عبارات مورد جستجو در ۸۹۷ گوهر پیدا شد:
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۵۴ - جنگ کوش پیل دندان با چینیان و پیروزی آتبین
دگر روز آگاه شد شاه چین
شتابان بشد بر پی آتبین
به نزدیکی آورد لشکر فرود
سواری فرستاد از آن سوی رود
بدان پاسبانان بیارد بنه
بیابند سالار با یک تنه
وز آن سو طلایه فرستاد شاه
دلیران چین سه هزار از سپاه
رسیدند نزدیک ایرانیان
سرسرکش آواز داد از میان
که ای مستمندان جز از زینهار
نخواهید از این شاه، بیچاره وار
که بخشایش شاه از آن برتر است
که خون جوانانش اندر خوراست
بدین رزم زنده نمانید کس
نیابید از این بیش فریادرس
مگر آن که نیواسب را کشته بود
فرستید بسته برِ شاه زود
چو خون کُشنده بریزد به کین
بیارامد و بگذرد ز آتبین
وگرنه ز جانها بشویید دست
خنک آن که زین کوهپایه برست
به پاسخ برآورد گُردی غریو
که ای ناسپاسان و یاران دیو
نباشد ز دادار، نومید کس
که فریادرس کردگار است و بس
وگر کشته گردیم یکسر رواست
تن جانور بی گمان مرگ راست
چو کشته شود مرد در کارزار
از آن به که دشمن دهد زینهار
طلایه در این بود کز دور کوش
خروشان همی تاخت چون شیرزوش
سیه را برافگند برگستوان
تو گفتی که شد کوه قاور روان
به ایرانیان گفت چندین سخُن
چه باید همی خیره افگند بُن
به شمشیر کوشید با دشمنان
نه خیره به دشنام همچون زنان
بگفت این و بر چینیان حمله برد
کرا گرز زد هم بدین نوبمرد
به اندک زمان مرد بفگند سی
ز چینی و ایرانی و پارسی
چو گرزش بسی مغزد مغفر شکست
سوی دسته ی تیغ یازید دست
ز دشمن دگر باره چندی بکشت
که بر دسته ی تیغش افسرد مشت
یکایک خروش آمد از پیش و پس
که این را کراننده دیو است و بس
که نیواسب را کشت با سرکشان
دهد زخمش از دیو وارون نشان
طلایه بترسید و بنمود پشت
پس پشتشان کوش و زخم درشت
به یک حمله از جای برکندشان
به لشکرگه چین درافگندشان
چو آگاه شد لشکر و شاه چین
همه برنشستند گردان کین
بپیوست رزمی که گردون ندید
زمین از یلان جوی جز خون ندید
به گردون گردان چو پرواز کرد
ستاره همی با زمین راز کرد
نهان شد ز گرد سپه ماه و مهر
همی مرگ بارید گفتی سپهر
ز خون رنگ لاله به ماهی رسید
ز خاک آسمان را سیاهی رسید
ز چینی در و دشت پُر کشته بود
وز ایران تنی ده تبه گشته بود
جهان چون نهان کرد دیدار خویش
به یک سو بپوشید دیدار خویش
ز هم بازگشتند هر دو گروه
یکی سوی رود و دگر سوی کوه
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۵۵ - جنگ شاه چین با ایرانیان و شکست چینیان
شه چین سپه را نکوهش نمود
که این سستی و بیمتان از چه بود؟
از این مایه مردم چه دارید باک؟
که کشتن توان این سگان را به خاک
سپاهش بدو گفت کای شهریار
بترسیم از این دیو چهره سوار
که سوزنده آتش چنان سور نیست
به گیتی چنان شورش انگیز نیست
اگر داد خواهیم دیوی ست رشت
ز ما هر سواری به زخمی بکشت
اگر او نبودی به ایران سپاه
به یک حمله گشتی سپاهش تباه
چو سر بر زند، گفت، تابنده مهر
نه لشکرش مانم نه آن دیو چهر
چو شد پیل دندان سوی آتبین
بگفت آنچه کرد او به گردان چین
فزون کشته ام گفت مردی هزار
ز چینی سواران خنجر گزار
ولیکن سیاه است چون من سبید
که کشتی برایشان نیاید بدید
سپیده چو بنماید از چرخ روی
بپوشد جهان زیر حاوس موی
بساریم و ناریمش ار بیش باز
که فردا پگاه آید آن کینه ساز
همانا یکی رزم باشد درشت
تو ای شاه ما را نگهدار پشت
بدو آتبین گفت کای مهربان
به کام تو بادا سپهر روان
تو فرزندی و نیکخواه منی
تو پشت و پناه سپاه منی
به تو پای دارد همی لشکرم
گرامیتر از دیده ای بر سرم
چو رنج تو را من ندارم سزا
بیابی ز یزدان، چو یابی جزا
چو شاهی دهد مر مرا روزگار
کنم در جهان مر تو را کامگار
مرا نام باشد ز شاهی و گنج
تو را لشکر و مُهر و فرمان و گنج
چو با شادکامی دلش گشت جفت
زمین بوس کرد و برفت و بخفت
سپیده چو بر کوه پرتاب زد
جهان از بر قیر سیماب زد
دو لشکر بجوشید و آمد به دشت
ز گرد آسمان و زمین تیره گشت
در افتاد بانگ تبیره به کوه
همی کر شدی گوش هر دو گروه
خروشیدن نای رویین ز خاک
ستاره همی کرد گفتی هلاک
چو شد راست صفهای هر دو سپاه
همی کرد هر یک به دشمن نگاه
شه چین همی خواست تا آن گروه
به نزدیک دشت آید از پیش کوه
نداد آتبین کوهپایه ز دست
ز برگستوان کوه دیگر ببست
ز کارش چو آگاه شد شاه چین
سپه را بر افگند بر آتبین
برآمد چکاچاک گرز گران
به خاک اندر آمد سر سروران
بنالید کوه و بتوفید دشت
خروش بلا ز آسمان درگذشت
جهان چون شب داج تاریک شد
اجل با تن مرد نزدیک شد
به پرّیدن آمد دل بددلان
به جوشیدن آمد روان یلان
ز قلب آتبین چون نگه کرد و کوش
که شد لشکر چین چنان سخت کوش
همی بر سپاه وی آمد شکست
همان گه سوی گرز بردند دست
فگندند بر دشمنان بادپای
چنان برگرفتند لشکر ز جای
که قلب شه چین بهم برزدند
گهی بر سر و گاه بر بر زدند
ز پانصد قرون گشت چینی تباه
رسید آن هزیمت به نزدیک شاه
برآشفت وز خشم بیرون زد اسب
به تیزی بیامد چو آذرگشسب
بر آویخت با لشکر آتبین
به نیزه تنی چند زد بر زمین
گریزان شد از وی هر آن کس بدید
سپه باز پس گشت و درهم رمید
شه چینیان چون به صف بازگشت
از او هر دو لشکر پرآواز گشت
دگر باره از پیل دندان، سپاه
گریزان همی رفت تا پیش شاه
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۵۶ - نکوهش شاه چین سپاه خویش را
بر آشفت و با لشکر خویش گفت
که درد و غمان با شما باد جفت
همه دشمنان را بَرَم سوی کوه
چو سوی صف آیم همه همگروه
ز دشمن گریزان، شما چون رمه
همه توده گردیده پیشم همه
چو در جنگ زهره چنین داشتید
ز نیواسب وز من چه کین داشتید؟
همی بود بایست برجای خویش
به نزدیک جفت دلارای خویش
زنان شبستان بهند از شما
بدین داستانی نهند از شما
کنارنگ گفتند کای شهریار
به تندی زبان را تو رنجه مدار
هماورد ما گربُدی آدمی
از این رزم هرگز که گشتی غمی؟
چو آن دیو دوزخ برآرد غریو
بلرزد همی هفت اندام دیو
درختی ست گویی هر انگشت او
بدرد دل از چهره ی زشت او
چو او را ببینیم در دشت جنگ
بیفتد همی تیغ و زوبین ز چنگ
نه با اسب او اسب جوشد همی
بپرّد روان چون خروشد همی
نمایید، گفت، از سپاهش به من
نشان سلیح و کلاهش به من
که من چون مر او را ببینم ز دور
کنم کرکسان را بر این دشت سور
یکی گفت آن کس که پیش سپاه
سواری افگنده ست و کرده تباه
ز خون جوشن و تیغ او لاله رنگ
دهان و لبانش چو کام نهنگ
بر آن دشت کاو اسب تازد همی
تو گویی همی گوی بازد همی
به چشمش نیاید همی رزم هیچ
به بازی و ناورد دارد بسیچ
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۵۷ - جنگ تن به تن شاه چین با کوش پیل دندان
چو از دور خسرو مر او را بدید
همی تاخت تا تنگ بر وی رسید
نگه کرد در چهر و دندان او
در اندام، لرزنده شد جان او
دلش در تن از بیم لرزنده شد
مگر مرده بود آن گهی زنده شد
پشیمان شد از تاختن پیش اوی
ندید ایچ برگشتن از پیش روی
به ناکام با وی برآویخت شاه
نظاره شد از هر دو رویه سپاه
گهی نیزه و تیغ بر هم زدند
گه از خستگی یک زمان دم زدند
گهی نیزه زد مر پسر را پدر
گهی تیغ زد مر پدر را پسر
شگفت است یکباره کار سپهر
که برّد ز باب وز فرزند مهر
نه این آگه از کار فرزند خویش
نه آن آگه از باب و پیوند خویش
جهان را چو سرگشته شد سر ز خواب
به چشمه فرو شد همی آفتاب
ز هم بازگشتند هر دو غمی
رسیده به نیروی هر دو کمی
سوی آتبین رفت از آن رزم، کوش
بدو گفت کای شاه با فرّ و هوش
سواری هماورد من شد به جنگ
کز آن سان به دریا نکوشد نهنگ
بکوشیدم اندر میان سپاه
که کردن توانم مر او را تباه
نیامد بر او زخم من کارگر
نه بر جوشنش کرد نیزه گذر
امیدم چنان است از این روزگار
که فردا دهد دادِ من کردگار
سر تیغم او را بخاک آورد
زمانش به دام بلا آورد
بر او آتبین آفرین کرد و گفت
که با نیکمردان هنر باد جفت
وز آن روی شد در سراپرده شاه
نشستند گردانش در پیش گاه
ز کوشش چنان رنجه گشته تنش
که بر تن گران بود پیراهنش
چنین گفت کاین دیو چهره سوار
بر آویخت با من در این کارزار
دل شیر دارد تن پیل مست
نهیبش تو گویی دو دستم ببست
سپه را نکوهش نمودم بسی
به تیزی سخن برفزودم همی
کز این مایه لشکر چه باید گریز؟
ز مردیش دیدم کنون رستخیز
گر ایشان چنین اند هر یک به جنگ
دهند اندر این رزم ما را درنگ
نمانیم دیر اندر این کارزار
ندانم چه پیش آورد کردگار؟!
چنین پاسخ آورد هر یک به شاه
که این دو چو شیرند زایران سپاه
یکی دیو چهر و دگر آتبین
که کوشش نمایند هنگام کین
ز باد تگ اسب این هر دوان
به تن در بلرزد سپه را روان
وگرنه ندارد سپاه دگر
به نزدیک ما، شهریارا، خطر
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۶۷ - کشته شدن پسر آتبین به دست کوش
چو از کارش آگاه شد آتبین
بفرمود تا برنهادند زین
به اسب اندر آمد برآمد ز جای
شمالی شد از زیر او بادپای
چو نزدیک کوش آمد آواز داد
که ای بدکنش بدرگ دیوزاد
چه بودت بهانه چه بر من نهی
کز این سان همی سر به دشمن نهی
چه آمد به روی تو از من جفا
که بشکست خواهی بزودی وفا
همی راند و پاسخ نیامد زکوش
دل آتبین تیزتر کرد جوش
پسر داشت گُردی چو سرو روان
دلیر و خردمند و روشنروان
به دیار ماه و به دانش سروش
مر او را برادر همی خواند کوش
سواری یل و نام او خود سُوار
سواری نبرده گِه کارزار
یکایک سوی کوش ره برگرفت
مر او را بسی داد سوگند تفت
به جان و سر خویش و جان نیا
که بیرون کنی از سرت کیمیا
ز ره بازگردی و آیی برم
که هرگز من از رای تو نگذرم
به من بر سپاسی نه و بازگرد
دل شاه ایران میاور به درد
بیا تا بدانم که این کار چیست؟
ببینم که آزار تو کار کیست؟
نه پاسخ فزود و نه رویش نمود
همی راند شبرنگ مانند دود
سُوار از سپاه و پدر دور ماند
همی راند شبرنگ تا بازماند
نه با او سپاه و نه از پس درفش
نه بر دوش خفتان نه بر پای کفش
به یک پیرهن، برنشسته به غم
دلش ایمن از روزگار ستم
مر او را چو کوش از سپه دور یافت
چو باد دمان اسب بروی شتافت
بغرّید و زد تیغ برران او
جدا کرد ران، تیغ برّان او
سُوار اندر آمد ز بالا به زیر
نشست از برش کوش مانند شیر
سرش پست ببرید و خود بر نشست
به فتراک شبرنگ شولک ببست
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۷۳ - کوش در برابر آتبین
سر ماه چون ماهِ نو شد پدید
همه دامن کوه لشکر کشید
بیاورد کوش از یلان شش هزار
دلیران و گردان خنجر گزار
همی گشت بر کوه تا چون کند
که بر آتبین بر شبیخون کند
به کابل زناگه به کنده رسید
چو دید آن شگفتی دلش برپرید
ز کردار شاه آتبین خیره ماند
بزد شیف و شبرنگ را پیش راند
چنین گفت کای شاه برگشته بخت
رسیده به جان تیغ و شد کار سخت
ز کنده چه سود و ز کوه بلند
که از آسمان بر تو آید گزند
زمانه روان را چو بر بایدت
ز بالین دیبا چه سود آیدت
از آن نوشدارو چه یابی تو سود
چو جانت زمانه بخواهد ربود
شما را زمانه فزون از سه روز
نمانده ست، شاها، تو رخ بر فروز
چو پیش من آید پیاده سپاه
کنم اندر این کنده صد جای راه
بینبارم این را به خاک و به سنگ
ز تیغم شود کوه یاقوت رنگ
ز خون سوارانْت ای شهریار
کنم لعل رنگ این همه کوهسار
نمانم که ماند کسی تندرست
ز پای اندر آرم تو را از نخست
چو بشنید گفتار کوش آتبین
بخندید و خیره بماند اندر این
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۷۹ - جنگ آتبین و کوش و پیروزی آتبین
بگفت این و شد تا به نزدیک کوش
بر او حمله آورد چون شیر زوش
چنان هردوان بر هم آویختند
کز اسبان همی خون و خوی ریختند
گهی این برآن و گهی آن بر این
گهی آن به تندی، گهی این به کین
نهیب از چنان زخم دو کینه ور
گهی بر سر آمد گهی بر سپر
شکستند نیزه، کشیدند تیغ
گهی در نبرد و گهی در گریغ
گمانش چنان بود بر آتبین
که با او برابر نیاید به کین
نخست از سر زین چو شیر ژیان
به یک دست تیغ و کمر بر میان
چو فرّ کیان دید و زور گوان
هنر دید از آن مایه ی خسروان
هنر بیشتر کوشش افزون نمود
بدو اندر آمد بکردار دود
فرو هشت تیغ و سپر پیش کرد
بزد تیغ کوش از سرش خود برد
بر او حمله آورد پس آتبین
کشیده چو الماس شمشیر کین
ز بالا چو تیغ اندر آمد درشت
به یک زخم مربارگی را بکشت
به یک زخم برگستوان با سرش
بیفگند وز آن خیره شد لشکرش
پس آهنگ او کرد با تیغ تیز
بترسید و برداشت راه گریز
از آن سو تگ آورد سوی سپاه
که بپسود پایش ز خاک سیاه
پذیره شدندش سواران چین
رهانید جان از بدِ آتبین
دگر باره بر پشت باره نشست
بیامد برآورد زه را به شست
ببارید بر آتبین بر خدنگ
جهان بر دل لشکرش کرد تنگ
چو دید آتبین آن دلیری ز کوش
بر آورد چون ابر تندر خروش
به تیر آتبین آن زمان دست برد
نمود آن هنرمند را دستبرد
نخستین خدنگش رها شد ز شست
به پیشانی بارگی درنشست
خروشید و زد کوش را بر زمین
به زخم دگر دست برد آتبین
به بازو درآمدش زخم درشت
چو شد خسته زو کوش بنمود پشت
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۸۲ - جنگ در کوه و پیروزی آتبین
چو هور از بر کوه زیور نهاد
سپاهی سوی کوهیان سر نهاد
زمین آسمانگون ز پولاد تیغ
ز گرد سپه بر سر کوه میغ
خروش پیاده رسیده به ماه
رخِ شید تیره ز خاک سیاه
سپه چون سوی کوهپایه رسید
از ایرانیان هیچ کس را ندید
چو آتش برون زد ز لشکر سمند
همی تاخت تا پیش کوه بلند
بن کوه بی انجمن یافتند
بسی خیمه های کهن یافتند
چنین گفت با لشکر خویش کوش
که دشمن همانا رمیده ست دوش
نباید شدن بر پی گمرهان
نباید که گردند جایی نهان
دهند این سپه را دگرباره کار
ز گردان بماند دل شهریار
چو بر کوه زد کوش را اسب دست
میان هر یکی را به رفتن ببست
ز هر سو سپاهی سوی آسمان
روان گشت مانند تیر از کمان
فزون آمد، افزونتر از سی هزار
پیاده که بر کوه رفت و سوار
پلنگ دلاور بر آن کوهسار
نبود آن چنان کآن دلیران کار
از آن کوه ترسنده گشتند باز
بسی اشتر و اسب گردنفراز
دل هر کسی تیزتر شد به جنگ
به چشمش چو هاموش شد آن کوه و سنگ
چو از کوه یک نیمه بگذاشتند
از ایران سپه نعره برداشتند
که «پیروز و آباد باد آتبین
همه ساله پیچان دل شاه چین»
خروش اندر آمد به گوش یلان
بدرّید گفتی دل بددلان
نمود آتبین شاه نیرنگ خویش
رها کرد پس هر کسی سنگ خویش
چو سنگ اندر آمد ز بالا به زیر
نه بد دل بماند و نه مرد دلیر
ببارید بر چینیان مرگ، سنگ
نه راه گریز و نه سامان جنگ
ز هول و خروشِ روان سنگها
گریزان سواران به فرسنگها
از آن بیکران لشکر پر ز جوش
فزونتر ز پانصد بماندند و کوش
نه بر کوه بر نامداری بماند
نه در کوهپایه سواری بماند
چو آن مایه لشکر به خسرو رسید
همی هر زمانش غم نو رسید
که از صد سوارش یکی رسته بود
چه رسته که او نیز هم خسته بود
همی گفت کاین سختی و بند چیست
که داند که راز خداوند چیست
به جان و سر نامور شهریار
به خون سرافراز نیو سوار
که سالی من آنجا درنگ آورم
مگر آتبین را بچنگ آورم
بخواهم از او کین فرزند خویش
همان کین مردان و گردان پیش
همی بود یک ماه در پیش کوه
مگر آتبین گردد از بدستوه
فرود آید از تیغِ آن کوهسار
بیابدش بر دشت و بر مرغزار
یکایک برآید بدو کامِ دل
برانگیزد از خون یارانش گل
نبود آتبین را بدان هیچ رای
بزد بر سر کوه پرده سرای
ز خیمه چنان شد سر تیغ کوه
که گفتی همه ساله بود آن گروه
فرود آمدندی چه روز و چه شب
وز آن کشتگان بستدندی سلب
برآمد بر این روزگاری نه دیر
دل هر دو لشکر شد از جنگ سیر
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۹۸ - لشکرکشی کوش برای محاصره ی سرزمین طیهور
سوی پیل دندان رسید آگهی
که ماچین و چین زآتبین شد تهی
ز دریا به کوه بسیلا رسید
کنون با بسیلا که شاید چخید
برآشفت و آمد به پیش پدر
پدر را چنین گفت کای تاجور
ز دشمن نه ایمن بود مرد هوش
جز آن گه که گردد تنش خاک پوش
همی تا بود در جهان آتبین
نه ضحاک ایمن نه دارای چین
سپه دِه مرا تا شوم پیش از این
کجا راه دریا ببندد جز این
بسیلا اگر زآسمان برتر است
وگر کوه و دریا پر از لشکر است
من آن کوه را همچو هامون کنم
به رنگ، آب دریا طبرخون کنم
فرستم بزودی بر شاه چین
سرِ شاه طیهور با آتبین
بخندید خسرو ز گفتار اوی
بدو گفت کای سرکشِ نامجوی
اگر تو به دریا گذاره کنی
همی آسمان را چه چاره کنی
که ضحاک با فرّه ایزدی
بدان رای و آن دانش موبدی
ندانست خود چاره ای ساختن
ز طیهوریان کوه پرداختن
یکی چاره هست و جز آن نیست راه
کز ایدر فرستم به دریا سپاه
نمانم که یک تن ز ماچین و چین
شود سوی کوه از پس آتبین
چو بازارگان کمتر آید به کوه
زن و مرد گردد ز تنگی ستوه
چو یک سال کم بیش باشد حصار
فرستد بخواهد ز ما زینهار
فرستدش طیهور پیشم به بند
نه رنج سپاه و نه بر تو گزند
بدو گفت کای خسرو رهنمای
از این بِهْ ندید هیچ فرزانه رای
ولیکن چنین کار، کارِ من است
که پرخاش و کین روزگار من است
از ایدر به دریا برآرم سپاه
ببندم به ماهی و بر مرغ راه
نباید که مانیش سالی بر این
که بسته برِ تو رسد آتبین
بدو گفت شاه ای گرامی دلیر
ندیدم تو را من بدین دیده سیر
همی باش تا شادمانی برم
که هست از ستاره فزون لشکرم
فرستم سپاهی که دریای آب
فزون زآن ندیده ست و شاهی به خواب
چنین داد پاسخ به دارای چین
که من تا نپردازم از آتبین
دلم کمتر آرام گیرد همی
نه رامش روانم پذیرد همی
از اندیشه چون دل نباشد تهی
تو رامش فزایی، بوَد ابلهی
دلی رَسته باید ز تیمار و غم
از اندیشه دور و تهی از ستم
که یابد در او رامش و نوش جای
وگر بر شود جام می جانفزای
چنین دل به گیتی نیاید به دست
تو گر خواه هشیار باش ار نه مست
می ارچه غمان را چو مرهم بوَد
نه شادی بود کز پسش غم خورد
بپیچی تو روی از می خوشگوار
چو رنجور دارد شره از خمار
مرا زنده، دشمن به گیتی دُرست
چرا بایدم کار و کام تو جست
جهان را چو کردم ز دشمن تهی
بجای است جام می و فرّهی
ز دشمن چو ایمن شود شهریار
همه داد بستانم از روزگار
همی تا بوَد تخم جمشیدیان
ز پیکارشان کی گشایم میان
ز گفتار او شاد شد شاه چین
همی خواند بردانشش آفرین
همان گه درِ گنجها کرد باز
سپه را بفرمود یک ساله ساز
ز لشکر گزین کرد پنجه هزار
سواران رزم و دلیران کار
به کوش دلاور سپرد آن سپاه
سپه را برآراست و برداشت راه
به دریا رسید آن دلیر سترگ
چه دریا که خوانی تو آن را بزرگ
فرود آمد و سخت بگرفت راه
به هر جای بنشاند لختی سپاه
بهک را چو آگاه کردند از اوی
بپرسید و سوی وی آورد روی
فراوان ز هرگونه ای خوردنی
بیاورد، اسبان و گستردنی
وز آن پس یکی کشتی آراست کوش
نشاند اندر او مردم سخت کوش
به گرد بسیلا فرستادشان
ز هر گونه ای پندها دادشان
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۱۰۱ - حمله ی کوش به دربند
نهادندش آن پاسخ نامه پیش
همی هرچه دیدند بی کمّ و بیش
بدو باز گفتند و نامه بخواند
ز کینه همی خون به لب برفشاند
بفرمود تا کشتی آرند و ساز
که سوی بسیلا شود رزمساز
فرستاده گفت ای نبرده دلیر
مگر گشتی از لشکر خویش سیر
اگر هیج پذرفت خواهی تو پند
ستیزه مکن با بلا و گزند
اگر تو شوی باد و لشکرْت ابر
وگر تو شوی شیر و یارانت ببر
ز کوه بسیلا نیابی تو رنگ
گر آن جا شوی بازگردی به ننگ
چو بشنید گفتار آن پندده
به ابرو برافگند از چین گره
ز دریا بسی کشتی آراست باز
نهاد اندر او هرچه بایست ساز
به کشتی نشست آن دلاور سوار
گزیده دلیران ده و دو هزار
به کوه بسیلا نهادند روی
زبان یاوه گوی و روان جنگجوی
فرستاده از کوه چون بازگشت
ز کوش آن جزیره پرآواز گشت
به طیهور پیغام کرد آتبین
که اندیشه ی شاه باید دراین
تنی چند را پیش دربندیان
که خسرو فرستد ندارد زیان
که بس گربز است آن بد دیو زاد
فسون داند و چاره داند نهاد
چنان ریمن و تند و بدگوهر است
که تنها یکی نامور لشکر است
به دربندیان چون رسد یارگر
شویم ایمن از کار آن بدگهر
چو طیهور بشنید پیغام اوی
بخندید و زی موبد آورد روی
که پنداری ایرانی از بیم کوش
بترسید و شد از دلش رای و هوش
نداند که گر کوش گردد چو باد
نیارد بدین کوه پایش نهاد
روان پس برآمد بر آن چند روز
پراندیشه شد شاه گیتی فروز
پسند آمدش گفته ی آتبین
ز لشکر تنی چند کردش گزین
فرستاد نزدیک دربندیان
ز هرگونه ای داد او پندشان
که هشیار باشید روز و شبان
نگهبان دربند با باژبان
سر چاه دیگر فرستم سپاه
شما باز گردید یکسر ز راه
چنین بود خواهد سپه را چنین
چنین تا کند دشمن آهنگ چین
چون او بازگردد ز دریا کنار
شوم ایمن از گردش روزگار
ز سیصد تن افزون نبود آن سپاه
که زی باژبانشان فرستاد شاه
سوی باژبان نارسیده هنوز
که بخث بد باژبان گشت کوز
ز دریا برآمد شب تیره کوش
ز یاران بسی کرده پولادپوش
نهانی نهاد او به دربند روی
سری پر ز پرخاش و دل کینه جوی
مر آن باژبان را همه خفته مست
کشیدند تیغ و گشادند دست
یکایک بکشتند بر جایشان
نجنبید بر تن سر و پایشان
چنین است کار می هوش بر
تو گر هوشمندی چو یانی مخَور
بدی را جز از می ندیدم کلید
کلید در دوزخ آمد نبید
به لشکر فرستاد کوش آگهی
که در بند کردم ز دشمن تهی
ز دریا هلا تیزتر بگذرید
مگر راه دربند را بسپرید
چو یک نیمه افزون بریدند راه
ز طیهوریان پیشش آمد سپاه
بدید آن که در بند پر لشکر است
اگر کوش اگر دشمنی دیگر است
سپه را به یک جای بر گرد کرد
بر آمد خروشیدن دار و برد
سواری دوان رفت نزدیک شاه
که در بند بگرفت کوش و سپاه
همه باژبان را بکشته ست پاک
تو فریادرس گرنه آمد هلاک
به پیش آمدش جای تنگ و درشت
سپاهش بدان جایگه داد پشت
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۱۰۲ - شکست کوش
شد از کوه غلتان گران سنگ سنگ
از این سان دو روز و دو شب بود جنگ
زبر سنگباران و از زیر تیر
دل دیو گشت اندر آن رزم پیر
سر سرکشان یکسر آغشته شد
کمرها ز خون لاله گون گشته شد
به سنگی سپاهی همی شد هلاک
دل کوش از آن کوه شد دردناک
ز یاران خود کشته چندان بدید
که از کوه خون سوی دریا رسید
دگر لشکر آمد به طیهوریان
ببستند بر رزم جستن میان
بکشتند چندان دلیران به سنگ
که از کشته شد راه دربند تنگ
دلیران طیهور گشتند چیر
سپه را ز دربند کردند زیر
چو کوش آن چنان دید برگاشت روی
به دریا کنار آمد او پوی پوی
از این لشکر گشنِ چندان هزار
نرستند جز هفتصد نامدار
به کشتی نشستند و راه گریز
رهانید جان از دم رستخیز
چو آگاهی آمد به طیهور ازاین
همی تاخت با لشکر و آتبین
به راه اندرون مژده آمدش پیش
که برگاشت روی آن بدِ زشت کیش
فزون از هزاری نماندش سپاه
همه کشته گشتند و خسته تباه
از آن مژده طیهور شد شادمان
سوی آتبین راند هم در زمان
یکایک ببوسید چشم و سرش
به بر درگرفت آن گرامی برش
بدو گفت گفتار تو گشت راست
به گیتی چنین رای هرگز کراست
ز بی رایی خویش آگاه گشت
بر آن یک سخن آتبین شاد گشت
همان گه بفرمود تا مردکار
مر آن راه دربند کرد استوار
کشیدند دیوار پیش درش
برافراخت از کوه برتر سرش
دری آهنین بر نهادش بزرگ
شد ایمن ز کردار کوش سترگ
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۱۱۸ - لشکرکشی آتبین به چین و گرفتن شهر خمدان
چو کشتی روان شد، سپه برکشید
سوی مرز چین لشکر اندر کشید
بفرمود تا پیشرو با سپاه
همی رفت یک منزل از پیش شاه
کسی کاو نیاورد فرمان بجای
سر بخت او اندر آمد ز پای
از آن شهر و کشور برآورد خاک
به تاراج داد آن بر و بوم پاک
بترسید از او مردم چین همه
کجا بی شبان بود یکسر رمه
کس از مرزداران نیامدش پیش
بترسید از او مردم از جان خویش
ز هر سو روان گشت یک ساله باز
ز هر جای گنجی نو آمد فراز
چنان شد سپاه از فزونی و گنج
که شد چارپای از کشیدن به رنج
کسی کاو ز ضحاک برگشته بود
نهان گشته از بیم و سرگشته بود
از این آگهی چاره جوی آمدند
از ایران همه سوی او آمدند
سپاهش فزون شد ز پنجه هزار
نبرده سواران نیزه گزار
همی رفت تا شهر خمدان رسید
کز آن مرز جایی سواری ندید
ز خمدان بزاری برآمد خروش
چو نوشان چنان دید، دستورِ کوش
بزرگان شهر و سپه را بخواند
وز این داستان چند گونه براند
کز این کار دلها مدارید تنگ
که این بی بنان را نباشد درنگ
زمان تا زمان مژده آید ز کوش
شود زهر این شهر یکباره نوش
همانا که باشد فزون از سه ماه
کجا بازگشت او ز درگاه شاه
به دشمن چو آگاهی آید از اوی
بدین مرز بودن نباشدش روی
گریزان شود دشمن از پیش شاه
وگرنه شود با سپاه او تباه
شما ماهیانی درنگ آورید
به دروازه ی شهر جنگ آورید
که در شهرمان خوردنی نیست تنگ
بکوشید باید به نام و به ننگ
که پیروزی از مردمان دور نیست
همان آتبین است، فغفور نیست
که ده باره از بیشه ی چین گریخت
سپاهش همه ترگ و جوشن بریخت
سپه را چو دل داد و رخ رخش کرد
همان روز دروازه ها بخش کرد
فرستاد بر هر دری سه هزار
گزیده سوار از درِ کارزار
به دیوار بر گونه گونه درفش
برافراخت سرخ و سیاه و بنفش
چو آمد به نزدیک شهر آتبین
بپوشید خرگاه روی زمین
همه خیمه ها دیبه و پرنیان
سراپرده ی آتبین در میان
همان گاه برخاست از شهر غو
به دروازه ی شهر شد پیشرو
بغرید کوس و بنالید نای
چو دریا سپاه اندر آمد ز جای
برون آمد از شهر چندان سپاه
که بر باد گفتی ببستند راه
چو دید آن سپاه آتبین خیره ماند
پر اندیشه شد، سروران را بخواند
نه شهر است گفتا یکی کشور است
که چندین بدو اندرون لشکر است
بفرمود پس تا سپه برنشست
سوی نیزه و تیغ بردند دست
برآمد خروش ده و دار و گیر
بنالید نیزه، ببارید تیر
چنان شد چکاچاک شمشیر تیز
که کیوان همی جست راه گریز
چنان میغ پیوست و گرد سپاه
که پیدا نبُد چرخ و از گردماه
ز خون یلان بر زمین جوی شد
به هامون سر سرکشان گوی شد
شد از تیرگی دشت یکسان و کوه
رسید آن سپه را ز خمدان ستوه
بدان سان سپاهش بهم درفتاد
کجا شاخ بر هم زند تند باد
چو دید آتبین آن ستوهی، بجَست
به شمشیر زد دست پس بر نشست
یکی با دلیرن خود حمله کرد
ز گردان خمدان برآورد گرد
چنان برگرفت آن سپه را ز جای
که گفتی ببستندشان دست و پای
چو تیغ وی از تارک آلوده شد
سپه بر در شهر بر دوده شد
بدان حمله افزونتر از دو هزار
تبه شد گریزنده اسب و سوار
فگندند پس خویشتن را به شهر
غم و درد دیدند از آن رزم بهر
نیامد کس از شهر بیرون دگر
سپاهی نگهداشت دیوار و در
گرفت آتبین شهر خمدان حصار
سر راه و بیراه کرد استوار
شب و روز با شهریان جنگ بود
ز بالا همه ناوک و سنگ بود
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۱۱۹ - نامه ی نوشان به کوش
چو نوشان بدید آن که سخت است کار
نهانی برافگند چندین سوار
به نام همه داستان کرد یاد
که دارای چین باد جاوید و شاد
تن دشمن شاه گیتی به بند
دلش دردمند و روانش نژند
چو دانست دشمن که دارای چین
ز چین رفت، لشکر کشید او به کین
مر او را بهک داد از این آگهی
که از شیر شد بیشه ی چین تهی
شب آمد ز دریا برون آتبین
ببارید ناگاه شمشیر کین
بکوشید بیچاره دیهیم سخت
چه سوداست کوشش، کرانیست بخت
سپاه بهک زود بگریختند
به کوشش زمانی نیاویختند
که او گفته بود آن سپه را به راز
که لشکر ببینید و گردید باز
نباید که کس برکشد تیغ جنگ
وگر شب کند، پیش دشمن درنگ
چو آن بد نژادان بدادند پشت
سپهدار دیهیمِ یل را بکشت
ز دیهیمیان نامداری نجَست
وز آن بد نژادان سواری نخَست
کنون شهر خمدان پر از لشکر است
سراپرده ی آتبین بر در است
یکی رزم کردیم بیرون شهر
ببارید بر لشکرم تیغ زهر
برافگند تن بر سپاه آتبین
به تنها سپاهی بکشت او به کین
کنون شهر دارد بدان سان حصار
که رزم است پیوسته روزی دوبار
نیابی تو کاخی که بی ماتم است
بجای چنان شادکامی غم است
اگر شاه دریابد این کار زود
وگر نه برآرند از این شهر دود
فرستادگان راه برتافتند
همه راه چون مرغ بشتافتند
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۱۲۱ - پیام نوشان به آتبین و پاسخ وی
دگر روز نوشان یکی برگزید
که گوید به گفتار و داند شنید
بدو گفت از این شهر بیرون خرام
ز مردم سوی آتبین بر پیام
که شهری همی گوید و لشکری
که تو شهریاری و گندآوری
نه دانش بود شاه را این نشست
که این شهر هرگز نیاید به دست
به ده سال کمتر نگردد خورش
که انبار شاه آید این پرورش
فزون است انبار شاه از هزار
سراسر پر از دانه ی آبدار
اگر شاه ده سال جنگ آورد
وگر روزگاری درنگ آورد
همان است روزی و شادی همان
نیایدش سود از درنگ و زمان
به چین اندرون شهرها دیگر است
کز این شهر دیوارشان کمتر است
که بر در نیاردش کردن درنگ
توانی گشادن مر او را به جنگ
وگر شرم داری همی گشت باز
از ایدر فرستیم یک ساله باز
گر از شاه گیتی نکوهش بود
ز دارای چین هم پژوهش بود
ولیکن روا است پنداشتی
که از جنگ بهتر بود آشتی
و دیگر که دارای چین با سپاه
به نزدیکی، ما کشیده ست راه
زمان تا زمان است کایدر رسد
اگر شاه برگشته باشد سزد
ز ما این سخن شاه را پند باد
به پذیرفتن پند خرسند باد
چو پیغام بشنید پاسخ فزود
کز این گفته شهری نیابند سود
زن و کودک کوش و گنجش بنیز
به من داد باید دگر هیچ چیز
مرا با سپاهی و شهری چه کار
چو از کاخ دشمن برآمد دمار؟
فرستاده زی شهر چون بازگشت
از او کوی و برزن پرآواز گشت
ز پاسخ بترسید مردم همه
فتاد اندر ایشان بسی دمدمه
که این کی توان کرد و کی شاید این
چه گوییم فردا به دارای چین
دگر باره یک ماه کردند جنگ
به سنگ و به زوبین و تیر خدنگ
فراوان ز خمدان و چین کشته شد
ز خون باره ی شهر آغشته شد
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۱۲۶ - پیروزی آتبین و بردن غنیمتها به دریا
چو انبوه شد رزم و دید آتبین
کجا چیره گشتند گردان چین
بزد ران و شبرنگ را تیز کرد
ز خون گریزنده پرهیز کرد
گروهی دلیران پس پشت او
درفشان یکی تیغ بر دست او
بهم برفگند آن سپه را چنان
که نشناخت دشمن رکاب از عنان
بکشت اندر آن حمله چندان سوار
که خون شد روان چون یکی جویبار
شب آمد ز کشتن کشیدند دست
سپهدار چین باز پستر نشست
از آن رزم بُد آتبین شادکام
ز بهر بزرگان می آورد و جام
به بزم اندرون مهربانی نمود
چو در رزم جوش جوانی نمود
چنین گفت کامروز دادیم داد
و زاین رزم پیروز گشتیم شاد
اگر پیشم آید چنین صد سپاه
چو بی کوش باشد ندارم به کاه
ولیکن چنین است ما را گمان
که آن دیو چهره زمان تا زمان
به ما گر سپاهی گران آورد
از ایران بسی سروران آورد
که داند که چون باشد این کار ِ زار
که پیروز برگردد از کارزار
اگرچه بود تیز جنگی پلنگ
نه هر بار پیروز باشد به جنگ
به سنگ ارچه ماند به سختی سبوی
نه همواره باز آورندش ز جوی
همان به که پیروز و آراسته
به دریا برانیم با خواسته
همانا فزون است کشتی دویست
بدین مرز بودن کنون روی نیست
بزرگان پسندیده دیدند رای
بر او خواندند آفرین خدای
همان شب به کشتی کشیدند بار
به دریا کشیدند با شهریار
روان گشت کشتی به یک ره دویست
تو گفتی به دریا کنون راه نیست
چو خورشید بر دشت لشکر کشید
طلایه نگه کرد و کس را ندید
ز رفتن سپه را چو آگاه کرد
برآن سرکشان رنج کوتاه کرد
سپه تا به نزدیک دریا بتاخت
همی نعره از چرخ برتر فراخت
ز چیزی که بردند، بگذاشتند
از او چینیان بهره برداشتند
بدیشان رسیدند روز دهم
جهانگیر کوش و سپاهش بهم
همی دست بر دست زد از دریغ
کز او آتبین یافت راه گریغ
سپاهش فرود آمد آن جایگاه
برآسود یک روز از رنج راه
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۱۷۹ - اندر پیروزی یافتن کوش بر جزیره ی بسیلا
به بر چون برافگند گردون گره
به بر درکشیدند گردان زره
سوی دسته ی تیغ بردند دست
سر هر ده از تن بریدند پست
بسی خار و خاشاک برتوختند
بلند آتشی را برافروختند
فروغ از سر کوه پرتاپ شد
همی روی دریا چو زر آب شد
چو کوش آتش تیز دید اندر آب
براندند چون باد اسب از شتاب
ز دریا برون رفت با آن سپاه
به سر برنهادند گردان کلاه
همه خفته بودند گردانِ بند
که دشمن شبیخون بر ایشان فگند
شب تیره ماننده ی جان دیو
ز دریا برآمد ز ناگه غریو
بجستند آسیمه دربندیان
ببستند بر کینه جُستن میان
به نزدیک دربند کس را یله
نکردند و بر کوه شد مشعله
چو بازارگان جنگ و آن جوش دید
خروشیدن لشکر کوش دید
فرستاد پنجاه تن را به زیر
همه رزم دیده جوان و دلیر
نهان کرده رخسار زیر زره
به دامن برافگنده بند گره
نهادند تیغ اندر آن مردمان
سرآمد به دربندیان در زمان
گشادند در بند و برشد خروش
سپیده ز دربند بگذشت کوش
سراپرده زد بر سر کوهسار
مرآن کوه را پست کرد و حصار
هم اندر زمان کرد کشتی گسی
بدان تا سپاه آید از چین بسی
طلایه برون کرد از راه شهر
ز گردان کرا از هنر بود بهر
به پنجم سواری ز گردان شاه
تنی صد همی برد با خود به راه
ز مردان گروهی و از چارپای
که بردارد آن کاروان را ز جای
بدان چارپایان برد سوی شهر
از آن ره زیان یافت سالار، بهر
ز ناگه طلایه بدو بازخَورد
به شمشیر از ایشان برآورد گرد
سه مرد دلاور فزونتر نَجست
سوی شهر تازان سراسیمه مست
ز طیهور بردند از آن آگهی
فرود آمد از غم ز تخت مهی
به دستور گفت این که بر ما رسید
ز کردار و رای تو آمد پدید
وگرنه کجا یافتی راه بند
ز بازارگان خاسته ست این گزند
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۱۸۳ - محاصره کردن کوش شهر بسیلا را
وز آن جایگه لشکر اندر کشید
چو از دور شهر بسیلا بدید
به گردون رسیده یکی باره بود
تو گفتی که سنگی به یک پاره بود
سر برجش ایمن ز زخم کمند
ز پرواز تیرش سرف بی گزند
سوی کنگره ش نارسیده عقاب
سر باره اش ناپسوده سحاب
یکی ژرف دریا به گردش روان
که خیره شد از دیدن وی روان
به دیوار بر مردم انبوه بود
فزونتر ز مأجوج بر کوه بود
چنان بود دیوارش از ساز جنگ
چو باغ بهاران همه رنگ رنگ
خروشی ز هر برج برداشته
درفشی ز هر سو برافراشته
دل کوش یکبارگی گشت تنگ
از آن باره و ساز و مردان جنگ
سپه را برابر فرود آورید
سراپرده و خیمه ها برکشید
درفشی ز هر خیمه برتر فراشت
چپ و راست باره یلان برگماشت
گمانی چنان برد کز شهر، جنگ
برون آورد دشمنش بیدرنگ
سواران طیهور مانند گرگ
خروشان که ای شهریار بزرگ
رها کن که رزم از برون آوریم
سر چینیان زیر خون آوریم
چنین داد پاسخ که این نیست رای
که با آن سپه ما نداریم پای
بباشید تا دشمن آید به جنگ
پس آن گه به تیر و به زوبین و سنگ
به دیوار از ایشان بخواهیم کین
بسوزیم جان و دل شاه چین
به کشتن چرا داد باید سپاه؟
که یدزان بدین خشم گیرد ز شاه
چو بیند که بیرون نخواهیم رفت
شتابد سپه را سوی رزم، تفت
چو دارای چین کرد ماهی درنگ
ز طیهوریان کس نیامد به جنگ
برآشفت، با مهتران سوی دشت
برآمد، ز گرد بسیلا بگشت
که جایی مگر یابد او راه دشت
ندید و به چشمش جهان تنگ گشت
غریویدن کوس و بانگ یلان
همی هوش و دل بستد از بد دلان
بدان سان خروش آمد از کوه و دشت
که مرّیخ از آن غلغل آسیمه گشت
ز باران تیر و ز باران سنگ
شد از کشتگان بر زمین جای تنگ
ز بس سنگ کز باره انداختند
در شهر از ایشان بپرداختند
چنان سنگ گفتی که گردون فشاند
همه ترگ فولاد در سرنشاند
به یک زخم، از ایشان دو ره شش هزار
برآورد سنگِ بسیلا دمار
ز طیهوریان کس نکشت و نخَست
بدین رزم طیهور را بود دست
دژم چهره دارای چین بازگشت
چو با سرکشان اور همراز گشت
چنین گفت کامروز برگرد شهر
بگشتم، ندیدم جز از رنج بهر
بلند است دیوار و سخت استوار
گشادن نشاید بدین روزگار
ندیدم جز از راهِ در جای جنگ
درازاش باریک و پهناش تنگ
اگر ما همه روز جنگ آوریم
سر سرکشان زیر سنگ آوریم
به طیهوریان برنیاید گزند
سپاهم تبه گردد و دردمند
جز این نیست درمان که ایدر درنگ
کنیم و نسازیم با شهر جنگ
من این شهر دارم ز بیرون نگاه
دگر شهرها را فرستم سپاه
چو ویران شود مرز آراسته
به لشکرگه ما رسد خواسته
زن و کودکان را بیارند اسیر
شود کشته و خسته برنا و پیر
زنند آتش اندر سرای سران
بترسند از این بی گمان دیگران
بزرگان بدین رای خشنو شدند
ز پیگار و از رزم یک سو شدند
دگر روز لشکر فرستاد کوش
به هر سو سواران پولادپوش
به تاراج و کشتن گشادند دست
همه شهر آباد کردند پست
زن و بچّه را برده کردند پاک
برآمد به گردون از آن مرز خاک
جزیره به ویرانی آورد روی
به دو سال از او دور شد رنگ و بوی
تن آباد از آن شهرها ده نماند
دگر نام آن دیگران کس نخواند
بکندند و آتش بدو بر زدند
چنان جای خرّم بهم برزدند
چو شش سال بر جای بنشست کوش
بسیلا همان بود با نای و نوش
نه تنگی پدید آمد از نان و آب
نه کردن توانست برجی خراب
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۱۸۶ - در پی کوش و چینیان
از ایشان چو بشنید طیهور گفت
که این بدگهر باد با درد جفت
مگر دشمنی زو کشیده ست کین
وز او بستده تخت ماچین و چین
وگرنه همی دام یازد به راه
مرا تا به هامون کشد با سپاه
یکی لشکر گشن هم اندر زمان
فرستاد بر پی دنان و دمان
سر راه دربند گیرید، گفت
مباشید با خواب و آرام جفت
ز یاران او هرکه یابید، زود
ز جانش برآرید یکباره دود
سپه سوی دربند بشتافتند
بکشتندشان هر کجا یافتند
به طیهوریان آمد از ره سوار
ز خویشان او سرکشی نامدار
که دشمن گریزان ز دریا گذشت
سپاهش پراگنده بر کوه و دشت
بمالید طیهور رخ را به خاک
نیایش کنان پیش یزدان پاک
همان گه سران سپه را بخواند
مگر، گفت، ضحاک جادو نماند
اگر نه کسی کشور چین گرفت
که این دیوزاده شتابان برفت
فرستاد نزدیک کارم سوار
که برکش تو شمشیر زهر آبدار
کرایابی از لشکر دیوزاد
بسوزان و خاکسترش ده بباد
که یزدان بلا پیش تو آورید
کز این مرز شد تیره شب ناپدید
بنه ماند بر جای با خواسته
سراپرده و خیمه آراسته
همان گه در شهر بگشاد شاه
برون رفت با ساز رزم و سپاه
همی تاخت تا پیش دربند تفت
ز دشمن کرا یافت کشت و گرفت
بفرمود تا در نهادند تیغ
کسی کاو نهان شد به راه گریغ
به طیهور دربندیان باز خورد
از ایشان زمانه برآورد دگر
سه پنجه هزار از دلیران چین
بکشتد وز ایشان کشیدند کین
چنان شد کز آن کشتگان جوی خون
خروشان همی شد به دریا درون
سپاهی به دریا فرستاد شاه
که دشمن به دریا نیابند راه
سپه رفت و آورد چندان اسیر
که نتوان شمردن ز برنا و پیر
همانا فزون آمد از ده هزار
سوار و پیاده همه نامدار
بفرمود تا تیغ برداشتند
یکایک به شمشیر بگذاشتند
وز آن جا به لشکر گه کوش رفت
سراسر همه خواسته برگرفت
نه چندان خورش بود یا خواسته
که در سالیانها شدی کاسته
جزیره شد آباد زآن به که بود
پر از گوهر و جامه ی ناپسود
بسیلا بینباشت از خوردنی
پوشیدنی و ز گستردنی
سپاهی و شهری از آن بهره یافت
وز آن جا به شهر بسیلا شتافت
نداند کس را یکی هفته بار
نیایش همی کرد بر کردگار
همی گفت کای پاک و برتر خدای
تو نیرودهی و تو نیکی نمای
همه خوبی و کامگاری ز توست
ستمدیده را زور و یاری ز توست
توانا تویی، ما همه ناتوان
تو کردی چنین دشمنی را نوان
تو کردن توانی از این سان سبب
که بگریخت این دیو چهره به شب
وگرنه ز من خوارتر کس نبود
برآوردی از کاخ من تیره دود
سپاس از تو دارم هزاران هزار
کز این دشمن بد برآمد دمار
به هشتم سپه را همه بار داد
به درویش و بیچاره دینار داد
چو کارم بیامد به پیش پدر
بدو گفت مگشای بند کمر
سپه ساز و کشتی فراوان بساز
یکی تا سوی مرز ماچین بتاز
ببین تا چه کرده ست گردان سپهر
کزایدر گریزان شد آن دیو چهر
کرا از جزیره به خواری ببرد
به ماچین بدان مرزداران سپرد
ببین تا فرستی بدین کوه باز
کرا ساز باید همی بخش ساز
در آن هفته کشتی همی ساختند
زمین از صنوبر بپرداختند
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۲۰۳ - جنگ نستوه و کارم با کوش
سپهبد ز گفتار او کین گرفت
برآشفت و رخسار او چین گرفت
همان روز برداشت لشکر ز جای
بغرّید کوس و بنالید نای
سپه را به یک روز چندان براند
که با شهر یک میل کمتر نماند
فرود آمد و شهر بگرفت تنگ
چو کوش آن سپه دید و آن ساز و جنگ
ز لشکر بفرمود تا ده هزار
برون رفت برگستوانور سوار
وز آن زیردستان و مردان شهر
ز زور و ز مردی کرا بود بهر
سپاهی گزین کرد برنا و پیر
سپر داد با جوشن و تیغ و تیر
فرستادشان با سپه سوی رزم
ز خمدان گسسته شد آواز بزم
به شهر اندرون سی هزاران سوار
نهان کرد با خود که آید بکار
شما هر کس آسوده باشی، گفت
ز دشمن نهان و ز مردم نهفت
بدان تا چو با ما رسد کارزار
به شمشیر کردن توانیم کار
ز خمدان چو بیرون شدند آن گروه
یکی صف کشیدند مانند کوه
دو لشکر چنین برهم آویختند
که با خاک خون اندر آمیختند
چکاچاک شمشیر و باران تیر
همی هوش بستد ز برنا و پیر
دو ماه این چنین رزم پیوسته بود
ز هر دو سپه کشته و خسته بود
سپهدار نستوه و کارم به هم
از آن رزم و پیگار گشته دژم
بیاراست عرّاده ای جانگزای
ز بیرون شهر و سه چندان ز جای
بسی منجنیق و کمانهای چرخ
که کیوان بزیر آوریدی ز چرخ
کمربست و برگستوان برفگند
نشست از بر بادپایی سمند
خود و کارم و نامداری هزار
دلیران و برگستوانور سوار
میان دو لشکر چو شد کار سخت
به نام فریدون فرخنده بخت
ز ناگاه بر لشکر کوش زد
سر گرز او بوس بر دوش زد
مصاف دلیران به هم برشکست
همی گرز او خود در آن سرشکست
فتادند در چینیان آن همه
چو گرگ آن زمان در میان رمه
سر تیغها سر درودن گرفت
سر نیزه ها جان ربودن گرفت
بکشتند از ایشان فزون از هزار
دگر خسته برگشت از کارزار
فگندند در شهر خود را به درد
لب از بیم خشک و رخ از رنج زرد
به دروازه بر کوش چون اژدها
نکرد از دلیران یکی را رها
گزین کرد روزی و لشکر براند
همی نام او زیر لبها بخواند
بدان لشکر اندر بیامیختند
ببردند با برهم آویختند
که بیرون شدندی به یاری ز شهر
از آن رزم رنج یلان بود بهر
چو لشکر به شهر اندر افگنده بود
سراپرده بر دشت آورده بود
برد پیش در نزد میدان ز راه
به گرد سپهبد در آمد سپاه
دز شهر را کوش کرد استوار
نفرمود کردن دگر کارزار
شب و روز باره نگهداشتند
خروش از بر چرخ بگذاشتند
سپهدار نستوه و ایرانیان
ببستند بر کینه جستن میان
شب و روز گردش همی تاختند
گهی چرخ و گه ناوک انداختند
شکسته سر برجش از غنده سنگ
خلیده دل و آبگاهش خدنگ
چهل روز دیگر چنان جنگ بود
که خواب و خورش بر یلان تنگ بود
گمانی چنان برد نستوه گرد
که چون کوش دید از من این دستبرد
اگر چند خواهد که آید برون
نیارد، که شد لشکر وی زبون
سپه را پراگند در مرز چین
نهادند بر بورِ تاراج زین
سپاه جزیره به پیش اندرون
مر ایرانیان را شده رهنمون
ز دشمن چو ایمن شود هوشمند
بدان ایمنی زود یابد گزند
چو نستوه را بی سپه یافت کوش
به کار اندرون تیزتر کرد هوش
سواران خویش و جوانان شهر
ز نیروی دل هر که را بود بهر
بخواند و بسی مردمیها نمود
همه یک به یک را ستایش فزود
بدیشان چنین گفت کایران سپاه
پراگنده گشتند از این رزمگاه
به تاراج کشور کشیدند دست
دل هر یک از خواسته گشت مست
سپهدار با لشکری کمتر است
مرا کار با او کنون دیگر است
من این لشکر خویش را تاکنون
نهان داشتم ز آن به شهر اندرون
که نستوه گستاخ گردد به جنگ
سپاه اندر آرد به دروازه تنگ
چو گردد پراگنده زو لشکرش
به خاک اندر آرد شبیخون سرش
کنون آمد اندیشه ی من چنان
که من داد بستانم از دشمنان
گر آید بر ایرانیان بر شکن
رهایی نیابد کس از تیغ من
اگر بر هوا مرغ پرّان شوند
نمانم که زنده به ایران شوند
که فرسنگ پانصد براند به راه
ز چین تا به ایران سراسر سپاه
وگر هیچ پرگست بر ما بود
یکی تیر پرتاب صحرا بود
درآریم چون بار پیشش به بند
نه بر اسب رنج و نه بر ما گزند
کنون هر که دارد دل رزم و کین
بخوهند ساز و سلیح گزین
بود کاین دلیری بجای آوریم
سر دشمنان زیر پای آوریم
رهانیم خود را از این رنج سخت
اگر یاوری یابد از چرخ بخت
جوانان شهر و دلیران شاه
نهادند گردن به فرمان شاه
همی هرکسی گفت ما جان خویش
به فرمانت ای شاه داریم پیش
ز گفتارشان شادمان گشت کوش
ز شهری دلیران پولادپوش
گزین کرد پنجه هزاران جوان
سپر دادشان و سلیح گوان
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۲۰۴ - شبیخون کردن کوش بر نستوه و زخمی شدن کوش و شکست ایرانیان
شب تیره دروازه بگشاد زود
برون رفت با لشکری همچو دود
به پیش اندرون صد هزاران سوار
سپهدار با جوشن کارزار
درآمد پس و پیش ایرانیان
ز ناگه سحرگاه زد بر میان
بیکباره نعره برافراشتند
ز بارِه همان غیو برداشتند
شب تیره ماننده ی آبنوس
خروشنده نای و غریونده کوس
شد ایرانیان را سر از خواب تیز
ز ناگه برآمد یکی رستخیز
بجستند و نستوه یل برنشست
سوی دسته ی تیغ بردند دست
یکایک سپه سوی نستوه شد
ز لشکر سراپرده انبوه شد
بدان تیرگی درهم آویختند
همی خون ز یکدیگران ریختند
چکاچاک شمشیر با داروگیر
نه نیزه بکار آمد آن شب نه تیر
چنان پیل دندان برافگند اسب
که شد کین مهراب و آذرگشسب
به هر زخمی اسبی و گُردی چو کوه
بکشت از دلیران ایران گروه
خروشید نستوه کای سرکشان
دلیران ایران و گردنکشان
یکی ناشنیده درنگ آورید
مترسید و بر جای جنگ آورید
بدین رزم اگر سستی آید پدید
از ایدر به ایران که خواهید رسید!
سپاه فریدون ز گفتار اوی
شدند آن شب تیره گون یار اوی
برآویخت با چینیان تا به روز
چو بر زد سر از کوه گیتی فروز
نگه کرد نستوه و لشکر ندید
همه دشت جز دست و جز سر ندید
به لشکرگه خویش در دشمنان
همی دید خرگاه و خیمه کنان
سپه دید با ساز آراسته
ز شمشیرشان جوی خون خاسته
نه خرگاه ماند و نه خیمه بپای
نه لشکر به پیش و نه کارم بجای
چو نیروی او دید کارم، پگاه
به دریا برآورد یکسر سپاه
به کوه بسیلا دژم بازگشت
تو گفتی که با باد انباز گشت
سوارانش از رزم برگشته دید
پیاده همه زیر پی کشته بود
برآشفت و با ویژگان حمله کرد
به نیزه ز دشمن برآورد گرد
ز چینی بکشتند چندان سران
که خون گشت بر دشت خمدان روان
بمالیدشان سخت و رنجور کرد
ز لشکرگه خویشتن دور کرد
چو کوش آن چنان دید چون پیل مست
درآمد یکی خشت پرّان به دست
برآشفت و با سرکشان جنگ کرد
سپه را به دشنام، دل تنگ کرد
که از دشمنان چون برآمد دمار
شما سست گشتید در کارزار
چو با ما گرانی و سستی بود
ز دشمن همه چیره دستی بود
بگفت او و آهنگ نستوه کرد
رکیب از گرانی یکی کوه کرد
بزد خشت و برگستوان سمند
بدرّید و بر وی نیامد گزند
همان خشت، نستوه بیرون کشید
بدو تاخت و چون باد اندر رسید
بزد خشت و با روس بربر بدوخت
بدان زخم کین دلیران بتوخت
نه از خستگی کرد پیدا نه درد
بیکبار با لشکرش حمله کرد
بزد خویشتن را بر ایرانیان
به شمشیرشان دور کرد از میان
فراوان بکشتند و خستند و بُست
سواری که او زودتر جَست رست
بیکبارگی روی برگاشتند
سپهدار را خوار بگذاشتند
چو دید آن سپه را گریزنده تفت
بناکام برگشت زود و برفت
همان گاه از اسب اندر افتاد کوش
ز بس خون کز او رفت، از او رفت هوش
بزرگان و روی همه لشکرش
بمانده دژم هر کسی بر سرش
ز یالش برون کرد داننده، خشت
بشست و یکی مرهمی نو سرشت
بر آن زخم بنهاد و بست استوار
هم از کارماند و هم از کارزار
به شهر اندر آمد به خانه بخفت
ننالید یک ماه و با کس نگفت