عبارات مورد جستجو در ۷۴ گوهر پیدا شد:
نظامی عروضی : مقالت سوم: در علم نجوم و غزارت منجم در آن علم
بخش ۱۱ - حکایت ده - پیش‌بینی نظامی عروضی و پاداش آن
در شهور سنهٔ سبع و اربعین و خمسمایة میان سلطان عالم سنجر بن ملکشاه و خداوند سلطان علاء الدنیا و الدین مصاف افتاد بدر اوبه و مصاف غور شکسته شد و خداوند سلطان مشرق خلد الله ملکه گرفتار گشت و خداوند زاده ملک عالم عادل شمس الدولة و الدین محمد بن مسعود گرفتار شد بدست امیر اسفهسالار یرنقش هربوه و پنجاه هزار دینار قرار افتاد که کس او بحضرت بامیان رود و استحثاث آن مال کند و چون مال بهری رسد آن خداوند زاده را اطلاق کنند و از جانب سلطان عالم او خود مطلق بود و بوقت حرکت کردن از هری تشریف نامزد کرده بود من بنده درین حال بدان خدمت رسیدم روزی در غایت دلتنگی ببنده اشارت فرمود که آخر این گشایش کی خواهد بود و این حمل کی برسد آن روز بدین اختیار ارتفاعی گرفتم طالع برکشیدم و مجهود بجای آوردم سوم روز آن سؤال را دلیل گشایش بود دیگر روز بیامدم و گفتم فردا نماز پیشین کس رسد آن پادشاه زاده همه روز درین اندیشه بود دیگر روز بخدمت رفتم گفت امروز وعده است گفتم آری تا نماز پیشین هم در آن خدمت بایستادم چون بانگ نماز برآمد از سر ضجرت گفت دیدی که نماز پیشین رسید و خبری نرسید آن پادشاه زاده درین بود که قاصدی در رسید و این بشارت داد که حمل آوردند پنجاه هزار دینار و گوسفند و چیزهای دیگر عز الدین محمود حاجی کدخدای خداوند زاده حسام الدولة والدین صاحب حمل است و دیگر روز خداوند زاده شمس الدولة و الدین خلعت سلطان عالم بپوشید و مطلق شد و بزودترین حالی روی بمقر عز خویش نهاد و هر روز کارها بر زیادت است و بر زیادت باد و درین شبها بود که بنده را بنواخت و گفت نظامی یاد داری که بهری آن حکم کردی و چنان راست بازآمد خواستم که دهان تو پر زر کنم آنجا زر نداشتم اینجا زر دارم زر بخواست و دهان من دو بار پرزر کرد و گفت بسی نمیدارد استین باز دار آستین بازداشتم پر زر کرد ایزد تبارک و تعالى هر روز این دولت را بزیادت کناد و این دو خداوند زاده را بخداوند ملک معظم ارزانی داراد بمنه وکرمه ،
قائم مقام فراهانی : نامه‌های فارسی
شمارهٔ ۴۸ - قائم مقام به منوچهر خان ایچ آقاسی باشی نوشته است
مخدوم مهربان من؛ عالیجاه مقرب الحضرت العلیه آقا لوبیک از حضرت سپهر رفعت نواب ولی النعمی نایب السلطنة العلیه روحی فداه روانه آن حضرت بود و مراسم موالفت و مراودت مقتضی تحریر صحیفه افتاد، در طی نگارش صحیفه عهد صحبت برادرانه دیرینه مرا بیاد آمد و رسم الفت دوستانه ایام وصال.
به خیال که عهد جوانی بود و هنگام کامرانی، فراغت داشتیم، امنیت بود و راحت میکردیم. در حالتی که ازدیاد آن حال ها همه تن نشاط بود و جان همه انبساط. باز بخاطرم افتاد که اکنون از گذشته بجز افسوس وتاسف حاصل و سود ندارم، نوبت جوانی رفته وقت پیری رسیده، امنیت و راحت هیچ نمانده، فرصت و فراغت بکلی از دست رفته.
فیالیت الشباب یعودلنا یوما
فاخبره بما فعل المشیب
خواست تا از شوق باطن بکام دل بسطی دهد و فصلی نگارد. دیگر باره بخاطر رسید که اینک موکب شاهنشاه رسید و نایب السلطنة رفت. لشکر ارس از دو سه سمت ارس رو آورد، عمله شاه سیورسات و جیره میخواهد. قشون شاه، مواجب و راتبه گرانی ولایت را خراب کرده، مالیات از مملکت وصول نمیشود، از شاه پول نمیرسد، قشون بی پول جنگ نمیکند. دشمن بی جنگ از پیش بدر نمیرود و اگر اندک غفلت در این حالت روی دهد نزد خدا وسایه خدا در عذاب و عقاب خواهیم بود.
لابد درد دل را ناگفته گذاشتم و احوالات را محول بتقریر او نمودم، بپرسید آگاه است.
والسلام
قائم مقام فراهانی : نامه‌های فارسی
شمارهٔ ۸۶ - نامة ای است دوستانه
به صد دفتر نشاید گفت شرح درد مشتاقی
با لب دمساز خود گر جفتمی
همچو نی من گفتنی ها گفتمی
مدتی است که خامة عنبرین شمامه وقایع نگار بلاغت شعار، رسم فراموشکاری پیش گرفته، یاد یاران قدیم و مخلصان صافی چنان نمیکند. یاد یاران یار را ممنون کند، میمون بود پینکی سحرهای رمضان است که خبط و خطا در تحریرات میشود رحم الله الجلایر.
شب مهتاب کاغذها نویسد
کند هر جا غلط فی الفور لیسد
بحث خواهید داشت که چرا با این قلم جلی نوشته ام، بلی وارد است؛ اما از تحیر شب ها تا صبح غافلید، که شما در اروسی شمالی استراحت داشتید و بنده تا وقتی که مراد برای وضو بر سر حوض می آمد نشسته بودم. تغییر قلم هنگام کلال و خستگی مثل عوض کردن اسب های یدک است در طول منزل ها و امتداد مسافت ها. آلان طوری بی خواب و بی تایم که اگر نه شوق شما بود یک حرف نوشتن قادر نبودم.
همچو انعام تا کی از خور خواب
نوبت فاتحه است والانعام
امان از خستگی و بی خوابی که رمضان هم علاوه علت شده، آلان هلاکم، کاش آن قدر شاعر و قادر بودم که یک حزب قرآن تلاوت کنم، یا دعای سحر بخوانم، بالمره و سلک غافلین نمانم. پس فردا باید مرد، این ماه رمضان هم گذشت و هیچ کار نکردیم بقول زهیر مصری:
ذالعام مضی ولیت شعری
هل یحصل فی رضاک قابل
عمر کوته بین و امید دراز، خدا وجود شما را بسلامت دارد. ان شاءالله تعالی مخلص مهجور را در لیالی قدر از خاطر فراموش نفرموده اید.
مگر صاحبدلی روزی برحمت
کند در حق این مسکین دعایی
والسلام
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۶٠۴
روزی گذر فتاد مرا از قضای چرخ
برمنزلی که بار بوددر او یار همدمم
یاد آمدم ز عهد و وفای قدیم او
جائیکه او نهاد بصدق و صفا قدم
باریدم آب دیده و گفتم بسوز دل
کایام خرمی شد و آن زمان غم
بیتو چو تون و تنجه نماید بچشم من
گر بگذرم بروضه رضوان و برارم
گر بیتو زندگی بودم مدتی دراز
دانم که در ریاض طرب کمترک چرم
حقا که بنده ابن یمین را در آرزوت
بر عمر مانده از پس تو هست صدندم
اما همی دهد دل خود را تسلیی
کان چون گذشت بگذرد این روز نیز هم
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹
هر چند که با فکر جوانیم که بودیم
در پیروی پیر مغانیم که بودیم
گر هستی ما را ببرد باد مخالف
خاک قدم باده کشانیم که بودیم
با آنکه بهار آمد و بشکفت گل سرخ
ما زرد رخ از باد خزانیم که بودیم
عمریست که از سوز فراق تو من و شمع
شب تا به سحر اشک فشانیم که بودیم
هنگام زبونی نشود حربه ما کند
چون دشنه همان تند زبانیم که بودیم
مستند حریفان سبک مغز به یک جام
ما جرعه کش رطل گرانیم که بودیم
در سادگی و عیب و هنر گفتن در رو
چون آینه مشهور جهانیم که بودیم
از باد حوادث متزلزل همه چون کاه
مائیم که چون کوه همانیم که بودیم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸۶
یاد باد آنکه عزیزان همه با هم بودیم
همه دم با غم و شادی همه همدم بودیم
نیش زنبورصفت بر دل هرکس نزدیم
به وفا عهد سپر کرده و محکم بودیم
به زکات و صدقات و به بناهای بزرگ
شکر معبود که مشهور به عالم بودیم
سالها در چمن ذوق به بستان طرب
همچو گل خنده زنان خوش دل و خرّم بودیم
با همه خلق جهان خلق و تواضع کردیم
چون صبا با همه کس یکدل و محرم بودیم
تا که خورشیدصفت بر همه کس تافته ایم
در سر مهر جهان دافع شبنم بودیم
ادیب الممالک : قصاید عربی
شمارهٔ ۶
لمن رسم اطلال سقتهاالسحائب
تطیب بریاها الصبا والخبائب
و تسنکستها آلارام والادم الطلی
من الجودذر النعسان و الشمس غارب
یحلورن ظبیات الفلا حول رسمها
و سافرن منهاالمعصرات الکواعب
غمازالت الامطار تقری بروضها
والازال یخضرالحمی و المسارب
دعانی الیها ساق حربسجعه
فشب ضرام القلب و الدمع ساکب
فدیباجتی روض وعینی سحابه
و قلبی صفاح و شوقی حباحب
تذکرت سلمی و الرباب و زینبا
ودارا انیخت فی فناها الرکائب
و عهدی بهاریان والورد ناضر
فجثت بها عطشان والورد ناضب
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۲
آمد امروز یار دیرینه
تازه شد خارخار دیرینه
غمم اکنون نمیخورد که مراست
غم او غمگسار دیرینه
یار دیرینه‌ایم و حیف که نیست
یار ما یار یار دیرینه
آمد و رسم دوستداری نو
کرد با دوستدار دیرینه
یاد از بنده کهن نکند
جز خداوندگار دیرینه
جوربس از تو ناامید مباد
گردد امیدوار دیرینه
کیست بر آستانه‌ات مشتاق
بنده‌ای خاکسار دیرینه
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۲۴ - به یکی از دوستان نگاشته
هنگامیکه پرورش و پاس سرکار علیقلی میرزا با حکیم باشی بود، درشد و آمد شماری دیگر داشت، و دور و نزدیک را در بزم وی خاست و نشست کمتر می رفت. روزی از در کاری من بنده را به سرکار خویش خواند و فراپیش خواست تا نوبت چاشتگاهان دل از هر اندیشه رسته بود و رشته سخن از هر در پیوسته، گوهرهای تازه سفت و آورده های شیوا گفت که رسته گوهر بود و بسته شکر آموزش را سرودن گرفت و از یاران انجمن آفرین و ستایش شنودن، همه را از گفت و شنید اندک اندک خستگی رست و دل ها را بویه و تلواس رستگی خوانی خسروانی خورش ساخت، و هرکس فراخور خود و بهره خویش پرورش اندوخت. روان ها سپاس آذین گشت و ترک و تازیک و روشن تا تاریک از پی کار و بنگاه خود رخت پرداز و راه گزین آمد. پس از چندی دشمن های دوست روی و مردم چهران اهریمن خوی گزارش این پاک انجمن را به ناخوبتر گفتاری سخن راندند. سرکار حکیم با همه مهربانی گزاف بداندیشان را بی کاوش و جستجوی شایان استوار دیده سخت و سرکش رنجه شد و در بدگوئی و زشت جوئی به باره شاهزاده آزاده اندر و من بنده از سنگ و سندان روی و سر پنجه ساخت. پس از روزی دو دانست آن گفت مفت گوهر گزافی مهرسوز و ژاژی کینه توز بوده. به پوزش اندرپاک دهنی ها و خوش سخنی ها فرمود، راز بازگشت آورد و ساز سازش انگیخت ولی چون دل گناهی نداشت و دیده لغزش نگاهی، درد رنجش را کاستی خاست و داغ رنجش همچنان بر جای خویش است.
باری از آن هنگام تاکنون بار خدا را گواه گرفته ام و روان بزرگان را پناه که تا گام را پویه رفتار است و کام را بویه دیدار، با آنکه خود دارای ساز و سامان نیست و خداوند فر و فرمان، اگر چه مینای هست و بودم در دست وی باشد و مرغ دل و جانم دست آموز و پا بست وی، پیوند آمیزش گسسته دارم و پیمان نشست و خاست شکسته، پخته کامش خام دانم و دانه مهرش دام. رشته آشنایی از هر کس و هر چیز بریده ام و از تنها خو به تنهایی گزیده. با این سخت پیمان و درست پیوند، سالی گذشت که زاده سرکاری میرزا حسین خان پیک و پیامی می دادند و رهی را بنگاه مینو فرگاه خویش می خواند. گوش از پوزش گران دارد و هوش از بهانه جوئی بر کران، زبان پوزش گذار از گفت بی سود سوده شد و پای بیهوده گریز از دوره گردی ها فرسوده. خوشتر آن دیدم که با سرکار که او را پدر و خداوند است و او نیز بندگان میرزا را مهین چاکر و بهین فرزند کنکاش رانم، و دلخواه سرکاری درباره وی باز دانم. چنانچه آمد و رفت گاه گاه مرا با او و خاست و نشست سال و ماه او را با من روا بینی و سزادانی به خامه و انگشت خویش فراپشت این نامه نگارشی فرمای و پارسی و پابرهنه گزارشی کن که یادداشت شناخته و دست آویز ساخته بر آن گفتار پایم و بدان هنجار پویم. خود دانی بار خدا ما را از آغاز زندگانی تاکنون که شمار هستی از شصت گذشت و دامن کام و هوس از دست شد به فر هست و بود پیوسته داشت، و از تلواس زیان و سود رسته. نه برخروار خرمن خدایانم نیاز است و نه بردانه خوشه گدایان آویز و آز، بار خدا را ستایش که دیگران را مس به آمیزش من زر شد و به فر آموزگاری من گروهی انبوه را سنگ سیاه رخشنده گوهر. اگر پاک یزدان را از دل و جان سپاس اندیشی و بیش از آن زبان را یارای گفتن ستایش ساز اختر خویش یک رهش خواهم دید و از هر چه من دانم و او آموختن تواند بی در خواه مزد و امید سپاسش آگه خواهم داشت.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۷۶ - به یکی از بزرگان نوشته
فدای وجودت شوم، دستخط مبارک تارک افتخارم به افلاک سود. سپاس سلامت ذات مقدس و پاس مراحم ملوکانه را چهر سجود بر خاک مالیدم. گوشت و پوست و خونم پرورده نمک و نان و عوارف و احسان نواب والاست.چگونه از شکرگزاری خاموش توانم زیست یا از عرض عبودیت و عهد بندگی فراموش یارم کرد. سال نخست که از ولایت سفر کردم سی و دو سال مماشات غربت آزمودم. پس از رجعت اولیای رشک و اصحاب حسد بی سوابق معادات رای خلاف گزیده سال به پایان نرفته، ناگزیرانه راه دارالخلافه سپردم.دوازده سال بار رنج آزمای کربت غربت شدم. بعضی از اقارب به دارالملک آمده بر بازگشت و لایت تشبیبات و تقریبات ساختند.فرط پیری و خستگی فریبم داده و رخت رجوع بدین بیغوله دیو کشید.
هنوز سر و تن از گرد راه نرفته همان بازی ها که رسم اصحاب حقد و نفاق راست، نو کردند. تدلیس شیطان و دمدمه شیاطین انسیه نیز دستیار فتنه و فساد آنان شده، بی گناه و بی جهت مرا رنجی دادند و شکنجی پرداختند، و چیزها تراشیدند که به مرتضی علی سلام الله علیه خیال نمی بستم، در فطرت ابنای زمان این مایه خباثت و خیانت یافت تواند گشت. باری از عهد ورود تا اکنون که غره جمادی الثانیه است زحمتی می کشم و رحمتی از هیچ در پیدا نیست، شعر:
دام صعب است مگر یار شود لطف خدای
ور نه آدم نبرد صرفه ز شیطان رجیم
خود می دانند این مدت درنگ دارالخلافه غالب اوقات در خدمت خدام اجل امجد اکرم ذخر الامراء العظام خداوندی سرکشیک چی باشی دام اقباله العالی بودم. در همه احوال خاکساری و سازگاری و درویشی و آرام و قناعت و همه حالات مرادیده و احاطه کلی بر اوصاف من دارد. در خدمت ایشان به عریضه و پیغام من باب هوای نفس و اغوای اعادی تهمت های غریب غریب که در سجیت من نبوده و نیست برمن بستند، و پسر مرا بی گناه و بی خیانت بدنام نمودند. چون یکصد و بیست فرسنگ راه است استکشاف درست نتوانست فرمود. مکرر هم عریضه فرستادم معاندین نگذاشتند به نظر ایشان برسد. ذلت و خواری خاکسار و بستگان طول کشید و به کلی دشمن کام شدم و این آخر عمر بی خیانت در اختیار چون ایشان خداوندی بزرگ و مهربان کارم به خرابی و رسوائی کشید.اگر نواب اشرف صلاح دانند بی گناهی من و گزاف دشمن های ولایتی را به سرکار ایشان در مجلسی خاص اظهار نمایند. چنان پندارم التفاتی به جبران خرابی و دفع اذیت دشمنان بفرمایند. چنانچه پس از اطلاع نیز التفاتی نفرمودند اولا من پیش نفس خود در عرض حال خجل نخواهم بود.
قبله گاهی میرزا ابراهیم عزم اندیش خدمت است چنان پندارم شطری وقایع من و معاندین را مستحضر باشد عرض خواهد نمود تا التفات ملوکانه سرکار چه کند. انشاء الله در مراقبت کسان ایشان که در حقیقت از خود من می باشند کوتاهی نخواهم کرد. خدام اشرف والاقدر او را درست بدانند و ملوکانه تربیت و تقویت نمایند، که در پناه رحمت والا از شماتت دوست و ملامت دشمن آزاد گردد. اگر تقویت اشرف والا نباشد او را هم آسوده نخواهند گذاشت، و بایست عیال او را از دست اعادی بی محرم روانه طهران یا عتبات نمود. اگر کاری می فرمودید که سرکار خداوندی سرکشیک چی باشی دام اقباله دو کلمه به احضار من صادر می فرمودند این بقیت عمر جانم از شریک ولایتی خود و بدخواه خلاص می شد. شما می دانید من توقع مال و منصب و مواجب ندارم خدمت مفت را هم به همه کس رایگان می کنم. از احضار من ضرر و زیانی نخواهد رسید. کوتاهی مفرمائید که دیده در راه است. پیوسته صدور ارقام علیه و احکام سنیه را مترصدم، انبازان محفل والا را یکان یکان به جان و دل سگ و بنده ام. استدعای پاس ودیعه بندگی است، صاحب اختیارید.
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۱۵ - به یکی از منسوبان به اردکان نوشته
در خان حاجی کمال به درد زانوئی دستان بازوی نیرم نیرو گرفتارم و از پرستاران بیش از رنج زانو شکنج آزمای آسیب و آزار، اندیشه مندم در این سختی بمیرم و از بدبختی بار دیگر دیدار دوستان اردکان، ویژه سرکار خداوندی حاجی محمد علی که چرخ بلندش خاک پست و هوش دانشمندش بنده یزدان پرست باد، روزی نشود. با همه خستگی و درد خواستم از در آزمون بارنامه ای بر فرهنگ پارسی بنیاد نهم. دل خسته و دست شکسته پایمرد و دستیاری نکرد. ناگزر روان از گزارش و خامه از نگارش بازداشته رشته دراز درائی کوتاه و خود را بیش از این در سر کار یاران که سرسبزی باغ امیدند چشم سپید و روسیاه نپسندیدم، ندانم چرخه ها که در بند رضای برادر آقا رضا و کوزه که در دست ارجمند کامران رجب بود، به کوشش سرکار رستگی و در بیابانک با دست چرخه بازان و شیره خرمای بلیس و بند از پیوستگی یافت یا نه.
بدست باش که هر چند زودتر این کار انجام پذیرد دیر است، ده کوزه سبز زیبای استوار که هر یک به سنگ شاه دو سه من آبگیر باشد اگر توانی فرستاد، من و مردم خانه جاویدان سپاس اندیش خواهیم زیست.
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۱۲
در چمن چون یاد آن سرو خرامان می کنم
بلبلان را جمع و گلها را پریشان می کنم
در جواب او
هر سحر کز شوق یاد نان و بریان می کنم
صحن فرنی را به یادش مرهم جان می کنم
قامت زناج می آید مرا آن دم به یاد
«در چمن چون یاد از سرو خرامان می کنم»
بر سر سیری کشیدن زله را بس مشکل است
لیک من می نوشم و بر خویش آسان می کنم
ناله جانسوز دارد بر سر آتش کباب
میل از آن من سوی آن مرغ خوش الحان می کنم
دیدم آن مه گوسفندی چند بریان کرده بود
صوفی خود را بگفت امروز مهمان می کنم
بر سر بغرا چو بینم قلیه های چون عقیق
من کجا یاد آن زمان از لعل و مرجان می کنم
خواستم در گشنگی تدبیر از نان و کباب
دردم افزون می شود چندان که درمان می کنم
ابوالفضل بیهقی : مجلد ششم
بخش ۴ - عذر نوشتن تاریخ
این فصل نیز بپایان آمد و چنان دانم که خردمندان- هر چند سخن دراز کشیده‌ام- بپسندند که هیچ نبشته نیست که آن بیکبار خواندن نیرزد. و پس ازین عصر مردمان دیگر عصرها با آن رجوع کنند و بدانند. و مرا مقرّرست که امروز که من این تألیف میکنم درین حضرت بزرگ‌ - که همیشه باد- بزرگان‌اند که اگر براندن تاریخ این پادشاه مشغول گردند، تیر بر نشانه زنند و بمردمان نمایند که ایشان سواران‌اند و من پیاده‌ و من با ایشان در پیادگی کند و بالنگی منقرس‌ و چنان واجب کندی‌ که ایشان بنوشتندی‌ و من بیاموزمی و چون سخن گویندی، بشنومی. و لکن چون دولت‌ ایشانرا مشغول کرده است تا از شغلهای بزرگ اندیشه میدارند و کفایت می‌کنند و میان بسته‌اند تا بهیچ حال خللی نیفتد که دشمنی و حاسدی و طاعنی شاد شود و بکام رسد، بتاریخ راندن و چنین احوال و اخبار نگاه داشتن و آن را نبشتن چون توانند رسید و دلها اندران چون توانند بست؟ پس من بخلیفتی‌ ایشان این کار را پیش گرفتم که اگر توقّف کردمی، منتظر آنکه تا ایشان بدین شغل بپردازند، بودی‌ که نپرداختندی و چون روزگار دراز بر آمدی‌، این اخبار از چشم و دل مردمان دور ماندی و کسی دیگر خاستی‌ این کار را که برین مرکب آن سواری‌ که من دارم نداشتی و اثر بزرگ این خاندان با نام مدروس‌ شدی.
و تاریخها دیده‌ام بسیار که پیش از من کرده‌اند پادشاهان گذشته را خدمتکاران ایشان که اندران زیادت و نقصان کرده‌اند و بدان آرایش آن خواسته‌اند . و حال پادشاهان این خاندان، رحم اللّه ماضیهم و اعزّ باقیهم‌، بخلاف آن است، چه بحمد اللّه تعالی‌، معالی‌ ایشان چون آفتاب روشن است و ایزد، عزّذکره، مرا از تمویهی‌ و تلبیسی‌ کردن مستغنی کرده است که آنچه تا این غایت براندم و آنچه خواهم راند برهان روشن با خویشتن دارم.
و چون از خطبه این فصول فارغ شدم، بسوی تاریخ راندن بازرفتم و توفیق خواهم از ایزد، عزّذکره، بر تمام کردن آن علی قاعدة التّاریخ‌ .
و پیش ازین در تاریخ گذشته بیاورده‌ام دو باب دران از حدیث این پادشاه بزرگ‌، انار اللّه برهانه‌، یکی آنچه بر دست وی رفت از کارهای با نام پس از آن که امیر محمود، رضی اللّه عنه، از ری بازگشت و آن ولایت بدو سپرد، و دیگر آنچه برفت‌ وی را از سعادت بفضل ایزد، عزّذکره، پس از وفات پدرش در ولایت‌ برادرش در غزنین تا آنگاه که بهرات رسید و کارها یکرویه شد و مرادها بتمامی بحاصل آمد، چنانکه خوانندگان بر آن واقف‌ گردند و نوادر و عجایب بود که وی را افتاد در روزگار پدرش، چند واقعه‌ بود، همه بیاورده‌ام درین تاریخ بجای خویش در تاریخ سالهای امیر محمود، و چند نکته دیگر بود سخت دانستنی که آن بروزگار کودکی، چون یال برکشید و پدر او را ولی‌عهد کرد، واقع شده بود، و من شمّتی‌ ازان شنوده بودم بدان وقت که بنشابور بودم سعادت خدمت این دولت، ثبّتها اللّه‌، را نایافته‌، و همیشه میخواستم که آنرا بشنوم از معتمدی که آنرا برأی العین‌ دیده باشد، و این اتّفاق نمی‌افتاد. تا چون درین روزگار این تاریخ کردن گرفتم‌، حرصم‌ زیادت شد بر حاصل کردن آن، چرا که دیرسال‌ است تا من درین شغلم و می‌اندیشم که چون بروزگار مبارک این پادشاه رسم، اگر نکتها بدست نیامده باشد، غبنی‌ باشد از فائت‌ شدن آن. اتّفاق خوب چنان افتاد در اوائل سنه خمسین و اربعمائه‌ که خواجه بو سعد عبد الغفّار فاخر بن شریف، حمید امیر المؤمنین‌، ادام اللّه عزّه، فضل کرد و مرا درین بیغوله عطلت‌ بازجست‌ و نزدیک من رنجه شد و آنچه در طلب آن بودم مرا عطا داد و پس بخطّ خویش نبشت؛ و او آن ثقه‌ است که هر چیزی که خرد و فضل وی آنرا سجل کرد، بهیچ گواه حاجت نیاید، که این خواجه، ادام اللّه نعمته‌، از چهارده سالگی بخدمت این پادشاه پیوست و در خدمت وی گرم و سرد بسیار چشید و رنجها دید و خطرهای بزرگ کرد با چون محمود، رضی اللّه عنه، تا لاجرم چون خداوند بتخت ملک رسید، او را چنان داشت‌ که داشت از عزّت و اعتمادی سخت تمام. و مرا با این خواجه صحبت‌ در بقیت سنه احدی و عشرین‌ افتاد که رایت امیر شهید، رضی اللّه عنه، ببلخ رسید. فاضلی یافتم او را سخت تمام، و در دیوان رسالت با استادم بنشستی، و بیشتر از روز خود پیش این پادشاه بودی در خلوتهای خاصّه. و واجب چنان کردی، بلکه از فرایض‌ بود، که من حقّ خطاب‌ وی نگاه داشتمی‌، امّا در تاریخ بیش ازین که راندم رسم‌ نیست. و هر خردمندی که فطنتی‌ دارد، تواند دانست که حمید امیر المؤمنین بمعنی از نعوت‌ حضرت خلافت است، و کدام خطاب ازین بزرگتر باشد؟ و وی این تشریف‌ بروزگار مبارک امیر مودود، رحمة اللّه علیه، یافت که وی را ببغداد فرستاد برسولی بشغلی سخت با نام و برفت و آن کار چنان بکرد که خردمندان و روزگار دیدگان‌ کنند، و بر مراد باز آمد، چنانکه پس ازین شرح دهم، چون بروزگار امیر مودود رسم. و در روزگار امیر عبد الرّشید از جمله همه معتمدان و خدمتکاران اعتماد بر وی افتاد از سفارت بر جانب خراسان، در شغلی سخت بانام از عقد و عهد با گروهی از محتشمان‌ که امروز ولایت خراسان ایشان دارند، و بدان وقت شغل دیوان رسالت من‌ می‌داشتم و آن احوال نیز شرح کنم بجای خویش. پس از آن حالها گذشت بر سر این خواجه نرم و درشت و درین روزگار همایون‌ سلطان معظّم ابو شجاع فرّخ زاد بن مسعود، اطال اللّه بقاءه و نصر لواءه‌، ریاست بست بدو مفوّض‌ شد و مدّتی دراز بدان ناحیت ببود و آثار خوب نمود و امروز مقیم است بغزنین عزیزا مکرّما بخانه خویش. و این نکته چند نبشتم از حدیث وی، و تفصیل حال وی فرادهم‌ درین تاریخ سخت روشن بجایهای خویش، ان شاء اللّه تعالی‌ . و این چند نکت از مقامات‌ امیر مسعود، رضی اللّه عنه، که از وی شنودم، اینجا نبشتم تا شناخته آید. و چون ازین فارغ شوم، آنگاه نشستن این پادشاه ببلخ بر تخت ملک پیش گیرم و تاریخ روزگار همایون او را برانم.
ابوالفضل بیهقی : مجلد ششم
بخش ۵ - مسعود در زمین داور
المقامة فی معنی ولایة العهد بالامیر شهاب الدّوله مسعود و ما جری من احواله‌ .
«اندر شهور سنه احدی و اربعمائه‌ که امیر محمود، رضی اللّه عنه، بغزو غور رفت بر راه زمین داور از بست و دو فرزند خویش را، امیران مسعود و محمد و برادرش یوسف، رحمهم اللّه اجمعین‌، را فرمود تا بزمین داور مقام کردند و بنه‌های گران‌تر نیز آنجا ماند . و این دو پادشاه زاده چهارده ساله بودند و یوسف هفده ساله. و ایشان را آنجا بدان سبب ماند که زمین داور را مبارک داشتی که نخست ولایت که امیر عادل سبکتگین پدرش، رضی اللّه عنه، وی را داد، آن ناحیت بود و جدّ مرا که عبد الغفّارم- بدان وقت که آن پادشاه بغور رفت و آن امیران را آنجا فرود آوردند بخانه بایتگین زمین داوری‌ که والی آن ناحیت بود از دست امیر محمود- فرمود تا بخدمت ایشان قیام کند و آنچه بباید از وظایف‌ و رواتب‌ ایشان راست میدارد. و جدّه‌یی بود مرا زنی پارسا و خویشتن‌دار و قران خوان و نبشتن دانست و تفسیر قران و تعبیر و اخبار پیغمبر، صلّی اللّه علیه و سلّم‌، نیز بسیار یاد داشت. و با این‌، چیزهای پاکیزه ساختی از خوردنی و شربتها بغایت نیکو، و اندر آن آیتی‌ بود. پس جدّ و جدّه‌ من هر دو بخدمت آن خداوند زادگان‌ مشغول گشتند که ایشان را آنجا فرود آورده بودند، و ازان پیرزن حلواها و خوردنیها و آرزوها خواستندی، و وی اندر آن تنوّق‌ کردی تا سخت نیکو آمدی و او را پیوسته بخواندندی تا حدیث کردی و اخبار خواندی، و بدان الفت گرفتندی. و من سخت بزرگ بودم، بدبیرستان قران خواندن رفتمی‌ و خدمتی کردمی‌، چنانکه کودکان کنند و بازگشتمی. تا چنان شد که ادیب خویش‌ را که او را بسالمی‌ گفتندی، امیر مسعود گفت: عبد الغفّار را از ادب چیزی بباید آموخت.
وی قصیده‌یی دو سه از دیوان متنبّی‌ و «قفانبک» مرا بیاموخت و بدین سبب گستاخ‌تر شدم.
«و در آن روزگار ایشان را در نشستن بر آن جمله دیدم که ریحان خادم گماشته امیر محمود بر سر ایشان بود و امیر مسعود را بیاوردی و نخست در صدر بنشاندی، آنگاه امیر محمّد را بیاوردندی و بر دست راست وی بنشاندندی، چنانکه یک زانوی وی بیرون صدر بودی و یک زانو برنهالی‌ . و امیر یوسف را بیاوردندی و بیرون از صدر بنشاندندی بر دست چپ. و چون برنشستندی بتماشا و چوگان، محمّد و یوسف بخدمت در پیش امیر مسعود بودندی با حاجبی که نامزد بود. و نماز دیگر چون مؤدّب‌ بازگشتی، نخست آن دو تن بازگشتندی و برفتندی، پس امیر مسعود پس از آن بیکساعت.
و ترتیبها همه ریحان خادم نگاه میداشت، و اگر چیزی دیدی ناپسندیده، بانگ برزدی.
«و در هفته دو بار برنشستندی و در روستاها بگشتندی. و امیر مسعود عادت داشت که هر بار که برنشستی، ایشانرا میزبانی کردی و خوردنیهای بسیار با تکلّف آوردندی از جدّ و جدّه من، که بسیاربار چیزها خواستی پنهان، چنانکه در مطبخ کس خبر نداشتی. و غلامی بود خرد قراتگین‌ نام که درین کار بود و پیغام سوی جدّ و جدّه من او آوردی- و گفتندی که این قراتگین نخست غلامی بود امیر را، بهرات نقابت‌ یافت و پس از نقابت حاجب شد امیر مسعود را- و خوردنیها بصحرا مغافصه‌ پیش آوردندی، و نیز میزبانیهای بزرگ کردی و حسن را پسر امیر فریغون‌، امیر گوزگانان و دیگران که همزادگان‌ ایشان بودند، بخواندی‌ و ایشان را پس از نان خوردن چیزی بخشیدی.
«و بایتگین زمین داوری والی ناحیت هم نخستین غلام بود امیر محمود را، و امیر محمود او را نیکو داشتی و او زنی داشت سخت بکار آمده و پارسا، و درین روزگار که امیر مسعود بتخت ملک رسید پس از پدر، این زن را سخت نیکو داشتی بحرمت خدمتهای گذشته، چنانکه بمثل در برابر والده سیّده‌ بود. و چند بار در اینجا به غزنین در مجلس امیر مسعود- و من حاضر بودم- این زن آن حالهای روزگارها بگفتی و آن سیرتهای ملکانه‌ امیر بازنمودی‌، و امیر را از آن سخت خوش آمدی و بسیار پرسیدی از آن جایها و روستاها و خوردنیها. و این بایتگین زمین داوری، بدان وقت که امیر محمود سیستان بستد و خلف‌ برافتاد، با خویشتن صدوسی طاوس نر و ماده آورده بود، گفتندی که خانه زادند بزمین داور و در خانه‌های ما از آن‌ بودی. بیشتر در گنبدها بچه میآوردندی. و امیر مسعود ایشان را دوست داشتی و بطلب ایشان بر بامها آمدی. و بخانه مادر گنبدی دو سه جای خایه‌ و بچه کرده بودند.
یک روز از بام جدّه مرا آواز داد و بخواند. چون نزدیک رسید، گفت: «بخواب دیدم که من بزمین غور بودمی‌، و همچنین که این جایهاست، آنجا نیز حصار بودی، و بسیار طاوس و خروس بودی، من ایشان‌ را می‌گرفتمی و زیر قبای خویش می‌کردمی، و ایشان در زیر قبای من همی پریدندی و می‌غلطیدندی. و تو هر چیزی بدانی، تعبیر این چیست؟» پیرزن گفت: ان شاء اللّه، امیر، امیران غور را بگیرد و غوریان بطاعت آیند. گفت: من سلطانی‌ پدر نگرفته‌ام، چگونه ایشان را بگیرم؟ پیرزن جواب داد که چون بزرگ شوی، اگر خدای، عزّوجلّ، خواهد، این بباشد، که من یاد دارم سلطان پدرت را که اینجا بود بروزگار کودکی و این ولایت او داشت، اکنون بیشتری از جهان بگرفت و میگیرد. تو نیز همچون پدر باشی. امیر جواب داد: ان شاء اللّه. و آخر ببود همچنان که بخواب دیده بود و ولایت غور بطاعت وی آمدند. وی را نیکو اثرهاست در غور، چنانکه یاد کرده آید درین مقامه. و در شهور سنه احدی و عشرین و اربعمائه‌ که اتّفاق افتاد پیوستن من که عبد الغفّارم بخدمت این پادشاه، رضی اللّه عنه، فرمود تا از آن طاوسان چند نر و ماده با خویشتن آرم، و شش جفت برده آمد. و فرمود تا آن را در باغ بگذاشتند، و خایه و بچه کردند، و بهرات از ایشان نسل پیوست‌ . و امیران غور بخدمت امیر آمدند، گروهی برغبت و گروهی برهبت‌ که اثرهای بزرگ نمود تا از وی بترسیدند و دم درکشیدند . و بهیچ روزگار نشان ندادند و نه در کتب خواندند که غوریان پادشاهی را چنان مطیع و منقاد بودند که او را بودند.
امیر پازواری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۳۱
پَئیزْ پَجِنی، ویهارِهْ مٰاهْ رهْ یاد دارْ
اَنْبونْ دُوشْ کِنّی، کِنّاکِنّارِهْ یاد دارْ
خُوشِهْ کهْ چنّیی، شِهْ وَرِهْکٰارِهْ یاد دارْ
روز قیامتْ، سَبْزِه قِوا (قِبا) رِهْ یاد دارْ
امیر پازواری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۱۸۴
یارون و دوستون، اندی نکنین مُونّه
ونه بمردن، بوردن قدیمه خونه
دِ جفت کوه سنگ و نه قبر میونه (بشونه)
زنْ پرچیمه سَرْ، اِشِنِهْ کی جوونه
امیر پازواری : هشت‌بیتی‌ها
شمارهٔ ۳۲
اُونوختْ که هیچ‌کس مهر رهْ به دلْ نکاشتْ بی،
تنه دْ گل و یاسَمنْ بو نداشتْ بی،
اُونوختْ که تره مارْ دُوشْ هَئیتهْ داشتْ بی،
اُونوختْ غَم و اندوهْ، مه شوم و مه چاشتْ بی،
اُونوختْ اگر مجنونْ لیلی عشقْ داشتْ بی،
اسٰا امیرْ مهرِ گُوهرْ دلْ دکاشتْ بی،
فرهادْ گلنگْ ره دوشْ هنیا وداشتْ بی،
آخرْ داغِ شیرینْ، جانْ ره شهْ گذاشتْ بی،
هوای ابر نیسونْ صدفْ گماشتْ بی،
اونْ صدفْ که گُوهر داشتهْ، گوهرْ داشتْ بی،
مه دوستْ ده و چارِ قَمرْ چیره داشتْ بی
یادْ دارْنی تنه مارْمنه جا آراشتْ بی؟
یادْ دارْنی تنه سِرْ، مه جه کینه داشتْ بی؟
یادْ دارْنی تنه کاکو هچّی نداشتْ بی؟
امیر تره دوش گیتهْ، چطری داشتْ بی؟
نیما یوشیج : مجموعه اشعار
یادگار
در دامن این مخوف جنگل
و این قله که سر به چرخ سوده است
اینجاست که مادر من زار
گهواره ی من نهاده بوده است
اینجاست ظهور طالع نحس
کامد طفلی زبون به دنیا
بیهوده بپرورید مادر
عشق آمد و در وی آشیان ساخت
بیچاره شد او ز پای تا سر
دل داد ندا بدو که : برخیز
اینجاست که من به ره فتادم
بودم با بره ها همآغوش
ابر و گل و کوه پیش چشمم
آوازه ی زنگ گله در گوش
با ناله ی آبها هماهنگ
اینجا همه جاست خانه ی من
جای دل پر فسانه ی من
این شوم و زبون دلم که گم کرد
از شومیش آشیانه ی من
اینجاست نشان بچگی ها
هیچم نرود ز یاد کانجا
پیره زنگی رفیق خانه
می گفت برای من همه شب
نقلی به پسند بچگانه
تا دیده ی من به خواب می رفت
خیزید می از میانه ی خواب
هر روز سپیده دم بدانگاه
که گله ی گوسفند ما بود
جنبیده ز جا فتاده بر راه
بزغاله ز پیش و بره از پی
من سر ز دواج کرده بیرون
دو دیده برابر روی صحرا
که توده شد چو پیکر کوه
حلقه زده همچو موج دریا
از پیش رمه بلند می شد
دو گوش به بانگ نای چوپان
و آن زنگ بز بزرگ گله
آواز پرندگان کوچک
و آن خوب خروسک محله
کز لانه برون همه پریدند
وز معرکه ی چنین هیاهو
من خرم و خوش ز جای جسته
فارغ زدی و ز رنج فردا
از کشمکش زمانه رسته
لب پر ز تبسم رضایت
دل پر ز خیال وقت بازی
ناگاه شنیدمی صدایی
این نعره ی بچه های ده بود
های های رفیق جان کجایی
ما منتظریم از پس در
من هیچ نخورده ، کف زننده
بر سر نه کله نه کفش بر پای
یکتای به پر سفید جامه
زنگوله به دست جسته از جای
از خانه به کوه می دویدیم
مادر می گفت : بچه آرام
می کرد پدر به من تبسم
من زلف فشانده شعر خوانان
در دامن ابر می شدم گم
دنیا چو ستاره می درخشید
اینجاست که عشق آمد و ساخت
از حلقه ی بچه ها مرا دور
خنده بگریخت از لب من
دل ماند ز انبساط مهجور
دیده به فراق ، قطره ها ریخت
ای عشق ،‌امید ، آرزوها
خسته نشوید در دل من
تا چند به آشیانه ماندن
دیدید چه ها ز حاصل من
که ترک مرا دگر نگویید ؟
ای دور نشاط بچگی ها
برقی که به سرعتی سرآ’ی
ای طالع نحس من مگر تو
مرگی که به ناگهان درایی
ایام گذشته ام کجایی ؟
باز ای که از نخست گردید
تقدیر تو بر سرم نوشته
بوسم رخ روز و گیسوی شب
کز جنس تواند ای گذشته
هر لحظه ز زلف تو است تاری
از عمر هر آنچه بود با من
نزد تو به رایگان سپردم
ای نادره یادگار عشقا
مردم ز بر تو دل نبردم
تا باغم خود ترا سرشتم
باز ای چنان مرا بیفشار
تا خواب ز دیده ام ربایی
امید دهی به روزگاری
کز تو نبود مرا جدایی
بازآ که غم است طالب غم
احمد شاملو : هوای تازه
شبانه
وه! چه شب‌هایِ سحرْسوخته
من
خسته
در بسترِ بی‌خوابیِ خویش
درِ بی‌پاسخِ ویرانه‌ی هر خاطره را کز تو در آن
یادگاری به نشان داشته‌ام کوفته‌ام.

کس نپرسید ز کوبنده ولیک
با صدایِ تو که می‌پیچد در خاطرِ من:
«ــ کیست کوبنده‌ی در؟»

هیچ در باز نشد
تا خطوطِ گُم و رؤیاییِ رُخسارِ تو را
بازیابم من یک بارِ دگر...

آه! تنها همه‌جا، از تکِ تاریک، فراموشیِ کور
سویِ من داد آواز
پاسخی کوته و سرد:
«ــ مُرد دلبندِ تو، مَرد!»



راست است این سخنان:
من چنان آینه‌وار
در نظرگاهِ تو اِستادم پاک،
که چو رفتی ز برم
چیزی از ماحصلِ عشقِ تو بر جای نماند
در خیال و نظرم
غیرِ اندوهی در دل، غیرِ نامی به زبان،
جز خطوطِ گُم و ناپیدایی
در رسوبِ غمِ روزان و شبان...



لیک ازین فاجعه‌یِ ناباور
با غریوی که
ز دیدارِ نابهنگامت
ریخت در خلوت و خاموشیِ دهلیزِ فراموشیِ من،
در دل آینه
باز
سایه می‌گیرد رنگ
در اتاقِ تاریک
شبحی می‌کشد از پنجره سر،
در اجاقِ خاموش
شعله‌یی می‌جهد از خاکستر.



من درین بسترِ بی‌خوابیِ راز
نقشِ رؤیاییِ رُخسارِ تو می‌جویم باز.

با همه چشم تو را می‌جویم
با همه شوق تو را می‌خواهم
زیرِ لب باز تو را می‌خوانم
دائم آهسته به‌نام

ای مسیحا!
اینک!
مرده‌یی در دلِ تابوت تکان می‌خورد آرام‌آرام...

زندان قصر ۱۳۳۳

احمد شاملو : در آستانه
یکی کودک بودن...
به ایسای شاعر
یکی کودک بودن
آه!
یکی کودک بودن در لحظه‌ی غرشِ آن توپِ آشتی
و گردشِ مبهوتِ سیبِ سُرخ
بر آیینه.

یکی کودک بودن
در این روزِ دبستانِ بسته
و خِش‌خشِ نخستین برفِ سنگین‌بار
بر آدمکِ سردِ باغچه.



در این روزِ بی‌امتیاز
تنها
مگر
یکی کودک بودن.

۲۶ فروردینِ ۱۳۷۳