عبارات مورد جستجو در ۱۹۲ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : خسرونامه
آگاهی یافتن خسرو از گل
چوصبح پرده در از پرده دم زد
عروس عالم غیبی علم زد
دم عیسی از آن زد صبح خوش دم
که بویی داشت از عیسی و مریم
چو شد از شمع این پیروزه گلشن
جهان را چون چراغی چشم روشن
دو خادم دشمن شهزاده بودند
وزو در سختیی افتاده بودند
بپیش شه شدند و راز گفتند
همه احوال دختر باز گفتند
که با شهزاده برنایی چنین کرد
وزو در یک زمان خون بر زمین کرد
همه شهر این زمان گویند امروز
همه زین غصّه میگریند وزین سوز
چوشاه ترک شد زان قصّه آگاه
فغان برخاست زو زین غصّه ناگاه
حمیّت دردل او کارگر شد
قرار و صبر از جانش بدر شد
چو دریا شد دل شوریدهٔ او
برامد موج خون از دیدهٔ او
چو خون شد هر دو چشم او ازان غم
نداشت او چشم دیدن را ازان هم
بفرمود آن زمان شاه سرافراز
که تا شهزاده را برند سر، باز
بزرگان چون شنیدند این سخن را
شفاعت خواستند آن سرو بن را
که این کشتن نه کار پادشاهست
که این شهزاده بی شک بی گناهست
گنه زان مرد نامعلوم رفتست
که دختر خفته او در بوم رفتست
شه چین خورد بی اندازه سوگند
کزین پس برندارم هرگزش بند
بجان بخشیدمش تا باشد از دور
ولی میلش کشم در چشمهٔ نور
کسی کو دختری در خانه دارد
تنی لاغر دلی دیوانه دارد
غم دختر که میخ دامن تست
چو طوق آتشین درگردن تست
وزیر خاص را فرمود آنگاه
که دو چشمش ز میل اندازدرراه
وزیر خاص چون شه را چنان دید
بدان دلداده دل را مهربان دید
ببرد آن سیمبر راو نهان کرد
زبان در پیش دختر دُرفشان کرد
که بهر چشم بد نیلت کشم من
مبادم چشم اگر میلت کشم من
ترا پنهان بدارم تا شه چین
چو مه با مهر گردد از ره کین
چو دل خوش کرد لختی شاه با تو
بگویم گفتنی آنگاه باتو
بگفت این و بپیش شاه چین شد
زخون چشم خونین آستین شد
که میلش در کشیدم وز قیاسی
جهان بر چشم او شد چون پلاسی
چه گویم من که باد از چشم شه دور
که چون تاریک شد آن چشمهٔ نور
چو شه بشنود گفتا نیست باکی
مخور زوغم که باد آن شوم خاکی
بگفت این و بفرمود آن زمان شاه
که آتش را برافروزند در راه
ز نفت وهیزم آتش برفروزند
گل سیراب در آتش بسوزند
چو بردارش کنند آنگه بزاری
میان آتش آرندش بخواری
گلی را کی بود طاقت، زهی خوش
کش اوّل دار باشد آخر آتش
براه عشق ازین کمتر نباید
که عاشق تا نسوزد بر نیاید
چوآتش بوتهٔ مردان راهست
بباید سوخت آتش خوابگاهست
کسی داند بلای عشق دلخواه
که خون و آتشش دارد بدل راه
بلی عاشق ازین بسیار بیند
که تخت خویشتن از دار بیند
کسی کز عشق خود بشنوده باشد
چنان نبود که عاشق بوده باشد
الا ای اهل درد آخر کجایید
درین مجلس زمانی حاضر آیید
ز میغ دیده بارانها ببارید
برین غم کشته طوفانها ببارید
ز خونریزی نیامد کم درین راه
که خون شد زهرهٔ عالم درین راه
خبر در عرصهٔ آن کشور افتاد
که برنایی بکشتن باسر افتاد
سراسر شهر چین آوازه بگرفت
ز مردم راه بر دروازه بگرفت
دوان گشتند از دروازه در باغ
بیاوردند گل را بر جگر داغ
دلی پر آتش از کین میدمیدند
بزلف آن سیمبر را میکشیدند
چو کاهی روی گل دو چشم نمناک
بخونی کاهگل کرده همه خاک
لبی و صد شکر زلفی و صد تاب
رخی و صد گهر چشمی و صد آب
برسوایی فتاده در کشاکش
ببردندش بسوی دار و آتش
بآخر گل چو حیرانی فروماند
ز یک یک مژّه صد طوفان فرو راند
بدل گفتا بباید گفت رازم
که چون من سوختم آنگه چه سازم
چو جان پرتاب و دل دربند دارم
بگویم راز، پنهان چند دارم
دگر ره گفت رسواگردی ای زن
صبوری کن دمی گر مردی ای زن
فراوان خلق بود استاده بر راه
عجب مانده ز زیبایی آن ماه
ز نیکو رویی آن سرو آزاد
قیامت در میان خلق افتاد
بهم گفتند هرگز درجهانی
نبیند کس نکوتر زین جوانی
کسی در غم چنین بنموده باشد
بشادی خودچگونه بوده باشد
هنوزش خطّ مشکین نادمیده
جهان درخط کشیدش نارسیده
بدین خوبی که هست این سیمبر ماه
همانا جرم هست از دختر شاه
چو بردند آن صنم را در بر دار
برامد بانگ زاری بر سر کار
غریوی از میان خلق برخاست
تو گفتی جان خلق از حلق برخاست
چو ظاهر شد خروش و اشک ریزی
برامد های و هوی رستخیزی
چوسوی دار شد آن نازنین ماه
ازو بی او برامد آتشین آه
بدل میگفت: نی از دار ترسم
ولیکن از فراق یار ترسم
اگر خسرو شهم در پیش بودی
مرا زین جان فشاندن بیش بودی
خوشی برخیزمی من از سر جان
ولیکن نیست بی خسرو سر آن
هزاران جان و دل بر روی دلدار
توان دادن چه در آتش چه بردار
وفا نبود که بی او جان دهم من
مگر جان بر رخ جانان دهم من
دلی دارم که درمانی ندارد
چنین دل را غم جانی ندارد
بجان گر کار جانانم برآید
روا دارم اگر جانم برآید
بیا ای دوست تا سوزم ببینی
که میخواهم که امروزم ببینی
دلم بر مرگ از افسون صد ورق خواند
یکی نشنود و ازجان یک رمق ماند
دلم خون شد ز گرمی در تن از تو
نکو دل گرمیی دیدم من ازتو
بدست دشمنانم باز دادی
بنای دوستی محکم نهادی
بزیر دار در ماندم بخواری
بر آتش می بسوزندم بزاری
نه تو زاتش خبر داری نه ازدار
اگر وقت آمد ازدارم فرود آر
مرا در عشق کمتر چیز دارست
بتر از دار و آتش صد هزارست
دلاچندم بخون گردانی آخر
بجان آوردیم، میدانی آخر؟
بدست خویش خود را خوار کردی
برسوایی مرا بردار کردی
تو با من آنچه کردی کس نکردست
هنوزت عشقبازی بس نکردست؟
بسی گویی ولی سودی ندارد
که کارت روی بهبودی ندارد
کسی کز یار خود صد بارش افتاد
چه سازد چون بصد کس کارش افتاد؟
نکو بودالحقم کاری و باری
بسر بازیم دربایست داری
ز قوم عاشقان نه کار بازیست
که اوّل کار او را دار بازیست
اگر لرزندهیی برجان چه چیزی
نه مردی نه زنی یعنی که حیزی
اگر خواهی که اهل نار گردی
ز جان بیزار گرد دار گردی
چو گفت این، های و هوی سخت دربست
برفتن جانش از تن رخت بر بست
چو مردان نعرهیی از دل براورد
بنعره پای دل از گل براورد
زبان بگشاد کاین رسوایی امروز
بتر از کشتنست و از بسی سوز
ولیک افتادهام در برگ ریزان
بگویم، جان عزیزست ای عزیزان
اگر زین بیش آگاهیم بودی
کجا این سوز و گمراهیم بودی
کنون آگاه گشتم من که ناگاه
چه گفتند از من درویش باشاه
الا ای خلق استاده برین دار
خدا داند که بی جرمم درین کار
شما را دو گواهم عذر خواهست
که این دم در بر من دو گواهست
مپندارید از من زرق و دستان
که هرگز مرد نبود نار پستان
مپندارید کز من کار خامست
دوپستان دو گواه من تمامست
منم در درد و دردم را دوا نه
زنی دلداده و مرد شما نه
زنی را زار و سرگردان ببینید
نیم من مرد، ای مردان ببینید
زنیام من که کرد آواره دهرم
نه آن نامرد چندان باره شهرم
نبود از شیر مردی هیچ تقصیر
چو رسوا کرد تقدیرم چه تدبیر
که این گردون پیرسال پرورد
زنی پیرست امّا ناجوانمرد
کنون چون من زنم کی مرد گردم
چو مردان با دلم این درد خوردم
سپهر گرم رو سردی بسی کرد
بدین زن ناجوانمردی بسی کرد
کنون ای شیر مردان گر که مردید
ازین زن، در میان خود مگردید
چو هست اینجا شما را جای مردی
کنید این خسته زن را پایمردی
زنی را پایمرد درد باشید
که تادر کار این زن مرد باشید
جهانی مرد و زن چون آن بدیدند
از آن زن، بر زمین طوفان بدیدند
زنان گشته چو مردان مست درکوی
همه مردان زنان دو دست بر روی
چو گلرخ از بر پیراهن خویش
دو پستان کرد بیرون از تن خویش
خروشی در میان مردم افتاد
تو گفتی آتشی در انجم افتاد
همه خیره در آن پستان بماندند
همه در کار گل حیران بماندند
بپوشیدند در معجر سرماه
خبر بردند ازان دلبر بر شاه
شه چینی چو آگه گشت ازان کار
گل تر را بر خود خواند ازدار
چو سروی سیمبر از در درامد
دل خاقان چین از بر برامد
بیک دیدن دلش زیر و زبر شد
بسی در عشقش از دختر بتر شد
چنان از مهر او دیوانه دل گشت
کزان اندیشه هم در خودخجل گشت
بدل گفتا چنین زیبا که او هست
دل دختر ز زیبایی فرو بست
چو بربود از برم او دل چنین زود
چه گویم، حق بدست دخترم بود
چنین رویی که این دلدار دارد
بسی دختر درین غم یار دارد
کسی در سوز این دلبر عجب نیست
پدر چون فتنه شد دختر عجب نیست
بگرمابه فرستادش بصد ناز
دو تاکرد آن گره مشکین ز سر باز
بحکم شه ز گرمابه برون شد
بمشک و اطلسش زیور درون شد
چنان شد مهر او در جان آن شاه
که یک ساعت دلش نشکفت ازان ماه
ز گلرخ حال او پرسید بسیار
نیاورد آن صنم بر خود پدیدار
مرا گفتا، پدر بازارگان بود
همه کارش طواف بحر و کان بود
مرا هرجا که شد با خویشتن برد
بآخر بار، هم در کار من مرد
بدریا غرق گشت و من بناگاه
ز کشتی اوفتادم بر سر راه
ز بیم ناجوانمردان ضرورت
چو مردان ساختم خود را بصورت
چو سوی این نگارستان فتادم
بدار و آتش و زندان فتادم
ز جور دخترت در بند ماندم
دران اندوه هم یک چند ماندم
نگفتم من زنم با آن دل افروز
که ترسیدم ز رسوایی امروز
سخن میگفت ازینسان تا شب آمد
فلک را ماه چون جان بر لب آمد
چو چتر خسرو انجم نگون شد
لب دریای گردون جوی خون شد
برامد راست چون آیینه از درج
ز قلعه کوتوال و ماه از برج
دران شب شاه چین شمعی نهاده
نشسته بود با آن حور زاده
همی چندانکه گل را بیش میدید
سراپایش بکام خویش میدید
بت لاغر میان فربه سرین بود
برخ چون گل بلب چون انگبین بود
چو شاه ان انگبین و گل بهم دید
خرد را زیر آن زلف بخم دید
دلش را زلف گل در دام آورد
خرد آنجا زبان در کام آورد
حساب وصل آن دلبر بسی کرد
خط و خالی بدست دل کسی کرد
چو صبر او چو تیری ازکمان جست
دلش در بر چومرغی زاشیان جست
شهنشاه جوان و ماه در پیش
چگونه صبر ماند خود بیندیش
بزد دست و کشیدش موی در بر
چنان کافتاد ان مهروی بر سر
گل عاشق خروشی در جهان بست
ز دل صد سیل خون بر دیدگان بست
بفندق مشک را از گل فرو کند
ز شاخ گلستان سنبل فرو کند
زمانی شعر ازرق چاک میزد
زمانی اشک خون بر خاک میزد
خروش شیر برانجم فرو بست
سرشکش راه بر مردم فرو بست
زمانی آه خون آلود میکرد
زمانی زاتش دل دود میکرد
شهش گفت این چه بیدادست آخر
بده داد این چه فریادست آخر
تو میدانی که شاه گیتی افروز
منم در چارحدّ عالم امروز
اگر از ماه گردون وصل جویم
بنازد چون سخن بر اصل گویم
تو از پیش چو من شه سر بتابی
نترسی زانکه بی تن سر بیابی
ترا به گر ز من میگیری امشب
حساب رفته تا کی گیری امشب
بمی با من بعشرت پای داری
که عشرت را ومی را جای داری
بعیش خوش، غم دل را قضا کن
میسوزی طلب، ماتم رها کن
گل از گفتار شاه چین بجوشید
همه خون دلش از کین بجوشید
بدو گفت ای دغا باز دغا گوی
جفاکار جفاورز جفا جوی
دغا بازی، حریف من نیی تو
که چون من آتشین خرمن نیی تو
بترک من بگو ورنه ازین غم
بریزم از تن خود خون همین دم
بخون خویشتن بندم میان را
ز ننگ خود بپردازم جهان را
ز دست دخترت جستم کنون من
چرا در پای تو گردم بخون من
منم با مادری مرده بزاری
پدر غرقه شده در سوکواری
دلی ماتمزده خود میبپرسی
بروز رستخیز از من عروسی؟
بزور تیغ از من وصل، افسوس
گه گر بکشی مرا تیغت دهم بوس
شهش در بند کرد و رای آن بود
که گل گردن نهد چه جای آن بود
نه بندش سودمند آمد نه پندش
بطرح افگند شاه مستمندش
ولیکن پیش او رفتی چو بادی
بدیدی روی او هر بامدادی
سخن گفتی ز هر فصلی و بابی
ولی هرگز ندادی گل جوابی
نکردی هیچ سوی او نگاهی
که می ننگ آمدش زین پادشاهی
نمیآسود از زاری و ناله
خوشی بر لاله میبارید ژاله
فغان میکرد و میگفت ای جهاندار
ز جان سیرم ندارم در جهان کار
بفضل خود برون بر از جهانم
مرا تا کی ز جان، برگیر جانم
ندانم تا چه فال و بخت دارم
که هر دم تازه بندی سخت دارم
نشسته بیدل و دلدار رفته
بسی بارم فتاده یار رفته
چو در پرده ندارم هیچ یاری
بجز زاری ندارم هیچ کاری
مرا چون نی خوشست این زاری من
خنک شد این تب و بیماری من
شده تب از دم سردم خنکتر
دلم گشته ز بیماری سبک تر
دلم بر آتشست از عشق هرمز
ولی چشمم نگردد گرم هرگز
کجایی ای درون جان نشسته
چنین پیدا چنین پنهان نشسته
اگرچه رویت از سویی نبینم
ولی بر روی تو مویی نبینم
چنان بگرفتهیی یکسر نهادم
که از خود مینیاید هیچ یادم
گلی از عشق تو در سینه دارم
که خاری میشود گر دم برآرم
دلم در عشق چندان شور دارد
که گر درعرش پیچد زور دارد
ز چشم پیل بالاخون چکیدهست
که بر بالای چشم من بریدهست
گهرهای مرا کز دل دراید
ترا بخشم گرم از دل براید
بهرمویی ز خون صد برق گردم
که تا بیتو دران خون غرق گردم
ز سر تا پای پیوندی ندارم
که چون زلفت بروبندی ندارم
چگویم راز دل زین بیش دیگر
تو خود دانی فرواندیش دیگر
نیارم راز دل گفتن تمامت
که روزی بایدم همچون قیامت
بگفت این و برفت ازهوش آن ماه
چنان کز تفّ اوزد جوش آن ماه
چنین بودی دلی پر انتظارش
غم خسرو شدی هم غمگسارش
نشسته با دل امّیدوار او
که روزی باز بیند روی یار او
بصد زاری چو مرغی پر بریده
میان دام، نیمی سر بریده
دمی میزد بامّید و دگر نه
ز سستی زان دمش یک جو خبر نه
ازینسان بود روز و روزگارش
نه یک همدم نه یک آموزگارش
موکّل بود بر گل خادمی زشت
که نامش بود کافور و چوانگشت
ولیکن سخت نیکو خوی بودی
بسی از مشک صدقش بوی بودی
نگهبان بود بر درّ شب افروز
بشفقت کار گل کردی شب و روز
بدلداری شبش افسانه بودی
بروزش همدم و همخانه بودی
بسی پندش بدادی در هر اندوه
که بر دل می مکن چندین غم انبوه
بسی مگری که چشمت خیره گردد
جهان برچشم روشن تیره گردد
بسی سوگند خوردی گاه و بیگاه
که گر گردم من از حال تو آگاه
بسازم چارهٔ کارت بزودی
برارم ماه بختت از کبودی
اگر باید گرفتن ترک جانم
برای تو غمی نبود ازانم
بجان تو که گردیدم جهانی
بفرّ تو ندیدم دلستانی
یقین دانم که ازنسل شهانی
ولی در غم فتاده ناگهانی
مکن پنهان ز من رازی که داری
برآراز پرده آوازی که داری
چه گر خادم بیاید نامساعد
نمیکرد اعتماد آن سیم ساعد
شب و روز آن سمنبر نوحه گر بود
زهر روزیش، هر روزی بتر بود
ز زاری کردن آن ماهپاره
بفریاد آمد از گردون ستاره
ز درّ اشک او پروین بسر گشت
بنات النعش نیز از رشک برگشت
شفق را خون چشمش رنگ میکرد
فلک را تفّ او دلتنگ میکرد
ز آهش مرغ شب برتابه میسوخت
جگر زان سوز درخونابه میسوخت
اگر دم برکشیدی صبح ازکوه
فرورفتی دمش حالی از اندوه
وگرمه خیمه بر افلاک بردی
از آن غم رخت را با خاک بردی
وگر خورشید سوز او بدیدی
بشب رفتی چو روز اوبدیدی
دل کافور ازو میسوخت امّا
نمیکرد آگهش گل زان معمّا
برین منوال چون بگذشت سالی
شد آن مهروی از حال بحالی
دران اندوه لب برهم نهاده
دلی چندی که شد بر غم نهاده
چو شد یکبارگی صبر و قرارش
در آن سختی ز حد بگذشت کارش
بسی بی طاقتی بودش از آن پیش
ولی طاقت نمیآورد از آن بیش
برخود خواند خادم را یکی روز
بسوگندش امین کرد آن دل افروز
نه چندان خورد سوگند آن وفادار
که هرگز هیچکس باشد روا دار
گل آنگه گفت چون سوگند خوردی
دلی با جان من پیوند کردی
اگرچه خادمی، مخدوم گشتی
امین چار حدّ روم گشتی
کنون چندانکه خواهد بود جانم
تو خواهی بود محرم در جهانم
چو القصّه بسی گوی سخن برد
ز اوّل کرد آغاز و ببُن برد
دلی پرداشت میگفت آن فسانه
فرو نگذاشت حرفی ازمیانه
سخن میگفت و اشک از دیده میریخت
گهی پیدا گهی دزدیده میریخت
چو شمعش آتشی بر فرق میشد
ز آب چشم در خون غرق میشد
ز چندانی نوازش یاد میکرد
چو چنگی زان نوافریاد میکرد
گهی از خون دل افگار میشد
گهی از آه آتشبار میشد
چوحال خویش پیش او بیان کرد
ز دل کافور را آتشفشان کرد
چنان کافور از آن قصّه عجب ماند
که چون مشک از گل تر خشک لب ماند
پر آتش گشت دل زان سرگذشتش
بسی بگریست و آب از سر گذشتش
به گلرخ گفت ای چون گل دل افروز
اگر تو نامهیی بنویسی امروز
چو بادی نامه را آنجا رسانم
ولیکن چون شدم آنجا بمانم
به ترکستان نیارم آمدن باز
که شاه چین بکین من کند ساز
چو خسرو گردد از حال تو آگاه
بسازد چارهٔ کارت همانگاه
بهرنوعی که داند چاره جوید
خلاص کارت ای مهپاره جوید
کنون چون شد دل سرگشته ازدست
مده یکبارگی سر رشته از دست
دل خود بازده، دل را بخویش آر
قلم گیر و دوات و نامه پیش آر
چو گل دید آن همه آزادی او
بجوش آمد دلش از شادی او
بر آن خادم بصد دل مهربان شد
که او را مهربان الحق توان شد
از آنسو کرد خادم برگ ره ساز
وزینسو گل بزاری نامه آغاز
نوشت آن نامه وزمهرش نشان کرد
به کافور سیه داد و روان کرد
کنون بشنو حدیث نامهٔ گل
دمی نظّاره کن هنگامهٔ گل
فریدست این زمان بحر معانی
که بروی ختم شد گوهرفشانی
ز بس معنی که دارم می ندانم
که هر یک را بهم چون در رسانم
چو مویم معنیی گرد ضمیرست
بدستم نرم کردن چون خمیرست
چو معنی از ضمیر آرم برون من
چو مویی از خمیر آرم برون من
ز بس معنی که پیوندم بهم در
چو زلف دلبران افتد بهم بر
چو مویی معنیی در پیش گیرم
بر آن معنی فرا اندیش گیرم
چو در معنی سخن پرداز گردم
بسوی نامهٔ گل باز گردم
عروس عالم غیبی علم زد
دم عیسی از آن زد صبح خوش دم
که بویی داشت از عیسی و مریم
چو شد از شمع این پیروزه گلشن
جهان را چون چراغی چشم روشن
دو خادم دشمن شهزاده بودند
وزو در سختیی افتاده بودند
بپیش شه شدند و راز گفتند
همه احوال دختر باز گفتند
که با شهزاده برنایی چنین کرد
وزو در یک زمان خون بر زمین کرد
همه شهر این زمان گویند امروز
همه زین غصّه میگریند وزین سوز
چوشاه ترک شد زان قصّه آگاه
فغان برخاست زو زین غصّه ناگاه
حمیّت دردل او کارگر شد
قرار و صبر از جانش بدر شد
چو دریا شد دل شوریدهٔ او
برامد موج خون از دیدهٔ او
چو خون شد هر دو چشم او ازان غم
نداشت او چشم دیدن را ازان هم
بفرمود آن زمان شاه سرافراز
که تا شهزاده را برند سر، باز
بزرگان چون شنیدند این سخن را
شفاعت خواستند آن سرو بن را
که این کشتن نه کار پادشاهست
که این شهزاده بی شک بی گناهست
گنه زان مرد نامعلوم رفتست
که دختر خفته او در بوم رفتست
شه چین خورد بی اندازه سوگند
کزین پس برندارم هرگزش بند
بجان بخشیدمش تا باشد از دور
ولی میلش کشم در چشمهٔ نور
کسی کو دختری در خانه دارد
تنی لاغر دلی دیوانه دارد
غم دختر که میخ دامن تست
چو طوق آتشین درگردن تست
وزیر خاص را فرمود آنگاه
که دو چشمش ز میل اندازدرراه
وزیر خاص چون شه را چنان دید
بدان دلداده دل را مهربان دید
ببرد آن سیمبر راو نهان کرد
زبان در پیش دختر دُرفشان کرد
که بهر چشم بد نیلت کشم من
مبادم چشم اگر میلت کشم من
ترا پنهان بدارم تا شه چین
چو مه با مهر گردد از ره کین
چو دل خوش کرد لختی شاه با تو
بگویم گفتنی آنگاه باتو
بگفت این و بپیش شاه چین شد
زخون چشم خونین آستین شد
که میلش در کشیدم وز قیاسی
جهان بر چشم او شد چون پلاسی
چه گویم من که باد از چشم شه دور
که چون تاریک شد آن چشمهٔ نور
چو شه بشنود گفتا نیست باکی
مخور زوغم که باد آن شوم خاکی
بگفت این و بفرمود آن زمان شاه
که آتش را برافروزند در راه
ز نفت وهیزم آتش برفروزند
گل سیراب در آتش بسوزند
چو بردارش کنند آنگه بزاری
میان آتش آرندش بخواری
گلی را کی بود طاقت، زهی خوش
کش اوّل دار باشد آخر آتش
براه عشق ازین کمتر نباید
که عاشق تا نسوزد بر نیاید
چوآتش بوتهٔ مردان راهست
بباید سوخت آتش خوابگاهست
کسی داند بلای عشق دلخواه
که خون و آتشش دارد بدل راه
بلی عاشق ازین بسیار بیند
که تخت خویشتن از دار بیند
کسی کز عشق خود بشنوده باشد
چنان نبود که عاشق بوده باشد
الا ای اهل درد آخر کجایید
درین مجلس زمانی حاضر آیید
ز میغ دیده بارانها ببارید
برین غم کشته طوفانها ببارید
ز خونریزی نیامد کم درین راه
که خون شد زهرهٔ عالم درین راه
خبر در عرصهٔ آن کشور افتاد
که برنایی بکشتن باسر افتاد
سراسر شهر چین آوازه بگرفت
ز مردم راه بر دروازه بگرفت
دوان گشتند از دروازه در باغ
بیاوردند گل را بر جگر داغ
دلی پر آتش از کین میدمیدند
بزلف آن سیمبر را میکشیدند
چو کاهی روی گل دو چشم نمناک
بخونی کاهگل کرده همه خاک
لبی و صد شکر زلفی و صد تاب
رخی و صد گهر چشمی و صد آب
برسوایی فتاده در کشاکش
ببردندش بسوی دار و آتش
بآخر گل چو حیرانی فروماند
ز یک یک مژّه صد طوفان فرو راند
بدل گفتا بباید گفت رازم
که چون من سوختم آنگه چه سازم
چو جان پرتاب و دل دربند دارم
بگویم راز، پنهان چند دارم
دگر ره گفت رسواگردی ای زن
صبوری کن دمی گر مردی ای زن
فراوان خلق بود استاده بر راه
عجب مانده ز زیبایی آن ماه
ز نیکو رویی آن سرو آزاد
قیامت در میان خلق افتاد
بهم گفتند هرگز درجهانی
نبیند کس نکوتر زین جوانی
کسی در غم چنین بنموده باشد
بشادی خودچگونه بوده باشد
هنوزش خطّ مشکین نادمیده
جهان درخط کشیدش نارسیده
بدین خوبی که هست این سیمبر ماه
همانا جرم هست از دختر شاه
چو بردند آن صنم را در بر دار
برامد بانگ زاری بر سر کار
غریوی از میان خلق برخاست
تو گفتی جان خلق از حلق برخاست
چو ظاهر شد خروش و اشک ریزی
برامد های و هوی رستخیزی
چوسوی دار شد آن نازنین ماه
ازو بی او برامد آتشین آه
بدل میگفت: نی از دار ترسم
ولیکن از فراق یار ترسم
اگر خسرو شهم در پیش بودی
مرا زین جان فشاندن بیش بودی
خوشی برخیزمی من از سر جان
ولیکن نیست بی خسرو سر آن
هزاران جان و دل بر روی دلدار
توان دادن چه در آتش چه بردار
وفا نبود که بی او جان دهم من
مگر جان بر رخ جانان دهم من
دلی دارم که درمانی ندارد
چنین دل را غم جانی ندارد
بجان گر کار جانانم برآید
روا دارم اگر جانم برآید
بیا ای دوست تا سوزم ببینی
که میخواهم که امروزم ببینی
دلم بر مرگ از افسون صد ورق خواند
یکی نشنود و ازجان یک رمق ماند
دلم خون شد ز گرمی در تن از تو
نکو دل گرمیی دیدم من ازتو
بدست دشمنانم باز دادی
بنای دوستی محکم نهادی
بزیر دار در ماندم بخواری
بر آتش می بسوزندم بزاری
نه تو زاتش خبر داری نه ازدار
اگر وقت آمد ازدارم فرود آر
مرا در عشق کمتر چیز دارست
بتر از دار و آتش صد هزارست
دلاچندم بخون گردانی آخر
بجان آوردیم، میدانی آخر؟
بدست خویش خود را خوار کردی
برسوایی مرا بردار کردی
تو با من آنچه کردی کس نکردست
هنوزت عشقبازی بس نکردست؟
بسی گویی ولی سودی ندارد
که کارت روی بهبودی ندارد
کسی کز یار خود صد بارش افتاد
چه سازد چون بصد کس کارش افتاد؟
نکو بودالحقم کاری و باری
بسر بازیم دربایست داری
ز قوم عاشقان نه کار بازیست
که اوّل کار او را دار بازیست
اگر لرزندهیی برجان چه چیزی
نه مردی نه زنی یعنی که حیزی
اگر خواهی که اهل نار گردی
ز جان بیزار گرد دار گردی
چو گفت این، های و هوی سخت دربست
برفتن جانش از تن رخت بر بست
چو مردان نعرهیی از دل براورد
بنعره پای دل از گل براورد
زبان بگشاد کاین رسوایی امروز
بتر از کشتنست و از بسی سوز
ولیک افتادهام در برگ ریزان
بگویم، جان عزیزست ای عزیزان
اگر زین بیش آگاهیم بودی
کجا این سوز و گمراهیم بودی
کنون آگاه گشتم من که ناگاه
چه گفتند از من درویش باشاه
الا ای خلق استاده برین دار
خدا داند که بی جرمم درین کار
شما را دو گواهم عذر خواهست
که این دم در بر من دو گواهست
مپندارید از من زرق و دستان
که هرگز مرد نبود نار پستان
مپندارید کز من کار خامست
دوپستان دو گواه من تمامست
منم در درد و دردم را دوا نه
زنی دلداده و مرد شما نه
زنی را زار و سرگردان ببینید
نیم من مرد، ای مردان ببینید
زنیام من که کرد آواره دهرم
نه آن نامرد چندان باره شهرم
نبود از شیر مردی هیچ تقصیر
چو رسوا کرد تقدیرم چه تدبیر
که این گردون پیرسال پرورد
زنی پیرست امّا ناجوانمرد
کنون چون من زنم کی مرد گردم
چو مردان با دلم این درد خوردم
سپهر گرم رو سردی بسی کرد
بدین زن ناجوانمردی بسی کرد
کنون ای شیر مردان گر که مردید
ازین زن، در میان خود مگردید
چو هست اینجا شما را جای مردی
کنید این خسته زن را پایمردی
زنی را پایمرد درد باشید
که تادر کار این زن مرد باشید
جهانی مرد و زن چون آن بدیدند
از آن زن، بر زمین طوفان بدیدند
زنان گشته چو مردان مست درکوی
همه مردان زنان دو دست بر روی
چو گلرخ از بر پیراهن خویش
دو پستان کرد بیرون از تن خویش
خروشی در میان مردم افتاد
تو گفتی آتشی در انجم افتاد
همه خیره در آن پستان بماندند
همه در کار گل حیران بماندند
بپوشیدند در معجر سرماه
خبر بردند ازان دلبر بر شاه
شه چینی چو آگه گشت ازان کار
گل تر را بر خود خواند ازدار
چو سروی سیمبر از در درامد
دل خاقان چین از بر برامد
بیک دیدن دلش زیر و زبر شد
بسی در عشقش از دختر بتر شد
چنان از مهر او دیوانه دل گشت
کزان اندیشه هم در خودخجل گشت
بدل گفتا چنین زیبا که او هست
دل دختر ز زیبایی فرو بست
چو بربود از برم او دل چنین زود
چه گویم، حق بدست دخترم بود
چنین رویی که این دلدار دارد
بسی دختر درین غم یار دارد
کسی در سوز این دلبر عجب نیست
پدر چون فتنه شد دختر عجب نیست
بگرمابه فرستادش بصد ناز
دو تاکرد آن گره مشکین ز سر باز
بحکم شه ز گرمابه برون شد
بمشک و اطلسش زیور درون شد
چنان شد مهر او در جان آن شاه
که یک ساعت دلش نشکفت ازان ماه
ز گلرخ حال او پرسید بسیار
نیاورد آن صنم بر خود پدیدار
مرا گفتا، پدر بازارگان بود
همه کارش طواف بحر و کان بود
مرا هرجا که شد با خویشتن برد
بآخر بار، هم در کار من مرد
بدریا غرق گشت و من بناگاه
ز کشتی اوفتادم بر سر راه
ز بیم ناجوانمردان ضرورت
چو مردان ساختم خود را بصورت
چو سوی این نگارستان فتادم
بدار و آتش و زندان فتادم
ز جور دخترت در بند ماندم
دران اندوه هم یک چند ماندم
نگفتم من زنم با آن دل افروز
که ترسیدم ز رسوایی امروز
سخن میگفت ازینسان تا شب آمد
فلک را ماه چون جان بر لب آمد
چو چتر خسرو انجم نگون شد
لب دریای گردون جوی خون شد
برامد راست چون آیینه از درج
ز قلعه کوتوال و ماه از برج
دران شب شاه چین شمعی نهاده
نشسته بود با آن حور زاده
همی چندانکه گل را بیش میدید
سراپایش بکام خویش میدید
بت لاغر میان فربه سرین بود
برخ چون گل بلب چون انگبین بود
چو شاه ان انگبین و گل بهم دید
خرد را زیر آن زلف بخم دید
دلش را زلف گل در دام آورد
خرد آنجا زبان در کام آورد
حساب وصل آن دلبر بسی کرد
خط و خالی بدست دل کسی کرد
چو صبر او چو تیری ازکمان جست
دلش در بر چومرغی زاشیان جست
شهنشاه جوان و ماه در پیش
چگونه صبر ماند خود بیندیش
بزد دست و کشیدش موی در بر
چنان کافتاد ان مهروی بر سر
گل عاشق خروشی در جهان بست
ز دل صد سیل خون بر دیدگان بست
بفندق مشک را از گل فرو کند
ز شاخ گلستان سنبل فرو کند
زمانی شعر ازرق چاک میزد
زمانی اشک خون بر خاک میزد
خروش شیر برانجم فرو بست
سرشکش راه بر مردم فرو بست
زمانی آه خون آلود میکرد
زمانی زاتش دل دود میکرد
شهش گفت این چه بیدادست آخر
بده داد این چه فریادست آخر
تو میدانی که شاه گیتی افروز
منم در چارحدّ عالم امروز
اگر از ماه گردون وصل جویم
بنازد چون سخن بر اصل گویم
تو از پیش چو من شه سر بتابی
نترسی زانکه بی تن سر بیابی
ترا به گر ز من میگیری امشب
حساب رفته تا کی گیری امشب
بمی با من بعشرت پای داری
که عشرت را ومی را جای داری
بعیش خوش، غم دل را قضا کن
میسوزی طلب، ماتم رها کن
گل از گفتار شاه چین بجوشید
همه خون دلش از کین بجوشید
بدو گفت ای دغا باز دغا گوی
جفاکار جفاورز جفا جوی
دغا بازی، حریف من نیی تو
که چون من آتشین خرمن نیی تو
بترک من بگو ورنه ازین غم
بریزم از تن خود خون همین دم
بخون خویشتن بندم میان را
ز ننگ خود بپردازم جهان را
ز دست دخترت جستم کنون من
چرا در پای تو گردم بخون من
منم با مادری مرده بزاری
پدر غرقه شده در سوکواری
دلی ماتمزده خود میبپرسی
بروز رستخیز از من عروسی؟
بزور تیغ از من وصل، افسوس
گه گر بکشی مرا تیغت دهم بوس
شهش در بند کرد و رای آن بود
که گل گردن نهد چه جای آن بود
نه بندش سودمند آمد نه پندش
بطرح افگند شاه مستمندش
ولیکن پیش او رفتی چو بادی
بدیدی روی او هر بامدادی
سخن گفتی ز هر فصلی و بابی
ولی هرگز ندادی گل جوابی
نکردی هیچ سوی او نگاهی
که می ننگ آمدش زین پادشاهی
نمیآسود از زاری و ناله
خوشی بر لاله میبارید ژاله
فغان میکرد و میگفت ای جهاندار
ز جان سیرم ندارم در جهان کار
بفضل خود برون بر از جهانم
مرا تا کی ز جان، برگیر جانم
ندانم تا چه فال و بخت دارم
که هر دم تازه بندی سخت دارم
نشسته بیدل و دلدار رفته
بسی بارم فتاده یار رفته
چو در پرده ندارم هیچ یاری
بجز زاری ندارم هیچ کاری
مرا چون نی خوشست این زاری من
خنک شد این تب و بیماری من
شده تب از دم سردم خنکتر
دلم گشته ز بیماری سبک تر
دلم بر آتشست از عشق هرمز
ولی چشمم نگردد گرم هرگز
کجایی ای درون جان نشسته
چنین پیدا چنین پنهان نشسته
اگرچه رویت از سویی نبینم
ولی بر روی تو مویی نبینم
چنان بگرفتهیی یکسر نهادم
که از خود مینیاید هیچ یادم
گلی از عشق تو در سینه دارم
که خاری میشود گر دم برآرم
دلم در عشق چندان شور دارد
که گر درعرش پیچد زور دارد
ز چشم پیل بالاخون چکیدهست
که بر بالای چشم من بریدهست
گهرهای مرا کز دل دراید
ترا بخشم گرم از دل براید
بهرمویی ز خون صد برق گردم
که تا بیتو دران خون غرق گردم
ز سر تا پای پیوندی ندارم
که چون زلفت بروبندی ندارم
چگویم راز دل زین بیش دیگر
تو خود دانی فرواندیش دیگر
نیارم راز دل گفتن تمامت
که روزی بایدم همچون قیامت
بگفت این و برفت ازهوش آن ماه
چنان کز تفّ اوزد جوش آن ماه
چنین بودی دلی پر انتظارش
غم خسرو شدی هم غمگسارش
نشسته با دل امّیدوار او
که روزی باز بیند روی یار او
بصد زاری چو مرغی پر بریده
میان دام، نیمی سر بریده
دمی میزد بامّید و دگر نه
ز سستی زان دمش یک جو خبر نه
ازینسان بود روز و روزگارش
نه یک همدم نه یک آموزگارش
موکّل بود بر گل خادمی زشت
که نامش بود کافور و چوانگشت
ولیکن سخت نیکو خوی بودی
بسی از مشک صدقش بوی بودی
نگهبان بود بر درّ شب افروز
بشفقت کار گل کردی شب و روز
بدلداری شبش افسانه بودی
بروزش همدم و همخانه بودی
بسی پندش بدادی در هر اندوه
که بر دل می مکن چندین غم انبوه
بسی مگری که چشمت خیره گردد
جهان برچشم روشن تیره گردد
بسی سوگند خوردی گاه و بیگاه
که گر گردم من از حال تو آگاه
بسازم چارهٔ کارت بزودی
برارم ماه بختت از کبودی
اگر باید گرفتن ترک جانم
برای تو غمی نبود ازانم
بجان تو که گردیدم جهانی
بفرّ تو ندیدم دلستانی
یقین دانم که ازنسل شهانی
ولی در غم فتاده ناگهانی
مکن پنهان ز من رازی که داری
برآراز پرده آوازی که داری
چه گر خادم بیاید نامساعد
نمیکرد اعتماد آن سیم ساعد
شب و روز آن سمنبر نوحه گر بود
زهر روزیش، هر روزی بتر بود
ز زاری کردن آن ماهپاره
بفریاد آمد از گردون ستاره
ز درّ اشک او پروین بسر گشت
بنات النعش نیز از رشک برگشت
شفق را خون چشمش رنگ میکرد
فلک را تفّ او دلتنگ میکرد
ز آهش مرغ شب برتابه میسوخت
جگر زان سوز درخونابه میسوخت
اگر دم برکشیدی صبح ازکوه
فرورفتی دمش حالی از اندوه
وگرمه خیمه بر افلاک بردی
از آن غم رخت را با خاک بردی
وگر خورشید سوز او بدیدی
بشب رفتی چو روز اوبدیدی
دل کافور ازو میسوخت امّا
نمیکرد آگهش گل زان معمّا
برین منوال چون بگذشت سالی
شد آن مهروی از حال بحالی
دران اندوه لب برهم نهاده
دلی چندی که شد بر غم نهاده
چو شد یکبارگی صبر و قرارش
در آن سختی ز حد بگذشت کارش
بسی بی طاقتی بودش از آن پیش
ولی طاقت نمیآورد از آن بیش
برخود خواند خادم را یکی روز
بسوگندش امین کرد آن دل افروز
نه چندان خورد سوگند آن وفادار
که هرگز هیچکس باشد روا دار
گل آنگه گفت چون سوگند خوردی
دلی با جان من پیوند کردی
اگرچه خادمی، مخدوم گشتی
امین چار حدّ روم گشتی
کنون چندانکه خواهد بود جانم
تو خواهی بود محرم در جهانم
چو القصّه بسی گوی سخن برد
ز اوّل کرد آغاز و ببُن برد
دلی پرداشت میگفت آن فسانه
فرو نگذاشت حرفی ازمیانه
سخن میگفت و اشک از دیده میریخت
گهی پیدا گهی دزدیده میریخت
چو شمعش آتشی بر فرق میشد
ز آب چشم در خون غرق میشد
ز چندانی نوازش یاد میکرد
چو چنگی زان نوافریاد میکرد
گهی از خون دل افگار میشد
گهی از آه آتشبار میشد
چوحال خویش پیش او بیان کرد
ز دل کافور را آتشفشان کرد
چنان کافور از آن قصّه عجب ماند
که چون مشک از گل تر خشک لب ماند
پر آتش گشت دل زان سرگذشتش
بسی بگریست و آب از سر گذشتش
به گلرخ گفت ای چون گل دل افروز
اگر تو نامهیی بنویسی امروز
چو بادی نامه را آنجا رسانم
ولیکن چون شدم آنجا بمانم
به ترکستان نیارم آمدن باز
که شاه چین بکین من کند ساز
چو خسرو گردد از حال تو آگاه
بسازد چارهٔ کارت همانگاه
بهرنوعی که داند چاره جوید
خلاص کارت ای مهپاره جوید
کنون چون شد دل سرگشته ازدست
مده یکبارگی سر رشته از دست
دل خود بازده، دل را بخویش آر
قلم گیر و دوات و نامه پیش آر
چو گل دید آن همه آزادی او
بجوش آمد دلش از شادی او
بر آن خادم بصد دل مهربان شد
که او را مهربان الحق توان شد
از آنسو کرد خادم برگ ره ساز
وزینسو گل بزاری نامه آغاز
نوشت آن نامه وزمهرش نشان کرد
به کافور سیه داد و روان کرد
کنون بشنو حدیث نامهٔ گل
دمی نظّاره کن هنگامهٔ گل
فریدست این زمان بحر معانی
که بروی ختم شد گوهرفشانی
ز بس معنی که دارم می ندانم
که هر یک را بهم چون در رسانم
چو مویم معنیی گرد ضمیرست
بدستم نرم کردن چون خمیرست
چو معنی از ضمیر آرم برون من
چو مویی از خمیر آرم برون من
ز بس معنی که پیوندم بهم در
چو زلف دلبران افتد بهم بر
چو مویی معنیی در پیش گیرم
بر آن معنی فرا اندیش گیرم
چو در معنی سخن پرداز گردم
بسوی نامهٔ گل باز گردم
عطار نیشابوری : بخش چهاردهم
الحكایة و التمثیل
بود سنجر را یکی خواهر چو ماه
صفیه خاتون کرده نامش پادشاه
از جمال آن جهان دلبری
ذرهٔ بود آفتاب خاوری
از ملاحت وز حلاوت سر بسر
هم نمک بود آن سمنبر هم شکر
صد شکن در زلف آن دلبند بود
هرشکن از چینش تا دربند بود
چون سر یک موی او پیدا شدی
عقل بینش بخش نابینا شدی
از کژی زلف او گفتن خطاست
زانکه آنجا مینیاید هیچ راست
تختهٔ پیشانی آن سیمبر
بود سیم خام زیر تاج زر
بود ابرویش چنان محکم کمان
کان بزه در مینیامد یک زمان
تیر مژگانش چنان سر تیز بود
کز سر هر تیر صد خونریز بود
جزع او در سحر یکدل آمده
هر دو در جادوی بابل آمده
زلف چون قارش بخونها تشنهای
ذوالفقار از غمزهٔ او دشنهای
زیر زلفش آفتاب روی او
کرده روشن حسن یک یک موی او
چهرهٔ همچون مه تابانش بود
از زمین تا چرخ سرگردانش بود
درج یاقوتش در شهوار داشت
هر دری با هر دلی صد کار داشت
پستهٔ او داد یک خسته نداد
هیچکس را جز در بسته نداد
چشمهٔ حیوان ز لعلش تنگدل
مانده در دریای تاریکی خجل
گر کسی دیدی زنخدانش عیان
گوی بردی از همه خلق جهان
گرچه بردی گوی زیبائی تمام
لیکن اندر چاه افتادی مدام
عارضش از هند عاج آورده بود
از همه رومش خراج آورده بود
خال او هندوستان در روم داشت
ترک تازی تا بچین معلوم داشت
گر بگویم وصف او بسیار من
هم مقصر مانم اندر کار من
زانکه بود آن ماهرخ در دلبری
خسرو جمله بتان بربری
ازجمال و ملک برخوردار بود
مرو دارالملک آن دلدار بود
در زیارت آمدی آن دلنواز
روز هر آدینهٔ بعد از نماز
چاوشان از پیش رفتندی بدر
پاک کردندی ز مردم رهگذر
بعد از آن خاتون ببازار آمدی
عقل خفته فتنه بیدار آمدی
از عرب شهزادهٔ علمی تمام
اندکی شوریده شرالدوله نام
اوفتاد آخر بمرو وشد مقیم
عقل اندک داشت تحصیل عظیم
صفیه خاتونی که ماه پرده بود
جمعهٔ قصد زیارت کرده بود
چاوشان در پیش میآویختند
خلق از هر سوی میبگریختند
لیک شرالدوله دور استاده بود
چشم بر مهد بزر بنهاده بود
چون برون آمد ز مهد آن آفتاب
گشت شر الدوله از عشقش خراب
نیم عقلی داشت پاک از دست شد
نیم جانی داشت مست مست شد
نعرهٔ از وی برآمد دردناک
سرنگونش سر فرو آمد بخاک
گرچه خاتون آن زمان آگاه شد
تن زد و زانجا بخلوت گاه شد
ناپدید آورد بر خود آنچه دید
برد جان از عشق و تن زد آنچه دید
عاقبت برخاست شر الدوله مست
کرد از جائی مگر اسبی بدست
برنشست آن اسب و میشد بیقرار
باز گشته بود سنجر از شکار
پیش رفت و خدمتی کرد آن زمان
برگشاد آنگاه در تازی زفان
خواهرش را کرد ازو خواهندگی
تا خطی بدهد بنام بندگی
چون نمیدانست تازی پادشاه
بود میر طاهرش آنجایگاه
گفت ای طاهر چه باید بنگرش
گفت اگر گویم بیندازد سرش
پس زفان بگشاد گفت ای شهریار
هست این شوریده مردی بیقرار
از هواخواهی ثنا میگویدت
وز سر عجزی دعا میگویدت
این بگفت و گفت تا بندش کنند
بند کرده حبس یک چندش کنند
تا مگر دیوانگی کم گرددش
عقل را بنیاد محکم گرددش
چون دگر آدینه شد خاتون براه
آن جوان را کرد هر سوئی نگاه
چون نه از چپ دید او را نه زراست
گفتآن برنای شوریده کجاست
خادمی گفتش که در زندانست او
پای در بندست و سرگردانست او
گفت ما را عزم زندان اوفتاد
زانکه آنجا صدقهٔ خواهیم داد
چون بزندان در شد آن یاقوت لب
کرد شر الدوله را حالی طلب
دید در زنجیر سر تا پای او
گل شده از اشک خونین جای او
برقع از چهره برافکند آن نگار
شد زفان و عقل سودائی ز کار
در فروغ و فر او فرتوت گشت
عقل او زایل شد و مبهوت گشت
سخت خاتون را خوش آمد درد او
درد کردش دل ز روی زرد او
خواست تا آنجا نشیند یک زمان
لیک در زندان نبودش جای آن
عاقبت با خانه آمد اشک ریز
خواند یک فراش را و گفت خیز
چون شب تاریک گردد آشکار
در جوالی آن فلانی را بیار
رفت فراش ونهادش در جوال
بردش آخر پیش آن صاحب جمال
آن جوان چون دید روی دلنواز
هوش ازو شد عقل زایل گشت باز
گشت از جان و خرد بیکار او
شد بتر آن بار از هر بار او
دید خاتون کو ندارد آن کمال
کاورد یک ذره تاب آن جمال
پس فرستادش بسوی مدرسه
گفت تا کم گرددش این وسوسه
در میان اهل علم و قیل وقال
بو که گیرد عقل او اندک کمال
عاقبت درمدرسه بیمار شد
بند بندش کلبهٔ تیمار شد
سخت کوشان قضا از چپ و راست
رمح کشتن بر دلش کردند راست
تنگ چشمانی ز درگاه آمدند
خطش آوردند و جان خواه آمدند
چون بخاتون زو خبرداری رسید
چادری بر سر بدلداری رسید
حاجبش گفتا که هستم در حساب
گفت آنجا حاجبه آید حجاب
مهد دارش گفت مهد آرم بدر
گفتنه تا بوکه عهد آرم بسر
آن دگر گفتش که مرکب زین کنم
گفت نه تا عشق را تمکین کنم
همچنان القصه شد تا مدرسه
دید آن بیمار را در وسوسه
آن جهان را سایه افتاده برو
سیل خونین دست بگشاده برو
کرد بر بالین اوخاتون مقام
گفت گیر این نامه و برخوان تمام
چون جمالش دید شر الدوله باز
گفت حالی باز گرد ای دلنواز
زانکه گر اینجا کنی یکدم قرار
مرگ ازجانم برآرد صد دمار
من ندارم طاقت دیدارتو
عاجزم از ضعف خود در کار تو
گفت چندین کرده بر خصمان گذر
کی توان شد راضی آخر این قدر
عاشق بیچاره گفت ای دلبرم
چون تو از شفقت نشستی بر سرم
پیشکش را از همه مال جهان
من ندارم هیچ الا نیم جان
گرچه نیست این پیشکش در خورد تو
میکشم پیش تو جان ازدرد تو
این بگفت و جان شیرین داد خوش
خاک بروی مرغزاری باد خوش
چون چنین خاتون بدیدش دردناک
گفت ای گشته ز ضعف خود هلاک
من بسه دست آمدم بر تو برون
تو ز هر سه دست گشتی سرنگون
هیچ نامردی خود نشناختی
تو بدین دل عشق من میباختی
با چنین مردی که بودت در بنه
نقد توبایست عشق صد تنه
چون بزندان آمدم پیش تو باز
گشت بندت سختتر کارت دراز
چون بخلوتگاه خویش آوردمت
صد بلا گوئی که پیش آوردمت
چون گرفتم بر سر بالینت جای
مینگنجیدی تو با من در سرای
چون نداری طاقت این درد نیز
پس بگو باتو چه باید کرد نیز
چون نبودت عشق ما را حوصله
از چه میکردی تو چندان مشغله
این بگفت و بازگشت از پیش او
مرده مانده عاشق درویش او
دفن فرمود و کفن کردش تمام
شبنمی شد سوی دریا والسلام
چون نداری هیچ مردی در مصاف
می مزن چندین مبارز وار لاف
زانکه گر مردی ببینی ای سلیم
همچو حیزان در گریز آئی زبیم
صفیه خاتون کرده نامش پادشاه
از جمال آن جهان دلبری
ذرهٔ بود آفتاب خاوری
از ملاحت وز حلاوت سر بسر
هم نمک بود آن سمنبر هم شکر
صد شکن در زلف آن دلبند بود
هرشکن از چینش تا دربند بود
چون سر یک موی او پیدا شدی
عقل بینش بخش نابینا شدی
از کژی زلف او گفتن خطاست
زانکه آنجا مینیاید هیچ راست
تختهٔ پیشانی آن سیمبر
بود سیم خام زیر تاج زر
بود ابرویش چنان محکم کمان
کان بزه در مینیامد یک زمان
تیر مژگانش چنان سر تیز بود
کز سر هر تیر صد خونریز بود
جزع او در سحر یکدل آمده
هر دو در جادوی بابل آمده
زلف چون قارش بخونها تشنهای
ذوالفقار از غمزهٔ او دشنهای
زیر زلفش آفتاب روی او
کرده روشن حسن یک یک موی او
چهرهٔ همچون مه تابانش بود
از زمین تا چرخ سرگردانش بود
درج یاقوتش در شهوار داشت
هر دری با هر دلی صد کار داشت
پستهٔ او داد یک خسته نداد
هیچکس را جز در بسته نداد
چشمهٔ حیوان ز لعلش تنگدل
مانده در دریای تاریکی خجل
گر کسی دیدی زنخدانش عیان
گوی بردی از همه خلق جهان
گرچه بردی گوی زیبائی تمام
لیکن اندر چاه افتادی مدام
عارضش از هند عاج آورده بود
از همه رومش خراج آورده بود
خال او هندوستان در روم داشت
ترک تازی تا بچین معلوم داشت
گر بگویم وصف او بسیار من
هم مقصر مانم اندر کار من
زانکه بود آن ماهرخ در دلبری
خسرو جمله بتان بربری
ازجمال و ملک برخوردار بود
مرو دارالملک آن دلدار بود
در زیارت آمدی آن دلنواز
روز هر آدینهٔ بعد از نماز
چاوشان از پیش رفتندی بدر
پاک کردندی ز مردم رهگذر
بعد از آن خاتون ببازار آمدی
عقل خفته فتنه بیدار آمدی
از عرب شهزادهٔ علمی تمام
اندکی شوریده شرالدوله نام
اوفتاد آخر بمرو وشد مقیم
عقل اندک داشت تحصیل عظیم
صفیه خاتونی که ماه پرده بود
جمعهٔ قصد زیارت کرده بود
چاوشان در پیش میآویختند
خلق از هر سوی میبگریختند
لیک شرالدوله دور استاده بود
چشم بر مهد بزر بنهاده بود
چون برون آمد ز مهد آن آفتاب
گشت شر الدوله از عشقش خراب
نیم عقلی داشت پاک از دست شد
نیم جانی داشت مست مست شد
نعرهٔ از وی برآمد دردناک
سرنگونش سر فرو آمد بخاک
گرچه خاتون آن زمان آگاه شد
تن زد و زانجا بخلوت گاه شد
ناپدید آورد بر خود آنچه دید
برد جان از عشق و تن زد آنچه دید
عاقبت برخاست شر الدوله مست
کرد از جائی مگر اسبی بدست
برنشست آن اسب و میشد بیقرار
باز گشته بود سنجر از شکار
پیش رفت و خدمتی کرد آن زمان
برگشاد آنگاه در تازی زفان
خواهرش را کرد ازو خواهندگی
تا خطی بدهد بنام بندگی
چون نمیدانست تازی پادشاه
بود میر طاهرش آنجایگاه
گفت ای طاهر چه باید بنگرش
گفت اگر گویم بیندازد سرش
پس زفان بگشاد گفت ای شهریار
هست این شوریده مردی بیقرار
از هواخواهی ثنا میگویدت
وز سر عجزی دعا میگویدت
این بگفت و گفت تا بندش کنند
بند کرده حبس یک چندش کنند
تا مگر دیوانگی کم گرددش
عقل را بنیاد محکم گرددش
چون دگر آدینه شد خاتون براه
آن جوان را کرد هر سوئی نگاه
چون نه از چپ دید او را نه زراست
گفتآن برنای شوریده کجاست
خادمی گفتش که در زندانست او
پای در بندست و سرگردانست او
گفت ما را عزم زندان اوفتاد
زانکه آنجا صدقهٔ خواهیم داد
چون بزندان در شد آن یاقوت لب
کرد شر الدوله را حالی طلب
دید در زنجیر سر تا پای او
گل شده از اشک خونین جای او
برقع از چهره برافکند آن نگار
شد زفان و عقل سودائی ز کار
در فروغ و فر او فرتوت گشت
عقل او زایل شد و مبهوت گشت
سخت خاتون را خوش آمد درد او
درد کردش دل ز روی زرد او
خواست تا آنجا نشیند یک زمان
لیک در زندان نبودش جای آن
عاقبت با خانه آمد اشک ریز
خواند یک فراش را و گفت خیز
چون شب تاریک گردد آشکار
در جوالی آن فلانی را بیار
رفت فراش ونهادش در جوال
بردش آخر پیش آن صاحب جمال
آن جوان چون دید روی دلنواز
هوش ازو شد عقل زایل گشت باز
گشت از جان و خرد بیکار او
شد بتر آن بار از هر بار او
دید خاتون کو ندارد آن کمال
کاورد یک ذره تاب آن جمال
پس فرستادش بسوی مدرسه
گفت تا کم گرددش این وسوسه
در میان اهل علم و قیل وقال
بو که گیرد عقل او اندک کمال
عاقبت درمدرسه بیمار شد
بند بندش کلبهٔ تیمار شد
سخت کوشان قضا از چپ و راست
رمح کشتن بر دلش کردند راست
تنگ چشمانی ز درگاه آمدند
خطش آوردند و جان خواه آمدند
چون بخاتون زو خبرداری رسید
چادری بر سر بدلداری رسید
حاجبش گفتا که هستم در حساب
گفت آنجا حاجبه آید حجاب
مهد دارش گفت مهد آرم بدر
گفتنه تا بوکه عهد آرم بسر
آن دگر گفتش که مرکب زین کنم
گفت نه تا عشق را تمکین کنم
همچنان القصه شد تا مدرسه
دید آن بیمار را در وسوسه
آن جهان را سایه افتاده برو
سیل خونین دست بگشاده برو
کرد بر بالین اوخاتون مقام
گفت گیر این نامه و برخوان تمام
چون جمالش دید شر الدوله باز
گفت حالی باز گرد ای دلنواز
زانکه گر اینجا کنی یکدم قرار
مرگ ازجانم برآرد صد دمار
من ندارم طاقت دیدارتو
عاجزم از ضعف خود در کار تو
گفت چندین کرده بر خصمان گذر
کی توان شد راضی آخر این قدر
عاشق بیچاره گفت ای دلبرم
چون تو از شفقت نشستی بر سرم
پیشکش را از همه مال جهان
من ندارم هیچ الا نیم جان
گرچه نیست این پیشکش در خورد تو
میکشم پیش تو جان ازدرد تو
این بگفت و جان شیرین داد خوش
خاک بروی مرغزاری باد خوش
چون چنین خاتون بدیدش دردناک
گفت ای گشته ز ضعف خود هلاک
من بسه دست آمدم بر تو برون
تو ز هر سه دست گشتی سرنگون
هیچ نامردی خود نشناختی
تو بدین دل عشق من میباختی
با چنین مردی که بودت در بنه
نقد توبایست عشق صد تنه
چون بزندان آمدم پیش تو باز
گشت بندت سختتر کارت دراز
چون بخلوتگاه خویش آوردمت
صد بلا گوئی که پیش آوردمت
چون گرفتم بر سر بالینت جای
مینگنجیدی تو با من در سرای
چون نداری طاقت این درد نیز
پس بگو باتو چه باید کرد نیز
چون نبودت عشق ما را حوصله
از چه میکردی تو چندان مشغله
این بگفت و بازگشت از پیش او
مرده مانده عاشق درویش او
دفن فرمود و کفن کردش تمام
شبنمی شد سوی دریا والسلام
چون نداری هیچ مردی در مصاف
می مزن چندین مبارز وار لاف
زانکه گر مردی ببینی ای سلیم
همچو حیزان در گریز آئی زبیم
عطار نیشابوری : بخش بیستم
الحكایة و التمثیل
شبلی آن کز مغز معنی راز گفت
این حکایت از برادر باز گفت
گفت بود اندر دبیرستان شهر
میرزادی یوسف کنعان شهر
هر دوعالم بر نکوئی نقد او
در نکوئی هرچه گوئی نقد او
حسن او فهرست دیوان جمال
وصف او بالای ایوان کمال
او بمکتب پیش استاد آمده
جمله شاگردان بفریاد آمده
بود آنجا کودکی درویش حال
کفشگر بودش در پدر بی ملک و مال
دل ز عشق آن پسر مستش بماند
شد ز دست او و بر دستش بماند
یک زمان نشکفت از دیدار او
گرم تر شد هر نفس در کار او
در هوای آن چراغ روزگار
میگداخت از عشق همچون شمع زار
کودکی ناخورده یک اندوه عشق
چون کشد چون کاه گشته کوه عشق
رفت یک روزی بمکتب میر داد
کودکی را دید پیش میرزاد
گفت این کودک بگو تا آن کیست
گفت آن کشفگر مقصود چیست
گفت آخر شرم دار ای اوستاد
او بهم با میرزادی چون فتاد
میر زاده چون کند با او نشست
طبع او گیرد دهد همت ز دست
کودک دلداده را مرد ادیب
کرد از مکتب نشستن بی نصیب
دور کردش از دبیرستان خویش
تا شد آن بیچاره سرگردان خویش
شد ز عشق آن پسر چون اخگری
پس چو اخگر رفت در خاکستری
چشم همچون ابر نوروز آمدش
آه همچون برق جانسوز آمدش
عاقبت از خویشتن دل برگرفت
از برای مرگ منزل برگرفت
میرزاد از حال او شد با خبر
کس فرستادش که ای زیر و زبر
از چه مینالی بگو با من چنین
گفت دل در کار تو کردم یقین
این زمان دوران جان دادن رسید
نوبت در خاک افتادن رسید
اشک چون گوگرد سرخ ای یار من
کردهمچون زر مس رخسار من
مدتی در انتظارم داشتی
همچو آتش بی قرارم داشتی
رفت پیش میرزاد آن مرد باز
گفت میگوید که مردم در نیاز
زانکه در کار تو کردم دل ز عشق
مرگ آمد بیتوام حاصل ز عشق
میرزادش داد پیغام دگر
گفت اگر کردی تو دل زیر و زبر
در سر کارم بنزد من فرست
دانهٔ دل را بدین خرمن فرست
بازآمد مرد چون گفت این سخن
کودکش گفتا زمانی صبر کن
چون دلم خواهد ز من دلخواه من
تا فرستادن نباشد راه من
رفت کودک خانه را در خون گرفت
سینه را بشکافت دل بیرون گرفت
پس نهاد آن بر طبق پوشیده سر
گفت گیر این پیش او پوشیده بر
چون دل خود بر طبق حالی نهاد
بودش از جان یک رمق حالی بداد
میرزاد القصه چون دید آن طبق
او نخوانده بود هرگز آن سبق
آن دل پرخون او بیرون گرفت
جملهٔمکتب ز چشمش خون گرفت
شد قیامت آشکارا در دلش
رستخیزی نقد امد حاصلش
عاقبت خود کشت و خود ماتم گرفت
هم بنتوانست کردن هم گرفت
خاک او را قبله جای خویش کرد
هر زمانی ماتم او بیش کرد
گرچه پنداری که پیر عالمی
در ره عشق از چنین طفلی کمی
گر تو مرد راه عشقی دل شکاف
ورنه تن زن جان مکن چندین ملاف
تا که جان داری بلای جان تست
جان بده در درد کاین درمان تست
منت تریاک تا چندی کشی
زانکه جان از زهر افتد در خوشی
تو همی محجوب از خود ماندهٔ
تا ابد معیوب ازخود ماندهٔ
چون توئی تو برافتد از میان
تو بمانی بی حجاب جاودان
این حکایت از برادر باز گفت
گفت بود اندر دبیرستان شهر
میرزادی یوسف کنعان شهر
هر دوعالم بر نکوئی نقد او
در نکوئی هرچه گوئی نقد او
حسن او فهرست دیوان جمال
وصف او بالای ایوان کمال
او بمکتب پیش استاد آمده
جمله شاگردان بفریاد آمده
بود آنجا کودکی درویش حال
کفشگر بودش در پدر بی ملک و مال
دل ز عشق آن پسر مستش بماند
شد ز دست او و بر دستش بماند
یک زمان نشکفت از دیدار او
گرم تر شد هر نفس در کار او
در هوای آن چراغ روزگار
میگداخت از عشق همچون شمع زار
کودکی ناخورده یک اندوه عشق
چون کشد چون کاه گشته کوه عشق
رفت یک روزی بمکتب میر داد
کودکی را دید پیش میرزاد
گفت این کودک بگو تا آن کیست
گفت آن کشفگر مقصود چیست
گفت آخر شرم دار ای اوستاد
او بهم با میرزادی چون فتاد
میر زاده چون کند با او نشست
طبع او گیرد دهد همت ز دست
کودک دلداده را مرد ادیب
کرد از مکتب نشستن بی نصیب
دور کردش از دبیرستان خویش
تا شد آن بیچاره سرگردان خویش
شد ز عشق آن پسر چون اخگری
پس چو اخگر رفت در خاکستری
چشم همچون ابر نوروز آمدش
آه همچون برق جانسوز آمدش
عاقبت از خویشتن دل برگرفت
از برای مرگ منزل برگرفت
میرزاد از حال او شد با خبر
کس فرستادش که ای زیر و زبر
از چه مینالی بگو با من چنین
گفت دل در کار تو کردم یقین
این زمان دوران جان دادن رسید
نوبت در خاک افتادن رسید
اشک چون گوگرد سرخ ای یار من
کردهمچون زر مس رخسار من
مدتی در انتظارم داشتی
همچو آتش بی قرارم داشتی
رفت پیش میرزاد آن مرد باز
گفت میگوید که مردم در نیاز
زانکه در کار تو کردم دل ز عشق
مرگ آمد بیتوام حاصل ز عشق
میرزادش داد پیغام دگر
گفت اگر کردی تو دل زیر و زبر
در سر کارم بنزد من فرست
دانهٔ دل را بدین خرمن فرست
بازآمد مرد چون گفت این سخن
کودکش گفتا زمانی صبر کن
چون دلم خواهد ز من دلخواه من
تا فرستادن نباشد راه من
رفت کودک خانه را در خون گرفت
سینه را بشکافت دل بیرون گرفت
پس نهاد آن بر طبق پوشیده سر
گفت گیر این پیش او پوشیده بر
چون دل خود بر طبق حالی نهاد
بودش از جان یک رمق حالی بداد
میرزاد القصه چون دید آن طبق
او نخوانده بود هرگز آن سبق
آن دل پرخون او بیرون گرفت
جملهٔمکتب ز چشمش خون گرفت
شد قیامت آشکارا در دلش
رستخیزی نقد امد حاصلش
عاقبت خود کشت و خود ماتم گرفت
هم بنتوانست کردن هم گرفت
خاک او را قبله جای خویش کرد
هر زمانی ماتم او بیش کرد
گرچه پنداری که پیر عالمی
در ره عشق از چنین طفلی کمی
گر تو مرد راه عشقی دل شکاف
ورنه تن زن جان مکن چندین ملاف
تا که جان داری بلای جان تست
جان بده در درد کاین درمان تست
منت تریاک تا چندی کشی
زانکه جان از زهر افتد در خوشی
تو همی محجوب از خود ماندهٔ
تا ابد معیوب ازخود ماندهٔ
چون توئی تو برافتد از میان
تو بمانی بی حجاب جاودان
عطار نیشابوری : بخش سیهم
الحكایة و التمثیل
بود سلطان را زنی همسایهٔ
کز نکوئی داشت آن زن مایهٔ
لشکر عشقش درآمد بی قیاس
شد بصد دل عاشق روی ایاس
از وصالش ذرهٔ بهره نداشت
ور سخن میگفت ازین زهره نداشت
روز و شب از عشق او میسوختی
گه فرو مردی و گاه افروختی
روزنی بودیش دایم روز و شب
سر بران روزن نهادی خشک لب
گاه بودی کو بدیدی روی او
برگرفتی تیغ یک یک موی او
دل برفتی عقل ازو زایل شدی
خاک زیر پایش از خون گل شدی
زار میگفتی مرا تدبیر چیست
وین چنین دیوانه را زنجیر چیست
هیچکس را نیست از عشقم خبر
عشق پنهان چون کنم زین بیشتر
ای ایاز ماهرو در من نگر
درد بین زاری شنو شیون نگر
چند گردانیم در خون بیش ازین
من ندارم طاقت اکنون بیش ازین
بر دل من ناوک مژگان مزن
واتش هجر خودم در جان مزن
عاقبت چون مدتی بگذشت ازین
طاقتش شد طاق و عاجز گشت ازین
کار عمرش جمله بی برگ اوفتاد
خوش خوشی در پنجهٔ مرگ اوفتاد
میگذشت القصه محمودو سپاه
آن زن از روزن بزاری گفت آه
آه او محمود را در گوش شد
گفتئی از درد او مدهوش شد
گفت ای عورت چه کارت اوفتاد
کاین چنین جان بی قرارت اوفتاد
گفت دور عمر من آمد بسر
حاجتی دارم ز شاه دادگر
راست گردان از کرم این مایه را
زانکه حق واجب بود همسایه را
شاه گفت ای عورت عاجز بخواه
هرچه دل میخواهدت از پادشاه
گفت میخواهم مفرح شربتی
کز ایاست خورد جانم ضربتی
مینشاند بر زمینم هر زمان
زانکه میتابد چو ماه آسمان
شاه کار من بسازد یک نفس
زانکه در عالم ندارم هیچکس
زود بفرستد شه حکمت شناس
آن مفرح لیک بر دست ایاس
شاه گفتا گر دلت میخواستست
شربتی از من مفرح راستست
لیک تو گر مردی و گر زیستی
تو ایازم را نگوئی کیستی
گفت من آنم ایازت را که شاه
هر دو بر وی عاشقیم از دیرگاه
گفت من او را بزر بخریدهام
گفت من او را بجان بگزیدهام
گفت اگر او را خریدی تو بجان
پس تو بیجان زنده چونی درجهان
گفت جز از عشق پاینده نیم
زندهٔ عشقم بجان زنده نیم
شاه گفتش ای سرافکنده بعشق
چون تواند بود کس زنده بعشق
زن چو بشنود این سخن گفتا که آه
عاشقت پنداشتم ای پادشاه
من گمان بردم که مرد عاشقی
نیستت در عشق بوی صادقی
نیستی در عشق محرم چون کنم
هستی ای مرد از زنی کم چون کنم
پادشاهی جهان آزادگیست
نه چو من جانسوز کار افتادگیست
این بگفت و سر بروزن درکشید
جانبداد و روی در چادر کشید
پادشاه از مرگ او سرگشته شد
پیش زین از چشم او آغشته شد
چون زمانی اشک چون کوکب براند
دفن او فرمود پس مرکب براند
در زمان فرمود شاه حق شناس
تا بدست خویش دفنش کرد ایاس
هرکه اوخواهان درد کار نیست
از درخت عشق برخوردار نیست
گر تو هستی اهل عشق و مرد راه
درد خواه و درد خواه و درد خواه
کز نکوئی داشت آن زن مایهٔ
لشکر عشقش درآمد بی قیاس
شد بصد دل عاشق روی ایاس
از وصالش ذرهٔ بهره نداشت
ور سخن میگفت ازین زهره نداشت
روز و شب از عشق او میسوختی
گه فرو مردی و گاه افروختی
روزنی بودیش دایم روز و شب
سر بران روزن نهادی خشک لب
گاه بودی کو بدیدی روی او
برگرفتی تیغ یک یک موی او
دل برفتی عقل ازو زایل شدی
خاک زیر پایش از خون گل شدی
زار میگفتی مرا تدبیر چیست
وین چنین دیوانه را زنجیر چیست
هیچکس را نیست از عشقم خبر
عشق پنهان چون کنم زین بیشتر
ای ایاز ماهرو در من نگر
درد بین زاری شنو شیون نگر
چند گردانیم در خون بیش ازین
من ندارم طاقت اکنون بیش ازین
بر دل من ناوک مژگان مزن
واتش هجر خودم در جان مزن
عاقبت چون مدتی بگذشت ازین
طاقتش شد طاق و عاجز گشت ازین
کار عمرش جمله بی برگ اوفتاد
خوش خوشی در پنجهٔ مرگ اوفتاد
میگذشت القصه محمودو سپاه
آن زن از روزن بزاری گفت آه
آه او محمود را در گوش شد
گفتئی از درد او مدهوش شد
گفت ای عورت چه کارت اوفتاد
کاین چنین جان بی قرارت اوفتاد
گفت دور عمر من آمد بسر
حاجتی دارم ز شاه دادگر
راست گردان از کرم این مایه را
زانکه حق واجب بود همسایه را
شاه گفت ای عورت عاجز بخواه
هرچه دل میخواهدت از پادشاه
گفت میخواهم مفرح شربتی
کز ایاست خورد جانم ضربتی
مینشاند بر زمینم هر زمان
زانکه میتابد چو ماه آسمان
شاه کار من بسازد یک نفس
زانکه در عالم ندارم هیچکس
زود بفرستد شه حکمت شناس
آن مفرح لیک بر دست ایاس
شاه گفتا گر دلت میخواستست
شربتی از من مفرح راستست
لیک تو گر مردی و گر زیستی
تو ایازم را نگوئی کیستی
گفت من آنم ایازت را که شاه
هر دو بر وی عاشقیم از دیرگاه
گفت من او را بزر بخریدهام
گفت من او را بجان بگزیدهام
گفت اگر او را خریدی تو بجان
پس تو بیجان زنده چونی درجهان
گفت جز از عشق پاینده نیم
زندهٔ عشقم بجان زنده نیم
شاه گفتش ای سرافکنده بعشق
چون تواند بود کس زنده بعشق
زن چو بشنود این سخن گفتا که آه
عاشقت پنداشتم ای پادشاه
من گمان بردم که مرد عاشقی
نیستت در عشق بوی صادقی
نیستی در عشق محرم چون کنم
هستی ای مرد از زنی کم چون کنم
پادشاهی جهان آزادگیست
نه چو من جانسوز کار افتادگیست
این بگفت و سر بروزن درکشید
جانبداد و روی در چادر کشید
پادشاه از مرگ او سرگشته شد
پیش زین از چشم او آغشته شد
چون زمانی اشک چون کوکب براند
دفن او فرمود پس مرکب براند
در زمان فرمود شاه حق شناس
تا بدست خویش دفنش کرد ایاس
هرکه اوخواهان درد کار نیست
از درخت عشق برخوردار نیست
گر تو هستی اهل عشق و مرد راه
درد خواه و درد خواه و درد خواه
عطار نیشابوری : بخش سی و نهم
الحكایة و التمثیل
خسروی کاعجوبهٔ آفاق بود
خسروی او علی الاطلاق بود
دختری چون ماه زیر پرده داشت
از غمش خورشید ره گم کرده داشت
پای تا سر لطف و زیبائی و ناز
دلفروز و دلفریب و دلنواز
آفتاب روی او افروخته
مهر و مه را ذره گی آموخته
کرده آهو یاد زلفش در تتار
تا قیامت ناف آهو نافه دار
شب ز شبگون حلقهای شست او
حلقه در گوش هلال از دست او
حلقهٔ هندوی او چون مقبلی
صد دراز هر حلقهٔ در هر دلی
چون کمان ابرویش بس کوژخاست
هر زفانی را زهی بنشست راست
ازکمانش تیر اگر رفتی برون
هرکه خوردی در زمان خفتی بخون
تیر مژگانش زسر تیزی که بود
بود ازو صد گونه خونریزی که بود
تاکه چشم نرگسین را برگشاد
بر همه جانها کمین را برگشاد
شورشی در جادوان افتاد ازو
های و هو در آهوان افتاد ازو
بود چون میمی دهان تنگ او
سر بمهر از لعل گوهر رنگ او
در نمیگنجید موئی در دهانش
گر همه بودی خودان موی میانش
گر سخن گویم ز نطق او خطاست
زانکه تلخ است و بنتوان گفت راست
تلخی و شیرینیش آمیختست
کز نمکدانش شکر میریختست
آب حیوان تشنهٔ گفتار او
چشم رضوان عاشق دیدار او
از لب او گر صفت میبایدت
صدجهان پر معرفت میبایدت
چون دهم شرحش چگویم یاربش
نیست شیرین هرچه گویم جزلبش
خود چه گویم چون کنم من یاد ازو
زانکه ممکن نیست جز فریاد ازو
بود باغی آن صنم را چون بهشت
پردرخت و پر گل عنبر سرشت
خادمی آورده بود اندر بهار
از برای باغ صد مزدور کار
کار میکردند چون آتش همه
وز خوشی آن چمن دلخوش همه
تا که آن دختر برون آمد بباغ
همچنان کاید بشب چارم چراغ
همچو کبکی میخرامید از خوشی
همچو شهبازی سری پر سرکشی
اطلسش در خاک دامن میکشید
گیسوش عنبر بخرمن میکشید
چونکه شد گردان سمن بر نرم نرم
جملهٔ گلها بخاک آمد ز شرم
در میان آن همه مزدور کار
بود برنائی چو آتش بیقرار
عشق دختر در میان جان نهاد
عشق او در جان چرا نتوان نهاد
عشق دختر آتشی درجانش زد
جانش غارت کرد و بر ایمانش زد
رفت مرد از دست و در پای اوفتاد
دست و پایش سست بر جای اوفتاد
جامه در سیلاب اشکش غرق شد
آه آتش پاش او چون برق شد
دل شد و جان بیقرارش اوفتاد
کارش افتاد و چه کارش اوفتاد
آه او کز پرده پیدا آمدی
دوزخی دیگر بصحرا آمدی
اشک او کز دیده بیرون ریختی
ابر بودی ابر اگر خون ریختی
گاه سر بر سنگ میزد بیقرار
گاه بر دل سنگ میزد بیشمار
گاه جان میداد جانی مست عشق
گاه میخائید دست از دست عشق
عاقبت درخاک و خون بیهوش گشت
همچنان تا نیم شب خاموش گشت
دختر آگه شد ز عشق آن جوان
خادمی را گفت هین او را بخوان
تا زمانی خوش برو خندیم ما
تا مگر خود را برو بندیم ما
رفت خادم وان جوان را پیش برد
سوی گورش هم بپای خویش برد
چون درآمد آن جوان بیقرار
مجلسی میدید الحق چون نگار
ماهرویان ایستاده پیش و پس
جمله همدم همنشین و هم نفس
در میان میگشت جامی پر شراب
همچنان کز چرخ گردد آفتاب
شمعهای عنبر آتش میفشاند
عود هر دم دامنی خوش میفشاند
مرغ بریان پیش خوبان آمده
پس ز لبشان پای کوبان آمده
گشته موسیقار را رازی که بود
ظاهر از داود آوازی که بود
بانگ چنگ و نالهٔ نایش ز پی
معتدل با یکدگر چون شیر و می
از خوشی و مستی و آواز خوش
وز جمال لعبتان ماه وش
جوش و شوری در میان افتاده بود
های و هوئی در جهان افتاده بود
وان صنم بنشسته چون مه پارهٔ
جلوه میکرد آنچنان رخسارهٔ
دل جمالش را بصد جان میخرید
ذرهٔ دردش بدرمان میخرید
آن جوان چون آنچنان مجلس بدید
در چنان مجلس چنان مونس بدید
لرزه بر اندام او افتاد سخت
سخت میلرزید چون برگ درخت
همچو ابر نوبهاری میگریست
زار میسوخت و بزاری میگریست
خواست تا فریاد بر گیرد چو مست
یک قدح پر باده دادندش بدست
آن قدح چون نوش کرد از دست شد
مست بود از عشق کلی مست شد
همچنان با ژندهٔ مست و خراب
بادلی پر آتش و چشمی پر آب
سوی او دزدیده مینگریستی
خود کجا دیدیش چون بگریستی
دختر آمد پیش او جامی بدست
جانش را میزد چو در پیشش نشست
زلف خود در دست آن مسکین نهاد
در دگر دستش می سنگین نهاد
گفت زلفم سخت دار و می بنوش
غم مخور امشبت خوشتر به ز دوش
آن جوان آنجا چو ننگ خویش دید
زلف او در دست و او را پیش دید
میندانست آن گدای بیقرار
تا کدامین چیز بیند زان نگار
چشم بیند یا خم ابروی او
روی بیند یا شکنج موی او
خنده بیند یا دو لعل آبدار
غمزه بیند یا دو زلف تابدار
در چنان جائی شکیبائی نداشت
طاقت غوغای زیبائی نداشت
عاقبت از بیخودی پست اوفتاد
جان بداد و جامش از دست اوفتاد
زین جهان جان ستان آزاد شد
شد بخاک و عشق او چون باد شد
چون نداری زور عشق دلبران
بیخبر مردی که داری دل بران
چون نداری مردی این کار را
میفروشی هر زمانی یار را
هرکه یار مهربان خواهد فروخت
پیش آب خضر جان خواهد فروخت
خسروی او علی الاطلاق بود
دختری چون ماه زیر پرده داشت
از غمش خورشید ره گم کرده داشت
پای تا سر لطف و زیبائی و ناز
دلفروز و دلفریب و دلنواز
آفتاب روی او افروخته
مهر و مه را ذره گی آموخته
کرده آهو یاد زلفش در تتار
تا قیامت ناف آهو نافه دار
شب ز شبگون حلقهای شست او
حلقه در گوش هلال از دست او
حلقهٔ هندوی او چون مقبلی
صد دراز هر حلقهٔ در هر دلی
چون کمان ابرویش بس کوژخاست
هر زفانی را زهی بنشست راست
ازکمانش تیر اگر رفتی برون
هرکه خوردی در زمان خفتی بخون
تیر مژگانش زسر تیزی که بود
بود ازو صد گونه خونریزی که بود
تاکه چشم نرگسین را برگشاد
بر همه جانها کمین را برگشاد
شورشی در جادوان افتاد ازو
های و هو در آهوان افتاد ازو
بود چون میمی دهان تنگ او
سر بمهر از لعل گوهر رنگ او
در نمیگنجید موئی در دهانش
گر همه بودی خودان موی میانش
گر سخن گویم ز نطق او خطاست
زانکه تلخ است و بنتوان گفت راست
تلخی و شیرینیش آمیختست
کز نمکدانش شکر میریختست
آب حیوان تشنهٔ گفتار او
چشم رضوان عاشق دیدار او
از لب او گر صفت میبایدت
صدجهان پر معرفت میبایدت
چون دهم شرحش چگویم یاربش
نیست شیرین هرچه گویم جزلبش
خود چه گویم چون کنم من یاد ازو
زانکه ممکن نیست جز فریاد ازو
بود باغی آن صنم را چون بهشت
پردرخت و پر گل عنبر سرشت
خادمی آورده بود اندر بهار
از برای باغ صد مزدور کار
کار میکردند چون آتش همه
وز خوشی آن چمن دلخوش همه
تا که آن دختر برون آمد بباغ
همچنان کاید بشب چارم چراغ
همچو کبکی میخرامید از خوشی
همچو شهبازی سری پر سرکشی
اطلسش در خاک دامن میکشید
گیسوش عنبر بخرمن میکشید
چونکه شد گردان سمن بر نرم نرم
جملهٔ گلها بخاک آمد ز شرم
در میان آن همه مزدور کار
بود برنائی چو آتش بیقرار
عشق دختر در میان جان نهاد
عشق او در جان چرا نتوان نهاد
عشق دختر آتشی درجانش زد
جانش غارت کرد و بر ایمانش زد
رفت مرد از دست و در پای اوفتاد
دست و پایش سست بر جای اوفتاد
جامه در سیلاب اشکش غرق شد
آه آتش پاش او چون برق شد
دل شد و جان بیقرارش اوفتاد
کارش افتاد و چه کارش اوفتاد
آه او کز پرده پیدا آمدی
دوزخی دیگر بصحرا آمدی
اشک او کز دیده بیرون ریختی
ابر بودی ابر اگر خون ریختی
گاه سر بر سنگ میزد بیقرار
گاه بر دل سنگ میزد بیشمار
گاه جان میداد جانی مست عشق
گاه میخائید دست از دست عشق
عاقبت درخاک و خون بیهوش گشت
همچنان تا نیم شب خاموش گشت
دختر آگه شد ز عشق آن جوان
خادمی را گفت هین او را بخوان
تا زمانی خوش برو خندیم ما
تا مگر خود را برو بندیم ما
رفت خادم وان جوان را پیش برد
سوی گورش هم بپای خویش برد
چون درآمد آن جوان بیقرار
مجلسی میدید الحق چون نگار
ماهرویان ایستاده پیش و پس
جمله همدم همنشین و هم نفس
در میان میگشت جامی پر شراب
همچنان کز چرخ گردد آفتاب
شمعهای عنبر آتش میفشاند
عود هر دم دامنی خوش میفشاند
مرغ بریان پیش خوبان آمده
پس ز لبشان پای کوبان آمده
گشته موسیقار را رازی که بود
ظاهر از داود آوازی که بود
بانگ چنگ و نالهٔ نایش ز پی
معتدل با یکدگر چون شیر و می
از خوشی و مستی و آواز خوش
وز جمال لعبتان ماه وش
جوش و شوری در میان افتاده بود
های و هوئی در جهان افتاده بود
وان صنم بنشسته چون مه پارهٔ
جلوه میکرد آنچنان رخسارهٔ
دل جمالش را بصد جان میخرید
ذرهٔ دردش بدرمان میخرید
آن جوان چون آنچنان مجلس بدید
در چنان مجلس چنان مونس بدید
لرزه بر اندام او افتاد سخت
سخت میلرزید چون برگ درخت
همچو ابر نوبهاری میگریست
زار میسوخت و بزاری میگریست
خواست تا فریاد بر گیرد چو مست
یک قدح پر باده دادندش بدست
آن قدح چون نوش کرد از دست شد
مست بود از عشق کلی مست شد
همچنان با ژندهٔ مست و خراب
بادلی پر آتش و چشمی پر آب
سوی او دزدیده مینگریستی
خود کجا دیدیش چون بگریستی
دختر آمد پیش او جامی بدست
جانش را میزد چو در پیشش نشست
زلف خود در دست آن مسکین نهاد
در دگر دستش می سنگین نهاد
گفت زلفم سخت دار و می بنوش
غم مخور امشبت خوشتر به ز دوش
آن جوان آنجا چو ننگ خویش دید
زلف او در دست و او را پیش دید
میندانست آن گدای بیقرار
تا کدامین چیز بیند زان نگار
چشم بیند یا خم ابروی او
روی بیند یا شکنج موی او
خنده بیند یا دو لعل آبدار
غمزه بیند یا دو زلف تابدار
در چنان جائی شکیبائی نداشت
طاقت غوغای زیبائی نداشت
عاقبت از بیخودی پست اوفتاد
جان بداد و جامش از دست اوفتاد
زین جهان جان ستان آزاد شد
شد بخاک و عشق او چون باد شد
چون نداری زور عشق دلبران
بیخبر مردی که داری دل بران
چون نداری مردی این کار را
میفروشی هر زمانی یار را
هرکه یار مهربان خواهد فروخت
پیش آب خضر جان خواهد فروخت
هلالی جغتایی : شاه و درویش
بخش ۴۷ - به وصل رسیدن درویش و دوری او بار دیگر به جور رقیب
گفت راوی که شاه هر نفسی
آن گدا را همی نواخت بسی
خبر آمد که از فلان کشور
بر سر شاه میرسد لشکر
بیشمارست لشکر دشمن
پای تا سر نهفته در آهن
شاه باید که فکر کار کند
دفع آن خیل بیشمار کند
شاه باید که لشکر انگیزد
در سواری چو گرد برخیزد
چو از این قصه شد رقیب آگاه
رفت و گفت از سر حسد با شاه
نزد ارباب عقل معلومست
که نظر سوی ناکسان شومست
هر که را بخت بد ز پا انداخت
دیگرش سر بلند نتوان ساخت
حذر از قوم بختبرگشته
که چو خویشت کنند سرگشته
یارب این سفله از کجا آمد؟
که به سر وقت ما بلا آمد
این سخن گفت و کرد محرومش
بهره این داد طالع شومش
عاشق از وصل چون جدا افتاد
دست بر سر زد و ز پا افتاد
گفت باز این چه حالتست مرا
این چه رنج و ملالتست مرا
اگر از ابر فتنه بارد سنگ
آرد آن سنگ بر سرم آهنگ
اگر از دشت فتنه روید خار
خلد آن خار بر دلم صد بار
چشم من گر به گل نظر فگند
گل شود خار و در دلم شکند
دست من گر به کف سبو گیرد
میشود خون و در گلو گیرد
گر روم سوی چشمه در ظلمات
شربت مرگ گردد آب حیات
گر زنم گاک تا به راه افتم
گام اول درون چاه افتم
بختم از چاه گر برون فگند
باز فیالحال سرنگون فگند
آه! ازین بخت واژگون که مراست
وای از این طالع نگون که مراست
عدم من به از وجود منست
گر بمیرم هنوز سود منست
آمد از شوق مرگ جان به لبم
میدهم جان و مرگ میطلبم
تا کی افغان ز من برون آید
کاشکی جان ز تن برون آید
از نفسهای گرم سوخت تنم
کو اجل تا دگر نفس نزنم
نیست هرگز از نشاط در دل من
گویی از غم سرشته شد گل من
دور گردون ز من چه میخواهد
که تنم را چو کاه میکاهد
داد مانند کاه بر بادم
زان به گردون رسید فریادم
چرخ پیرست روز و شب گردان
تا کند حمله با جوانمردان
خویش را صبح و شام زیب دهد
همه آفاق را فریب دهد
راست گویم؟ کجست فطرت او
راستی نیست در جبلت او
آن گدا را همی نواخت بسی
خبر آمد که از فلان کشور
بر سر شاه میرسد لشکر
بیشمارست لشکر دشمن
پای تا سر نهفته در آهن
شاه باید که فکر کار کند
دفع آن خیل بیشمار کند
شاه باید که لشکر انگیزد
در سواری چو گرد برخیزد
چو از این قصه شد رقیب آگاه
رفت و گفت از سر حسد با شاه
نزد ارباب عقل معلومست
که نظر سوی ناکسان شومست
هر که را بخت بد ز پا انداخت
دیگرش سر بلند نتوان ساخت
حذر از قوم بختبرگشته
که چو خویشت کنند سرگشته
یارب این سفله از کجا آمد؟
که به سر وقت ما بلا آمد
این سخن گفت و کرد محرومش
بهره این داد طالع شومش
عاشق از وصل چون جدا افتاد
دست بر سر زد و ز پا افتاد
گفت باز این چه حالتست مرا
این چه رنج و ملالتست مرا
اگر از ابر فتنه بارد سنگ
آرد آن سنگ بر سرم آهنگ
اگر از دشت فتنه روید خار
خلد آن خار بر دلم صد بار
چشم من گر به گل نظر فگند
گل شود خار و در دلم شکند
دست من گر به کف سبو گیرد
میشود خون و در گلو گیرد
گر روم سوی چشمه در ظلمات
شربت مرگ گردد آب حیات
گر زنم گاک تا به راه افتم
گام اول درون چاه افتم
بختم از چاه گر برون فگند
باز فیالحال سرنگون فگند
آه! ازین بخت واژگون که مراست
وای از این طالع نگون که مراست
عدم من به از وجود منست
گر بمیرم هنوز سود منست
آمد از شوق مرگ جان به لبم
میدهم جان و مرگ میطلبم
تا کی افغان ز من برون آید
کاشکی جان ز تن برون آید
از نفسهای گرم سوخت تنم
کو اجل تا دگر نفس نزنم
نیست هرگز از نشاط در دل من
گویی از غم سرشته شد گل من
دور گردون ز من چه میخواهد
که تنم را چو کاه میکاهد
داد مانند کاه بر بادم
زان به گردون رسید فریادم
چرخ پیرست روز و شب گردان
تا کند حمله با جوانمردان
خویش را صبح و شام زیب دهد
همه آفاق را فریب دهد
راست گویم؟ کجست فطرت او
راستی نیست در جبلت او
اسدی توسی : گرشاسپنامه
در مولود پسر جمشید گوید
چو گلرخ به پایان نُه بُرد ماه
نهانی ستاره جدا شد ز ماه
پسر زاد یکی که گفتیش مهر
فرود آمد اندر کنار از سپهر
به خوبی پریّ و ، به پاکی هنر
به پیکر سروش و ، به چهره پدر
دل و جان جم گشت ازو شادکام
نهاد آن دلفروز را تور نام
شه زابلش پور خواندی همی
ز شادی برو جان فشاندی همی
چو بالید و سالش ده و پنج شد
بزرگی و فرهنگ را گنج شد
چنان شد بر اورنگ خوبی و زیب
که شد هر کس از دیدنش ناشکیب
نگار جم آنکو به هر جایگاه
بدیدیّ و زی تور کردی نگاه
همی گفت کاین تور فرزند اوست
ازو زاد زیرا همانند اوست
اگرچند پنهان کند مرد راز
پدید آردش روزگار دراز
سخن کان گذشت از زبان دو تن
پراکنده شد بر سر انجمن
بشد فاش احوال شاه جهان
به پیش مِهان و به پیش کِهان
چو بشنید زابل شه این گفتگوی
به جم گفت هان چارهٔ خویش جوی
گر آن مار کتف اهرمن چهره مرد
بداند، برآرد ز من وز تو گرد
سر من ز بهر تو از پیش گیر
غم من مخور تو سر خویش گیر
همی تا بود جان، توان یافت چیز
چو جان شد ، نیر زد جهان یک پشیز
برآراست جم زود راه گریغ
شبی جُست تاریک و دارنده میغ
شبی همچون بر روی دیو سیاه
فشانده دم و دود دود دوزخ گناه
نگفت ایچ کس را وزان بوم زود
به هندوستان رفت و یک چند بود
وزانجا سوی مرز چین برکشید
شنیدست هرکس کزان پس چه دید
چنین آمد از گفتهٔ باستان
وز آن کآ گه از راز این داستان
که ضحاک ناگه گرفتش به چین
به ارّه به دو نیم کردش به کین
ز کشتنش چون یافت جفت آگهی
کمان گشتش از درد سرو سهی
گرفتش سمن چین و پولاد جوش
دو بادام اشک و دو مرجان خروش
به پیلسته سنبل همی دسته کرد
به دُر باز پیلسته را خسته کرد
به یک ماه چون یک شبه ماه شد
کُه سیم رنگش کم از کاه شد
شب و روز بی خواب و خور زیستی
زمانی نبودی که نگریستی
سرانجام مر خویشتن را به زهر
بکشت از پی جفت و بیداد دهر
جهان چهاره سازیست بی ترس و باک
به جان بردن ماستش چاره پاک
یکی چاره هزمان نماید همی
بدان چاره مان جان رباید همی
یکی را به زخم ار به رنج و نیاز
یکی را به زهر ار به درد و گداز
نه ماراست بر چارهٔ او بسیچ
نه او راست از جان ما باک هیچ
نهانی ستاره جدا شد ز ماه
پسر زاد یکی که گفتیش مهر
فرود آمد اندر کنار از سپهر
به خوبی پریّ و ، به پاکی هنر
به پیکر سروش و ، به چهره پدر
دل و جان جم گشت ازو شادکام
نهاد آن دلفروز را تور نام
شه زابلش پور خواندی همی
ز شادی برو جان فشاندی همی
چو بالید و سالش ده و پنج شد
بزرگی و فرهنگ را گنج شد
چنان شد بر اورنگ خوبی و زیب
که شد هر کس از دیدنش ناشکیب
نگار جم آنکو به هر جایگاه
بدیدیّ و زی تور کردی نگاه
همی گفت کاین تور فرزند اوست
ازو زاد زیرا همانند اوست
اگرچند پنهان کند مرد راز
پدید آردش روزگار دراز
سخن کان گذشت از زبان دو تن
پراکنده شد بر سر انجمن
بشد فاش احوال شاه جهان
به پیش مِهان و به پیش کِهان
چو بشنید زابل شه این گفتگوی
به جم گفت هان چارهٔ خویش جوی
گر آن مار کتف اهرمن چهره مرد
بداند، برآرد ز من وز تو گرد
سر من ز بهر تو از پیش گیر
غم من مخور تو سر خویش گیر
همی تا بود جان، توان یافت چیز
چو جان شد ، نیر زد جهان یک پشیز
برآراست جم زود راه گریغ
شبی جُست تاریک و دارنده میغ
شبی همچون بر روی دیو سیاه
فشانده دم و دود دود دوزخ گناه
نگفت ایچ کس را وزان بوم زود
به هندوستان رفت و یک چند بود
وزانجا سوی مرز چین برکشید
شنیدست هرکس کزان پس چه دید
چنین آمد از گفتهٔ باستان
وز آن کآ گه از راز این داستان
که ضحاک ناگه گرفتش به چین
به ارّه به دو نیم کردش به کین
ز کشتنش چون یافت جفت آگهی
کمان گشتش از درد سرو سهی
گرفتش سمن چین و پولاد جوش
دو بادام اشک و دو مرجان خروش
به پیلسته سنبل همی دسته کرد
به دُر باز پیلسته را خسته کرد
به یک ماه چون یک شبه ماه شد
کُه سیم رنگش کم از کاه شد
شب و روز بی خواب و خور زیستی
زمانی نبودی که نگریستی
سرانجام مر خویشتن را به زهر
بکشت از پی جفت و بیداد دهر
جهان چهاره سازیست بی ترس و باک
به جان بردن ماستش چاره پاک
یکی چاره هزمان نماید همی
بدان چاره مان جان رباید همی
یکی را به زخم ار به رنج و نیاز
یکی را به زهر ار به درد و گداز
نه ماراست بر چارهٔ او بسیچ
نه او راست از جان ما باک هیچ
اسدی توسی : گرشاسپنامه
نشستن گرشاسب بر تخت کابل
به ایوان کابل شه آورد روی
بیامد نشست از بر تخت اوی
گهر یافت چندان زهرگونه ساز
که گر بشمری عمر باید دراز
چه بر پیل و اشتر چه بر گاومیش
به اثرط فرستاد از اندازه بیش
یکی کاروان بُد همه سیم و زر
به کابل سری زو به زابل دگر
از آن پس به تخت مهی بر نشست
به شادی به نخچیر و می برد دست
کنیزان گلرخ فزون از هزار
به دست آمدش هر یکی چون بهار
میانشان یکی ماه دلخواه بود
که دخت شه و بربتان شاه بود
نگاری که گر چهرش از چرخ مهر
بدیدی، بدادی بر آن چهر مهر
به رخسار خوبش بر از هر نگار
مشاطه شده ماه را روزگار
ز ره برده رفتار سرو روان
ز عنبر زده نقطه بر ارغوان
دو سوسنش پر پیکر نیکوی
دو بادام پر سرمهً جادوی
به خنده لبش لالهً می سرشت
چو بر لاله ژاله به باغ بهشت
هزارش گره سنبل پر شکن
به هم بر زره ساز و چنبرفکن
سر هر شکن مشک را مایه دار
خم هر گره بر گلی سایه دار
به مهرش دل پهلوان گشت راست
ز مادرش در حال وی را بخواست
چنان شیفته شد بدان دلفریب
که بی او زمانی نکردی شکیب
ز نخچیر چون باز پرداختی
همه بزم با ماهرخ ساختی
کنیزک همی تشنهً خون اوی
به درد پدر زو شده کینه جوی
چنان ساخت با مادر آن شوم بهر
که بکشد جهان پهلوان را به زهر
هویدا همی بود خاموش و نرم
همی کرد باز از نهان داغ گرم
به گاهی که آمد ز نخچیر باز
جهان پهلوان، دیده رنج دراز
به هم دختر و مادر زشت رأی
ستادند پیشش پرستش نمای
گرفته پری چهره جام بلور
پُر از لعل می چون درفشنده هور
چو نخچیر کردی کنون سور کن
به می ماندگی از تنت دور کن
جهان پهلوان کرد زی می نگاه
همه جامِ می دید گشته سیاه
به یاد آمدش گفتهً برهمن
گرفتش به خور گفت بر یاد من
دو گلنار دختر چو دینار شد
دو جزعش ز لؤلؤ صدف وار شد
به ناکام ازو بستد و هم به جای
بخورد و بیفتاد بی جان ز پای
دل مادر از درد شد ناتوان
بجوشید با خشم دل پهلوان
به خنجر تن هر دو را پاره کرد
سرانشان ز تن کند و بر باره کرد
هر آن کاو نترسد ز دستان زن
ازو در جهان رأی دانش مزن
زن نیک در خانه ناز ست و گنج
زن بد چو دیوست و مار شکنج
ز دستان زن هر که ناترس کار
روان با خرد نیستش سازگار
زنان چون درختند سبز آشکار
ولیک از نهان زهر دارند بار
هنرشان همینست کاندر گهر
به گاه زهه مردم آرند بر
چو پرداخت از آن هر دو زن پهلوان
یکی را گزید از میان گوان
مرو را به کابل به شاهی نشاند
به زوال شد و یک مه آنجا بماند
اسیران که بگرفت در کارزار
فرستاد زی سیستان سی هزار
که سوگند بودش به یزدان پاک
که آنجا به خونشان کند گِل ز خاک
بیامد نشست از بر تخت اوی
گهر یافت چندان زهرگونه ساز
که گر بشمری عمر باید دراز
چه بر پیل و اشتر چه بر گاومیش
به اثرط فرستاد از اندازه بیش
یکی کاروان بُد همه سیم و زر
به کابل سری زو به زابل دگر
از آن پس به تخت مهی بر نشست
به شادی به نخچیر و می برد دست
کنیزان گلرخ فزون از هزار
به دست آمدش هر یکی چون بهار
میانشان یکی ماه دلخواه بود
که دخت شه و بربتان شاه بود
نگاری که گر چهرش از چرخ مهر
بدیدی، بدادی بر آن چهر مهر
به رخسار خوبش بر از هر نگار
مشاطه شده ماه را روزگار
ز ره برده رفتار سرو روان
ز عنبر زده نقطه بر ارغوان
دو سوسنش پر پیکر نیکوی
دو بادام پر سرمهً جادوی
به خنده لبش لالهً می سرشت
چو بر لاله ژاله به باغ بهشت
هزارش گره سنبل پر شکن
به هم بر زره ساز و چنبرفکن
سر هر شکن مشک را مایه دار
خم هر گره بر گلی سایه دار
به مهرش دل پهلوان گشت راست
ز مادرش در حال وی را بخواست
چنان شیفته شد بدان دلفریب
که بی او زمانی نکردی شکیب
ز نخچیر چون باز پرداختی
همه بزم با ماهرخ ساختی
کنیزک همی تشنهً خون اوی
به درد پدر زو شده کینه جوی
چنان ساخت با مادر آن شوم بهر
که بکشد جهان پهلوان را به زهر
هویدا همی بود خاموش و نرم
همی کرد باز از نهان داغ گرم
به گاهی که آمد ز نخچیر باز
جهان پهلوان، دیده رنج دراز
به هم دختر و مادر زشت رأی
ستادند پیشش پرستش نمای
گرفته پری چهره جام بلور
پُر از لعل می چون درفشنده هور
چو نخچیر کردی کنون سور کن
به می ماندگی از تنت دور کن
جهان پهلوان کرد زی می نگاه
همه جامِ می دید گشته سیاه
به یاد آمدش گفتهً برهمن
گرفتش به خور گفت بر یاد من
دو گلنار دختر چو دینار شد
دو جزعش ز لؤلؤ صدف وار شد
به ناکام ازو بستد و هم به جای
بخورد و بیفتاد بی جان ز پای
دل مادر از درد شد ناتوان
بجوشید با خشم دل پهلوان
به خنجر تن هر دو را پاره کرد
سرانشان ز تن کند و بر باره کرد
هر آن کاو نترسد ز دستان زن
ازو در جهان رأی دانش مزن
زن نیک در خانه ناز ست و گنج
زن بد چو دیوست و مار شکنج
ز دستان زن هر که ناترس کار
روان با خرد نیستش سازگار
زنان چون درختند سبز آشکار
ولیک از نهان زهر دارند بار
هنرشان همینست کاندر گهر
به گاه زهه مردم آرند بر
چو پرداخت از آن هر دو زن پهلوان
یکی را گزید از میان گوان
مرو را به کابل به شاهی نشاند
به زوال شد و یک مه آنجا بماند
اسیران که بگرفت در کارزار
فرستاد زی سیستان سی هزار
که سوگند بودش به یزدان پاک
که آنجا به خونشان کند گِل ز خاک
سنایی غزنوی : الباب الثّالث: اندر نعت پیامبر ما محمّد مصطفی علیهالسّلام و فضیلت وی بر جمیع پیغمبران
قصهٔ قتل امیرالمؤمنین علیبن ابیطالب علیهالسّلام
پسرِ ملجم آن سگ بد دین
آن سزاوار لعنت و نفرین
بر زنی گشت عاشق آن مشئوم
آن نگونسارتر ز راهب روم
مرد مفلس چو گشت عاشق او
کفر شد در میانه عایق او
بود آن ز آل بوسفیان
منعم و مالدار و خوب و جوان
گشت زین سر معاویه آگاه
مر ورا گشت کار جمله تباه
گفت کار تو با کمال شود
وین چنین زن ترا حلال شود
گر تو در کار خویش شیر دلی
هست کابین حرّه خون علی
گر تو فارغ کنی دلم زین کار
بفزودت به نزد من مقدار
زن ترا با هزار زینت و زیب
نرساند ترا کسی آسیب
اسب و مرکب ترا دهم پس از آن
بزیی در جوار من آسان
مرد مُدبر ز بهر عشق زنی
اندر افکند در جهان محنی
آن چنان اصل جهل و منبلیی
خیره بگزید قتل چون علیی
رفت زی کوفه از پی این کار
آن چنان خاکسار بیمقدار
این سخن جمله با علی گفتند
وین چنین فتنه هیچ ننهفتند
قاتلِ تست مرد را تو بکش
دادشان پس جواب مرد بُهش
گفت ویحک به قتلِ قاتل خویش
کس نکردست سعی روبندیش
مرد فرصت نگاه داشت به کار
کرد بر فعل زشت خود اصرار
شبِ آدینه رفت در مسجد
آن چنان بیحفاظی از سرِ جد
رفت وقت سحر ز بهر نماز
میر حیدر چو شد بخفته فراز
مرد را خفته دید گفت ای مرد
گاه روز است برد ازین ره برد
سفله از خواب خوش چو شد بیدار
مترصّد نشست از پی کار
میر چون در نماز شد مشغول
آن سرافراز مرد جفت بتول
رفت و زخمی چنان زدش بر پشت
که بدان زخم صعب مرد بکشت
مردم از هر سویی فراز رسید
پرده بر مرد بدکُنش بدرید
بگرفتند مر ورا در حال
کرد ازو میر زخم خورده سؤال
که که فرمود مر ترا این کار
داد بر لفظ خویش مرد اقرار
که مرا این معاویه فرمود
کار کردم کنون ندارد سود
جان بداد آن زمان علی در حال
خاندان زان سبب گرفت زوال
مثله کردند مر ورا پس از آن
رفت حالیش زی جهنّم جان
وانکه فرمود شادمانه بزیست
اینچه حکمست یارب اینخود چیست
آن سزاوار لعنت و نفرین
بر زنی گشت عاشق آن مشئوم
آن نگونسارتر ز راهب روم
مرد مفلس چو گشت عاشق او
کفر شد در میانه عایق او
بود آن ز آل بوسفیان
منعم و مالدار و خوب و جوان
گشت زین سر معاویه آگاه
مر ورا گشت کار جمله تباه
گفت کار تو با کمال شود
وین چنین زن ترا حلال شود
گر تو در کار خویش شیر دلی
هست کابین حرّه خون علی
گر تو فارغ کنی دلم زین کار
بفزودت به نزد من مقدار
زن ترا با هزار زینت و زیب
نرساند ترا کسی آسیب
اسب و مرکب ترا دهم پس از آن
بزیی در جوار من آسان
مرد مُدبر ز بهر عشق زنی
اندر افکند در جهان محنی
آن چنان اصل جهل و منبلیی
خیره بگزید قتل چون علیی
رفت زی کوفه از پی این کار
آن چنان خاکسار بیمقدار
این سخن جمله با علی گفتند
وین چنین فتنه هیچ ننهفتند
قاتلِ تست مرد را تو بکش
دادشان پس جواب مرد بُهش
گفت ویحک به قتلِ قاتل خویش
کس نکردست سعی روبندیش
مرد فرصت نگاه داشت به کار
کرد بر فعل زشت خود اصرار
شبِ آدینه رفت در مسجد
آن چنان بیحفاظی از سرِ جد
رفت وقت سحر ز بهر نماز
میر حیدر چو شد بخفته فراز
مرد را خفته دید گفت ای مرد
گاه روز است برد ازین ره برد
سفله از خواب خوش چو شد بیدار
مترصّد نشست از پی کار
میر چون در نماز شد مشغول
آن سرافراز مرد جفت بتول
رفت و زخمی چنان زدش بر پشت
که بدان زخم صعب مرد بکشت
مردم از هر سویی فراز رسید
پرده بر مرد بدکُنش بدرید
بگرفتند مر ورا در حال
کرد ازو میر زخم خورده سؤال
که که فرمود مر ترا این کار
داد بر لفظ خویش مرد اقرار
که مرا این معاویه فرمود
کار کردم کنون ندارد سود
جان بداد آن زمان علی در حال
خاندان زان سبب گرفت زوال
مثله کردند مر ورا پس از آن
رفت حالیش زی جهنّم جان
وانکه فرمود شادمانه بزیست
اینچه حکمست یارب اینخود چیست
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
حکایت
گفت مردی ز ابلهی رازی
با یکی بدفعال غمّازی
مرد غمّاز پیش هر اوباش
راز آن مرد کرد یکسر فاش
طیره گشت ابله از چنان غمّاز
گفت با مرد کای بدِ بدساز
رازِ من فاش کردی ای نادان
همچو پرخاش پتک بر سندان
دل من کرد قصد پاداشن
افگنم در سرای تو شیون
نوحه دانم یکی به شست درم
وآنِ هفتاد نیز دانم هم
ضایع این رنج را بنگذارم
حق سعیت بوجه بگزارم
بیسبب مر مرا بیازردی
آنچه ناکردنی بُوَد کردی
به مکافات آن شوم مشغول
تا که از سر برون کنی تو فضول
رفت ناگه برو و زخمی زد
مرد غمّاز گشت کارش بد
مرد غمّاز کشته شد ناگاه
کار ابله ز خشم گشت تباه
پادشه مر ورا سبک بگرفت
عوض وی بکشت اینت شگفت
بیسبب خیره کشته گشت دو مرد
زانکه ناکردنی به جهل بکرد
با یکی بدفعال غمّازی
مرد غمّاز پیش هر اوباش
راز آن مرد کرد یکسر فاش
طیره گشت ابله از چنان غمّاز
گفت با مرد کای بدِ بدساز
رازِ من فاش کردی ای نادان
همچو پرخاش پتک بر سندان
دل من کرد قصد پاداشن
افگنم در سرای تو شیون
نوحه دانم یکی به شست درم
وآنِ هفتاد نیز دانم هم
ضایع این رنج را بنگذارم
حق سعیت بوجه بگزارم
بیسبب مر مرا بیازردی
آنچه ناکردنی بُوَد کردی
به مکافات آن شوم مشغول
تا که از سر برون کنی تو فضول
رفت ناگه برو و زخمی زد
مرد غمّاز گشت کارش بد
مرد غمّاز کشته شد ناگاه
کار ابله ز خشم گشت تباه
پادشه مر ورا سبک بگرفت
عوض وی بکشت اینت شگفت
بیسبب خیره کشته گشت دو مرد
زانکه ناکردنی به جهل بکرد
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فیالغرور و الغفلة والنسیان و حبّالامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیانالموت والبعث والنشر
حکایت در بیوفایی
قصهای یاد دارم از پدران
زان جهاندیدگان پرهنران
داشت زالی به روستای تگاو
مهستی نام دختری و سه گاو
نوعروسی چو سرو تر بالان
گشت روزی ز چشم بد نالان
گشت پدرش چو ماه نو باریک
شد جهان پیش پیر زن تاریک
دلش آتش گرفت و سوخت جگر
که نیازی جز او نداشت دگر
زال گفتی همیشه با دختر
پیش تو باد مردنِ مادر
از قضا گاو زالک از پی خورد
پوز روزی به دیگش اندر کرد
ماند چون پای مقعد اندر ریگ
آن سر مرده ریگش اندر دیگ
گاو مانند دیوی از دوزخ
سوی آن زال تاخت از مطبخ
زال پنداشت هست عزرائیل
بانگ برداشت از پی تهویل
کای مقلموت من نه مهستیم
من یکی زال پیر محنتیم
تندرستم من و نیم بیمار
از خدا را مرا بدو مشمار
گر ترا مهستی همی باید
آنک او را ببر مرا شاید
دخترم اوست من نه بیمارم
تو او منت رخت بردارم
من برفتم تو دانی و دختر
سوی او رو ز کار من بگذر
تا بدانی که وقت پیچاپیچ
هیچکس مر ترا نباشد هیچ
بیبلا نازنین شمرد او را
چون بلا دید در سپرد او را
به جمال نکو ازو بُد شاد
به خیال بدش ز دست بداد
یار نبود که بر درِ زندان
چشم گریان و لب بود خندان
یارت آن باشد ار نیاری خشم
که ز سر بفکند برای تو چشم
گیرد ار پرسیش پسندیده
گفته ناگفته دیده نادیده
هرکه وقت بلا ز تو بگریخت
به حقیقت بدانکه رنگ آمیخت
صحبتش را مجو مرو بَرِ او
رَو ز روزن بجه نه از درِ او
من وفایی ندیدهام ز خسان
گر تو دیدی سلام من برسان
زان جهاندیدگان پرهنران
داشت زالی به روستای تگاو
مهستی نام دختری و سه گاو
نوعروسی چو سرو تر بالان
گشت روزی ز چشم بد نالان
گشت پدرش چو ماه نو باریک
شد جهان پیش پیر زن تاریک
دلش آتش گرفت و سوخت جگر
که نیازی جز او نداشت دگر
زال گفتی همیشه با دختر
پیش تو باد مردنِ مادر
از قضا گاو زالک از پی خورد
پوز روزی به دیگش اندر کرد
ماند چون پای مقعد اندر ریگ
آن سر مرده ریگش اندر دیگ
گاو مانند دیوی از دوزخ
سوی آن زال تاخت از مطبخ
زال پنداشت هست عزرائیل
بانگ برداشت از پی تهویل
کای مقلموت من نه مهستیم
من یکی زال پیر محنتیم
تندرستم من و نیم بیمار
از خدا را مرا بدو مشمار
گر ترا مهستی همی باید
آنک او را ببر مرا شاید
دخترم اوست من نه بیمارم
تو او منت رخت بردارم
من برفتم تو دانی و دختر
سوی او رو ز کار من بگذر
تا بدانی که وقت پیچاپیچ
هیچکس مر ترا نباشد هیچ
بیبلا نازنین شمرد او را
چون بلا دید در سپرد او را
به جمال نکو ازو بُد شاد
به خیال بدش ز دست بداد
یار نبود که بر درِ زندان
چشم گریان و لب بود خندان
یارت آن باشد ار نیاری خشم
که ز سر بفکند برای تو چشم
گیرد ار پرسیش پسندیده
گفته ناگفته دیده نادیده
هرکه وقت بلا ز تو بگریخت
به حقیقت بدانکه رنگ آمیخت
صحبتش را مجو مرو بَرِ او
رَو ز روزن بجه نه از درِ او
من وفایی ندیدهام ز خسان
گر تو دیدی سلام من برسان
سنایی غزنوی : الباب الثامن ذکرالسطان یستنزلالامان
التمثّل فی عصمة قتل المظلوم
همچنین شاه ماضی با جود
ناصرِ دین سرِ کرم مسعود
گشت بر بوالحسین میمندی
متغیر ز چونی و چندی
رفع کردند مر ورا در کار
از شیانی درم هزار هزار
عاقبت کشته شد بناحق و جور
هیچ نابوده کار او را غور
مادری پیر داشت بس عاجز
که نبودی دعاش را حاجز
شاه را گفت مُفسدی احوال
که کند مُرغوار به جان تو زوال
دل این زن به عذرها خوش کن
کینه را در دلت میفکن بُن
شاه یک شب سحرگهی برخاست
برِ زن رفت و عذر رفته بخواست
گفت بد کردم و پشیمانم
زین سبب بد مخواه برجانم
رفتنی رفت وین قضا بشتافت
تیر بگذشته چون توان دریافت
نیز بر من دعای بد تو مکن
بودنی بود در نورد سخن
پیرزن گفت کی جهان را شاه
از منی زین سبب تو عذر مخواه
چون کنم من دعای بد حاشا
یا زنم مُرغوای بد حاشا
میرِ ماضی بدو همی دنیی
داد و ت نیز دادیش عقبی
دنیی و عقبی از شما داریم
حق این کی بخیره بگذاریم
یافتست از تو و پدر پسرم
دنیی و عقبی این غم از چه خورم
به تلافی مال دنیی و دین
کی کنم خیره ای ملک نفرین
او جهان داد و تو شهادت و اجر
نیست جای غم و ملامت و زجر
نیست اندیشهای ز من بحلی
از توام نیست زین سبب خجلی
حاشللّٰه که من بدت گویم
یا زوال کمالِ تو جویم
شاه آزاده این سخن بشنید
پیرزن را به مادری بگزید
زان خجالت به دل پشیمان شد
چشمش از حال رفته گریان شد
خون ناحق نگر نریزی هیچ
ورنه نار جحیم را ببسیچ
خون ناحق ز کارهاست بتر
خون ناحق کندت زیر و زبر
ناصرِ دین سرِ کرم مسعود
گشت بر بوالحسین میمندی
متغیر ز چونی و چندی
رفع کردند مر ورا در کار
از شیانی درم هزار هزار
عاقبت کشته شد بناحق و جور
هیچ نابوده کار او را غور
مادری پیر داشت بس عاجز
که نبودی دعاش را حاجز
شاه را گفت مُفسدی احوال
که کند مُرغوار به جان تو زوال
دل این زن به عذرها خوش کن
کینه را در دلت میفکن بُن
شاه یک شب سحرگهی برخاست
برِ زن رفت و عذر رفته بخواست
گفت بد کردم و پشیمانم
زین سبب بد مخواه برجانم
رفتنی رفت وین قضا بشتافت
تیر بگذشته چون توان دریافت
نیز بر من دعای بد تو مکن
بودنی بود در نورد سخن
پیرزن گفت کی جهان را شاه
از منی زین سبب تو عذر مخواه
چون کنم من دعای بد حاشا
یا زنم مُرغوای بد حاشا
میرِ ماضی بدو همی دنیی
داد و ت نیز دادیش عقبی
دنیی و عقبی از شما داریم
حق این کی بخیره بگذاریم
یافتست از تو و پدر پسرم
دنیی و عقبی این غم از چه خورم
به تلافی مال دنیی و دین
کی کنم خیره ای ملک نفرین
او جهان داد و تو شهادت و اجر
نیست جای غم و ملامت و زجر
نیست اندیشهای ز من بحلی
از توام نیست زین سبب خجلی
حاشللّٰه که من بدت گویم
یا زوال کمالِ تو جویم
شاه آزاده این سخن بشنید
پیرزن را به مادری بگزید
زان خجالت به دل پشیمان شد
چشمش از حال رفته گریان شد
خون ناحق نگر نریزی هیچ
ورنه نار جحیم را ببسیچ
خون ناحق ز کارهاست بتر
خون ناحق کندت زیر و زبر
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۹۰ - زبان مادر
والدین ار به روی فرزندان
نگشایند از فضایل در
ضرر این جنایت آخر کار
بازگردد به مادر و به پدر
قصهٔ مجرمی است بیتقصیر
کرده در وی گناه غیر اثر
صورتی چون قمر دمیده بهشب
سیرتی چون به شب گرفته قمر
شاخ نیکیش مانده بیحاصل
نخل زشتیش گشته بارآور
سالش از بیست ناگذشته هنوز
کرده دزدی ز شصت افزونتر
روزی آنجا که بود یلخی شاه
شتر و مادیان و قاطر و خر
حملهای برد و ییش کرد بسی
بختی و ناقه، اشهب و استر
راهداران شه گرفتندش
ازپس حرب و کوشش منکر
حبس کردند و از پس دو سه روز
حکم قتلش برآمد از محضر
رقم قتل از زبان قلم
برنگردد مگر به قوت زر
هست قانون نوشته بهر عوام
که همه بی کسند و بییاور
امر شد تا بهدارش آویزند
که گنه کار بود و زشتسیر
پس به کشتنگهش همی شحنه
برد و دادش ز حکم قتل خبر
مادری بیوه داشت خانهنشین
بشنید این قضیه از دختر
سر و سینهزنان به میدان تاخت
آن کجا بود دست بسته پسر
زان که در زیر دشنهٌ جلاد
بودش افتاده پارهای ز جگر
چون گریبان خود جماعت را
بردرید آن عجوزهٔ مضطر
کوچه دادند مادر او را
کوچه گردان بیپدر مادر
بیوه زن رفت و دید معرکهای
که بترسد از او هر آدم نر
پسرش بسته دست و یازیده
هیبت مرگ بردلش خنجر
خوانده قاضی ز نامهٔ عملش
دزدی اسب و اشتر و استر
چوبهٔ دار، گفت کیفر اوست
بهر آسایش گروه بشر
مادرش بانگ الامان برداشت
خاصه بعد از شنیدن کیفر
پسر آنجاکه بودگفت بلند
که بیا مادر عزیز ایدر
صبر میکن بهمرگ من چونانک
صبر کردی به مردن شوهر
مرگ تلخست و بهرتسکینش
بر لبم نه زبان چون شکر
مادر پیر چانه پیش آورد
به دهانش زبان نمود اندر
پور بدبخت نیشها بفشرد
بر زبان عجوز خاک بسر
زیر دندان زبان مادر کند
ریخت خون از دهان هر دو نفر
مادرش از هوشرفت و فرزندنش
گفت با مردم ای مهین معشر
لب به دشنام من میالایید
به حق پاک ایزد داور
پیشتر زان که شرح حال مرا
یک بهٔک بشنوید تا آخر
پدرم بود شخص نوکر باب
مهربان و به خانه نانآور
داشتم من دو سال تا او مرد
آیدم صورتش کمی بهنظر
مادرم ماند با دو طفل صغیر
من و از من بزرگتر خواهر
در همان روزها که میرفتم
خرد خردک ز خانه تا دم در
تخممرغی به خفیه دزدیدم
از فروشندهٔ کنارگذر
مادرم دید و بر رخم خندید
نه به من زد طپانچه ونهتشر
نه به من گفت کاین عمل دزدیست
شاخ دزدی فضاحت آرد بر
خندهٔ مادر و خموشی او
پسرش را ز راه برد بدر
تا به اینجا کشید کار او را
که شتر دزد گشت و غارتگر
لاجرم من زبان مادر را
قطع کردم چو اره شاخهٔ تر
زان که هست این زبان بیمعنی
قاتل من به معنی دیگر
اگر او عیب کار دزدی را
به من آمخته بود گاه صغر
کی به این کار مینهادم پای
کی به این دار می کشیدم سر
نگشایند از فضایل در
ضرر این جنایت آخر کار
بازگردد به مادر و به پدر
قصهٔ مجرمی است بیتقصیر
کرده در وی گناه غیر اثر
صورتی چون قمر دمیده بهشب
سیرتی چون به شب گرفته قمر
شاخ نیکیش مانده بیحاصل
نخل زشتیش گشته بارآور
سالش از بیست ناگذشته هنوز
کرده دزدی ز شصت افزونتر
روزی آنجا که بود یلخی شاه
شتر و مادیان و قاطر و خر
حملهای برد و ییش کرد بسی
بختی و ناقه، اشهب و استر
راهداران شه گرفتندش
ازپس حرب و کوشش منکر
حبس کردند و از پس دو سه روز
حکم قتلش برآمد از محضر
رقم قتل از زبان قلم
برنگردد مگر به قوت زر
هست قانون نوشته بهر عوام
که همه بی کسند و بییاور
امر شد تا بهدارش آویزند
که گنه کار بود و زشتسیر
پس به کشتنگهش همی شحنه
برد و دادش ز حکم قتل خبر
مادری بیوه داشت خانهنشین
بشنید این قضیه از دختر
سر و سینهزنان به میدان تاخت
آن کجا بود دست بسته پسر
زان که در زیر دشنهٌ جلاد
بودش افتاده پارهای ز جگر
چون گریبان خود جماعت را
بردرید آن عجوزهٔ مضطر
کوچه دادند مادر او را
کوچه گردان بیپدر مادر
بیوه زن رفت و دید معرکهای
که بترسد از او هر آدم نر
پسرش بسته دست و یازیده
هیبت مرگ بردلش خنجر
خوانده قاضی ز نامهٔ عملش
دزدی اسب و اشتر و استر
چوبهٔ دار، گفت کیفر اوست
بهر آسایش گروه بشر
مادرش بانگ الامان برداشت
خاصه بعد از شنیدن کیفر
پسر آنجاکه بودگفت بلند
که بیا مادر عزیز ایدر
صبر میکن بهمرگ من چونانک
صبر کردی به مردن شوهر
مرگ تلخست و بهرتسکینش
بر لبم نه زبان چون شکر
مادر پیر چانه پیش آورد
به دهانش زبان نمود اندر
پور بدبخت نیشها بفشرد
بر زبان عجوز خاک بسر
زیر دندان زبان مادر کند
ریخت خون از دهان هر دو نفر
مادرش از هوشرفت و فرزندنش
گفت با مردم ای مهین معشر
لب به دشنام من میالایید
به حق پاک ایزد داور
پیشتر زان که شرح حال مرا
یک بهٔک بشنوید تا آخر
پدرم بود شخص نوکر باب
مهربان و به خانه نانآور
داشتم من دو سال تا او مرد
آیدم صورتش کمی بهنظر
مادرم ماند با دو طفل صغیر
من و از من بزرگتر خواهر
در همان روزها که میرفتم
خرد خردک ز خانه تا دم در
تخممرغی به خفیه دزدیدم
از فروشندهٔ کنارگذر
مادرم دید و بر رخم خندید
نه به من زد طپانچه ونهتشر
نه به من گفت کاین عمل دزدیست
شاخ دزدی فضاحت آرد بر
خندهٔ مادر و خموشی او
پسرش را ز راه برد بدر
تا به اینجا کشید کار او را
که شتر دزد گشت و غارتگر
لاجرم من زبان مادر را
قطع کردم چو اره شاخهٔ تر
زان که هست این زبان بیمعنی
قاتل من به معنی دیگر
اگر او عیب کار دزدی را
به من آمخته بود گاه صغر
کی به این کار مینهادم پای
کی به این دار می کشیدم سر
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۳۹ - نالهٔ ملت
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۴۴ - وعدهٔ مادر
شنیدهام پسری را جنایتی افتاد
از اتفاق که شرحش نمیتوان دادن
قضات محکمه دادند حکم قتلش را
که رسم نیست به بیچارگان امان دادن
بهدست و پای درافتاد مادرش که مگر
توان نجاتش از آن مرگ ناگهان دادن
بود علاقهٔ مادر به حالت فرزند
حکایتی که محال است شرح آن دادن
از آن که بود مقصر جوان و دشوار است
رضا به فاجعهٔ مرگ نوجوان دادن
به صورتش دم تیغ آشنا نگشته جفاست
گلوش را به دم تیغ خونفشان دادن
بهار زندگیش ناشکفته حیف بود
گلش به دست جفاکاری خزان دادن
ولی دربغ که قانون حرام میدانست
چنان شکار حلالی به رایگان دادن
بود شکستن قانون گناه و نیست گناه
عزیز جانی در دست جانستان دادن
فقیر بود زن و نالهاش نداشت اثر
کجا به ناله توان سنگ را تکان دادن
همه رسوم و قوانین نوشته بر فقراست
بجز مراتب احسان و رسم نان دادن
وسیلهای به ضمیر زن فقیرگذشت
که باید آن را یاد جهانیان دادن
گرفت رخصت و در حبسگه پسر را دید
چه مشکل است تسلی در آن مکان دادن
بگفت غم مخور ای نور دیده کاسانست
ترا نجات ازین بحر بیکران دادن
به رهن دادهام اسباب خانه را امروز
که لازمست تعارف به این و آن دادن
ز پای دار به آن غرفه بلند نگر
مرا ببینی آنجا به امتحان دادن
گرم سپیدبود رخت مطمئن گشتن
وگر سیاه، به چنگ اجل عنان دادن
شبی گذاشتپسر در امید وگفت رواست
زمام کار به اشخاص کاردان دادن
صباح مرگ یکی دار دید و میدانی
پر ازدحام، چو لشکر به وقت سان دادن
به غرفه مادر خود دید در لباس سفید
دلش قوی شد از آن عهد و آن زبان دادن
نشاط کرد و بشد شادمانه تا در مرگ
چو داد باید جان، به که شادمان دادن
فتاد رشتهٔ دارش به گردن و جان داد
بهرغم مادر و آن وعدهٔ نهان دادن
یکی بگفت به آن داغدیده مادر زار
به وقت تسلیت وتعزیت نشان دادن
چرا تو وعدهٔ آزادی پسر دادی
مگر نبود خطا وعدهای چنان دادن
جواب داد چو نومیدگشتم این گفتم
که بچهام نخورد غم بهوقت جان دادن
از اتفاق که شرحش نمیتوان دادن
قضات محکمه دادند حکم قتلش را
که رسم نیست به بیچارگان امان دادن
بهدست و پای درافتاد مادرش که مگر
توان نجاتش از آن مرگ ناگهان دادن
بود علاقهٔ مادر به حالت فرزند
حکایتی که محال است شرح آن دادن
از آن که بود مقصر جوان و دشوار است
رضا به فاجعهٔ مرگ نوجوان دادن
به صورتش دم تیغ آشنا نگشته جفاست
گلوش را به دم تیغ خونفشان دادن
بهار زندگیش ناشکفته حیف بود
گلش به دست جفاکاری خزان دادن
ولی دربغ که قانون حرام میدانست
چنان شکار حلالی به رایگان دادن
بود شکستن قانون گناه و نیست گناه
عزیز جانی در دست جانستان دادن
فقیر بود زن و نالهاش نداشت اثر
کجا به ناله توان سنگ را تکان دادن
همه رسوم و قوانین نوشته بر فقراست
بجز مراتب احسان و رسم نان دادن
وسیلهای به ضمیر زن فقیرگذشت
که باید آن را یاد جهانیان دادن
گرفت رخصت و در حبسگه پسر را دید
چه مشکل است تسلی در آن مکان دادن
بگفت غم مخور ای نور دیده کاسانست
ترا نجات ازین بحر بیکران دادن
به رهن دادهام اسباب خانه را امروز
که لازمست تعارف به این و آن دادن
ز پای دار به آن غرفه بلند نگر
مرا ببینی آنجا به امتحان دادن
گرم سپیدبود رخت مطمئن گشتن
وگر سیاه، به چنگ اجل عنان دادن
شبی گذاشتپسر در امید وگفت رواست
زمام کار به اشخاص کاردان دادن
صباح مرگ یکی دار دید و میدانی
پر ازدحام، چو لشکر به وقت سان دادن
به غرفه مادر خود دید در لباس سفید
دلش قوی شد از آن عهد و آن زبان دادن
نشاط کرد و بشد شادمانه تا در مرگ
چو داد باید جان، به که شادمان دادن
فتاد رشتهٔ دارش به گردن و جان داد
بهرغم مادر و آن وعدهٔ نهان دادن
یکی بگفت به آن داغدیده مادر زار
به وقت تسلیت وتعزیت نشان دادن
چرا تو وعدهٔ آزادی پسر دادی
مگر نبود خطا وعدهای چنان دادن
جواب داد چو نومیدگشتم این گفتم
که بچهام نخورد غم بهوقت جان دادن
ملکالشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۴۷ - کلبه بینوا!
به زیر درختان بیبرگ و بر
به زانو نهاده یکی کلبه سر
کهن کلبهای چفته و گوژپشت
نمایندهٔ روزگار درشت
شده پشتش از بار ییری دوتا
ستون زیر سقفش به جای عصا
بهبر کرده از صنعت کار تن
یکی زشت خاکستری پیرهن
فرو برده دست دی و بهمنش
در آهار یخ کهنه پیراهنش
ز دیوارهاش خاکها ریخته
یکی خاکدان گردش انگیخته
دربچه به لب بسته قفل سکوت
بر آن قفل مهری زده عنکبوت
درش رسم خاموشی آموخته
دو لب چفت بر یکدگر دوخته
چو پیر اشتری لفچه آویخته
وز اندام او مویها ریخته
فکنده برآن اشتر پشت ریش
خرابی همه بار سنگین خویش
سوی حفرهٔ نیستی خم شده
به قربانگه مرگ زانو زده
تو گویی که هست آن نهفته مغاک
یکی کهنه کوری دمیده ز خاک
ز دهلیز آن جایگاه ندم
بود یک قدم تا سرای عدم
گیاهان دشتی به فصل بهار
دمیده فراوان در آن رهگذار
ز تاریکی سینهاش نرمنرم
برآید همی میغگون آه گرم
دمی خیزد از روزنش هر زمان
چو در سختسرما، بخار از دهان
از آن کلبه، پیچیده دودی سفید
برآید به مانند پیچ کلید
رود تا گشاید در آن داوری
ز گوش سموات قفل کری
به مانند دود دل مستمند
که گیرد گذر بر سپهر بلند
سبک روح پیکی از آن گور پست
شتابد سوی کبریایی نشست
کزان روح مطرود کلبهنشین
به یزدان پیامی برد آتشین
بدو گوید ای داور هور و ماه
رهانندهٔ گرفه اا کار از گناه
در ین کلبه روحی فکار اندر است
زنی رانده از روزگار اندر است
پریشیده از بیکسی موی او
دو نوزاد خفته به زانوی او
ز دو نرگسش ژاله بارد همی
دو دستش به رخ لاله کارد همی
نخستین شکم تو أمان زاده است
نرینه دو آرام جان زاده است
پدر مادرش هر دوان رفتهاند
در آن تل نزدیک ده خفتهاند
جوانی که شوی عزیز وبست
به زندان درون اشگ ریز وی است
چو خرمن به مرداد مه گردگشت
یکی عامل از شهر آمد بهدشت
بهتندی برافزود و ز آزرم کاست
خراج نود ساله زان بوم خواست
دواج نوین جست وگستردنی
ز مرغ و بره گونه گونخوردنی
یخ و آب لیموی شیراز خواست
می و رود ویارخوشآواز خواست
کشاورز مسکین شگفت آمدش
بخندید و خوشداستانیزدش
که در خانهٔ خرس انگور و سیب
نیابی، مده خویشتن را فریب
جوین کاکوکشکینهوشیر و ماست
درین ده خوراک گوارای ماست
چو مهمان ناخوانده آید به من
بود خرجش از مطبخ خویشتن
که گر گوسپندیست،سرمایهراست
وگر ماکیانی بود، خایهراست
رود گندم و روغن و سیب و به
به خرج خراج و خداوند ده
بر این بیزبانان شبانی کنیم
ز محصولشان زندگانی کنیم
شکالی اگر ماکیانی برد
چنانست کز ما جوانی برد
دگر این که ما بیخبر بودهایم
نزول تو از پیش نشنودهایم
مگر چون تو مهمان والانژاد
که بر دیدگان بایدت جای داد
عروسی نوست اندرین سرزمین
که بسترش پاکست و بالش نوین
جوانیست شوهرش پاکیزهروی
بفرمای و بنشین به مشکوی اوی
ز هر چیزکاینجا فراهم شود
بیاریم تا دلت خرم شود
به پیشش یکی خوان نهادندگرم
در او بره و مرغ و نانهای نرم
بداندیشزآنانمیوجامخواست
چو می درنیامد به دشنام خواست
بزد پای بر خوانچهٔ خوردنی
بیالود از آن فرش و گستردنی
بغرید بر میزبانان چو دیو
برآورد از آن بوم و برزن غریو
گریبان داماد را بردرید
زن تازه را چادر از سر کشید
جوانمرد را تاب خواری نماند
زدش سیلیئی چند و از در براند
بد اندیش از آن بوم برگشت تفت
پی چارهجویی سوی شهر رفت
کمان جفا را بزه کرد راست
بزد تیر بر قلب هر کس که خواست
به نزد رئیس اداره دوید
ز مژگانش اشگ دروغین چکید
بدو گفت چون در فلان بوم پای
نهادم که فرمانت آرم بجای
جوانی به پیکارم آمد چو گرک
بر او گرد گشتند خرد و بزرگ
سقط گفت بر شهر و بر شهریار
به میر و وزیر و سران دیار
مرا راند از آن ده به چوب و به سنگ
هم اندر نهان داشت حاضر تفنگ
من از بیم غوغا و خون ریختن
برون تاختم گرم از آن انجمن
برآنم که در چاره چستی کنی
عدو سخت گردد، چو سستی کنی
رئیس از فسونش چنان خیره گشت
که چشم جهانبین او تیره گشت
ز لشکر بدو داد ده نامدار
همه از در کوشش و کارزار
برفتند بر عزم کین توختن
بر آن بوم و بر آتش افروختن
شد آن ناجوانمرد شهوتپرست
بدانده که دوشینهبودش نشست
درآمد ز ره چون یل اسفندیار
تفنگی بهدست از پی کارزار
پس و پشت او ده سوار هژیر
همه گرد و پیلافکن و شیرگیر
بر آن بیگناهان شبیخون زدند
زن و مرد وکودک بههامون زدند
جوانمرد داماد در خانه بود
غنوده به نزدیک جانانه بود
گرفته سرزلف دلبر به چنگ
کهازکویبرخاستغوغای جنگ
یورش برد بدخواه بر خانهاش
شکستش درو شد به کاشانهاش
جوان جست آسیمه از خوابگاه
بر آن دستهٔ شوم بربست راه
یکیمشت زد بر سرکینهجوی
که افتاد ناکس ز بالا به روی
گرفتش کمربند و برداشت خوار
سپر کردش اندر به راه سوار
عروس از پس پشت او بیدرنگ
روان کرده بر دشمنانچوب و سنگ
کمرگاه کوهیبر آن کوچه بود
به کوه اندر آمد جوانمرد زود
عروس از پیش جست در کوهسار
بداندیش افتاده در کوچه خوار
سواران به یغما گشودند دست
ز یغمای آنان جوانمرد رست
زن آبستن و مرد خسته ز جنگ
خدا را چه سازند درکوه و سنگ
ز بالا ره سخت و دشوار کوه
به زبر اندرون گیرودار گروه
برفتند آن شبهمی تا سحر
سحرگه به سنگی نهادند سر
چوخورشید سر برزد از کوهسار
از آن کوه جستند راه فرار
به زیر درختان بیبرگ و بار
کهن کلبهای بود نااستوار
جوانمرد آن کلبه را رُفت پاک
فرو رفت تا سر در آن تل خاک
به زن درد آبستنی چیره شد
جوانمرد از آن ماجرا خیره شد
برآشفت وگفت ای بت نازنین
روم تا پزشگیت آرم گزین
فرود آمد ازکوه دیوانهوار
مگر خواهد از دشمنان زینهار
ز درّه بپیچید و شد سوی راه
ز جان شسته دست و دلی بیگناه
ندانست کایندیوکشزدبهمشت
هماندر زمانشبدان مشت کشت
سواران چو دیدند آن کشته را
مران بدرک بخت برگشته را
به کاخ جوان آتش افزوختند
همه خانهاش سر بسر سوختند
هم از کدخدایان و مردان ده
ببردند از بهر آن خون زده
چو مستان بر آن برزن آشوفتند
همه روستا سر بسر روفتند
خر و گاو بردند و هم گوسفند
ستوران باری و اسب نوند
دواندندشان پیش مرکب به قهر
پیاده ببردند تازان به شهر
جوان سادهدل بود و هم بیخبر
و دیگر که جفتش به خون هشته سر
دوان تاخت ازکوه زی بوم رُست
که مامایی آرد پی جفت چست
چودیدندنش آن مردم دون همی
که بودند ترسان از آنخون همی
جوان راگرفتند و بستند دست
بهخواری به کنجی فکندند پست
جوان چون شنید آن که خون ریخته است
چنانصعبشوریبرانگیخته است
فرو ماند بیچاره در کار خویش
دلی پر ز سوز از غم یار خویش
بترسید کان راز گوید همی
که دشمن به زن راه جوبد همی
درین بود کامد ز ره دستهای
به کین جستن دهِمیان بستهای
گرفتند از آن مرد خونی سراغ
به کفبر ز دشنامو خشیت چراغ
چو دیدند بسته ز کین دست و پاش
گرفتند و بردند و شد قصه فاش
به شهر اندر افتاد از اینسان خبر
که خونیجوانی کشیده است سر
به شه کرده طغیان و عاصی شده است
فراوان ره کاروانان زده است
بکشته است تحصیلداری هژیر
بپا کرده در روستا داروگیر
سواران شه جنگها کردهاند
که وی را به بند اندر آوردهاند
نبشتند در نامهها، چامهها
بفرسود از آن چامهها، خامهها
ره داورستان پر انبوه گشت
چو خونی سوی داورستان گذشت
در آن داوری قصه معلوم شد
در آن خون جوانمرد محکوم شد
به زندان درافتاد از آن داوری
چنین کارها کی بود سرسری
برآمد ز هرکوی وبرزن غریو
که باید بریدن سر نرّه دیو
چنین دیو و عفریت مردمشکار
گروه بشر را نیاید به کار
کسیرا کهخونربختنپیشه است
دل مردم از وی پر اندیشه است
به داد و به دین بایدش زد به دار
و گرنه شود شیر مردمشکار
سر مرد خونخواره در خاک به
ز ناپاک مردم، جهان پاک به
قصاص ارچه خون را به خون شسنناست
و لیکن به صد حکمت آبستن است
به بادافره خون، بریده سری
بود مایهٔ عبرت دیگری
حکیمی در آن شهر پر داد و دین
ز بیدینی و فقر، گوشهنشین
سوی نامهداران یکی نامه کرد
درفشی نوین بر سر خامه کرد
نبشت اندر آن نامهٔ دادخواه
که ای نامهداران بادستگاه
قلمتان به کف دشنه بینم همی
زبانتان به خون تشنه بینم همی
نه کاری بود سهل خون ربختن
روان کسی از تن انگیختن
فزون از شمر سال بگذشته است
کجا جانور آدمی گشته است
فزون از شمر مرد رفته ز دهر
که در دهرش از زن نبوده است بهر
فزون از شمر نطفه رفته ز هم
که زهدان یکی را کشیده بدم
خبه کرده زهدان فزون از شمر
که یک تن ز زهدان برآورده سر
فزون از شمرد مرده کودک همی
کز آنان یکی کشته ریدک همی
فزون از شمر مرده ریدک ز درد
کز آنان یکی مانده و گشته مرد
یکی مرد، سرمایه ی عالم است
بهنزد یکی مرد، عالم کم است
به ویژه چنین نوجوان هژیر
کشاورز و محنت کش وتیز ویر
ز گیتی یکی گوشه کرده پسند
زنی و دو تا گاو و ده گوسپند
مه و سال در آفتاب و دمه
گهی پشت گاو و گهی با رمه
شده تازه از کوشش جانتان
فراهم ازو روغن و نانتان
همان پنبه و پشم و مرغ و بره
ز بهر شما ساخته یکسره
خورش کرده خود نان کاک جوین
فرستاده بهر شما انگبین
نه دریوزه کار و نه تاراج گر
سخیطبع و روشندل و رنجبر
عوانی فرستید در خانهاش
که ویران کند بوم و کاشانهاش
ز یکسوی محصولش آفت زده
محصل ز سوی دگر آمده
از او بره و مرغ و می خواسته
فراشی ز دیبای پیراسته
فرود آمده در سرایش به زور
به همسرش بردوخته چشم شور
پس آن که سواران ببرده ز شهر
که زیشهرش آرند از آن ده به قهر
سواران بده ربخته نیمشب
در انداخته جنگ و جوش و جلب
عوان فرومایه بشکسته در
بهخانه به طمع زنش برده سر
پس آنگه ز یک مشت مرد دلیر
عوان زبون، گشته از عمر سیر
کشندهٔ عوان نیست مرد جوان
جوان بیگناهست و جانی عوان
گر او را بهحجت زبان چیر نیست
چرا مر شما را دل آژیر نیست
کشاورز، اندام و دهیو، بدن
مبرید اندام دهیو ز تن
به ار صد عوان کشته آید به تیغ
که یک مرد دهقان بگیرد گریغ
قصاص ار ز آدم کشی کاستی
ز آدم کشان نام برخاستی
گنه کاره را نیست کشتن هنر
گنه را ببایست کشت ای پسر
برآهنج تخم گنه را ز دهر
بر آن تخم بپراکن از علم، زهر
چو تخم گنه شد برون از نهاد
شود دیو خونخواره، مردمنژاد
همآنرا که خون ریختن گشته خوی
نگر تا چه رفته است درکار اوی
کسی سرسری خون نریزد همی
به رغبت به کین برنخیزد همی
به مغز اندرش هست بیماریئی
و یا در دلش کینهٔ کاریئی
ز مستی، گه و گه ز دیوانگیست
کجا مست و دیوانه را هوش نیست
گهی بهر زرّست وگه بهر زن
تو بیخ زن و زر ز گیتی بزن
چو زینها گذشتی سببها ست راست
نگه کن که اصل سببها کجاست
به هر معنی از این معانی که بود
نبایست خونریز را کشت زود
اگر هست بیمار، مدهوش ساز
دماغش بدست آر و داروش ساز
چو تخم جنایت نباشد به شهر
برد مرد جانی ز درمانت بهر
وگرنه به زندان به کارش گمار
برو توشه از مزدکارش شمار
وگر کینی اندر دلش کرده جای
به پند و نصیحت دلش برگرای
ور از آب مستی است آگاه نیست
بجز منع می در جهان راه نیست
تو بیخ می از انجمن برفکن
که مستان نجوشند در انجمن
مر آن مست را دار سختش بهبند
که بر مست و دیوانهبند است پند
وگر کاری افتاده زینها برون
کشندنهجانی استنیمستو دون
نیش کین دیرین نیش طمع زر
نه جویای شهرت نه پرخاشخر
چناندان که هرگزگناهیش نیست
نگه کن که اینجاگنه کار نیست
بسا اوفتد کارها اینچنین
که خیره شود مرد با داد و دین
ببایست جستن سبب را ز بن
از آن پیش کان کار گردد کهن
من اکنون بر آنم که مرد عوان
گنه را سبب شد نه مرد جوان
به من بردو چشمش دهند آگهی
که مغز از جنایتش باشد تهی
نهبودهاست کین گستریپیشهاش
نه بر رهزنی بوده اندیشهاش
نه مِیخورده هرگز،نه دیوانه است
جوانی نکوروی و فرزانه است
ولیکن عوان بداندیش زشت
پدیداستتاخودچهداردسرشت
به ده رفته و آتش افروخته
بر و بوم بیچارگان سوخته
شکسته اوانی به کردار خوک
دونده به قصد زن نو بیوک١
لتیخورده از شوی و رفته به قهر
سواران بیاورده از سوی شهر
سواران دویده به کردار دیو
برآورده زان بوم و برزن غریو
به کین توختن دردویده عوان
دژ آهنگ سوی سرای جوان
گرفته گریبان، کش از پیش زن
کشد بیگنه بر سر انجمن
جوانشزده مشت و رانده ز پیش
سپرکرده او را پی جان خویش
گر ایدون نمیکرد بیمار بود
به نزدیک دانا گنه کار بود
نگرکاین سببها که گفتم تمام
به مرد جوان بسته باشد کدام
سببهاهمهزان عوان بوده است
نتاجشبهدست جوان بوده است
یکی روزنامه نبشت این مقال
به شهر اندر افتاد از آن قیل و قال
وکیل جوان در دگر داوری
همیدون شد اندر سخن گستری
به پرسش برفتند مردان راست
شنیدند کان گفتهها پابجاست
نگه کرد قاضی در آن داوری
در آن راه و رسم سخن کستری
چنین گفت کاین گفتهها باطلست
اگر خوب اگر بد جوان قاتلست
به فرمان دین و به حکم جزا
ببایست دادن به قاتل سزا
تنش باید از دار آویخته
روانش سوی دوزخ انگیخته
گرفتم که قاضیش بخشد خلاص
چهبایست کردن به دعوای خاص
خصوصیبر او مدعی خاستست
دیت رد نموده است و کینخواستست
ز مرگش همانا نباشدگزیر
که عبرت پذیرند برنا و پیر
رقم کرد قاضی به مرگ جوان
نمودند سوی تمیزش روان
در آن حوزه هم حکم ابرام یافت
جوان را زمان یک سر انجام یافت
چو محکومشد مرگراساخت مرد
ولی دل ز اندیشهٔ زن بهدرد
هم آنگه حکیمی که آن نامه کرد
به پشتیش در نامه هنگامه کرد
بیامدکه بیند جوان را به بند
از آن پیش کش حلق گیرد کمند
بدادش بسی پند و دلشاد کرد
ز همٌ و غم مرگش آزاد کرد
بگفتش که ایدوستمردندمیست
بهچنگ اجل جانسپردن دمی ست
غم مرگ از مرگ ناخوشترست
مخور غم که یکتن ز مردن نرست
اگر پادشاهست، اگر بینوا
سرانجام او مرگ باشد روا
دو روزی اگر دیر یا زود شد
چو بینی همه بوده نابود شد
بمیر ای پسر در جهان بیگناه
بر این بیگناهیت عالم گوا
ز داد و ز دین بر تو رفت این ستم
که این داد و دین از جهان باد کم
کنون هرچه خواهی ازین دوست خواه
بجز جان که شد برخی دادگاه
ترا جان شکاری بودکنده پر
به چنگ قوانین مردم شکر
ولیکن گرت پویه ای در دلست
به من گوی اگر چند بس مشکلست
جوان گفت بُد مر مرا زن یکی
مگر زاده باشد کنون کودکی
به هنگام زادن به تیمار اوی
دویدم که ماما کنم جستجوی
فتادم به چنگال مردم کشان
از آن پس ندارم ز همسر نشان
خبر گیر باری ز دلبند من
نگهدار او باش و فرزند من
یکی باغ دارم یکی خانه نیز
دوتا گاو و دیگر فرومایه چیز
اگر مانده باشند اینجا بجای
به فرزند و زن بخش بهر خدای
یکی دار کردند در اسپریس
به گردش جوانان پتیاره ریس
جوان را کشیدند بسته دو دست
غریوان و غران به کردار مست
ز مرگ جوان مرد و زن سوگوار
تنیده همه گرد بر گرد دار
یکی قاضی آمد به کف تیغ مرگ
به مجرم فرو خواند یرلیغ مرگ
هم آن گه به دارش درآویختند
تماشاییان در هم آمیختند
زمانی بپیچید و پس گشت سرد
به یکدم گل سرخ او گشت زرد
زبانش برون جست ازکنج لب
به دندان فشرده زبان از غضب
رخان کرده آماس و لبها سیاه
فکنده به گیتی ز حسرت نگاه
یکی باد آمد هم اندر زمان
بگرداندش اندر سر ریسمان
توگفتی که شاهد پذیرد همی
گواهی بر آن کشته گیرد همی
توگفتی که گوید نسیم صبا
که ای کشتهٔ بیگنه مرحبا!
ز دین بود اگر قاضی این داد داد
که لعنت برین دین و این داد باد
گرین داد و دین است پس کفر چیست؟
بر این داد ودین بربباید گریست
به جان بشر دست یازیدنا
بود با خداوند جنگیدنا
هر آن دین که باشد بنایش به خون
بد است ار شریفست اگر هست دون
ازآن شب که شد بسته مرد فقیر
برآمد چهل روز و مسکین اسیر
زن تازه زای اندر آن خاکدان
نشسته به امید مرد جوان
دوکودک بزاد اندر آن تنگنا
به چادر بپوشیدشان، بینوا
چو شد روز، مردی شبان دررسید
کجاگو سیندانش آنجا چرید
هم آن کلبه خود بود جای شبان
. ر * ب . *ر-
زن دربدر را بدید و شناخت
در آنجا غنودی به روز و شبان
برافروخت آتش، بکرد آب گرم
ز پشمینهاش جای آرام ساخت
بهشیر و بهسرشیر،زن را نواخت
بشست آن دو نوزاد را نرم نرم
چو شب اندر آمد فروبست در
دلشرا به آواز خوش گرم ساخت
همی گشت تا روز آنجا شبان
برون ماند و تا روز ننهاد سر
لع
بسان یکی نامور پاسبان
سحر چون بیاراست خورشید زرد
به تیریژ زر چادر لاجورد
شبان اندر آمد به صحرا زکوه
که جوید نشان جوان از گروه
شبانی نیاموخته رسم و راه
ندانسته هرگز ثواب از گناه
ز خردی به کوه و بیابان شده
ابا گله هر سو شتابان شده
نه کرده دبیری، نه خوانده کتاب
نه آمخته راه خطا از صواب
چنین خوی نیک ازکه آموخته
کجا زین خردمندی اندوخته؟
توگویی طبیعت بُدش اوستاد
دهد این منشهای نیکوش یاد
ولی من بر آنم که استاد اوی
بود دوری از مردم زشتخوی
چو با مردمان کمنشستهاست و خاست
نیامخته خویی که مخلوق راست
خیابانندیدهاستو غوغای شهر
ز سور و ز ماتم نبرده است بهر
به عقل غریزیش کمخورده دست
نه کردستمستی،نهدیدستمست
نخوردست جز شیر و کاک جوین
نه سرکه مزیده نه سرکنگبین
نه شب دیده نور فروزان چراغ
نه روز از دلارام جسته سراغ
چمیده به روز از بر مرغزار
بهشبخفته در دامن کوهسار
از آزادی و سادگی بهرهور
برومند وآزاده و نیکفر
شبان گله را با سگ و زن سپرد
سوی بوم و بر، پای رفتن فشرد
در آن دِه درآمد که جوید نشان
دهی دید چون مغز مردم کشان
شبان هفتهای بود رفته ز ده
بنشنیده آن کار کرد فره
بگفتندش آن رفته کار شگرف
فزودند بر آن بسی نیز حرف
همه ناروا شهرت شهریان
که دادند نسبت به مرد جوان
ز شهر اندر آمد به کردار باد
در آن ده پراکند و باور فتاد
چنین است آیین خیل عوام
پذیرای هر شهره گفتار خام
به چشم ار ببینند چیزی درست
نیارند دانستنش از نخست
به دیده ز چیزی نگیرند بهر
جزان را که گردد نیوشه به شهر
نیوشهخو دار چه محال و خطاست
پذیرند و دارند آن را بهراست
نیوشیده بر دیده و سر نهند
ز دیده نیوشنده برتر نهند
شبانسهمبرداشتزان کار خفت
بلرزند بر خود ز بیم گرفت
به نزدیک زن رفت لرزنده تن
ز لرزبدنش لرزه برداشت، زن
بلرزند پستان مامک ز بیم
در افغان شدند آن دو طفل یتیم
خروشیدرآن کلبهبرخاستسخت
کهشد کوه از اندوهشان لخت لخت
به زانو نهاده یکی کلبه سر
کهن کلبهای چفته و گوژپشت
نمایندهٔ روزگار درشت
شده پشتش از بار ییری دوتا
ستون زیر سقفش به جای عصا
بهبر کرده از صنعت کار تن
یکی زشت خاکستری پیرهن
فرو برده دست دی و بهمنش
در آهار یخ کهنه پیراهنش
ز دیوارهاش خاکها ریخته
یکی خاکدان گردش انگیخته
دربچه به لب بسته قفل سکوت
بر آن قفل مهری زده عنکبوت
درش رسم خاموشی آموخته
دو لب چفت بر یکدگر دوخته
چو پیر اشتری لفچه آویخته
وز اندام او مویها ریخته
فکنده برآن اشتر پشت ریش
خرابی همه بار سنگین خویش
سوی حفرهٔ نیستی خم شده
به قربانگه مرگ زانو زده
تو گویی که هست آن نهفته مغاک
یکی کهنه کوری دمیده ز خاک
ز دهلیز آن جایگاه ندم
بود یک قدم تا سرای عدم
گیاهان دشتی به فصل بهار
دمیده فراوان در آن رهگذار
ز تاریکی سینهاش نرمنرم
برآید همی میغگون آه گرم
دمی خیزد از روزنش هر زمان
چو در سختسرما، بخار از دهان
از آن کلبه، پیچیده دودی سفید
برآید به مانند پیچ کلید
رود تا گشاید در آن داوری
ز گوش سموات قفل کری
به مانند دود دل مستمند
که گیرد گذر بر سپهر بلند
سبک روح پیکی از آن گور پست
شتابد سوی کبریایی نشست
کزان روح مطرود کلبهنشین
به یزدان پیامی برد آتشین
بدو گوید ای داور هور و ماه
رهانندهٔ گرفه اا کار از گناه
در ین کلبه روحی فکار اندر است
زنی رانده از روزگار اندر است
پریشیده از بیکسی موی او
دو نوزاد خفته به زانوی او
ز دو نرگسش ژاله بارد همی
دو دستش به رخ لاله کارد همی
نخستین شکم تو أمان زاده است
نرینه دو آرام جان زاده است
پدر مادرش هر دوان رفتهاند
در آن تل نزدیک ده خفتهاند
جوانی که شوی عزیز وبست
به زندان درون اشگ ریز وی است
چو خرمن به مرداد مه گردگشت
یکی عامل از شهر آمد بهدشت
بهتندی برافزود و ز آزرم کاست
خراج نود ساله زان بوم خواست
دواج نوین جست وگستردنی
ز مرغ و بره گونه گونخوردنی
یخ و آب لیموی شیراز خواست
می و رود ویارخوشآواز خواست
کشاورز مسکین شگفت آمدش
بخندید و خوشداستانیزدش
که در خانهٔ خرس انگور و سیب
نیابی، مده خویشتن را فریب
جوین کاکوکشکینهوشیر و ماست
درین ده خوراک گوارای ماست
چو مهمان ناخوانده آید به من
بود خرجش از مطبخ خویشتن
که گر گوسپندیست،سرمایهراست
وگر ماکیانی بود، خایهراست
رود گندم و روغن و سیب و به
به خرج خراج و خداوند ده
بر این بیزبانان شبانی کنیم
ز محصولشان زندگانی کنیم
شکالی اگر ماکیانی برد
چنانست کز ما جوانی برد
دگر این که ما بیخبر بودهایم
نزول تو از پیش نشنودهایم
مگر چون تو مهمان والانژاد
که بر دیدگان بایدت جای داد
عروسی نوست اندرین سرزمین
که بسترش پاکست و بالش نوین
جوانیست شوهرش پاکیزهروی
بفرمای و بنشین به مشکوی اوی
ز هر چیزکاینجا فراهم شود
بیاریم تا دلت خرم شود
به پیشش یکی خوان نهادندگرم
در او بره و مرغ و نانهای نرم
بداندیشزآنانمیوجامخواست
چو می درنیامد به دشنام خواست
بزد پای بر خوانچهٔ خوردنی
بیالود از آن فرش و گستردنی
بغرید بر میزبانان چو دیو
برآورد از آن بوم و برزن غریو
گریبان داماد را بردرید
زن تازه را چادر از سر کشید
جوانمرد را تاب خواری نماند
زدش سیلیئی چند و از در براند
بد اندیش از آن بوم برگشت تفت
پی چارهجویی سوی شهر رفت
کمان جفا را بزه کرد راست
بزد تیر بر قلب هر کس که خواست
به نزد رئیس اداره دوید
ز مژگانش اشگ دروغین چکید
بدو گفت چون در فلان بوم پای
نهادم که فرمانت آرم بجای
جوانی به پیکارم آمد چو گرک
بر او گرد گشتند خرد و بزرگ
سقط گفت بر شهر و بر شهریار
به میر و وزیر و سران دیار
مرا راند از آن ده به چوب و به سنگ
هم اندر نهان داشت حاضر تفنگ
من از بیم غوغا و خون ریختن
برون تاختم گرم از آن انجمن
برآنم که در چاره چستی کنی
عدو سخت گردد، چو سستی کنی
رئیس از فسونش چنان خیره گشت
که چشم جهانبین او تیره گشت
ز لشکر بدو داد ده نامدار
همه از در کوشش و کارزار
برفتند بر عزم کین توختن
بر آن بوم و بر آتش افروختن
شد آن ناجوانمرد شهوتپرست
بدانده که دوشینهبودش نشست
درآمد ز ره چون یل اسفندیار
تفنگی بهدست از پی کارزار
پس و پشت او ده سوار هژیر
همه گرد و پیلافکن و شیرگیر
بر آن بیگناهان شبیخون زدند
زن و مرد وکودک بههامون زدند
جوانمرد داماد در خانه بود
غنوده به نزدیک جانانه بود
گرفته سرزلف دلبر به چنگ
کهازکویبرخاستغوغای جنگ
یورش برد بدخواه بر خانهاش
شکستش درو شد به کاشانهاش
جوان جست آسیمه از خوابگاه
بر آن دستهٔ شوم بربست راه
یکیمشت زد بر سرکینهجوی
که افتاد ناکس ز بالا به روی
گرفتش کمربند و برداشت خوار
سپر کردش اندر به راه سوار
عروس از پس پشت او بیدرنگ
روان کرده بر دشمنانچوب و سنگ
کمرگاه کوهیبر آن کوچه بود
به کوه اندر آمد جوانمرد زود
عروس از پیش جست در کوهسار
بداندیش افتاده در کوچه خوار
سواران به یغما گشودند دست
ز یغمای آنان جوانمرد رست
زن آبستن و مرد خسته ز جنگ
خدا را چه سازند درکوه و سنگ
ز بالا ره سخت و دشوار کوه
به زبر اندرون گیرودار گروه
برفتند آن شبهمی تا سحر
سحرگه به سنگی نهادند سر
چوخورشید سر برزد از کوهسار
از آن کوه جستند راه فرار
به زیر درختان بیبرگ و بار
کهن کلبهای بود نااستوار
جوانمرد آن کلبه را رُفت پاک
فرو رفت تا سر در آن تل خاک
به زن درد آبستنی چیره شد
جوانمرد از آن ماجرا خیره شد
برآشفت وگفت ای بت نازنین
روم تا پزشگیت آرم گزین
فرود آمد ازکوه دیوانهوار
مگر خواهد از دشمنان زینهار
ز درّه بپیچید و شد سوی راه
ز جان شسته دست و دلی بیگناه
ندانست کایندیوکشزدبهمشت
هماندر زمانشبدان مشت کشت
سواران چو دیدند آن کشته را
مران بدرک بخت برگشته را
به کاخ جوان آتش افزوختند
همه خانهاش سر بسر سوختند
هم از کدخدایان و مردان ده
ببردند از بهر آن خون زده
چو مستان بر آن برزن آشوفتند
همه روستا سر بسر روفتند
خر و گاو بردند و هم گوسفند
ستوران باری و اسب نوند
دواندندشان پیش مرکب به قهر
پیاده ببردند تازان به شهر
جوان سادهدل بود و هم بیخبر
و دیگر که جفتش به خون هشته سر
دوان تاخت ازکوه زی بوم رُست
که مامایی آرد پی جفت چست
چودیدندنش آن مردم دون همی
که بودند ترسان از آنخون همی
جوان راگرفتند و بستند دست
بهخواری به کنجی فکندند پست
جوان چون شنید آن که خون ریخته است
چنانصعبشوریبرانگیخته است
فرو ماند بیچاره در کار خویش
دلی پر ز سوز از غم یار خویش
بترسید کان راز گوید همی
که دشمن به زن راه جوبد همی
درین بود کامد ز ره دستهای
به کین جستن دهِمیان بستهای
گرفتند از آن مرد خونی سراغ
به کفبر ز دشنامو خشیت چراغ
چو دیدند بسته ز کین دست و پاش
گرفتند و بردند و شد قصه فاش
به شهر اندر افتاد از اینسان خبر
که خونیجوانی کشیده است سر
به شه کرده طغیان و عاصی شده است
فراوان ره کاروانان زده است
بکشته است تحصیلداری هژیر
بپا کرده در روستا داروگیر
سواران شه جنگها کردهاند
که وی را به بند اندر آوردهاند
نبشتند در نامهها، چامهها
بفرسود از آن چامهها، خامهها
ره داورستان پر انبوه گشت
چو خونی سوی داورستان گذشت
در آن داوری قصه معلوم شد
در آن خون جوانمرد محکوم شد
به زندان درافتاد از آن داوری
چنین کارها کی بود سرسری
برآمد ز هرکوی وبرزن غریو
که باید بریدن سر نرّه دیو
چنین دیو و عفریت مردمشکار
گروه بشر را نیاید به کار
کسیرا کهخونربختنپیشه است
دل مردم از وی پر اندیشه است
به داد و به دین بایدش زد به دار
و گرنه شود شیر مردمشکار
سر مرد خونخواره در خاک به
ز ناپاک مردم، جهان پاک به
قصاص ارچه خون را به خون شسنناست
و لیکن به صد حکمت آبستن است
به بادافره خون، بریده سری
بود مایهٔ عبرت دیگری
حکیمی در آن شهر پر داد و دین
ز بیدینی و فقر، گوشهنشین
سوی نامهداران یکی نامه کرد
درفشی نوین بر سر خامه کرد
نبشت اندر آن نامهٔ دادخواه
که ای نامهداران بادستگاه
قلمتان به کف دشنه بینم همی
زبانتان به خون تشنه بینم همی
نه کاری بود سهل خون ربختن
روان کسی از تن انگیختن
فزون از شمر سال بگذشته است
کجا جانور آدمی گشته است
فزون از شمر مرد رفته ز دهر
که در دهرش از زن نبوده است بهر
فزون از شمر نطفه رفته ز هم
که زهدان یکی را کشیده بدم
خبه کرده زهدان فزون از شمر
که یک تن ز زهدان برآورده سر
فزون از شمرد مرده کودک همی
کز آنان یکی کشته ریدک همی
فزون از شمر مرده ریدک ز درد
کز آنان یکی مانده و گشته مرد
یکی مرد، سرمایه ی عالم است
بهنزد یکی مرد، عالم کم است
به ویژه چنین نوجوان هژیر
کشاورز و محنت کش وتیز ویر
ز گیتی یکی گوشه کرده پسند
زنی و دو تا گاو و ده گوسپند
مه و سال در آفتاب و دمه
گهی پشت گاو و گهی با رمه
شده تازه از کوشش جانتان
فراهم ازو روغن و نانتان
همان پنبه و پشم و مرغ و بره
ز بهر شما ساخته یکسره
خورش کرده خود نان کاک جوین
فرستاده بهر شما انگبین
نه دریوزه کار و نه تاراج گر
سخیطبع و روشندل و رنجبر
عوانی فرستید در خانهاش
که ویران کند بوم و کاشانهاش
ز یکسوی محصولش آفت زده
محصل ز سوی دگر آمده
از او بره و مرغ و می خواسته
فراشی ز دیبای پیراسته
فرود آمده در سرایش به زور
به همسرش بردوخته چشم شور
پس آن که سواران ببرده ز شهر
که زیشهرش آرند از آن ده به قهر
سواران بده ربخته نیمشب
در انداخته جنگ و جوش و جلب
عوان فرومایه بشکسته در
بهخانه به طمع زنش برده سر
پس آنگه ز یک مشت مرد دلیر
عوان زبون، گشته از عمر سیر
کشندهٔ عوان نیست مرد جوان
جوان بیگناهست و جانی عوان
گر او را بهحجت زبان چیر نیست
چرا مر شما را دل آژیر نیست
کشاورز، اندام و دهیو، بدن
مبرید اندام دهیو ز تن
به ار صد عوان کشته آید به تیغ
که یک مرد دهقان بگیرد گریغ
قصاص ار ز آدم کشی کاستی
ز آدم کشان نام برخاستی
گنه کاره را نیست کشتن هنر
گنه را ببایست کشت ای پسر
برآهنج تخم گنه را ز دهر
بر آن تخم بپراکن از علم، زهر
چو تخم گنه شد برون از نهاد
شود دیو خونخواره، مردمنژاد
همآنرا که خون ریختن گشته خوی
نگر تا چه رفته است درکار اوی
کسی سرسری خون نریزد همی
به رغبت به کین برنخیزد همی
به مغز اندرش هست بیماریئی
و یا در دلش کینهٔ کاریئی
ز مستی، گه و گه ز دیوانگیست
کجا مست و دیوانه را هوش نیست
گهی بهر زرّست وگه بهر زن
تو بیخ زن و زر ز گیتی بزن
چو زینها گذشتی سببها ست راست
نگه کن که اصل سببها کجاست
به هر معنی از این معانی که بود
نبایست خونریز را کشت زود
اگر هست بیمار، مدهوش ساز
دماغش بدست آر و داروش ساز
چو تخم جنایت نباشد به شهر
برد مرد جانی ز درمانت بهر
وگرنه به زندان به کارش گمار
برو توشه از مزدکارش شمار
وگر کینی اندر دلش کرده جای
به پند و نصیحت دلش برگرای
ور از آب مستی است آگاه نیست
بجز منع می در جهان راه نیست
تو بیخ می از انجمن برفکن
که مستان نجوشند در انجمن
مر آن مست را دار سختش بهبند
که بر مست و دیوانهبند است پند
وگر کاری افتاده زینها برون
کشندنهجانی استنیمستو دون
نیش کین دیرین نیش طمع زر
نه جویای شهرت نه پرخاشخر
چناندان که هرگزگناهیش نیست
نگه کن که اینجاگنه کار نیست
بسا اوفتد کارها اینچنین
که خیره شود مرد با داد و دین
ببایست جستن سبب را ز بن
از آن پیش کان کار گردد کهن
من اکنون بر آنم که مرد عوان
گنه را سبب شد نه مرد جوان
به من بردو چشمش دهند آگهی
که مغز از جنایتش باشد تهی
نهبودهاست کین گستریپیشهاش
نه بر رهزنی بوده اندیشهاش
نه مِیخورده هرگز،نه دیوانه است
جوانی نکوروی و فرزانه است
ولیکن عوان بداندیش زشت
پدیداستتاخودچهداردسرشت
به ده رفته و آتش افروخته
بر و بوم بیچارگان سوخته
شکسته اوانی به کردار خوک
دونده به قصد زن نو بیوک١
لتیخورده از شوی و رفته به قهر
سواران بیاورده از سوی شهر
سواران دویده به کردار دیو
برآورده زان بوم و برزن غریو
به کین توختن دردویده عوان
دژ آهنگ سوی سرای جوان
گرفته گریبان، کش از پیش زن
کشد بیگنه بر سر انجمن
جوانشزده مشت و رانده ز پیش
سپرکرده او را پی جان خویش
گر ایدون نمیکرد بیمار بود
به نزدیک دانا گنه کار بود
نگرکاین سببها که گفتم تمام
به مرد جوان بسته باشد کدام
سببهاهمهزان عوان بوده است
نتاجشبهدست جوان بوده است
یکی روزنامه نبشت این مقال
به شهر اندر افتاد از آن قیل و قال
وکیل جوان در دگر داوری
همیدون شد اندر سخن گستری
به پرسش برفتند مردان راست
شنیدند کان گفتهها پابجاست
نگه کرد قاضی در آن داوری
در آن راه و رسم سخن کستری
چنین گفت کاین گفتهها باطلست
اگر خوب اگر بد جوان قاتلست
به فرمان دین و به حکم جزا
ببایست دادن به قاتل سزا
تنش باید از دار آویخته
روانش سوی دوزخ انگیخته
گرفتم که قاضیش بخشد خلاص
چهبایست کردن به دعوای خاص
خصوصیبر او مدعی خاستست
دیت رد نموده است و کینخواستست
ز مرگش همانا نباشدگزیر
که عبرت پذیرند برنا و پیر
رقم کرد قاضی به مرگ جوان
نمودند سوی تمیزش روان
در آن حوزه هم حکم ابرام یافت
جوان را زمان یک سر انجام یافت
چو محکومشد مرگراساخت مرد
ولی دل ز اندیشهٔ زن بهدرد
هم آنگه حکیمی که آن نامه کرد
به پشتیش در نامه هنگامه کرد
بیامدکه بیند جوان را به بند
از آن پیش کش حلق گیرد کمند
بدادش بسی پند و دلشاد کرد
ز همٌ و غم مرگش آزاد کرد
بگفتش که ایدوستمردندمیست
بهچنگ اجل جانسپردن دمی ست
غم مرگ از مرگ ناخوشترست
مخور غم که یکتن ز مردن نرست
اگر پادشاهست، اگر بینوا
سرانجام او مرگ باشد روا
دو روزی اگر دیر یا زود شد
چو بینی همه بوده نابود شد
بمیر ای پسر در جهان بیگناه
بر این بیگناهیت عالم گوا
ز داد و ز دین بر تو رفت این ستم
که این داد و دین از جهان باد کم
کنون هرچه خواهی ازین دوست خواه
بجز جان که شد برخی دادگاه
ترا جان شکاری بودکنده پر
به چنگ قوانین مردم شکر
ولیکن گرت پویه ای در دلست
به من گوی اگر چند بس مشکلست
جوان گفت بُد مر مرا زن یکی
مگر زاده باشد کنون کودکی
به هنگام زادن به تیمار اوی
دویدم که ماما کنم جستجوی
فتادم به چنگال مردم کشان
از آن پس ندارم ز همسر نشان
خبر گیر باری ز دلبند من
نگهدار او باش و فرزند من
یکی باغ دارم یکی خانه نیز
دوتا گاو و دیگر فرومایه چیز
اگر مانده باشند اینجا بجای
به فرزند و زن بخش بهر خدای
یکی دار کردند در اسپریس
به گردش جوانان پتیاره ریس
جوان را کشیدند بسته دو دست
غریوان و غران به کردار مست
ز مرگ جوان مرد و زن سوگوار
تنیده همه گرد بر گرد دار
یکی قاضی آمد به کف تیغ مرگ
به مجرم فرو خواند یرلیغ مرگ
هم آن گه به دارش درآویختند
تماشاییان در هم آمیختند
زمانی بپیچید و پس گشت سرد
به یکدم گل سرخ او گشت زرد
زبانش برون جست ازکنج لب
به دندان فشرده زبان از غضب
رخان کرده آماس و لبها سیاه
فکنده به گیتی ز حسرت نگاه
یکی باد آمد هم اندر زمان
بگرداندش اندر سر ریسمان
توگفتی که شاهد پذیرد همی
گواهی بر آن کشته گیرد همی
توگفتی که گوید نسیم صبا
که ای کشتهٔ بیگنه مرحبا!
ز دین بود اگر قاضی این داد داد
که لعنت برین دین و این داد باد
گرین داد و دین است پس کفر چیست؟
بر این داد ودین بربباید گریست
به جان بشر دست یازیدنا
بود با خداوند جنگیدنا
هر آن دین که باشد بنایش به خون
بد است ار شریفست اگر هست دون
ازآن شب که شد بسته مرد فقیر
برآمد چهل روز و مسکین اسیر
زن تازه زای اندر آن خاکدان
نشسته به امید مرد جوان
دوکودک بزاد اندر آن تنگنا
به چادر بپوشیدشان، بینوا
چو شد روز، مردی شبان دررسید
کجاگو سیندانش آنجا چرید
هم آن کلبه خود بود جای شبان
. ر * ب . *ر-
زن دربدر را بدید و شناخت
در آنجا غنودی به روز و شبان
برافروخت آتش، بکرد آب گرم
ز پشمینهاش جای آرام ساخت
بهشیر و بهسرشیر،زن را نواخت
بشست آن دو نوزاد را نرم نرم
چو شب اندر آمد فروبست در
دلشرا به آواز خوش گرم ساخت
همی گشت تا روز آنجا شبان
برون ماند و تا روز ننهاد سر
لع
بسان یکی نامور پاسبان
سحر چون بیاراست خورشید زرد
به تیریژ زر چادر لاجورد
شبان اندر آمد به صحرا زکوه
که جوید نشان جوان از گروه
شبانی نیاموخته رسم و راه
ندانسته هرگز ثواب از گناه
ز خردی به کوه و بیابان شده
ابا گله هر سو شتابان شده
نه کرده دبیری، نه خوانده کتاب
نه آمخته راه خطا از صواب
چنین خوی نیک ازکه آموخته
کجا زین خردمندی اندوخته؟
توگویی طبیعت بُدش اوستاد
دهد این منشهای نیکوش یاد
ولی من بر آنم که استاد اوی
بود دوری از مردم زشتخوی
چو با مردمان کمنشستهاست و خاست
نیامخته خویی که مخلوق راست
خیابانندیدهاستو غوغای شهر
ز سور و ز ماتم نبرده است بهر
به عقل غریزیش کمخورده دست
نه کردستمستی،نهدیدستمست
نخوردست جز شیر و کاک جوین
نه سرکه مزیده نه سرکنگبین
نه شب دیده نور فروزان چراغ
نه روز از دلارام جسته سراغ
چمیده به روز از بر مرغزار
بهشبخفته در دامن کوهسار
از آزادی و سادگی بهرهور
برومند وآزاده و نیکفر
شبان گله را با سگ و زن سپرد
سوی بوم و بر، پای رفتن فشرد
در آن دِه درآمد که جوید نشان
دهی دید چون مغز مردم کشان
شبان هفتهای بود رفته ز ده
بنشنیده آن کار کرد فره
بگفتندش آن رفته کار شگرف
فزودند بر آن بسی نیز حرف
همه ناروا شهرت شهریان
که دادند نسبت به مرد جوان
ز شهر اندر آمد به کردار باد
در آن ده پراکند و باور فتاد
چنین است آیین خیل عوام
پذیرای هر شهره گفتار خام
به چشم ار ببینند چیزی درست
نیارند دانستنش از نخست
به دیده ز چیزی نگیرند بهر
جزان را که گردد نیوشه به شهر
نیوشهخو دار چه محال و خطاست
پذیرند و دارند آن را بهراست
نیوشیده بر دیده و سر نهند
ز دیده نیوشنده برتر نهند
شبانسهمبرداشتزان کار خفت
بلرزند بر خود ز بیم گرفت
به نزدیک زن رفت لرزنده تن
ز لرزبدنش لرزه برداشت، زن
بلرزند پستان مامک ز بیم
در افغان شدند آن دو طفل یتیم
خروشیدرآن کلبهبرخاستسخت
کهشد کوه از اندوهشان لخت لخت
ملکالشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۶۷ - داستان رستم و اسفندیار
چو اسفندیار آن شه نیکبخت
به باغ مهی خسروانی درخت
فروزندهٔ چهر دین بهی
فرازندهٔ چتر شاهنشهی
فزایندهٔ کشور باستان
به هر جای در پر دلی داستان
به رویینه دز آتش افروخته
بر و بوم ارجاسبی سوخته
فتالندهٔ جنگ گندآوران
رهاننده مهربان خواهران
بهمردی گشوده ره هفت خوان
بریده سر اژدهای دمان
خم آورده در پیش یزدان، سرا
زده بوسه بر دست پیغمبرا
به رزمی کجا ناستوده پدر
فرستادش اندر دم جانور
بر آن شوم پیکار زابلستان
ز تیر گز رستم داستان
فروخفتش آن نرگسان دژم
نگون کشت آن زردهشتی علم
پشوتن برادرش بر سر دوید
به زاری گریبان خفتان درید
ز یکسوی بهمن بیامد دوان
بدو مرمرش جوی خونین روان
فرو مانده زال اندر آن کارکرد
ز دستان و این گنبد لاجورد
ز پیشینه گفتار موبد به بیم
ز بد روزی پور، دل بردو نیم
که هرکس کهخون یل اسفندیار
بریزد ورا بشگرد روزگار
شه اسفندیار اندر آن خاک گرم
فتاده چنان چون به خون خفته غرم
بدوگونهاش زعفران بیخته
بر آن زعفران سرخ می ریخته
دوچشمش چو دو جوی وزان هر دو جوی
دو سیلاب خون تاخته بر دو روی
بدو چشم دست و بهدست دگر
خدنگی ز خونسرخ، پیکان وپر
خم آورده پشت وکشیده دو ران
دو آهو غنوده به خواب گران
ناتمام
به باغ مهی خسروانی درخت
فروزندهٔ چهر دین بهی
فرازندهٔ چتر شاهنشهی
فزایندهٔ کشور باستان
به هر جای در پر دلی داستان
به رویینه دز آتش افروخته
بر و بوم ارجاسبی سوخته
فتالندهٔ جنگ گندآوران
رهاننده مهربان خواهران
بهمردی گشوده ره هفت خوان
بریده سر اژدهای دمان
خم آورده در پیش یزدان، سرا
زده بوسه بر دست پیغمبرا
به رزمی کجا ناستوده پدر
فرستادش اندر دم جانور
بر آن شوم پیکار زابلستان
ز تیر گز رستم داستان
فروخفتش آن نرگسان دژم
نگون کشت آن زردهشتی علم
پشوتن برادرش بر سر دوید
به زاری گریبان خفتان درید
ز یکسوی بهمن بیامد دوان
بدو مرمرش جوی خونین روان
فرو مانده زال اندر آن کارکرد
ز دستان و این گنبد لاجورد
ز پیشینه گفتار موبد به بیم
ز بد روزی پور، دل بردو نیم
که هرکس کهخون یل اسفندیار
بریزد ورا بشگرد روزگار
شه اسفندیار اندر آن خاک گرم
فتاده چنان چون به خون خفته غرم
بدوگونهاش زعفران بیخته
بر آن زعفران سرخ می ریخته
دوچشمش چو دو جوی وزان هر دو جوی
دو سیلاب خون تاخته بر دو روی
بدو چشم دست و بهدست دگر
خدنگی ز خونسرخ، پیکان وپر
خم آورده پشت وکشیده دو ران
دو آهو غنوده به خواب گران
ناتمام
جامی : دفتر دوم
بخش ۴۸ - قصه عاشق شدن کنیزک خلیفه بغداد بر غلام وی و از استیلای عشق وی خود را در دجله انداختن
نوبهاران خلیفه بغداد
بزم عشرت به طرف دجله نهاد
داشت در پرده شاهدی نوخیز
در ترنم ز پسته شکر ریز
چون گرفتی چو زهره در بر چنگ
چنگ زهره فتادی از آهنگ
با غلام خلیفه کز خوبی
بود مهر سپهر محبوبی
داشت چندان تعلق خاطر
که نبودی به حال خود حاضر
هر دو مفتون یکدگر بودند
بلکه مجنون یکدگر بودند
بودشان صد نگاهبان بر سر
مانع وصلشان ز یکدیگر
طاقت ماه پردگی شد طاق
زآتش اشتیاق و داغ فراق
از پس پرده خوش نوایی ساخت
چنگ را بر همان نوا بنواخت
کرد قولی به عشقبازی ساز
پس بر آن قول برکشید آواز
کآخر ای چرخ بی وفایی چند
روح کاهی و عمر سایی چند
هرگز از مهر تو نگشتم گرم
شرم می آیدم ز مهر تو شرم
به که یکدم به خویش پردازم
چاره کار خویشتن سازم
بود در پرده دلبر دیگر
همچو او پرده ساز و رامشگر
گفت هر سو کسان به غمازی
چاره خود چگونه می سازی
پرده از پیش چاک زد که چنین
شد چو ماهی و ماه دجله نشین
همچو مه خویش را در آب انداخت
همچو ماهی به غوطه خواری ساخت
بود استاده آن غلام آنجا
جانی از هجر تلخکام آنجا
خویشتن را چو وی در آب افکند
کرد ساعد به گردنش پیوند
دست در گردن هم آورده
رخ نهفتند هر دو در پرده
هر دو رستند از منی و تویی
دست شستند از غبار دویی
جامی آیین عاشقی این است
مهر اینست و مابقی کین است
گر به دریای عشق داری روی
همچو اینان ز خویش دست بشوی
بزم عشرت به طرف دجله نهاد
داشت در پرده شاهدی نوخیز
در ترنم ز پسته شکر ریز
چون گرفتی چو زهره در بر چنگ
چنگ زهره فتادی از آهنگ
با غلام خلیفه کز خوبی
بود مهر سپهر محبوبی
داشت چندان تعلق خاطر
که نبودی به حال خود حاضر
هر دو مفتون یکدگر بودند
بلکه مجنون یکدگر بودند
بودشان صد نگاهبان بر سر
مانع وصلشان ز یکدیگر
طاقت ماه پردگی شد طاق
زآتش اشتیاق و داغ فراق
از پس پرده خوش نوایی ساخت
چنگ را بر همان نوا بنواخت
کرد قولی به عشقبازی ساز
پس بر آن قول برکشید آواز
کآخر ای چرخ بی وفایی چند
روح کاهی و عمر سایی چند
هرگز از مهر تو نگشتم گرم
شرم می آیدم ز مهر تو شرم
به که یکدم به خویش پردازم
چاره کار خویشتن سازم
بود در پرده دلبر دیگر
همچو او پرده ساز و رامشگر
گفت هر سو کسان به غمازی
چاره خود چگونه می سازی
پرده از پیش چاک زد که چنین
شد چو ماهی و ماه دجله نشین
همچو مه خویش را در آب انداخت
همچو ماهی به غوطه خواری ساخت
بود استاده آن غلام آنجا
جانی از هجر تلخکام آنجا
خویشتن را چو وی در آب افکند
کرد ساعد به گردنش پیوند
دست در گردن هم آورده
رخ نهفتند هر دو در پرده
هر دو رستند از منی و تویی
دست شستند از غبار دویی
جامی آیین عاشقی این است
مهر اینست و مابقی کین است
گر به دریای عشق داری روی
همچو اینان ز خویش دست بشوی
جامی : دفتر دوم
بخش ۵۹ - فرستادن پدر ریا را بعد از چهل روز همراه عیینه به مدینه و پیش گرفتن حرامیان و هلاک شدن بر دست ایشان
بعد چل روز کز نشاط و سرور
حال بگذشتشان بدین دستور
داد اجازت پدر که ریا را
ماه شهر و غزال صحرا را
به عروسی سوی مدینه برند
وز غریبی ره وطن سپرند
بهر وی خوش عماریی پرداخت
برگ گل را ز غنچه محمل ساخت
سی شتر از نفایس و اجناس
جمله نادر به چشم جنس شناس
با دو صد عز و حشمت و جاهش
کرد سوی مدینه همراهش
هر دو با هم عیینه و ریا
شاد و خرم شدند ره پیما
معتمر با جماعت انصار
نیز بر کار خویش شکرگزار
که دو عاشق به هم رسانیدند
دل و جانشان ز غم رهانیدند
همه غافل از آنکه آخر کار
بر چه خواهد گرفت کار قرار
ماند تا با مدینه یک فرسنگ
جمعی از رهزنان بی فرهنگ
بر میان تیغ و در بغل نیزه
وز کمر کرده خنجر آویزه
همه خونین لباس و دزد شعار
همه تیغ آزمای و نیزه گذار
تنگ چشمان قحط سالی جوع
صیدشان ضب شکارشان یربوع
عیش شیرینشان ز دوغ ترش
فارغان از فروغ دانش و هش
همچو گرگان طعمه ناخورده
بر بره و میش حمله آورده
غافل از گوشه ای کمین کردند
رو در آن قوم پاکدین کردند
چون عیینه هجوم ایشان دید
غیرت عاشقی در او جنبید
شد چو شیران در آن مصاف دلیر
گاه با نیزه گاه با شمشیر
چند تن را به سینه چاک افکند
چون سگانشان به خون و خاک افکند
آخر از زخم تیغ صاعقه بار
داد آن قوم را چو دیو فرار
لیک نامقبلی ز کین داری
ضربتی زد به سینه اش کاری
قفس آسا به تن فتادش چاک
مرغ او کرد رو به عالم پاک
دوستان در خروش و گریه چو میغ
که برفت از جهان عیینه دریغ
گوش ریا چو آن خروش شنید
موکنان بر سر عیینه دوید
دید نقش زمین نگاری را
غرق خون نازنین شکاری را
گشته از چشمه سار سینه تنگ
خلعت سروش ارغوانی رنگ
دست سیمین خضاب ازان خون کرد
چهره گلگونه جامه گلگون کرد
چهره بر خون و خاک می مالید
وز دل دردناک می نالید
کای عیینه تو را چه حال افتاد
کآفتاب تو را زوال افتاد
سیرم از عمر بی لقای تو من
کاشکی بودمی به جای تو من
عقل بر عشق من زند خنده
که بمیری تو زار و من زنده
این بگفت و ز جان برآورد آه
رفت با آه جان او همراه
زندگی بی وی از وفا نشمرد
روی بر روی او نهاد و بمرد
ترک هجرانسرای فانی کرد
روی در وصل جاودانی کرد
دوستان از ره وفاداری
برگرفتند نوحه و زاری
چون کند طوطی از قفس پرواز
به خروش و فغان نیاید باز
عاقبت لب ز نوحه دربستند
بهر تجهیزشان کمر بستند
دیده از غم پر آب و سینه کباب
پاک شستندشان به مشک و گلاب
از حریر و کتان کفن کردند
در یکی قبرشان وطن کردند
در ته خاک غرق خونابه
تا قیامت شدند همخوابه
حال بگذشتشان بدین دستور
داد اجازت پدر که ریا را
ماه شهر و غزال صحرا را
به عروسی سوی مدینه برند
وز غریبی ره وطن سپرند
بهر وی خوش عماریی پرداخت
برگ گل را ز غنچه محمل ساخت
سی شتر از نفایس و اجناس
جمله نادر به چشم جنس شناس
با دو صد عز و حشمت و جاهش
کرد سوی مدینه همراهش
هر دو با هم عیینه و ریا
شاد و خرم شدند ره پیما
معتمر با جماعت انصار
نیز بر کار خویش شکرگزار
که دو عاشق به هم رسانیدند
دل و جانشان ز غم رهانیدند
همه غافل از آنکه آخر کار
بر چه خواهد گرفت کار قرار
ماند تا با مدینه یک فرسنگ
جمعی از رهزنان بی فرهنگ
بر میان تیغ و در بغل نیزه
وز کمر کرده خنجر آویزه
همه خونین لباس و دزد شعار
همه تیغ آزمای و نیزه گذار
تنگ چشمان قحط سالی جوع
صیدشان ضب شکارشان یربوع
عیش شیرینشان ز دوغ ترش
فارغان از فروغ دانش و هش
همچو گرگان طعمه ناخورده
بر بره و میش حمله آورده
غافل از گوشه ای کمین کردند
رو در آن قوم پاکدین کردند
چون عیینه هجوم ایشان دید
غیرت عاشقی در او جنبید
شد چو شیران در آن مصاف دلیر
گاه با نیزه گاه با شمشیر
چند تن را به سینه چاک افکند
چون سگانشان به خون و خاک افکند
آخر از زخم تیغ صاعقه بار
داد آن قوم را چو دیو فرار
لیک نامقبلی ز کین داری
ضربتی زد به سینه اش کاری
قفس آسا به تن فتادش چاک
مرغ او کرد رو به عالم پاک
دوستان در خروش و گریه چو میغ
که برفت از جهان عیینه دریغ
گوش ریا چو آن خروش شنید
موکنان بر سر عیینه دوید
دید نقش زمین نگاری را
غرق خون نازنین شکاری را
گشته از چشمه سار سینه تنگ
خلعت سروش ارغوانی رنگ
دست سیمین خضاب ازان خون کرد
چهره گلگونه جامه گلگون کرد
چهره بر خون و خاک می مالید
وز دل دردناک می نالید
کای عیینه تو را چه حال افتاد
کآفتاب تو را زوال افتاد
سیرم از عمر بی لقای تو من
کاشکی بودمی به جای تو من
عقل بر عشق من زند خنده
که بمیری تو زار و من زنده
این بگفت و ز جان برآورد آه
رفت با آه جان او همراه
زندگی بی وی از وفا نشمرد
روی بر روی او نهاد و بمرد
ترک هجرانسرای فانی کرد
روی در وصل جاودانی کرد
دوستان از ره وفاداری
برگرفتند نوحه و زاری
چون کند طوطی از قفس پرواز
به خروش و فغان نیاید باز
عاقبت لب ز نوحه دربستند
بهر تجهیزشان کمر بستند
دیده از غم پر آب و سینه کباب
پاک شستندشان به مشک و گلاب
از حریر و کتان کفن کردند
در یکی قبرشان وطن کردند
در ته خاک غرق خونابه
تا قیامت شدند همخوابه
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۶۱ - حکایت مکافات یافتن پرویز آنچه با فرهاد کرد از شیرویه
کوهکن کانبازی پرویز کرد
روی در شیرین شورانگیز کرد
دید شیرین سوی خود میل دلش
شد به حکم آنکه دانی مایلش
غیرت عشق آتش سوزان فروخت
خرمن تمکین خسرو را بسوخت
کرد حالی حیله ای تا زال دهر
ریخت اندر ساغر فرهاد زهر
رفت آن بیچاره جانی پر هوس
ماند با شیرین همین پرویز و بس
چرخ کین کش هم همین آیین نهاد
در کف شیرویه تیغ کین نهاد
تا به یک زخمش ز شیرین ساخت دور
وز سریر عشرتش انداخت دور
روی در شیرین شورانگیز کرد
دید شیرین سوی خود میل دلش
شد به حکم آنکه دانی مایلش
غیرت عشق آتش سوزان فروخت
خرمن تمکین خسرو را بسوخت
کرد حالی حیله ای تا زال دهر
ریخت اندر ساغر فرهاد زهر
رفت آن بیچاره جانی پر هوس
ماند با شیرین همین پرویز و بس
چرخ کین کش هم همین آیین نهاد
در کف شیرویه تیغ کین نهاد
تا به یک زخمش ز شیرین ساخت دور
وز سریر عشرتش انداخت دور