عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۸۷
یار با ما بیوفائی میکند
بی سبب از ما جدائی میکند
میکند با آشنا بیگانگی
با رقیبان آشنائی میکند
راه مردم میزند گیسوی او
شمع رویش رهنمائی میکند
کاسهٔ گردون بکف بگرفته مهر
وز فروغ او گدائی میکند
رهزن چشمش بمحراب ازفسون
عابد آسا پارسائی میکند
ذیل ظلش را مبادا کوتهی
طالع ما نارسائی میکند
زاهداردردی کشد از جام ما
ترک این زهد ریائی میکند
کی ز مفتاح خرد بابی گشود
عشق او مشکل گشائی میکند
بر امید اسرار رو کانجام کار
کار خود سرخدائی میکند
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۹۰
در دل از شمع رخش انجمنی ساختهاند
بی گل و سنبل و نسرین چمنی ساختهاند
از کران ازلی تا بکران ابدی
درج در کسوت یک پیرهنی ساختهاند
وه چه عقد النظری نی نی سرالسر است
جز یکی نیست چسان ما و منی ساختهاند
شد تجلی جلالی سبب مظهر قهر
این دوبینان ز چه رواهرمنی ساختهاند
ملک حسن بدل بست بر اورنگ جلال
بنگر اهرمنان ما و منی ساختهاند
ساعتی هجر تو بر درد کشان دردت
دوزخی نی نی دوزخ شکنی ساختهاند
یوسفی بوکه درآید ز تک این چه طبع
از توسل به بزرگان رسنی ساختهاند
کشف اسرار چو آئین زانروی است
که نقاب رخ اسرار تنی ساختهاند
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۹۱
هر آنگو دیده بگشاید براو چشم از جهان بندد
ز جان یکسر برید آنکس که دل بر جان جان بندد
مخوانم زان قد و طلعت بسوی طوبی و جنت
بلی جائی که او باشد که دل بر این و آن بندد
مه من سر بسر مهر است نبندد در بروی کس
اگر بندد همان آتش بجان آن پاسبان بندد
در میخانه خواهد محتسب بندد بفصل گل
بپای داوری میرم که دست این عوان بندد
گره افکنده در کارم بتی کز اشک گلنارم
گره ها ساحر چشمانش بر آب روان بندد
فغان عالم آشوبم نماید رستخیز حشر
اگر سیل دو چشمم ره نه بر خیل فغان بندد
همین نی چشم بد از یار کند عقدالنظر اسرار
که از سر دهان او رقیبان رازبان بندد
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۹۲
دل نبود آن دلی که نه دله باشد
مشغله را کن یله مشعله باشد
نامهٔ حق است دل بحق بنگارش
نیست روا پرنقوش باطله باشد
گام بره چون زنی که در پی کامی
پای تو چوبین ورله چیچله باشد
بعد مسافت اگرچه در ره او نیست
تا سر کویش هزار مرحله باشد
نی ز ملک چو نشان و نی بفلک پوی
ره بسوی او نفوس کامله باشد
روح که قدسی نگشت و نفس که ناطق
روح بخاری و نفس سائله باشد
سلسله باید همین ز گیسوی دلدار
نغز جنوبی که اینش سلسله باشد
زیب ندارد مگر بعشق جهانسوز
خلوت اسرار اگر چه چل چله باشد
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۹۴
سر که ندارد ز تو سودا بگور
دیده که بیند نه بروی تو کور
نی چه خطا رفت کدامین سراست
کز نمک لعل تواش نیست شور
جمله عوالم بتو باشد عیان
نور رخت گشته نهان از ظهور
دیدهٔ خفاش چه و نور مهر
طاقت پروانه چه ونار طور
مرده دلاقبر تن خاکی است
زنده شو از عشق و درآی از قبور
زین ملکاتت چه ملکهاچه ملک
تبرز ذاحصل ما فی الصدور
این که برت نور شد از ظلمت است
قاعدهٔ باسر مخروط نور
مایهٔ ظلمت ز صور دور کن
تا شنود گوش دلت نفخ صور
ای که شنیدی که از او نیست شر
رمز بآنست که نبود شرور
ز اینهٔ دل اگرت رفت زنگ
زنگیت اندر نظر آید چو حور
از دل خود دیدنش اسرار جوی
خیر ز یاذاتک فقد المزور
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۹۵
جاء الصبا بعطر ریاحین و الزهر
از زلف یار میرسد این باد مشک اثر
پیک خجستهٔ مقدم فرخنده مرحبا
اهلا حمام کعبة لیلای ما الخبر
در آرزوی سر و قد خوش خرام او
القلب طول عمری فی دربها انتظر
آدم باین جمال نیامد باین جهان
حوراء جنة هی ماهذه بشر
ساقی بیاد روی صبیحی صبوحی آر
قد شوشت نسیم صبا طرة السحر
تا کی نهان بمشرق خم آفتاب می
گاه الصباح یسفر و الدیک قد نعر
آن می که آب خضر هوادار درد اوست
آن می که نور موسی از آن یافت یک شرر
مشکوة دل فروغ ز مصباح باده یافت
ان او مضت ز جاجتها یخطف البصر
می سدفکر فاسد یاجوج مفسد است
اشرار ارض قلبک اسرار لاتذر
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۹۷
رخ است این یا قمر یا آتش طور
چه روی است این تعالی خالق النور
بیاض چهرهات چون صبح روشن
سواد طرهات چون شام دیجور
نمکندانی است یاقوتی دهانت
نمکپاش دلم بر زخم ناسور
اگر زلفت نبودی پای بندم
بعالم میفکندم از لبت شور
فرأدی طاعت و القلب قاطن
جبینی سائر و القلب مأسور
ز صاف می نصیبی هست دردی
اذالمیسور لم یسقط بمعسور
خراب لعل میگونی است اسرار
مپندارش خراب آب انگور
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۹۹
ریزد عرق ز روی تو یادانه گهر
ام حل فیک عقد ثریا علی قمر
نور الجبین ام هو بالطور مضئة
زلف است بر عذار تو یا عود بر جمر
سرو قباپوش خطائی کند خرام
در الدموع حیث خطا طرفنا نثر
طاق است ابروی تو در آفاق بس بلند
وتر قسیکم فاصابت بلا و تر
ای آنکه تیر چشم تو از سر خطا نرفت
فی شرعکم بای خطآء دمی هدر
بر حال من بسوخت دل دشمنان من
مالان من حوی کبدی قلبک الحجر
درویش بینوایم و تو پادشاه حسن
کلم فما یضرک لوفزت بالدرر
زین آستان مخوان به پناه دگر مرا
ذر نی علی ذراه فمادونه و ذر
محمل مبند بر شتر ای ساربان دوست
یارکب اسبلت عبرانی فما عبر
اسرار عشق هرچه نهفتم نداد سود
آخر ز هفت پرده بشد اشک پرده در
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۰۰
ای شعله رخ آتش بدلم در زدهٔ باز
یاقوت لب از خون که ساغر زدهٔ باز
زینسان که تو طرف کله از ناز شکستی
بر افسر خورشید فلک برد زدهٔ باز
دیگر چه خطا دیدهٔ ای آهوی چین چون
وحشی صفت از سرزدهٔ سرزدهٔ باز
تر کردهٔ از خون شهیدان لب لعلت
داغی بدل لالهٔ احمر زدهٔ باز
زان آتش رخسار و زان غالیهٔ زلف
آتش بدل و عود بمجمر زدهٔ باز
ای آنکه تو بر تارک اخترزدهٔ گام
بر لطف تو است دیدهٔ اختر زدهٔ باز
بر همزدهٔ رشتهٔ جمعیت دلها
چون شانه بر آن زلف معنبر زدهٔ باز
شیرین ز شکرخنده کنی کام جهانی
ای غنچه دهان خنده بشکر زدهٔ باز
اسرار ز نظم تو چکد آب لطافت
گویا که در آن آب و هوا پر زدهٔ باز
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۰۲
در دام خود کی افکند صیاد عشق اهل هوس
آری ندیده دیدهٔ شاهین کند صید مگس
نی سودی اندر پیشه هانی حاصلی ز اندیشهها
عشقی بروی کار بر حق سخن اینست و بس
ای دلبر بی مهر من بیمهر رویت ذره سان
سرگشته و بیچارهام ای چارهام فریاد رس
مردیم در کنج قفس وز گردش وارون چرخ
صدرخنه دردل هست ونیست یگرخنهٔ دراین قفس
رسمی است میگیرد عسس درهردیاری مست را
لیکن بملک عاشقی این مست میگیرد عسس
نبود عجب کاید نفس با آن که کشتی صدرهم
تا سوی دل بویت برد از سینه میآید نفس
ای باغبان چون ساختی گل را جدااز عندلیب
باری نسازد همنشین بانوگلم هر خار و خش
سر در گریبان کردهام با خویش باشد سرمن
تار از دل افشا کنم کو محرم اسرار کس
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۰۳
غم عشقی ز نشاط دو سرا ما را بس
صحبت بیدلی از شاه و گدا ما را بس
تو و بر مسند جم جام زدن نوشت باد
مسند خار و خس جام بلا ما را بس
تکیه بر بالش عشرت زدن ارزانی غیر
خشت در زیر سر و فقر و فنا ما را بس
نیستم در خور لطف طمع از حد ببرم
دو سه دشنام بپاداش دعا ما را بس
خون شد از رشک دلم شانه بزلفش که کشید
روز و شب عربده با باد صبا ما را بس
ملک الحاج و ره کعبه که در ملت عشق
طوف این کوی خوش آئین و صفا ما را بس
تاجر عشقم و سرمایهٔ من دین و دل است
گلرخان نقد یکی عشوه بها ما را بس
درد عشق تو چه سنجیم بقانون شفا
کز اشارات دو ابروت شفا ما را بس
هرکسی در کنف دولت صاحب جاهیست
دل قوی دار تو اسرار خدا ما را بس
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۰۴
بدیدم آنچه در هجر جمالش
خداوندا نبیند کس مثالش
به کنج خلوت هجران شب و روز
تسلی میدهم دل با خیالش
بود دوزخ زهجرانش کفایت
بود فردوس رمزی از وصالش
حرام است از چه قتل بی گناهان
بشرع عاشقی کرده حلالش
زمی ساقی بما دردی ببخشای
نیم گر درخور صاف زلالش
مگر مه شد مقابل با تو کافتاد
کلف بر چهره او را ز انفعالش
خرابم کرد اگر چشمش نگهدار
خداوند از آسیب و زوالش
نمیپرسی که مرغی بود ما را
گرفتار قفس چونست حالش
بهشت آندم بهشت از دست اسرار
که دید آدم فریب آن دانه خالش
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۰۶
دوش بگوشم رساند نکتهٔ غیبی سروش
غبغب ساقی ببوس قرقف باقی بنوش
در همه جا با همه دیده بدلدار دوز
از غم عشقش بگو در ره وصلش بکوش
سینه بجار غمش تا بتوان میخراش
بهر گل عارضش تا بتوان میخروش
جز ره مهرش مپوی غیر حدیثش مگوی
شارع میخانه جوی سبحه بساغر فروش
تاز تو باشد اثر نبود از آنت خبر
نیست در این ره بتردشمنی از عقل و هوش
بر سر کوی فنا سرخوش و رندانه رو
قفل خموشی بلب وزتف جان دل بجوش
نقد بلا کآورند بر سر بازار عشق
گر بستانند خیز جنس دل و جان فروش
بر در پیر مغان باش کمین بنده ای
دست ادب بر میان حلقهٔ فرمان بگوش
غاشیهٔ دولتش خیل ملایک کشند
هرکه بجان میکشد بار دلی را بدوش
مشرب رندی کجا مرتبهٔ زهد کو
طعن برندان مزن زاهد خودبین خموش
چون ز نکوجز نکو ناید و یک بیش نیست
هیچ نکوهش مکن دیدهٔ بد بین بپوش
بندهٔ احرار شو طالب دیدار شو
واقف اسرار شو پند وی از جان نیوش
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۰۷
مه آیینه داری است از طلعتش
قیامت نموداری از قامتش
صفای ارم نزهت باغ خلد
همه مستعار است از صفوتش
ملیحان و کان ملاحت تمام
بود زیر بار حق نعمتش
بقد سر و آزاد در بندگیش
یکی خانه زادیست در ساحتش
همانا که یعقوب در پیرهن
شنیده است یک شمه از نکهتش
ببزمش دلاشمع نامحرم است
کجا باریابی تو در حضرتش
ز بس داغش اسرار دارد بدل
نروید بجز لاله از تربتش
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۰۸
کم اسی صیاد فی جوالقفص
قل لنا حتی متی تحسوالقصص
روی آزادی ندیده دیدهام
کیف قیدمنه صید ما خلص
موزیم او ندی ماذا بدا
بدرتم لوافساما ذانقصص
قال ابذل مهجة ها نظرة
ایها المستام بشری ارتخص
دفتر دانش ببحر عین شوی
فیه صفر کف جهرلم بغص
دع اساطیرا مسامیر الصماخ
عشق کو عشق آن بود احسن قصص
گام در میدان نه و گوئی بزن
انتهر یا فارس القلب الفرص
ای زده پراندر این آب و هوا
اصح فالا شراک نصیب للقبص
دیدهٔ اسرار مپسند هر جمیل
جملة من عکس ذی الحسنا حصص
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۰۹
ز جهان بود وجود تو غرض
گل عرض بوده و بود تو غرض
گرچه مسجود ملک شد آدم
بود از آن سجده سجود تو غرض
زین همه شاهد و مشهود بود
ذوق را شهد شهود تو غرض
گرچه دستان زن گل شد بلبل
داشت در پرده سرود تو غرض
آنچه کالاکه در این بازار است
هست سرمایه و سود تو عرض
بزم آرا و چمن پیرا را
در دو کون است و رود تو غرض
گرچه نعت گل و نسرین میگفت
داشت اسرار درود تو غرض
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۱۱
افسردگانیم از باده کوشط
تا دروی افتیم غلتیم چون بط
غم لشگر انگیزد وران بلاخیز
کو جام و ساقی کو عود و بربط
آفاق دیدم انفس رسیدم
من ذایدانیه ما شفته قط
صدچون سروشش حلقه بگوشش
ناخوانده او لوح ننوشته او خط
جانان و جانم جان و روانم
نی بلکه اعلق نی بلکه اربط
جنات و انهار باوصل دلدار
آن غبن افحش وین ربح اغبط
اسرار جز نام فی وان دلارام
آغاز و انجام هم بلکه اوسط
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۱۲
هزاران آفرین بر جان حافظ
همه غرقیم در احسان حافظ
ز هفتم آسمان غیب آمد
لسان الغیب اندر شان حافظ
پیمبر نیست لیکن نسخ کرده
اساطیر همه دیوان حافظ
چه دیوان کز سپهرش جم دیوان
نموده کوکب رخسان حافظ
هر آندعوی کند سحر حلال است
دلیل ساطع البرهان حافظ
ایا غواص دریای حقیقت
چه گوهرهااست در عمان حافظ
نه تنها آن وحسنش درنظر هست
طریقت با حقیقت آن حافظ
بیا اسرار تا ما برفشانیم
دل و جان در ره دربان حافظ
به بند اسرار لب را چون ندارد
سخن پایانی اندر شان حافظ
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۱۳
شمع رویش چو برافروخت ببزم ابداع
همچو انجام در آغاز یکی داشت شعاع
تافت بر طلعت ساقی پس از آن برباده
آمدی مجلسیان را بنظر این اوضاع
جلوه یکتا و مجالی بودش گوناگون
هست در عین تفرد به هزاران انواع
نبود بیش ز یک پرده نوای عشاق
بر مخالف ره این راست نیاید بسماع
نور و نار و گل و خار از ره هستی است یکی
بشنو این کان سخنان دگر آرند صداع
فتنهها آمده از سر میانت بمیان
از میان پرده برانداز و برانداز نزاع
این جهان چیست که کس زهدبورزداروی
بس کساد است ببازار تو اینگونه متاع
ای که جوئی در دلدار بیا بر در دل
وی که پوئی ره اسرار بکن خویش وداع
ای که جوئی در دلدار بیا بر در دل
وی که پوئی ره اسرار بکن خویش وداع
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۱۵
ساقی بیا که عمر گران مایه شد تلف
دایم نخواهد این در جان ماند در صدف
طفلی است جان و مهد تن او راقرارگاه
چون گشت راهرو فکند مهدیک طرف
در تنگنای بیضه بود جوجه از قصور
پر زد سوی قصور چو شد طایر شرف
ز آغاز کار جانب جانان همی روم
مرگ ار پسند نفس نه جانراست صد شعف
تابی ز آفتاب بخاک آمد از شباک
خود بودی آفتاب چو شد پرده منکشف
انگشت بین که جمره شد و گشت شعله ور
پس در صفات نور شد آن نار مکتشف
کرد آفتاب باده تجلی در انجمن
قد کان من سنائها الارواح یختطف
موسی جان ز جلوه شدش کوه تن خراب
ولی بوجهه هو ذاالشطر و انصرف
اسرار جان کند ز چه رو ترک ملک و تن
ببند جمال مهر جلال شه نجف