عبارات مورد جستجو در ۳۹۹ گوهر پیدا شد:
وحشی بافقی : فرهاد و شیرین
در نوشتن شیرین جواب خسرو را و عتاب کردن بدو در عشق و محبت با دیگران
که از ما آفرین بر آن خداوند
که نبد در خداوندیش مانند
خداوندی که هست آورد از نیست
جز او از نیست هست آور، دگر کیست
سپهر از وی بلند و خاک از او پست
بلند و پست را او میکند هست
یکی را طبع آتشناک دادهست
یکی را مسکنت چون خاک دادهست
یکی را بار نه کرد و قوی دست
یکی را بارکش فرمود و پا بست
یکی را گفت رو آتش بر افروز
یکی را گفت چون خاشاک میسوز
یکی را توتی شهد و شکر کرد
یکی را قوت دل خون جگر کرد
به خسرو داد مغروری که میتاز
به شیرین داد مسکینی که میساز
به خسرو هر چه خواهی گفت میگوی
به شیرین هر چه جوید گفت میجوی
کرم گستر خدیوا، سرفرازا
عدالت پرورا، مسکین نوازا
زهی هر کام از اختر جسته دیده
شکر را رام و شیرین را رمیده
رسید آن نامه یعنی خنجر تیز
رسید آن نامه یعنی تیغ خون ریز
روان افروخت اما همچو آذر
جگر پرورد لیکن همچو خنجر
نمود آن ناوک زهر آب داده
به دل از آنچه میجستی زیاده
اثر چندان که میجویی فزونتر
جگر چندان که خواهی غرق خونتر
ز بیانصافی شاهم به فریاد
کزین سان بسته شیرین را به فرهاد
ز بیم آن شهم درتهمت افکند
که بر شکر زند لعلم شکر خند
زدی طعنم که گر مسکین نوازی
چرا با بی دلی چون من نسازی
تو شاهی پادشاهان ارجمندند
نیاز عشق برخود چون پسندند
تو نازک طبع و شیرین آتشین خوی
به هم کی سر کنند آن طبع و این خوی
به یک تلخی که از شیرین چشیدی
به درد خود ز شکر چاره دیدی
ترا جز کامرانی خو نباشد
چو شکر هست گو شیرین نباشد
چرا تلخی ز شیرین بایدت برد
چو شیرینی ز شکر میتوان خورد
دگر فرمود شه کز رشک شکر
چو شیرین داشتی جانی بر آذر
چرا بد نام کردی خویشتن را
به یاری بر گزیدی کوهکن را
شکر دور از تو چندانی ندارد
که شیرینش به انسانی شمارد
چه جای آن که بی انصافی آرم
چنین هم سنگ مردانش شمارم
تو نیز ای شه به بد کس را مکن یاد
میالا خویش را در طعن فرهاد
مبین نادیده مردم را به خواری
که دور است از طریق شهریاری
چه کارت با گدای گوشهگیری
ستمکش خستهای، زاری، فقیری
اسیر محنت درد جهانی
بلای آسمانی را نشانی
ز سختیهای دوران خورده نیرنگ
فتاده کار او با تیشه و سنگ
به دست آورده با سد گونه تشویش
لب نانی به زور بازوی خویش
نه جسته خاطرش دلجویی کس
نه اندر گفتهاش بدگویی کس
قرار زحمت ما داده بر خویش
اگر بگذاردش طعن بد اندیش
ز سختیهای سنگین نیست آزار
مگر از سخت گوییهای اغیار
مگر با هر که فرماید کسی کار
نهانی با ویش گرم است بازار
مگر از کارفرما گر به مزدور
رود لطفی ز تهمت نیست معذور
اگر چه با کسی کاری ندارم
که بر ناکرده سوگندی بیارم
ولیکن ز آنچه در مکنون شاه است
خدا داند که شیرین بیگناه است
مرا مشمول تهمت سازی این شاه
که با اغیار پردازی به دلخواه
مگر بی تهمت آزادی نیابی
دلی نا کرده خون شادی نیابی
مگر تا زهر در کامی نریزی
به عشرت باده در جامی نریزی
و گر افسوس شیرین خورده بودی
غم ناموس شیرین خورده بودی
مکن شاها مخور افسوس شیرین
مفرما تلخ بر خود عیش شیرین
مخور چندین غم شیرین نباید
که درعیش تو نقصانی در آید
ترا پروای شیرین اینقدر نیست
از اینها جز تمنای شکر نیست
چه بر من ترسی ازبدنامی ای شاه
کزین ره دیگران را دادهای راه
ز رسوایی کسی را کی گزند است
چو طبع شه چنین رسوا پسند است
چرا رسوایی خود را نجویم
که پیش شه فزاید آبرویم
مگرنه دیگران را این هنر بود
که هر دم آبروشان بیشتر بود
مرا دامان بحمدالله پاک است
ز حرف عیب جویانم چه باک است
ز خسرو بهتری اندر جهان کو
ز من کامی که دیدی باز برگو
چه افسونهای شیرین کار بردی
که از حلوای شیرینم نخوردی
چو راه دل نزد افسون شاهم
که خواهد بردن از افسون ز راهم
اگر شیرین ز افسون نرم گشتی
کجا بازار شکر گرم گشتی
اگر گشتی ز دامان آتشم تیز
ز من کی سرد گشتی مهر پرویز
اگر درمن هوس را راه بودی
کمینه شکر گویم شاه بودی
هوس دشمن شدم روزم سیه گشت
وفا جستم چنین کاری تبه گشت
فریب هر هوسناکی بخوردم
که خسرو از هوسناکان شمردم
تو خود را پاس دار از حرف بدگو
چو خود بهتر شدی درمان من جو
چو خوش با یار گفت آن رند سرمست
که از مستی فتاد و شیشه بشکست
که چون من راه رو تا خود نیفتی
بدان ماند نصیحتها که گفتی
ز کار نامه چون پرداخت خامه
سمنبر مهر زد بر پشت نامه
به پیک شاه داد و گفت برخیز
سنان بر تحفه جای ناوک تیز
زبانیگفت با پرویز بر گوی
که این آزرده را آزار کم جوی
مزن تیغ آنکه را تیر است بر دل
منه بار آنکه را بار است در دل
جفا با این دل ناشاد کم کن
چو از چشمم فکندی یاد کم کن
ترا عیشی خوش و روزیست فیروز
چه میخواهی از این جان غم اندوز
تو روز و شب به عیش و کامرانی
ز شبهای سیه روزان چه دانی
به شکر آنکه داری جان خرم
مرنجان خسته جانی را به هردم
نه آن شیرین بود شیرین که دیدی
که گر کوه بلا دیدی کشیدی
کنون سختی چنان از کارش افکند
که کاهش مینماید کوه الوند
وز آن پس کرد گلگون را سبک خیز
به کوه بیستون بر رغم پرویز
همی رفتی و با خود راز گفتی
غم و درد گذشته باز گفتی
به دل گفتی که ای سودا گرفته
من از دستت ره صحرا گرفته
به چندین محنتم کردی گرفتار
نمیدانم دلی یا خصم خون خوار
به خاک تیره گر خواهی نشستم
دگر عهد هوا خواهان شکستم
گرم با درد همدم خواهی اینک
گرم رسوای عالم خواهی اینک
فزونتر شد جنونم ز آنچه خواهی
به رسوایی فزونم ز آنچه خواهی
برون مشکل برم جان از چنین دل
به اندر سینه پیکان از چنین دل
تنوری باشد و اختر درونش
به از سینه و این دل در درونش
چه اندر خانه سد خصمم به کینه
چه این دل را نگه دارم به سینه
فتادم تا پی دل خوار گشتم
شدم تا یار دل بی یار گشتم
ز شهر و آشنایان دورم از دل
به جان زار و به تن رنجورم از دل
بتی بودم ز سر تا پا دلارا
چنان گشتم که نشناسم سر از پا
ز گیسو داشتم زنجیر شیران
به زنجیر اوفتادم چون اسیران
هر آن خنجر که از مژگان کشیدم
به من بر گشت و زهر او چشیدم
کمند زلف بهر صید بودم
چو دیدم خویشتن در قید بودم
لبم کآب حیات خویشتن داشت
برای خویش مرگ جاودان داشت
به نرگس جادویی تعلیم کردم
به جادو خویش را تسلیم کردم
فروزان بود چهر آتشینم
ندانستم که در آتش نشینم
چو شمشیرم بد ابروی خمیده
کنون شمشیر بر رویم کشیده
دل سنگین که بد در سینهٔ من
کنون سنگی بود بر سینهٔ من
مرا چاهی که بد زیب زنخدان
در آن چاهم کنون چون ماه کنعان
وز آن آتش که خوی من برافروخت
مرا خود خرمن صبر و سکون سوخت
بلا بودم چو بالا مینمودم
ولی آخر بلای خویش بودم
ز نزدیکان یکی را خواند نزدیک
کز او افروختی شبهای تاریک
بگفت و کرد چهر از اشک خون تر
که از شیرین کسی بینی زبون تر
به خواری بسته دل نادیده خواری
به یار بسته دل نادیده یاری
به حدی ساخت خواری با مزاجش
که بر مرگ است پنداری علاجش
چنان خصمی بود با جان خویشش
که گویی نیست جان خصمیست پیشش
چو سوزد بیش راحت بیش دارد
مگر کآتشپرستی کیش دارد
مرا بینی که چون سخت است جانم
عدوی خویش و ننگ خاندانم
به خود خصمی ز دشمن بیش کردم
که کردهست آنکه من با خویش کردم
کس از ظلمات جوید مهر تابان
کس از شمشیر نوشد آب حیوان
غزالی کاو وصال شیر جوید
نخست از جان شیرین دست شوید
طمع بستن به کس وانگه به پرویز
بود پلهو زدن بر خنجر تیز
وفا جستن ز کس وانگه به خسرو
بود عمر گذشته جستن از نو
به یادش سینه بر خنجر نهادم
که پا ننهاد بر خاری به یادم
به نامش زهرها نوشید کامم
که در کامش نشد جامی به نامم
وفاداری بر پرویز ننگ است
بود یک رنگ با هرکس دورنگ است
هوس را در برش قدری تمام است
از آن خصمیش با هر نیکنام است
طمع داند به خون خود وفا را
طفیلی نام بنهد آشنا را
به مسکینی کسی کاید به کویش
چو مسکینان نظر دارد به رویش
گذشتم در رهش از شهریاری
چرا او بنگرد بر من به خواری
چو آیم من به پای خود ز ارمن
از این افزون سزاوار است برمن
ببست از دیگرانم چشم امید
به چشم دیگرانم کاش میدید
مرا داند پرستاری به درگاه
که با من عشق میورزد به دلخواه
گر از چشم بزرگی دیده بر خویش
از او کم نیستم گر نیستم بیش
از آن بگذر که در ارمن امیرم
به ملک دلبری صاحب سریرم
اگر فر جهانداریست دارم
وگر فرهنگ دلداریست دارم
چه شد کز سر تکبر دور دارم
ترحم با دلی رنجور دارم
به خود گفتم که گر خسرو امیر است
چو داغ عاشقی دارد فقیر است
همه عجز است و مسکینیست خویش
نشاید از تکبر دید سویش
بر او از مهر همدردی نمودم
زنی بودم جوانمردی نمودم
وفاداری خوش است اما نه چندان
که بار آرد چنین خواری و حرمان
تهی از ده دلان پهلو کنی به
به یاران دورو یک رو کنی به
به پهلو یکدلی بنشان نکو خو
که جز یک دل نمیگنجد به پهلو
به شکر بست خود را وین نه بس بود
مرا بندد به فرهاد این چه کس بود
بر مردان نهد پتیارهای را
کز او رسوا کند بیچارهای را
شه آفاق داند خویشتن را
فقیری بی سر و پا کوهکن را
همانا در دل این اندیشه دارد
که او خنجر به دست این تیشه دارد
نداند کز فریب چشم جادو
گذارم تیشهٔ این در کف او
چنین میگفت و از دل ناله میکرد
دل از مژگان خود پر کاله میکرد
زمین از اشک چشمش سیل خون شد
روان با سیل سوی بیستون شد
به لب زین رشک جان خسرو آمد
ولی فرهاد را جانی نو آمد
که نبد در خداوندیش مانند
خداوندی که هست آورد از نیست
جز او از نیست هست آور، دگر کیست
سپهر از وی بلند و خاک از او پست
بلند و پست را او میکند هست
یکی را طبع آتشناک دادهست
یکی را مسکنت چون خاک دادهست
یکی را بار نه کرد و قوی دست
یکی را بارکش فرمود و پا بست
یکی را گفت رو آتش بر افروز
یکی را گفت چون خاشاک میسوز
یکی را توتی شهد و شکر کرد
یکی را قوت دل خون جگر کرد
به خسرو داد مغروری که میتاز
به شیرین داد مسکینی که میساز
به خسرو هر چه خواهی گفت میگوی
به شیرین هر چه جوید گفت میجوی
کرم گستر خدیوا، سرفرازا
عدالت پرورا، مسکین نوازا
زهی هر کام از اختر جسته دیده
شکر را رام و شیرین را رمیده
رسید آن نامه یعنی خنجر تیز
رسید آن نامه یعنی تیغ خون ریز
روان افروخت اما همچو آذر
جگر پرورد لیکن همچو خنجر
نمود آن ناوک زهر آب داده
به دل از آنچه میجستی زیاده
اثر چندان که میجویی فزونتر
جگر چندان که خواهی غرق خونتر
ز بیانصافی شاهم به فریاد
کزین سان بسته شیرین را به فرهاد
ز بیم آن شهم درتهمت افکند
که بر شکر زند لعلم شکر خند
زدی طعنم که گر مسکین نوازی
چرا با بی دلی چون من نسازی
تو شاهی پادشاهان ارجمندند
نیاز عشق برخود چون پسندند
تو نازک طبع و شیرین آتشین خوی
به هم کی سر کنند آن طبع و این خوی
به یک تلخی که از شیرین چشیدی
به درد خود ز شکر چاره دیدی
ترا جز کامرانی خو نباشد
چو شکر هست گو شیرین نباشد
چرا تلخی ز شیرین بایدت برد
چو شیرینی ز شکر میتوان خورد
دگر فرمود شه کز رشک شکر
چو شیرین داشتی جانی بر آذر
چرا بد نام کردی خویشتن را
به یاری بر گزیدی کوهکن را
شکر دور از تو چندانی ندارد
که شیرینش به انسانی شمارد
چه جای آن که بی انصافی آرم
چنین هم سنگ مردانش شمارم
تو نیز ای شه به بد کس را مکن یاد
میالا خویش را در طعن فرهاد
مبین نادیده مردم را به خواری
که دور است از طریق شهریاری
چه کارت با گدای گوشهگیری
ستمکش خستهای، زاری، فقیری
اسیر محنت درد جهانی
بلای آسمانی را نشانی
ز سختیهای دوران خورده نیرنگ
فتاده کار او با تیشه و سنگ
به دست آورده با سد گونه تشویش
لب نانی به زور بازوی خویش
نه جسته خاطرش دلجویی کس
نه اندر گفتهاش بدگویی کس
قرار زحمت ما داده بر خویش
اگر بگذاردش طعن بد اندیش
ز سختیهای سنگین نیست آزار
مگر از سخت گوییهای اغیار
مگر با هر که فرماید کسی کار
نهانی با ویش گرم است بازار
مگر از کارفرما گر به مزدور
رود لطفی ز تهمت نیست معذور
اگر چه با کسی کاری ندارم
که بر ناکرده سوگندی بیارم
ولیکن ز آنچه در مکنون شاه است
خدا داند که شیرین بیگناه است
مرا مشمول تهمت سازی این شاه
که با اغیار پردازی به دلخواه
مگر بی تهمت آزادی نیابی
دلی نا کرده خون شادی نیابی
مگر تا زهر در کامی نریزی
به عشرت باده در جامی نریزی
و گر افسوس شیرین خورده بودی
غم ناموس شیرین خورده بودی
مکن شاها مخور افسوس شیرین
مفرما تلخ بر خود عیش شیرین
مخور چندین غم شیرین نباید
که درعیش تو نقصانی در آید
ترا پروای شیرین اینقدر نیست
از اینها جز تمنای شکر نیست
چه بر من ترسی ازبدنامی ای شاه
کزین ره دیگران را دادهای راه
ز رسوایی کسی را کی گزند است
چو طبع شه چنین رسوا پسند است
چرا رسوایی خود را نجویم
که پیش شه فزاید آبرویم
مگرنه دیگران را این هنر بود
که هر دم آبروشان بیشتر بود
مرا دامان بحمدالله پاک است
ز حرف عیب جویانم چه باک است
ز خسرو بهتری اندر جهان کو
ز من کامی که دیدی باز برگو
چه افسونهای شیرین کار بردی
که از حلوای شیرینم نخوردی
چو راه دل نزد افسون شاهم
که خواهد بردن از افسون ز راهم
اگر شیرین ز افسون نرم گشتی
کجا بازار شکر گرم گشتی
اگر گشتی ز دامان آتشم تیز
ز من کی سرد گشتی مهر پرویز
اگر درمن هوس را راه بودی
کمینه شکر گویم شاه بودی
هوس دشمن شدم روزم سیه گشت
وفا جستم چنین کاری تبه گشت
فریب هر هوسناکی بخوردم
که خسرو از هوسناکان شمردم
تو خود را پاس دار از حرف بدگو
چو خود بهتر شدی درمان من جو
چو خوش با یار گفت آن رند سرمست
که از مستی فتاد و شیشه بشکست
که چون من راه رو تا خود نیفتی
بدان ماند نصیحتها که گفتی
ز کار نامه چون پرداخت خامه
سمنبر مهر زد بر پشت نامه
به پیک شاه داد و گفت برخیز
سنان بر تحفه جای ناوک تیز
زبانیگفت با پرویز بر گوی
که این آزرده را آزار کم جوی
مزن تیغ آنکه را تیر است بر دل
منه بار آنکه را بار است در دل
جفا با این دل ناشاد کم کن
چو از چشمم فکندی یاد کم کن
ترا عیشی خوش و روزیست فیروز
چه میخواهی از این جان غم اندوز
تو روز و شب به عیش و کامرانی
ز شبهای سیه روزان چه دانی
به شکر آنکه داری جان خرم
مرنجان خسته جانی را به هردم
نه آن شیرین بود شیرین که دیدی
که گر کوه بلا دیدی کشیدی
کنون سختی چنان از کارش افکند
که کاهش مینماید کوه الوند
وز آن پس کرد گلگون را سبک خیز
به کوه بیستون بر رغم پرویز
همی رفتی و با خود راز گفتی
غم و درد گذشته باز گفتی
به دل گفتی که ای سودا گرفته
من از دستت ره صحرا گرفته
به چندین محنتم کردی گرفتار
نمیدانم دلی یا خصم خون خوار
به خاک تیره گر خواهی نشستم
دگر عهد هوا خواهان شکستم
گرم با درد همدم خواهی اینک
گرم رسوای عالم خواهی اینک
فزونتر شد جنونم ز آنچه خواهی
به رسوایی فزونم ز آنچه خواهی
برون مشکل برم جان از چنین دل
به اندر سینه پیکان از چنین دل
تنوری باشد و اختر درونش
به از سینه و این دل در درونش
چه اندر خانه سد خصمم به کینه
چه این دل را نگه دارم به سینه
فتادم تا پی دل خوار گشتم
شدم تا یار دل بی یار گشتم
ز شهر و آشنایان دورم از دل
به جان زار و به تن رنجورم از دل
بتی بودم ز سر تا پا دلارا
چنان گشتم که نشناسم سر از پا
ز گیسو داشتم زنجیر شیران
به زنجیر اوفتادم چون اسیران
هر آن خنجر که از مژگان کشیدم
به من بر گشت و زهر او چشیدم
کمند زلف بهر صید بودم
چو دیدم خویشتن در قید بودم
لبم کآب حیات خویشتن داشت
برای خویش مرگ جاودان داشت
به نرگس جادویی تعلیم کردم
به جادو خویش را تسلیم کردم
فروزان بود چهر آتشینم
ندانستم که در آتش نشینم
چو شمشیرم بد ابروی خمیده
کنون شمشیر بر رویم کشیده
دل سنگین که بد در سینهٔ من
کنون سنگی بود بر سینهٔ من
مرا چاهی که بد زیب زنخدان
در آن چاهم کنون چون ماه کنعان
وز آن آتش که خوی من برافروخت
مرا خود خرمن صبر و سکون سوخت
بلا بودم چو بالا مینمودم
ولی آخر بلای خویش بودم
ز نزدیکان یکی را خواند نزدیک
کز او افروختی شبهای تاریک
بگفت و کرد چهر از اشک خون تر
که از شیرین کسی بینی زبون تر
به خواری بسته دل نادیده خواری
به یار بسته دل نادیده یاری
به حدی ساخت خواری با مزاجش
که بر مرگ است پنداری علاجش
چنان خصمی بود با جان خویشش
که گویی نیست جان خصمیست پیشش
چو سوزد بیش راحت بیش دارد
مگر کآتشپرستی کیش دارد
مرا بینی که چون سخت است جانم
عدوی خویش و ننگ خاندانم
به خود خصمی ز دشمن بیش کردم
که کردهست آنکه من با خویش کردم
کس از ظلمات جوید مهر تابان
کس از شمشیر نوشد آب حیوان
غزالی کاو وصال شیر جوید
نخست از جان شیرین دست شوید
طمع بستن به کس وانگه به پرویز
بود پلهو زدن بر خنجر تیز
وفا جستن ز کس وانگه به خسرو
بود عمر گذشته جستن از نو
به یادش سینه بر خنجر نهادم
که پا ننهاد بر خاری به یادم
به نامش زهرها نوشید کامم
که در کامش نشد جامی به نامم
وفاداری بر پرویز ننگ است
بود یک رنگ با هرکس دورنگ است
هوس را در برش قدری تمام است
از آن خصمیش با هر نیکنام است
طمع داند به خون خود وفا را
طفیلی نام بنهد آشنا را
به مسکینی کسی کاید به کویش
چو مسکینان نظر دارد به رویش
گذشتم در رهش از شهریاری
چرا او بنگرد بر من به خواری
چو آیم من به پای خود ز ارمن
از این افزون سزاوار است برمن
ببست از دیگرانم چشم امید
به چشم دیگرانم کاش میدید
مرا داند پرستاری به درگاه
که با من عشق میورزد به دلخواه
گر از چشم بزرگی دیده بر خویش
از او کم نیستم گر نیستم بیش
از آن بگذر که در ارمن امیرم
به ملک دلبری صاحب سریرم
اگر فر جهانداریست دارم
وگر فرهنگ دلداریست دارم
چه شد کز سر تکبر دور دارم
ترحم با دلی رنجور دارم
به خود گفتم که گر خسرو امیر است
چو داغ عاشقی دارد فقیر است
همه عجز است و مسکینیست خویش
نشاید از تکبر دید سویش
بر او از مهر همدردی نمودم
زنی بودم جوانمردی نمودم
وفاداری خوش است اما نه چندان
که بار آرد چنین خواری و حرمان
تهی از ده دلان پهلو کنی به
به یاران دورو یک رو کنی به
به پهلو یکدلی بنشان نکو خو
که جز یک دل نمیگنجد به پهلو
به شکر بست خود را وین نه بس بود
مرا بندد به فرهاد این چه کس بود
بر مردان نهد پتیارهای را
کز او رسوا کند بیچارهای را
شه آفاق داند خویشتن را
فقیری بی سر و پا کوهکن را
همانا در دل این اندیشه دارد
که او خنجر به دست این تیشه دارد
نداند کز فریب چشم جادو
گذارم تیشهٔ این در کف او
چنین میگفت و از دل ناله میکرد
دل از مژگان خود پر کاله میکرد
زمین از اشک چشمش سیل خون شد
روان با سیل سوی بیستون شد
به لب زین رشک جان خسرو آمد
ولی فرهاد را جانی نو آمد
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۷
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۲
نگه کن زده صف دو انبوه لشکر
یکی را یکی ایستاده برابر
نه آن جای این را نه این جای آن را
بگردند هردو به هردو صف اندر
به دو سوی صف دو برادر مبارز
ابا هر یکی پنج فرزند در خور
رسولی شغب کو میان دو صفشان
دوان زین برادر سوی آن برادر
رسولی که پیغام او از پس او
همی ماند اندر میان دو لشکر
کنند آتشی هر دو لشکر ولیکن
همه روی بر روی بنهند یکسر
یکی را یکی ایستاده برابر
نه آن جای این را نه این جای آن را
بگردند هردو به هردو صف اندر
به دو سوی صف دو برادر مبارز
ابا هر یکی پنج فرزند در خور
رسولی شغب کو میان دو صفشان
دوان زین برادر سوی آن برادر
رسولی که پیغام او از پس او
همی ماند اندر میان دو لشکر
کنند آتشی هر دو لشکر ولیکن
همه روی بر روی بنهند یکسر
اوحدی مراغهای : جام جم
در تناکح و توالد
خلق را چون نظر به صورت بود
وطن و منزلی ضرورت بود
چون شود منزل و وطن معمور
بیزن و خادمی نگیرد نور
تا اگر بگذرد ازین چندی
هم بماند ز هر دو فرزندی
که نگهدارد آن در خانه
نگذارد به دست بیگانه
زانکه از مال غم ندارد مرد
چون بداند که دوست خواهد خورد
عادت زیستن چنین بودست
شربت مرگ و مردن این بودست
پس چو ناچار شد که خواهی زن
گرد رانی به جوی بیگردن
زن دوشیزه خواه و نیک نژاد
تا ترا بیند و شود بتو شاد
کانکه با شوهری دگر بوده است
پیش او عشوهٔ تو بیهوده است
و گرش صورت و درم باشد
خود فتوحیست این و کم باشد
اصل در زن سداد و مستوریست
و گرش ایندو نیست دستوریست
چونکه پیوند شد، به نازش دار
بر سرخانه سر فرازش دار
تو در آیی ز در، سلامش کن
او درآید، تو احترامش کن
هر زمانش به دلنوازی کوش
وقت خلوت به لطف و بازی کوش
صاحب رخت و چیز دار او را
پیش مردم عزیز دار او را
از سخنهای خوب و گفتن خوش
به نماز و به طاعتش در کش
میکن ار بینی از خرد نورش
به نصیحت ز بام و در دورش
راه بیگانه در سرای مده
پیرزن را به خانه جای مده
بیضرورت روا مدار به فال
راه لولی و مطرب و دلادل
دل خویشان او مدار دژم
هر یکی را به قدر میخور غم
تا ز لطف تو شرمسار شود
به مراد تو سازگار شود
با زن خویشتن دو کیسه مباش
وان چه دارد به سوی خود متراش
زن چو داری، مرو پی زن غیر
چون روی در زنت نماند خیر
هر چه کاری همان درود توان
در زیان گارگی چه سود توان؟
زن کنی، داد زن بباید داد
دل در افتاد، تن بباید داد
آنکه شش ماه در سفر باشد
دو دیگر به راه در باشد
چار در شهر روز می خوردن
شب خرابی و جنگ و قی کردن
دل به بازارها گرو کرده
کهنه را هشته، قصد نو کرده
برده خاتون به انتظارش روز
او بخفته ز خستگی چون یوز
این گنه را که عذر داند خواست؟
وین تحکم به مذهب که رواست؟
کد خدایی چنین به سر نرود
زن ازین خانه چون بدر نرود؟
بشر در روم و تاجر اندر هند
چون نیاید به خانه فاجر و رند؟
در سفر خواجه بیغلامی نیست
بی می و نقل و کاس و جامی نیست
پیش خاتون جز آب و نان نبود
و آنچه اصلست در میان نبود
این نه عدلست و این نه داد، ای مرد
خانه خود مده به باد، ای مرد
به ازین کرد باید اندیشه
تا نیاید شغال در بیشه
تو که مردی، نمیکنی صبری
چه کنی بر زنان چنین جبری؟
خواجه چون بیغلام دم نزند
زن پاکیزه نیز کم نزند
بندهٔ خوب در حرم نبرند
آتش و پنبه پیش هم نبرند
کار ایشان اگر ز فتنه بریست
قصهٔ یوسف و زلیخا چیست؟
پیش روباه مینهی دنبه
میخروشی که: «تله میجنبه»
هر که غیرت نداشت دینش نیست
آن ندارد کسی که اینش نیست
زن کنی، خانه باید و پس کار
بعد از آن بنده و ضیاع و عقار
ملک را آب و بندگان را نان
خانه را خرج و خرج را مهمان
طفل کوچک چو بهر نان بگریست
چه شناسد که نحو و منطق چیست؟
میل کودک به گردگان و مویز
بیش بینم که بر خدای عزیز
چون اسیر و عیالمند شوی
به سر و پای در کمند شوی
طمع از لذت حضور ببر
سوی ظلمت شو و ز نور ببر
نان و هیزم کشی چو حمالان
روز و شب تا سحر ز غم نالان
بندگی نان کشیدنست به رنج
خواجه نامی ولیک بنده بسنج
خواجگی راحتست و آزادی
تو به رنج و به بندگی شادی
گر ندانی سزای گردن گول
غل دیوست،یا دو شاخهٔ غول
هم چو دزدان نشسته بر زانو
کرده او را دو شاخه کدبانو
کنده در پای و بند بر گردن
چون توان فخر خواجگی کردن؟
روز تا شب بلا و بار کشی
تا شبش تنگ در کنار کشی
از تو خاتون چو گردد آبستن
نتوان راه زادنش بستن
چون بزاد، ار نرست اگر ماده
خرج باید دو مرده آماده
پسران را قبای روسی کن
دختران را به زر عروسی کن
ز در دوستان به ماتم و سور
نتوانی شدن به کلی دور
خواجگی نیست، این بلای تنست
با چنین کمزنی چه جای زنست؟
بندگی کن، که خواجه خوانندت
گر امیری کنی برانندت
وطن و منزلی ضرورت بود
چون شود منزل و وطن معمور
بیزن و خادمی نگیرد نور
تا اگر بگذرد ازین چندی
هم بماند ز هر دو فرزندی
که نگهدارد آن در خانه
نگذارد به دست بیگانه
زانکه از مال غم ندارد مرد
چون بداند که دوست خواهد خورد
عادت زیستن چنین بودست
شربت مرگ و مردن این بودست
پس چو ناچار شد که خواهی زن
گرد رانی به جوی بیگردن
زن دوشیزه خواه و نیک نژاد
تا ترا بیند و شود بتو شاد
کانکه با شوهری دگر بوده است
پیش او عشوهٔ تو بیهوده است
و گرش صورت و درم باشد
خود فتوحیست این و کم باشد
اصل در زن سداد و مستوریست
و گرش ایندو نیست دستوریست
چونکه پیوند شد، به نازش دار
بر سرخانه سر فرازش دار
تو در آیی ز در، سلامش کن
او درآید، تو احترامش کن
هر زمانش به دلنوازی کوش
وقت خلوت به لطف و بازی کوش
صاحب رخت و چیز دار او را
پیش مردم عزیز دار او را
از سخنهای خوب و گفتن خوش
به نماز و به طاعتش در کش
میکن ار بینی از خرد نورش
به نصیحت ز بام و در دورش
راه بیگانه در سرای مده
پیرزن را به خانه جای مده
بیضرورت روا مدار به فال
راه لولی و مطرب و دلادل
دل خویشان او مدار دژم
هر یکی را به قدر میخور غم
تا ز لطف تو شرمسار شود
به مراد تو سازگار شود
با زن خویشتن دو کیسه مباش
وان چه دارد به سوی خود متراش
زن چو داری، مرو پی زن غیر
چون روی در زنت نماند خیر
هر چه کاری همان درود توان
در زیان گارگی چه سود توان؟
زن کنی، داد زن بباید داد
دل در افتاد، تن بباید داد
آنکه شش ماه در سفر باشد
دو دیگر به راه در باشد
چار در شهر روز می خوردن
شب خرابی و جنگ و قی کردن
دل به بازارها گرو کرده
کهنه را هشته، قصد نو کرده
برده خاتون به انتظارش روز
او بخفته ز خستگی چون یوز
این گنه را که عذر داند خواست؟
وین تحکم به مذهب که رواست؟
کد خدایی چنین به سر نرود
زن ازین خانه چون بدر نرود؟
بشر در روم و تاجر اندر هند
چون نیاید به خانه فاجر و رند؟
در سفر خواجه بیغلامی نیست
بی می و نقل و کاس و جامی نیست
پیش خاتون جز آب و نان نبود
و آنچه اصلست در میان نبود
این نه عدلست و این نه داد، ای مرد
خانه خود مده به باد، ای مرد
به ازین کرد باید اندیشه
تا نیاید شغال در بیشه
تو که مردی، نمیکنی صبری
چه کنی بر زنان چنین جبری؟
خواجه چون بیغلام دم نزند
زن پاکیزه نیز کم نزند
بندهٔ خوب در حرم نبرند
آتش و پنبه پیش هم نبرند
کار ایشان اگر ز فتنه بریست
قصهٔ یوسف و زلیخا چیست؟
پیش روباه مینهی دنبه
میخروشی که: «تله میجنبه»
هر که غیرت نداشت دینش نیست
آن ندارد کسی که اینش نیست
زن کنی، خانه باید و پس کار
بعد از آن بنده و ضیاع و عقار
ملک را آب و بندگان را نان
خانه را خرج و خرج را مهمان
طفل کوچک چو بهر نان بگریست
چه شناسد که نحو و منطق چیست؟
میل کودک به گردگان و مویز
بیش بینم که بر خدای عزیز
چون اسیر و عیالمند شوی
به سر و پای در کمند شوی
طمع از لذت حضور ببر
سوی ظلمت شو و ز نور ببر
نان و هیزم کشی چو حمالان
روز و شب تا سحر ز غم نالان
بندگی نان کشیدنست به رنج
خواجه نامی ولیک بنده بسنج
خواجگی راحتست و آزادی
تو به رنج و به بندگی شادی
گر ندانی سزای گردن گول
غل دیوست،یا دو شاخهٔ غول
هم چو دزدان نشسته بر زانو
کرده او را دو شاخه کدبانو
کنده در پای و بند بر گردن
چون توان فخر خواجگی کردن؟
روز تا شب بلا و بار کشی
تا شبش تنگ در کنار کشی
از تو خاتون چو گردد آبستن
نتوان راه زادنش بستن
چون بزاد، ار نرست اگر ماده
خرج باید دو مرده آماده
پسران را قبای روسی کن
دختران را به زر عروسی کن
ز در دوستان به ماتم و سور
نتوانی شدن به کلی دور
خواجگی نیست، این بلای تنست
با چنین کمزنی چه جای زنست؟
بندگی کن، که خواجه خوانندت
گر امیری کنی برانندت
اوحدی مراغهای : جام جم
حکایت
پسری با پدر به زاری گفت
که: مرا یار شو به همسر و جفت
گفت: بابا، زنا کن و زن نه
پند گیر از خلایق، از من نه
در زنا گر بگیردت عسسی
بهلد، کو گرفت چون تو بسی
زن بخواهی، ترا رها نکند
ور تو بگذاریش چها نکند؟
از من و مادرت نگیری پند
چند دیدی و نیز دیدم چند
آن رها کن که نان و هیمه نماند
ریش بابا بین که: نیمه نماند
که: مرا یار شو به همسر و جفت
گفت: بابا، زنا کن و زن نه
پند گیر از خلایق، از من نه
در زنا گر بگیردت عسسی
بهلد، کو گرفت چون تو بسی
زن بخواهی، ترا رها نکند
ور تو بگذاریش چها نکند؟
از من و مادرت نگیری پند
چند دیدی و نیز دیدم چند
آن رها کن که نان و هیمه نماند
ریش بابا بین که: نیمه نماند
اوحدی مراغهای : جام جم
در نصیحت زنان بد
مکن، ای شاهد شکر پاره
دل و دین را بعشوه آواره
یا مگرد آشنای و شوی مکن
یا ببیگانه رای و روی مکن
زشت باشد که همچو بوالهوسان
نان شوهر خوری و کیر کسان
بچه از خانه سر بدر داری؟
گر نه سر با کسی دگر داری؟
سر بازی و پای رقاصی
چون توان یافت بیتن عاصی؟
زلف بشکستن و نهادن خال
چون حلالست و نیست بوسه حلال؟
ایزدت داد حسن و زیبایی
هم ز ایزد طلب شکیبایی
ستر زن طاعتی بزرگ بود
سگ به از زن، که او سترگ بود
سقف و دیوار و چادر و پرده
از پی پوشش تو شد کرده
چون تو از پرده روی باز کنی
وز در خانه سر فراز کنی
پرده در پیش رخ چو میبندی
نه به ریش جهان همی خندی؟
از چنین حرص و آز دوری به
وز هوی و هوس صبوری به
چون شد اندر سرت بضاعت شوی
گردنی نرم کن به طاعت شوی
نانت او میدهد، رضاش بده
یا بکن سبلت و سزاش بده
تا دگر دل به مهر زن ندهد
راه خواری به خویشتن ندهد
گرش امروز داری از غم دور
دان که فرداش هم تو باشی حور
شوی پندت دهد سقط گویی
ریش گیری که: چون غلط گویی؟
روزت این کبر و کینه در کالا
نیمشب هر دو لنگ در بالا
یا ز بالا چو شیر باید بود
یا چو روباه زیر باید بود
بهر یک شهوت از حرام و حلال
چکنی خانه پر ز وزر و وبال؟
ای ز سودای نیم ساعت کام
سر خود را فرو کشیده به دام
بسته در پای مال کودک و دخت
روی انبان خویش را کیمخت
خود نیرزد سه ساله گادن تو
رنج یک روز شیر دادن تو
شیر اگر دیگری تواند داد
از برای تو خود نداند زاد
چکنی ده ستیر دوغ و پیاز
که دو من شیر داد باید باز؟
هم زنی پیر بود رابعه نیز
به نماز و نیاز گشت عزیز
نه که هر زن دغا و لاده بود
شیر نر نیست، شیر ماده بود
مریم از محصنات در بکری
چوی بری بد ز عیب بدفکری
نام بیشوهریش زشت نکرد
کز هوا روی در کنشت نکرد
طفل گویا و مادر خاموش
دل پاکست و نفس پاکی کوش
چون بنگشود لب ز حرمت امر
آن سه شب در جواب خالد و عمرو
گشت پستان شیرش آبستن
نه به طفل دگر، به طفل سخن
خان زنبور شد شبستانش
پر شد از شهد نطق پستانش
شهد او شیر گشت و شیر شراب
طفل چون خورد مست گشت و خراب
نه عجب بودش آن کلام چو شهد
زانکه با شیر خورده بد در مهد
تا جوانی بستر کوش و نماز
که جوانی دگر نیاید باز
چون تبه گردد آن لب خندان
گرگ باشی و لیک بیدندان
گرگ در پوستین و یوسف نه
جز غم و حسرت و تاسف نه
چون شود پشت زن ز پیری خم
شهوت و حرص پیرگردد هم
جامه دان و به جامه دیبایی
مانده سودا و رفته زیبایی
بعد از آن هیچ چاره نتوان کرد
دیو را در غراره نتوان کرد
دل و دین را بعشوه آواره
یا مگرد آشنای و شوی مکن
یا ببیگانه رای و روی مکن
زشت باشد که همچو بوالهوسان
نان شوهر خوری و کیر کسان
بچه از خانه سر بدر داری؟
گر نه سر با کسی دگر داری؟
سر بازی و پای رقاصی
چون توان یافت بیتن عاصی؟
زلف بشکستن و نهادن خال
چون حلالست و نیست بوسه حلال؟
ایزدت داد حسن و زیبایی
هم ز ایزد طلب شکیبایی
ستر زن طاعتی بزرگ بود
سگ به از زن، که او سترگ بود
سقف و دیوار و چادر و پرده
از پی پوشش تو شد کرده
چون تو از پرده روی باز کنی
وز در خانه سر فراز کنی
پرده در پیش رخ چو میبندی
نه به ریش جهان همی خندی؟
از چنین حرص و آز دوری به
وز هوی و هوس صبوری به
چون شد اندر سرت بضاعت شوی
گردنی نرم کن به طاعت شوی
نانت او میدهد، رضاش بده
یا بکن سبلت و سزاش بده
تا دگر دل به مهر زن ندهد
راه خواری به خویشتن ندهد
گرش امروز داری از غم دور
دان که فرداش هم تو باشی حور
شوی پندت دهد سقط گویی
ریش گیری که: چون غلط گویی؟
روزت این کبر و کینه در کالا
نیمشب هر دو لنگ در بالا
یا ز بالا چو شیر باید بود
یا چو روباه زیر باید بود
بهر یک شهوت از حرام و حلال
چکنی خانه پر ز وزر و وبال؟
ای ز سودای نیم ساعت کام
سر خود را فرو کشیده به دام
بسته در پای مال کودک و دخت
روی انبان خویش را کیمخت
خود نیرزد سه ساله گادن تو
رنج یک روز شیر دادن تو
شیر اگر دیگری تواند داد
از برای تو خود نداند زاد
چکنی ده ستیر دوغ و پیاز
که دو من شیر داد باید باز؟
هم زنی پیر بود رابعه نیز
به نماز و نیاز گشت عزیز
نه که هر زن دغا و لاده بود
شیر نر نیست، شیر ماده بود
مریم از محصنات در بکری
چوی بری بد ز عیب بدفکری
نام بیشوهریش زشت نکرد
کز هوا روی در کنشت نکرد
طفل گویا و مادر خاموش
دل پاکست و نفس پاکی کوش
چون بنگشود لب ز حرمت امر
آن سه شب در جواب خالد و عمرو
گشت پستان شیرش آبستن
نه به طفل دگر، به طفل سخن
خان زنبور شد شبستانش
پر شد از شهد نطق پستانش
شهد او شیر گشت و شیر شراب
طفل چون خورد مست گشت و خراب
نه عجب بودش آن کلام چو شهد
زانکه با شیر خورده بد در مهد
تا جوانی بستر کوش و نماز
که جوانی دگر نیاید باز
چون تبه گردد آن لب خندان
گرگ باشی و لیک بیدندان
گرگ در پوستین و یوسف نه
جز غم و حسرت و تاسف نه
چون شود پشت زن ز پیری خم
شهوت و حرص پیرگردد هم
جامه دان و به جامه دیبایی
مانده سودا و رفته زیبایی
بعد از آن هیچ چاره نتوان کرد
دیو را در غراره نتوان کرد
اوحدی مراغهای : جام جم
در تحریص بر کم راندن شهوت و احتیاط در توالد و تناسل
آب کارت مبر، که گردی پیر
کار این آب را تو سهل مگیر
بهترین میوهای ز باغ تو اوست
راستی روغن چراغ تو اوست
او نماند چراغ تیره شود
خاطرت کند و چشم خیره شود
به فریب دل خیال انگیز
هر دمش در فضای فرج مریز
پیش این ناودان خونریزان
سیل آشوب بر مینگیزان
آتش شهوتش به یاد مده
و اینچنین آب را به باد مده
در سرت اوست عقل و در رخ رنگ
در کمر سیم و در ترازو سنگ
اصل ازو بود و فرع ازو خیزد
اوست آبی که زرع ازو خیزد
آب روی تو آب پشتت و بس
تیغ آبی چنین به مشت تو بس
مهل این نطفه، گر حرام بود
پخته کن کار، اگر نه خام بود
نطفه از لقمهٔ حرام و حرج
ندهد فرج را ز نسل فرج
گندم بد نمیتوانی کشت
چه طمع میکنی به نطفهٔ زشت؟
فرج گورست و اندرو لحدی
صحبت او عذاب هر احدی
آلتش شهوت تو کور افتاد
زنده زان بیکفن بگور افتاد
چه بزاید خود از چنان کوری؟
خاصه در وحشت چنان گوری
زندهٔ خود مکن به گور، ای دل
نام خود بد مکن به زور، ای دل
راست کن ره چون آب میرانی
ورنه خر در خلاب میرانی
زن ناپارسا مگیر به جفت
اگر از بهر نسل خواهی خفت
که پسر دزد و نابکار آید
بدنهادست و بد به بار آید
کند اندیشه با تو روز ستیز
آنچه شیرویه کرد با پرویز
شیر شیرویه چون حرام افتاد
خنجرش را پدر نیام افتاد
هر ستم کز چنین پسر باشد
همه در گردن پدر باشد
او ز خود در عذاب و خلق از وی
پدرش را دعای بد در پی
زو چه رنجی که دسترنج تو خورد
گرگ پروردهای چه خواهد کرد؟
به خطا از پسر برنجیدی
زانکه آب خطا تو سنجیدی
قند تلخی فزود، دادهٔ تست
بره گرگی نمود، زادهٔ تست
پنبه کشتی، طمع به ماش مدار
جو بکاری، عدس نیارد بار
آنکه او را تو زشت کاشتهای
خوبی از وی چه چشم داشتهای؟
تخم بد در زمین شوره چه سود؟
در سپیدی سیاهی آرد دود
جو و گندم چو بر خطا ندهد
آدمی هم جزین عطا ندهد
باید اندیشه هم به دادن شیر
که ز خامیست آن گشادن شیر
شیر بد خلق تخم شر باشد
شیر بدکاره خود بتر باشد
تو که گر خانهای نهی بنیاد
مزد مزدور جویی و استاد
پس به دست آوری زمینی سخت
آجر و سنگ و خشت و خاک و درخت
ساعتی خوبتر برانگیزی
وانگهی خشت و گل فرو ریزی
چو به کاخی که میکنی از گل
بار این جمله مینهی بر دل
در اساس نتیجه و فرزند
آلت و اختیار بد مپسند
ورنه فرزند خانه کن باشد
رنج جان و بلای تن باشد
کار این آب را تو سهل مگیر
بهترین میوهای ز باغ تو اوست
راستی روغن چراغ تو اوست
او نماند چراغ تیره شود
خاطرت کند و چشم خیره شود
به فریب دل خیال انگیز
هر دمش در فضای فرج مریز
پیش این ناودان خونریزان
سیل آشوب بر مینگیزان
آتش شهوتش به یاد مده
و اینچنین آب را به باد مده
در سرت اوست عقل و در رخ رنگ
در کمر سیم و در ترازو سنگ
اصل ازو بود و فرع ازو خیزد
اوست آبی که زرع ازو خیزد
آب روی تو آب پشتت و بس
تیغ آبی چنین به مشت تو بس
مهل این نطفه، گر حرام بود
پخته کن کار، اگر نه خام بود
نطفه از لقمهٔ حرام و حرج
ندهد فرج را ز نسل فرج
گندم بد نمیتوانی کشت
چه طمع میکنی به نطفهٔ زشت؟
فرج گورست و اندرو لحدی
صحبت او عذاب هر احدی
آلتش شهوت تو کور افتاد
زنده زان بیکفن بگور افتاد
چه بزاید خود از چنان کوری؟
خاصه در وحشت چنان گوری
زندهٔ خود مکن به گور، ای دل
نام خود بد مکن به زور، ای دل
راست کن ره چون آب میرانی
ورنه خر در خلاب میرانی
زن ناپارسا مگیر به جفت
اگر از بهر نسل خواهی خفت
که پسر دزد و نابکار آید
بدنهادست و بد به بار آید
کند اندیشه با تو روز ستیز
آنچه شیرویه کرد با پرویز
شیر شیرویه چون حرام افتاد
خنجرش را پدر نیام افتاد
هر ستم کز چنین پسر باشد
همه در گردن پدر باشد
او ز خود در عذاب و خلق از وی
پدرش را دعای بد در پی
زو چه رنجی که دسترنج تو خورد
گرگ پروردهای چه خواهد کرد؟
به خطا از پسر برنجیدی
زانکه آب خطا تو سنجیدی
قند تلخی فزود، دادهٔ تست
بره گرگی نمود، زادهٔ تست
پنبه کشتی، طمع به ماش مدار
جو بکاری، عدس نیارد بار
آنکه او را تو زشت کاشتهای
خوبی از وی چه چشم داشتهای؟
تخم بد در زمین شوره چه سود؟
در سپیدی سیاهی آرد دود
جو و گندم چو بر خطا ندهد
آدمی هم جزین عطا ندهد
باید اندیشه هم به دادن شیر
که ز خامیست آن گشادن شیر
شیر بد خلق تخم شر باشد
شیر بدکاره خود بتر باشد
تو که گر خانهای نهی بنیاد
مزد مزدور جویی و استاد
پس به دست آوری زمینی سخت
آجر و سنگ و خشت و خاک و درخت
ساعتی خوبتر برانگیزی
وانگهی خشت و گل فرو ریزی
چو به کاخی که میکنی از گل
بار این جمله مینهی بر دل
در اساس نتیجه و فرزند
آلت و اختیار بد مپسند
ورنه فرزند خانه کن باشد
رنج جان و بلای تن باشد
اوحدی مراغهای : جام جم
در تربیت اولاد
شرم دار، ای پدر، ز فرزندان
ناپسندیده هیچ مپسند آن
با پسر قول زشت و فحش مگوی
تا نگردد لئیم و فاحشه گوی
تو بدارش به گفتها آزرم
تا بدارد ز کردههای تو شرم
بچهٔ خویش را به ناز مدار
نظرش هم ز کار باز مدار
چون به خواری برآید و سختی
نکشد محنت و زبون بختی
کارش آموز، تا شود بنده
جور کن، تا شود سر افگنده
مدهش دل، که پهلوان گردد
تو شوی پیر و او جوان گردد
گر کمانش خری، چو تیر شود
ور کمر یافت، خود اسیر شود
ننشیند، سفر کند ز برت
بگدازد ز هجر خود جگرت
هر دم آید به روی او خطری
هر زمان آورند ازو خبری
مادر از اشتیاق او میرد
پدر اندر فراق او میرد
چون هوس کرد پنجه و کشتیش
گر اجازت دهی همی کشتیش
یا به جنگیش برند و سر بدهد
یا شود دزد مال و زر بنهد
گر چه فرزند کشتهٔ تو بود
این بلا دسترشتهٔ تو بود
ناپسندیده هیچ مپسند آن
با پسر قول زشت و فحش مگوی
تا نگردد لئیم و فاحشه گوی
تو بدارش به گفتها آزرم
تا بدارد ز کردههای تو شرم
بچهٔ خویش را به ناز مدار
نظرش هم ز کار باز مدار
چون به خواری برآید و سختی
نکشد محنت و زبون بختی
کارش آموز، تا شود بنده
جور کن، تا شود سر افگنده
مدهش دل، که پهلوان گردد
تو شوی پیر و او جوان گردد
گر کمانش خری، چو تیر شود
ور کمر یافت، خود اسیر شود
ننشیند، سفر کند ز برت
بگدازد ز هجر خود جگرت
هر دم آید به روی او خطری
هر زمان آورند ازو خبری
مادر از اشتیاق او میرد
پدر اندر فراق او میرد
چون هوس کرد پنجه و کشتیش
گر اجازت دهی همی کشتیش
یا به جنگیش برند و سر بدهد
یا شود دزد مال و زر بنهد
گر چه فرزند کشتهٔ تو بود
این بلا دسترشتهٔ تو بود
اوحدی مراغهای : جام جم
حکایت
پسری را پدر سلاح آموخت
هم کمربست و هم کلاهش دوخت
چون پسر شد به زور پنجه دلیر
هوس بیشه کرد و کشتن شیر
نوجوان هم چو سرو بستانی
رفت یکروز در نیستانی
ماده شیری بدیدش از ناگاه
حمله کرد و گرفت به روی راه
تیر برنا نکرد در وی کار
به سر پنجه در کشیدش زار
پدرش را چو شد ز حال خبر
زود در بیشه شد که: وای پسر!
پسر او از جگر بر آورد آه
گفت: ازین بد مرا نبود گناه
با من، ای مهربان، تو بد کردی
چه توان کرد چون تو خود کردی؟
چون نیاموختی بمن پیشه
بمن آموخت شیر این بیشه
تو بجای آر آنچه بتوانی
تا نباشد ترا پشیمانی
اولین حقت این بود به درست
که کنی در سیه سپیدش چست
دومین پیشهای بیاموزد
که کفافی از آن بر اندوزد
سوم آن کش مدد شوی از مال
تا شود جفت همسری به حلال
دهی از قرب نیکوان نورش
کنی از صحبت بدان دورش
چون تو این احتیاطها کردی
گر بر آورد سر به نامردی
دان که آن را به ظلم کاشتهاند
وز خدا و تو غم نداشتهاند
چون نیاید سبو ز آب درست
آن ز جای دگر به باید جست
زان مبدل شدست آیینها
که جهان موج میزند زینها
مردم اینند؟ چیست چارهٔ ما
جز خموشی و جز کنارهٔ ما
شیر مردی به دست مینکنند
که برو صد شکست مینکنند
نتواند شنید نام درست
آنکه مهرش شکسته باشد و سست
جرم بخشا، به حرمت پاکان
که بگردان بلای ناگاهان
پردهٔ عصمتت تو باز مگیر
به خداوندی از جوان وز پیر
از دم گرگ بگسل این رمه را
پرورش ده به حفظ خود همه را
هم کمربست و هم کلاهش دوخت
چون پسر شد به زور پنجه دلیر
هوس بیشه کرد و کشتن شیر
نوجوان هم چو سرو بستانی
رفت یکروز در نیستانی
ماده شیری بدیدش از ناگاه
حمله کرد و گرفت به روی راه
تیر برنا نکرد در وی کار
به سر پنجه در کشیدش زار
پدرش را چو شد ز حال خبر
زود در بیشه شد که: وای پسر!
پسر او از جگر بر آورد آه
گفت: ازین بد مرا نبود گناه
با من، ای مهربان، تو بد کردی
چه توان کرد چون تو خود کردی؟
چون نیاموختی بمن پیشه
بمن آموخت شیر این بیشه
تو بجای آر آنچه بتوانی
تا نباشد ترا پشیمانی
اولین حقت این بود به درست
که کنی در سیه سپیدش چست
دومین پیشهای بیاموزد
که کفافی از آن بر اندوزد
سوم آن کش مدد شوی از مال
تا شود جفت همسری به حلال
دهی از قرب نیکوان نورش
کنی از صحبت بدان دورش
چون تو این احتیاطها کردی
گر بر آورد سر به نامردی
دان که آن را به ظلم کاشتهاند
وز خدا و تو غم نداشتهاند
چون نیاید سبو ز آب درست
آن ز جای دگر به باید جست
زان مبدل شدست آیینها
که جهان موج میزند زینها
مردم اینند؟ چیست چارهٔ ما
جز خموشی و جز کنارهٔ ما
شیر مردی به دست مینکنند
که برو صد شکست مینکنند
نتواند شنید نام درست
آنکه مهرش شکسته باشد و سست
جرم بخشا، به حرمت پاکان
که بگردان بلای ناگاهان
پردهٔ عصمتت تو باز مگیر
به خداوندی از جوان وز پیر
از دم گرگ بگسل این رمه را
پرورش ده به حفظ خود همه را
اوحدی مراغهای : جام جم
در تحریص بر محافظت فرزندان از شر ناپاکان
ای پدر، خود پز این سرشتهٔ تو
تو بهی باغبان کشتهٔ تو
حارس بوستان در خانه
سر خر به، که پای بیگانه
هم به علم خودش بده پندی
که نداری جزین پس افگندی
باغ بین را چه غم که شاخ شکست؟
باغبان راست غصهای گر هست
نقد خود را به دست کس مسپار
که پشیمان شوی در آخر کار
طفل را نیست بهتر از دایه
کبک داند نهفتن خایه
طفل کو نورس جهان خداست
به گزافش کهن کنی، نه رواست
زان جهان نورسیده معصومست
مرغ آن بام و شمع این بومست
گر نگه داشتیش، گنج بری
ورنه زحمت کشی و رنج بری
کشتهٔ تست، اگر گلست ار خار،
کشتهٔ خویش را تو خوار مدار
به کمانخانها مهل فرزند
حلق خود چون کمان مکن در بند
کی پسر تیر راست اندازد؟
گر کمان از دویست من سازد
هیزمست این ،کمان دگر باشد
این کمان لایق تبر باشد
خصم با او چو گشت تنگاتنگ
چون کند پهلوان به هیزم جنگ؟
بجز از دستهای تیرانداز
که کند دشمن خود از پی باز؟
تیر خود زین کمان چار منی
چون توانی که بر نشانه زنی؟
چکنی؟ چون نه دزدی و قلاب
شانه و دوش خویش پر قلاب
بس کمانکش ز خانه بیرون جست
کز دو دستش دو شانه بیرون جست
رمی فرمود مصطفی ما را
نه کمانی کشیدن از خارا
شده از زخم زه هر انگشتی
به بزرگی قویتر از مشتی
کی ز انگشت هم چو بادنگان
تیر شاید گذاشت بر پنگان؟
شست باید که خوش نهاد بود
تا خدنگ ترا گشاد بود
شانه و سینه نرم و آسوده
تا نگردد ز جنگ فرسوده
در کمانی سبک خدنگ نهند
در چنین منجنیق سنگ نهند
تیر نتوان که اندرو سازی
مگر آنجاکمان بیندازی
تا به گوشش کشید چون دانی؟
که به دوشش کشید نتوانی
تیغ بیاسب نیک و بازوی گرد
به سر دشمنان نشاید برد
تیر بیمرکب از کمانی سست
بس که بر سینها نشیند چست
پسرت گر قفا خورد زان به
کز قفای کمان رود چون زه
ساده رخ نزد آنکه خویشش نیست
شب چرا میرود؟ که ریشش نیست
مرد بیریش و دختر خانه
نیستند از حساب بیگانه
به شنایش چه میبری چون بط؟
دانش آموزش و فصاحت و خط
کودک خویش را برهنه در آب
چکنی پیش بنگیان خراب؟
گر تو دانستهای، بیاموزش
ورنه، بگذار و بد مکن روزش
بر سر و فرق این چنین شومان
که شکستند مهر معصومان
تیر خود چیست کز کمان آید؟
سنگ شاید کز آسمان آید
هر که او را درست باشد پس
نزود در قفای کودک کس
غم مردی نمیخورد مردی
در جهان نیست صاحب دردی
اکثر کودکان چو زین طرزند
در بزرگی ادب کجا ورزند؟
زان سبب بوی نیمه مردی نیست
مردمی را ز دور گردی نیست
بهتر از پیشه نیست، گردانند
پیشه کاران راست مردانند
تو بهی باغبان کشتهٔ تو
حارس بوستان در خانه
سر خر به، که پای بیگانه
هم به علم خودش بده پندی
که نداری جزین پس افگندی
باغ بین را چه غم که شاخ شکست؟
باغبان راست غصهای گر هست
نقد خود را به دست کس مسپار
که پشیمان شوی در آخر کار
طفل را نیست بهتر از دایه
کبک داند نهفتن خایه
طفل کو نورس جهان خداست
به گزافش کهن کنی، نه رواست
زان جهان نورسیده معصومست
مرغ آن بام و شمع این بومست
گر نگه داشتیش، گنج بری
ورنه زحمت کشی و رنج بری
کشتهٔ تست، اگر گلست ار خار،
کشتهٔ خویش را تو خوار مدار
به کمانخانها مهل فرزند
حلق خود چون کمان مکن در بند
کی پسر تیر راست اندازد؟
گر کمان از دویست من سازد
هیزمست این ،کمان دگر باشد
این کمان لایق تبر باشد
خصم با او چو گشت تنگاتنگ
چون کند پهلوان به هیزم جنگ؟
بجز از دستهای تیرانداز
که کند دشمن خود از پی باز؟
تیر خود زین کمان چار منی
چون توانی که بر نشانه زنی؟
چکنی؟ چون نه دزدی و قلاب
شانه و دوش خویش پر قلاب
بس کمانکش ز خانه بیرون جست
کز دو دستش دو شانه بیرون جست
رمی فرمود مصطفی ما را
نه کمانی کشیدن از خارا
شده از زخم زه هر انگشتی
به بزرگی قویتر از مشتی
کی ز انگشت هم چو بادنگان
تیر شاید گذاشت بر پنگان؟
شست باید که خوش نهاد بود
تا خدنگ ترا گشاد بود
شانه و سینه نرم و آسوده
تا نگردد ز جنگ فرسوده
در کمانی سبک خدنگ نهند
در چنین منجنیق سنگ نهند
تیر نتوان که اندرو سازی
مگر آنجاکمان بیندازی
تا به گوشش کشید چون دانی؟
که به دوشش کشید نتوانی
تیغ بیاسب نیک و بازوی گرد
به سر دشمنان نشاید برد
تیر بیمرکب از کمانی سست
بس که بر سینها نشیند چست
پسرت گر قفا خورد زان به
کز قفای کمان رود چون زه
ساده رخ نزد آنکه خویشش نیست
شب چرا میرود؟ که ریشش نیست
مرد بیریش و دختر خانه
نیستند از حساب بیگانه
به شنایش چه میبری چون بط؟
دانش آموزش و فصاحت و خط
کودک خویش را برهنه در آب
چکنی پیش بنگیان خراب؟
گر تو دانستهای، بیاموزش
ورنه، بگذار و بد مکن روزش
بر سر و فرق این چنین شومان
که شکستند مهر معصومان
تیر خود چیست کز کمان آید؟
سنگ شاید کز آسمان آید
هر که او را درست باشد پس
نزود در قفای کودک کس
غم مردی نمیخورد مردی
در جهان نیست صاحب دردی
اکثر کودکان چو زین طرزند
در بزرگی ادب کجا ورزند؟
زان سبب بوی نیمه مردی نیست
مردمی را ز دور گردی نیست
بهتر از پیشه نیست، گردانند
پیشه کاران راست مردانند
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۳
کردم گذری به میکده دوش
سبحه به کف و سجاده بر دوش
پیری به در آمد از خرابات
کین جا نخرند زرق، مفروش
تسبیح بده، پیاله بستان
خرقه بنه و پلاس درپوش
در صومعه بیهده چه باشی؟
در میکده رو، شراب مینوش
گر یاد کنی جمال ساقی
جان و دل و دین کنی فراموش
ور بینی عکس روش در جام
بیباده شوی خراب و مدهوش
خواهی که بیابی این چنین کام
در ترک مراد خویشتن کوش
چون ترک مراد خویش گیری
گیری همه آرزو در آغوش
گر ساقی عشقاز خم درد
دردی دهدت، مخواه سر جوش
تو کار بدو گذار و خوش باش
گر زهر تو را دهد بکن نوش
چون راست نمیشود، عراقی،
این کار به گفت و گوی، خاموش!
سبحه به کف و سجاده بر دوش
پیری به در آمد از خرابات
کین جا نخرند زرق، مفروش
تسبیح بده، پیاله بستان
خرقه بنه و پلاس درپوش
در صومعه بیهده چه باشی؟
در میکده رو، شراب مینوش
گر یاد کنی جمال ساقی
جان و دل و دین کنی فراموش
ور بینی عکس روش در جام
بیباده شوی خراب و مدهوش
خواهی که بیابی این چنین کام
در ترک مراد خویشتن کوش
چون ترک مراد خویش گیری
گیری همه آرزو در آغوش
گر ساقی عشقاز خم درد
دردی دهدت، مخواه سر جوش
تو کار بدو گذار و خوش باش
گر زهر تو را دهد بکن نوش
چون راست نمیشود، عراقی،
این کار به گفت و گوی، خاموش!
فخرالدین عراقی : مقطعات
شمارهٔ ۲
هاتف اصفهانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۲
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۱
خانهٔ دوری دل از همه پرداختهام
وانداران بهر تو وحدتکدهای ساختهام
زیر این سقف مقرنس به ازین جائی نیست
که من تنگ دل از بهر تو پرداختهام
هست دیگ طربم ز آتش بیدود بهجوش
تا سر از همدمیت شعلهٔوش افراختهام
کس نینداخته در ساحت این تنگ فضا
طرح صرحی که من از بهر تو انداختهام
محتشم نزد خرد تنگ فضائیست جهان
کز قناعت من دلتنگ به دان ساختهام
وانداران بهر تو وحدتکدهای ساختهام
زیر این سقف مقرنس به ازین جائی نیست
که من تنگ دل از بهر تو پرداختهام
هست دیگ طربم ز آتش بیدود بهجوش
تا سر از همدمیت شعلهٔوش افراختهام
کس نینداخته در ساحت این تنگ فضا
طرح صرحی که من از بهر تو انداختهام
محتشم نزد خرد تنگ فضائیست جهان
کز قناعت من دلتنگ به دان ساختهام
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۲ - مگر آرزوی دیدن ما در و دوستان و خویشان او را باز به دهلی آورد:
من ز پی شرم خداوند خویش
رفته ز جای خود و پیوند خویش
مادر من پیرزن سبحه سنج
مانده به دهلی ز فراقم به رنج
روز و شب از دوری من بیقرار
سوختهٔ داغ من خام کار
حال خود ونامهٔ امیدوار
باز نمودم به خداوند گار
داد اجازت به رضای تمام
تا نهم اندر رهٔ مقصود گام
خرچ رهم زان کف دریا اثر
گرم روان کرد دو کشتی زر
تا زچنان بخشش مفلس پناه
شکرکنان پای نهادم به راه
شوق کشان کرد گریبان من
گریه زده دست به دامان من
حامل خون کرد غم مادرم
زاد همین بود به راه اندرم
قطع کنان راه چوپیکان تیز
بلکه چوتیر آمد اندر گریز
یک مه کامل بکشیدم عنان
راه چنین بودو کشش آن چنان
هم چو مه عید خوش وشاد بهر
درمه ذیقعده رسیدم به شهر
خنده زنان همچو گل بوستان
چشم گشادم به رخ دوستان
مرغ خزان دیده به بستان رسید
تشنهٔ به سرچشمهٔ حیوان رسید
مرده دل از حال پریشان خویش
زنده شد از دیدن خویشان خویش
دیده نهادم به هزاران نیاز
بر قدم ما در آژرم ساز
مادر من خستهٔ تیمار من
چون نظر افگند به دیدار من
پرده ز روی شفقت بر گرفت
اشک فشانان ببرم در گرفت
داد سکونی دل آشفته را
کرد وفا نذر پذیرفته را
رفته ز جای خود و پیوند خویش
مادر من پیرزن سبحه سنج
مانده به دهلی ز فراقم به رنج
روز و شب از دوری من بیقرار
سوختهٔ داغ من خام کار
حال خود ونامهٔ امیدوار
باز نمودم به خداوند گار
داد اجازت به رضای تمام
تا نهم اندر رهٔ مقصود گام
خرچ رهم زان کف دریا اثر
گرم روان کرد دو کشتی زر
تا زچنان بخشش مفلس پناه
شکرکنان پای نهادم به راه
شوق کشان کرد گریبان من
گریه زده دست به دامان من
حامل خون کرد غم مادرم
زاد همین بود به راه اندرم
قطع کنان راه چوپیکان تیز
بلکه چوتیر آمد اندر گریز
یک مه کامل بکشیدم عنان
راه چنین بودو کشش آن چنان
هم چو مه عید خوش وشاد بهر
درمه ذیقعده رسیدم به شهر
خنده زنان همچو گل بوستان
چشم گشادم به رخ دوستان
مرغ خزان دیده به بستان رسید
تشنهٔ به سرچشمهٔ حیوان رسید
مرده دل از حال پریشان خویش
زنده شد از دیدن خویشان خویش
دیده نهادم به هزاران نیاز
بر قدم ما در آژرم ساز
مادر من خستهٔ تیمار من
چون نظر افگند به دیدار من
پرده ز روی شفقت بر گرفت
اشک فشانان ببرم در گرفت
داد سکونی دل آشفته را
کرد وفا نذر پذیرفته را
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۲۰ - پیام پدر
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۲۴ - پیام پدر
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۲۸ - ملاقات پدر و پسر لحظهٔ قران السعدین
روز چو آخر شد و گرما گذشت
چشمه خور خواست ز دریا گذشت
تا جور شرق برآهنگ آب
کرد طلب کشتی گردون رکاب
کشتی شه تیز تر از تیر گشت
در زدن چشم ز دریا گذشت
راست که شد بر لب دریا رسید
گوهر خود بر لب دریا بدید
خواست که از سوز دل بیقرار
بر جهد از کشتی و گیرد کنار
صبر همی خاست نمی آمدش
گریه نمی خواست همی آمدش
بود برین سوی معز جهان
ساخته بر جای ادب چون شهان
پیش شد از دیده نثارش گرفت
شه بدوید و بکنارش گرفت
تشنه دو دریا بهم آورده میل
تشنه و ازدیده همی راند سیل
یک دگر آورده به اغوش تنگ
هر دو نمودندزمانی درنگ
از پس دیری که بخویش آمدند
همه گر از عذر به پیش آمدند
گفت پسر با پدر : اینک سریر
جای تو ، من بندهٔ فرمان پذیر
باز پدر گفت که : این ظن مبر
کز پسر افسر بر باید پدر
باز پسر گفت که ، بالاخرام !
کز تو برد مایهٔ تخت تو نام !
باز پدر گفت که ای تاجدار!
تخت ترا به که توئی بختیار !
چون پدر از جانب فرزند خویش
شرط ادب دید ز اندازهٔ بیش
گفت که یک آرزویم در دل ست
منته لله ! که کنون حاصل ست
آنکه بدست خودت ای نیکبخت!
دست بگیرم ، بنشانم به تخت!
زانکه به غیبت چو شدی بر سریر
من نه بدم تا شدمی دستگیر
با پسر این نکته چو لختی براند
دست گرفت و به سریرش نشاند
خود به نعال آمد و بر بست دست
ماند ازان کار عجب هر که هست
داشت درین زیر خیالی نهان
آگهی ای داد بکار آگهان
گر چه پدر بر سر تختش کشید
شست و فرود آمد و پیشش دوید
چون خلفان شرط وفا مینمود
خواهش عذری به سزا مینمود
دولتیان هر طرفی بسته صف
کرده طبقهای جواهر به کف
لعل و زبر جد که در آویختند
بر دو سرافراز همی ریختند
چشمه خور خواست ز دریا گذشت
تا جور شرق برآهنگ آب
کرد طلب کشتی گردون رکاب
کشتی شه تیز تر از تیر گشت
در زدن چشم ز دریا گذشت
راست که شد بر لب دریا رسید
گوهر خود بر لب دریا بدید
خواست که از سوز دل بیقرار
بر جهد از کشتی و گیرد کنار
صبر همی خاست نمی آمدش
گریه نمی خواست همی آمدش
بود برین سوی معز جهان
ساخته بر جای ادب چون شهان
پیش شد از دیده نثارش گرفت
شه بدوید و بکنارش گرفت
تشنه دو دریا بهم آورده میل
تشنه و ازدیده همی راند سیل
یک دگر آورده به اغوش تنگ
هر دو نمودندزمانی درنگ
از پس دیری که بخویش آمدند
همه گر از عذر به پیش آمدند
گفت پسر با پدر : اینک سریر
جای تو ، من بندهٔ فرمان پذیر
باز پدر گفت که : این ظن مبر
کز پسر افسر بر باید پدر
باز پسر گفت که ، بالاخرام !
کز تو برد مایهٔ تخت تو نام !
باز پدر گفت که ای تاجدار!
تخت ترا به که توئی بختیار !
چون پدر از جانب فرزند خویش
شرط ادب دید ز اندازهٔ بیش
گفت که یک آرزویم در دل ست
منته لله ! که کنون حاصل ست
آنکه بدست خودت ای نیکبخت!
دست بگیرم ، بنشانم به تخت!
زانکه به غیبت چو شدی بر سریر
من نه بدم تا شدمی دستگیر
با پسر این نکته چو لختی براند
دست گرفت و به سریرش نشاند
خود به نعال آمد و بر بست دست
ماند ازان کار عجب هر که هست
داشت درین زیر خیالی نهان
آگهی ای داد بکار آگهان
گر چه پدر بر سر تختش کشید
شست و فرود آمد و پیشش دوید
چون خلفان شرط وفا مینمود
خواهش عذری به سزا مینمود
دولتیان هر طرفی بسته صف
کرده طبقهای جواهر به کف
لعل و زبر جد که در آویختند
بر دو سرافراز همی ریختند
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۴۵ - نمونهٔ کامل صنایع لفظی و معنوی در اشعار قران السعدین ایجاز
امیرخسرو دهلوی : مطلعالانوار
بخش ۷ - کینهٔ برادر و مهر دوست
از پی میراث یکی خشم ناک
ریخت به کین خون برادر به خاک
تیغ به خون شسته ز پهنای دست
پیش در میر ولایت گذشت
دید دو برنای چو سرو بلند
یافته ز آسیب گناهی گزند
تیغ برآورده سیاست گری
تا به هر آسیب رباید سری
کرد یکی از جگر مهر زای
روی به سیاف که بهر خدای
گردن من زن قدری پیشتر
کو زید از من قدری بیشتر
وان دگرش گفت که بفگن سرم
تا مرم و مردن او ننگرم
هر یک ازین گونه در آن دستبرد
جان ز برای دگری میسپرد
مرد سیاستگر شمشیر گیر
ماند در ران حال تحیر پذیر
گفت چه خویشی است شما را به هم
وین چه طریق است وفا را به هم
هر دو نمودند که یاریم و بس
وین دم یاری است در آخر نفس
کرد برادر کش نظارگی
سر به گریبان ستمگارگی
گفت به سیاف که شمشیر کار
از سرشان بگذر و بر من گذار
دوست دهد جان خود از بهر دوست
من بکشم جان برادر ز پوست
هر که بدین گونه فتد در وبال
عیش حرامش بود و خون حلال
وان شغبی کان دو سه تن ساختند
قصه به گوش ملک انداختند
داد ملک آن دو جوان را خلاص
کرد به عدل این دیگری را قصاص
مرد که با خون خود آورد دست
چون نگری دشمن جان خودست
خسرو از اهل رحم این را مجو
قطع رحم را رحم الله مگو ...
ریخت به کین خون برادر به خاک
تیغ به خون شسته ز پهنای دست
پیش در میر ولایت گذشت
دید دو برنای چو سرو بلند
یافته ز آسیب گناهی گزند
تیغ برآورده سیاست گری
تا به هر آسیب رباید سری
کرد یکی از جگر مهر زای
روی به سیاف که بهر خدای
گردن من زن قدری پیشتر
کو زید از من قدری بیشتر
وان دگرش گفت که بفگن سرم
تا مرم و مردن او ننگرم
هر یک ازین گونه در آن دستبرد
جان ز برای دگری میسپرد
مرد سیاستگر شمشیر گیر
ماند در ران حال تحیر پذیر
گفت چه خویشی است شما را به هم
وین چه طریق است وفا را به هم
هر دو نمودند که یاریم و بس
وین دم یاری است در آخر نفس
کرد برادر کش نظارگی
سر به گریبان ستمگارگی
گفت به سیاف که شمشیر کار
از سرشان بگذر و بر من گذار
دوست دهد جان خود از بهر دوست
من بکشم جان برادر ز پوست
هر که بدین گونه فتد در وبال
عیش حرامش بود و خون حلال
وان شغبی کان دو سه تن ساختند
قصه به گوش ملک انداختند
داد ملک آن دو جوان را خلاص
کرد به عدل این دیگری را قصاص
مرد که با خون خود آورد دست
چون نگری دشمن جان خودست
خسرو از اهل رحم این را مجو
قطع رحم را رحم الله مگو ...