عبارات مورد جستجو در ۴۳۳۷ گوهر پیدا شد:
اوحدی مراغهای : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۳ - فی منقبة امیرالمؤمنین علیبنابیطالب کرم الله وجهه
بر کوفه و خاک علی، ای باد صبح، ار بگذری
آنجا به حق دوستی کز دوستان یادآوری
خوش تحفهای ز آن آب و گل، بوسیده، برداری به دل
تازان هوای معتدل پیش هواداران بری
با او بگویی: کای، ولی، وی سر احسان ویلی
زان کیمیای مقبلی درده، که جان میپروری
ای قبلهٔ روح و جسد، وی بیشهٔ دین را اسد
ذات تو خالی از حسد، نفس تو از تهمت بری
کافی کف کوفی وطن، صافی دل صوفی بدن
هم بوالوفا، هم بوالحسن، هم مرتضی، هم حیدری
هستی نبی را ابنعم، از روی معنی لحم و دم
زان گونه بودی لاجرم، زین گونه داری سروری
از جام علمت با طرب، جوشیده مغزان عرب
دربسته صد معدی کرب، پیشت میان چاکری
کفر از کفت شد کاسته، دین از تو شد آراسته
از زیر دستت خاسته، صد چون جنید و چون سری
بوذر وکیل خرج تو، سلمان رسیل درج تو
گردون چه داند ارج تو؟ تو آفتاب خاوری
بر پایهٔ علم تو کس، زینها ندارد دسترس
مهدی تو خواهی بود و بس، گر مهد این پیغمبری
هم کوه حلمش را کمر، هم چرخ خلقش را قمر
هم شاخ شرعش را ثمر، هم شهر علمش را دری
علم از تو گشت اندوخته، شرع از تو گشت افروخته
از ذوالفقارت سوخته،آیین کفر و کافری
یاسین ز نامت آیتی، طاها ز علمت رایتی
کشف تو از مه غایتی، برداشت مهر دختری
شمعی و ماهت هم نفس، پیشی نگیرد بر تو کس
هرچند شمع از پیش و پس، فارغ بود، چون بنگری
رمحت شهاب و مه سپر، خوانت بهشت و کاسهخور
پای ترا کرده به سر، گردون گردان، منبری
هم میر نحل و هم نحل، ای خسرو گردون محل
کاخ تو ایوان زحل، هم تخت کاخ مشتری
هم تیغ داری، هم علم، هم علم داری، هم حکم
هم زهد داری هم کرم، دیگر چه باشد مهتری؟
از مهر در هر منزلی، مهری نهادی بر دلی
همچون سلیمان ولی، دیوت نبرد انگشتری
خط ترا نقاش چین، مالیده بر چشم و جبین
کلک تو از روی زمین، گم کرده نقش آزری
رای تو دشمن مال را، رویت مبارک فال را
نهج تو اهل حال را، کرد از بلاغت یاوری
از بهر حکم و مال و زر، هرگز نجستی شور و شر
نفسی که چندینش هنر باشد، چه جوید داوری؟
روزی که یاران دگر، از دور کردندی نظر
از خیبر و باروش در، کندی، زهی زور آوری
عصمت شعار آل تو، ایمان و تقوی مال تو
کشف حقیقت حال تو، سیر طریقت بر سری
پیش از کسان بودت کسی، بعد از نبی بودی بسی
پیشی تو، هرچند از پسی، ای نامدار گوهری
ای مکیان را پیش صف، وی شحنهٔ نجد و نجف
هستی خلافت را خلف، از مایهٔ نیک اختری
گر با تو کین ورزد خسی، نامش نمیماند بسی
وآنجا که گم گردد کسی، علم تو داند رهبری
رای تو جفت تیر شد، چون مهر عالمگیر شد
عقل بلندت پیر شد، در کار معنی گستری
ای گنج صد قارون ترا، گفته نبی هارون ترا
زان دشمن وارون ترا، منکر شود چون سامری
گردون گردان جای تو، خورشید خاک پای تو
ای پرتوی از رای تو، آیینهٔ اسکندری
نام وجودت «لافتی» منشور جودت «هل اتی»
«یا منیتی حتی متی، انافی اسا و تحسری»
من بستهٔ بند توام، خاک دو فرزند توام
در عهد و پیوند توام، با داغ و طوق قنبری
پر شد دل از بوی گلت، زان اوحدی شد بلبلت
ای خاک نعل دلدلت، بر فرق چرخ چنبری
اندر بیابانش مهل، غلتان میان خون و گل
جامی فرو ریزش به دل، ز آن بادهای کوثری
آنجا به حق دوستی کز دوستان یادآوری
خوش تحفهای ز آن آب و گل، بوسیده، برداری به دل
تازان هوای معتدل پیش هواداران بری
با او بگویی: کای، ولی، وی سر احسان ویلی
زان کیمیای مقبلی درده، که جان میپروری
ای قبلهٔ روح و جسد، وی بیشهٔ دین را اسد
ذات تو خالی از حسد، نفس تو از تهمت بری
کافی کف کوفی وطن، صافی دل صوفی بدن
هم بوالوفا، هم بوالحسن، هم مرتضی، هم حیدری
هستی نبی را ابنعم، از روی معنی لحم و دم
زان گونه بودی لاجرم، زین گونه داری سروری
از جام علمت با طرب، جوشیده مغزان عرب
دربسته صد معدی کرب، پیشت میان چاکری
کفر از کفت شد کاسته، دین از تو شد آراسته
از زیر دستت خاسته، صد چون جنید و چون سری
بوذر وکیل خرج تو، سلمان رسیل درج تو
گردون چه داند ارج تو؟ تو آفتاب خاوری
بر پایهٔ علم تو کس، زینها ندارد دسترس
مهدی تو خواهی بود و بس، گر مهد این پیغمبری
هم کوه حلمش را کمر، هم چرخ خلقش را قمر
هم شاخ شرعش را ثمر، هم شهر علمش را دری
علم از تو گشت اندوخته، شرع از تو گشت افروخته
از ذوالفقارت سوخته،آیین کفر و کافری
یاسین ز نامت آیتی، طاها ز علمت رایتی
کشف تو از مه غایتی، برداشت مهر دختری
شمعی و ماهت هم نفس، پیشی نگیرد بر تو کس
هرچند شمع از پیش و پس، فارغ بود، چون بنگری
رمحت شهاب و مه سپر، خوانت بهشت و کاسهخور
پای ترا کرده به سر، گردون گردان، منبری
هم میر نحل و هم نحل، ای خسرو گردون محل
کاخ تو ایوان زحل، هم تخت کاخ مشتری
هم تیغ داری، هم علم، هم علم داری، هم حکم
هم زهد داری هم کرم، دیگر چه باشد مهتری؟
از مهر در هر منزلی، مهری نهادی بر دلی
همچون سلیمان ولی، دیوت نبرد انگشتری
خط ترا نقاش چین، مالیده بر چشم و جبین
کلک تو از روی زمین، گم کرده نقش آزری
رای تو دشمن مال را، رویت مبارک فال را
نهج تو اهل حال را، کرد از بلاغت یاوری
از بهر حکم و مال و زر، هرگز نجستی شور و شر
نفسی که چندینش هنر باشد، چه جوید داوری؟
روزی که یاران دگر، از دور کردندی نظر
از خیبر و باروش در، کندی، زهی زور آوری
عصمت شعار آل تو، ایمان و تقوی مال تو
کشف حقیقت حال تو، سیر طریقت بر سری
پیش از کسان بودت کسی، بعد از نبی بودی بسی
پیشی تو، هرچند از پسی، ای نامدار گوهری
ای مکیان را پیش صف، وی شحنهٔ نجد و نجف
هستی خلافت را خلف، از مایهٔ نیک اختری
گر با تو کین ورزد خسی، نامش نمیماند بسی
وآنجا که گم گردد کسی، علم تو داند رهبری
رای تو جفت تیر شد، چون مهر عالمگیر شد
عقل بلندت پیر شد، در کار معنی گستری
ای گنج صد قارون ترا، گفته نبی هارون ترا
زان دشمن وارون ترا، منکر شود چون سامری
گردون گردان جای تو، خورشید خاک پای تو
ای پرتوی از رای تو، آیینهٔ اسکندری
نام وجودت «لافتی» منشور جودت «هل اتی»
«یا منیتی حتی متی، انافی اسا و تحسری»
من بستهٔ بند توام، خاک دو فرزند توام
در عهد و پیوند توام، با داغ و طوق قنبری
پر شد دل از بوی گلت، زان اوحدی شد بلبلت
ای خاک نعل دلدلت، بر فرق چرخ چنبری
اندر بیابانش مهل، غلتان میان خون و گل
جامی فرو ریزش به دل، ز آن بادهای کوثری
اوحدی مراغهای : جام جم
در معنی خلوت
پر دلی باید از عوایق دور
تا درین خلوتش دهند حضور
پر دلی کو ز جان نیندیشد
سخن آب و نان نیندیشد
گشته تسلیم ره نماینده
تا چه گردد ز وقت زاینده؟
تحفهٔ جان نهاده بر کف دست
روی دل کرده در سرای الست
سر به دریای «لا» فرو برده
تن به مرگ آشنا فرو برده
تا چو در وی کند سعادت رو
تخته بیرون برد به ساحل «هو»
خاطری تیز و فکرتی ثاقب
واردات جمال را راقب
در بر وی حواس بر بسته
به نظرهای خاص پیوسته
ترک این عدت و عدد کرده
هر چه غیر از خداست رد کرده
رستمی پشت کرده بر دستان
روی در تیغ کرده چون مستان
یاد او میکنی، به زاری کن
سر او را خزینه داری کن
به زبان نفی کن، به دل اثبات
تا دلت پر شود ز عزت ذات
چه به چپ در دهی ندا از راست؟
که جزو هر چه هست جمله هباست
از زبان در دلت گشاید راه
معجز لا اله الاالله
گله در چول و غله اندر چال
نتوان داشت چله از سر حال
از چهل خصلت ذمیمه ببر
تا تو در چله فرد باشی و حر
چیست آن کبر و نخوت و هستی
غضب و کید و غفلت و مستی
بطر و ریب و حرص و بخل و حیل
بغض و بدعهدی و دروغ و دغل
شهوت و غمز و کندی و تیزی
فسق و بهتان و فتنهانگیزی
طیش و کفران و مردمآزاری
هزل و غذر و نفاق و خونخواری
حسد و آز جبن و زرق و ریا
کسل و ظلم و جور و حقد و جفا
آنچه گفتم به خویشتن مپسند
عکس اینها ببین و کارش بند
پس به خلوت نشین و زاری کن
در فرو بند و چله داری کن
هر که زین پر شد و از آن خالی
در ممالک ولی شد و والی
دل او دفتر فرشته شود
به حروف دگر نبشته شود
خلوت اینست و چله این باشد
صفت عارفان چنین باشد
دل، که خالی نگشت بازاریست
خیز و خالیش کن که این کاریست
آنکه فرمود کار به عین صباح
گر به اخلاص نیست، نیست مباح
مهل اندر دل خود از وسواس
اثری از غرور «الخناس»
اگر این «قل اعوذ» برخوانی
«قل هوالله» باشدت ثانی
چون قوی دل شدی ز عالم غیبب
هر چه خواهی بیابی اندر جیب
مرغ همت ز گنج خانهٔ حال
بر وجود بگستراند بال
به مرید ار خبر دهند از غیب
در چنین حالتی نباشد عیب
تا به شیخش یقین درست شود
به ریاضت امین و رست شود
بشناسد جزای رنج که برد
به چنان دستگاه و گنج که برد
نظر شیخ بر دلش تابد
راز دلها برمز دریابد
شودش ذهن از آن زبان بستن
به حدیثی چو گوهر آبستن
دل او گنج هر بیان آید
وز دلش بر سر زبان آید
به چنین نیستی چو گردد هست
دلش از جام فقر گردد مست
نسیه و نقد خود بر اندازد
صدق دستور حال خود سازد
چو ز دلها شود به صدق آگاه
در دل او شود ز دلها راه
هر چه را بر دلش گذر باشد
شیخ را چون از آن خبر باشد
مهربان و شفیق او گردد
به دل و جان رفیق او گردد
ز سماع و حدیث و خفت وز خورد
آن پسندد برو که بتوان کرد
تا درین خلوتش دهند حضور
پر دلی کو ز جان نیندیشد
سخن آب و نان نیندیشد
گشته تسلیم ره نماینده
تا چه گردد ز وقت زاینده؟
تحفهٔ جان نهاده بر کف دست
روی دل کرده در سرای الست
سر به دریای «لا» فرو برده
تن به مرگ آشنا فرو برده
تا چو در وی کند سعادت رو
تخته بیرون برد به ساحل «هو»
خاطری تیز و فکرتی ثاقب
واردات جمال را راقب
در بر وی حواس بر بسته
به نظرهای خاص پیوسته
ترک این عدت و عدد کرده
هر چه غیر از خداست رد کرده
رستمی پشت کرده بر دستان
روی در تیغ کرده چون مستان
یاد او میکنی، به زاری کن
سر او را خزینه داری کن
به زبان نفی کن، به دل اثبات
تا دلت پر شود ز عزت ذات
چه به چپ در دهی ندا از راست؟
که جزو هر چه هست جمله هباست
از زبان در دلت گشاید راه
معجز لا اله الاالله
گله در چول و غله اندر چال
نتوان داشت چله از سر حال
از چهل خصلت ذمیمه ببر
تا تو در چله فرد باشی و حر
چیست آن کبر و نخوت و هستی
غضب و کید و غفلت و مستی
بطر و ریب و حرص و بخل و حیل
بغض و بدعهدی و دروغ و دغل
شهوت و غمز و کندی و تیزی
فسق و بهتان و فتنهانگیزی
طیش و کفران و مردمآزاری
هزل و غذر و نفاق و خونخواری
حسد و آز جبن و زرق و ریا
کسل و ظلم و جور و حقد و جفا
آنچه گفتم به خویشتن مپسند
عکس اینها ببین و کارش بند
پس به خلوت نشین و زاری کن
در فرو بند و چله داری کن
هر که زین پر شد و از آن خالی
در ممالک ولی شد و والی
دل او دفتر فرشته شود
به حروف دگر نبشته شود
خلوت اینست و چله این باشد
صفت عارفان چنین باشد
دل، که خالی نگشت بازاریست
خیز و خالیش کن که این کاریست
آنکه فرمود کار به عین صباح
گر به اخلاص نیست، نیست مباح
مهل اندر دل خود از وسواس
اثری از غرور «الخناس»
اگر این «قل اعوذ» برخوانی
«قل هوالله» باشدت ثانی
چون قوی دل شدی ز عالم غیبب
هر چه خواهی بیابی اندر جیب
مرغ همت ز گنج خانهٔ حال
بر وجود بگستراند بال
به مرید ار خبر دهند از غیب
در چنین حالتی نباشد عیب
تا به شیخش یقین درست شود
به ریاضت امین و رست شود
بشناسد جزای رنج که برد
به چنان دستگاه و گنج که برد
نظر شیخ بر دلش تابد
راز دلها برمز دریابد
شودش ذهن از آن زبان بستن
به حدیثی چو گوهر آبستن
دل او گنج هر بیان آید
وز دلش بر سر زبان آید
به چنین نیستی چو گردد هست
دلش از جام فقر گردد مست
نسیه و نقد خود بر اندازد
صدق دستور حال خود سازد
چو ز دلها شود به صدق آگاه
در دل او شود ز دلها راه
هر چه را بر دلش گذر باشد
شیخ را چون از آن خبر باشد
مهربان و شفیق او گردد
به دل و جان رفیق او گردد
ز سماع و حدیث و خفت وز خورد
آن پسندد برو که بتوان کرد
اوحدی مراغهای : جام جم
در زهد
زهدت آن باشد، ای سعادت جوی
کز متاع جهان بتابی روی
روی در فضل بینیاز کنی
پشت بر فضلهٔ مجاز کنی
بر فرازی ز فقر صرف درفش
زان توجه کلاه سازی و کفش
نبود، گر ز زهد گیری رنگ
حاجت اربعین و خلوت تنگ
هر که او زهد را حصار کند
تیر شیطان برو چه کار کند؟
زهد چون قلعهایست پاس ترا
قفس آهنین حواس ترا
قلعه را در مساز بیبارو
احتما باید، آنگهی دارو
خلوت از بهر آن پسند آید
که حواس تنت به بند آید
چون شد از زهد گردنت باریک
نیست محتاج خلوت تاریک
خویشتن را ازین و آن باز آر
پس همی گیر چله در بازار
حاضر وقت باش و غایب غیر
تا توانی به استقامت سیر
چون نهادی کلاه خرسندی
بر در بندگی کمر بندی
هر دلی کو به زهد چست آید
به عبادت رسد، درست آید
زهد فرضست و زهد فضل، بدان
ترک دنیا بدین دو زهد توان
زهد فرض از حرام برگشتن
زهد فضل از حلال بگذشتن
چونکه امروز خود حلالی نیست
دومین زهد جز خیالی نیست
زاهدی، جز حلال کم نخوری
به بود کان حلال هم نخوری
هر کرا زهد پردهدار شود
محرم وحی کردگار شود
دست عثمان، که تیر شد قلمش
زهد کرد از جهانیان علمش
زاهدی ترک مال و جاه بود
ترگ چون پر شود کلاه بود
گر همی خواهی این کلاه بلند
کمر بندگی و طاعت بند
هر که او راست دید و زرق نکرد
این کله را ز تاج فرق نکرد
تاج را لازمست دری خاص
در این تاج نیست جز اخلاص
کز متاع جهان بتابی روی
روی در فضل بینیاز کنی
پشت بر فضلهٔ مجاز کنی
بر فرازی ز فقر صرف درفش
زان توجه کلاه سازی و کفش
نبود، گر ز زهد گیری رنگ
حاجت اربعین و خلوت تنگ
هر که او زهد را حصار کند
تیر شیطان برو چه کار کند؟
زهد چون قلعهایست پاس ترا
قفس آهنین حواس ترا
قلعه را در مساز بیبارو
احتما باید، آنگهی دارو
خلوت از بهر آن پسند آید
که حواس تنت به بند آید
چون شد از زهد گردنت باریک
نیست محتاج خلوت تاریک
خویشتن را ازین و آن باز آر
پس همی گیر چله در بازار
حاضر وقت باش و غایب غیر
تا توانی به استقامت سیر
چون نهادی کلاه خرسندی
بر در بندگی کمر بندی
هر دلی کو به زهد چست آید
به عبادت رسد، درست آید
زهد فرضست و زهد فضل، بدان
ترک دنیا بدین دو زهد توان
زهد فرض از حرام برگشتن
زهد فضل از حلال بگذشتن
چونکه امروز خود حلالی نیست
دومین زهد جز خیالی نیست
زاهدی، جز حلال کم نخوری
به بود کان حلال هم نخوری
هر کرا زهد پردهدار شود
محرم وحی کردگار شود
دست عثمان، که تیر شد قلمش
زهد کرد از جهانیان علمش
زاهدی ترک مال و جاه بود
ترگ چون پر شود کلاه بود
گر همی خواهی این کلاه بلند
کمر بندگی و طاعت بند
هر که او راست دید و زرق نکرد
این کله را ز تاج فرق نکرد
تاج را لازمست دری خاص
در این تاج نیست جز اخلاص
اوحدی مراغهای : جام جم
در تصدیق کرامات اولیا
قوت نفس را مقاماتست
سر آن معجز و کراماتست
نفس چندانکه هست بالاتر
در کرامات و کشف والاتر
از کدورت دلت چو گردد دور
رختت از ظلمت آورند به نور
غیب دان جز به نور نتوان شد
وقت بین بیحضور نتوان شد
دل در آن نور چون مقیم شود
حرکات تو مستقیم شود
باشدت حکم بر وجود و عدم
لیک بیحکم بر نیاری دم
خواهشت چون برای او باشد
تو نباشی، رضای او باشد
تا نگیری صفات روحانی
تا نگردی ز پا و سر فانی
قربت خود کجا دهد شاهت؟
به ولایت کجا بود راهت؟
به محبت چو مبتلا باشی
گاه و بیگاه در بلا باشی
بیولایت ز خوف نتوان رست
تا ولی نیستی تو خوفی هست
به ولایت چو دل ستوده شود
در هیبت برو گشوده شود
چون رسی در مقام محبوبی
زو نبیند دل تو جز خوبی
صورتت صورت فرشته شود
زیر پایت زمین نوشته شود
بر سر آبها روان گردی
غیب گویی و غیبدان گردی
از نظرها نهان توانی شد
مقتدای جهان توانی شد
نگذارد ز لطف صانع تو
که شود هیچ چیز مانع تو
تو مسلم شوی به سلطانی
گه نوازی و گاه رنجانی
آوری اسب قربت اندر زین
به اجابت شود دعات قرین
سر آن معجز و کراماتست
نفس چندانکه هست بالاتر
در کرامات و کشف والاتر
از کدورت دلت چو گردد دور
رختت از ظلمت آورند به نور
غیب دان جز به نور نتوان شد
وقت بین بیحضور نتوان شد
دل در آن نور چون مقیم شود
حرکات تو مستقیم شود
باشدت حکم بر وجود و عدم
لیک بیحکم بر نیاری دم
خواهشت چون برای او باشد
تو نباشی، رضای او باشد
تا نگیری صفات روحانی
تا نگردی ز پا و سر فانی
قربت خود کجا دهد شاهت؟
به ولایت کجا بود راهت؟
به محبت چو مبتلا باشی
گاه و بیگاه در بلا باشی
بیولایت ز خوف نتوان رست
تا ولی نیستی تو خوفی هست
به ولایت چو دل ستوده شود
در هیبت برو گشوده شود
چون رسی در مقام محبوبی
زو نبیند دل تو جز خوبی
صورتت صورت فرشته شود
زیر پایت زمین نوشته شود
بر سر آبها روان گردی
غیب گویی و غیبدان گردی
از نظرها نهان توانی شد
مقتدای جهان توانی شد
نگذارد ز لطف صانع تو
که شود هیچ چیز مانع تو
تو مسلم شوی به سلطانی
گه نوازی و گاه رنجانی
آوری اسب قربت اندر زین
به اجابت شود دعات قرین
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳
ای صبح صادقان رخ زیبای مصطفی
وی سرو راستان قد رعنای مصطفی
آئینهٔ سکندر و آب حیات خضر
نور جبین و لعل شکر خای مصطفی
معراج انبیا و شب قدر اصفیا
گیسوی روز پوش قمرسای مصطفی
ادریس کو معلم علم الهی است
لب بسته پیش منطق گویای مصطفی
عیسی که دیر دایر علوی مقام اوست
خاشاک روب حضرت اعلی مصطفی
بر ذروه دنا فتدلی کشیده سر
ایوان بارگاه معلای مصطفی
وز جام روحپرور ما زاغ گشته مست
آهوی چشم دلکش شهلای مصطفی
خیاط کارخانهٔ لو لاک دوخته
دراعه ابیت ببالای مصطفی
شمس و قمر که لولوی دریای اخضرند
از روی مهر آمده لالای مصطفی
خالی ز رنگ بدعت و عاری ز زنگ شرک
آئینه ضمیر مصفای مصطفی
کحل الجواهر فلک و توتیای روح
دانی که چیست خاک کف پای مصطفی
قرص قمر شکسته برین خوان لاجورد
وقت صلای معجزه ایمای مصطفی
روح الامین که آیت قربت بشان اوست
قاصر ز درک پایه ادنی مصطفی
در برفکنده زهره بغلطاق نیلگون
از سوک زهر خوردهٔ زهرای مصطفی
گومه بنور خویش مشو غره زانک او
عکسی بود ز غره غرای مصطفی
بر بام هفت منظر بالا کشیدهاند
زین چار صفه رایت آلای مصطفی
خواجه گدای درگه او شو که جبرئیل
شد با کمال مرتبه مولای مصطفی
وی سرو راستان قد رعنای مصطفی
آئینهٔ سکندر و آب حیات خضر
نور جبین و لعل شکر خای مصطفی
معراج انبیا و شب قدر اصفیا
گیسوی روز پوش قمرسای مصطفی
ادریس کو معلم علم الهی است
لب بسته پیش منطق گویای مصطفی
عیسی که دیر دایر علوی مقام اوست
خاشاک روب حضرت اعلی مصطفی
بر ذروه دنا فتدلی کشیده سر
ایوان بارگاه معلای مصطفی
وز جام روحپرور ما زاغ گشته مست
آهوی چشم دلکش شهلای مصطفی
خیاط کارخانهٔ لو لاک دوخته
دراعه ابیت ببالای مصطفی
شمس و قمر که لولوی دریای اخضرند
از روی مهر آمده لالای مصطفی
خالی ز رنگ بدعت و عاری ز زنگ شرک
آئینه ضمیر مصفای مصطفی
کحل الجواهر فلک و توتیای روح
دانی که چیست خاک کف پای مصطفی
قرص قمر شکسته برین خوان لاجورد
وقت صلای معجزه ایمای مصطفی
روح الامین که آیت قربت بشان اوست
قاصر ز درک پایه ادنی مصطفی
در برفکنده زهره بغلطاق نیلگون
از سوک زهر خوردهٔ زهرای مصطفی
گومه بنور خویش مشو غره زانک او
عکسی بود ز غره غرای مصطفی
بر بام هفت منظر بالا کشیدهاند
زین چار صفه رایت آلای مصطفی
خواجه گدای درگه او شو که جبرئیل
شد با کمال مرتبه مولای مصطفی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۸
یکدم ز قال بگذر اگر واقفی ز حال
کانرا که حال هست چه حاجت بود بقال
برلوح کائنات مصور نمیشود
نقشی بدین جمال و جمالی بدین کمال
آنجا که یار پرده عزت برافکند
عارف کمال بیند و اهل نظر جمال
خون قدح بمذهب مستان حرام نیست
کز راه شرع خون حرامی بود حلال
جانم بجام لعل تو دارد تعطشی
چون تن به جان و تشنه به سرچشمهٔ زلال
آنها که دام بر گذر صید مینهند
اندیشه کی کنند ز مرغ شکسته بال
در هر چه هست چون بخیالت نظر کنم
گر جز جمال روی تو بینم زهی خیال
در راه عشق بعد منازل حجاب نیست
دوری گمان مبر که بود مانع وصال
خواجو اگر بعین حقیقت نظر کنی
وصل در جدائی و هجران در اتصال
کانرا که حال هست چه حاجت بود بقال
برلوح کائنات مصور نمیشود
نقشی بدین جمال و جمالی بدین کمال
آنجا که یار پرده عزت برافکند
عارف کمال بیند و اهل نظر جمال
خون قدح بمذهب مستان حرام نیست
کز راه شرع خون حرامی بود حلال
جانم بجام لعل تو دارد تعطشی
چون تن به جان و تشنه به سرچشمهٔ زلال
آنها که دام بر گذر صید مینهند
اندیشه کی کنند ز مرغ شکسته بال
در هر چه هست چون بخیالت نظر کنم
گر جز جمال روی تو بینم زهی خیال
در راه عشق بعد منازل حجاب نیست
دوری گمان مبر که بود مانع وصال
خواجو اگر بعین حقیقت نظر کنی
وصل در جدائی و هجران در اتصال
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۲
ما نوای خویش را در بینوائی یافتیم
فخر بر شاهان عالم در گدائی یافتیم
ز آشنا بیگانه گشتیم از جهان و جان غریب
در جوار قرب جانان آشنائی یافتیم
سالها بانگ گدائی بر در دلها زدیم
لاجرم بر پادشاهان پادشائی یافتیم
ای بسا شب کاندرین امید روز آوردهایم
تا کنون از صبح وصلش روشنائی یافتیم
ترک دنیی گیر و عقبی زانکه در عین الیقین
زهد و تقوی را خلاف پارسائی یافتیم
چون ازین ظلمت سرای خاکدان بیرون شدیم
هر دو عالم روشن از نور خدائی یافتیم
سالکان راه حق را در بیابان فنا
از چهار و پنج و هفت و شش جدائی یافتیم
از جناب بارگاه مالک ملک وجود
هر زمان توقیع قدر کبریائی یافتیم
کفر و دین یکسان شمر خواجو که در لوح بیان
کافری را برتر از زهد ریائی یافتیم
فخر بر شاهان عالم در گدائی یافتیم
ز آشنا بیگانه گشتیم از جهان و جان غریب
در جوار قرب جانان آشنائی یافتیم
سالها بانگ گدائی بر در دلها زدیم
لاجرم بر پادشاهان پادشائی یافتیم
ای بسا شب کاندرین امید روز آوردهایم
تا کنون از صبح وصلش روشنائی یافتیم
ترک دنیی گیر و عقبی زانکه در عین الیقین
زهد و تقوی را خلاف پارسائی یافتیم
چون ازین ظلمت سرای خاکدان بیرون شدیم
هر دو عالم روشن از نور خدائی یافتیم
سالکان راه حق را در بیابان فنا
از چهار و پنج و هفت و شش جدائی یافتیم
از جناب بارگاه مالک ملک وجود
هر زمان توقیع قدر کبریائی یافتیم
کفر و دین یکسان شمر خواجو که در لوح بیان
کافری را برتر از زهد ریائی یافتیم
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹
اندرین ره هر که او یکتا شود
گنج معنی در دلش پیدا شود
جز جمال خود نبیند در جهان
اندرین ره هر که او بینا شود
قطره کز دریا برون آید همی
چون سوی دریا شود دریا شود
گر صفات خود کند یکباره محو
در مقامات بقا یکتا شود
هر که دل بر نیستی خود نهاد
در حریم هستی، او تنها شود
از مسما هر که یابد بهرهای
فارغ و آسوده از اسما شود
ور کند گم صورت هستی خویش
صورت او جملگی معنی شود
ور نهنگ لاخورش زو طعمه ساخت
زندهٔ جاوید در الا شود
صورتت چون شد حجاب راه تو
محو کن، تا سیرتت زیبا شود
گر از این منزل برون رفتی، یقین
دانکه منزلگاهت او ادنی شود
ما به جانان زندهایم، از جان بری
تا ابد هرگز کسی چون ما شود؟
هر که آنجا مقصد و مقصود یافت
در دو عالم والی والا شود
هر که را دل رازدار عشق شد
کی دلش مایل سوی صحرا شود؟
هم به بالا در رسد بیعقل و دین
گر عراقی محو اندر لا شود
گنج معنی در دلش پیدا شود
جز جمال خود نبیند در جهان
اندرین ره هر که او بینا شود
قطره کز دریا برون آید همی
چون سوی دریا شود دریا شود
گر صفات خود کند یکباره محو
در مقامات بقا یکتا شود
هر که دل بر نیستی خود نهاد
در حریم هستی، او تنها شود
از مسما هر که یابد بهرهای
فارغ و آسوده از اسما شود
ور کند گم صورت هستی خویش
صورت او جملگی معنی شود
ور نهنگ لاخورش زو طعمه ساخت
زندهٔ جاوید در الا شود
صورتت چون شد حجاب راه تو
محو کن، تا سیرتت زیبا شود
گر از این منزل برون رفتی، یقین
دانکه منزلگاهت او ادنی شود
ما به جانان زندهایم، از جان بری
تا ابد هرگز کسی چون ما شود؟
هر که آنجا مقصد و مقصود یافت
در دو عالم والی والا شود
هر که را دل رازدار عشق شد
کی دلش مایل سوی صحرا شود؟
هم به بالا در رسد بیعقل و دین
گر عراقی محو اندر لا شود
فخرالدین عراقی : فصل هفتم
حکایت
یکی از عاشقان جمالت را
بود نجم اکابر کبری
آن معین شریعت احمد
آن قرین دل و قریب احد
بود بر چرخ انجم اخیار
آفتاب معانی اسرار
آن گره سالکان، که ره بردند
اقتباس کمال ازو کردند
بربود از مقام آزادی
دل او حسن مجد بغدادی
بربودش بتی چنان مقبول
ناگهان از مقام عالی دل
حسن زیباش خیل عشق آورد
صبر و آرام او به غارت برد
گفت: آیا بر من آریدش؟
هست جان او، بر تن آریدش
در زمان نزد شیخش آوردند
خاطر شیخ گشت رسته ز بند
زو بپرسید: تا چه دارد دوست؟
و آن چه باشد که دوست عاشق اوست؟
در دمش چون او بپرسیدند
میل شطرنج باختن دیدند
شیخ شطرنج خواست، وقت گزید
با حریف ظریف میبازید
چون که مغلوب کرد خیلش را
همگی جذب کرد میلش را
حب شطرنج از دلش بربود
بازیی چند بس نکوش نمود
فرس دولتش چو بازین شد
بیدق همتش به فرزین شد
شاه نفسش ازان عری برخاست
ماهرخ عرصهای نکوتر خواست
دستها بازداشت زین دستان
پیل او کرد یاد هندستان
چند روزی به خلوتش بنشاند
کاندر آن لوح سر عشق بخواند
چون ز ذوق صفاش بیهش کرد
همه در عشق او فرامش کرد
هست عشق آتشی، که شعلهٔ آن
سوزد از دل حجاب هر حدثان
چون بسوزد هوای پیچاپیچ
او بماند چو زو نماند هیچ
او سراپای تخت انوار است
او مطایای رخت اسرار است
او رساند ز شوق روحانی
به جمال و جلال رحمانی
عشق ز اوصاف کردگار یکی است
عاشق و عشق و حسن یار یکی است
بود معبود خالق رزاق
نفس خود را به نفس خود مشتاق
آن جمیلی، که او جمال آراست
«کنت کنزا» بگفت و آنگه خواست
تا در گنج ذات بنماید
به کلید صفات بگشاید
چون به او صاف خاص ظاهر شد
پیش انسان به ذات حاضر شد
به جمال صفا تجلی کرد
عشق را یار اهل معنی کرد
یافتش عاشق از ظهور صفت
علمش از علم و قدرت از قدرت
سمعش از سمع و هم بصر ز بصر
در کلام از کلام شد بخبر
وز ارادت ارادتش حاصل
وز حیاتش حیات شد واصل
از جمالش جمال وی نمود
وز بقایش بقای عشق فزود
از محبت محبتش بشناخت
وز تجلی عشق عشقش باخت
زین صفتها چو بوی دوست شنید
خویشتن را ندید و او را دید
مظهر وی دوست را بنهفت
«لیس فی جبتی سوی الله» گفت
چون که برکند جبه را وارست
جبه بر کن، که پات بر دارست
«مابه الاشتراک» را بنشان
«مابه الامتیاز» را بر خوان
چون ز «سبحان» شدی تو «اعظمشان»
گرد هستی خود ز خود بنشان
بود نجم اکابر کبری
آن معین شریعت احمد
آن قرین دل و قریب احد
بود بر چرخ انجم اخیار
آفتاب معانی اسرار
آن گره سالکان، که ره بردند
اقتباس کمال ازو کردند
بربود از مقام آزادی
دل او حسن مجد بغدادی
بربودش بتی چنان مقبول
ناگهان از مقام عالی دل
حسن زیباش خیل عشق آورد
صبر و آرام او به غارت برد
گفت: آیا بر من آریدش؟
هست جان او، بر تن آریدش
در زمان نزد شیخش آوردند
خاطر شیخ گشت رسته ز بند
زو بپرسید: تا چه دارد دوست؟
و آن چه باشد که دوست عاشق اوست؟
در دمش چون او بپرسیدند
میل شطرنج باختن دیدند
شیخ شطرنج خواست، وقت گزید
با حریف ظریف میبازید
چون که مغلوب کرد خیلش را
همگی جذب کرد میلش را
حب شطرنج از دلش بربود
بازیی چند بس نکوش نمود
فرس دولتش چو بازین شد
بیدق همتش به فرزین شد
شاه نفسش ازان عری برخاست
ماهرخ عرصهای نکوتر خواست
دستها بازداشت زین دستان
پیل او کرد یاد هندستان
چند روزی به خلوتش بنشاند
کاندر آن لوح سر عشق بخواند
چون ز ذوق صفاش بیهش کرد
همه در عشق او فرامش کرد
هست عشق آتشی، که شعلهٔ آن
سوزد از دل حجاب هر حدثان
چون بسوزد هوای پیچاپیچ
او بماند چو زو نماند هیچ
او سراپای تخت انوار است
او مطایای رخت اسرار است
او رساند ز شوق روحانی
به جمال و جلال رحمانی
عشق ز اوصاف کردگار یکی است
عاشق و عشق و حسن یار یکی است
بود معبود خالق رزاق
نفس خود را به نفس خود مشتاق
آن جمیلی، که او جمال آراست
«کنت کنزا» بگفت و آنگه خواست
تا در گنج ذات بنماید
به کلید صفات بگشاید
چون به او صاف خاص ظاهر شد
پیش انسان به ذات حاضر شد
به جمال صفا تجلی کرد
عشق را یار اهل معنی کرد
یافتش عاشق از ظهور صفت
علمش از علم و قدرت از قدرت
سمعش از سمع و هم بصر ز بصر
در کلام از کلام شد بخبر
وز ارادت ارادتش حاصل
وز حیاتش حیات شد واصل
از جمالش جمال وی نمود
وز بقایش بقای عشق فزود
از محبت محبتش بشناخت
وز تجلی عشق عشقش باخت
زین صفتها چو بوی دوست شنید
خویشتن را ندید و او را دید
مظهر وی دوست را بنهفت
«لیس فی جبتی سوی الله» گفت
چون که برکند جبه را وارست
جبه بر کن، که پات بر دارست
«مابه الاشتراک» را بنشان
«مابه الامتیاز» را بر خوان
چون ز «سبحان» شدی تو «اعظمشان»
گرد هستی خود ز خود بنشان
محمود شبستری : گلشن راز
بخش ۱ - دیباچه
به نام آن که جان را فکرت آموخت
چراغ دل به نور جان برافروخت
ز فضلش هر دو عالم گشت روشن
ز فیضش خاک آدم گشت گلشن
توانایی که در یک طرفةالعین
ز کاف و نون پدید آورد کونین
چو قاف قدرتش دم بر قلم زد
هزاران نقش بر لوح عدم زد
از آن دم گشت پیدا هر دو عالم
وز آن دم شد هویدا جان آدم
در آدم شد پدید این عقل و تمییز
که تا دانست از آن اصل همه چیز
چو خود را دید یک شخص معین
تفکر کرد تا خود چیستم من
ز جزوی سوی کلی یک سفر کرد
وز آنجا باز بر عالم گذر کرد
جهان را دید امر اعتباری
چو واحد گشته در اعداد ساری
جهان خلق و امر از یک نفس شد
که هم آن دم که آمد باز پس شد
ولی آن جایگه آمد شدن نیست
شدن چون بنگری جز آمدن نیست
به اصل خویش راجع گشت اشیا
همه یک چیز شد پنهان و پیدا
تعالی الله قدیمی کو به یک دم
کند آغاز و انجام دو عالم
جهان خلق و امر اینجا یکی شد
یکی بسیار و بسیار اندکی شد
همه از وهم توست این صورت غیر
که نقطه دایره است از سرعت سیر
یکی خط است از اول تا به آخر
بر او خلق جهان گشته مسافر
در این ره انبیا چون ساربانند
دلیل و رهنمای کاروانند
وز ایشان سید ما گشته سالار
هم او اول هم او آخر در این کار
احد در میم احمد گشت ظاهر
در این دور اول آمد عین آخر
ز احمد تا احد یک میم فرق است
جهانی اندر آن یک میم غرق است
بر او ختم آمده پایان این راه
در او منزل شده «ادعوا الی الله»
مقام دلگشایش جمع جمع است
جمال جانفزایش شمع جمع است
شده او پیش و دلها جمله از پی
گرفته دست دلها دامن وی
در این ره اولیا باز از پس و پیش
نشانی دادهاند از منزل خویش
به حد خویش چون گشتند واقف
سخن گفتند در معروف و عارف
یکی از بحر وحدت گفت انا الحق
یکی از قرب و بعد و سیر زورق
یکی را علم ظاهر بود حاصل
نشانی داد از خشکی ساحل
یکی گوهر برآورد و هدف شد
یکی بگذاشت آن نزد صدف شد
یکی در جزو و کل گفت این سخن باز
یکی کرد از قدیم و محدث آغاز
یکی از زلف و خال و خط بیان کرد
شراب و شمع و شاهد را عیان کرد
یکی از هستی خود گفت و پندار
یکی مستغرق بت گشت و زنار
سخنها چون به وفق منزل افتاد
در افهام خلایق مشکل افتاد
کسی را کاندر این معنی است حیران
ضرورت میشود دانستن آن
چراغ دل به نور جان برافروخت
ز فضلش هر دو عالم گشت روشن
ز فیضش خاک آدم گشت گلشن
توانایی که در یک طرفةالعین
ز کاف و نون پدید آورد کونین
چو قاف قدرتش دم بر قلم زد
هزاران نقش بر لوح عدم زد
از آن دم گشت پیدا هر دو عالم
وز آن دم شد هویدا جان آدم
در آدم شد پدید این عقل و تمییز
که تا دانست از آن اصل همه چیز
چو خود را دید یک شخص معین
تفکر کرد تا خود چیستم من
ز جزوی سوی کلی یک سفر کرد
وز آنجا باز بر عالم گذر کرد
جهان را دید امر اعتباری
چو واحد گشته در اعداد ساری
جهان خلق و امر از یک نفس شد
که هم آن دم که آمد باز پس شد
ولی آن جایگه آمد شدن نیست
شدن چون بنگری جز آمدن نیست
به اصل خویش راجع گشت اشیا
همه یک چیز شد پنهان و پیدا
تعالی الله قدیمی کو به یک دم
کند آغاز و انجام دو عالم
جهان خلق و امر اینجا یکی شد
یکی بسیار و بسیار اندکی شد
همه از وهم توست این صورت غیر
که نقطه دایره است از سرعت سیر
یکی خط است از اول تا به آخر
بر او خلق جهان گشته مسافر
در این ره انبیا چون ساربانند
دلیل و رهنمای کاروانند
وز ایشان سید ما گشته سالار
هم او اول هم او آخر در این کار
احد در میم احمد گشت ظاهر
در این دور اول آمد عین آخر
ز احمد تا احد یک میم فرق است
جهانی اندر آن یک میم غرق است
بر او ختم آمده پایان این راه
در او منزل شده «ادعوا الی الله»
مقام دلگشایش جمع جمع است
جمال جانفزایش شمع جمع است
شده او پیش و دلها جمله از پی
گرفته دست دلها دامن وی
در این ره اولیا باز از پس و پیش
نشانی دادهاند از منزل خویش
به حد خویش چون گشتند واقف
سخن گفتند در معروف و عارف
یکی از بحر وحدت گفت انا الحق
یکی از قرب و بعد و سیر زورق
یکی را علم ظاهر بود حاصل
نشانی داد از خشکی ساحل
یکی گوهر برآورد و هدف شد
یکی بگذاشت آن نزد صدف شد
یکی در جزو و کل گفت این سخن باز
یکی کرد از قدیم و محدث آغاز
یکی از زلف و خال و خط بیان کرد
شراب و شمع و شاهد را عیان کرد
یکی از هستی خود گفت و پندار
یکی مستغرق بت گشت و زنار
سخنها چون به وفق منزل افتاد
در افهام خلایق مشکل افتاد
کسی را کاندر این معنی است حیران
ضرورت میشود دانستن آن
محمود شبستری : گلشن راز
بخش ۵ - تمثیل در بیان سر پنهانی حق در عین پیدایی
اگر خورشید بر یک حال بودی
شعاع او به یک منوال بودی
ندانستی کسی کین پرتو اوست
نبودی هیچ فرق از مغز تا پوست
جهان جمله فروغ نور حق دان
حق اندر وی ز پیدایی است پنهان
چو نور حق ندارد نقل و تحویل
نیاید اندر او تغییر و تبدیل
تو پنداری جهان خود هست قائم
به ذات خویشتن پیوسته دائم
کسی کو عقل دوراندیش دارد
بسی سرگشتگی در پیش دارد
ز دوراندیشی عقل فضولی
یکی شد فلسفی دیگر حلولی
خرد را نیست تاب نور آن روی
برو از بهر او چشم دگر جوی
دو چشم فلسفی چون بود احول
ز وحدت دیدن حق شد معطل
ز نابینایی آمد راه تشبیه
ز یک چشمی است ادراکات تنزیه
تناسخ زان سبب کفر است و باطل
که آن از تنگ چشمی گشت حاصل
چو اکمه بینصیب از هر کمال است
کسی کو را طریق اعتزال است
رمد دارد دو چشم اهل ظاهر
که از ظاهر نبیند جز مظاهر
کلامی کو ندارد ذوق توحید
به تاریکی در است از غیم تقلید
در او هرچ آن بگفتند از کم و بیش
نشانی دادهاند از دیدهٔ خویش
منزه ذاتش از چند و چه و چون
«تعالی شانه عما یقولون»
شعاع او به یک منوال بودی
ندانستی کسی کین پرتو اوست
نبودی هیچ فرق از مغز تا پوست
جهان جمله فروغ نور حق دان
حق اندر وی ز پیدایی است پنهان
چو نور حق ندارد نقل و تحویل
نیاید اندر او تغییر و تبدیل
تو پنداری جهان خود هست قائم
به ذات خویشتن پیوسته دائم
کسی کو عقل دوراندیش دارد
بسی سرگشتگی در پیش دارد
ز دوراندیشی عقل فضولی
یکی شد فلسفی دیگر حلولی
خرد را نیست تاب نور آن روی
برو از بهر او چشم دگر جوی
دو چشم فلسفی چون بود احول
ز وحدت دیدن حق شد معطل
ز نابینایی آمد راه تشبیه
ز یک چشمی است ادراکات تنزیه
تناسخ زان سبب کفر است و باطل
که آن از تنگ چشمی گشت حاصل
چو اکمه بینصیب از هر کمال است
کسی کو را طریق اعتزال است
رمد دارد دو چشم اهل ظاهر
که از ظاهر نبیند جز مظاهر
کلامی کو ندارد ذوق توحید
به تاریکی در است از غیم تقلید
در او هرچ آن بگفتند از کم و بیش
نشانی دادهاند از دیدهٔ خویش
منزه ذاتش از چند و چه و چون
«تعالی شانه عما یقولون»
محمود شبستری : گلشن راز
بخش ۷ - جواب
در آلا فکر کردن شرط راه است
ولی در ذات حق محض گناه است
بود در ذات حق اندیشه باطل
محال محض دان تحصیل حاصل
چو آیات است روشن گشته از ذات
نگردد ذات او روشن ز آیات
همه عالم به نور اوست پیدا
کجا او گردد از عالم هویدا
نگنجد نور ذات اندر مظاهر
که سبحات جلالش هست قاهر
رها کن عقل را با حق همی باش
که تاب خور ندارد چشم خفاش
در آن موضع که نور حق دلیل است
چه جای گفتگوی جبرئیل است
فرشته گرچه دارد قرب درگاه
نگنجد در مقام «لی مع الله»
چو نور او ملک را پر بسوزد
خرد را جمله پا و سر بسوزد
بود نور خرد در ذات انور
به سان چشم سر در چشمه خور
چو مبصر با بصر نزدیک گردد
بصر ز ادراک آن تاریک گردد
سیاهی گر بدانی نور ذات است
به تاریکی درون آب حیات است
سیه جز قابض نور بصر نیست
نظر بگذار کین جای نظر نیست
چه نسبت خاک را با عالم پاک
که ادراک است عجز از درک ادراک
سیه رویی ز ممکن در دو عالم
جدا هرگز نشد والله اعلم
سواد الوجه فی الدارین درویش
سواد اعظم آمد بی کم و بیش
چه میگویم که هست این نکته باریک
شب روشن میان روز تاریک
در این مشهد که انوار تجلی است
سخن دارم ولی نا گفتن اولی است
ولی در ذات حق محض گناه است
بود در ذات حق اندیشه باطل
محال محض دان تحصیل حاصل
چو آیات است روشن گشته از ذات
نگردد ذات او روشن ز آیات
همه عالم به نور اوست پیدا
کجا او گردد از عالم هویدا
نگنجد نور ذات اندر مظاهر
که سبحات جلالش هست قاهر
رها کن عقل را با حق همی باش
که تاب خور ندارد چشم خفاش
در آن موضع که نور حق دلیل است
چه جای گفتگوی جبرئیل است
فرشته گرچه دارد قرب درگاه
نگنجد در مقام «لی مع الله»
چو نور او ملک را پر بسوزد
خرد را جمله پا و سر بسوزد
بود نور خرد در ذات انور
به سان چشم سر در چشمه خور
چو مبصر با بصر نزدیک گردد
بصر ز ادراک آن تاریک گردد
سیاهی گر بدانی نور ذات است
به تاریکی درون آب حیات است
سیه جز قابض نور بصر نیست
نظر بگذار کین جای نظر نیست
چه نسبت خاک را با عالم پاک
که ادراک است عجز از درک ادراک
سیه رویی ز ممکن در دو عالم
جدا هرگز نشد والله اعلم
سواد الوجه فی الدارین درویش
سواد اعظم آمد بی کم و بیش
چه میگویم که هست این نکته باریک
شب روشن میان روز تاریک
در این مشهد که انوار تجلی است
سخن دارم ولی نا گفتن اولی است
محمود شبستری : گلشن راز
بخش ۱۱ - قاعدهٔ تفکر در آفاق
مشو محبوس ارکان و طبایع
برون آی و نظر کن در صنایع
تفکر کن تو در خلق سماوات
که تا ممدوح حق گردی در آیات
ببین یک ره که تا خود عرش اعظم
چگونه شد محیط هر دو عالم
چرا کردند نامش عرش رحمان
چه نسبت دارد او با قلب انسان
چرا در جنبشند این هر دو مادام
که یک لحظه نمیگیرند آرام
مگر دل مرکز عرش بسیط است
که آن چون نقطه وین دور محیط است
برآید در شبانروزی کم و بیش
سراپای تو عرش ای مرد درویش
از او در جنبش اجسام مدور
چرا گشتند یک ره نیک بنگر
ز مشرق تا به مغربهمچو دولاب
همی گردند دائم بیخور و خواب
به هر روز و شبی این چرخ اعظم
کند دور تمامی گرد عالم
وز او افلاک دیگر هم بدین سان
به چرخ اندر همی باشند گردان
ولی برعکس دور چرخ اطلس
همیگردند این هشت مقوس
معدل کرسی ذات البروج است
که آن را نه تفاوت نه فروج است
حمل با ثور و با جوزا و خرچنگ
بر او بر همچو شیر و خوشه آونگ
دگر میزان عقرب پس کمان است
ز جدی و دلو و حوت آنجا نشان است
ثوابت یک هزار و بیست و چارند
که بر کرسی مقام خویش دارند
به هفتم چرخ کیوان پاسبان است
ششم برجیس را جا و مکان است
بود پنجم فلک مریخ را جای
به چارم آفتاب عالم آرای
سیم زهره دوم جای عطارد
قمر بر چرخ دنیا گشت وارد
زحل را جدی و دلو و مشتری باز
به قوس و حوت کرد انجام و آغاز
حمل با عقرب آمد جای بهرام
اسد خورشید را شد جای آرام
چو زهره ثور و میزان ساخت گوشه
عطارد رفت در جوزا و خوشه
قمر خرچنگ را همجنس خود دید
ذنب چون راس شد یک عقده بگزید
قمر را بیست و هشت آمد منازل
شود با آفتاب آنگه مقابل
پس از وی همچو عرجون قدیم است
ز تقدیر عزیزی کو علیم است
اگر در فکر گردی مرد کامل
هر آیینه که گویی نیست باطل
کلام حق همی ناطق بدین است
که باطل دیدن از ضعف یقین است
وجود پشه دارد حکمت ای خام
نباشد در وجود تیر و بهرام
ولی چون بنگری در اصل این کار
فلک را بینی اندر حکم جبار
منجم چون ز ایمان بینصیب است
اثر گوید که از شکل غریب است
نمیبیند مگر کین چرخ اخضر
به حکم و امر حق گشته مسخر
برون آی و نظر کن در صنایع
تفکر کن تو در خلق سماوات
که تا ممدوح حق گردی در آیات
ببین یک ره که تا خود عرش اعظم
چگونه شد محیط هر دو عالم
چرا کردند نامش عرش رحمان
چه نسبت دارد او با قلب انسان
چرا در جنبشند این هر دو مادام
که یک لحظه نمیگیرند آرام
مگر دل مرکز عرش بسیط است
که آن چون نقطه وین دور محیط است
برآید در شبانروزی کم و بیش
سراپای تو عرش ای مرد درویش
از او در جنبش اجسام مدور
چرا گشتند یک ره نیک بنگر
ز مشرق تا به مغربهمچو دولاب
همی گردند دائم بیخور و خواب
به هر روز و شبی این چرخ اعظم
کند دور تمامی گرد عالم
وز او افلاک دیگر هم بدین سان
به چرخ اندر همی باشند گردان
ولی برعکس دور چرخ اطلس
همیگردند این هشت مقوس
معدل کرسی ذات البروج است
که آن را نه تفاوت نه فروج است
حمل با ثور و با جوزا و خرچنگ
بر او بر همچو شیر و خوشه آونگ
دگر میزان عقرب پس کمان است
ز جدی و دلو و حوت آنجا نشان است
ثوابت یک هزار و بیست و چارند
که بر کرسی مقام خویش دارند
به هفتم چرخ کیوان پاسبان است
ششم برجیس را جا و مکان است
بود پنجم فلک مریخ را جای
به چارم آفتاب عالم آرای
سیم زهره دوم جای عطارد
قمر بر چرخ دنیا گشت وارد
زحل را جدی و دلو و مشتری باز
به قوس و حوت کرد انجام و آغاز
حمل با عقرب آمد جای بهرام
اسد خورشید را شد جای آرام
چو زهره ثور و میزان ساخت گوشه
عطارد رفت در جوزا و خوشه
قمر خرچنگ را همجنس خود دید
ذنب چون راس شد یک عقده بگزید
قمر را بیست و هشت آمد منازل
شود با آفتاب آنگه مقابل
پس از وی همچو عرجون قدیم است
ز تقدیر عزیزی کو علیم است
اگر در فکر گردی مرد کامل
هر آیینه که گویی نیست باطل
کلام حق همی ناطق بدین است
که باطل دیدن از ضعف یقین است
وجود پشه دارد حکمت ای خام
نباشد در وجود تیر و بهرام
ولی چون بنگری در اصل این کار
فلک را بینی اندر حکم جبار
منجم چون ز ایمان بینصیب است
اثر گوید که از شکل غریب است
نمیبیند مگر کین چرخ اخضر
به حکم و امر حق گشته مسخر
محمود شبستری : گلشن راز
بخش ۱۳ - قاعده در تفکر در انفس
به اصل خویش یک ره نیک بنگر
که مادر را پدر شد باز و مادر
جهان را سر به سر در خویش میبین
هر آنچ آمد به آخر پیش میبین
در آخر گشت پیدا نفس آدم
طفیل ذات او شد هر دو عالم
نه آخر علت غایی در آخر
همی گردد به ذات خویش ظاهر
ظلومی و جهولی ضد نورند
ولیکن مظهر عین ظهورند
چو پشت آینه باشد مکدر
نماید روی شخص از روی دیگر
شعاع آفتاب از چارم افلاک
نگردد منعکس جز بر سر خاک
تو بودی عکس معبود ملایک
از آن گشتی تو مسجود ملایک
بود از هر تنی پیش تو جانی
وز او در بسته با تو ریسمانی
از آن گشتند امرت را مسخر
که جان هر یکی در توست مضمر
تو مغز عالمی زان در میانی
بدان خود را که تو جان جهانی
تو را ربع شمالی گشت مسکن
که دل در جانب چپ باشد از تن
جهان عقل و جان سرمایهٔ توست
زمین و آسمان پیرایهٔ توست
ببین آن نیستی کو عین هستی است
بلندی را نگر کو ذات پستی است
طبیعی قوت تو ده هزار است
ارادی برتر از حصر و شمار است
وز آن هر یک شده موقوف آلات
ز اعضا و جوارح وز رباطات
پزشکان اندر آن گشتند حیران
فرو ماندند در تشریح انسان
نبرده هیچکس ره سوی این کار
به عجز خویش هر یک کرده اقرار
ز حق با هر یکی حظی و قسمی است
معاد و مبدا هر یک به اسمی است
از آن اسمند موجودات قائم
بدان اسمند در تسبیح دائم
به مبدا هر یکی زان مصدری شد
به وقت بازگشتن چون دری شد
از آن در کامد اول هم بدر شد
اگرچه در معاش از در به در شد
از آن دانستهای تو جمله اسما
که هستی صورت عکس مسما
ظهور قدرت و علم و ارادت
به توست ای بندهٔ صاحب سعادت
سمیعی و بصیری، حی و گویا
بقا داری نه از خود لیک از آنجا
زهی اول که عین آخر آمد
زهی باطن که عین ظاهر آمد
تو از خود روز و شب اندر گمانی
همان بهتر که خود را میندانی
چو انجام تفکر شد تحیر
در اینجا ختم شد بحث تفکر
که مادر را پدر شد باز و مادر
جهان را سر به سر در خویش میبین
هر آنچ آمد به آخر پیش میبین
در آخر گشت پیدا نفس آدم
طفیل ذات او شد هر دو عالم
نه آخر علت غایی در آخر
همی گردد به ذات خویش ظاهر
ظلومی و جهولی ضد نورند
ولیکن مظهر عین ظهورند
چو پشت آینه باشد مکدر
نماید روی شخص از روی دیگر
شعاع آفتاب از چارم افلاک
نگردد منعکس جز بر سر خاک
تو بودی عکس معبود ملایک
از آن گشتی تو مسجود ملایک
بود از هر تنی پیش تو جانی
وز او در بسته با تو ریسمانی
از آن گشتند امرت را مسخر
که جان هر یکی در توست مضمر
تو مغز عالمی زان در میانی
بدان خود را که تو جان جهانی
تو را ربع شمالی گشت مسکن
که دل در جانب چپ باشد از تن
جهان عقل و جان سرمایهٔ توست
زمین و آسمان پیرایهٔ توست
ببین آن نیستی کو عین هستی است
بلندی را نگر کو ذات پستی است
طبیعی قوت تو ده هزار است
ارادی برتر از حصر و شمار است
وز آن هر یک شده موقوف آلات
ز اعضا و جوارح وز رباطات
پزشکان اندر آن گشتند حیران
فرو ماندند در تشریح انسان
نبرده هیچکس ره سوی این کار
به عجز خویش هر یک کرده اقرار
ز حق با هر یکی حظی و قسمی است
معاد و مبدا هر یک به اسمی است
از آن اسمند موجودات قائم
بدان اسمند در تسبیح دائم
به مبدا هر یکی زان مصدری شد
به وقت بازگشتن چون دری شد
از آن در کامد اول هم بدر شد
اگرچه در معاش از در به در شد
از آن دانستهای تو جمله اسما
که هستی صورت عکس مسما
ظهور قدرت و علم و ارادت
به توست ای بندهٔ صاحب سعادت
سمیعی و بصیری، حی و گویا
بقا داری نه از خود لیک از آنجا
زهی اول که عین آخر آمد
زهی باطن که عین ظاهر آمد
تو از خود روز و شب اندر گمانی
همان بهتر که خود را میندانی
چو انجام تفکر شد تحیر
در اینجا ختم شد بحث تفکر
محمود شبستری : گلشن راز
بخش ۱۹ - تمثیل در بیان مقام نبوت و ولایت
نبی چون آفتاب آمد ولی ماه
مقابل گردد اندر «لی معالله»
نبوت در کمال خویش صافی است
ولایت اندر او پیدا نه مخفی است
ولایت در ولی پوشیده باید
ولی اندر نبی پیدا نماید
ولی از پیروی چون همدم آمد
نبی را در ولایت محرم آمد
ز «ان کنتم تحبون» یابد او راه
به خلوتخانهٔ «یحببکم الله»
در آن خلوتسرا محبوب گردد
به حق یکبارگی مجذوب گردد
بود تابع ولی از روی معنی
بود عابد ولی در کوی معنی
ولی آنگه رسد کارش به اتمام
که با آغاز گردد باز از انجام
مقابل گردد اندر «لی معالله»
نبوت در کمال خویش صافی است
ولایت اندر او پیدا نه مخفی است
ولایت در ولی پوشیده باید
ولی اندر نبی پیدا نماید
ولی از پیروی چون همدم آمد
نبی را در ولایت محرم آمد
ز «ان کنتم تحبون» یابد او راه
به خلوتخانهٔ «یحببکم الله»
در آن خلوتسرا محبوب گردد
به حق یکبارگی مجذوب گردد
بود تابع ولی از روی معنی
بود عابد ولی در کوی معنی
ولی آنگه رسد کارش به اتمام
که با آغاز گردد باز از انجام
محمود شبستری : گلشن راز
بخش ۲۲ - قاعده در حکمت وجود اولیا
نبوت را ظهور از آدم آمد
کمالش در وجود خاتم آمد
ولایت بود باقی تا سفر کرد
چو نقطه در جهان دوری دگر کرد
ظهور کل او باشد به خاتم
بدو گردد تمامی دور عالم
وجود اولیا او را چو عضوند
که او کل است و ایشان همچو جزوند
چو او از خواجه یابد نسبت تام
از او با ظاهر آید رحمت عام
شود او مقتدای هر دو عالم
خلیفه گردد از اولاد آدم
کمالش در وجود خاتم آمد
ولایت بود باقی تا سفر کرد
چو نقطه در جهان دوری دگر کرد
ظهور کل او باشد به خاتم
بدو گردد تمامی دور عالم
وجود اولیا او را چو عضوند
که او کل است و ایشان همچو جزوند
چو او از خواجه یابد نسبت تام
از او با ظاهر آید رحمت عام
شود او مقتدای هر دو عالم
خلیفه گردد از اولاد آدم
محمود شبستری : گلشن راز
بخش ۲۳ - تمثیل در بیان سیر مراتب نبوت و ولایت
چه نور آفتاب از شب جدا شد
تو را صبح و طلوع و استوا شد
دگر باره ز دور چرخ دوار
زوال و عصر و مغرب شد پدیدار
بود نور نبی خورشید اعظم
گه از موسی پدید و گه ز آدم
اگر تاریخ عالم را بخوانی
مراتب را یکایک باز دانی
ز خور هر دم ظهور سایهای شد
که آن معراج دین را پایهای شد
زمان خواجه وقت استوا بود
که از هر ظل و ظلمت مصطفا بود
به خط استوا بر قامت راست
ندارد سایه پیش و پس چپ و راست
چو کرد او بر صراط حق اقامت
به امر «فاستقم» میداشت قامت
نبودش سایه کان دارد سیاهی
زهی نور خدا ظل الهی
ورا قبله میان غرب و شرق است
ازیرا در میان نور غرق است
به دست او چو شیطان شد مسلمان
به زیر پای او شد سایه پنهان
مراتب جمله زیر پایهٔ اوست
وجود خاکیان از سایهٔ اوست
ز نورش شد ولایت سایه گستر
مشارق با مغارب شد برابر
ز هر سایه که اول گشت حاصل
در آخر شد یکی دیگر مقابل
کنون هر عالمی باشد ز امت
رسولی را مقابل در نبوت
نبی چون در نبوت بود اکمل
بود از هر ولی ناچار افضل
ولایت شد به خاتم جمله ظاهر
بر اول نقطه هم ختم آمد آخر
از او عالم شود پر امن و ایمان
جماد و جانور یابد از او جان
نماند در جهان یک نفس کافر
شود عدل حقیقی جمله ظاهر
بود از سر وحدت واقف حق
در او پیدا نماید وجه مطلق
تو را صبح و طلوع و استوا شد
دگر باره ز دور چرخ دوار
زوال و عصر و مغرب شد پدیدار
بود نور نبی خورشید اعظم
گه از موسی پدید و گه ز آدم
اگر تاریخ عالم را بخوانی
مراتب را یکایک باز دانی
ز خور هر دم ظهور سایهای شد
که آن معراج دین را پایهای شد
زمان خواجه وقت استوا بود
که از هر ظل و ظلمت مصطفا بود
به خط استوا بر قامت راست
ندارد سایه پیش و پس چپ و راست
چو کرد او بر صراط حق اقامت
به امر «فاستقم» میداشت قامت
نبودش سایه کان دارد سیاهی
زهی نور خدا ظل الهی
ورا قبله میان غرب و شرق است
ازیرا در میان نور غرق است
به دست او چو شیطان شد مسلمان
به زیر پای او شد سایه پنهان
مراتب جمله زیر پایهٔ اوست
وجود خاکیان از سایهٔ اوست
ز نورش شد ولایت سایه گستر
مشارق با مغارب شد برابر
ز هر سایه که اول گشت حاصل
در آخر شد یکی دیگر مقابل
کنون هر عالمی باشد ز امت
رسولی را مقابل در نبوت
نبی چون در نبوت بود اکمل
بود از هر ولی ناچار افضل
ولایت شد به خاتم جمله ظاهر
بر اول نقطه هم ختم آمد آخر
از او عالم شود پر امن و ایمان
جماد و جانور یابد از او جان
نماند در جهان یک نفس کافر
شود عدل حقیقی جمله ظاهر
بود از سر وحدت واقف حق
در او پیدا نماید وجه مطلق
محمود شبستری : گلشن راز
بخش ۲۷ - جواب
مکن بر نعمت حق ناسپاسی
که تو حق را به نور حق شناسی
جز او معروف و عارف نیست دریاب
ولیکن خاک مییابد ز خور تاب
عجب نبود که ذره دارد امید
هوای تاب مهر و نور خورشید
به یاد آور مقام و حال فطرت
کز آنجا باز دانی اصل فکرت
«الست بربکم» ایزد که را گفت
که بود آخر که آن ساعت «بلی» گفت
در آن روزی که گلها میسرشتند
به دل در قصهٔ ایمان نوشتند
اگر آن نامه را یک ره بخوانی
هر آن چیزی که میخواهی بدانی
تو بستی عقد عهد بندگی دوش
ولی کردی به نادانی فراموش
کلام حق بدان گشته است منزل
که یادت آورد از عهد اول
اگر تو دیدهای حق را به آغاز
در اینجا هم توانی دیدنش باز
صفاتش را ببین امروز اینجا
که تا ذاتش توانی دید فردا
وگرنه رنج خود ضایع مگردان
برو بنیوش «لاتهدی» ز قرآن
که تو حق را به نور حق شناسی
جز او معروف و عارف نیست دریاب
ولیکن خاک مییابد ز خور تاب
عجب نبود که ذره دارد امید
هوای تاب مهر و نور خورشید
به یاد آور مقام و حال فطرت
کز آنجا باز دانی اصل فکرت
«الست بربکم» ایزد که را گفت
که بود آخر که آن ساعت «بلی» گفت
در آن روزی که گلها میسرشتند
به دل در قصهٔ ایمان نوشتند
اگر آن نامه را یک ره بخوانی
هر آن چیزی که میخواهی بدانی
تو بستی عقد عهد بندگی دوش
ولی کردی به نادانی فراموش
کلام حق بدان گشته است منزل
که یادت آورد از عهد اول
اگر تو دیدهای حق را به آغاز
در اینجا هم توانی دیدنش باز
صفاتش را ببین امروز اینجا
که تا ذاتش توانی دید فردا
وگرنه رنج خود ضایع مگردان
برو بنیوش «لاتهدی» ز قرآن
محمود شبستری : گلشن راز
بخش ۳۱ - قاعده در بطلان حلول و اتحاد
من و ما و تو او هست یک چیز
که در وحدت نباشد هیچ تمییز
هر آن کو خالی از خود چون خلا شد
انا الحق اندر او صوت و صدا شد
شود با وجه باقی غیر هالک
یکی گردد سلوک و سیر و سالک
حلول و اتحاد از غیر خیزد
ولی وحدت همه از سیر خیزد
تعین بود کز هستی جدا شد
نه حق شد بنده نه بنده خدا شد
حلول و اتحاد اینجا محال است
که در وحدت دویی عین ضلال است
وجود خلق و کثرت درنمود است
نه هرچ آن مینماید عین بود است
که در وحدت نباشد هیچ تمییز
هر آن کو خالی از خود چون خلا شد
انا الحق اندر او صوت و صدا شد
شود با وجه باقی غیر هالک
یکی گردد سلوک و سیر و سالک
حلول و اتحاد از غیر خیزد
ولی وحدت همه از سیر خیزد
تعین بود کز هستی جدا شد
نه حق شد بنده نه بنده خدا شد
حلول و اتحاد اینجا محال است
که در وحدت دویی عین ضلال است
وجود خلق و کثرت درنمود است
نه هرچ آن مینماید عین بود است
محمود شبستری : گلشن راز
بخش ۴۶ - قاعده در بیان معنی حشر
ز تو هر فعل که اول گشت صادر
بر آن گردی به باری چند قادر
به هر باری اگر نفع است اگر ضر
شود در نفس تو چیزی مدخر
به عادت حالها با خوی گردد
به مدت میوهها خوش بوی گردد
از آن آموخت انسان پیشهها را
وز آن ترکیب کرد اندیشهها را
همه افعال و اقوال مدخر
هویدا گردد اندر روز محشر
چو عریان گردی از پیراهن تن
شود عیب و هنر یکباره روشن
تنت باشد ولیکن بیکدورت
که بنماید از او چون آب صورت
همه پیدا شود آنجا ضمایر
فرو خوان آیت «تبلی السرائر»
دگر باره به وفق عالم خاص
شود اخلاق تو اجسام و اشخاص
چنان کز قوت عنصر در اینجا
موالید سه گانه گشت پیدا
همه اخلاق تو در عالم جان
گهی انوار گردد گاه نیران
تعین مرتفع گردد ز هستی
نماند درنظر بالا و پستی
نماند مرگت اندر دار حیوان
به یک رنگی برآید قالب و جان
بود پا و سر و چشم تو چون دل
شود صافی ز ظلمت صورت گل
کند انوار حق بر تو تجلی
ببینی بیجهت حق را تعالی
دو عالم را همه بر هم زنی تو
ندانم تا چه مستیها کنی تو
«سقاهم ربهم» چبود بیندیش
«طهورا» چیست صافی گشتن از خویش
زهی شربت زهی لذت زهی ذوق
زهی حیرت زهی دولت زهی شوق
خوشا آن دم که ما بیخویش باشیم
غنی مطلق و درویش باشیم
نه دین نه عقل نه تقوی نه ادراک
فتاده مست و حیران بر سر خاک
بهشت و حور و خلد آنجا چه سنجد
که بیگانه در آن خلوت نگنجد
چو رویت دیدم و خوردم از آن می
ندانم تا چه خواهد شد پس از وی
پی هر مستیی باشد خماری
از این اندیشه دل خون گشت باری
بر آن گردی به باری چند قادر
به هر باری اگر نفع است اگر ضر
شود در نفس تو چیزی مدخر
به عادت حالها با خوی گردد
به مدت میوهها خوش بوی گردد
از آن آموخت انسان پیشهها را
وز آن ترکیب کرد اندیشهها را
همه افعال و اقوال مدخر
هویدا گردد اندر روز محشر
چو عریان گردی از پیراهن تن
شود عیب و هنر یکباره روشن
تنت باشد ولیکن بیکدورت
که بنماید از او چون آب صورت
همه پیدا شود آنجا ضمایر
فرو خوان آیت «تبلی السرائر»
دگر باره به وفق عالم خاص
شود اخلاق تو اجسام و اشخاص
چنان کز قوت عنصر در اینجا
موالید سه گانه گشت پیدا
همه اخلاق تو در عالم جان
گهی انوار گردد گاه نیران
تعین مرتفع گردد ز هستی
نماند درنظر بالا و پستی
نماند مرگت اندر دار حیوان
به یک رنگی برآید قالب و جان
بود پا و سر و چشم تو چون دل
شود صافی ز ظلمت صورت گل
کند انوار حق بر تو تجلی
ببینی بیجهت حق را تعالی
دو عالم را همه بر هم زنی تو
ندانم تا چه مستیها کنی تو
«سقاهم ربهم» چبود بیندیش
«طهورا» چیست صافی گشتن از خویش
زهی شربت زهی لذت زهی ذوق
زهی حیرت زهی دولت زهی شوق
خوشا آن دم که ما بیخویش باشیم
غنی مطلق و درویش باشیم
نه دین نه عقل نه تقوی نه ادراک
فتاده مست و حیران بر سر خاک
بهشت و حور و خلد آنجا چه سنجد
که بیگانه در آن خلوت نگنجد
چو رویت دیدم و خوردم از آن می
ندانم تا چه خواهد شد پس از وی
پی هر مستیی باشد خماری
از این اندیشه دل خون گشت باری