عبارات مورد جستجو در ۱۶۱۷ گوهر پیدا شد:
اقبال لاهوری : پیام مشرق
بهر دل عشق رنگ تازه بر کرد
بهر دل عشق رنگ تازه بر کرد
گهی با سنگ گه با شیشه سر کرد
ترا از خود ربود و چشم تر داد
مرا با خویشتن نزدیک تر کرد
اقبال لاهوری : زبور عجم
نور تو وانمود سپید و سیاه را
نور تو وانمود سپید و سیاه را
دریا و کوه و دشت و در و مهر و ماه را
تو در هوای آنکه نگه آشنای اوست
من در تلاش آنکه نتابد نگاه را
اقبال لاهوری : زبور عجم
دو عالم را توان دیدن بمینائی که من دارم
دو عالم را توان دیدن بمینائی که من دارم
کجا چشمی که بیند آن تماشائی که من دارم
دگر دیوانه ئی آید که در شهر افکند هوئی
دو صد هنگامهٔ خیزد ز سودائی که من دارم
مخور نادان غم از تاریکی شبها که میآید
که چون انجم درخشد داغ سیمائی که من دارم
ندیم خویش میسازی مرا لیکن از آن ترسم
نداری تاب آن آشوب و غوغائی که من دارم
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
زبان ما غریبان از نگاهیست
زبان ما غریبان از نگاهیست
حدیث دردمندان اشک و آهیست
گشادم چشم و بر بستم لب خویش
سخن اندر طریق ما گناهیست
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
غریبی دردمندی نی نوازی
غریبی دردمندی نی نوازی
ز سوز نغمهء خود در گدازی
تو میدانی چه میجوید ، چه خواهد
دلی از هر دو عالم بی نیازی
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
همان سوز جنون اندر سر من
همان سوز جنون اندر سر من
همان هنگامه ها اندر بر من
هنوز از جوش طوفانی که بگذشت
نیاسود است موج گوهر من
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
یکی بنگرد فرنگی کج کلاهان
یکی بنگرد فرنگی کج کلاهان
تو گوئی آفتابانند و ماهان
جوان ساده من گرم خون است
نگه دارش ازین کافر نگاهان
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
دل تو داغ پنهانی ندارد
دل تو داغ پنهانی ندارد
تب و تاب مسلمانی ندارد
خیابان خودی را داده ئی آب
از آن دریا که طوفانی ندارد
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
نخستین لاله صبح بهارم
نخستین لاله صبح بهارم
پیا پی سوزم از داغی که دارم
بچشم کم مبین تنهائیم را
که من صد کاروان گل در کنارم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۷
وهم راحت صید الفت‌کرد مجنون مرا
مشق تمکین لفظ‌گردانید مضمون مرا
گریه توفان‌کرد چندانی‌که دل هم آب شد
موج سیل آخر به دریا برد هامون مرا
داده‌ام ازکف عنان و سخت حیرانم‌که باز
ناکجا راند محبت اشک‌گلگون مرا
زین عبارتهاکه حیرت صفحهٔ تحریر اوست
گر نفهمی می‌توان فهمید مضمون مرا
ناخن تدبیر را بر عقدگوهر دست نیست
موج می مشکل‌گشاید طبع محزون مرا
چون‌شرر روزو شبم‌کرد رم کم‌فرضیی‌است
گردشی در عالم رنگ است گردون مرا
دل هم از مضمون اسرارم عبارت‌ساز ماند
آینه ننمود الا نقش بیرون مرا
یکقدم‌وارم‌چواشک‌ازخودروانی‌مشکل‌است
ای تپیدن‌گر توانی آب کن خون مرا
زیردست التفات چتر شاهی نیستم
موی سر در سایه پرورده است مجنون مرا
تا فلک یک مدّ آهم نارسا آهنگ نیست
سکته معدوم‌است مصرعهای‌موزون مرا
تارگیسو نیست بیدل رشتهٔ تسخیر من
از زبان‌ مار باید جست فسون مرا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳
نیست باک از برق آفت دل به‌آفت بسته‌را
زخم‌خنجر فارغ از تشویش دارد دسته را
برنمی‌آید درشتی با ملایم‌طینتان
می‌شکافد نرمی مغز استخوان پسته را
خاک نتواند نهفتن جوهر اسرار تخم
طبع‌دون‌کی پاس داردنکتهٔ سربسته را
یأس‌ ‌کرد آخر سواد موج دریا روشنم
خواندم‌از مجموعهٔ آفاق نقش شسته‌را
نشئه را از شوخی خمیازهٔ ساغر چه باک
نیست از زنجیرپروا نالهٔ وارسته را
خصم عاجز را مدارا کن اگر روشندلی
می‌کشد شمع ازمژه خاربه‌پا بشکسته را
نسخهٔ حسن آنقدر روشن سوادافتاده است
کز تغافل می‌توان خواندن خط نارسته را
محوشد هستی وتشویش من وماکم نشد
شبهه‌بسیار است مضمون ز خاطرجسته را
تا زغفلت وارهی درفکرجمعیت مباش
تهمت خواب است مژگان بهم پیوسته را
دام راه دل نشد بیدل خم وپیچ نفس
پاس‌گوهر نیست‌ممکن رشتهٔ بگسسته‌را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۱
شفق در خون حسرت می‌تپد از دیدن مینا
عقیق آب روان می‌گردد از خندیدن مینا
جگرها بر زمین می‌ریزد ازکف رفتن ساغر
دلی در زیر پا دارد به سر غلتیدن مینا
بنال از درد غفلت آنقدرکز خود برون آیی
به قدرقلقل است ازخویش دامن چیدن مینا
سراغ عیش ازین محفل مجوکز جوش‌دلتنگی
صدای‌گریه پیچیده‌ست بر خندیدن مینا
تنک‌سرمایه است‌آن‌دل‌که‌شد آسودگی‌سازش
به بی‌مغزی دلیلی نیست جز خوابیدن مینا
به سعی بیخودی قلقل نوای ساز نیرنگم
شکست رنگ دارد اینقدر نالیدن مینا
رعونت در مزاج می‌پرستان ره نمی‌یابد
چه امکان است از تسلیم سر پیچیدن مینا
نزاکت هم درتن محفل به‌کف آسان نمی‌آید
گداز سنگ می‌خواهد به خود بالیدن مینا
بساط ناز چیدم هرقدرکز خود برون رفتم
پری بالید در خورد تهی‌گردیدن مینا
خموشی چند، طبع اهل معنی تازه‌کن بیدل
به مخموران ستم دارد نفس دزدیدن مینا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۸
زان اشک‌که چون شمع زچشم‌تر من ریخت
مجلس همه‌رنگین شد و گل در بر من ریخت
آهنگ غروری چو شرر در سرم افتاد
تا چشم به پرواز گشودم پر من ریخت
افسون غنا خواب مرا تلخ برآورد
این آب نمک بود که بر گوهر من ریخت
آن روز که یازید جنون دست حمایت
مو چتر شد و سایهٔ ‌گل بر سر من ریخت
عمری‌ست سراغ دل گمگشته ندارم
یارب به‌کجا این ورق از دفتر من ریخت
چون شعله پس از مرگ به خود چشم‌ گشودم
برروی من آبی‌ست‌که خاکستر من ریخت
اشکم ز تنک‌مایگی‌ام هیچ مپرسید
تا جرعه فشانم به زمین ساغر من ریخت
فریادکه چون شمع به جایی نرسیدم
یک لغزش مژگان به همه پیکر من ریخت
چون سایه ز بیمار ادب دست بداربد
افتادگیی بود که بر بستر من ریخت
بیدل دیت آب رخ خود زکه خواهم
این خون قناعت طمع‌ کافر من ریخت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۰
سایهٔ دستی اگر ضامن احوال ماست
خاک ره بیکسی‌ست ‌کز سر ما برنخاست
دل به هوا بسته‌ایم‌، از هوس ما مپرس
با همه ببگانه است آنکه به ما آشناست
داغ معاش خودیم،‌ غفلت فاش خودیم
غیر تراش خودیم‌، آینه از ما جداست
آن سوی این انجمن نیست مگر وهم و ظن
چشم نپوشیده‌ای عالم دیگر کجاست
دعوی طاقت مکن تا نکشی ننگ عجز
آبلهٔ پای شمع در خور ناز عصاست
گر نه‌ای از اهل صدق دامن پاکان مگیر
آینه و روی زشت‌، کافر و روز جزاست
صبح قیامت دمید پردهٔ امکان درید
آینهٔ ما هنوز شبنم باغ حیاست
در پی حرص و هوس سوخت جهانی نفس
لیک نپرسید کس خانهٔ عبرت ‌کجاست
بسکه تلاش جنون جام طلب زد به خون
آبلهٔ پا کنون کاسهٔ دست گداست
هستی‌کلفت قفس نیست صفابخش‌کس
در سر راه نفس آینه بخت‌ آزماست
قافلهٔ حیرت است موج‌گهر تا محیط
ای امل آوارگان صورت رفتن کجاست
معبد حسن قبول آینه‌زار است و بس
عرض اجابت مبر، بی‌نفسیها دعاست
کیست درین انجمن محرم عشق غیور
ما همه بی‌غیرتیم آینه درکربلاست
بیدل اگر محرمی رنج تک و دو مبر
در عرق سعی حرص خفت آب و بقاست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۸
تیره‌بختی چون هجوم آرد سخن مهر لب است
سرمهٔ لاف جهان‌گل‌کردن دود شب است
احتیاج ما سماجت پیشهٔ اظهار نیست
آنچه ماگم‌کرده‌ایم از عرض مطلب‌، مطلب است
تا چکیدن اشک را باید به مژگان ساختن
چون روان شد درس طفل ما برون مکتب است
من‌کی‌ام تا در طلب چون موج بربندم‌کمر
یک نفس جانی‌که دارم چون حبابم برلب است
رنج مهمیزی نمی‌خواهد سبک جولانی‌ام
همچو بوی گل همان تحریک آهم مرکب است
امتحان کردیم در وضع غرور آرام نیست
شعله ازگردنکشی سرگشتهٔ چندین تب است
کینه‌اندوزی ندارد صرفهٔ آسودگی
عقدهٔ دل چون به هم پیوست نیش عقرب است
بی‌نیازان را به سیر و دور اخترکار نیست
آسمان اوج همت سیر چشم ازکوکب است
طاعت مستان نمی‌گنجد به خلوتگاه زهد
دامن صحرا مصلای نماز مشرب است
موج این دریا تکلف‌پرورگرداب نیست
طینت آزاد بیرون تاز وهم مذهب است
دل به صد چاک جگرآغوش فیضی وانکرد
صبح ما غفلت سرشتان شانهٔ زلف شب است
همچو عکس آیینه‌زار دهر را سرمایه‌ام
رفتن رنگم تهی‌گردیدن صد قالب است
ناله‌ام بیدل به قدر دود دل پر می‌زند
نبض‌را گر اضطرابی هست درخوردتب‌است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۳
در گلستانی‌که‌گرد عجز ما افتاده است
همچو عکس‌ازشخص‌،‌رنگ‌ازگل‌جدا افتاده است
بسکه شد پامال حیرانی به راه انتظار
دیدهٔ‌ما، بی‌‌نگه چون نقش پا افتاده است
ما اسیران از شکست‌دل چسان‌ایمن شویم
بر سر ما سایهٔ زلف دوتا افتاده است
نیست خاکی‌کز غبار عجز ما باشد تهی
هرکجا پا می‌گذاری نقش ما افتاده است
گاهگاهی ذوق همچشمی‌ست ما را با حباب
در سر ما نیز پنداری هوا افتاده است
از طلسم مل‌که تمثال حبابی بیش نیست
عقده‌ها در رشتهٔ موج بقا افتاده است
کو دم بیباکی تیغی‌که مضرابی‌کند
ساز رقص بسمل ما از نوا افتاده است
سبزه وگل تا به‌کی بوسد بساط مقدمت
از صف مژگان ما هم بوریا افتاده است
ازگل تصویر نتوان یافت بوی خرمی
رنگ ما از عاجزی بر روی ما افتاده است
جادو منزل درتن وادی فریبی بیش نیست
هرکجا رفتیم سعی نارسا افتاده است
این زمان از سرمه می‌باید سراغ دل‌گرفت
جام‌ماعمری‌ست‌از چشم‌صدا افتاده است
گر فلک بیدل مرا بر خاک زد آسوده‌ام
می‌کند خوب فراغت سایه تا افتاده است
سعدی : باب پنجم در عشق و جوانی
حکایت شمارهٔ ۸
یاد دارم در ایام پیشین که من و دوستی چون دو بادام مغز در پوستی صحبت داشتیم ناگاه اتفاق مغیب افتاد پس از مدتی که باز آمد عتاب آغاز کرد که درین مدت قاصدی نفرستادی گفتم دریغ آمدم که دیده قاصد به جمال تو روشن گردد و من محروم.
رشکم آید که کسی سیر نگه در تو کند
باز گویم نه که کس سیر نخواهد بودن
سعدی : باب ششم در ضعف و پیری
حکایت شمارهٔ ۶
وقتی به جهل جوانی بانگ بر مادر زدم دل آزرده به کنجی نشست و گریان همی‌گفت مگر خردی فراموش کردی که درشتی میکنی؟
چه خوش گفت : زالی به فرزند خویش
چو دیدش پلنگ افکن و پیل تن
گر از عهد خردیت یاد آمدی
که بیچاره بودی در آغوش من
نکردی در این روز بر من جفا
که تو شیر مردی و من پیرزن
سعدی : باب هشتم در آداب صحبت
بخش ۴۶
نه عجب گر فرو رود نفسش
عندلیبی غراب هم قفسش
جفایی بیند
تا دل خویش نیازارد و درهم نشود
کسایی مروزی : ابیات پراکنده از فرهنگهای لغت
شمارهٔ ۹
از راستی تو خشم وری دانم
بر بام چشم سخت بود آژَخ