عبارات مورد جستجو در ۱۸۶۸ گوهر پیدا شد:
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۳۳
خسروا خلق در ضمان تواند
طالب سایه امان تواند
غافل از کار خلق نتوان بود
که بسی خلق در ضمان تواند
ظلمها می رود بر اهل زمان
زین عوانان که در زمان تواند
چون نوایب هلاک خلق شدند
این جماعت که نایبان تواند
هیچ کس را نماند آسایش
تا چنین ناکسان کسان تواند
مایه بستان ازین چنین مردم
کز پی سود خود زیان تواند
برکن آتش چو پیهشان بگداز
زآنکه فربه بآب و نان تواند
با تو در ملک گشته اند شریک
راست گویی برادران تواند
دست ایشان ز ملک کوته کن
ور چو انگشت تو از آن تواند
رومیان همچو گوسپند از گرگ
همه در زحمت از سگان تواند
همچو سگ قصد نان ما دارند
گربگانی که گرد خوان تواند
یا چو سگ پای آدمی گیرند
همچو سگ سر بر آستان تواند
کام خود می کنند شیرین لیک
عاقبت تلخی دهان تواند
مردم از سیر و زر چو صفر تهی
از رقوم قلم زنان تواند
بزبانشان نظر مکن زنهار
که بدل دشمنان جان تواند
دعوی دوستی کنند ولیک
دوستان تو دشمنان تواند
تو برفعت سپاه تو باثر
آسمانی و اختران تواند
در زمین مشتری اثر بایند
اخترانی کز آسمان تواند
نیکویی کن که نیکوان بدعا
از حوادث نگاهبان تواند
در زوایای مملکت پیران
داعی دولت جوان تواند
ناصحان همچو سیف فرغانی
سوی فردوس رهبران تواند
آنکه منبرنشین موعظتند
بسوی خلد نردبان تواند
تا که بر نطع مملکت ای شاه
دو سه استیزه رو رخان تواند
اسب دولت بسر درآید زود
کین سواران پیادگان تواند
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۴۹
ای صبا گر سوی تبریز افتدت روزی گذر
سوی درگاه شه عادل رسان از ما خبر
پادشاه وقت غازان را اگر بینی بگو
کای همه ایام تو میمون تراز روز ظفر
اصل چنگزخان نزاده چون تو فرعی پاک دین
ملک سلطانان ندیده چون تو شاهی دادگر
مردمی در سیرت تو همچو گوهر در صدف
نیکویی در صورت تو همچو نور اندر قمر
هم بتیغی ملک دار و هم بملکی کامران
هم باصلی پادشاه و هم بعدلی نامور
ملک رویست و تویی شایسته بروی همچو چشم
ملک چشمست و تویی بایسته در وی چون بصر
باز را کوته شود از بال او منقار قهر
گر بگیرد کبک را شاهین عدلت زیر پر
آمن از چنگال گرگ اندر میان بیشها
آهوی ماده بخسبد در کنار شیر نر
ای مناصب از تو عالی چون مراتب از علوم
وی معالی جمع در تو چون معانی در صور
ای بدولت مفتخر، محنت کشان را دست گیر
وی بشادی مشتغل، انده گنان را غم بخور
هم بدست عدل گردان پشت حال ما قوی
هم بچشم لطف کن در روی کار ما نظر
کندرین ایام ای خاقان کسری معدلت
ظلم حجاج است اندر روم نی عدل عمر
تو مسلمان گشته و از نامسلمان حاکمان
اندرین کشور نمانده از مسلمانی اثر
عارفان بی جای و جامه عالمان بی نان و آب
خانقه بی فرش و سقف و مدرسه بی بام و در
هم شفای جان مظلومان شده زهر اجل
هم غذای روح درویشان شده خون جگر
خرقه می پوشند چون مسکین خداوندان مال
لقمه می خواهند چون سایل نگهبانان زر
قحط از آن سان گشته مستولی که بهر قوت روز
کشته خواهر را برادر خورده مادر را پسر
مردم تشنه جگر از زندگانی گشته سیر
چون سگان گرسنه افتاده اندر یکدگر
ظالمان مرده دل و مظلومکان نوحه کنا
هیچ دلسوزی نباشد مرده را بر نوحه گر
ظالمان خون ریز چون فصاد وزیشان خلق را
خون دل سر بر رگ جان می زند چون نیشتر
هتک استار مسلمانان چنین تا کی کنند
ظالمان خانه سوز و کافران پرده در
از جفای ظالمان و گرم و سرد روزگار
یک جهان مظلوم را لب خشک نانی دیده تر
اشکم گورست و پهلوی لحد بر پشت خاک
گر کسی خواهد که اندر مأمنی سازد مقر
چون نزول عیسی اندر عهد مانا ممکنست
عدل غازانست ما را همچو مهدی منتظر
عدل تو در شان ما دولت بود در شان تو
در شود روزی چو در حلق صدف افتد مطر
دست لطفی بر سر این یک جهان بیچاره دار
کین نماند پایدار آنگه که عمر آید بسر
از برای مال حاجت نیست شاهان را بظلم
واز برای بار حاجت نیست عیسی را بخر
نام ظالم بدبود امروز و فردا حال او
آن نکرده نیک با کس جایش از حالش بتر
چون مگس در شهد مظلوم اندر آویزد بدو
اندر آن روزی که از فرزند بگریزد پدر
محکمه آن وقت محشر باشد و محضر ملک
ذوالجلال آن روز قاضی باشد و زندان سقر
باشما بودند چندین ملک جویان همنشین
وز شما بودند چندین پادشاهان پیشتر
حرف گیرانی که خط ظلمشان بودی روان
ملکشان ناگاه چون اعراب شد زیر و زبر
هریکی مردند و جز حسرت نبردند از جهان
هست عقبی منزل و دنیا ره و ما رهگذر
تو بمان شادان و باقی زندگان را مرده دان
هرکه او وقتی بمیرد این دمش مرده شمر
روز دولت (را) اگر باشد هزاران آفتاب
شب شمر هرگه که مظلومی بنالد در سحر
بخت و دولت یافتی نیکی کن ای مقبل که نیست
ملک دنیا بی زوال و کار دولت بی غیر
عدل کن امروز تا باشد مقر تو بهشت
اندر آن روزی که گوید آدمی این المفر
ای شهنشاهی که افزونی زافریدون بملک
وی جهانداری که از قارون بمالی بیشتر
سیف فرغانی نصیحت کرد و حالی باز گفت
باد پند و شعر او در طبع پاکت کارگر
سود دارد پند اگر چه اندرو تلخی بود
خوش بود در کام اگرچه بی نمک باشد شکر
یاد گیر این پند موزون را که اندر نظم اوست
بیتها بحر معانی لفظها گنج گهر
چون تو مقبل پادشاهی رازوعظ و زجر هست
این قدر کافی که بسیارست در دنیا عبر
من نیم شاعر که مدح کس کنم، مر شاه را
از برای حق نعمت پند دادم این قدر
خیر و شر کس نگفتم از هوای طبع و نفس
مدح و ذم کس نکردم از برای سیم و زر
ما که اندر پایگاه فقر دستی یافتیم
گاو از ما به که گردون را فرود آریم سر
تا گه خشم و رضا آید ز مردم نیک و بد
تا که از عقل و هوا آید ز مردم خیر و شر
هرکجا باشی ز بهر دفع تیغ دشمنان
باد شمشیر تو پیش دوستان تو سپر
همچو آثار سلف ای پادشاهان را خلف
قول و فعلت دلپذیر و حل و عقدت معتبر
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۶۳
بنزد همت من خردی ای بزرگ امیر
امیر سخت دل سست رای بی تدبیر
بعدل چون نکند ملک را بهشت صفت
اگر چه حور بود ز اهل دوزخست امیر
تو ای امیر اگر خواجه غلامانی
تو بنده ای و ترا از خدای نیست گزیر
جنود تیغ (تو) آنجا سپر بیندازند
که بر تو راست کنند از کمان حادثه تیر
ز تو منازل ملکست ممتلی از خوف
ز تو قواعد دین نیست ایمن از تغییر
ببند و حبس سزایی که از تو دیوانه
امور دنیی و دین در همست چون زنجیر
دلت که هست بتنگی چو حلقه خاتم
درو محبت دنیاست چون نگین در قیر
ربوده سیم بسی و نداده زر بکسی
ندیده کسر عدو نکرده جبر کسیر
کمر ز زر کنی از سیمهای محتاجان
بسا که کیسه تهی گردد از چنین توفیر!
تراست میل و محابا که زر برد ظالم
تراست ذوق و تماشا که سگ درد نخچیر
شهی ولایت حکمست و در حکومت عدل
وگرنه کس نشود پادشه بتاج و سریر
تو ملک خوانی یک شهر را و سرتاسر
دهیست دنیی و چون تو درو هزار گزیر
زمان ز مرگ بسی چون تو پند داد ترا
برو ز مردن امثال خویش عبرت گیر
تن تو دشمن جانست، دوستش مشمار
که تن پرست کند در نجات جان تقصیر
تو تن پرست و ترا گفته روح عیسی نطق
برای نفس که خر چند پروری بشعیر
ز قید شرع که جانست بنده حکمش
دل تو مطلق و در دست نفس کافر اسیر
بنزد زنده دلان بی حضور خواهی مرد
که خواب غفلت تو دارد اینچنین تعبیر
رعیت اند عیالت، چو ماذر مشفق
بده بجمله ز پستان عدل و احسان شیر
که عدل قطب وجودست و دین بسان فلک
مدام بر سر این قطب می کند تدویر
ایا بحکم ستم کرده بر ضعیف و قوی
تو عاجزی و خدای جهان قوی و قدیر
بگیردت بید قدرت و کند محبوس
وگر چنانک ندانی کجا، بسجن سعیر
چو نوبتت بزنند ای امیر اگر روزی
رعیت از ستمت چون دهل کنند نفیر
سر تو چون بن هاون بکوفتن شاید
و گر بوذ بمثل جمله مغز چون سرسیر
عوان سگست چو در نیتش ستم باشد
که آتش است و گر شعله یی ندارد اثیر
بموعظت نتوانم ترا براه آورد
سفال را نتواند که زر کند اکسیر
بمیل من نشوددیده دلت روشن
که نور باز نیابد بسرمه چشم ضریر
اگر بسوزی ای خام پخته خواهی شد
که نان بمرتبه گه گندمست و گاه خمیر
و گر بنزد (تو) خار است عارفان دانند
که من گلی بتو دادم ز بوستان ضمیر
خود ار چه پیر شود دولتش جوان باشد
اگر قبول نصیحت کند جوان از پیر
بمال و عمر اگر چه توانگرست و جوان
بپند دادن پیران غنیست چون تو فقیر
چو تو امیر باشعار سیف فرغانی
چو پادشاه بود مفتقر بپند وزیر
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۷۲
حبذا عرصه ملکی که تویی سلطانش
ملک گردد چو بهشت ار تو شوی رضوانش
در همه مملکت امروز سلیمانی نیست
کآدمی را نبود درد سر از دیوانش
ای که در مملکت قیصر و خاقان شاهی
می کن اندیشه که کو قیصر و کو خاقانش
هرکرا دست تصرف ز تو باشد بر خلق
از وی انصاف طلب ور ندهد بستانش
بینوایی که ورابر جگر آبی نبود
جهد کن گر ندهی تا نستانی نانش
مهر دنیای دنی در دل خود سخت مگیر
کآزمودند بسی سست بود پیمانش
خانه یی را که ازو همچو تو رفتند بسی
چند از بهر نشستن کنی آبادانش
ملک عقبی متعلق بکسی خواهد بود
که تعلق نکند هیچ بدنیا جانش
حاصل عمر تو وقتست، گرامی دارش
مایه کار تو عمرست، غنیمت دانش
پادشاهی که باندوه رعیت شادست
همچو شادیست بقایی نبود چندانش
با همه حسن نظر کن که چه کوته عمرست
گل که از گریه ابرست لب خندانش
حصن اقبال خود از همت درویشان ساز
چون تو در کشتی نوحی چه غم از طوفانش
آسمان بار شود پشت زمین را چون کوه
گر حمایت نکند همت درویشانش
نقد شعری که عیارش نه چنین است، بدان
که زراندود تکلف بود آن، مستانش
سیف فرغانی از بهر تو همچون سعدی
« مشک دارد نتواند که کند پنهانش »
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۷۹
ای که اندر ملک گفتی می نهم قانون عدل
ظلم کردی ای اشاراتت همه بیرون عدل
این امیرانی که بیماران حرص اند و طمع
همچو صحت از مرض دورند از قانون عدل
دست چون شمشیرشان هر ساعتی در پای ظلم
بر سر میدان بیدادی بریزد خون عدل
زآن همی ترسم که ناگه سقف بر فرش اوفتد
خانه دین را که بس باریک شد استون عدل
ظالمان سرگشته چون چرخند تا سرگین جور
گاو جهل این خران انداخت بر گردون عدل
چون هلال دولت این ظالمان شد بدر تام
هر شبی نقصان پذیرد ماه روزافزون عدل
دیگران دروی چو مجمر عود احسان سوختند
وین خسان را هیمه سرگین است در کانون عدل
آب عدل و دست احسان شوید از روی زمین
چرک ظلم این عوانان را بیک صابون عدل
گرچه عدل و دین نمی دانی ولی می دان که هست
راستی معنی دین و نیکویی مضمون عدل
اطلس دولت چو در پوشیدی احسان کن بدور
بهر عریانان ظلمت صدره یی زاکسون عدل
حاکمی عادل همی باید که دندان برکند
مار ظلم این عقارب را بیک افسون عدل
باد لطفش وانشاندی آتش این ظلم را
خاک را گر آب دادی ایزد از جیحون عدل
آمدی جمشید و مهدی تا شدی سرکوفته
مار ضحاکان ظلم از گرز افریدون عدل
تا امام خود نسازی شرع را در کار ملک
هرچه تو حاکم کنی چون ظلم باشد دون عدل
گر خوهی تا نظم گیرد کار ملک و دین ز تو
جهد کن تا جمله افعالت شود موزون عدل
تا مزاج مملکت صحت پذیرد بعد ازین
خلط ظلم از طبع بیرون کن بافتیمون عدل
ظلمت ظلمت گر از پشت زمین برخاستی
روی بنمودی بمردم چهره گلگون عدل
حرص زرگر کم بدی در تو عروس ملک را
گوش عقد در شدی از لؤلوی مکنون عدل
سیف فرغانی چو پیدا گشت بوم شوم ظلم
راست چون عنقا نهان شد طایر میمون عدل
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۰۲
ایا سلطان لشکرکش بشاهی چون علم سرکش
که هرگز دوست با دشمن ندیده کارزار تو
ملک شمشیرزن باید، چو تو تن می زنی ناید
ز تیغی بر میان بستن مرادی در کنار تو
نه دشمن را بریده سر چو خوشه تیغ چون داست
نه خصمی را چو خرمن کوفت گرز گاوسار تو
عیالان رعیت را بحسبت کدخدایی کن
چو کدبانوی دنیا شد برغبت خواستار تو
مروت کن، یتیمی را بچشم مردمی بنگر
که مروارید اشک اوست در گوشوار تو
خری شد پیشکار تو که دروی نیست یک جو دین
دل خلقی ازو تنگست اندر روز بار تو
چو آتش برفروزی تو بمردم سوختن هردم
ازان کان خس نهد خاشاک دایم بر شرارتو
چو تو بی رای و بی تدبیر او را پیروی کردی
تو در دوزخ شوی پیشین و از پس پیشکار تو
بباطل چون تو مشغولی ز حق و خلق بی خشیت
نه خوفی در درون تو نه امنی در دیار تو
نه ترسی نفس ظالم را ز بیم گوشمال تو
نه بیمی اهل باطل را ز عدل حق گزار تو
بشادی می کنی جولان درین میدان، نمی دانم
در آن زندان غم خواران که باشد غمگسار تو
بپای کژروت روزی درآیی ناگهان در سر
وگر سم بر فلک ساید سمند راهوار تو
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۰۴
ایا مستوفی کافی که در دیوان سلطانان
بحل و عقد در کارست بخت کامکار تو
گدایی تا بدان دستی که اندر آستین داری
عوانی تا بانگشتی که باشد در شمار تو
قلم چون زرده ماری شد بدست چون تو عقرب در
دواتت سله ماری کزو باشد دمار تو
خلایق از تو بگریزند همچون موش از گربه
چو در دیوان شه گردد سیه سر زرده مار تو
تو ای بیچاره آنگاهی بسختی در حساب افتی
کزین دفتر فرو شویند نقش چون نگار تو
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۱۳
عوانان اندرو گویی سگانند
بسال قحط در نان اوفتاده
همه در آرزوی مال و جاهند
بچاه اندر چو کوران اوفتاده
شکم پر کرده از خمر و درین خاک
همه در گل چو مستان اوفتاده
تو ای بیچاره آنگه نان خوری سیر
گر از جوعی بدین سان اوفتاده
که بینی از دهان ملک بیرون
سگان را همچو دندان اوفتاده
بجای عنبر و مشکش کنون هست
گزنده در گریبان اوفتاده
توانگر کز پی درویش دایم
زرش بودی ز دامان اوفتاده
ازین جامه کنان کون برهنه
که بادا سگ درایشان اوفتاده
بسی مردم ز سرما بر زمین اند
چو برف اندر زمستان اوفتاده
دریغا مکنت چندین توانگر
بدست این گدایان اوفتاده
از انگشت سلیمان رفته خاتم
ولی در دست دیوان اوفتاده
زنان را گوی در میدان و چوگان
ز دست مرد میدان اوفتاده
چو مرغان آمده در دام صیاد
چو دانه پیش مرغان اوفتاده
بعهد این سگان از بی شبانیست
رمه در دست سرحان اوفتاده
رعیت گوسپنداند این سگان گرگ
همه در گوسپندان اوفتاده
پلنگی چند میخواهیم یارب
درین دیوانه گرگان اوفتاده
ز دست و پای این گردن زنانست
سراسر ملک ویران اوفتاده
ایا مظلوم سرگشته که هستی
چنین محروم و حیران اوفتاده
ز جور ظالمان در شهر خویشی
بخواری چون غریبان اوفتاده
اگر صبرت بود روزی دوبینی
عوانان کشته میران اوفتاده
امیرانی که بر تو ظلم کردند
بخواری چون اسیران اوفتاده
هر آن کو اندرین خانه مقیم است
چو دیوارش همی دان اوفتاده
جهانجویی اگر ناگه بخیزد
بسی بینی بزرگان اوفتاده
ببینی ناگهان مردان دین را
برین دنیاپرستان اوفتاده
چه می دانند کار دولت این قوم
که در دین اند نادان اوفتاده
بفرمان خداوند از سر تخت
خداوندان فرمان اوفتاده
کلاه عزت اندر پای خواری
ز سرهای عزیزان اوفتاده
بآه چون تو مظلوم افسر ملک
ز فرق تاجداران اوفتاده
گرش گردون سریر ملک باشد
برو صد ماه تابان اوفتاده
ز بالای عمل در پستی عزل
چنین کس را همی دان اوفتاده
تو نیز ای سیف فرغانی چرایی
حزین در بیت احزان اوفتاده
برین نطع ای پیاده زاسب دولت
بسی دیدی سواران اوفتاده
هم آخر دیگری بر جای اینان
نشسته دان و اینان اوفتاده
درین باغ این سپیداران بی بر
ببادی چون درختان اوفتاده
خدا درمان فرستد مردمی را
کزین دردند نالان اوفتاده
منم یارا بدین سان اوفتاده
دلم را سوز در جان اوفتاده
غم چندین پریشان حال امروز
درین طبع پریشان اوفتاده
چو بسته زیر پای پیل ملکی
بدست این عوانان اوفتاده
نهاده دین بیکسو و ز هرسو
چو کافر در مسلمان اوفتاده
ببین در نان خلق این کژدمان را
چو اندر گوشت کرمان اوفتاده
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۳۰
ای صبا بادم من کن نفسی همراهی
بسوی شاه بر از من سخنی گر خواهی
قدوه و عمده شاهان جهان غازان را
از پریشانی این ملک بده آگاهی
گو درین مصر که فرعون درو صد بیشست
نان عزیزست که شد یوسف گندم چاهی
گو بدان ای بوجود تو گرفته زینت
کرسی مملکت و مسند شاهنشاهی
شیر چون گربه درین ملک کند موش شکار
بهر نان گربه کند نزد سگان روباهی
سرورانی که بهر گرسنه نان می دادند
استخوان جوی شده همچو سگ درگاهی
امن ازین خاک چنان رفته که گر یابد باز
خوف آنست که از آب بترسد ماهی
فتنه از هر طرفی پیش نهد پای دراز
گر بگیرد پس ازین دست ستم کوتاهی
خانها لانه روباه شد از ویرانی
شهرها خانه شطرنج (شد) از بی شاهی
حاکمان در دم از او قبجروتمغا خواهند
عنکبوت ار بنهد گارگه جولاهی
خرمن سوخته شد ملک و بر ایشان بجوی
اسب شطرنج کجا غم خورد از بی کاهی
ترکمان خسری هر نفس از هر طرفی
بر ولایت بزند چون اجل ناگاهی
نیست در روم از اسلام به جز نام و شدست
قطب دین مضطرب ورکن شریعت واهی
بیم آنست که ابدال خضر را گویند
گر سوی روم روی مردن خود می خواهی
مملکت جمله پر از منکر و معروفی نه
که بخیر امر کند یا بود از شرناهی
خلق بیم است که چون ذره پراگنده شوند
گر بایشان نرسد سایه ظل اللهی
گر نیایی برود این رمقی نیز که هست
ور بیایی کندت بخت و ظفر همراهی
آفتابا بشرف خانه خویش آی و بپاش
نور بر خلق کز استاره نیاید ماهی
بعد فضل احدی مانع و دافع نبود
اینچنین داهیه را غیر تو شاهی داهی
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲ - در ستایش محمود شاه
شاهان جهان شاهی و شاه جهانیا
در چشم جور و عدل پدید و نهانیا
بایسته تر به خسروی اندر ز دیده ای
شایسته تر به مملکت اندر زجانیا
عقل و روان به لطف نیابد همی تو را
گویی که عقل دیگر و دیگر روانیا
روشن به توست سنت و آیین خسروی
تازه به توست رسم و ره پهلوانیا
گر مذهب تناسخ اثبات گرددی
من گویمی تو بی شک نوشیروانیا
گویم مگر که صورت عقلی عیان شده
چون بنگرم به عقل و حقیقت همانیا
گویی صفات ایزدی اندر صفات توست
کایدون فزون ز وهم و برون از گمانیا
برنده نیازی گویی که دولتی
دارنده زمینی گویی زمانیا
با هر کسی چو با تن مهجور وصلتی
در هر دلی چو در دل مجرم امانیا
شاها نظام یابد هندوستان کنون
زان خنجر زدوده هندوستانیا
صاحبقران تو باشی و اینک خدایگان
دادت به دست خاتم صاحبقرانیا
تا مملکت بماند تو جاودان بمان
اندر میان مملکت جاودانیا
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۳ - هم در ثنای او
ببرد خنجر خسرو قرار از آتش و آب
اگر چه دارد رنگ و نگار از آتش و آب
چو آب و آتش نرمست و تیز نیست شگفت
از آن که بودش پروردگار از آتش و آب
گرفت از آب صفاور بود از آتش نور
چو آبدار شد و تابدار از آتش و آب
کند چو آتش و آب آب و آتش اندر زخم
اگر مخالف سازد حصار از آتش و آب
در آب و آتش هرگز نرفت جز ناکام
برون نیامد جز کامکار از آتش و آب
همی قرار نیابد چو آب و آتش از آن
که هست گوهر آن بی قرار از آتش و آب
به زخم گرم کند سرد شخص دشمن از آنک
مرکبست چو طبع بهار از آتش و آب
در آب و آتش نیرنگ ها نماید صعب
چو ساحران به کف شهریار از آتش و آب
سر سلاطین مسعود کآفرید و سرشت
شکوه هیبت او کردگار از آتش و آب
علاء دولت و دین خسروی که حشمت او
ستد به قوت عدل اقتدار از آتش و آب
به پیش گنجش مفلس بود جهان غنی
اگر چه باشد پیشش بسیار از آتش و آب
هراس و هیبتش از بهر حبس فتنه همی
کنند حصنی سقف و جدار از آتش و آب
شکوه او به امارت اگر درآرد سر
بودش رای زن و کاردار از آتش و آب
خیال جان بداندیش چون بر او گذرد
به پیشش آرد نزل و نزار از آتش و آب
وگر شوند به بیداری آب و آتش مست
برد مهابت دادش خمار از آتش و آب
ز گرم و سرد جهان رأی او برون آمد
زدوده ذات چو زر عیار از آتش و آب
خدایگانا در موقف مظالم تو
کند زمانه شعار و دثار از آتش و آب
صلابت تو نگردد ضعیف از آفت و شور
سیاست تو نگردد فگار از آتش و آب
عزیمت تو دو رگ دارد از شتاب و درنگ
چنانکه داشت دو رنگ ذوالفقار از آتش و آب
مثال حزم تو را دست و پای از آهن و سنگ
لباس عزم تو را پود و تار از آتش و آب
ز مهر و کین تو ای کوه کین و مهر جهان
توانگر آمد چون کوهسار از آتش و آب
به بزم و رزم تو شاید که زاید و خیزد
ز خشم عفو تو سیل و غبار از آتش و آب
به جان ز خشم تو بدخواه زینهار نیافت
که یافتست به جان زینهار از آتش و آب
چو رزمگه راتف و سرشگ حمله و خوی
کند چو دوزخ و دریا کنار آتش و آب
به مرغزار قضا از درخت بأس و عمل
دو شاخ طرفه دمد برگ و بار از آتش و آب
مبارزان را بیم و امید ننگ و نبرد
دو جامه پوشد ناچار و چار از آتش و آب
چو آب و آتش درهم جهند خوف و رجا
چو دود ابر برآید سوار از آتش و آب
تو حمله آری چو آب و آتش از چپ و راست
به ضرب و طعن برآری دمار از آتش و آب
نه آب گیرد موج نه آتش آرد جوش
چو تو برون گذری بادوار از آتش و آب
خلیل آتش کوبی کلیم آب نورد
چه باک داری در کارزار آتش و آب
زمین و که را پیرار لشگر تو به هند
کشید و بست بساط و ازار از آتش و آب
نصیب آتش و آبش دو ساله داد امسال
که تو نصیب ندادیش پار از آتش و آب
به یک غزات که کردی و هم کنی صد سال
گرفت بقعه کفر اعتبار از آتش و آب
چو بانگ موکب تو بر بساط غزو بخاست
نداد گنج همه گنگبار از آتش و آب
همی گذشتند اندر مصاف هایل تو
یلان چون سپر جان سپار از آتش و آب
ندید ملتی سودی ز باد پیمودن
نیافت نیز ره آن خاکسار از آتش و آب
بماند عاجز و حیران که شد زمین و هوا
به چشمش اندر چون قیر و قار از آتش و آب
سپاه تو ز پس و او در آب گنگ از پیش
به حرق و غرق چنین شد شمار از آتش و آب
به پیل و مال تو امسال ازو مشو راضی
هلاک بر تن و جانش ببار از آتش و آب
فدای جان و تنش کرد پیل و مال چو دید
چنین دو دشمن کینه گذار از آتش و آب
به گردش اندر ناگاه حلقه کن لشگر
نگاهبانان بر وی گمار از آتش و آب
مدان گر آب در آتش قرار خواهد جست
برهمن است و نجوید قرار از آتش و آب
طریق برهمنان دیده ای که چون باشد
زنان و مردان خوش روزگار از آتش و آب
در آب و آتش جان و روان دهند به طبع
بلی کنند همه افتخار از آتش و آب
چو شیر و مار برو زن سپه به رویش آر
به چنگ شیر و به دندان مار از آتش و آب
چو همتت همه غزو است و مانعی نبود
وگر چو موج زند رهگذار از آتش و آب
نه دیر زود شود همچو بقعه قنوج
بنای بتکده قندهار از آتش و آب
بر آب و آتش حکم تو جایز و جاریست
سپاه را مددکاری آر از آتش و آب
تو را چو آب و چو آتش مطیع و منقادند
چو شد سپاهی دیگر بدار از آتش و آب
زیان چه دارد اگر وقت کار و ساعت جنگ
بود سپاه تو را دستیار از آتش و آب
تو را به میمنه و میسره روان گردد
دو خیل دل شکر جانشکار از آتش و آب
بکش به گرد معادی دین سکندر وار
بزرگ حصنی سخت استوار از آتش و آب
که دشمن تو چو برگشت ره فرو بندد
برو چو کوه یمین و یسار از آتش و آب
چو آب و آتش باشد ز لشکر تو دو فوج
دو صف طرازد هر مرغزار از آتش و آب
بر آن سپاه که بدخواه دولت تو بود
برند حیله حباب و شرار از آتش و آب
زدم ز دانش رائی و گر نخواهی تو
نکو برآیدت این شغل و کار از آتش و آب
ولیک تیغ تو هرگز بدین رضا ندهد
که داشته است همه ساله عار از آتش و آب
نگنجد اندر طبعش که هیچ وقت او را
به هیچ کار بود پیشکار از آتش و آب
تو معجز ملکانی و هست رای تو را
به ملک معجزه بی شمار از آتش و آب
اگر گسسته شود مهرت از مدار فلک
شود گسسته فلک را مدار از آتش و آب
وگر گذاری ناگه بر آب و آتش تیغ
چه ناله ها شنوی زارزار از آتش و آب
تو چشم روشن و دلشاد زی که در دل و چشم
خلد عدوی تو را خارخار از آتش و آب
خدای خط تو صد ساله ملک داد آن روز
که جوش کرد همه شابهار از آتش و آب
عقار خواه خوش لعل جام با ممزوج
که سست گردد طبع عقار از آتش و آب
ز می گساری مه پیکری که گویی هست
بدیع صورت آن میگسار از آتش و آب
همیشه تا به جهان اقتضای طبع آن است
که گرم و سرد برآید بخار از آتش و آب
بسان کوره و چشمه عدوت را دل و چشم
مباد خالی لیل و نهار از آتش و آب
نتیجه ای است ز طبع این قصیده اندر وی
لطیف معنی یابی هزار آتش و آب
چو آب و آتش گیتی نماند ای عجبی
بماند خواهد این یادگار از آتش و آب
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۴۱ - در ستایش امیر منصور بن سعید
کفایت را ستوده اختیار است
شهامت را گزیده افتخار است
عمید ملک منصور سعید آنک
محلش نور چشم کارزار است
وزیر اصلی که از اصل وزارت
جهان مملکت را یادگار است
بزرگی دیر خشم و زود عفو است
کریمی کامگار و بردبار است
جهان بی دانش او ناتمامست
فلک با همت او ناسوار است
به کام مهرش اندر زهر نوش است
به چشم کینش اندر نورنار است
خطا هرگز نیفتد حزم او را
که او را سعد گردون پیشکار است
به حکم تجربت احکام رایش
همه ارکان ملک شهریار است
سرمیدان شدن با کار حیدر
به رونق زان سخن در ذوالفقار است
به نزدیک قیاس انفاس جدش
همه آیات دین کردگار است
نه بی اکرام تو جان را توانست
نه بی انعام تو کان را یسار است
ز جودت موج دریا یک حبابست
ز خشمت جوش دوزخ یک شرارست
نه در بذل تو ذل امتناعست
نه در بر تو رنج انتظار است
اگر میدان فضلت شاهراهست
سزد کاثار خلقت شاهوار است
روا باشد که روی تو امید است
که جودت نودمیده مرغزار است
عجب دارم ز بخت دشمن تو
که بر خود خندد و ناسوگوار است
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۵۲ - هم در مدح سطان مسعود
مسعود پادشاه جهان کامگار باد
بنیاد دین و دولت او پایدار باد
جاهش به فر و دولت و رایش به نور عدل
گیتی فروز باد و زمانه نگار باد
ای شاه تا بهار و خزانست در جهان
اندر جهان ملک خزانت بهار باد
مسعود تاجداری و هر روز بامداد
بر تاج تو سعود کواکب نثار باد
تا شاخ و بار باشد در باغ و بوستان
بر شاخ دولت تو ز اقبال بار باد
جاه تو را زمانه به صد گونه عز و ناز
گه بر کتف نهاده و گه بر کنار باد
تا از بخار گیرد جرم هوا غبار
جرم هوای دولت تو بی غبار باد
پیوسته کار دولت و نصرت گذارده
زآن زورمند بازوی خنجر گذار باد
بخت تو را ز نصرت و ملک تو را ز فتح
زآن خنجر برهنه شعار و دثار باد
ای حیدر زمانه جهانگیر تیغ تو
اندر کف مبارک تو ذوالفقار باد
اندر جهان دولت و صافی عیار ملک
زآن خنجر زدوده صافی عیار باد
تا خاک برقرار است از چرخ بی قرار
دایم قرار دولت زآن بی قرار باد
برنده تیغ شیر شکار تو روز رزم
اندر مصاف و کوشش خسرو شکار باد
وز آب تیغ و آتش رزم تو در نبرد
عمر عدو چو عمر حباب و شرار باد
وز هیبت تو دیده و روی مخالفان
پرخون چو لاله باد و کفیده چون نار باد
هر تازه گل که ملک تو را بشکفد ز بخت
در دیده منازع ملک تو خار باد
جاری به کوه و دریا چون رنگ و چون نهنگ
آن کوه کوب هیکل دریا گذار باد
ملک تو را که خیزد دریا و کوه از آن
چون کوه دستگاه و چو دریا یسار باد
تابنده دولت تو و فرخنده ملک تو
عالی چو چرخ و ثابت چون کوهسار باد
شاه زمانه ای و زمانه به تست شاد
بی یاری از ملوک که یزدانت یار باد
شیر جهان ستانی و تا هست مرغزار
صحن زمین تمام تو را مرغزار باد
آرایش سپاه تو چون برکشند صف
زین سرکشان خلخ و چاچ و تتار باد
بی کارزار هیبت شمشیر و تیرشان
با جان دشمنان تو در کارزار باد
هر سر که سرکشیده ز فرمان تو سرش
در زیر ضربت سر آن گاوسار باد
وآن شاه کو بپیچد گردن ز امر تو
سرکوفته به گز علایی چو مار باد
تا گرز گاوسار تو سر برکشد چو مار
هنگام حمله گرزت دشمن دمار باد
از لفظ تاج باد دعای تو و آن او
تو تاجدار بادی و او تاج دار بود
تا سازگار دولت و تابنده دانش است
با دولت تو دانش تو سازگار باد
در امر و نهی شاهی و در حل و عقد دین
دولت تو را به راستی آموزگار باد
زین استوار کار وزیر خجسته پی
این دولت خجسته چو کوه استوار باد
با ملک او وزارت او سازوار شد
کاقبال با وزارت او سازوار باد
تو شهریار داد دهی او وزیر شه
رحمت بر این وزیر و بر این شهریار باد
شاها رهی ز جود تو خوش روزگار شد
کز روزگار عمر تو خوش روزگار باد
بر کارها که داشت به نهمت سوار گشت
کت بخت نیک بر همه نهمت سوار باد
احوال او به کام دل دوستدار شد
کایام تو به کام دل دوستدار باد
او را به خازنی کتب کردی اختیار
کت رای خسروانه قوی اختیار باد
کرد افتخار بر همه اقران بدین شرف
کت بر همه ملوک جهان افتخار باد
ای پادشاه مشرق و مغرب ثبات تو
بر تخت پادشاهی سالی هزار باد
این باد عمر و ملک تو را در جهان شمار
وز عمر و ملک حظ تو عکس شمار باد
هر هفته باد جشنی و ایام ملک از آن
آراسته چو بتکده قندهار باد
اوقات عیش و لهو تو ای شاه کامگار
از خرمی چو وقت گل نوبهار باد
تا کوه قاف باشد بر جای پایدار
چون کوه قاف دولت تو پایدار باد
گه گوش تو به لحن نگار غزل سرای
گه چشم تو به روی بت میگسار باد
گاهی تو را به چنگ عدو سوز تیغ تیز
گاهی تو را به دست می خوشگوار باد
تا جان خلق در کنف تن بود عزیز
جان و تن تو در کنف کردگار باد
تو یادگار بادی از خسروان همه
وین مدح های بنده تو را یادگار باد
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۸۵ - در مدح سلطان ظهیرالدوله ابراهیم
شهریارا کردگارت یار باد
بنده تو گبند دوار باد
روز جاهت را سعادت نور باد
شاخ ملکت را جلالت بار باد
عزم جزم تو به حل و عقد ملک
چون ستاره ثابت و سیار باد
طبع و عقلت بحر لؤلؤ موج باد
دست جودت ابر گوهربار باد
نقطه ای باد آسمان گرد درت
رای تو بر گرد او پرگار باد
دولتت را سعی بی تقصیر باد
نصرتت را تیغ بی زنگار باد
زار وقت شادی تو زیر باد
خار وقت جود تو دینار باد
روزهای روشن گیتی همه
بر عدوی تو شبان تار باد
مغز بدخواه تو اندر خاک خفت
دیده اقبال تو بیدار باد
چرخ را با حاسدت آویز باد
بخت را با دشمنت پیکار باد
تارک این زیر چنگ شیر باد
سینه آن پیش نیش مار باد
تیغ و تیرت را به روز کارزار
فتح و نصرت قبضه و سوفار باد
در جهان بر هر جهانگیری ز تو
هر مثالی لشکری جرار باد
صدرت از مه منظران باد آسمان
بزمت از بت پیکران فرخار باد
دست و بازوی تو را در کارزار
فر و زور حیدر کرار باد
رای تو تابنده چون خورشید باد
ملک تو پاینده چون کهسار باد
هر که از شادیت چون گل تازه نیست
همچو شاخ گل دلش پر خار باد
دولتت هر سو که تازی جفت باد
ایزدت هر جا که باشی یار باد
تو عجب داری که من گویم همی
کز جلالت شاه برخوردار باد
کز فلک هر ساعتی گوید ملک
خسرو ابراهیم گیتی دار باد
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۳۳ - مدح سلطان مسعود
بادی مسعود شاه دولت یار
تا ابد کامگار و برخوردار
شهریاری که چرخ بر نامش
گاه دولت کند سعود نثار
کرد عزم غزا و عزمش را
ظفر و فتح بر یمین و یسار
گشته بر مرکب فلک جولان
همچو خورشید نوربخش سوار
از بر آفتاب طلعت او
باز شد چتر آسمان کردار
شده خاک زمین به بوی عبیر
گشته فصل خزان به طبع بهار
تازیان باد گشته زیر عنان
بختیان ابر گشته زیر مهار
دست دولت همی کشد لشکر
چشم نصرت همی برد هنجار
در همه بوم هند هیبت شاه
لرزه افکنده بر جبال و قفار
نیست بر جای مانده یک مردم
نیست بر پای مانده یک دیوار
منهزم گشته هر چه بود سپاه
منهدم گشته بوته پیکار
وان تف تابدار در کوشش
نصرت و فتح را گرفته عیار
در پس این به چند روز کنند
تیغ او کوه و دشت را گلزار
پشت شاهان شود خمیده چو شاخ
دل رایان شود کفیده چو نار
باز در حمله گرز مسعودی
بر کشد سر به زخم همچون مار
بر شود گرد تیره از هر کوه
در شود خون تازه از هر غار
بدرد کفر پیرهن در بر
بگسلد شرک از میان زناز
باز پنهان کند به گرد و به خون
کافری در همه بلاد و دیار
سطوت آن عقاب عمر شکر
ضربت آن نهنگ جان اوبار
شود از تیغ ابر پیکر او
تربت گنگبار دریا بار
مرکبش را چه آب گیر و چه بحر
خنجرش را چه یک تن و چه هزار
ای به روی آفتاب ملک افروز
وی برای آسمان ملک نگار
کرد از همت تو گردون فخر
همت تو کند ز گردون عار
عزم تو در جهان ستاره مسیر
رای تو بر زمین سپهر آثار
رتبت تو که مرکز ملک است
برتر آمد ز گنبد دوار
در بزرگی تو سپهر محیط
کمتر آمد ز نقطه پرگار
صورتی کرد چرخ کلک تو را
تیر گفتار و مشتری دیدار
ساز او از قضا جهان ایمن
امر او در جهان قضا رفتار
عدل را ملک تو پناه و ملاذ
ملک را عدل تو شعار و دثار
عدل معشوق ملک تست به مهر
ملک عدل تو را گرفته کنار
طبع پهن تو بحر گوهر موج
دست راد تو ابر لؤلؤ بار
خورد زنهار جود تو بر گنج
داد رای تو خلق را زنهار
هست ممکن که آب و آتش را
ببرد لطف و عنف تو از کار
هر دو بی ره شوند و نبود نیز
بچه این و آن حباب و شرار
ترس جود تو در کف ضراب
حرص تاج تو در دل کهسار
لعل کردست گونه یاقوت
زرد کردست گونه دینار
گر بجنبد سموم هیبت تو
برنیاید ز آب بحر بخار
ور ببارد سحاب بخشش تو
برنخیزد ز خاک دشت غبار
عدل تو کرد حمله هیبت
تا تن ظلم را نماند قرار
داد تیغ تو شربت ضربت
تا تن فتنه را گرفت عیار
کوه را چون همی نگاه کنم
نیست با بخشش تو دستگزار
چرخ را چون همی نگاه کنم
نبود با محل تو مقدار
بخشش تو ولی دولت را
گنج ها داده بی قیاس و شمار
کوشش تو عدوی ملت را
در دل و دیده کوفته مسمار
هر که راندش ز پیش هیبت تو
ندهدش نزد خویش دولت بار
هر کرا دولت تو کرد عزیز
روزگارش نکرد یارد خوار
تا به باغ جلالتت بشکفت
مملکت را شکوفه ها هموار
عدل چون گل همی بخندد خوش
ظلم چون ابر می بگرید زار
هیچ بیمار و یک شکسته نماند
در جهان ای شه از صغار و کبار
به جز ار آنکه دلبران را هست
زلف و چشم شکسته و بیمار
همه کردارهای نیک تو دید
در جهان هر که بود بدکردار
رسم و کردارهای نیک آورد
شد ز کردارهای بد بیزار
در زمین از هراس و بأس تو بیش
نخورد شیر بره را زنهار
ساخته هر دو با همند چنانک
بره و شیر چرخ آینه وار
تو خداوندی و به جان کردند
همه شاهان به بندگیت اقرار
مرغزار تو گشت روی زمین
مر یکی شاه را در او مگذار
شه شکاری تو چون نماند شه
به ضرورت شوی تو شیر شکار
پیش دارنده زمان و زمین
همه شب برگرفته اند ابرار
از برای دعای دولت تو
دستها همچو پنجه های چنار
اندرین غزو و در چنین صد غزو
کردگار جهانت باشد یار
حاصل آید ز کردگار جهان
کامهای تو اندک و بسیار
شاخ هایی دمد ز همت تو
که همه فتح و نصرت آرد بار
تا بود خاک را به ذات سکون
تا بود چرخ را به طبع مدار
به ظفر شاه بند و شهرگشای
به هنر ملک ران و گیتی دار
شب و روز تو باد خرم و خوش
تا بود روز روشن و شب تار
هر موافق که باشدت بر صدر
هر مخالف که باشدت بردار
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۳۷ - مدیح ملک ارسلان
بر صفه پادشاه بگذر
و آرایش تخت و ملک بنگر
تا بینی در سرای سلطان
طوبی و نعیم و حوض کوثر
بر تخت نشسته خسرو شرق
منصور مؤید و مظفر
سلطان ملک ارسلان مسعود
تاج ملکان عصر یکسر
بی رنج به کام دل رسیده
از یاری بخت و عون کرکر
بسپرده به پای هفت گردون
آورده به دست هفت کشور
ای نازش کلک و قوت تیغ
ای رتبت بخت و عز افسر
روزی که شد از بلا چو دوزخ
هامون ز سپاه و روز محشر
پر تف سر هر مه سرافراز
پر خون دل هر یل دلاور
پوشیده تن مبارک تو
از نصرت و فتح درع و مغفر
افکنده همای بر تو سایه
زآن رایت سعد ماه پیکر
اندر صف رزم تاختی رخش
ای شاه جهان گشای صفدر
در زیر تو تابدار باره
در دست تو آبدار خنجر
خیزان خیزان چو شیر شرزه
گردان گردان چو باد صرصر
نصرت سپه تو را پیاپی
با رایت تو ظفر برابر
وآن لحظه ز بهر خدمت تو
خورشید پدید شد ز خاور
بر چتر و علامت تو افشاند
هر نور که داشت چشمه خور
آورد عنان تو گرفته
با مرکز ملک سعد اکبر
شد ملک به ساعتی مهیا
شد فتح به لحظه ای میسر
چون قدرت یافت دست دولت
بر چرخ نهاد پای منبر
بخشایش دیده اهل گیتی
از جود تو شاه جودپرور
وآسایش یافت خلق عالم
از داد تو شاه دادگستر
از دولت تو جهان دولت
بفزود جمال و زینت و فر
بر گوهر شب چراغ شد تاج
از گوهرت ای چراغ گوهر
رحمت کردی و فضل چندانک
چون دید زمان نداشت باور
ای آنکه چو تو نبود و نبود
یک شاه دگر به عالم اندر
نه چرخ به پیش تو تواناست
نه کوه به نزد تو توانگر
تو شاه بسنده ای جهان را
حاجت نبود به شاه دیگر
امروز بهار عالم آمد
تا تازه بهار ملک در خور
شد باغ چو بارگاه خر خیز
شد راغ چو کارگاه ششتر
از ابر همه زمین ملون
از باد همه هوا معطر
آراسته تن تذرو رنگین
بر قمری جفت بر صنوبر
هر سر و بنی به رنگ طوطی
در سایه ابر چون کبوتر
شست ابر به اشک روی گیتی
ساقی برجه به سوی ساغر
شد ملک ز سر جوان و تازه
پر کن قدح نبید تا سر
ای شاه به تخت ملک بنشین
می خواه و به یاد ملک می خور
آفاق به دست قهر بستان
افلاک به پای قدر بسپر
ایمای تو را جهان متابع
فرمان تو را فلک مسخر
جاه تو ز عرض عالم افزون
رای تو ز طول چرخ برتر
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۹۸ - مدح سیف الدوله محمود
چو روی چرخ شد از صبح چون صحیفه سیم
ز قصر شاه مرا مژده داد باد نسیم
که عز ملت محمود سیف دولت را
ابوالمظفر سلطان عادل ابراهیم
فزود حشمت و رتبت به دولت عالی
چو کرد مملکت هند را بدو تسلیم
به نام فرخ او خطبه کرد در همه هند
نهاد بر سر اقبالش از شرف دیهیم
یکی ستام مرصع به گوهر الوان
علی جواد کالنجم صبح لیس بهیم
به سم و دیده سیاه و به دست و پای سپید
میان و ساقش لاغر بروسرینش جسیم
بر آب همچون کشتی و بر هوا چون باد
به کوه همچو گوزن و به دشت همچو ظلیم
به گاه گشتن جولان کند به حلقه نون
به کوه همچو گوزن و به دشت همچو ظلیم
به گاه گشتن جولان کند به حلقه نون
به گاه جستن بیرون جهد ز چشمه میم
خجسته بادا بر شاه خلعت سلطان
به کامگاری بر تخت و ملک باد مقیم
منجمان همه گفتند کاین دلیل کند
به حکم زیج بتانی که هست در تقویم
نه دیر زود خطیبان کنند بر منبر
به نام سیف دول خطبه های هفت اقلیم
به سال پنجه ازین پیش گفت بوریحان
در آن کتاب که کردست نام او تفهیم
که پادشاهی صاحبقران شود به جهان
چو سال هجرت بگذشت تی و سین و سه جیم
هزار شکر به هر ساعتی خدا را
که داد ما را شاهی بزرگوار و کریم
مبارزی که به هیجا ز تیغ و نیزه او
بترس باشد ترس و به بیم باشد بیم
اگر دو آید پیشش کند به نیزه یکی
وگر یک آید نزدش کند به تیغ دونیم
ز تیغ همچو شهابش همان رسد به عدو
کجا رسد ز شهاب فلک به دیو رجیم
خدایگانا آن رانده ز تیغ به هند
که آن نراند کلاب و عدی به تیم و تمیم
شده ز بس خون بیجاده سم گوزن به کوه
شده به بحر عقیقین پشیزه ماهی سیم
کنون به دولت تو ملک را فزاید فر
کنون به فر تو هندوستان شود چو نعیم
به باغهاش نروید مگر که اغچه زر
به روز ابر نبارد مگر که در یتیم
همیشه تا سر زلفین نیکوان بتان
چوخی و جیم شود هر دو بر صحیفه سیم
ز نجم سعدت بادا زمان زمان الهام
ز بخت نیکت بادا زمان زمان تعلیم
زمین ز عدل تو مانند باغ تو چو بهشت
جهان ز عدل تو مانند قصر تو چو حریم
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۰۱ - گله از خلف وعده خواجه بوطاهر
من که مسعود سعد سلمانم
زانچه گفتم همه پشیمانم
زانکه خواجه مرا خداوندست
خویشتن را غلام او دانم
به همه وقت شکر او گویم
به همه جای مدح او خوانم
هر ثنائی که گفتم او را من
سجلست او به صدر دیوانم
هست معلوم او که در خدمت
من ز کس هیچ مزد نستانم
خواستم شغلکی که شغلی هست
هست از آنسان که من همی دانم
گفتی آن شغل را به قوت این
ز سر امروز تازه گردانم
چون بگفتندش اهتزاز نمود
نیکویی گفت بس فراوانم
با همه کس بگفتم این قصه
که من از نایبان دیوانم
کردم از همت و مروت او
شکرهایی چنانکه من دانم
خواستم تا قباله بنویسم
نایبی را به شغل بنشانم
چون به منشور نامه آمد کار
رفت چیزی که گفت نتوانم
گفتم آخر که بیش صبر نماند
در دل این غصه را بپیچانم
تیز در ریش و کفل درگه شد
خنده ها رفت بر بروتانم
سرد شد گرم گشته امیدم
کند شد تیز گشته دندانم
چه کنم قصه زرد شد رویم
چه دهم شرح رنجه شد جانم
خجل و تیره ام ز دشمن و دوست
نیک رنجور و سخت حیرانم
چون ز مهتر آمد اجنبیی
خیره اکنون زنخ چه جنبانم
خواجه طاهر تو طبع من دانی
که نه جنس فلان و بهمانم
گر کریمی مرا به جان بخرد
تو چنان دان که من بس ارزانم
گر چه هستم چو لاله سوخته دل
چون گل نوشکفته خندانم
کار کن تر بسی ز خایسکم
رنج بردارتر ز سندانم
خسته زخم های گردونم
بسته حملهای کیوانم
بر من آن گفت بس اثر نکند
که به تن آشنای حرمانم
در غم چیز دل نیاویزم
به دم حرص تن نرنجانم
تن سپرده به حکم دادارم
دل نهاده به فضل یزدانم
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۰۹ - مدح عمادالدوله ابوسعد بابو
نهاد زلف تو بر مه ز کبر و ناز قدم
کراست دست بر آن مشک گون غالیه شم
چو بود عارض تو لاله طبیعی رنگ
مگر نمود مرا عنبر طبیعی خم
بهاری روی تو از زلف تو فزون گشته ست
بهای دیبا آری فزون شود ز علم
ز خون دلها خطی نوشت خامه حسن
که آن به حلقه و خالست معرب و معجم
ز ضم نهادند اعرابش از چه شد مکسور
به جزم کردند او را چرا بود مدغم
تو را صفت به مه و گل نکرد یارم از آنک
مهت ز جمع عبیدست و گل زخیل خدم
شکیب و صبرم در دل نگر که روز و شبست
یکی فزون نشود تا یکی نگردد کم
چو پر شود به دماغم ز تف عشق بخار
ز ابر چشم فرود آیدم چو باران نم
ستام شب را خیری کند به طرف سرشک
چو زیر زین کشد او پشت باره ادهم
همی به حیرت و حسرت زنم دمی که زنم
از آنکه باز پسین دم گمان برم که زنم
وگر دلم ز دم سرد گرم گشت رواست
نه سرد باشد در گرم کوره ها هر دم
اگر دژم شدم از روزگار غم نخورم
که زود دولت خواجه مرا کند خرم
عماد دولت بوسعد مایه همه سعد
که هدیه است ز گردون و تحفه عالم
مضای عزمش بر روی باد بست جناح
ثبات حزمش در مغز کوه کوفت قدم
زهی فروخته و افراخته چو مهر و سپهر
بنای ملک به حد حسام و نوک قلم
تویی که رادی و انصاف تو بکند و ببست
به مال چشم نیاز و به عدل دست ستم
دیم به جود چو ثنا گفت کف راد تو بود
دو بهره بیش نباشد همیشه همه ز دیم
بر آشکار و نهان واقفست خاطر تو
که رهنمای وجودست و پیشوای عدم
بود زبانی و هستت صدف زمانه بلی
تو بوده ای غرض از گوهر بنی آدم
به پیش نور ضمیر تو ملک را مظلم
به نزد حل بیان تو چرخ را مبهم
چو هست ضد خداوند طالع تو به طبع
زحل نتیجه نوحه ست و مادر ماتم
چگونه باشد زنده مخالف تو از آنک
فسرده گشتش در تن ز هول کین تو دم
نساختندی در تن چهار دشمن ضد
اگر نگشتی مهر تو در میانه حکم
به اره گر ز سرش تا قدم فرود آرند
دو نیمه گردد زو ناچکیده خون چو بقم
چنانکه مهر درم باژگونه دارد نقش
درست خیزد ازو گاه ضرب نقش درم
شگفت نیست ازین طبع سست کژ که مراست
همه مناقب تو راست آید و محکم
همی به وصف تو جنبد ضمیرم اندر دل
همی به مدح تو گردد زبانم اندر فم
همیشه تا ز عدو در عقود هست نشان
همیشه تا ز طمع بر طبایعست رقم
نشاط را به دل و دولت تو باد امید
امید را به سر همت تو باد قسم
سماحت تو مثل گشته چون سخای عرب
کفایت تو سمر گشته چون دهای عجم
به شکر و مدحت تو تیز گشته طبع و زبان
به مال و نعمت تو سیر کرده آز شکم
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۵۲ - خطاب به شمشیر پادشاه
ای تیغ شاه موسم کارست کار کن
وز خون کنار خاک چو دریا کنار کن
چون نام شهریار کن ایام شهریار
یک سر زمانه بر اثر شهریار کن
از بهر عون و نصرت دین حیدرست شاه
در دست او همه عمل ذوالفقار کن
چون باد خیز و آتش پیشکار برفروز
چون ابر بارو و راه ظفر بی غبار کن
وقت نشاط تست به دست ملک بخند
وز خرمی خزان را فصل بهار کن
خواهی شراب خوردن و خون باشد آن شراب
از کارزار صحن جهان لاله زار کن
آن قبضه مبارک شاه جهان ببوس
زان قبضه مبارک او افتخار کن
در رزمگاه نوبت خدمت به تو رسید
خدمت به رزمگاه ملک بنده وار کن
با فتح همعنانی امروز فتح را
با خویشتن به خدمت او دستیار کن
ترکان رزمساز عدو سوز شاه را
بر مرکبان نصرت و دولت سوار کن
شاه جهان حصار گشادست باک نیست
بر دشمنان شاه جهان را حصار کن
در دیده عدوش ز خون رست لعل گل
آن لعل گل که رست در آن دیده خار کن
رایان هند را و هزبران سند را
در بیشه ها بیاب و به یک جا بشار کن
بتخانها بسوز و بتان را نگون فکن
در کارزار بر دشمنان کار زار کن
در دست شهریار به هر حمله در نبرد
یک فتح کرده بودی اکنون هزار کن
در کار کرد سطوت سلطان روزگار
تاریخ نصرت و ظفر روزگار کن
گردون به تو مفوض کردست کار رزم
ای دستیار کاری وقتست کار کن
در کارزار دشمن چیزی مشعبدی
رغبت نمای و دست سوی کارزار کن
مهره ز پشت و گردن رایان بود تو را
زان مهره لعبت شعبده ها آشکار کن
گر تخم فتح خواهی کشتن به بوم هند
خون ران و دشت ها همه پر جویبار کن
خون خوردنست خوی تو گرت آرزو کند
تا خون خوری شبیخون بر گنگبار کن
از بیخ و اصل بتکده گنگ را بکن
آنگاه قصد بتکده قندهار کن
از دهر عیش و روز بداندیش ملک را
هم طعم زهر قاتل و هم رنگ قار کن
در مغز بدسگال فرو شو چو آفتاب
روزش به گریه چون شب دیجور تار کن
در عدل ملک پرور و صد تقویت بکن
وآن تقویت به قوت پروردگار کن
قد عدو ز هول تو چون چفته مار گشت
اکنون سرش به ضرب چنو کفته نار کن
ای تیغ جانشکاری و وقت شکار تست
جانها ز بت پرستان یکسر شکار کن
ای آبدار تیغ به هند آتشی فروز
آفاق جمله پر ز دخان و شرار کن
بی رنگی ار چه هستی زنگارگون به خون
شنگرف ساز و روی زمین را نگار کن
هر معجزه که داری در ضرب کار بند
هر قاعده که دارد دین استوار کن
صافی عیار گوهری از آتش نبرد
هر ملک را به گوهر صافی عیار کن
ناورد کرد خواهد رخش ملک به رزم
سرهای بت پرستان پیشش نثار کن
اوباش را نباشد نزدیک او محل
مغز سر سران ویلان اختیار کن
در مرغزار پنجه شیران شرزه را
بی کار همچو پنجه سرو و چنار کن
در کار شو برهنه و از فتح و از ظفر
مردین و ملک را تو شعار و دثار کن
تو چرخ پر ستاره و از گوهر ملک
مانند چرخ گرد ممالک مدار کن
ای نورمند قسم نکو خواه نور ده
وی نار فعل خط بداندیش نار کن
ای مار زخم دیده مارست گوهرت
از زخم کام جان عدو کام مار کن
آن گرز گاوسارت باری مساعدست
اندر مصاف یاری آن گاوسار کن
تو آبدار و رخش جهاندار تابدار
ای آبدار نصرت آن تابدار کن
ای کامگار زخم کم و بیش شرق و غرب
بر کام و نهمت ملک کامگار کن
جرمی بدیع وصفی وصف بدیع خویش
اندر بدیع گفته من یادگار کن
امروز داد و دولت و دین در جوار تست
یاری ده و رعایت حق جوار کن
ای بی قرار در کف شه بی قرار باش
اطراف را قرار ده و با قرار کن
بر بای عمرهای ملوک جهان همه
بر تخت و ملک و عمر ملک پایدار کن