عبارات مورد جستجو در ۳۲۹ گوهر پیدا شد:
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹
ما سریر سلطنت در بینوائی یافتیم
لذت رندی ز ترک پارسائی یافتیم
سالها در یوزه کردیم از در صاحبدلان
مایهٔ این پادشاهی زان گدائی یافتیم
همت ما از سر صورت پرستی در گذشت
لاجرم در ملک معنی پادشائی یافتیم
پرتو شمع تجلی بر دل ما شعله زد
این همه نور و ضیا زان روشنائی یافتیم
صحبت میخوارگان از خاطر ما محو کرد
آن کدورتها که از زهد ریائی یافتیم
پیش از این در سر غرور سرفرازی داشتیم
ترک سر کردیم و زان زحمت رهائی یافتیم
گرچه آسیب فلک بشکست ما را چون عبید
از درونهای بزرگان مومیائی یافتیم
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷
ما گدایان بعد از این از کار و بار آسوده‌ایم
چون به روزی قانعیم از روزگار آسوده‌ایم
هرکسی بر قدر همت اعتباری کرده‌اند
ما توکل کرده‌ایم از اعتبار آسوده‌ایم
دیگران در بحر حرص ار دست و پائی میزنند
ما قناعت کرده‌ایم و بر کنار آسوده‌ایم
در پی مستی خماری بود و ما را وین زمان
ترک مستی چون گرفتیم از خمار آسوده‌ایم
اهل دنیا فخر خود جویند و عار دیگران
حالیا ما چون عبید از فخر و عار آسوده‌ایم
عبید زاکانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵ - در ستایش شاه شیخ ابواسحاق
گذشت روزه و سرما رسید عید و بهار
کجاست ساقی ما گو بیا و باده بیار
صباح عید بده ساغریکه در رمضان
بسوختیم ز تسبیح و زهد و استغفار
دمیکه بی می و معشوق و نای میگذرد
محاسب خردش در نیاورد به شمار
غنیمت است غنیمت شمار و فرصت دان
«توانگری و جوانی و عشق و بوی بهار»
بیا و بزم طرب ساز کن که خوش باشد
«شراب و سبزه و آب روان و روی نگار»
بهر قدح که دهی پر ز باده از سر صدق
دعای دولت شاه جهان کنی تکرار
جمال دنیی و دین شاه شیخ ابواسحاق
خدایگان جهان پادشاه گیتی دار
ستاره جیش قضا حمله و قدر قدرت
سپهر بخشش دریا نوال کوه وقار
مدبری که جهان را به تیغ اوست نظام
شهنشهی که فلک را ز عدل اوست مدار
صدای صیت شکوهش به کوه داد سکون
شهاب عزم سریعش به باد داده قرار
هم از مؤثر رمحش ستاره در لرزه
هم از منافع کلکش جهان پر از ایثار
چو رای ثابت او سایه بر فلک انداخت
درست مغربی مهر شد تمام عیار
کرم پناه جوادیکه هست در جنبش
جهان و هرچه در او هست خوار و بی‌مقدار
خدایگانا آنی که با معالی تو
خطاب چرخ بود: «لیس غیره دیار»
کمینه پیک جناب تو ماه حلقه به گوش
کهینه بندهٔ امرت سماک نیزه گذار
همیشه تا که بود ماه و مهر و کیوان را
در این حدیقهٔ زنگارگون مسیر و مدار
به کامرانی و اقبال باش تا باید
ز عمر و جاه و جوانی و بخت برخوردار
عدو به دام و ولی شادکام و بخت جوان
فلک مطیع و جهانت غلام و دولت یار
رودکی : ابیات به جا مانده از کلیله و دمنه و سندبادنامه
بخش ۷۹
گر درم داری، گزند آرد بدین
بفگن او را گرم و درویشی گزین
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۲۲۱
نظر به چشم ارادت مکن به صورت دنیا
که التفات نکردند به روی اهل معانی
پیاده رفتن و ماندن به از سوار بر اسپی
که ناگهت به زمین برزند چنانکه نمانی
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۶۸
تا دست طمع بشستم از عالم خاک
از گرد زمانه دامنی دارم پاک
امید بقا یکی شد و بیم هلاک
چون من ز جهان برفتم از مرگ چه باک
اوحدی مراغه‌ای : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸۲
اقبال تمام پاک دینان دارند
آنان طلبند، لیک اینان دارند
خرسندی و عافیت نهانی گنجیست
وین گنج نهان گوشه نشینان دارند
عطار نیشابوری : بخش سوم
(۱) سؤال ابراهیم ادهم از مرد درویش
مگر یک روز ابراهیم ادهم
بپرسید از یکی درویش پُر غم
که بودی با زن و فرزند هرگز
چنین گفت او که نه، گفتا زهی عِز
بدو درویش گفت ای مرد مردان
چراگوئی، مرا آگاه گردان
چنین گفت آنگه ابراهیم کای مرد
هر آن درویش درمانده که زن کرد
به کشتی در نشست او بی خور و خواب
وگر فرزندش آمد گشت غرقاب
دل از فرزند چون در بندت افتاد
که شیرین دشمنی فرزندت افتاد
اگرچه در ادب صاحب قرانی
چو فرزندت پدید آمد نه آنی
اگرچه زاهدی باشی گرامی
چو فرزند آمدت رندی تمامی
عطار نیشابوری : باب بیست و چهارم:درآنكه مرگ لازم وروی زمین خاك رفتگانست
شمارهٔ ۱
شیر اجلت چو درکمین خواهد بود
در خاک فتادنت یقین خواهد بود
در دور زمان مساز املاک و بدان
قسمت ز زمان دو گز زمین خواهد بود
عطار نیشابوری : باب بیست و هفتم: در نومیدی و به عجز معترف شدن
شمارهٔ ۱۴
آن دل که سراسیمهٔ عالم بودی
یک ذرّه ندید از همه عالم سودی
هر سودایی که بود بسیار بپخت
حاصل نامد زان همه سودا دودی
عطار نیشابوری : باب چهل و چهارم: در قلندریات و خمریات
شمارهٔ ۷
آن رفت که گفتمی من از زهد سخن
اکنون من و دَردِ نو و دُردی کهن
دی سر و بُنِ صومعهٔ دین بودم
و امروز به میخانه شدم بی سر و بن
عطار نیشابوری : بخش بیست و چهارم
الحكایة و التمثیل
عامربن قیس قطب نه فلک
ترهٔ یک روز می زد بر نمک
پس خوشی میخورد بی نان تره او
مینشد از جای خود یک ذره او
سایلی گفتش که ای مرد بلند
گشتهٔ آخر بدین تره پسند
عامرش گفتا که در عالم بسی
قانعند الحق بکم زین هم بسی
گفت کیست آخر بگو از مردمان
کو بکم زین هست قانع این زمان
گفت دنیا هرکه بر عقبی گزید
شد بکم زین غره چون دنیا گزید
زانکه دنیا در بر دین ذرهایست
صد هزاران ذره در هر ترهایست
پس کسی کو کرد دنیا اختیار
گشت قانع او بکم زین صد هزار
چون بکم زین می نشاید غره بود
پس ز دنیا بیشتر در تره بود
آنچه بیشست از همه دنیا مراست
گر خورم بیش از همه دنیا رواست
هرکه در راه قناعت مرد شد
ملک عالم بر دل او سرد شد
خشک یا تر گرده چون زد بر پنیر
فارغ آمد از وزیر و از امیر
عطار نیشابوری : پندنامه
در بیان سبب عافیت
عافیت را گر بجویی ای عزیز
می‌توانش یافتن در چار چیز
ایمنی و نعمت اندر خاندان
تندرستی و فراغت بعد از آن
چونکه بانعمت امانی باشدت
عافیت را زان نشانی باشدت
با دل فارغ چو باشی تندرست
دیگر از دنیا نباید هیچ جست
بر میآور تا توانی کام نفس
تا نیفتی ای پسر در دام نفس
زیر پای آور هوای نفس را
کم بدو ده بهرهای نفس را
نفس و شیطان می‌برند از ره ترا
تا بیندازند اندر چه ترا
نفس را سرکوب و دایم خوار دار
تاتوانی دورش از مردار دار
نفس بد را هر که سیرش می‌کند
درگنه کردن دلیرش می‌کند
خلق خود را دور دار از هرمزه
تا نیفتی در وبال و در بزه
ز آب و نان تالب شکم را پر مساز
همچو حیوان بهر خودآ خور مساز
روز کم خور گرچه صایم نیستی
پر مخور آخر بهایم نیستی
ای که در خوابی همه شب تا بروز
بهر کور خود چراغی برفروز
خواب و خور جز پیشهٔ انعام نیست
خفتگان را بهره زین انعام نیست
ای پسر بسیار خواهی خفت خیز
گر خبرداری ز خود بی گفت خیز
دل درین دنیای دون بستن خطاست
دامن از وی گر تو در چینی رواست
از چه بندی دل بدنیای دنی
چون نه جاوید در وی بودنی
ظاهر خود را میارای ای فقیر
تا چو بدری باطنت گردد منیر
طالب هر صورت زیبا مباش
در هوای اطلس و دیبا مباش
از هوا بگذر خدا را بنده باش
زندگی می‌بایدت در ژنده باش
خرقهٔ پشمینه را بر دوش کن
شربتی از نامرادی نوش کن
ای که در بر می‌کشی پشمینه را
پاک سازاز کبر اول سینه را
گر همی خواهی نصیب از آخرت
رو بدر کن جامهای فاخرت
بی‌تکلف باش و آرایش مجوی
ترک راحت گیر و آسایش مجوی
در برت گو کسوت نیکو مباش
زیر پهلو جامه خوابت گو مباش
همچو صوفی در پلاس وصوف باش
با صفتهای خدا موصوف باش
مرد ره را بوریا قالین بود
زانکه خشتش عاقبت بالین بود
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱
از دل که برد آرام حسن بتان خدا را
ترسم دهد بغارت رندی صلاح ما را
ساز و شراب و شاهد نی محتسب نه زاهد
عیشی است بی کدورت بزمیست بی مدارا
مجلس ببانک نی ساز مطرب سرود پرداز
ساقی مهٔ دل افروز شاهد بت دل آرا
با اینهمه چسان دین در دل قرار گیرد
تقوی چگونه باشد در کام کس گوارا
از محتسب که ما را منع از شراب فرمود
ساغر گرفت بر کف میخورد آشکارا
آن زاهدی که با ما خشم و ستیزه میکرد
شاهد کشید در بر فی زمره السّکارا
فهمید عشق زاهد شاهد گرفت عابد
میخانه گشت مسجد واعظ بماند جا را
چون طبع ما جوان شد با پیر کی توان بود
کر چلّه را بماندیم معذور دار ما را
فیض از کلام حافظ میخوان برای تعوید
دل میرود زدستم صاحبدلان خدا را
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۰
زاهدا قدح بردار این چه غیرت خام است
زهد خشک را بگذار رحمت خدا عامست
خویش را چه میسوزی زهد را بر آتش ریز
کیسها چه میدوزی نقدها ترا رامست
ذوق می چه نشناسی شعله گر شوی خامی
آنکه مست جانان نیست عارف اربود عامست
عشق کهنه صیادیست ما چو مرغ نو پرواز
خال مهوشان دانه ، زلف دلبران دامست
جوش باده مارانه خم فلک تنگست
پیش ناله مستان غلغل فلک خامست
هرزه پوید اسکندر در میان تاریکی
آب زندگی باده چشمه خضر جامست
چون چشیدی این باده عیشهاست آماده
جان چو محو جانان شد در بهشت آرامست
پای برسر خود نه دوست را در آغوش آر
تا بکعبهٔ وصلش دوری تو یک گامست
چون زخویشتن رستی با حبیب پیوستی
ورنه تا ابد میسوز کار و بار تو خامست
مستی من شیدا نیست کار امروزی
تا الست شد ساقی فیض دردی آشامست
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳
بادهٔ تلخ کهنم آرزوست
ساقی سیمین ذقنم آرزوست
زهد ریا عیش مرا تلخ کرد
دلبر شیرین دهنم آرزوست
صحبت زاهد همه خار غمست
شاهد گل پیرهنم آرزوست
خال معنبر برخی چون قمر
زلف شکن در شکنم آرزوست
خیز و لب خود بلب من بنه
بوسه بر آن لب زدنم آرزوست
خیز که از توبه پشیمان شدم
ساقی پیمان شکنم آرزوست
تلخ بگو زان لب و دشنام ده
باده زجام سخنم آرزوست
خیز و بکش تیغ و بکش تا بحشر
زندگی در کفنم آرزوست
نی غم زر دارم و نی سیم فیض
دلبر سیمین بدنم آرزوست
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۷
دل مرا ز اندیشه اسباب دنیا سرد شد
آخرت با یادم آمد آرزوها سرد شد
چون شدم آگه ز اسرار علوم آخرت
بر دلم دنیا و ما فیها سرا پا سرد شد
هر گهم دل گرم گردید از تماشای جهان
یادم آمد آخرت دل از تماشا سرد شد
دیدن گلزار و صحرا طبع را چون بر فروخت
مردنم یاد آمد آن گلزار و صحرا سرد شد
نیست دنیا جای آرام آنکه را هوشی بود
بر دلش در زندگی لذات دنیا سرد شد
بر دل ارباب عقبا لذت دنیاست سرد
نزد اهل معرفت لذات عقبا سرد شد
هر که دید ارباب دنیا را کلاب دوزخند
سروری را ماند و از مردار دنیا سرد شد
آتش مهر زر و زیور چو در دلها گرفت
ز مهریر مرک آمد حوش دلها سرد شد
گر تو کندی دل ز دنیا ورنه او خود میکند
زین سبب اهل خرد را دل ز دنیا سرد شد
هرکسی را وقت مردن دل شود سرد از هوا
فیض را در زندگی دل از هواها سرد شد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۳
زاهدم گفت زهد می‌باید
از من این کارها نمی‌آید
جام می گیرم ار بکف گیرم
شاهدی گر کشم ببر شاید
زهد جز اهل عقل را نسزد
رند را جام باده می‌باید
من و مستی و عشق مه رویان
ناصحم بهر خویش می‌لاید
آنچه باید نمی‌توانم کرد
کنم از دستم آنچه می‌آید
داده‌ام خویش را بدست بتان
میکشم آنچه بر سرم آید
خویش را وقف شاهدان کردم
تا شهیدم کنند و جان پاید
گر کشندم بلطف می‌زیبد
ور کشندم بقهر می‌شاید
بر سر عاشقان خود این قوم
هر چه آرند شاید و باید
خوشتر از شهدو شکرست ای فیض
زهر کز دست دوستان آید
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
فصل فی العافیه
در جهان هر چه هست عاریت است
بهترین نعمتیش عافیت است
هست اندر جهان جسمانی
عافیت ملکت سلیمانی
هر که در عافیت بداند پست
قدر این مملکت شناسد چیست
خشک نانی به عافیت زجهان
نزد من به زملکت خاقان
فرخ آن کو دل از جهان برکند
ببرید از جهانیان پیوند
فرخ آن کو به گوشه‌ای بنشست
گشت فارغ زگفت وگوی‌برست
هرکه را این غرض میسر شد
از شرف با ملک برابر شد
شاه ایوان غلام او باشد
جرعه خواران جام او باشد
چون ترا عافیت نماید روی
پس از آن بر طریق آزمپوی
آز بگذار تا نیاز آری
کاز آرد به رویها خواری
طمع و آز را مرید مباش
بایزیدی کن و یزید مباش
از پی ملک او گزید سفر
دو جهان پیش او نداشت خطر
بزن ای پیرو جوانمردان
بر جهان پشت پای چون مردان
تا ترا بر جهان و جان نظر است
هر چه هستی توست در خطراست
برفشان آستین زجان و جهان
التفاتی مکن بدین و بدان
شاخ حرص و هوا ز بیخ بکن
کردن آز و آرزو بشکن
هر چه یابی زنعمت دنیا
برفشان بهر عزت عقبا
چون الف آن‌کسی‌که هیچ نداشت
اندر آن هیچ بند و پیچ نداشت
دم زتجرید، آن تواند زد
که لگد بر جهان‌، تواند زد
در روش چون بدین مقام بود
دان که در عاشقی تمام بود
مرد این ره چو راهرو باشد
هر زمان قربتیش نو باشد
نقش کژ محو کن زتخته دل
تا شود کشف بر تو هر مشکل
هر مرادی که از تو روی بتافت
نتوان جز براستی دریافت
اقبال لاهوری : پیام مشرق
ترا از خویشتن بیگانه سازد
ترا از خویشتن بیگانه سازد
من آن آبی طربناکی ندارم
به بازارم مجو دیگر متاعی
چو گل جز سینهٔ چاکی ندارم