عبارات مورد جستجو در ۱۰۹۸ گوهر پیدا شد:
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۶۰
مبارکی و سعادت نمود روی بشاه
از آن مبارک و مسعود تحفهای زاله
چه تحفه ایست ؟ یکی فر خجسته فرزندست
موافقان را شادی فزای و انده کاه
بشهریاری و شاهی تمام نسبت او
زهر دو روی نسب شهریار و زادۀ شاه
نه پادشاه چنو بیند از فراز و نشیب
نه شهریار چنو یابد از سپید و سیاه
ز دیبه سلب باد روز در پوشد
کجا ز غیبه بود تارو پود آن دیباه
کلاه ملک ز شاهان بتیغ بستاند
خزانه شان گه بخشش تهی کند بکلاه
ببزم ورزم ببینی که او چه خواهد کرد
ببدره های زر سرخ و قلبهای سیاه
پسر بود بحقیقت پناه و پشت پدر
چه خوب تر بجهان مر تر از پشت و پناه ؟
هر آنچه خواستی و جستی از خدای بزرگ
بیافتی و بداری ، دگر بجوی و بخواه
چو گل بخند و بیفروز ، زان جهت که هنوز
بباغ بخت تو نشکفت یک گل از پنجاه
از آن مبارک و مسعود تحفهای زاله
چه تحفه ایست ؟ یکی فر خجسته فرزندست
موافقان را شادی فزای و انده کاه
بشهریاری و شاهی تمام نسبت او
زهر دو روی نسب شهریار و زادۀ شاه
نه پادشاه چنو بیند از فراز و نشیب
نه شهریار چنو یابد از سپید و سیاه
ز دیبه سلب باد روز در پوشد
کجا ز غیبه بود تارو پود آن دیباه
کلاه ملک ز شاهان بتیغ بستاند
خزانه شان گه بخشش تهی کند بکلاه
ببزم ورزم ببینی که او چه خواهد کرد
ببدره های زر سرخ و قلبهای سیاه
پسر بود بحقیقت پناه و پشت پدر
چه خوب تر بجهان مر تر از پشت و پناه ؟
هر آنچه خواستی و جستی از خدای بزرگ
بیافتی و بداری ، دگر بجوی و بخواه
چو گل بخند و بیفروز ، زان جهت که هنوز
بباغ بخت تو نشکفت یک گل از پنجاه
امیر معزی : قطعات
شمارهٔ ۱۴
شاها قیاس بخت خود از آفتاب گیر
عالم به تیغ دولت و رای صوابگیر
کاوس وار تاختنی کن سوی ختن
صد گنج چون خزانهٔ افراسیاب گیر
آباد کردهای همه عالم به عدل خویش
از تیغ خویش خانهٔ اعدا خرابگیر
چون بنگری به طالع خویش و دعا کنی
طالع خجستهگیر و دعا مستجاب گیر
گه اسب تاز و گاه نشاط شراب کن
گهگوی باز و گاه بهکف بر شرابگیر
عالم به تیغ دولت و رای صوابگیر
کاوس وار تاختنی کن سوی ختن
صد گنج چون خزانهٔ افراسیاب گیر
آباد کردهای همه عالم به عدل خویش
از تیغ خویش خانهٔ اعدا خرابگیر
چون بنگری به طالع خویش و دعا کنی
طالع خجستهگیر و دعا مستجاب گیر
گه اسب تاز و گاه نشاط شراب کن
گهگوی باز و گاه بهکف بر شرابگیر
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۴
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۹۱
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
هرگز مه آزمای دگر آزموده را
زیرا محل بوده نباشد نبوده را
گر جاهلی ستایش جاهل کند ولی
نتوان ستود پیش خرد ناستوده را
بر هر کس اعتماد مکن زان که هرزه گوی
باور نکن که باز نگوید شنوده را
جانش بکاهد ار ندهی رخصتش به گفت
نتوان خموش داشت سخن بر فزوده را
قلاب را اگر ز خیانت گریز نیست
صرّاف نیک داند از زر، زدوده را
معقولِ عقل نیست که صرّاف چشم باز
با سرمه نسبتی دهد انگشتِ سوده را
خوش وقت عارفان محقق که نزدشان
چندان محل نباشد این خاکِ توده را
گه گه به گوش مالِ ادب بهرِ انتباه
واخواست واجب است تغافل نموده را
زیرا محل بوده نباشد نبوده را
گر جاهلی ستایش جاهل کند ولی
نتوان ستود پیش خرد ناستوده را
بر هر کس اعتماد مکن زان که هرزه گوی
باور نکن که باز نگوید شنوده را
جانش بکاهد ار ندهی رخصتش به گفت
نتوان خموش داشت سخن بر فزوده را
قلاب را اگر ز خیانت گریز نیست
صرّاف نیک داند از زر، زدوده را
معقولِ عقل نیست که صرّاف چشم باز
با سرمه نسبتی دهد انگشتِ سوده را
خوش وقت عارفان محقق که نزدشان
چندان محل نباشد این خاکِ توده را
گه گه به گوش مالِ ادب بهرِ انتباه
واخواست واجب است تغافل نموده را
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۷
دریغ عمر که بی روی دوستان بگذشت
چو باد صبح که بر طرف بوستان بگذشت
دریغ سود ندارد چو اختیار از دست
برفت هم چو خدنگی که از کمان بگذشت
بهار عمر جوانی و بی غمی افسوس
که هم چو قافله ی باد مهرگان بگذشت
تو خود قیاس کن ای بی خبر که در دل ما
چه آتش است که دودش ز آسمان بگذشت
بسوخت حلق من از بس که برق آه دلم
ز سینه هم چو براق سبک عنان بگذشت
هنوز دیده به هم می نهم تعالی الله
ز هر چه بر سرم از گردش زمان بگذشت
چه حاصل از سفر بی مراد هیچ همین
فسانه ای که فلان آمد و فلان بگذشت
نزاریا چه کنی چاره نیست تن درده
به جور چرخ که کار تو زین و آن بگذشت
چو باد صبح که بر طرف بوستان بگذشت
دریغ سود ندارد چو اختیار از دست
برفت هم چو خدنگی که از کمان بگذشت
بهار عمر جوانی و بی غمی افسوس
که هم چو قافله ی باد مهرگان بگذشت
تو خود قیاس کن ای بی خبر که در دل ما
چه آتش است که دودش ز آسمان بگذشت
بسوخت حلق من از بس که برق آه دلم
ز سینه هم چو براق سبک عنان بگذشت
هنوز دیده به هم می نهم تعالی الله
ز هر چه بر سرم از گردش زمان بگذشت
چه حاصل از سفر بی مراد هیچ همین
فسانه ای که فلان آمد و فلان بگذشت
نزاریا چه کنی چاره نیست تن درده
به جور چرخ که کار تو زین و آن بگذشت
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۲
خانۀ تست بخفت ار سرِ خوابت دارد
تا که را زهره و یارا که عذابت دارد
گر شرابت کم و بیش است به ساقی فرمای
جامکی تا به مرادِ تو شرابت دارد
و گرت مصلحتی نیست کسی مانع نیست
اختیارِ همه کنکاج صوابت دارد
به اجازت جگری دارم و گرم است تنور
رد مکن گر هوسِ بویِ کبابت دارد
چه شود بنده نوازی کن و ساکن بنشین
امشبی گر سرِ این کُنجِ خرابت دارد
آبِ انگور مگر در سرت افکند آتش
زان چنین بر زبرِ آتش و آبت دارد
وقتِ رفتن نرسیده ست و چنان مست نیی
آخر ای جانِ نزاری چه شتابت دارد
تا که را زهره و یارا که عذابت دارد
گر شرابت کم و بیش است به ساقی فرمای
جامکی تا به مرادِ تو شرابت دارد
و گرت مصلحتی نیست کسی مانع نیست
اختیارِ همه کنکاج صوابت دارد
به اجازت جگری دارم و گرم است تنور
رد مکن گر هوسِ بویِ کبابت دارد
چه شود بنده نوازی کن و ساکن بنشین
امشبی گر سرِ این کُنجِ خرابت دارد
آبِ انگور مگر در سرت افکند آتش
زان چنین بر زبرِ آتش و آبت دارد
وقتِ رفتن نرسیده ست و چنان مست نیی
آخر ای جانِ نزاری چه شتابت دارد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۷
ز پندار خود رهبری بر مساز
مرو ای برادر چنین بر مجاز
اگر روی داری به روی محق
به بتخانه حق است کردن نماز
وگر با خود از خود بری چون مسیح
سر سوزنی از تو جویند باز
به خود ناقصی کاملی کن طلب
ز من بشنو ای بیخبر مُخِّ راز
مکن هیچ اضداد را تربیت
که عنبر نسازد کسی از پیاز
ز دروازهٔ شهر دنیا به خود
برون کی توانی شدن بیجواز
به صبح هدایت توانی رسید
به انوار روز از شب دیرباز
که من تا ز ظلمت برون آمدم
بسی روز کردم شبان دراز
نزاری به پای هوا و هوس
دویدی بسی در نشیب و فراز
کنون از تک و پوی ایمن شدی
مرو بیش ازین در پی حرص و آز
طمع بگسل و بیش از این وا مگیر
ز دامان امید دست نیاز
مرو ای برادر چنین بر مجاز
اگر روی داری به روی محق
به بتخانه حق است کردن نماز
وگر با خود از خود بری چون مسیح
سر سوزنی از تو جویند باز
به خود ناقصی کاملی کن طلب
ز من بشنو ای بیخبر مُخِّ راز
مکن هیچ اضداد را تربیت
که عنبر نسازد کسی از پیاز
ز دروازهٔ شهر دنیا به خود
برون کی توانی شدن بیجواز
به صبح هدایت توانی رسید
به انوار روز از شب دیرباز
که من تا ز ظلمت برون آمدم
بسی روز کردم شبان دراز
نزاری به پای هوا و هوس
دویدی بسی در نشیب و فراز
کنون از تک و پوی ایمن شدی
مرو بیش ازین در پی حرص و آز
طمع بگسل و بیش از این وا مگیر
ز دامان امید دست نیاز
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۹
ماه رویا قصدِ جانِ مردمِ بیدل مکن
کار بر بیچارگانِ ممتحن مشکل مکن
روزگارِ عاشقان و بیدلان برهم زدی
توبههای زاهدان و صالحان باطل مکن
چشم را رخصت مده بر خونِ ناحق ریختن
زلف را دام از برایِصیدِ بیحاصل مکن
دلبرِ پیمانشکن را عاقبت محمود نیست
در میانِ آن جماعت خویشتن داخل مکن
عشقت از من برد صبر و عقل و هوش و دین و دل
ترکِ این بیصبر و عقل و هوش و دین و دل مکن
خستگان را نوشدارو ده ز لب بیزهرِ چشم
بر کنارِ آبِ حیوان شربتِ قاتل مکن
دوش با من گفت ملّاحِ خرد کای بیخبر
آشنایی در محیطِ بحرِ بیساحل میکن
بانگ بر من زد خیالِ دوست کای دشمن پرست
حشو میگوید خرد فرمانِ آن غافل مکن
یا به رغبت کن نزاری جورِ خوبان اختیار
یا به غفلت بر سرِ کویِ بلا منزل مکن
کار بر بیچارگانِ ممتحن مشکل مکن
روزگارِ عاشقان و بیدلان برهم زدی
توبههای زاهدان و صالحان باطل مکن
چشم را رخصت مده بر خونِ ناحق ریختن
زلف را دام از برایِصیدِ بیحاصل مکن
دلبرِ پیمانشکن را عاقبت محمود نیست
در میانِ آن جماعت خویشتن داخل مکن
عشقت از من برد صبر و عقل و هوش و دین و دل
ترکِ این بیصبر و عقل و هوش و دین و دل مکن
خستگان را نوشدارو ده ز لب بیزهرِ چشم
بر کنارِ آبِ حیوان شربتِ قاتل مکن
دوش با من گفت ملّاحِ خرد کای بیخبر
آشنایی در محیطِ بحرِ بیساحل میکن
بانگ بر من زد خیالِ دوست کای دشمن پرست
حشو میگوید خرد فرمانِ آن غافل مکن
یا به رغبت کن نزاری جورِ خوبان اختیار
یا به غفلت بر سرِ کویِ بلا منزل مکن
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۲
ای دل حصارِ همّتِ مردان پناه کن
دنیا و دین به مرتبه تسلیمِ راه کن
تا طفلِ نفس خو کند از شیرِ حرصباز
پستانِ حرص و آز و هوا سر سیاه کن
آیینه است نفس و در او نقشِ آرزو
هر گه که پیشِ رویِ تو برخاست آه کن
عین الیقین معاینه دیدی بیار خاک
در دیدههایِ شرک و شک و اشتباه کن
مردانه باش و هم چو دگر جاهلان مساز
با گرگِ نفس یوسفِ دل را به چاه کن
تا در دریچهی نظرت نگذرد خسی
یعقوبوار چشم جهانبین تباه کن
دل با خدای دار و به بتخانه راز گوی
در کعبه باش و قبله ز هر سو که خواه کن
در شش در ست نردِ حیاتت نزاریا
آخر به شش جهاتِ جهان در نگاه کن
بر جاهِاین جهانِ جهنده چه اعتماد
چاهِ بلاست جاهِ جهان ترکِ جاه کن
دنیا و دین به مرتبه تسلیمِ راه کن
تا طفلِ نفس خو کند از شیرِ حرصباز
پستانِ حرص و آز و هوا سر سیاه کن
آیینه است نفس و در او نقشِ آرزو
هر گه که پیشِ رویِ تو برخاست آه کن
عین الیقین معاینه دیدی بیار خاک
در دیدههایِ شرک و شک و اشتباه کن
مردانه باش و هم چو دگر جاهلان مساز
با گرگِ نفس یوسفِ دل را به چاه کن
تا در دریچهی نظرت نگذرد خسی
یعقوبوار چشم جهانبین تباه کن
دل با خدای دار و به بتخانه راز گوی
در کعبه باش و قبله ز هر سو که خواه کن
در شش در ست نردِ حیاتت نزاریا
آخر به شش جهاتِ جهان در نگاه کن
بر جاهِاین جهانِ جهنده چه اعتماد
چاهِ بلاست جاهِ جهان ترکِ جاه کن
سعدالدین وراوینی : باب دوم
داستان بازرگان با دوست دانا
ملک گفت: شنیدم که بازرگانی پسری داشت مقبل طالع، مقبول طلعت، عالی همّت، تمام آفرینش، بویِ رشد و نجابت از حرکاتِ او فایح و رنگِ فرّ و فرهنگ بر وجناتِ او لایح. روزی پدر در اثناء نصایح با او گفت: ای فرزند، از هرچ مردم در دنیا بدان نیاز دارند و هنگام آنک روزگار حاجتی فراز آرد، بکار آید، دوست اولیتر. هزار دینار از مال من برگیر و سفری کن و دوستی خالص بدست آر و چون قمر گرد کرهٔ زمین برآی، باشد که در منازلِ سیر بمشتری سیرتی رسی که بنظرِ مودتترا سعادتی بخشد کهآنرا ذخیرهٔ عمر خود گردانی و او را از بهرِ گشایش بندِ حوادث و مرهمِ زخم روزگار نگه داری.
اَخَاکَ اَخَاکَ اِنَّ مَن لَا اَخَالَهُ
کَسَاعٍ اِلَی الهَیجَا بِغَیرِ سِلَاحٍ
و شبهت نیست که اینجا مراد از برادر دوستی باشد موافق و یاری مخالص و مصادق والّا برادرِ صلبی که از مهر و موافقت دور بود، از اخوّتِ او چه حاصل؟ و ازینجا گفتهاند: رُبَّ اَخٍ لَم تَلِدهُ أُمُّکَ ؛ پس بحکم فرمان پدر مال برگرفت و برفت و باندک روزگاری باز آمد. پدر گفت: اگرچ خرق و فجور از طبعِ تو دورست و نزاهتِ نهاد تو از آلایشِ فسق مشهور، امّا میدانم که بکودکی و کار ناآزمودگی صرفِ مال نه در مصبِّ صواب کردهٔ که بدین زودی از مقصد باز گشتی و آمدی. اکنون بگوی تا چون مال از دست دادی و دوست چون بدست آوردی. پسر گفت: پنجاه دوست که هر یک بصد هنر سر آمدهٔ جهانیست، اندوختهام و وام نصیحتِ تو از ذمّت عقل خویش توخته. پدر گفت: میترسم که داستان دوستان تو بدان دهقان ماند. پسر گفت: چون بود آن داستان ؟
اَخَاکَ اَخَاکَ اِنَّ مَن لَا اَخَالَهُ
کَسَاعٍ اِلَی الهَیجَا بِغَیرِ سِلَاحٍ
و شبهت نیست که اینجا مراد از برادر دوستی باشد موافق و یاری مخالص و مصادق والّا برادرِ صلبی که از مهر و موافقت دور بود، از اخوّتِ او چه حاصل؟ و ازینجا گفتهاند: رُبَّ اَخٍ لَم تَلِدهُ أُمُّکَ ؛ پس بحکم فرمان پدر مال برگرفت و برفت و باندک روزگاری باز آمد. پدر گفت: اگرچ خرق و فجور از طبعِ تو دورست و نزاهتِ نهاد تو از آلایشِ فسق مشهور، امّا میدانم که بکودکی و کار ناآزمودگی صرفِ مال نه در مصبِّ صواب کردهٔ که بدین زودی از مقصد باز گشتی و آمدی. اکنون بگوی تا چون مال از دست دادی و دوست چون بدست آوردی. پسر گفت: پنجاه دوست که هر یک بصد هنر سر آمدهٔ جهانیست، اندوختهام و وام نصیحتِ تو از ذمّت عقل خویش توخته. پدر گفت: میترسم که داستان دوستان تو بدان دهقان ماند. پسر گفت: چون بود آن داستان ؟
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۲۸۷
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۳۷۴
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۴۱۰
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۴۷۵
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۶۸۵
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۸۳۰
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۰
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۱۵ - وله ایضا
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۴۷ - ایضا له