عبارات مورد جستجو در ۷۷۵ گوهر پیدا شد:
هاتف اصفهانی : ماده تاریخها
شمارهٔ ۲۸
آه که از جور فلک شد به باد
تازه گل خرم باغ جهان
آه که بر خاک هلاک اوفتاد
سرو سهی قامت این بوستان
رفت محمدعلی آن تازه گل
در چمن دهر به باد خزان
حیف از آن گوهر یکتا که کرد
جا به دل خاک ازین خاکدان
حیف از آن کوکب رخشان که ساخت
دور سپهرش ز نظرها نهان
چون به جوانی ز جهان خراب
گشت روان سوی ریاض جنان
هاتف دلخسته که در ماتمش
داشت شب و روز خروش و فغان
گفت به تاریخ که سوی جنان
رفت محمدعلی نوجوان
تازه گل خرم باغ جهان
آه که بر خاک هلاک اوفتاد
سرو سهی قامت این بوستان
رفت محمدعلی آن تازه گل
در چمن دهر به باد خزان
حیف از آن گوهر یکتا که کرد
جا به دل خاک ازین خاکدان
حیف از آن کوکب رخشان که ساخت
دور سپهرش ز نظرها نهان
چون به جوانی ز جهان خراب
گشت روان سوی ریاض جنان
هاتف دلخسته که در ماتمش
داشت شب و روز خروش و فغان
گفت به تاریخ که سوی جنان
رفت محمدعلی نوجوان
هاتف اصفهانی : ماده تاریخها
شمارهٔ ۲۹
دریغ و درد کز بیداد گردون
شد از بزم احبا میر مؤمن
ازین ویرانه منزل رخت بربست
به سوی باغ طوبی میر مؤمن
گرفتش دل ازین دیر پرآشوب
به جنت کرد ماوا میر مؤمن
دلش از هر غمی آسود، چون یافت
به گلزار جنان جا میر مؤمن
غرض از بزم دنیا چون شتابان
روان شد سوی عقبی میر مؤمن
به تاریخش رقم زد کلک هاتف
که رفت از بزم دنیا میر مؤمن
شد از بزم احبا میر مؤمن
ازین ویرانه منزل رخت بربست
به سوی باغ طوبی میر مؤمن
گرفتش دل ازین دیر پرآشوب
به جنت کرد ماوا میر مؤمن
دلش از هر غمی آسود، چون یافت
به گلزار جنان جا میر مؤمن
غرض از بزم دنیا چون شتابان
روان شد سوی عقبی میر مؤمن
به تاریخش رقم زد کلک هاتف
که رفت از بزم دنیا میر مؤمن
هاتف اصفهانی : ماده تاریخها
شمارهٔ ۳۳
هاتف اصفهانی : ماده تاریخها
شمارهٔ ۳۴
سپهر فضل و هنر آفتاب عز و شرف
سحاب جود و کرم میرزا شریف احمد
طراز مسند اجلال بد در این محفل
دریغ و درد که برچیدش آسمان مسند
زدند کوس رحیلش وزین سرای سپنج
به شوق گلشن فردوس خیمه بیرون زد
روان شد و به دل جان رسید یاران را
ز ماتمش الم بیکران غم بیحد
ز رنج و محنت دنیا برست و شد به جنان
قرین عشرت جاوید و دولت سرمد
غرض چو رفت ازین بزم و شد به دارالخلد
ز فیض فضل ازل همدم نعیم ابد
نوشت خامه به تاریخ او که از این بزم
نهاد پا به جهان میرزا شریف احمد
سحاب جود و کرم میرزا شریف احمد
طراز مسند اجلال بد در این محفل
دریغ و درد که برچیدش آسمان مسند
زدند کوس رحیلش وزین سرای سپنج
به شوق گلشن فردوس خیمه بیرون زد
روان شد و به دل جان رسید یاران را
ز ماتمش الم بیکران غم بیحد
ز رنج و محنت دنیا برست و شد به جنان
قرین عشرت جاوید و دولت سرمد
غرض چو رفت ازین بزم و شد به دارالخلد
ز فیض فضل ازل همدم نعیم ابد
نوشت خامه به تاریخ او که از این بزم
نهاد پا به جهان میرزا شریف احمد
هاتف اصفهانی : ماده تاریخها
شمارهٔ ۳۵
صدهزار افسوس از فخر زمان زینت که بود
زیور این بوستان و زینت این گلستان
صد هزاران حیف از آن سرو سهی قامت که بود
قامتش سرو سهی بالای بستان جهان
دری برج خدارت در درج احتجاب
شد دریغا در زمین پنهان ز جور آسمان
شمع خلوتخانهٔ آل پیمبر کز رخش
داشت نور آن خاندان و روشنی آن دودمان
الغرض چون آن بهشتی پیکر حوری سرشت
شد ازین غمخانه سوی قصر حورالعین روان
خامهٔ هاتف پی تاریخ فوت او نوشت
آه زینت رفت از دنیا به گلزار جنان
زیور این بوستان و زینت این گلستان
صد هزاران حیف از آن سرو سهی قامت که بود
قامتش سرو سهی بالای بستان جهان
دری برج خدارت در درج احتجاب
شد دریغا در زمین پنهان ز جور آسمان
شمع خلوتخانهٔ آل پیمبر کز رخش
داشت نور آن خاندان و روشنی آن دودمان
الغرض چون آن بهشتی پیکر حوری سرشت
شد ازین غمخانه سوی قصر حورالعین روان
خامهٔ هاتف پی تاریخ فوت او نوشت
آه زینت رفت از دنیا به گلزار جنان
هاتف اصفهانی : ماده تاریخها
شمارهٔ ۳۷
هزار افسوس کز بزم جهان ناگاه بیرون شد
ز جور اختر و بیداد گردون میرعبدالله
هزار افغان ز بیمهری چرخ پیر کز کینش
به عقبی شد جوان از گیتی دون میرعبدالله
دریغا گشت در گلزار هستی ناگهان چون گل
شراب زندگی در ساغرش خون میرعبدالله
رخ تابان نهفت و کرد روز جمله یاران را
جدا از مهر روی خویش شبگون میرعبدالله
بود از ماتمش از حد فزون داغ دل یاران
که بودش مهربانی از حد افزون میرعبدالله
ز کج رفتاری گردون و بیداد سپهر دون
به ناکامی شد از بزم جهان چون میرعبدالله
رقم زد از پی تاریخ سال رحلتش هاتف
شد از بزم جهان ناکام بیرون میرعبدالله
ز جور اختر و بیداد گردون میرعبدالله
هزار افغان ز بیمهری چرخ پیر کز کینش
به عقبی شد جوان از گیتی دون میرعبدالله
دریغا گشت در گلزار هستی ناگهان چون گل
شراب زندگی در ساغرش خون میرعبدالله
رخ تابان نهفت و کرد روز جمله یاران را
جدا از مهر روی خویش شبگون میرعبدالله
بود از ماتمش از حد فزون داغ دل یاران
که بودش مهربانی از حد افزون میرعبدالله
ز کج رفتاری گردون و بیداد سپهر دون
به ناکامی شد از بزم جهان چون میرعبدالله
رقم زد از پی تاریخ سال رحلتش هاتف
شد از بزم جهان ناکام بیرون میرعبدالله
هاتف اصفهانی : ماده تاریخها
شمارهٔ ۳۹
حیف از فاطمه آن نخل جوان
که خم از باد اجل شد ناگاه
حیف از آن گوهر ارزنده که بود
در جهان خیل نکویان را شاه
حیف از آن شمع فروزنده که بود
پرتو آن طربافزا غمگاه
بود از پاکی طینت تا بود
عفتش همدم و عصمت همراه
بود ذیل وی از آلایش دور
پاک دامان وی از لوث گناه
روز و شب تا به جهان داشت مقام
بود آن رشک خور و خجلت ماه
خرم از چهرهاش این هفت اقلیم
روشن از عارضش این نه خرگاه
چون شد آن سرو قد لاله عذار
از سموم اجلش حال تباه
سرو ازین غصه به بر جامه درید
لاله زین غم ز سرافکنده کلاه
ریخت در فرقتش آن خاک بسر
کرد در ماتمش این جامه سیاه
چون شد از دار فنا سوی بهشت
جانش از شوق ملاقات الله
رخت بربست از این غمخانه
بار بگشاد در آن عشرتگاه
کلک هاتف پی تاریخ نوشت
رفت از دار فنا فاطمه آه
که خم از باد اجل شد ناگاه
حیف از آن گوهر ارزنده که بود
در جهان خیل نکویان را شاه
حیف از آن شمع فروزنده که بود
پرتو آن طربافزا غمگاه
بود از پاکی طینت تا بود
عفتش همدم و عصمت همراه
بود ذیل وی از آلایش دور
پاک دامان وی از لوث گناه
روز و شب تا به جهان داشت مقام
بود آن رشک خور و خجلت ماه
خرم از چهرهاش این هفت اقلیم
روشن از عارضش این نه خرگاه
چون شد آن سرو قد لاله عذار
از سموم اجلش حال تباه
سرو ازین غصه به بر جامه درید
لاله زین غم ز سرافکنده کلاه
ریخت در فرقتش آن خاک بسر
کرد در ماتمش این جامه سیاه
چون شد از دار فنا سوی بهشت
جانش از شوق ملاقات الله
رخت بربست از این غمخانه
بار بگشاد در آن عشرتگاه
کلک هاتف پی تاریخ نوشت
رفت از دار فنا فاطمه آه
هاتف اصفهانی : ماده تاریخها
شمارهٔ ۴۲
هاتف اصفهانی : ماده تاریخها
شمارهٔ ۴۳
هاتف اصفهانی : ماده تاریخها
شمارهٔ ۴۴
هزار حیف که از گلشن جهان آخر
چو گل به باد خزان رفت میرزامهدی
فروغ محفل آل رسول بود و دریغ
که شمعسان ز میان رفت میرزامهدی
ز الفت تن خاکی ملول شد جانش
به سوی عالم جان رفت میرزامهدی
هوای قصر جنان کرد از جهان خراب
به آن خجسته مکان رفت میرزامهدی
به حیرتم چه شنید از فسانهٔ ایام
که خوش به خواب گران رفت میرزامهدی
غرض چو جانب عشر تسرای خلدبرین
ز بزم همنفسان رفت میرزامهدی
رقم زد از پی تاریخ رحلتش هاتف
به بزمگاه جنان رفت میرزامهدی
چو گل به باد خزان رفت میرزامهدی
فروغ محفل آل رسول بود و دریغ
که شمعسان ز میان رفت میرزامهدی
ز الفت تن خاکی ملول شد جانش
به سوی عالم جان رفت میرزامهدی
هوای قصر جنان کرد از جهان خراب
به آن خجسته مکان رفت میرزامهدی
به حیرتم چه شنید از فسانهٔ ایام
که خوش به خواب گران رفت میرزامهدی
غرض چو جانب عشر تسرای خلدبرین
ز بزم همنفسان رفت میرزامهدی
رقم زد از پی تاریخ رحلتش هاتف
به بزمگاه جنان رفت میرزامهدی
هاتف اصفهانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۳
هاتف اصفهانی : اشعار عربی
شمارهٔ ۳ - فی مدیح الرسول صلی الله علیه و آله و سلم
نادمت اهل الحمی یوما بذی سلم
فارفتهم و ندیمی بعدهم ندم
عاشرتهم غانما بالطیب و الطرب
هاجرتهم نادما بالهم و السدم
اصبحت من وصلهم فیالروح و الفرح
امسیت من هجرهم فیالضر و السقم
فی ربعهم عشت ملتذا بصحبتهم
والدهر یعتقب اللذات بالالم
حاشای ما کنت من یختار فرقتهم
لکن قضاء جری فی اللوح بالقلم
فلیس لی منیه منذ افتقدتهم
الا ملاقاتهم فی ذلک الحرم
ما بال عینی تذری من تذکرهم
بمدمع هطل کالغیث منسجم
کالمزن تهمی بوبل معذق و دق
متی تشاهد و مض البرق من اضم
حاولت املی کتابا کی اشیر بما
قلبی یقاسیه فی نبذ من الکلم
من ذکرهم هملت عینی فما نزلت
علی الرقیمه حرف غیر منعجم
مهما و طئت ربی نجد و تربته
مالی تسابق راسی مسرعا قدم
یا حبذا الربع و الاطلال و الدمن
من ارض نجد سقاه الله من دیم
فیالها تربه کالمسک طیبة
جادت علیه الغوادی اجود الرهم
کانها رفرف خضر قد انبسطت
تحت القر تفل و الریحان و العنم
متی تهب صبا نجد بریلها
یستنشق المسک منها کل ذی خشم
طوبی لصاد تروی من مناهلها
فی الحر مغترفا من مائها الشیم
فلو غسلت العظام البالیات به
تعود منه حیوة الاعظم الرمم
قد کان سکانها مستانسین بها
فی ارغد العیش محفوفین با النعم
فالدهر غافصهم فیها و اجلاهم
عنها و فرقهم بالاهل و الحشم
بیوتهم قد حوت صفرا بلا اهل
خیامها قد خلت من ساکن الخیم
اضحت مساکن سادات اولی خطر
ظلت منازل اشراف ذوی همم
مأوی الثعالب و الذئبان الضبع
مثوی الرفاقیف و الغربان و الرخم
فاقفرت دورهم حتی کان بها
مستأنسا بعد لم یسکن و لم یقم
و سد باب لدار ترب سدته
کانت مناص و جوه العرب و العجم
دار لال رسول الله مقفرة
بنائها اسست بالجود و الکرم
داریباهی بها جبریل مفتخرا
لوعد فیها من الحجاب و الخدم
عفت رسوم مغاینهم و لولاهم
ربالخلیقة خلقالخق لم یرم
قلوبهم من سلاف العلم طافحة
تفض منها و تجری صفوة الحکم
وجوههم عن جمالالحق حاکیه
عن درک انوارهم طرف العقول عمی
ما للقدیم شبیه حادث لکن
حدوثهم اشبه الاشیاء بالقدم
یا فجعتی حین ما اصغی مصائبهم
ما لا یطاق لسانی ذکرها و فمی
اوذوا و قد صبروا فی کل ماظلموا
والله من ظالمیهم خیر منتقم
یعجل الله فی اظهار قائمهم
حتی یزیج ظلام الاعصر الدهم
و یملاء الارض عدلا بعد ماملئت
ظلماء ظلم علی الافاق مرتکم
یا سادتی یا موالی الکرام بکم
رجاء عبد کثیرالذنب مجترم
قد اصبحت لممی بیضاء فی سرف
والوجه کالقلب مسود من اللمم
ظهری انحنی و انثنی من حمل اوزار
صغارها کالجبال الشم فیالعظم
مالی سوی حبکم والاعتصام بکم
مطفی لحدة نار اوقدت جرمی
فحبکم لمضیق اللحد مدخری
و بغض اعدائکم فیالحشر معتصمی
لو لم ینلنی شراب من شفاعتکم
یا حر قلب منالحرمان مضطرم
اتیتکم بمدیح لایلیق بکم
و هل یلیق بکم ما اسود من قلمی
کلا هل یتاتی نشر مدحتکم
من اعجمی بنظم غیر منتظم
هیهات و البلغاء الماد حون وان
اطروا بکل لسان عد فی بکم
لا من مدبحی و لکن من مواهبکم
ارجو الحمایه یوما للعصاه حمی
و کل ذی و طراعیت مذاهبه
لورام ابواب اهل الجود لم یلم
صلی علیکم باذکاها و اطیبها
رب البرایا صلوة غیر منحسم
ما انضرت ارض نجد من غمایمها
خضر المرابع و الاطلال و الاکم
و استطربت سجعا فیها حمایمها
مغردات علی اغصان بالنغم
فارفتهم و ندیمی بعدهم ندم
عاشرتهم غانما بالطیب و الطرب
هاجرتهم نادما بالهم و السدم
اصبحت من وصلهم فیالروح و الفرح
امسیت من هجرهم فیالضر و السقم
فی ربعهم عشت ملتذا بصحبتهم
والدهر یعتقب اللذات بالالم
حاشای ما کنت من یختار فرقتهم
لکن قضاء جری فی اللوح بالقلم
فلیس لی منیه منذ افتقدتهم
الا ملاقاتهم فی ذلک الحرم
ما بال عینی تذری من تذکرهم
بمدمع هطل کالغیث منسجم
کالمزن تهمی بوبل معذق و دق
متی تشاهد و مض البرق من اضم
حاولت املی کتابا کی اشیر بما
قلبی یقاسیه فی نبذ من الکلم
من ذکرهم هملت عینی فما نزلت
علی الرقیمه حرف غیر منعجم
مهما و طئت ربی نجد و تربته
مالی تسابق راسی مسرعا قدم
یا حبذا الربع و الاطلال و الدمن
من ارض نجد سقاه الله من دیم
فیالها تربه کالمسک طیبة
جادت علیه الغوادی اجود الرهم
کانها رفرف خضر قد انبسطت
تحت القر تفل و الریحان و العنم
متی تهب صبا نجد بریلها
یستنشق المسک منها کل ذی خشم
طوبی لصاد تروی من مناهلها
فی الحر مغترفا من مائها الشیم
فلو غسلت العظام البالیات به
تعود منه حیوة الاعظم الرمم
قد کان سکانها مستانسین بها
فی ارغد العیش محفوفین با النعم
فالدهر غافصهم فیها و اجلاهم
عنها و فرقهم بالاهل و الحشم
بیوتهم قد حوت صفرا بلا اهل
خیامها قد خلت من ساکن الخیم
اضحت مساکن سادات اولی خطر
ظلت منازل اشراف ذوی همم
مأوی الثعالب و الذئبان الضبع
مثوی الرفاقیف و الغربان و الرخم
فاقفرت دورهم حتی کان بها
مستأنسا بعد لم یسکن و لم یقم
و سد باب لدار ترب سدته
کانت مناص و جوه العرب و العجم
دار لال رسول الله مقفرة
بنائها اسست بالجود و الکرم
داریباهی بها جبریل مفتخرا
لوعد فیها من الحجاب و الخدم
عفت رسوم مغاینهم و لولاهم
ربالخلیقة خلقالخق لم یرم
قلوبهم من سلاف العلم طافحة
تفض منها و تجری صفوة الحکم
وجوههم عن جمالالحق حاکیه
عن درک انوارهم طرف العقول عمی
ما للقدیم شبیه حادث لکن
حدوثهم اشبه الاشیاء بالقدم
یا فجعتی حین ما اصغی مصائبهم
ما لا یطاق لسانی ذکرها و فمی
اوذوا و قد صبروا فی کل ماظلموا
والله من ظالمیهم خیر منتقم
یعجل الله فی اظهار قائمهم
حتی یزیج ظلام الاعصر الدهم
و یملاء الارض عدلا بعد ماملئت
ظلماء ظلم علی الافاق مرتکم
یا سادتی یا موالی الکرام بکم
رجاء عبد کثیرالذنب مجترم
قد اصبحت لممی بیضاء فی سرف
والوجه کالقلب مسود من اللمم
ظهری انحنی و انثنی من حمل اوزار
صغارها کالجبال الشم فیالعظم
مالی سوی حبکم والاعتصام بکم
مطفی لحدة نار اوقدت جرمی
فحبکم لمضیق اللحد مدخری
و بغض اعدائکم فیالحشر معتصمی
لو لم ینلنی شراب من شفاعتکم
یا حر قلب منالحرمان مضطرم
اتیتکم بمدیح لایلیق بکم
و هل یلیق بکم ما اسود من قلمی
کلا هل یتاتی نشر مدحتکم
من اعجمی بنظم غیر منتظم
هیهات و البلغاء الماد حون وان
اطروا بکل لسان عد فی بکم
لا من مدبحی و لکن من مواهبکم
ارجو الحمایه یوما للعصاه حمی
و کل ذی و طراعیت مذاهبه
لورام ابواب اهل الجود لم یلم
صلی علیکم باذکاها و اطیبها
رب البرایا صلوة غیر منحسم
ما انضرت ارض نجد من غمایمها
خضر المرابع و الاطلال و الاکم
و استطربت سجعا فیها حمایمها
مغردات علی اغصان بالنغم
ملکالشعرای بهار : قصاید
قصیدهٔ ۱۱
به کام من بر، یک چند گشت گیهان بود
که با زمانه مرا عهد بود و پیمان بود
هزاردستان بد در سخن مرا و چو من
نه در هزار چمن یک هزاردستان بود
مرا چو کان بدخشان بد این دل دانا
سخن بدو در، چون گوهر بدخشان بود
شکفته بود همه بوستان خاطر من
حسود را دل از اندیشه سخت پژمان بود
نه دیدهام به ره چهرهای شدی گریان
نه خاطرم ز غم طرهای پریشان بود
نبد مرا دل و دین کز دو چشم و زلف بتان
همه سرایم زین پیش، کافرستان بود
به گرد من بر، خوبان همه کشید رده
تو گفتی انجم بر گرد ماه تابان بود
مرا نیارست آمد عدو به پیرامن
که از سرشک غم او را به راه طوفان بود
کنون چه دانم گفتن ز کامرانی خویش
که هرچه گفتم و گویم هزار چندان بود
کسم ندانست آن روزگار قیمت و قدر
که این گرامی گوهر نهفته در کان بود
به سایهٔ پدر اندر نهاده بودم رخت
پی دو نان نه مرا ره به کاخ دونان بود
بدین زمانه مرا روزگار چونین گشت
بدان زمانه مرا روزگار چونان بود
طمع به نان کسانم نبد که شمس و قمر
به خوان همت من بر، دو قرصهٔ نان بود
به خوی دیرین گیهان شکست پیمانم
همیشه تا بود، این خوی، خوی گیهان بود
ز کین کیوان باشد شدن به سوی نشیب
مرا که اختر والا فراز کیوان بود
زمانه کرد چو چوگان، خمیده پشت و نژند
مرا که گوی زمانه به خم چوگان بود
بگشت بر سر خون من آسیای سپهر
فغان من همه زین آسیای گردان بود
بگشت گردون تا بستد از من آن که مرا
شکفته گلبن و آراسته گلستان بود
که را به گیتی سیر بهار و بستانی است
مرا ز رویش سیر بهار و بستان بود
ز رنج و دردم آسوده بود تن، که مرا
به رنج دارو بود و به درد درمان بود
برفت و تاختن آورد رنج بر سر من
غمی نبود که جز گرد منش جولان بود
مرا ز صبر و تحمل نبود چاره ولیک
پس از صبوری بنیاد صبر ویران بود
بسی گرستم در سوگ آن بزرگ پدر
مگو پدر، که خداوند بود و سلطان بود
چو بود گنج خرد، شد نهان به خاک سیاه
همیشه گنج به خاک سیاه پنهان بود
دلم بیازرد از کین روزگار و چو من
به گیتی اندر، آزرده دل فراوان بود
ز رنج دیوان بر خیره چند نالم؟ از آنک
قرین دیوان بد، گر همه سلیمان بود
نه من ز نوح فزونم که او دو نیمهٔ عمر
به چنگ انده بود و به رنج طوفان بود
عزیزتر نیم از یوسف درست سخن
که جایگاهش گه چاه و گاه زندان بود
ز پور عمران برتر نیم به حشمت و جاه
که دیرگاهی سرگشته در بیابان بود
ز رنج یاران نالم، نه دشمنان که مرا
همیشه ز آنان دل در شکنج خذلان بود
بدان طریق بگفتم من این چکامه که گفت:
« مرا بسود و فرو ریخت هرچه دندان بود»
چنان فزونی ز آن یافت رودکی به سخن
کز آل سامان کارش همه بسامان بود
حدیث نعمت خود ز آن گروه کرد و بگفت:
« مرا بزرگی و نعمت ز آل سامان بود»
کنون بزرگی و نعمت مرا ز خدمت توست
اگر فلان را نعمت ز خوان بهمان بود
که با زمانه مرا عهد بود و پیمان بود
هزاردستان بد در سخن مرا و چو من
نه در هزار چمن یک هزاردستان بود
مرا چو کان بدخشان بد این دل دانا
سخن بدو در، چون گوهر بدخشان بود
شکفته بود همه بوستان خاطر من
حسود را دل از اندیشه سخت پژمان بود
نه دیدهام به ره چهرهای شدی گریان
نه خاطرم ز غم طرهای پریشان بود
نبد مرا دل و دین کز دو چشم و زلف بتان
همه سرایم زین پیش، کافرستان بود
به گرد من بر، خوبان همه کشید رده
تو گفتی انجم بر گرد ماه تابان بود
مرا نیارست آمد عدو به پیرامن
که از سرشک غم او را به راه طوفان بود
کنون چه دانم گفتن ز کامرانی خویش
که هرچه گفتم و گویم هزار چندان بود
کسم ندانست آن روزگار قیمت و قدر
که این گرامی گوهر نهفته در کان بود
به سایهٔ پدر اندر نهاده بودم رخت
پی دو نان نه مرا ره به کاخ دونان بود
بدین زمانه مرا روزگار چونین گشت
بدان زمانه مرا روزگار چونان بود
طمع به نان کسانم نبد که شمس و قمر
به خوان همت من بر، دو قرصهٔ نان بود
به خوی دیرین گیهان شکست پیمانم
همیشه تا بود، این خوی، خوی گیهان بود
ز کین کیوان باشد شدن به سوی نشیب
مرا که اختر والا فراز کیوان بود
زمانه کرد چو چوگان، خمیده پشت و نژند
مرا که گوی زمانه به خم چوگان بود
بگشت بر سر خون من آسیای سپهر
فغان من همه زین آسیای گردان بود
بگشت گردون تا بستد از من آن که مرا
شکفته گلبن و آراسته گلستان بود
که را به گیتی سیر بهار و بستانی است
مرا ز رویش سیر بهار و بستان بود
ز رنج و دردم آسوده بود تن، که مرا
به رنج دارو بود و به درد درمان بود
برفت و تاختن آورد رنج بر سر من
غمی نبود که جز گرد منش جولان بود
مرا ز صبر و تحمل نبود چاره ولیک
پس از صبوری بنیاد صبر ویران بود
بسی گرستم در سوگ آن بزرگ پدر
مگو پدر، که خداوند بود و سلطان بود
چو بود گنج خرد، شد نهان به خاک سیاه
همیشه گنج به خاک سیاه پنهان بود
دلم بیازرد از کین روزگار و چو من
به گیتی اندر، آزرده دل فراوان بود
ز رنج دیوان بر خیره چند نالم؟ از آنک
قرین دیوان بد، گر همه سلیمان بود
نه من ز نوح فزونم که او دو نیمهٔ عمر
به چنگ انده بود و به رنج طوفان بود
عزیزتر نیم از یوسف درست سخن
که جایگاهش گه چاه و گاه زندان بود
ز پور عمران برتر نیم به حشمت و جاه
که دیرگاهی سرگشته در بیابان بود
ز رنج یاران نالم، نه دشمنان که مرا
همیشه ز آنان دل در شکنج خذلان بود
بدان طریق بگفتم من این چکامه که گفت:
« مرا بسود و فرو ریخت هرچه دندان بود»
چنان فزونی ز آن یافت رودکی به سخن
کز آل سامان کارش همه بسامان بود
حدیث نعمت خود ز آن گروه کرد و بگفت:
« مرا بزرگی و نعمت ز آل سامان بود»
کنون بزرگی و نعمت مرا ز خدمت توست
اگر فلان را نعمت ز خوان بهمان بود
ملکالشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۱
شبی چشم کیوان ز فکرت نخفت
دژم گشته از رازهای نهفت
نحوست زده هاله بر گرد اوی
رده بسته ناکامیش پیش روی
دریغ و اسف از نشیب و فراز
ز هر سو بر او ره گرفتند باز
سعادت ز پیشش گریزنده شد
طبیعت از او اشک ریزنده شد
فرشته خروشان برفته ز جای
تبسمکنان دیو پیشش به پای
بجستیش برق نحوست ز چشم
از او منتشر کینه و کید و خشم
چو دیوانگان سر فرو برد پیش
همی چرخ زد گرد بر گرد خویش
هوا گشت تاریک از اندیشهاش
از اندیشهاش شومتر، پیشهاش
درون دلش عقدهای زهردار
بپیچد و خمید مانند مار
ز کامش برون جست مانند دود
تنورهزنان، شعلههای کبود
بپیچد تا بامدادان به درد
به ناخن بر و سینه را چاک کرد
چو آبستنان نعرهها کرد سخت
جدا گشت از او خون و خوی لخت لخت
به دلش اندرون بد غمی آتشین
بر او سخت افشرده چنگال کین
یکی خنجر از برق بر سینه راند
به برق آن نحوست ز دل برفشاند
رها گشت کیوان هم اندر زمان
از آن شوم سوزندهٔ بیامان
سیه گوهر شوم بگداخته
که برقش ز کیوان جدا ساخته
ز بالا خروشان سوی خاک تاخت
به خاک آمد و جان عشقی گداخت
جوانی دلیر و گشادهزبان
سخنگوی و دانشور و مهربان
به بالا به سان یکی زاد سرو
خرامنده مانند زیبا تذرو
گشادهدل و برگشاده جبین
وطنخواه و آزاد و نغز و گزین
نجسته هنوز از جهان کام خویش
ندیده به واقع سرانجام خویش
نکرده دهانی خوش از زندگی
نگردیده جمع از پراکندگی
نگشته دلش بر غم عشق چیر
نخندیده بر چهر معشوق سیر
چو بلبل نوایش همه دردناک
گریبان بختش چو گل چاکچاک
هنوزش نپیوسته پر تا میان
نبسته به شاخی هنوز آشیان
به شب خفته بر شاخهٔ آرزو
سحرگاه با عشق در گفتگو
که از شست کیوان یکی تیر جست
جگرگاه مرغ سخنگوی خست
ز معدن جدا گشت سربی سیاه
گدازان چو آه دل بیگناه
ز صنع بشر نرم چون موم شد
سپس سخت چون بیخ زقوم شد
به مدبر فرو رفت و گردن کشید
یکی دوزخی زیر دامن کشید
چو افعی به غاری درون جا گرفت
به دل کینهٔ مرد دانا گرفت
نگه کرد هر سو به خرد و کلان
به تیرهدلان و به روشندلان
به سردار و سالار و میر و وزیر
به اعیان و اشراف و خرد و کبیر
دریغ آمدش حمله آوردنا
به قلب سیهشان گذر کردنا
نچربید زورش به زورآوران
بجنبید مهرش به استمگران
ز ظالم بگردید و پیمان گرفت
سوی کاخ مظلوم جولان گرفت
سیه بود و کام از سیاهی نیافت
به سوی سپیدان رخ از رشک تافت
به قصد سپیدان بیفراشت قد
سیهرو برد بر سپیدان حسد
ز دیوار عشقی در این بوم و بر
ندید ایچ دیوار کوتاهتر
بر او تاختن برد یک بامداد
گل عمر او چید و بر باد داد
گل عاشقی بود و عشقیش نام
به عشق وطن خاک شد والسلام
نمو کرد و بشکفت و خندید و رفت
چو گل، صبحی از زندگی دید و رفت
دژم گشته از رازهای نهفت
نحوست زده هاله بر گرد اوی
رده بسته ناکامیش پیش روی
دریغ و اسف از نشیب و فراز
ز هر سو بر او ره گرفتند باز
سعادت ز پیشش گریزنده شد
طبیعت از او اشک ریزنده شد
فرشته خروشان برفته ز جای
تبسمکنان دیو پیشش به پای
بجستیش برق نحوست ز چشم
از او منتشر کینه و کید و خشم
چو دیوانگان سر فرو برد پیش
همی چرخ زد گرد بر گرد خویش
هوا گشت تاریک از اندیشهاش
از اندیشهاش شومتر، پیشهاش
درون دلش عقدهای زهردار
بپیچد و خمید مانند مار
ز کامش برون جست مانند دود
تنورهزنان، شعلههای کبود
بپیچد تا بامدادان به درد
به ناخن بر و سینه را چاک کرد
چو آبستنان نعرهها کرد سخت
جدا گشت از او خون و خوی لخت لخت
به دلش اندرون بد غمی آتشین
بر او سخت افشرده چنگال کین
یکی خنجر از برق بر سینه راند
به برق آن نحوست ز دل برفشاند
رها گشت کیوان هم اندر زمان
از آن شوم سوزندهٔ بیامان
سیه گوهر شوم بگداخته
که برقش ز کیوان جدا ساخته
ز بالا خروشان سوی خاک تاخت
به خاک آمد و جان عشقی گداخت
جوانی دلیر و گشادهزبان
سخنگوی و دانشور و مهربان
به بالا به سان یکی زاد سرو
خرامنده مانند زیبا تذرو
گشادهدل و برگشاده جبین
وطنخواه و آزاد و نغز و گزین
نجسته هنوز از جهان کام خویش
ندیده به واقع سرانجام خویش
نکرده دهانی خوش از زندگی
نگردیده جمع از پراکندگی
نگشته دلش بر غم عشق چیر
نخندیده بر چهر معشوق سیر
چو بلبل نوایش همه دردناک
گریبان بختش چو گل چاکچاک
هنوزش نپیوسته پر تا میان
نبسته به شاخی هنوز آشیان
به شب خفته بر شاخهٔ آرزو
سحرگاه با عشق در گفتگو
که از شست کیوان یکی تیر جست
جگرگاه مرغ سخنگوی خست
ز معدن جدا گشت سربی سیاه
گدازان چو آه دل بیگناه
ز صنع بشر نرم چون موم شد
سپس سخت چون بیخ زقوم شد
به مدبر فرو رفت و گردن کشید
یکی دوزخی زیر دامن کشید
چو افعی به غاری درون جا گرفت
به دل کینهٔ مرد دانا گرفت
نگه کرد هر سو به خرد و کلان
به تیرهدلان و به روشندلان
به سردار و سالار و میر و وزیر
به اعیان و اشراف و خرد و کبیر
دریغ آمدش حمله آوردنا
به قلب سیهشان گذر کردنا
نچربید زورش به زورآوران
بجنبید مهرش به استمگران
ز ظالم بگردید و پیمان گرفت
سوی کاخ مظلوم جولان گرفت
سیه بود و کام از سیاهی نیافت
به سوی سپیدان رخ از رشک تافت
به قصد سپیدان بیفراشت قد
سیهرو برد بر سپیدان حسد
ز دیوار عشقی در این بوم و بر
ندید ایچ دیوار کوتاهتر
بر او تاختن برد یک بامداد
گل عمر او چید و بر باد داد
گل عاشقی بود و عشقیش نام
به عشق وطن خاک شد والسلام
نمو کرد و بشکفت و خندید و رفت
چو گل، صبحی از زندگی دید و رفت
ملکالشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۲
ایرجا! رفتی و اشعار تو ماند
کوچ کردی تو و آثار تو ماند
چون کند قافله کوچ از صحرا
مینهد آتشی از خویش به جا
بار بستی تو ز سرمنزل من
آتشت ماند ولی در دل من
چون کبوتربچهٔ پروازی
برگشودی پر و کردی بازی
اوج بگرفتی و بال افشاندی
ناگهان رفتی و بالا ماندی
تن زار تو فروخفت به خاک
روح پاک تو گذشت از افلاک
جامه پوشید سیه در غم تو
نامه شد جامهدر از ماتم تو
شجر فضل و ادب بیبر شد
فلک دانش بیاختر شد
دفتر از هجر تو بیشیرازه است
وز غمت داغ مرکب تازه است
رفت در مرگ تو قدرت ز خیال
مزه از نکته و معنی زامثال
اندر آهنگ دگر پویه نماند
بر لب تار به جز مویه نماند
بیتو رفت از غزلیات فروغ
بیتو شد عاشقی و عشق دروغ
بیتو رندی و نظربازی مرد
راستی سعدی شیرازی مرد
اندر آن باغ که بر شاخهٔ گل
آشیان ساختهای چون بلبل
زیر سر کن ز ره مهر و وفا
گوشهای بهر پذیرایی ما
کوچ کردی تو و آثار تو ماند
چون کند قافله کوچ از صحرا
مینهد آتشی از خویش به جا
بار بستی تو ز سرمنزل من
آتشت ماند ولی در دل من
چون کبوتربچهٔ پروازی
برگشودی پر و کردی بازی
اوج بگرفتی و بال افشاندی
ناگهان رفتی و بالا ماندی
تن زار تو فروخفت به خاک
روح پاک تو گذشت از افلاک
جامه پوشید سیه در غم تو
نامه شد جامهدر از ماتم تو
شجر فضل و ادب بیبر شد
فلک دانش بیاختر شد
دفتر از هجر تو بیشیرازه است
وز غمت داغ مرکب تازه است
رفت در مرگ تو قدرت ز خیال
مزه از نکته و معنی زامثال
اندر آهنگ دگر پویه نماند
بر لب تار به جز مویه نماند
بیتو رفت از غزلیات فروغ
بیتو شد عاشقی و عشق دروغ
بیتو رندی و نظربازی مرد
راستی سعدی شیرازی مرد
اندر آن باغ که بر شاخهٔ گل
آشیان ساختهای چون بلبل
زیر سر کن ز ره مهر و وفا
گوشهای بهر پذیرایی ما
ملکالشعرای بهار : گزیده اشعار
قطعه
نهفته روی به برگ اندرون گلی محجوب
ز باغبان طبیعت ملول و غمگین بود
ز تاب و جلوه اگر چند مانده بود جدا
ولی ز نکهت او باغ عنبرآگین بود
ز اوستادی خورشید و دایگانی ماه
جدا به سایهٔ اشجار، فرد و مسکین بود
نه با تحیت نوری ز خواب برمیخاست
نه با فسانهٔ مرغی سرش به بالین بود
فسرده عارض بیرنگ او به سایه، ولیک
فروغ شهرت او رونق بساتین بود
کمال ظاهر او پرورشگر ازهار
جمال باطنش آرایش ریاحین بود
به جای چهرهفروزی به بوستان وجود
نصیب او ز طبیعت وقار و تمکین بود
چه غم که بر سر باغ مجاز جلوه نکرد؟
گلی که از نفسش طبع دهر مشکین بود
به خسروان، سخن ناز اگر فروخت، رواست
شکر لبی که خداوند طبع شیرین بود
کسی که عقد سخن را به لطف داد نظام
ز جمع پردگیان، بیخلاف، پروین بود
به نوبهار حیات از خزان مرگ به باد
شد آن گلی که نه در انتظار گلچین بود
اگرچه حجلهٔ رنگین به کام خویش نساخت
ولی ز شعر خوشش روی دهر رنگین بود
شکفت و عطر برافشاند و خنده کرد و بریخت
نتیجهٔ گل افسرده عاقبت این بود
ز باغبان طبیعت ملول و غمگین بود
ز تاب و جلوه اگر چند مانده بود جدا
ولی ز نکهت او باغ عنبرآگین بود
ز اوستادی خورشید و دایگانی ماه
جدا به سایهٔ اشجار، فرد و مسکین بود
نه با تحیت نوری ز خواب برمیخاست
نه با فسانهٔ مرغی سرش به بالین بود
فسرده عارض بیرنگ او به سایه، ولیک
فروغ شهرت او رونق بساتین بود
کمال ظاهر او پرورشگر ازهار
جمال باطنش آرایش ریاحین بود
به جای چهرهفروزی به بوستان وجود
نصیب او ز طبیعت وقار و تمکین بود
چه غم که بر سر باغ مجاز جلوه نکرد؟
گلی که از نفسش طبع دهر مشکین بود
به خسروان، سخن ناز اگر فروخت، رواست
شکر لبی که خداوند طبع شیرین بود
کسی که عقد سخن را به لطف داد نظام
ز جمع پردگیان، بیخلاف، پروین بود
به نوبهار حیات از خزان مرگ به باد
شد آن گلی که نه در انتظار گلچین بود
اگرچه حجلهٔ رنگین به کام خویش نساخت
ولی ز شعر خوشش روی دهر رنگین بود
شکفت و عطر برافشاند و خنده کرد و بریخت
نتیجهٔ گل افسرده عاقبت این بود
محتشم کاشانی : ترکیببندها
شمارهٔ ۱ : باز این چه شورش است که در خلق عالم است
باز این چه شورش است که در خلق عالم است
باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است
باز این چه رستخیز عظیم است کز زمین
بی نفخ صور خاسته تا عرش اعظم است
این صبح تیره باز دمید از کجا کزو
کار جهان و خلق جهان جمله در هم است
گویا طلوع میکند از مغرب آفتاب
کاشوب در تمامی ذرات عالم است
گر خوانمش قیامت دنیا بعید نیست
این رستخیز عام که نامش محرم است
در بارگاه قدس که جای ملال نیست
سرهای قدسیان همه بر زانوی غم است
جن و ملک بر آدمیان نوحه میکنند
گویا عزای اشرف اولاد آدم است
خورشید آسمان و زمین نور مشرقین
پروردهٔ کنار رسول خدا حسین
کشتی شکست خوردهٔ طوفان کربلا
در خاک و خون طپیده میدان کربلا
گر چشم روزگار بر او زار میگریست
خون میگذشت از سر ایوان کربلا
نگرفت دست دهر گلابی به غیر اشک
زآن گل که شد شکفته به بستان کربلا
از آب هم مضایقه کردند کوفیان
خوش داشتند حرمت مهمان کربلا
بودند دیو و دد همه سیراب و میمکید
خاتم ز قحط آب سلیمان کربلا
زان تشنگان هنوز به عیوق میرسد
فریاد العطش ز بیابان کربلا
آه از دمی که لشگر اعدا نکرد شرم
کردند رو به خیمهٔ سلطان کربلا
آن دم فلک بر آتش غیرت سپند شد
کز خوف خصم در حرم افغان بلند شد
کاش آن زمان سرادق گردون نگون شدی
وین خرگه بلند ستون بیستون شدی
کاش آن زمان درآمدی از کوه تا به کوه
سیل سیه که روی زمین قیرگون شدی
کاش آن زمان ز آه جهان سوز اهل بیت
یک شعلهٔ برق خرمن گردون دون شدی
کاش آن زمان که این حرکت کرد آسمان
سیمابوار گوی زمین بیسکون شدی
کاش آن زمان که پیکر او شد درون خاک
جان جهانیان همه از تن برون شدی
کاش آن زمان که کشتی آل نبی شکست
عالم تمام غرقه دریای خون شدی
گر انتقام آن نفتادی بروز حشر
با این عمل معاملهٔ دهر چون شدی
آل نبی چو دست تظلم برآورند
ارکان عرش را به تلاطم درآورند
برخوان غم چو عالمیان را صلا زدند
اول صلا به سلسلهٔ انبیا زدند
نوبت به اولیا چو رسید آسمان طپید
زان ضربتی که بر سر شیر خدا زدند
آن در که جبرئیل امین بود خادمش
اهل ستم به پهلوی خیرالنسا زدند
پس آتشی ز اخگر الماس ریزهها
افروختند و در حسن مجتبی زدند
وانگه سرادقی که ملک محرمش نبود
کندند از مدینه و در کربلا زدند
وز تیشهٔ ستیزه در آن دشت کوفیان
بس نخلها ز گلشن آل عبا زدند
پس ضربتی کزان جگر مصطفی درید
بر حلق تشنهٔ خلف مرتضی زدند
اهل حرم دریده گریبان گشوده مو
فریاد بر در حرم کبریا زدند
روحالامین نهاده به زانو سر حجاب
تاریک شد ز دیدن آن چشم آفتاب
چون خون ز حلق تشنهٔ او بر زمین رسید
جوش از زمین بذروه عرش برین رسید
نزدیک شد که خانهٔ ایمان شود خراب
از بس شکستها که به ارکان دین رسید
نخل بلند او چو خسان بر زمین زدند
طوفان به آسمان ز غبار زمین رسید
باد آن غبار چون به مزار نبی رساند
گرد از مدینه بر فلک هفتمین رسید
یکباره جامه در خم گردون به نیل زد
چون این خبر به عیسی گردون نشین رسید
پر شد فلک ز غلغله چون نوبت خروش
از انبیا به حضرت روحالامین رسید
کرد این خیال وهم غلط کار، کان غبار
تا دامن جلال جهان آفرین رسید
هست از ملال گرچه بری ذات ذوالجلال
او در دلست و هیچ دلی نیست بیملال
ترسم جزای قاتل او چون رقم زنند
یک باره بر جریدهٔ رحمت قلم زنند
ترسم کزین گناه شفیعان روز حشر
دارند شرم کز گنه خلق دم زنند
دست عتاب حق به در آید ز آستین
چون اهل بیت دست در اهل ستم زنند
آه از دمی که با کفن خونچکان ز خاک
آل علی چو شعلهٔ آتش علم زنند
فریاد از آن زمان که جوانان اهل بیت
گلگون کفن به عرصهٔ محشر قدم زنند
جمعی که زد بهم صفشان شور کربلا
در حشر صف زنان صف محشر بهم زنند
از صاحب حرم چه توقع کنند باز
آن ناکسان که تیغ به صید حرم زنند
پس بر سنان کنند سری را که جبرئیل
شوید غبار گیسویش از آب سلسبیل
روزی که شد به نیزه سر آن بزرگوار
خورشید سر برهنه برآمد ز کوهسار
موجی به جنبش آمد و برخاست کوه کوه
ابری به بارش آمد و بگریست زار زار
گفتی تمام زلزله شد خاک مطمئن
گفتی فتاد از حرکت چرخ بیقرار
عرش آن زمان به لرزه درآمد که چرخ پیر
افتاد در گمان که قیامت شد آشکار
آن خیمهای که گیسوی حورش طناب بود
شد سرنگون ز باد مخالف حباب وار
جمعی که پاس محملشان داشت جبرئیل
گشتند بیعماری و محمل شتر سوار
با آن که سر زد آن عمل از امت نبی
روحالامین ز روح نبی گشت شرمسار
وانگه ز کوفه خیل الم رو به شام کرد
نوعی که عقل گفت قیامت قیام کرد
بر حربگاه چون ره آن کاروان فتاد
شور و نشور و واهمه را در گمان فتاد
هم بانگ نوحه غلغله در شش جهت فکند
هم گریه بر ملایک هفت آسمان فتاد
هرجا که بود آهوئی از دشت پا کشید
هرجا که بود طایری از آشیان فتاد
شد وحشتی که شور قیامت ز یاد رفت
چون چشم اهل بیت بر آن کشتگان فتاد
هرچند بر تن شهدا چشم کار کرد
بر زخمهای کاری تیغ و سنان فتاد
ناگاه چشم دختر زهرا در آن میان
بر پیکر شریف امام زمان فتاد
بیاختیار نعرهٔ هذا حسین او
سر زد چنانکه آتش از او در جهان فتاد
پس با زبان پر گله آن بضعةالرسول
رو در مدینه کرد که یا ایهاالرسول
این کشتهٔ فتاده به هامون حسین توست
وین صید دست و پا زده در خون حسین توست
این نخل تر کز آتش جان سوز تشنگی
دود از زمین رسانده به گردون حسین توست
این ماهی فتاده به دریای خون که هست
زخم از ستاره بر تنش افزون حسین توست
این غرقه محیط شهادت که روی دشت
از موج خون او شده گلگون حسین توست
این خشک لب فتاده دور از لب فرات
کز خون او زمین شده جیحون حسین توست
این شاه کم سپاه که با خیل اشگ و آه
خرگاه زین جهان زده بیرون حسین توست
این قالب طپان که چنین مانده بر زمین
شاه شهید ناشده مدفون حسین توست
چون روی در بقیع به زهرا خطاب کرد
وحش زمین و مرغ هوا را کباب کرد
کای مونس شکسته دلان حال ما ببین
ما را غریب و بیکس و بیآشنا ببین
اولاد خویش را که شفیعان محشرند
در ورطهٔ عقوبت اهل جفا ببین
در خلد بر حجاب دو کون آستین فشان
واندر جهان مصیبت ما بر ملا ببین
نی نی ورا چو ابر خروشان به کربلا
طغیان سیل فتنه و موج بلا ببین
تنهای کشتگان همه در خاک و خون نگر
سرهای سروران همه بر نیزهها ببین
آن سر که بود بر سر دوش نبی مدام
یک نیزهاش ز دوش مخالف جدا ببین
آن تن که بود پرورشش در کنار تو
غلطان به خاک معرکهٔ کربلا ببین
یا بضعةالرسول ز ابن زیاد داد
کو خاک اهل بیت رسالت به باد داد
خاموش محتشم که دل سنگ آب شد
بنیاد صبر و خانهٔ طاقت خراب شد
خاموش محتشم که از این حرف سوزناک
مرغ هوا و ماهی دریا کباب شد
خاموش محتشم که از این شعر خونچکان
در دیده اشگ مستمعان خون ناب شد
خاموش محتشم که از این نظم گریهخیز
روی زمین به اشگ جگرگون کباب شد
خاموش محتشم که فلک بس که خون گریست
دریا هزار مرتبه گلگون حباب شد
خاموش محتشم که بسوز تو آفتاب
از آه سرد ماتمیان ماهتاب شد
خاموش محتشم که ز ذکر غم حسین
جبریل را ز روی پیمبر حجاب شد
تا چرخ سفله بود خطائی چنین نکرد
بر هیچ آفریده جفائی چنین نکرد
ای چرخ غافلی که چه بیداد کردهای
وز کین چها درین ستم آباد کردهای
بر طعنت این بس است که با عترت رسول
بیداد کرده خصم و تو امداد کردهای
ای زادهٔ زیاد نکردهست هیچ گه
نمرود این عمل که تو شداد کردهای
کام یزید دادهای از کشتن حسین
بنگر که را به قتل که دلشاد کردهای
بهر خسی که بار درخت شقاوتست
در باغ دین چه با گل و شمشاد کردهای
با دشمنان دین نتوان کرد آن چه تو
با مصطفی و حیدر و اولاد کردهای
حلقی که سوده لعل لب خود نبی بر آن
آزردهاش به خنجر بیداد کردهای
ترسم تو را دمی که به محشر برآورند
از آتش تو دود به محشر درآورند
باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است
باز این چه رستخیز عظیم است کز زمین
بی نفخ صور خاسته تا عرش اعظم است
این صبح تیره باز دمید از کجا کزو
کار جهان و خلق جهان جمله در هم است
گویا طلوع میکند از مغرب آفتاب
کاشوب در تمامی ذرات عالم است
گر خوانمش قیامت دنیا بعید نیست
این رستخیز عام که نامش محرم است
در بارگاه قدس که جای ملال نیست
سرهای قدسیان همه بر زانوی غم است
جن و ملک بر آدمیان نوحه میکنند
گویا عزای اشرف اولاد آدم است
خورشید آسمان و زمین نور مشرقین
پروردهٔ کنار رسول خدا حسین
کشتی شکست خوردهٔ طوفان کربلا
در خاک و خون طپیده میدان کربلا
گر چشم روزگار بر او زار میگریست
خون میگذشت از سر ایوان کربلا
نگرفت دست دهر گلابی به غیر اشک
زآن گل که شد شکفته به بستان کربلا
از آب هم مضایقه کردند کوفیان
خوش داشتند حرمت مهمان کربلا
بودند دیو و دد همه سیراب و میمکید
خاتم ز قحط آب سلیمان کربلا
زان تشنگان هنوز به عیوق میرسد
فریاد العطش ز بیابان کربلا
آه از دمی که لشگر اعدا نکرد شرم
کردند رو به خیمهٔ سلطان کربلا
آن دم فلک بر آتش غیرت سپند شد
کز خوف خصم در حرم افغان بلند شد
کاش آن زمان سرادق گردون نگون شدی
وین خرگه بلند ستون بیستون شدی
کاش آن زمان درآمدی از کوه تا به کوه
سیل سیه که روی زمین قیرگون شدی
کاش آن زمان ز آه جهان سوز اهل بیت
یک شعلهٔ برق خرمن گردون دون شدی
کاش آن زمان که این حرکت کرد آسمان
سیمابوار گوی زمین بیسکون شدی
کاش آن زمان که پیکر او شد درون خاک
جان جهانیان همه از تن برون شدی
کاش آن زمان که کشتی آل نبی شکست
عالم تمام غرقه دریای خون شدی
گر انتقام آن نفتادی بروز حشر
با این عمل معاملهٔ دهر چون شدی
آل نبی چو دست تظلم برآورند
ارکان عرش را به تلاطم درآورند
برخوان غم چو عالمیان را صلا زدند
اول صلا به سلسلهٔ انبیا زدند
نوبت به اولیا چو رسید آسمان طپید
زان ضربتی که بر سر شیر خدا زدند
آن در که جبرئیل امین بود خادمش
اهل ستم به پهلوی خیرالنسا زدند
پس آتشی ز اخگر الماس ریزهها
افروختند و در حسن مجتبی زدند
وانگه سرادقی که ملک محرمش نبود
کندند از مدینه و در کربلا زدند
وز تیشهٔ ستیزه در آن دشت کوفیان
بس نخلها ز گلشن آل عبا زدند
پس ضربتی کزان جگر مصطفی درید
بر حلق تشنهٔ خلف مرتضی زدند
اهل حرم دریده گریبان گشوده مو
فریاد بر در حرم کبریا زدند
روحالامین نهاده به زانو سر حجاب
تاریک شد ز دیدن آن چشم آفتاب
چون خون ز حلق تشنهٔ او بر زمین رسید
جوش از زمین بذروه عرش برین رسید
نزدیک شد که خانهٔ ایمان شود خراب
از بس شکستها که به ارکان دین رسید
نخل بلند او چو خسان بر زمین زدند
طوفان به آسمان ز غبار زمین رسید
باد آن غبار چون به مزار نبی رساند
گرد از مدینه بر فلک هفتمین رسید
یکباره جامه در خم گردون به نیل زد
چون این خبر به عیسی گردون نشین رسید
پر شد فلک ز غلغله چون نوبت خروش
از انبیا به حضرت روحالامین رسید
کرد این خیال وهم غلط کار، کان غبار
تا دامن جلال جهان آفرین رسید
هست از ملال گرچه بری ذات ذوالجلال
او در دلست و هیچ دلی نیست بیملال
ترسم جزای قاتل او چون رقم زنند
یک باره بر جریدهٔ رحمت قلم زنند
ترسم کزین گناه شفیعان روز حشر
دارند شرم کز گنه خلق دم زنند
دست عتاب حق به در آید ز آستین
چون اهل بیت دست در اهل ستم زنند
آه از دمی که با کفن خونچکان ز خاک
آل علی چو شعلهٔ آتش علم زنند
فریاد از آن زمان که جوانان اهل بیت
گلگون کفن به عرصهٔ محشر قدم زنند
جمعی که زد بهم صفشان شور کربلا
در حشر صف زنان صف محشر بهم زنند
از صاحب حرم چه توقع کنند باز
آن ناکسان که تیغ به صید حرم زنند
پس بر سنان کنند سری را که جبرئیل
شوید غبار گیسویش از آب سلسبیل
روزی که شد به نیزه سر آن بزرگوار
خورشید سر برهنه برآمد ز کوهسار
موجی به جنبش آمد و برخاست کوه کوه
ابری به بارش آمد و بگریست زار زار
گفتی تمام زلزله شد خاک مطمئن
گفتی فتاد از حرکت چرخ بیقرار
عرش آن زمان به لرزه درآمد که چرخ پیر
افتاد در گمان که قیامت شد آشکار
آن خیمهای که گیسوی حورش طناب بود
شد سرنگون ز باد مخالف حباب وار
جمعی که پاس محملشان داشت جبرئیل
گشتند بیعماری و محمل شتر سوار
با آن که سر زد آن عمل از امت نبی
روحالامین ز روح نبی گشت شرمسار
وانگه ز کوفه خیل الم رو به شام کرد
نوعی که عقل گفت قیامت قیام کرد
بر حربگاه چون ره آن کاروان فتاد
شور و نشور و واهمه را در گمان فتاد
هم بانگ نوحه غلغله در شش جهت فکند
هم گریه بر ملایک هفت آسمان فتاد
هرجا که بود آهوئی از دشت پا کشید
هرجا که بود طایری از آشیان فتاد
شد وحشتی که شور قیامت ز یاد رفت
چون چشم اهل بیت بر آن کشتگان فتاد
هرچند بر تن شهدا چشم کار کرد
بر زخمهای کاری تیغ و سنان فتاد
ناگاه چشم دختر زهرا در آن میان
بر پیکر شریف امام زمان فتاد
بیاختیار نعرهٔ هذا حسین او
سر زد چنانکه آتش از او در جهان فتاد
پس با زبان پر گله آن بضعةالرسول
رو در مدینه کرد که یا ایهاالرسول
این کشتهٔ فتاده به هامون حسین توست
وین صید دست و پا زده در خون حسین توست
این نخل تر کز آتش جان سوز تشنگی
دود از زمین رسانده به گردون حسین توست
این ماهی فتاده به دریای خون که هست
زخم از ستاره بر تنش افزون حسین توست
این غرقه محیط شهادت که روی دشت
از موج خون او شده گلگون حسین توست
این خشک لب فتاده دور از لب فرات
کز خون او زمین شده جیحون حسین توست
این شاه کم سپاه که با خیل اشگ و آه
خرگاه زین جهان زده بیرون حسین توست
این قالب طپان که چنین مانده بر زمین
شاه شهید ناشده مدفون حسین توست
چون روی در بقیع به زهرا خطاب کرد
وحش زمین و مرغ هوا را کباب کرد
کای مونس شکسته دلان حال ما ببین
ما را غریب و بیکس و بیآشنا ببین
اولاد خویش را که شفیعان محشرند
در ورطهٔ عقوبت اهل جفا ببین
در خلد بر حجاب دو کون آستین فشان
واندر جهان مصیبت ما بر ملا ببین
نی نی ورا چو ابر خروشان به کربلا
طغیان سیل فتنه و موج بلا ببین
تنهای کشتگان همه در خاک و خون نگر
سرهای سروران همه بر نیزهها ببین
آن سر که بود بر سر دوش نبی مدام
یک نیزهاش ز دوش مخالف جدا ببین
آن تن که بود پرورشش در کنار تو
غلطان به خاک معرکهٔ کربلا ببین
یا بضعةالرسول ز ابن زیاد داد
کو خاک اهل بیت رسالت به باد داد
خاموش محتشم که دل سنگ آب شد
بنیاد صبر و خانهٔ طاقت خراب شد
خاموش محتشم که از این حرف سوزناک
مرغ هوا و ماهی دریا کباب شد
خاموش محتشم که از این شعر خونچکان
در دیده اشگ مستمعان خون ناب شد
خاموش محتشم که از این نظم گریهخیز
روی زمین به اشگ جگرگون کباب شد
خاموش محتشم که فلک بس که خون گریست
دریا هزار مرتبه گلگون حباب شد
خاموش محتشم که بسوز تو آفتاب
از آه سرد ماتمیان ماهتاب شد
خاموش محتشم که ز ذکر غم حسین
جبریل را ز روی پیمبر حجاب شد
تا چرخ سفله بود خطائی چنین نکرد
بر هیچ آفریده جفائی چنین نکرد
ای چرخ غافلی که چه بیداد کردهای
وز کین چها درین ستم آباد کردهای
بر طعنت این بس است که با عترت رسول
بیداد کرده خصم و تو امداد کردهای
ای زادهٔ زیاد نکردهست هیچ گه
نمرود این عمل که تو شداد کردهای
کام یزید دادهای از کشتن حسین
بنگر که را به قتل که دلشاد کردهای
بهر خسی که بار درخت شقاوتست
در باغ دین چه با گل و شمشاد کردهای
با دشمنان دین نتوان کرد آن چه تو
با مصطفی و حیدر و اولاد کردهای
حلقی که سوده لعل لب خود نبی بر آن
آزردهاش به خنجر بیداد کردهای
ترسم تو را دمی که به محشر برآورند
از آتش تو دود به محشر درآورند
محتشم کاشانی : ترکیببندها
شمارهٔ ۲ - دوازده بند در مرثیهٔ شاهنشاه مغفور شاه طهماسب صفوی انارالله برهانه
ناگهان برخاست ظلمانی غباری از جهان
کز سوادش در سیاهی شد زمین و آسمان
ناگهان سر کرد طوفان خیز سیلی کز زمین
کند بیخ خرمی تا دامن آخر زمان
ناگهان آتش چکان سیفی برآمد کز هوا
برتر و خشک جهان شد بیدریغ آتش فشان
ناگهان در هفت گردون اضطرابی شد پدید
کز تزلزل شد خلل در چار دیوار جهان
ناگهان در شش جهت شد وحشتی کز دهشتش
طایران قدسی افتادند زین هفت آسمان
ناگهان آهی برآمد از نهاد روزگار
کز تف او قیرگون شد قیروان تا قیروان
ناگهان حرفی به ایما و اشارت گفته شد
کز تکلم ساخت جن و انس را کوتهزبان
این چه حرف دلخراش ناملایم بود آه
کز دل آمد بر زبان بادا زبان ما سیاه
ای فلک دیدی که بیداد تو با عالم چه کرد
باد قهرت با چراغ دوره آدم چه کرد
بر سر ایوان کیوان گرد این طوفان چه بیخت
با رخ خورشید تابان دود این ماتم چه کرد
از بساط شش جهت دست غنیم جان چه برد
با بسیط نه فلک موج محیط غم چه کرد
این خسوف بیگمان بر مه چه دیواری کشید
وین کسوف ناگهان با نیر اعظم چه کرد
دهر کز فیض دم عیسی به خلقی داد جان
از گران جانی ببین با شاه عیسی دم چه کرد
داغ مرگ افتاده بیمرهم ندانم شاه را
وقت چون دریافت با آن داغ بیمرهم چه کرد
خاتم شاهی که به روی نام شاهی نقش بود
دست حکاک اجل با نقش آن خاتم چه کرد
دست دوران شد تهی کان نقد جان برجا نماند
پشت گردون شد دو تا کان گوهر یکتا نماند
حیف از آن جمشید خورشید افسر گردون سریر
حیف از آن دارای گیتی داور روشن ضمیر
حیف از آن خاقان قیصر چاکر کسری غلام
کانچه ممکن بود بودش در جهان الا نظیر
حیف از آن شاه حسن خلق جهان پرور که بود
خلق او خلق عظیم و ملک او ملک کبیر
حیف از آن داور که در عهدش نشد هرگز بلند
نالهٔ شیخ کبیر و گریهٔ طفل صغیر
حیف از آن تمکین که در اوقاف عالمگیریش
گوش چرخ چنبری نشنید بانگ داروگیر
حیف از آن تدبیر عالمگیر کز تاثیر آن
بود در طوق اطاعت گردن چرخ اسیر
حیف از آن پرگاردار مرکز عالم که بود
در جهان نازان به دور او سپهر مستدیر
شاه جنت بزم رضوان حاجب غفران پناه
سدرهٔ ماوای معلی آشیان طهماسب شاه
خسرو صاحبقران شاهنشه نصرت قرین
داور دارا نشان فرمانده مسند نشین
آفتاب دین و دولت کامیاب بحر و بر
پاسبان ملک و ملت قهرمان ماء و طین
شهسوار عرش میدان چوگان که داشت
اضطراب اندر خم چوگان او گوی زمین
آن که دایم آستان اولینش را ز قدر
آسمان هفتمین خواندی سپهر هشتمین
وانکه بودی با وجود نسبت فرزندیش
روز و شب لاف غلامی با امیرالمؤمنین
آن خداوندی که پیشش سر نهاد و دست بست
هرکه در روی زمین شد صاحب تاج و نگین
اهتمامش گرچه در دهر از ید علیا نهاد
بارگاه سلطنت را پایه بر چرخ برین
کرد ناگه همتش آهنگ ماوای دگر
در جهان چتر همایون کند و زد جای دگر
چون به گردون بانک رستاخیز این ماتم رسید
صور اسرفیل گفتی چرخ روئین خم دمید
آنچنان تاج مرصع بر زمین زد آفتاب
که آسمان را پشت لرزید و زمین را دل طپید
بر سر و تن چرخ پیر از بهر ترتیب عزا
شب سیه عمامه بست و صبح پیراهن درید
زهرهٔ گردون نشین زین نغمهٔ طاقت گسل
نوحه را قانون نهاد و چنگ را گیسو برید
پشت عرش از حمل این بار گران صد جا شکست
قامت کرسی ز عظم این عزا صد جا خمید
از صدای طشت زرینی کزین ایوان فتاد
پیک آه خلق هفت اقلیم تا کیوان دوید
در زمین عیسی دمی جام اجل بر لب نهاد
که آسمان شرمنده شد وز کردهٔ خود لب گزید
آه از آن ساعت که شه میکرد عالم را وداع
وز لبش گوش جهان میکرد این حرف استماع
کای سرای دهر ترتیب عزای من کنید
ساز قانون مصیبت از برای من کنید
حلقه بر گرد ستون بارگاه من زنید
جای در پای سریر عرشسای من کنید
رخش افغان را عنان در ابتلای من دهید
اشگ خونین را روان در ماجرای من کنید
حرف ماتم را که باد از صفحهٔ ایام حک
نقش دیوار و در دولتسرای من کنید
از زبان و چشم ودل فریاد و زاری و فزع
در خور شان و شکوهٔ کبریای من کنید
گریهای کاندر جهان نگذارد آثار سرور
بر سریر و مسند و چتر و لوای من کنید
مرکب چوبین تن بییال ودم را بعد از آن
بر در آرید و به جای باد پای من کنید
من خود از قطع امل کردم وداع جان خود
بر شما بادای هواداران که با یاران خود
چون نشینید از من و ایام من یاد آورید
وز زمان عافیت فرجام من یاد آورید
بشنوید آغاز و انجام حدیث خسروان
پس ز آغاز من و انجام من یاد آورید
هرکجا حکمی شود بر طبق حکم حق روان
از من و حقیت احکام من یاد آورید
هرکجا بینید زهر خشم در جام غضب
از من و از خلق خشم آشام من یاد آورید
هرکجا آرام گیرد سائلی در راه خیر
از شتاب عزم بیآرام من یاد آورید
روز بازار سخا کایند بر در خاص و عام
از عطای خاص و لطف عام من یاد آورید
خطبهٔ من چون شد آخر هر کجا در خطبهها
نام شاهی بشنوید از نام من یاد آورید
من ز گیتی میروم گیتی پناه من کجاست
حارس دین وارث تخت و کلاه من کجاست
یارب آن شاه گران مقدار کی خواهد رسید
بر سر ملک آن جهان سالار کی خواهد رسید
گشته کوته دست سرداران دهر از کار ملک
باعث سرکاری این کار کی خواهد رسید
آن که بیرون زد ز مهد غیبت کبری قدم
بر سر دجال مهدیوار کی خواهد رسید
مرکز عالم که بیرونست از پرگار ضبط
از قدوم آن به آن پرگار کی خواهد رسید
از خزان مرگ من گلزار دین پژمرده شد
باد نوروزی به این گلزار کی خواهد رسید
گشته در مصر ارادت عشق را بازار گرم
مژده یوسف به این بازار کی خواهد رسید
از قدوم آن مسیحا دم نوید جان به تن
میرسد اما به این بیمار کی خواهد رسید
از فراقش میزند پر مرغ روحم در قفس
از زبان او سخن گویند با من یک نفس
وه که با خود بردم آخر حسرت دیدار او
خار خار من به جا مانده از گل رخسار او
وه که روز مرگ از دوری مداوائی نکرد
تلخی کام مرا شیرینی گفتار او
من که پرگار جهان از بهر او میداشتم
گرد این مرکز ندیدم گردش پرگار او
خواهد آوردن به جنبش خفتگان خاک را
چهرهٔ رایات منصور ظفر آثار او
شکر کایام از زبان تیغ او آماده ساخت
حجت قاطع برای خصم دعوی دار او
حیف کاندر خاتم دوران نگین آسا ندید
دیدهٔ من گوهر ذات گران مقدار او
کاش چندان مهلتم بودی که یک دم دیدمی
در جهان سالاری رای جهان سالار او
وان چه چشم و گوش دوران انتظارش میکشید
هم به کیفیت شنید و هم به استقلال دید
یارب آن ظل همایون در جهان پاینده باد
وین زمان امن تا آخر زمان پاینده باد
پایهٔ آن داور مسند نشین بر جا نماند
سایهٔ این خسرو نشان پاینده باد
خیمهٔ منصوب آن خلد آشیان را دور کند
خرگه مرفوع این عرش آستان پاینده باد
جان خود بر کف نهاد از بهر پاس جان او
از برای پاس وی آن پاسبان پاینده باد
ختم دولتهاست این دولت الهی مدتش
تا زمان دولت صاحب زمان پاینده باد
دور استقرار آن نصرت قرین آمد به سر
عهد استقلال این صاحبقران پاینده باد
وان سهیل برج عصمت نیز کاندر ضبط ملک
کرد یک رنگی به آن گیتی ستان پاینده باد
محتشم ختم سخن کن بر دعای جان شاه
کایزدش از فتنهٔ آخر زمان دارد نگاه
کز سوادش در سیاهی شد زمین و آسمان
ناگهان سر کرد طوفان خیز سیلی کز زمین
کند بیخ خرمی تا دامن آخر زمان
ناگهان آتش چکان سیفی برآمد کز هوا
برتر و خشک جهان شد بیدریغ آتش فشان
ناگهان در هفت گردون اضطرابی شد پدید
کز تزلزل شد خلل در چار دیوار جهان
ناگهان در شش جهت شد وحشتی کز دهشتش
طایران قدسی افتادند زین هفت آسمان
ناگهان آهی برآمد از نهاد روزگار
کز تف او قیرگون شد قیروان تا قیروان
ناگهان حرفی به ایما و اشارت گفته شد
کز تکلم ساخت جن و انس را کوتهزبان
این چه حرف دلخراش ناملایم بود آه
کز دل آمد بر زبان بادا زبان ما سیاه
ای فلک دیدی که بیداد تو با عالم چه کرد
باد قهرت با چراغ دوره آدم چه کرد
بر سر ایوان کیوان گرد این طوفان چه بیخت
با رخ خورشید تابان دود این ماتم چه کرد
از بساط شش جهت دست غنیم جان چه برد
با بسیط نه فلک موج محیط غم چه کرد
این خسوف بیگمان بر مه چه دیواری کشید
وین کسوف ناگهان با نیر اعظم چه کرد
دهر کز فیض دم عیسی به خلقی داد جان
از گران جانی ببین با شاه عیسی دم چه کرد
داغ مرگ افتاده بیمرهم ندانم شاه را
وقت چون دریافت با آن داغ بیمرهم چه کرد
خاتم شاهی که به روی نام شاهی نقش بود
دست حکاک اجل با نقش آن خاتم چه کرد
دست دوران شد تهی کان نقد جان برجا نماند
پشت گردون شد دو تا کان گوهر یکتا نماند
حیف از آن جمشید خورشید افسر گردون سریر
حیف از آن دارای گیتی داور روشن ضمیر
حیف از آن خاقان قیصر چاکر کسری غلام
کانچه ممکن بود بودش در جهان الا نظیر
حیف از آن شاه حسن خلق جهان پرور که بود
خلق او خلق عظیم و ملک او ملک کبیر
حیف از آن داور که در عهدش نشد هرگز بلند
نالهٔ شیخ کبیر و گریهٔ طفل صغیر
حیف از آن تمکین که در اوقاف عالمگیریش
گوش چرخ چنبری نشنید بانگ داروگیر
حیف از آن تدبیر عالمگیر کز تاثیر آن
بود در طوق اطاعت گردن چرخ اسیر
حیف از آن پرگاردار مرکز عالم که بود
در جهان نازان به دور او سپهر مستدیر
شاه جنت بزم رضوان حاجب غفران پناه
سدرهٔ ماوای معلی آشیان طهماسب شاه
خسرو صاحبقران شاهنشه نصرت قرین
داور دارا نشان فرمانده مسند نشین
آفتاب دین و دولت کامیاب بحر و بر
پاسبان ملک و ملت قهرمان ماء و طین
شهسوار عرش میدان چوگان که داشت
اضطراب اندر خم چوگان او گوی زمین
آن که دایم آستان اولینش را ز قدر
آسمان هفتمین خواندی سپهر هشتمین
وانکه بودی با وجود نسبت فرزندیش
روز و شب لاف غلامی با امیرالمؤمنین
آن خداوندی که پیشش سر نهاد و دست بست
هرکه در روی زمین شد صاحب تاج و نگین
اهتمامش گرچه در دهر از ید علیا نهاد
بارگاه سلطنت را پایه بر چرخ برین
کرد ناگه همتش آهنگ ماوای دگر
در جهان چتر همایون کند و زد جای دگر
چون به گردون بانک رستاخیز این ماتم رسید
صور اسرفیل گفتی چرخ روئین خم دمید
آنچنان تاج مرصع بر زمین زد آفتاب
که آسمان را پشت لرزید و زمین را دل طپید
بر سر و تن چرخ پیر از بهر ترتیب عزا
شب سیه عمامه بست و صبح پیراهن درید
زهرهٔ گردون نشین زین نغمهٔ طاقت گسل
نوحه را قانون نهاد و چنگ را گیسو برید
پشت عرش از حمل این بار گران صد جا شکست
قامت کرسی ز عظم این عزا صد جا خمید
از صدای طشت زرینی کزین ایوان فتاد
پیک آه خلق هفت اقلیم تا کیوان دوید
در زمین عیسی دمی جام اجل بر لب نهاد
که آسمان شرمنده شد وز کردهٔ خود لب گزید
آه از آن ساعت که شه میکرد عالم را وداع
وز لبش گوش جهان میکرد این حرف استماع
کای سرای دهر ترتیب عزای من کنید
ساز قانون مصیبت از برای من کنید
حلقه بر گرد ستون بارگاه من زنید
جای در پای سریر عرشسای من کنید
رخش افغان را عنان در ابتلای من دهید
اشگ خونین را روان در ماجرای من کنید
حرف ماتم را که باد از صفحهٔ ایام حک
نقش دیوار و در دولتسرای من کنید
از زبان و چشم ودل فریاد و زاری و فزع
در خور شان و شکوهٔ کبریای من کنید
گریهای کاندر جهان نگذارد آثار سرور
بر سریر و مسند و چتر و لوای من کنید
مرکب چوبین تن بییال ودم را بعد از آن
بر در آرید و به جای باد پای من کنید
من خود از قطع امل کردم وداع جان خود
بر شما بادای هواداران که با یاران خود
چون نشینید از من و ایام من یاد آورید
وز زمان عافیت فرجام من یاد آورید
بشنوید آغاز و انجام حدیث خسروان
پس ز آغاز من و انجام من یاد آورید
هرکجا حکمی شود بر طبق حکم حق روان
از من و حقیت احکام من یاد آورید
هرکجا بینید زهر خشم در جام غضب
از من و از خلق خشم آشام من یاد آورید
هرکجا آرام گیرد سائلی در راه خیر
از شتاب عزم بیآرام من یاد آورید
روز بازار سخا کایند بر در خاص و عام
از عطای خاص و لطف عام من یاد آورید
خطبهٔ من چون شد آخر هر کجا در خطبهها
نام شاهی بشنوید از نام من یاد آورید
من ز گیتی میروم گیتی پناه من کجاست
حارس دین وارث تخت و کلاه من کجاست
یارب آن شاه گران مقدار کی خواهد رسید
بر سر ملک آن جهان سالار کی خواهد رسید
گشته کوته دست سرداران دهر از کار ملک
باعث سرکاری این کار کی خواهد رسید
آن که بیرون زد ز مهد غیبت کبری قدم
بر سر دجال مهدیوار کی خواهد رسید
مرکز عالم که بیرونست از پرگار ضبط
از قدوم آن به آن پرگار کی خواهد رسید
از خزان مرگ من گلزار دین پژمرده شد
باد نوروزی به این گلزار کی خواهد رسید
گشته در مصر ارادت عشق را بازار گرم
مژده یوسف به این بازار کی خواهد رسید
از قدوم آن مسیحا دم نوید جان به تن
میرسد اما به این بیمار کی خواهد رسید
از فراقش میزند پر مرغ روحم در قفس
از زبان او سخن گویند با من یک نفس
وه که با خود بردم آخر حسرت دیدار او
خار خار من به جا مانده از گل رخسار او
وه که روز مرگ از دوری مداوائی نکرد
تلخی کام مرا شیرینی گفتار او
من که پرگار جهان از بهر او میداشتم
گرد این مرکز ندیدم گردش پرگار او
خواهد آوردن به جنبش خفتگان خاک را
چهرهٔ رایات منصور ظفر آثار او
شکر کایام از زبان تیغ او آماده ساخت
حجت قاطع برای خصم دعوی دار او
حیف کاندر خاتم دوران نگین آسا ندید
دیدهٔ من گوهر ذات گران مقدار او
کاش چندان مهلتم بودی که یک دم دیدمی
در جهان سالاری رای جهان سالار او
وان چه چشم و گوش دوران انتظارش میکشید
هم به کیفیت شنید و هم به استقلال دید
یارب آن ظل همایون در جهان پاینده باد
وین زمان امن تا آخر زمان پاینده باد
پایهٔ آن داور مسند نشین بر جا نماند
سایهٔ این خسرو نشان پاینده باد
خیمهٔ منصوب آن خلد آشیان را دور کند
خرگه مرفوع این عرش آستان پاینده باد
جان خود بر کف نهاد از بهر پاس جان او
از برای پاس وی آن پاسبان پاینده باد
ختم دولتهاست این دولت الهی مدتش
تا زمان دولت صاحب زمان پاینده باد
دور استقرار آن نصرت قرین آمد به سر
عهد استقلال این صاحبقران پاینده باد
وان سهیل برج عصمت نیز کاندر ضبط ملک
کرد یک رنگی به آن گیتی ستان پاینده باد
محتشم ختم سخن کن بر دعای جان شاه
کایزدش از فتنهٔ آخر زمان دارد نگاه
محتشم کاشانی : ترکیببندها
شمارهٔ ۳ - من نتایج افکاره فی مرثیهاخیهالصاحب الاجل الاکرام خواجه عبدالغنی
ستیزه گر فلکا از جفا و جور تو داد
نفاق پیشه سپهرا ز کینهات فریاد
مرا ز ساغر بیداد شربتی دادی
که تا قیامتم از مرگ یاد خواهد کرد
مرابگوش رسانیدی از جفا حرفی
که رفت تا ابدم حرف عافیت از یاد
در آب و آتشم از تاب کو سموم اجل
که ذره ذره دهد خاک هستیم بر باد
نه مشفقی که شود بر هلاک من باعث
نه مونسی که کند در فنای من امداد
نه قاصدی که ز مرغ شکسته بال و یم
برد سلام به آن نخل بوستان مراد
سرم فدای تو این باد صبح دم برخیز
برو به عالم ارواح ازین خراب آباد
نشان گمشدهٔ من بجو ز خرد و بزرگ
سراغ یوسف من کن ز بنده و آزاد
به جلوهگاه جوانان پارسا چه رسی
ز رخش عزم فرودآ و نوحه کن بنیاد
چو دیده بر رخ عبدالغنی من فکنی
ز روی درد برآر از زبان من فریاد
بگو برادرت ای نور دیده داده پیام
که ای ممات تو بر من حیات کرده حرام
دلم که میشد از ادراک دوری تو هلاک
تو خود بگو که هلاک تو چون کند ادراک
تو خورده ضربت مرگ و مرا برآمده جان
تو کرده زهر اجل نوش و من ز درد هلاک
به خاک خفته تو از تند باد فتنه چو سرو
به باد رفته من از آه خویش چون خاشاک
گر از تو بگسلم ای نونهال رشتهٔ مهر
به تیغ کین رگ جانم بریده باد چو تاک
ور از پی تو نتازم سمند جان به عدم
سرم به دست اجل بسته باد بر فتراک
شبی نمیگذرد کز غمت نمیگذرد
شرار آهم از انجم فغانم از افلاک
بر آتش دل خود سوختن چو ممکن نیست
بهر زه میکشم از سینه آه آتشناک
اجل چو جامهٔ جانم نمیدرد بیتو
درین هوس به عبث میکنم گریبان چاک
ز ابر دیده به خوناب اشگم آلوده
کجاست برق اجل تا مرا بسوزد پاک
روا بود که تو در زیر خاک باشی و من
سیاه پوشم و بر سر کنم ز ماتم خاک
چرا تو جامه نکردی سیاه در غم من
چرا تو خاک نکردی بسر ز ماتم من
چرا ز باغ من ای سرو بوستان رفتی
مرا ز پای فکندی و خود روان رفتی
در یگانه من از چه ساختی دریا
کنار من ز سرشک و خود از میان رفتی
ز دیدهٔ پدر ای یوسف دیار بقا
چرا به مصر فنا بیبرادران رفتی
به شمع روی تو چشم قبیله روشن بود
به چشم ز خم غریبی ز دودمان رفتی
گمان نبود که مرگ تو بینم اندر خواب
مرا به خواب گران کرده بیگمان رفتی
تو را چه جای نمودند در نشیمن قدس
که بیتوقف ازین تیرهٔ خاکدان رفتی
درین قضیه تو را نیست حسرتی که مراست
اگرچه با دل پر حسرت از جهان رفتی
مراست غم که شدم ساکن جحیم فراق
تو را چه غم که سوی روضهٔ جنان رفتی
ز رفتن تو من از عمر بینصیب شدم
سفر تو کردی و من در جهان غریب شدم
کجائی ای گل گلزار زندگانی من
کجائی ای ثمر نخل شادمانی من
ز دیده تا شدی ای شاخ ارغوان پنهان
به خون نشانده مرا اشک ارغوانی من
بیا ببین که که فلک از غم جوانی تو
چو آتشی زده در خرمن جوانی من
بیا ببین که چه سان بیبهار عارض تو
به خون دل شده تر چهرهٔ خزانی من
خیال مرثیهات چون کنم که رفته به باد
متاع خرده شناسی و نکته دانی من
اجل که خواست تو را جان ستاند از ره کین
چرا نخست نیامد به جان ستانی من
چو در وفات نمردم چه لاف مهر زنم
که خاک بر سر من باد و مهربانی من
ز شربتی که چشیدی مرا بده قدری
که بیوجود تو تلخ است زندگانی من
ز پرسشم همه کس پا کشید جز غم تو
که هست تا به دم مرگ یار جانی من
چو مرگ همچو توئی دیدم و ندادم جان
زمانه شد متحیر ز سخت جانی من
که هر که جان رودش زنده چون تواند بود
چراغ مرده فروزنده چون تواند بود
کجاست کام دل و آرزوی دیدهٔ من
کجاست نور دو چشم رمد رسیدهٔ من
گزیدهاند ز من جملهٔ همدمان دوری
کجاست همدم یکتای برگزیدهٔ من
فغان که از قفس سینه زود رفت برون
چو مرغ روح تو مرغ دل رمیدهٔ من
امید بود که روز اجل رود در خاک
به اهتمام تو جسم ستم کشیدهٔ من
فغان که چرخ به صد اهتمام میشوید
غبار قبر تو اکنون به آب دیدهٔ من
زمانه بی تو مرا گو کباب کن که شداست
پر از نمک دل مجروح خون چکیدهٔ من
سیاه باد زبانش که بیمحابا راند
زبان به مرثیه این کلک سر بریدهٔ من
ز شوره گل طلبد هر که بعد ازین جوید
طراوت از غزل و صنعت از قصیدهٔ من
چرا که بلبل طبعم شکسته بال شده
زبان طوطی نطقم ز غصه لال شده
گل عذار تو در خاک گشت خوار دریغ
خط غبار تو در قبر شد غبار دریغ
بهار آمد و گل در چمن شکفت و تو را
شکفته شد گل حسرت درین بهار دریغ
بماند داغ تو در سینه یادگار و نماند
فروغ روی تو در چشم اشگبار دریغ
نکرده شخص تو بر رخش عمر یک جولان
روان به مرکب تابوت شد سوار دریغ
بهار عمر تو را بود وقت نشو و نما
تگرگ مرگ برآورد از آن دمار دریغ
ز قد وروی تو صد آه وصدهزار فغان
ز خلق و خوی تو صد حیف و صد هزار دریغ
ز مهربانیت ای ماه اوج مهر افسوس
ز همزبانیت ای سرو گل عذار دریغ
تو را سپهر ملاعب گران بها چون یافت
ربود از منت ای در شاه وار دریغ
شکفتهتر ز تو در باغ ما نبود گلی
به چشم زخم خسان ریختی ز بار دریغ
تو کز قبیله چو یوسف عزیزتر بودی
به حیلهٔ گرگ اجل ساختت شکار دریغ
دریغ و درد که شد نرگس تو زود به خواب
گل عذار تو بیوقت شد به زیر نقاب
فغان که بیگل رویت دلم فکار بماند
به سینهام ز تو صد گونه خار بماند
غبار خط تو تا شد نهان ز دیدهٔ من
ز آهم آینهٔ دیده در غبار بماند
ز لالهزار جهان تا شدی به باغ جنان
دلم ز داغ فراقت چو لالهزار بماند
ز بودن تو مرا شادی که بود به دل
به دل به غم شد و در جان بیقرار بماند
تو از میان شدی و همدمی نماند به من
به غیر طفل سرشگم که در کنار بماند
تو زخم تیر اجل خوردی از قضا و مرا
به دل جراحت آن تیر جان شکار بماند
به هیچ زخم نماند جراحتی که مرا
ز نیش هجر تو بر سینه فکار بماند
تو رستی از غم این روزگار تیره ولی
مصیبتی به من تیره روزگار بماند
اجل تو را به دیار فنا فکند و مرا
به راه پیک اجل چشم انتظار بماند
فغان که خشک شد از گریه چشم و تابد
بنای فرقت ما و تو استوار بماند
طناب عمر تو را زد اجل به تیغ دریغ
گسست رابطهٔ ما ز هم دریغ
چه داغها که مرا از غم تو بر تن نیست
چه چاکها که ز هجر تو در دل من نیست
کدام دجله که از اشک من نه چون دریاست
کدام خانه که از آه من چو گلخن نیست
مرا چو لاله ز داغ تو در لباس حیات
کدام چاک که از جیب تا ابد امن نیست
دگر ز پرتو خورشید و نور ماه چه فیض
مرا که بیمه روی تو دیده روشن نیست
شکسته بال نشاطم چنان که تا یابد
جز آشیان غمم هیچ جا نشیمن نیست
چو بحر بر سر از ان کف زنم که از کف من
دری فتاده که در هیچ کان و معدن نیست
از آن به بانک هزارم که رفته از چمنم
گلی به باد که در صحن هیچ گلشن نیست
چو او برادر با جان برابر من بود
مرا ز درویش زنده بودن نیست
ببین برابری او با جان که تاریخش
به جز برادر با جان برابر من نیست
خبر ز حالت ما آن برادران دارند
که جان به یکدیگر از مهر در میان دارند
برادرا ز فراق تو در جهان چه کنم
به دل چه سازم و با جان ناتوان چه کنم
قدم ز بار فراق تو شد کمان او
جدل به چرخ مقوس نمیتوان چه کنم
توان تحمل بار فراق کرد به صبر
ولی فراق تو باریست بس گران چه کنم
تب فراق توام سوخت استخوان و هنوز
برون نمیرود از مغز استخوان چه کنم
به جانم و اجل از من نمیستاند جان
درین معامله درماندهام به جان چه کنم
ز جستجوی تو جانم به لب رسید و مرا
نمیدهند به راه عدم نشان چه کنم
به همزبانیم آیند دوستان لیکن
مرا که با تو زبان نیست همزبان چه کنم
فلک ز ناله زارم گرفت گوش و هنوز
اجل نمینهدم مهر بر دهان چه کنم
هلاک محتشم از زیستن به هست اما
اجل مضایقهای میکند در آن چکنم
محیط اشک مرا در غم تو نیست کران
من فتاده در آن بحر بیکران چه کنم
چنین که غرقه طوفان اشک شد تن من
اگر چو شمع نمیرم رواست کشتن من
مهی که بی تو برآمد در ابر پنهان باد
گلی که بی تو بروید به خاک یکسان باد
شکوفهای که سر از خاک برکند بی تو
چو برگ عیش من از باد فتنه ریزان باد
گلی که بی تو بپوشد لباس رعنائی
ز دست حادثهاش چاک در گریبان باد
درین بهار اگر سبزه از زمین بدمد
چو خط سبز تو در زیر خاک پنهان باد
اگر بسر نهد امسال تاج زر نرگس
سرش ز بازی گردون به نیزه گردان باد
اگر نه لاله بداغ تو سر زند از کوه
لباس زندگیش چاک تا به دامان باد
اگر نه سنبل ازین تعزیت سیه پوشد
چو روزگار من آشفته و پریشان باد
اگر بنفشه نسازد رخ از طپانچه کبود
مدام خون زد و چشمش بروی مژگان باد
من شکسته دل سخت جان سوخته بخت
که پیکرم چو تن نازک تو بی جان باد
اگر جدا ز تو دیگر بنای عیش نهم
بنای هستیم از سیل فتنه ویران باد
تو را مباد به جز عیش در ریاض جنان
من این چنین گذرانم همیشه و تو چنان
تو را به سایهٔ طوبی و سدرهٔ جا بادا
نوید آیهٔ طوبی لهم تو را بادا
زلال رحمت حق تا بود بخلد روان
روان پاک تو در جنتالعلا بادا
اگرچه آتش بیگانگی زدی بر من
به بحر رحمت حق جانت آشنا بادا
در آفتاب غمم گرچه سوختی جانت
به سایهٔ علم سبز مصطفی بادا
چو تلخکام ز دنیا شدی شراب طهور
نصیب از کف پر فیض مرتضی بادا
نبی چو گفت شهید است هرکه مرد غریب
تو را ثواب شهیدان کربلا بادا
دمی که حشر غریبان کنند روزی تو
شفاعت علی موسی رضا بادا
چو رو به جانب جنت کنی ز هر جانب
به گوشت از ملک جنت این ندا بادا
که ای شراب اجل کرده در جوانی نوش
بیا و از کف حورا می طهور بنوش
نفاق پیشه سپهرا ز کینهات فریاد
مرا ز ساغر بیداد شربتی دادی
که تا قیامتم از مرگ یاد خواهد کرد
مرابگوش رسانیدی از جفا حرفی
که رفت تا ابدم حرف عافیت از یاد
در آب و آتشم از تاب کو سموم اجل
که ذره ذره دهد خاک هستیم بر باد
نه مشفقی که شود بر هلاک من باعث
نه مونسی که کند در فنای من امداد
نه قاصدی که ز مرغ شکسته بال و یم
برد سلام به آن نخل بوستان مراد
سرم فدای تو این باد صبح دم برخیز
برو به عالم ارواح ازین خراب آباد
نشان گمشدهٔ من بجو ز خرد و بزرگ
سراغ یوسف من کن ز بنده و آزاد
به جلوهگاه جوانان پارسا چه رسی
ز رخش عزم فرودآ و نوحه کن بنیاد
چو دیده بر رخ عبدالغنی من فکنی
ز روی درد برآر از زبان من فریاد
بگو برادرت ای نور دیده داده پیام
که ای ممات تو بر من حیات کرده حرام
دلم که میشد از ادراک دوری تو هلاک
تو خود بگو که هلاک تو چون کند ادراک
تو خورده ضربت مرگ و مرا برآمده جان
تو کرده زهر اجل نوش و من ز درد هلاک
به خاک خفته تو از تند باد فتنه چو سرو
به باد رفته من از آه خویش چون خاشاک
گر از تو بگسلم ای نونهال رشتهٔ مهر
به تیغ کین رگ جانم بریده باد چو تاک
ور از پی تو نتازم سمند جان به عدم
سرم به دست اجل بسته باد بر فتراک
شبی نمیگذرد کز غمت نمیگذرد
شرار آهم از انجم فغانم از افلاک
بر آتش دل خود سوختن چو ممکن نیست
بهر زه میکشم از سینه آه آتشناک
اجل چو جامهٔ جانم نمیدرد بیتو
درین هوس به عبث میکنم گریبان چاک
ز ابر دیده به خوناب اشگم آلوده
کجاست برق اجل تا مرا بسوزد پاک
روا بود که تو در زیر خاک باشی و من
سیاه پوشم و بر سر کنم ز ماتم خاک
چرا تو جامه نکردی سیاه در غم من
چرا تو خاک نکردی بسر ز ماتم من
چرا ز باغ من ای سرو بوستان رفتی
مرا ز پای فکندی و خود روان رفتی
در یگانه من از چه ساختی دریا
کنار من ز سرشک و خود از میان رفتی
ز دیدهٔ پدر ای یوسف دیار بقا
چرا به مصر فنا بیبرادران رفتی
به شمع روی تو چشم قبیله روشن بود
به چشم ز خم غریبی ز دودمان رفتی
گمان نبود که مرگ تو بینم اندر خواب
مرا به خواب گران کرده بیگمان رفتی
تو را چه جای نمودند در نشیمن قدس
که بیتوقف ازین تیرهٔ خاکدان رفتی
درین قضیه تو را نیست حسرتی که مراست
اگرچه با دل پر حسرت از جهان رفتی
مراست غم که شدم ساکن جحیم فراق
تو را چه غم که سوی روضهٔ جنان رفتی
ز رفتن تو من از عمر بینصیب شدم
سفر تو کردی و من در جهان غریب شدم
کجائی ای گل گلزار زندگانی من
کجائی ای ثمر نخل شادمانی من
ز دیده تا شدی ای شاخ ارغوان پنهان
به خون نشانده مرا اشک ارغوانی من
بیا ببین که که فلک از غم جوانی تو
چو آتشی زده در خرمن جوانی من
بیا ببین که چه سان بیبهار عارض تو
به خون دل شده تر چهرهٔ خزانی من
خیال مرثیهات چون کنم که رفته به باد
متاع خرده شناسی و نکته دانی من
اجل که خواست تو را جان ستاند از ره کین
چرا نخست نیامد به جان ستانی من
چو در وفات نمردم چه لاف مهر زنم
که خاک بر سر من باد و مهربانی من
ز شربتی که چشیدی مرا بده قدری
که بیوجود تو تلخ است زندگانی من
ز پرسشم همه کس پا کشید جز غم تو
که هست تا به دم مرگ یار جانی من
چو مرگ همچو توئی دیدم و ندادم جان
زمانه شد متحیر ز سخت جانی من
که هر که جان رودش زنده چون تواند بود
چراغ مرده فروزنده چون تواند بود
کجاست کام دل و آرزوی دیدهٔ من
کجاست نور دو چشم رمد رسیدهٔ من
گزیدهاند ز من جملهٔ همدمان دوری
کجاست همدم یکتای برگزیدهٔ من
فغان که از قفس سینه زود رفت برون
چو مرغ روح تو مرغ دل رمیدهٔ من
امید بود که روز اجل رود در خاک
به اهتمام تو جسم ستم کشیدهٔ من
فغان که چرخ به صد اهتمام میشوید
غبار قبر تو اکنون به آب دیدهٔ من
زمانه بی تو مرا گو کباب کن که شداست
پر از نمک دل مجروح خون چکیدهٔ من
سیاه باد زبانش که بیمحابا راند
زبان به مرثیه این کلک سر بریدهٔ من
ز شوره گل طلبد هر که بعد ازین جوید
طراوت از غزل و صنعت از قصیدهٔ من
چرا که بلبل طبعم شکسته بال شده
زبان طوطی نطقم ز غصه لال شده
گل عذار تو در خاک گشت خوار دریغ
خط غبار تو در قبر شد غبار دریغ
بهار آمد و گل در چمن شکفت و تو را
شکفته شد گل حسرت درین بهار دریغ
بماند داغ تو در سینه یادگار و نماند
فروغ روی تو در چشم اشگبار دریغ
نکرده شخص تو بر رخش عمر یک جولان
روان به مرکب تابوت شد سوار دریغ
بهار عمر تو را بود وقت نشو و نما
تگرگ مرگ برآورد از آن دمار دریغ
ز قد وروی تو صد آه وصدهزار فغان
ز خلق و خوی تو صد حیف و صد هزار دریغ
ز مهربانیت ای ماه اوج مهر افسوس
ز همزبانیت ای سرو گل عذار دریغ
تو را سپهر ملاعب گران بها چون یافت
ربود از منت ای در شاه وار دریغ
شکفتهتر ز تو در باغ ما نبود گلی
به چشم زخم خسان ریختی ز بار دریغ
تو کز قبیله چو یوسف عزیزتر بودی
به حیلهٔ گرگ اجل ساختت شکار دریغ
دریغ و درد که شد نرگس تو زود به خواب
گل عذار تو بیوقت شد به زیر نقاب
فغان که بیگل رویت دلم فکار بماند
به سینهام ز تو صد گونه خار بماند
غبار خط تو تا شد نهان ز دیدهٔ من
ز آهم آینهٔ دیده در غبار بماند
ز لالهزار جهان تا شدی به باغ جنان
دلم ز داغ فراقت چو لالهزار بماند
ز بودن تو مرا شادی که بود به دل
به دل به غم شد و در جان بیقرار بماند
تو از میان شدی و همدمی نماند به من
به غیر طفل سرشگم که در کنار بماند
تو زخم تیر اجل خوردی از قضا و مرا
به دل جراحت آن تیر جان شکار بماند
به هیچ زخم نماند جراحتی که مرا
ز نیش هجر تو بر سینه فکار بماند
تو رستی از غم این روزگار تیره ولی
مصیبتی به من تیره روزگار بماند
اجل تو را به دیار فنا فکند و مرا
به راه پیک اجل چشم انتظار بماند
فغان که خشک شد از گریه چشم و تابد
بنای فرقت ما و تو استوار بماند
طناب عمر تو را زد اجل به تیغ دریغ
گسست رابطهٔ ما ز هم دریغ
چه داغها که مرا از غم تو بر تن نیست
چه چاکها که ز هجر تو در دل من نیست
کدام دجله که از اشک من نه چون دریاست
کدام خانه که از آه من چو گلخن نیست
مرا چو لاله ز داغ تو در لباس حیات
کدام چاک که از جیب تا ابد امن نیست
دگر ز پرتو خورشید و نور ماه چه فیض
مرا که بیمه روی تو دیده روشن نیست
شکسته بال نشاطم چنان که تا یابد
جز آشیان غمم هیچ جا نشیمن نیست
چو بحر بر سر از ان کف زنم که از کف من
دری فتاده که در هیچ کان و معدن نیست
از آن به بانک هزارم که رفته از چمنم
گلی به باد که در صحن هیچ گلشن نیست
چو او برادر با جان برابر من بود
مرا ز درویش زنده بودن نیست
ببین برابری او با جان که تاریخش
به جز برادر با جان برابر من نیست
خبر ز حالت ما آن برادران دارند
که جان به یکدیگر از مهر در میان دارند
برادرا ز فراق تو در جهان چه کنم
به دل چه سازم و با جان ناتوان چه کنم
قدم ز بار فراق تو شد کمان او
جدل به چرخ مقوس نمیتوان چه کنم
توان تحمل بار فراق کرد به صبر
ولی فراق تو باریست بس گران چه کنم
تب فراق توام سوخت استخوان و هنوز
برون نمیرود از مغز استخوان چه کنم
به جانم و اجل از من نمیستاند جان
درین معامله درماندهام به جان چه کنم
ز جستجوی تو جانم به لب رسید و مرا
نمیدهند به راه عدم نشان چه کنم
به همزبانیم آیند دوستان لیکن
مرا که با تو زبان نیست همزبان چه کنم
فلک ز ناله زارم گرفت گوش و هنوز
اجل نمینهدم مهر بر دهان چه کنم
هلاک محتشم از زیستن به هست اما
اجل مضایقهای میکند در آن چکنم
محیط اشک مرا در غم تو نیست کران
من فتاده در آن بحر بیکران چه کنم
چنین که غرقه طوفان اشک شد تن من
اگر چو شمع نمیرم رواست کشتن من
مهی که بی تو برآمد در ابر پنهان باد
گلی که بی تو بروید به خاک یکسان باد
شکوفهای که سر از خاک برکند بی تو
چو برگ عیش من از باد فتنه ریزان باد
گلی که بی تو بپوشد لباس رعنائی
ز دست حادثهاش چاک در گریبان باد
درین بهار اگر سبزه از زمین بدمد
چو خط سبز تو در زیر خاک پنهان باد
اگر بسر نهد امسال تاج زر نرگس
سرش ز بازی گردون به نیزه گردان باد
اگر نه لاله بداغ تو سر زند از کوه
لباس زندگیش چاک تا به دامان باد
اگر نه سنبل ازین تعزیت سیه پوشد
چو روزگار من آشفته و پریشان باد
اگر بنفشه نسازد رخ از طپانچه کبود
مدام خون زد و چشمش بروی مژگان باد
من شکسته دل سخت جان سوخته بخت
که پیکرم چو تن نازک تو بی جان باد
اگر جدا ز تو دیگر بنای عیش نهم
بنای هستیم از سیل فتنه ویران باد
تو را مباد به جز عیش در ریاض جنان
من این چنین گذرانم همیشه و تو چنان
تو را به سایهٔ طوبی و سدرهٔ جا بادا
نوید آیهٔ طوبی لهم تو را بادا
زلال رحمت حق تا بود بخلد روان
روان پاک تو در جنتالعلا بادا
اگرچه آتش بیگانگی زدی بر من
به بحر رحمت حق جانت آشنا بادا
در آفتاب غمم گرچه سوختی جانت
به سایهٔ علم سبز مصطفی بادا
چو تلخکام ز دنیا شدی شراب طهور
نصیب از کف پر فیض مرتضی بادا
نبی چو گفت شهید است هرکه مرد غریب
تو را ثواب شهیدان کربلا بادا
دمی که حشر غریبان کنند روزی تو
شفاعت علی موسی رضا بادا
چو رو به جانب جنت کنی ز هر جانب
به گوشت از ملک جنت این ندا بادا
که ای شراب اجل کرده در جوانی نوش
بیا و از کف حورا می طهور بنوش
محتشم کاشانی : ترکیببندها
شمارهٔ ۴ - ترکیب بند در رثاء
ای فلک کز جور و بیدادست و کین بنیاد تو
عیش را بنیاد کندی وای از بیداد تو
زاتش هستی نشد روشن درین تاریک بوم
شمع تابانی که دورانش نکشت از باد تو
تیشهٔ بیداد و ظلمت ریشهٔ مخلوق کند
پیش خالق میبرند اهل تظلم داد تو
هرکه را هستی صلا داد از تو مستاصل فتاد
بوده گوئی بهر استیصال خلق ایجاد تو
طبع دهر بیوفا نسبت به ارباب وفا
میبرد بیداد از حد لیک از امداد تو
مهلت یک تن نداد از کودک و برنا و پیر
مرگ بیمهلت که هست اندر جهان جلاد تو
هرکجا گنجی که گنجور وجودش پاس داشت
شد به خاک تیره یکسان در خراب آباد تو
خاصه گنج مخزن عصمت که گنجور زمان
از کمال احتجابش خواند ناموس زمان
شمسهٔ عالی نسب بانوی گردون احتشام
زهرهٔ زهرا حسب بلقیس برجیس احترام
زبدهٔ ناموسیان دهر خان پرور که زد
در ازل پروردگارش سکهٔ عصمت به نام
سرو گل نکهت که بوی او صبا در مهد عهد
دایه را از غیرت عفت نمیزد بر مشام
آن که تا روز قیامت از فراق روی خویش
صبح عیش و خرمی را بر قبایل ساخت شام
سرو طوبی قامت کوتاه عمر کم بقا
بیمراد ناامید مشگ بوی تلخکام
فارس گردون فتاد از پشت زین کان نازنین
کرد بر چوبینه مرکب سوی گورستان خرام
بانگ ماتم غلغل اندر عالم بالا فکند
کاسمان نخل بلندی این چنین از پا فکند
هر پدر چون مهر تاج سروری زد بر زمین
هم برادر همچو آتش گشت خاکستر نشین
شیرهٔ جان در تن همشیرهها شد زهر ناب
کز شراب مرگ شد تلخ آن لب چون انگبین
آتش افتد در جهان کز خامه آرد بر زبان
سوز آن مادر که بیند مرگ فرزندی چنین
خانه تا میکرد روشن روی آن شمع طراز
خاک صد غمخانه از اشگ قبایل شد عجین
وقت رفتن چشم پر حسرت چو بر هم مینهاد
آتش اندر خشک و تر زد از نگاه آخرین
آستین از کهکشان بر چشم تر ماند آسمان
بر جهان افشاند چون آن پاکدامان آستین
گرم بازاری ز شور الفراق و الوداع
کرد چون آن سرو نورس رفتن خود را یقین
بود انجام وداعش این سخن کای دوستان
چون ز فیض ابر نیسان سبز گردد بوستان
از من و سر سبزی بستان من یاد آورید
وز جهان آرائی دوران من یاد آورید
در گلستان چون نسیم از سنبل افشاند غبار
از نسیم جعد مشگ افشان من یاد آورید
چشم نرگس چون شود در فتنهسازی بیحجاب
از حجاب نرگس فتان من یاد آورید
سرو چون نازد به خوبی در بهارستان ناز
از سهی سرو نگارستان من یاد آورید
دامن گل در چمن بلبل چو آلاید به اشگ
از من و از پاکی دامان من یاد آورید
جذبهٔ خواهش چو بخشش را کند بازار گرم
از سخا و بخشش و احسان من یاد آورید
من به خاک این عهد و پیمان میبرم باشد شما
روزی از عهد من و پیمان من یاد آورید
آن شکر لب کاسمان از رفتنش لب میگزید
این سخن میگفت و این حرف از قبایل میشنید
کای گلستان حیا حیف از گل رخسار تو
بیمحل رفتی دریغ از سرو خوش رفتار تو
چرخ گر بهر تو شمشیر اجل میکرد تیز
کاش اول کار ما میساخت آنگه کار تو
مرگ ایام جوانی با تو مهپیکر نکرد
آن چه با ما میکند محرومی دیدار تو
نیست گوئی در فلک انجم که چشم ماه را
گریه بر عمر کم است و حسرت بسیار تو
باغ پر گل بود یارب از چه اول مینهاد
رو به خارستان بیبرگی گل بیخار تو
بود صد بازار از کالای هستی پر متاع
صدمه تاراج بر هم زد چرا بازار تو
از سپهر آتش افروز این گمان هرگز نبود
کاین چنین بیگه برآرد دود از گلزار تو
پیچد آنگه در کفن سرو قصب پوش تو را
یکسر از خاک لحد پر سازد آغوش تو را
این چه وقت برگ ریز نخل نو خیز تو بود
این چه هنگام خزان حسرت انگیز تو بود
کشتزار بینم ما از تو صد امید داشت
این چه وقت خشکی ابر مطر ریز تو بود
رفتی و آویخت آن دلها به موئی روزگار
کز قبایل در خم موی دلاویز تو بود
رستخیزی کز قیامتش صد قیامت بیش خاست
در دم آخر وداع وحشت انگیز تو بود
آن چه خیر اندر جهان عیش ما بر باد داد
وقت رفتن خیر باد نوحه آمیز تو بود
وآن چه بیخ عیش کند ای خسرو شیرین لبان
یال و دم به بریدن گلگون و شبدیز تو بود
اقویا دادند چون فرهاد ترک خورد و خواب
جان شیرین داد اما آن که پرویز تو بود
از تو گیتی یک جهان خوبی به زیر خاک برد
و آن چه حسن اندوخت عمری سیلی آمد پاک برد
حیف از آن رای منیر و حیف از آن طبع روان
حیف از آن حسن مقال و حیف از آن حسن بیان
حیف از آن عصمت که در زیر هزاران پرده است
حسن بیآلایش او را جهان اندر جهان
حیف از آن عفت که غیر از باغبان نشنید کس
بوی آن گلها که بودش بوستان در بوستان
حیف از آن پاکی که میرفتند ز اخلاص درست
پاکدامانان به طرف آستینش آستان
حیف از آن آئین محبوبی که از آینیه نیز
غیرتش میخواست دارد طلعت ویرا نهان
حیف از آن صورت که وقت حیرت نظارهاش
خامه افتادی کرام الکاتبین را از بنان
حیف از آن پای نگارین کز تقاضای اجل
شد به تعجیل از نگارستان به گورستان روان
با لحد اندام گلفام تو را ای جان چکار
نکهتستان تو را با خاک گورستان چکار
زیر خاک ای معتدل سرو آن تن زیبا دریغ
واندر آغوش لحد آن قد و آن بالا دریغ
خوابگاه از گور کرد آن پیکر پر نور حیف
سرمه ناک از خاک گشت آن نرگس شهلا دریغ
شد دفین در خاک آن گنج گرانقیمت فسوس
شد چراغ قبر آن روی جهان آرا دریغ
از کسوف مرگ کز عالم برافتد نام وی
آفتاب برج عصمت گشت ناپیدا دریغ
نخل نوخیزی که بودش رسته از باغ بهشت
چون ز جا برخاست افکندش سپهر از پا دریغ
آن که بر حسن مقالش بلبلان را رشگ بود
تا ابد خاموش گشتش غنچه گویا دریغ
وانکه گردش صد پرستار از قبایل بیش بود
ماند در زندان محرومی تن تنها دریغ
لجه نسل شریفش داشت یک در یتیم
رفت و در دریای محنت تا ابد کردش سقیم
تا که از گرد یتیمی پاک سازد روی او
تا که افشاند به دلجوئی غبار از موی او
تا که در نازک مزاجیهای جان سوزش کند
سازگاری با مزاج و همرهی با خوی او
تا که وقت تندخوئی چارهسازیها کند
در تسلی کاری خوی بهانه جوی او
تا که هنگام نوازش کردن اطفال خویش
گه که اندازد نگههای طفیلی سوی او
از مصیبت گریه بر پیر و جوان میافکند
دیدن طفلان دیگر شاد در پهلوی او
وای کز سنگینی بار سر اندوه گشت
سوده در عهد طفولیت سر زانوی او
گه گهش به ره تسلی سوی قبر وی برند
تا دلش آرام گیرد یک نفس از بوی او
بر سر آن قبر پنداری به الفاظ سروش
از زبان حال آن معصومه میآمد به گوش
کی کسان من کنون با بیکسان یاری کنید
طفل مادر مرده را نیکو نگهداری کنید
آن که خونش میخورد حالا غم بیمادری
گه گهش چون مادران از لطف غمخواری کنید
مرگ مادر بر دل طفلان بود بار گران
حسبةلله فکر این گرانباری کنید
چون عزیزان شما با طفل من خواری کنند
قدر من یاد آورید و رفع آن خواری کنید
کودکان را از یتیمی نیست آزاری بتر
ای نکوکاران حذر از کودک آزاری کنید
چون یتیم بیکسان بر بیکسی زاری کند
اتفاقی با دل زارش در آن زاری کنید
در محل آه و زاری بر یتیمیهای او
از دم آتشریزی و از دیده خونباری کنید
بود مادر تا به غایت مایهٔ سامان وی
رفت مادر این زمان جان شما و جان وی
یارب آن معصومه با خیرالنسا محشور باد
مسندش بینور اگر شد مرقدش پرنور باد
نیست فرمان آتش آوردن به نزدیک بهشت
او ز پا تا سر بهشت است آتش از وی دور باد
در مزارستان عام از پرتو همسایگی
جسم پرنورش چراغ صد هزاران گور باد
کلک رحمت هر تحرک کز پی غفران کند
آیتی از مغفرت در شان او مسطور باد
در جهانش آستین بوس آفتاب و ماه بود
در جنانش آستان روب آستین حور باد
از فراق قوم و خویش امروز اگر مغموم گشت
از وصال حور عین فردا دلش مسرور باد
از جهان چون رفت با احسان خیر آن خیره
ذکر خیرش در محافل تا ابد مذکور باد
محتشم شد قصه طولانی سخن کوتاه کن
بهر او حالا تشفع از رسولالله کن
عیش را بنیاد کندی وای از بیداد تو
زاتش هستی نشد روشن درین تاریک بوم
شمع تابانی که دورانش نکشت از باد تو
تیشهٔ بیداد و ظلمت ریشهٔ مخلوق کند
پیش خالق میبرند اهل تظلم داد تو
هرکه را هستی صلا داد از تو مستاصل فتاد
بوده گوئی بهر استیصال خلق ایجاد تو
طبع دهر بیوفا نسبت به ارباب وفا
میبرد بیداد از حد لیک از امداد تو
مهلت یک تن نداد از کودک و برنا و پیر
مرگ بیمهلت که هست اندر جهان جلاد تو
هرکجا گنجی که گنجور وجودش پاس داشت
شد به خاک تیره یکسان در خراب آباد تو
خاصه گنج مخزن عصمت که گنجور زمان
از کمال احتجابش خواند ناموس زمان
شمسهٔ عالی نسب بانوی گردون احتشام
زهرهٔ زهرا حسب بلقیس برجیس احترام
زبدهٔ ناموسیان دهر خان پرور که زد
در ازل پروردگارش سکهٔ عصمت به نام
سرو گل نکهت که بوی او صبا در مهد عهد
دایه را از غیرت عفت نمیزد بر مشام
آن که تا روز قیامت از فراق روی خویش
صبح عیش و خرمی را بر قبایل ساخت شام
سرو طوبی قامت کوتاه عمر کم بقا
بیمراد ناامید مشگ بوی تلخکام
فارس گردون فتاد از پشت زین کان نازنین
کرد بر چوبینه مرکب سوی گورستان خرام
بانگ ماتم غلغل اندر عالم بالا فکند
کاسمان نخل بلندی این چنین از پا فکند
هر پدر چون مهر تاج سروری زد بر زمین
هم برادر همچو آتش گشت خاکستر نشین
شیرهٔ جان در تن همشیرهها شد زهر ناب
کز شراب مرگ شد تلخ آن لب چون انگبین
آتش افتد در جهان کز خامه آرد بر زبان
سوز آن مادر که بیند مرگ فرزندی چنین
خانه تا میکرد روشن روی آن شمع طراز
خاک صد غمخانه از اشگ قبایل شد عجین
وقت رفتن چشم پر حسرت چو بر هم مینهاد
آتش اندر خشک و تر زد از نگاه آخرین
آستین از کهکشان بر چشم تر ماند آسمان
بر جهان افشاند چون آن پاکدامان آستین
گرم بازاری ز شور الفراق و الوداع
کرد چون آن سرو نورس رفتن خود را یقین
بود انجام وداعش این سخن کای دوستان
چون ز فیض ابر نیسان سبز گردد بوستان
از من و سر سبزی بستان من یاد آورید
وز جهان آرائی دوران من یاد آورید
در گلستان چون نسیم از سنبل افشاند غبار
از نسیم جعد مشگ افشان من یاد آورید
چشم نرگس چون شود در فتنهسازی بیحجاب
از حجاب نرگس فتان من یاد آورید
سرو چون نازد به خوبی در بهارستان ناز
از سهی سرو نگارستان من یاد آورید
دامن گل در چمن بلبل چو آلاید به اشگ
از من و از پاکی دامان من یاد آورید
جذبهٔ خواهش چو بخشش را کند بازار گرم
از سخا و بخشش و احسان من یاد آورید
من به خاک این عهد و پیمان میبرم باشد شما
روزی از عهد من و پیمان من یاد آورید
آن شکر لب کاسمان از رفتنش لب میگزید
این سخن میگفت و این حرف از قبایل میشنید
کای گلستان حیا حیف از گل رخسار تو
بیمحل رفتی دریغ از سرو خوش رفتار تو
چرخ گر بهر تو شمشیر اجل میکرد تیز
کاش اول کار ما میساخت آنگه کار تو
مرگ ایام جوانی با تو مهپیکر نکرد
آن چه با ما میکند محرومی دیدار تو
نیست گوئی در فلک انجم که چشم ماه را
گریه بر عمر کم است و حسرت بسیار تو
باغ پر گل بود یارب از چه اول مینهاد
رو به خارستان بیبرگی گل بیخار تو
بود صد بازار از کالای هستی پر متاع
صدمه تاراج بر هم زد چرا بازار تو
از سپهر آتش افروز این گمان هرگز نبود
کاین چنین بیگه برآرد دود از گلزار تو
پیچد آنگه در کفن سرو قصب پوش تو را
یکسر از خاک لحد پر سازد آغوش تو را
این چه وقت برگ ریز نخل نو خیز تو بود
این چه هنگام خزان حسرت انگیز تو بود
کشتزار بینم ما از تو صد امید داشت
این چه وقت خشکی ابر مطر ریز تو بود
رفتی و آویخت آن دلها به موئی روزگار
کز قبایل در خم موی دلاویز تو بود
رستخیزی کز قیامتش صد قیامت بیش خاست
در دم آخر وداع وحشت انگیز تو بود
آن چه خیر اندر جهان عیش ما بر باد داد
وقت رفتن خیر باد نوحه آمیز تو بود
وآن چه بیخ عیش کند ای خسرو شیرین لبان
یال و دم به بریدن گلگون و شبدیز تو بود
اقویا دادند چون فرهاد ترک خورد و خواب
جان شیرین داد اما آن که پرویز تو بود
از تو گیتی یک جهان خوبی به زیر خاک برد
و آن چه حسن اندوخت عمری سیلی آمد پاک برد
حیف از آن رای منیر و حیف از آن طبع روان
حیف از آن حسن مقال و حیف از آن حسن بیان
حیف از آن عصمت که در زیر هزاران پرده است
حسن بیآلایش او را جهان اندر جهان
حیف از آن عفت که غیر از باغبان نشنید کس
بوی آن گلها که بودش بوستان در بوستان
حیف از آن پاکی که میرفتند ز اخلاص درست
پاکدامانان به طرف آستینش آستان
حیف از آن آئین محبوبی که از آینیه نیز
غیرتش میخواست دارد طلعت ویرا نهان
حیف از آن صورت که وقت حیرت نظارهاش
خامه افتادی کرام الکاتبین را از بنان
حیف از آن پای نگارین کز تقاضای اجل
شد به تعجیل از نگارستان به گورستان روان
با لحد اندام گلفام تو را ای جان چکار
نکهتستان تو را با خاک گورستان چکار
زیر خاک ای معتدل سرو آن تن زیبا دریغ
واندر آغوش لحد آن قد و آن بالا دریغ
خوابگاه از گور کرد آن پیکر پر نور حیف
سرمه ناک از خاک گشت آن نرگس شهلا دریغ
شد دفین در خاک آن گنج گرانقیمت فسوس
شد چراغ قبر آن روی جهان آرا دریغ
از کسوف مرگ کز عالم برافتد نام وی
آفتاب برج عصمت گشت ناپیدا دریغ
نخل نوخیزی که بودش رسته از باغ بهشت
چون ز جا برخاست افکندش سپهر از پا دریغ
آن که بر حسن مقالش بلبلان را رشگ بود
تا ابد خاموش گشتش غنچه گویا دریغ
وانکه گردش صد پرستار از قبایل بیش بود
ماند در زندان محرومی تن تنها دریغ
لجه نسل شریفش داشت یک در یتیم
رفت و در دریای محنت تا ابد کردش سقیم
تا که از گرد یتیمی پاک سازد روی او
تا که افشاند به دلجوئی غبار از موی او
تا که در نازک مزاجیهای جان سوزش کند
سازگاری با مزاج و همرهی با خوی او
تا که وقت تندخوئی چارهسازیها کند
در تسلی کاری خوی بهانه جوی او
تا که هنگام نوازش کردن اطفال خویش
گه که اندازد نگههای طفیلی سوی او
از مصیبت گریه بر پیر و جوان میافکند
دیدن طفلان دیگر شاد در پهلوی او
وای کز سنگینی بار سر اندوه گشت
سوده در عهد طفولیت سر زانوی او
گه گهش به ره تسلی سوی قبر وی برند
تا دلش آرام گیرد یک نفس از بوی او
بر سر آن قبر پنداری به الفاظ سروش
از زبان حال آن معصومه میآمد به گوش
کی کسان من کنون با بیکسان یاری کنید
طفل مادر مرده را نیکو نگهداری کنید
آن که خونش میخورد حالا غم بیمادری
گه گهش چون مادران از لطف غمخواری کنید
مرگ مادر بر دل طفلان بود بار گران
حسبةلله فکر این گرانباری کنید
چون عزیزان شما با طفل من خواری کنند
قدر من یاد آورید و رفع آن خواری کنید
کودکان را از یتیمی نیست آزاری بتر
ای نکوکاران حذر از کودک آزاری کنید
چون یتیم بیکسان بر بیکسی زاری کند
اتفاقی با دل زارش در آن زاری کنید
در محل آه و زاری بر یتیمیهای او
از دم آتشریزی و از دیده خونباری کنید
بود مادر تا به غایت مایهٔ سامان وی
رفت مادر این زمان جان شما و جان وی
یارب آن معصومه با خیرالنسا محشور باد
مسندش بینور اگر شد مرقدش پرنور باد
نیست فرمان آتش آوردن به نزدیک بهشت
او ز پا تا سر بهشت است آتش از وی دور باد
در مزارستان عام از پرتو همسایگی
جسم پرنورش چراغ صد هزاران گور باد
کلک رحمت هر تحرک کز پی غفران کند
آیتی از مغفرت در شان او مسطور باد
در جهانش آستین بوس آفتاب و ماه بود
در جنانش آستان روب آستین حور باد
از فراق قوم و خویش امروز اگر مغموم گشت
از وصال حور عین فردا دلش مسرور باد
از جهان چون رفت با احسان خیر آن خیره
ذکر خیرش در محافل تا ابد مذکور باد
محتشم شد قصه طولانی سخن کوتاه کن
بهر او حالا تشفع از رسولالله کن