی است آنکه به سر پنجه یلی برکند
دری ز قلعه خیبر چو آهنین کهسار
به فرق مرحب کافر، نواخت تیغ دو دم
چنانکه راکب و مرکب دو بود گشت چهار
علی است آنکه چو بر عمرعبدود زد تیغ
خروش خواست بپا از مهاجر و انصار
ز ضرب تیغ علی چهره رسول خدای
شکفته شد ز فرح چون گل همیشه بهار
علی است حاکم و محکوم اوست شمس و قمر
علی است عامر و مامور اوست لیل و نهار
علی است آنکه برآورد با حسام دودم
به روز معرکه، از روزگار خصم دمار
علی است آنکه به جای نبی به بستر خفت
شبی که رفت پیمبر ز مکه جانب غار
علی است آنکه سلاطین و خسروان زمان
به بندگی غلامش همی کنند اقرار
به درگهش نشدی آدم ار پناهنده
قبول می نشدی توبه اش ز استغفار
علیست آنکه چو نوحش به یاری خود خواند
رسید کشتیش از بحر بیکران به کنار
علی است آنکه به حکم خدا مطیعش گشت
عصا به دست کلیم، اژدهای آدم خوار
علی است آنکه ز تذکار نام نیکش رفت
بر آسمان چهارم مسیح، از سر دار
علی است آنکه توسل به وی چو جست خلیل
بر او زحکم خداوند شد گلستان نار
علی است باعث ایجاد کل موجودات
علی است بر همه خلق جهان، سر و سردار
در این زمانه خطا رفته مادرش بی شک
هر آنکسیکه کند بر امامتش انکار
هر آن کسیکه علی را امام نشناسد
از او خدا و رسول خدا بود بیزار
قلم شوند اگر هر چه در جهان، اشجار
شود مرکب اگر هر چه در جهان، ابحار
اگر شوند تمام جهانیان کاتب
ز وصف وی ننویسند عشری از اعشار
همیشه تا شعرا راست شیوه گفتن شعر
همیشه تا فصحار است نظم شعر، شعار
هماره دفتر «ترکی» ز شعر خالی بود
به غیر مدح رسول و ائمه اطهار
شدم ز مستی خواب شبانگهی بیدار
وضو گرفتم و کردم ادا فریضه صبح
نشستم از پی تعقیب و خواندن اذکار
هنوز نیمی ناخوانده از دعای صباح
هنوز بود کتاب دعا مرا به کنار
که ناگهان بشنیدم صدای دق الباب
ز جای جستم و نزدیک در شدم هموار
سئوال کردم ها کیستی و، کارت چیست؟
ز اهل خیری یا اهل شر، تو راست چکار
اگر گدایی و مسکین برو خدات دهد
وگر که دزدی طرار، بگذر و بگذار
جواب داد، نه مسکین و نی گدایم من
گشای در که نیم دزد و رهزن طرار
مبشرم من و، دارم بشارتی نیکو
کزین بشارت گردی ز خواب غم بیدار
بشارتی دهمت آن چنان که گر شنوی
کنی دهان مرا پر ز لؤلؤ شهرار
چو این شنیدم در را گشودم و دیدم
که بود یار دل آرام و، پیک خوش رفتار
ز عطف دامان، پرچیدمش ز چهره عرق
ز نوک مژگان، بستردمش ز زلف غبار
سلام کردم و او هم به صد کرشمه و ناز
جواب داد علیکم ز لعل شکربار
بگفتمش چه بشارت؟ خبر چه؟ واقعه چیست؟
بایان نما که کنم جان به مژده تو نثار
گرفت دست من و پا به صحن خانه نهاد
فضای خانه من شد ز مقصدش گلزار
به غمزه گفت که ای ناچشیده لذت عشق!
به خنده گفت که ای ناشنیده صحبت یار!
چه روی داده که هستی قرین رنج و تعب
چه روی داده که گردیده ای به غصه دچار؟
مگر ندانی که امروز عید مولود است
چرا ز غصه ملولی چو مرغ بوتیمار؟
هلا به شادی این عید، جام شوق بنوش
به رغم دشمن بدخواه حیدر کرار
برای تهنیت این خجسته عید سعید
چکامه ای بسرای و، مدیحه ای بنگار
خدای داده به بوطالب آن چنان پسری
که خیره می شود از دیدن رخش بصار
ز بطن فاطمه بنت سد علی ولی
ظهور کرد به حکم مهیمن جبار
مه سپهر امامت، ز کعبه کرد طلوع
ز چهر انور او شد جهان پر از انوار
به روز سیزدهم، صبح جمعه، ماه رجب
پدید شد ز حرم، آفتاب چرخ وقار
چواین بشارت، از آن گلعذار بشنیدم
ز فرط شوق، شکفتم چو گل، ز باد بهار
مداد و خامه و کاغذ به دست بگرفتم
طلب نمودم یاری ز داور دادار
گلوی مرغک خامه، فشردم از سر شوق
به قوتی که فرو ریخت مشکش از منقار
شد از سیاهی مشکش به صفحه کاغذ
پدید مدح علی صهر احمد مختار
علی مروج دین محمد عربی
علیست صف شکن قلب لشکر کفار
علی مهندس این قصر لاجوردی رنگ
علی که گنبد افلاک را بود معمار
علی که قابض ارواح بی اجازه او
به قبض روح کسی ناید از صغار و کبار
علی که بی مدد لطف او نخواهد یافت
کسی خلاصی روز جزا، ز شعله نار
علی خدا نه ولی مظهر صفات خداست
خرد کجا به خدائیش می کند اقرار
به امر اوست، که جرم زمین بود ساکن
به حکم اوست، که چرخ برین بود دوار
ز چرخ طبعم رخشنده مطلعی دیگر
طلوع کرد چو تابان ستاره در شب تار
علی است مطلع انوار پاک هشت و چهار
علی است رهرو راه محمد مختار
علی است نقطه زیرن باء بسم الله
علی است پایه عرش اله را مسمار
علی است آنکه به دشت احد ز قوم قریش
نمود جاری از خونشان دو صد انهار
علی است آنکه به سر پنجه یلی برکند
دری ز قلعه خیبر چو آهنین کهسار
به فرق مرحب کافر، نواخت تیغ دو دم
چنانکه راکب و مرکب دو بود گشت چهار
علی است آنکه چو بر عمرعبدود زد تیغ
خروش خواست بپا از مهاجر و انصار
ز ضرب تیغ علی چهره رسول خدای
شکفته شد ز فرح چون گل همیشه بهار
علی است حاکم و محکوم اوست شمس و قمر
علی است عامر و مامور اوست لیل و نهار
علی است آنکه برآورد با حسام دودم
به روز معرکه، از روزگار خصم دمار
علی است آنکه به جای نبی به بستر خفت
شبی که رفت پیمبر ز مکه جانب غار
علی است آنکه سلاطین و خسروان زمان
به بندگی غلامش همی کنند اقرار
به درگهش نشدی آدم ار پناهنده
قبول می نشدی توبه اش ز استغفار
علیست آنکه چو نوحش به یاری خود خواند
رسید کشتیش از بحر بیکران به کنار
علی است آنکه به حکم خدا مطیعش گشت
عصا به دست کلیم، اژدهای آدم خوار
علی است آنکه ز تذکار نام نیکش رفت
بر آسمان چهارم مسیح، از سر دار
علی است آنکه توسل به وی چو جست خلیل
بر او زحکم خداوند شد گلستان نار
علی است باعث ایجاد کل موجودات
علی است بر همه خلق جهان، سر و سردار
در این زمانه خطا رفته مادرش بی شک
هر آنکسیکه کند بر امامتش انکار
هر آن کسیکه علی را امام نشناسد
از او خدا و رسول خدا بود بیزار
قلم شوند اگر هر چه در جهان، اشجار
شود مرکب اگر هر چه در جهان، ابحار
اگر شوند تمام جهانیان کاتب
ز وصف وی ننویسند عشری از اعشار
همیشه تا شعرا راست شیوه گفتن شعر
همیشه تا فصحار است نظم شعر، شعار
هماره دفتر «ترکی» ز شعر خالی بود
به غیر مدح رسول و ائمه اطهار
ترکی شیرازی : فصل دوم - مدیحهسراییها
شمارهٔ ۶ - تخت خلافت
باد بهار می وزد ساقی ماه پیکرا
موسم عیش شد هلا باده بکن به ساغرا
خیز و مرا به ساتکین ریز زنای بلبله
راح رحیق غم زدا بادهٔ روح پرورا
زان می تلخ وش که از خوردن یک پیاله اش
پیر زنو جوان شود گنگ شود سخن ورا
زان می لاله گون که بر خشک درخت اگر زنی
تازه شود شکوفه و، برگ کند دهد برا
فصل گل است و، عید نوروز و، زمان خرمی
رو به چمن نظاره، کن قدرت پاک داورا
کز گل زرد و جعفری گشته زمین بوستان
چونان نطع زرگران، پر ز قراضه زرا
سرو چنار یک طرف، جای به جا کشیده صف
وز طرفی زده رده نارون صنوبرا
زیر درخت نسترن، دسته گل بنفشه ها
چون حبشی کنیزکان، زیر سپید چادرا
بسکه به صحن بوستان، ریخته یاسمین و گل
یافته خاک بوستان، نکهت مشک عنبرا
آب میان بوستان، گشته به جوی ها روان
برده گرو ز روشنی، ز آینه سکندرا
شاخ درخت سرخ گل، غنچه نورسیده را
طفل صفت چودایگان،تنگ گرفته در برا
بر سر شاخه ها ی گل، بلبله کان خوش نوا
ورد زمان شان همه، مدح و ثنای حیدرا
از پی آنکه در چنین روز به جای مصطفی
تخت خلافت از علی یافته زیب و زیورا
آنکه به روز مولودش گشت جدار کعبه شق
آنکه به کودکی به گهواره درید اژدرا
صدرنشین مسند جاه و جلال سروری
ناظم هفت کشور و عالم چار دفترا
شیر خدا وصی حق، قاسم جنت و سقر
حامی دین مصطفی ساقی حوض کوثرا
صف شکنده ای که چون پای نهد به رزمگه
برق حسامش افکند بر تن خصم، آذرا
بر سر جای خویشتن سرد شوند پر دلان
در صف کارزار اگر گرم کند تکاورا
خصمش اگر به گلستان، گاه فرار بگذرد
هر سر خار برتنش، جای کند چو خنجرا
یکتنه خویش را زند گر به صف مخالفان
صولت او ز هم درد، قلب سپاه و لشگرا
کعبه علی منا علی مروه علی صفا علی
سید اوصیا علی ابن عم پیمبرا
قاتل عمرو عبدود، فاتح غزوهٔ احد
قابض روح مرحب و، قالع باب خیبرا
باز ز شرق طبعم از همت شاه اولیا
مطلع تازه ای عیان، گشته چو مهر انورا
ای ز فوغ طلعتت! شمس و قمر منورا
پایهٔ آستانت از پایهٔ عرش برترا
تا تو نهادی از عدم، پای به عرصهٔ وجود
پاک ز لوث کفر شد روی زمین سراسرا
هیچ شجر نیاورد، خوب تر از تو میوه ای
هیچ صدف نپرورد، چون تو لطیف گوهرا
خادم آستان تو صد چوکی و قباد و جم
بندهٔ پاسبان تو صد چو خدیو و قیصرا
با تو اگر شود عدو، روز مصاف روبرو
پیکر او کنی دو با تیغ کج دو پیکرا
حق ز ازل نهاده نام تو چو نام خود علی
نام خوش تو مشتق و، نام خداست مصدرا
یا علی ای که حق تو را کرده ولی خویشتن!
یا علی ای که مصطفی خوانده تو را برادرا!
کافر بت پرست اگر دم زند از ولای تو
محرم درگهت چو سلمان شود و اباذرا
زیبدش ار که شافع جملهٔ عاصیان شود
در صف رستخیز اگر حکم کنی به قنبرا
«ترکی» پای تا به سر غرق گنه چه می کند
گر نکنی شفاعتش نزد خدا، به محشرا
روز ازل محبتت با گل من عجین شده
مهر تو بسته بر دلم، نقش چو سکه بر زرا
از چه نسوزدم جگر، بهر حسین تشنه لب
کو به زمین کربلا گشت غریب و مضطرا
آه از آن زمان که شمر از ره کینه و عناد
تشنه لب از قفا سرش کرد جدا ز پیکرا
کرد به نیزهٔ جفا خصم سر حسین تو
گشت به خاک و خون طپان ْن بدن مطهرا
آه علی اکبرش قامت چون صنوبرش
سرخ ز خون چو لاله شد از دم تیغ و خنجرا
گشته قتیل، نوخطان مانده به جا در آن میان
مشت زنان سوخته سینه و تیره معجرا
بر سر کشتهٔ پدر، با دل زار دخترش
اشک ز دیده اش روان، بود بسان گوهرا
آه و فغان کودکان، گریه و نالهٔ زنان
کرد به کربلا عیان، شورش روز محشرا
موسم عیش شد هلا باده بکن به ساغرا
خیز و مرا به ساتکین ریز زنای بلبله
راح رحیق غم زدا بادهٔ روح پرورا
زان می تلخ وش که از خوردن یک پیاله اش
پیر زنو جوان شود گنگ شود سخن ورا
زان می لاله گون که بر خشک درخت اگر زنی
تازه شود شکوفه و، برگ کند دهد برا
فصل گل است و، عید نوروز و، زمان خرمی
رو به چمن نظاره، کن قدرت پاک داورا
کز گل زرد و جعفری گشته زمین بوستان
چونان نطع زرگران، پر ز قراضه زرا
سرو چنار یک طرف، جای به جا کشیده صف
وز طرفی زده رده نارون صنوبرا
زیر درخت نسترن، دسته گل بنفشه ها
چون حبشی کنیزکان، زیر سپید چادرا
بسکه به صحن بوستان، ریخته یاسمین و گل
یافته خاک بوستان، نکهت مشک عنبرا
آب میان بوستان، گشته به جوی ها روان
برده گرو ز روشنی، ز آینه سکندرا
شاخ درخت سرخ گل، غنچه نورسیده را
طفل صفت چودایگان،تنگ گرفته در برا
بر سر شاخه ها ی گل، بلبله کان خوش نوا
ورد زمان شان همه، مدح و ثنای حیدرا
از پی آنکه در چنین روز به جای مصطفی
تخت خلافت از علی یافته زیب و زیورا
آنکه به روز مولودش گشت جدار کعبه شق
آنکه به کودکی به گهواره درید اژدرا
صدرنشین مسند جاه و جلال سروری
ناظم هفت کشور و عالم چار دفترا
شیر خدا وصی حق، قاسم جنت و سقر
حامی دین مصطفی ساقی حوض کوثرا
صف شکنده ای که چون پای نهد به رزمگه
برق حسامش افکند بر تن خصم، آذرا
بر سر جای خویشتن سرد شوند پر دلان
در صف کارزار اگر گرم کند تکاورا
خصمش اگر به گلستان، گاه فرار بگذرد
هر سر خار برتنش، جای کند چو خنجرا
یکتنه خویش را زند گر به صف مخالفان
صولت او ز هم درد، قلب سپاه و لشگرا
کعبه علی منا علی مروه علی صفا علی
سید اوصیا علی ابن عم پیمبرا
قاتل عمرو عبدود، فاتح غزوهٔ احد
قابض روح مرحب و، قالع باب خیبرا
باز ز شرق طبعم از همت شاه اولیا
مطلع تازه ای عیان، گشته چو مهر انورا
ای ز فوغ طلعتت! شمس و قمر منورا
پایهٔ آستانت از پایهٔ عرش برترا
تا تو نهادی از عدم، پای به عرصهٔ وجود
پاک ز لوث کفر شد روی زمین سراسرا
هیچ شجر نیاورد، خوب تر از تو میوه ای
هیچ صدف نپرورد، چون تو لطیف گوهرا
خادم آستان تو صد چوکی و قباد و جم
بندهٔ پاسبان تو صد چو خدیو و قیصرا
با تو اگر شود عدو، روز مصاف روبرو
پیکر او کنی دو با تیغ کج دو پیکرا
حق ز ازل نهاده نام تو چو نام خود علی
نام خوش تو مشتق و، نام خداست مصدرا
یا علی ای که حق تو را کرده ولی خویشتن!
یا علی ای که مصطفی خوانده تو را برادرا!
کافر بت پرست اگر دم زند از ولای تو
محرم درگهت چو سلمان شود و اباذرا
زیبدش ار که شافع جملهٔ عاصیان شود
در صف رستخیز اگر حکم کنی به قنبرا
«ترکی» پای تا به سر غرق گنه چه می کند
گر نکنی شفاعتش نزد خدا، به محشرا
روز ازل محبتت با گل من عجین شده
مهر تو بسته بر دلم، نقش چو سکه بر زرا
از چه نسوزدم جگر، بهر حسین تشنه لب
کو به زمین کربلا گشت غریب و مضطرا
آه از آن زمان که شمر از ره کینه و عناد
تشنه لب از قفا سرش کرد جدا ز پیکرا
کرد به نیزهٔ جفا خصم سر حسین تو
گشت به خاک و خون طپان ْن بدن مطهرا
آه علی اکبرش قامت چون صنوبرش
سرخ ز خون چو لاله شد از دم تیغ و خنجرا
گشته قتیل، نوخطان مانده به جا در آن میان
مشت زنان سوخته سینه و تیره معجرا
بر سر کشتهٔ پدر، با دل زار دخترش
اشک ز دیده اش روان، بود بسان گوهرا
آه و فغان کودکان، گریه و نالهٔ زنان
کرد به کربلا عیان، شورش روز محشرا
ترکی شیرازی : فصل دوم - مدیحهسراییها
شمارهٔ ۷ - سودای حیدر
سرت گردم بیا ساقی ز می، پر ساز و ساغر را
به آب خشک پر کن از کرم، آن آتش تر را
چنانم مست کن، از باده امروز از خم وحدت
که شور مستیم از سر برد سودای محشر را
از آن می ده که قنبر خورد و شد دیوانه و شیدا
از آن می ده که زد آتش به جان، سلمان و بوذر را
از آن می ده که بزداید ز لوح سینه زنگ غم
از ان می ده که افزاید به سر، سودای حیدر را
امیر المؤمنین، یعسوب دین، عین اله ناظر
که دست قدرتش برکند از جا درب خیبر را
دو بود و چار شد از ضرب دستش راکب و مرکب
چوز دبر فرق مرحب، از غضب تیغ دو پیکر را
از آن رو نام او مشهور در آفاق شد حیدر
که در طفلی درید از یک دگر، در مهداژد را
به مردی زد به میدان چون قدم، در غزوهٔ خندق
برید از خنجر بران، سر از تن عمر کافر را
ز کف شد زهرهٔ پرخاش جویان در صف هیجا
کشیدی از جگر، چون نعرهٔ الله اکبر را
شبی که مصطفی از مکه سوی غار بیرون شد
فدایی وار خفت از شوق، در بستر پیمبر را
بود زهرای اطهر طاق چون در عصمت و خفت
به امر حق علی شد جفت آن پاکیزه گوهر را
شفاعت می تواند کرد یکسر، دوستانش را
اشارت گر کند در روز رستاخیز، قنبر را
زبان «ترکی» از مدح و ثنایش بود چون الکن
قلم را سر شکست و بر درید اوراق دفتر را
شها با این همه جاه و، جلال و، شوکت و، قدرت
که از یک حمله درهم می شکستی پشت لشگر را
کجا بودی به دشت کربلا در روز عاشورا
که تا بینی عیان، هنگامهٔ صحرای محشر را
نبودی تا ببینی بر زمین جسم حسینت را
به روی سینه اش بنشسته خصم شوم کافر را
کجا بودی که بینی بر سنان سرهای بی تن را
کجا بودی که بینی بر زمین تن های بی سر را
کجا بودی کنار دجله بینی با لب عطشان
جدا از تن دو دست عباس دلاور را
کجا بودی که ببینی خیمه گاه اهل بیتت را
زدند آتش که دودش خیره کرد این چرخ اخضر را
کجا بودی که هر دم بشنوی افغان لیلا را
به خون آغشته بینی سنبل گیسوی اکبر را
کجا بودی که تا بینی اسیر فرقهٔ کافر
زنان داغ دیده، طفل های ناز پرور را
سر از خاک نجف بیرون کن و بنگربه دشت خون
جفای ابن سعد و، خولی و،شمر ستمگر را
به آب خشک پر کن از کرم، آن آتش تر را
چنانم مست کن، از باده امروز از خم وحدت
که شور مستیم از سر برد سودای محشر را
از آن می ده که قنبر خورد و شد دیوانه و شیدا
از آن می ده که زد آتش به جان، سلمان و بوذر را
از آن می ده که بزداید ز لوح سینه زنگ غم
از ان می ده که افزاید به سر، سودای حیدر را
امیر المؤمنین، یعسوب دین، عین اله ناظر
که دست قدرتش برکند از جا درب خیبر را
دو بود و چار شد از ضرب دستش راکب و مرکب
چوز دبر فرق مرحب، از غضب تیغ دو پیکر را
از آن رو نام او مشهور در آفاق شد حیدر
که در طفلی درید از یک دگر، در مهداژد را
به مردی زد به میدان چون قدم، در غزوهٔ خندق
برید از خنجر بران، سر از تن عمر کافر را
ز کف شد زهرهٔ پرخاش جویان در صف هیجا
کشیدی از جگر، چون نعرهٔ الله اکبر را
شبی که مصطفی از مکه سوی غار بیرون شد
فدایی وار خفت از شوق، در بستر پیمبر را
بود زهرای اطهر طاق چون در عصمت و خفت
به امر حق علی شد جفت آن پاکیزه گوهر را
شفاعت می تواند کرد یکسر، دوستانش را
اشارت گر کند در روز رستاخیز، قنبر را
زبان «ترکی» از مدح و ثنایش بود چون الکن
قلم را سر شکست و بر درید اوراق دفتر را
شها با این همه جاه و، جلال و، شوکت و، قدرت
که از یک حمله درهم می شکستی پشت لشگر را
کجا بودی به دشت کربلا در روز عاشورا
که تا بینی عیان، هنگامهٔ صحرای محشر را
نبودی تا ببینی بر زمین جسم حسینت را
به روی سینه اش بنشسته خصم شوم کافر را
کجا بودی که بینی بر سنان سرهای بی تن را
کجا بودی که بینی بر زمین تن های بی سر را
کجا بودی کنار دجله بینی با لب عطشان
جدا از تن دو دست عباس دلاور را
کجا بودی که ببینی خیمه گاه اهل بیتت را
زدند آتش که دودش خیره کرد این چرخ اخضر را
کجا بودی که هر دم بشنوی افغان لیلا را
به خون آغشته بینی سنبل گیسوی اکبر را
کجا بودی که تا بینی اسیر فرقهٔ کافر
زنان داغ دیده، طفل های ناز پرور را
سر از خاک نجف بیرون کن و بنگربه دشت خون
جفای ابن سعد و، خولی و،شمر ستمگر را
ترکی شیرازی : فصل دوم - مدیحهسراییها
شمارهٔ ۸ - خورشید خاور
سرت گردم ای ساقی سیم پیکر!
مرا مست کن زان می روح پرور
از آن می که بخشد مرا زندگانی
دماغ دلم را نماید معطر
از آن می که زنگ غم از دل زداید
از آن می کز و قلب گردد منور
مرا یک دو ساغر، می ارغوانی
کرم کن زخم خانهٔ عشق حیدر
علی ولی عالم چار دفتر
وصی نبی ناظم هفت کشور
علی فاتح غزوهٔ بدر و خندق
علی کارفرمای تیغ دو پیکر
علی جانشین بلا فصل احمد
خدا را ولی، مصطفی را برادر
علی آنکه با تیغ، در جنگ خندق
برید از تن عمر بن عبدود سر
علی آنکه بگرفت و برکند ازجا
به بازوی مردی دراز حصن خیبر
علی آنکه گر تیغ تیزش نبودی
نبودی به جا مکتب دین داور
پی کسر اصنام در کعبه روزی
که بنهاد پا را به دوش پیمبر
به معنا نظر کرد با چشم حق بین
سر خویش را دید از عرش برتر
نمودار شد باز از شرق طبعم
زنو مطلعی هم چو خورشید خاور
شها! ای ز نور تو گیتی منور
بود طینتت ز آب رحمت مخمر
تویی آنکه آب حسام تو کرده
به جان عدو، کار سوزنده اخگر
صفات خدایی به ذات تو مدغم
دم عیسوی در وجود تو مضمر
تویی آنکه گفتا نبی در حق تو
که من شهر علمم علی شهر را در
به دست ید اللهی ای قدرت الله!
به طفلی دریدی به گهواره اژدر
ندانم کجا بودی ای شیر یزدان
که در کربلا شد حسین تو بی سر
نبودی که بینی حسین عزیزت
چسان داد جان، زیر شمشیر و خنجر
یکی در خیامش در افکند آتش
که از شعله اش سوخت این چرخ اخضر
پریشان رباب و، دل افسرده لیلا
شدند از غم اصغر و داغ اکبر
فغان زنان و، خروش یتیمان
به پا کرد هنگامه روز محشر
شد از جسم پرخون رعنا جوانان
زمین سر به سر، پر زگل های احمر
ز بد عهدی کوفیان جفاجو
ز بی مهری شامیان ستمگر
چگویم که از یاوران حسینت
نه اکبر به جا ماند دیگر نه اصغر
شها! در عزای حسین تو «ترکی»
فشاند ز دیده در اشک یکسر
قبول ار کنی بیتی از شعر او را
سر فخر ساید بر این چرخ اخضر
مرا مست کن زان می روح پرور
از آن می که بخشد مرا زندگانی
دماغ دلم را نماید معطر
از آن می که زنگ غم از دل زداید
از آن می کز و قلب گردد منور
مرا یک دو ساغر، می ارغوانی
کرم کن زخم خانهٔ عشق حیدر
علی ولی عالم چار دفتر
وصی نبی ناظم هفت کشور
علی فاتح غزوهٔ بدر و خندق
علی کارفرمای تیغ دو پیکر
علی جانشین بلا فصل احمد
خدا را ولی، مصطفی را برادر
علی آنکه با تیغ، در جنگ خندق
برید از تن عمر بن عبدود سر
علی آنکه بگرفت و برکند ازجا
به بازوی مردی دراز حصن خیبر
علی آنکه گر تیغ تیزش نبودی
نبودی به جا مکتب دین داور
پی کسر اصنام در کعبه روزی
که بنهاد پا را به دوش پیمبر
به معنا نظر کرد با چشم حق بین
سر خویش را دید از عرش برتر
نمودار شد باز از شرق طبعم
زنو مطلعی هم چو خورشید خاور
شها! ای ز نور تو گیتی منور
بود طینتت ز آب رحمت مخمر
تویی آنکه آب حسام تو کرده
به جان عدو، کار سوزنده اخگر
صفات خدایی به ذات تو مدغم
دم عیسوی در وجود تو مضمر
تویی آنکه گفتا نبی در حق تو
که من شهر علمم علی شهر را در
به دست ید اللهی ای قدرت الله!
به طفلی دریدی به گهواره اژدر
ندانم کجا بودی ای شیر یزدان
که در کربلا شد حسین تو بی سر
نبودی که بینی حسین عزیزت
چسان داد جان، زیر شمشیر و خنجر
یکی در خیامش در افکند آتش
که از شعله اش سوخت این چرخ اخضر
پریشان رباب و، دل افسرده لیلا
شدند از غم اصغر و داغ اکبر
فغان زنان و، خروش یتیمان
به پا کرد هنگامه روز محشر
شد از جسم پرخون رعنا جوانان
زمین سر به سر، پر زگل های احمر
ز بد عهدی کوفیان جفاجو
ز بی مهری شامیان ستمگر
چگویم که از یاوران حسینت
نه اکبر به جا ماند دیگر نه اصغر
شها! در عزای حسین تو «ترکی»
فشاند ز دیده در اشک یکسر
قبول ار کنی بیتی از شعر او را
سر فخر ساید بر این چرخ اخضر
ترکی شیرازی : فصل دوم - مدیحهسراییها
شمارهٔ ۹ - در نجف
ای کشتی علم را تو لنگر!
وی قطب کمال را تو محور!
هستی تو به مصطفی پسر عم
خوانده است نبی تو را برادر
تو قوت بازوی رسولی
از تیغ تو گشت فتح خیبر
افتاده ز برق ذوالفقارت
بر خرمن عمر خصم، آذر
خالق چو بنای عرش بنهاد
از نام تو یافت عرش زیور
خاک قدم تو صد چو خاقان
دربان در تو صد چو قیصر
در نجف تو را نشنانند
شاهان جهان به تاج و افسر
هر کس به خلافتت کند شک
لب تر نکند ز آب کوثر
حق ز آب محبت تو گویا
بنوده گل مرا مخمر
چون دور زمانه کرده پیرم
خواهم به محبتت بمیرم
شاها! تو شه فلک سریری
بر جملهٔ مومنان، امیری
شاهنشه انبیاست احمد
او را تو خلیفه و وزیری
تو شیر خدای لا یزالی
در روز مصاف، شیر گیری
قوت ز تو یافت دین اسلام
دین را تو ظهیری و نصیری
هر جا که ز پا فتاده ای هست
او را تو ز لطف، دستگیری
هر جا به زمانه مستجیری ست
او را تو ز مرحمت مجیری
دارد به تو باز چشم امید
هر جاست یتیمی و اسیری
روزی که به پا شود قیامت
تو قاسم جنت و سعیری
ای شیر خدا! مرا به هر کار
دانم که تو واقف از ضمیری
چون دور زمانه کرده پیرم
خواهم به محبتت بمیرم
ای جان جهانیان فدایت!
شاهان جهان،کمین گدایت
کحل البصر جهانیان است
خاک کف پای عرش سایت
هر چند برند بندش ازبند
بیگانه نگردد آشنایت
حاشا که به وصف می نیاید
تعریف مروت و سخایت
ز افراط محبت و ارادت
خواندند جماعتی خدایت
بی شبه خدانی و لیکن
نی دانم از خدا جدایت
روزی که زخاک سر بر آرم
دست منو دامن ولایت
شاها! تویی آنکه حق به قرآن
فرموده به شأن هل اتایت
جایی که خدا تو را ثنا گوست
لال است زبانم از ثنایت
چون دور زمانه کرده پیرم
خواهم به محبتت بمیرم
ای نام خوش تو اسم اعظم!
وی درگه قدس را تو محروم!
خوانده است تو را برادر خویش
احمد که به انبیاست خاتم
هستی تو جناب مصطفی را
داماد و خلیفه و پسر عم
حکم تو به جن و انس جاری
عالم به طفیل تو منظم
از تیغ کج تو پشت اسلام
چون سد سکندر است محکم
هر چند ز نسل آدم ستی
لیکن زشرف بهی ز آدم
ز آدم تو موخری و لیکن
در رتبه ز آدمی مقدم
اعدای تو را به روز محشر
ماوا نبود به جز جهنم
ای از تو بپا قوام گیتی!
وی از تو به جا نظام عالم!
چون دور زمانه کرده پیرم
خواهم به محبتت بمیرم
ای شیر خدا امام بر حق
هستی به نبی وصی مطلق
تو مصدر جمله کایناتی
عالم ز وجود توست مشتق
در روز ولادت شریفت
گردید جدار کعبه منشق
اسلام نداشت زیب و رنگی
از تیغ کج تو یافت رونق
در پیش صلابت تو شاها!
سیمرغ بود حقیر چون بق
ز اعجاز تو معجزی حقیر است
ز انگشت تو جرم مه شد ار شق
یک نیمه زخشت درگهت به
از قصر مداین و خو زنق
مهرت به وجود بی وجودم
گردیده چو عظم و لحم ملصق
انکار ولایتت نمودند
مشتی ز منافقان احمق
خلقی به خدائیت ستودند
با آنکه نگفته ای اناالحق
چون دور زمانه کرده پیرم
خواهم به محبتت بمیرم
ای چرخ بلند سایه بانت!
خوش تر ز بهشت، آستانت
تو قاسم دوزخ و بهشتی
خوش باد به حال مخلصانت
تو خور به زمین و، در سماوات
تعظیم کنند قدسیانت
بگرفت رواج، دین اسلام
از ضربت تیغ جان ستانت
ای روح قدس چو پاسبانان!
گردیده مقیم آستانت
شاها! تو وصی مصطفایی
لعنت ز خدا به منکرانت
مداح حقیر توست شاها!
«ترکی» سگ کوی دوستانت
خواهد که ز مرحمت شماری
او را تو یکی ز شیعیانت
چون دور زمانه کرده پیرم
خواهم به محبتت بمیرم
وی قطب کمال را تو محور!
هستی تو به مصطفی پسر عم
خوانده است نبی تو را برادر
تو قوت بازوی رسولی
از تیغ تو گشت فتح خیبر
افتاده ز برق ذوالفقارت
بر خرمن عمر خصم، آذر
خالق چو بنای عرش بنهاد
از نام تو یافت عرش زیور
خاک قدم تو صد چو خاقان
دربان در تو صد چو قیصر
در نجف تو را نشنانند
شاهان جهان به تاج و افسر
هر کس به خلافتت کند شک
لب تر نکند ز آب کوثر
حق ز آب محبت تو گویا
بنوده گل مرا مخمر
چون دور زمانه کرده پیرم
خواهم به محبتت بمیرم
شاها! تو شه فلک سریری
بر جملهٔ مومنان، امیری
شاهنشه انبیاست احمد
او را تو خلیفه و وزیری
تو شیر خدای لا یزالی
در روز مصاف، شیر گیری
قوت ز تو یافت دین اسلام
دین را تو ظهیری و نصیری
هر جا که ز پا فتاده ای هست
او را تو ز لطف، دستگیری
هر جا به زمانه مستجیری ست
او را تو ز مرحمت مجیری
دارد به تو باز چشم امید
هر جاست یتیمی و اسیری
روزی که به پا شود قیامت
تو قاسم جنت و سعیری
ای شیر خدا! مرا به هر کار
دانم که تو واقف از ضمیری
چون دور زمانه کرده پیرم
خواهم به محبتت بمیرم
ای جان جهانیان فدایت!
شاهان جهان،کمین گدایت
کحل البصر جهانیان است
خاک کف پای عرش سایت
هر چند برند بندش ازبند
بیگانه نگردد آشنایت
حاشا که به وصف می نیاید
تعریف مروت و سخایت
ز افراط محبت و ارادت
خواندند جماعتی خدایت
بی شبه خدانی و لیکن
نی دانم از خدا جدایت
روزی که زخاک سر بر آرم
دست منو دامن ولایت
شاها! تویی آنکه حق به قرآن
فرموده به شأن هل اتایت
جایی که خدا تو را ثنا گوست
لال است زبانم از ثنایت
چون دور زمانه کرده پیرم
خواهم به محبتت بمیرم
ای نام خوش تو اسم اعظم!
وی درگه قدس را تو محروم!
خوانده است تو را برادر خویش
احمد که به انبیاست خاتم
هستی تو جناب مصطفی را
داماد و خلیفه و پسر عم
حکم تو به جن و انس جاری
عالم به طفیل تو منظم
از تیغ کج تو پشت اسلام
چون سد سکندر است محکم
هر چند ز نسل آدم ستی
لیکن زشرف بهی ز آدم
ز آدم تو موخری و لیکن
در رتبه ز آدمی مقدم
اعدای تو را به روز محشر
ماوا نبود به جز جهنم
ای از تو بپا قوام گیتی!
وی از تو به جا نظام عالم!
چون دور زمانه کرده پیرم
خواهم به محبتت بمیرم
ای شیر خدا امام بر حق
هستی به نبی وصی مطلق
تو مصدر جمله کایناتی
عالم ز وجود توست مشتق
در روز ولادت شریفت
گردید جدار کعبه منشق
اسلام نداشت زیب و رنگی
از تیغ کج تو یافت رونق
در پیش صلابت تو شاها!
سیمرغ بود حقیر چون بق
ز اعجاز تو معجزی حقیر است
ز انگشت تو جرم مه شد ار شق
یک نیمه زخشت درگهت به
از قصر مداین و خو زنق
مهرت به وجود بی وجودم
گردیده چو عظم و لحم ملصق
انکار ولایتت نمودند
مشتی ز منافقان احمق
خلقی به خدائیت ستودند
با آنکه نگفته ای اناالحق
چون دور زمانه کرده پیرم
خواهم به محبتت بمیرم
ای چرخ بلند سایه بانت!
خوش تر ز بهشت، آستانت
تو قاسم دوزخ و بهشتی
خوش باد به حال مخلصانت
تو خور به زمین و، در سماوات
تعظیم کنند قدسیانت
بگرفت رواج، دین اسلام
از ضربت تیغ جان ستانت
ای روح قدس چو پاسبانان!
گردیده مقیم آستانت
شاها! تو وصی مصطفایی
لعنت ز خدا به منکرانت
مداح حقیر توست شاها!
«ترکی» سگ کوی دوستانت
خواهد که ز مرحمت شماری
او را تو یکی ز شیعیانت
چون دور زمانه کرده پیرم
خواهم به محبتت بمیرم
ترکی شیرازی : فصل دوم - مدیحهسراییها
شمارهٔ ۱۰ - تاج انما
شاهی که نه فلک،چو بساطی ست زیر پایش
ایزد عطا نموده به سر، تاج انماش
سایند سروران، به درش جبههٔ نیاز
داده است سروری، به همه سروران خداش
تا دست صنع بافت قماش وجود خلق
در کارگه نداشت از این خوبتر قماش
گر خوانمش خدای بود این سخن خطا
وین هم خطا بود که جدا دانم از خداش
آن شب که مصطفی به سوی غار ثور رفت
با صد شعف به جای نبی خفت در فراش
چون ذوالفقار برکشد از قهر، روز جنگ
افتد ز هیبتش به تن خصم ارتعاش
چون زد به عمر عبدوداز قهر تیغ
روح الامین ز جانب حق گفت مرحباش
شاها! منم که «ترکی» مدحت گر توام
مداحی توام شده در روزگار فاش
دست من است و دامن حب تو یاعلی
فردا به روز محشر، به قولم گواه باش
باشد ز فرق تا قدمم غرق در گناه
در محشرم به نزد خدا عذر خواه باش
سوز دلم به حال جگرگوشه ات حسین
کوشد شهید از ستم قوم بد معاش
ای شیر کردگار! حسین تو شد شهید
با اشک از نجف، قدمی نه به کربلاش
بتگر که چون حسین تو رادر کنار نهر
لب تشنه سر برید زکین، شمر از قفاش
آن سر که جبرئیل ز مویش غبار شست
خولی زکینه داد به خاک تنور جاش
عباس پور صف شکنت را نگر که چون
از پیکر شریف، جداگشت دستهاش
آغشته گشت سنبل اکبربه خون و ماند
چون لاله داغ بر دل لیلا و عمه هاش
در قتلگه به زینب دل خسته ات نگر
ژولیده مو، سیاه به سر، چهره پرخراش
از ظلم کوفیان ستم پیشهٔ دنی
یک تن به جا نماند ز انصار و اقرباش
ایزد عطا نموده به سر، تاج انماش
سایند سروران، به درش جبههٔ نیاز
داده است سروری، به همه سروران خداش
تا دست صنع بافت قماش وجود خلق
در کارگه نداشت از این خوبتر قماش
گر خوانمش خدای بود این سخن خطا
وین هم خطا بود که جدا دانم از خداش
آن شب که مصطفی به سوی غار ثور رفت
با صد شعف به جای نبی خفت در فراش
چون ذوالفقار برکشد از قهر، روز جنگ
افتد ز هیبتش به تن خصم ارتعاش
چون زد به عمر عبدوداز قهر تیغ
روح الامین ز جانب حق گفت مرحباش
شاها! منم که «ترکی» مدحت گر توام
مداحی توام شده در روزگار فاش
دست من است و دامن حب تو یاعلی
فردا به روز محشر، به قولم گواه باش
باشد ز فرق تا قدمم غرق در گناه
در محشرم به نزد خدا عذر خواه باش
سوز دلم به حال جگرگوشه ات حسین
کوشد شهید از ستم قوم بد معاش
ای شیر کردگار! حسین تو شد شهید
با اشک از نجف، قدمی نه به کربلاش
بتگر که چون حسین تو رادر کنار نهر
لب تشنه سر برید زکین، شمر از قفاش
آن سر که جبرئیل ز مویش غبار شست
خولی زکینه داد به خاک تنور جاش
عباس پور صف شکنت را نگر که چون
از پیکر شریف، جداگشت دستهاش
آغشته گشت سنبل اکبربه خون و ماند
چون لاله داغ بر دل لیلا و عمه هاش
در قتلگه به زینب دل خسته ات نگر
ژولیده مو، سیاه به سر، چهره پرخراش
از ظلم کوفیان ستم پیشهٔ دنی
یک تن به جا نماند ز انصار و اقرباش
ترکی شیرازی : فصل دوم - مدیحهسراییها
شمارهٔ ۱۳ - آیت کبرای حق
مرحبا! ای قاصد عیسی دم فرخ لقا!
از بر یار آمدی اهلا و سهلا مرحبا
پای تاسر محو و حیران، بودم از هجران تو
شادمانم ساختی نازم سرت را تا به پا
از تو بوی یار می آید مرا اندر مشام
یا که داری همره خود نافهٔ مشک ختا
من خطا کردم که گفتم مشک داری در بغل
مشک را این بو نباشد من خطا کردم خطا
از بر دلدار داری نافهٔ عنبر فشان
یا که داری پیش خود تاری از آن زلف دوتا
با صبا همراه بودی از سر کوی نگار
یا که با باد صبا هستی قرین و آشنا
این نه بوی مشک باشد نی بود بوی عبیر
راست گو این بوی را دزدیده یی تو از کجا
گر نگویم من این غلط این بوی دلدار من است
حیدر صفدر، ولی حق، علی مرتضی
آنکه از تیغ کجش شد رایت اسلام راست
آنکه نوک ناخجش بر چشم دشمن کرد جا
آنکه سر در غزوهٔ خندق فکند از جسم عمر
آنکه در جنگ احد آمد به شأنش لا فتی
آنکه بهر کسرا صنام بزرگان قریش
در حرم بنهاد پای خود به دوش مصطفی
آنکه شد در روز مولودش جدار کعبه شق
از شرافت مولودش شد خانهٔ خاص خدا
آن شهنشاهی که بعد از خاتم پیغمبران
داشت بی شک برتری، بر انبیا و اولیا
گر خدا خوانم من او را این سخن باشد خطا
هم خطا باشد گر او را از خدا دانم جدا
سرورا! باشد زبان «ترکی» از مدح تو لال
ای وجود تو پس از سوالقضا حسن القضا!
از عدم تا پای بنهادی به صحرای وجود
از وجودت گشت نام کفر، معدوم و فنا
پیش نور ماه رویت در حقیقت نور شمس
در ضیا و نور باشد کمتر از نجم و سها
ساخته سیاف قدرت از برای نفی کفر
ذوالفقار جان ستانت را دو سر چون حرف لا
جامهٔ جود و سخارا دوخت چون خیاط صنع
جز تو بر بالای کس موزون نیآمد این قبا
گر نبودی ذات پاک آفرینش را سبب
حق تعالی کی نمودی خلقت ارض و سما
در جهان هر جا بود پرهیزگاری مقتدی
جز تو کس او را نباشد پیشوا و مقتدا
از پی تعظیم گشته خسروا! پشت سپهر
روز و شب بر آستان بوسیدنت یکسر دوتا
گر نمی شد موسی عمران بنامت ملتجی
اژدها کی می شدی اندر کف موسی عصا
گر نمی زد دست خود در عروه الوثقای تو
عیسی مریم کجا می کرد احیا مرده را
روز طوفان، نوح از دریا کجا گشتی خلاص
گر بسوی حضرتت ناورده بودی التجا
چون ثناگوی تو باشد کردگار ذوالجلال
کیستم تا من کنم مدح و ثنایت را ادا
با چنین جاه و جلال ای آیت کبرای حق!
روز عاشورا کجا بودی به دشت کربلا؟
تا ببینی جسم صد چاک حسینت را ز زین
بر زمین افتاده از جور و جفای اشقیا
در کجا بودی که از شمشیر ظلم کوفیان؟
دست عباس علمدارت ز تن بینی جدا
در کجا بودی که از تیغ جفای شامیان؟
بر زمین افتاده بینی قامت اکبر ز پا
در کجا بودی که بینی در مصاف عاشقی؟
قاسمت بسته ز خون خویشتن بر کف حنا
در کجا بودی که تا بینی به حکم ابن سعد؟
اهل بیتت را اسیر و بستهٔ بند بلا
شرم می آید مرا شاها! که گویم بی نقاب
زینبت شد وارد بزم یزید بی حیا
ز آستین غیرتت دست یداللهی برآر
هم چو خیبر شام را بنیاد و بن بر کن ز جا
از بر یار آمدی اهلا و سهلا مرحبا
پای تاسر محو و حیران، بودم از هجران تو
شادمانم ساختی نازم سرت را تا به پا
از تو بوی یار می آید مرا اندر مشام
یا که داری همره خود نافهٔ مشک ختا
من خطا کردم که گفتم مشک داری در بغل
مشک را این بو نباشد من خطا کردم خطا
از بر دلدار داری نافهٔ عنبر فشان
یا که داری پیش خود تاری از آن زلف دوتا
با صبا همراه بودی از سر کوی نگار
یا که با باد صبا هستی قرین و آشنا
این نه بوی مشک باشد نی بود بوی عبیر
راست گو این بوی را دزدیده یی تو از کجا
گر نگویم من این غلط این بوی دلدار من است
حیدر صفدر، ولی حق، علی مرتضی
آنکه از تیغ کجش شد رایت اسلام راست
آنکه نوک ناخجش بر چشم دشمن کرد جا
آنکه سر در غزوهٔ خندق فکند از جسم عمر
آنکه در جنگ احد آمد به شأنش لا فتی
آنکه بهر کسرا صنام بزرگان قریش
در حرم بنهاد پای خود به دوش مصطفی
آنکه شد در روز مولودش جدار کعبه شق
از شرافت مولودش شد خانهٔ خاص خدا
آن شهنشاهی که بعد از خاتم پیغمبران
داشت بی شک برتری، بر انبیا و اولیا
گر خدا خوانم من او را این سخن باشد خطا
هم خطا باشد گر او را از خدا دانم جدا
سرورا! باشد زبان «ترکی» از مدح تو لال
ای وجود تو پس از سوالقضا حسن القضا!
از عدم تا پای بنهادی به صحرای وجود
از وجودت گشت نام کفر، معدوم و فنا
پیش نور ماه رویت در حقیقت نور شمس
در ضیا و نور باشد کمتر از نجم و سها
ساخته سیاف قدرت از برای نفی کفر
ذوالفقار جان ستانت را دو سر چون حرف لا
جامهٔ جود و سخارا دوخت چون خیاط صنع
جز تو بر بالای کس موزون نیآمد این قبا
گر نبودی ذات پاک آفرینش را سبب
حق تعالی کی نمودی خلقت ارض و سما
در جهان هر جا بود پرهیزگاری مقتدی
جز تو کس او را نباشد پیشوا و مقتدا
از پی تعظیم گشته خسروا! پشت سپهر
روز و شب بر آستان بوسیدنت یکسر دوتا
گر نمی شد موسی عمران بنامت ملتجی
اژدها کی می شدی اندر کف موسی عصا
گر نمی زد دست خود در عروه الوثقای تو
عیسی مریم کجا می کرد احیا مرده را
روز طوفان، نوح از دریا کجا گشتی خلاص
گر بسوی حضرتت ناورده بودی التجا
چون ثناگوی تو باشد کردگار ذوالجلال
کیستم تا من کنم مدح و ثنایت را ادا
با چنین جاه و جلال ای آیت کبرای حق!
روز عاشورا کجا بودی به دشت کربلا؟
تا ببینی جسم صد چاک حسینت را ز زین
بر زمین افتاده از جور و جفای اشقیا
در کجا بودی که از شمشیر ظلم کوفیان؟
دست عباس علمدارت ز تن بینی جدا
در کجا بودی که از تیغ جفای شامیان؟
بر زمین افتاده بینی قامت اکبر ز پا
در کجا بودی که بینی در مصاف عاشقی؟
قاسمت بسته ز خون خویشتن بر کف حنا
در کجا بودی که تا بینی به حکم ابن سعد؟
اهل بیتت را اسیر و بستهٔ بند بلا
شرم می آید مرا شاها! که گویم بی نقاب
زینبت شد وارد بزم یزید بی حیا
ز آستین غیرتت دست یداللهی برآر
هم چو خیبر شام را بنیاد و بن بر کن ز جا
ترکی شیرازی : فصل دوم - مدیحهسراییها
شمارهٔ ۱۴ - پیشوای خلق
ای تربت مطهر تو خلق را مطاف!
کویت به از بهشت برین است بی خلاف
هر صبح و شام،خیل ملایک ز آسمان
آیند دور مرقد تو از پی طواف
شاها!تویی که زهره گردون ز هم درد
ز الله اکبری که زنی درگه مصاف
گر برق ذوالفقار تو سیمرغ بنگرد
بال و پرش تمام بسوزد به پشت قاف
آتش زند به خرمن عمر ستمگران
تیغ دو پیکرت چو برون آید از غلاف
شیر فلک ز بیم تو لرزد به خود چو بید
گاو زمین ز خوف تو مالد به خاک ناف
چون برق تیغ تو ز تن خصم بگذرد
افتد ز هول بر طبقات زمین شکاف
از یک اشاره از حرکت، باز داریش
گر چرخ از اطاعت تو ورزد انحراف
آنجا که قنبر تو دم از سروری زند
شاهان به بندگیش نمایند اعتراف
دربارهٔ خلافتت ای پیشوای خلق!
لعنت بر آن کسان که نمودند اختلاف
شاها! نظر دریغ ز«ترکی» مدار زانک
مامش به دوستی تو او را بریده ناف
خود واقفی ز حال من ای شخته النجف!
خواهم بر آستانه تو جویم اعتکاف
جایی که کردگار ثنا خوان بود تو را
«ترکی» چسان زند ز ثنا خوانی تو لاف
کویت به از بهشت برین است بی خلاف
هر صبح و شام،خیل ملایک ز آسمان
آیند دور مرقد تو از پی طواف
شاها!تویی که زهره گردون ز هم درد
ز الله اکبری که زنی درگه مصاف
گر برق ذوالفقار تو سیمرغ بنگرد
بال و پرش تمام بسوزد به پشت قاف
آتش زند به خرمن عمر ستمگران
تیغ دو پیکرت چو برون آید از غلاف
شیر فلک ز بیم تو لرزد به خود چو بید
گاو زمین ز خوف تو مالد به خاک ناف
چون برق تیغ تو ز تن خصم بگذرد
افتد ز هول بر طبقات زمین شکاف
از یک اشاره از حرکت، باز داریش
گر چرخ از اطاعت تو ورزد انحراف
آنجا که قنبر تو دم از سروری زند
شاهان به بندگیش نمایند اعتراف
دربارهٔ خلافتت ای پیشوای خلق!
لعنت بر آن کسان که نمودند اختلاف
شاها! نظر دریغ ز«ترکی» مدار زانک
مامش به دوستی تو او را بریده ناف
خود واقفی ز حال من ای شخته النجف!
خواهم بر آستانه تو جویم اعتکاف
جایی که کردگار ثنا خوان بود تو را
«ترکی» چسان زند ز ثنا خوانی تو لاف
ترکی شیرازی : فصل دوم - مدیحهسراییها
شمارهٔ ۱۶ - محب علی
به سر هر که سودای حیدر ندارد
نشانی ز دین پیمبر ندارد
ننوشد کس اژ باده یعشق حیدر
به محشر نصیبی زکوثر ندارد
مسلمان نباشد کسی کو به گیتی
به دل مهر آن پاک گوهر ندارد
چو بیرون نهد پا از این دار فانی
دگر خوفی از روز محشر ندارد
علی باشد آن کس که در روز هیجا
به مردانگی کفو و همسر ندارد
خرد بهر اثبات کراری او
دلیلی به از فتح خیبر ندارد
محب علی گر برندش رگ و پی
ز حب علی باز دل برندارد
شها! ای که در بندگی بعد احمد
خدا بنده ای از تو بهتر ندارد
جلال و جوان مردی قنبرت را
نجاشی و خاقان و قیصر ندارد
تو را در جهان بعد احمد
کسی هم چو سلمان و بوذر ندارد
به خواب ار عدو ذوالفقار تو بیند
ز بیم تو از خواب، سر بر ندارد
خبر داری آیا ز حال حسین ات
که در کربلا یار و یاور ندارد
به کرب و بلا آی و بنگر حسینت
که بر تن سر و، سر به پیکر ندارد
بیابان پر از لشگر شام و کوفه
حسینت علمدار و لشگر ندارد
حسینی که بد بسترش دامن تو
به جز خاک ره فرش و بستر ندارد
شهی کز شهان تاج و افسر گرفتی
به تن سر، به سر تاج و افسر ندارد
به پیکر حسینت به گل فرش مقتل
به جز زخم شمشیر و خنجر ندارد
فراوان بود بر تنش زخم و بر دل
به جز داغ عباس و اکبر ندارد
دم جان سپردن حسینت به بالین
کسی غیر شمر ستمگر ندارد
دمی دیده بگشای ای غیرت اله!
ببین زینبت یار و یاور ندارد
سوی شام زینب رود بر اسیری
به دل جز خیال برادر ندارد
زند شمر سیلی یه روی سکینه
به دل رحم آن شوم کافر ندارد
شها! در عزای حسین تو «ترکی»
شب و روز جز دیدهٔ تر ندارد
به محشر امید از تو دارد شفاعت
که غیر از تو مولای دیگر ندارد
عزادار و مرثیه گوی حسینت
تنش تاب سوزنده اخگر ندارد
نشانی ز دین پیمبر ندارد
ننوشد کس اژ باده یعشق حیدر
به محشر نصیبی زکوثر ندارد
مسلمان نباشد کسی کو به گیتی
به دل مهر آن پاک گوهر ندارد
چو بیرون نهد پا از این دار فانی
دگر خوفی از روز محشر ندارد
علی باشد آن کس که در روز هیجا
به مردانگی کفو و همسر ندارد
خرد بهر اثبات کراری او
دلیلی به از فتح خیبر ندارد
محب علی گر برندش رگ و پی
ز حب علی باز دل برندارد
شها! ای که در بندگی بعد احمد
خدا بنده ای از تو بهتر ندارد
جلال و جوان مردی قنبرت را
نجاشی و خاقان و قیصر ندارد
تو را در جهان بعد احمد
کسی هم چو سلمان و بوذر ندارد
به خواب ار عدو ذوالفقار تو بیند
ز بیم تو از خواب، سر بر ندارد
خبر داری آیا ز حال حسین ات
که در کربلا یار و یاور ندارد
به کرب و بلا آی و بنگر حسینت
که بر تن سر و، سر به پیکر ندارد
بیابان پر از لشگر شام و کوفه
حسینت علمدار و لشگر ندارد
حسینی که بد بسترش دامن تو
به جز خاک ره فرش و بستر ندارد
شهی کز شهان تاج و افسر گرفتی
به تن سر، به سر تاج و افسر ندارد
به پیکر حسینت به گل فرش مقتل
به جز زخم شمشیر و خنجر ندارد
فراوان بود بر تنش زخم و بر دل
به جز داغ عباس و اکبر ندارد
دم جان سپردن حسینت به بالین
کسی غیر شمر ستمگر ندارد
دمی دیده بگشای ای غیرت اله!
ببین زینبت یار و یاور ندارد
سوی شام زینب رود بر اسیری
به دل جز خیال برادر ندارد
زند شمر سیلی یه روی سکینه
به دل رحم آن شوم کافر ندارد
شها! در عزای حسین تو «ترکی»
شب و روز جز دیدهٔ تر ندارد
به محشر امید از تو دارد شفاعت
که غیر از تو مولای دیگر ندارد
عزادار و مرثیه گوی حسینت
تنش تاب سوزنده اخگر ندارد
ترکی شیرازی : فصل دوم - مدیحهسراییها
شمارهٔ ۱۹ - شه سریر ولایت
رسید فصل بهار، ای نگار سیمین تن!
اگر که تابئی از باده توبه را بشکن
به کنج غم منشین هم چو مرغ بوتیمار
که گشت ژاله فشان ابر و، سبزه زار چمن
ز بس دمیده شقایق، ز دامن کهسار
شده است دامن کهسار، رشگ کان یمن
سحاب گشته ز باران به دشت، گوهربار
چمن ز سنبل و نرگس شده است مینوون
چمن چو طلبه عطار گشته سرتاسر
ز بوی نرگس و، نسرین و، سنبل و، سوسن
ز شرم سرو که بر پا ستاده بر لب جو
سپید چادر بر سر کشیده نسترون
ز بسکه ریخته از ابر دانه های تگرگ
فضای باغ تو گویی شده است بحر عدن
مباش لاله صفت خون جگر در این ایام
که راغ لاله ستان گشته و، باغ پر زسمن
در این بهار که باغ است چون بهشت برین
به صحن باغ خرام و درآ ز بیت حزین
بگو به ساقی گل چهره بریز شراب
بگو به مطرب خوش نغمه بزن ارغن
لب پیاله ببوس و، می دو ساله بنوش
درخت عیش نشان و، نهال غم بر کن
ببین که بلبلکان در چمن چه می گوید
که فصل گل، می گلگون بنوش و لاتحزن
چو کهنه رندان، مشتاق او هزارانند
ولیک طالب و مشتاق تر از آن همه من
بگیر دستش و بی پرده به نزد من آر
به شرط آنکه نگویی سخن زلا و زلن
رسید دختر رز ساقیا به حد بلوغ
بگو قدم بگذارد برون ز حجرهٔ ون
بگو به ساقی گل چهره هی بریز شراب
بگو به مطرب خوش نغمه هی بزن ارغن
سه چار جام بده زان می روان بخشم
که جام چارمش از دل برد غبار محن
سه در حساب بود طاق و طاق هست قبیح
چهارده که بود جفت، جفت هست حسن
مرا سه جام نخستین نمی کند سرخوش
ز جام چارمم آید روان تازه به تن
بده پیاله به شادی و شادکامی دوست
بده پیاله به کوری دیده دشمن
از آن شراب، که مدهوش شد از آن سلمان
از آن شراب، که سرمست شد اویس قرن
از آن شراب، که نوشد ز وی و ثنی
ز مستیش شود آسوده از خیال و ثن
از آن شراب که ریزند اگر به گورستان
به تن ز نشئه او مردگان درند کفن
که تا به مژده نیکی چنان کنم شادت
که از تطاول دور زمان، شوی ایمن
هلا که گر زمن این نغز مژده را شنوی
چو گل به تن بدری از نشاط، پیراهن
به مژدگانی من هان بده پیاله می
به خنده لب بگشا چین بر ابروتن مفکن
بساط عیش بیفکن، اساس بزم بچین
عبیر و عود بسوزان و، عنبر و لادن
که گشته است بر این فصل این مبارک روز
به حکم خالق منان و قادر ذوالمن
وصی خاتم پیغمبران به امر خدای
علی ولی خدا بهتر از اهل زمن
وصی ختم رسولان و شوهر زهرا
ولی بار خدا، والد حسین و حسن
قدم به تخت خلافت نهاده با اعزاز
خلیفه گشت به جای نبی به سر و علن
شد از خلافت او کور دیدهٔ اعدا
شد از وصایت او چشم دوستان روشن
شه سریر ولایت، خلیفهٔ برحق
سپهر جاه و جلال و، محیط فهم و فطن
علی عالی اعلا قسیم جنت و نار
نهنگ بحر یلی، شهسوار قلعه شکن
شهی که هادی کل را خلیفه است و وزیر
شهی که ختم رسل را برادر است و ختن
شهنشهی که به زور آوری و صف شکنی
کسی ندیده نظیرش، به زیر چرخ کهن
شهنشهی که ز هم بردرید اژدر را
به گاهواره به طفلی، به وقت شرب لبن
دلاوری که شکستی صف مخالف را
چو شاهباز که افتد میان فوج زغن
ز نعل مرکب او فرق فرقدان شکند
چو روز رزم، به جولان درآورد توسن
زمین به لرزه درآمد ز سم مرکب او
به هر زمان که بتازد به روز رزم گرن
به روز رزم، ز بس خون پردلان ریزد
به جای سبزه نروید ز خاک جز ریون
کند دو نیمه تن خصم را ز تیغ دو دم
اگر ز آهن پولاد، باشدش جوشن
ز حصن حیبر، برکند آهنین در را
بلند کرد به سرپنجه اش به جای مجن
ز نوک نیزهٔ او سینهٔ هژ بریلان
به روز رزم، مشبک شود چو پر ویزن
کسی که سینهٔ او خالی از محبت است
به روز بازپسین، دوزخش بود مسکن
به تحت قبهٔ او، خلق را بود ملجاء
به صحن روضهٔ او، خلق را بود مامن
شها! مرا ز حضور او مدعا این است
که در جوار تو روزی مرا شود مدفن
کسیکه خالق ارض و سماست مداحش
زبان «ترکی» در مدح او بود الکن
من از کجا و مدیح تو از کجا که زبان
به مدح قنبر تو عاجز است گاه سخن
مرا که کلب سر کوی دوستان توام
مرا که بی کس و آواره ام ز شهر و وطن
ز ملک هند نخوانی، اگر به شهر نجف
به عجز و لابه بگیرم به محشرت دامن
همیشه که تا وزد باد نوبهار به دشت
همیشه که تا شقایق دمد ز کوه و دمن
محب خاص تو بادا همیشه خوشدل و شاد
عدوی پست تو بادا هماره جفت لجن
مؤلفان تو را باد تاجشان بر سر
مخالفان تو را باد خاکشان به دهن
اگر که تابئی از باده توبه را بشکن
به کنج غم منشین هم چو مرغ بوتیمار
که گشت ژاله فشان ابر و، سبزه زار چمن
ز بس دمیده شقایق، ز دامن کهسار
شده است دامن کهسار، رشگ کان یمن
سحاب گشته ز باران به دشت، گوهربار
چمن ز سنبل و نرگس شده است مینوون
چمن چو طلبه عطار گشته سرتاسر
ز بوی نرگس و، نسرین و، سنبل و، سوسن
ز شرم سرو که بر پا ستاده بر لب جو
سپید چادر بر سر کشیده نسترون
ز بسکه ریخته از ابر دانه های تگرگ
فضای باغ تو گویی شده است بحر عدن
مباش لاله صفت خون جگر در این ایام
که راغ لاله ستان گشته و، باغ پر زسمن
در این بهار که باغ است چون بهشت برین
به صحن باغ خرام و درآ ز بیت حزین
بگو به ساقی گل چهره بریز شراب
بگو به مطرب خوش نغمه بزن ارغن
لب پیاله ببوس و، می دو ساله بنوش
درخت عیش نشان و، نهال غم بر کن
ببین که بلبلکان در چمن چه می گوید
که فصل گل، می گلگون بنوش و لاتحزن
چو کهنه رندان، مشتاق او هزارانند
ولیک طالب و مشتاق تر از آن همه من
بگیر دستش و بی پرده به نزد من آر
به شرط آنکه نگویی سخن زلا و زلن
رسید دختر رز ساقیا به حد بلوغ
بگو قدم بگذارد برون ز حجرهٔ ون
بگو به ساقی گل چهره هی بریز شراب
بگو به مطرب خوش نغمه هی بزن ارغن
سه چار جام بده زان می روان بخشم
که جام چارمش از دل برد غبار محن
سه در حساب بود طاق و طاق هست قبیح
چهارده که بود جفت، جفت هست حسن
مرا سه جام نخستین نمی کند سرخوش
ز جام چارمم آید روان تازه به تن
بده پیاله به شادی و شادکامی دوست
بده پیاله به کوری دیده دشمن
از آن شراب، که مدهوش شد از آن سلمان
از آن شراب، که سرمست شد اویس قرن
از آن شراب، که نوشد ز وی و ثنی
ز مستیش شود آسوده از خیال و ثن
از آن شراب که ریزند اگر به گورستان
به تن ز نشئه او مردگان درند کفن
که تا به مژده نیکی چنان کنم شادت
که از تطاول دور زمان، شوی ایمن
هلا که گر زمن این نغز مژده را شنوی
چو گل به تن بدری از نشاط، پیراهن
به مژدگانی من هان بده پیاله می
به خنده لب بگشا چین بر ابروتن مفکن
بساط عیش بیفکن، اساس بزم بچین
عبیر و عود بسوزان و، عنبر و لادن
که گشته است بر این فصل این مبارک روز
به حکم خالق منان و قادر ذوالمن
وصی خاتم پیغمبران به امر خدای
علی ولی خدا بهتر از اهل زمن
وصی ختم رسولان و شوهر زهرا
ولی بار خدا، والد حسین و حسن
قدم به تخت خلافت نهاده با اعزاز
خلیفه گشت به جای نبی به سر و علن
شد از خلافت او کور دیدهٔ اعدا
شد از وصایت او چشم دوستان روشن
شه سریر ولایت، خلیفهٔ برحق
سپهر جاه و جلال و، محیط فهم و فطن
علی عالی اعلا قسیم جنت و نار
نهنگ بحر یلی، شهسوار قلعه شکن
شهی که هادی کل را خلیفه است و وزیر
شهی که ختم رسل را برادر است و ختن
شهنشهی که به زور آوری و صف شکنی
کسی ندیده نظیرش، به زیر چرخ کهن
شهنشهی که ز هم بردرید اژدر را
به گاهواره به طفلی، به وقت شرب لبن
دلاوری که شکستی صف مخالف را
چو شاهباز که افتد میان فوج زغن
ز نعل مرکب او فرق فرقدان شکند
چو روز رزم، به جولان درآورد توسن
زمین به لرزه درآمد ز سم مرکب او
به هر زمان که بتازد به روز رزم گرن
به روز رزم، ز بس خون پردلان ریزد
به جای سبزه نروید ز خاک جز ریون
کند دو نیمه تن خصم را ز تیغ دو دم
اگر ز آهن پولاد، باشدش جوشن
ز حصن حیبر، برکند آهنین در را
بلند کرد به سرپنجه اش به جای مجن
ز نوک نیزهٔ او سینهٔ هژ بریلان
به روز رزم، مشبک شود چو پر ویزن
کسی که سینهٔ او خالی از محبت است
به روز بازپسین، دوزخش بود مسکن
به تحت قبهٔ او، خلق را بود ملجاء
به صحن روضهٔ او، خلق را بود مامن
شها! مرا ز حضور او مدعا این است
که در جوار تو روزی مرا شود مدفن
کسیکه خالق ارض و سماست مداحش
زبان «ترکی» در مدح او بود الکن
من از کجا و مدیح تو از کجا که زبان
به مدح قنبر تو عاجز است گاه سخن
مرا که کلب سر کوی دوستان توام
مرا که بی کس و آواره ام ز شهر و وطن
ز ملک هند نخوانی، اگر به شهر نجف
به عجز و لابه بگیرم به محشرت دامن
همیشه که تا وزد باد نوبهار به دشت
همیشه که تا شقایق دمد ز کوه و دمن
محب خاص تو بادا همیشه خوشدل و شاد
عدوی پست تو بادا هماره جفت لجن
مؤلفان تو را باد تاجشان بر سر
مخالفان تو را باد خاکشان به دهن
ترکی شیرازی : فصل دوم - مدیحهسراییها
شمارهٔ ۲۱ - صاحب تاج انما
ای دل! از چاه بیخودی بدرآ
خویش را وارهان ز قید هوا
خویشتن را به دست نفس مده
سر به پای جناب عشق بنه
در خرابات عشق نه قدمی
وز می عشق زن به چهره نمی
عشق داری برو به سوی علی
شو سگ پاسبان کوی علی
به ولای علی تولی کن
دیده بگشا به حق تماشا کن
به علی ناز و هر چه خواهی کن
بنده اش باش و، پادشاهی کن
قبله و کعبه و مناست علی
مشعر و زمزم و صفاست علی
فاتح باب خیبر است علی
در شجاعت دلاور است علی
جانشین پیمبر است علی
ساقی کوثر است علی
حامی دین مصطفی است علی
صاحب تاج انما است علی
وارث علم احمد است علی
جانشین محمد است علی
جز علی کیست؟ شافع محشر
جز علی کیست خلق را رهبر
نیست از حکم خالق ازلی
مصطفی را وصی، به غیر علی
یا علی ای کننده خیبر
یا علی ای پس از نبی رهبر
در جهان هر چه هست سر تاسر
همگی صادرند و تو مصدر
در حرم ای امام جن و بشر
پا نهادی به دوش پیغمبر
از برای شکستن بتها
پا نهادی به جای دست خدا
قطب افلاک را تویی محور
کشتی خاک را تویی لنگر
گر سبب ذات اقدس تو نبود
حق نیاورد بوالبشر به وجود
تا ز بوطالب آمدی به وجود
شد هویدا هر آنچه پنهان بود
ای که بر یازده دری تو صدف
کعبه از مولد تو یافت شرف
یا علی «ترکی» پریشان حال
در مدیحت بود زبانش لال
گر نگفتند خلق، کفر مگو
گفتمی لا اله الا هو
گر خدا نیستی یدالهی
نی الله، مظهر اللهی
حکم فرما به نیک و زشتی تو
قاسم دوزخ و بهشتی تو
تو گرفتی ز شهر یاران تاج
دین اسلام از تو یافت رواج
تو دریدی به کودکی اژدر
زان سبب گشت نام تو حیدر
نعلی از سم دلدلت افتاد
چره او را هلال، نام نهاد
ذولفقارت به شکل لاست از آن
که کند نفی شرک را ز جهان
تویی آن پر دلی که روز مصاف
ذوالفقار ار برون کشی ز غلاف
قاف تا قاف اگر بود لشگر
همگی را کنی تو زیر و زبر
تویی آن صاحب مروت وجود
که خدایت ولی خود فرمود
گشته ز انگشت تو قمر به دو نیم
زنده شد از دم تو عظم رمیم
معجز جمله انبیاء یکسر
از تو گردیده ظاهرای سرور!
آدم ار ملتجی به تو نشدی
توبه او کجا قبول شدی
حضرت نوح نام تو به زبان
برد تا شد خلاص از طوفان
گر نکردی سوی خلیل نظر
کی گلستان، به وی شدی آذر
لب ز آب بقا نکردی تر
خضر را گر نمی شدی رهبر
هر که در دل نهال مهر تو کشت
سر قدم ساخته رود به بهشت
هر که مهر تو در دلش نبود
جز سقر جا و منزلش نبود
یا علی کلب آستان توام
هر که هستم ز دوستان توام
غیر راهت رهی نمی پویم
این سخن را مدام می گویم
سرخوش از باده الستم من
فاش گویم علی پرستم من
ای قدر قدرت و قضا فرمان
وی فلک چاکر و ملک دربان
با چنین قوت چنین قدرت
با چنین همت و چنین شوکت
در کجا؟ بودی ای شه والا
که ببینی به دشت کرببلا
غرق در خون، تن حسینت را
خفته بر خاک، نور عینت را
از جفا چاک چاک پیکر او
دور از تن سر منور او
نوجوانانش اوفتاده ز پا
همچو سروی به دشت کرببلا
اهل بیت عزیز اوست اسیر
در کف شامیان شوم و شریر
دخترانش ز ضزبت سیلی
ماه رخسارشان شده نیلی
خواهرانش به دیدهٔ خونبار
بر شترهای بی جهاز سوار
داغ حسرت تمام را بر دل
راه پیموده تا چهل منزل
سر او را یزید شوم دغا
داد جا در میان تشت طلا
اهل بیتش یزید بد بنیاد
در خوابه مکان و منزل داد
خویش را وارهان ز قید هوا
خویشتن را به دست نفس مده
سر به پای جناب عشق بنه
در خرابات عشق نه قدمی
وز می عشق زن به چهره نمی
عشق داری برو به سوی علی
شو سگ پاسبان کوی علی
به ولای علی تولی کن
دیده بگشا به حق تماشا کن
به علی ناز و هر چه خواهی کن
بنده اش باش و، پادشاهی کن
قبله و کعبه و مناست علی
مشعر و زمزم و صفاست علی
فاتح باب خیبر است علی
در شجاعت دلاور است علی
جانشین پیمبر است علی
ساقی کوثر است علی
حامی دین مصطفی است علی
صاحب تاج انما است علی
وارث علم احمد است علی
جانشین محمد است علی
جز علی کیست؟ شافع محشر
جز علی کیست خلق را رهبر
نیست از حکم خالق ازلی
مصطفی را وصی، به غیر علی
یا علی ای کننده خیبر
یا علی ای پس از نبی رهبر
در جهان هر چه هست سر تاسر
همگی صادرند و تو مصدر
در حرم ای امام جن و بشر
پا نهادی به دوش پیغمبر
از برای شکستن بتها
پا نهادی به جای دست خدا
قطب افلاک را تویی محور
کشتی خاک را تویی لنگر
گر سبب ذات اقدس تو نبود
حق نیاورد بوالبشر به وجود
تا ز بوطالب آمدی به وجود
شد هویدا هر آنچه پنهان بود
ای که بر یازده دری تو صدف
کعبه از مولد تو یافت شرف
یا علی «ترکی» پریشان حال
در مدیحت بود زبانش لال
گر نگفتند خلق، کفر مگو
گفتمی لا اله الا هو
گر خدا نیستی یدالهی
نی الله، مظهر اللهی
حکم فرما به نیک و زشتی تو
قاسم دوزخ و بهشتی تو
تو گرفتی ز شهر یاران تاج
دین اسلام از تو یافت رواج
تو دریدی به کودکی اژدر
زان سبب گشت نام تو حیدر
نعلی از سم دلدلت افتاد
چره او را هلال، نام نهاد
ذولفقارت به شکل لاست از آن
که کند نفی شرک را ز جهان
تویی آن پر دلی که روز مصاف
ذوالفقار ار برون کشی ز غلاف
قاف تا قاف اگر بود لشگر
همگی را کنی تو زیر و زبر
تویی آن صاحب مروت وجود
که خدایت ولی خود فرمود
گشته ز انگشت تو قمر به دو نیم
زنده شد از دم تو عظم رمیم
معجز جمله انبیاء یکسر
از تو گردیده ظاهرای سرور!
آدم ار ملتجی به تو نشدی
توبه او کجا قبول شدی
حضرت نوح نام تو به زبان
برد تا شد خلاص از طوفان
گر نکردی سوی خلیل نظر
کی گلستان، به وی شدی آذر
لب ز آب بقا نکردی تر
خضر را گر نمی شدی رهبر
هر که در دل نهال مهر تو کشت
سر قدم ساخته رود به بهشت
هر که مهر تو در دلش نبود
جز سقر جا و منزلش نبود
یا علی کلب آستان توام
هر که هستم ز دوستان توام
غیر راهت رهی نمی پویم
این سخن را مدام می گویم
سرخوش از باده الستم من
فاش گویم علی پرستم من
ای قدر قدرت و قضا فرمان
وی فلک چاکر و ملک دربان
با چنین قوت چنین قدرت
با چنین همت و چنین شوکت
در کجا؟ بودی ای شه والا
که ببینی به دشت کرببلا
غرق در خون، تن حسینت را
خفته بر خاک، نور عینت را
از جفا چاک چاک پیکر او
دور از تن سر منور او
نوجوانانش اوفتاده ز پا
همچو سروی به دشت کرببلا
اهل بیت عزیز اوست اسیر
در کف شامیان شوم و شریر
دخترانش ز ضزبت سیلی
ماه رخسارشان شده نیلی
خواهرانش به دیدهٔ خونبار
بر شترهای بی جهاز سوار
داغ حسرت تمام را بر دل
راه پیموده تا چهل منزل
سر او را یزید شوم دغا
داد جا در میان تشت طلا
اهل بیتش یزید بد بنیاد
در خوابه مکان و منزل داد
ترکی شیرازی : فصل دوم - مدیحهسراییها
شمارهٔ ۲۳ - حبیبه داور
بلبل طبعم دوباره گشت سخنور
نغمه سرا شد به مدح دخت پیمبر
فاطمه آن بضعه رسول گرامی
فاطمه آن بی قرینه زوجه حیدر
فاطمه آن دختری که مادر گیتی
تا به ابد همچو وی نزاید دختر
فاطمه آن دختری که خالق منان
چون وی دختر، نیافریند دیگر
ای ز ملاحت بدیل احمد مرسل
وی ز فصاحت عدیل حیدر صفدر
شافعه ی محشری و بانوی جنت
دخت رسول استی و حبیبه داور
عالمه علم ظاهر استی و باطن
پیش تو چیزی ز علم نیست مستر
نام تو تا شد به ساق عرش نوشته
عرش ز نام تو یافت زینت و زیور
گرنه علی را خدای خلق نکردی
هیچ کسی در جهان، نبودت همسر
پیشتر از خلق خاک آدم و حوا
نور تو را آفرید حضرت داور
عصمت و عفت هر آنچه بود به عالم
خالق، با طینت تو کرد مخمر
عصمتت آنجا که پای پیش گذارد
شمس نتابد تو را به گوشه چادر
جلوه ای از حسن توست مهر جهانتاب
پرتوی از نور توست زهره ازهر
گشته منور جهان ز نور جبینت
نور خدایی تویی تو، از پا تا سر
باد ز بوی تو برده تحفه به گلزار
گشته از آن روی گل لطیف و معطر
گر به چمه بگذری، به عزم تماشا
دیده گذارد به هم، ز شرم تو عبهر
خازن جنت، تراست خادم درگاه
گیسوی حوران، تراست رشته معجر
رفته به هر بامداد، حضرت جبریل
خاک در آستانه تو ز شهپر
خادمه درگه تو حضرت مریم
جاریه مطبخ تو ساره و هاجر
ای که تو را حاجب و غلام، سرافیل
وی که تو را جبرئیل، بنده و چاکر
کس ز ثنا گوئیت چگونه زند دم
زانکه خدای احد تراست ثناگر
لایق مدح تو نیست دفتر «ترکی»
ز آنکه نگنجد تو را مدیحه به دفتر
تا که چکد از سحاب، قطره ژاله
تا که دمد لاله و شفیق، ز اغبر
جای عدوی تو باد قعر جهنم
جای محب تو باد بر لب کوثر
نغمه سرا شد به مدح دخت پیمبر
فاطمه آن بضعه رسول گرامی
فاطمه آن بی قرینه زوجه حیدر
فاطمه آن دختری که مادر گیتی
تا به ابد همچو وی نزاید دختر
فاطمه آن دختری که خالق منان
چون وی دختر، نیافریند دیگر
ای ز ملاحت بدیل احمد مرسل
وی ز فصاحت عدیل حیدر صفدر
شافعه ی محشری و بانوی جنت
دخت رسول استی و حبیبه داور
عالمه علم ظاهر استی و باطن
پیش تو چیزی ز علم نیست مستر
نام تو تا شد به ساق عرش نوشته
عرش ز نام تو یافت زینت و زیور
گرنه علی را خدای خلق نکردی
هیچ کسی در جهان، نبودت همسر
پیشتر از خلق خاک آدم و حوا
نور تو را آفرید حضرت داور
عصمت و عفت هر آنچه بود به عالم
خالق، با طینت تو کرد مخمر
عصمتت آنجا که پای پیش گذارد
شمس نتابد تو را به گوشه چادر
جلوه ای از حسن توست مهر جهانتاب
پرتوی از نور توست زهره ازهر
گشته منور جهان ز نور جبینت
نور خدایی تویی تو، از پا تا سر
باد ز بوی تو برده تحفه به گلزار
گشته از آن روی گل لطیف و معطر
گر به چمه بگذری، به عزم تماشا
دیده گذارد به هم، ز شرم تو عبهر
خازن جنت، تراست خادم درگاه
گیسوی حوران، تراست رشته معجر
رفته به هر بامداد، حضرت جبریل
خاک در آستانه تو ز شهپر
خادمه درگه تو حضرت مریم
جاریه مطبخ تو ساره و هاجر
ای که تو را حاجب و غلام، سرافیل
وی که تو را جبرئیل، بنده و چاکر
کس ز ثنا گوئیت چگونه زند دم
زانکه خدای احد تراست ثناگر
لایق مدح تو نیست دفتر «ترکی»
ز آنکه نگنجد تو را مدیحه به دفتر
تا که چکد از سحاب، قطره ژاله
تا که دمد لاله و شفیق، ز اغبر
جای عدوی تو باد قعر جهنم
جای محب تو باد بر لب کوثر
ترکی شیرازی : فصل دوم - مدیحهسراییها
شمارهٔ ۲۴ - خصال حسن
زهی زنور جمالت جهان جان روشن
جهان ز فیض وجود تو غیرت گلشن
تویی خزینهٔ سر الاه را خازن
تویی جواهر علم رسول را مخزن
به چشم عالمیان سرمه، خاک درگاهت
به فرق پادشهان، نعل مرکبت گرزن
جهان علم و کمالی و، کوه حلم و وقار
سپهر جاه و جلالی و، بحر فهم و فطن
حضیض درگهت از اوج نه سپهر، اعلا
فروغ طلعتت از نور آفتاب، اعلن
گر از جبین تو یک قطره خوی چکد بر خاک
دمد زخاک، گل و ضمیران و نسترون
امین وحی خدا روز و شب، چو دربانان
برآستانهٔ درگاه تو کند مسکن
سزاست اطلس چرخش به جای شادروان
به هر کجا که شود خیمهٔ تو سایه فکن
تو آن کسی که رسول خدا به حکم خدای
ز راه لطف شفقت نهاده نام حسن
تویی که کرده رسول ات به دوش خویش سوار
تویی که فاطمه ات پروریده در دامن
تویی خلیفه به جای نبی ز بعد علی
تویی ز بعد علی رهنمای اهل زمن
تو آن امام به حقی که دوستان تو را
شمیم لطف تو آرد، روان تازه به تن
تو آن امام غیوری که دشمنان تو را
شرار قهر تو سازد بسان ریماهن
ز بردباری و حلم تو ای گزیدهٔ ناس!
همی گزند ز انگشت عاقلان جهن
ز شامیان جفاکار، در حق پدرت
چه حرف ها که شنیدی به زیر چرخ کهن
تو ای امام به حق، گوشوار عرش مجید!
تو ای مروج شرع نبی به سر و علن!
هر آن کسی که شود منکر امامت تو
تنش به چوبهٔ دار فنا شود آون
بنی امیه نکرد است پاس حرمت تو
ز حرمت تو نشد کم، به قدر یک ارزن
تو همچو مرغ بهشتی و، عرش مسکن توست
دگر چه باک تو را از گروه زاغ و زغن
هماره جغد به ویرانه آشنا سازد
تو خود همایی و عرش خدا تو را مامن
اگر معاویه شد غاصب حق تو چه غم
طلاشناس شناسد لجین را ز لجن
کجاست قدر خزف با جواهر شهوار
کجاست قیمت فقرالیهود و، مشک ختن
چگونه مهدی آخر«عج» زمان شود دجال؟
چگونه جای سلیمان نشیند اهریمن؟
ز دوستان تو چون کس تو را نشد ناصر
به جای جنگ نمودی تو صلح با دشمن
اگر چه صلح نمودی ولی شدی ناچار
زبی همیتی کوفیان عهد شکن
در این مصالحه بی شک نهفته سری بود
که کس نداند جز ذات قادر ذوالمن
کسی که واقف از اسرار این مصالحه نیست
دهن به هرزه گشاید، کند به یاوه سخن
هزار حیف که ناپاک پور بوسفیان
شکست عهد و، ز پیمان خود گسست رسن
دریغ و درد که آخر ز راه مکر و فریب
فغان آه که با صد هزار حیله و فن
به وقت فرصت آن بی حیا ز سم نقیع
تو را شهید نمود و، خلاص شد ز حزن
چگویم آه که بگرفت اوج تا به فلک
ز اهل بیت تو فریاد گریه و شیون
دمی که یک صد و هفتاد پاره های جگر
تو را ز حلق فرو ریخت در میان لگن
شها! به ماتم تو جای اشک، خون جگر
چکد ز دیدهٔ «ترکی» چنان عقیق یمن
همیشه تا که بود اصطلاح نحویون
حسن چو افضل تفضیل شد شود احسن
خدا قبیح کند روی دشمنان تو را
عطا کند به محبان تو خصال حسن
جهان ز فیض وجود تو غیرت گلشن
تویی خزینهٔ سر الاه را خازن
تویی جواهر علم رسول را مخزن
به چشم عالمیان سرمه، خاک درگاهت
به فرق پادشهان، نعل مرکبت گرزن
جهان علم و کمالی و، کوه حلم و وقار
سپهر جاه و جلالی و، بحر فهم و فطن
حضیض درگهت از اوج نه سپهر، اعلا
فروغ طلعتت از نور آفتاب، اعلن
گر از جبین تو یک قطره خوی چکد بر خاک
دمد زخاک، گل و ضمیران و نسترون
امین وحی خدا روز و شب، چو دربانان
برآستانهٔ درگاه تو کند مسکن
سزاست اطلس چرخش به جای شادروان
به هر کجا که شود خیمهٔ تو سایه فکن
تو آن کسی که رسول خدا به حکم خدای
ز راه لطف شفقت نهاده نام حسن
تویی که کرده رسول ات به دوش خویش سوار
تویی که فاطمه ات پروریده در دامن
تویی خلیفه به جای نبی ز بعد علی
تویی ز بعد علی رهنمای اهل زمن
تو آن امام به حقی که دوستان تو را
شمیم لطف تو آرد، روان تازه به تن
تو آن امام غیوری که دشمنان تو را
شرار قهر تو سازد بسان ریماهن
ز بردباری و حلم تو ای گزیدهٔ ناس!
همی گزند ز انگشت عاقلان جهن
ز شامیان جفاکار، در حق پدرت
چه حرف ها که شنیدی به زیر چرخ کهن
تو ای امام به حق، گوشوار عرش مجید!
تو ای مروج شرع نبی به سر و علن!
هر آن کسی که شود منکر امامت تو
تنش به چوبهٔ دار فنا شود آون
بنی امیه نکرد است پاس حرمت تو
ز حرمت تو نشد کم، به قدر یک ارزن
تو همچو مرغ بهشتی و، عرش مسکن توست
دگر چه باک تو را از گروه زاغ و زغن
هماره جغد به ویرانه آشنا سازد
تو خود همایی و عرش خدا تو را مامن
اگر معاویه شد غاصب حق تو چه غم
طلاشناس شناسد لجین را ز لجن
کجاست قدر خزف با جواهر شهوار
کجاست قیمت فقرالیهود و، مشک ختن
چگونه مهدی آخر«عج» زمان شود دجال؟
چگونه جای سلیمان نشیند اهریمن؟
ز دوستان تو چون کس تو را نشد ناصر
به جای جنگ نمودی تو صلح با دشمن
اگر چه صلح نمودی ولی شدی ناچار
زبی همیتی کوفیان عهد شکن
در این مصالحه بی شک نهفته سری بود
که کس نداند جز ذات قادر ذوالمن
کسی که واقف از اسرار این مصالحه نیست
دهن به هرزه گشاید، کند به یاوه سخن
هزار حیف که ناپاک پور بوسفیان
شکست عهد و، ز پیمان خود گسست رسن
دریغ و درد که آخر ز راه مکر و فریب
فغان آه که با صد هزار حیله و فن
به وقت فرصت آن بی حیا ز سم نقیع
تو را شهید نمود و، خلاص شد ز حزن
چگویم آه که بگرفت اوج تا به فلک
ز اهل بیت تو فریاد گریه و شیون
دمی که یک صد و هفتاد پاره های جگر
تو را ز حلق فرو ریخت در میان لگن
شها! به ماتم تو جای اشک، خون جگر
چکد ز دیدهٔ «ترکی» چنان عقیق یمن
همیشه تا که بود اصطلاح نحویون
حسن چو افضل تفضیل شد شود احسن
خدا قبیح کند روی دشمنان تو را
عطا کند به محبان تو خصال حسن
ترکی شیرازی : فصل دوم - مدیحهسراییها
شمارهٔ ۲۷ - پاک گوهر
شاهی که بارگاه وی از عرش برتر است
در شهر طوس قبهٔ ایرانش از زر است
سلطان شرق و غرب، شهنشاه دین رضا
فرزند برگزیدهٔ موسی بن جعفر است
حکمش روان به جمله سلاطین روزگار
بی جیش و طیش ملک جهان را مسخر است
این سبز خیمهٔ فلک از حکم کردگار
بر آستان درگه او سایه گستر است
سایند سروران جهان جبههٔ نیاز
بر درگهی که مدفن آن پاک گوهر است
آنجا که آفتاب جلالش کند طلوع
خورشید چرخ در برش از ذره کمتر است
خورشید کسب روشنی از نور او کند
کز سمت طوس مطلع خورشید خاور است
حقا که اوست سید سادات روزگار
زیرا که جده فاطمه جدش پیمبر است
هر کس که بر امامت وی بر دلش شکی ست
بی شک و شبه نسل زنا هست و کافر است
عشری اگر نویسم ز اعشار علم او
مطلب شود مفصل و دفتر محقر است
در غربت ای دریغ! غریبانه جان سپرد
شاهی که برگزیدهٔ خلاق داور است
رفت از جهان، به شهر خراسان رضا غریب
وز بهر غربتش دل عالم پر آذر است
یاران غریب نیست رضا در دیار طوس
به اله غریب بابش موسی جعفر است
زین هر دو تن، غریب تری آمدم بیاد
کو را نه اقربا و نه یار و نه یاور است
دانی غریب کیست؟ گل احمدی حسین
کو راست مام فاطمه و باب حیدر است
باشد کسی غریب که در حال احتضار
نه مادرش به سر، نه پدر، نه برادر است
باشد کسی غریب که بی غسل و بی کفن
در دشت کربلا تنش افتاده بی سر است
باشد کسی غریب که از ظلم اهل جور
جسمش به کربلا و سرش جای دیگر است
باشد کسی غریب که از جور کوفیان
سر از تنش جدا شده صد پاره پیکر است
باشد کسی غریب که از ظلم شامیان
در بحر خون چو ماهی بسمل شناور است
باشد غریب آنکه میان دو نهر آب
سیراب ز آب خنجر شمر ستمگر است
«ترکی» به پای بوسی این هر سه تن غریب
پیرانه سر هوای جوانیش بر سر است
در شهر طوس قبهٔ ایرانش از زر است
سلطان شرق و غرب، شهنشاه دین رضا
فرزند برگزیدهٔ موسی بن جعفر است
حکمش روان به جمله سلاطین روزگار
بی جیش و طیش ملک جهان را مسخر است
این سبز خیمهٔ فلک از حکم کردگار
بر آستان درگه او سایه گستر است
سایند سروران جهان جبههٔ نیاز
بر درگهی که مدفن آن پاک گوهر است
آنجا که آفتاب جلالش کند طلوع
خورشید چرخ در برش از ذره کمتر است
خورشید کسب روشنی از نور او کند
کز سمت طوس مطلع خورشید خاور است
حقا که اوست سید سادات روزگار
زیرا که جده فاطمه جدش پیمبر است
هر کس که بر امامت وی بر دلش شکی ست
بی شک و شبه نسل زنا هست و کافر است
عشری اگر نویسم ز اعشار علم او
مطلب شود مفصل و دفتر محقر است
در غربت ای دریغ! غریبانه جان سپرد
شاهی که برگزیدهٔ خلاق داور است
رفت از جهان، به شهر خراسان رضا غریب
وز بهر غربتش دل عالم پر آذر است
یاران غریب نیست رضا در دیار طوس
به اله غریب بابش موسی جعفر است
زین هر دو تن، غریب تری آمدم بیاد
کو را نه اقربا و نه یار و نه یاور است
دانی غریب کیست؟ گل احمدی حسین
کو راست مام فاطمه و باب حیدر است
باشد کسی غریب که در حال احتضار
نه مادرش به سر، نه پدر، نه برادر است
باشد کسی غریب که بی غسل و بی کفن
در دشت کربلا تنش افتاده بی سر است
باشد کسی غریب که از ظلم اهل جور
جسمش به کربلا و سرش جای دیگر است
باشد کسی غریب که از جور کوفیان
سر از تنش جدا شده صد پاره پیکر است
باشد کسی غریب که از ظلم شامیان
در بحر خون چو ماهی بسمل شناور است
باشد غریب آنکه میان دو نهر آب
سیراب ز آب خنجر شمر ستمگر است
«ترکی» به پای بوسی این هر سه تن غریب
پیرانه سر هوای جوانیش بر سر است
ترکی شیرازی : فصل دوم - مدیحهسراییها
شمارهٔ ۲۸ - طرب انگیز
خوشا شیراز و خلق باوفایش
خداوندا! نگه دار از بلایش
عبیرآمیز می باشد نسیمش
طرب انگیز می باشد هوایش
خوش آن ساعت که معمار سبک دست
به حکمت ریخته طرح بنایش
شتربانا! شتر آهسته می ران
که جانم سوخت ز آهنگ درایش
خوشا شاه چراغ و بقعهٔ او
که شاهانند بر در چون گدایش
زهی از بقعهٔ سید محمد
که جان عالمی بادا فدایش
زهی سید علاءالدین حسینی
که باشد بقعه چون عرش علایش
ز قبرستان دارالعلم شیراز
که می خوانند خاک اولیایش
بود یک قطعه ای از باغ جنت
قبور اولیا و انبیایش
زهی روح و صفای قبر سعدی
تعالی اله ز باغ دل گشایش
تعالی اله ز باغ حافظیه
که جان ها تازه گردد از صفایش
ز باغ تخت قاجاریه او
ز با با کوهی راحت فزایش
زهی از آب رکناباد شیراز
که هم چشمی است با آب بقایش
نه خود محتاج توصیف است و تعریف
مساجدهایش و، بازارهایش
زبان در کام الکن هست و قاصر
ز وصف مردمان باحیایش
غریبی گر شود وارد به ایشان
به چشم خود نهند از مهر، جایش
تبلور یافته، از روح حاتم
یم جود و سخای اسخیایش
فقیرانه تمامی اهل حالند
همه اهل کمالند اغنیایش
خداوندا! به قرب و جاه احمد
به اهل خامس آل عبایش
به حق آن حسینی کاهل شیراز
بپا سازند سال و مه عزایش
که شیراز و همه شیرازیان را
نگه دار از قضا و از بلایش
غم شیراز «ترکی» راست در دل
خداوندا! از این غم کن رهایش
به سر دارر هوای ملک شیراز
جز این نبود به عالم مدعایش
به زندان خانهٔ هند است در بند
فلک بنهاده بند غم به پایش
به تنگ آمد دلش از کشور هند
تفو بر مردم دیر آشنایش
خداوندا! به حق دردمندان
دل پر درد او را کن دوایش
به شیرازش به لطف خویش باز آر
ز لطف خود اجابت کن دعایش
به شهر هند بی خویش و تبار است
رسان او را به خویش و اقربایش
سیه رویی ست بنما رو سپیدش
خطاکاری ست بگذر از خطایش
به جز راه درت راهی ندارد
به هر راهی تو هستی رهنمایش
ز ارض هند او را دهد نجاتی
مجاور کن به ارض کربلایش
بیا «ترکی» به حق شاه مردان
که مردم کم ندانند از خدایش
خدایش گر نمی دانند اما
ندانند از خدا یک دم جدایش
که با مردم طریق مردمی گیر
عطا گر کرد کس می کن عطایش
وگر با تو کسی روزی بدی کرد
تو بد بگذار و نیکی کن به جایش
کسی را میتوان مردم شمردن
که مردم بد نگویند از قفایش
خداوندا! نگه دار از بلایش
عبیرآمیز می باشد نسیمش
طرب انگیز می باشد هوایش
خوش آن ساعت که معمار سبک دست
به حکمت ریخته طرح بنایش
شتربانا! شتر آهسته می ران
که جانم سوخت ز آهنگ درایش
خوشا شاه چراغ و بقعهٔ او
که شاهانند بر در چون گدایش
زهی از بقعهٔ سید محمد
که جان عالمی بادا فدایش
زهی سید علاءالدین حسینی
که باشد بقعه چون عرش علایش
ز قبرستان دارالعلم شیراز
که می خوانند خاک اولیایش
بود یک قطعه ای از باغ جنت
قبور اولیا و انبیایش
زهی روح و صفای قبر سعدی
تعالی اله ز باغ دل گشایش
تعالی اله ز باغ حافظیه
که جان ها تازه گردد از صفایش
ز باغ تخت قاجاریه او
ز با با کوهی راحت فزایش
زهی از آب رکناباد شیراز
که هم چشمی است با آب بقایش
نه خود محتاج توصیف است و تعریف
مساجدهایش و، بازارهایش
زبان در کام الکن هست و قاصر
ز وصف مردمان باحیایش
غریبی گر شود وارد به ایشان
به چشم خود نهند از مهر، جایش
تبلور یافته، از روح حاتم
یم جود و سخای اسخیایش
فقیرانه تمامی اهل حالند
همه اهل کمالند اغنیایش
خداوندا! به قرب و جاه احمد
به اهل خامس آل عبایش
به حق آن حسینی کاهل شیراز
بپا سازند سال و مه عزایش
که شیراز و همه شیرازیان را
نگه دار از قضا و از بلایش
غم شیراز «ترکی» راست در دل
خداوندا! از این غم کن رهایش
به سر دارر هوای ملک شیراز
جز این نبود به عالم مدعایش
به زندان خانهٔ هند است در بند
فلک بنهاده بند غم به پایش
به تنگ آمد دلش از کشور هند
تفو بر مردم دیر آشنایش
خداوندا! به حق دردمندان
دل پر درد او را کن دوایش
به شیرازش به لطف خویش باز آر
ز لطف خود اجابت کن دعایش
به شهر هند بی خویش و تبار است
رسان او را به خویش و اقربایش
سیه رویی ست بنما رو سپیدش
خطاکاری ست بگذر از خطایش
به جز راه درت راهی ندارد
به هر راهی تو هستی رهنمایش
ز ارض هند او را دهد نجاتی
مجاور کن به ارض کربلایش
بیا «ترکی» به حق شاه مردان
که مردم کم ندانند از خدایش
خدایش گر نمی دانند اما
ندانند از خدا یک دم جدایش
که با مردم طریق مردمی گیر
عطا گر کرد کس می کن عطایش
وگر با تو کسی روزی بدی کرد
تو بد بگذار و نیکی کن به جایش
کسی را میتوان مردم شمردن
که مردم بد نگویند از قفایش
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواریها
شمارهٔ ۳ - گریهٔ پنهان
کلک قضا نوشت چو دیوان فاطمه
دست قدر گرفت گریبان فاطمه
مامش خدیجه چون به بهشت برین شتافت
شد آشکار گریهٔ پنهان فاطمه
بابش نبی چو عالم فانی وداع کرد
خاموش گشت شمع شبستان فاطمه
زوجش علی چو خانه نشین شد پس از نبی
پژمرده گشت گلبن بستان فاطمه
شرمنده گشت خاذن گنج دو دیده اش
گوهر ز بسکه ریخت به دامان فاطمه
از آتش فراق، تن و جان او گداخت
جان ها شود فدای تن و جان فاطمه
باله سزاست کز زن و مرد جهان تمام
سازند جان خویش به قربان فاطمه
فردا که آفتاب قیامت کند طلوع
دارند خلق چشم، به احسان فاطمه
هر کس که نام فاطمه را بشنود یقین
سوزد دلش به حال پریشان فاطمه
« ترکی » ز راه صدق و صفا و ادب زده است
دست ولا به دامن احسان فاطمه
یا رب به حق فاطمه و آل اطهرش
او را شمر یکی ز غلامان فاطمه
دست قدر گرفت گریبان فاطمه
مامش خدیجه چون به بهشت برین شتافت
شد آشکار گریهٔ پنهان فاطمه
بابش نبی چو عالم فانی وداع کرد
خاموش گشت شمع شبستان فاطمه
زوجش علی چو خانه نشین شد پس از نبی
پژمرده گشت گلبن بستان فاطمه
شرمنده گشت خاذن گنج دو دیده اش
گوهر ز بسکه ریخت به دامان فاطمه
از آتش فراق، تن و جان او گداخت
جان ها شود فدای تن و جان فاطمه
باله سزاست کز زن و مرد جهان تمام
سازند جان خویش به قربان فاطمه
فردا که آفتاب قیامت کند طلوع
دارند خلق چشم، به احسان فاطمه
هر کس که نام فاطمه را بشنود یقین
سوزد دلش به حال پریشان فاطمه
« ترکی » ز راه صدق و صفا و ادب زده است
دست ولا به دامن احسان فاطمه
یا رب به حق فاطمه و آل اطهرش
او را شمر یکی ز غلامان فاطمه
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواریها
شمارهٔ ۱۱ - ضیاء دیدهٔ لیلا
کیست یارب این جوان نو خط سیمین عذار؟
کز شمیم طره اش گشته خجل مشگ تتار
کیست یارب این جوان پر دل لشکر شکن؟
کیست یارب این غضنفر فر دلیر نامدار؟
کیست یارب این پلنگ افکن سوار شیرگیر؟
کیست یارب این دلیر پر دل ضیغم شکار؟
کیست یارب این جوان ماه روی مهر چهر؟
کیست یارب این هلال ابروی گردون اقتدار؟
کیست یارب این که از قدش بود طوبی خجل؟
کیست یارب که از خدش بود مه شرمسار؟
کیست یارب اینکه پشت لشگری را بشکند؟
یک تنه چون بر سمند با دپا گردد سوار
کیست یارب اینکه از شمشیر تیزش روز جنگ؟
دامن میدان شود از خون دشمن لاله زار
اله اله این جوان گویا بود ختم رسل
یا که باشد ابن عمش حیدر دلدل سوار
نی غلط گفتم نه احمد نه وصی احمد است
این علی اکبر «ع »بود شبه رسول کردگار
این ضیاء دیدهٔ لیلا عزیز زینب است
این شه لب تشنگان راهست پور نامدار
حیف از یان قامت که از جور و جفای کوفیان
بر زمین افتد ز پشت زین مرکب، سایه وار
حیق از این مویی که خون سرش رنگین شود
در زمین کربلا از جور قوم بد شعار
آه از آن دم که از کین، منغذخونخوار زد
تیغ بر فرق علی اکبر والا تبار
بر زمین افتاد چون خورشید از بالای زین
با دلی اندوهگین و با دو چشمی اشکبار
از فراق مادرش بر سینه، داغ جان گداز
از سنان و نیزه ها بر جسم، زخم بی شمار
روبه سوی خیمه ها کرد و کشید از دل فغان
کی امام انس و جان، ای حجت پروردگار!
ای پدر از مرحمت خود را ببالینم رسان!
ای پدر دریاب پورت را که رفت از دست کار!
چون پدر در خیمه بانگ نالهٔ اکبر شنید
جست ازجا چون سپند و رفت سوی کارزار
بر سر بالین اکبر رفت و از دل بر کشید
ناله ای کز ناله اش افتاد در گیتی شرار
روی خود بنهاد بر روی جوان نو خطش
وز محاسن می چکید ش خون اکبر لعل وار
دیده بر روی پدر بگوشد با حسرت پسر
گفت کای سلطان مضلومان، مرا معذوردار
در کنار تو بود این کسر من ای پدر!
ساعت دیگر که می گیرد سرت را در کنار
این بگفت و دیده حق بین، به روی هم نهاد
کرد مرغ روح پاکش زآشیان تن فرار
شاه دین گفت ای جوانان بنی هاشم برید
نعش اکبر را به سوی خیمه با حال فگار
از شراره آه و، اشک و، نالهٔ اهل حرم
گشت در کرب و بلا شور قیامت آشکار
«ترکی» ار خواهی شود راضی زتو ختم رسل
روز و شب در ماتم اکبر زمژگان خون ببار
کز شمیم طره اش گشته خجل مشگ تتار
کیست یارب این جوان پر دل لشکر شکن؟
کیست یارب این غضنفر فر دلیر نامدار؟
کیست یارب این پلنگ افکن سوار شیرگیر؟
کیست یارب این دلیر پر دل ضیغم شکار؟
کیست یارب این جوان ماه روی مهر چهر؟
کیست یارب این هلال ابروی گردون اقتدار؟
کیست یارب این که از قدش بود طوبی خجل؟
کیست یارب که از خدش بود مه شرمسار؟
کیست یارب اینکه پشت لشگری را بشکند؟
یک تنه چون بر سمند با دپا گردد سوار
کیست یارب اینکه از شمشیر تیزش روز جنگ؟
دامن میدان شود از خون دشمن لاله زار
اله اله این جوان گویا بود ختم رسل
یا که باشد ابن عمش حیدر دلدل سوار
نی غلط گفتم نه احمد نه وصی احمد است
این علی اکبر «ع »بود شبه رسول کردگار
این ضیاء دیدهٔ لیلا عزیز زینب است
این شه لب تشنگان راهست پور نامدار
حیف از یان قامت که از جور و جفای کوفیان
بر زمین افتد ز پشت زین مرکب، سایه وار
حیق از این مویی که خون سرش رنگین شود
در زمین کربلا از جور قوم بد شعار
آه از آن دم که از کین، منغذخونخوار زد
تیغ بر فرق علی اکبر والا تبار
بر زمین افتاد چون خورشید از بالای زین
با دلی اندوهگین و با دو چشمی اشکبار
از فراق مادرش بر سینه، داغ جان گداز
از سنان و نیزه ها بر جسم، زخم بی شمار
روبه سوی خیمه ها کرد و کشید از دل فغان
کی امام انس و جان، ای حجت پروردگار!
ای پدر از مرحمت خود را ببالینم رسان!
ای پدر دریاب پورت را که رفت از دست کار!
چون پدر در خیمه بانگ نالهٔ اکبر شنید
جست ازجا چون سپند و رفت سوی کارزار
بر سر بالین اکبر رفت و از دل بر کشید
ناله ای کز ناله اش افتاد در گیتی شرار
روی خود بنهاد بر روی جوان نو خطش
وز محاسن می چکید ش خون اکبر لعل وار
دیده بر روی پدر بگوشد با حسرت پسر
گفت کای سلطان مضلومان، مرا معذوردار
در کنار تو بود این کسر من ای پدر!
ساعت دیگر که می گیرد سرت را در کنار
این بگفت و دیده حق بین، به روی هم نهاد
کرد مرغ روح پاکش زآشیان تن فرار
شاه دین گفت ای جوانان بنی هاشم برید
نعش اکبر را به سوی خیمه با حال فگار
از شراره آه و، اشک و، نالهٔ اهل حرم
گشت در کرب و بلا شور قیامت آشکار
«ترکی» ار خواهی شود راضی زتو ختم رسل
روز و شب در ماتم اکبر زمژگان خون ببار
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواریها
شمارهٔ ۱۲ - حدیث محنت افزا
دریغا از قد و بالای علی اکبر
دریغ از جعد گیسوی سمن سای علی اکبر
ز چشمم سیل خون جاری شود هرگه به یاد آرم
به خون غلتیدن قد دل آرای علی اکبر
پریشان می شوم مجنون صفت چون بر زبان آرم
حدیث ناله های زار لیلای علی اکبر
حرامم باد گر بی گریه نوشم آب سردی را
کنم از گرمی تف، یاد لب های علی اکبر
دلم در سینه غرق خون شود چون در نظر آرم
به خون خویش دست و پا زدن های علی اکبر
به گیتی هر کجا بینم جوان سرو بالایی
بیاد آرم ز سرو قد و بالای علی اکبر
ز شمشیر جفای منقذ ابن مرهٔ عبدی
پر از خون گشت چهر مهرآسای علی اکبر
نمی دانم چه حالی کرد پیدا آن زمان، کافتاد
به جسم چاک چاکش چشم بابای علی اکبر
قلم را نیست یارای نوشتن «ترکیا» اکنون
که بنویسد حدیث محنت افزای علی اکبر
دریغ از جعد گیسوی سمن سای علی اکبر
ز چشمم سیل خون جاری شود هرگه به یاد آرم
به خون غلتیدن قد دل آرای علی اکبر
پریشان می شوم مجنون صفت چون بر زبان آرم
حدیث ناله های زار لیلای علی اکبر
حرامم باد گر بی گریه نوشم آب سردی را
کنم از گرمی تف، یاد لب های علی اکبر
دلم در سینه غرق خون شود چون در نظر آرم
به خون خویش دست و پا زدن های علی اکبر
به گیتی هر کجا بینم جوان سرو بالایی
بیاد آرم ز سرو قد و بالای علی اکبر
ز شمشیر جفای منقذ ابن مرهٔ عبدی
پر از خون گشت چهر مهرآسای علی اکبر
نمی دانم چه حالی کرد پیدا آن زمان، کافتاد
به جسم چاک چاکش چشم بابای علی اکبر
قلم را نیست یارای نوشتن «ترکیا» اکنون
که بنویسد حدیث محنت افزای علی اکبر
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواریها
شمارهٔ ۵۱ - نقطهٔ پرگار
تو نور چشم احمد مختاری ای حسین
آرام جان حیدرکراری ای حسین
تو گوشوار عرش خداوند اکبری
دریای صبر را در شهواری ای حسین
این سقف بی ستون، که سپهرش نهند نام
آن را تو نقشبندی و معماری ای حسین
دسته گلی ز گلشن بطحا و یثربی
در پیش اهل کوفه چرا؟ خاری، ای حسین
تو خسرو زمان و دریغا به کربلا
بی لشکر و سپاه و علمداری، ای حسین
سوزم که تشنه لب، به لب دجله و فرات
مقتول تیغ شمر ستمکاری، ای حسین
این غم مرا کشد که عدو صدهزار و تو
تنها و بی معین و مددکاری، ای حسین
پرگار وارگرد تو صف بسته کوفیان
تو در میان چو نقطهٔ پرگاری ای حسین
زخم سنان و، خنجر و، شمشیر و، تیر و، تیغ
بر تن ز جان خویش خریداری، ای حسین
از خون یاوران تو صحرای کربلا
پر لاله و، تو بلبل گلزاری، ای حسین
ای یوسف زمانه، ز بیداد و کید خصم
در چاه غم چرا؟ تو نگون ساری، ای حسین
لب تشنه، سر بریده، میان دو نهر آب
افتاد با جراحت بسیاری، ای حسین
گاهی سرت به مطبخ و، گه بر سر سنان
با سر عجب تو ثابت و سیاری، ای حسین
تن در عراق مانده سرت رفته سوی شام
بر شام و برعراق تو سالاری، ای حسین
«ترکی» به جز غم تو ندارد غم دگر
دانم ز حال او تو خبر داری، ای حسین
آرام جان حیدرکراری ای حسین
تو گوشوار عرش خداوند اکبری
دریای صبر را در شهواری ای حسین
این سقف بی ستون، که سپهرش نهند نام
آن را تو نقشبندی و معماری ای حسین
دسته گلی ز گلشن بطحا و یثربی
در پیش اهل کوفه چرا؟ خاری، ای حسین
تو خسرو زمان و دریغا به کربلا
بی لشکر و سپاه و علمداری، ای حسین
سوزم که تشنه لب، به لب دجله و فرات
مقتول تیغ شمر ستمکاری، ای حسین
این غم مرا کشد که عدو صدهزار و تو
تنها و بی معین و مددکاری، ای حسین
پرگار وارگرد تو صف بسته کوفیان
تو در میان چو نقطهٔ پرگاری ای حسین
زخم سنان و، خنجر و، شمشیر و، تیر و، تیغ
بر تن ز جان خویش خریداری، ای حسین
از خون یاوران تو صحرای کربلا
پر لاله و، تو بلبل گلزاری، ای حسین
ای یوسف زمانه، ز بیداد و کید خصم
در چاه غم چرا؟ تو نگون ساری، ای حسین
لب تشنه، سر بریده، میان دو نهر آب
افتاد با جراحت بسیاری، ای حسین
گاهی سرت به مطبخ و، گه بر سر سنان
با سر عجب تو ثابت و سیاری، ای حسین
تن در عراق مانده سرت رفته سوی شام
بر شام و برعراق تو سالاری، ای حسین
«ترکی» به جز غم تو ندارد غم دگر
دانم ز حال او تو خبر داری، ای حسین
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواریها
شمارهٔ ۷۵ - رنگین لاله ها
فلک تا کی جفا بر آل پیغمبر روا دارد
روا تا کی جفا با اهل بیت مصطفی دارد
بیا در کربلا ای دل! به حسرت دیده ای بگشا
به طرف گلشنش بنگر چه رنگی لاله ها دارد
سراسر لاله هایش، نوجوانان بنی هاشم
که زهرا بهرشان چون لاله بر دل داغ ها دارد
علمدار سپاه و ساقی بزم وفا عباس
کنار آب، لب تشنه دو دست از تن جدا دارد
علی اکبر آن آیینهٔ رخسار پیغمبر
تنی صد پاره و فرقی ز تیغ کین دو تا دارد
یتیم مجتبی قاسم به یاری عموی خود
حنا از خون فرق خویشتن، بردست و پا دارد
نشسته زیر خنجر تشنه لب سبط نبی اما
به هرگامی که بردارد نگاهی بر قفا دارد
حسین ای کشتهٔ راه خدا! دریاب «ترکی» را
که این پیرانه سر بر سر،هوای کربلا دارد
شها!گویند شد در کربلایت هر کسی مدفون
پس از مردن، چه ترس از پرسش روز جزا دارد
روا تا کی جفا با اهل بیت مصطفی دارد
بیا در کربلا ای دل! به حسرت دیده ای بگشا
به طرف گلشنش بنگر چه رنگی لاله ها دارد
سراسر لاله هایش، نوجوانان بنی هاشم
که زهرا بهرشان چون لاله بر دل داغ ها دارد
علمدار سپاه و ساقی بزم وفا عباس
کنار آب، لب تشنه دو دست از تن جدا دارد
علی اکبر آن آیینهٔ رخسار پیغمبر
تنی صد پاره و فرقی ز تیغ کین دو تا دارد
یتیم مجتبی قاسم به یاری عموی خود
حنا از خون فرق خویشتن، بردست و پا دارد
نشسته زیر خنجر تشنه لب سبط نبی اما
به هرگامی که بردارد نگاهی بر قفا دارد
حسین ای کشتهٔ راه خدا! دریاب «ترکی» را
که این پیرانه سر بر سر،هوای کربلا دارد
شها!گویند شد در کربلایت هر کسی مدفون
پس از مردن، چه ترس از پرسش روز جزا دارد