عبارات مورد جستجو در ۱۷۴۶ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۱۷ - در بیان آنک جنبیدن هر کسی از آنجا کی ویست هر کس را از چنبرهٔ وجود خود بیند تابهٔ کبود آفتاب را کبود نماید و سرخ سرخ نماید چون تابه‌ها از رنگها بیرون آید سپید شود از همه تابه‌های دیگر او راست‌گوتر باشد و امام باشد
دید احمد را ابوجهل و بگفت
زشت نقشی کز بنی‌هاشم شکفت
گفت احمد مر ورا که راستی
راست گفتی، گرچه کار افزاستی
دید صدیقش بگفت ای آفتاب
نی ز شرقی، نی ز غربی، خوش بتاب
گفت احمد راست گفتی ای عزیز
ای رهیده تو ز دنیای نه چیز
حاضران گفتند ای صدر الوری
راست‌گو گفتی دو ضدگو را چرا؟
گفت من آیینه‌ام، مصقول دست
ترک و هندو در من آن بیند که هست
ای زن ار طماع می‌بینی مرا
زین تحری زنانه برتر آ
آن طمع را ماند و رحمت بود
کو طمع آن‌جا که آن نعمت بود؟
امتحان کن فقر را روزی دو تو
تا به فقر اندر غنا بینی دو تو
صبر کن با فقر و بگذار این ملال
زان که در فقر است عز ذوالجلال
سرکه مفروش و هزاران جان ببین
از قناعت غرق بحر انگبین
صد هزاران جان تلخی‌کش نگر
همچو گل آغشته اندر گلشکر
ای دریغا مر تو را گنجا بدی
تا ز جانم شرح دل پیدا شدی
این سخن شیر است در پستان جان
بی کشنده‌ی خوش نمی‌گردد روان
مستمع چون تشنه و جوینده شد
واعظ ار مرده بود گوینده شد
مستمع چون تازه آمد بی‌ملال
صد زبان گردد به گفتن گنگ و لال
چون که نامحرم درآید از درم
پرده در، پنهان شوند اهل حرم
ور درآید محرمی دور از گزند
برگشایند آن ستیران روی‌بند
هرچه را خوب و خوش و زیبا کنند
از برای دیدۀ بینا کنند
کی بود آواز چنگ و زیر و بم
از برای گوش بی‌حس اصم؟
مشک را بیهوده حق خوش‌دم نکرد
بهر حس کرد و پی اخشم نکرد
حق زمین و آسمان بر ساخته‌ست
در میان بس نار و نور افراخته‌ست
این زمین را از برای خاکیان
آسمان را مسکن افلاکیان
مرد سفلی دشمن بالا بود
مشتری هر مکان پیدا بود
ای ستیره هیچ تو برخاستی
خویشتن را بهر کور آراستی؟
گر جهان را پر در مکنون کنم
روزی تو چون نباشد، چون کنم؟
ترک جنگ و ره‌زنی ای زن بگو
ور نمی‌گویی به ترک من بگو
مر مرا چه جای جنگ نیک و بد
کین دلم از صلح‌ها هم می‌رمد
گر خمش گردی، وگرنه آن کنم
که همین دم ترک خان و مان کنم
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۱۹ - در بیان این خبر کی انهن یغلبن العاقل و یغلبهن الجاهل
گفت پیغامبر که زن بر عاقلان
غالب آید سخت و بر صاحب‌دلان
باز بر زن جاهلان چیره شوند
زان که ایشان تند و بس خیره روند
کم بودشان رقت و لطف و وداد
زان که حیوانی‌ست غالب بر نهاد
مهر و رقت وصف انسانی بود
خشم و شهوت وصف حیوانی بود
پرتو حق است آن معشوق نیست
خالق است آن گوییا مخلوق نیست
مولوی : دفتر دوم
بخش ۸ - التزام کردن خادم تعهد بهیمه را و تخلف نمودن
حلقهٔ آن صوفیان مستفید
چون که بر وجد و طرب آخر رسید
خوان بیاوردند بهر میهمان
از بهیمه یاد آورد آن زمان
گفت خادم را که در آخر برو
راست کن بهر بهیمه کاه و جو
گفت لا حول، این چه افزون گفتن است
از قدیم این کارها کار من است
گفت تر کن آن جو‌اش را از نخست
کان خرپیر است و دندان‌هاش سست
گفت لا حول، این چه می‌گویی مها
از من آموزند این ترتیب‌ها
گفت پالانش فرو نه پیش پیش
داروی منبل بنه بر پشت ریش
گفت لا حول، آخر ای حکمت‌گزار
جنس تو مهمانم آمد صد هزار
جمله راضی رفته‌اند از پیش ما
هست مهمان جان ما و خویش ما
گفت آبش ده، ولیکن شیر، گرم
گفت لا حول، از تو‌ام بگرفت شرم
گفت اندر جو تو کمتر کاه کن
گفت لا حول، این سخن کوتاه کن
گفت جایش را بروب از سنگ و پشک
ور بود تر، ریز بر وی خاک خشک
گفت لا حول، ای پدر لا حول کن
با رسول اهل کمتر گو سخن
گفت بستان شانه، پشت خر بخار
گفت لا حول ای پدر شرمی بدار
خادم این گفت و میان را بست چست
گفت رفتم کاه و جو آرم نخست
رفت و از آخر نکرد او هیچ یاد
خواب خرگوشی بدان صوفی بداد
رفت خادم جانب اوباش چند
کرد بر اندرز صوفی ریش‌خند
صوفی از ره مانده بود و شد دراز
خواب‌ها می‌دید با چشم فراز
کان خرش در چنگ گرگی مانده بود
پاره‌ها از پشت و رانش می‌ربود
گفت لا حول، این چه مالیخولیاست؟
ای عجب، آن خادم مشفق کجاست؟
باز می‌دید آن خرش در راه‌رو
گه به چاهی می‌فتاد و گه به گو
گونه‌گون می‌دید ناخوش واقعه
فاتحه می‌خواند او والقارعه
گفت چاره چیست؟ یاران جسته‌اند
رفته‌اند و جمله درها بسته‌اند
باز می‌گفت ای عجب، آن خادمک
نه که با ما گشت هم‌نان و نمک؟
من نکردم با وی الا لطف و لین
او چرا با من کند برعکس کین؟
هر عداوت را سبب باید سند
ورنه جنسیت وفا تلقین کند
باز می‌گفت آدم با لطف و جود
کی بران ابلیس جوری کرده بود؟
آدمی مر مار و گزدم را چه کرد؟
کو همی خواهد مر او را مرگ و درد؟
گرگ را خود خاصیت بدریدن است
این حسد در خلق آخر روشن است
باز می‌گفت این گمان بد خطاست
بر برادر این چنین ظنم چراست؟
باز گفتی حزم سوء الظن توست
هر که بدظن نیست کی ماند درست؟
صوفی اندر وسوسه، وان خر چنان
که چنین بادا جزای دشمنان
آن خر مسکین میان خاک و سنگ
کژ شده پالان، دریده پالهنگ
کشته از ره، جملهٔ شب بی‌علف
گاه در جان کندن و گه در تلف
خر همه شب ذکر می‌کرد ای اله
جو رها کردم، کم از یک مشت کاه
با زبان حال می‌گفت ای شیوخ
رحمتی که سوختم زین خام شوخ
آنچه آن خر دید از رنج و عذاب
مرغ خاکی بیند اندر سیل آب
بس به پهلو گشت آن شب تا سحر
آن خر بیچاره از جوع البقر
روز شد، خادم بیامد بامداد
زود پالان جست بر پشتش نهاد
خرفروشانه دو سه زخمش بزد
کرد با خر آنچه زان سگ می‌سزد
خر جهنده گشت از تیزی نیش
کو زبان تا خر بگوید حال خویش؟
مولوی : دفتر دوم
بخش ۲۹ - رجوع به حکایت ذاالنون رحمة الله علیه
چون رسیدند آن نفر نزدیک او
بانگ بر زد هی کیانید؟ اتقوا
با ادب گفتند ما از دوستان
بهر پرسش آمدیم این‌جا به جان
چونی ای دریای عقل ذوفنون؟
این چه بهتان است بر عقلت جنون؟
دود گلخن کی رسد در آفتاب؟
چون شود عنقا شکسته از غراب؟
وامگیر از ما، بیان کن این سخن
ما محبانیم، با ما این مکن
مر محبان را نشاید دور کرد
یا به روپوش و دغل مغرور کرد
راز را اندر میان آور شها
رو مکن در ابر پنهانی، مها
ما محب و صادق و دل خسته‌ایم
در دو عالم دل به تو در بسته‌ایم
فحش آغازید و دشنام از گزاف
گفت او دیوانگانه زی و قاف
بر جهید و سنگ پران کرد و چوب
جملگی بگریختند از بیم کوب
قهقهه خندید و جنبانید سر
گفت باد ریش این یاران نگر
دوستان بین، کو نشان دوستان؟
دوستان را رنج باشد همچو جان
کی کران گیرد ز رنج دوست دوست؟
رنج مغز و دوستی آن را چو پوست
نی نشان دوستی شد سرخوشی
در بلا و آفت و محنت‌کشی؟
دوست همچون زر، بلا چون آتش است
زر خالص در دل آتش خوش است
مولوی : دفتر دوم
بخش ۱۱۴ - قصهٔ بط بچگان کی مرغ خانگی پروردشان
تخم بطی گرچه مرغ خانه‌ات
کرد زیر پر چو دایه تربیت
مادر تو بط آن دریا بده‌ست
دایه‌ات خاکی بد و خشکی‌پرست
میل دریا که دل تو اندر است
آن طبیعت جانت را از مادر است
میل خشکی مر تو را زین دایه است
دایه را بگذار، کو بدرایه است
دایه را بگذار در خشک و بران
اندر آ در بحر معنی چون بطان
گر تو را مادر بترساند ز آب
تو مترس و سوی دریا ران شتاب
تو بطی، بر خشک و بر تر زنده‌یی
نی چو مرغ خانه خانه‌گنده‌یی
تو ز کرمنا بنی آدم شهی
هم به خشکی، هم به دریا پا نهی
که حملناهم علی البحر به جان
از حملناهم علی البر پیش ران
مر ملایک را سوی بر راه نیست
جنس حیوان هم ز بحر آگاه نیست
تو به تن حیوان به جانی از ملک
تا روی هم بر زمین، هم بر فلک
تا به ظاهر مثلکم باشد بشر
با دل یوحیٰ الیه دیده‌ور
قالب خاکی فتاده بر زمین
روح او گردان برآن چرخ برین
ما همه مرغابیانیم ای غلام
بحر می‌داند زبان ما تمام
پس سلیمان بحر آمد، ما چو طیر
در سلیمان تا ابد داریم سیر
با سلیمان پای در دریا بنه
تا چو داوود آب سازد صد زره
آن سلیمان پیش جمله حاضر است
لیک غیرت چشم‌بند و ساحر است
تا ز جهل و خوابناکی و فضول
او به پیش ما و ما از وی ملول
تشنه را درد سر آرد بانگ رعد
چون نداند کو کشاند ابر سعد
چشم او مانده‌ست در جوی روان
بی‌خبر از ذوق آب آسمان
مرکب همت سوی اسباب راند
از مسبب لاجرم محجوب ماند
آن که بیند او مسبب را عیان
کی نهد دل بر سبب‌های جهان؟
مولوی : دفتر سوم
بخش ۶۳ - در جامهٔ خواب افتادن استاد و نالیدن او از وهم رنجوری
جامه خواب آورد و گسترد آن عجوز
گفت امکان نه و باطن پر ز سوز
گر بگویم متهم دارد مرا
ور نگویم جد شود این ماجرا
فال بد رنجور گرداند همی
آدمی را که نبودستش غمی
قول پیغامبر قبوله یفرض
ان تمارضتم لدینا تمرضوا
گر بگویم او خیالی بر زند
فعل دارد زن که خلوت می‌کند
مر مرا از خانه بیرون می‌کند
بهر فسقی فعل و افسون می‌کند
جامه خوابش کرد و استاد اوفتاد
آه آه و ناله از وی می‌بزاد
کودکان آن جا نشستند و نهان
درس می‌خواندند با صد اندهان
کین همه کردیم و ما زندانی‌ایم
بد بنایی بود ما بد بانی‌ایم
مولوی : دفتر سوم
بخش ۶۶ - رفتن مادران کودکان به عیادت اوستاد
بامدادان آمدند آن مادران
خفته استا همچو بیمار گران
هم عرق کرده ز بسیاری لحاف
سر ببسته رو کشیده در سجاف
آه آهی می‌کند آهسته او
جملگان گشتند هم لا حول‌گو
خیر باشد اوستاد این درد سر
جان تو ما را نبوده‌ست زین خبر
گفت من هم بی‌خبر بودم ازین
آگهم مادر غران کردند هین
من بدم غافل به شغل قال و قیل
بود در باطن چنین رنجی ثقیل
چون به جد مشغول باشد آدمی
او ز دید رنج خود باشد عمی
از زنان مصر یوسف شد سمر
که ز مشغولی بشد زیشان خبر
پاره پاره کرده ساعدهای خویش
روح واله که نه پس بیند نه پیش
ای بسا مرد شجاع اندر حراب
که ببرد دست یا پایش ضراب
او همان دست آورد در گیر و دار
بر گمان آن که هست او بر قرار
خود ببیند دست رفته در ضرر
خون ازو بسیار رفته بی‌خبر
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۶۰ - خبر کردن خروس از مرگ خواجه
لیک فردا خواهد او مردن یقین
گاو خواهد کشت وارث در حنین
صاحب خانه بخواهد مرد رفت
روز فردا نک رسیدت لوت زفت
پاره‌های نان و لالنگ و طعام
در میان کوی یابد خاص و عام
گاو قربانی و نان‌های تنک
بر سگان و سایلان ریزد سبک
مرگ اسب و استر و مرگ غلام
بد قضا گردان این مغرور خام
از زیان مال و درد آن گریخت
مال افزون کرد و خون خویش ریخت
این ریاضت‌های درویشان چراست؟
کان بلا بر تن بقای جان‌هاست
تا بقای خود نیابد سالکی
چون کند تن را سقیم و هالکی؟
دست کی جنبد به ایثار و عمل
تا نبیند داده را جانش بدل؟
آن که بدهد بی امید سودها
آن خدای‌ست آن خدای‌ست آن خدا
یا ولی حق که خوی حق گرفت
نور گشت و تابش مطلق گرفت
کو غنی است و جز او جمله فقیر
کی فقیری بی عوض گوید که گیر؟
تا نبیند کودکی که سیب هست
او پیاز گنده را ندهد ز دست
این همه بازار بهر این غرض
بر دکان‌ها شسته بر بوی عوض
صد متاع خوب عرضه می‌کنند
وندرون دل عوض‌ها می‌تنند
یک سلامی نشنوی ای مرد دین
که نگیرد آخرت آن آستین
بی طمع نشنیده‌ام از خاص و عام
من سلامی ای برادر والسلام
جز سلام حق هین آن را بجو
خانه خانه جا به جا و کو به کو
از دهان آدمی خوش‌مشام
هم پیام حق شنودم هم سلام
وین سلام باقیان بر بوی آن
من همی‌نوشم به دل خوش‌تر ز جان
زان سلام او سلام حق شده‌ست
کاتش اندر دودمان خود زده‌ست
مرده است از خود شده زنده به رب
زان بود اسرار حقش در دو لب
مردن تن در ریاضت زندگی‌ست
رنج این تن روح را پایندگی‌ست
گوش بنهاده بد آن مرد خبیث
می‌شنود او از خروسش آن حدیث
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۷۵ - فرق میان دانستن چیزی به مثال و تقلید و میان دانستن ماهیت آن چیز
ظاهر است آثار و میوه‌ی رحمتش
لیک کی داند جز او ماهیتش؟
هیچ ماهیات اوصاف کمال
کس نداند جز به آثار و مثال
طفل ماهیت نداند طمث را
جز که گویی هست چون حلوا تو را
کی بود ماهیت ذوق جماع
مثل ماهیات حلوا ای مطاع؟
لیک نسبت کرد از روی خوشی
با تو آن عاقل چو تو کودک‌وشی
تا بداند کودک آن را از مثال
گر نداند ماهیت با عین حال
پس اگر گویی بدانم دور نیست
ور ندانم گفت کذب و زور نیست
گر کسی گوید که دانی نوح را
آن رسول حق و نور روح را؟
گر بگویی چون ندانم کآن قمر
هست از خورشید و مه مشهورتر؟
کودکان خرد در کتاب‌ها
وان امامان جمله در محراب‌ها
نام او خوانند در قرآن صریح
قصه‌اش گویند از ماضی فصیح
راست‌گو دانیش تو از روی وصف
گرچه ماهیت نشد از نوح کشف
ور بگویی من چه دانم نوح را؟
همچو اویی داند او را ای فتی
مور لنگم من چه دانم فیل را؟
پشه‌یی کی داند اسرافیل را؟
این سخن هم راست است از روی آن
که به ماهیت ندانیش ای فلان
عجز از ادراک ماهیت عمو
حالت عامه بود مطلق مگو
زان که ماهیات و سر سر آن
پیش چشم کاملان باشد عیان
در وجود از سر حق و ذات او
دورتر از فهم و استبصار کو؟
چون که آن مخفی نماند از محرمان
ذات و وصفی چیست کان ماند نهان؟
عقل بحثی گوید این دور است و گو
بی ز تأویلی محالی کم شنو
قطب گوید مر تو را ای سست‌حال
آنچه فوق حال توست آید محال
واقعاتی که کنونت بر گشود
نه که اول هم محالت می‌نمود؟
چون رهانیدت ز ده زندان کرم
تیه را بر خود مکن حبس ستم
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۷۸ - قصه وکیل صدر جهان کی متهم شد و از بخارا گریخت از بیم جان باز عشقش کشید رو کشان کی کار جان سهل باشد عاشقان را
در بخارا بندهٔ صدر جهان
متهم شد گشت از صدرش نهان
مدت ده سال سرگردان بگشت
گه خراسان گه کهستان گاه دشت
از پس ده سال او از اشتیاق
گشت بی‌طاقت ز ایام فراق
گفت تاب فرقتم زین پس نماند
صبر کی داند خلاعت را نشاند؟
از فراق این خاک‌ها شوره بود
آب زرد و گنده و تیره شود
باد جان‌افزا وخم گردد وبا
آتشی خاکستری گردد هبا
باغ چون جنت شود دار المرض
زرد و ریزان برگ او اندر حرض
عقل دراک از فراق دوستان
همچو تیرانداز اشکسته کمان
دوزخ از فرقت چنان سوزان شده است
پیر از فرقت چنان لرزان شده است
گر بگویم از فراق چون شرار
تا قیامت یک بود از صد هزار
پس ز شرح سوز او کم زن نفس
رب سلم رب سلم گوی و بس
هرچه از وی شاد گردی در جهان
از فراق او بیندیش آن زمان
زانچه گشتی شاد بس کس شاد شد
آخر از وی جست و همچون باد شد
از تو هم بجهد تو دل بر وی منه
پیش ازان کو بجهد از وی تو بجه
مولوی : دفتر سوم
بخش ۲۲۷ - حکایت عاشقی دراز هجرانی بسیار امتحانی
یک جوانی بر زنی مجنون بده‌ست
می‌ندادش روزگار وصل دست
بس شکنجه کرد عشقش بر زمین
خود چرا دارد ز اول عشق کین؟
عشق از اول چرا خونی بود؟
تا گریزد آن که بیرونی بود
چون فرستادی رسولی پیش زن
آن رسول از رشک گشتی راه‌زن
ور به سوی زن نبشتی کاتبش
نامه را تصحیف خواندی نایبش
ور صبا را پیک کردی در وفا
از غباری تیره گشتی آن صبا
رقعه گر بر پر مرغی دوختی
پر مرغ از تف رقعه سوختی
راه‌های چاره را غیرت ببست
لشکر اندیشه را رایت شکست
بود اول مونس غم انتظار
آخرش بشکست کی؟ هم انتظار
گاه گفتی کین بلای بی‌دواست
گاه گفتی نه حیات جان ماست
گاه هستی زو بر آوردی سری
گاه او از نیستی خوردی بری
چون که بر وی سرد گشتی این نهاد
جوش کردی گرم چشمه‌ی اتحاد
چون که با بی‌برگی غربت بساخت
برگ بی‌برگی به سوی او بتاخت
خوشه‌های فکرتش بی‌کاه شد
شب‌روان را رهنما چون ماه شد
ای بسا طوطی گویای خمش
ای بسا شیرین‌روان رو ترش
رو به گورستان دمی خامش نشین
آن خموشان سخن‌گو را ببین
لیک اگر یک رنگ بینی خاکشان
نیست یکسان حالت چالاکشان
شحم و لحم زندگان یکسان بود
آن یکی غمگین دگر شادان بود
تو چه دانی تا ننوشی قالشان
زان که پنهان است بر تو حالشان
بشنوی از قال های و هوی را
کی ببینی حالت صدتوی را؟
نقش ما یکسان به ضدها متصف
خاک هم یکسان روانشان مختلف
هم چنین یکسان بود آوازها
آن یکی پر درد و آن پر نازها
بانگ اسبان بشنوی اندر مصاف
بانگ مرغان بشنوی اندر طواف
آن یکی از حقد و دیگر ز ارتباط
آن یکی از رنج و دیگر از نشاط
هر که دور از حالت ایشان بود
پیشش آن آوازها یکسان بود
آن درختی جنبد از زخم تبر
وان درخت دیگر از باد سحر
بس غلط گشتم ز دیگ مرده ریگ
زان که سرپوشیده می‌جوشید دیگ
جوش و نوش هرکست گوید بیا
جوش صدق و جوش تزویر و ریا
گر نداری بو ز جان روشناس
رو دماغی دست آور بوشناس
آن دماغی که بر آن گلشن تند
چشم یعقوبان هم او روشن کند
هین بگو احوال آن خسته‌جگر
کز بخاری دور ماندیم ای پسر
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۹ - غرض از سمیع و بصیر گفتن خدا را
از پی آن گفت حق خود را بصیر
که بود دید وی‌ات هر دم نذیر
از پی آن گفت حق خود را سمیع
تا ببندی لب ز گفتار شنیع
از پی آن گفت حق خود را علیم
تا نیندیشی فسادی تو ز بیم
نیست این‌ها بر خدا اسم علم
که سیه کافور دارد نام هم
اسم مشتق است و اوصاف قدیم
نه مثال علت اولی سقیم
ورنه تسخر باشد و طنز و دها
کر را سامع ضریران را ضیا
یا علم باشد حیی نام وقیح
یا سیاه زشت را نام صبیح
طفلک نوزاده را حاجی لقب
یا لقب غازی نهی بهر نسب
گر بگویند این لقب‌ها در مدیح
تا ندارد آن صفت نبود صحیح
تسخر و طنزی بود آن یا جنون
پاک حق عما یقول الظالمون
من همی‌دانستمت پیش از وصال
که نکورویی ولیکن بدخصال
من همی‌دانستمت پیش از لقا
کز ستیزه راسخی اندر شقا
چون که چشمم سرخ باشد در عمش
دانمش زان درد گر کم بینمش
تو مرا چون بره دیدی بی‌شبان
تو گمان بردی ندارم پاسبان؟
عاشقان از درد زان نالیده‌اند
که نظر ناجایگه مالیده‌اند
بی‌شبان دانسته‌اند آن ظبی را
رایگان دانسته‌اند آن سبی را
تا ز غمزه تیر آمد بر جگر
که منم حارس گزافه کم نگر
کی کم از بره کم از بزغاله‌ام
که نباشد حارس از دنباله‌ام؟
حارسی دارم که ملکش می‌سزد
داند او بادی که آن بر من وزد
سرد بود آن باد یا گرم آن علیم
نیست غافل نیست غایب ای سقیم
نفس شهوانی زحق کرست و کور
من به دل کوریت می‌دیدم ز دور
هشت سالت زان نپرسیدم به هیچ
که پرت دیدم ز جهل پیچ پیچ
خود چه پرسم آن که او باشد به تون
که تو چونی چون بود او سرنگون؟
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱ - سر آغاز
شه حسام‌الدین که نور انجم است
طالب آغاز سفر پنجم است
ای ضیاء الحق حسام الدین راد!
اوستادان صفا را اوستاد
گر نبودی خلق محجوب و کثیف
ور نبودی حلق‌ها تنگ و ضعیف
در مدیحت داد معنی دادمی
غیر این منطق لبی بگشادمی
لیک لقمه‌ی باز آن صعوه نیست
چاره اکنون آب و روغن کردنیست
مدح تو حیف است با زندانیان
گویم اندر مجمع روحانیان
شرح تو غبن است با اهل جهان
همچو راز عشق دارم در نهان
مدح تعریف است در تخریق حجاب
فارغست از شرح و تعریف آفتاب
مادح خورشید مداح خود است
که دو چشمم روشن و نامرمد است
ذم خورشید جهان ذم خود است
که دو چشمم کور و تاریک بد است
تو ببخشا بر کسی کندر جهان
شد حسود آفتاب کامران
تو اندش پوشید هیچ از دیده‌ها؟
وز طراوت دادن پوسیده‌ها؟
یا ز نور بی‌حدش توانند کاست؟
یا به دفع جاه او توانند خاست؟
هر کسی کو حاسد کیهان بود
آن حسد خود مرگ جاویدان بود
قدر تو بگذشت از درک عقول
عقل اندر شرح تو شد بوالفضول
گرچه عاجز آمد این عقل از بیان
عاجزانه جنبشی باید در آن
ان شیئا کله لا یدرک
اعلموا ان کله لا یترک
گر نتانی خورد طوفان سحاب
کی توان کردن به ترک خورد آب؟
راز را گر می‌نیاری در میان
درک‌ها را تازه کن از قشر آن
نطق‌ها نسبت به تو قشرست لیک
پیش دیگر فهم‌ها مغز است نیک
آسمان نسبت به عرش آمد فرود
ورنه بس عالی‌ست سوی خاک‌تود
من بگویم وصف تو تا ره برند
پیش ازان کز فوت آن حسرت خورند
نور حقی و به حق جذاب جان
خلق در ظلمات وهم‌اند و گمان
شرط تعظیم است تا این نور خوش
گردد این بی‌دیدگان را سرمه‌کش
نور یابد مستعد تیزگوش
کو نباشد عاشق ظلمت چو موش
سست‌چشمانی که شب جولان کنند
کی طواف مشعله‌ی ایمان کنند؟
نکته‌های مشکل باریک شد
بند طبعی که ز دین تاریک شد
تا برآراید هنر را تار و پود
چشم در خورشید نتواند گشود
همچو نخلی برنیارد شاخ‌ها
کرده موشانه زمین سوراخ‌ها
چار وصف است این بشر را دل‌فشار
چارمیخ عقل گشته این چهار
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۲۳ - حکایت آن اعرابی کی سگ او از گرسنگی می‌مرد و انبان او پر نان و بر سگ نوحه می‌کرد و شعر می‌گفت و می‌گریست و سر و رو می‌زد و دریغش می‌آمد لقمه‌ای از انبان به سگ دادن
آن سگی می‌مرد و گریان آن عرب
اشک می‌بارید و می‌گفت ای کرب
سایلی بگذشت و گفت این گریه چیست؟
نوحه و زاری تو از بهر کیست؟
گفت در ملکم سگی بد نیک‌خو
نک همی‌میرد میان راه او
روز صیادم بد و شب پاسبان
تیزچشم و صیدگیر و دزدران
گفت رنجش چیست؟ زخمی خورده است؟
گفت جوع الکلب زارش کرده است
گفت صبری کن برین رنج و حرض
صابران را فضل حق بخشد عوض
بعد از آن گفتش که ای سالار حر
چیست اندر دستت این انبان پر؟
گفت نان و زاد و لوت دوش من
می‌کشانم بهر تقویت بدن
گفت چون ندهی بدان سگ نان و زاد؟
گفت تا این حد ندارم مهر و داد
دست ناید بی‌درم در راه نان
لیک هست آب دو دیده رایگان
گفت خاکت بر سر ای پر باد مشک
که لب نان پیش تو بهتر ز اشک
اشک خون است و به غم آبی شده
می‌نیرزد خاک خون بیهده
کل خود را خوار کرد او چون بلیس
پارهٔ این کل نباشد جز خسیس
من غلام آن که نفروشد وجود
جز بدان سلطان با افضال و جود
چون بگرید آسمان گریان شود
چون بنالد چرخ یارب خوان شود
من غلام آن مس همت‌پرست
کو به غیر کیمیا نارد شکست
دست اشکسته برآور در دعا
سوی اشکسته پرد فضل خدا
گر رهایی بایدت زین چاه تنگ
ای برادر رو بر آذر بی‌درنگ
مکر حق را بین و مکر خود بهل
ای ز مکرش مکر مکاران خجل
چون که مکرت شد فنای مکر رب
برگشایی یک کمینی بوالعجب
که کمینه ی آن کمین باشد بقا
تا ابد اندر عروج و ارتقا
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۶۹ - بیان آنک مخلوقی کر ترا ازو ظلمی رسد به حقیقت او هم‌چون آلتیست عارف آن بود کی بحق رجوع کند نه به آلت و اگر به آلت رجوع کند به ظاهر نه از جهل کند بلک برای مصلحتی چنانک ابایزید قدس الله سره گفت کی چندین سالست کی من با مخلوق سخن نگفته‌ام و از مخلوق سخن نشنیده‌ام ولیکن خلق چنین پندارند کی با ایشان سخن می‌گویم و ازیشان می‌شنوم زیرا ایشان مخاطب اکبر را نمی‌بینند کی ایشان چون صدااند او را نسبت به حال من التفات مستمع عاقل به صدا نباشد چنانک مثل است معروف قال الجدار للوتد لم تشقنی قال الوتد انظر الی من یدقنی
احمقانه از سنان رحمت مجو
زان شهی جو کان بود در دست او
باسنان و تیغ لابه چون کنی؟
کو اسیر آمد به دست آن سنی
او به صنعت آزر است و من صنم
آلتی کو سازدم من آن شوم
گر مرا ساغر کند ساغر شوم
ور مرا خنجر کند خنجر شوم
گر مرا چشمه کند آبی دهم
ور مرا آتش کند تابی دهم
گر مرا باران کند خرمن دهم
ور مرا ناوک کند در تن جهم
گر مرا ماری کند زهر افکنم
ور مرا یاری کند خدمت کنم
من چو کلکم در میان اصبعین
نیستم در صف طاعت بین بین
خاک را مشغول کرد او در سخن
یک کفی بربود از آن خاک کهن
ساحرانه در ربود از خاکدان
خاک مشغول سخن چون بی‌خودان
برد تا حق تربت بی‌رای را
تا به مکتب آن گریزان پای را
گفت یزدان که به علم روشنم
که ترا جلاد این خلقان کنم
گفت یا رب دشمنم گیرند خلق
چون فشارم خلق را در مرگ حلق
تو روا داری خداوند سنی
که مرا مبغوض و دشمن‌رو کنی؟
گفت اسبابی پدید آرم عیان
از تب و قولنج و سرسام و سنان
که بگردانم نظرشان را ز تو
در مرض‌ها و سبب‌های سه تو
گفت یا رب بندگان هستند نیز
که سبب‌ها را بدرند ای عزیز
چشمشان باشد گذاره از سبب
در گذشته از حجب از فضل رب
سرمهٔ توحید از کحال حال
یافته رسته ز علت و اعتلال
ننگرند اندر تب و قولنج و سل
راه ندهند این سبب‌ها را به دل
زانک هر یک زین مرض‌ها را دواست
چون دوا نپذیرد آن فعل قضاست
هر مرض دارد دوا می‌دان یقین
چون دوای رنج سرما پوستین
چون خدا خواهد که مردی بفسرد
سردی از صد پوستین هم بگذرد
در وجودش لرزه‌یی بنهد که آن
نه به جامه به شود نز آشیان
چون قضا آید طبیب ابله شود
وان دوا در نفع هم گمره شود
کی شود محجوب ادراک بصیر
زین سبب‌های حجاب گول‌گیر؟
اصل بیند دیده چون اکمل بود
فرع بیند چون که مرد احول بود
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۳۹ - گفتن خویشاوندان مجنون را کی حسن لیلی باندازه‌ایست چندان نیست ازو نغزتر در شهر ما بسیارست یکی و دو و ده بر تو عرضه کنیم اختیار کن ما را و خود را وا رهان و جواب گفتن مجنون ایشان را
ابلهان گفتند مجنون را ز جهل
حسن لیلی نیست چندان هست سهل
بهتر از وی صد هزاران دلربا
هست همچون ماه اندر شهر ما
گفت صورت کوزه است و حسن می
می خدایم می‌دهد از نقش وی
مر شما را سرکه داد از کوزه‌اش
تا نباشد عشق اوتان گوش کش
از یکی کوزه دهد زهر و عسل
هر یکی را دست حق عز و جل
کوزه می‌بینی ولیکن آب شراب
روی ننماید به چشم ناصواب
قاصرات الطرف باشد ذوق جان
جز به خصم خود بننماید نشان
قاصرات الطرف آمد آن مدام
وین حجاب ظرف‌ها همچون خیام
هست دریا خیمه‌یی در وی حیات
بط را لیکن کلاغان را ممات
زهر باشد مار را هم قوت و برگ
غیر او را زهر او درد است و مرگ
صورت هر نعمتی و محنتی
هست این را دوزخ آن را جنتی
پس همه اجسام و اشیا تبصرون
وندرو قوت است و سم لاتبصرون
هست هر جسمی چو کاسه و کوزه‌یی
اندرو هم قوت و هم دلسوزه‌یی
کاسه پیدا اندرو پنهان رغد
طاعمش داند کزان چه می‌خورد
صورت یوسف چو جامی بود خوب
زان پدر می‌خورد صد باده ی طروب
باز اخوان را ازان زهرآب بود
کان دریشان خشم و کینه می‌فزود
باز از وی مر زلیخا را سکر
می‌کشید از عشق افیونی دگر
غیر آنچه بود مر یعقوب را
بود از یوسف غذا آن خوب را
گونه‌گونه شربت و کوزه یکی
تا نماند در می غیبت شکی
باده از غیب است و کوزه زین جهان
کوزه پیدا باده در وی بس نهان
بس نهان از دیدهٔ نامحرمان
لیک بر محرم هویدا و عیان
یا الهی سکرت ابصارنا
فاعف عنا اثقلت اوزارنا
یا خفیا قد ملات الخافقین
قد علوت فوق نور المشرقین
انت سر کاشف اسرارنا
انت فجر مفجر انهارنا
یا خفی الذات محسوس العطا
انت کالماء و نحن کالرحا
انت کالریح و نحن کالغبار
تختفی الریح و غبراها جهار
تو بهاری ما چو باغ سبز خوش
او نهان و آشکارا بخششش
تو چو جانی ما مثال دست و پا
قبض و بسط دست از جان شد روا
تو چو عقلی ما مثال این زبان
این زبان از عقل دارد این بیان
تو مثال شادی و ما خنده‌ایم
که نتیجه ی شادی فرخنده‌ایم
جنبش ما هر دمی خود اشهد است
که گواه ذوالجلال سرمد است
گردش سنگ آسیا در اضطراب
اشهد آمد بر وجود جوی آب
ای برون از وهم و قال و قیل من
خاک بر فرق من و تمثیل من
بنده نشکیبد ز تصویر خوشت
هر دمت گوید که جانم مفرشت
همچو آن چوپان که می‌گفت ای خدا
پیش چوپان و محب خود بیا
تا شپش جویم من از پیراهنت
چارقت دوزم ببوسم دامنت
کس نبودش در هوا و عشق جفت
لیک قاصر بود از تسبیح و گفت
عشق او خرگاه بر گردون زده
جان سگ خرگاه آن چوپان شده
چون که بحر عشق یزدان جوش زد
بر دل او زد تورا بر گوش زد
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۵۶ - حکایت آن مهمان کی زن خداوند خانه گفت کی باران فرو گرفت و مهمان در گردن ما ماند
آن یکی را بی‌گهان آمد قنق
ساخت او را همچو طوق اندر عنق
خوان کشید او را کرامت‌ها نمود
آن شب اندر کوی ایشان سور بود
مرد زن را گفت پنهانی سخن
کامشب ای خاتون دو جامه‌ی خواب کن
بستر ما را بگستر سوی در
بهر مهمان گستر آن سوی دگر
گفت زن خدمت کنم شادی کنم
سمع و طاعه ای دو چشم روشنم
هر دو بستر گسترید و رفت زن
سوی ختنه‌سور کرد آن جا وطن
ماند مهمان عزیز و شوهرش
نقل بنهادند از خشک و ترش
در سمر گفتند هر دو منتجب
سرگذشت نیک و بد تا نیم شب
بعد از آن مهمان ز خواب و از سمر
شد در آن بستر که بد آن سوی در
شوهر از خجلت بدو چیزی نگفت
که ترا این سوست ای جان جای خفت
که برای خواب تو ای بوالکرم
بستر آن سوی دگر افکنده‌ام
آن قراری که به زن او داده بود
گشت مبدل وان طرف مهمان غنود
آن شب آن جا سخت باران در گرفت
کز غلیظی ابرشان آمد شگفت
زن بیامد بر گمان آن که شو
سوی در خفته‌ست و آن سو آن عمو
رفت عریان در لحاف آن دم عروس
داد مهمان را به رغبت چند بوس
گفت می‌ترسیدم ای مرد کلان
خود همان آمد همان آمد همان
مرد مهمان را گل و باران نشاند
بر تو چون صابون سلطانی بماند
اندرین باران و گل او کی رود‌؟
بر سر و جان تو او تاوان شود
زود مهمان جست و گفت این زن بهل
موزه دارم غم ندارم من ز گل
من روان گشتم شما را خیر باد
در سفر یک دم مبادا روح شاد
تا که زوتر جانب معدن رود
کین خوشی اندر سفر ره‌زن شود
زن پشیمان شد از آن گفتار سرد
چون رمید و رفت آن مهمان فرد
زن بسی گفتش که آخر ای امیر
گر مزاحی کردم از طیبت مگیر
سجده و زاری زن سودی نداشت
رفت و ایشان را دران حسرت گذاشت
جامه ازرق کرد زان پس مرد و زن
صورتش دیدند شمعی بی‌لگن
می‌شد و صحرا ز نور شمع مرد
چون بهشت از ظلمت شب گشته فرد
کرد مهمان خانه خانه‌ی خویش را
از غم و از خجلت این ماجرا
در درون هر دو از راه نهان
هر زمان گفتی خیال میهمان
که منم یار خضر صد گنج و جود
می‌فشاندم لیک روزیتان نبود
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۵۸ - نواختن سلطان ایاز را
ای ایاز پر نیاز صدق‌کیش
صدق تو از بحر و از کوه است بیش
نه به وقت شهوتت باشد عثار
که رود عقل چو کوهت کاه‌وار
نه به وقت خشم و کینه صبرهات
سست گردد در قرار و در ثبات
مردی این مردی‌ست نه ریش و ذکر
ورنه بودی شاه مردان کیر خر
حق که را خوانده‌ست در قرآن رجال‌؟
کی بود این جسم را آن جا مجال‌؟
روح حیوان را چه قدر است ای پدر
آخر از بازار قصابان گذر
صد هزاران سر نهاده بر شکم
ارزشان از دنبه و از دم کم
روسپی باشد که از جولان کیر
عقل او موشی شود شهوت چو شیر
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۶۸ - آمدن خلیفه نزد آن خوب‌روی برای جماع
آن خلیفه کرد رای اجتماع
سوی آن زن رفت از بهر جماع
ذکر او کرد و ذکر بر پای کرد
قصد خفت و خیز مهرافزای کرد
چون میان پای آن خاتون نشست
پس قضا آمد ره عیشش ببست
خشت و خشت موش در گوشش رسید
خفت کیرش شهوتش کلی رمید
وهم آن کز مار باشد این صریر
که همی‌جنبد به تندی از حصیر
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۷۱ - عزم کردن شاه چون واقف شد بر آن خیانت کی بپوشاند و عفو کند و او را به او دهد و دانست کی آن فتنه جزای او بود و قصد او بود و ظلم او بر صاحب موصل کی و من اساء فعلیها و ان ربک لبالمرصاد و ترسیدن کی اگر انتقام کشد آن انتقام هم بر سر او آید چنانک این ظلم و طمع بر سرش آمد
شاه با خود آمد استغفار کرد
یاد جرم و زلت و اصرار کرد
گفت با خود آنچه کردم با کسان
شد جزای آن به جان من رسان
قصد جفت دیگران کردم ز جاه
بر من آمد آن و افتادم به چاه
من در خانهٔ کسی دیگر زدم
او در خانه ی مرا زد لاجرم
هر که با اهل کسان شد فسق‌جو
اهل خود را دان که قوادست او
زان که مثل آن جزای آن شود
چون جزای سیئه مثلش بود
چون سبب کردی کشیدی سوی خویش
مثل آن را پس تو دیوثی و بیش
غصب کردم از شه موصل کنیز
غصب کردند از من او را زود نیز
او کامین من بد و لالای من
خاینش کرد آن خیانت‌های من
نیست وقت کین‌گزاری و انتقام
من به دست خویش کردم کار خام
گر کشم کینه بر آن میر و حرم
آن تعدی هم بیاید بر سرم
هم‌چنانک این یک بیامد در جزا
آزمودم باز نزمایم ورا
درد صاحب موصلم گردن شکست
من نیارم این دگر را نیز خست
داد حق‌مان از مکافات آگهی
گفت ان عدتم به عدنا به
چون فزونی کردن این جا سود نیست
غیر صبر و مرحمت محمود نیست
ربنا انا ظلمنا سهو رفت
رحمتی کن ای رحیمی هات زفت
عفو کردم تو هم از من عفو کن
از گناه نو ز زلات کهن
گفت اکنون ای کنیزک وا مگو
این سخن را که شنیدم من ز تو
با امیرت جفت خواهم کرد من
الله الله زین حکایت دم مزن
تا نگردد او ز رویم شرمسار
کو یکی بد کرد و نیکی صد هزار
بارها من امتحانش کرده‌ام
خوب‌تر از تو بدو بسپرده‌ام
در امانت یافتم او را تمام
این قضایی بود هم از کرده‌هام
پس به خود خواند آن امیر خویش را
کشت در خود خشم قهراندیش را
کرد با او یک بهانه ی دل‌پذیر
که شدستم زین کنیزک من نفیر
زان سبب کز غیرت و رشک کنیز
مادر فرزند دارد صد ازیز
مادر فرزند را بس حق هاست
او نه درخورد چنین جور و جفاست
رشک و غیرت می‌برد خون می‌خورد
زین کنیزک سخت تلخی می‌برد
چون کسی را داد خواهم این کنیز
پس تورا اولیٰ تر است این ای عزیز
که تو جان بازی نمودی بهر او
خوش نباشد دادن آن جز به تو
عقد کردش با امیر او را سپرد
کرد خشم و حرص را او خرد و مرد