عبارات مورد جستجو در ۴۷ گوهر پیدا شد:
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۹۶
مطرب گل دمید در نی دم
آشنا غوطه ور شد اندریم
ساقی عشق بهر مستان ریخت
طرح پیمانه از گل آدم
سینه ریش دردمندان را
شد نمک زار لعل او مرهم
زنده سازد لب روان بخشش
صد هزاران چو عیسی مریم
پشت پا می زنند از سر کبر
ساکنان درش بمسند جم
جز خیال رخ دل آرایش
کس نشد در حریم جان محرم
غیر نور علی که او باقیست
جاودان کس نماند در عالم
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۲۰۹
نور رویش چو در نظر داریم
نظر کیمیا اثر داریم
روز و شب از غبار درگاهش
کحل بینائی بصر داریم
بهر مهمانی غمش برخوان
خوش کباب دل و جگر داریم
گر نداریم سیم و زر در کف
اشگ سیمین و رنگ زر داریم
غیر دلجوئی سراپایش
کی بدل فکر پاو سر داریم
ز اشک گوهرفشان ببحرغمش
دامن و جیب پر گهر داریم
همچو نور علی ز باده عشق
هر زمان نشاه دگر داریم
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۲۱۲
ما هزاران گلشن اوئیم
جز گل وصل او نمی بوئیم
ز کمند خودی شده آزاد
بسته زلف آن پری روئیم
این عجب بین که در محیط بقا
عین آبیم و آب می جوئیم
خرقه زهد و جامه تقوی
جز بمینای دل کجا شوئیم
گاه درو گهی صدف گردیم
گاه دریا شویم و گه جوئیم
گاه گوئی زنیم با چوگان
گه بچوگان عشق چون گوئیم
جز بنور علی عالیقدر
راز دل کی بدیگری گوئیم
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۴۶
ای قفل دل ما را لعل لب تو مفتاح
مفتوح نما باری قفلم ز دل ای فتاح
تا کی ز غمم مرده باشد دل افسرده
مطرب بکف آور دف ساقی بقدح کن راح
آن دف که چو بخروشد افلاک برقص آرد
وآن راح که چون جوشد انجام بود مصباح
مصباح چو روشن شد افلاک برقص آمد
نور و طربی باید گردد بدلم اصلاح
دلرفت چو اصلاحی از فیض دف و راحی
چون جسم شود ساکن در مصطبه ارواح
نورآمد و روح آمد آن گنج فتوح آمد
در بحر چو نوح آمد هم کشتی و هم ملاح
چون نور تجلی کرد در ملک شهود از غیب
شد کنز معانی را کلکش بیان مفتاح
امام خمینی : غزلیات
محراب اندیشه
باید از آفاق و انفس بگذری تا جان شوی
و آنگه از جان بگذری تا در خور جانان شوی
طُرّه گیسوی او، در کف نیاید رایگان
باید اندر این طریقت، پای و سر چوگان شوی
کی توانی خواند در محراب ابرویش نماز؟
قرنها باید در این اندیشه، سرگردان شوی
در ره خال لبش، لبریز باید جام درد
رنج را افزون کنی، نی در پی درمان، شوی
در هوای چشم مستش، در صف مستان شهر
پای کوبی، دست افشانی و هم‏پیمان شوی
این ره عشق است و اندر نیستی حاصل شود
بایدت از شوق، پروانه شوی؛ بریان شوی
وحدت کرمانشاهی : غزلیات
غزل شماره 21
محرم راز خدایی دل دیوانه ماست
مخزن گنج نهان سینه ویرانه ماست
مشعل خور که فروزان شده بر صحن سپهر
پرتوی از مه رخساره جانانه ماست
باده افروز که خورشید می عقل فروز
هر سحر جلوه‌گر از مشرق پیمانه ماست
برو ای زاده افسرده که در محفل دوست
ما چو شمعیم و خلایق همه پروانه ماست
ما و تسبیح شمردن ز کجا تا به کجا
زلف پرچین بتان سبحه صد دانه ماست
آنچه از زلف بتان باز کند چین و شکن
تا کمند دل عشاق شود، شانه ماست
اندر این عرض و سماوات نگنجد وحدت
قلب تو عرش من است و دل تو خانه ماست
وحدت کرمانشاهی : غزلیات
غزل شماره 34
دیوانه کرده است مرا عشق روی یار
از تن ربوده تاب و توان و ز دل قرار
هر ملک دل که لشکر عشقش خراب کرد
بیرون کشید عقل و ادب رخت از آن دیار
جان‌های پاک بر سر دار فنا شدند
تا زین میانه سر انا الحق شد آشکار
ای شیخ پا به حلقه دیوانگان منه
با محرمان حضرت سلطان تو را چه کار
از صدق سر به پای خراباتیان بنه
در کوی فقر دامن دولت به دست آر
البته جلوه‌گاه جمال خدا شود
آیینه دلی که شود پاک از غبار
وحدت خموش باش که در مکتب جنون
حل گشته است مسئله جبر و اختیار