عبارات مورد جستجو در ۶۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۳۸۴
ز شعر خویش نتوان فیض شعر دیگران بردن
تمتع بیش از فرزند مردم می توان بردن
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
گیرم که می نیرزم من بنده همدمی را
آخر به پرسشی هم جاییست مردمی را
غمزه زنان چنین هم بی رحم وار مگذر
دانی که هست آخر جانی هر آدمی را
آن دم که من به یادت میرم به گوشه غم
روح اللهم نباید از بهر همدمی را
از جان خویشتن هم رازت نهفته دارم
زیرا که می نشاید بیگانه محرمی را
از شاخ عیش ما را برگی نماند برجا
گویی خزان در آمد گلزار خرمی را
با هر غمی که آید راضی شو، ای دل، آن را
ما را نیافریدند از بهر بی غمی را
زان ره که تو گذشتی چون سرو خوش خرامان
خسرو به یاد پایت می بوسد آن زمی را
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۳۹۷
این چرخ بسی بدل کند نوها را
بدخوست از آن بدل کند خوها را
هم زشت کند به طبع نیکوها را
هم ضعف دهد به قهر نیروها را
جامی : دفتر اول
بخش ۱۶۵ - قصه خلاص کردن مجنون آهو را از دست صیاد به سبب مشابه بودن وی لیلی را
صید جویی به دشت دام نهاد
آهوی وحشیش به دام افتاد
بست پایش چو بود در دل وی
کش برد زنده تا نواحی حی
نا نهاده ز دشت پا بیرون
شد دوچار وی از قضا مجنون
دید آن پای بسته آهو را
خاست از جان خسته آه او را
پیش آن صید پیشه باز دوید
ناله و آه جانگداز کشید
کاخر این صید را چه آزاری
دست و پا بسته اش چرا داری
او به صورت مشابه لیلی ست
گر به لیلی ببخشی اش اولی ست
نرگسش را نداده سرمه جلی
ور نه بودی به عینه لیلی
گردنش را نسوده عقد گهر
ور نه با لیلی آمدی همسر
خواند از شوق یار فرزانه
صد از اینان فسون و افسانه
رام شد صید پیشه ز افسونش
داد رشته به دست مجنونش
دست خود طوق گردن او ساخت
به زبان تفقدش بنواخت
بوسه بر چشم و گردن او داد
رشته از دست و پای او بگشاد
گفت رو رو فدای لیلی باش
همچو من در دعای لیلی باش
لاله می چر به جای خار و گیاه
وز خدا سر خروییش می خواه
سبزه می خور به گرد چشمه و جوی
بهر سر سبزیش دعا می گوی
تا ز لیلی تو را بود بویی
کم مباد از وجود تو مویی
گه چرا کرده در زمین حرم
گه غذا خورده از ریاض ارم
شاد زی از عنایت مولی
در حمای حمایت لیلی
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۴۲۷
لطف تو به آشنا و بیگانه رسید
زو بهره به هر دلی جداگانه رسید
از خلوت وصل و لذت گفت و شنید
ما را همه آرزو و افسانه رسید
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۴۳۱
خصمت که ره قضای بد می جوید
پیکارة تو نه از خرد می جوید
بر تیغ تو کرد خویشتن را عرضه
بیچاره در اب مرگ خود می جوید
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۱۷ - و له ایضاً
ای که گر لطف تو فرماندۀ ایّام شود
از جهان قاعدۀ جور و جفا برخیزد
چرخ را گویی بنشین و مرو بنشیند
کوه را گویی برخیز و بیا برخیزد
گر سر کلک تو رویی بخراشد بمثل
وجه ارزاق خلایق ز کجا برخیزد؟
موج دریا بنشیند ، زند رعد نفس
هرکجا دست جوادت بسخا برخیزد
گر اشارت رود از قدر تو زی مرکز خاک
از پی خدمت او چست زجا برخیزد
تویی آنکس که بتأیید ثنایت هر دم
همه انواع غم از خاطر ما برخیزد
تا که در عهدۀ ارزاق نشست گفت
هرکسی در طلب رزق چرا برخیزد؟
هرکه از شربت حرمان تو مخمور افتاد
از دم صور بصد رنج و عنا برخیزد
با کران سنگی حلم تو شگفتم ناید
گرسبکساری از طبع هوا برخیزد
چرخ در حقّ حسود تو شفاعت ناید
که بدافتاد، قضا گفت : که تا برخیزد
هرکجا تنگدلی یافت چو غنچه کرمت
بدل آرایی او همچو صبا برخیزد
ای کریمی که هرآنکس که بتو باز افتاد
زاستان تو بصد برگ و نوا برخیزد
پای طبعم چو شود آبله در راه هوات
عذر لنگ آرد و از راه ثنا برخیزد
لیک نتواند خاموش نشستن چه کند ؟
سحری از پی یوزش بدعا برخیزد
در سر آمد ز جفاهای فلک شخص هنر
دست گیرش ز کرم بو که بپا برخیزد
نکته یی با تو در اندازم از گستاخی
که کجا لطف تو بنشست حیا برخیزد
فقر را سوی عدم توشه همی باید دار
وین چنین کاری از دست شما برخیزد
بر سر راه کرم چشم اهل منتظرست
می چه فرمایی، بنشیند یا برخیزد؟
همه الطاف الهی مدد جان تو باد
تا که این عالم فانی بفنا برخیزد
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۴۳ - ایضا له
گر عزیزست سیم بر مردم
هست از وی عزیز تر مردم
چشم از آن بر سر آمد از همه تن
که ورا هست در نظر مردم
چشم نرگس اگر توانستی
بخریدی به سیم و زر مردم
گرگ یوسف نشد زاطلس و نیز
از عتابی نگشت خر مردم
همه نیها چو نیشکر بودی
گر بدی مرد بد گهر مردم
نیست یک تن که مردمیت کند
ورچه شهریست سر بسر مردم
چشم ترکان سیاه دل زانست
که کند جای تنگ بر مردم
مردمی در جهان نماند از آن
که بخوردند یکدگر مردم
خود چه عهدست عهد ما؟ که وفا
در سگان هست و نیست در مردم
شرف مردم از هنر باشد
نه به سیمست معتبر مردم
اگرت آرزوی عیش خوشست
خوش فرو گیر کار بر مردم
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۸۰
در گلشن دهر تا خزان است و بهار
افتد به بدان، بیشتر از نیکان کار
هرچند چمن برای گل ساخته‌اند
یک هفته‌اش از گل است و باقی از خار
اوحدالدین کرمانی : رباعیات الحاقی
شمارهٔ ۳
آن کس که بنا نهاد این ایوان را
و این طاق روان گنبد گردان را
انگشت شکر در دهن کس ننهاد
تا باز نکرد زهر قاتل آن را
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۶
تن بی محبت و لاف زجان آدمیت
که بداغ عشق بسته است نشان آدمیت
شرفست آدمیرا بملک زعشق ورنه
چه میانه ملک بود و میان آدمیت
حیوان و مردمان را چه تمیز عشق نه جان
که دواب راست جانی و نه جان آدمیت
چو حدیث عشق عاشق نه بگوش سر نیوشد
سخنی بگوی واعظ بربان آدمیت
چه بصورت آدمی گشت مکان عشق اقدس
همه لامکان ببینی بمکان آدمیت
نه حیات جاودانیست زآب زندگانی
که خضر بماند باقی بروان آدمیت
بنهاد بال جبریل و بعرش رفت احمد
بگشای چشم و بنگر طیران آدمیت
نه که آدمیت اول هم از آدم صفی بود
زعلی شنید آشفته بیان آدمیت
چکنی تو غوص عنان که دراز صدف برآری
که بخاک درگه او شده کان آدمیت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۴
یک دم آن‌ را که فراغت ز دو عالم باشد
گر به کف جام سفالین بودش، جم باشد
آدم آنست که بر سیرت و خلق بشر است
آدمیت نه همین صورت آدم باشد
دوری از نوع بنی آدم از آن می‌جویم
که ندیدم یک ازین طایفه محرم باشد
دیو نفس ار بکشد آدم و شهوت بنهد
می‌توان گفت کز ارواح مکرم باشد
مختلط بودن با خلق و ملوث نشدن
در جهان بر نبی و آل مسلم باشد
نبود سیرت و اخلاق سلیمان او را
اهرمن را به کف ار چند که خاتم باشد
دمی از عشق مکن غفلت و غافل منشین
که همه عیش جهان بسته به این دم باشد
طالب لیلیم آشفته چو مجنون در دشت
وحشی آسا ز بنی آدمم ازرم باشد
لیلی ما که بود شیر خدا مظهر حق
که طفیلی درش آدم و عالم باشد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴
فیض نومیدی از امید مروت بیش است
اجر ناکامی از اندازه حسرت بیش است
جرم ناکرده ما را به سلامی بخشند
گل این باغ ز دامان شفاعت بیش است
شوخی می، سر رسوایی مستان دارد
هر که را حوصله بیش است خجالت بیش است
هر چه ننوشته ام از کوتهی مضمون پرس
شکوه هجر ز طومار شکایت بیش است
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
زاهدا چند کنی منع قدح نوشی را
که به عالم ندهم عالم مدهوشی را
بایدش سوخت به هر جمع سراپا چون شمع
هر که از دست دهد شیوه ی خاموشی را
زندگی بی تو مرا ساخت چنان از جان سیر
که طلب می کنم از مرگ هم آغوشی را
آن که تا دوش جگر گوشه ی ناپاکی بود
دارد امروز به پاکان سر هم دوشی را
وای بر حافظه ی ما که ز طفلی همگی
کرده از حفظ الفبای فراموشی را
فرخی گر چه گنه کار و خطاپیشه بود
دارد از لطف تو امید خطاپوشی را
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۵۶ - ذکر آب خواستن جناب مسلم و آب آوردن طوعه و ریختن دندانهای آن حضرت درجام آب
زبس خسته بدآن ستوده نژاد
دمی پشت مردی به دیوار داد
که لختی بر آساید از کارزار
وزان پس به دشمن کند کار زار
تن خویش بی توش دید ازعطش
شدش زعفرانی رخ لاله وش
از آن بدگهر دشمنان خواست آب
که بنشاند ازدل بدان التهاب
مگر طوعه دربام کاشانه بود
شنید این و آمد ز بالا فرود
یکی جام پر ز آب شیرین گوار
بیاورد نزدیک آن شهسوار
دلاور ستد آب تا نوشدا
وزان پس به رزم سپه کوشدا
چو لعل لبش سود برجام آب
زخون آب شد همچو یا قوت ناب
به لعل اندرش عقد گوهر گسیخت
درآن آب آلوده با خون بریخت
شکیبا شد و با دل دردناک
فرو ریخت آن آب خونین به خاک
همانا بدآگه که سطان دین
شود تشنه لب کشته ی تیغ کین
همی خواست چون شاه خود زین جهان
رود تشنه لب سوی باغ جنان
نخورد آب و لب تشنه ازجان گذشت
دگر باره سرگرم پیکار گشت
چو شیر یله آن یل نامدار
بزد بر صف لشگر نابکار
چو شمشیر او سرگرایی گرفت
تن از سر سراز تن جدایی گرفت
سر دشمنان شد چو برگ رزان
دم تیغ او تند باد خزان
چو بیچاره شد پور اشعث زجنگ
به رزم سپهبد شدش کار تنگ
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۷۳ - بردن حارث معلون آن دو طفل را از بهر کشتن به کنار فرات
ستمکار حارث کمندی به دست
بهم برد و بازوی طفلان ببست
سپس زی فرات آمد او رهسپر
ابا کودکان و غلام و پسر
شد از کرده ی شوی زن درشگفت
خروشان به دنبالشان ره گرفت
بدو گفت کز داور آزرم دار
ز پیغمبر راستیم شرم دار
نه این کودکان زآل پیغمبرند
دو نوباوه از گلشن حیدرند
نه این هر دو مهمان خوان تواند
زهر بد همی درامان تواند
تو را اینچنین زشت کردار چیست؟
ستم بر به مهمان سزاوار نیست
بتابید ازو شوی از دین بری
ز بانو نپذیرفت پوزشگری
کشان برد دژخیم نا هوشمند
سوی رود بار آن دو سرو بلند
که از خونشان خاک مرجان کند
دو جان را تن خسته بیجان کند
غلام نکو خوی از پیش خواند
بدین گونه با او سخن باز راند
که این تیغ برنده بستان زمن
جداکن ز پیکر سراین دو تن
زبیدادگر خواجه در –دم غلام
گرفت آبگون تیغ و برداشت گام
که اندر لب رود آب روان
زپای اندرآرد دو سرو جوان
به ره بر یکی زان دو تن بی پناه
چنین گفت با آن غلام سیاه
که ای نکیخو مرد فرخ جمال
تورا چهره ماند به چهر بلال
بدو گفت آن بنده ی پاکزاد
که از آتش دوزخ آزاد باد
که برگو – شما از نژاد که اید؟
شناسا به فرخ بلال از چه اید؟
محمد چنین پاسخش داد باز
که ماییم شهزاده گان حجاز
زمسلم دو پور گرانمایه ایم
که مهر افسر و آسمان پایه ایم
بلال نکو رو که فرخنده بود
خداوند مارا یکی بنده بود
غلام این سخن ها چو زو کرد گوش
به تن جامه بدرید و برزد خروش
بیفکند شمشیر و بنهاد روی
به پای دو شهزاده ی نیکخوی
به زاری بگفت ای دو فرخ تبار
زپیغمبر هاشمی یادگار
نخواهم که در هر دو گیتی سیاه
شود رویم ازشومی این گناه
سرازخاک برداشت پس با شتاب
گذر کرد چون باد از روی آب
بدو بد گهرخواجه زد نعره سخت
که ای تیره رو بنده ی شوربخت
چرا رخ ز فرمان من تافتی؟
ازیدر بدان سوی بشتافتی؟
بگفتش که روی از تو برتافتن
به ازخشم یزدان به خود یافتن
نیاید زمن هرگز این کار بد
تو را زیبد این رسم و هنجار بد
بد اختر چو از بنده شد نا امید
به فرزانه فرزند خود بنگرید
بدو گفت کای پور فرمان پذیر
زدست پدر تیغ بران بگیر
جدا کن سراین دو موینده زود
بینداز تنشان درین ژرف رود
پسر تیغ از آن زشت گوهر گرفت
پی کشتن آن دو ره بر گرفت
بگفتش یکی زان دو طفل یتیم
که من بر تو ترسم زنار جحیم
جوانی ستم برجوانان مکن
که چرخت کند شاخ هستی زبن
به خویشان پیغمبر خویشتن
مورز ای جوان کین و بشنو سخن
چو آن هردو را پورحارث شناخت
بدان سوی آب از برباب تاخت
بدو بر خروشید از کین پدر
که نفرین رسادا به چونین پسر
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۷۶
هستی باغی و ممکن نیست گهر
بر رسته در او هیچ خسی پوچ ثمر
لیکن نتوان درودش چون نتوان یافت
گلبن بی خار و بوستان بی سر خر
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵ - وله ایضا
رفیق مهربان و یار همدم
همه کس دوست میدارند و من هم
در جواب آن
قبای صوف بادستار بیرم
همه کس دوست میدارند من هم
اگر گوئی که میل اطلسم نیست
من ایندعوی نمیدارم مسلم
وگر گوئی که بر مردان روانیست
مصدق دارمت والله اعلم
گزیدن رخت نو بر کهنه رسمست
نه این بدعت من آوردم بعالم
زن ومرد از لباست گشت پیدا
که بنمودت مقنع یا معمم
بغیر از جبه نبود مشفقی کو
رود بر پشت فرزندان آدم
بدستاری منه دل کوبشستن
گزی هر بار از وی میشود کم
مکن پر طاق والا را منقش
که بنیادش نه نبیادیست محکم
بعضو قاری از پشمینه ریشیست
که غیر ازنرمدستش نیست مرهم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۳
آمد مه خورداد که در غم نتوان بود
ماهی است که بی باده در غم نتوان بود
فصلی است که بی جام لبالب نتوان زیست
ماهیست که بی رطل دمادم نتوان بود
از قسم خود افزون مطلب، قول حکیم است
این نکته که بر خویش مقدم نتوان بود
آدم بحقیقت لقب مردم راد است
بی رادی و بیمردمی آدم نتوان بود
گر ملک سلیمان و اگر دانش آصف
کس را همه دم عیش مسلم نتوان بود
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۹
نه همی تنها دل ودین از کف من می بری
دین ودل از دست هر شیخ وبرهمن می بری
دین ودل تنها نه از تن ها بری از هر که هست
هوشش از سر صبرش از دل جانش از تن می بری
ازکف خسرو اگر شیرین ارمن برد دل
دل به شیرینی تواز شیرین ار من می بری
گفته بودم دل به کس ندهم ندانستم که تو
با دوچشم از یک نگه دل را به صد فن می بری
گشته درعهدت حرام آسودگی بر مردوزن
بسکه آرام وقرار از مرد واز زن می بری
دشمنی با دوستان یا دوستی با دشمنان
کآبروی دوست را در پیش دشمن می بری
جا به قصر گلشن فردوس گویا کرده است
گربلنداقبال را باخودبه گلخن می بری