عبارات مورد جستجو در ۹۰۵ گوهر پیدا شد:
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
در فضیلت بی‌خوابی
عز ناخفتن، ار تو هستی کس
نص یا «ایهاالمزمل» بس
شود از آب چشم و بیداری
بر زبان چشمهٔ سخن جاری
خواب را گفته‌ای برادر مرگ
چون نخسبی نمیزنی در مرگ
دل شب زنده‌دار زنده بود
قالب خفته سرفگنده بود
خواب خون در بدن فسرده کند
زندگان را به رنگ مرده کند
جز شب تیره نیست آن ظلمات
که درو یافتند آب حیاب
نشود آب زندگی ریزان
مگر از دیدهٔ سحرخیزان
شب ما تیره و دراز بود
کار ما گریه و نیاز بود
گر حریفی، شبی به روز آور
رخ در آن یار دلفروز آور
ورنه هم عود ما بر آتش کن
شب ما ناخوشیست، شب خوش کن
آنکه را جسته‌ای خریدارست
تو چه خسبی؟ چون دوست بیدارست
دوست بیدار و دشمن اندر خواب
فرصت اینست، فرصتی دریاب
منکرند این حواس جسمانی
دشمن، این دوستان که میدانی
خیز و در خواب کن مر اینان را
باز کن چشم و دیدهٔ جان را
کنج گیران به گنج روح رسند
شب‌نشینان درین فتوح رسند
تو بران گوهر، ار خریداری
نرسی جز به نور بیداری
مردم چشم شب‌نشین را نور
از در عزلتست و فکر و حضور
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۴
بهار دهر بباد خزان نمی‌ارزد
چراغ عمر بباد وزان نمی‌ارزد
برو چو سرو خرامان شو از روان آزاد
که این حدیقه به آب روان نمی‌ارزد
شقایق چمن بوستانسرای امل
بخار و خاشهٔ این خاکدان نمی‌ارزد
خلاص ده ز تن تیره روح قدسی را
که آن همای بدین استخوان نمی‌ارزد
قرار گیر زمانی که ملک روی زمین
به بیقراری دور زمان نمی‌ارزد
سریر ملکت ده روزه پیش اهل نظر
بپاس یکشبهٔ پاسبان نمی‌ارزد
فروغ مشعلهٔ بارگاه سلطانان
بتیرگی شبان شبان نمی‌ارزد
ز ثور و سنبله اعراض کن که خرمن ماه
بکاه برگ ره کهکشان نمی‌ارزد
بدین طبقچهٔ سیم این دو قرص عالمتاب
بنزد عقل به یکتای نان نمی‌ارزد
هر آن متاع که از بحر و کان شود حاصل
بفکر کردن سود و زیان نمی‌ارزد
زبان ببند که دل برگشایدت خواجو
که ملک نطق بتیغ زبان نمی‌ارزد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۳
دامن گل نبرد هر که ز خار اندیشد
مهره حاصل نکند هر که ز مار اندیشد
در نیارد بکف آنکس که ز دریا ترسد
نخورد باده هرآنکو ز خمار اندیشد
هر کرا نقش نگارنده مصور گردد
نقش دیوار بود کو ز نگار اندیشد
تو چه یاری که نداری غم و اندیشهٔ یار
یاری آنست که یار از غم یار اندیشد
در چنین وقت که از دست برون شد کارم
من بیچاره که ام چارهٔ کار اندیشد
هر که سر در عقب یار سفرکرده نهاد
این خیالست که دیگر ز دیار اندیشد
در چنین بادیه کاندیشهٔ سرنتوان کرد
بار خاطر طلبد هر که ز بار اندیشد
آنکه شد بیخبر از زمزمهٔ نغمهٔ زیر
تو مپندار که از نالهٔ زار اندیشد
گرتو صد سال کنی ناله و زاری خواجو
گل صد برگ کی از بانگ هزار اندیشد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۳
گر گنج طلب داری از مار مترس ای دل
ور خرمن گل خواهی از خار مترس ای دل
چون زهد و نکونامی بر باد هوا دادی
از طعنهٔ بدگویان زنهار مترس ای دل
از رندی و بدنامی گر ننگ نمی‌داری
از فخر طمع برکن وز عار مترس ای دل
گر طالب دیداری از خلد برین بگذر
ور نور بدست آمد از نار مترس ای دل
چون نرگس بیمارش خون می‌خور اگر مستی
ور زانکه شود جانت بیمار مترس ای دل
گر همدم منصوری رو لاف انا الحق زن
چون دم زنی از وحدت از دار مترس ای دل
جان را چو فدا کردی از تن مکن اندیشه
چون ترک شتر گفتی از بار مترس ای دل
قول حکما بشنو کاندم که قدح نوشی
اندک خور و از مستی بسیار مترس ای دل
صد بار ترا گفتم کامروز که چون خواجو
اقرار نمی‌کردی ز انکار مترس ای دل
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۹
چون سایهٔ دوست بر زمین می‌افتد
بر خاک رهم ز رشک کین می‌افتد
ای دیده، تو کام خویش، باری، بستان
روزیت که فرصتی چنین می‌افتد
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶
درون گنبد گردون فتنه بار مخسب
به زیر سایهٔ پل موسم بهار مخسب
فلک ز کاهکشان تیغ بر کف استاده است
به زیر سایهٔ شمشیر آبدار مخسب
ز چار طاق عناصر شکست می‌بارد
میان چار مخالف به اختیار مخسب
ستاره زندهٔ جاوید شد ز بیداری
تو نیز در دل شب ای سیاهکار مخسب
به شب ز حلقهٔ اهل گناه کن شبگیر
دلی چو آینه داری، به زنگبار مخسب
به نیم چشم زدن پر ز آب می‌گردد
درین سفینهٔ پر رخنه زینهار مخسب
گرفت دامن گل شبنم از سحرخیزی
تو هم شبی رخی از اشک تازه دار مخسب
به ذوق مطرب و می روزها به شب کردی
شبی به ذوق مناجات کردگار مخسب
بر آر یوسف جان را ز چاه تیرهٔ تن
تو نور چشم وجودی، درین غبار مخسب
ز نوبهار به رقص است ذره ذرهٔ خاک
تو نیز جزو زمینی، درین بهار مخسب
به ذوق رنگ حنا کودکان نمی‌خسبند
چه می‌شود، تو هم از بهر آن نگار مخسب
جواب آن غزل مولوی است این صائب
ز عمر یکشبه کم گیر و زنده‌دار، مخسب
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۲۳۳
عزیزان موسم جوش بهاره
چمن پر سبزه صحرا لاله زاره
دمی فرصت غنیمت دان درین فصل
که دنیای دنی بی اعتباره
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۳۲۳
به دنیای دنی کی ماندنی بی
که دامان بر جهان افشاندنی بی
همی لا تقنطوا خوانی عزیزا
دلا یا ویلنا هم خواندنی بی
شیخ بهایی : نان و حلوا
بخش ۸ - فی الفوائد المتفرقة فیما یتضمن الاشارة الی قوله تعالی ان الله یأمرکم أن تذبحوا بقرة
ابذلوا اروا حکم یا عاشقین
ان تکونوا فی هوانا صادقین
داند این را هرکه زین ره آگه است
کاین وجود و هستیش، سنگ ره است
گوی دولت آن سعادتمند برد
کو، به پای دلبر خود، جان سپرد
جان به بوسی می‌خرد آن شهریار
مژده‌ای عشاق، کسان گشت کار
گر همی خواهی حیات و عیش خوش
گاو نفس خویش را اول بکش
در جوانی کن نثار دوست جان
رو «عوان بین ذالک» را بخوان
پیر چون گشتی، گران جانی مکن
گوسفند پیر قربانی مکن
شد همه برباد، ایام شباب
بهر دین، یک ذره ننمودی شتاب
عمرت از پنجه گذشت و یک سجود
کت به کار آید، نکردی ای جهود!
حالیا، ای عندلیب کهنه سال
ساز کن افغان و یک چندی بنال
چون نکردی ناله در فصل بهار
در خزان، باری قضا کن زینهار!
تا که دانستی زیانت را ز سود
توبه‌ات نسیه، گناهت نقد بود
غرق دریای گناهی تا به کی؟
وز معاصی روسیاهی تا به کی؟،
جد تو آدم، بهشتش جای بود
قدسیان کردند پیش او سجود
یک گنه چون کرد، گفتندش: تمام
مذنبی، مذنب، برو بیرون خرام!
تو طمع داری که با چندین گناه
داخل جنت شوی، ای روسیاه!
سیف فرغانی : قصاید و قطعات (گزیدهٔ ناقص)
شمارهٔ ۱۵
هر که همچون من و تو از عدم آمد به وجود
همه دانند که از بهر سجود آمد وجود
تا بسی محنت خدمت نکشد همچو ایاز
مرد، همکاسهٔ نعمت نشود با محمود
هر که مانند خضرآب حیوة دین یافت
بهر دنیا بر او نیست سکندر محسود
ای که بر خلق حقت دست و ولایت داده‌ست
خلق آزرده مدار از خود و حق ناخشنود
آتش اندر بنهٔ خویش زدی ای ظالم
که به ظلم از دل درویش برآوردی دود
گرچه داری رخ چون آتش و اندام چو آب
زیر این خاک از آن آتش و آب افتد زود
ور چه در کبر به نمرود رسیدی و گذشت
من همی گویمت از پشه بترس ای نمرود
زبر و زیر مکن کار جهانی چون عاد
که به یک صیحه شوی زیر و زبر همچو ثمود
تا گریبان تو از دست اجل بستانند
ای که از بهر تو آفاق گرفتند جنود
پیش ازین بی‌دگران با تو بسی بود جهان
پس ازین با دگران بی‌تو بسی خواهد بود
گرچه عمر تو دراز است، چو روزی چند است
هم به آخر رسد آن چیز که باشد معدود
ورچه خوش نایدت از دنیی فانی رفتن
نه تویی باقی و خالد، نه جهان جای خلود
نرم بالای زمین رو که به زیر خاک است
سرو سیمین قد و رو و گل رنگین خدود
این زر سرخ که روی تو ز عشقش زرد است
هست همچون درم قلب و مس سیم اندود
عمر اندر طلبش صرف شود، آنت زیان !
دگری بعد تو ز آن مایه کند، اینت سود!
رو هواگیر چو آتش که ز بهر نان مرد
تا درین خاک بود آب خورد خون آلود
عاقبت بد به جزای عمل خود برسید
خار می‌کاشت از آن گل نتوانست درود
نیک بختان را مقصود رضای حق است
بخت خود بد مکن و باز ممان از مقصود
گر درم داری با خلق کرم کن زیرا
«شرف نفس به جودست و کرامت به سجود»
سیف فرغانی در وعظ چو سعدی زین سان
سخنی گفت و بود دولت آنکس که شنود
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۶۰ - ردالعجز علی الصدر
عود قماری که همی داد دود
غالیه می‌ساخت گل از دود عود
تا که به عزلت نشانند خیز
پیشتر از مرگ به عزلت گریز
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۸۷ - عزم سلطان عالم سوی عالم دیگر، و سلب کردن کافور مجبوب رجولیت فحول ملک و به روشنائی در چشم ملوک نشستن، و دیده قرة العین علائی را، کافور وام گردانیدن، و در آن قصاص، دیده و سر به هم باد دادن!
گرت در سینه چشمی هست روشن
به عبرت بین درین فیروزه گلشن
ازین گلها که بینی گلشن آباد
به رنگ و بوی، چون طفلان، مشو شاد
که باد تند این خاک خطرناک
چنین گلهای بسی کرده‌ست خاشاک
درین پیرانه عقل آن را پسندد
که در وی رخت بندد دل نه بندد
مشو چو خسروان سست بنیاد
که باقی ماند ازیشان گنج شداد
چو «خسرو» شو گدائی خوش سرانجام
کزو باقی نخواهد ماند جز نام
درین نامه که نامش باد باقی
چنین خواندم نمطهای فراقی
که چون شه را به حکم لایزالی
شد، از روی خضر خان، دیده خالی
درونش را در آن غمهای جانی
توان رفت و فزون شد ناتوانی
یکی رنجش گرفته در جگر گاه
دگر قطع جگر گوشه جگر گاه
جفا بر دشمن بیرون توان کرد
چو در سینه است دشمن چو نتوان کرد
سه دشمن در درون گشته بلا سنج
غم فرزند و خوی ناخوش و رنج
گرفت این هر سه خصمش در جگر جای
برین هر سه اجل شد کارفرمای
ز شوال آمده هفتم پیاپی
سنه هفت صد و سه پنجی بر سروی
کزین دیر سپنج آن شاه آفاق
برن از هفت گنبد برد شش طاق
گر از دیبای چین خواهی نمونه
زمین را کرد باژگونه
چرا بر تخت عاج آن کس نهد تاج
که زیر تختهٔ گل خواست شد عاج
خرد بیند، چو گردد استخوان سنج
که شاه راستین شد شاه شطرنج
مبین کامروز ماندش استخوان چیز
که فردا خاک گردد استخوان نیز
چو اول خاک و آخر نیز خاکیم
چه چندین، بهر خاکی سینه چاکیم؟
چو هر کاز خاک زاید باز خاک است
خوش آن کس کاز غم بیهوده پاک است
چرا باید گرفت آن کشور و شهر
کزان ندهند بیش از چار گز بهر؟
فلک ز آنجا که دارد رسم و پیشه
که کوشد در جفاکاری همیشه
دگر ره بازی دیگر برانگیخت
که نتواند دو صد بازیگر انگیخت
غرض چون رفت ماه ملک در میغ
بجنبیدن درآمد فتنه را تیغ
هنوز آن ماه را تا برده در مهد
که گشت آن دشمن مهدی کش از عهد
سبک نامهربانی را روان کرد
که بی مهری کند تا می‌توان کرد
شتابد میل میل آن سو به تعجیل
که نور دیدهٔ شه را کشد میل
شتابان رفت «سنبل» تند چون باد
غبار آلوده سوی سرو آزاد
خضر خان را خبر شد کامد آن خار
کزان بادام چشمش یابد آزار
به تسلیم قضا بنشست خندان
نرفت از جای چون ناهوشمندان
چنین تا آن غبار آلوده از راه
بر آمد بر فراز قلعه ناگاه
بران جان گرامی با تنی چند
رسید، آهخته بر گل، سوسنی چند
چو آن دیده، به ران خصمان نظر کرد
همان چشمی که خواهد رفت، تر کرد
به گریه گفت: ما ناشه فرو خفت؟
کزینسان فتنهٔ خفته بر آشفت؟!
چه حالست این و این جوش از پی چیست؟
برین زندانی این بخشایش از کیست؟
جوابش داد «سنبل» کای گل بخت!
چه باشد سنبلی با صدمهٔ سخت!
به حکمی کان به سخن تند بادیست
گیاهی را نه جای ایستادیست
چوخان دانست کامد تیر تقدیر
شد از دیده به استقبال آن تیر
به رغبت داشت نرگس پیش «سنبل»
که خواهی خارم افگن خواهیم گل
چو دید آن حال سنبل چار و ناچار
عنیفان را از هر سو کرد بر کار
که بفگندند سرو راستین را
بیازردند چشم نازنین را
کسی کز بهر زخم چشم زد نیل
رسیدش چشم زخمی ناگه از میل
چنان چشمی که از سرمه شدی ریش
چگونه تاب میل آرد بیندیش
چو پر خون شد خماری نرگس وی
خماری گوئیا قی میکند می
خماری داشت چشمش، وای صد اوی!
که شد چشم و، خمارش ماند بر جای!
به دیده هر کس اندر درد می‌کرد
وی از دیده می افشان شد، زهی درد!
اگر بود از فلک زینگونه بیداد
فلک کور است، یاب کورتر باد!
وزین سو خضر یوسفت روی چون دید
که چشم آزار یعقوبیش بخشید
بسی می‌خواست داد خود ز دادار
به درد چشم کرد درد دل یار
زهی نیرو که در پنجاه فرسنگ
سر بدخواه زد شمشیرش از چنگ
فلک زانجا که در پاداش سرهاست
دعای درد مندان را اثرهاست
زمانه ساخت تیغی ز آه مظلوم
سر شومش فگند از گردن شوم
همین دستور کز پاس نمک ماند
نمک‌خواری دو سه در پاس خود خواند
چو او بگزاشت از حق نمک پاس
نمک خواران خورانیدندش الماس
چو از تیغ و نمک سوگند بودش
نمک شمشیر شد سر در ربودش
چو او بر دیدهٔ منعم جفا کرد
سپهر از دیدهٔ جانش سزا کرد
به چشم کس چو کس خار ستم داد
بباید چشم خود با سر بهم داد
غرض القصه آن کافور بی نور
به تنبول اجل، چون گشت کافور
یکی از نیک‌خواهان، قاصدی جست
بدین مژده، گل و تنبول بر دست
نهانی رفت سوی خان والا
حکایت کرد سر حق تعالی
که خصم ار چشم زخمی را سبب گشت
سرش را تیغ کین چوب ادب گشت
سلیم القلب، فرزند جهان شاه
به دل بود از فریب عالم آگاه
نچندان شادمان گشت اندر آن کار
که هر کس را به نوبت دید تیمار
خضر خان چو ز غیب انصاف خود یافت
گرم را جای شکر بی عدد یافت
به مسکینی جبین بر خاک مالید
ز آه خصم و سوز خود بنالید
بران بدخواه بی تمیز بگریست
برو بگریست بر خود نیز نگریست
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۵۵
ای عاشق دل داده بدین جای سپنجی
همچون شمنی شیفته بر صورت فرخار
امروز به اقبال تو، ای میر خراسان
هم نعمت و هم روی نکو دارم و سیار
درواز و دریواز فرو گشت و بر آمد
بیمست که: یک بار فرود آید دیوار
دیوار کهن گشته بپرداز بادیز
یک روز همه پست شود، رنجش بگذار
آن خجش ز گردنش در آویخته گویی
خیکیست پراز باد، درو ریخته از بار
آن کن که درین وقت همی کردی هر سال
خز پوش و به کاشانه رو از صفه و فروار
یاد آری و دانی که: تویی زیرک و نادان
ور یاد نداری تو سگالش کن و یادآر
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۲۴۰
بر پنج روز نیکویی چندین مناز و بد مکن
تا چشم را بر هم‌زنی بینی که پایان در رسد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۳۸۵
صبوری با غمش می گفت در دل
که من رفتم تو جای من نگهدار
گر درد سریت هست از عشق
بارد بساز و ترک سر گیر
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۸۱
عزیز عمر چنان مگذران که آخر کار
چو آفتاب تو ناگاه زیر میغ آید
هر آنکه بشنود احوال تو در آن ساعت
به خیر بر تو دعا گفتنش دریغ آید
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۸۴
ز راه رفتن و آسودنم چه سود و زیان
چو هر دو معنی نتوان همی معاینه دید
یکی بسی بدوید و ندید کنگر قصر
یکی ز جای نجنبید و پیش گاه رسید
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۵۰ - در حکمت
ای فتی فتوی غدرت ندهم
کافت غدر هلاک امم است
غدر نقابی بنیاد وفاست
اینت بنیاد که جان را حرم است
صبح حشر است مزن نقب چنین
کافت نقب زن از صبح‌دم است
غدر چون لذت دزدی است نخست
کاخرش دست بریدن الم است
ورم غدر کند رویت سرخ
سرخی عضو دلیل ورم است
تا تو بیمار نفاقی به درست
هرچه صحبت شمری هم سقم است
خانه در کوی وفا گیر و بدان
که تو را حبل متین معتصم است
من وصیت به وفا می‌کنمت
گرچه امروز وفا در عدم است
دوستی کم کن و چون خواهی کرد
آن چنان کن که شعار کرم است
هرکه را دوست براند تو مخوان
گرنه در چشم وفای تو نم است
وانکه را دوست به انصاف بزد
منوازش که سزای ستم است
وانکه را دوست بیفکند از پای
سرفرازش مکن ار شاه جم است
وانکه را دوست به تهمت رد کرد
مپذیر ار همه ز اهل حرم است
شاخ کو برکند آن را به ستیز
منشان ار همه شاخ ارم است
و آن گلی کو بنشاند به حسد
برمکن گر همه خار قدم است
هر خسی کو به کسی مردم شد
قدر نشناسد کافر نعم است
گل که عیسیش طرازد مرغ است
نی که ادریس نشاند قلم است
لطف در حق رهی چندان کن
که خداوندش از آن دل خرم است
نه حواری صفت است آنکه از او
اسقفان خوش‌دل و عیسی دژم است
کهتری را که تو تمکینش دهی
عامه گوید که ز مهتر چه کم است
سگ سگ است راچه بیاغالندش
کاستخوان خوارهٔ شیر اجم است
باد در سبلت نااهل مدم
گرچه نااهل خریدار دم است
تو غرورش دهی او چیره شود
ظن برد کو نه رهی، ابن‌عم است
بیش بر جای خدم ننشیند
ایمه مخدوم چه جای خدم است
کهتر از فر مهان نامور است
بیدق از خدمت شه محتشم است
هر فروتر به بزرگی است عزیز
هر پیمبر به خدا محترم است
مهتر ار چه بزند بنوازد
که یکی لا و هزارش نعم است
گه کند تندی و گه بخشش از آنک
بحر تند است و گهربخش هم است
مهتر آن به که درشت است نه نرم
که درشتی صفت فحل رم است
خارپشت است کم آزار و درشت
مار نرم است و سراپای سم است
از درشتی است سفن قائم تیغ
که بر او تکیه‌گه روستم است
آب نرم است ولی خائن طبع
ساده رنگ است ولی پیچ و خم است
سنگ در عین درشتی است امین
لاجرم گاه محک گه حکم است
آب را سنگ است اندر بر از آنک
سنگ را بچهٔ خور در شکم است
جملةالامر سری را ز سفینه
فرق کن کاین ملک است آن حشم است
غصه مفزای سران را به ستیز
خاصه کانفاس سران مغتنم است
بی‌سران را سر و گردن مفراز
برمزن دوش که ما را چه غم است
پس مگو کایمه همه آدمی‌اند
آدمی هست که شیطان شیم است
در بزرگی جسدشان منگر
که دل خرد بزرگ از همم است
از خلال ملکان فرق بکن
تا عصا کان ز شبان غنم است
نبرد دیده بسی ناز چراغ
زان که با خواب در او بهم است
دیده قبله ز چراغی چکند
تاش محراب ز بدر الظلم است
کاوه را چون فر افریدون یافت
چه غم کوره و سندان و دم است
عیسی از معجزه برسازد رنگ
او چه محتاج به نیل و بقم است
مه و مشک‌اند مهان کهتر کیست
که نه از مه ضو و نز مشک شم است
این غران خصم سرانند به طبع
آری آری عدوی مشک نم است
زیردستان گله بر عکس کنند
گله‌شان از پی نفی تهم است
بینی آن زخم گران بر سر کوس
لرزه و دل سبکی بر علم است
شکل شاگرد غلامانه مکن
گرچه این قاعدهٔ مرتسم است
زانکه شاگرد غلامی نکند
عقل کاستاد سرای قدم است
به ادب زی که به شمشیر ادب
عرب اقلیم ستان عجم است
حرز جان ساز ادب کاین کلمه
بر سر افسر کسری رقم است
نه کبوتر که امان یافت ز تیغ
به ادب خاصهٔ بیت الحرم است
ادب صحبت خلق از سر صدق
نسخت طاعت رب النسم است
هم نمودار سجود صمد است
شمنان را که هوای صنم است
به تنعم جهلا را مستای
که ستودن به علوم و حکم است
یاد کردی به هنر جاه بس است
که ز اسباب همه مدح و ذم است
شمس را خوان بره نیست شرف
شرف شمس به واو قسم است
بشنو این نکته که خاقانی گفت
کو به میزان سخن یک درم است
از بدان نیک حذر دار که بد
کژدم اعمی و مار اصم است
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۵۴
زیان تو در سود دانستن است
توان تو در ناتوانستن است
ندانم سپر ساز خاقانیا
که نادانی اکسیر دانستن است
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۹۹
مهترا بلبل انسی پس از این
بجز از دست ادب دانه مخور
فی‌المثل تو خود اگر آب خوری
جز ز جوی دل فرزانه مخور
به سفر سفره گزین خوان چه مخواه
مرد خوان باش غم خانه مخور
حصه‌ای زین دل آبادتر است
غصهٔ عالم ویرانه مخور
عاقل شیر دلی باده مگیر
حض خرگوش به پیمانه مخور
ز آب آن میوه که روباه خورد
آب کون سگ دیوانه مخور
عارفانه بزی اندر ره شرع
از اباحت دم فرغانه مخور
آشنای دل بیگانه شدی
آب و نان از در بیگانه مخور
مادر روزی ار افگانه فکند
غم مبر انده افگانه مخور
آز چون نیست در سفله مزن
موی چون نیست غم شانه مخور
همچنین در پی یاران می‌باش
یار یارا زن و بهنانه مخور
گفتی ار من به معسکر برسم
نان ترکان خورم آن خانه مخور
نان ترکان مخور و بر سر خوان
به ادب نان خور و ترکانه مخور