عبارات مورد جستجو در ۲۳۹۴ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : بخش پنجم
(۴) حکایت رهبان با شیخ ابوالقاسم همدانی
یکی رُهبان مگر دَیری نکو کرد
درش در بست ویک روزن فرو کرد
در آنجا مدّتی بنشست در کار
ریاضتها بجای آورد بسیار
مگر بوالقاسم همدانی از راه
درآمد گردِ آن میگشت ناگاه
زهر سوئی بسی میدادش آواز
نیامد هیچ رهبان پیش او باز
علی الجُمله ز بس فریاد کو کرد
ز بالا مرد رُهبان سر فرو کرد
بدو گفتا که ای مرد فضولی
من سرگشته را چندین چه شولی
چه میخواهی ز من با من بگو راست
برُهبان گفت شیخ آنست درخواست
که معلومم کنی از دوست داری
که تو اینجایگه اندر چه کاری
زبان بگشاد رهبان گفت ای پیر
کدامین کار، ترک این سخن گیر
سگی من دیدهام در خود گزنده
بگرد شهر بیهوده دونده
درین دَیرش چنین محبوس کردم
درش دربستم و مدروس کردم
که در خلق جهان بسیار افتاد
درین دَیرم کنون این کار افتاد
منم ترک زن و فرزند کرده
بزندانی سگی در بند کرده
تو نیزش بند کن تا هر زمانی
نگردد گردِ هر شوریده جانی
سگت را بند کن تا کی ز سَودا
که تا مسخت نگردانند فردا
چنین گفتست پیغامبر بسایل
که مسخ امّت من هست در دل
دلت قربانِ نفس زشت کیشست
ترا زین کیش بس قربان که پیشست
ترا آفراسیاب نفس ناگاه
چو بیژن کرد زندانی درین چاه
ولی اکوان دیو آمد بجنگت
نهاد او بر سر این چاه سنگت
چنان سنگی که مردان جهان را
نباشد زورِ جُنبانیدن آنرا
ترا پس رستمی باید درین راه
که این سنگ گران بر گیرد از چاه
ترا زین چاهِ ظلمانی برآرد
بخلوتگاهِ روحانی درآرد
ز ترکستان پُر مکر طبیعت
کند رویت بایران شریعت
بر کیخسرو روحت دهد راه
نهد جام جمت بر دست آنگاه
که تا زان جام یک یک ذرّه جاوید
برأی العین میبینی چوخورشید
ترا پس رستم این راه پیرست
که رخش دولت او را بارگیرست
سگ دیوانه را چون دم چنانست
که در مردم اثر از وی عیانست
بزرگی را که مرد کار باشد
برش بنشین کاثر بسیار باشد
که هر کو دوستدار پیر گردد
همه تقصیرِ او توفیر گردد
ولیکن تو نه پیری نه مُریدی
که یک دم بایزیدی گه یزیدی
تو تا کی بُرجِ دو جِسدَین باشی
میان کفر و دین ما بین باشی
نه مرد خرقهٔ نه مردِ زنّار
نه اینی و نه آن هر دو بیکبار
زجِلفی از مسلمانی بریده
بترسائی تمامت نارسیده
درش در بست ویک روزن فرو کرد
در آنجا مدّتی بنشست در کار
ریاضتها بجای آورد بسیار
مگر بوالقاسم همدانی از راه
درآمد گردِ آن میگشت ناگاه
زهر سوئی بسی میدادش آواز
نیامد هیچ رهبان پیش او باز
علی الجُمله ز بس فریاد کو کرد
ز بالا مرد رُهبان سر فرو کرد
بدو گفتا که ای مرد فضولی
من سرگشته را چندین چه شولی
چه میخواهی ز من با من بگو راست
برُهبان گفت شیخ آنست درخواست
که معلومم کنی از دوست داری
که تو اینجایگه اندر چه کاری
زبان بگشاد رهبان گفت ای پیر
کدامین کار، ترک این سخن گیر
سگی من دیدهام در خود گزنده
بگرد شهر بیهوده دونده
درین دَیرش چنین محبوس کردم
درش دربستم و مدروس کردم
که در خلق جهان بسیار افتاد
درین دَیرم کنون این کار افتاد
منم ترک زن و فرزند کرده
بزندانی سگی در بند کرده
تو نیزش بند کن تا هر زمانی
نگردد گردِ هر شوریده جانی
سگت را بند کن تا کی ز سَودا
که تا مسخت نگردانند فردا
چنین گفتست پیغامبر بسایل
که مسخ امّت من هست در دل
دلت قربانِ نفس زشت کیشست
ترا زین کیش بس قربان که پیشست
ترا آفراسیاب نفس ناگاه
چو بیژن کرد زندانی درین چاه
ولی اکوان دیو آمد بجنگت
نهاد او بر سر این چاه سنگت
چنان سنگی که مردان جهان را
نباشد زورِ جُنبانیدن آنرا
ترا پس رستمی باید درین راه
که این سنگ گران بر گیرد از چاه
ترا زین چاهِ ظلمانی برآرد
بخلوتگاهِ روحانی درآرد
ز ترکستان پُر مکر طبیعت
کند رویت بایران شریعت
بر کیخسرو روحت دهد راه
نهد جام جمت بر دست آنگاه
که تا زان جام یک یک ذرّه جاوید
برأی العین میبینی چوخورشید
ترا پس رستم این راه پیرست
که رخش دولت او را بارگیرست
سگ دیوانه را چون دم چنانست
که در مردم اثر از وی عیانست
بزرگی را که مرد کار باشد
برش بنشین کاثر بسیار باشد
که هر کو دوستدار پیر گردد
همه تقصیرِ او توفیر گردد
ولیکن تو نه پیری نه مُریدی
که یک دم بایزیدی گه یزیدی
تو تا کی بُرجِ دو جِسدَین باشی
میان کفر و دین ما بین باشی
نه مرد خرقهٔ نه مردِ زنّار
نه اینی و نه آن هر دو بیکبار
زجِلفی از مسلمانی بریده
بترسائی تمامت نارسیده
عطار نیشابوری : بخش پنجم
(۷) حکایت گبر که پُل ساخت
یکی گبری که بودی پیر نامش
که جِدّی بود در گبری تمامش
یکی پُل او زمال خویشتن کرد
مسافر را محبّ از جان و تن کرد
مگر سلطانِ دین محمود یک روز
بدان پُل در رسید از راه پیروز
یکی شایسته پُل از سوی ره دید
که هم نیکو و هم بر جایگه دید
کسی راگفت کین خَیری بلندست
که بنیاد چنین پُل اوفکندست
بدو گفتند گبری پیرنامی
ز غیرت کرد شاه آنجا مقامی
بخواندش گفت پیری تو ولیکن
گمانم آن که هستی خصم مومن
بیا هر زر که کردی خرجِ پُل تو
بهای آن ز من بستان بکل تو
که چون گبری تو جانت بی درودست
ترا چونین پُلی زان سوی رودست
وگر نستانی این زر بگذری تو
کجا با من به پُل بیرون بری تو
زبان بگشاد آن گبر آشکاره
که گر شخصم کند شه پاره پاره
نه بفروشم نه زر بستانم این را
که این بنیاد کردم بهر دین را
شهش محبوس کرد و در عذابش
نه نانی داد در زندان نه آبش
بآخر چون عذاب از حد برون شد
دل گبرش بخاک افتاد وخون شد
بشه پیغام داد و گفت برخیز
درآور پای این ساعت بشبدیز
یکی اُستاد بَر با خود گرامی
که تا پل را کند قیمت تمامی
ازین دلشاد شد شاه زمانه
سوی پل گشت باخلقی روانه
چو شاه آنجا رسید و خلقِ بسیار
بران پل ایستاد آن گبر هشیار
زبان بگشاد و آنگه گفت ای شاه
تو اکنون قیمت این پل ز من خواه
هلاک خود درین سر پُل کنم ساز
جواب تو دران سر پل دهم باز
ببین اینک بها ای شاهِ عالی
بگفت این و بآب افتاد حالی
چو در آب اوفکند او خویشتن را
ربودش آب و جان در باخت و تن را
تن و جان باخت و دل از دین نپرداخت
چو آن بودش غرض با این نپرداخت
در آب افکند خویش آتش پرستی
که تا در دین او ناید شکستی
ولی تو در مسلمانی چنانی
که بربودست آبت جاودانی
چو گبری بیش دارد از تو این سوز
مسلمانی پس از گبری بیاموز
که خواهدداشت در آفاق زَهره
که پیش حق برد نقد نبهره
قیامت را قوی نقدی بباید
که آن معیار ناقد را بشاید
در آن ساعت که از جسم تو جان شد
دلی پر بت بر حق چون توان شد
بینداز این همه بت با تو در پوست
که با بتخانه نتوان شد بر دوست
اگر پای کسی را خفتن آید
ازو کی سوی منبر رفتن آید
چو نتوان شد بمنبر پای خفته
بحق نرسد دلی بر جای خفته
اگر یک دم کسی بیدار باشد
چه گر یکدم بود بسیار باشد
همه عمرت بغفلت آرمیدی
زمانی روی بیداری ندیدی
کرا خوابی چنین بی برگ باشد
که چون بیدار گردد مرگ باشد
غم خویشت چو نیست ای مرد آخر
غم تو پس که خواهد خورد آخر
بکَش بی سرکشی باری که داری
بدست خویش کن کاری که داری
که کس غم خواری کار تو نکند
دمی حمّالی بار تو نکند
که جِدّی بود در گبری تمامش
یکی پُل او زمال خویشتن کرد
مسافر را محبّ از جان و تن کرد
مگر سلطانِ دین محمود یک روز
بدان پُل در رسید از راه پیروز
یکی شایسته پُل از سوی ره دید
که هم نیکو و هم بر جایگه دید
کسی راگفت کین خَیری بلندست
که بنیاد چنین پُل اوفکندست
بدو گفتند گبری پیرنامی
ز غیرت کرد شاه آنجا مقامی
بخواندش گفت پیری تو ولیکن
گمانم آن که هستی خصم مومن
بیا هر زر که کردی خرجِ پُل تو
بهای آن ز من بستان بکل تو
که چون گبری تو جانت بی درودست
ترا چونین پُلی زان سوی رودست
وگر نستانی این زر بگذری تو
کجا با من به پُل بیرون بری تو
زبان بگشاد آن گبر آشکاره
که گر شخصم کند شه پاره پاره
نه بفروشم نه زر بستانم این را
که این بنیاد کردم بهر دین را
شهش محبوس کرد و در عذابش
نه نانی داد در زندان نه آبش
بآخر چون عذاب از حد برون شد
دل گبرش بخاک افتاد وخون شد
بشه پیغام داد و گفت برخیز
درآور پای این ساعت بشبدیز
یکی اُستاد بَر با خود گرامی
که تا پل را کند قیمت تمامی
ازین دلشاد شد شاه زمانه
سوی پل گشت باخلقی روانه
چو شاه آنجا رسید و خلقِ بسیار
بران پل ایستاد آن گبر هشیار
زبان بگشاد و آنگه گفت ای شاه
تو اکنون قیمت این پل ز من خواه
هلاک خود درین سر پُل کنم ساز
جواب تو دران سر پل دهم باز
ببین اینک بها ای شاهِ عالی
بگفت این و بآب افتاد حالی
چو در آب اوفکند او خویشتن را
ربودش آب و جان در باخت و تن را
تن و جان باخت و دل از دین نپرداخت
چو آن بودش غرض با این نپرداخت
در آب افکند خویش آتش پرستی
که تا در دین او ناید شکستی
ولی تو در مسلمانی چنانی
که بربودست آبت جاودانی
چو گبری بیش دارد از تو این سوز
مسلمانی پس از گبری بیاموز
که خواهدداشت در آفاق زَهره
که پیش حق برد نقد نبهره
قیامت را قوی نقدی بباید
که آن معیار ناقد را بشاید
در آن ساعت که از جسم تو جان شد
دلی پر بت بر حق چون توان شد
بینداز این همه بت با تو در پوست
که با بتخانه نتوان شد بر دوست
اگر پای کسی را خفتن آید
ازو کی سوی منبر رفتن آید
چو نتوان شد بمنبر پای خفته
بحق نرسد دلی بر جای خفته
اگر یک دم کسی بیدار باشد
چه گر یکدم بود بسیار باشد
همه عمرت بغفلت آرمیدی
زمانی روی بیداری ندیدی
کرا خوابی چنین بی برگ باشد
که چون بیدار گردد مرگ باشد
غم خویشت چو نیست ای مرد آخر
غم تو پس که خواهد خورد آخر
بکَش بی سرکشی باری که داری
بدست خویش کن کاری که داری
که کس غم خواری کار تو نکند
دمی حمّالی بار تو نکند
عطار نیشابوری : بخش ششم
(۷) حکایت پسر ماه روی با درویش صاحب نظر
یکی زیبا پسر مهروی بودست
که مشک از موی او یک موی بودست
سر زلفش که دالی داشت در سر
نبودآن دال جز دالُّ عَلَی الشّر
برخ در آینه مه در نظر داشت
بلب با لعل دستی در کمر داشت
چو پیوسته بابرو صید دل کرد
ازان پیوستگی او سجل کرد
دهانش بود چون حرفی زشنگرف
شده از جزم وقفش بیست و نه حرف
درو از ضیق حرفی چون نگنجد
سزد کز بیست ونُه بیرون نگنجد
زمانی ثقبه در گوش گهر کرد
زمانی حلقه در گوش قمر کرد
یکی درویش در عشقش زبون شد
دلی بود از همه نقدش که خون شد
چو عشق گرم در آتش فکندش
ز آتش گرم شد خود بند بندش
چو آخر طاقت او طاق آمد
بر آن دلبر آفاق آمد
بگفتا درد من درمان ندارد
که بی تو زیستن امکان ندارد
نخواهم بی تو یک دم زندگانی
مرا جانیست و بس، دیگر تو دانی
اگر میبخشیم افتادهام من
وگر میبکشیم استادهام من
مرا بی تو نه طاقت ماند نه تاب
بکن کاری که خواهی کرد، بشتاب
چو بشنید آن پسر از عاشق این راز
بدو گفتا اگر هستی تو جانباز
کشم در تنگ بیز امتحانت
ببینم احترام و قدر جانت
چو درویش این سخن بشنود برخاست
چو آتش گرم شد چون دود برخاست
پسر بر اسپ شد حالی سواره
به صحرا شد ز مردم بر کناره
رسن در گردن درویش افکند
پس آنگه اسپ را در پیش افکند
بتازید اسپ چون درویش دیدش
رسن در گردن از پی میدویدش
بسی در تگ زهر سویش دوانید
بسی سختی بروی او رسانید
چو بسیارش دوانید آخر کار
بدشتی در کشیدش جمله پُر خار
شکست آن بی سر و بن را بصد جای
چو شاخ گل هزاران خار در پای
چو شد معشوق از سرش خبردار
که هست آن عاشق بی دل گرفتار
ندارد هیچ شهوت صادقست او
به سرّ عشق بازی لایقست او
فرود آمد ز اسپ آن عالم آرای
نهادش بر کنار از مهر دل پای
بدست خویش یک یک خار دلدوز
برون میکرد از پایش همه روز
بدل میگفت با خود عاشق زار
چه بودی گر بدی هر خار صد خار
که گر تن را جراحت بیش بودی
دلم را روح و راحت بیش بودی
همی گفت این سخن در دل نهفته
ز خار پای چندان گل شکفته
که گر این خار در پایم نبودی
کنار این پسر جایم نبودی
چو در پای تو خار از بهر یارست
گلستانیست آن هر یک نه خارست
بسی برنام او تا کشته گردی
همه اعضا بخون آغشته گردی
چو نام او بود خون خوارهٔ تو
کند بر خون تو نظّارهٔ تو
که مشک از موی او یک موی بودست
سر زلفش که دالی داشت در سر
نبودآن دال جز دالُّ عَلَی الشّر
برخ در آینه مه در نظر داشت
بلب با لعل دستی در کمر داشت
چو پیوسته بابرو صید دل کرد
ازان پیوستگی او سجل کرد
دهانش بود چون حرفی زشنگرف
شده از جزم وقفش بیست و نه حرف
درو از ضیق حرفی چون نگنجد
سزد کز بیست ونُه بیرون نگنجد
زمانی ثقبه در گوش گهر کرد
زمانی حلقه در گوش قمر کرد
یکی درویش در عشقش زبون شد
دلی بود از همه نقدش که خون شد
چو عشق گرم در آتش فکندش
ز آتش گرم شد خود بند بندش
چو آخر طاقت او طاق آمد
بر آن دلبر آفاق آمد
بگفتا درد من درمان ندارد
که بی تو زیستن امکان ندارد
نخواهم بی تو یک دم زندگانی
مرا جانیست و بس، دیگر تو دانی
اگر میبخشیم افتادهام من
وگر میبکشیم استادهام من
مرا بی تو نه طاقت ماند نه تاب
بکن کاری که خواهی کرد، بشتاب
چو بشنید آن پسر از عاشق این راز
بدو گفتا اگر هستی تو جانباز
کشم در تنگ بیز امتحانت
ببینم احترام و قدر جانت
چو درویش این سخن بشنود برخاست
چو آتش گرم شد چون دود برخاست
پسر بر اسپ شد حالی سواره
به صحرا شد ز مردم بر کناره
رسن در گردن درویش افکند
پس آنگه اسپ را در پیش افکند
بتازید اسپ چون درویش دیدش
رسن در گردن از پی میدویدش
بسی در تگ زهر سویش دوانید
بسی سختی بروی او رسانید
چو بسیارش دوانید آخر کار
بدشتی در کشیدش جمله پُر خار
شکست آن بی سر و بن را بصد جای
چو شاخ گل هزاران خار در پای
چو شد معشوق از سرش خبردار
که هست آن عاشق بی دل گرفتار
ندارد هیچ شهوت صادقست او
به سرّ عشق بازی لایقست او
فرود آمد ز اسپ آن عالم آرای
نهادش بر کنار از مهر دل پای
بدست خویش یک یک خار دلدوز
برون میکرد از پایش همه روز
بدل میگفت با خود عاشق زار
چه بودی گر بدی هر خار صد خار
که گر تن را جراحت بیش بودی
دلم را روح و راحت بیش بودی
همی گفت این سخن در دل نهفته
ز خار پای چندان گل شکفته
که گر این خار در پایم نبودی
کنار این پسر جایم نبودی
چو در پای تو خار از بهر یارست
گلستانیست آن هر یک نه خارست
بسی برنام او تا کشته گردی
همه اعضا بخون آغشته گردی
چو نام او بود خون خوارهٔ تو
کند بر خون تو نظّارهٔ تو
عطار نیشابوری : بخش هفتم
(۷) حکایت زلیخا
عزیزی از زلیخا کرد درخواست
که چون یوسف ببردت دل بگو راست
که گر این دل تو داری میکنی ناز
اگر میخواهی از یوسف تو دل باز
زلیخا خورد سوگندی قوی دست
که گر موئیم از دل آگهی هست
نمیدانم دلم عاشق چرا شد
وگر عاشق شد او باری کجا شد
چو یوسف هیچ دل محکم ندارد
زلیخا نیز این دل هم ندارد
چو نه این یک نه آن بر کار بودست
نه این دلبر نه آن دلدار بودست
کنون این دل کجا شد در میانه
چه گویم زین طلسم و این بهانه
زهی چوگان که گوئی را چنان کرد
که از مشرق سوی مغرب دوان کرد
پس آنگه گفت هان ای گوی چالاک
بهش رَو تا نیفتی در گَو خاک
که گر تو کژ روی ای گوی در راه
بمانی تا ابد در آتش و چاه
چو سیر گوی بی چوگان نباشد
گناه از گوی سرگردان نباشد
اگرچه آن گنه نه کردن تست
ولیکن آن گنه درگردن تست
که چون یوسف ببردت دل بگو راست
که گر این دل تو داری میکنی ناز
اگر میخواهی از یوسف تو دل باز
زلیخا خورد سوگندی قوی دست
که گر موئیم از دل آگهی هست
نمیدانم دلم عاشق چرا شد
وگر عاشق شد او باری کجا شد
چو یوسف هیچ دل محکم ندارد
زلیخا نیز این دل هم ندارد
چو نه این یک نه آن بر کار بودست
نه این دلبر نه آن دلدار بودست
کنون این دل کجا شد در میانه
چه گویم زین طلسم و این بهانه
زهی چوگان که گوئی را چنان کرد
که از مشرق سوی مغرب دوان کرد
پس آنگه گفت هان ای گوی چالاک
بهش رَو تا نیفتی در گَو خاک
که گر تو کژ روی ای گوی در راه
بمانی تا ابد در آتش و چاه
چو سیر گوی بی چوگان نباشد
گناه از گوی سرگردان نباشد
اگرچه آن گنه نه کردن تست
ولیکن آن گنه درگردن تست
عطار نیشابوری : بخش هشتم
(۱) حکایت بچّۀ ابلیس با آدم و حوّا علیه السلام
حکیم ترمذی کرد این حکایت
ز حال آدم و حوا روایت
که بعد از توبه چون با هم رسیدند
ز فردوس آمده کُنجی گزیدند
مگر آدم بکاری رفت بیرون
بر حوا دوید ابلیس ملعون
یکی بچّه بَدش خنّاس نام او
بحوا دادش و برداشت گام او
چوآدم آمد و آن بچه را دید
ز حوا خشمگین شد زو بپرسید
که او را از چه پذرفتی ز ابلیس
دگرباره شدی مغرور تلبیس
بکشت آن بچه را و پاره کردش
بصحرا برد و پس آواره کردش
چو آدم شد دگر ره آمد ابلیس
بخواند آن بچهٔ خود را بتلبیس
درآمد بچهٔ او پاره پاره
بهم پیوست تا گشت آشکاره
چو زنده گشت زاری کرد بسیار
که تا حوا پذیرفتش دگربار
چو رفت ابلیس و آدم آمد آنجا
بدید آن بچهٔ او را هم آنجا
برنجانید حوا را دگر بار
که خواهی سوختن ما را دگر بار
بکشت آن بچه و آتش برافروخت
وزان پس بر سر آن آتشش سوخت
همه خاکستر او داد بر باد
برفت القصه از حوا بفریاد
دگر بار آمد ابلیس سیه روی
بخواند آن بچهٔ خود را زهر سوی
درآمد جملهٔ خاکستر از راه
بهم پیوسته شد آن بچه آنگاه
چو شد زنده بسی سوگند دادش
که بپذیر و مده دیگر ببادش
که نتوانم بدادن سر براهش
چو بازآیم برم زین جایگاهش
بگفت این و برفت و آدم آمد
ز خنّاسش دگر باره غم آمد
ملامت کرد حوا را ز سر باز
که از سر در شدی با دیو دمساز
نمیدانم که شیطان ستمگار
چه میسازد برای ما دگر بار
بگفت این و بکشت آن بچه را باز
پس آنگه قلیهٔ زو کرد آغاز
بخورد آن قلیه با حوا بهم خوش
وزانجا شد بکاری دل پُر آتش
دگر بار آمد ابلیس لعین باز
بخواند آن بچّهٔ خود را بآواز
چو واقف گشت خنّاس از خطابش
بداد از سینهٔ حوّا جوابش
چو آوازش شنید ابلیسِ مکّار
مرا گفتا میسّر شد همه کار
مرا مقصود این بودست ما دام
که گیرم در درون آدم آرام
چو خود را در درون او فکندم
شود فرزند آدم مُستمندم
گهی در سینهٔ مردم ز خنّاس
نهم صد دام رُسوائی زوسواس
گهی صدگونه شهوة در درونش
برانگیزم شوم در رگ چو خونش
گهی از بهر طاعت خوانمش خاص
وزان طاعت ریا خواهم نه اخلاص
هزاران جادوئی آرم دگرگون
که مردم را برم از راه بیرون
چو شیطان در درونت رخت بنهاد
بسلطانی نشست وتخت بنهاد
ترا در جادوئی همت قوی کرد
که تا جانت هوای جادوئی کرد
اگر شیطان چنین ره زن نبودی
چنین سلطان مرد و زن نبودی
در افکندست خلقی را بغم در
همه گیتی برآورده بهم بر
بهر کُنجی دلی در خواب کرده
بهرجائی گِلی در آب کرده
ترا ره میزند وز درد این کار
چوابرت چشم ازان گشتست خون بار
گر آدم را که در یک دانه نگریست
به سیصد سال میبایست بگریست
ببین کابلیس را در لعن و در رشک
ز دیده چند باید ریختن اشک
ز حال آدم و حوا روایت
که بعد از توبه چون با هم رسیدند
ز فردوس آمده کُنجی گزیدند
مگر آدم بکاری رفت بیرون
بر حوا دوید ابلیس ملعون
یکی بچّه بَدش خنّاس نام او
بحوا دادش و برداشت گام او
چوآدم آمد و آن بچه را دید
ز حوا خشمگین شد زو بپرسید
که او را از چه پذرفتی ز ابلیس
دگرباره شدی مغرور تلبیس
بکشت آن بچه را و پاره کردش
بصحرا برد و پس آواره کردش
چو آدم شد دگر ره آمد ابلیس
بخواند آن بچهٔ خود را بتلبیس
درآمد بچهٔ او پاره پاره
بهم پیوست تا گشت آشکاره
چو زنده گشت زاری کرد بسیار
که تا حوا پذیرفتش دگربار
چو رفت ابلیس و آدم آمد آنجا
بدید آن بچهٔ او را هم آنجا
برنجانید حوا را دگر بار
که خواهی سوختن ما را دگر بار
بکشت آن بچه و آتش برافروخت
وزان پس بر سر آن آتشش سوخت
همه خاکستر او داد بر باد
برفت القصه از حوا بفریاد
دگر بار آمد ابلیس سیه روی
بخواند آن بچهٔ خود را زهر سوی
درآمد جملهٔ خاکستر از راه
بهم پیوسته شد آن بچه آنگاه
چو شد زنده بسی سوگند دادش
که بپذیر و مده دیگر ببادش
که نتوانم بدادن سر براهش
چو بازآیم برم زین جایگاهش
بگفت این و برفت و آدم آمد
ز خنّاسش دگر باره غم آمد
ملامت کرد حوا را ز سر باز
که از سر در شدی با دیو دمساز
نمیدانم که شیطان ستمگار
چه میسازد برای ما دگر بار
بگفت این و بکشت آن بچه را باز
پس آنگه قلیهٔ زو کرد آغاز
بخورد آن قلیه با حوا بهم خوش
وزانجا شد بکاری دل پُر آتش
دگر بار آمد ابلیس لعین باز
بخواند آن بچّهٔ خود را بآواز
چو واقف گشت خنّاس از خطابش
بداد از سینهٔ حوّا جوابش
چو آوازش شنید ابلیسِ مکّار
مرا گفتا میسّر شد همه کار
مرا مقصود این بودست ما دام
که گیرم در درون آدم آرام
چو خود را در درون او فکندم
شود فرزند آدم مُستمندم
گهی در سینهٔ مردم ز خنّاس
نهم صد دام رُسوائی زوسواس
گهی صدگونه شهوة در درونش
برانگیزم شوم در رگ چو خونش
گهی از بهر طاعت خوانمش خاص
وزان طاعت ریا خواهم نه اخلاص
هزاران جادوئی آرم دگرگون
که مردم را برم از راه بیرون
چو شیطان در درونت رخت بنهاد
بسلطانی نشست وتخت بنهاد
ترا در جادوئی همت قوی کرد
که تا جانت هوای جادوئی کرد
اگر شیطان چنین ره زن نبودی
چنین سلطان مرد و زن نبودی
در افکندست خلقی را بغم در
همه گیتی برآورده بهم بر
بهر کُنجی دلی در خواب کرده
بهرجائی گِلی در آب کرده
ترا ره میزند وز درد این کار
چوابرت چشم ازان گشتست خون بار
گر آدم را که در یک دانه نگریست
به سیصد سال میبایست بگریست
ببین کابلیس را در لعن و در رشک
ز دیده چند باید ریختن اشک
عطار نیشابوری : بخش هشتم
(۲) حکایت ابلیس و زاری کردن او
براه بادیه گفت آن یگانه
دو جوی آب سیه دیدم روانه
شدم بر پی روان تا آن چه آبست
که چندینیش در رفتن شتابست
بآخر چون بر سنگی رسیدم
بخاک ابلیس را افتاده دیدم
دو چشمش چون دو ابر خون فشان بود
زهر چشمیش جوئی خون روان بود
چو باران میگریست و زار میگفت
پیاپی این سخن همواره میگفت
که این قصّه نه زان روی چو ماهست
ولی رنگ گلیم من سیاهست
نمیخواهند طاعت کردن من
نهند آنگه گنه بر گردن من
چنین کاری کرا افتاد هرگز
ندارد مثل این کس یاد هرگز
دو جوی آب سیه دیدم روانه
شدم بر پی روان تا آن چه آبست
که چندینیش در رفتن شتابست
بآخر چون بر سنگی رسیدم
بخاک ابلیس را افتاده دیدم
دو چشمش چون دو ابر خون فشان بود
زهر چشمیش جوئی خون روان بود
چو باران میگریست و زار میگفت
پیاپی این سخن همواره میگفت
که این قصّه نه زان روی چو ماهست
ولی رنگ گلیم من سیاهست
نمیخواهند طاعت کردن من
نهند آنگه گنه بر گردن من
چنین کاری کرا افتاد هرگز
ندارد مثل این کس یاد هرگز
عطار نیشابوری : بخش هشتم
(۴) حکایت سلطان محمود با ایاز
نشسته بود ایاز و شاه پیروز
ایازش پای میمالید تا روز
بخدمت هر دم افزون بود رایش
که میمالید و میبوسید پایش
ایاز سیمبر را گفت محمود
ترا زین پای بوسیدن چه مقصود
ز هفت اعضا چرا بر پا دهی بوس
دگر اعضا رها کردی بافسوس
چو قدر روی میبینی که چونست
چرا مَنلت بپای سرنگونست
ایازش گفت این کاری عجیبست
که خلقی را ز روی تو نصیبست
که میبینند رویت جمله چون ماه
نمییابد بپای تو کسی راه
چو اینجا نیست غیر این باخلاص
بسی نزدیکتر این بایدم خاص
همین ابلیس را افتاده بد نیز
که قهر حق طلب کرد از همه چیز
بسی میدید لطفش را خریدار
ولی او بود قهرش را طلب گار
چو تنها قهر حق را طالب آمد
بمردی بر بسی کس غالب آمد
چو در وجه حقیقی متهم شد
کمر بست او و حالی با قدم شد
چو لعنت خلعت درگاه او بود
چو زان درگاه بود او را نکو بود
بدان لعنت حریف مرد و زن شد
بسی خلق جهان را راه زن شد
ازان لعنت گرش قوتی نبودی
کجا با خلق این قوّت نمودی
چو آن لعنت خوشش آمد امان خواست
بجان بگزید و عمر جاودان خواست
که با خلعت چو بستانند نازش
بدان نازش بود عمر درازش
نیامد بر کسی لعنت پدیدار
که اوشد طوق لعنت را خریدار
ز حق آن لعنتش پر برگ آمد
اگرچه دیگران را مرگ آمد
ایازش پای میمالید تا روز
بخدمت هر دم افزون بود رایش
که میمالید و میبوسید پایش
ایاز سیمبر را گفت محمود
ترا زین پای بوسیدن چه مقصود
ز هفت اعضا چرا بر پا دهی بوس
دگر اعضا رها کردی بافسوس
چو قدر روی میبینی که چونست
چرا مَنلت بپای سرنگونست
ایازش گفت این کاری عجیبست
که خلقی را ز روی تو نصیبست
که میبینند رویت جمله چون ماه
نمییابد بپای تو کسی راه
چو اینجا نیست غیر این باخلاص
بسی نزدیکتر این بایدم خاص
همین ابلیس را افتاده بد نیز
که قهر حق طلب کرد از همه چیز
بسی میدید لطفش را خریدار
ولی او بود قهرش را طلب گار
چو تنها قهر حق را طالب آمد
بمردی بر بسی کس غالب آمد
چو در وجه حقیقی متهم شد
کمر بست او و حالی با قدم شد
چو لعنت خلعت درگاه او بود
چو زان درگاه بود او را نکو بود
بدان لعنت حریف مرد و زن شد
بسی خلق جهان را راه زن شد
ازان لعنت گرش قوتی نبودی
کجا با خلق این قوّت نمودی
چو آن لعنت خوشش آمد امان خواست
بجان بگزید و عمر جاودان خواست
که با خلعت چو بستانند نازش
بدان نازش بود عمر درازش
نیامد بر کسی لعنت پدیدار
که اوشد طوق لعنت را خریدار
ز حق آن لعنتش پر برگ آمد
اگرچه دیگران را مرگ آمد
عطار نیشابوری : بخش هشتم
(۵) حکایت پسر صاحب جمال و عاشق شوریده حال
یکی صاحب جمال دلستان بود
که از رویش عرق بر بوستان بود
بهاری بود در صحرا بمانده
بزیر خیمهٔ تنها بمانده
ازو خیمه سپهری معتبر بود
که زیر خیمه خورشیدی دگر بود
جوانی را نظر ناگه بیفتاد
ز عشق او دلش از ره بیفتاد
چنان در عشق محکم گشت بندش
که پند کس نیامد سودمندش
نبودی صبر یک دم از جمالش
ولی بوئی نبردی از وصالش
مگر بود اتّفاق غم گساران
که روزی اوفتاد آغاز باران
همه صحرانشینان میدویدند
بزیر خیمه سر در میکشیدند
قضارا عاشق و معشوق دلبر
دران یک خیمه افتادند همبر
چو از اندازه باران بیشتر شد
همی هر کس بزیر جامه در شد
بزیر خیمه در آن هر دو دلخواه
بزیر جامهٔ رفتند آنگاه
بچشم از یکدیگر جان میربودند
زلب بر همدگر جان میفزودند
دعا میکرد هر سوزنده جانی
که کم کن ای خدا باران زمانی
ولی میگفت عاشق یا الهی
زیادت کن نه کم چندانکه خواهی
کنون کز ابر طوفانی روانست
اگر کشتی برانم وقت آنست
بسی بودست قحط غمگساران
که ترّی نیست این ساعت ز باران
اگر میبارد این تا روز محشر
قیامت گردد از شادی میسّر
خدایا نقد گردان آن سعادت
که گردد هر زمان باران زیادت
چو حق ابلیس ملعون را همی خواست
همان چیز او ز حق افزون همی خواست
چو حق بیواسطه با او سخن گفت
برای آن همه از خویشتن گفت
چوامر سجده آمد آن لعین را
بخوابانید چشم راه بین را
بدو گفتند اُسجُد قال لاغَیر
برو خواندند اِخسَوا قَالَ لاَضَیر
اگرچه لعنتی از پی درآرم
به پیش غیر او سر کی درآرم
بغیری گرمرا بودی نگاهی
نبودی حکمم از مه تا بماهی
که از رویش عرق بر بوستان بود
بهاری بود در صحرا بمانده
بزیر خیمهٔ تنها بمانده
ازو خیمه سپهری معتبر بود
که زیر خیمه خورشیدی دگر بود
جوانی را نظر ناگه بیفتاد
ز عشق او دلش از ره بیفتاد
چنان در عشق محکم گشت بندش
که پند کس نیامد سودمندش
نبودی صبر یک دم از جمالش
ولی بوئی نبردی از وصالش
مگر بود اتّفاق غم گساران
که روزی اوفتاد آغاز باران
همه صحرانشینان میدویدند
بزیر خیمه سر در میکشیدند
قضارا عاشق و معشوق دلبر
دران یک خیمه افتادند همبر
چو از اندازه باران بیشتر شد
همی هر کس بزیر جامه در شد
بزیر خیمه در آن هر دو دلخواه
بزیر جامهٔ رفتند آنگاه
بچشم از یکدیگر جان میربودند
زلب بر همدگر جان میفزودند
دعا میکرد هر سوزنده جانی
که کم کن ای خدا باران زمانی
ولی میگفت عاشق یا الهی
زیادت کن نه کم چندانکه خواهی
کنون کز ابر طوفانی روانست
اگر کشتی برانم وقت آنست
بسی بودست قحط غمگساران
که ترّی نیست این ساعت ز باران
اگر میبارد این تا روز محشر
قیامت گردد از شادی میسّر
خدایا نقد گردان آن سعادت
که گردد هر زمان باران زیادت
چو حق ابلیس ملعون را همی خواست
همان چیز او ز حق افزون همی خواست
چو حق بیواسطه با او سخن گفت
برای آن همه از خویشتن گفت
چوامر سجده آمد آن لعین را
بخوابانید چشم راه بین را
بدو گفتند اُسجُد قال لاغَیر
برو خواندند اِخسَوا قَالَ لاَضَیر
اگرچه لعنتی از پی درآرم
به پیش غیر او سر کی درآرم
بغیری گرمرا بودی نگاهی
نبودی حکمم از مه تا بماهی
عطار نیشابوری : بخش هشتم
(۷) حکایت آن دزد که دستش بریدند
ببریدند دزدی را مگر دست
نزد دَم دستِ خود بگرفت و برجست
بدو گفتند ای محنت رسیده
چه خواهی کرد این دست بریده
چنین گفت او که نام دوستی خاص
بر آنجا کرده بودم نقش ز اخلاص
کنون تا زندهام اینم تمامست
که بی این زندگی بر من حرامست
ز دستم گر چه قسمی جز الم نیست
چو بر دستست نام دوست غم نیست
چو ابلیس لعین اسرار دان بود
اگر سجده نمیکرد او ازان بود
ز خلق خود دریغش آمد آن راز
نکرد آن سجده، دعوی کرد آغاز
که تا هم او وهم خلق جهان هم
نه بینند آن دَر و آن آستان هم
که تا نوری ازان در پردهٔ عز
نگردد در نظر آلوده هرگز
نزد دَم دستِ خود بگرفت و برجست
بدو گفتند ای محنت رسیده
چه خواهی کرد این دست بریده
چنین گفت او که نام دوستی خاص
بر آنجا کرده بودم نقش ز اخلاص
کنون تا زندهام اینم تمامست
که بی این زندگی بر من حرامست
ز دستم گر چه قسمی جز الم نیست
چو بر دستست نام دوست غم نیست
چو ابلیس لعین اسرار دان بود
اگر سجده نمیکرد او ازان بود
ز خلق خود دریغش آمد آن راز
نکرد آن سجده، دعوی کرد آغاز
که تا هم او وهم خلق جهان هم
نه بینند آن دَر و آن آستان هم
که تا نوری ازان در پردهٔ عز
نگردد در نظر آلوده هرگز
عطار نیشابوری : بخش هشتم
(۱۰) حکایت ابلیس
عطار نیشابوری : بخش هشتم
(۱۱) حکایت سلطان محمود و آرزو خواستن بزرگان
بزرگانی که سر در چرخ سودند
همه در خدمت محمود بودند
شه عالم بایشان کرد روئی
که در خواهید هر یک آرزوئی
ز شهر و مال و ملک ومنصب و جاه
بسی در خواستند آن روز از شاه
چو نوبت با ایاز آمد کسی گفت
که ای در حسن طاق و با هنر جفت
چه خواهی آرزو گفتا که یک چیز
برون زان یک نخواهم من دگر نیز
من آن خواهم همیشه در زمانه
که تیر شاه را باشم نشانه
اگر این آرزو دستم دهد هیچ
مرا هرگز نماند ذرّهٔ پیچ
بدو گفتند کای محروم مانده
ز جهل از عقل نامعلوم مانده
تو پشت پای خواهی زد خرد را
که میخواهی نشانه شاهِ خود را
تن خود را چرا خواهی نشانه
کاسیر تیر گردی جاودانه
زبان بگشاد ایاز و گفت آنگاه
شما زین سِر نه اید ای قوم آگاه
مرا چون عالمی پُر احترامست
نشانه تیر شه بودن تمامست
که اوّل بر نشانه چند ره شاه
نظر میافکند پس تیر آنگاه
چو اوّل آن نظر در کار آید
در آخر زخم کی دشوار آید
شما آن زخم میبینید در راه
ولی من آن نظر میبینم از شاه
چو باشد ده نظر از پیش رفته
بزخمی کی روم از خویش رفته
همه در خدمت محمود بودند
شه عالم بایشان کرد روئی
که در خواهید هر یک آرزوئی
ز شهر و مال و ملک ومنصب و جاه
بسی در خواستند آن روز از شاه
چو نوبت با ایاز آمد کسی گفت
که ای در حسن طاق و با هنر جفت
چه خواهی آرزو گفتا که یک چیز
برون زان یک نخواهم من دگر نیز
من آن خواهم همیشه در زمانه
که تیر شاه را باشم نشانه
اگر این آرزو دستم دهد هیچ
مرا هرگز نماند ذرّهٔ پیچ
بدو گفتند کای محروم مانده
ز جهل از عقل نامعلوم مانده
تو پشت پای خواهی زد خرد را
که میخواهی نشانه شاهِ خود را
تن خود را چرا خواهی نشانه
کاسیر تیر گردی جاودانه
زبان بگشاد ایاز و گفت آنگاه
شما زین سِر نه اید ای قوم آگاه
مرا چون عالمی پُر احترامست
نشانه تیر شه بودن تمامست
که اوّل بر نشانه چند ره شاه
نظر میافکند پس تیر آنگاه
چو اوّل آن نظر در کار آید
در آخر زخم کی دشوار آید
شما آن زخم میبینید در راه
ولی من آن نظر میبینم از شاه
چو باشد ده نظر از پیش رفته
بزخمی کی روم از خویش رفته
عطار نیشابوری : بخش نهم
المقالة التاسعة
سوم فرزند آمد با کمالی
پدر را داد حالی شرح حالی
که یک جامست در گیتی نمائی
من آن خواهم نخواهم پادشائی
شنودستم که آن جامی چنانست
که در وی هرچه میجوئی عیانست
اگر باشد بسی سرّ نهانی
دهد آن جامت از جمله نشانی
ندانم آن چه آئینهست زیبا
که در وی نقش آفاقست پیدا
بیک دم گر جهانی باشدت راز
دهد از جمله چون روزت خبر باز
چنین جامیم اگر در دست آید
سپهرم با بلندی پست آید
شود سرّ همه عالم عیانم
بسا چیزا که من نادان بدانم
پدر را داد حالی شرح حالی
که یک جامست در گیتی نمائی
من آن خواهم نخواهم پادشائی
شنودستم که آن جامی چنانست
که در وی هرچه میجوئی عیانست
اگر باشد بسی سرّ نهانی
دهد آن جامت از جمله نشانی
ندانم آن چه آئینهست زیبا
که در وی نقش آفاقست پیدا
بیک دم گر جهانی باشدت راز
دهد از جمله چون روزت خبر باز
چنین جامیم اگر در دست آید
سپهرم با بلندی پست آید
شود سرّ همه عالم عیانم
بسا چیزا که من نادان بدانم
عطار نیشابوری : بخش نهم
(۱) حکایت سلطان محمود با پیرزن
مگر سلطانِ دین محمودِ غازی
به تیزی با سپه میراند تازی
بره در بیوهٔ را دید جائی
ببسته رقعهٔ را بر عصائی
ز دست ظالمان او داد میخواست
وزان فریادرس فریاد میخواست
چو دید آن پیرزن را شاهِ عالی
نکردش التفات و رفت حالی
مگر محمود آن شب دید در خواب
که بود افتاده درچاهی بگرداب
همی آن پیرزن گشتی پدیدار
برای او عصا کردی نگونسار
بدو گفتی که دستی در زن ای شاه
برآی از قعرِ این گرداب و این چاه
زدی شه در عصای زال دستی
وزان چاه بلا آسان برستی
چو آمد روز دیگر شاه بر تخت
وزان خواب شبانگه تنگ دل سخت
درگ ره پیر زن را دید مهجور
که میآمد برای داد از دور
عصا در دست و پشتش خم گرفته
چو ابر از گریه چشمش نم گرفته
بجست از جای شاه و خواند او را
به پیش خویشتن بنشاند او را
بلشکر گفت اگر دوش این نبودی
نهنگی مرگ جانم در ربودی
عصای او چو شد آویزگاهم
خلاصی داد از گرداب و چاهم
شما گر نیز میخواهید امروز
که گردید از خدا جاوید پیروز
زنید اندر عصای او همه دست
که دست آویزتان اینست پیوست
درافکندند لشکر خویش بر هم
گرفتند آن عصا در دست محکم
ز هر سوئی درآمد هر زمانی
برای آن عصا خلق جهانی
نشسته پیرزن بر تخت با شاه
گرفته آن عصار در دست آنگاه
عصا در دست دست آویز کرده
بسی بازار از وی تیز کرده
چو موسی زان عصا پشتش قوی کرد
که در دین چون عصای موسوی کرد
شهش گفتا که هان ای زال مسکین
تو بس بی قوتی و خلق چندین
بعجز خویش با یک چوب پاره
چه خواهی کرد چندین پشت واره
بسی خلقند از بهر تو در کار
تو نتوانی کشیدن این همه بار
زبان بگشاد زال و گفت ای شاه
کسی کو برکشد محمود از چاه
همه کس را تواند بر کشیدن
که ازتو این سخن نتوان شنیدن
کسی کو برکشد از چاه پیلی
ز مشتی پشه کی گردد بخیلی
چوآنجا جاه بخشان کم زنانند
همه یاری ده شاه زمانند
چرا باید بدان مغرور بودن
ز مجهولی چنین مشهور بودن
ز هر دونی فغانی نیز کردن
زهر شومی زیانی نیز خوردن
ز غیری چون زنی لاف و ولا غیر
اَنَا خَیری زهر دونی ولا خَیر
نمیدانی که چه در پیش داری
ازان پروای ریش خویش داری
اگر چون لام الف دستار بندی
بسی زان به اگر زنّار بندی
که چون دستار بندی لام الف وار
الف لام چلیپایست زنّار
دلت را نیست زان دستار آگاه
که بر تابوت پیچندت بناگاه
سر تو چون نشیمن گاه سوداست
سر تابوت را دستار زیباست
قصب بر فرق پیچیدن چه سودت
که آخر در کفن پیچند زودت
تو در دنیا بمقراضی نشین خوش
سزای تو دهد مقراض آتش
چرا جاهی و مالی محرم تست
که آن تا واپسین دم همدم تست
چو زان تو نخواهد بود هیچی
چرا همچون کفن در خود نه پیچی
به تیزی با سپه میراند تازی
بره در بیوهٔ را دید جائی
ببسته رقعهٔ را بر عصائی
ز دست ظالمان او داد میخواست
وزان فریادرس فریاد میخواست
چو دید آن پیرزن را شاهِ عالی
نکردش التفات و رفت حالی
مگر محمود آن شب دید در خواب
که بود افتاده درچاهی بگرداب
همی آن پیرزن گشتی پدیدار
برای او عصا کردی نگونسار
بدو گفتی که دستی در زن ای شاه
برآی از قعرِ این گرداب و این چاه
زدی شه در عصای زال دستی
وزان چاه بلا آسان برستی
چو آمد روز دیگر شاه بر تخت
وزان خواب شبانگه تنگ دل سخت
درگ ره پیر زن را دید مهجور
که میآمد برای داد از دور
عصا در دست و پشتش خم گرفته
چو ابر از گریه چشمش نم گرفته
بجست از جای شاه و خواند او را
به پیش خویشتن بنشاند او را
بلشکر گفت اگر دوش این نبودی
نهنگی مرگ جانم در ربودی
عصای او چو شد آویزگاهم
خلاصی داد از گرداب و چاهم
شما گر نیز میخواهید امروز
که گردید از خدا جاوید پیروز
زنید اندر عصای او همه دست
که دست آویزتان اینست پیوست
درافکندند لشکر خویش بر هم
گرفتند آن عصا در دست محکم
ز هر سوئی درآمد هر زمانی
برای آن عصا خلق جهانی
نشسته پیرزن بر تخت با شاه
گرفته آن عصار در دست آنگاه
عصا در دست دست آویز کرده
بسی بازار از وی تیز کرده
چو موسی زان عصا پشتش قوی کرد
که در دین چون عصای موسوی کرد
شهش گفتا که هان ای زال مسکین
تو بس بی قوتی و خلق چندین
بعجز خویش با یک چوب پاره
چه خواهی کرد چندین پشت واره
بسی خلقند از بهر تو در کار
تو نتوانی کشیدن این همه بار
زبان بگشاد زال و گفت ای شاه
کسی کو برکشد محمود از چاه
همه کس را تواند بر کشیدن
که ازتو این سخن نتوان شنیدن
کسی کو برکشد از چاه پیلی
ز مشتی پشه کی گردد بخیلی
چوآنجا جاه بخشان کم زنانند
همه یاری ده شاه زمانند
چرا باید بدان مغرور بودن
ز مجهولی چنین مشهور بودن
ز هر دونی فغانی نیز کردن
زهر شومی زیانی نیز خوردن
ز غیری چون زنی لاف و ولا غیر
اَنَا خَیری زهر دونی ولا خَیر
نمیدانی که چه در پیش داری
ازان پروای ریش خویش داری
اگر چون لام الف دستار بندی
بسی زان به اگر زنّار بندی
که چون دستار بندی لام الف وار
الف لام چلیپایست زنّار
دلت را نیست زان دستار آگاه
که بر تابوت پیچندت بناگاه
سر تو چون نشیمن گاه سوداست
سر تابوت را دستار زیباست
قصب بر فرق پیچیدن چه سودت
که آخر در کفن پیچند زودت
تو در دنیا بمقراضی نشین خوش
سزای تو دهد مقراض آتش
چرا جاهی و مالی محرم تست
که آن تا واپسین دم همدم تست
چو زان تو نخواهد بود هیچی
چرا همچون کفن در خود نه پیچی
عطار نیشابوری : بخش نهم
(۹) حکایت پیر زال سوخته دل
مگر یک روز در بازارِ بغداد
بغایت آتشی سوزنده افتاد
فغان برخاست از مردم بیکبار
وزان آتش قیامت شد پدیدار
بره در پیر زالی مبتلائی
عصا در درست میآمد ز جائی
کسی گفتش مرو دیوانهٔ تو
که افتاد آتشی در خانهٔ تو
زنش گفتا توئی دیوانه تن زن
که حق هرگز نسوزد خانهٔ من
بآخر چون بسوخت آتش جهانی
نبود آن زال را ز آتش زیانی
بدو گفتند هان ای زالِ دمساز
بگو کز چه بدانستی چنین راز
چنین گفت آنگه آن زال فروتن
که یا خانه بسوزد یا دل من
چو سوخت از غم دل دیوانهٔ را
نخواهد سوخت آخر خانهٔ را
بغایت آتشی سوزنده افتاد
فغان برخاست از مردم بیکبار
وزان آتش قیامت شد پدیدار
بره در پیر زالی مبتلائی
عصا در درست میآمد ز جائی
کسی گفتش مرو دیوانهٔ تو
که افتاد آتشی در خانهٔ تو
زنش گفتا توئی دیوانه تن زن
که حق هرگز نسوزد خانهٔ من
بآخر چون بسوخت آتش جهانی
نبود آن زال را ز آتش زیانی
بدو گفتند هان ای زالِ دمساز
بگو کز چه بدانستی چنین راز
چنین گفت آنگه آن زال فروتن
که یا خانه بسوزد یا دل من
چو سوخت از غم دل دیوانهٔ را
نخواهد سوخت آخر خانهٔ را
عطار نیشابوری : بخش نهم
(۱۰) حکایت آتش و سوخته
چو سنگ و آهن افتادند درکار
زهر دو آتشی آمد پدیدار
درآمد سوخته کز سوز میزیست
زبان بگشاد آتش گفت هین کیست
جوابش داد آنجا سوخته باز
که هستم آشنا ای یار دمساز
پس آتش گفت کارم روشنائیست
تو تاریکی ترا چه آشنائیست
جوابش داد حالی سوخته خوش
که تاریک از کهام الا ز آتش
مرا تو سوختی در روشنائی
کنون گوئی نداری آشنائی
چنین چون سوخته من از توام زار
بلطفی سوختهٔ خود را نگه دار
چو عجن سوخته بشناخت آتش
ز عالم دست با او کرد درکش
اگر تو نیز زین غم برفروزی
چو اینجا سوختی آنجا نسوزی
که خشت پخته گرچه از زمین زاد
ولیکن هست خشتی آتشین زاد
چو خشت پخته خشتی آتشینست
نشاید گور آن را کاهل دینست
چو شرعت این قدر جایز ندارد
برای آتشت هرگز ندارد
چراغی گر بچشم آید چمن را
کند پژمرده حالی یاسمن را
چراغی کز در حق نازنینست
مثالش چون چراغ یاسمینست
اگرچه در مشقّت میبوَد زیست
ز ما نازکتر و بیچاره تر کیست
اگر برگ گلی افتد بما بر
ز ما کس را نه بینی بینواتر
زهر دو آتشی آمد پدیدار
درآمد سوخته کز سوز میزیست
زبان بگشاد آتش گفت هین کیست
جوابش داد آنجا سوخته باز
که هستم آشنا ای یار دمساز
پس آتش گفت کارم روشنائیست
تو تاریکی ترا چه آشنائیست
جوابش داد حالی سوخته خوش
که تاریک از کهام الا ز آتش
مرا تو سوختی در روشنائی
کنون گوئی نداری آشنائی
چنین چون سوخته من از توام زار
بلطفی سوختهٔ خود را نگه دار
چو عجن سوخته بشناخت آتش
ز عالم دست با او کرد درکش
اگر تو نیز زین غم برفروزی
چو اینجا سوختی آنجا نسوزی
که خشت پخته گرچه از زمین زاد
ولیکن هست خشتی آتشین زاد
چو خشت پخته خشتی آتشینست
نشاید گور آن را کاهل دینست
چو شرعت این قدر جایز ندارد
برای آتشت هرگز ندارد
چراغی گر بچشم آید چمن را
کند پژمرده حالی یاسمن را
چراغی کز در حق نازنینست
مثالش چون چراغ یاسمینست
اگرچه در مشقّت میبوَد زیست
ز ما نازکتر و بیچاره تر کیست
اگر برگ گلی افتد بما بر
ز ما کس را نه بینی بینواتر
عطار نیشابوری : بخش دهم
(۶) حکایت بهلول
مگر شوریده دل بهلول بغداد
ز دست کودکان آمد بفریاد
پیاپی سنگ میانداختندش
ز هر سوئی بتگ میتاختندش
چو عاجز گشت سنگی خرد از راه
بایشان داد وخواهش کرد آنگاه
که زین سان خرد اندازید سنگم
ز سنگ مه مگردانید لنگم
که گر پایم شود از سنگ خسته
نمازم دست ندهد جز نشسته
چو سنگی سختش آخر کارگر شد
دلش ازدرد آن زیر و زبر شد
چنان خون ریخت زان سنگ از دل تنگ
که خونین شد ز درد او دل سنگ
برای آنکه تا برهد ازیشان
به بصره رفت لنگان و پریشان
رسید القصّه در بصره شبانگاه
برای خواب یکسو رفت از راه
بکُنجی درشد آنجا کشتهٔ بود
میان خاک و خون آغشتهٔ بود
نمیدانست شد با کُشته در خواب
همه جامه زخونش گشت غرقاب
چو دیگر روز خلق آمد پدیدار
بدیدند اوفتاده کشتهٔ زار
برش بهلول را دیدند بر پای
بخون آغشته کرده جامه و جای
چنین کردند حکم آنگه بیکبار
که بهلول ای عجب کردست این کار
بدو گفتند ای سگ از کجائی
که در تو می نه بینیم آشنائی
من از بغداد گفت اینجا رسیدم
بر این کُشته خفتم و آرمیدم
مرا ازکُشته روشن گشت آنگاه
که روشن گشت عالم از سحرگاه
بدو گفتند کز بغداد شبدیز
به بصره تاختی از بهر خون ریز
دو دستش سخت بر بستند و بُردند
بزندان بان بی شفقت سپردند
بدل میگفت بهلول جگر سوز
که هان ای دل چه خواهی کرد امروز
ز سنگ کودکان بگریختی تو
ولی اینجا بخون آویختی تو
ببغدادت اگر تسلیم بودی
ببصره کی بجانت بیم بودی
بآخر شاه را کردند آگاه
بزاری کُشتن آمد امر از شاه
چو زیر دار بردند آن زمانش
نهاد آن مرد ظالم نردبانش
رسن در حلق او چون خواست افکند
به بالا کرد سرسوی خداوند
بزیر لب بگفت آنگاه رازی
بجست از گوشهٔ زین پاک بازی
فغان دربست و گفت او بیگناهست
منش کُشتم مرا کُشتن براهست
چنین باری کنون می بر نتابم
بیک گردن دو خون میبرنتابم
ببردند آن دو تن را تا بر شاه
وزیر شاه حاضر بود آنگاه
شه بصره ز دیری گاه میخواست
که با بهلول بنشیند دمی راست
بروی او بسی بود آرزویش
ولی هرگز ندیده بود رویش
وزیرش چون بدید آنجا و بشناخت
چو دیده بود رویش عیشها ساخت
زبان بگشاد کای شاه مبارک
اگر بهلول میجُستی تو اینک
شه از شادی بجست از جای حالی
به پیش خویش کردش جای خالی
سر و رویش ببوسید و بصد ناز
قبولش کرد و بنشاندش باعزاز
چو شرح قاتل و مقتول گفتند
وزان پس قصهٔ بهلول گفتند
شه بصره بفرمود آن زمان زود
که باید ریخت خون این جوان زود
بشه بهلول گفت ای شاه غازی
اگر سوز دلم را کار سازی
معاذالله که خون او بریزی
که گر خونش بریزی برنخیزی
چو برخاست از سر صدقی که اوداشت
فدای من شد از بهر نکو داشت
برای جان من در باخت جان را
چگونه خون توان ریخت این جوان را
کسان کشته را شه خواند آنگاه
بایشان گفت باید شد دیت خواه
وگر خواهید کُشت او را نکو نیست
بجای او منم این کار او نیست
اگرچه عاصیست اما مطیعست
برای آنکه بهلولش شفیعست
بزر آن چاره آخر زود کردند
همه خصمانش را خشنود کردند
بپرسید از جوان شاه زمانه
که چون برخاستی تو از میانه
چه افتادت که ترک جان بگفتی
نترسیدی، سخن آسان بگفتی
جوان گفتا که دیدم اژدهائی
که مثل آن ندیدم هیچ جائی
دهان بگشاده و آتش فشان بود
که سنگ خاره را زو بیم جان بود
مرا گفتا که برخیز و بگو راست
وگرنه این زمان گردی کم و کاست
بخونت درکشم در یک زمان من
بباشم در درونت جاودان من
بمانی در عقوبت جاودانه
کست فریاد نرسد در زمانه
ز هول و بیم او از جای جستم
بگفتم آنچه کردم تا برستم
پس از بهلول پرسید آن جهاندار
که تو باری چه گفتی بر سر دار
چنین گفت او که دست از جان بشستم
هلاک خویش شد حالی درستم
بر آوردم سر و گفتم الهی
ازین مسکین بی دل می چه خواهی
فراکرده توئی اینها بیکبار
اگر خواهند کُشت این ساعتم زار
من از تو خون بها خواهم نه زیشان
چه گیرم دامن مشتی پریشان
ترا دارم دگر کس را ندارم
که از حکم تو خالی نیست کارم
چو گفتم این سخن در پردهٔ راز
جوان برجست و پس در داد آواز
به آوازم فرود آورد از دار
به پاسخ برگرفت این پرده از کار
اگرچه محنتم از حق تعالی
مرا شوریده پیش آورد حالی
بخونم کر بگردانید اول
نیارم کرد با صد جان مقابل
چو ناکامی مرا در پیشگاهست
بصد جان پیش او رفتن ز راهست
ولیکن تا تو مردی غیربینی
همه از غیر شرّ و خیر بینی
ز دست کودکان آمد بفریاد
پیاپی سنگ میانداختندش
ز هر سوئی بتگ میتاختندش
چو عاجز گشت سنگی خرد از راه
بایشان داد وخواهش کرد آنگاه
که زین سان خرد اندازید سنگم
ز سنگ مه مگردانید لنگم
که گر پایم شود از سنگ خسته
نمازم دست ندهد جز نشسته
چو سنگی سختش آخر کارگر شد
دلش ازدرد آن زیر و زبر شد
چنان خون ریخت زان سنگ از دل تنگ
که خونین شد ز درد او دل سنگ
برای آنکه تا برهد ازیشان
به بصره رفت لنگان و پریشان
رسید القصّه در بصره شبانگاه
برای خواب یکسو رفت از راه
بکُنجی درشد آنجا کشتهٔ بود
میان خاک و خون آغشتهٔ بود
نمیدانست شد با کُشته در خواب
همه جامه زخونش گشت غرقاب
چو دیگر روز خلق آمد پدیدار
بدیدند اوفتاده کشتهٔ زار
برش بهلول را دیدند بر پای
بخون آغشته کرده جامه و جای
چنین کردند حکم آنگه بیکبار
که بهلول ای عجب کردست این کار
بدو گفتند ای سگ از کجائی
که در تو می نه بینیم آشنائی
من از بغداد گفت اینجا رسیدم
بر این کُشته خفتم و آرمیدم
مرا ازکُشته روشن گشت آنگاه
که روشن گشت عالم از سحرگاه
بدو گفتند کز بغداد شبدیز
به بصره تاختی از بهر خون ریز
دو دستش سخت بر بستند و بُردند
بزندان بان بی شفقت سپردند
بدل میگفت بهلول جگر سوز
که هان ای دل چه خواهی کرد امروز
ز سنگ کودکان بگریختی تو
ولی اینجا بخون آویختی تو
ببغدادت اگر تسلیم بودی
ببصره کی بجانت بیم بودی
بآخر شاه را کردند آگاه
بزاری کُشتن آمد امر از شاه
چو زیر دار بردند آن زمانش
نهاد آن مرد ظالم نردبانش
رسن در حلق او چون خواست افکند
به بالا کرد سرسوی خداوند
بزیر لب بگفت آنگاه رازی
بجست از گوشهٔ زین پاک بازی
فغان دربست و گفت او بیگناهست
منش کُشتم مرا کُشتن براهست
چنین باری کنون می بر نتابم
بیک گردن دو خون میبرنتابم
ببردند آن دو تن را تا بر شاه
وزیر شاه حاضر بود آنگاه
شه بصره ز دیری گاه میخواست
که با بهلول بنشیند دمی راست
بروی او بسی بود آرزویش
ولی هرگز ندیده بود رویش
وزیرش چون بدید آنجا و بشناخت
چو دیده بود رویش عیشها ساخت
زبان بگشاد کای شاه مبارک
اگر بهلول میجُستی تو اینک
شه از شادی بجست از جای حالی
به پیش خویش کردش جای خالی
سر و رویش ببوسید و بصد ناز
قبولش کرد و بنشاندش باعزاز
چو شرح قاتل و مقتول گفتند
وزان پس قصهٔ بهلول گفتند
شه بصره بفرمود آن زمان زود
که باید ریخت خون این جوان زود
بشه بهلول گفت ای شاه غازی
اگر سوز دلم را کار سازی
معاذالله که خون او بریزی
که گر خونش بریزی برنخیزی
چو برخاست از سر صدقی که اوداشت
فدای من شد از بهر نکو داشت
برای جان من در باخت جان را
چگونه خون توان ریخت این جوان را
کسان کشته را شه خواند آنگاه
بایشان گفت باید شد دیت خواه
وگر خواهید کُشت او را نکو نیست
بجای او منم این کار او نیست
اگرچه عاصیست اما مطیعست
برای آنکه بهلولش شفیعست
بزر آن چاره آخر زود کردند
همه خصمانش را خشنود کردند
بپرسید از جوان شاه زمانه
که چون برخاستی تو از میانه
چه افتادت که ترک جان بگفتی
نترسیدی، سخن آسان بگفتی
جوان گفتا که دیدم اژدهائی
که مثل آن ندیدم هیچ جائی
دهان بگشاده و آتش فشان بود
که سنگ خاره را زو بیم جان بود
مرا گفتا که برخیز و بگو راست
وگرنه این زمان گردی کم و کاست
بخونت درکشم در یک زمان من
بباشم در درونت جاودان من
بمانی در عقوبت جاودانه
کست فریاد نرسد در زمانه
ز هول و بیم او از جای جستم
بگفتم آنچه کردم تا برستم
پس از بهلول پرسید آن جهاندار
که تو باری چه گفتی بر سر دار
چنین گفت او که دست از جان بشستم
هلاک خویش شد حالی درستم
بر آوردم سر و گفتم الهی
ازین مسکین بی دل می چه خواهی
فراکرده توئی اینها بیکبار
اگر خواهند کُشت این ساعتم زار
من از تو خون بها خواهم نه زیشان
چه گیرم دامن مشتی پریشان
ترا دارم دگر کس را ندارم
که از حکم تو خالی نیست کارم
چو گفتم این سخن در پردهٔ راز
جوان برجست و پس در داد آواز
به آوازم فرود آورد از دار
به پاسخ برگرفت این پرده از کار
اگرچه محنتم از حق تعالی
مرا شوریده پیش آورد حالی
بخونم کر بگردانید اول
نیارم کرد با صد جان مقابل
چو ناکامی مرا در پیشگاهست
بصد جان پیش او رفتن ز راهست
ولیکن تا تو مردی غیربینی
همه از غیر شرّ و خیر بینی
عطار نیشابوری : بخش دوازدهم
(۳) حکایت شبلی با آن جوان در بادیه
مگر شبلی چو شمعی سر بسر سوز
براهِ بادیه میرفت یک روز
جوانی دید همچون شمعِ مجلس
بدست آورده شاخی چند نرگس
قصَب بر سر یکی نعلین در پای
خرامان با لباسی مجلس آرای
قدم میزد بزیبائی و نازی
چو کبکی کو بوَد ایمن ز بازی
بر او رفت شبلی از سر مهر
بدو گفت ای جوان مشتری چهر
چنین گرم از کجا رفتی چنین شاد
جوان ماه رو گفتش ز بغداد
برون رفتم از آنجا صبحگاهی
کنون در پیش دارم سخت راهی
دو ساعت بود از بُنگاه رفته
برآمد پنج روز از راه رفته
چو شد القصّه شبلی تا حرمگاه
یکی را دید مست افتاده در راه
سته گشته ضعیف و ناتوان هم
دلش رفته ز دست و بیمِ جان هم
حکایة کرد شبلی نزد یاران
که چون دید او مرا آهسته نالان
مرا از پیشِ کعبه داد آواز
که ای بوبکر میدانی مرا باز
من آن نازک تن تازه جوانم
که دیدی در فلان جائی چنانم
مرا با صد هزاران ناز و اعزاز
به پیش خویش خواند و کرد دَر باز
بهر ساعت مرا گنجی دگر داد
بهر دم آنچه جستم بیشتر داد
کنون چون آمدم با خود بیکبار
بگردانید بر فرقم چو پرگار
دلم خون کرد و آتش در من انداخت
ز صحن گلشنم درگلخن انداخت
به بیماری و فقرم مبتلا کرد
ز گردونم بیک ساعت جدا کرد
نه دل ماند و نه دنیا و نه دینم
چنین کامروز میبینی چنینم
ازو پرسید شبلی کای جوانمرد
چنین کت امر میآید چنان گرد
جوابش داد کای شیخ یگانه
کرا این برگ باشد جاودانه
نمیدانم من مست این معمّا
که میگوید تو باشی جمله یا ما
ازان میسوزم و زان میگدازم
که موئی در نمیگنجد چه سازم
تو خود در پیشِ چشم خود نشستی
ز پیش چشم خود برخیز و رستی
فرستادند بهرِ سودت اینجا
ندیدم سود جز نابودت اینجا
چو بهره از همه چیزیت هیچست
همه قسمت ز چندین پیچ پیچست
اگر تو ره روی عمری بسوزی
که جز هیچت نخواهد بود روزی
براهِ بادیه میرفت یک روز
جوانی دید همچون شمعِ مجلس
بدست آورده شاخی چند نرگس
قصَب بر سر یکی نعلین در پای
خرامان با لباسی مجلس آرای
قدم میزد بزیبائی و نازی
چو کبکی کو بوَد ایمن ز بازی
بر او رفت شبلی از سر مهر
بدو گفت ای جوان مشتری چهر
چنین گرم از کجا رفتی چنین شاد
جوان ماه رو گفتش ز بغداد
برون رفتم از آنجا صبحگاهی
کنون در پیش دارم سخت راهی
دو ساعت بود از بُنگاه رفته
برآمد پنج روز از راه رفته
چو شد القصّه شبلی تا حرمگاه
یکی را دید مست افتاده در راه
سته گشته ضعیف و ناتوان هم
دلش رفته ز دست و بیمِ جان هم
حکایة کرد شبلی نزد یاران
که چون دید او مرا آهسته نالان
مرا از پیشِ کعبه داد آواز
که ای بوبکر میدانی مرا باز
من آن نازک تن تازه جوانم
که دیدی در فلان جائی چنانم
مرا با صد هزاران ناز و اعزاز
به پیش خویش خواند و کرد دَر باز
بهر ساعت مرا گنجی دگر داد
بهر دم آنچه جستم بیشتر داد
کنون چون آمدم با خود بیکبار
بگردانید بر فرقم چو پرگار
دلم خون کرد و آتش در من انداخت
ز صحن گلشنم درگلخن انداخت
به بیماری و فقرم مبتلا کرد
ز گردونم بیک ساعت جدا کرد
نه دل ماند و نه دنیا و نه دینم
چنین کامروز میبینی چنینم
ازو پرسید شبلی کای جوانمرد
چنین کت امر میآید چنان گرد
جوابش داد کای شیخ یگانه
کرا این برگ باشد جاودانه
نمیدانم من مست این معمّا
که میگوید تو باشی جمله یا ما
ازان میسوزم و زان میگدازم
که موئی در نمیگنجد چه سازم
تو خود در پیشِ چشم خود نشستی
ز پیش چشم خود برخیز و رستی
فرستادند بهرِ سودت اینجا
ندیدم سود جز نابودت اینجا
چو بهره از همه چیزیت هیچست
همه قسمت ز چندین پیچ پیچست
اگر تو ره روی عمری بسوزی
که جز هیچت نخواهد بود روزی
عطار نیشابوری : بخش دوازدهم
(۶) حکایت سلطان ملکشاه با پاسبان
شبی برفی عظیم افتاد در راه
سراپرده زده سلطان ملکشاه
ز سرما مرغ و ماهی آرمیده
همه در کوشَها سر درکشیده
براندیشید سلطان گفت امشب
غم سلطان که خواهد خورد یا رب
بباید رفت تا بینم نهفته
که در سرما بدین درکیست خفته
چو سلطان سر ازان خیمه بدر کرد
درو هم برف و هم سرما اثر کرد
ندید ازهیچ سو یک پاسبان را
مگر یک خفتهٔ بیدار جان را
قبائی از نمد افکند در بر
ز میخ خیمه بالش خاک بر سر
همه شب لالکا در پای مانده
ز دست برف بر یک جای مانده
ندانم تا شبی از درد دین تو
بدین درگاه بودستی چنین تو
اگر یک ذرّه دلسوزیت بودی
شبی آخر چنین روزیت بودی
ز بانگ پای سلطان مرد از راه
بجَست از جای و بانگی زد بران شاه
که هان تو کیستی شه گفت حالی
منم ای مهربان سلطانِ عالی
تو باری کیستی ای مرد کاری
که سلطان را چنین شب پاس داری
زبان بگشاد مرد و گفت ای شاه
منم مردی غریب بیوطنگاه
وطنگاهم به جز درگاه شه نیست
مرا جز خدمت شه هیچ ره نیست
مرا تا جان و تن همراه باشد
سرم آنجا که پای شاه باشد
شهش گفتا که فرمان دادمت من
عمیدی خراسان دادمت من
چو سلطان یک شب از مردی خبر یافت
ازو آن مرد نام معتبر یافت
اگر تو هم شبی بر درگه یار
بروز آری زهی دولت زهی کار
اگر یک شب به بیداری رسی تو
به سرحدّ وفاداری رسی تو
ز فقرت خلعتی بخشند جاوید
که یک یک ذرّه میبینی چو خورشید
گر آن دیده بدست آری زمانی
اگر کوری شوی صاحب قرانی
بزرگان را که شد کاری مهیّا
بچشم نیستی دیدند اشیا
چو چشم نیستی درکارت آید
شکر زهرت شود گل خارت آید
سراپرده زده سلطان ملکشاه
ز سرما مرغ و ماهی آرمیده
همه در کوشَها سر درکشیده
براندیشید سلطان گفت امشب
غم سلطان که خواهد خورد یا رب
بباید رفت تا بینم نهفته
که در سرما بدین درکیست خفته
چو سلطان سر ازان خیمه بدر کرد
درو هم برف و هم سرما اثر کرد
ندید ازهیچ سو یک پاسبان را
مگر یک خفتهٔ بیدار جان را
قبائی از نمد افکند در بر
ز میخ خیمه بالش خاک بر سر
همه شب لالکا در پای مانده
ز دست برف بر یک جای مانده
ندانم تا شبی از درد دین تو
بدین درگاه بودستی چنین تو
اگر یک ذرّه دلسوزیت بودی
شبی آخر چنین روزیت بودی
ز بانگ پای سلطان مرد از راه
بجَست از جای و بانگی زد بران شاه
که هان تو کیستی شه گفت حالی
منم ای مهربان سلطانِ عالی
تو باری کیستی ای مرد کاری
که سلطان را چنین شب پاس داری
زبان بگشاد مرد و گفت ای شاه
منم مردی غریب بیوطنگاه
وطنگاهم به جز درگاه شه نیست
مرا جز خدمت شه هیچ ره نیست
مرا تا جان و تن همراه باشد
سرم آنجا که پای شاه باشد
شهش گفتا که فرمان دادمت من
عمیدی خراسان دادمت من
چو سلطان یک شب از مردی خبر یافت
ازو آن مرد نام معتبر یافت
اگر تو هم شبی بر درگه یار
بروز آری زهی دولت زهی کار
اگر یک شب به بیداری رسی تو
به سرحدّ وفاداری رسی تو
ز فقرت خلعتی بخشند جاوید
که یک یک ذرّه میبینی چو خورشید
گر آن دیده بدست آری زمانی
اگر کوری شوی صاحب قرانی
بزرگان را که شد کاری مهیّا
بچشم نیستی دیدند اشیا
چو چشم نیستی درکارت آید
شکر زهرت شود گل خارت آید
عطار نیشابوری : بخش دوازدهم
(۷) حکایت شیخ ابوسعید با معشوق خویش
فرستادست شیخ مهنه سه چیز
خلالی و کلاهی و شکر نیز
بر معشوق، چون معشوق آن دید
بنپذیرفت کز مخلوق آن دید
بخادم گفت با شیخت چنین گوی
که ما را باز شد کلّی ازین خوی
خلال آن را بکار آید که پیوست
بجز خون خوردنش چیزی دهد دست
چو من خون خوارهٔ پیوسته باشم
تو دانی کز خلالت رَسته باشم
شکر آن را بکار آید که از قهر
نباید خوردنش یک شربتی زهر
چو این تلخی نخواهد شد ز کامم
تو دانی کین شکر باشد حرامم
کلاه آن را بود لایق که سر داشت
و یا از سر سرموئی خبر داشت
کسی کو چون گریبان بی سر آید
کجا هرگز کلاهش در خور آید
سه چیز تو ترا ای زندگانی
مرا یک چیز بس دیگر تو دانی
کسی کو نقد خورشید الهی
بدست آرد دگر داند ملاهی
اگر تو برگِ سرّ عشق داری
به بیبرگی تو دایم سردرآری
که گر این سر همی خوانی جهانی
نمیباید سر خویشت زمانی
که چون از شمع سر یابد جدائی
سواد جمع یابد روشنائی
قلم را سر بریدن سخت زیباست
وگرنه زو نه بیند کس خطی راست
چو برخیزی ز باطل حق دهندت
مقیّد بفگنی مطلق دهندت
ز پیش خویشتن بر بایدت خاست
که تا این کار بنشیند ترا راست
که تا با خویش میآئی تو پیوست
هم آنگاهی شود معشوق از دست
خلالی و کلاهی و شکر نیز
بر معشوق، چون معشوق آن دید
بنپذیرفت کز مخلوق آن دید
بخادم گفت با شیخت چنین گوی
که ما را باز شد کلّی ازین خوی
خلال آن را بکار آید که پیوست
بجز خون خوردنش چیزی دهد دست
چو من خون خوارهٔ پیوسته باشم
تو دانی کز خلالت رَسته باشم
شکر آن را بکار آید که از قهر
نباید خوردنش یک شربتی زهر
چو این تلخی نخواهد شد ز کامم
تو دانی کین شکر باشد حرامم
کلاه آن را بود لایق که سر داشت
و یا از سر سرموئی خبر داشت
کسی کو چون گریبان بی سر آید
کجا هرگز کلاهش در خور آید
سه چیز تو ترا ای زندگانی
مرا یک چیز بس دیگر تو دانی
کسی کو نقد خورشید الهی
بدست آرد دگر داند ملاهی
اگر تو برگِ سرّ عشق داری
به بیبرگی تو دایم سردرآری
که گر این سر همی خوانی جهانی
نمیباید سر خویشت زمانی
که چون از شمع سر یابد جدائی
سواد جمع یابد روشنائی
قلم را سر بریدن سخت زیباست
وگرنه زو نه بیند کس خطی راست
چو برخیزی ز باطل حق دهندت
مقیّد بفگنی مطلق دهندت
ز پیش خویشتن بر بایدت خاست
که تا این کار بنشیند ترا راست
که تا با خویش میآئی تو پیوست
هم آنگاهی شود معشوق از دست
عطار نیشابوری : بخش سیزدهم
(۱۴) حکایت شعبی و آن مرد که صعوۀ گرفته بود
چنین گفتست شعبی مردِ درگاه
که شخصی صعوهٔ بگرفت در راه
بدو آن صعوه گفت ازمن چه خواهی
وزین ساق و سر و گردن چه خواهی
گرم آزاد گردانی ز بندت
در آموزم سه حرف سودمندت
یکی در دست تو گویم ولیکن
دُوُم چو بر پَرم بر شاخِ ایمن
سیُم چون جای تیغِ کوه جویم
ز تیغ کوه آن با تو بگویم
بصعوه گفت بر گوی اوّلین راز
زبان بگشاد صعوه کرد آغاز
که هرچ از دست شد گر هست جانی
برو حسرت مخور هرگز زمانی
رها کردش بقول خویش از دست
که تا شد در زمان بر شاخ بنشست
دوم گفتا محالی گر شنیدی
مکن باور چون آن ظاهر ندیدی
بگفت این و روان شد تا سر کوه
بدو گفت ای ز بدبختی در اندوه
درونم بود دو گوهر قوی حال
که هر یک داشت وزن بیست مثقال
مرا گر کشتئی گوهر ترا بود
مرا از دست دادی بس خطا بود
دل آن مرد خونین شد ز غیرت
گرفت انگشت در دندانِ حیرت
بصعوه گفت باری آن سیُم حرف
بگو چون گشت بحر حسرتم ژرف
بدو گفتا نداری ذرّهٔ هوش
که شد دو حرفِ پیشینت فراموش
چو زان دو حرف نشنیدی یکی راست
سیُم را ازچه باید کرد درخواست
ترا گفتم مخور بر رفته حسرت
مکن باور محال ای پاک سیرت
تو بر رفته بسی اندوه خوردی
محالی گفتمت تصدیق کردی
دو مثقالم نباشد گوشت امروز
چهل مثقال دو دُرّ شب افروز
چگونه نقد باشد در درونم
ترا دیوانه میآید کنونم
بگفت این و بپرّید از سر کوه
بماند آن مرد در افسوس و اندوه
کسی کو از محال اندیشه دارد
شبانروزی تحیر پیشه دارد
قدم نتوان نهاد آنجا که خواهی
بفرمان رَو بفرمان کن نگاهی
که هر کو نه بامر حق قدم زد
چو شمع از سر برآمد تا که دم زد
که شخصی صعوهٔ بگرفت در راه
بدو آن صعوه گفت ازمن چه خواهی
وزین ساق و سر و گردن چه خواهی
گرم آزاد گردانی ز بندت
در آموزم سه حرف سودمندت
یکی در دست تو گویم ولیکن
دُوُم چو بر پَرم بر شاخِ ایمن
سیُم چون جای تیغِ کوه جویم
ز تیغ کوه آن با تو بگویم
بصعوه گفت بر گوی اوّلین راز
زبان بگشاد صعوه کرد آغاز
که هرچ از دست شد گر هست جانی
برو حسرت مخور هرگز زمانی
رها کردش بقول خویش از دست
که تا شد در زمان بر شاخ بنشست
دوم گفتا محالی گر شنیدی
مکن باور چون آن ظاهر ندیدی
بگفت این و روان شد تا سر کوه
بدو گفت ای ز بدبختی در اندوه
درونم بود دو گوهر قوی حال
که هر یک داشت وزن بیست مثقال
مرا گر کشتئی گوهر ترا بود
مرا از دست دادی بس خطا بود
دل آن مرد خونین شد ز غیرت
گرفت انگشت در دندانِ حیرت
بصعوه گفت باری آن سیُم حرف
بگو چون گشت بحر حسرتم ژرف
بدو گفتا نداری ذرّهٔ هوش
که شد دو حرفِ پیشینت فراموش
چو زان دو حرف نشنیدی یکی راست
سیُم را ازچه باید کرد درخواست
ترا گفتم مخور بر رفته حسرت
مکن باور محال ای پاک سیرت
تو بر رفته بسی اندوه خوردی
محالی گفتمت تصدیق کردی
دو مثقالم نباشد گوشت امروز
چهل مثقال دو دُرّ شب افروز
چگونه نقد باشد در درونم
ترا دیوانه میآید کنونم
بگفت این و بپرّید از سر کوه
بماند آن مرد در افسوس و اندوه
کسی کو از محال اندیشه دارد
شبانروزی تحیر پیشه دارد
قدم نتوان نهاد آنجا که خواهی
بفرمان رَو بفرمان کن نگاهی
که هر کو نه بامر حق قدم زد
چو شمع از سر برآمد تا که دم زد